18= مشهد مهدوی و بيت آيت الله سيد مهدي قزويني؛مشهد مهدوي و محل تشريف فرمايي امام زمان در واقعه تشرف
که در کوچه پشت مرقد ذو الدمعه بوده است و امروزه در کوچه پشتي سينما بابل است



اخیرا تخریب شده است
در مقابل مسجد سید مهدی قزوینی قرار دارد
ترجمه فارسي واقعه تشرف:يکي از افراد صالح از اهل حلّه به من خبر داد وگفت: صبحي از خانه خود به قصد خانه شما براي زيارت سيد بيرون آمدم.
پس در راه گذرم به مقام معروف به قبر سيد محمّد ذي الدّمعه افتاد. کنار پنجره ها از خارج شخصي را ديدم که چهره ي زيباي درخشاني داشت وبه قرائت فاتحة الکتاب مشغول بود. در او انديشه ودقت کردم، ديدم که به شکل عرب ها است واز اهل حلّه نيست.
با خود گفتم: اين مرد غريبه است وبه صاحب اين قبر اعتنا کرده وايستاده فاتحه مي خواند وما که اهل اين شهر هستيم از کنار آن مي گذريم واعتنا نمي کنيم. آنگاه ايستادم وفاتحه وتوحيد را خواندم.
وقتي تمام کردم بر او سلام کردم، جواب سلام را داد وفرمود: (اي علي تو به زيارت سيد مهدي مي روي؟) گفتم: بله.
فرمود: (من هم با تو مي آيم).
وقتي اندکي راه رفتيم به من فرمود: (اي علي بر آنچه که از زيان وخسارت مال در اين سال بر تو وارد شده غمگين مباش زيرا تو مردي هستي که خداوند تو را به وسيله مال امتحان نموده وديد که تو کسي هستي که حق را ادا مي کني وبه درستي که آنچه را خداوند بر تو از حج، واجب کرده بود بجاي آوردي. امّا، مال وآن عرضي است، وزايل مي شود، مي آيد ومي رود).
در آن سال به من خسارتي وارد شده بود که احدي از آن مطلع نبود به خاطر جلوگيري از شهرت يافتن به ورشکستگي که موجب تضييع تجار است. پس از شنيدن اين مطلب از او، نا راحت شدم وبا خود گفتم: سبحان الله! شکست من آنقدر رواج يافته که به بيگانگان هم رسيده است. ولي در جواب او گفتم: (الحمد للَّه علي کل حال).
آنگاه فرمود: (آنچه از مال تو رفته بعد از مدّتي به سوي تو بر مي گردد وتو به حال اوّل خود بر مي گردي ودِينهاي خود را ادا مي کني).
آنگاه من ساکت شدم وبه صحبت هاي او فکر مي کردم تا آنکه به درِ خانه شما رسيديم.
آنگاه من ايستادم واو هم ايستاد وگفتم: اي مولاي من داخل شو که من از اهل خانه ام.
آنگاه فرمود: (تو داخل شو که من صاحب خانه هستم). (وصاحب الدّار از لقب هاي خاصه امام زمان (عليه السلام) است).
از وارد شدن به خانه امتناع کردم، پس دست مرا گرفت ومرا جلوتر از خود به داخل خانه برد.
وقتي داخل مجلس شديم گروهي از طلبه ها را ديديم که نشسته اند ومنتظر سيد هستند که از داخل بيايد به جهت درس دادن وجاي نشستن او خالي بود وبه خاطر احترام، کسي در آنجا ننشسته بود ودر آنجا کتابي گذاشته بودند.
پس آن شخص رفت ودر جاي سيد نشست.
کتاب را برداشت وباز کرد وآن کتاب شرايع محقق بود. آنگاه از ميان ورق هاي کتاب چند جزوه نوشته شده که به خط سيد بود بيرون آورد وخط سيد در نهايت ردايت بود که هر کسي نمي توانست آنرا بخواند آن را گرفت وشروع به خواندن کرد وبه طلاب مي فرمود: (آيا از اين فروع تعجب نمي کنيد؟) واين جزوه ها از اجزاي کتاب (مواهب الافهام) سيد بود که در شرح (شرايع الاسلام) است
وآن کتاب در نوع خود کتاب عجيبي است واز آن به جز شش جلد که از اول طهارت تا احکام اموات است نوشته نشد.
