روضة الشهداء = حسین واعظ کاشفی

روضة الشهداء = حسین واعظ کاشفی

پستتوسط pejuhesh232 » يکشنبه اکتبر 15, 2017 5:50 am

ترجمه فارسی: مقتل روضة الشهداء: حسین واعظ کاشفی
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

مصائب ومقتل حضرت اباعبدالله الحسين،خاندان،ياران عليهم السلام

پستتوسط pejuhesh232 » يکشنبه اکتبر 15, 2017 5:54 am

مصائب ومقتل حضرت اباعبدالله الحسين،خاندان،ياران عليهم السلام
http://aelaa.net/Fa/viewtopic.php?f=274 ... 686#p47686
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

معرفی مولف مقتل روضة الشهداء

پستتوسط pejuhesh232 » يکشنبه اکتبر 15, 2017 5:58 am

معرفی مولف


مؤلّف آن کیست؟

ما شرح حال او را در کتاب «طبقات مفسّران شیعه- ج 2، ص 355» به تفصیل آورده‌ایم که اجمالی از آن تفصیل را در اینجا می‌آوریم:
«او کمال الدّین حسین بن علی واعظ کاشفی سبزواری، (متوفّی 910 ه. ق) یکی از اعلام پرکار در زمینه علوم قرآنی و معارف تفسیری در قرن نهم و اوایل قرن دهم هجری می‌باشد.
او از فضلای نامدار سبزوار بوده و در دوره تیموریان می‌زیسته است. وی همدوره سلطان حسین میرزا بایقرا و امیر علی شیر نوائی بوده است، و مدّتی در هرات به سر برده است.
او عالمی ذی فنون و صاحب اطّلاع وسیع در رشته‌های مختلف بوده است، و کتابهای متعدّدی را در موضوعات متنوّع از خود به یادگار گذاشته است که یک مورد از آنها تفسیر قرآن مجید می‌باشد:
1. جواهر التّفسیر لکلام القدیر، یا جواهر التّفسیر لتحفة الأمیر می‌باشد و همین تفسیر گاهی به عنوان «عروس» نیز نامیده شده است.
______________________________
(1)- الذّریعة الی تصانیف الشیعة، ج 11، ص 294- 295، کد معرفی 1775.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:9
2. المواهب العلیّة فی تفسیر کتاب خالق البریّة، معروف به تفسیر ملّا حسین کاشفی.
که نخستین تفسیر به زبان فارسی است، جهت وزیر کبیر نظام الدّین امیر علی شیر نوائی، تألیف شده و در آغاز آن مقدّمات و معارف مربوط به تفسیر را با 22 عنوان در ضمن چهار اصل اساسی بیان داشته است. سپس سوره فاتحه، بقره، آل عمران، و تا آیه 84 از سوره نساء را تفسیر نموده است، ولی موفّق به إتمام و اکمال آن نشده است.
صاحب ریحانة الأدب می‌نویسد: «این تفسیر افزون بر 50 هزار سطر است و آن را تفسیر «زهراوین» نیز می‌گویند، چون شامل دو سوره کامل و دو گل درخشان قرآن: بقره و آل عمران می‌باشد. دو نسخه خطّی از این تفسیر تحت شماره 1948 و 1949 در کتابخانه مدرسه شهید مطهّری تهران (سپهسالار سابق) موجود است. بنا به تصریح صاحب ریحانة، همین تفسیر را خود مؤلّف تلخیص نموده است و همین تفسیر به نام «مختصر الجواهر» یا «عروس» نیز نام برده می‌شود».
تفسیر دوّم او که «المواهب العلیّه» یا تفسیر حسینی می‌باشد برگیرنده تمام آیات قرآنی می‌باشد. دو نسخه خطّی از آن تحت شماره 1988 و 1989، و یک نسخه جلد اوّل آن از اوّل قرآن تا آخر سوره کهف، تحت شماره 1992، و در دو نسخه از جلد دوّم که از سوره مریم تا پایان قرآن مجید تحت شماره 1990 و 1991، و یک نسخه هم که شامل 10 جزء اوّل قرآن است، تحت شماره 1942، و یک نسخه نیز که از سوره یس تا آخر قرآن است، تحت شماره 1994 در کتابخانه مدرسه سپهسالار موجود می‌باشد. و چندین بار در هندوستان و پاکستان به طبع رسیده است و در ایران نیز طبع منقّحی از آن با تصحیح و تحشیه دانشمند محترم، آقای دکتر سیّد محمّد رضا جلالی نائینی در سال 1317 ه. ش در تهران به چاپ رسیده است.
دیگر آثار و تألیفات:

او علاوه بر تفاسیر نامبرده دارای تألیفات گوناگون در رشته‌های متنوّع می‌باشد که نخستین آنها همین کتاب «روضة الشهداء» است که پیش روی شما قرار دارد.
این کتاب ذکر شهیدان از انبیاء و اولیاء به خصوص مصائب خامس آل عبا (ع) است چون مطالب این کتاب را در مجالس عزاداری می‌خواندند، و این مجالس را مجالس روضه‌خوانی می‌گفتند و خواننده کتاب را روضه‌خوان می‌نامیدند از اینرو عنوان «روضه یا روضة الشّهداء» اشتهار پیدا کرده است.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:10
2- اخلاق محسنی که به سال 900 به نام ابو المحسن میرزا شاهزاده تیموری نوشته است. و به او اهداء کرده است.
3- مخزن الإنشاء در فنّ ترسّل و نامه‌نگاری می‌باشد به سال 907 تألیف نموده است.
4- انوار سهیلی که تحریر جدیدی است از کتاب کلیله و دمنه به قصد ساده کردن آن.
5- فتوّت نامه سلطانی در شرح آداب جوانمردان (فتیان) و طبقات مختلف آنان.
6- لبّ لباب مثنوی که خلاصه‌ای است از لباب مثنوی به انتخاب کاشفی است که در آغاز هر قطعه موضوع ابیات را توضیح داده است. این کتاب با مقدّمه سعید نفیسی به طبع رسیده‌ست.
7- اسرار قاسمی: در مورد سحر و طلسمات و کیمیا و دیگر علوم غریبه است. از این کتاب تلخیصی به دست فرزند مؤلّف فخر الدّین علی نگاشته آمده است که به نام «کشف اسرار قاسمی» نامیده شده است.
8- رساله حاتمیّه، در ذکر داستانهایی درباره حاتم طائی که به سال 891 ه. ق انجام یافته است. او فرد ادیب و شاعری بوده است که سه نمونه از شعرهای او نقل می‌شود: او در مورد ولایت گوید:
ذریّتی سؤال خلیل خدا بخوان‌وز لا ینال عهدی جوابش بکن أدا
گرد تو را عیان که امامت نه لایق است‌آن را که بوده بیشتر عمر، در خطا از همین شعر و کتاب روضة الشّهدای او که در مقام بیان فضیلت شهداء و مصائب اهل بیت (ع) است، شیعه بودن او معلوم می‌گردد. وی در مقام عترت این چنین می‌سراید:
دولت اگر دولت جمشیدی است‌موی سفید، آیت نومیدی است
مرد را دوستان صاحب دل‌زیور دین، و زینت دنیا است
نعمت دهر اگر چه بسیار است‌نعمتی بهتر از رفیق کجاست؟
گر نیاید نکته‌ای، از فقه و فتوا در میان‌منهدم گردد اساس شرع و ملّت در جهان او در وصف مرکب امام (ع) آورده است:
تیزتک، چابک عنان، پولاد سُم، خارا شکاف‌خُرد سر، کوچک دهان، لاغر میان، فربه سرین
شیر صولت، پیل پیکر، کوه کن، دریا گذررعد هیبت برق سرعت، باد جنبش، تیزبین
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:11 اینت مرکب، اینت راکب، اینت تیغ، اینت مردای هزاران آفرین، بر جانت از جان آفرین

نمونه‌ای از دستخطّ او:

او دارای خط زیبا و نثر رسا و ادب روشن و فاخری بوده است که نمونه‌ی زیر که روایتی است که در سال 872 ه. ق نگاشته‌اند، گویای این مدّعای ما می‌باشد.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:12

قرائت و ترجمه دستخطّ:

حمد و سپاس مر خدایی را که شجره نبوّت را با انوار پیشوایان هدایتگر منوّر ساخت و باغچه‌های ولایت را با گلهای اسرار کاملین موثّق مزیّن نمود و درود بی‌پایان به مظهر جوامع کلمات مسلسلات محمّد و آل عترت او باد! که چشمه‌های معارف عینی خالص و مناب الهی هستند.
بعد از حمد و ثنای الهی، به تحقیق تمام صحیفه رضویّه را از اوّل تا پایان مولای معظّم افتخار صالحین، زینت پارسایان، جامع صفات پسندیده، و مجمع خصال حمیده مولانا نظام الملّة و الدّین عبد الخالق بن مولای رفیع الشأن و عارف منیع الطّبع پیشوای عارفان سرور فرزانگان با تاج الملّة و الدین عبد العلی بیهقی [که خداوند سایه هر دو را بر سر این فقیر حقیر و پروبال شکسته و کثیر التقصیر حسین بن علی واعظ مشهور به «کاشفی»] (که خداوند گناهان او را آمرزیده و عیوب او را پنهان سازد!) مستدام بدارد و من آن صحیفه را از پدرم [که خداوند روحش را شاد فرماید!] روایت می‌کنم و او هم از فاضل دانشمند محمد بن عبید اللّه روایت می‌نمود و او هم از استاد کامل خود تاج الدین ابراهیم بن قصّاع طبسی او هم از شیخ کامل خویش مولانا تاج الدین علی ترکه کرمانی، او هم از شیخ استاد خود شیخ الاسلام غیاث الدین هبة اللّه بن عبد اللّه بن یوسف او هم از جدّ خودش صدر الدین ابراهیم بن محمد بن مؤیّد حموی او هم از ابن عساکر از ابن الرّواح صوفی هروی از زاهر بن طاهر که گوید: خبر داد به من ابو علی حسن بن احمد سکّاکی و او هم گوید: خبر داد ابو القاسم بن حبیب و او گوید به ما خبر داد ابو القاسم عبد اللّه بن احمد بن عامر طائی در شهر بصره و او گوید به ما حدیث نمود امام ابو الحسن علیّ بن موسی الرّضا (ع) از پدران والا قدرش تا مقام شامخ رسالت که صلوات و درود خدا بر همه آنان باد! و من به او (مستجیز) اجازه دادم که آن صحیفه را از من با آن شرایط معتبره، روایت نماید و تحریر این اجازه‌نامه در تاریخ اواخر شعبان سال 872 ه. ق رخ داد.
آرامگاه او:

او پس از عمری خدمت به معارف اسلامی، در سال 910 ه. ق برابر با 884 ه. ش درگذشته است و آرامگاهش هم اکنون در سبزوار، بین آرامگاه حاج ملّا هادی سبزواری، و بنای مصلّای شهر قرار دارد. (روحش شاد باد)
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

مقدّمه مؤلّف‌

پستتوسط pejuhesh232 » يکشنبه اکتبر 15, 2017 6:01 am

مقدّمه مؤلّف‌

بسم اللّه الرحمن الرحیم و به نستعین
ای شربت درد تو، دوای دل ماآشوب بلای تو، عطای دل ما
از نامه حمد تو شفای دل ماوز نام حبیب تو، صفای دل ما حضرت صبور بی‌ملال، و شکور بی‌زوال عمّت عطیّاته و طابت بلیّاته در کتاب کریم و کلام لازم التکریم خود، زمره بلا رسیدگان میدان محبّت و محنت چشیدگان معرکه مشقّت را بدین خطاب دلنواز معزّز و سرافراز ساخته که، و لنبلونّکم «و هرآینه می‌آزمائیم شما را» یعنی با شما معامله آزمایندگان می‌کنیم گرچه هیچ حال شما بر ما پوشیده نیست امّا می‌خواهیم که عیار کار و بار هر کس، بر محک امتحان ظاهر گردد و عالمیان بدانند که کدام نقد از بوته اخلاص ابتلا، پاک و بیغش بیرون می‌آید.
خوش بود گر محک تجربه آید به میان‌تا سیه‌روی شود، هر که در او غش باشد و آزمایش الهی به چند نوع در این آیه واقع شده است:
بشی‌ء من الخوف: به چیزی از ترس که آن خوف الهی باشد، یا بیم دشمنان.
و الجوع: و به گرسنگی که آن قحطی است یا تنگی معاش یا روزه داشتن.
و نقص من الأموال: و نقص مالها به تاراج حادثات یا اخراج زکات و صدقات.
و الأنفس: و نقصان در نفسها که آن بیماری باشد و ضعف و عجز یا احتیاج و بینوائی.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:18

وَ الثَّمَراتِ «1»: و به نقصان میوه‌ها و تلف شدن محصولات به آفات ارضی و سماوی یا مرگ فرزندان که میوه باغ دل‌اند دو روشنی چراغ بصر و ثمره نهال پدر و مادر.
و بشّر الصابرین: و مژده ده صبر کنندگان را که در این بلیّات طریقه شکیبائی پیش آرند و رسوم جزع و شکایت فرو گذارند و
جام محنت خورند و دم نزنندجز به راه وفا، قدم نزنند
خوش بسوزند در بلا چون عودکه از ایشان برون نیاید دود الّذین: و این صابران که استحقاق بشارت دارند به حکم الهی و فرمان پادشاهی؛ إذا أصابتهم مصیبة چون برسد ایشان را مصیبتی و بلیّتی و نکبتی قالوا گویند از روی اخلاص به طریق اختصاص که إنّا للّه به درستی که ما از آن خداوندیم که به کمند بندگی او در بندیم پس هر چه از خواجه به بنده رسید و از مالک بر مملوک واقع گردد جز تسلیم و انقیاد و رضا به حکم قضا چاره نباشد. و إنّا إلیه و ما به سوی مجازات و مکافات او راجعون «2» بازگردندگانیم یعنی رجوع ما به حضرت او خواهد بود و او جزائی بسزا، فراخور کردار به ما خواهد رسانید اگر به حکم او خورسند باشیم مستوجب ثواب أبد گردیم و اگر از آنچه مراد او بود سر بپیچیم مستحقّ عذاب مخلّد شویم.
سَرِ قبول به باید نهاد و گردن طَوع‌که هر چه حاکم عادل کند همه داد است مضمون این آیت وافی هدایت، مشعر است به آنکه بلا محک نقد عالمیان و معیار تجربه احوال آدمیان است تا هر که دعوی محبّت کند نقد جان او در بوته بلا و کوره عنابه آتش امتحان و ابتلا بگدازند آن که از غش هوای نفس دنی و غل آرزوی طبع خسیس پاک و پاکیزه است از خلاص آزمایش خالص بیرون می‌آید و ضراب عنایت چهره او در دار الضرب هدایت به سکّه قبول بیاراید و اگر مغشوش و معیوب است در نیران فراق به سمت احتراق موسوم شده مردود أبد گردد.
و در یکی از کتب سماوی مذکور است که: من أحبّ أو أحبّ یصب علیه البلاء یعنی هر
______________________________
(1)- سوره بقره، آیه 155.
(2)- سوره بقره، آیه: 156.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:19

که دعوی دوستی حق کند و به دست ارادت حلقه در محبّت زند یا هر که حق تعالی او را خلعت محبوبیّت پوشاند یا جرعه مقبولیّت نوشاند باران بلا از ابر محنت و عنا پیاپی بر فوق او ریزند و شادی و بهجت و آسایش و راحت به تمامی از وی گریزان شود البلاء للولاء کاللهب للذهب ترجمه این کلام در مثنوی بر این منوال آورده.
دوستی چون زر بلا چون آتش است‌زرّ خالص در دل آتش خوش است و از فحوای کلمات سابقه چنان به حیطه فهم در می‌آید که بلا متوجّه أهل ولاست و محنت متعلّق به ارباب محبّت هر جائی که بنای محبت نهاده‌اند دری از محنت در وی گشاده‌اند و در هر میدان که لوای ولا بر افراخته‌اند فوج بلا را ملازم او ساخته‌اند و هر که را حق سبحانه و تعالی دوست دارد او را به بلا مبتلا سازد و به محن ممتحن گرداند و مؤیّد این معنی حدیث حضرت رسالت پناه (صلی الله علیه و آله) است آنجا که فرموده: «إنّ الله إذا أحبّ قوما ابتلاهم» یعنی چون خداوند تعالی قومی را دوست دارد لشکر بلا و اندوه را بر ایشان گمارد. و مقرّر است که محنت به اندازه محبّت بود و بلا به مقدار ولا نازل شود هر که در راه محبّت حق از جمله رهروان پیش بود هرآینه مشقّت و بلیّت او از همه بیش بود.
هر که را ذوق محبّت بیشترسینه‌اش از نیش محنت ریشتر و از حضرت خواجه کاینات سؤال کردند که: أیّ الناس أشدّ ابتلاء؟ کدام طایفه از آدمیان سخت‌ترند از روی بلا یعنی بلای کدام گروه از آدمیان سخت‌تر و جانسوزتر است؟ و محنت کدام زمره از اصناف صعب‌تر و غم‌اندوزتر؟ گفت الأنبیاء پیغمبران که محرم حرم جلالتند. ابتلای ایشان سخت‌تر از بلای جمله بشر است و محنتی که متوجه روزگار ایشان باشد از همه محنتها بیشتر «ثمّ الأمثل فالأمثل» پس از ایشان بلای جمعی که ماننده‌تر باشند بدیشان در سلوک سبیل، محبت و وقوف بر سرایر معرفت نیز صعب باشد.
پس آنها که أشبه بودند بدین جماعت و بر همین قیاس هر که به درگاه قرب، اقرب بود بلا و عنای او أشدّ و أصعب بود.
هر که درین بزم مقرّب‌تر است‌جام بلا بیشترش می‌دهند
و آنکه ز دلبر نظر خاصّ یافت‌داغ عناء بر جگرش می‌نهند
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:20

بلا نه شربت شیرین است که اطفال طریقت را دهند. بلکه قدح زهر هلاهل است که بر دست بالغان راه نهند. یکی از مشایخ می‌فرمود:
دُردی خوردن به میکده عادت ماست‌رطلی که گران‌تر است آن شربت ماست و از اینجاست که هر بلائی که گرانتر است بر دلهای مبارک أنبیا نهاده‌اند و هر تحفه محنتی که قویتر است برای أولیا و أصفیا فرستاده‌اند.
در روح الارواح آورده که هر که را جاه صدیقان و قدمگاه محبّان می‌باید یک قدم به مراد خود برنباید گرفت و یک دم به آرزوی دل بر نباید آورد.
عاشق باشی ترا زبون باید بودور نه زره عشق، برون باید بود در راه ابتلای او هزار هزار دل کباب است و از کشاکش محنت و بلای او هزار هزار دیده پرآب، در هر بادیه او را کشته‌ای است به حسرت افتاده، و در هر زاویه سوخته‌ای است از سطوت کبریای او جان داده. تن کدام ولی است که نه گداخته زبانه آتش کبریای اوست؟ و دل کدام نبی است که نه پرداخته نشانه تیر بلای اوست؟ آخر نظری کن به حسرت آدم صفی، و نوحه نوح نجی و در آتش انداختن ابراهیم خلیل، و قربان کردن اسماعیل نبیل، و کربت یعقوب در بیت الاحزان، و بلیّت یوسف در چاه و زندان، و شبانی و سرگردانی موسی کلیم، و بیماری و بی‌تیماری ایّوب سقیم و ارّه شکافنده بر فرق زکریّای مظلوم، و تیغ زهر آب داده بر حلق یحیی معصوم، و ألم لب و دندان سرور انبیا، و جگر پاره پاره حمزه سید الشهداء، و محنت اهل بیت رسالت و مصیبت خانواده عصمت و طهارت، و سرشک دردآلود بتول عذرا و فرق خون‌آلوده علیّ مرتضی، و لب زهر چشیده نور دیده زهرا، و رخ به خون آغشته شهید کربلا، و دیگر احوال بلاکشان این امّت و محنت رسیدگان عالی همّت، همه با جان غم اندوخته در کانون غم و الم سر تا پای سوخته.
عالم ز بلای دوست محنت‌کده‌ای است‌وین محنت و غم نصیب هر دل شده‌ای است
هر جا که نگاه می‌کنم در ره تودل خون‌شده سوخته، غم زده‌ای است ای عزیزان! در راه هیچ نبی آن قدر خار بلا نریخته‌اند که در راه سیّد بشر و بر فرق هیچ پیغمبر آن مقدار گرد محنت نبیخته‌اند که بر سر آن سرور. چنانچه در این معنی
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:21

فرمود که ما اوذی نبیّ مثل ما اوذیت یعنی رنجانیده نشد هیچ پیغمبری مانند آن که من رنجانیده شدم، و به همین نسبت با اهل بیت هیچ پیغمبر این جفا نکرده‌اند که با اهل بیت خواجه عالم، و از جمله واقعه شهدای کربلا است که هیچ دیده بدان گونه مصیبتی ندیده و هیچ گوش چونان بلیّتی نشنیده.
تا دهر هست واقعه زین صعبتر ندیدهر کان خبر شنید، کسش با خبر ندید
چشم زمانه بر ورق چرخ قصه‌ای‌پرسوزتر ز حال شبیر و شبر ندید امام یافعی در کتاب «مرآة الجنان» آورده است که ابن عبد البرّ از حسن بصری نقل کرده که در واقعه کربلا شانزده تن از اهل بیت با ابی عبد اللّه الحسین شربت شهادت چشیدند که در آن وقت و آن روز بر روی زمین ایشان را شبیه و نظیری نبود.
در مصابیح القلوب «1» مذکور است که کعب الاحبار روزی مردم مدینه را از ملاحم و فتنها که در کتاب‌ها خوانده بود خبر می‌داد. در اثناء سخن گفت: عظیم‌ترین واقعه و بزرگ‌ترین ملحمه قتل حسین علی خواهد بود و چنین خوانده‌ام که آن روز که امام را شهید کنند هفت آسمان خون بگریند. گفتند یا ابا اسحاق نشنیده‌ایم که آسمان هیچ وقت خون گریسته باشد. گفت: «ویلکم إنّ قتل الحسین امر عظیم» وای بر شما که قتل حسین کار بزرگ و صعب امری است. وی فرزند خاتم پیغمبران و سبط رسول آخر الزمان و ریحانه سید رسولان است. پسر سید اوصیاء، پنجم آل عباء و نور دیده فاطمه زهرا (س) است.
بدان خدایی که جان کعب به دست اوست که چنین خوانده‌ام که آن روز که وی را شهید کنند گروهی از فرشتگان به سر روضه وی بایستند و می‌گریند تا قیامت، که هرگز از گریه بازنایستند و در هر شب جمعه هفتاد هزار فرشته آیند و بر سر قبر وی زاری کنند، چون بامداد شود به صوامع طاعت خود بازروند. اهل آسمان او را ابی عبد اللّه المقتول خوانند، فرشتگان زمین ابی عبد اللّه المذبوح و فرشتگان دریا او را حسین مظلوم خوانند و ملائکه هوا حسین شهید گویند.
______________________________
(1)- مصابیح القلوب فارسی در مواعظ از ابی علی الحسن بن محمد سبزواری بیهقی شافعی.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:22

بر قتل حسین ارض و سما می‌گرینداز عرش علی، تا به ثرا می‌گریند
ماهی ته آب و مرغ در روی هوادر ماتم شاه کربلا می‌گریند و گریه در این ماتم موجب حصول رضای ربّانی و سبب وصول به ریاض جاودانی است، چنانچه در آثار آمده که «من بکی علی الحسین أو تباکی وجبت له الجنة» یعنی هر که بر حسین بگرید یا خود را به تکلّف به گریه وادارد، سزاوارتر باشد که او را به بهشت برند.
شیخ جار اللّه علّامه فرمود که هر که بگرید بر حسین، بهشت او را واجب شود و هر که خود را گریان فرا نماید به حکم «من تشبّه بقوم فهو منهم» در وعده «وجبت له الجنة» داخل است.
امام رضی بخاری آورده که ای عزیزان خاک کربلا خاکی است که در آن خاک تخم شهادت کشته‌اند و آب از دیده محبّان و هواداران می‌طلبد که «من بکی علی الحسین».
پس هر آن شخصی که از جویبار دیده آبی به خاک کربلا فرستد، هرآینه تخم محبّت که در زمین سعادت اهل شهادت کشته باشد، در مزرعه رضا به، آب دیده وی پرورش یابد و چون از منزل «الدنیا مزرعة الآخرة» بیرون رود، محصول آن نعیم جنّت و نسیم بهجت بود که «وجبت له الجنة» برای این است که جمعی از محبان اهل بیت هر سال که ماه محرم درآید، مصیبت شهدا را تازه سازند و به تعزیت اولاد حضرت رسالت پردازند، همه را دلها بر آتش حسرت بریان گردد و دیده‌ها از غایت حیرت، گریان.
ز اندوه این ماتم جان گسل‌روان گردد از دیده‌ها خون دل و اخبار مقتل شهدا که در کتب مسطور است تکرار نمایند و به آب دیده غبار ملال از صفحه سینه به زدایند و هر کتابی که در این باب نوشته‌اند اگر چه به زیور حکایت شهدا حالی است اما از سمت جامعیت فضایل سبطین و تفاصیل احوال ایشان خالی است و بدین سبب اشارت عالی از عالی حضرت سلطنت رتبت نقابت منقبت شاهزاده اعظم نقاوه ملوک الأمم آفتاب تابان فلک بختیاری، ماه درخشان سپهر شهریاری، شرف العترة النّبویه عزّ الفرقة العلویة المخصوص بالنسب الحسنی و المختصّ بالحسب الحسینی دارای جمشید مخبر فریدون فر خورشید منظر خلاصه اولاد سلاطین نامدار نقاوه احفاد خواقین عالی مقدار.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:23

ذو همّة یرقی علی مرقی العلی‌و بنوره انکشفت دیاجیر الوری
شاه ملک خوی فلک، آستان‌گلبن نه روضه مینو نشان
سرور مه رایت بهرام جاه‌صفدر مهر آیت گردون پناه
داور عادل دل عالی نسب‌والی کافی، کف صافی حسب رفیع قدری که ارتفاع سدّه مناقب و اعتلای عتبه مناصب و مراتبش در مرتبه‌ای است که نه سیّاح و هم دوراندیش پیرامن سرادقات شرح آن تواند گشت، و نه سبّاح عقل روشن رای گرد ساحل دریای بیان شمّه‌ای از آن تواند گذشت.
پایه قدر تو از آن بیش است‌که توانم ادای آن کردن
بلکه نتوان به صد هزار زبان‌عُشر اوصاف او بیان کردن قرّه باصره سیادت و نقابت طره ناصیه سلطنت و نجابت
سرو گلزار سیّد ثقلین‌قرّة العین خواجه کونین المستفیض من منایغ فیض الاله مرشد الدولة، و الملّة و الدین عبد اللّه المشتهر به سید میرزا لا زالت سماء سلطنة بکواکب العظمه و الجلال مزینة و آیات ابهته علی صحائف الکائنات بالدولة و الکمال مبیّنه که با وجود علوّ نسب در سیادت چنانچه شمه‌ای از آن در آخر کتاب مسطور خواهد شد به سموّ مرتبت در نسبت سلطنت نیز آراسته است*
هم سیادت در نسب هم شهریاری در حسب‌شرف صدور یافت که این فقیر حقیر حسین الواعظ الکاشفی أیده اللّه بلطفه الخفّی به تألیف نسخه جامع که حالات اهل بلا از انبیا و اصفیا و شهدا و سایر ارباب ابتلا، و احوال آل عبا بر سبیل توضیح و تفصیل در وی مسطور و مذکور بود اشتغال نماید و از ابیات عربی آنچه ضروری الذّکر باشد با ترجمه ایراد کند و از منظومات فارسی آن چه مناسب اذهان اهل زمان بود در رشته بیان کشد.
در آئین سخن‌رانی بکوشدسخن را کسوتی از نو بپوشد
ز سکّه نو کند نقد کهن رابه زیورها بیاراید سخن را اگر چه این کمینه بی‌بضاعت، استحقاق این معنی نداشت و به واسطه کبر سن و دیگر موانع رایت فصاحت در میدان بلاغت بر نمی‌توانست افراشت اما چون امتثال فرمان
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:24

عظیم الشأن آن حضرت از لوازم بود به ترتیب این نسخه که به روضة الشّهداء موسوم است اشتغال نمود و برده باب و خاتمه مرتب گردانید و فهرست ابواب این است:
باب اول: در ابتلای بعضی از انبیا علی نبیّنا و علیهم الصّلاة و السّلام.
باب دوم: در جفای قریش با حضرت رسالت (صلی اللّه علیه و آله و سلم) و شهادت حمزه و جعفر طیّار.
باب سوم: در وفات حضرت سیّد المرسلین علیه افضل صلوات المصلّین.
باب چهارم: در حالات حضرت فاطمه زهرا از وقت ولادت، تا زمان وفات.
باب پنجم: در أخبار علیّ مرتضی (علیه السلام) از زمان ولادت تا شهادت.
باب ششم: در فضائل امام حسن علیه السلام و بعضی از احوال وی از ولادت تا شهادت.
باب هفتم: در مناقب امام حسین (علیه السلام) و ولایت وی و احوال آن سرور بعد از وفات برادر.
باب هشتم: در شهادت مسلم بن عقیل و قتل بعضی از فرزندان او.
باب نهم: در رسیدن امام حسین (علیه السلام) به کربلا و محاربه وی با اعداء و شهادت آن حضرت با اولاد و أقربا و سایر شهدا.
باب دهم: در وقایعی که بعد از حرب کربلا مر اهل بیت را واقع افتاد و عقوبت مخالفان که مباشر آن حرب شدند.
خاتمه: در ذکر اولاد سبطین و سلسله نسب بعضی از ایشان.
امید به عنایت ربّانی واثق است که در اتمام این رساله مدد توفیق ارزانی داراد! و برکات این روایات و حکایات به روزگار فرخنده آثار دولت انجام حضرت شاهزاده عالی مقام أیده اللّه تعالی إلی قیام الساعه او ساعة القیام واصل و متواصل گرداناد! و عامه مسلمانان و کافه، اهل ایمان را از خواندن و نوشتن این کتاب مثوبات بی‌حساب کرامت کناد!
و هو الکریم الوهّاب آمین یا ربّ العالمین.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:25
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

باب اول در ابتلای جمعی از انبیاء علیهم التحیّة و الثناء

پستتوسط pejuhesh232 » يکشنبه اکتبر 15, 2017 6:09 am

باب اول در ابتلای جمعی از انبیاء علیهم التحیّة و الثناء

نخست ابو البشر آدم صفی (علیه السلام)

اشاره

آن روز که آب و خاک بر هم زده‌اندبر طینت آدم، رقمِ غم زده‌اند
خالی نبود آدمی از دردُ و بلاکان ضربت اوّلین بر آدم زده‌اند هنوز آدم صفی از کتم عدم، به فضای وجود نیامده بود که ملائکه زبان طعن بر آدمیان گشادند و به فساد و خونریزی ایشان گواهی دادند و بعد از آن که عزرائیل به حکم ملک جلیل، از همه اجزای زمین یک قبضه خاک برداشته در بطن نعمان به ریخت حق سبحانه قطعه سحاب پاک را بر بالای آن قبضه خاک چنان تعیین فرمود که چهل روز بر آن خاک به بارد و به هیچ نوع سایه از سر آن برندارد آن سحاب به فرمان رب الأرباب سی و نه صباح از دریای اندوه آب برداشته بر خاک آدم می‌بارید تا آن خاک به آب و غم و عنا گل شد.
خاک آدم را به آب غم مخمّر ساختندپس درو درد و بلا را جا مقرّر ساختند روز چهلم از بحر شادی آب بر گرفته قطره‌ای چند بر آن خاک افشاند گوئیا کثرت هموم و غموم آدمیان و قلّت نشاط و انبساط ایشان بدین سبب است چنانچه فرموده‌اند.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:26

بی‌حکمتی غریب و حدیثی عجیب نیست‌شادی یک زمان و غم جاودان ما و چون روح در قالب آدم دمیدند و از روی تعظیم مسجود ملائکه گشت و حوّا را از پهلوی وی بیافریده مونس روزگار وی ساختند فرمان در رسید که ای آدم «أسکن أنت و زوجک الجنّة» ساکن شو تو و زوجه‌ات در بهشت و بخورید از میوه‌های آن خوردن بسیار. به هر جا که خواهید بروید از هر گونه لباس به پوشید و از هر لون طعام به نوشید و گرد درخت گندم (یا انگور یا کافور یا شجرة العلم) نگردید.
شجرة العلم درختی بوده است در وسط فردوس جامع ثمرات لطیفه و مطعومات طیّبه و هر که از آن بخوردی نیک و بد بدانستی پس آدم و حوّا در بهشت آرام گرفتند و ابلیس بر حال ایشان رشک برده به وسیله طاوس و مار به بهشت درآمد و انواع حیله و وسوسه پیش آورد و به سوگند دروغ آدم و حوّا را فریب داد تا از شجره منهیّه تناول نمودند و لشکر بلا روی بدیشان نهاد. آدم سلطان دار الملک بهشت بود متوّج به تاج عزّت و ملبس به حلّه کرامت غلمان و ولدان پیش آدم در مقام خدمت و رضوان و حوران نسبت به حوا در پایه ملازمت. بعد از أکل ثمره آن شجره فی الحال تاج شرف و افسر جلال از فرق ایشان درافتاد و حلل و حلی بهشت از بدن ایشان فرو ریخت، برهنه مانده به حال خود در نگریستند و از غایت حسرت و نامرادی زار گریستند به جانب هر درختی که می‌شتافتند از ایشان صدای دور دور می‌شنودند و از هیچ برگ نوائی نمی‌یافتند آدم از خجالت برهنگی به هر طرف می‌گریخت و در پس هر درخت پنهان می‌شد، خطاب الهی رسید که «أ فررت منّی یا آدم!» از ما می‌گریزی ای آدم در جواب گفت بل حیاء منک از شرم گناه خود سرگردان شده‌ام و چگونه از تو گریزم که گریختن از حضرت تو ممکن نیست.
کجا روم که به غیر از درت پناه ندارم‌جز آستانه لطفت گریزگاه ندارم عاقبت به برگ انجیر خود را بپوشاند و فرمان رسید که از بهشت بیرون روید آدم دست حوّا گرفته از بهشت روی به بیرون نهادند و هر دم آدم پی‌درپی می‌گریست که شاید شب غم را مصباحی و آن دربسته را مفتاحی پدید آید از هیچ جانب رایحه مرادی
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:27

به مشام امید نرسید و چون آدم خواست که از بهشت بیرون آید کلمه: بسم اللّه الرحمن الرحیم بر زبانش جاری شد جبرئیل گفت ای آدم کلمه‌ای بزرگ گفتی زمانی باش شاید که از افق غیب لمعه نجاتی درخشان گردد و از مطلع کرم کوکب خلاصی طلوع کند خطاب آمد که ای جبرئیل! بگذار تا برود جبرئیل گفت الهی ترا به اسم رحمن و رحیم خوانده چه شود که بر وی رحمت کنی ملک تعالی فرمود که مرا رحمت کم نیست و از رحمت کردن ملال و ندم نه فامّا اگر امروز بر وی رحمت کنم بر یک تن رحمت کرده باشم باش تا فردای قیامت آدم روی به بهشت نهد و هزاران هزار عاصی از فرزندان وی با وی باشند آنگاه بر ایشان رحمت کنم تا سمت رحمت من آشکار گردد.
در بحر الحقایق آورده که آدم را بدان سبب از بهشت عذر خواستند که با عشق درآویخت و عشق را دار الملام باید نه دار السلام عشق خواستار اهل ملامت است و عقل جویای راحت و سلامت.
ای مرد ره عشق بکش بار ملامت‌یا درگذر از عشق و برو خوش به سلامت یکی از أکابر از روی تأویل فرموده که آن شجره که آدم ممنوع شد از نزدیک شدن بدان، نهال محبّت بود و فی نفس الأمر آن را هم برای آدم کاشته بودند یحبّهم و یحبّونه و سبب نهی از آن: یا عزّت جاه و دلال محبوبی بود که حسن و جمال بدان کمال می‌باید یا تحریص و ترغیب طالب بدان که الإنسان حریص علی ما منع طبیعت آدمی اقتضای آن می‌کند که از هر چه او را نهی کنند حرصش بر طلب آن بیفزاید و یمکن که اگر نهی بدان متعلّق نشدی آدم علیه السلام را از استیفای مرادات نفس و استکمال لذّات آن، پروای میوه محبت نبودی چه محبّت غذای روحانی است و آنکه به ترتیب جسم اشتغال کند فراغت پرورش روح ندارد، پس حکم شد که آدم اگر آسایش می‌طلبی اینک در بهشت بخور و بیاشام و گرد شجره محبّت مگرد تا به استجلاب محنت و محبّت از جمله ستمکاران نباشی بر نفس خود، زیرا که نوش محبّت بی‌نیش بلیّت نیست محنت و محبّت توأمانند ویلا و و لا متلازمان.
عاشقان را از بلا صد راحت است‌که محبّت همنشین محنت است
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:28

عشق چون دعوی، جفا دیدن گواه‌چون گواهت نیست دعوی شد تباه
هر که دعوی محبّت ساز کردصد در از غم، بر رخ خود باز کرد از سلطان العارفین (قدّس سره) منقول است که پیش از وجود آدم عشق و محبت مظهری می‌جست و چون ملائکه را استحقاق مظهریّت آن نبود در کنج خلوت و گوشه فراغت می‌غنود تا دبدبه طاعت و طنطنه عبادت ابلیس، در ملک و ملکوت افتاد عشق خواست تا دست در کمر مواصلت وی زند سلطان عزّت بانگ بر او زد که حریف‌شناس باش عشق دیگر بار در حجله غیب نشست و در به روی جنّ و ملک دربست تا وقتی که آدم از کتم عدم به فضای شهود آمد، عشق را در صورت شجره منهیّه به آدم نمودند واله جمال او شد خواست که همان جا با او عقد وصال بندد گفتند این معنی در سرای خلد راست نیاید منزل عشق، خانه دل محنت‌زدگانست و در بهشت متاع محنت یافت نیست از راحت بهشت کار نگشاید گریه و زاری زندانیان را مضیق دنیا به کار آید.
ای برادر عاشقی را درد کوبر سر کوی محبّت مرد باید، مرد کو
چند از این ذکر فسرده چند ازین فکر درازنعره‌های آتشین، و چهره‌های زرد کو پس آدم به هوای محبّت از فضای بهشت به تنگنای دنیا آمد و از ساحل سلامت رو به گرداب ملامت نهاد، و از گلشن فرح متوجّه گلخن ترح شد گلزار نعمت را به خارستان نقمت مبدّل ساخت و از ذروه محبّت به حضیض محنت افتاد از مرتبه قربت رو به بادیه غربت آورد و درکات کلفت را بر درجات انس و ألفت اختیار کرد قدم از صومعه شادکامی بیرون نهاده ساکن غمکده بدنامی شد زیرا که عشق و نیکنامی، با یکدیگر راست نیاید.
رها کنید که تن در دهم به بدنامی‌که نام نیک در آئین عاشقان ننگست القصّه! چون صدای اهْبِطُوا مِنْها بر آمد «1» و حکم شد که همه فرود روید از بهشت به دنیا در آن محل، آدم دست حوّا گرفته گفت: بیا تا برویم که نوبت معزولی رسید و
______________________________
(1)- سوره بقره، آیه: 36.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:29

محنت غریبی و بی‌کسی پیش آمد.
برخیز که وقت افتراق است امروزبا محنت و درد اتّفاقست امروز
ای دیده رخ وصال دیدی یک چندخون بار، که نوبت فراقست امروز و چون آدم و حوّا با یکدیگر روان شدند جبرئیل آمد که ای آدم حکم چنین است که دست حوّا بداری و دام مواصلت او از دست بگذاری که هر یک را به جانب دیگر می‌باید رفت پس آدم دست از حوّا برداشته و هر یک روی به طرفی آوردند آدم می‌گریست و می‌گفت وا غربتاه! حوّا فریاد می‌کرد و می‌گفت وا فرقتاه! ملائک متعجب ایستاده می‌نگریستند و به غربت آدم و کربت حوّا می‌گریستند و ایشان یکدیگر را گم کردند نه این را از آن خبر، که کجا می‌رود و نه آن را از این وقوف، که کجا می‌برند آدم به سر کوه سراندیب افتاد و حوّا بر ساحل دریای هند در موضعی که آن را جدّه گویند فرود آمد آدم دویست سال بر سر کوه سراندیب می‌گریست.
ابن عباس (رضی اللّه عنه) گفته که هرگاه آدم بهشت را یاد کردی بی‌هوش شدی نه از بهر بهشت بلکه برای خداوند بهشت جبرئیل به آمدی و دست بر سر آدم فرود آوردی تا به هوش آمدی و ندا رسیدی که ای جبرئیل! آدم را مونسی کن که غریب است و چون جبرئیل خواستی که برود آدم گفتی زمان دیگر باش که غم دل با تو بگویم و دفتر اندوه خود بر تو خوانم و چون جبرئیل عزم رفتن کردی و از چشم آدم ناپیدا شدی چنان به نالیدی که مرغان هوا را بر وی رحم آمدی و چندان بگریستی که جویها از آب چشم او، روان گشت.
روزی که چشم ما ز جمالت جدا بودچندان که چشم کار کند أشک ما بود و حوّا نیز بر ساحل جدّه می‌گریست و ناله و زاری می‌کرد روزی آدم از جبرئیل پرسید که ای برادر حوّا کجاست گفت بر کنار دریا از فراق تو می‌گرید و از حال تو هیچ خبر ندارد آدم بی‌هوش شد جبرئیل سر وی، بر کنار داشت ناگاه در آن بی‌هوشی حوا را دید که بر کنار دریا نشسته می‌گرید و می‌گوید «حبیبی آدم!» ای دوست من آدم و ای مونس همدم «أ جائع أنت ام شبعان؟» آیا گرسنه‌ای یا سیر، آیا تو در خوابی یا بیدار؟ آدم
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:30

خواست که جوابش دهد ناگاه به هوش آمد و خروش و فغان درگرفت جبرئیل گفت ترا چه شد آدم صورت واقعه بازنموده چنان از روی درد به خروشید که جبرئیل به ناله درآمد که الهی! بر این دو غریب فرو مانده رحم کن خطاب رسید که آدم را بشارت ده که نزدیک آن رسید که شب فراق به سر آید و ماه مراد از مشرق امید برآید.
نسیم باد صبا دوشم آگهی آوردکه روز محنت و غم، رو به کوتهی آورد آنگه حق سبحانه توبه آدم قبول کرد.
و علما را در آن باب سخن بسیار است یکی از محقّقان فرموده که سبب قبول توبه آدم سه چیز بود حیا و بکاء و دعا امّا حیا بمثابه‌ای بر آدم غالب بود که شهر بن حوشب (رحمة اللّه) گفته که چون آدم به زمین آمد سیصد سال سر بالا نکرده و به آسمان ننگریست از شرمساری.
امّا بکای او به مرتبه‌ای بود که در اخبار آمده که اگر جمع کنند گریه تمامی اهل دنیا را و نسبت دهند به بکای داود پیغمبر علیه السلام هنوز گریه داود بیشتر باشد و اگر بکای اهل عالم و بکای داود را نسبت به گریه نوح بنگرند بکای نوح از آنها زیادتر باشد و اگر گریه مجموع عالمیان با گریه نوحی و داود جمع کنند بکای آدم از همه بیش باشد
در عیون الرضا «1» آورده که آب دیده آدم علیه السلام چون سیلی بیرون می‌آمد از دیده راست او مانند آب دجله و از چشم چپ او مانند فرات و مرویست که آدم در مدّت دویست سال چندان باران حسرت، از ابر دیده بر زمین ندامت بارید که در رخساره مبارک او دو جوی پدید آمد و از آب چشم وی چشمه‌ها روان شد مرغان از آب دیده آدم می‌خوردند و با یکدیگر می‌گفتند این چه خوش آبی است که ما خوشتر از این آب نخورده‌ایم آدم علیه السلام گمان برد که این سخن را از روی طنز و افسوس می‌گویند آه سرد از دل پردرد برآورد و زار زار به نالید و گفت بار خدایا! حال من بدان جا رسید و کار من بدان مرتبه انجامید که مرغان هوا به آب دیده من سخریّت می‌کنند
______________________________
(1)- البته مقصود عیون اخبار الرضا علیه السلام تألیف صدوق است.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:31

آخر آب چشم گناهکاران را چه مزه خواهد بود خطاب رسید که ای صفیّ دل خوش دار که مرغان راست می‌گویند ما هیچ جوهری نفیس‌تر از آب دیده نیازمند نیافریده‌ایم. «1»
گوهری بس گرانبها اشک است‌سبب آبروی ما اشک است
گریه می‌کن کز آن ثمر یابی‌اشک‌ریزی کنی گهر یابی
ابر تا گریه بر چمن نکندغنچه هم خنده بر سمن نکند امّا دعا آن بود که تشفّع کرد به حضرت رسالت صلی اللّه علیه و آله و گفت یا رب به حق محمد (ص) و اهل بیت محمد صلی اللّه علیه و آله و سلم که توبه مرا به شرف قبول برسان!
حق سبحانه پرسید که ای آدم تو محمد (ص) را چگونه شناختی گفت الهی بر ساق عرش نام نامی او را با اسم سامی تو قرین دیدم دانستم که گرامی‌ترین آفریدگان به حضرت تو او تواند بود پس چون آدم به حضرت خاتم صلی اللّه علیه و آله و سلم استشفاع نمود توبه او به محلّ قبول رسید.
چو آدم کرد روی دل به سویش‌شفیع آدم آمد آبرویش
کز اوّل دسته بند گلشنش بودنه آخر خوشه چین خرمنش بود دیگر غم آدم وقتی بود که قابیل هابیل را به کشت و صورت این قصّه بر سبیل اجمال چنان است که بعد از اتّصال آدم به حوا و مجالست ایشان با یکدیگر حوا چند نوبت حامله گشت و به بطنی پسری و دختری می‌آورد و چون بزرگ می‌شدند آدم علیه السلام جاریه یک بطن را به غلام بطن دیگر می‌داد «2» و دختری که با قابیل زاده بود اقلیما نام
______________________________
(1)- روش واعظان است که اگر خبر ضعیف مشتمل بر پند و تنبّهی صحیح باشد و آن پند را نیکو در دل جای دهد از نقل آن خبر ضعیف باک ندارند و چون مستمعان این رسم را می‌دانند موجب تدلیس نمی‌گردد چنانکه حکایت از زبان حیوانات نیز گاهی نقل می‌کنند، در روایت است که مرغان اشک چشم آدم را لذیذ یافتند برای فهماندن حسن توبه و محبّت خدای به تائبان آن را مفید دیدند نقل کردند.
(2)- استاد شعرانی می‌نویسد: در روایات امامیه آمده است که پیش از این آدم و حوا که پدر و
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:32

داشت و در غایت حسن بود روی درخشان و موی مشگ افشان داشت.
روئی چه گونه روئی، گوئی چو آفتابی‌موئی چه گونه موئی، هر حلقه پیچ و تابی و همزاد هابیل را لیوذا می‌گفتند و او چندان جمال نداشت چون به حدّ بلوغ رسیدند آدم لیوذا را به قابیل نامزد کرد و اقلیما را به هابیل اختصاص داد قابیل از این حکم ابا نموده گفت خواهر من اجمل است و با من در رحم بوده او به من اولی است آدم فرمود که حکم الهی برین جمله عزّ صدور یافته مرا درین هیچ اختیاری نیست.
حکم حکم او و ما محکوم اوییم‌

قابیل مسلم نداشت و گفت تو هابیل را از من دوست‌تر می‌داری لا جرم آنچه خوبروی‌تر است بدو می‌گزاری، آدم گفت اگر: سخن من باور نمی‌دارید هر یک از شما قربانی کنید به آنچه می‌توانید قربان هر که مقبول گردد اقلیما از آن او باشد هابیل گوسفنددار بود برّه فربه که بغایت دوست می‌داشت بیاورد و بر سر کوهی بنهاد و نیت کرد که اگر قربان من مقبول نگردد ترک اقلیما کنم و قابیل صاحب زرع بود دسته گندم ضعیف کم دانه بیاورد و در همان موضع بنهاد و با خود گفت که اگر این قربانی مقبول شود یا نه من دست از خواهر خود بازندارم پس آتش سفید بی‌دودی از آسمان فرود آمد و گوسفند را بخورد و از قربانی قابیل درگذشت و به خوردن آن ملتفت نگشت قابیل از آتش خشم به اشتعال درآمد دو حسد دیده بصیرت او را تیره کرده کمر به قتل برادر بر بست و در کمین‌گاه انتقام نشست همین که آدم عزیمت زیارت بیت المعمور فرمود قابیل فرصت یافت و به سر رمه‌ها آمد هابیل در آنجا در خواب بود سنگی برداشت و سر هابیل را فرو کوفت چنان که مغزش پریشان شد.
______________________________
مادر ما هستند آدم و حوای دیگر بود و پیش از آن آدم و حوای دیگر و این آدم در آخر آن آدمیان است پس آدم و حوّا نخستین انسان روی زمین نبودند بعضی گویند هنوز از اولاد آدم پیشین در زمین موجود بود و اولاد این آدم با بازماندگان آدم پیشین ازدواج کردند و خواهر با برادر در نیامیختند.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:33 خود برادر با برادر این کند؟کافرم گر هیچ کافر این کند؟ و چون هابیل کشته شد قابیل ندانست که با وی چه کند؟ او را در جامه‌ای پیچیده و در پشت کشیده روی به بیابان نهاد چهل روز هم چنان بر پشت گرفته به هر طرف می‌رفت و نمی‌دانست که چه چاره سازد؟ و آخر الامر روزی دید که زاغی به منقار و چنگال خود حفره‌ای کرد در خاک و زاغی مرده بیاورد و در آن حفره نهاد و خاک بر آن می‌پاشید تا آن زاغ پوشیده گشت قابیل نیز به همان طریق هابیل را در خاک کرد و به میان قوم آمد امّا چون آدم علیه السلام از زیارت حرم بازآمد فرزندان همه به استقبال وی آمدند مگر هابیل و آدم هابیل را بسیار دوست داشتی چه جوانی بود با روی چون ماه و دو گیسوی سیاه داشت و حق سبحانه او را صورت خوش و سیرت دلکشی ارزانی داشته بود و هیچ یک از اولاد آدم به جمال و کمال وی نبود.
نه چنین صورت و معنی که تو داری دارندپیش رویت دگران صورت بر دیوارند و هنوز شیث (علیه السلام) متولد نشده بود در خبر آمده که اجمل اولاد آدم شیث بوده چه لمعه نور محمّدی صلوات اللّه و سلامه علیه از بشره او لامع و در جبین مبین او ساطع بود القصه چون آدم هابیل را ندید به جست و جوی او اشتغال فرمود از هر که خبر وی پرسیدی «1» هیچ نشان ندادندی و گفتندی که چندی روز است که پیدا نیست ندانیم کجا رفته و به چه کار مشغول است؟ آدم هفت شبانه روز کوه و صحرا را به قدم طلب می‌پیمود و در تحقیق حال هابیل جدّ تمام و جهد لا کلام می‌نمود و زبان حالش بدین مقال مترنّم بود.
به شب دراز هجران، مگر از خدات جویم‌شب من سیه شد از غم، مه من کجات جویم شب هشتم در واقعه دید که هابیل جائی ایستاده و می‌گوید وا أبتاه الغیاث! ای پدر بزرگوار به فریاد من برس آدم از هول آن از خواب درآمد و خروش درگرفته بی‌هوش شد چون با خود آمد جبرئیل را دید بر سر بالین وی نشسته و گفت ای برادر از حال
______________________________
(1)- شاید از بازماندگان آدم پیشین.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:34

هابیل هیچ خبر داری؟ که حالی او را در خواب دیدم چون مظلومان استغاثه می‌کرد و چون بیچارگان فریاد رس می‌طلبید جبرئیل گفت یا آدم حضرت عزّت می‌فرماید: «أعظم أجرک» بزرگ باد مزد تو در این مصیبت بدان که قابیل هابیل را کشت و او فریاد می‌کرد و الغیاث می‌گفت و کس به فریاد او نمی‌رسید اکنون همان فریاد است که از زیر زمین ظاهر می‌شود و فردای قیامت نیز فریاد کنان به عرصه‌گاه درآید آدم فریاد در گرفت و گریه آغاز کرد و گفت ای برادر خاک او را به من نمای جبرئیل آدم را به سر قبر هابیل برد آدم خاک از وی دور کرد هابیل را دید سر کوفته و تمام اعضای وی به خون آغشته روی مبارک در روی وی میمالید و می‌گفت وا حسرتا! وا ابناه وا کربتاه!.
در زیر خاک قامت و بالای او دریغ‌از شکل و از شمایل زیبای او دریغ
زیر زمین نهفته سر و پای او دریغ‌سر تا به پای چابک و نغز و لطیف بود آدم چندان به گریست که فرشتگان هفت آسمان به گریه درآمدند و گفتند بار خدایا آدم دو سه روزی از گریستن آسوده بود اکنون باز گریان شد ما را طاقت گریستن وی نیست خطاب رسید که ای آدم صبر کن در مصیبت که مزد صابران بی‌نهایت است و ما حکم کردیم که نصف عذاب دوزخ تنها مر قابیل را باشد.
از بزرگی استماع افتاده که همه اهل اسلام متفقند بر آنکه حضرت رسالت صلی اللّه علیه و آله و سلم از آدم صفی افضل و اشرفست هرگاه که قاتل فرزند آدم را این مقدار عذاب مقرر شده آیا قاتل فرزند مصطفی و جگرگوشه سرور انبیاء را حال چگونه خواهد بود.
در صحیفه رضویه که احادیث آن مسند به حضرت سلطان خراسان امام علی بن موسی الرضا علیه التحیة و الثناء است و آن حضرت از آبای کرام عظام خود نقل فرموده مذکور است که قاتل امام حسین (ع) در تابوتی باشد از آتش دوزخ و زنجیرهای آتشین بر دست و پای او بربسته و از او نتنی می‌آید که اهل دوزخ به خدا پناه می‌برند از شدّت آن نتن و چگونه چنین نباشد سزای ظالمی که تیغ آب داده، بر حلق آب ناداده امام نهد و گردنی که بوسه‌گاه حضرت رسول اللّه بود به خنجر کین آزرده گرداند. در کتاب
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:35

کنز الغرائب آورده که روزی حضرت فاطمه زهرا (ع) جهت شاهزادگان کرتها (پیراهن) دوخته بود و بدیشان پوشانید و ایشان را به حضرت رسالت صلی اللّه علیه و آله فرستاد چون به خدمت رسیدند ایشان را در کنار گرفت دید که گریبان پیراهن حسین (ع) تنگ است در حال تکمه بگشاد خطی دید گرداگرد گردن وی پدید آمده بر دل مبارک وی گران آمد فی الحال جبرئیل حاضر شد و گفت ای سیّد بدین مقدار خط که بر گردن حسین (ع) دیدی دل مبارک تو متألّم شد روزی باشد که به ضرب خنجر ستم همین موضع سر مبارکش از بدن جدا ساخته باشند این سخن خواجه عالم را در گریه آورد و چگونه کسی در این مصیبت نگرید و درین واقعه بسوز دل ننالد.
دل‌شکن‌تر زین عزا، هرگز عزائی کس ندیددر جهان زین صعبتر هرگز بلائی، کس ندید
در سر بستان دین برگ و نوائی کس ندیدتا ز بی‌آبی گل باغ نبی پژمرده شد
لیک در عالم ازینسان ابتلائی کس ندیدابتلاء انبیاء و اولیا، بسیار بود
دوران او چون بلای کربلا کرب و بلائی ندیدچشم گردون چون نگرید خون که در
هم چو دشت کربلا ماتم‌سرائی کس ندیددر سرای دهر تا شد رسم ماتم آشکار

در بیان ابتلای نوح (علیه السلام)

اشاره

و از جمله انبیاء، نوح را علی نبیّنا و علیه الصلاة و السّلام بلاهای عظیم پیش آمد و نهصد و پنجاه سال جفای قوم می‌کشید و شربت زهرآلود بلا از جام محنت و عنا می‌چشید یکدم نائره بلاغش در ابلاغ پیام ربانی تسکین نیافت و لحظه‌ای از راه دعوت حقّانی عنان برنتافت.
در تکمله آورده که سه قرن خلق را به خدا می‌خواند و اهل هر قرنی قریب به سیصد سال بقا داشتند چون ایشان را مرگ آمدی فرزندان ایشان را دعوت کردی و حق تعالی او را آوازی داده بود که هرگاه آغاز دعوت فرمودی هر که از امّت او بودی آواز او بشنودی، هم در خلوت ایشان را نصیحت فرمود و هم به آشکارا ملامت می‌نمود و ایشان سنگ بر وی زدندی و استخوان‌های پهلوی مبارکش درهم شکستندی و گاه
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:36

بودی که چندان سنگ بر وی افکندندی که در میان سنگ پنهان گشتی و قوم گفتی که او کشته شد خاطر جمع کردندی شب جبرئیل علیه السلام بیامدی سنگها را از وی دور کردی و پر با فر خود، بر او مالیدی همه جراحتهای او درست گشتی و صباح به انجمن اشراف قوم درآمدی و گفتی قولوا لا اله الا اللّه تفلحوا یعنی بگوئید لا اله الا اللّه تا رستگاری یابید باز آن سنگدلان دست جفا بگشادندی و تیر آزار جهت تألّم دل آن بزرگوار بر کمان انکار و استکبار نهادندی و آن حضرت قضا را به رضا استقبال نموده سپر صبر در روی کشیدی، و در میدان بلاهای گوناگون جوشن تسلیم پوشیدی، چه یقین می‌دانست که بلیّه عین عطیّه است از آن جهت به دوستان داده و راحت و نعمت سبب طرد و غفلت است بدین سبب به دشمنان فرستاده.
کز دامن تنعّم دنیا جدا بوددستی به آستین و لا آشنا بود آورده‌اند: که پدران کودکان خود را بر گردن گرفته بیاوردندی و نوح علیه السلام را بوی نموده گفتندی که ای پسر این مرد دیوانه است نگر تا هرگز فرمان او نبری و این سخنان بیهوده که می‌گوید در گوش نگذاری پدران ما وی را جفا کردندی و ما هم خوار داشت وی می‌کنیم شما نیز باید که بر همین طریقه عمل کنید و به هیچ وجه به دو نگروید و سخن او را به سمع قبول نشنوید.
روزی مردی پسر خود را بر دوش گرفته نزد نوح علیه السلام آمده وصیت می‌کرد پسر گفت ای پدر شاید که مرا پیش از آنکه این وصیّت به جای آرم مرگ دریابد و از دولت ایذای او محروم مانم مرا بر زمین نه! پدر وی را بر زمین نهاد پسر سنگی برداشت و به جانب نوح افکند و سر او شکسته و خون بر روی مبارکش فرو دوید، نوح علیه السلام آن خون پاک کرد و گفت رَبَّهُ أَنِّی مَغْلُوبٌ فَانْتَصِرْ «1» ای پروردگار من بدین گونه مغلوب قوم شدم و به چنگال قهر اعداء گرفتارم یاری کن و مرا دریاب!.
______________________________
(1)- سوره قمر، آیه: 10.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:37

رحمی کن ای رحیم که وقت ترحّم است‌

بعد از این صورت حق سبحانه فرمود تا نوح علیه السلام کشتی بساخت و اهل خود را به کشتی درآورد و طوفان عذاب پدید آمد اهل عالم هلاک گشتند و کشتی شش ماه بر روی آب بماند و در تمام زمین طوف کرد.
در کنز الغرائب آورده است که کشتی نوح بر روی آب گرد عالم می‌گشت چون نوبت جریان او به زمین کربلا رسید کشتی از رفتار فرومانده همان جا توقّف نمود نوح (علیه السلام) مناجات کرد که الهی این چه جای است و حکمت در توقّف چیست؟
خطاب رسید که این جائی است که کشتی مثل أهل بیتی کمثل سفینة نوح در گرداب خون غرقه خواهد شد. در اخبار آمده که چون امام حسین (ع) از مدینه منوره بیرون آمده عزیمت کوفه نمود او را دختری بود هفت‌ساله و به جهت رنجوری که او را عارض شده بود نتوانست که با خود همراه برد در خانه ام المؤمنین امّ سلمه رضی اللّه عنها بگذاشت و آن دختر در آن خانه می‌بود و دائم تفحص حال پدر می‌نمود تا در آن ساعت که امام را شهید کردند کلاغی بیامد و پروبال خود را در خون حسین علیه السلام مالیده پرواز کنان می‌رفت تا به مدینه رسید و بر دیوار ام سلمه نشست قضا را دختر حسین (ع) از خانه به باغچه درآمد و نظرش بر آن کلاغ خون‌آلوده افتاد دست کرد و مقنعه عصمت از فرق مبارک درکشید و فریاد برآورد که وا أبتاه! وا حسیناه! وا معیناه! مخدّرات حجرات رسالت همه جمع شدند و گفتند ای دختر ترا چه افتاد؟ و سبب این خروش و افغان چیست دختر حسین علیه السلام اشارت بر آن دیوار کرد و گفت بدین کلاغ خون‌آلود نگرید که صاحب خبر کشتی نوح بود اینجا نیز خبر کشتی اهل بیت آورده و چنان می‌نماید که سفینه مثل أهل بیتی کمثل سفینة نوح امروز در غرقاب خون فرو رفته است «1» فریاد از عورات اهل بیت برآمد چون خبر به امّ سلمه رسید برخاست و
______________________________
(1)- ظاهرا امر اینست هیچ‌کدام از فرزندان ابا عبد الله (ع) در مدینه نمانده بود حضرت تمام اولاد و زن و فرزندان خود را همراه خود داشت.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:38

نزدیک دختر حسین (علیه السلام) آمده او را تسلی می‌داد و می‌گفت ای دختر این واقعه را که تو می‌گوئی نشانه‌ای هست قدری خاک کربلا پیش من است و در شیشه‌ای مضبوط ساخته‌ام و جدّ بزرگوارت صلوات اللّه و سلامه علیه فرمود که هرگاه خون فرزندم حسین (ع) برین خاک ریزد این خاک که تو داری به رنگ خون گردد و درین خبر علما را اقوالست قاضی عیاض در شفا آورده که حضرت پیغمبر صلی اللّه علیه و آله خبر داد به کشتن حسین علیه السلام در طفّ و طف زمین کربلا را گویند و به دست مبارک خاکی بیرون آورده فرمود که فیه مضجعه خوابگاه حسین در این خاک خواهد بود و امام یافعی در مرآت الجنان آورده: که امام احمد حنبل در مسند خود از انس بن مالک نقل می‌کند که ملکی که بر سحاب موکلست به در حجره حضرت رسالت صلی اللّه علیه و آله و سلم آمده اجازت در آمدن طلبید سید عالم او را شرف اجازت ارزانی فرموده ام سلمه را امر کرد که در خانه را در بند تا کسی بر ما در نیاید ام سلمه برخاست که در ببندد حسین به رسید و خواست که به حجره درآید ام سلمه او را منع کرد حسین برجست و خود را درون حجره افکند و نزدیک جدّ بزرگوار آمده دست به گردن وی درآورد و بر دوش و گردن آن حضرت بر می‌رفت و فرود می‌آمد ملک السحاب گفت یا رسول اللّه این پسر را دوست می‌داری گفت آری دوست می‌دارم آن ملک گفت ای سید زود باشد که جمعی از امت تو او را به قتل رسانند و شربت شهادت بچشانند و اگر می‌خواهی به تو نمایم آن مکانی که وی در آنجا مقتول خواهد شد پس دست ببرد و مقداری گل سرخ به حضرت رسالت داد ام سلمه آن را فرا گرفت و در شیشه‌ای کرده نگاه می‌داشت و چون قتل حسین علیه السلام واقع شد و خون مبارکش بر آن خاک ریختند آن گل در آن شیشه به خون مستحیل گشته بود. در شواهد النبوّه «1» آورده: «که ام سلمه رضی اللّه عنها گفت شبی رسول صلوات اللّه علیه از خانه من بیرون رفت و بعد از زمانی دراز بازآمد ژولیده موی و غبارآلوده و چیزی در دست گرفته گفتم یا رسول اللّه
______________________________
(1)- شواهد النبوة از عبد الرحمن جامی است که با مؤلّف مصاهرت داشت.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:39

این چه حالتست که در تو مشاهده می‌کنم؟ فرمود که امشب مرا به موضعی بردند از عراق که آن را کربلا گویند و جای قتل حسین و جمعی از فرزندانم را به من نمودند و من خونهای ایشان را برچیدم و این است در دست من. پس دست مبارک بگوش زد و گفت این را فراگیر و نگهدار من آن را بستدم خاکی بود سرخ در شیشه کردم و سر آن را محکم ببستم چون حسین (ع) به سفر عراق بیرون رفت آن شیشه را هر روز بیرون می‌آوردم و نگاه می‌کردم و می‌گریستم روز دهم محرّم بود که آن را نگاه کردم آن خاک در آن شیشه خون تازه گشته بود دانستم که او را شهید کرده‌اند راوی سخن اول گوید که چون دختر حسین علیه السلام اضطراب می‌کرد ام سلمه آن شیشه را بیرون آورد و آن خاک را که خون گشته بود مشاهده کردند خروش از اهل بیت برآمد و دختر حسین می‌گفت یا أبتاه مرا غریب و تنها بگذاشتی و به دست مفارقت رایت مصیبت برافراشتی.
بحر زلال آل محمّد سراب شدآه این چه حالت است که عالم خراب شد
برجی ز آسمان هدایت خراب شدسروی ز بوستان ولایت ز پا فتاد
بیت الوبال کوکبه آفتاب شدچون ذرّه بی‌قرار از آنم که کربلا
وز داغ ابتلا جگر ما کباب شداز یاد کربلا دل ما بی‌قرار گشت
در خاک شد فتاده و از خون خضاب شدروئی چنان که بوسه‌گه مصطفی بدی

بیان ابتلای ابراهیم علیه السلام:

اشاره

دیگر از جمله پیغمبران ابراهیم خلیل علیه سلام اللّه الملک الجلیل به چندین بلا مبتلا شد زیرا که نام دوستی داشت و در این کارخانه شور محبّت، بی‌سوز محنت نباشد حق سبحانه هرگاه بنده را به تحفه بلائی بنوازد دل او را منظور نظر عنایت بی‌نهایت خود سازد تا در کشش بلا و محنت چنان شادمان گردد که دیگران در بخشش نعمت و راحت. یکی از اکابر دین فرمود «نحن نفرح بالبلاء» ما فرحناک و مسرور می‌شویم به بلا «کما یفرح أهل الدنیا بالنعم» همچنان که اهل دنیا به نعمت شادمان و مبتهج می‌گردند زیرا که بلا صیقلی است که آئینه دل را از غبار هوا مصفّا و از زنگار شهود ما سوی مجلی
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:40

می‌گرداند و محنت، کحل الجواهری است که دیده بصیرت بدان روشنی می‌یابد به حیثیّتی که مبتلا به مشاهده جمال حضرت معلی بینا می‌شود و معاینه بیند که بلا از اوست و می‌داند که هر چه از اوست به غایت زیبا و نیکوست.
زمانی بی‌بلا بودن روا نیست‌طریق عشق جانان جز بلا نیست
چو تیر از شست او آید خطا نیست‌اگر صد زخم ازو بر جانم آید و از جمله ابتلای خلیل یکی آن بود که او را در آتش انداختند در اخبار آمده است که چون آتش نمرود بالا گرفت و ابراهیم را در منجنیق نهاده خواستند که در آتش اندازند فریاد از فرشتگان برخاست زمین و آسمان و طیور و وحوش به گریه درآمدند جمله عرش و سکنه کرسی آغاز گریستن کردند ملائکه گفتند بار خدایا از شرق تا غرب یک آدمی است که ترا به وحدانیت می‌شناسد اکنون می‌خواهند که او را بسوزانند ما را دستوری ده تا او را مدد کنیم خطاب رسید که به نزدیک وی روید اگر از شما مدد طلبید ممدّ و معاون وی باشید اول ملک الریاح بیامد و بر خلیل علیه السلام سلام کرد ابراهیم جواب داد و گفت تو چه کسی که بر بیچارگان و بی‌کسان سلام می‌کنی گفت ای خلیل من فرشته موکل بر بادهاام آمده‌ام ترا مدد دهم اگر فرمائی لشکر باد را امر کنم تا تمام جمرات آتش را بردارند و در خانه‌های نمرودیان افکنند و أبدان و امتعه ایشان را بدان آتش محترق سازند ابراهیم گفت نمی‌خواهم که در این حال پناه جز به ملک متعال برم ملک السحاب بیامد که ای خلیل همه ابرها محکوم فرمان منند اگر امر کنی بگویم تا قطرات بر آن جمرات افشانند ابراهیم گفت مهم خود را به حق واگذاشته‌ام و چشم از مددکاری این و آن برداشته‌ام ملک الجبال برسید و گفت ای پدر ملت! و ای صاحب خلّت! حکم فرمای تا کوههای بابل را بر سر نمرودیان فرود آرم همه را در زیر کوههای بلند پست گردانم ابراهیم گفت نمی‌خواهم که غیر حق را در مهم من مدخلی باشد ملک الأرض پیش آمد که ای خلیل جلیل طبقات زمین مأمور منند اجازت ده تا زمین بابل را گویم تا همه نمرودیان را فرو برد گفت خلّوا بینی و بین حبیبی به گذارید مرا با دوست تا هر چه خواهد به کند.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:41

گر زنده ساز دار بکشد رأی رأی اوست‌ما کار خود به یار گرامی گذاشتیم در آخر جبرئیل علیه السلام بیامد در وقتی که ابراهیم از منجنیق جدا شد و به خطیره آتش نزدیک رسید نعره زد که ای خلیل «هل لک من حاجة؟» هیچ حاجت داری ابراهیم گفت «امّا الیک فلا» حاجت دارم اما به تو ندارم جبرئیل فرمود که بدان کس که داری بخواه ابراهیم جواب داد که «علمه بحالی حسبی من سؤالی» دانستن او حال مرا از سؤال بازمی‌دارد یعنی چون او می‌داند چه گویم و چون بی‌خواستن مراد می‌دهد چه جویم.
در حضرت کریم تمنّا چه حاجتست‌ارباب حاجتیم و زبان سؤال نیست آورده‌اند: «که جبرئیل با وی گفت که چرا به آن کس که حاجت داری نمی‌گوئی گفت چون دوست دوست را سوختن خواهد زیستن روا نیست همان ساعت خطاب رسید که چون دوست مراد دوست خواهد سوختن سزا نیست و بعضی گفته‌اند که ابراهیم (ع) در جواب جبرئیل گفت مرا هیچ خواستی نماند نفس را حکایتی نیست و از نار نمرود شکایتی نی اراده اراده اوست یَفْعَلُ اللَّهُ ما یَشاءُ و یحکم ما یرید «1» از حق تعالی خطاب مستطاب صادر شد که ای آتش چون خلیل از طبیعت خود بیرون آمد تو نیز طبع خود را بگذار کما قال: «یا نارُ کُونِی بَرْداً وَ سَلاماً عَلی إِبْراهِیمَ» «2» ای آتش بر ابراهیم سرد و به سلامت شو که هر که در بلای دوست به طریق تسلیم درآید هرآینه از کوره محنت خالص و سلیم برآید.
شک نیست که پای تا به سر جان گردداز خنجر دوست هر که قربان گردد
آن آتش سوزنده، گلستان گردددر آتش اگر قدم نهد از سر صدق و ابتلای دیگر او ذبح اسماعیل علیه السلام بود حق سبحانه و تعالی در نص تنزیل از قصّه ذبح اسماعیل و فرمانبرداری خلیل خبر می‌دهد و می‌گوید: «إِنَّ هذا لَهُوَ الْبَلاءُ الْمُبِینُ» «3» این بلائی بود هویدا و آزمایشی بود به غایت پیدا تا محبّان راه و مقرّبان درگاه دانند که دعوی محبّت بی‌ترک جاه و جلال و در باختن فرزند و مال مقرّر و میسّر نیست.
______________________________
(1)- سوره مائده، آیه: 1.
(2)- الأنبیاء، آیه: 69.
(3)- الصافات، آیه: 106.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:42

خونابه بود مدام در ساغر ماخونریز بود همیشه در کشور ما
ما دوست کشیم و تو نداری سر ماداری سر ما وگرنه دور از بر ما در اخبار آمده که روزی اسماعیل از شکار بازگشته بود از آثار غبار شکارگاه، گردی بر گل رخسارش نشسته بود و از تاب آفتاب طناب سنبل پرتابش آشفته خلیل بر سر راه بود چون نظرش بر اسماعیل افتاد رخساری دید چون گل شکفته و عذاری مشاهده کرد تابنده‌تر از ماه دو هفته.
خطی چنانکه ز مشک سیاه نتوان ساخت‌رخی چنانکه ز خورشید و ماه نتوان ساخت مهر پدری از طبع بشری در حرکت آمد غیرت الهی سلسله محبّت را نیز در حرکت آورد چون محبّت رخ نمود اسباب محنت ساز کرد.
چون شب درآمد و ابراهیم بعد از وظیفه عبادت به طریق عادت سر بر بالین نهاد در خواب به سر او ندا دادند که ای خلیل دعوی محبّت ما می‌کنی و مهر فرزند در دل خود راه می‌دهی آخر ندانسته‌ای که
بر جمله کائنات، آتش باریم‌گر عاشق ما به غیر ما در نگرد ای خلیل اگر تشنه وصال مائی برخیز و جوی گلوی فرزند دلبند به آب دشنه نیز غرقه خون ساز.
کین تحفه، پس از دست بریدن بتوان یافت‌داری سر یوسف، ببر از هر چه عزیزست ابراهیم از سطوت آن خواب و هیبت آن خطاب بیدار شد و علی الصباح هاجر را که مادر اسماعیل بود گفت برخیز و فرزندت را کسوت فاخر و خلعت طاهر بپوشان که او را به همان دوستی عزیز می‌برم خانه چشمش را به سرمه سیاه کن که حواری دعوت سرای دوست برای مقدم بزرگوارش که کحل الجواهر دیده‌های اولو الأبصار است چشم امید بر راه انتظار دارند گیسوی مشکینش را تاب ده که خدم ضیافتخانه حلقه حلقه ایستاده به سودای تماشای آن سنبل عنبربیز سر ارادت بر خط تمنّا نهاده‌اند.
گرد بیفشان از رخ چون آفتاب‌شانه کن مرغول زلفش از گلاب
هر چه بتوانی همه در کار کن‌اندک آرایش مکن بسیار کن
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:43

هاجر جامه نو در بر فرزند ارجمند پوشانید و روی و مویش شسته و شانه کرده به بوسید و گفت ای جان مادر نمی‌دانم که تو را به کدام مجمع می‌برند؟ امّا از گیسوی تو بوی پریشانی فراق می‌شنوم معلوم ندارم که ترا به کدام مهمانخانه دعوت می‌کنند؟ اما در دل بریان خود خوناب جگر کباب می‌بینم.
دل کباب تست بر خوان کسان مهمان مروجان من لطفی بکن زین دیده گریان مرو
از تنم تا بر نیاید جان من ای جان مروتا تو کردی عزم رفتن از تنم جان می‌رود ابراهیم هاجر را فرمود کارد و رسنی بیار تا با خود ببریم هاجر گفت یا خلیل اللّه پیوسته مهمانی واسطه پیوند و مواصلت دوستان باشد و کارد آلت قطعیّت و هجرانست آنجا به چه کار آید و همواره ضیافت رابطه دل گشائی و وسیله رهائی مستمندان بود و رسن تعب بند و زندان است از بردن آن چه گشاید؟ خلیل فرمود شاید قربانی باید کرد و بی‌کارد و رسن مشکل است پس خلیل و اسماعیل هاجر را وداع کرده از خانه بیرون آمدند ابلیس پرتلبیس را خبر شد با خود گفت وقت آن است که مکر سازم که بنیاد خاندان خلّت براندازم پس تأمّل کرد که زنان را قوّت شکیبائی کمتر است و دل مادران به جانب فرزندان مایلتر، اول به وسوسه او پردازم شاید کاری بسازم پس به صورت پیری پیش هاجر آمد و گفت ای هاجر هیچ می‌دانی که خلیل اسماعیل را کجا می‌برد؟ گفت آری به مهمانی دوست می‌برد.
ابلیس گفت ای غافل او را می‌برد تا گلنار رخسار او را به زخم خنجر آبدار خونبار گرداند و سنبل با تاب او را در دم تیغ بی‌دریغ، به خون خضاب کند. هاجر گفت ای پیر خرف شده عجب که تو ابلیس نباشی پدری چون خلیل و پسری چون اسماعیل چگونه دلش بار دهد که میوه نو رسیده نهال خود را که نوباوه باغ خلّت و گلدسته بوستان ملتست بر خاک هلاک اندازد؟ گفت ای هاجر مدعای او آن است که خوابی دیده و حضرت عزّت او را چنین فرموده که فرزند را در راه ما قربان کن و از روی رضا امتثال این فرمان نمای هاجر گفت خلیل دروغ نگوید و چون فرمان ربّ العالمین بر این صورت ظاهر شده باشد هزار جان هاجر و فرزندش فدای حضرت جلیل باد.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:44

مائیم و یک جان در جهان آن هم فدای دوست به‌وز هر چه هست اندر جهان، ما را رضای دوست به ابلیس از هاجر نومید شده به نزد خلیل آمد و گفت ای ابراهیم هزار جان مقدّس قربان کمان‌ابروی اسماعیل می‌سزد، تو می‌خواهی که او را چون تیر پرتاب با لب خون‌آلود بر خاک افکنی و شمع تابان این چراغ دیده نبوّت و روشنی دیده اهل فتوّت را که هزار مرغ روح مطهر پروانه جمال اویند به تیغ سر برداری در این باب تأمّلی کن و در این کار فکری فرمای.
باغبانا گر ز سرو خویشتن خواهی بریداوّل از بی‌رونقی جویبار اندیشه کن ابراهیم دانست که این سخن شیطان است، تیر استعاذه بر کمان لا حول نهاده به جانب او افکند ابلیس بدان منزجر نشده گفت: ای ابراهیم خوابی که تو دیده‌ای شیطانی است وگرنه حق سبحانه و تعالی چون کسی را ناحق به قتل فرزند امر کند؟ ابراهیم گفت: تو شیطانی و ترا بر انبیاء دست نباشد خواب من رحمانی است و امری که دوست فرموده مشتمل بر حکمتهای پنهانی و من جز فرمانبرداری چاره ندارم. ابلیس گفت ای خلیل آخر تو را دل می‌دهد که به دست خود چنین فرزندی را هلاک کنی ابراهیم را آتش غضب در اشتعال آمده گفت ای مردود مطرود! در آن دم که مرا در آتش ناخوش می‌افکندند جبرئیل که به درقه مقربان درگاهست به آزمایش خواست که عنان توکّل و زمام توسل مرا از طریق توجه به حضرت دوست بگرداند سخن او در دل من اثر نکرد تو که واپس‌ترین راندگان این راهی خواهی که به افروختن آتش سرکش فراق فرزند مرا از راه ببری نتوانی به جلال ذو الجلال که اگر مرا از مشرق تا مغرب فرزند باشد و فرمان الهی در رسد که همه را به دست خود بکشی فی الحال آستین بر مالم و همه را تیغ بی‌دریغ به کشم و هیچ باک ندارم زیرا که جز رضای دوست مرادی در دل و خاطر من نیست
در ضمیر ما نمی‌گنجد به غیر از دوست کس‌هر دو عالم را به دشمن ده که ما را دوست بس ابلیس خسیس، از وسوسه خلیل جلیل محروم مانده پیش اسماعیل آمد و گفت ای
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:45

غنچه گلستان رسالت و ای میوه بوستان عزّ و جلالت، هیچ می‌دانی که پدر ترا به کجا می‌برد گفت به مهمانی دوست می‌برد گفت غلط کرده‌ای به مهمانی نمی‌برد و به قربانی می‌برد به دوست دیدن نمی‌برد به سر بریدن می‌برد و می‌گوید که خداوندی که فرزند ندارد و خواب گرد سرا پرده کبریای او گردیدن نیارد مرا در خواب گفته که فرزند را قربان کن اسماعیل گفت ای پیر بی‌تدبیر اگر فرمان، فرمان حضرت قدیم قدیر، و حکم، حکم مالک الملک علیّ کبیر است هزار جان اسماعیل فدای تیغ خلیل و امر جلیل باد.
جان شیرین گر قبول چون تو جانانی بودکی به جائی بازماند هر که را جانی بود ابلیس گفت ای پسر تو را تحمّل تیغ تیز نباشد ستیزه کن و از پیش پدر بگریز اسماعیل گفت از این سخن درگذر که من سر از فرمان حق بر نمی‌پیچم و رخ از امر پدر، برنمی‌تابم.
نتابم سر ز فرمانش به تیغم گر زند هر دم‌مرا عید آن زمان باشد که قربان رهش گردم حکم جلیل راحت روح منست و فرمان خلیل سرمایه فتوح من.
دلدار به من گفت که خونت ریزم‌گفتم شرف من است از آن نگریزم
یک جان چه بود هزار جان بایستی؟تا میکشی و بار دگر میخیزم ابلیس بار دیگر مبالغه آغاز کرد و ابراهیم مقداری راه در پیش بود اسماعیل نعره زد که ای پدر این پیر گمراه مرا رنجه دارد خلیل گفت ای فرزند آن ابلیس روسیاه است و بدترین سگان این درگاه. سنگی چند در کار او کن که مایه آشوب و جنگست و سزای ضربت حربه و سنگ اسماعیل سنگی چند بر آن خاک سار انداخت و آن سگ بی‌آزرم را سنگسار ساخت و گفت ای لعین ترا در این حضرت گفتند سر بنه گردن کشیدی لاجرم طوق وَ إِنَّ عَلَیْکَ لَعْنَتِی «1» در گردنت افتاد مرا می‌گویند سر به باز اگر گردن نهم مباد که گردن جان من از طوق شوق إِنَّهُ کانَ صادِقَ الْوَعْدِ، «2» محروم ماند حالا.
______________________________
(1)- سوره ص آیه: 78.
(2)- سوره مریم، آیه: 54.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:46

ما سر تسلیم بنهادیم تا تقدیر چیست؟

اما چون پدر و پسر به منا رسیدند ابراهیم (ع) به نشست و اسماعیل را در پیش خود بنشاند و کارد و رسن را از آستین بیرون آورده بر زمین نهاد و گفت ای فرزند تو می‌دانی که تجمّل قربت الهی بی‌تحمّل بلا و کربت نامتناهی میسّر نشود و شهد لقا بی‌تجرّع زهر بلا، دست ندهد و من مدّتی است که کمر مقاسات بلیّات بربسته‌ام و بر مرصّد صبر و شکیبائی مترصّد ورود محنت و اذیّت نشسته امّا هیچ بلا بدین ابتلا نمی‌رسد که در خوابم نموده‌اند که داغ فراق چون تو فرزندی بر دل بریان نهم و تو را به زخم تیغ بی‌درمان، قربان فرمان کنم
چگونه صبر کسی در فراق یار کند؟ز جان خویش بریدن که اختیار کند؟ اسماعیل از روی دلخوشی و طوع گفت یا أَبَتِ افْعَلْ ما تُؤْمَرُ «1» ای پدر بزرگوار بکن آنچه تو را فرموده‌اند و به جای آر آنچه تو را در خواب نموده‌اند ای پدر اسماعیل را بدل باشد و حضرت جلیل را بدیل نیست و فرزند را عوض ممکن است و آن حضرت را عوض نی‌ء از حضرت عزّت فرمان کردن از اسماعیل امتثال آن نمودن و از تو که خلیلی تیغ کشیدن و قربان کردن ای پدر اگر بعد از این گویند که ابراهیم برای فرمان حق پسر را درباخت این نیز خواهند گفت که اسماعیل در راه رضای او سر درباخت.
مرا سریست که خواهم فدای پای تو کردن‌قبول کن که جز این مایه، دستگاه ندارم ابراهیم گفت ای فرزند هیچ وصیّتی داری که به جای آرم گفت آری سه وصیّت دارم از من قبول کن.
اول آنکه به وقت کشتن دست و پای مرا بر بند ابراهیم گفت ای پسر نزدیک خداوند میروی جزع می‌کنی گفت ای پدر جزع نمی‌کنم امّا این وصیّت به جهت دو معنیست یکی آنکه زخم کارد خونریز چون به بدن نحیف و جسم ضعیف من، رسد مبادا که دست و پای زنم و صورت تردّد و اضطراب از من در وجود آید و بدین حرکت نام مرا از جریده صابران
______________________________
(1)- سوره الصافات، آیه: 102.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:47

بیرون کنند. دوم آنکه التزام حرمت تو بر من واجب است شاید که در وقت اضطراب دست و جامه تو به خون‌آلوده شود و بدین بی‌ادبی از جمله ارباب عقوق و عصیان شوم.
گفتی که بریزم از تو خون باکی نیست‌ز آن می‌ترسم که دستت آلوده شود ابراهیم این وصیت را قبول کرد و گفت دیگر چه وصیت داری اسماعیل گفت وصیت دیگرم آن است که در وقت قربان روی من بر خاک نیاز نهی و در این وصیّت نیز دو چیز ملاحظه کرده‌ام یکی آن که حضرت عزّت خواری و زاری بندگان دوست دارد روی‌های گردآلود و جبینهای خاک‌فرسود را به نزد او قدری هست چون مرا بدین حال ببیند رحم فرماید دیگر آنکه تعلّق خاطر پدران به محبّت فرزندان بسیار است می‌ترسم که در حالت تیغ راندن نظر تو بر روی و موی من افتد و سلسله مهر و شفقت پدری در حرکت آید و در فرمان حضرت عزّت تا خیری رود و آن تأخیر عین تقصیر باشد.
ابراهیم را در این حالت رقّت آمد و گفت این وصیت را نیز قبول کردم.
وصیت سوم کدام است اسماعیل گفت یا خلیل اللّه میدانم که چون به خانه بازروی مادر فراق دیده هاجر هجران کشیده، چون مرا همراه تو نبیند هرآینه بجوشد و از غصّه بخروشد و به درد دل آغاز زاری کند و از سوز سینه و حرارت جگر نعره زند و درخواست من آن است که با وی درشتی نکنی و سخن سخت نگوئی که فراق فرزند بر مادران صعب باشد و او را به تلطف دلداری فرمائی و ابواب تسکین و تسلّی بر دل وی بگشائی و سلام من به وی رسانی و بگوئی که اسماعیل گفت: ای مادر مرا به حل کن و در فراق من صبور باش که حق سبحانه تعالی صابران را دوست دارد ای مادر در هر گل زمین که جوانی تازه روی بینی از گل رخسار خون‌آلوده من به دعائی یاد کن و بر هر رهگذر که دلبری خرامنده مشاهده فرمائی از سر و قامت من بجای راستان براندیش ای مادر این فرزند مستمند به دیدار تو خو کرده بود و به خدمت تو أنس گرفته از سر خاکم قدم بازمدار و زیارت مرا از خاطر عاطر فرو مگذار.
بر سر خاکم نشین ای شمع و درد من ببین‌بر فراقت اشک گرم و آه سرد من ببین
جام حسرت خورده، و از خشت بالین کرده‌ایم‌در فراقت خواب و خورد من ببین
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:48

ای پدر هم‌صحبتان محلّه و دوستان مکتب را از من سلام برسان و بگو که اسماعیل از شما توقّع نموده که هرکجا جمع شوید از پریشانی و تنهائی این غریب منزل خاک را به دعای خیر فراموش نکنید و در مجلس و محفلی که شمع طرب افروزید ازین کشته تیغ بلا و خون ریخته میدان ابتلاء به اشک و آهی یاد آرید.
به شما باد که چون باد بهاری گذردنازکی گل خندان مرا یاد کنید
چون قد سرو سهی جلوه کند در بستان‌نازش سرو خرامان مرا یاد کنید ابراهیم این وصیّت را نیز قبول کرد و به دل قوی دست و پای اسماعیل را بربست خروش از ملاء اعلی برآمد فغان از ملائکه عالم بالا برخاست.
غلغله در گنبد خضر افتادولوله در قبّه مینا فتاد فرشتگان به نظاره ایستاده می‌نگریستند و بر حالت پسر و پدر و تفویض و تسلیم ایشان می‌گریستند، و می‌گفتند: یا رب چه بزرگ بنده‌ای است ابراهیم که او را برای تو در آتش افکندند و باک نداشت و اکنون برای تو فرزند را قربان می‌کند و هیچ غم ندارد حق سبحان به ایشان خطاب کرد که ما او را خلعت خلّت پوشانده‌ایم و ساغر محبّت نوشانیده و راه گلستان محبّت از خار ابتلا و محنت خالی نیست.
هر که با عشق ما درآمیزداز غم و ابتلا نپرهیزد
ور برو صد هزار تیغ کشیم‌به کند سر فدا و نگریزد آورده‌اند: «که ابراهیم تیغ تیز بر حلق اسماعیل نهاده هفتاد بار بکشید ذرّه‌ای از پوست و گوشت و رگ و پی او نبرید ابراهیم در غضب شده کارد از دست بیفکند به قدرت باری تعالی آن کارد با وی در سخن آمد که ای پیغمبر خدای خشم مگیر الخلیل یأمرنی بالقطع» خلیل مرا به بریدن می‌فرماید «و الجلیل یمنعنی» و ملک جلیل مرا از بریدن بازمی‌دارد و من آن می‌کنم که خدای می‌خواهد.
اگر تیغ عالم به جنبد ز جای‌نبرّد رگی تا نخواهد خدای در اخبار آمده است که: فرشتگان در این کار متعجّب بودند و از این واقعه تحیّر می‌نمودند و می‌گفتند آیا ابراهیم سخی‌تر است که فرزند فدا می‌کند یا اسماعیل
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:49

جوانمردتر است که به رضا و رغبت جان در می‌بازد به زبان عبارت خلیل می‌گفت جوانمردی مرا سزد که فرزند عزیز دارم و برای دوست قربان می‌سازم و به لسان اشارت اسماعیل می‌فرمود که من سخی‌ترم که جان عزیز در راه او می‌بازم ای پدر ترا دیگر فرزند هست اگر من بروم تو با دیگری پردازی و با مهر و محبّت با او در سازی مرا همین جانی است و بس به تحفه پیش می‌آورم و باک ندارم اما حضرت جبّار جلیل هر دو را معزول کرد و گفت من از هر دو جوادترم که ناکشته را از ابراهیم به حساب کشته برمی‌دارم و ناخواسته را از برای اسماعیل فدا می‌فرستم ای جبرئیل برو و فدا ببر و ابراهیم را بگوی: «قد صدقت الرؤیا» بدرستی که خواب خود را راست کردی و شرط فرمانبرداری به جای آوردی ابراهیم کارد از دست نهاده و متحیّروار ایستاده که جبرئیل در رسید و گوسفندی از بهشت آورده گفت ای خلیل بزرگوار! و صاحب قدم وفادار! حضرت عزّت سلام می‌رساند و می‌گوید که بر دعوت خلّت بی‌علّت قربانی فرزند ارجمند را گواه گذرانیدی دست و پای فرزند دلبند را بگشای که دست دعوی داران تسلیم را بر چوب عجز بستی، ابراهیم پای گوسفند به بست و دست فرزند بگشاد و گفت ای فرزند دلبند! جبرئیل سلام ملک جلیل به تو آورده می‌گوید که دوست فرموده که ای اسماعیل بر تیغ بلای ما صبر کردی و رسم تسلیم و اطاعت به جای آوردی دست دعا بر دارو هر چه مراد تست به زبان آر تا حلّه عطا در دامن دعای تو نهیم اسماعیل دست بر داشت و به نیاز تمام گفت بار خدایا هر که را از امّت پیغمبر آخر الزمان در حالت رفتن جان تیغ زبان به شهادت توحید تو روان باشد گناه او را به من بخش جواب آمد که ای اسماعیل و ای پسندیده جلیل! و ای نور دیده خلیل مراد تو برآوریم و گناه‌کاران را در کار تو کردیم.
چون شدی از صدق دل، قربان ماسر نپیچیدی تو، از فرمان ما
شد دعاهای تو در دم، مستجاب‌عاصیان را از تو باشد، فتح باب از امام علی بن موسی الرضا (علیه التحیّة و الثناء) منقولست که: «چون حق تعالی گوسفندی برای فدای اسماعیل فرستاد ابراهیم آن را ذبح کرد به خاطر مبارکش خطور
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:50

نمود که اگر به دست خود فرزند خود را قربان کردمی عجب ثواب عظیم یافتمی و به قدم حرمت بر درجه رفیع شتافتمی حقّ سبحانه به وی وحی فرستاد که از جمله خلقان که را دوست می‌داری؟ خلیل گفت محمد را صلی اللّه علیه و آله که حبیب و صفیّ تست خطاب آمد که او را دوست‌تر می‌داری یا خود را ابراهیم گفت حقا او را از خود دوست‌تر می‌دارم باز فرمان رسید که فرزندان او را دوست‌تر می‌داری یا فرزندان خود را؟ خلیل گفت فرزندان امجاد او نزد من دوست‌ترند از اولاد من. حقتعالی وحی کرد بدو که یکی از فرزندان بزرگوار او را به خواری و زاری از روی جور و ستمکاری غریب و تنها گرسنه و تشنه در دشت کربلا شربت شهادت به چشانند ابراهیم علیه السلام چون شمّه‌ای از این واقعه شنید. قطرات حسرت از چشمه‌سار دیده بر صفحات رخسار فرو بارید خطاب رسید که ای ابراهیم ثواب گریستن تو بر حسین و المی که به دل تو رسید برابر آن مثوبت هست که به دست خود فرزند را قربان می‌کردی».
عزیزان تأمل فرمائید که ثواب گریستن در مصیبت حسین علیه السلام چه مقدار است؟ از ائمه اهل بیت (ع) نقل کرده‌اند که هر قطره آب که در ماتم حسین علیه السلام از دیده کسی فرو بارد آن را در صدف شرف درّی می‌سازند و در قلاده عمل آن کس می‌کشند و قیمت آن در روز بازار قیامت، بر خلق ظاهر خواهد شد.
هر قطره آب دیده که در ماتم حسین‌ریزی ز چشم خویش چو دُرّی است شاهوار
آن را به رشته عملت درکشد ملک‌پس روز حشر پیش تو آرند آشکار
و اندر إزای هر گهری جوهری فضل‌بر تو هزار جوهر رحمت کند نثار شیخ سهل بن عبد اللّه تستری فرموده است که: «روز عاشورا می‌گریستم و با خود می‌گفتم اگر آن روز حاضر نبودم که در پیش آن شهید، خونم بریزند، امروز باری در حسرت آن قطره‌ای چند از آب چشم خود بریزم، شبانه حضرت رسالت صلی اللّه علیه و آله را در واقعه دیدم که مرا گفت ای سهل به جلال حضرت ذو الجلال که یک قطره آب دیده، در مصیبت فرزند دلبند من ضایع نیست و بدان گریه‌ای که امروز کردی فردا ترا چندان ثواب می‌دهند که محاسبان تخته خاک و مستوفیان دفتر خانه افلاک، از عهده
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:51