والد - اعلي الله درجته - نقل کرد: وقتي وارد آنجا شدم آن مرد را ديدم که در جاي من نشسته بود. وقتي مرا ديد بلند شد واز آنجا کنار رفت.
و او را مجبور کردم که بنشيند
وديدم او مردي است بسيار زيباروي وناشناس.
آنگاه وقتي نشستم با خوشرويي وخنده به او رو کردم که احوالش را بپرسم ولي حيا کردم که بپرسم چه کسي است و وطنش کجاست.
آنگاه شروع به بحث کردم و او در مسأله اي که ما در مورد آن بحث مي کرديم با کلامي که مثل مرواريد غلطان بود صحبت مي فرمود وکلام او مرا مبهوت کرد.
آنگاه يکي از طلبه ها گفت: ساکت شو! تو را چه به اين حرف ها واو تبسمي فرمود وساکت شد.
وقتي بحث تمام شد به او گفتم: از کجا به حلّه آمده ايد؟
فرمود: (از شهر سليمانيه). گفتم: چه موقع خارج شديد؟
فرمود: (روز گذشته خارج شدم وبه اين دليل خارج شدم که آنجا را نجيب پاشا فتح کرده وبا زور وشمشير آنجا را گرفته واحمد پاشا باني را که در آنجا سرکشي مي کرد دستگير کرد وبه جاي او عبد الله پاشا را که برادرش بود نشاند). احمد پاشاي مذکور از اطاعت دولت عثمانيه سرپيچي کرده بود وخود در سليمانيه ادعاي سلطنت وپادشاهي مي کرد.
مرحوم پدرم گفت: من متعجب شدم از خبري که او به من داده بود درباره ي فتح واينکه اين خبر هنوز به حکام حلّه نرسيده بود وبه خاطرم نيامد که بپرسم چگونه؟
گفت: (به حلّه رسيدم وديروز از سليمانيه خارج شدم).
وبين حلّه وسليمانيه براي يک سوار تندرو بيشتر از ده روز راه است.
آنگاه آن شخص به بعضي از خدّام خانه امر فرمود که براي او آب بياورد. خادم ظرفي را برداشت که آب از جب بردارد که او را صدا کرد وفرمود: (اين کار را نکن چون در ظرف حيوان مرده اي است). آنگاه در آن نگاه کرد وديد که چلپاسه(??) در آن مرده است.
خادم ظرف ديگري برداشت وبراي او آب آورد. وقتي آب را آشاميد براي رفتن بلند شد ومن هم بلند شدم. با من خداحافظي کرد وبيرون رفت. وقتي از خانه خارج شد
من به آن جماعت گفتم: چرا خبري را که او در مورد فتح سليمانيه داد انکار نکرديد وآنها گفتند: تو چرا انکار نکردي؟
آنگاه حاجي علي که قبلاً ذکرش آمد براي من تعريف کرد آنچه را که در راه اتفاق افتاده بود وجماعت حاضر در مجلس نيز تعريف کردند آنچه را که واقع شده بود از خواندن آن دست نوشته سيد ومتعجب شدن از فروعي که در آن بود.
پدر فرمود: من گفتم به دنبال او بگرديد وفکر نمي کنم او را پيدا کنيد. به خدا قسم او صاحب الامر - روحي فداه - بود.
وآن جماعت براي جستجو کردن او پراکنده شدند وهيچ اثري از او پيدا نکردند مثل اينکه به زمين فرو رفته يا به آسمان بالا رفته باشد. فرمود: پس ما تاريخ روزي را که به ما از فتح سليمانيه خبر داده بود، يادداشت کرديم وخبر فتح بعد از ده روز به حلّه رسيد وحاکمان آن را اعلان کردند ودستور به انداختن توپ دادند چنانچه رسم اين است که وقتي خبر فتوحات مي رسد اين گونه مي کنند.