حصر و حساب ثواب آن بیرون نتوانند آمد».
به یاد حسین علی، گریه کن‌کزین گریه پیدا شود آبروی
هر آن نامه‌ای کز خطا شد سیاه‌بدان آب کردن توان شست‌وشوی در آثار آمده که حسین روز قیامت به عرصات درآید با چهره خون‌آلود و گوید:
«ربّ اشفعنی فیمن بکی علی مصیبتی» خدایا مرا شفاعت ده در حق کسی که در مصیبت من گریسته الهی هر که در دنیا بر شهیدی و غریبی و محرومی و مظلوم و بی‌کسی و بی‌برگی و بر تشنگی و گرسنگی من گریه کرده او را به من به بخش! شفاعت آن سیّد به محل قبول رسیده گریندگان حسین را برات نجات ارزانی دارند.
گر آب زنی ز دیده، راه شهدابخشند گناه تو به شاه شُهدا

بیان ابتلای یعقوب و یوسف علیهما السّلام‌

و دیگر از زمره أنبیا و فرقه أصفیا ابتلای یعقوب علیه السلام و بلای یوسف علیه السلام مشهور است، و اکثر احوال ایشان در سوره یوسف مذکور و امام رکن الدین محمد المشهور به امام‌زاده در ترجمه سوره یوسف که مشتمل بر روایات شریفه و محتوی بر حکایات لطیفه است که در سبب نزول این سوره علمای تفسیر را اقوال است و قولی چند بیان کرده و از جمله وجهی نادر آورده که این سوره جهت تسلّی حضرت رسالت صلی اللّه علیه و آله نازل شده، بعد از استماع واقعه حسنین و این وجه به همان عبارت امام با اندک تغییری اینجا به تحریر در می‌آید:
در صحایف آثار و لطایف اخبار نوشته‌اند: «که روزی سیّد سادات و منشأ جمیع سعادات سر دفتر جریده کاینات و شاه بیت قصیده موجودات، علیه افضل الصلوات و اکمل التّحیات نشسته بود حسن و حسین را بر کنار نشانده و در عالم خوشتر از آن چه باشد مقصود در کنار و قاصد از آن میانه بر کنار دریای رحمت موج زده بود و در شب افروز بر ساحل افتاده آن روز آفتاب و ماه از یک برج می‌تافت و قیامت ناآمده بر
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:52

سر «و جمع الشّمس و القمر» مشاهده می‌رفت ندانم تا کنار خواجه را عدن گویم که پر در و مرجان بود یا آن را چمن خوانم که پرگل و ریحان بود اگر عدن گویم که پردرّ و مرجان رواست «یَخْرُجُ مِنْهُمَا اللُّؤْلُؤُ وَ الْمَرْجانُ» «1» مراد حسن و حسین‌اند. اگر چمن خوانم پرگل و ریحان سزاست «هما ریحانتای من الدنیا» سید عالم صلی اللّه علیه و آله و سلم گاه لب بر لب حسن می‌نهاد و گاه روی خود بر روی حسین می‌مالید که ناگاه به فرمان إله جبرئیل امین در رسید و خطاب ربّ الأرباب رسانید که أ تحبّهما آیا حسن و حسین را دوست می‌داری خواجه فرمود که آری أکبادنا چگونه دوست ندارم که دو پاره جگرند و دو روشنایی بصر دو فرزند ارجمند و دو جگرگوشه دلبند. جبرئیل فرمود که ای سیّد کدام را دوستتر می‌داری فرمود که ای برادر هر دو در یک صدفند و هر دو بدرب یک آسمان شرف هر دو پاسبان یک مدینه‌اند و هر دو بادبان یک سفینه هر دو سرو یک باغند و هر دو پرتو یک چراغ هر دو گوهر یک درّند و هر دو اختر یک برج هر دو شکوفه یک شاخند، و هر دو برگزیده یک کاخ هر دو جگرگوشه رسولند و هر دو توشه دل بتول، هر دو شبل اسد اللّه‌اند هر دو سبط رسول اللّه یا اخی جبرئیل هر دو را دوست می‌دارم جبرئیل گفت ای سید ملک جلیل می‌گوید: که ای حبیب! من آگاه نه‌ای از این که یکی از این فرزندان ارجمند ترا به زهر قهر از پای درآرند و دیگری را به تیغ بی‌دریغ سر بردارند خواجه چون از جبرئیل قضیّه ابتلای ایشان شنید فرمود که «من یفعل بهما؟» با جگرگوشگان من این بی‌رحمی که کند؟ و سنگ این جفا در روی فرزندان من که افکند؟ جبرئیل گفت جمعی از امّت تو و گروهی هم از ملت تو مهتر فرمود أ یؤمنون بی‌این؟ جماعت به من ایمان آرند و یرجون شفاعتی و به شفاعت من امید دارند؟ و یقتلون اولادی و فرزندان مرا بکشند و جگرگوشگان مرا به کمند بلا در کشند گفت: آری به کشند و زارشان کشند و سرشان به تیغ بردارند و قطره آب از حلق تشنه ایشان دریغ دارند.
______________________________
(1)- سوره الرحمن، آیه: 23.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:53

خواجه فرمود که ای جبرئیل امّت من به چه جرم حسن مرا شربت زهر چشانند؟ و به چه گناه حسین مرا به باد خنجر آبدار سرافشانند؟ جبرئیل گفت بی‌هیچ جنایتی این خیانت روا دارند و بی‌هیچ خطائی از جور و جفا چیزی فرو نگذارند ماه تابان چه گناه دارد که سگان کهدانی در رویش ولوله و علالا می‌کنند از گل پاکیزه روی چه در وجود آمده است که در کوره گلاب گرانش می‌افکنند.
مه فشاند نور و سگ عوعو کندهر کسی بر خلقت خود می‌تند مهتر عالم صلّی اللّه علیه و آله و سلم از جفای امّت گریان شد و غبار آزار بی‌خردان بر آئینه دل مبارکش نشست جبرئیل از برای خرسندی دل خواجه پیغام رسانید که نَحْنُ نَقُصُّ عَلَیْکَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ «1» از معامله عصاة امّت عجب مدار و از واقعه برادران یوسف براندیش اگر اینها چاکرانند آنها برادران بودند اگر اینها بی‌خبرانند آنها از نسل پیغمبران بودند پس این قصه از برای تسلّی دل حضرت مصطفی و آرامش خاطر بلاکشان کربلا نازل شده و وجه احسنش را نیز همین گفته‌اند».
اصل این قصّه چو درد و محنت است‌موجب سوز و بکاء حزنست
احسنش گفت خداوند که اودر تسلّی حسین و حسنست و ابتلای این قصّه دو نوع است یکی آنچه به یعقوب رسید از در مفارقت یوسف و یکی آنچه یوسف در چاه و زندان کشید از محنت و بلیّت و از هر یک دو سه کلمه بر سبیل اختصار گفته می‌شود:
آورده‌اند که یعقوب علی نبیّنا و آله و علیه الصّلاة و السّلام دوازده پسر داشت و یوسف را از همه دوست‌تر داشتی و نظر تربیت و تقویت بر حال او گماشتی زیرا که هم به حلیه جمال آراسته بود و هم به پیرایه کمال پیراسته صورتش از کمال معنی، خبر می‌داد و جمال معنیش در آئینه صورت جلوه می‌کرد.
صورتت می‌بینم و حیران معنی می‌شوم‌تا چه معنیّ لطیفی تو، که اینت صورتست
______________________________
(1)- سوره یوسف، آیه: 3.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:54

برادران را از این جهت زنگار حسد بر آئینه دل نشسته بود و رقم رشک و غیرت بر لوح سینه ایشان نقش بسته تا وقتی که یوسف در خواب دید که آفتاب و ماه و یازده ستاره از آسمان فرود آمده و او را سجده کردند این واقعه را با پدر تقریر کرد و برادران شنیدند. حسد ایشان روی به ازدیاد نهاد خواستند تا خیال یوسف را از دل یعقوب محو کنند و سودای او از سر پدر به یک سو فکنند از پدر درخواست نمودند که یوسف را با ایشان به صحرا فرستد و به سعی تمام یعقوب را بر آن داشتند که به این معنی رضا داد و به فرمود تا یوسف را جامه‌های زیبا پوشانیدند و به نوعی که طریق آن زمان بود بر آراستند و زبان قضا می‌گفت: «که آرایش برای شب وصال باید، امروز روز فراقست آرایش به چه کار آید.؟»
گذشت روز وصال و رسید شام فراق‌مباد هیچ دلی، مبتلا به دام فراق القصّه یعقوب یوسف را به برادران سپرد و فرمود که بروید و بیرون دروازه کنعان در زیر شجرة الوداع توقّف کنید تا من بیایم و شجرة الوداع درختی بود که هر که به سفر رفتی یاران با او در آنجا وداع کردندی و خویشان و دوستان تا به دان محلّ به مشایعت رفتندی گویا بیخ آن شجره به آب اندوه پرورش یافته بود، و شاخ و برگش در هوای محنت و بلا نشو و نما پذیرفته.
نهالی کاشت دهقان محبّت در تنش مرددل برش اندوه: و بیخش خون، و شاخش غم پسران به فرمان پدر از شهر بیرون آمده در سایه آن درخت قرار گرفتند و یعقوب جامه پشمینه پوشید و عمامه هم از پشم بافته خود بر سر نهاده میان خود بربسته و عصا در دست گرفته روی به دروازه شهر آورد چون هرگز رسم نبود که یعقوب به مشایعت فرزندان رود هر که آن صورت مشاهده می‌نمود در تعجّب و تحیّر می‌افزود از سر کار و حقیقت حال بی‌خبر بود و زبان حال یعقوب این نغمه أدا می‌فرمود و جز گوش هوش یوسف نمی‌شنود.
میان به عزم سفر بسته بر سر راه است‌سرشک دیده من می‌رود که راه به گیرد
گه وداع بگریم چنانچه سیل به خیزدشب فراق به نالم چنانکه ماه بگرید اما چون نظر فرزندان بر یعقوب علیه السلام افتاد از جای برجستند و دست و پای پدر
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:55

را بوسیدند یعقوب به هیچ کدام التفات نکرد و یوسف را در بر گرفت و روی بر رویش نهاد و گفت ای فرزندان مرا معذور دارید که از او بوی جدّ و پدر می‌شنوم و از دیدن روی او مطلقا سیر نمی‌شوم.
چه حسن است اینکه گر هر دم رخش راصد نظرم بیم آرزو باشد که یک بار دگر بینم پس گفت ای روشنائی دیده پدر! اگر توانستمی ترا بر گردن خود بردمی و بازآوردمی امّا پدرت ضعیف و نحیف و منتظر دیدار شریف است زینهار تا شب در صحرا نباشی و دل و دیده پدر را به ناخن فراق مخراشی یا بنیّ لو بقیت اللیلة لأحترقت ای پسر اگر امشب در صحرا بمانی و بازنیائی بیم آن است که از آتش فراق بسوزم و هزار شعله جانسوز در کانون سینه برافروزم یوسف پشت خم داد تا پشت پای پدر بوسه دهد پدر سر مبارکش برداشت و پیشانی نورانیش به بوسید و گفت ای قرّة العین زمانی مرا در کنار گیر و ساعتی در بغل من قرار گیر اللّیل حبلی که داند که فردا بر سر ما چه نوشته‌اند و نهال حال ما به دست تقدیر در کدام وادی کشته‌اند.
نگاهدار زمانی زمام کشتی وصل‌که بحر حادثه‌ها را کناره پیدا نیست ای یوسف تو را چهار وصیت می‌کنم وصیّت‌های پدر بشنو و نصب العین ضمیر خود ساز:
اول یا بنیّ لا تنس اللّه بکلّ حال ای فرزند خدای را به هیچ حال فراموش مکن و در هر کار که باشی ذکر آفریدگار از زبان و دل خویش دور مدار که هیچ غریبی در سفر و همنشینی در حضر برابر ذکر و شکر او نیست.
دوم اذا وقعت فی بلیّة فأستعن باللّه اگر به بلائی درمانی و عافیت از تو کرانه گیرد یاری از فضل خداجوی که هر که سر رشته تدبیر از دست بداد اگر چنگ در حبل متین کرم او نزد زود از پای درآید.
سوم و أکثر من قول حَسْبِیَ اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَکِیلُ «1» و این کلمه را بسیار گوی که جدّت خلیل را که در آتش می‌انداختند این کلمه گفت ضرر شرر نمرودی از وی مندفع شد و
______________________________
(1)- سوره زمر، آیه: 38.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:56

دود آن آتش به چهره عصمتش نرسید وصیت آخرین یا بنیّ لا تنسانی ای پسر مرا فراموش مکن فأنّی لا أنساک بدرستی که من ترا فراموش نخواهم کرد و تا سیل خون جگر خانه دل را خراب نسازد ساکن غمکده سینه‌ام سودای خیال تو خواهد بود و تا دست محنت به کلبه اندوه لوح دیده را نشوید نقش اوراق پرده‌های چشمم خیال جمال تو خواهد بود.
با مهر تو در خاک فرو خواهم شدبا عشق تو سر ز خاک بر خواهم کرد آورده‌اند: «که یوسف را خواهری بود دینا نام در آن ساعت که برادران و پدر می‌رفتند وی خفته بود ناگاه در خواب دید که ده گرگ یوسف را از کنار پدر در ربودند از بیم این واقعه از خواب درجست و پرسید که یوسف کجاست؟ گفتند با برادران به صحرا رفت گفت پدر إجازت فرمود گفتند آری. دختر گفت آه قضا کار خود کرد و فراق یوسف دود از دودمان ما برآورد پس سر و پای برهنه روی به دروازه شهر نهاد تا به زیر درخت وداع رسید پدر را دید که با یوسف در سخنست او نیز بیامد و در پای یوسف افتاد و مقنعه از سر برگرفته در گردن افکند و گفت ای عزیز برادر! چنان انگار که من یک پرستارم مرا با خود ببر تا هرکجا نزول کنی من خاک آن زمین را به جاروب مژگان برویم و چون آب نوشی برپای‌خاسته هر دو دست زیر جام دارم اگر طعام باید پخت من هیزم جمع کنم و اگر لا بد نمیبری ای خورشید فلک خوبی، و ای درّ صدف یعقوبی زنهار تا روی آئینه دل این عاجز بیچاره را به درد فراق سیاه نسازی و جگر این عجوزه ضعیفه را به آتش هجران نسوزی. یوسف از یک طرف اشک می‌بارید و دینا از یک گوشه مینالید و می‌زارید و در این محل اطباق آسمانها را در بازنهاده بودند و حورا و عینا ایستاده مقرّبان در جوش، و روحانیان در خروش، و زبان حکم ازلی می‌گفت ای یعقوب تو از مفارقت یک شبه می‌زاری و از فراق چهل‌ساله خبر نداری پس یوسف پدر و خواهر را وداع کرد.
می‌کند آن مه وداعی، دوستان خویش راتازه داغی می‌نهد مر سینه‌های ریش را چون برادران روی به راه نهادند یعقوب آواز داد که من از اینجا به شهر نخواهم رفت
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:57

تا شما بازآئید و روبیل را گفت تو از همه اولاد من بزرگتری یوسف را به تو می‌سپارم زنهار که از حال او غافل نشوی و اعتماد بر دیگر برادران نکنی روبیل قبول کرد و روی به راه آوردند اما چون قدمی چند دور شدند یعقوب آواز داد که آهسته روید که حریف دامنگیر هجران گریبان دل گرفته به تقاضای جان تعجیل می‌نماید.
یک قدم آهسته‌تر نه، زان که بر دل می‌نهی‌یک نفس آهسته‌تر رو زان که با جان می‌روی ایشان می‌رفتند و آن پیر بزرگوار بر اثر ایشان آهسته آهسته قدم می‌زد و به هر قدمی نمی از دیده می‌بارید و در هر دمی آهی از سینه می‌کشید.
می‌رود آن ماه و من از بی‌دلی‌می‌دوانم در پی‌اش گلگون اشک آورده‌اند که چون برادران قدمی چند برفتند و نزدیک بود که از نظر پدر غایب گردند یعقوب (ع) آهی زد و گفت ای فرزندان یوسف را بازآرید تا یک بار دیگرش بینم یوسف را پیش پدر آوردند در برش گرفت و گفت ای عزیز پدر، راه برداشتی و مرا در فراق بگذاشتی
رفتی و بر دل از غم عشق تو، داغ ماندو آشفتگی زلف توام در دماغ ماند یوسف (ع) پدر را تسلّی داده بازگردانید یعقوب مراجعت نموده به زیر درخت وداع رسید از هر شاخی آواز الفراق شنید دانست که در پرده غیب رنگ دیگر آمیخته‌اند از کارخانه قضا نیرنگی دیگر انگیخته امّا فرزندان در نظر پدر یوسف را از یکدیگر می‌ربودند و بر دوش و بر گردن بلکه بر فرق سر می‌نهادند.
به چشمان پدر تا می‌نمودندز یکدیگر به مهرش می‌ربودند
گهی آن بر سر دوشش گرفتی‌گه این تنگ، اندر آغوشش گرفتی
چو پا در دامن صحرا نهادندبر او دست جفا کاری گشادند
ز دوش مرحمت بارش فکندندمیان خاره و خارش فکندند پسران یعقوب چون از نظر پدر غایب شدند یوسف را بر زمین افکندند و گفتند که چند بار تو کشیم؟ و شربت رشک تو چشیم؟ پیاده روان شو و در پیش ما می‌دوّ! یوسف در گریه آمد که ای برادران عزیز چه کرده‌ام که با من این خواری می‌کنید! و مرا پیاده
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:58

می‌دوانید گفتند ای صاحب رؤیای کاذبه آفتاب و ماه که ترا سجده کرده‌اند از ایشان در خواه تا به فریاد تو رسند یوسف (ع) قدمی چند برفت مانده گشته بند نعلینش به گسیخت از ترس اخوان پای برهنه بر خار و خارا روان شد.
کف پائی که می‌بودش ز گل ننگ‌ز زخم خار و خاره گشت گلرنگ نزدیک هر برادر که دویدی طپانچه‌ای بر رخسار وی زدی و به راندی و در دامن هر برادر آویختی، گریبانش گرفتی و دور افکندی.
به زاری هر که را دامن کشیدی‌به بیزاری گریبانش دریدی
به گریه هر که را در پا فتادی‌به خنده بر سر او پا نهادی بدین منوال در صحرا می‌دوانیدندش تا وقتی که آفتاب ارتفاع گرفت و هوا چون سینه یعقوب سوزناک شد تشنگی بر یوسف غلبه کرد روی به روبیل آورد که ای برادر تو از همه بزرگتری هم مرا پسر خاله و برادری و پدر، مرا به تو سپرد و مهمّات من به عهده مکرمت تو کرد تو باری بزرگی کن و بر خردی من رحم نمای روبیل به سخن وی التفات نکرد و طپانچه بر رخسار نازکش چنان زد که برگ گلش مانند بنفشه کبود شد نزد شمعون آمد که مشربه مرا بده که از تشنگی جانم به لب رسیده تا دمی آب درکشم و خود را از بادیه تشنگی فراتر کشم و آن مشربه بود که یعقوب از بهر یوسف قدری آب و مقداری شیر با هم آمیخته بود در آنجا ریخته و به شمعون سپرده که هنوز از لب او بوی شیر می‌آید او را طاقت تشنگی نخواهد بود و چون تشنه شود او را از این مشربه شربتی بچشان چون یوسف آب طلبید شمعون هر چه در مشربه بود بر زمین ریخت و آن آب و شیر با خاک برآمیخت آن شربت به خاک داد و بدان پاک نداد، حسین علیه السلام را نیز واقعه یوسف افتاده بود او جفای بدکیشان می‌کشید و یوسف از خویشان رنج می‌دید، این جماعت آب بر خاک می‌ریختند و به برادر نمی‌دادند آن جفاکاران بر لب فرات (حیوانات) را سیراب می‌کردند و شیر بچگان امامت و کرامت را به آتش تشنگی می‌سوختند.
سوز دل مبارک لب تشنگان بپرس‌زان ریگها که فرش بیابان کربلاست
در خون ناب غرقه لب تشنه حسین‌لعلی است آبداری که در کان کربلاست
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:59

او جان سپرده تشنه و ما را ز روی شوق‌جان تشنه محبّت سلطان کربلاست القصّه یوسف گفت ای شمعون این آب را چرا ریختی؟ گفت ما داعیه داریم که خون از حلق تو بریزیم چه جای آن است که آب در حلق ریزیم تو تشنه آبی، ما به خون تو تشنه‌ایم یوسف چون حدیث کشتن شنید بر خود به لرزید و از بیم جان آب و نان را فراموش کرد و در آن وقت یوسف را از تشنگی کام و زبان چون لاله آتشبار شده بود و حدقه چشم چون دیده نرگس آب گرفته بی‌طاقت شد و از پای درافتاده آغاز ناله کرد.
چو شد نومید از ایشان ناله برداشت‌ز خون دیده بر رخ لاله می‌کاشت
گهی در خون و گه در خاک می‌خفت‌ز اندوه دل صد چاک می‌گفت
کجائی ای پدر برگو کجائی؟ز حال من چنین غافل چرائی؟ آیا یعقوب کجا بود که تا فرزند خود را می‌دید پای از رفتن آبله کرده و روی از طپانچه برادران کوفته گشته، آیا مصطفی صلّی اللّه علیه و آله کجا بود تا جگرگوشه خود را مشاهده کردی لب آبدار از تشنگی خشک و رخسار چون گلنار به زخم شمشیر فجار غرقه خون گشته مخدّرات حجرات عصمت از سوز حسرت او و کربت غربت خود در خروش آمده و دریای فتنه و غوغا برای استیصال آل عبا در جوش.
یا رسول اللّه بر آر از روضه پاکیزه‌بسر بینی آنچه واقع در زمین کربلاست
یا رسول اللّه گذر فرما به دشت کربلاخود تو می‌دانی که خاک کربلا، کرب و بلاست
جعد مشکین حسین، آغشته اندر خاک این‌چون محنتهاست یا رب وین چه اندوه و عناست امّا چون یوسف را قصد برادران متحقق شد، روی به قبله دعا آورد و گفت ای خداوندی که جدّ پدرم را از ضرر شرر آتش نمرودی خلاصی دادی و پدرم را مژده و بارکنا علیه و علی إسحاق فرستادی بر پدر پیر من رحمت کن و مرا از کشتن نجات ده یهودا که این مناجات استماع کرد عرق اخوّت او در حرکت آمده عرق مروّت بر جبینش نشست و روی به یوسف کرد که ای برادر دل فارغ دار که تا جان در تن من باقی بود نگذارم که کسی به جان تو قصد کند.
ور رسد کار به جان از سر جان برخیزم
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:60

برادران چون دیدند که یهودا یوسف را در زیر دامن حمایت خود جای داد دست تعدی در آستین ادب کشیده از سر کشتن او در گذشتند «وَ أَجْمَعُوا أَنْ یَجْعَلُوهُ فِی غَیابَتِ الْجُبِّ» «1» و رای ایشان بر آن قرار گرفت که وی را در چاه افکنند و در سه فرسخی کنعان چاهی بود عمیق و از طریق جاده دور افتاده او را به سر آن چاه کشیدند یوسف چنگ در دامان یک یک می‌زد فایده نمی‌کرد گاه بزرگی پدر، و گاه خردی خود را شفیع می‌آورد و سود نمی‌داشت از ابر دیده آب حسرت می‌بارید امّا از زمین همت برادران گیاه وفا نمی‌رست. نسیم آه از گلشن دلش می‌وزید ولی در روضه شفقت ایشان غنچه مهر نمی‌شکفت. یوسف در پای ایشان می‌افتاد و به زبان حال مضمون این مقال ادا می‌نمود.
یاران غمم خورید که بی‌یار مانده‌ام‌در خار زار هجر، گرفتار مانده‌ام
یاری دهید، کز در او دور گشته‌ام‌رحمی کنید کز غم او زار مانده‌ام یوسف چون دید که از سر بیداد او نمی‌گذرند و به نظر مرحمت به حال زار او نمی‌نگرند فرمود که مهلتم دهید تا دو رکعت نماز گزارم. گفتند تو نماز گزاردن چه دانی؟
گفت آخر پیغمبرزاده‌ام و با پدر بسیار در محراب طاعت بر پای ایستاده‌ام. یهودا برادران را درخواست کرد تا یوسف را گذاشتند دو رکعت نماز گزارد و بعد از نماز روی بر خاک نیاز نهاد و گفت خدایا خود را به تو سپردم و زمام مهام خود به قبضه تقدیر تو بازدادم.
ما بنده‌ایم و مصلحت ما رضای تست‌خواهی ببخش و خواه بکش رأی رأی تست چون از مناجات فارغ شد برادران گفتند پیرهن بیرون کن گفت هیهات هیهات زنده را عورت‌پوش می‌باید و مرده را بی‌کفن نمی‌شاید پیرهن بگذارید اگر بمیرم بی‌کفن نباشم، و اگر نمیرم ستر عورتی باشد گفتند البته پیرهن بیرون کن و غرض ایشان آن بود که پیرهن خون‌آلود پیش پدر برند و گویند او را گرگ از هم درید و اینک پیراهن خون‌آلود گواه حالست. یوسف به دو دست گریبان خود گرفته بود و ایشان به قوّت دست وی
______________________________
(1)- سوره یوسف، آیه: 15.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:61

دور کرده و پیراهن از سرش برکشیدند و رسن بر میان او بسته در آن چاه فرو گذاشتند.
میانش را که بودی موی مانندبه پشمین ریسمان دادند پیوند
کشیدند از بدن پیراهن اوچو گل از غنچه عریان شد تن او
فرود آویختند آنگه به چاهش‌به چاه انداختند از نیمه راهش همین که یوسف (ع) را به چاه فرو گذاشتند گفت ای برادران! هر چه کردنی بود کردید و هر چه خواستید از جفا به جای آوردید، اکنون شما را نصیحتی می‌کنم به گوش حال بشنوید و از سخن من بیرون مروید گفتند: چه نصیحت می‌کنی؟ گفت آن که پدر را نیکو دارید و جانب او فرومگذارید و چنان مسازید که او داند که شما با من چه کرده‌اید؟
مبادا بر شما خشم گیرد و شما را عقوبت کند اگر شما را قوّت آن هست که با من جفا کنید مرا طاقت آن نیست که شما به عقوبت پدر در مانید. روبیل از این سخن روی در هم کشیده کارد بر رسن زد یوسف در نیمه چاه بود که رسن بریده شد گفت دریغ که دیدار پدر نادیده رشته امید از زندگی منقطع شد و در تک چاه فنا افتادم دل از جان برداشت و خود را به کلی به حق واگذاشت ندا رسید به جبرئیل که ادرک عبدی دریاب بنده مرا، جبرئیل به یک پر زدن از سدرة المنتهی به میانه چاه رسید و یوسف را در هوا به گرفت یوسف بی‌هوش شده آهسته آهسته او را به تک چاه رسانید و بر بالای سنگی خوابانید خطاب آمد که ای جبرئیل از جامه‌های بهشت ببر و در وی پوشان و از شربت‌های بهشت او را به نوشان و سر او را در کنار خود نه و پر با فر خود را در جراحتهای او بمال تا بهتر گردد و چون به هوش بازآید سلام ما را به وی برسان و بگوی هیچ غم مخور که ما ترا برای تخت و جاه آفریده‌ایم نه برای تحت چاه. جبرئیل گفت الهی اجازت ده تا خود را به صورت یعقوب (ع) به وی نمایم تا زمانی تسلّی یابد فرمان خدا در رسید که چنان کن جبرئیل به صورت یعقوب (ع) برآمده سر یوسف را در کنار نهاد یوسف (ع) به هوش بازآمده سر خود را کنار پدر دید، هر دو دست در گردن روح الأمین کرد و فریاد برکشید که یا أبتاه! کجا بودی که برادران بر من جفا کردند و مرا از خدمت تو جدا کردند و ترا نیز به فراق من مبتلا کردند و مرا سر و پای برهنه، در بیابان مهلک دوانیدند و آنچه از جفا و
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:62

ستم ممکن بود به من رسانیدند و آب و نان از من بازداشتند مرا گرسنه و تشنه به گذاشتند رخساره مرا به زخم طپانچه پرخون کردند گیسوی مرا به خاک و خون آمیختند پیراهنی که تو به دست خود در من پوشانیدی از سرم برکشیدند رسن خواری بر میانم بستند و لگد بی‌ادبی، بر پشتم زده سرنگونم به چاه درآویختند ای پدر در روی من نگر و زخم طپانچه ببین در پشت و پهلوی من اثر جراحت ملاحظه کن یوسف این می‌گفت و از دیوارهای چاه آواز ناله می‌آمد و جبرئیل می‌خروشید و ملائکه می‌گریستند آخر جبرئیل بی‌طاقت شده گفت: ای یوسف من یعقوب نیستم روح الأمینم و فرستاده ربّ العالمین پس سلام الهی بدو رسانید و مژده خلاص به گوش هوش او فرو خواند و خواست که به مقام خود رود خطاب حضرت عزّت در رسید که ای جبرئیل دو سه روزی در تک چاه قرار گیر و سر یوسف در کنار گیر که غریبست و تنها از یار و دیار دور و دل بر کربت غربت، و حرقت فرقت نهاده.
نه او را مونسی نه غمگساری‌نه غمخواری، نه دلداری، نه یاری آورده‌اند: که «فرزندان یعقوب آن شب به کنعان نرفتند و یعقوب همه روز به انتظار یوسف در زیر شجرة الوداع نشسته بود با خواهر یوسف سخن شوق خود در پیوسته نماز شام در آمد و اثر از فرزندان پیدا نشد و دود از دماغ یعقوب برآمد.
آمد نماز شام و نیامد نگار من‌ای دیده پاسدار که خوابت حرام شد یعقوب گفت ای دینا برادرانت را چه شد که دیر آمدند؟ و سبب چیست که ماه رخسار یوسف من از مطلع وصال طالع نمی‌شود و شمع جمالش چرا کلبه تاریک فراق را به لوامع انوار خود روشنی نمی‌بخشد ای دختر از تخیّل مفارقت یوسف (ع) و تصوّر مهاجرت او آتش حسرت در التهاب آمد و سفینه آرام و قرار در گرداب اضطراب افتاد.
یا رب چه شد امروز که آن ماه نیامدجان رفت ز تن و آن بت دلخواه نیامد دینا پدر را تسلّی می‌داد و انواع سبب‌ها و عذرها ترتیب می‌کرد. القصّه یعقوب شب همانجا به سر برد و بامداد بر پشته‌ای بلند که بر آن صحرا مشرف بود برآمد و دختر را نزد خود به نشانده دیده بر راه فرزندان نهاد.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:63

من منتظرم که یار از راه رسدجان مژده دهم که یار ناگاه رسد فرزندان یعقوب شب در سر رمه بودند و خواب بر ایشان غلبه کرد یهودا در خواب نمی‌شد چون دید که برادران در خواب رفتند فرصت غنیمت یافت و تنها به سر چاه شتافت، آواز داد که یا اخی یوسف ای برادر من یوسف أ حیّ أمیّت؟ آیا تو زنده‌ای در این چاه یا مرده؟ یوسف گفت تو کیستی که از حال بیچارگان می‌پرسی و از غریبان و بی‌کسان یاد می‌کنی گفت من برادر توام یهودا. ای برادر با جان برابر! حال تو چیست یوسف گریان شد که چون بود حال کسی که از کنار پدر جدا بود و در تک چاه در صدد فوت و فنا باشد به تن برهنه به لب تشنه به شکم گرسنه به دل خسته نه مونسی نه یاری نه همدمی نه غمگساری نه در روی زمین از زندگان و نه در زیر زمین از فرورفتگان. یهودا از درد دل یوسف در خروش آمد و بر خردی و غریبی و تنهائی و بیکسی وی بسیار به گریست و یوسف از قعر چاه آواز داد که ای برادر وقت وصیّت است نه هنگام تعزیت.
یهودا گفت چه وصیت داری؟ یوسف گفت که وصیّت من آن است که چون نماز شام با برادران به خانه روید از بی‌کسی من براندیشید و به وقت طعام خوردن از گرسنگی من یاد آرید و چون بامداد سر از بالین برداشته جامه پوشید برهنگی من فراموش مکنید و در وقت شادی و جمعیّت که با هم گفت‌وگوی کنید تنهائی و پریشانی مرا بر خاطر گذرانید
چو در میان مراد آورید دست امیدز عهد صحبت ما، در میانه یاد آرید و چه شبیه است این وصیّت به وصیّت شهید کربلا که در نوبت آخر که به میدان می‌رفت فرزند ارجمند خود امام زین العابدین علیه السلام را طلبیده در کنار گرفت و گفت ای عزیز پدر! و ای غریب پدر! و ای یتیم پدر! بعد از من به صالحان امت جدّم و دوستداران پدر و مادرم بگوی که حسین شما را سلام رسانید و فرمود که: ای یاران و هواداران هر جا که ذکر غریبی رود از بی‌کسی من یاد آرید و به هر وقت که شهیدی را نام برند شهادت مرا پیش خاطر آرید و چون شربت آبی بنوشید از تشنگی جگر تفتیده و خشکی لب و زبان من فراموش مکنید.
از سوز سینه و جگر خون‌چکان من‌چون آب خوش خورید به حسرت کنید یاد
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:64

از بهر آب دادن سرو روان من‌در جوی دیده چشمه خونین روان کنید
آن دم که غرقه گشت به خون طیلسان من‌زد آسمان عمامه خورشید بر زمین القصّه یهودا از سوز آن وصیّت خروش برکشید و او مرد بلند آواز بود آواز وی به گوش برادران رسیده، برجستند و بر اثر آواز روان شده دیدند که یهودا بر سر چاه نشسته و می‌گرید گفتند: ای یهودا چرا می‌گریی؟ گفت بر حال این غریب آواره بیچاره می‌گریم و چون نگریم.
همچو سرویست در آن آب روان پیوسته‌آبم از دیده روان است و خیال قد او
گوئی از زلف رگی بود به جان پیوسته‌زلفش از دست بدادیم و ز دل خون به چکید برادران یهودا را ملامت کردند و سنگی بر سر چاه نهاده روی به کنعان آوردند و پیراهن یوسف را به خون گوسفندی آلوده ساخته با خود بردند نماز دیگر بود که به حوالی آن پشته رسیدند که یعقوب بر آن بالا بود همه روز انتظار برده و دیده ترصّد بر راه نهاده ناگاه گردی در آن صحرا پدیدار شد یعقوب دختر را گفت این چه گردست؟
گفت عجب نه که برادران من می‌آیند گفت نیکو بنگر که ایشان هستند یا نه؟ دینا در نگریست و لرزه بر اعضای وی افتاد یعقوب پرسید که ای دختر تو را چه رسید گفت ای پدر برادران من می‌آیند امّا یوسف همراه ایشان نیست یعقوب از استماع این سخن آهی سوزناک از جگر برکشید و گفت ایشان را آواز ده تا به بالای پشته برآیند دینا نعره زد که ای ابنای یعقوب! بیائید که پدر بزرگوار شما اینجا در انتظار شما است چون فرزندان بدانستند که پدر ایشان آنجا است از بطن وادی دست به زدند و چون صبح کاذب گریبان چاک زدند و چون خروس سحری خروش برآوردند که وا حبیباه! وا اخاه! وا یوسفاه! یعقوب گفت ای دختر این چه فریاد است که می‌آید و این چه ضجّه است که رگ خون از دیده گشاید این چه شور است که از تأثیر آن آتش هجرت در کانون سینه می‌افروزد و این چه خروشست که از هیبت استماع آن آب حسرت از فوّاره دیده غمدیده می‌ریزد.
می‌رسد در گوشم از هر لب صدای ماتمی‌موج زن می‌بینم از هر دیده طوفان غمی
این قدر دانم که در هم رفته کار عالمی‌اهل عالم را نمی‌دانم چه حال افتاده است؟
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:65

دینا گوش فرا داشت و از مضمون گریه و فریاد، یعقوب را خبر داد مقارن استماع این خبر پیر از پای درافتاده از هوش برفت دینا نعره زد که ای برادران بشتابید و پدر پیر خود را دریابید که حال او دگرگون شد و عنان عقل از کف اختیار ما بیرون رفت ایشان شتاب کنان به رسیدند و پدر را بدان حال دیدند فریاد از نهاد ایشان برآمد روبیل بدوید و سر پدر در کنار گرفت و دست به دهان مبارکش برد اثر نفس ندید خروش برکشید یهودا گفت ای برادران! این چه بود که با خود کردید، پدر را ضایع ساختید برادر را به چاه انداختید زبان ملامت خلق بر خود دراز کردید؟ درهای تعرّض آشنا و بیگانه به روی خود باز کردید! پرده خود بدریدید رشته پیوند خویش به تیغ قطیعت به بریدید پس نعره‌زنان و فریاد کنان پدر را برداشتند و به خانه بردند یعقوب همچنان بی‌هوش بود تا صبح صادق بدمید و نسیم سحرگاهی از مهبّ لطف الهی بوزید یعقوب چشم باز کرد و گفت: نور چشم من کو ایشان پیراهن خون‌آلود در دست گرفته حدیث گرگ در میان آوردند باز یعقوب بی‌هوش شد دختر به سر بالین پدر آمد گریان، گریان دست بر فرق مبارک وی نهاد و نعره وا ویلاء! وا مصیبتاه! برکشید قطره‌ای آب از دیده او بر چهره اسرائیل چکید دیده باز کرد و گفت أین انا؟ من کجایم گفتند در منزل کرامت و مقرّ سعادت خود و عترت خود گفت یوسف من اینجا هست؟ گفتند: نه فرزندان دیگر هستند. گفت چه حاصل؟.
بت شکر لب من، در کنار نیست چه سود؟گل و بنفشه همه هست و یار نیست چه سود القصّه یعقوب در فراق یوسف چندان آه کرد که فرشتگان به فریاد آمدند گفتند: الهی یوسف را بدو بازده و یا یعقوب را خاموش گردان یا ما را اجازت ده تا به دنیا رویم و با یعقوب در آه و ناله موافقت کنیم هر بامداد یعقوب به صحرا آمدی و بر حوالی کنعان گردیدی و می‌گفتی یا بنی! ای فرزند دلبند من یا قرّة عینی ای نور دیده من یا ثمرة فؤادی ای میوه باغ دل پرداغ من یا فلذة کبدی ای جگرگوشه جگر خون شده پررنگ فی ای بئر طرحوک آیا تو را در کدام چاه انداخته‌اند بأیّ سیف قتلوک آیا تو را به کدام تیغ هلاک ساخته‌اند بأیّ بحر غرقوک آیا تو را در کدام دریا به غرقاب فنا افکنده‌اند بأیّ ارض دفنوک در کدام بقعه از زمین برای دفن تو قبر کنده‌اند سرگشته در آن وادی‌ها
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:66

می‌گشت و آب حسرت از دیده می‌بارید و به سوزی که آتش در گنبد افلاک زدی می‌زارید جبرئیل در رسید که ای یعقوب ببکائک بکیت الملئکة فرشتگان آسمان را به گریه خود بگریانیدی و مقدّسان ملاء اعلی را به ناله درآوردی.
یعقوب جواب داد که ای جبرئیل چه کنم که نگریم؟
آه دردآلوده دارم چون ننالم آه آه؟جان غم فرسوده دارم چون نگریم زار زار القصّه یعقوب در فراق یوسف چندان به گریست که چشمش سفید شد. چنان چه حق سبحانه فرمود وَ ابْیَضَّتْ عَیْناهُ مِنَ الْحُزْنِ «1» در اخبار آمده که امام زین العابدین علی بن الحسین بعد از واقعه کربلا بسیار می‌گریست گفتند یا بن رسول اللّه بسیار می‌گریی و ما از بسیاری گریه، بر تلف تو می‌ترسیم گفت: ای یاران مرا معذور دارید یعقوب پیغمبر خدای بود و دوازده پسر داشت یکی از آنها از نظر او غایب شد چندان بگریست که چشم او خلل‌پذیر شد مرا که در پیش نظرم پدر بزرگوارم را، برادرانم، و اعمام، و بنی اعمام و خویشان و دوستان و متعلّقانم را شهید کرده باشند چگونه نگریم در فراق یک کس آن مقدار گریه واقع است در مفارقت هفتاد و دو تن شهدا حال چگونه خواهد بود.
بدتر ز فراق در جهان چیست بگو؟بی‌درد فراق در جهان کیست بگو؟
آن کیست که در فراق نگریست بگو؟ما را گویند در فراقش مَگِری دیگر ابتلای یوسف ذلّ بندگی بود که چون یوسف از چاه خلاص یافت برادران را خبر شد بیامدند و در وی آویختند که این بنده خانه زاده ماست و از ما گریخته بود او را کجا یافتید؟ و بعد از گفت و گوی بسیار به هفده درم قلبش به فروختند به شرط آنکه غل در گردنش نهند و دست و پایش در زنجیر کشند که گریزپایست و او را برهنه و گرسنه و تشنه دارند که غلام مجیر و سرکش است تا رام گردد یوسف در برادران میدید و سخن غضب‌آمیز ایشان می‌شنید نه یارای سخن گفتن و نه قوّت راز نهفتن.
نه رنگ توان نمود و نه بوی نهفت‌این طرفه گلی نگر که ما را به شکفت
______________________________
(1)- سوره یوسف، آیه 84.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:67

مالک که یوسف را خریده بود به کسان خود گفت تا غل و زنجیر حاضر کردند یوسف را که چشم بر غل افتاد فغان برداشت مالک گفت اضطراب مکن بندگان گریزپا را از ذلّ غل و تشویر زنجیر چاره نیست، یوسف گفت که من نه ازین غل و زنجیر به فغان آمده‌ام از آن حالت یاد کردم که ملک تعالی زبانه دوزخ را فرماید که بگیر این بنده عاصی را و غل بر گردن او نه که گردن از طوق خدمت ما پیچیده است پایش در زنجیر کش که قدم از دایره فرمان ما بیرون نهاده است مالک از این گفتار متحیّر شد آهسته به او گفت ای غلام من تو را در نظر خواجگان در بند می‌کنم دل خوش دار که چون از ایشان برگذریم بند از پا و غل از گردن تو برداریم پس در حضور برادران.
به گردن طوق تسلیمش نهادندز آهن بند بر سیمش نهادند پلاسین کهنه‌اش پوشانیدند و از انواع وعید و تهدید شنوانیدند فرزندان یعقوب خاطر جمع کرده روی به کنعان نهادند یوسف دیگر باره گریه آغاز کرد مالک گفت ای غلام:
چرا اضطراب می‌نمائی و در صبر و سکون بر خود نمی‌گشائی؟ گفت ای مالک تحمّل فراق ندارم مرا دستوری ده تا بروم و فروشندگان را بار دیگر ببینم و ایشان را به درود کنم مالک گفت ای غلام من از ایشان نسبت به تو اثر مهر و محبتی مشاهده نکردم و به جز نفرت و وحشت چیزی دیگر از ایشان نیافتم ترا چه رغبت است که بدیشان می‌نمائی؟ گفت: اگر ایشان را از من نفرت است مرا بدیشان رغبت است و اگر ایشان مرا دوست نمی‌دارند من ایشان را دوست می‌دارم تو کرم نمای و ایشان را به گوی تا توقف کنند» مالک آواز داد که ای جوانان آهسته باشید که این غلام می‌خواهد که از شما به حلی طلبد و یوسف را دستوری داد که برو و خواجگانت را وداع کن یوسف زنجیر کشان نزد برادران آمد و گفت ای عزیزان! آنچه کردنی بود کردید تحمّل کردم.
توقع دارم که در وقت گریه پدرم را تسلّی دهید و به هر نوع توانید مراعات او به جای آورید و من غریب مبتلا را از یاد مگذارید یهودا به گریه درآمد و یوسف را در کنار گرفت و گفت ای جان برادر! مردانه باش و کار خود را به خدا حواله کن پس شتر آوردند و یوسف را با پلاس و غل و زنجیر بر بالای آن شتر افکندند و غلامی زشت
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:68

روی و درشت‌خوی را بر او موکّل ساختند و کاروان به جانب مصر روان شد یوسف از عقب نگاه می‌کرد و می‌گفت ای پدر به درود باش و معذورم دار که به رنج و غریبی و ذلّ بندگی گرفتارم ای خواهر مرا فراموش مکن که من شفقت‌ها و دلسوزی‌های تو را یاد دارم کاروانیان شب همه شب می‌راندند. سحری بود که به مقابر آل اسحاق رسیدند یوسف درنگریست قبر مادر خود را دید بی‌اختیار خود را از بالای شتر بر تربت مادر افکند از تربیت عهد کودکی یاد کرد مهر و شفقت مادری به خاطر آورد و قطرات عبرات چون باران نیسانی بر روی ارغوانی ریختن گرفت و آواز داد که یا امّاه ای مادر مهربان ارفعی رأسک سر خود را بردار و پرده خاک را از پیش نظر دور کن و أنظر الی ابنک و نگاه کن به حال فرزند دلبند خود أنا ابنک المغلول منم پسر تو که غل بر گردنم نهاده‌اند و اسیروار پلاس پوشانیده دست و پایم به زنجیر بسته و به تهمت بندگی مرا فروخته. دل پیر پدرم به آتش هجران من سوخته‌اند از گور راحیل صیحه‌ای برآمد که یا ولداه! یا قرة عیناه! ای فرزند پسندیده و ای نور هر دو دیده أکثرت همی بسیار گردانیدی غم مرا و زدت حزنی و افزون ساختی اندوه مرا ای فرزند نازپرورد غمان مرا بسیار کردی و جانم را به تیغ درد افکار کردی فاصبر پس صبر پیشه کن إنّ اللّه مع الصّابرین به درستی که خدا با صابران است در وقت و رود سهام بلا سپر صبر در روی کش تا علم ظفر در میدان مراد بر توانی افراشت.
چون‌که کنی صبر، نوبت ظفر آیدصبر و ظفر هر دو دوستان قدیمند
نوبت یک روزگار چون شکر آیدبگذرد این روزگار تلخ‌تر از زهر اما چون روز روشن شد غلامی که موکل یوسف بود نگاه کرد یوسف را بر شتر ندید بازپس دوید او را یافت بر سر قبر نشسته آن بی‌رحم جفا کار از روی قهر طپانچه بر روی عزیز یوسف زد که رخساره نازکش از زخم آن طپانچه به شکافت و روی مبارکش خون‌آلوده گشت پس گفت ای غلام خواجگانت راست می‌گفتند تو گریز پا بوده‌ای یوسف هیچ نگفت امّا چنان به درد نالید که غلغله در صوامع ملکوت و ولوله در جوامع جبروت افتاد. فی الحال تندبادی پدید آمد و گرد و غبار برخاست صاعقه بی‌ابر در هوا
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:69

پیدا شد خروش رعد و سوز برق بی‌سحاب ظاهر گشت کاروانیان گفتند ما از خود در این زودی گناه تازه‌ای نمی‌بینیم که موجب این عقوبت باشد آن غلام سنگدل بیامد که این محنت به شومی معاملت منست که این ساعت طپانچه بر روی این غلام عبری زدم و او آب در دیده به گردانید و به درد دل ناله کرد مقارن این حال این صورت واقع شد.
مالک گفت سبب آن چه بود گفت خود را از شتر انداخته بود و داعیه گریختن داشت مالک گفت این نامعقول می‌نماید که کسی با غل و زنجیر تواند گریخت پس پیش یوسف آمد و گفت ای جوان قصد گریختن داری؟
گفت ای مالک من سر ستیز و پای گریز ندارم به خاک مادرم رسیدم صبر و تحمّل از من رمیده و رشته طاقتم به تیغ اضطراب بریده گشت مادرم هرگز اندیشه نکرده بود که من با غل و زنجیر بر سر خاکش خواهم رسید یا داغ بندگی بر رخ جگرگوشه او خواهند کشید چون قبر مادرم دیدم بی‌اختیار خود را از بالای مرکب انداختم غم دل به او می‌گفتم و قصّه پرغصه خود را بر او می‌خواندم که این غلام بیامد و بی‌جهتی طپانچه بر روی من زد و من نفرین نکردم همین بود که آهی از دل پردرد برآوردم: کاروانیان به گریه در آمده آغاز تضرّع و زاری کردند که ای جوان عالیشان این گردی که برانگیخته‌ای فرونشان! یوسف به هوا نگریست و لب به جنبانید فی الحال باد بیارامید. و صافی شد مالک که این حال مشاهده کرد در زمان به فرمود غل از گردن و بند از دست و پای یوسف برداشتند و جامه‌های نیکو در او پوشانیدند و بر راحله تیزرو سوار کردند. یوسف قبر مادر دید تحمّل نداشت و از گریه و زاری دقیقه‌ای فرو نگذاشت آیا مخدّرات حجره رسالت، و معظمات حجله ولایت، در دشت کربلا سرهای بی‌تن شهدا بر سر نیزه‌ها دیده باشند و تنهای بی‌سر ایشان به خاک و خون آغشته مشاهده کرده باشند گریه و زاری و ناله و بی‌قراری چگونه بوده باشد آورده‌اند که بعد از شهادت امام حسین و اولاد وی، عمر سعد دستور داد تا سرهای کشتگان بر سر نیزه کردند و تنهای ایشان در خاک میدان افتاده به گذاشتند و حکم کرد تا حرم حسین و پردگیان سرادق طهارت و عفت به میدان حرب رسیدند و آن تن‌های بی‌سر را دیدند بی‌اختیار ناله برداشتند و لوای افغان به جانب
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:70

قبّه خضرا برافراشتند زینب که خواهر حسین و دختر فاطمه زهرا بود فریاد برکشید که یا محمّداه! ای جد بزرگوار و ای سیّد نامدار هذا حسینک بالعراء این حسین تو است که در این صحرا سرش بریده‌اند و پرده حرمتش بدست وقاحت دریده مرمّل بالدماء این نور دیده تو است که بدن مبارکش که در کنار تو پرورش یافته بود در خاک و خون افتاده مقطع الأعضاء این ریحانه باغ نبوتست که اعضای او را پاره پاره ساخته‌اند. راوی گوید که از گفتار زینب همه لشکریان می‌گریستند و سرشک خونین از دیده می‌باریدند.
ای عزیز دشمنان را بر حال شهدا و رنج آل عبا گریه می‌آید اگر دوستان و محبّان در ماتم و مصیبت ایشان بگریند هیچ عجیب و غریب نیست.
بر عترت نبی معلّی گریستن‌لایق بود در این دهه از ما گریستن
که آمد زمان نعره و پیدا گریستن‌ای دوستان نهان مکشید آه سوزناک
لازم بود بر آن شه برنا گریستن‌پیران با وقار و جوانان جمع را
در ماتم خدیجه کبری گریستن‌عین صفاست مقنعه‌داران عهد را
بر فوت نور دیده زهرا گریستن‌محض وفاست زهره‌جبینان عصر را
بر غرفه‌های جنّت مأوا گریستن‌حوران ز بهر فاطمه آغاز کرده‌اند
باید به جای این همه، ما را گریستن‌مادر نبود و جدّ و پدر روز ماتمش
قانع چرا شوید به تنها گریستن‌بی‌ناله و خروش مباشید یک نفس ابتلای دیگر یوسف را با وجود درد هجران، رنج زندان بود در وقتی که عزیز مصر یوسف را به خرید و زلیخا پا بسته دام عشق او گردید هر چند حیله انگیخت نتوانست که یوسف را مقیّد عشق و هوا گرداند و زنان و مردان مصر زبان ملامت بر زلیخا گشادند و چون عشق او مجازی بود تحمّل ملامت نداشت با وجود آن همه دبدبه شوق و طنطنه عشق چون کار به تهمت رسید با وجود آنکه خود گنهکار بود تهمت به یوسف حواله کرد و گفت از من عیبی نبوده و عیب از جانب یوسف ظهور نموده و بدین بسنده نکرده گفت: در زندانش کنند تا حکایت تهمت و شکایت ملامت از من دفع شود آیا نمی‌دانست که ملامت نمک، خوان عاشقان است.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:71

گر مرد ملامتی، در این کوی در آاین کوی ملامت است و میدان بلا القصّه چون زبان مردم در عرض زلیخا دراز شد و از هر جانبی در ملامت به روی او بازشد آهنگری را بخواند و گفت بند گران بساز و سلسله محکم ترتیب کن تا بر دست و پای این غلام عبری نهم و روزی چندش در زندان گوشمال دهم آهنگر که نظر بر دست و پای یوسف افتاد گفت ای زلیخا او خردست طاقت بند گران ندارد و زلیخا بانگ بر او زد که تو بر او رحم می‌کنی و بر زندانیان رحم نیست، آهنگر بند و زنجیر ترتیب داد و بر دست و پای یوسف نهاد زلیخا فرمود که او را با بند و سلسله بر ستوری نشانند و در بازار مصر به گردانند و منادی کنند که هر که در حرم عزیز خیانت کند سزای او این است و خود جامه مجهول پوشیده بیامد و بر سر راه او بایستاد تا چه خواهد گفت؟ پس یوسف را بر مرکب سوار کردند و دست بر گردن بسته و بند گران بر پای نهادند یوسف بنالید که الهی تو از سرّ حالم آگاهی از غم پدر بناله و فغانم و از جفای برادران در غربت سرگردانم و به سر و پا گرفتار بند و زندان جز استغاثه به حضرت تو، هیچ چاره دیگر نمیدانم
شکسته حال و دل آزرده و پریشانم‌بزرگوار خدایا اسیر و حیرانم
تو چاره‌ساز که من چاره‌ای نمی‌دانم‌تو یار باش که یاری ز کس نمی‌بینم
به فضل خویش که نومید وامگردانم‌به بارگاه تو آورده‌ام، رخ امید جبرئیل آمد که ای یوسف غم مخور که سلسله، بند است و شیران را به گردن زیور است زنهار که از تنگنای حبس اندیشه نکنی و از جفای قید اندوه نخوری که نزول در زوایای سجن موجب طراوت ریاحین ریاض دولت خواهد بود چه گل احمر در تنگنای غنچه نکهت جان‌پرور کسب می‌کند و مشک أذفر از به بستگی نافه شمامه عطرگستر می‌یابد.
می‌فزاید رتبه عزّ و شرف‌تنگنای گوشه زندان ترا
پرورش یابد به زندان صدف‌قیمت گوهر از آن باشد که او امّا ای یوسف زلیخا آمده است و به رهگذر تو نشسته تا نظاره کند که تو چگونه جزع
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:72

خواهی کرد؟ و که را برای خود شفیع خواهی آورد به زنهار ای یوسف تا روی خود ترش نکنی و گره بر ابرو نزنی و سر از پیش برنداری و به چپ و راست ننگری خندان باش و تبسّم کنان و خود را بر آن مدار که تو را از گلستان به زندان می‌برند تا من آن زندان را برای تو چنان کنم که هزار گلستان به سلام آستانه زندان آیند.
ز روی خود آن را گلستان کنی‌مخور غم که چون جا به زندان کنی چون یوسف را از در سرای عزیز به جانب بازار بردند صد هزار زن و مرد به نظاره بیرون آمدند مردان سنگ بر سینه می‌زدند زنان روی به ناخن می‌خراشیدند خروش از اهل مصر، برآمد یکی گفت مظلوم است و بیچاره، یکی گفت محروم است و از وطن آواره یکی نعره می‌زد که آه از درد این غریب کنعانی یکی ناله می‌کرد که دریغ از این اسیر زندانی، آن یکی فریاد می‌کرد که این چه بی‌رحمی و دل آزاریست یکی طعنه می‌زد که این چه بیداد و ستمکاری است گردنی که دست حوران زیبا روی برای حمایل او در حسرت است با طوق چه‌کار؟ دستی را که گردن دلبران مشکین موی در آرزوی آن مقیّد قید حیرت است به بند و زنجیر چه نسبت دارد؟ هر که را نظر بر جمال یوسف افتادی دیوانه عشق او گشته دل از دست بدادی و به زبان حال بدین مقال ترنّم کردی:
مرا زنجیر می‌باید که من دیوانه‌ام‌او را به زنجیر از چه می‌بندی رقیب آن سرو دلجو را و چون یوسف برابر زلیخا رسید بر زبان منادی جاری شد که هذا غلام کنعانی این غلامی است کنعانی عبری زبان و العزیز علیه غضبان و عزیز مصر بر او خشمناک گشته و از دنبال آن جبرئیل بازآمد که ای یوسف جواب منادی باز ده و بگوی هذا خیر من غضب الرّحمن این خواری بهتر است از غضب ربّانی و معصیة الدّیان و این غضب خوبتر است از نافرمانی سبحانی و دخول النیران و رسیدن به آتش سوزان و سرابیل القطران و پوشیدن جامه قطران تا ما به کمال قدرت آواز را به گوش زلیخا رسانیم و هیچ کس از اهل مصر نشنوند حضرت یوسف جواب داد زلیخا شنید و بر خود پیچید و برخاست و به خانه بازآمد و پیغام فرستاد به امیر زندان که این غلام را در جای تنگ و تیره بازدار و آب و نان از او بازگیر.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:73

یوسف را به زندان بردند و هفت سال در زندان بماند و شب و روز می‌گریست تا به حدی که زندانیان به تنگ آمدند و گفتند ای غلام به روز گریه می‌کن و به شب خاموش باش تا ما را آرامشی باشد یا شب می‌گری و روز بیارام تا ما را آسایشی باشد زلیخا را از این حال اخبار نمودند به فرمود تا در زندان موضعی خالی کردند و دریچه‌ای به شارع عام ساختند و حکم کرد تا یوسف را در پیش آن روزنه بنشاندند تا به دیدن مردم مشغول شده گریه نکند و زندانیان را آرامی پدید آید قضا را روزنه بر شارع کنعان واقع شده بود چون شب شدی یوسف در پیش آن روزنه به نشستی و آغاز گریه کردی و هر بادی که از طرف کنعان وزیدی به زبان حال از وی خبر یعقوب پرسیدی و هر نسیمی که به طرف کنعان رفتی پیغام و درود فرستادی.
ز حال زار خبر دار ساز یار مرابیا نظاره کن ای باد حال زار مرا شبی نشسته بود دیده به راه انتظار نهاده، ناگاه شبحی در راه پدید آمد و آن چنان بود که اعرابی بر شتر سوار می‌خواست که به راه بادیه رود، شتر از راه سر می‌کشید و به طرف زندان می‌رفت اعرابی او را می‌زد و مهار او بر می‌پیچید و او تمکین نمی‌کرد القصّه اعرابی به تنگ آمد و پیاده شد و شتر زمام از او درکشیده به سوی دیوار زندان رفت و در پیش روزنه‌ای که یوسف آنجا بود به ایستاد و به زبان فصیح بر یوسف سلام کرد و گفت ای سمن چمن خوبی و ای گل گلشن یعقوبی از کنعان به مصر آمده بودم و حالا از مصر به کنعان می‌روم بدان پیر محنت زده هیچ پیغامی داری و برای پدر فراق دیده ألم کشیده هیچ خبری می‌فرستی یوسف چون نام پدر و کنعان شنید. خروش فریاد برداشته زار زار بگریست.
عندلیبان قفس را در فغان می‌آوردباز باد صبح، بوی گلستان می‌آورد ناگاه اعرابی از پی شتر برسید با عصای کشیده خواست تا بر شتر زند زمین او را بگرفت تا نیمه ساق اعرابی فروماند یوسف (ع) آواز داد که یا اخا العرب زمانی باش تا با تو سخن گویم اعرابی گفت من ایستاده‌ام و زمین خود مرا نمی‌گذارد و تو چه می‌پرسی یوسف گفت «من این تجی‌ء؟» از کجا می‌آئی گفت از کنعان یوسف گفت شتر تو در کدام
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:74

چراگاه می‌بود؟ گفت در مراعی آل یعقوب (ع) چریده و آب از چشمه سار کنعان چشیده یوسف فرمود که در زمین کنعان هیچ درختی دانی که آن را دوازده شاخ بود یکی از آن شاخه‌ها گسسته شد و اکنون چند سال است آن درخت در فراق شاخ خود می‌نالد، و اصل آن شجر در آرزوی فرع خود روزگار می‌گذراند اعرابی گفت این که تو می‌گوئی صورت حال یعقوب (ع) پیغمبر است که او دوازده پسر داشت یکی از آن دوازده غائب شد و او مدتی است که در فراق او می‌گرید و بر سر چهار راهی خانه ساخته و بیت الاحزان نام نهاده هر که از آن راهها می‌گذرد از حال گمگشته خود می‌پرسد و هیچ‌کس از نام و نشان او خبر نمی‌دهد.
دلم به شد ز کف و دلستان نمی‌یابم‌ز یار گمشده خود نشان نمی‌یابم
چو آنچه می‌طلبم در جهان نمی‌یابم‌مرا جهان به چه کار آید ای مسلمانان؟ یوسف را استماع این خبر درد بر درد افزود و گفت ای اعرابی از اینجا عزم کجا داری گفت به بادیه می‌روم که متاع مناسب آنجا خریده‌ام آن را بفروشم و بعد از آن به کنعان روم یوسف (ع) فرمود که در این معامله چند سود طمع داری گفت صد درم یوسف گفت یاقوتی به تو دهم که بیست هزار دینار می‌ارزد هم از اینجا بازگرد و به کنعان رو و بگو ای پیغمبر خدا من رسولم از غریبان و مهجوران و زندانیان در آن وقت که دردت به نهایت رسیده باشد و سوز فراق به نهایت انجامیده دست تضرّع به حضرت بی‌نیاز بردار و ما را به دعا یاد آر و چنان که ما از تو فراموش نکرده‌ایم تو نیز ما را فراموش مکن.
اعرابی گفت چه نام داری گفت مرا دستور نام گفتن نیست اما در روی من نگاه کن و صفت و حلیه من بر ورق دل ثبت نمای و حرف حرف از صفت روی و موی من بر صفحه خاطر رقم زن و از این علامت آن پیر صاحب کرامت را خبر نمای و اگر از خالی که بر رخساره راست داشته‌ام پرسید بگو آن مظلوم محروم گفت آن نقطه بر رهگذر آب دیده افتاده بود از بس که در فراق تو- خون جگرم ز دیده بر رخ پالود- آن خال محو شد- حال من این است و خواهد بود دائم این چنین ای اعرابی سلام این غریب و
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:75

پیغام این اسیر بدان پیر برسان ترا از شادی که به دل او رسد برکت بسیار خواهد بود ای اعرابی چون به محنتکده یعقوب برسی چندان صبر کن که پاسی از شب بگذرد و غوغای هنگامه دنیا فرو نشیند و نفس حیوانی رخت حواسّ از بساط استیناس برچیند و یعقوب از ورود خود فارغ گردد تو به در کلبه او رو و بگوی السّلام علیک ایّها المغموم سلام بر تو باد ای خورنده غمهای دمادم من الغریب المهموم از غریب مبتلا به انواع هم و غم و هم بگو آن مظلوم می‌گوید که تا ز خدمت تو محروم مانده‌ام از گریه و ناله نیاسوده‌ام و تا جمال تو را نبینم بر بساط راحت و فراش آسایش و فراغت ننشینم ای اعرابی بیا و این یاقوت قیمتی از من بستان و از یعقوب هر دعائی که خواهی درخواه که دعای آن پیر مستمند بر درگاه خداوند مستجابست اعرابی گفت: ای جوان چگونه نزد تو آیم که مرا زمین گرفته است یوسف گفت که اندیشه زدن شتر از دل بیرون کن تا زمین تو را رها کند و این شتر را مرنجان که او مرا از حال آن مکروب بیت الأحزان خبر داد و مرا از من بی‌خبر گردانید.
تا بوی تو بود، بی‌خبر کرد مراگفتم خبر تو پرسم از باد صبا از شتر درگذرانیدم فی الحال پایش از زمین برآمد نزد یوسف دوید و هم از شعاع رویش نشانها که می‌بایست همه بدید و یاقوت از دست مبارکش فرا گرفته راه کنعان برگرفت یوسف از عقب اعرابی می‌نگریست و زار زار می‌گریست و می‌گفت یا لیت راحیل لم تلدنی کاشکی راحیل مرا نزادی تا دل من در ورطه چنین غمی نیفتادی.
هرگز نبودمی وز مادر نزادمی‌چون بی‌تو خواست بود همه عمر کاشکی پس اعرابی به کنعان آمد و صبر کرد تا مقداری از شب بگذشت به در بیت الأحزان آمد و گفت السّلام علیک یا نبیّ اللّه یعقوب را از آن ندا راحتی به دل رسید از خانه بیرون آمد و گفت و علیک السّلام یا عبد اللّه چه کسی و از کجا می‌آئی؟ گفت پیغامی آورده‌ام.
خبر مقدم چه خبر؟ یار کجا؟ راه کدام؟مرحبا قاصد فرّخ پی فرخنده پیام رسول کیستی و پیام که داری گفت من رسول غریبانم و پیک مهجورانم و قاصد
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:76

زندانیانم از زمین مصر می‌آیم و تمام قصّه بازگفت یعقوب آن حکایت استماع نمود فریاد برآورد که اگر تو رسول غریبانی من نیز در فراق غریبانم و اگر تو سفیر مهجورانی من نیز سوخته آتش هجرانم و اگر تو فرستاده زندانیانی من نیز ساکن بیت الأحزانم ای اعرابی مژده‌ای دادی که از آن بوی وصال به مشام می‌رسد و خبری آوردی که بدان گره حسرت از دل می‌گشاید به مژدگانی چه می‌خواهی؟ گفت یا نبیّ اللّه آنچه مقصود بود از او یافته‌ام از تو توقّع دعائی دارم یعقوب گفت: الهی سکرات مرگ برین بنده آسان گردان أشتر اعرابی به فریاد آمد که سبب این پیغام من بوده‌ام و اعرابی را به در زندان من راه نموده‌ام و در گذاردن این رسالت مرا نیز شرکتی هست طمع دعا می‌دارم یعقوب فرمود که الهی این شتر را ناقه‌ای ساز از ناقه‌های بهشت، اعرابی گفت ای برگزیده خدای آن غریب زندانی را نیز دعا گوی گفت اللّهم أطلق عنه خدایا او را از آن بند خلاصی ده و أوصله بأقاربه و او را به خویشان پیوستگی کرامت فرمای ای عزیز پیوستن به خویشان پیرایه راحت است و جدا ماندن از ایشان سرمایه حسرت یکی در حال شهید کربلا نظر کن که یک یک از اقربا و دوستانش در نظر شریف وی شربت شهادت چشیدند و رشته صحبت به تیغ مفارقت می‌بریدند تا وقتی که آن حضرت غریب و تنها در میدان کرب و بلا به ماند از هر طرف نگاه می‌کرد نه یاری میدید و نه دلداری نه مونسی می‌یافت و نه غم‌گساری از یاران ارجمند و برادران دلبند و خویشان مهربان و فرزندان دلستان یاد می‌کرد و آه سوزناک از سینه گرم برمی‌آورد و بر رفتن دوستان و عزیزان و تنها ماندن خود حسرت می‌خورد.
دریغ از آن که حریفان نازنین رفتند هزار حیف که یاران همنشین رفتند به زیستند و چو رفتند هم برین رفتند زهی سعادت صاحب‌دلان که با غم و درد آورده‌اند که چون امام حسین تنها بماند مناجات کرد:
قتیل الطف مغموما وحیدا الهی صرت مهموما فریدا به حسرت کشته گشته دور از یار و دیار خود خدایا مانده‌ام تنها و سرگردان به کار خود
اهل بیت رسالت و معظّمات حجرات طهارت، و جلالت، چون سخن امام شنیدند و تنهائی و بی‌کسی و غریبی و حیرانی او را بدیدند دود محنت از دلهای ایشان برآمد و
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:77

آتش غم در جان آن پاکیزگان افتاد دختر امام حسین علیه السّلام چهره به خون دل می‌آلود که وا أبتاه و خواهرش جامه حیرت به دست حسرت چاک می‌زد که وا أخاه حرم محترمش می‌نالید که دریغا گل رخسار گلبن گلشن ولایت از شاخسار حیات فرو خواهد ریخت، فرزند دلبندش زین العابدین علیه السلام می‌زارید که افسوس که دست روزگار غدار غبار یتیمی بر فرق من خواهد ریخت و زمانه جفا پیشه را با وجود جبّاری بر حال آن مظلومان رحم می‌آمد و جهان سخت دل را با آن همه بی‌رحمی بر آن محرومان دل می‌سوخت فلک به زبان حسرت می‌گفت.
پشت امل ز بار مصیبت شکسته شدوا حسرتا که رشته دولت گسسته شد زمین از روی نیاز ناله می‌کرد:
بیداد بین که عالم غدّار می‌کندغوغا نگر که دهر ستمکار می‌کند امام حسین (ع) اهل بیت را تسلّی می‌داد و به صبر می‌فرمود که کلید در نجات است.
صبر کن الصّبر مفتاح الفرج‌ای که هستی از حوادث در حرج اما سرگردانی موسی کلیم و گریختن او از فرعون لئیم و آزارها دیدن از قوم خویش و شنیدن سخنان ناملایم از کم و بیش اشتهاری تمام دارد و فرار امام حسین (ع) از جفای حکام شام و مهجور ماندن از زیارت جدّ بزرگوار خود علیه السلام و سرگردانی در صحرای کربلا و مبتلا شدن از بی‌وفائی امّت به انواع کرب و بلا در محل خود ازین این کتاب رقم تحریر و سمت تسطیر خواهد یافت هر سخن وقتی و هر نکته مکانی دارد.

بیان ابتلای ایّوب پیغمبر (علیه السلام)

دیگر از پیغمبران علی نبیّنا و آله و علیه السلام بلیّه ایّوب مشهور است و صبر او در بلا بر همه زبان‌ها مذکور، آری لشکر نعمت که در رسد درگاه بیگانگان طلبد تا فرود آید و طلیعه سپاه محنت که بیاید زاویه آشنایان جوید و در آنجا نزول فرماید ای دنیاداران شما را نعمت و سو در خور است ای دوستان و هواداران شما را زحمت و شور خوشتر است در یکی از کتب سماوی مسطور است که فرزندان آدم بدانید که آسمان خزینه
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:78

فرشتگان است و بهشت خزانه حور و غلمان است دریا جای درهای آبدار است و کوه معدن گوهرهای با قیمت و مقدار، سینه‌های احرار مخزن اسرار قدم است دلهای دوستان من خزانه اندوه و غم در بلا شکستگی است و من دل شکسته دوست می‌دارم که أنا عند المنکسرة قلوبهم در محنت هجوم اندوه است و من اندوه کنان را به مقام محبّت فرود آرم که انّ اللّه یحبّ کلّ قلب حزین.
سوز او بر حال او باشد گواه هر که دارد راه درد و درد راه دردخواه و دردخواه و دردخواه گر دوای وصل او می‌بایدت
ایّوب صبور علی نبیّنا و آله و علیه السلام پیش از محنت چهل سال در نعمت به سر برده بود دوازده پسر داشت و چهارصد غلام شبان و ساربان در تصرّف وی بودند هر یک با رمه گوسفند و قطار شتر و چهل باغ و بوستان داشت همه با درختان رسیده میوه‌دار. روزی جبرئیل امین نزد وی آمد که ای ایّوب مدتی شد که در نعمت می‌گذرانی حالا حکم شده که حال تو منقلب گردد نعمت به نقمت و راحت به محنت مبدّل شود توانگری برود و درویشی بیاید تندرستی رخت بربندد و بیماری در ملک وجودت خیمه زند.
ایوب علیه السلام فرمود که باکی نبود چون رضای دوست این است ما تن به قضا در دادیم.
که آسوده زیست آنکه رضا داد بر قضا خطّ است بر کتابه این دیر دیرپا هر چه از دوست رسد چون مطلوب است به غایت زیبا و نیکو است.
بر عاشقان دل‌شده باران رحمت است پیکان آبدار که آید ز دست دوست
ایوب مدّتی منتظر بلا می‌بود تا روزی نماز بامداد گزارده بود و پشت به محراب نبوّت بازنهاده حاضران مجلس را موعظه می‌فرمود که ناگاه فریادی در مسجد برآمد و مهتر شبانان از در درآمد که ای ایّوب سیلی از کوه فرود آمد و تمامی رمه‌ها را به دریا فرو راند شبان در این حکایت بود که یکی از ساربانان در رسید که یا نبیّ اللّه سمومی پیدا شد که اگر بر کوه زدی صحرا ساختی و اگر بر خورشید وزیدی ثریّا کردی بر شتران وزید و همه را هلاک کرد باغبان بیامد جامه چاک کرده که ای ایوب صاعقه‌ای پدید آمد و تمام درختان را به سوخت ایوب علیه السلام این سخنان می‌شنید و ذکر حق بر زبان
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:79

می‌راند که اتابک فرزندان درآمد سنگ بر سینه زنان و نوحه‌کنان که ای پیغمبر خدای یازده پسرت در خانه برادر مهتر به مهمانی رفته بودند سقف خانه بر ایشان فرود آمد بعضی را لقمه در دهان و بعضی را کاسه در دست فروگرفت و همه را غبار فنا بر چهره حیات نشست حریف ناله و گریه خواست که بر ایوب استیلا یابد ایوب علیه السلام خود را دریافت و به سجده درافتاد و گفت باکی نیست چون او را دارم همه چیز دارم
چون تو دارم همه دارم دگرم هیچ نباید اگر هیچ نباشد نه به دنیی نه به عقبی
چون مال و منال و فرزندان رفتند انواع بلا و بیماری روی به وی نهاد تا در خبر آمده که چهار هزار کرم در بدن مبارک او جای کردند و اعضای شریف او را می‌خوردند «1» دزدان بلا شبیخون آورده رخنه در دیوار قالب وی افکندند و جز دل و زبان هیچ عضوی دیگر به سلامت نماند کرمان آهنگ دل و زبان وی کردند ایوب علیه السلام فریاد برآورد که أَنِّی مَسَّنِیَ الضُّرُّ «2» به درستی که مرا رنج رسید که تا این لشکر طلسم جسم من می‌شکستند صبر می‌کردم اکنون قصد خانه محبّت و خزانه معرفت تو دارند که دلست و می‌خواهند که آن را تاراج کنند و زبان را که دست‌افزار مناجات است داعیه کرده‌اند که از گفت و گوی برطرف سازند رحمتی فرمای و أنت ارحم الراحمین تو مهربان‌تر مهربانانی.
وین هر دو از آن تست رحمی فرما دل مخزن مهرست و زبان جای ثنا
حق سبحانه بر ایوب ببخشید و آنچه از وی گرفته بود به أضعاف آن به وی ارزانی داشت ای عزیز چهار هزار کرم در نهاد ایوب بود بر الم آن صبر کرد شاه کربلا نیز بیست و دو هزار تیغ به ران و نیزه جانستان و حربه جان شکار و تیر سنه‌گزار حواله وجود با جودش کرده همان سپر صبر در روی کشید و زره شکیبائی پوشیده، ننالید و از هیچ‌کس
______________________________
(1)- بر اساس اهداف رسالت که تبلیغ فرمانهای خدا و نزدیک شدن با مردم در مسیر ارشاد آنان است چنین آزمایش الهی منافی با آن اهداف عالیه می‌باشد و مؤلّف محترم هم به صورت خبر ضعیف این مطلب را نقل کرده است و ظاهر آنست که چنین امر صحّت و قدعی و اعتبار علمی نداشته باشد. (عقیقی).
(2)- سوره الأنبیاء، 83.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:80

استغاثه نکرد و پناه جز به حضرت عزّت نبرد و مناجات می‌کرد که رب احکم خدایا حکم کن بینی و بین قومی میان من و میان قوم من و کذّبونی و خذلونی که ایشان یعنی کوفیان به من دروغ گفتند که بیا و من به سخن ایشان آمدم پس مرا فرو گذاشتند و حرمت جدّم مصطفی و پدرم مرتضی و مادرم فاطمه زهرا را نگاه نداشتند می‌بینم سپر وقاحت و شوخ چشمی در روی کشیده‌اند و شمشیر قطعیت و بی‌رحمی حواله سینه بی‌کینه ما کرده
چندان قدح درد چشیدم که مپرس‌و از بی‌حیائی شامیان، چندان الم و غصّه کشیدم که مپرس حالا به جز صبر چاره ندارم و کار خود را به حق سبحانه و تعالی می‌گذارم
من نگویم جز به حق حال دل افکار خودکار از آن اوست با او می‌گذارم کار خود

ذکر ابتلای زکریا و یحیی علیهما السلام‌

و از جمله انبیا ابتلای یحیی و زکریا اشتهاری تمام دارد. آورده‌اند که چون زکریا با حق سبحانه تعالی مناجات کرد که الهی ضعف من قوّت گرفت و سستی پیری بر من مستولی شد فَهَبْ لِی مِنْ لَدُنْکَ وَلِیًّا یَرِثُنِی «1» پس ببخش مرا از نزدیک خود فرزندی که تو او را دوست داری و او تو را دوست دارد حق تعالی یحیی را به وی داد و یحیی به غایت خداترس بود حقّ سبحانه و تعالی او را در کودکی علم و حکمت ارزانی فرمود آورده‌اند که در وقتی که سه‌ساله بود کودکان محله به در خانه زکریا رفتند که ای یحیی از خانه بیرون آی تا بازی کنیم هم از درون خانه جواب داد که ما للعب خلقنا ما برای بازی آفریده نشده و به جهت لغو و لهو و لعب بدین عالم نیامده‌ایم و یحیی را رقّت قلبی و دقّت فهمی و خداترسی به مرتبه‌ای بود که چون از احوال قیامت، چیزی استماع کردی فی الحال دلش مضطرب شدی و مرغ روحش در پرواز آمدی از لباسها به پلاسی قناعت نموده و از طعامها به نان خشک بسنده کرده بود.
______________________________
(1)- سوره مریم، آیه: 6.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:81

از پی شوق و ذکر حق ما رادر دو عالم دل و زبانی بس
وز طعام و لباس اهل جهان‌کهنه دلقی و نیم‌نانی بس در چهار سالگی تورات را حفظ کرده بود و در ده سالگی بر جمله احکام شرع وقوف یافته با چنان رتبت و چنین قدرت و منزلت چندان گریسته بود که گوشت و پوست از رخساره مبارکش فرو ریخته بود همین رگ و پی و استخوان مانده بود پس مادرش بیامدی و از سر شفقت دو پاره پشمینه بر ممرّ آب دیده وی نهاده بود و هر لحظه برداشتی آن را و بفشردی و باز به جای نهادی.
روزی زکریا گفت الهی فرزندی خواستم که سرور سینه من باشد این فرزند سرور از سینه من بیرون برد و دلبندی طلب کردم که دلم را از او شادی بود این جگرگوشه داغ عنا، بر جانم نهاد دیگر تحمل گریه و زاری او ندارم خطاب رسید که تو از من فرزند ولی طلبیدی، و صفت اولیا گریستن و نالیدن و بار محنت کشیدن باشد آن روز که بساط محبت به گستردند و علم شوق در عالم عشق برپای کردند همه مرادها و راحتها را آتش در زدند و تخم حسرت و ناامیدی در زمین دل انبیا و اولیا و راهروان راه خدا پاشیدند و به آب اندوه و باران بلا پرورش دادند و بنای راه محبت بر ضربت قهر است و غذای محبان و عاشقان شربت زهرای زکریا هنوز کجایی باش تا پسرت را تیغ جفا بر حلق نهند و ترا از فرق تا قدم پاره ستم به دونیم بازبرند میان همت در بند و بلا را به قدم رضا استقبال نمای و با درد ما ساخته دیگر نام درمان مبر.
چون خدا دلخستگی و درد می‌خواهد ز تو خسته را مرهم مساز و درد را درمان مکن آتش او هر زمان جانی دگر بخشد ترا با چنین آتش حدیث چشمه حیوان مکن القصّه! خوف یحیی به مرتبه‌ای بود که در مجلسی که حاضر بودی زکریّا از عقوبات الهی کلمه‌ای نگفتی و جز شرح آثار رحمت نامتناهی نکردی چه یحیی را قوّت استماع آیات خوف و وعید ربّانی نبود و اگر از آن باب شمّه‌ای شنیدی از گریه به هلاکت نزدیک رسیدی روزی زکریا به بالای منبر برآمد و از چپ و راست نگاه کرد یحیی را ندید و یحیی خود در پس ستونی نشسته بود و گلیمی در خود پیچیده چون یحیی به نظر
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:82

وی درنیامد سخنی از وعید الهی درافکند و گفت در دوزخ کوهی است از آتش نام آن غضبان هیچ‌کس از آنجا نگذرد جز به گریستن از خوف خدای یحیی که این کلمه بشنید برجست و گلیم از دوش بیفکند و قدم از مسجد بیرون نهاد و فریاد می‌کرد که الویل لمن دخل غضبان وای بر آن کس که غضبان جای وی بود و آن کوه تفسان مأوای وی باشد نعره می‌زد و ناله می‌کرد تا از شهر پا بیرون نهاد و فریاد می‌کرد تا بیرون رفت زکریا از منبر فرود آمد و به خانه رفت مادر یحیی را گفت من ندانستم که پسرت در مسجد است و یک شمّه از وعید بیان کردم او سر و پای برهنه از مسجد بیرون رفت و شنیده‌ام که رو به صحرا نهاده است بیا تا از پی او برویم مبادا که از بی‌خودی در چاهی افتد پس پدر و مادر از عقب پسر روان شدند و شبانه روز کوه و دشت و صحرا به قدم طلب پیمودند هیچ اثری از یحیی ندیدند و خبری او نشنیدند.
ای گلبن حدیقه جانها کجا شدی؟پنهان ز چشم بلبل بی‌دل چرا شدی؟ صباح روز چهارم به شبانی رسیدند از وی خبر یحیی پرسیدند گفت او را چه افتاده است گفتند از خوف خدای سر و پا برهنه از شهر بیرون آمده و ما سه شبانه روز است که او را می‌طلبیم و هیچ خبری و اثری از او نیافته‌ایم شبان گفت من هم او را ندیده‌ام اما سه شب است که از این کوه ناله زاری بیرون می‌آید که گوسفندان من به سبب آن ناله از چرا بازمانده‌اند گوش بر آن ناله نهاده آب از دیده می‌بارند
ز سوز فرقت یار آنچنان بگریم زارکه هر که بشنود آن ناله در خروش آید زکریّا گفت این نشان ناله یحیی است پدر و مادر روی بدان طرف نهادند مادر زودتر برسید یحیی را دید در گوشه‌ای به سجده افتاده و چندان گریسته که خاک سجده‌گاه از آب چشمش گل شده مادر به نشست و سر یحیی را از میان خاک و گل برداشته در کنار گرفت یحیی دیده بر هم داشت خیال کرد که ملک الموت است به قبض روح وی آمده گفت ای عزرائیل پدر پیر و مادر پیر دارم چندان امانم ده که از ایشان بحلی حاصل کنم و خشنودی از ایشان بدست آرم مادرش در خروش آمد که ای جان مادر عزرائیل نیست مادر تست یحیی دیده باز کرد مادر را دید برجست و خواست که بگریزد مادرش
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:83

پستان مبارک بر دست گرفت و گفت ای یحیی به حرمت شیری که از پستان من خورده‌ای که با من به خانه آی در این حالت زکریّا نیز برسید و به مبالغه تمام یحیی را به خانه بردند و سه شبانه روز بود که یحیی طعام نخورده بود قدری آش عدس پختند یحیی مقداری تناول نمود و میل خواب فرمود در خواب دید که آینده‌ای بیامد و گفت ای یحیی مگر غضبان را فراموش کردی که سیر به خوردی و به خفتی یحیی بیدار شده برجست و باز رو به صحرا نهاد و یحیی معصوم که در مدت عمر گناه نکرده بود و اندیشه گناهی به خاطر نیاورده با وجود این حال از خوف ذو الجلال
از مویه چو موئی شد و از ناله چو نال «1» آورده‌اند که در روز عرض اکبر دو بار منادی ندا کند چنانچه اهل محشر آن را بشنوند نوبت اول ندا زند که ای معشر بشر دیده‌ها بگشائید و نظاره کنید و ببینید این بنده ما را که هرگز گناه نکرده است و نیاندیشیده مردمان نگاه کنند یحیی را ببینند که می‌گذرد گنهکاران همه از خجالت سر در پیش افکنند. دیگر باره ندا زنند یا اهل المحشر غضّوا أبصارکم ای اهل محشر دیده‌ها فرو خوابانید! هم مردان و هم زنان که دختر رسول خدا می‌گذرد علما گفته‌اند که حکمت در آنکه زنان چشم بر هم نهند نه آن است که ایشان نامحرمند سبب آن است که فاطمه زهرا به صفتی به عرصات درآید که هیچ کس را طاقت دیدن آن نباشد دراعه زهرآلود حسن بر دوش راست و پیراهن خون‌آلود حسین بر دوش چپ و عمامه خون‌آلود علی به دست گرفته روی به عرش آورد و چنان به درد به خروشد که ملائکه به ناله درآیند انبیا از کرسیها درافتند حوران بهشت گریه آغاز کنند و فاطمه دست در قائمه‌ای از قوایم عرش زند و گوید الهی داد من بده و به فریاد من برس جبرئیل خروش کنان پیش سیّد عالم صلی اللّه علیه و آله و سلم آید که یا رسول اللّه! فاطمه به زیر عرش آمده با خرقه خون‌آلود و جامه زهرآلود دریای قهر را نزدیک است که در موج درآورد اگر در نیابی خطر عظیم است. سیّد عالم از منبر فرود آمده به
______________________________
(1)- نال مزمار یعنی نی میان خالی است.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:84

زیر عرش آید و گوید: «ای فاطمه و ای نور دیده و ای فرزند پسندیده ای دوست پدر و ای عزیز پدر امروز روز فریاد رسیدن است نه روز فریاد برکشیدن و امروز روز نواختن است نه روز گداختن امروز روز برداشتن است نه روز فروگذاشتن من مظلومان را شفاعت می‌کنم و تو ظالمان را شناعت می‌کنی؟ فاطمه گوید ای پدر چه کنم پیراهن خون‌آلود حسین می‌بینم جگرم می‌سوزد و دراعه زهر اندود حسن می‌نگرم دلم کباب می‌شود سید کاینات فرماید که ای جان پدر پیراهن خون‌آلود را بردار و بگو خدایا به حق خون به ناحق ریخته حسین که هر که فرزندان مرا دوست داشته و تخم محبّت ایشان در مزرعه دل کاشته و از واقعه ایشان ملول گشته و در مصیبت ایشان گریسته گناه او را به من بخش بیا جان پدر که به نزدیک‌تر از او رویم هزار هزار درویش مفلس و عاصی بی‌کس دلها در ما بسته‌اند و در انتظار ما نشسته آنجا رویم تو جامه خون‌آلود در دست گیر تا من گیسوی خاک‌آلود بر کف نهم تو با دل خسته ناله می‌کن تا من با دندان شکسته، شفاعت می‌کنم تا بود که ارحم الراحمین بر بیچارگان و گناهکاران امّت من رحمت کند» «1».
از کرم عذر گناه عاصیان خواهد به حشرهیچ امّت را بدین سان عذرخواهی کس ندید
مجرمان آرند سوی درگهش روی امیدز آن که در عالم از این بهتر پناهی کس ندید امّا قتل یحیی را سبب آن بود که ملک آن زمان را زنی بود و آن زن از شوهر دیگر دختری داشت به غایت جمیله و خود پیر شده بود می‌خواست که دختر خود را به شوهر دهد ملک در این باب با یحیی مشاورت کرد یحیی فرمود که آن دختر بر تو حرام است ملک ترک آن معنی گرفت و آن زانیه فاجر. از این صورت به رنجید و صبر کرد تا روزی که ملک مست و بی‌خود بود دختر را بیاراسته در نظر او به جلوه درآورد ملک
______________________________
(1)- به نظر می‌رسد کلمه درویش زبانحال مؤلّف باشد نه متن حدیث.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:85

قصد دختر کرد زنش گفت این صورت میسّر نشود تا یحیی را نکشی چه شیربهای دختر من قتل یحیی است ملک به کشتن یحیی اشارت نمود علمای وقت را خبر شد گفتند اگر قطره‌ای از خون یحیی بر زمین ریزد دیگر گیاه نروید ملک امر کرد تا سرش در طشت برند و آن خون را در چاهی ریزند پس کسان به طلب یحیی فرستادند یکی از مقرّبان ملک گفت که پدرش مستجاب الدعوه است اول او را باید به قتل رسانید تا بر کشنده فرزند خود دعای بد نکند ملک حکم کرد که بدین موجب (شیوه) عمل کنند چاکران ملک به خانه زکریّا درآمدند پدر و پسر در نماز بودند یحیی را از پهلوی وی بکشیدند و بربستند قصد زکریا کردند و او از پیش ایشان فرار کرد و جمعی در عقب او روان شدند و گروهی یحیی را به در قصر ملک بردند آنها که در قفای زکریا بودند به وی نزدیک رسیدند زکریا بی‌طاقت شد در آن موضع درختی بود اشارت بدان درخت کرد شکافته شد و زکریا به درون وی درآمد، ابلیس گوشه ردای زکریا را گرفت و بر بیرون درخت بداشت درخت فراهم آمد و کفّار در رسیدند و ابلیس را به صورت پیری دیدند از او پرسیدند که بدین صفت مردی پیش ما می‌رفت کجا شد؟ ابلیس ایشان را دلالت کرد به وی و گفت آن مرد در درون این درخت است و گوشه ردا را به نشانی بدیشان نمود گفتند ای پیر او را به چه تدبیر از میان درخت بیرون آریم گفت او را چرا بیرون می‌آورید گفتند برای آنکه هلاک کنیم شیطان گفت هم اینجا نیز او را هلاک می‌توان کرد و تعلیم داد تا ارّه دو سر حاضر کردند و بر سر درخت نهاده خواستند که به دونیم ببرند از سرادقات غیبی ندا به زکریا رسید که هان تا ننالی و آهی نکنی که نامت از جریده صابران محو کنیم دشمنانت از سرای وجود بیرون کنند و ما تو را در حجره شهود بگذاریم پس چون ارّه بر فرق زکریا رسید گفت خدایا هزار شکر که خون من بر سر کوی محبّت تو می‌ریزند.
به جرم عشق تو ما را اگر کشتند چه باک‌هزار شکر که باری شهید عشق توایم صبر کرد و آهی نزد، در آن وقت که او را به دونیم می‌بریدند اگر کسی از او سؤال کردی که چه می‌خواهی هر جزوی از اجزای اعضای وی، نعره عشق برآوردی که آن
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:86

می‌خواهم که تا قیامت این ارّه را می‌رانند و مرا به دو پاره می‌برند و دیگر باره پیوند می‌کند آری هر که لذّت بلا دریابد از هیچ محنتی و مشقتی روی برنتابد.
در بلا لذّتی است پنهانی‌ناچشیده کسی کجا داند
و آنکه او لذّت بلا یابددرد را بهتر از دوا داند امّا جمعی که یحیی را نزد ملک بردند چون به درگاه رسیدند فرمان در رسید که هم در بیرون به قتل رسانید و سر او را بردارید آن سنگین دلان جفاکار یحیی معصوم مظلوم را بیاوردند و سر مبارک او را در طشتی بریدند و خونی که در آن طشت جمع شد در چاهی ریختند آن خون در آن چاه به جوش آمد و حق سبحانه بخت النّصر بابلی را یا طیطوس رومی را بر ایشان گماشت تا هفتاد هزار کس از گروه بنی اسرائیل را به کشت تا آن خون از جوش فرو نشست.
در شواهد از امام زین العابدین علیه السلام نقل کرده‌اند که در وقت توجه به کوفه به هیچ منزلی نرسیدیم و کوچ نکردیم که امام حسین علیه السلام ذکر یحیی بن زکریا نکرده باشد یک روز فرمود که از خواری و بی‌اعتباری دنیا یکی آن است که سر یحیی بن زکریا علیهما السلام را به زن نابکاری از نابکاران بنی اسرائیل هدیه فرستادند.
سعید بن جبیر از ابن عباس رضی اللّه عنه روایت کرده است که وی گفت به رسول صلی اللّه علیه و آله وحی آمد که به جهت قتل یحیی بن زکریا هفتاد هزار کس را بکشتیم و برای فرزند تو دو بار هفتاد هزار کس را بخواهیم کشت و روایتی دیگر هست که برای خون جگرگوشه رسول هفتاد بار هفتاد هزار کس را بکشیم و چنین بود آنچه مختار بن أبی عبیده ثقفی و مسیّب بن قعقاع خزاعی و ابراهیم بن مالک اشتر نخعی و هفتاد و سه تن که خروج کردند و هر یک از ایشان چندین مروانی را هلاک کرد و دود استیصال از تخمه مروانیان برآورد و حضرت خاقانی صاحب قرانی قطب السلطنه و الدّنیا و الدّین امیر تیمور گورکان «1» که جد اعلی حضرت سلطنت پناهی مرشدی است به طریقه انتقام با
______________________________
(1)- یکی از مؤلّفین نصاری موسوم به رزق اللّه منقریوس، در تاریخ دول اسلام نوشته است (تیمور از بزرگترین مردان جهان بود در علو همت و صبر در سختی‌ها و جهان‌گشائی بزرگتر از او
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:87

اهل شام صورتی پیش برد که رقم آن بر صحیفه روزگار مسطور خواهد ماند چنان چه در تاریخ آن حضرت مذکور است و این شاهزاده عالی مقدار را نیز خلّد دولته همت بلند و نهمت ارجمند بر همان انتقام مصروف است «1» و عنان عنایت به صوب دفع جمعی از بقیه و تتمّه ظلمه معطوف است.
میسّر بادش این دولت به توفیق خداوندی.
در عیون الرضا خبری ایراد فرموده که مضمونش مشعر است بر آن که تا مهدی آل محمد صلی اللّه علی النبی و عترته و ذریته قتله حسین را به قتل رساند پس هنوز انتقام این خون ناحق باقی است تا خروج مهدی ای عزیز دلهای امّتان از خیال این خون به ناحق ریخته دردی دارد که جز گریه آن را دوائی نیست و سینه‌های دوستان از اندیشه این واقعه هائله جراحتی یافته که جز ناله آن را مرهم و شفائی نی.
این چه زخم است که جز ناله ندارد مرهم وین چه درد است که جز گریه ندارد درمان عظّم اللّه أجورنا بمصاب الحسین و رزقنا یوم القیامة شفاعة جدّه محمّد سیّد الکونین علیه صلوات رب الثقلین.
______________________________
نیامد و مسلمان شیعی مذهب بود اسلام را تقویت می‌کرد بر خلاف چنگیز خان اما چنان سنگدل بود که مانند او انسانی بدین صفت نقل نکردند چون هیچ فاتحی نظیر آنچه او در اصفهان و دهلی و دمشق و غیر آن کرد، نکرد و درباره دمشق گوید شامیان با لشکر او مقاومت کردند ناصر بن برقوق پادشاه مصر را برای مقابله با تیمور خواستند او به دمشق آمد اما توانائی مقابله با تیمور در خویش ندید شبانه بگریخت و تیمور با شام چنان کرد که با هیچ شهر نکرده بود) و کاشفی در اینجا اشاره به قصّه تیمور می‌کند در شام و بخاطر دارم که در طهران شبیه و باصطلاح خود ما تعزیه امیر تیمور نشان می‌دادند برای انتقام از خون شهدای کربلا گرچه تفاصیل شبیه را بیاد ندارم امّا بی‌شک آن نیز مانند سایر نکات تعزیه‌داری مأخذش کاشفی و روضة الشهداست. (شعرانی)
(1)- حیف از مؤلّف محترم که اجر باقی را به پاداش فانی معامله کرده است و ملک فاجر و فاسق را مورد دعا و ثنا قرار داده است.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:89
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

باب دوم در جفای قریش و سایر کفّار با حضرت و شهادت حمزه و جعف

پستتوسط pejuhesh232 » يکشنبه اکتبر 15, 2017 6:14 am

باب دوم در جفای قریش و سایر کفّار با حضرت سید ابرار علیه صلوات اللّه الملک الجبّار و شهادت حمزه و جعفر طیّار

حضرت رسول صلی اللّه علیه و آله می‌فرماید: که «إنّ أعظم الجزاء مع اعظم البلاء» به درستی که بزرگی جزا مترتّب بر بزرگی بلاست هر که را بلا عظیم‌تر تحفه جزائی او جسیم‌تر هر که را جگر از زخم تیغ عنا، ریش‌تر مرهم راحت جراحتش از دار الشفای عطا، بیشتر.
ای عزیز! یکی از نظرات عواطف ربّانی و فتوحات مواهب سبحانی آن است که بنده را به شرف محبّت خود به نوازد و پرتو التفات، از مطلع یهبهم بر دل بی‌غل وی اندازد و نشانه دوستی آن بنده ابتلا است به صنوف بلیات و امتحان به ضروب محن و اذیّات، یحیی بن معاذ رازی (قدس سرّه) در مناجات خود می‌گفت: «الهی هر که از اهل دنیا کسی را دوست دارد و خواهد که او را نوازش نماید ابواب نعمت و راحت به روی بگشاید، و تو هر که را دوست داری خواهی که به انواع بلا مبتلا سازی و به آتش محنت و عنا بگذاری. باران مشقت بر او بارانی، و غبار حسرت و ملال بر فرق احوال او افشانی هاتفی آواز داد که ندانسته‌ای، که نصیب دوستان ما آتش جانسوز است و بهره محبّان ما از کمان قضا ناوک دل دوز؟ ما هر که را دوست داریم عساکر نوایب و مصایب بر او گماریم تا روی توجه او از مخلوق برگردانیده به سوی خود آریم تا چون متوجّه
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:90

حضرت ما شود محرم خلوتخانه اسرار کبریا شود و چون از ساغر محنتش جرعه‌ای دهیم فی الحال نام ولایت بر او نهیم».
ما بلا بر کسی عطا نکنیم‌تا که نامش ز اولیاء نکنیم
این بلا گوهر خزانه ماست‌ما به هر کس گهر عطا نکنیم پس به باید دانست که محنت از این روی، محض راحت است و نکبت به دین وجه، عین دولت. مولانا در مثنوی فرموده:
رنج گنج آمد که راحتها در اوست‌مغز تازه شد چو به خراشید پوست
ظاهرا کار تو ویران می‌کندلیک خاری را گلستان می‌کند
پس ریاضت را به جان شو مشتری‌بر بلاها دل بنه تا جان بری در بعضی از کتب سماوی آمده که ای آدمی چون راه بلا بر تو گشاده شود و اسباب رنج و محنت برای تو آماده گردد فقرّ عینا پس روشن ساز چشم خود را و شادمان شو که آن طریق انبیاست که به تو می‌نمایند و ابواب فتوح أولیاست که برای تو می‌گشایند و چون محقّق شد که سلوک سبیل بلا صفت انبیا و حرفت اولیاست و هر چند بلا بزرگتر است عطا بیشتر است از این نکته تحقیق باید کرد که از جمله أنبیا هیچ نبی آن مقدار جفا نکشید که حضرت مصطفی کشید و از زمره أصفیا هیچ صفی را آن محنت و بلا نرسید که پیغمبر ما را رسید اگر خرقه می‌پوشید بر آن بخیه قهری بود و اگر جرعه می‌نوشید در آن تعبیه زهری، زبان حال آن حضرت به اشارت ما أوذی نبیّ مثل ما اوذیت ندا می‌کرد.
کانچه ما دیدیم از جور و جفا هر کس ندیدو آنچه ما خوردیم از زهر و بلاها کس نخورد آن نه بلا بود که زکریّا را به أرّه به دو پاره بریدند و آن نه محنت بود که یحیی را به تیغ سر برداشتند بلا و محنت این است که بر ما ریختند ما را بر اهل آسمان و زمین مقدّم ساخته زمام مهمّات ایشان به دست اهتمام ما بازدادند معصیت أمّت را بر دامن شفاعت
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:91

ما بستند ندا می‌رسد که وَ مِنَ اللَّیْلِ فَتَهَجَّدْ «1» شبها برخیز و سخن مفلسان امّت به عرض رسان به عوض خفتگان فراش غفلت تو بیدار باش و به جای غافلان عشرتخانه راحت تو اشک از دیده ببار اکنون کار کاهلان ما را می‌باید کرد و عذر مجرمان ما را می‌باید خواست از یک طرف کار دوستان می‌باید ساخت از یک جانب آزار دشمنان می‌باید کشیدگاه ما را بر مسند قاب قوسین نشانند و گاه به آستانه جفای ابو جهل فرستند گاه بشیر و نذیر و سراج منیر دهند گاه شاعر و ساحر و مجنون نام نهندگاه قلعه خیبر به دست یکی از خاندان ما بگشایند گاه دندان ما به سنگ ناگرویدگان به شکنند این همه برای آن است تا بر عالمیان روشن گردد که در این راه دریاهای بلا در موجست و آتشهای عنا، در اشتعال اگر کسی برگ این راه دارد درآید و الّا زحمت خود دور دارد.
راه عشق او که إکسیر بقاست‌درد بر درد عنا اندر عناست
فانی مطلق شود از خویشتن‌هر ولی کو طالب این کیمیاست اوّل تحفه بلا که بدان حضرت فرستادند آن بود که پدرش را از پیش برداشتند تا ناز پدر نبیند و بر کنار مهر او ننشیند هنوز آن حضرت در شکم مادر بود که پدرش وفات کرد، و داغ یتیمی بر دل مبارکش نهادند در خبر آمده که در آن وقت ملائکه او را یتیم خواندند و برگرد یتیمی او أشک از دیده‌ها فشاندند.
گر یتیمی چه شد که از تعظیم‌بیش باشد بهای درّ یتیم حق تعالی با ملائکه خطاب کرد که اگر چه حبیب من یتیم است، اما من کارساز و ولیّ و حافظ و وکیل اویم شما بر وی صلوات فرستید و آن را مبارک دانید و چون سید عالم به شش سالگی رسید مادرش نیز وفات کرد دوباره سمت یتیمی بر فرق آن حضرت کشیدند.
چون درّ اگر یتیم شد بیش بود بهای اوزان که خرد فزون نهد درّ یتیم را بها آورده‌اند: «که چون آن حضرت شش‌ساله شد مادرش او را به مدینه برد به زیارت قبر پدرش عبد اللّه که آنجا وفات یافته بود و در وقت مراجعت به أبواء رسیده مادرش
______________________________
(1)- سوره الأسراء، 79.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:92

بیمار شد روزی رسول بر بالین وی نشسته و در روی مادر می‌نگریست و بر تنهائی و غریبی و بی‌کسی خود، می‌گریست.
سخت دشوار است تنها ماندن از دلدار خودبا که گویم حال تنها ماندن دشوار خود و آمنه خاتون بی‌هوش بود ناگاه به هوش بازآمده بر روی رسول نگریست دیده اشک‌آلود او را دید و آه دردآلود او را شنید بیتی چند برای تسلّی فرزند دلبند خود برخواند و این ابیات از آن جمله است.
بارک اللّه فیک من غلام‌ان صحّ ما أبصرت فی المنام
فأنت مبعوث إلی الأنام‌من عند ذی الجلال و الاکرام یعنی: خدا برکت دهد ترا ای پسر و اگر آنچه من در خواب دیده‌ام درباره تو و از هاتف غیبی شنیده‌ام راست و درست است پس تو پیغمبری برانگیخته به سوی آدمیان از نزدیک خداوند جهان بعد از آن گفت ای پسر هر زنده‌ای میرنده است و هر نوی کهنگی پذیرنده هر که از کتم عدم قدم بر بساط وجود نهاد، نهایت کار او آن است که حنجره أمل او به خنجر أجل بریده شود و هر که در محفل زندگانی شربت با حلاوت حیات چشید غایت مهم او آن است که زهر مرارت ممات بچشد.
در این سرای مصیبت که غیر ماتم نیست‌دلی کجاست که زیر شکنجه غم نیست
لباس عمر نکو کسوتیست لیک چه سودکه آستین بقاش از دوام معلّم نیست امّا ای پسر اگر من بمیرم ذکر من زنده خواهد بود و نام من از صحیفه روزگار محو نخواهد شد زیرا که چون تو پاکیزه نهادی زادم و مانند تو نیکوکاری، یادگار گذاشتم.
زنده است کسی که از تبارش‌ماند خلفی به یادگارش مرویست که چون آمنه خاتون وفات کرد آواز نوحه جنّیان می‌آمد که به روی می‌گریستند و می‌گفتند.
نبکی الفتاه المرأة الآمنه «1»أمّ رسول اللّه ذی السکینة
______________________________
(1)- شاید صحیح امینه باشد.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:93

ما همی‌گرییم بهر این زن نیکو شعارمادر پیغمبر دین‌پرور صاحب وقار و چون آن حضرت هشت‌ساله شد جدّش عبد المطلب که کافل مهم وی بود وفات کرد و او را به عمّش ابو طالب سپرد و بعد از بیست سالگی پنج سال شبانی می‌کرد و در بیست و پنج سالگی خدیجه خاتون را رضی اللّه عنها بخواست و در چهل سالگی وحی بدو فرود آمد و در چهل و سه سالگی آغاز دعوت کرد و ده سال در مکه از کفر و ضلال انواع بی‌ادبی و سفاهت و اصناف ضرر و مشقّت دید و کشید اوّلا در میان دو همسایه خانه داشت که بدترین دشمنان بودند یکی ابی لهب و یکی عتبة بن ابی معیط.
در زلال الصفا آورده «1» که در اول حال آن حضرت را صلی اللّه علیه و آله دو جار جایر بود و دو خلیط ضایر دو خود بین خود کلمه و دو بدنام سیه‌نامه دو همسایه گران‌سایه دو زیان کار بی‌سرمایه، روز در ایذای وی کوشیدندی و شب جوشن جفای وی پوشیدندی و انواع ارواث و الواث بیاوردندی و در رهگذر آن پاک، پراکنده کردندی تا شاید که دامن پاک آن حضرت بدانها آلوده گردد» و در بعضی تفاسیر آمده که ام جمیل که زن ابو لهب بود وقتها پشته‌های خار و دسته‌های خسک جمع کردی و به شب آوردی و در سر راه آن حضرت ریختی تا خاری در دامنش آویزد یا در پای مبارکش خلد. آن حضرت که به نماز بیرون آمدی آنها را از سر راه برگرفتی و به طریق ملایمت و ملاطفت گفتی این چه همسایگی است که با من می‌کنید؟.
می‌ریختند در ره تو خار و با همه‌چون گل شکفته بود رخ دلستان تو طارق بن عبد اللّه گوید: «در بدو اسلام به سوی حجاز رفتم در یکی از بازارهای عرب مردی را دیدم حلّه سرخ پوشیده و به زبان فصیح و بیان ملیح می‌گفت قولوا لا اله الا اللّه تفلحوا بگوئید کلمه شهادت تا رستگاری یابید و یکی را دیدم در پی او می‌رفت و می‌گفت سخن او مشنوید که او دروغ‌گو است و سنگ بر وی می‌انداخت چنانکه پاشنه و کعب او را خونین کرده بود من پرسیدم که اینها چه کسانند؟ یکی گفت آن جوان که لباس
______________________________
(1)- در کشف الظنون گوید: «زلال الصفا فی احوال المصطفی» فارسی است از ابی الفتح محمد بن ابی بکر رازی.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:94

سرخ دارد محمد قرشی است صلی اللّه علیه و آله که خلق را به خدای آسمان دعوت می‌کند و آن که از عقب او سنگ می‌اندازد عمّ وی ابو لهب است و اکثر صنادید عرب در این قضیّه با ابی لهب متفقند» و هر کس که در موسم و غیر موسم به مکّه آمدی او را از صحبت آن حضرت تحذیر می‌کردند و از مکالمه با وی تنفیر می‌نمودند و سخنان مختلف در باب آن حضرت می‌گفتند گاه وی را به سحر نسبت می‌دادند و گاه شاعر می‌گفتند زمانی منسوب به کهانت می‌داشتند و وقتی نام مجنون بر وی می‌نهادند و سیّد رسل را از این اقوال غبار ملال بر خاطر عاطر می‌نشست و حضرت ذو الجلال برای تسلّی دل کامل او آیتها می‌فرستاد و مضمون بعضی آنکه هیچ پیغمبری به قومی نفرستادیم الا که معاندان قوم او را ساحر و دیوانه گفتند و آن پیغمبران بر جفای قوم تحمّل می‌فرمودند و طریق مصابرت به قدم اجتهاد می‌پیمودند فَاصْبِرْ کَما صَبَرَ أُولُوا الْعَزْمِ «1» تو هم شکیبائی ورز چنان که اولو العزم ورزیدند پس چنان اضرار و إیذا از آن قوم غدّار به آن حضرت می‌رسید و ثبات قدم می‌ورزید و مصابرت نموده ترک دعوت نمی‌فرمود.
از ثبات خودم این نکته خوش آمد که به بر جور جر کوی تو از پای طلب ننشستم در «روضة الاحباب» آورده که عروة بن زبیر از عبد اللّه بن عباس پرسید که از آن ایذاها که تو دیدی که قریش به حضرت پیغمبر رسانیدند کدام سخت‌تر بود گفت روزی اشراف قریش در حجره‌ای جمع شده بودند و من آنجا حاضر بودم سخن در میان آوردند و گفتند ندیدیم هرگز خود را که صبر کرده باشیم بر هیچ امری مثل صبری که می‌نمائیم بر آنچه از این مرد یعنی محمّد صلّی اللّه علیه و آله به ما می‌رسد عاقلان ما را سفیه شمرد و پدران ما را دشنام داد و ما را عیب گفت و جماعت را متفرق ساخت و سبّ آلهه ما نمود و با این همه وی را گذاشته‌ایم و هیچ نمی‌گوئیم در این سخن بودند که ناگاه سیّد عالم صلی اللّه علیه و آله به حرم درآمد و استلام رکن به جای آورد و به طواف خانه مشغول
______________________________
(1)- سوره الأحقاف آیه: 35.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:95

شد و چون در اثنای طواف بر ایشان به گذشت وی را به ناسزا تعرض رسانیدند و سخن سخت گفتند چنانچه اثر کراهت در روی آن حضرت، مشاهده کردم در طواف دوم و سوم نیز مثل آن گفتند در نوبت چهارم آن سرور بایستاد و فرمود که بشنوید ای گروه قریش به خدائی که جان محمد در قبضه قدرت اوست که آورده‌ام برای شما ذبح یعنی اگر سخن مرا نشنوید و متابعت من ننمائید همچون گوسفند تیغ بر گلوی شما خواهم نهاد و شما را بخواهم کشت نپندارید که از چنگ من به رایگان بیرون خواهید شد چون آن حضرت این سخن بگفت گوئیا گلوی همه ایشان بگرفت و لرزه بر اعضای ایشان افتاد بعد از آن به تملّق درآمدند و آن کس که در سبّ و طعن از همه زیادت بود وی را تسکین داد به بهترین کلامی و نرم‌ترین سخنی و می‌گفت یا ابا القاسم بازگرد و به راه خود برو به خدا که تو جهول نیستی یعنی در کار خود دانائی و هر چه می‌کنی از روی دانش است پس رسول صلی اللّه علیه و آله بازگشت و طواف خود تمام کرد و روز دیگر همان جماعت در همان محلّ جمع شدند و من با ایشان بودم بعضی با بعضی گفتند آن همه دیروز سبّ محمد نمودیم چون بر ما ظاهر شد و ما را دشنام داد هیچ نتوانستیم گفت و خاموش شدیم چنانچه گوئی زبانهای ما لال شده بود این چه بود که ما کردیم اگر این نوبت وی را بینیم دانیم که با وی چه باید کرد؟ در این سخن بودند که حضرت رسالت پیدا شد و طواف خانه آغاز کرد چون وی را دیدند از غایت بغض و غیظ که داشتند همه به یک بار بر سر آن حضرت ریختند و گفتند توئی که در حق ما و بتان ما سخنان می‌گوئی فرمود که آری منم که به آنها گفتم و می‌گویم مردی را دیدم گوشه ردای وی را گرفت و در گردن آن حضرت پیچید چنانچه راه نفس بر وی تنگ شد یکی از صحابه آنجا حاضر بود فریاد برآورد و در گریه افتاد گفت آیا می‌کشید این مرد را که می‌گوید پروردگار من اللّه است؟ و معجزه‌های روشن به شما نماید آن مردم دست از پیامبر داشتند و روی به آن صحابه نهاده محاسن او را گرفته چندان بر وی زدند که سرش به شکست القصّه حضرت رسول صلی اللّه علیه و آله مثل این جفاها می‌دید و بدین نوع عناها می‌کشید و می‌دانست که در بلا ارتکاب شکیبائی را سبب کلّی است رنج و عنا
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:96

مباشرت و مصابرت را موجب اصلی به وادی جور و جفا را به اقدام صبر پیمودن منهج زواید، فواید ثواب است و در وادی بلایا و رزایا ثبات قدم ورزیدن مثمر عواید اقتراب به درگاه ربّ الأرباب و للّه فی ضمن البلایا، لطائف.
به زیر غصه نهان ذوقها و شادیهاست‌بسی مراد که در زیر نامرادیهاست ابن عبّاس «رضی اللّه عنه» آورده که: قریش اتفاق کردند بر آنکه این بار که محمد را ببینیم او را زنده نگذاریم و به هیچ وجه دست از وی نداریم فاطمه را خبر شد به خدمت پدر آمد و قطرات عبرات بر صفحات و جنّات روان کرد.
بر چهره خویش اشک گلگون می‌ریخت‌خون جگرش ز دیده بیرون می‌ریخت آن حضرت که فاطمه را گریان دید فرمود ما یبکیک؟ ای جان پدر تو را چه چیز به گریه آورده است و موجب گریستن چه چیز شده است؟ فاطمه گفت یا أبتاه ای پدر بزرگوار انّ القوم عزموا علی أن یقتلوک به درستی که قوم عزم جزم کرده است بر کشتن تو و هر کس نصیبی از خون تو با خود تخمیر کرده حضرت فرمود که باک مدار قدری آب بیاور تا پدرت سلاح الوضوء سلاح المؤمن درپوشد و زره عصمت نماز در بر افکند پس وضوی تمام بساخت و قدم در مسجد الحرام نهاد آن گروه از هیبت او چشم نگشادند بلکه از مهابت او دیده بر هم نهادند خواجه عالم (صلی اللّه علیه و آله و سلم) قبضه‌ای سنگریزه برگرفت و در روی ایشان انداخت و فرمود «شاهت الوجوه یعنی زشت باد روهای شما بر هیچ کس از آن سنگریزه‌ها نیامد الا در روز بدر کشته شد» و همچنان در ضلالت به نار اللّه الموقده رفت و در روز الغاشیه ابو جهل و عتبه و شیبه و ابی امیه و عماره را دعای بد کرد و هر که را در آن دعا نام برد کشته شدند و در روز بدر بر دست انصار دین هلاک گشتند و قصّه محاربان کربلا همچنین بود که از آن بیست و دو هزار کوفی و شامی که با حسین و اصحاب او حرب کردند هیچ کس نبود که در آن سال به بلائی مبتلا و به عقوبتی گرفتار نگشت و چون سال به سر آمد و روز عاشورا در آمد از آن لشکر گران یک کس زنده نمانده بود چه آن‌ها که مقاتله نمود و چه آنها که سیاهی لشکر بودند و چگونه چنین نباشد که حسین نور دیده مصطفی و فرزند پسندیده مرتضی
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:97

و جگرگوشه بتول عذرا و برادر با جان برابر حسن رضا بود.
در کنز الغرائب آورده از ابو جعفر همدانی که او نقل کرده است از ابو عبد اللّه قاضی بصره که آشنائی را دیدم نابینا گفتم تو پیش از این بینا بودی و دیدهای تو روشن بود چشم تو را چه رسید؟ گفت ایّها القاضی من در لشکر پسر زیاد بودم به کربلا چون آن واقعه هایله واقع شد و به وطن خود بازگشتم شبی نماز خفتن گزاردم و تکیه کردم خواب بر من غلبه کرد و در واقعه دیدم که یکی بیامد و گفت إجابت کن رسول خدا (صلی اللّه علیه و آله) را من در عقب وی روان شدم تا به خدمت آن حضرت رسیدم دیدم که در مسجد پیش محراب نشسته است ندانستم که مسجد آن حضرت است یا مسجدی دیگر و بر یمین و یسار او صحابه نشسته بودند و بر حوالی ایشان مردم بسیار ایستاده و امام حسین (ع) را دیدم در پیش آن حضرت به زانو درآمده و جامه خون‌آلود در تن اوست و آهسته با خود سخن می‌گوید و یک یک از کشندگان امام حسین و اولاد و اخوان و اقربا و اصحاب وی را می‌آوردند و حضرت رسالت (صلی اللّه علیه و آله) از روی غضب می‌فرماید اضربوه بالسّیف و أحرقوه بالنّار او را با شمشیر بزنید و به آتش بسوزانید پس شمشیر به ایشان می‌زدند و چون شمشیر بر یکی زدندی آتش به جستی و در وی افتادی تا بسوختی و باز زنده شدی و باز شمشیر بر وی زدندی من چون آن حال مشاهده کردم بترسیدم و از جان خود بجستم و نزدیک حضرت رسول اللّه دویدم و گفتم السلام علیک یا نبی اللّه آن حضرت نظری از روی هیبت بر من انداخت و جواب سلام من بازنداد و ساعتی نیک درنگ کرد و گفت یا عدوّ اللّه حرمت مرا فرو گذاشتی و ادب مرا نگاه نداشتی عترت مرا بکشتی و از رسالت من یاد نکردی و از غضب من نیندیشیدی گفتم یا رسول اللّه به خدای که شمشیر در روی هیچ یک از اولاد و اصحاب امام حسین نکشیدم و به نیزه، طعنه بر هیچ یک نزدم و تیر در لشکرگاه وی نیانداختم همین بود که در لشکر خصم بودم و نظاره می‌کردم فرمود که راست می‌گوئی شمشیر نزدی و نیزه نرسانیدی و تیر نیفکندی و لکن کثّرت السّواد و لیکن سیاهی لشکر بودی و تکثیر سواد خصمان می‌نمودی نزدیک من آی چون من پیشتر رفتم طشتی دیدم پر از خون نزدیک
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:98

وی نهاده گفت این خون جگرگوشه من است پس میلی از آن برداشت و در چشم من کشید از هول آن بیدار شدم نابینا بودم، قاضی گفت ای ناکس این عقوبت دنیاست که داند که فردای قیامت با تو چه خواهند کرد؟
به روز واقعه ای ظالم خدا ناترس‌بیا ببین که چها کرده‌ای به جای حسین
خداست حاکم و دعوی گرست پیغمبرچگونه می‌دهی انصاف ماجرای حسین
روا بود که به خاک و به خون کنی غرقه‌رخ منوّر و گیسوی مشگسای حسین آمدیم به بقیه ابتلای حضرت رسالت صلی اللّه علیه و آله.
محمد اسحاق رحمه اللّه «1» گوید، که کفار به سبب حمایت ابو طالب (ع) بر حضرت پیغمبر صلی اللّه علیه و آله دست نداشتند و کبار صحابه را نیز به واسطه حمایت قوم و قبیله ایشان ایذا نمی‌توانستند کرد پس هر جا عاجزی و فقیری که او را قبیله و عشیره‌ای نبود می‌دیدند به تعذیب وی اشتغال می‌کردند بعضی را به گرسنگی و تشنگی عذاب کردندی و بعضی را، زره پوشانیده در آفتاب بازداشتندی و می‌زدندی که بیائید و از دین محمد برگردید و از جمله امیّة بن خلف، بلال حبشی را هر روز به بطحای مکه بردی و او را برهنه بر ریگ گرم خوابانیدندی و سنگ به آفتاب گرم شده را بر سینه وی نهادی و گفتندی ای سیاه از دین محمّد برگرد و به لات و عزّی ایمان آر بلال گفتی أحدا أحدا خدای یکتا را می‌پرستم و همچنین صهیب و خبّاب و عامر بن فهیره و امثال و اشباه ایشان را به انواع عقوبات تعذیب می‌نمودند و آن قارسان میدان دین و راهروان طریق یقین آن بلاها را به قدم رضا استقبال می‌نمودند و می‌گفتند بلا عطاست پس از عطا نالیدن خطاست مجاهده ابدان صیقل آئینه جان است و خرابی آب و گل سبب معموری خانه جان و دل.
هر رنج که از حضرت جانان آیدزنگ غم از آئینه جان بزداید
گر راه سلامتش ببندد لیکن‌صد در، ز کرامت به رخش بگشاید القصّه کار بدان کشید و مهم بدان انجامید که دست به قتل مؤمنان برگشادند و خرمن
______________________________
(1)- محمّد بن اسحاق صاحب سیره در مائه دویم هجری می‌زیست و امام محمد باقر علیه السلام را ملاقات کرده و از آن حضرت روایت دارد.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:99

عمر پدر و مادر عمّار یاسر را به باد هلاکت دادند به ضرورت جمع کثیر از اصحاب به اشارت آن سیّد احباب (صلوات اللّه و سلامه علیه) به جانب حبشه هجرت نمودند و چون یاران رسول صلی اللّه علیه و آله کم شدند کفّار در آزار و إضرار آن حضرت سعی بیشتر کردند روزی سید عالم به جانب مقبره حجون می‌رفت گذرش بر جمعی از صنادید عرب واقع شد، چون ابو جهل و عدیّ بن حمیر و امثال ایشان که بر سر راه نشسته بودند چون خواجه را به دیدند بایذای او برخاستند و از سخنان ناخوش، هیچ باقی نگذاشتند آن حضرت به حکم وَ إِذا خاطَبَهُمُ الْجاهِلُونَ قالُوا سَلاماً «1» سر مبارک در پیش انداخته بی‌مجادله و مقاوله از ایشان بگذشت و در موضعی از گورستان ملول و محزون به نشست ابو جهل بیامد چنانچه به قول قبیح آن حضرت را آزرده بود به فعل شنیع نیز قاصد إیذا و اضرار او شد چنانچه بسی از زن و مرد بر آن مطّلع شدند و در آن وقت عمّ او حمزه به شکار رفته بود قضا را سه روز در کوه و صحرا گشته و شکاری به دست نیاورده گرسنه و تشنه و خاک‌آلود به دروازه مکه درآمد کنیزک عبد اللّه جذعان در او نگریست و گفت ای حمزه تو را شکار به چه کار آید؟ و این عار به کجا بری که با برادر زاده تو کردند؟ آنچه که کردند؟ حمزه از این سخن متغیّر شد و مجال استفسار نداشت به خانه درآمد و طعام طلبید زنش سفره بینداخت و طعام حاضر ساخت حمزه نگاه کرد و زن خود را گریان دید گفت: چرا می‌گریی؟ جواب داد که ای ابا عماره! چگونه نگریم که یتیمی را از یتیمان شما بلکه رضیعی را از رضیعان شما کسی این جفا روا ندارد که با نور دیده هاشم و سرور سینه عبد المطلب واقع شد حمزه گفت روشن‌تر از این بگوی گفت چه بگویم؟ آنچه ابو جهل با برادر زاده تو محمد صلی اللّه علیه و آله کرد، حمزه گفت چه حال عارض شد و چه صورت وقوع پذیرفت؟ امّ عماره گفت: ای سیّد! ابو جهل با جمعی از سفها او را گرفتند و چندان بزدند که از پیشانی مبارکش خون روان شد و ماه رخسارش را که آفتاب از رشک آن می‌سوزد بر زمین مالیدند حمزه گفت:
______________________________
(1)- سوره الفرقان، آیه: 63.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:100

وا ویلاه! عمّش ابو طالب کجا بود؟ گفت به شعب رفته بود و گوسفند می‌چرانید و از این حال خبر نداشت گفت ابی لهب آنجا نبود گفت آن سنگدل بی‌حاصل نشسته بود می‌گفت بزنید و بکشید این ساحر کذّاب را گفت عبّاس کجا بود؟ گفت همچون پروانه که به گرد شمع گردد در حوالی آن حضرت می‌گردید و فریاد می‌کرد که رحم کنید پرسید خود و کسی از آن بدبختان به سخن وی التفات نمی‌کرد حمزه زار زار بگریست و با آنکه از سه روز باز طعام و شراب نخورده بود از سر سفره برخاست و گفت طعام و شراب بر من حرام باد تا از آزارنده فرزند برادر خود انتقام نکشم. پس به طلب رسول صلی اللّه علیه و آله روان شد در مسجد الحرام نشان دادند چون به حرم درآمد آن حضرت را دید در پیش خانه کعبه نشسته و سر بر زانو نهاده حمزه نزدیک آمد و گفت السلام علیک یا ابن اخی ای برادر زاده اینک عمّ تو آمد تا داد تو از دشمنان بستاند آن حضرت در أشک از صدف دیده فرو ریخت و آه سرد از دل پردرد برآورد و گفت:
بگذارید بی‌کسی را که نه پدر دارد و نه مادر و نه عمّ دارد و نه یار و مونسی نه دلداری نه محرمی نه غمگساری نه ناصری نه مددکاری.
آه کاندر زمانه محرم نیست‌هیچ کس را ز حال من غم نیست
دم نیارم زدن ز سوز درون‌که کسم غمگسار و همدم نیست
دردمندی و غصّه بسیار است‌هیچ‌چیز از بلا، مرا کم نیست حمزه گریان و غریوان شده سوگند به لات و عزّی یاد کرد که ای فرزند برادر من برای نصرت تو آمده‌ام حضرت فرمود به حق آن خدائی که مرا به رسالت به خلق فرستاده است که اگر به شمشیر آبدار دمار از مشرکان خاکسار برآری و برای حمایت من مقاتله نمائی تا خود را به خون بیالائی تو را از درگاه حق سبحانه جز دوری نیفزاید و از محاربه و کارزار هیچ نگشاید مگر به وحدانیّت حق و رسالت من اقرار کنی ای عمّ! اگر می‌خواهی که مرا شربت لطف دهی و مرهم راحتی بر جراحت دل من نهی، بگوی لا اله الا اللّه محمّد رسول اللّه حمزه گفت ای جان عمّ اگر من این کلمه بگویم تو خوشدل می‌شوی، گفت آری رضای من و خشنودی خدا در این کلمه است حمزه کلمه شهادت
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:101

بر زبان راند و بعد از آن از مسجد بیرون آمده به انتقام ابو جهل روان شد چون به در خانه أبو جهل رسید وی نشسته بود و جمعی از اشراف عرب با وی بودند و کمانی در دست حمزه بود بی‌محابا بر سر ابو جهل زد چنانچه سرش به شکست و خون روان شد و گفت تو محمّد صلی اللّه علیه و آله را إیذا می‌کنی؟ و دشنام می‌دهی یکی از آن قوم برخاست که یا ابا عماره غضب‌آلوده‌ای، ساعتی صبر کن تا آخر پشیمان نشوی حمزه گفت چرا پشیمان شوم من گواهی می‌دهم که خدا یکی است و محمّد صلی اللّه علیه و آله رسول اوست به حق و از این ملّت بازنمی‌گردم و از این قول رو نمی‌گردانم.
گشاد خویش چو در راه عشق می‌یابم‌به هیچ حال از این راه رو نمی‌تابم قریش که این سخن شنودند در غم و ملال بیفزودند و دین را قوّتی، و اسلام را عزّتی، پدید آمد و تقویت مسلمانان شد امّا چون کفّار دیدند که اسلام روز به روز قوّت می‌گیرد و کار آن حضرت رونق می‌پذیرد بغض و حسد ایشان زیاد شد و داعیه هلاک آن حضرت کرده با ابو طالب مجادله بسیار کردند و مهمّ را به محاربه و مقاتله قرار دادند ابو طالب، بنی هاشم و بنو عبد المطلب را جمع کرده در محافظت آن حضرت اتّفاق نمودند موحّدان و غیر ایشان الّا ابی لهب که با ایشان متّفق نشد و بعد از آنکه این قوم حریف قتال قریش نبودند به شعب ابو طالب درآمدند با کوچ و بنه خود حضرت رسالت را پاسبانی می‌نمودند و قریش عهد کردند که با آن طایفه، مخالطه و مناکحه و مکالمه نکنند و هیچ بدیشان نفروشند و از ایشان نخرند و اگر کسی از شعب به جهت مهمّی بیرون آمدی او را بزدندی و ایذا کردندی و در موسمی هم که بیرون می‌آمدند آن بدبختان نمی‌گذاشتند کسی چیزی، بدیشان فروشد سه سال بر این منوال در شعب گرفتار بودند تا کار به اضطرار رسید و شبها از گریه و زاری اطفال و ضعفای اهل شعب، مردم مکّه در خواب نمی‌رفتند و بعد از سه سال که حقّ سبحانه ایشان را خلاصی داد از شعب بیرون آمدند بعد از هشت ماه و بیست و یک روز ابو طالب علیه السلام وفات یافت و حضرت از فوت او بسیار ملول و محزون شد بعد از آن به سه روز یا یک ماه و پنج روز خدیجه کبری (سلام اللّه علیها) درگذشت و در خبر است که سید عالم صلی اللّه علیه و آله
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:102

در وقت رحلت خدیجه کبری به حجره طاهره درآمد خدیجه از شدّت مرض شکایت کرد خواجه به گریست و او را دعای خیر گفت و فرمود ای خدیجه! بهشت مشتاق دیدار تست خدیجه گفت یا رسول اللّه! من از مرگ باک ندارم ولی بر مفارقت از صحبت تو می‌گریم، و حسرت می‌خورم.
ز مرگ بیم ندارم ولی از آن ترسم‌که من به میرم و تو جان دیگران باشی یا رسول اللّه! من از دختران خود خاطر جمع کرده‌ام و هر کدام سامانی و خان و مانی دارند امّا فاطمه من، هنوز سرانجامی ندارد او را خود متکفّل شده به دیگری نگذاری حضرت به حضور وی فاطمه را طلبید و در بر گرفت و گفت فاطمه پاره جگر من است أمّا چون فاطمه علیها سلام مادر بزرگوار خود را در سکرات دید فریاد برکشید و روی در روی مادر می‌مالید و زار زار در مفارقت وی، می‌نالید و چگونه کسی از فراق ناله نکند و از سوز هجران نعره بی‌خودانه نزند چون مفارقت دوستان بنای صبر را برمی‌اندازد و مهاجرت یاران روزگار، بازماندگان را سیاه و تیره می‌سازد.
روز ما را ساخت چون شب تیره آن ماه از فراق‌چند سوزیم از فراق، آه از فراق، آه از فراق
آگهند از ماه تا ماهی که هر شب می‌رودآب چشمم تا به ماهی، آه تا ماه از فراق در کتاب مبکیات از امام وقار رحمه اللّه مذکور است که چون خدیجه خاتون (رضی اللّه عنها) را عمر به پایان رسید و دانست که وقت رحلت است سیّد عالم را فرمود که یا رسول اللّه دمی پیش من بنشین تا دیدار آخر من تو را ببینم و ذوق لقای ترا توشه آخرت سازم و به زبان نیاز وداع آخرین عرض کنم حضرت پیش وی به نشست خدیجه گفت یا رسول اللّه عمری در خدمتت به سر بردم و حالا پیک اجل آمده است و من می‌میریم.
ملتمس من آن است که در قیامت مرا بازجوئی و سخن من با حق سبحانه بگویی و عفو مرا درخواست کنی و مهم من به شفاعت راست کنی. دیگر اگر در خدمت تقصیری از من در وجود آمده باشد عفو فرمائی و مرا به حلّ کنی و دیگر فاطمه من خردست و
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:103

بی‌مادر ماند وی را نیکو داری آنگاه گفت کلمه‌ای بزرگ دارم با تو نمی‌توانم گفت با فاطمه بگویم تا به عرض شما رساند سید عالم گریان از سر بالین وی برخاست و فاطمه درآمد و پیش مادر به نشست خدیجه گفت ای دختر پدرت را بگوی که مادرم می‌گوید:
که چون من درگذرم ردای مبارک خود را که به وقت نزول وحی بر فرق همایون می‌انداختی کفن من کن، باشد که به برکت آن حقّ سبحانه بر من رحمت کند.
فاطمه (علیها سلام) بیامد و این سخن به عرض رسانید مهتر عالم صلّی اللّه علیه و آله گریان شد و رداء به فاطمه داد که برو به مادرت بنمای تا دل وی خوش شود، فی الحال جبرئیل امین در رسید که یا محمّد! خدای تعالی تو را سلام می‌رساند و می‌گوید تو ردای خود نگهدار که چون خدیجه آنچه داشت در راه ما فدا کرد کفن وی به کرم ماست او را از لباس کرم خود پوشیده گردانیم و از بهشت پاکیزه سرشت کفن وی، بفرستیم و اگر این به صحّت رسد «1» ارسال کفن او از بهشت یکی از خصائص وی باشد «رضی اللّه عنها» و به وفات او حضرت خواجه عالم صلی اللّه علیه و آله به غایت متألّم شد.
جان در عنا بماند که آرام دل نمانددل از الم بسوخت که مطلوب جان برفت
اکنون چه حاصل از قفسِ تنگ روزگارکان طوطی شکرشکن از بوستان برفت آورده‌اند: که بعد از فوت ابو طالب و موت خدیجه قریش دست طغیان از آستین عدوان بیرون کردند و هر چه جفا می‌توانستند نسبت به سیّد عالم (صلی اللّه علیه و آله و سلم) به جا می‌آوردند و مهم بدان رسید که آن حضرت در مکه نتوانست بود به جانب طایف رفت و آنجا نیز از سفهای قوم آزارهای عظیم یافته باز به مکه آمد حاصل آنکه ده سال حبیب ملک متعال در مکّه، جفای اهل ضلال می‌کشید تا امر الهی به در رسید که از آنجا متوجّه به مدینه مکرّمه شود و چون به مدینه تشریف برد آنجا نیز یهودان کمر عداوت بربستند و منافقان در کمین حیله و کید نشستند و مشرکان و عبده اوثان در صدد
______________________________
(1)- درگذشت خدیجه و ابو طالب هر دو مقارن هم و با چند روز فاصله نزدیک رخ داد پیامبر اسلام (ص) که دو یار وفادار و دو ناصر پرکار و مهربان را از دست داده بود نوعا محزون و اندوهگین بود به حدّی که آن سال را سال «دعا الحزن» نامیدند.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:104

محاربه و مقاتله اهل اسلام درآمدند و حرب اوّل که حضرت پیغمبر صلی اللّه علیه و آله به نفس نفیس در آن حاضر بود غزوه بدر است و در آن غزا از اهل بیت آن حضرت عمّ وی عبیدة بن حارث بن عبد المطلب شربت شهادت چشید و او مردی کهنسال بود او را شیخ المهاجرین می‌گفتند و حضرت او را بسیار دوست می‌داشت و اوّل کسی که رسول خدای صلی اللّه علیه و آله به دست مبارک خود برای او لوا، بر بست او بود صورت شهادت او چنان است که هر دو لشکر بر سر چاه بدر صف برکشیدند و علمها بر پای کردند، لشکر کفّار نهصد و پنجاه مرد جنگی بود و صد اسب و هفتاد شتر در میان ایشان بود و بیشتر ایشان سلاح داشتند و لشکر اسلام سیصد و پنجاه نفر بودند اکثر ایشان بی‌سلاح و در میان ایشان هفتاد شتر و دو اسب و شش زره و هشت شمشیر بود و بعد از تسویه صفوف، سه کس از کفّار در میان میدان درآمد مبارز طلبیدند یکی عتبة بن ربیعه دوم شیبه برادر او، سوم ولید بن عتبه و از لشکر اسلام سه جوان انصاری در برابر ایشان رفتند ایشان پرسیدند که شما چه کسانید؟ گفتند ما از انصاریم مبارزان قریش گفتند ما را با شما کاری نیست ما أبنای اعمام خود را می‌طلبیم و یکی از ایشان ندا کرد که ای محمّد از اکفای ما بیرون فرست. حضرت فرمود ای عبیده! ای حمزه! ای علی! شما به میدان ایشان روید این سه مرد مردانه و این سه شجاع فرزانه در میدان آن سه بی‌دین بیگانه در آمدند و عبیده مردی پیر بود در مقابله عتبه رفت که او هم مرد سال یافته بود و حمزه میان سال بود غنیم شبیه شد و علی که جوان بود در برابر ولید آمد که نوخاسته و نو رسیده بود علی و حمزه غنیم (حریف) خود را به قتل رسانیدند و عبیده و عتبه یکدیگر را مجروح ساختند عتبه زخمی بر ساق عبیده زد که استخوانش به شکافت و مغز بیرون آمد و عبیده از پای در افتاد حمزه و علی که چنان دیدند روی به عتبه آورده وی را به تیغ به گذرانیدند و عبیده را برداشته به نظر انور رسانیدند و مغز از ساق وی بیرون می‌ریخت و عبیده بی‌هوش بود چون دیده باز کرد چشمش بر جمال خواجه عالم صلی اللّه علیه و آله افتاد گفت یا رسول اللّه أ لست شهیدا؟ آیا من شهید نیستم حضرت فرمود بلی تو از جمله شهدائی و سر دفتر سعدائی عبیده گفت اگر ابو طالب زنده بودی انصاف دادی که من
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:105

أحقّم به آنچه او در نظم آورده است:
و نسلّمه حتّی نصرع حوله‌و ندنهل عن ابنائنا و الحلایل مضمون بیت راجع به آن است که ما در سلامت پیغمبر و محافظت او از آفتها بکوشیم تا وقتی که هلاک، گشته شویم بر گرداگرد او و غافل شویم و فراموش کنیم از زنان و فرزندان خود یعنی خود را و همه کسان خود را فدای او سازیم.
آورده‌اند که حضرت او را تصدیق کرد و دعای خیر گفت و او در وقت مراجعت از بدر در منزل روحا به دار القرار انتقال یافت رضوان اللّه علیه و شهید دوم از اهل بیت حمزه بود که در حرب احد مرتبه شهادت یافت و غزوه احد اجمالا بر آن وجه بود که مشرکان بعد از جنگ بدر به کینه اهل اسلام کمر بسته خواستند که جهت صنادید اشراف ایشان که کشته گشته بودند انتقام کشند لشکری جمع کردند سه هزار مرد که هفتصد از ایشان زره‌پوش بودند و دویست اسب و سه هزار شتر در میان ایشان بود به میدان آمده در احد لشکرگاه به زدند و حضرت رسالت (صلی اللّه علیه و آله) با هفتصد مرد در مقابله ایشان بایستاد بر وجهی که احد در قفا و مدینه در پیش روی و کوه عینین بر یسار ایشان واقع شد کوه عینین «1» شکافی داشت که محلّ خطر بود که دشمنان از آنجا کمین کرده بر سر لشکر اهل اسلام آیند حضرت رسول (صلوات اللّه علیه) عبد اللّه بن جبیر را با پنجاه تیرانداز آنجا افراشت و مقرّر کرد که شکاف کوه را نگاه دارند و نگذارند که کسی از مشرکان بدان راه درآید فرمود که شما به هیچ وجه از جای خود نجنبید و این مرکز را از دست مدهید خواه ما غالب شویم و خواه مغلوب، و بعد از تسویه صفوف و برافراشتن الویه، علمدار قریش طلحة بن ابی طلحه به میدان آمده مبارز خواست و مرتضی علی به مبارزت وی بیرون رفته تیغی بر فرق وی زد که تا مغزش رسید و هلاک شد برادرش به میدان آمد و بر دست حمزه کشته شد القصّه علمدار قریش هلاک شد و علم کفر نگونسار شد و مسلمانان غلبه کرده کفّار را از لشکرگاه بیرون کردند و به غنیمت گرفتن
______________________________
(1)- کوه عینین به لفظ تثنیه، نزدیک احد است.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:106

مشغول شدند چون نگاهبانان عینین، فرار کفّار و غنیمت گرفتن را دیدند مرکز را بی‌محافظ گذاشته روی به لشکرگاه نهادند هر چند عبد اللّه بن جبیر مبالغه کرد که خلاف امر رسول خدای مکنید فایده نکرد و ابن جبیر با معدودی چند آنجا به ایستاد و کفّار چون آن ممرّ را خالی دیدند روی بدان صوب نهاده ابن جبیر را با یارانش شهید کردند و از عقب لشکر اسلام درآمده صف ایشان را از هم بپاشیدند و به شئامت مخالفت پیغمبر صلی اللّه علیه و آله که از آن قوم واقع شد شکست بر مسلمان افتاد و بعضی کفّار که پشت داده بودند روی به معرکه نهادند و اهل اسلام را در میان گرفتند و در این حال لشکر اسلام به سه قسم شدند: قسمتی به هزیمت رفتند به حوالی مدینه تا به شهر درآمدند، و قسمتی از ملازمت آن حضرت مفارقت ننمودند چون مرتضی علی و سعد وقّاص و طلحه و قسمتی سراسیمه و حیران در میان میدان می‌گشتند و برخی از ایشان به سعادت شهادت فایز شدند و برخی آخر به خدمت حضرت خواجه عالم شتافتند.
و در روضة الاحباب آورده که منقول است که در روز احد چون مسلمانان روی به هزیمت نهادند حضرت رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله را تنها گذاشتند آن حضرت خشمناک شد در آن حال نگریست مرتضی علی (ع) را دید که پهلوی وی ایستاده است گفت ای علی! چونست که به دیگران ملحق نشدی؟ گفت: یا رسول اللّه! انّ لی بک أسوة به درستی که مرا به تو اقتداست مقتدی از نزدیک مقتدا کجا رود؟!
جان دهد عاشق، و از کوچه جانان نرودبلبل سوخته هرگز ز گلستان نرود
صفت عاشق صادق به حقیقت آن است‌که گرش سر برود از سر پیمان نرود ناگاه جمعی متوجّه آن حضرت گشتند فرمود: که ای علی مرا از این جمع نگاهدار علی فی الحال متوجّه آن قوم گشت و دمار از روزگار ایشان برآورد همه را متفرّق گردانید و بعضی را به دوزخ فرستاد و جماعت دیگر پیدا شدند نبی به ولی اشارت کرد مهمّ آن گروه نیز کفایت شد در آن حال جبرئیل (ع) با پیامبر (صلی اللّه علیه و آله) گفت این کمال مواسات و جوانمردی است که علی به جای می‌آورد حضرت فرمود که: «انه منی و أنا منه» به درستی که علی از من است و من از اویم جبرئیل گفت و انا منکما و من
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:107

از شما هر دوام، و شنیدند که گوینده غیبی می‌گفت لا فتی إلّا علی لا سیف الّا ذو الفقار. «1»
در درج الدرر (روّح اللّه روح مؤلّفه) در این محل ذکر کرده که باید بی‌شبهه تصدیق نمائی و بی‌شائبه تصوّر فرمائی که سلطان اولیا علیّ مرتضی علیه السلام را کسب این دولت عظمی و درک این سعادت کبری و نزول در این مرتبه اسنی و عروج بر این مقصد أقصی به برکت اقتدا به افضل أصفیا و به واسطه انتماء به أکمل أتقیا یعنی محمد مصطفی (صلی اللّه علیه و آله) حاصل شد کما قال الناظم و لقد أجاد فیما افاد.
آن کو به سر مرتبه لا فتی رسیداز دولت متابعت مصطفی رسید
آن پردلی که بر سر أعدا به ذو الفقارهمچون کلیم بود که با اژدها رسید
با مهر او ز تفرقه‌ها، دل خلاص یافت‌زر گشت کار قلب، چو با کیمیا رسید آورده‌اند که چهار تن از کفار قریش با یکدیگر معاهده نمودند بر آنکه رسول خدا را (صلی اللّه علیه و آله) به قتل آرند ابن شهاب و ابن قمّیه و ابن حمید و عتبة ابن ابی وقّاص پس در این محل که اشرار غلبه کردند و ابرار مغلوب شده هر یک به گوشه‌ای افتاده بودند و حضرت رسالت با معدودی چند در موضعی افتاده بود آن سخت دلان سست پیمان فرصت یافته دست جرأت از آستین وقاحت به در آوردند و سنگها حواله آن معدن جواهر رسالت و جلالت کردند ابن قمیّه سنگی چند حواله آن حضرت کرد و یکی از آن بر آئینه نورانی پیشانی آن حضرت که محراب قلوب متوجّهان حرم صدق و صفا بود و طاق ابروی دلجوی آن کعبه حلم و وفا آمد و به غایت مجروح گشت چنانچه خون روان شد و قطرات خون بر محاسن مبارک وی فرود آمد و حضرت آن را به ردای أطهر خویش پاک می‌ساخت و نمی‌گذاشت که بر زمین چکد و می‌فرمود که اگر قطره‌ای از آن بر زمین افتد هرآینه عذاب از آسمان بر اهل زمین نازل شود و ابن شهاب سنگی بر بازوی آن حضرت (صلی اللّه علیه و آله و سلم) زد چنانچه لب لطیفش به شکافت و
______________________________
(1)- درج الدرر فی میلاد سید البشر: تألیف سید اصیل الدین عبد اللّه بن عبد الرحمن الحسینی الشیرازی (متوفی 884 ه. ق).
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:108

هرآینه، آن بینوای خارستان حسد که به سنگ کینه رطب تازه نخل جویبار قدس را خسته گردانید نهال عملش در روز جزا به ثمره إِنَّ شَجَرَةَ الزَّقُّومِ طَعامُ الْأَثِیمِ «1» بارور خواهد بود.
آن سخت‌دل که سنگ جفا بر لبت فکندجز خار، خار از رطبش نیست حاصلی و هم از اثر آن سنگ دندان رباعیّه آن حضرت از طرف شیب شکسته شد و یکی از آن گوهرهای شب چراغ که ماه را داغ سیاه از آتش سودای آن در دلست از آن درج یاقوتی بیرون افتاد و از بی‌حیائی آن مردود که بر تخته خاک در هیچ شماری نبود کسری بدان عقد صحیح راه یافت.
داشت از درها دهانش، درج پروندر آن دُر جست درسی و دو دُر
بود عقدی صحیح لیک در آن‌کسری افکند سنگ بدگهران گوئیا آن سنگ خشک‌مغز را به جهت دفع سودا مفرحی در کار بود «2» که به جهدی تمام در شاهوار می‌کشت و یاقوت رمانی می‌شود.
کی شدی آن سنگ مفرح‌گرای‌گر نشدی در شکن و لعل سای یا آن سخت دل سیاه چهره، می‌خواست که چون عقیق یمنی درخشان گردد ار شعشعه سهیل تابانش اقتباس رنگی نماید. «3»
بود لعلش سهیل رخشنده‌سنگ را رنگ لعل بخشنده
چون سهیلش رفیق سنگ آمدسنگ دردم، «عقیق» رنگ آمد در این محل که آن حضرت را چندین جراحت رسید ابن قمیّه شمشیری حواله آن حضرت کرد سید عالم (صلی اللّه علیه و آله و سلم) از شمشیر او احتراز نموده در مغاکی
______________________________
(1)- سوره الدخان، آیه: 43.
(2)- در قدیم می‌گفتند یاقوت و مروارید شادی می‌آورد و غم را زائل می‌کند مؤلّف لب پیغمبر (صلی اللّه علیه و آله) را تشبیه به یاقوت کرده است و دندان را به مروارید و سنگ کفّار را چون دیوانه سودا زده که مفرح لازم داشت.
(3)- می‌گفتند عقیق یمانی رنگ خود را به سبب تابش سهیل یمنی حاصل کرده است که آن هم سرخ رنگ درخشان است و لب پیغمبر صلی اللّه علیه و آله تشبیه به سهیل کرده است.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:109

افتاد رخساره آفتاب آثارش از نظر ابرار و اشرار نهان گشت و روز روشن به دیده دوستان چون شب مظلم تیره و چشم روزگار از مشاهده آثار چشم زخم اغیار خیره شد.
ناله دلها، به ثریّا رسیداز مژه‌ها سیل به دریا رسید ابن قمیه چون پنداشت که خورشید شرع یقین جامه غروب فنا پوشیده و ماه اوج کمال، به مغرب فوت و زوال متواری شده، قوم خود را مژده داد که کار محمد را بساختم و دل از مهم او بپرداختم ابلیس از زبان او فرا گرفته آوازه انداخت ألا إنّ محمّدا قد قتل بدانید به درستی که محمّد کشته شد و آواز ابلیس به مدینه رسید و به یک لحظه این خبر دلسوز میان دوست و دشمن انتشار یافت اهل شرک از این خبر شادمان شده به گرفتن غنیمت مشغول شدند. و سیّد عالم (صلی اللّه علیه و آله و سلم) بعد از زمانی از آن مغاک برآمد و به جانب شعب توجّه نمود و برخی اصحاب به وی پیوستند و در این غزوه، حمزه علیه السلام جرعه‌ای از جام شهادت چشید و به روضه زاهره «یرزقون، فرحین» رسید و صورت شهادت حمزه سلام اللّه علیه بر این وجه بود که جبیر بن مطعم که مهتر زاده مکه و یکی از اشراف عرب بود غلامی داشت حبشی که او را وحشی گفتندی مردی دلیر و مبارزگریز «1» بود و پیوسته به زوبین جنگ کردی چون لشکر قریش عزیمت مدینه کردند جبیر وحشی را طلبید و گفت ای غلام دانسته‌ای که مسلمانان در روز بدر عمّ من مطعم بن عدی را به چه زاری و خواری بکشتند؟ و من یک عمّ داشتم و حالا محمّد دو عمّ دارد حمزه و عبّاس، عبّاس خود در مکه است و حمزه در مدینه اگر در این حرب حمزه را به قتل رسانی تو را آزاد سازم و به مال وافر، شاد گردانم وحشی اتمام آن کار در عهده اهتمام گرفت و هند که زن ابو سفیان بود و در قبایل عرب به حسن جمال شهرت تمام داشت پدر او عنبه، در روز بدر به چاه هلاک افتاد وحشی را طلبید و گفت:
اگر تو محمد را به زبان زوبین جواب کشتن پدر من بازدهی کامی که تو را باشد به حصول وصول رسد و من ترا تربیت به قاعده کنم و منقول است که دختر عتبة ابن حارث
______________________________
(1)- یعنی با جربزه و با مکر و حیله.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:110

بن عامر نیز با وحشی گفت که پدر من در بدر کشته شده و در لشکری که عزیمت محاربه با ایشان دارید سه کس را بیش کفو پدر خود نمی‌دانم محمد و علی و حمزه اگر یکی از این سه تن را مقتول سازی من تو را به شادی و آزادی برسانم وحشی جواب داد: که من به قتل محمد قادر نیستم چه اصحاب در محافظت او یک جهتند و امّا حمزه به خدای کعبه که اگر او را در خواب یابم از هیبت و سطوت او را بیدار نتوانم کرد اما چون علی جوان نورسیده است و کارزار نادیده و به میدان حرب کم رسیده شاید که به راحتی؟
توانم انداخت پس وحشی به شادی آزادی و به وعده هند و خیال تربیت دختر حارث عزم کشتن یکی از این سه شیر بیشه اسلام درست کرد و چون روز حرب به کمین‌گاه ترصّد درآمد تفحّص تمام به جای آورد دید که سربازان مهاجر و جانبازان انصار، در ملازمت سیّد اخیارند از آنجا نومید شده به جست و جوی علی درآمد، دید که مبارز میدان لا فتی و مبرّز ایوان هل أتی در حرب مهارتی تمام دارد و از جوانب و اطراف خود باخبر است دانست که بر او دستی ندارد بازگشت و به جانب حمزه متوجّه شد دید که حمزه چون شیر مست به میان قوم درآمده صفوف قریش را بر هم می‌زند و روایتی هست که حمزه علیه السلام در آن روز به هر دستی شمشیری داشت و به هر دو شمشیر حرب کنان از دقایق کارزار چیزی فرو نمی‌گذاشت و به سطوت و شجاعت دستبردی می‌نمود که اگر سام نریمان زنده بودی به مشاهده او از پای در افتادی و اگر رستم دستان ملاحظه پایداری و درستکاری او نمودی، بوسه بر نعل سمندش دادی.
سالها لعب نماید فلک چوگان قدرتا چنان شاهسواری، سوی میدان آرد
از ره چستی و چالاکی اگر قصد کندبه دمی گوی فلک در خم چوگان آرد اتّفاقا به سباع بن عبد العزّی رسید و بی‌تعلّل او را به مقرّ سقر فرستاد و رجزگویان مبارز طلبید از جماعت قریش هیچ کس در برابر او نیامد حمزه در غضب رفت و بی‌تحاشی خود را در میان جمعی انداخت و به ضرب شمشیر آبدار ایشان را متلاشی و متفرّق ساخت و کف بر لب آورده پروای حفظ اطراف نداشت وحشی در کمینگاه نشسته فرصتی می‌طلبید که ناگاه مرکبش به سر درآمد و روایتی آن است که پیاده بود پایش به
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:111

کشته‌ای برآمد و بر پشت افتاد و شکمش برهنه شد وحشی از کمینگاه زوبینی به سوی وی انداخت و بر عانه‌اش آمد که از طرف دیگر بیرون شد حمزه برخاست و به سوی کمینگاه توجّه نمود تا به نگرد که این زخم که زده است نتوانست رفتن و بر روی زمین افتاد و پیشانی مبارکش بر زمین نهاده کلمه شهادت بر زبان راند و جان سیّد الشهدا به عالم بالا رفت وحشی صبر کرد تا مردم از نزدیک وی دور شدند بیامد و به حربه‌ای که داشت شکم وی را به شکافت و جگرش بیرون آورد، به نزدیک هند برد که اینک جگر حمزه قاتل پدرت. هند آن را فراستد و به دهان برده بخائید پس بینداخت و پیرایه زیوری که در گردن و دست و پای داشت به وی بخشید و گفت چون به مکّه رسم ده هزار دینار زر سرخت بدهم پس از وی پرسید که حمزه را کجا کشتی به من بنمای؟ وحشی او را آورد تا به سر حمزه هند کارد برکشید و گوش و بینی و بعضی دیگر از اعضای وی ببرید و در رشته کشیده با خود ببرد آن بزرگوار را مثله کرده در میان خاک و خون بگذاشت.
در خاک و خون فتاده روا کی بود تنی‌کو در غزا به دشمن دین کارزار کرد
جانها فدای عمّ محمّد که در أحدجان را برای دین إلهی نثار کرد آورده‌اند: که چون آوازه قتل حضرت پیغمبر (صلی اللّه علیه و آله) به مدینه رسید هیچ زنی قرشیّه و هاشمیّه نماند الّا که می‌گریستند و مخدّرات حجرات طهارت قصد احد کردند فاطمه بر در حجره ایستاده بود یکی از هزیمتیان لشکر می‌گذشت فاطمه خواست که با وی سخن گوید و حال پدر بزرگوار خود به پرسد باز شرم داشت و یکی از مردم محلّه از هزیمتی پرسید که خبر چیست گفت چه می‌پرسی؟
احوال درون خانه گفتن نتوان‌خون بر در آستانه می‌بین و مپرس فاطمه را از مضمون این خبر دود از سینه مبارک برآمد و به دماغ رسیده سیل اشک از دیده روان شد در اندیشه دور و دراز افتاد که ناگاه کسی دیگر به رسید و گفت ای مسلمانان خدای مزد دهد شما را به شهادت پیغمبر شما! فاطمه که این خبر استماع فرمود بی‌هوش شد جماعت زنان که آنجا حاضر بودند آب بر روی مبارک وی زدند تا به هوش آمد و فریاد برکشید که یا أبتاه! و یا حبیباه! پس چادر عصمت بر سر افکنده از
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:112

دروازه مدینه بیرون آمد عایشه و صفیّه و امّ ایمن و جمعی دیگر از زنان اتّفاق نموده روی به کوه احد روان شدند راوی گوید که فاطمه آهی می‌زد که هیچ احدی را تاب استماع آن نبود و ناله‌ای می‌کرد که هیچ کس، طاقت شنیدن آن، نداشت.
این چه آه است که تا اوج ثریّا برودکوه اگر بشنود این ناله‌ام از جا برود فاطمه هر دو قدم که می‌رفت می‌افتاد نه قوّت راه رفتن و نه روی توقّف.
ناگاه زنی از بنی ذبیان برسید و گفت ای دختر خیر البشر به کجا می‌روی؟ گفت می‌خواهم که پیش پدرم روم اما قوّت رفتار ندارم، زن گفت ای سیّدة النساء تو هم اینجا ساکن باش تا من بروم و برای تو خبری بیاورم که اگر پدر بزرگوارت ترا بدین حالت بیند تحمّل نتواند کرد، فاطمه در سایه دیواری قرار گرفت امّا دلش بی‌قرار بود حالت چنان غم و سوزش چنین الم، محنت زده‌ای داند که به دست هجران عزیزی، گرفتار شده باشد.
آن را که غمی چون غم من نیست چه داند؟کز دست غمش دل به چه سان می‌گذراند؟ پس فاطمه فرمود که ای زن چون چشمت بر جمال جهان‌آرای پدرم افتد سلام و نیاز من برسان و حال من بدینسان که مشاهده می‌کنی عرض ده به وقت فرصت بگو.
ای آفتاب من که شدی غایب از نظرآیا شب فراق ترا کی بود سحر
ای نور چشم عالم و چشم و چراغ دل‌بگشای چشم رحمت و بر حال من نگر
نالم چو نی ز غصّه و بادم بود به دست‌سوزم چو شمع در غم و دودم رود به سر آن زن به رفت و فاطمه قطرات عبرات بر رخسار می‌بارید و به درد تمام می‌گفت ای پدر مرا به غربت آوردی؟ و داغ یتیمی بر جگرم نهادی ای دریغا مادرم خدیجه زنده بودی تا درد بی‌کسی و یتیمی‌ام را دوا کردی و زخم تنهائی و غریبی مرا مرهمی ترتیب نمودی اینجا فاطمه در ناله و از آن جانب زن ذبیانیّه روی به لشکرگاه نهاد می‌دوید و هر که را می‌دید خبر سیّد عالم (صلّی اللّه علیه و آله) می‌پرسید و او را پدر و برادر و پسر هر سه در ملازمت پیغمبر صلی اللّه علیه و آله به لشکر رفته بودند قضا را چون به لشکرگاه رسید کشته‌ای دید افتاده چون نیک نگاه کرد برادرش بود شهید شده و آنجا به خاک و خون آغشته دیده بر هم نهاد و به گذشت و با خود می‌گفت حرام است بر من دیدن روی
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:113

او تا روی پیغمبر (علیه السلام) را نبینم چون قدری دیگر به رفت پدر را دید جان داده و بر خاک هلاک افتاده از او نیز درگذشت بعد از آن پسرش به نظر درآمد که هنوز رمقی از حیات داشت چون مادر را دید گفت ای مادر خوش آمدی که آرزومند دیدار تو بودم زمانی در برم آرام‌گیر تا گفتار تو بشنوم و دیدار تو بنگرم.
دم جان دادن است و وعده دیدار؟؟؟بر تو دشوار است باری بر من آسان کن زن گفت ای عزیز مادر! و ای شهید مادر، مادر در فراق تو گریانست و بر آتش اشتیاق تو بریان. امّا دختر رسول خدای را جائی نشانده‌ام و به استخبار حال پدرش آمده و من هنوز از سید عالم خبر ندارم و فاطمه انتظار می‌برد معذورم دار که قوّت نشستن ندارم پسر را نیز به گذاشت و بیامد تا به پای کوه احد در محلی رسید که سیّد عالم (صلّی اللّه علیه و آله و سلم) از شعب بیرون آمده بود و در پای علم ایستاده و صحابه گرداگرد آن حضرت صف کشیده زن پیش آمد و در قدم رسول افتاده گفت یا رسول اللّه! پدر و برادر و پسر و جدّ و قبیله و تمامی عشیره‌ام فدای تو باد! سلام فاطمه آورده‌ام و حالت او را به حضرت تو عرض می‌کنم آن حضرت فرمود که او را کجا گذاشتی؟ زن تمام قصّه را شرح داد رسول گفت ای زن زود بازگرد و بشارت حیات من بدو رسان و بی‌انتظارش نزد من آر! آن زن بازگشت و مژده سلامت خواجه عالم به فاطمه رسانید و گفت به خدای که پدرت را دیدم ایستاده و علم بر سر او به داشته فاطمه فرمود که مرا به پدر رسان مژدگانی از من بستان زن او را پیش گرفته و به احد آورد چون حضرت رسول، فاطمه را دید پیش او بازرفت او را در کنار گرفت و فاطمه بسیار به گریست حضرت رسول (صلوات اللّه و سلامه علیه) او را تسلّی داد و به نواخت فاطمه گفت ای پدر من از این زن مژدگانی قبول کرده‌ام سیّد عالم صلی اللّه علیه و آله و سلّم از آن زن پرسید که از فاطمه چه توقّع داری؟ گفت یا رسول اللّه! دستوری فرمای تا بر سر کشتگان خود روم که بی‌کسند آن حضرت او را اجازت داد.
پس روی به اصحاب کرد که ما فعل عمّی؟ آیا چه کرده است. عمّ من حمزه و حال او چگونه است و چرا او را نمی‌بینم حارث بن صمّه از نزد آن حضرت روان شد تا خبر حمزه
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:114

بیاورد و دیر آمد علیّ مرتضی از عقب او برفت و به حارث رسید در زمانی که بر بالین حمزه ایستاده بود چون علیّ حمزه را بدان حال مشاهده کرد در گریه آمد و به نزد پیغمبر صلی اللّه علیه و آله آمده او را از آن حال خبردار گردانید.
آه این چه خبر بود که دلها همه خون شدجانها همه سوخت دیده‌ها جیحون شد سیّد عالم به نفس خود برخاست و بیامد و بر سر حمزه آمد و عمّ بزرگوار خود را کشته و مثله کرده دید، بسیار اندوهناک شد و به گریه درآمد چه حمزه را بسیار دوست می‌داشت زیرا که هم عم بود هم برادر رضاعی، و در این محل صفیّه عمّه آن حضرت که خواهر حمزه بود از دور پیدا شد پیغمبر به پسر وی زبیر فرمود که برو و والده‌ات را بازگردان، تا اینجا نیاید و برادر خود را بدین حال نبیند که شاید طاقت نیاورد و زیاده از حدّ جزع کند زبیر پیش مادر بازرفت و گفت کجا می‌آئی؟ رسول خدا چنان می‌خواهد که تو بازگردی صفیّه گفت ای پسر شنیده‌ام که برادرم حمزه را شهید کرده‌اند و مثله ساخته و می‌دانم که این بلا و محنت وی را به جهت رضای خدا پیش آمده، آمده‌ام تا او را ببینم شاید که خدای نیز مرا صبر دهد و به دولت رضای او برسم زبیر آمد و سخن مادر به عرض پیغمبر رسانید حضرت وی را دستوری داد تا آمد و برادر را دید استرجاع نمود و به جهت وی از حقّ سبحانه آمرزش طلبید امّا خود را از گریه نگاه نتوانست داشت رسول (صلی اللّه علیه و آله) از گریه او به گریه درآمد و فاطمه هم می‌گریست حضرت فرمود: «ما اصاب بمثلک أبدا» هرگز مصیبت زده‌ای به مثل تو نخواهی دید یعنی مصیبت هیچ کس نزد من برابر مصیبت تو نخواهد بود و مقرّر است که در مصیبت جز بکاء و أنین ظهور نرسد و جز گریه و ناله نشاید. روضة الشهداء، الکاشفی 114 باب دوم در جفای قریش و سایر کفار با حضرت سید ابرار علیه صلوات الله الملک الجبار و شهادت حمزه و جعفر طیار
هنگام چنین مصیبت ای دل‌کو ناله و آه و بی‌قراری
ای دیده تو اشکهای خونین‌از بهر کدام روز داری پس با فاطمه و صفیّه گفت که بشارت باد مر شما را که جبرئیل آمده می‌گوید: «حمزه را در میان اهل آسمان أسد اللّه و أسد رسوله نوشتند».
و در بعضی از روایات آمده که رسول اللّه (صلی اللّه علیه و آله) بر شهدای احد نماز گزارد
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:115

اوّل بر حمزه و دیگر جنازه هر که می‌آوردند نزد حمزه می‌نهادند نماز می‌گزارد تا در آن روز هفتاد بار بر حمزه نماز گزارد.»
و نور الائمّه خوارزمی آورده که: «حمزه شهید دوم بود از اهل بیت و حسین شهید آخر از آن خاندان، همانا که سید عالم را صلی اللّه علیه و آله خبر کرده بودند که هفتاد کس را با حسین شهید کنند و کس نباشد که بر آن شهیدان بی‌کس نماز بگزارد و مهتر بشر صلوات اللّه و سلامه علیه هفتاد بار بر جنازه حمزه نماز گزارد یکی برای وی و باقی برای شهدای کربلا یعنی تا حق سبحانه ثواب آن نماز را به ارواح شهداء رساند أجر شهادت ایشان و ثواب شهیدان خود از حدّ شمار بیرون است و از جیّز حساب افزون،» در خبر آمده که چون شهیدی از پای در افتد حور العین در کنار خود برای سر او بالین آماده کرده باشند.
وقت غزا تیغ زنان غیورجان که کنند از تن مردانه دور
نی ز پی جاه زیادت کنندکز پی اعلای شهادت کنند
لا جرم آن تیغ که بر سر خورندشربتی از چشمه کوثر خورند راوی گوید: که پیغمبر (صلی اللّه علیه و آله) فرمود که حمزه را همچنان با جامه خونین دفن کردند و از احد بازگشته به مدینه آمدند از اکثر خانه‌ها آواز گریه زنان شنیدند الّا از خانه حمزه فرمود: «امّا حمزة لا بواکی له هاهنا» حمزه را درین شهر زنانی که بر وی گریه کند نیست یعنی او غریبست و غریبان را در غربت کسی که بر ایشان شفقت ورزد و در مصیبت ایشان بگرید کمتر می‌باشد حال غریبان عجیب است. هر جا المیست نصیب غریبست گفته‌اند دو وقت دو کس را موجب حسرت است اوّل بامداد یتیم را که از خواب برخیزد و جمال پدر نبیند و نماز شام غریب را که از هر طرف که نگرد آشنائی به نظر در نیاید.
نماز شام غریبان چو گریه آغازم‌به مویه‌های غریبانه، قصّه پردازم
به یاد یار و دیار آنچنان بگریم زارکه از جهان، ره و رسم سفر براندازم آورده‌اند که: «یکی از پیغمبران عزرائیل را پرسید که ای قابض ارواح چندین داغ
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:116

حسرت که بر جگر آدمیان می‌نهی و این همه شربت تلخ که به عالمیان می‌چشانی هرگز بر کسی رحم می‌کنی؟ عزرائیل گفت ای پیغمبر! خدای تعالی رحم را از دل من نزع کرده است مرا در قبض روح بر هیچ‌کس رحم نیست الّا بر آن غریب ممتحن جدا مانده از شهر و وطن آن ساعت که خواهم امانت روح از وی استرداد کنم و پنجه مطالبه در دامن جانش زنم آن بیچاره نداند که چه در پیش وی آمده از چپ و راست نظر کند نه زن بیند نه فرزند، نه خویش مشاهده نماید نه پیوند، پدر و مادری نه که با ایشان غم دل گوید برادر و خواهری نی که با ایشان سر ضمیر خود در میان نهد نه یار مشفقی که یتیم خود را بدو سفارش نماید و نه دوست مهربانی که وصیّتی به جای آرد در آن ساعت آب حسرت در دیده وی بگردد و قطره‌ای چند باران ندامت از سحاب چشم وی بچکد مرا در این حالت بر او رحم آید و روح او را از تن او با مدارا قبض کنم.»
هر شب برود ز سینه آرام غریب‌وز شربت غم تلخ، شود کام غریب
گویند که از مرگ بتر نیست غمی‌شک نیست کز آن بتر بود شام غریب القصّه چون انصار شنیدند که حضرت پیغمبر فرمود: که حمزه در این شهر گریندگان ندارد به خانه‌های خویش رفتند و زنان خود گفتند اوّل به خانه حمزه عم رسول اللّه روید و بر وی بگریید بعد از آن به خانه خویش بازآئید و بر کشتگان خود بگریید زنان انصار همه به خانه حمزه آمدند و تا قریب نیم‌شب بر او می‌گریستند و سیّد عالم (صلی اللّه علیه و آله و سلم) به خواب رفته بود چون بیدار شد آواز گریه زنان از خانه حمزه شنید پرسید که این چه آواز است؟ گفتند زنان انصارند که بر عمّ تو می‌گریند آن حضرت فرمود که خدای خشنود باد از شما و اولاد شما و اولاد اولاد شما.
ای عزیز در قضیه کربلا ملاحظه کن که حسین و اولاد و اصحاب او غریب بودند و در آن بادیه کس نبود که بر ایشان بگرید لا جرم آسمان بر ایشان به گریست.
و امام محی السّنه «1» در تفسیر معالم التنزیل از سدّی رحمه اللّه نقل کرده که: «چون
______________________________
(1)- حسین بن مسعود فراء بغوی از علمای شافعی است در سال 516 درگذشت.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:117

امام حسین را شهید کردند آسمان به گریست و گریه او شفق اطراف اوست» و در تفسیر ثعلبی آورده که محمد بن سیر بن رحمه اللّه فرمود که پیش از قتل حسین حمرتی که حالا از شفق مشهود می‌گردد نبود بعد از قتل حسین ظهور نموده و درین باب گفته‌اند.
این سرخی شفق که برین چرخ بی‌وفاست‌هر شام عکس خون شهیدان کربلاست و در شواهد مذکور است که معمّر و زهری رحمهما اللّه در مجلس عبد الملک مروان بودند ولید پرسید که کدام از شما دانید که در روز قتل حسین حال سنگهای بیت المقدّس چه بود؟ زهری رحمه اللّه فرمود که به من چنین رسیده است که در آن روز هیچ سنگی را از مسجد اقصی و حوالی آن برنداشتند مگر که در زیر آن خون تازه یافتند و از دیگری می‌آرند که چون حضرت امام حسین شهید شد از آسمان خون ببارید و هر چیز که ما را بود پرخون شد و آسمان چند روز در چشم ما چون خون بسته می‌نمود.
و در عیون الرّضا در حدیث ریّان بن شبیب مذکور است که سلطان علی بن موسی الرضا علیه التحیة و الدّعاء با او گفت که یا ابن شبیب وقتی که جدّم را شهید کردند آسمان خون ببارید و ترابی احمر، از اطراف او به جانب زمین رسید یا بن شبیب بدرستی که چهار هزار فرشته برای نصرت او از محیط افلاک به مرکز خاک فرود آمدند و در جنگ دستوری نیافتند بر سر روضه مقدس و تربت مطهر، او قرار گرفت با موی ژولیده و روی گردآلود می‌گریند و می‌باشند تا روز قیامت.
اندرین ماتم ملائک دم به دم بگریسته‌جنّ و انس و علوی و سفلی ز غم بگریسته
کرسی از جا رفته و سدّ ره در افتاده ز پای‌عرش نالان گشته و لوح و قلم بگریسته
مهر عالمتاب با سوز جگر نالیده زارپیر گردون هر زمان با پشت خم بگریسته
زین عزا بهر رضای خواجه رکن و مقام‌ناله کرده زمزم و بیت الحرم بگریسته
حور عین بهر رضای فاطمه در باغ خلدبر شهید بادیه با صد ألم بگریسته و شهید سوم از شهیدان اهل بیت (ع) جعفر بن ابی طالب بود برادر مرتضی علی و او در اول بار با جماعتی از صحابه به حبشه هجرت کرد و نجاشی پادشاه آن ولایت به دست او مسلمان شد و از حبشه معاودت نموده در روز فتح خیبر به خدمت حضرت پیغمبر
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:118

رسید و آن حضرت به غایت شادمان شده فرمود که نمی‌دانم به کدام امر شادمان ترم به قدم جعفر یا فتح خیبر؟
و حضرت صلی اللّه علیه و آله او را بسیار دوست داشتی و درباره او فرمود أشبهت خلقی و خلقی تو مشابه منی در صورت و سیرت و این نهایت شرفست در وصف وی آورده‌اند که در سال هشتم از هجرت که آن حضرت لشکری نامزد فرمود و به حرب شرحبیل غسّانی فرستاد جعفر نیز در آن سریّه بود چون به موته رسیدند و آن موضعیست نزدیک به بلقا از ولایت شام با لشکر کفر رو به رو افتادند سریّه حضرت رسالت (صلی اللّه علیه و آله) سه هزار کس بودند و لشکر شرحبیل صد هزار سواره و پیاده بلکه از این عدد نیز زیاده مبارزان معرکه جهاد و یک جهتان پاک طینت پاکیزه اعتقاد از بسیاری دشمنان اندیشه ناکرده دست اعتصام در دامن توکّل استوار داشتند و پای ثبات در رکاب وقار آورده عنان اختیار به قبضه مشیّت آفریدگار باز گذاشتند.
در دست ما چو نیست عنان إرادتی‌بگذاشتیم تا کرم او چه می‌کند؟ مردانه‌وار روی به کارزار کفّار آوردند و در اثنای قتال که زید بن حارثه شهید شد جعفر بن أبی طالب علم برداشت و از مرکب پیاده شد، اسب را پی کرد و اوّل اسبی که در اسلام پی کردند آن بود آنگه به محاربه مشغول شد ضربتی بر دست راستش زدند چنانچه از تن وی جدا شد علم را به دست چپ گرفت آن را نیز بینداختند علم را به بازوی خود نگاهداشت مردی از رومیان او را زخمی زد که از پای درآمد و در صحاح اخبار وارد شده که حق تعالی پیغمبر خود را بر احوال اهل موته اطلاع داد و زمین را مرتفع گردانید تا معرکه محاربه ایشان را دید و یاران را خبر داد از اهل موته و فرمود که زید بن حارثه علم برداشت و شربت شهادت چشید پس جعفر بن ابی طالب را مرگ فرا گرفت و به مرتبه شهادت رسید و پس از او ابن رواحه لوا برداشته جرعه فنا چشید این سخن می‌فرمود و قطرات اشک از دیده مبارکش می‌بارید و فرمود که جعفر به بهشت درآمد و حق تعالی دو بال از یاقوت سرخ به عوض دو دست وی که انداخته بودند به وی ارزانی داشت که هرکجا می‌خواهد طیران می‌نماید.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:119

و از مرتضی علی منقول است که رسول خدای (صلی اللّه علیه و آله و سلم) فرمود: «که جعفر را دیدم در بهشت بر مثال ملکی که پرواز می‌کرد»
آورده‌اند که وی را به خواب دیدند که در جنّت با مرغان بهشتی پرواز می‌کرد از این جهت وی را جعفر طیّار گفتند و مرتضی علی علیه السلام در شعر فرموده.
و جعفر الّذی یضحی و یمسی‌یطیر مع الملائکه ابن أمّی یعنی آن جعفری که بامداد و شبانگاه با ملائکه طیران می‌کند پسر مادر من است یعنی برادر من و در بعضی از قصص آورده‌اند که جعفر را در آن جنگ پنجاه زخم رسیده بود بر طرف پیش او. همین که در آن معرکه بیفتاد و هیچ‌کس از کافران به واسطه هیبت و سطوتی که از وی مشاهده می‌رفت گردوی نیارستند گشت، تا سر مبارک او را ببرند جمعی حمله کرده او را به نیزه از زمین در ربودند در این محل خواجه عالم در مدینه بر منبر بود و رفع حجب شده آن معرکه را مشاهده می‌کرد و همین که جعفر را به نیزه از زمین برداشتند روی مبارک به آسمان کرد و گفت الهی پسر عمّ مرا رسوا مساز حق سبحانه در همان ساعت او را دو بال بخشید تا از سر نیزه‌های کافران پرواز نمود به روضه فردوس پرید و از این است که او را طیّار گویند و هرگاه صحابه تحیّت پسر وی به جای آوردندی گفتندی السّلام علیک یا ابن ذی الجناحین منقول است که حضرت رسول صلی اللّه علیه و آله بعد از مشاهده حال جعفر به خانه وی آمد و اسماء بنت عمیس را که زوجه جعفر بود طلبید و پرسید که کودکان جعفر کجایند؟ ایشان را به نزد من آر اسماء ایشان را به نزد حضرت برد آن حضرت ایشان را ببوسید و ببوئید و در برشان گرفت و در کنار خود نشاند و آب از دیده آن حضرت می‌چکید اسماء گفت یا رسول اللّه فرزندان جعفر را چنان می‌نوازی که یتیمان را بنوازند و با ایشان آن معامله می‌کنی که با بی‌پدران کنند مگر از جعفر خبری آمده است و او را حالی افتاده؟ حضرت فرموده که آری او را شهید ساختند اسماء از غایت بی‌خودی فریاد کرد و زنان بر او جمع شدند آغاز گریه و زاری کردند رسول (صلی اللّه علیه و آله) ایشان را تسلّی داده به صبر فرمود آورده‌اند که حضرت از آنجا برخاست و با چشم پرآب به منزل فاطمه تشریف فرمود دید که فاطمه
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:120

می‌گرید و می‌گوید وا عمّاه! پیغمبر (صلی اللّه علیه و آله) فرمود: که: «علیّ مثل جعفر فلتبک الباکیه» یعنی اگر گرینده‌ای بگرید سزاوار است بر مثل جعفر بگرید.
حیران شده‌ام که در غمت چون گریم؟از ابر بهار باری افزون‌گریم
گردیده ز بهر دیگران گرید آب‌بهر تو من خسته‌جگر خون گریم و از عبد اللّه جعفر مرویست که گفت من یاد دارم که آن سرور به خانه ما آمد و تعزیت پدرم رسانید و دست بر سر من و برادرم فرود آورد و بوسه بر روی من و برادرم نهاد و اشک از چشمش روان بود به حیثی که محاسن مبارکش متقاطر می‌شد و فرمود که بار خدایا جعفر به بهترین ثوابی رسید اکنون تو خلیفه وی باش در ذریّت وی به بهترین خلافتی که با یکی از بندگان به جای آوردی و بعد از سه روز باز به خانه ایشان رفت و فرزندان جعفر را بنواخت و دلداری نمود و حلّاق را طلبید تا سر ایشان را بتراشد و فرمود اما محمّد بن جعفر به عمّ من ابی طالب شبیه است و امّا عون بن جعفر در خلق و خلق به پدر خود ماند و دعای خیر در شأن عبد اللّه به تقدیم رسانید آورده‌اند که مادر ایشان می‌گریست و از یتیمی ایشان یاد می‌کرد و از بی‌کسی ایشان می‌نالید آن حضرت (صلی اللّه علیه و آله) فرمود أ تخافین علیهم و أنا ولیّهم فی الدّنیا و الآخرة آیا می‌ترسی بر فرزندان جعفر و حال آنکه من یار و مددکار و متولّی کار ایشانم در دنیا و آخرت و جعفر را هفت پسر بود دو تن از ایشان که عون و محمّد اصغر بودند در کربلا با پسر عمّ خود امام حسین (ع) شربت شهادت نوش فرمودند چنانچه بعد از این در واقعه جانسوز غم اندوز کربلا که سبب بکاء و موجب اندوه و عناست مذکور خواهد شد.
سوراخ می‌شود دل ما چون گل حسین‌هر جا که ذکر واقعه کربلا رود
آخر روا بود که ز سنگین دلان شام‌بر اهل بیت این همه جور و جفا رود دیگر ابتلای آن حضرت به وفات فرزندش ابراهیم بود و ابراهیم در مدینه به سال هشتم از هجرت در ذی الحجّه متولد شد از ماریه قبطیّه و قابله‌اش سلمی آزاد کرده حضرت رسول خدا بود، شوهر خود ابو رافع را خبردار گردانید که ماریه پسری آورده ابو رافع بشارت به حضرت (صلوات اللّه و سلامه علیه) رسانید و آن سرور به مژدگانی آن
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:121

خبر بنده‌ای به ابو رافع بخشید، و هم در آن شب او را ابراهیم نام نهاد جبرئیل آمد و گفت السّلام علیک یا ابا ابراهیم حضرت بدین سبب شادمان گشت و دایه‌ای برای وی مقرّر فرمود و ابراهیم قریب به یک سال و نیم به زیست و در سال دهم از هجرت وفات یافت و پیمبر از موت وی بسیار اندوهناک گشت و به صحّت رسیده که چون خبر به نزد آن حضرت آوردند که ابراهیم در سکرات است آن سرور نزد دایه وی آمد و در آن وقت عبد الرحمن بن عوف همراه حضرت بود و ابراهیم در کنار مادر قرار داشت حضرت پیغمبر وی را فرا گرفت و چون به آن حالش بدید اشک در چشم مبارکش روان شد عبد الرحمن گفت یا رسول اللّه! تو نیز گریه می‌کنی؟ نه نهی کرده بودی از گریه بر میّت حضرت (صلی اللّه علیه و آله) فرمود: ای پسر عوف نهی کرده‌ام از روی و موی کندن و جامه پاره کردن و طپانچه بر رخساره زدن أمّا آب چشم اثر رحمتست و هر که رحم نکند بر وی رحم نکنند آنگاه فرمود: که ای ابراهیم اگر نه آن بودی که موت امریست حق و وعده صدق و آخر ما عن‌قریب به اوّل ملحق خواهد شدن هرآینه که بر تو بیشتر از این حزین می‌شدم آنگاه فرمود العین تدمع دیده اشک می‌بارد و القلب یحزن و دل اندوهناک می‌شود و لا نقول إلّا ما یرضی ربّنا و نمی‌گوئیم سخنی مگر آنچه پسندد پروردگار ما و انّا بفراقک یا ابراهیم لمحزونون و ما به فراق تو ای ابراهیم هرآینه اندوهناکیم و چگونه کسی در فراق جگرگوشه خود اندوهناک نبود چه او جزویست از والدین و در قطع جزو هرآینه کلّ را ملال و کلال می‌رسد.
دل ز پیوند کسان برداشتن آسان بودلیک از پیوند جان خود بریدن مشکلست در شواهد النبوة و دیگر کتب سیر مذکور است که روزی پیغمبر صلی اللّه علیه و آله امام حسین را بر ران راست خود نشانده بود و پسر خود ابراهیم را بر ران چپ جبرئیل علیه السلام فرود آمد و گفت یا حبیب اللّه! خدای تعالی این هر دو را برای تو جمع نخواهد کرد و یکی را از تو بازخواهدستد اکنون تو اختیار کن هر کدام که خواهی تا خدای به جوار رحمت خود برد رسول صلی اللّه علیه و آله فرمود که اگر حسین وفات کند در فراق وی هم جان من بسوزد و هم دل علی ملول شود و هم جگر فاطمه ریش
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:122

گردد و هم برادرش حسن را اندوه رسد و اگر ابراهیم برود بیشتر الم بر جان من باشد من ألم خویش را اختیار کردم بر ألم ایشان و بعد از سه روز إبراهیم وفات کرد و هرگاه که حسین پیش پیغمبر آمدی وی را بوسه دادی و گفتی مرحبا به کسی که من فرزند خود ابراهیم را فدای وی کردم پس با چنین کس چنان خواریها چگونه روا باشد؟ در کنز الغرائب آورده که روزی امام حسین پیش حضرت رسول بود و می‌خواست که به خانه رود باران می‌بارید حضرت در حسین نگریست او را ملول دید فرمود که ای جان جد چرا ملولی؟ گفت دلم به جانب برادر و مادر می‌کشد و آرزوی دیدار ایشان دارم و باران مرا از رفتن بازمی‌دارد حضرت رسول دعا فرمود تا باران به ایستاد و حسین به خانه بازرفت آن حضرت صلی اللّه علیه و آله قطرات باران بر جگرگوشه خود روا نمی‌داشت تیرباران زهرآلود بر وجود نازنین او کی روا بود.
گلبرگ سینه وی از آسیب خار تیزمانند جیب غنچه شده چاک ای دریغ
از خاک سرو ناز برآید کشیده قدسرو قدش فرو شده در خاک ای دریغ
دیدند غرق خون رخ او را ملائکه‌گفتند در صوامع افلاک ای دریغ ای دریغ و درد که تا قیام قیامت این ماتم در میان ماتم‌زدگان امّت باقی خواهد بود و هر سال که ماه عاشورا درآید مصیبت داران حسین را درد بر درد خواهد افزود حق سبحانه غم دوستان را شادی آخرت گرداند تا روح مقدس امام و سایر شهدا از ما خشنود باد.
یا رب نظر لطف عطا کن ما راداریم دل خسته دوا کن ما را
هر چند گنهکار و پریشان حالیم‌در کار شهید کربلا کن ما را
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:123
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

باب سوّم در رحلت حضرت سیّد المرسلین علیه أفضل صلوات المصلّین

پستتوسط pejuhesh232 » يکشنبه اکتبر 15, 2017 6:17 am

باب سوّم در رحلت حضرت سیّد المرسلین علیه أفضل صلوات المصلّین و علی عترته و أسرته أجمعین‌

بر خواطر زاکیه عقلای عالم، و ضمایر صافیه فضلای بنی آدم، وضوح تمام و ظهور لا کلام دارد که لباس حیات آدمیان مستعار است، و اساس عمر ایشان به غایت ناپایدار، لیالی و ایّام منازل مسافران راه دور و دراز عقبی است، و شهور و اعوام مراحل گذرندگان بادیه خونخوار بنای ساحت ربع مسکون منهل خداع است، و محدّد حدود فلک نیلگون منزل وداع بساط بسیط گیتی دامگاه فناست، نه آرامگاه بقا و مخادع غرور است، نه مرابع سرور، قنطره عبور است، نه منظره قصور، مخاوف فرار است نه مواقف قرار، ممکن بوار است نه مسکن مسار، منزّهات بقاع او مراحل گذرست و مستحسنات رباع او منازل سفر.
گنج أمان نیست در این خاکدان‌مغز وفا نیست در این استخوان
آنچه در این مایده خرگهیست‌کاسه آلوده و دست تهیست
هر که درو دید دهانش به دوخت‌و آنکه از او گفت، زبانش به سوخت ای عزیز! گل این جهان رفیق خار است، و حالش قرین خمار، گنجش به رنج پیوسته،
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:124

عیشش به طیش بازبسته، راحتش باز حمت همخانه، محبّتش با محنت در یک کاشانه، قربتش با کربت آمیخته، و مسرّتش با مضرّت درآویخته، نوش لطفش با نیش قهر است، و اثر تریاقش با ضرر زهر، وفاقش به انفاق هم وثاقست، و تلاقش را با افتراق اتّفاق، عشرتش بی‌عسرت وجود نگیرد، و فرحش بی‌ترح وقوع نپذیرد.
جهان را هر گلی بر نوک خاریست‌خزانی از پی هر نوبهاریست
وصال غنچه، بی‌خار جفا نیست‌چراغ لاله، بی‌باد فنا نیست
جهان گر گنج دارد مار با اوست‌و گر خرما نماید خار با اوست
گر از وی لطف جوئی، قهر یابی‌و گر تریاق خواهی، زهر یابی
نه سروی در چمن بینم نه شمشادکه آن از ارّه دهرست آزاد کدام سرو سهی در چمن دهر بالا کشید که به أرّه فوات سرو شاخش را بر خاک هلاک نینداختند؟ و کدام نهال تازه در گلشن حیات نشو و نما یافت که به تیشه ممات بیخ آن را منقطع نساختند؟
کدامین سرو را داد او بلندی‌که بازش خم نکرد از دردمندی هر که از دروازه عدم، قدم در فضای صحرای وجود نهاد، بی‌شبهه او از رخنه فنا بیرون باید رفت، و هر که رخت آمال و امانی، به کشور زندگانی کشید بالضّروره متاع جان بی‌بدل را به تمنّاچی اجل باید سپرد.
آن کیست که دل نهاد و فارغ بنشست‌پنداشت که مهلتی و تأخیری هست
گو میخ مزن که خیمه می‌باید کندگو بار منه، که رخت می‌باید بست هر سحرگاه منادیان بارگاه قضا ندای دل‌گزای کلّ مخلوق سیموت به گوش هوش عالمیان فرو خوانند، و هر صبحدم داعیان بارگاه قدر صدای مشقّت انتمای و کلّ مرزوق سیفوت به اسماع جهانیان رسانند یعنی هر آفریده‌شده‌ای زود باشد که بمیرد و هر روزی خورنده‌ای اندک زمانی را سمت فوت و فنا پذیرد پس ای خفتگان زمانه! بیدار شوید که مرگ در کمین است. و ای مستان شبانه هشیار گردید که رجوع به ربّ العالمین است ای مغرورشدگان به سرور ایّام زندگانی، گوش به خود دارید که هر کمالی را زوالی در عقبست، ای
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:125

مسرورگشتگان به نیل آمال و امانی هوش به تن آرید که ایام حیات را زمان ممات در قفاست.
که می‌نهد قدم اندر سرای کون و فسادکه بازروی به راه عدم نمی‌آرد هیچ خانه‌ای دیده‌ای که از روزنه آن دود مرگ برنیاید؟
و هیچ ایوانی شنیده‌ای که شرفه شرف او، به قهر اجل از پای در نیاید؟ هیچ مجلس وصلتی بوده که آوازه لَقَدْ تَقَطَّعَ بَیْنَکُمْ «1» بر آن نخوانده‌اند؟ و هیچ دوستی دیده‌ای که آواز هذه فراق بینی و بینک بدو نرسانده‌اند نیل رحیل کلّ شی‌ء هالک بر چهره ادانی و اقاصی کشیده‌اند و غبار کُلُّ مَنْ عَلَیْها فانٍ «2» بر مفارق اسافل اعالی فشانده همه را بار فوات کشیدنی است و جمله را شربت فنا چشیدنی، خاقان و امیر و سلطان و وزیر و منشی و دبیر و غنی و فقیر و صغیر و کبیر و جوان و پیر و عالم و جاهل و عاقل و غافل و ناقص و کامل و قائم و قاعد و هابط و صاعد و خفته و بیدار و مست و هشیار و قوی و ضعیف و وضیع و شریف و موحّد و ملحد و مقرّر و جاحد و فاسق و زاهد و کامل و جاهل، همه در قبضه این بلا و چنگال این عنا برابرند
در بارگاه حشر چه سلطان چه بینوابر آستان مرگ چه دربان، چه پادشاه اگر درین جهان کسی را حیات أبد میسّر و بقای سرمد متصوّر بودی، آن خلعت با قیمت بر قامت استقامت انبیاء و رسل که هادیان مسالک و سبلند راست آمدی، و اگر أجل کسی را مهلت دادی و باب بقا بر روی کسی گشادی بایستی که سیّد أنبیا و سند اصفیا که منشور کرامت بی‌غایتش به توقیع وقیع وَ لکِنْ رَسُولَ اللَّهِ وَ خاتَمَ النَّبِیِّینَ «3» موضح و موشّح، جام فوات ننوشیدی، و جامه ممات نپوشیدی؟ حق سبحانه و تعالی جهت تسلّی این امّت عالی همّت، رقم موت بر صحیفه شریفه حیاتش کشید که إِنَّکَ مَیِّتٌ وَ إِنَّهُمْ مَیِّتُونَ «4» و به واسطه دفع توهّم بقا در دنیای دغا این خطاب مستطاب به گوش هوشش رسانید که وَ ما جَعَلْنا لِبَشَرٍ مِنْ قَبْلِکَ الْخُلْدَ «5»: یعنی ما ندادیم و مقرّر نکردیم هیچ بشری
______________________________
(1)- سوره انعام، آیه: 94.
(2)- سوره الرحمن، آیه: 26.
(3)- سوره احزاب، آیه: 40.
(4)- سوره زمر، آیه: 40.
(5)- سوره الأنبیاء، آیه: 34.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:126

را پیش از تو رتبه جاوید بودن در دنیا. تمام انبیا و ازکیاء و اولیا و اصفیاء و غیر ایشان که پیش از تو بوده‌اند شربت مرگ چشانیدیم و ندای قُلْ یَتَوَفَّاکُمْ مَلَکُ الْمَوْتِ «1» بدیشان شنوانیدیم. أَ فَإِنْ مِتَّ فَهُمُ الْخالِدُونَ؟ «2» آیا اگر تو بمیری این دیگران که هستند باقی خواهند ماند نی‌نی کُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْتِ* «3» هر نفسی چشنده مرگست.
گیرد قرار در رحم خاک عاقبت‌هر نطفه‌ای که آمده از صلب آدم است
کاخ فلک پر است ز ذکر گذشتگان‌لیکن کسی که گوش کند این صدا کم است پس ارباب مصائب و رزایا و اصحاب نوایب و بلایا، اگر در واقعه هایله انتقال سیّد المرسلین و حادثه نازله فوت و ارتحال خاتم النبیّین (علیه افضل صلوات المصلّین) به واجبی تأمل نمایند و دل و جان دردمند و روح روان مستمند ایشان با صبر و رضا قرین و با اطمینان و تسلّی همنشین گردد و اندیشه مرگ و خوف فناء بر ایشان آسان شود.
و لو کان إنسان یدوم بقاؤه‌لما مات خیر المرسلین محمّد (ص)
اندیشه ز مرگ مصطفی باید کردشادی و طرب جمله رها باید کرد
چون سیّد هر دو کون جاوید نماندما را طمع خام چرا باید کرد؟ ای عزیز! چون ایّام غم انجام عاشورا محل ماتم و بکاست اگر دو سه کلمه از وفات حضرت سیّد کائنات (علیه افضل الصلاة) به زبان قلم بر صحیفه بیان سمت تحریر یابد دور نمی‌نماید آورده‌اند که در سال دهم از هجرت که آن حضرت حجّة الوداع أدا فرمود در روز عرفه در ساحت عرفات این آیه فرود آمد الْیَوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ امروز دین شما را برای شما کامل گردانیدم وَ أَتْمَمْتُ عَلَیْکُمْ نِعْمَتِی «4» و نعمتهای خود را بر شما تمام ساختم پیغمبر را مضمون آیه رایحه انتقال به روضه دار الوصال به مشام جان رسید چه هر چیز که رقم کمال بر او کشیده شد آفت زوال در عقب دارد.
چو آفتاب به نصف النّهار یافت کمال‌مقرّر است که رو می‌نهد به صوب زوال
______________________________
(1)- سوره سجده، آیه: 11.
(2)- سوره انبیاء، آیه: 34.
(3)- سوره آل عمران، آیه: 180.
(4)- سوره المائده، آیه 3.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:127

آورده‌اند که حضرت در آن خطبه که می‌خواند فرمود که فراگیرید از من مناسک خود را که شاید نبینم شما را بعد از این سال.
و منقولست که در خطبه روز عرفه فرمود که از من پرسیده خواهید شد یعنی فردای قیامت از شما خواهند پرسید که محمّد (ص) با شما چگونه زندگانی کرد؟ شما در جواب چه خواهید گفت گفتند گواهی خواهیم داد که ادای رسالت و امانت کردی و آنچه شرط ارشاد و نصیحت بود به جای آوردی پس آن حضرت انگشت سبابه خود را به جانب آسمان برداشت و به سوی زمین فرود آورده گفت: اللّهم اشهد بار خدایا گواه باش و بعد از آنکه از حجّ مراجعت فرمود در اثنای طریق، به منزلی فرود آمد که آن را غدیر خم گفتندی و در نواحی جحفه واقعست و آنجا نماز پیشین در اوّل وقت اداء فرمود بعد از آن روی به یاران کرد و گفت أ لست اولی بالمؤمنین من أنفسهم؟ آیا من نیستم سزاوارتر به مؤمنان از نفسهای ایشان همه گفتند «بلی یا رسول اللّه» همچنین است که می‌فرمائی و تو اولی از ما بمائی پس گفت من کنت مولاه فهذا علیّ مولاه هر که من مولای اویم این علی مولای اوست.
در روایتی آن است که فرمود که خدای تعالی مولای منست و من مولای جمعی مؤمنانم بعد از آن دست مرتضی علی به گرفت و فرمود که هر که: «من مولای اویم پس علیّ بن ابی طالب مولای اوست» پس از آن پنج دعا در شأن مرتضی علی علیه السلام به تقدیم رسانید و گفت اللهم وال من والاه بار خدایا دوست دار هر که علی را دوست دارد و عاد من عاداه و دشمن دار هر که علی را دشمن دارد و أنصر من نصره و یاری ده هر که علی را یاری دهد و أخذل من خذله و فروگذار هر که علی را فرو گذارد و ادر الحقّ معه حیث کان و حق را با او دار، هر جا باشد مروی است که عمر (رضی اللّه عنه) برخاست و دست مرتضی علی بگرفت و گفت «بخّ، بخّ یا بن أبی طالب» نیکوئی و خرّمی باد ترا ای پس ابو طالب! «أصبحت مولی کلّ مؤمن و مؤمنه» بامداد کردی و مولای همه مؤمنین و مؤمناتی و این سه بیت از روضة الأحباب «1» به جهت مناسبت اینجا نقل افتاد.
______________________________
(1)- فارسی است از عطاء اللّه شیرازی از علمای اهل سنّت.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:128

رو از برای سر دین خویش، تاجی سازز خاک پای جوانمرد، وال من والاه
ز دل عداوت او دور دار تا نخوری‌ز تیغ لفظ نبی زخم عاد من عاداه
گواه پاکی اصلت ولای شاهی دان‌که بر کمال معانیش هل اتی است گواه و بوقت نقل این حدیث در درج الدّرر آورده است، که از فحوای این خبر معتبر معلوم می‌شود که دوستی مهر سپهر لا فتی یعنی علیّ مرتضی در کمال ایمان دخل تمام دارد و بغض او و اولاد او عیاذا باللّه شخص را در سلسله هالکان می‌اندازد
هر که را هست با علی کینه‌در سخن حاجت درازی نیست
نیست در دستش آستین پدر «1»دامن مادرش نمازی نیست و روایتی آن است که به همین وقت در غدیر خم فرمود که گوئیا مرا به عالم بقا خوانده‌اند و من اجابت نمودم بدانید که من در میان شما دو امر مهم و عظیم می‌گذارم یکی از دیگری بزرگتر است قرآن و اهل بیت من، ببینید و تأمّل و احتیاط کنید که بعد از من با آن دو امر چگونه سلوک خواهید کرد؟ و رعایت حقوق آن به چه کیفیّت به جای خواهید آورد؟ و آن دو امر از یکدیگر جدا نخواهند شد تا در لب حوض کوثر به من رسند بزرگی فرمود که حضرت رسالت (صلی اللّه علیه و آله) امّت را به حوض کوثر وعده می‌داده و بعضی از این امّت بی‌حمیّت جگرگوشگان را گرسنه و تشنه به شربت زهر و ضربت قهر، هلاک کردند.
ای به جای تو من وفا کرده‌تو مکافات آن جفا کرده
بوده بیگانه و ترا با حق‌به نصیحت، من آشنا کرده
من ترا چون به حشر تشنه شوی‌وعده شربت صفا کرده
در مکافات تو حسین مرابه غم آب مبتلا کرده
آن حسینی که جبرئیل او راهرکجا دیده مرحبا کرده
فاطمه از برای تربیتش‌صد سحرگاه ربّنا کرده
______________________________
(1)- یعنی پدر نداشته است و از مادر هر جائی به دنیا آمده است.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:129

در مقتل نور الائمّه خوارزمی آورده که وقتی حسین با کودکان در محلّه‌ای از محلات مدینه بازی می‌کرد و خواجه عالم (صلی اللّه علیه و آله و سلم) از گوشه‌ای درآمد و قصد کرد تا حسین را به گیرد حسین در میان کودکان می‌گریخت و خواجه از پی او می‌تاخت و او را به چپ و راست می‌انداخت حضرت گفت حسینا این چه گریزپائیست حسین گفت شاها نمیگریزم ترا به جست و جوی آرم معشوق که از جوینده گریز می‌کند نه فکر پرهیز می‌کند بلکه عاشق را در طلب خود تیز میکند.
القصّه خواجه عالم او را بگرفت و تنگش در کنار کشید و دست دعا برآورد که اللّهم إنی أحبّه فأحبّه و احبّ من یحبّه! بار خدایا من حسین را دوست می‌دارم تو هم او را دوست دار و دوست دار کسی را که دوست دارد او را در آن ساعت از عالم غیب پیام رسید که ای حبیب من! این جگرگوشه تو بر تابه گرم کربلا بریان خواهد شد و آب ازین ریحانه گلشن نبوّت بازخواهندگرفت و بر درگاه ما لب تشنه دوست دارند و در راه ما رخساره به خون‌آلوده طلبند مقرّبان ما سوگند به سرهای بریده محبان خورند لا جرم او و پدر و برادر او به سعادت شهادت بدرگاه ما خواهند آمد «علیّ بضربة و حسن به بشربة حسین بحربة».
آن یکی را ضربت تیغ بلا بر فرق سرو آن دگر را شربت زهر عنا در کام دل
دیگری با حلق تشنه خورده تیغ آبدارخاک دشت کربلا از خون پاکش گشته گل آورده‌اند که در ایام منا در حجّة الوداع سوره کریمه إِذا جاءَ نَصْرُ اللَّهِ فرود آمد حضرت رسول (صلی اللّه علیه و آله) به جبرئیل گفت: ای برادر! گوئیا که مرا خبردار می‌گردانند که از این عالم می‌باید رفت. جبرئیل گفت یا رسول اللّه و للآخرة خیر لک من الأولی هرآینه عالم بقا تو را بهتر است از دار فنا آن حضرت بعد از نزول این سوره در کار آخرت بیشتر جلد و جهد می‌فرمود و کلمات سبحانک اللّهم اغفر لی انّک انت التوّاب الرحیم تکرار می‌نمود گفتند یا رسول اللّه! چونست که این کلمات را بسیار می‌گوئی؟
فرمود که بدانید و آگاه باشید که مرا به عالم بقا خوانده‌اند و در گریه شد گفتند ای سیّد سرور از مرگ می‌گریی و به تحقیق که آمرزیده است حق سبحانه تعالی گذشته و آینده تو را فرمود کجاست هول اطّلاع بر فوت و تنگی قبر و تاریکی لحد و احوال قیامت.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:130

یعنی این همه می‌باید دید و می‌باید کشید و مقرّر است که این سخن برای ارشاد و تنبیه سائلان می‌فرمود وگرنه آن حضرت از این خطرات سالم و ایمن بود.
و منقولست که سیّد عالم (صلی اللّه علیه و آله و سلم) از فحوای سوره فتح و مضمون آیه الْیَوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَیْکُمْ نِعْمَتِی «1» خبر ارتحال از این عالم بی‌ثبات سریع الزوال دریافت و شعشعه آفتاب شوق رب الأرباب و ذوق مراجعت به وطن اصلی و خیر المآب از مطلع ارجعی الی ربّک بر نفس مقدّس او تافت به یک ماه پیش از آنکه وفات کند خواصّ اصحاب را به خانه طلبید و چون نظر مبارکش بر ایشان افتاد قطرات عبرات از چشمه چشم مبارک بگشاد و همانا که آن از غایت رحم و شفقت آن حضرت بود بر یاران که ایشان را تحمّل بار هجران و طاقت وداع آن جان جهان چگونه تواند بود؟
وداع یار و دیارم چو بگذرد به خیال‌شود منازلم از آب دیده مالامال
میان آتش سوزنده ممکنست آرام‌ولی در آتش هجران قرار و صبر، محال پس از سر اهتمام به جهت حضّار مجلس بساط دعا بگسترانید و فرمود:
«مرحبا بکم» فراخی عیش و دوام جمعیّت و کمال نعمت به شما واصل باد
«و حیّاکم اللّه بالسلام» و تحیت گوید خدای شما را به سلام که دلیل سلامت و وسیله کرامت است.
«جمعکم اللّه» جمع دارد خدای شما را و از تفرقه محفوظ سازد.
«رحمکم اللّه» رحمت کند خدا مر شما را و مهربانی درباره شما پاینده دارد
«حفظکم اللّه» شما را از آفات و مخافات نگهدارد.
«جبرکم اللّه» شکستگیهای شما را به درستی مبدّل کند.
«نصرکم اللّه» و در همه احوال شما را یاری و نصرت دهد
«رفعکم اللّه» منزلت شما رفیع گرداند.
«وفّقکم اللّه» توفیق رفیق روزگار شما سازد.
______________________________
(1)- سوره مائده، آیه: 3.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:131

«قبلکم اللّه» شما را شرف قبول ارزانی دارد.
«هداکم اللّه» شما را به راه هدایت بدارد.
«آواکم اللّه» در کنف لطف و پناه فضل خود جای دهد.
«وقاکم اللّه» نگهدارد و حمایت کند شما را.
«سلّمکم اللّه» از هر چه نباید و نشاید به سلامت دارد.
«رزقکم اللّه» از خزانه فضل بی‌زوال شما را روزی دهد.
وصیّت می‌کنم شما را به تقوی و پرهیزکاری و شما را به خدا می‌سپارم و حق تعالی را بر شما خلیفه خود می‌گردانم و می‌ترسانم شما را از عقاب ربّ الأرباب به درستی که من از او نذیر نبینم میباید که در طریق کبر و علوّ بر بندگان خدا غلوّ ننمائید و در بلا و فتنه و عدوان نگشائید که حق تعالی فرمود: که سرای آخرت یعنی نعیم را آماده کرده‌ایم برای کسانی که نخواهند تکبّر و سربلندی در زمین و نه تباهی و طغیان را و عاقبت پسندیده مر متّقیان راست ...
اصحاب را از این کلمات با برکات چنان مفهوم شد که سیّد عالم یاران را وداع می‌فرماید و این همه مبالغه به واسطه قرب سفر آخرت می‌نماید گفتند یا رسول اللّه! وقت رحلت تو کی خواهد بود؟ و اجل مسمّی کدام زمان روی خواهد نمود؟ فرمود که هنگام فراق نزدیک رسیده و زمان بازگشت به خدا و وصول به سدرة المنتهی و رجوع به جنّة الماوی و رفیق اعلی گفتند یا رسول اللّه غسل تو که به جا می‌آورد؟ و بدان وظیفه که قیام نماید؟ فرمود که از مردان اهل بیت من آن کس که به من نزدیک‌تر است گفتند در چه جامه تو را کفن کنیم؟ فرمود در جامه‌ها که پوشیده‌ام اگر خواهید یا در جامه‌های مصری یا در حلّه‌های یمنی یا در جامه‌های سفید. گفتند یا رسول اللّه که بر تو نماز گزارد؟ و همه در گریه افتادند حضرت نیز به گریه درآمد و گفت صبر کنید و جزع منمائید که رحمت خدا بر شما باد! و گناهان شما را بیامرزد! و شما را از قبل پیغمبر شما جزای خیر دهاد! و چون مرا بشوئید و کفن کنید همچنان جنازه را درین خانه بر کنار قبر بگذارید و همه بیرون روید و بدانید که اوّل کسی که بر من نماز گزارد دوست من جبرئیل خواهد بود پس میکائیل آنگه اسرافیل و بعد از ایشان ملک الموت با گروه انبوه از ملائکه پس از ایشان
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:132

شما فوج فوج درآئید و بر من نماز گزارید و ابتدا به نماز بر من مردان اهل بیت، کنند بعد از ایشان زنان اهل بیت آنگاه سایر مؤمنان گفتند یا رسول اللّه که شما را در قبر گذارد؟
فرمود که اهل بیت طیّبین من با گروهی از ملائکه مقرّبین که ایشان شما را بینند و شما ایشان را نبینید پس حاضران را به خیر یاد کرد و گفت سلام من برسانید بدان جماعت از یاران که غایبند و هر کس که پیروی دین من کند تا روز قیامت او را از سلام من محظوظ و مخصوص سازید و به تحف تحیّت همه را بنوازید.
روزی که ز تو سلام باشد ما راآن روز فلک غلام باشد ما را بعد از تمهید قواعد وصیّت سیّد عالم (صلی اللّه علیه و آله) مترصّد می‌بود که آیا کی باشد که ایّام فانی این جهان به انجام رسد و نفس مطمئنّه را از حضرت جلال احدیت مژده فادخلی فی عبادی پیغام رسد تا در شب چهارشنبه بیست و هشتم ماه صفر در سال یازدهم هجرت به زیارت گورستان بقیع توجّه فرمود و گویند ابو مویهبه در آن شب ملازم آن حضرت بود ابو مویهبه گوید که آن حضرت به جهت اهل مقبره بقیع زمانی طویل، استغفار نمود و چندان دعای خیر کرد بر ایشان که آرزو بردم که کاش من از اهل آن گورستان بودمی تا شرف آن دعا دریافتمی آنگاه روی به من کرد و گفت ای ابو مویهبه! خزاین دنیا را بر من عرض کردند و مرا مخیّر ساختند میان آنکه در دنیا باقی باشم و بعد از آن به بهشت روم و میان لقای پروردگار خود بعد از آن بهشت به درستی که من لقای پروردگار خود و بهشت را اختیار کردم منقولست که شبی آن حضرت مأمور شد که به بقیع رود و جهت اهل آن مقبره استغفار کند حضرت چنان کرد و بازگشت و در خواب شد و باز با وی گفتند که برو و از برای اهل بقیع استغفار کن باز برفت و طلب آمرزش نمود و بازآمد و به استراحت مشغول گشت با وی گفتند برو و برای شهدای أحد دعا کن حضرت به أحد رفت و در شأن شهدای احد دعا کرد و نماز گزارد بعد از هشت سال که از واقعه احد گذشته بود (مراد آن است که ایشان را دعای خیر کرد و آمرزش طلبید) و در این اوقات گوئی وداع أحیا و اموات می‌فرمود روز دیگر آن حضرت صلی اللّه علیه و آله را صداع طاری گذشته سر خود را به عصابه بر بست و آن
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:133

روز نوبت میمونه بود چون مرض اشتداد یافت زوجات مطهّرات همه آنجا جمع شدند حضرت فرمود که این انا غدا؟ من فردا کجا خواهم بود و این سخن را مکرر می‌ساخت فاطمه زهرا با امّهات مؤمنان گفت که پیغمبر (ص) را مشقّت خواهد رسید که هر روز به خانه یکی از شما تردّد کند همه به یک خانه راضی شوید ایشان به خانه عایشه راضی گشتند پس آن حضرت از خانه میمونه بیرون آمد دستی به دوش مرتضی علی و دست دیگر بر دوش فضل بن عبّاس نهاده پاهای مبارک به زمین می‌کشید تا به حجره عایشه آمد و در آنجا بستر مرض بینداخت و سایر زوجات آن سرور، آنجا به خدمت وی قیام نمودند و مرض آن حضرت روی به شدّت و صعوبت نهاد و تبی عظیم طاری شد.
عبد اللّه بن مسعود (رضی اللّه عنه) گوید: که درآمدم به نزد رسول (صلی اللّه علیه و آله) در حالتی که تب داشت دست بر وی نهادم چنان گرم بود که دستم تحمّل حرارت نکرد گفتم یا رسول اللّه تبی به غایت گرم داری؟ فرمود که آری به درستی که تب من چنان است که دو مرد را از شما گیرد گفتم پس ترا دو اجر باشد فرمود که آری به خدائی که نفس و تن من به دست قدرت اوست که هیچ احدی بر روی زمین نبود که ایذای از مرض و غیر آن بدو رسد إلّا آنکه خدای تعالی گناهان وی را بریزاند چنانکه درخت برگهای خود را می‌ریزاند.
و منقول است از ابو سعید خدری (رضی اللّه عنه) که گفت درآمدم نزد آن حضرت (صلی اللّه علیه و آله) و قطیفه‌ای بر خویش پوشیده بود و حرارت تب وی را از بالای قطیفه در می‌یافتم و دست تحمّل آن نداشت که بی‌واسطه به بدن آن سرور رسانم از روی تعجّب سبحان اللّه! می‌گفتم فرمود که هیچ احدی را بلائی سخت‌تر از انبیاء نیست و چنانکه بلای ایشان مضاعف است اجر ایشان هم مضاعف است و بعضی از ایشان را حق تعالی مبتلا ساختی به فقر و درویشی تا به حدّی که از ملبوس قادر نبودی بر غیر یک قبا، که شب و روز همان پوشیدی و فرح أنبیا به بلا زیاده بودی از فرح شما به عطا. آری محبّان راه و مقرّبان درگاه را زخمی که از دوست رسد عین مرهم است و المی که برای دوست کشند عین عطا و کرم.
المی کز برای دوست کشم‌راحت جان مبتلای من است
زخم او مرهم است بر دل من‌درد او شربت دوای من است
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:134

و در همین باب گفته‌اند:
من خار غمش به صد گلستان ندهم‌خاک قدمش به آب حیوان ندهم
دردی که مرا در غم او حاصل شدآن درد به صد هزار درمان ندهم مادر بشر بن البراء گوید: بر رسول خدای درآمدم در مرض موت و تبی در غایت حرارت داشت گفتم یا رسول اللّه هرگز بر هیچ کس مثل این تب گرم که بر بدن تست نیافته‌ام. فرمود برای چنین است که اجر ما مضاعف است ای امّ البراء! مردم در باب مرض من چه می‌گویند گفتم می‌گویند مرض آن حضرت ذات الجنب است فرمود که سزاوار لطف و کرم الهی نیست که آن مرض را بر پیغمبر خویش مسلّط کند چه آن زحمت از همزات شیطان است و شیطان را بر من استیلا نیست و لیکن این مرض من اثر آن گوشت زهرآلود است که با پسر تو در خیبر خوردیم و به هر چند وقت ألم آن بر من تازه می‌شود و این زمان وقت انقطاع حیات است و گوئیا حکمت در این آن بود که پیغمبر را (صلی اللّه علیه و آله) از مرتبه شهادت نصیبی باشد. و در روح الارواح آورده که: «عجب سرّیست که معدن فتوت با بضعه نبوّت قرین شد و دو درّ شاهوار پدید آمد که یخرج منهما اللّؤلؤ و المرجان أعنی حسنین هر یکی میراث پدری برداشتند پدر بزرگتر حضرت مصطفی بود (صلی اللّه علیه و آله) به اثر زهر از عالم رحلت فرمود و پدر دیگر که علی مرتضی بود به ضرب تیغ توجّه به سفر آخرت نمود حسن هم که فرزند بزرگتر بود به اتّفاق حضرت رسول (ص) شربت زهر چشید حسین فرزند دیگر کهتر بود به موافقت مرتضی ألم زخم تیغ کشید سالها گذشت و هنوز ضرر آن زهر به هیچ تریاقی مندفع نگشته و قرنهائی برآمد و هنوز زخم آن تیغ را مرهمی پدید نیامده و دیده‌های دردمندان از اثر آن زهر گریانست و سینه‌های مستمندان از شرر آن تیغ، بریان.
چون چراغ دیده زهرا بکشتندش به زهرزهره را دل بر چراغ دیده زهرا به سوخت
چون روان کردند خون از قرّة العین رسول‌چشم عیسی خون ببارید و دل موسی به سوخت
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:135

آورده‌اند: که حضرت رسول (صلی اللّه علیه و آله) چهارده روز بیمار بود در آن ایّام قضایائی متحقّق گشته و ما بعضی از آن‌ها را از روضة الاحباب و دیگر کتب اینجا ایراد نمودیم.
اول آن است که به صحّت رسیده از عایشه که گفته ندیدم من احدی را أشبه به رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم از فاطمه زهرا از روی حسن سیرت، و استقامت منظر، و سکینه و وقار در قیام و قعود چون فاطمه بر پیغمبر صلی اللّه علیه و آله درآمدی آن سرور برخاستی و متوجه و مستقبل وی شدی و او را ببوسیدی و به جای خویش بنشاندی و حضرت چون به خانه وی رفتی او نیز با پدر بزرگوار همان طریقه مرعی داشتی در آن بیماری فرستاد و فاطمه را بخواند و چون بیامد فرمود که مرحبا یا بنتی و او را پهلوی خود بنشاند و بعد از تمهید قواعد تفقّد و تشیید مبانی تلطّف با وی سخنی با طریق مسّاره فرمود فاطمه گریان شد باز با وی بر سبیل نجوی سخنی گفت این نوبت فرحان و خندان گشت عایشه گوید که با فاطمه گفتم ای دختر خیر البشر ندیدم من هیچ فرح را بدین حزن نزدیکتر مثل امروز، و نشنیدم غمی را به شادمانی قرین‌تر از آنچه از تو دیدم فاطمه در آن وقت آن سرّ را به او نگفت امّا بعد از آن فرمود که نوبت اول که با من مسّاره کرد مضمونش این بود که بدان و آگاه باش که در سالی از سنوات سابقه جبرئیل امین جهت درس قرآن مبین یک نوبت بر وی زمین می‌آمد و امسال دو نوبت برای ضبط آن مهمّ نازل شده گمان نمی‌برم مگر آنکه أجل من نزدیک رسیده و شوق من نیز به عالم قدس به نهایت انجامیده و عن‌قریب از این منزل فانی به جوار رحمت سبحانی رحلت خواهم کرد صحبت مرا غنیمت شمار و تا می‌توانی دست از دامن وصلم بازمدار.
که آید روزی که خواهی و نتوانی- از استماع آن خبر موحش تألّم بسیار و توجّع بی‌شمار به خاطر من رسید و قطرات عبرات به صفحات و جنات من فرو دوید چون پدر بزرگوار من مرا بدان حال دید دیگر بار مرا نزدیک خود طلبید و به طریق اختفا گفت ای نور دیده و ای فرزند برگزیده غم مخور که من تو را دو مژده ارزانی دارم و زنگ ألم بر خاطرت نگذارم یکی آنکه در روضه رضوان سیده زنان اهل ایمان تو خواهی بود و
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:136

دیگر آنکه پیشتر از سایر اهل بیت من با من ملاقات خواهی کرد من به میان آن تریاق تجرّع زهر فراق را بر مذاق وفاق خود شیرین ساختم و به شکرانه استماع آن خبر مسرت اثر به بهجت و تبسم پرداختم.
و روایت دیگر هست که حضرت رسول صلی اللّه علیه و آله فرمود که ای فاطمه جبرئیل مرا خبر داد که نیست هیچ زن از زنان مسلمانان که ذریّت او اعظم باشد از ذریّت تو پس باید که صبر تو از باقی زنان کمتر نباشد و در این سخن اشارتی بود به آنکه فاطمه را در مفارقت آن سرور باید که جزع ننماید و صبر کند بر خاطر عاطر آن حضرت، واضح بود که آن شکیبائی از ملاقات و مصاحبت آن حضرت بر فاطمه به غایت دشوار خواهد بود.
روزی که چشم ما ز جمالت جدا بودچندان که چشم کار کند اشک ما بود
گفتی دلی که فارغ و صابر بود کر است‌در دور دلبری، چو تو اینها که را بود و یکی دیگر از قضایا آن بود که چون مرض آن حضرت اشتداد یافت فرمود که آب بر من بریزید از هفت مشک سر ناگشوده که از هفت چاه پر کرده باشند که شاید خفّتی یابم و بیرون روم و مردم را وصیّت نمایم پس به دستوری که فرموده بود مرتّب ساختند و وی را در طشتی بزرگ نشانیده آب از آن مشک‌ها بر سر آن حضرت ریختند تا وقتی که به دست مبارک اشارت فرمود که بس، آنچه گفته بودم به جای آوردید پس وی را خفّتی حاصل شده بیرون رفت و با مردم نماز گزارد و خطبه خواند و بعد از حمد و ثنای خداوند تعالی و استغفار برای شهدای احد فرمود که انصار خاصّه من و محل سرمنند با ایشان هجرت کردم و مرا جای دادند نیکان ایشان را گرامی دارید و از بدان ایشان درگذرانید مگر در حدّی از حدود اللّه.
روایتی آن است که چون انصار دیدند که مرض حضرت روز به روز زیادت می‌گردد در خانه‌های خود آرام نداشتند و سراسیمه و حیران گرد مسجد نبوی می‌گشتند.
عباس رضی اللّه عنه درآمد و حضرت را از حال انصار اعلام فرمود آنگاه فضل بن عباس درآمد و حال انصار را به عرض رسانید پس مرتضی علی (علیه السلام) بیامد و به
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:137

مثل آن کلمه‌ای معروض گردانید حضرت صلی اللّه علیه و آله دست خود برداشت و فرمود که یاران آن حضرت را مدد دادند تا بنشست و پرسید که انصار چه میگویند؟ علی فرمود: یا رسول اللّه میگویند میترسیم که پیغمبر صلی اللّه علیه و آله از دنیا نقل فرماید و نمیدانم که بعد از وی حال ما چون شود؟ پس سیّد عالم (صلی اللّه علیه و آله) برخاست و دستی بر دوش علی (علیه السلام) و یکی بر دوش فضل انداخت و به مسجد آمد و بر پایه اول منبر بنشست و عصابه بر سر مبارک بسته بود و مردم بر او جمع شدند خطبه خواند و بعد از حمد و ثنا مهاجر و انصار را به یکدیگر سفارش نمود و در باب قریش نیز سخنان گفت که ذکر آن‌ها موجب تطویل میگردد.
روایت است از فضل بن عباس که گفت: رسول خدا (صلی اللّه علیه و آله) در ایام مرض روزی دست مرا گرفته از خانه بیرون آمد و بر منبر نشست و عصابه بر سر بسته بود بلال را بخواند و فرمود که مردمان را ندا کن تا همه جمع شوند که میخواهم ایشان را وصیت کنم و بگو که این آخرین وصیّت است مر شما را. پس بلال به موجب فرموده عمل نموده در بازارها و محله‌های مدینه منادی کرد تمام مردم از خرد و بزرگ چون آن ندا شنیدند روی به مسجد نهادند تا وصیّت پیغمبر صلی اللّه علیه و آله را بشنوند
پس آن حضرت به منبر برآمده خطبه‌ای بلیغ أدا فرمود و گفت ای گروه مردمان بدانید که اجل من رسیده است و گوئیا می‌بینم شما را که از من جدا شده‌اید و من از شما جدا شده‌ام چون از من به تنها جدا شوید باید به دلها جدا مشوید ای مردمان خدای را هیچ پیغمبری نبوده است که جاوید در دنیا بمانده باشد تا من نیز بمانم و مرا اشتیاق به لقای الهی دریافته است و روایتی آن است که گفت ای یاران من شما را چگونه پیغمبری بوده‌ام جهاد کردم در میان شما دندان مرا بشکستند و رخسار مرا خون‌آلود ساختند و رنج و بلا کشیدم و از جاهلان قوم سختیها دیدم و از گرسنگی سنگ بر شکم بستم گفتند یا رسول الله به درستی که تو در راه خدا صابر بودی ما را به حق راه نمودی و از بدیها بازداشتی خدای تعالی ترا جزای خیر دهد و آنگاه گفت پروردگار من حکم کرد و سوگند خورد که از ظلم هیچ ظالم در نگذرد پس به خدای بر شما سوگند که هر کس که
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:138

من او را آزرده باشم برخیزد و مرا قصاص کند و اگر ستمی نموده باشم و غباری به خاطر او رسیده باشد مکافات آن از من طلب نماید و اگر مال وی برده باشم اینک بیاید و حقّ خود را بازستاند و نگوید که من میترسم که اگر قصاص بستانم رسول با من عداوت پیدا کند بدانید که عداوت از طبیعت من دور است و من به غایت از او نفور، و دوست‌ترین شما به من آن کس است که اگر بر من حقّی داشته باشد استیفای حق خود از من نماید یا مرا حلال کند تا به خداوند خود طیّب النفس و پاک واصل شوم و چنان گمان میبرم که یک نوبت کافی نیست شما را یعنی این معنی را مکرّر خواهم ساخت تا هر که را بر من حقّی باشد استیفای حق خود نماید پس از منبر فرود آمد و نماز پیشین بگزارد و باز بر منبر رفت و همان مقاله را اعاده نمود مردی برخاست و گفت یا رسول اللّه مرا نزد تو سه درم است حضرت فرمود که من تکذیب نمی‌کنم هیچ قائل را و سوگند نمیدهم و لیکن این سه درم بر من از چه ممرّست؟ گفت یا رسول اللّه روزی درویشی مسکین بر تو بگذشت و سؤال کرد مرا فرمودی که سه درم به وی ده! من به وی دادم و عوض به من ندادی حضرت رو به فضل بن عبّاس کرد و گفت سه درم به وی ده.
در سیره امام شهید امام اسماعیل خوارزمی و در روضة الإسلام قاضی سدید الدین جیرفتی مذکور است که در آن مجلس عکاشة بن محصن الأسدی برخاست و گفت یا رسول اللّه اگر نه آن است که مبالغه کردی درین باب و الّا من هرگز این سخن نگفتمی أمّا چون تکرار فرمودی و بسیار مبالغه نمودی اگر نگویم عاصی شده باشم تو در سفر تبوک تازیانه‌ای برآوردی تا بر ناقه غضباء زنی بر کتف من آمد و از آن بسیار بر من ألم رسید اکنون قصاص آن طلبم. حضرت رسول صلی اللّه علیه و آله فرمود جزاک اللّه خیرا یا عکاشه خدا ترا جزای خیر دهد ای عکاشه که این خصومت را به قیامت نگذاشتی و من قصاص کشیدن در دنیا را دوست‌تر دارم از قصاص، آخرت که أنبیا و أصفیا و شهدا حاضر باشند و فرشتگان و مقرّبان درگاه کبریا ناظر ای عکاشه دانستی کدام تازیانه بود گفت آری چوب دستی است ممشوق از خیزران بافته و در أدیم گرفته مانند تازیانه حضرت فرمود که ای سلمان آن تازیانه در خانه فاطمه است برو و بستان سلمان برفت و ندا می‌کرد که
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:139

ای مردمان کیست که انصاف از نفس خود بدهد پیش از آنکه در قیامت از او بستانند.
إنصاف ده امروز که فرصت داری‌بدهی به از آن بود که بستانندت پس چون به در حجره فاطمه رسید نعره زد که السلام علیک یا اهل بیت النبوّة! حضرت فاطمه آواز سلمان به شناخت و فرمود ای سلمان کجا بودی؟ گفت ای سیّدة النساء پدرت تازیانه ممشوق می‌طلبد فاطمه گفت ای سلمان پدرم تب دارد سامان نشستن بر مرکب ندارد تازیانه را چه کند؟ سلمان گفت پدرت بر منبر است و خلق را وداع میکند و ادای حقوق می‌نماید و می‌گوید هر که را بر من حقّی است باید که طلب کند مگر روزی این تازیانه بر شتر می‌زده بر کتف کسی آمده است حالا آن کس از حضرت قصاص می‌طلبد فاطمه خروش برآورد و گفت ای سلمان! به خدای بر تو که آن کس را سوگند دهی که بر پدرم رحم کند که رنجور و ضعیف حال است سلمان بازگشت و فاطمه فرمود که حسن و حسین را بخواندند و گفت ای جانان مادر جدّ شما در مسجد است و یکی می‌خواهد که او را تازیانه زند بروید تا به عوض جدّ شما هر یک از شما را صد تازیانه بزنند که آن حضرت بیمار است و طاقت تازیانه ندارد و ایشان روی به مسجد نهادند امّا چون سلمان بیامد و تازیانه به مسجد درآورد فریاد و فغان از صحابه برآمد حضرت (صلی اللّه علیه و آله) فرمود که ای عکاشه برخیز! و تازیانه بردار و چنانچه من زده باشم بزن عکاشه تازیانه برداشت و هر یک از اکابر صحابه نزد عکاشه می‌آمدند که به عوض یک تازیانه ده تازیانه بر ما زن که رسول خدای در تب است از او قصاص مکن و اندوه ما را زیاده مساز و غبار این ملال بر دل ما روا مدار! حضرت عذرخواهی اصحاب می‌نمود و می‌فرمود که قصاص بر من واجب است تازیانه زدن بر شما زدن مرا چه فایده رساند؟ آخر حسن و حسین گریان و خروشان به مجلس درآمدند بار دیگر از صحابه خروش برآمد شاهزادگان گفتند ای جدّ بزرگوار ما شنیدیم که مردی از تو قصاص می‌طلبد آمده‌ایم تا هر یک به عوض یک تازیانه صد تازیانه بخوریم حضرت رسول (صلی اللّه علیه و آله) فرمود که جانان جدّ! تازیانه من زده باشم شما چگونه قصاص کشید؟ ای عکاشه برخیز و قصاص کن عکاشه گفت یا رسول اللّه آن روز
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:140

کتف من برهنه بود آن خواهم که تو نیز کتف مبارک برهنه کنی حضرت (رسول صلی اللّه علیه و آله) دست کرد و دراعه حشمت از دوش برافکند خروش از ملائکه برخاست فغان از صحابه برآمد امّا چون عکاشه را نظر بر کتف آن حضرت افتاد و مهر نبوّت به نظر وی درآمد درجست و آن خاتم مشکین را بوسه داد و روی به میان دو شانه آن حضرت نهاد و گفت یا رسول اللّه غرض من قصاص نبود مراد من آن بود که مهر نبوّت را ببینم و بعضی از اعضای مبارک ترا مسّ کنم که شما فرموده بودید که من مسّ جلدی لن تمسّه النّار هر که پوست بدن مرا مسّ کند آتش دوزخ وی را مس نکند. بعد از آن سید عالم (صلی اللّه علیه و آله) از منبر فرود آمد و آخرین موعظه که گفت این بود.
دیگر آنکه چون بیماری آن حضرت روی به اشتداد نهاد و صدای این معنی که
جانا به غریبستان چندین بنماند کس‌بازآی که در غربت، قدر تو نداند کس از عالم قدس به سمع عالی آن نقطه دایره معالی رسید روزی جبرئیل به فرمان ملک جلیل بیامد و گفت ای سیّد، به درستی و راستی که پروردگار تو سلام فرستاده است و میگوید اگر می‌خواهی تو را شفا دهم و از این مرضت خلاصی بخشم و اگر خواهی ترا بمیرانم و مستغرق دریای مغفرت گردانم.
حضرت (صلی اللّه علیه و آله و سلم) در جواب گفت ای جبرئیل من امر خود را به پروردگار خویش باز گذاشته‌ام تا هر چه خواهد بکند فان شاء أحیانی و أن شاء أماتنی.
اگرم خلاص جوئی، و گرم هلاک خواهی‌سر بندگی به خدمت بنهم که پادشاهی
به کسی نمی‌توانم که حکایت تو گویم‌همه جانب تو خواهند و تو آن کنی که خواهی و یکی دیگر آن بود که: هر روز بلال حضرت رسول (صلی اللّه علیه و آله) را به اوقات نماز اعلام نمودی و آن حضرت بیرون آمد، نماز با مردم بگزاردی و در آخر مرض سه روز بیرون نتوانست آمد نماز خفتن بود که بلال به در حجره رسول (صلی اللّه علیه و آله) آمد و گفت: الصّلاة یا رسول اللّه!. رسول صلوات اللّه و سلامه علیه ثقیل بود
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:141

طاقت بیرون رفتن نداشت فرمود که برسانیدی یا بلال خدایت مزد دهد بلال اندک زمانی درنگ کرد و گفت الصّلاة یا رسول اللّه! خواجه عالم (صلی اللّه علیه و آله و سلم) جامه از خود باز کرد و گفت برسانیدی یا بلال خدای بر تو رحمت کند بلال زمان دیگر توقّف نمود صدای الصّلاة در داد خواجه عالم در غشّ بود جوابش نداد بلال گفت آه خواجه ترک جماعت کرد از بسیاری زحمت پس گریان گریان روی به مسجد نهاد و گفت وا غوثاه وا انقطاع رجا آه وا انکسار ظهراه. آه که به فریاد من رسد که رشته امید من بریده شد و پشت تمنّای من شکسته گشت چه بودی که مرا مادر نزادی و چون مرا بزادی چه بودی که پیش از این به مردمی و این حال را بر حبیب حضرت ذو الجلال مشاهده نکردمی
با من فلک از جفا نکردی چه شدی؟وز یار خودم جدا نکردی چه شدی
چون آخر کار بی‌تو میباید زیست‌اوّل به تو آشنا نکردی چه شدی؟ القصه شخصی به نزد بلال آمد که حکم نبوی چنین نفاذ یافته که یک تن امامت قوم به جای آورد بلال به نزدیک صدیق آمد «1» و صورت حال بازگفت ابو بکر برخاست و چون نظرش بر محراب افتاد آن محلّ را از قبله اهل یقین خالی دید نتوانست که خود را نگاه دارد و گریه بر وی غلبه کرد و صحابه فریاد برکشیدند
زان روز که قدّ تو به محراب ندیدیم‌بر چهره به جز اشک چو خوناب ندیدیم
بی‌موی تو یک لحظه قراری نگرفتیم‌بی‌روی تو در دیده خود خواب ندیدیم در این محلّ که حضرت رسالت (صلی اللّه علیه و آله) به هوش آمده بود از فاطمه زهرا (سلام اللّه علیها) پرسید که ای دختر این چه فریاد است گفت یا رسول اللّه اصحاب تواند که از غم مفارقت تو میگریند و مینالند پس حضرت علی (علیه السلام) و فضل بن عباس (رضی اللّه عنه) را طلبید و تکیه بر ایشان انداخته از خانه بیرون رفت و نماز گزارد.
و دیگر آنکه: در بعضی از کتب آورده‌اند که روزی در ایام مرض امّ سلمه بر بالین آن
______________________________
(1)- بعضی گویند ابو بکر به امر آن حضرت به نماز ایستاد بنا به روایت کاشفی خواجه عالم در آن وقت به ظاهر بیهوش بود و ابو بکر خود به نماز ایستاد و چون حضرت رسالت به هوش آمد برخاست و به نماز آمد.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:142

حضرت بود و حضرت (صلی اللّه علیه و آله) لب مبارک خود میجنبانید امّ سلمه گوید گوش فرا داشتم که چه میگوید با حق سبحانه مناجات میکرد و میگفت: الهی امّت مرا از آتش دوزخ نجات ده و حساب قیامت بر ایشان آسان گردان من گفتم یا رسول اللّه شما را چه حالست فرمود که بدرود باش که اندک زمانی بگذرد که تو آواز من نشنوی ناگه مرتضی (علیه السلام) از در درآمد و گفت یا رسول اللّه در واقعه دیدم که زرهی پوشیده‌ام ناگاه آن زره از من جدا شد و من بی‌زره بماندم حضرت (صلی اللّه علیه و آله) فرمود که یا علی آن زره که پناه تو بود من بودم، حالا وقت آن است که من درگذرم و تو تنها بمانی ای علی بعد از من بسی امور مکروهه به تو رسد باید که تنگدل نشوی و طریق مصابرت پیش‌گیری و چون بینی که مردم دنیا را اختیار کنند باید که تو آخرت اختیار کنی و بدان که اوّل کسی که در لب حوض کوثر به من رسد تو خواهی بود ناگاه فاطمه (علیها سلام) از در درآمد و گفت یا رسول اللّه در خواب دیدم که ورق مصحفی دارم و از آنجا قرآن میخوانم ناگاه آن ورق از نظر من غایب شد حضرت (صلی اللّه علیه و آله) فرمود: که ای فرزند دلبند آن ورق منم که از چشم تو غایب خواهم شد و تو از من دور خواهی ماند و در اثنای این حال حسن (ع) و حسین (ع) درآمدند گفتند ای جدّ بزرگوار! هر یک از ما چنان در خواب دیدیم که تختی در هوا می‌رفت و ما در زیر آن تخت سرها برهنه کرده می‌رفتیم حضرت رسول (صلی اللّه علیه و آله) فرمود که ای جانان جدّ! آن تخت تابوت من است که بردارند و شما در زیر آن فرقهای مبارک برهنه کرده و گیسوهای مشکین پراکنده ساخته میروید.
امّ سلمه میگوید که: «از این واقعات و تعبیر سید کائنات علیه افضل التحیات خروش از اهل بیت برآمد و دیده‌ها از اثر هجران، گریان شد و جانها از شرر حرمان، بریان گشت.»
جانم در آتش است که جانان همی‌رودسیلاب خون ز دیده گریان همی‌رود
یعقوب را ز یوسف خود دور میکنندخاتم مگر ز دست سلیمان همی‌رود
آدم وداع سایه طوبی همی‌کندخضر از کنار چشمه حیران همی‌رود
دردا که گوهریست گرانمایه صحبتش‌دشوار دست داده و آسان همی‌رود
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:143

دیگر آنکه مرویست که قبل از وفات آن حضرت به سه روز جبرئیل (علیه السلام) آمد و گفت: «پروردگارت ترا سلام می‌رساند و مرا به تو فرستاده از جهت اکرام و افضال خاص به تو و چیزی از تو می‌پرسد که وی داناتر است یا امین اللّه خود را مکروب و مغموم و دردناک می‌یابم باز روز دیگر جبرئیل آمد و همین پرسش نمود و همین جواب شنود و در روز سوم نیز بر همین منوال واقع شد آورده‌اند که در روز سوم ملک الموت بیامد و ملک دیگر اسماعیل نام که بر صد هزار ملک حاکم است که هر یک از آنها بر صد هزار ملک حاکمند با وی همراه بود جبرئیل گفت یا رسول اللّه! این ملک الموتست بر در ایستاده و دستوری می‌طلبد و هرگز از هیچ آدمی پیش از تو در قبض روح وی اذن نطلبیده حضرت فرمود که جبرئیل دستوری ده تا درآید ملک الموت بعد از آنکه دستوری یافت، درآمد و سلام کرد و گفت یا رسول اللّه حق تعالی مرا به تو فرستاد و امر فرموده که فرمان تو به جای آرم اگر فرمائی روح ترا قبض کنم و به عالم بالا برم و اگر گوئی بازگردم حضرت به طرف جبرئیل نگاه کرد جبرئیل گفت: ای سیّد به درستی که حق سبحانه و تعالی مشتاق لقای توست. پس حضرت فرمود که ای ملک الموت به کاری که داری مشغول شو که من نیز شوق لقای حق سبحانه دارم؛ گوئیا از سرادقات غیبی هاتف علم لاریبی به گوش هوش آن حضرت این ندا در میداد:
تو باز ذروه نازی، مقیم پرده رازی‌قرارگاه چه سازی، درین نشیمن فانی
تو مرغ عالم قدسی، حریف مجلس أنسی‌دریغ باشد اگر تو، درین مقام به مانی از ابن عباس منقول است که در روز وفات آن حضرت حق سبحانه امر فرمود ملک الموت را که به زمین رو به نزد حبیب من محمد (صلی اللّه علیه و آله) و به پرهیز از آنکه بی‌اذن بروی درآئی و از آنکه بی‌دستور وی قبض روح وی نمائی ملک الموت با هزار هزار ملک از اعوان خود همه بر اسبان ابلق سوار و جامه‌های منسوج به درّ و یواقیت پوشیده به در خانه آن حضرت آمدند و در دست عزرائیل نامه‌ای بود از پروردگار عالمیان پس از بیرون خانه به صورت اعرابی بایستاد و گفت: «السلام علیکم یا اهل بیت النبوّة و معدن الرسالة و مختلف الملائکة!» دستوری دهید ما را که از راه دور آمده‌ایم تا به
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:144

حجره در آئیم فاطمه (علیها سلام) بر بالین رسول بود جواب داد که حالا ملاقات میسّر نیست که پیغمبر (صلی اللّه علیه و آله) به حال خود مشغول است بار دیگر إذن طلبید و همان جواب شنید. نوبت سوم دستوری خواست به آواز بلند چنانچه هر کس در آن خانه بود از هیبت آن آواز به لرزید حضرت (صلی اللّه علیه و آله) به هوش آمد و دیده مبارک بگشاد و پرسید که شما را چه میشود فاطمه گفت: یا رسول اللّه مردی غریب با صوتی مهیب و صولتی عجیب بیرون در ایستاده اذن میطلبد سه نوبت عذرخواهی کردم نمیشنود حضرت رسول صلی اللّه علیه و آله فرمود که: دانستی او کیست؟ فاطمه گفت خدا و رسول او داناترند پیغمبر (صلوات اللّه و سلامه علیه) فرمود که این شکننده لذات است و قطع کننده آرزوها و مرادات است یتیم‌کننده فرزندان، بیوه کننده زنان است حریفی است که بی‌کلید در گشاید و بی‌حربه جان رباید اگر در بر وی به بندند از دیوار درآید و به هر خانه که درآید دود از دودمان آن برآید این ملک الموت است به قبض روح پدر تو آمده است و حرمت آستانه ما نگاه میدارد وگرنه اجازت خواستن و رخصت طلبیدن دأب و عادت او نیست درش بگشای فاطمه که این سخن شنید فغان برداشت و گفت وا مدینتاه خربت المدینه! ای دریغ مدینه خراب شد که صاحب سکینه از آنجا عزم سفر دارد. حضرت (صلی اللّه علیه و آله) دست فاطمه را گرفت و آن را به سینه بی‌کینه خود ضمّ کرد زمانی نیک، چشم مبارک خود بر هم نهادء چنانچه گفتند مگر روح مقدّس وی از جسد مطهّر مفارقت کرده فاطمه سر فرا پیش برد و گفت یا أبتاه! هیچ جواب نشنید گریان، گریان گفت:
ای پدر جان من فدای تو بادبه سویم بنگر و با من تو بگو یک سخنی حضرت دیده بگشاد و گفت ای دختر من مگری که حمله به عرش از گریه تو میگریند و به دست مبارک اشک از چهره فاطمه پاک میکرد و او را بشارتها می‌داد و دلداری‌ها می‌فرمود و می‌گفت: بار خدایا او را در مفارقت من صبری کرامت فرمای! پس گفت ای فاطمه چون روح مرا قبض کنند بگو انّا للّه و انّا الیه راجعون به درستی که هر دشواری را از هر مصیبتی عوضی هست. فاطمه گفت: یا رسول اللّه! از تو کدام کس و چه
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:145

چیز عوض تواند بود؟ بعد از آن چشم بر هم نهاد فاطمه گفت وا کرب اباه وا کربتاه! حضرت فرمود که بعد از امروز هیچ کرب و اندوه بر پدر تو نخواهد بود یعنی کرب و اندوه این دنیا به واسطه علایق و عوائق جسمانی می‌باشد و به جهت تعلّقات و تفرقه‌هائی که لازمه طبیعت بشری است، دست میدهد اکنون چون قطع علائق خواهد بود و انتقال به عالم وصال ملک متعال روی خواهد نمود حسرت و ملال و اندوه و کلال چرا باشد؟.
مرگست که دوست را رساند بر دوست‌آن کیست که او به مرگ شادان نبود آورده‌اند که: درین محل امّهات مؤمنان حاضر شدند ایشان را به تقوی و طاعت وصیت فرمود آنگاه با فاطمه گفت که پسرانت را پیش آر فاطمه کس به طلب حسن و حسین فرستاد تا به تعجیل بیایند و ایشان گفتند وا ویلاه! هرگز ما را بدین شتاب نطلبیده‌اند تا سبب این طلب چیست شاهزادگان به سرعت تمام روان شدند چنانچه عمامه‌ها از سر ایشان بیفتاد و هر که از زن و مرد ایشان را بدان صفت میدید خروش و فغان برمی‌کشید و چون ایشان به نزدیک آن سرور آمدند و سلام کردند و در برابر جدّ بزرگوار به نشستند و چون حضرت خواجه را بدان حال دیدند گریه آغاز نهادند و چنان زار به گریستند که اهل زمین و آسمان و جنیان و فرشتگان در مصیبت سیّد آخر الزمان میزارند و در وداع آن محبوب جان اشک از دیده‌ها میبارند آیا کدام دلست که تحمّل این فراق تواند داشت؟ و کدام گوش را قوّت استماع نام این وداع تواند بود؟.
دوستان روز وداع است فغان درگیریددل به یکبارگی از جان جهان برگیرید
شمع خورشید به آه سحری بنشانیدوز تف سوز جگر بار دیگر درگیرید آورده‌اند که: امام حسن (ع) روی خود را بر روی مبارک آن حضرت و امام حسین (ع) سر بر سینه با سکینه آن سرور نهادند و آن حضرت (صلی اللّه علیه و آله) دیده مبارک گشوده در ایشان نگاه میفرمود و از راه لطف و شفقت بدیشان مینگریست و ایشان را میبوسید و می‌بوئید و در باب تعظیم و احترام و مودّت و اکرام ایشان وصیّت میفرمود.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:146

و در مقتل نور الأئمّه هست که آن حضرت آهسته می‌گفت: دریغ از این رویهای شما که غبار یتیمی بر آن می‌نشیند و افسوس از این مویهای شما که به گرد غریبی آلوده میگردد ندانم جفاکاران امّت با شما چه خواهند کرد و بعد از من حال شما به کجا خواهد انجامید؟ شاهزادگان میگفتند: ای جدّ بزرگوار بسیار بوسه که بر روی ما دادی و بسیار سینه ما را به سینه خود بازنهادی پس از تو پناه ما که باشد و غمگساری و دلنوازی ما که کند؟ فاطمه میگفت: ای پدر اگر مرا غمی باشد با که گویم و اگر حسن و حسین را آرزوئی باشد از که طلبند؟ ای مونس غریبان و ای نوازنده یتیمان و ای ملجأ بیکسان و ای دستگیر بیچارگان ما به فراق تو چگونه صبر توانیم کرد و بی‌دیدار مبارکت چه سان توانیم بود؟
در غم‌آباد جهان بی‌یار بودن مشکل است‌غم ز حد بگذشت بی‌غمخوار بودن مشکل است
رفت دلدار و دل خون گشته را با خود ببردای عزیزان بی‌دل و دلدار بودن مشکل است راوی گوید: بعضی از خواصّ اصحاب که بر در حجره آن حضرت صلی اللّه علیه و آله بودند از گریه حسن و حسین بگریستند و چنانکه آواز گریه ایشان به گوش هوش آن سرور رسید وی نیز بگریست. امّ سلمه گفت: یا رسول اللّه نه گناهان گذشته و آینده تو مغفور گشته و تو از صغیره و کبیره معصومی موجب گریه چیست؟ فرمود: که انما بکیت رحمة لأمّتی یعنی گریه من نیست مگر از برای رحم و شفقت بر امّت خود که آیا بعد از من حال ایشان به کجا رسد؟ آنگاه فرمود: بخوانید برای من برادرم علی را. علی (علیه السلام) بیامد و بر بالین وی بنشست حضرت سر خود را از بستر برداشت امیر در زیر بغل آن حضرت درآمد و سر مبارکش بر بازوی خود نهاد و آن سرور وصیتها که داشت به وی فرمود و از مرتضی علی نقل کرده‌اند که حضرت هزار باب از علم دین به من آموخت از هر بابی هزار باب دیگر بر من مفتوح شد.
آورده‌اند که چون ملک الموت در صورت اعرابی بیامد و دستوری طلبید حضرت
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:147

(صلی اللّه علیه و آله) وقوف یافت و اهل بیت را خبردار گردانید که اوست فرمود که بگوئید تا درآید پس عزرائیل درآمد و گفت السّلام علیک أیّها النّبی به درستی که خدای تعالی ترا سلام می‌رساند و مرا فرموده که قبض روح تو کنم به إذن تو. آن سرور فرمود که آن می‌خواهم که روح مرا قبض نکنی تا زمانی که جبرئیل بیاید. ملک الموت گفت:
فرمانبردارم پس حقتعالی امر فرمود به مالک دوزخ که روح مطهر حبیب من محمد را به آسمان خواهند آورد آتش دوزخ را فرو نشان و به میران و وحی کرد بر رضوان که برای روح صفی من بهشت را آراسته گردان و پیغام رسید به حور عین که خود را بیارائید که روح دوست من میرسد و ملائکه ملکوت و سکّان صوامع جبروت را خطاب آمد که برخیزید و صف بایستید که روح محمد (صلی اللّه علیه و آله) می‌آید و جبرئیل را فرمان رسید که برو به نزدیک حبیب من محمّد و سندسی از سندسهای بهشت برای وی ببر.
جبرئیل گریان، گریان به نزد پیغمبر (صلی اللّه علیه و آله) آمد آن سرور فرمود ای دوست من در چنین حالی مرا تنها می‌گذاری؟ جبرئیل گفت: یا رسول اللّه به مهمّ تو مشغول بوده‌ام و خبرها دارم که محبوب و مرضیّ تست فرمود که آن کدام بشارت است؟
جبرئیل گفت:
«انّ النیران قد أخمدت» به درستی که آتش دوزخ را فرونشانده‌اند «و الجنان قد زخرفت» و بهشت پاکیزه سرشت را بیاراسته‌اند «و الحوار العین قد تزیّنت» و حوران و عینان زیب و زیور محلّی شده‌اند «و الملائکة قد صففت» و فرشتگان صفها برکشیده‌اند «لقدوم روحک» از برای رسیدن روح تو.
حجله قدس برای تو بیاراسته‌اندخوش خرامان گذری کن به تماشاگه ناز
قدمی پیش نه و قدر فلک را بفزای‌برقع از رخ نکن و جمله ملک را بنواز حضرت رسالت (صلی اللّه علیه و آله) فرمود: که ای برادر این بشارتها همه نیکست و لیکن مرا خبری گوی که چشم من بدان روشن شود و دل من بدان شاد گردد جبرئیل گفت بهشت بر جمیع أنبیا و امم ایشان حرام است تا زمانی که تو و امّت تو بدانجا در نیائید. حضرت فرمود که مرا مژده‌ای ازین وافی‌تر و خبری از این شافی‌تر برسان.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:148

گفت: یا رسول اللّه مقرّر گشته که فردای قیامت در عرصه‌گاه حسرت و ندامت اوّل کسی که تاج شفاعت بر فرق همایون وی نهند و اوّل شفیعی که منشور وافر السرور قبول به دست وی دهند تو باشی حضرت (صلی اللّه علیه و آله) فرمود: که ای سفیر وحی و ای مبلّغ امر و نهی، بشارتی به من رسان که گره ملال از دلم بگشاید و زنگ اختلال از لوح ضمیرم بزداید. جبرئیل گفت: ای مقتدای أنبیاء و رسل! و ای پیشوای مناهج سبل! بیان کن که در غم چیستی؟ و در فکر کیستی؟ که این همه خبرهای فرح‌افزا بار اندوه از دلت برنمی‌دارد. جواب داد که ای برادر همواره غم و اندیشه من به جهت أمّت بوده و اکنون بیشتر از پیشتر. برای ایشان مغموم و مهمومم که آیا در دنیا بعد از من طالبان در معانی در استخراج جواهر زواهر حقایق از بحار اسرار قرآنی به که رجوع نمایند؛ و روزه‌داران ماه مبارک رمضان، بی‌من چگونه روزه گشایند؟ حاجیان بیت الحرام بی‌من، چه سان به منابر منابر آیند و در عقبی سرانجام مهام و عاقبت کار و کردار ایشان به کجا رسد؟ جبرئیل گفت: ای سید و سرور! خوش دل و شادمان باش که حق سبحانه امروز امّتان ترا در پناه خویش خواهد داشت و فردای قیامت چندان از امّت تو، به تو خواهد بخشید که تو راضی شوی حضرت فرمود که این زمان خوشدل شدم و چشم من روشن گشت. ای ملک الموت پیشتر آی و به آنچه مأمور شده‌ای قیام نمای ملک الموت به قبض روح اطهر آن سرور مشغول شد آن حضرت در آن حالت به سقف خانه میدید و دست خود را برمی‌داشت و می‌گفت بالرّفیق الأعلی که ناگاه دست مبارکش مایل شد و به عالم وصال ارتحال فرمود.
رفت آن طاووس عرشی سوی عرش‌چون رسید اندر مشامش بوی عرش
شاهبازی این قفس درهم شکست‌رفت و خوش بر ساعد سلطان نشست و روایتی آن است که ملک الموت در حضور جبرئیل روح مطهّر آن حضرت را قبض نمود و به أعلی علّیین برد و میگفت «وا محمّداه یا رسول ربّ العالمین»
و از علی بن ابی طالب (علیه السلام) منقول است که گفت: من از جانب آسمان می‌شنیدم وا محمّداه و به صحت رسیده که چون آن سرور (صلی اللّه علیه و آله) از این
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:149

عالم انتقال نمود فاطمه زهرا بنیاد ندبه و زاری کرد و گفت یا أبتاه! ای پدر بزرگوار «اجاب ربّا دعاه» اجابت کرد پروردگاری را که او را به حضرت خود خواند یا أبتاه! ای پدر مهربان «من جنة الفردوس مأواه» آن کس که جنت مأوی قرارگاه اوست یا أبتاه ای پدر عزیز «الی جبرئیل ننعاه» خبر تعزیت او به جبرئیل گویم و اجر صبر بر مصیبت او از ملک جلیل جویم و گویند بعد از پیغمبر کسی هرگز فاطمه را خندان ندید تا وقتی که وفات فرمود بلکه شب و روز گریان بود و دمی از گریه و زاری نمی‌آسود.
کار اوفتاد بی‌تو مرا با گریستن‌عیب است در غم تو مرا ناگریستن
شب تا به روز کار من و روز تا به شب‌نالیدن است در غم تو یا گریستن و ذکر مراثی که فاطمه زهرا و بعضی از ازواج طاهرات و جمعی از صحابه کبار در تعزیت آن حضرت گفته‌اند زیاده ازین اوراق مجالی میطلبید و مضمون آن همه دریغ و افسوس و حسرت و سوز و ناله و اندوه و حیرتست.
شعله آتش هجران تو جان میسوزدوز فراق تو دل پیر و جوان میسوزد
این چه در دست کزو خون جگر میریزدوین چه سوزست کزو جان جهان میسوزد
شرح این غم چه نویسم که قلم میشکندوصف این حال چه گویم که زبان میسوزد و یکی از اکابر صحابه فرمود که هر چشمی که بر حضرت رسالت (صلی اللّه علیه و آله) بگرید آتش دوزخ نبیند و این مخصوص به اهل زمان آن حضرت نبوده بلکه جمیع امّت تا قیام قیامت چون از فوت آن حضرت متأثّر و متحیّر شوند و از درد فراق وی بگریند درین حکم داخلند زیرا که فوت آن حضرت (صلی اللّه علیه و آله) مصیبت همه امّتان است و همه را در آن مصیبت گریه کردن امر لازم باشد و اندوهناک بودن حکم متحتّم بلکه جنّ و ملک و زمین و فلک و ثابت و سیّار و جبال و احجار و نبات و اشجار و وحوش و هوام و سباع و سوام و مرغان هوا و ماهیان دریا، همه درین تعزیت مشارک و مساهمند و از گریه و ناله محزون و متألّم.
ای ز هجرانت زمین و آسمان بگریسته‌سینه و دل خون شده روح و روان بگریسته
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:150

کن فکان چون قالبند و تو چو جانی لا جرم‌در عزای تو تمامی کن فکان بگریسته
نه همین ما خاکیان بهر تو ماتم داشتیم‌بلکه رضوان نیز، در باغ جنان بگریسته
خون گریی ای دیده بهر سیدی، کز ماتمش‌جبرئیل اندر فلک، با قدسیان بگریسته
آدم و نوح و خلیل موسی و عیسی به هم‌در عزای سیّد آخر زمان بگریسته
اهل بیت آن دم که گریان گشته از بهر رسول‌سنگ خارا بر دل پردردشان بگریسته عظّم اللّه أجورنا بمصابنا به حضرت رسول (صلی اللّه علیه و آله) و ارزقنا شفاعته الکبری و أدخلنا تحت لوائه الأعظم.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:151
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

باب چهارم: در بعضی از احوال سیّدة النّساء فاطمه زهرا (علیها

پستتوسط pejuhesh232 » يکشنبه اکتبر 15, 2017 6:21 am

باب چهارم: در بعضی از احوال سیّدة النّساء فاطمه زهرا (علیها السّلام) از وقت ولادت تا زمان وفات‌

باید دانست که حضرت رسالت را صلّی اللّه علیه و آله و سلّم از خدیجه کبری رضی اللّه عنها، دو پسر و چهار دختر بوده از پسران یکی قاسم بود که آن حضرت را به آن مناسبت کنیت کرده ابو القاسم گفتند و دیگری عبد اللّه که طیّب و طاهر لقب اوست و در زمان اسلام متولد شده بود. امّا دختران زینب بود و فاطمه و امّ کلثوم و رقیّه و خردتر به قول اشهر فاطمه است و گویند: همه فرزندان در زمان حیات آن حضرت وفات یافتند الّا فاطمه و در ولادت وی اختلاف بسیار است بعضی بر آنند که ولادت او در سال سی و پنجم بوده از عام الفیل به پنج سال پیش از نوبت و بقولی در سال چهل و یکم واقع شده و شیخ ابو محمد بن الحسام در کتاب موالید از امام محمد باقر علیه السلام نقل کرده است که ولادت فاطمه بعد از بعثت بود به پنج سال و شیخ مفید رحمه اللّه در روضة الواعظین آورده که چون خدیجه به فاطمه حامله شد حضرت رسول (صلی اللّه علیه و آله) فرمود که ای خدیجه! جبرئیل مرا خبر داد که این فرزند دختری است فاطمه نام که وی را نسلی باشد پاکیزه و با برکت و خجسته، امّا چون ولادتش نزدیک رسید
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:152

خدیجه کس به اقربای خود فرستاد از قریش که بیائید و از من کفایت کنید آنچه زنان از یکدیگر کفایت می‌کنند جواب بازدادند که ای خدیجه تو بر ما عاصی شدی و قول ما را قبول نکردی و زن یتیم عبد اللّه شدی درویشی بر توانگری اختیار کردی ما نمی‌آئیم و شغل ترا کفایت نمی‌کنیم خدیجه از این سخنان ملول شد که ناگاه چهار زن بر وی ظاهر شدند گندم‌گون و درازبالا چنانچه گفتی زنان بنی هاشمند خدیجه چون ایشان را بدید بترسید یکی از ایشان گفت اندوه مدارای خدیجه! و ترس بخود راه مده که خدای تعالی ما را به تو فرستاده است و ما خواهران توئیم من ساره‌ام و این دیگر مریم بنت عمران است و سوم کلثوم خواهر موسی و چهارم آسیه زن فرعون و اینها رفیق تو خواهند بود در بهشت پس یکی از راست وی به نشست و دیگری از جانب چپ و یکی پیش روی و دیگری در عقب و فاطمه (علیها سلام اللّه) متولد شد طاهره و مطهّره چون به زمین آمد نوری از وی درخشان گردید چنانچه به خانه‌های مکه احاطه کرد و به شرق و غرب زمین هیچ جائی نماند الّا که بدان نور روشن گردید.
بر آسمان رسالت هلالی از نو تافت‌به بوستان نبوّت گلی ز نو به شکفت چمن دولت احمدی به نهالی برومند و گلشن سعادت محمدی (صلوات اللّه و سلامه علیه) به غنچه‌ای دلپسند آراسته شد و ریاحین ریاض عصمت در بساتین قدس و طهارت به نسیم جمال و شمیم کمال پیراسته گشت.
تبارک اللّه از این أختر خجسته که گشت‌ز نور طلعت او برج فضل، نورانی مرویست که حق سبحانه ده حور از بهشت به حجره طاهره حضرت رسالت (صلی اللّه علیه و آله) فرستاد و با هر یکی طشتی و ابریقی و در آن اباریق آب کوثر بود پس آن زن که در پیش روی خدیجه بود فاطمه را فرا گرفت و بدان آب بشست و خرقه‌ای سفید بیرون آورد به غایت خوشبوی وی را در آن خرقه پیچید و رقعه‌ای دیگر پاکیزه که با رایحه طیبه به طریق مقنعه بر سر وی افکند و گفت بگیر ای خدیجه! وی را پاک و پاکیزه برکت کند خدا بر وی و نسل وی و دیگر زنان نیز تهنیت گفتند خدیجه وی را فرستاد شاد و خندان و حضرت رسالت صلی اللّه علیه و آله او را فاطمه نام کرد کنیت او
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:153

أمّ محمد است و لقبش راضیه و مرضیّه میمونه و زکیّه و بتول و زهرا و وی را فضایل بسیار و مناقب بی‌شمار است.
در روضة الاحباب آورده که از عایشه پرسیدند که از زنان که دوست‌تر بود پیش رسول خدای (صلی اللّه علیه و آله) گفت: فاطمه گفتند: از مردان گفت: شوهر وی. و به ثبوت پیوسته که روزی حضرت رسالت (صلی اللّه علیه و آله) در مجمع صحابه فرمود که زنان را چه بهتر؟ یاران ندانستند که چه جواب گویند مرتضی علی به خانه آمد و آن چه در مجلس گذشته بود با فاطمه بازگفت فاطمه گفت چرا نگفتی که زنان را آن بهتر است که مردان را نبینند. پس علی علیه السلام به مسجد بازآمد و جواب را به آن سرور به گفت فرمود از که تعلیم گرفتی؟ گفت از فاطمه حضرت فرمود که «فاطمه بضعة منّی» او پاره ایست از من و به صحت پیوسته که خدای تعالی خشم گیرد به خشم فاطمه، و خشنود شود به خشنودی او، آیا فاطمه از کشندگان فرزند خود خشمناک خواهد شد یا خشنود؟ آن محالست که بتول زهرا از قاتلان فرزند خود، خشنود باشد و بی‌شک بر ایشان غضب خواهد داشت و غضب فاطمه سبب غضب خداوند است پس آن ظالمان ستمکار و آن بدبختان غدّار، به خشم خدای گرفتار خواهند بود و عذری که در این باب گویند کس نخواهد شنود.
قتل أولاد نبی آنگاه عذربی‌شک آن عذریست بدتر از گناه در اخبار آمده است: که روزی سیّد انبیاء (صلی اللّه علیه و آله) به غزائی رفته بود و مرتضی علی علیه السلام را با خود برده و حسین و حسن طفل بودند، حسین از خانه بیرون آمده به خرماستانهای مدینه افتاده بود و هر طرف می‌گشت و درختان را تفرّج می‌فرمود ناگه یهودی که او را صالح بن رفعه می‌گفتند آنجا به گذشت و نظرش بر حسین افتاد فی الحال او را به گرفت و به خانه خود برد در جائی پنهان ساخت و روز به نماز دیگر رسید و حسین پیدا نشد دل خاتون قیامت، به جوش آمد و زبان مبارکش در خروش. راوی گوید هفتاد بار حضرت سیّدة النساء سلام اللّه علیها به پیش در حجره آمده بود و بازگشته و کسی پیدا نشد که او را به طلب حسین فرستد آخر روی به حسن
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:154

کرد که ای جان مادر برخیز و طلب برادر کن که دل مجروح من در فراق او می‌سوزد و هر دم شعله اندوه در کانون سینه بی‌کینه من برمی‌افروزد حسن برخاست و از مدینه بیرون آمده گرد خرماستانها می‌گشت و می‌گفت یا حسین بن علی یا قرّة عین النّبی این أنت؟ تو کجائی و چرا دیدار عزیز به برادر نمینمائی.
دل ما تمام بردی رخ خود نمی‌نمائی؟به کجات جویم ای جان ز که پرسمت کجائی؟ حسن نعره میزد و جواب نمی‌آمد ناگه آهوئی پیدا شد فی الحال بر زبان حسن جاری گشت که «یا ظبی هل رایت أخی حسینا» ای آهو آیا برادرم حسین را دیده‌ای؟ آهو به فرمان حضرت اللّه و برکت و میمنت محمد رسول اللّه صلی اللّه علیه و آله به سخن درآمد و گفت ای نور دیده پیغمبر و سرور سینه زهرا و حیدر «أخذه صالح بن رفعة الیهودی» او را صالح بن رفعه یهودی گرفته است «و أخفاه فی بیته» و در خانه خود پنهان کرده است این گنج را در ویرانه او جوی و این جوهر را در خزانه او طلب کن حسن خرامان خرامان به در خانه صالح آمد و آواز داد صالح بیرون آمد حسن گفت ای صالح برادرم حسین را بیرون آور به من سپار و اگر نه مادرم را بگویم تا به یک یا رب سحرگاهی، از حضرت الهی در خواهد تا جهودی بر روی زمین زنده نماند و پدرم را بگویم تا به زخم تیغ آبدار دمار از یهودان نابکار برآرد، و از جدّم درخواست کنم تا تیر دعا از جعبه إخلاص برکشیده در کمان یقین پیوندد و به هدف قاب قوسین اندازد تا حق سبحانه و تعالی اجابت نموده تمامت یهود بیجان شوند صالح از آن گفت و گوی متحیّر شده و در آن جست و جوی متعجّب مانده گفت: ای پسر! مادر تو کیست؟ گفت مادرم زهره زهرا و روضه خضراء و صفوة خانواده رسالت، واسطه قلاده عزّت و جلالت، درّه صدف عصمت، غره چهره علم و حکمت، نقطه دائره مناقب و مفاخر، لمعه ناصیه محامد و مآثر، وجود مبارکش از سیب بهشت سرشته و در قباله او آزادی عاصیان نوشته مادر سادات، مجمع سعادات خشم بر هم نهاده از بهر او اهل عرصات بتول عذرا فاطمه زهرا سلام اللّه علیها.
صالح گفت مادرت را دانستم پدرت کیست؟ گفت پدرم شیر یزدان و شاه مردان و به
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:155

دو شمشیر حرب‌کننده در میدان، و به دو نیزه طعنه‌زننده مر اهل انکار و عدوان، و به دو قبله با مصطفی نماز أدا کرده و شب غار جان خود را برای سیّد إنس و جان فدا کرده و جبرئیل به جوانمردی او از آسمان ندا کرده خدایش علی نام کرده و رسول در تعظیمش اهتمام کرده سیّد غالب، محور فلک مواهب، ابن أبی طالب علیه السلام.
صالح گفت پدرت را هم دانستم جدّت کیست؟ گفت دریست از صدف شرف خلیل، و میوه‌ایست از درخت بخت اسماعیل، نوریست فروزان از قندیل تبجیل آویخته، از ذروه عرش ملک جلیل در مکّه نماز خفتن گذارده در مسجد اقصی سنّت أدا کرده در زیر عرش مجیدش بگذرانیده به مقام قاب‌قوسینش رسانیده رسول ثقلین امام عالمین سید کونین و نظام دارین، مقتدای حرمین، پیشوای اهل مشرقین و مغربین، جدّ سبطین سندین حسن منم و برادرم حسین حضرت این مناقب را اداء می‌نمود و صیقل کلامش غبار کفر از آئینه دل صالح میزدود و آب ندامت از دیده‌ها می‌بارید و به دیده حیرت در روی حسن می‌نگرید و می‌گفت.
ای آفتاب عالم جان، نور روی توصد دل اسیر سلسله مشکبوی تو
کردی سخن أدا و صدف‌وار گوش من‌پر درّ شاهوار شد، از گفت و گوی تو پس گفت ای جگرگوشه رسول خدا و ای نور دیده علی مرتضی و ای سرور دل فاطمه زهرا، پیش از آنکه برادرت را به تو تسلیم کنم مهر مهر جدّ بزرگوار خود به رنگین دل من عرض فرمای تا احکام اسلام را گردن نهم و منقاد فرمان قرآن شوم حسن اسلام برو عرض کرد و صالح از روی اخلاص مسلمان شد و به خانه درون رفته دست حسین علیه السّلام گرفته بیرون آورد و به دست حسن علیه السلام داد و طبقی زر سرخ و سفید بر سر ایشان نثار کرد و حسن دست برادر را گرفته به خانه بازآمدند و فاطمه علیها السلام را دل مبارک آرام گرفت.
رخ نمودی و دلم را فرحی روی نمودآمدی وز قدمت جان به تنم بازآمد روز دیگر صالح با هفتاد تن از قوم خود مسلمان شده به در خانه فاطمه آمد و آواز شهادت برکشید و محاسن سفید خود را در آستانه خانه زهرا فاطمه می‌نالید به سوز سینه
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:156

و نیاز تمام می‌نالید و می‌گفت ای دختر مصطفی بد کردم که فرزند تو را بیازردم از آن حرکت پشیمان شدم از سر گناه من درگذر فاطمه به وی پیغام فرستاد که من از حصّه خویش در گذشتم و نصیب خویش عفو کردم، اما ایشان فرزندان مرتضی‌اند از او عذر باید خواست صالح صبر کرد تا حضرت علی از غزا بازگشت امیر را ملازمت کرده صورت حال بازنمود علی فرمود که ای صالح من خشنود گشتم و از سر گناه تو درگذشتم امّا ایشان ریحان باغ رسالتند و نهال حدیقه جلالت، جگرگوشگان سیّد عالمند و نور دیدگان خواجه اولاد آدم، برو به نزد آن حضرت و از او عذر خواهی کن صالح گریه کنان به نزد رسول خدای (صلوات اللّه و سلامه علیه و آله) آمد و گفت یا سیّد المرسلین و رحمة للعالمین صالح خطا کرد و با جگرگوشه تو جفا کرد که او را بی‌اجازه مادر و برادر، به خانه برد و چون واقف شد فی الحال به برادرش سپرد و اکنون کمر اسلام بر بست و بر عتبه متابعت شرع و سنّت نشست توبه و انابت پیش آورد و بر آنچه کرده بود حسرت بسیار خورد کنون روی آن دارد که بر وی رحم کنی و از گناه وی درگذری حضرت صلی اللّه علیه و آله فرمود که ای صالح! من از بهره خود در گذشتم اما ایشان برگزیدگان خدایند اگر وی از تو خشنود گردد زیانهای تو همه سود گردد صالح بیچاره روی به صحرا نهاد و تضرّع و زاری می‌کرد که خدایا گناه کرده‌ام! و حال خود تباه کرده‌ام و نامه عمل خود را بدین بی‌ادبی سیاه.
یا رب به درِ تو عذر خواه آمده‌ام‌بگریخته بوده‌ام، به راه آمده‌ام
اکنون ز پی عذر گناه، آمده‌ام‌بپذیر که با حال تباه، آمده‌ام هفده شبانروز می‌گریست و در صحرا می‌گشت و ناله وی شبها از منزل ثریّا می‌گذشت روز هجدهم جبرئیل امین از نزد حضرت ربّ العالمین در رسید که ای سیّد خدای سلام می‌رساند و می‌فرماید: که آن پیر مجروح را بازخوان که ما توبه وی را قبول کردیم و گناهان او را قلم عفو در کشیدیم و نام او را در جریده دوستان ثبت نمودیم.
عزیز من در این معنی نظر کن که کافری این مقدار خطا کرد که حسین (ع) را به خانه برد و پنهان کرد نه او را طپانچه زد و نه در روی او سخن سخت گفت بعد از آن از کرده
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:157

خود پشیمان شده کفر را بگذاشت و مسلمان شد این همه تضرّع بایستی کرد تا حق سبحانه از او خشنود گردد آن ستمکاران که جگرگوشه مصطفی و نور دیده زهرا را به زهر قهر هفتاد و دو پاره ساختند، و فرزند پسندیده مرتضی را به تیغ بیدریغ با هفتاد و دو تن در بوته کرب و بلا به پرداختند تا حال ایشان چگونه خواهد بود؟
ای کمر بسته به خونریزی اولاد رسول‌هیچت آخر ز خداوند جهان شرم نبود
هیچ اندیشه نکردی که رسول ثقلین‌از پی حرمت ایشان، چه وصیّت فرمود
آه از آن دم که کند فاطمه، از جور تو دادمصطفی بر تو غضبناک و علی، خشم‌آلود اکنون به ذکر بعضی از مناقب فاطمه می‌پردازیم: در اخبار وارد شده است که حذیفة بن الیمان (رضی اللّه عنه) گفت: مادرم پرسید که چندگاهست که پیغمبر صلی اللّه علیه و آله را ندیده‌ای؟ گفتم چند وقت است مادر مرا خواری کرد و دشنام داد گفتم بگذار تا بروم و با آن حضرت صلی اللّه علیه و آله نماز شام بگزارم و از برای تو و خود التماس کنم که طلب آمرزش نماید دستوری داد برفتم و با حضرت رسول (صلوات اللّه علیه) نماز شام و خفتن گزاردم چون از نماز فارغ شد برخاست و متوجّه حجره طاهره شد، من هم از عقب آن حضرت روان گشتم دیدم که در راه شخصی او را پیش آمد و به طریق مسّاره با وی سخنی گفت و غایب شد باز آن سرور روان شد و من از پی او می‌رفتم آواز پای مرا شنود فرمود این کیست؟ حذیفه است؟ گفتم آری پرسید که حاجت تو چیست؟ گفتم آنکه برای من و مادر من آمرزش طلبی فرمود «غفر الله لک و لأمک» پس گفت این شخص که مرا در راه پیش آمد دیدی؟ گفتم آری یا رسول اللّه فرمود که ملکی بود که هرگز پیش از این به زمین نیامده بود از حضرت پروردگار خود دستوری خواسته که بر من سلام کند و بشارت دهد مرا که فاطمه سیّده زنان اهل بهشت و حسن و حسین سیّد جوانان اهل بهشت خواهند بود».
و در حدیث انس بن مالک آمده است که: حضرت رسول صلی اللّه علیه و آله فرمود:
«بس است تو را از زنان عالمیان یعنی از آنها که به سمت مناقب و معالی آراسته‌اند مریم بنت عمران و خدیجه بنت خویلد و فاطمه بنت محمد و آسیه زن فرعون بنت مزاحم».
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:158

و ابن بابویه در کتاب آل از حضرت امام حسن عسکری علیه السلام نقل می‌کند که چون حق سبحانه و تعالی آدم و حوّا را در بهشت متمکّن گردانید ایشان در روضه فردوس می‌خرامیدند و خود را در غایت عزّت و احتشام می‌دیدند وقتی آدم به حوّا گفت که خدای از تو نیکوتری نیافریده است و بر لوح وجود هیچ‌کس رقمی زیباتر از تو نکشیده، حق سبحانه و تعالی امر کرد به جبرئیل که ایشان را به فردوس اعلی بر، چون آدم و حوّا به فردوس اعلی درآمدند نگاه کردند دختری دیدند بر بساطی ظریف از بساطهای بهشت نشسته، و تاجی از نور بر سر و دو گوشواره از نور در گوش، و ساحت بهشت از نور روی چون آفتابش، درخشان گشته است. «تو رخ نمودی و عالم تمام نور گرفت».
آدم گفت ای جبرئیل ای دوست من! این دختر چه کس است؟ بدین زیبائی که ریاض جنان از نور روی وی چنین نورانی گشته است؟
جبرئیل گفت این فاطمه است دختر محمّد (صلی اللّه علیه و آله) از فرزندان تو که پیغمبر، آخر الزمان خواهد بود؟ گفت آن تاج چیست بر سر وی؟ گفت زوج وی علی است گفت آن گوشواره‌ها چیست در گوش وی؟ گفت فرزندان وی حسن و حسین‌اند آدم گفت: ای جبرئیل ایشان پیش از من آفریده شده‌اند جبرئیل گفت ای آدم ایشان موجود بودند در غامض علم الهی پیش از آنکه تو آفریده شوی به چهار هزار سال.
آن دم که خانه بر سر کوی تو ساختم‌آدم هنوز محرم خلد برین نبود
آن دم که ما به بار امانت درآمدیم‌جبرئیل بر خزانه رحمت امین نبود حدیث کساء: و از عایشه به صحّت رسیده است که گفت بیرون رفت پیغمبر (صلی اللّه علیه و آله) و بر وی کسائی بود از پشم. حسن پیش آمد وی را در زیر آن کسا درآورد و حسین بیامد او را نیز جای داد علی و فاطمه بیامدند ایشان را نیز در آن کسا درآورد پس جبرئیل آمد و این آیه آورد إِنَّما یُرِیدُ اللَّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:159

تَطْهِیراً «1» یعنی جز این نیست که خدا می‌خواهد ببرد از شما رجس را ای اهل بیت و پاکیزه گرداند شما را پاکیزه گردانیدنی.
و در شأن این چهار کس فرمود. که: «أنا حرب لمن حاربکم و سلم لمن سالمکم».
ملخّص این سخن آنست که من حرب می‌کنم با کسی که با ایشان حرب کند و صلح دارم با کسی که با ایشان صلح دارد.
و حضرت فاطمه هشت سال در مکّه ملازم پدر بود و از آن حضرت کرامات بسیار منقول است.
یکی آنکه در بعضی کتب آورده‌اند که روزی حضرت سیّد عالم (صلی اللّه علیه و آله) در مسجد الحرام نشسته بود و پشت بر دیوار کعبه بازنهاده جماعتی از خواتین قریش خرامان در لباس ناز و عیش شادان در مفاخرت و طیش به نزد آن حضرت آمدند و گفتند: ای محمد (ص)! اگر چه در ملّت از تو بیگانه‌ایم امّا در نسبت و قرابت یگانه و در یک شهر هم خانه‌ایم و نمی‌خواهیم که به کلّی سر رشته رحم از تو بریده گردانیم امروز ترتیب عروسی داریم و کار زفافی می‌سازیم، و فلانه را که خویش تست به فلان کس می‌دهیم دختر خود فاطمه را به فرست تا عروسی ما را تماشا کند و رسم خویشاوندی به جای آرد و به قدوم خود منزل ما را رونقی بخشد و محفل ما را زیب و زینتی ارزانی فرماید خواجه تأمّل کرد آنگه سر برآورد و گفت نیکو باشد شما بروید تا من فاطمه را به فرستم ایشان به رفتند و حضرت سیّد عالم (صلی اللّه علیه و آله) نزد فاطمه آمد و گفت ای جان پدر! ما را فرموده‌اند که با خلق و خلق ورزیم و جفا و آزار دشمنان را تحمّل کنیم زهر نفاق ایشان را به شَکر شُکر مقابل سازیم.
جنگ باید دید و پندارید صلح‌زهر باید خورد و پندارید قند امروز خاتونان عرب نزد پدرت آمده بودند و درخواست کرده‌اند که به خانه ایشان روی و در عقد و زفاف ایشان حاضر گردی و من قبول کرده‌ام که تو را به فرستم تو چه
______________________________
(1)- سوره احزاب، آیه: 33.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:160

می‌گوئی؟ فاطمه فرمود که حکم مر خدای و رسول او راست من بنده فرمانبرم و از حکم تو سرپیچیدن نمی‌توانم.
مرا تو جان عزیزی، و شاه محترمی‌به هر چه حکم کنی بر وجود من حکمی ای پدر! به فرمان تو به مجلس و محفل ایشان می‌روم اما متحیّرم که کدام جامه بپوشم؟ و به چه لباس گردم؟ ایشان جامه‌های زیبا پوشیده باشند و خود را به البسه قیمتی آراسته مبادا که چون مرا با جامه خلقان و چادر کهنه بینند طعنه و طنز پیش آرند و به استهزاء و افسوس در من نگرند زن عتبه و دختر شیبه و خواهر ابو جهل با رعنایان فضول پیشه، و بی‌ادبان کج اندیشه آنجا حاضرند ای پدر تو لاف و گزاف دختران عرب را نیکوشناسی حمّالة الحطب که خار در راه تو می‌اندازد و هند زن ابو سفیان که جز غیبت شما به هیچ کار دیگر نمی‌پردازد در آن مجلسند ای پدر بر ضمیر منیر شما روشنست که اینها همه به آستین آستانه خانه مادرم خدیجه می‌رفته‌اند، و به رسم ملازمت هر روز دائم به دائم به در خانه او می‌رفته امروز جمله با دیبای رومی و خز مصری و برد یمنی و حلّه عراقی نشسته باشند و زیورهای به تکلّف بر بسته تاجهای مکلّل به جواهر بر سر نهاده بر بالشهای زربفت تکیه زده من با چادری که چند جا از لیف خرما بند بر نهاده‌ام و با پشمینه‌ای که چندین جا رقعه بر آستین و گریبان او دوخته‌ام بدان مجلس درآیم؟ چون مرا ببینند نگویند که این دختر را چه افتاده است عقد مادرش که در روز عقد در گردن داشت خراج مملکتی بود اکنون دختر جامه پلاس می‌پوشد، سبب چیست؟، ای پدر بزرگوار ایشان را دیده معنی گشاده نیست که دانند درختی که از بوستان نبوّت رسته است و نهالی که از جویبار رسالت سر بالا کرده به جامه دیبا و زیور زیبا بلکه به تمامی متاع غرور دنیا، فریفته و شیفته نشود ایشان همه نظر بر صورت دارند و دیده بصیرت به جانب معنی نمی‌گمارند.
وه که آن صورت‌پرست از حال ما آگاه نیست‌آری، آری اهل صورت را، به معنی راه نیست ای پدر چه بودی؟ که مادرم خدیجه بودی تا ایشان را این داعیه پیدا نشدی و این خیال از خاطر سر برنزدی اکنون او به جوار رحمت حق پیوسته و من در خزان فراقش
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:161

چون عندلیب بر بوی گلزار می‌زارم و از خارخار خاتونان عرب که در حضور انفعال منند در هجران مادر زار زار می‌نالم.
هر گه که دلم از غم دلدار بنالداز ناله زارم در و دیوار بنالد
عیبم مکن ای دوست اگر زار بنالم‌کآن را که فراقست به ناچار بنالد فاطمه این می‌گفت و قطرات عبرات بر رخساره می‌بارید حضرت رسول (صلی اللّه علیه و آله) نیز به گریه درآمد و گفت ای جان پدر! ملول مشو اندوهناک مباش که جامه‌های فاخر و زیورهای مکلّل نزد ما قدر و قیمتی ندارد هدهد تاج بر سر دارد گو می‌دار که رایحه کریهه وی مشام را رنجه دارد و طاوس لباس ملمّع می‌پوشد گرمی‌پوش که پای سیاه او را رسوا می‌سازد امروز آنها که چون گل لباس زرد و سرخ پوشیده در چمن تکبّر جلوه می‌کنند فردا مانند خار بی‌قیمت هیمه آتش دوزخ خواهند بود؟ خواهر ابو جهل پرجهل اگر امروز طوق زرّین در گردن دارد فردا غل آتشین بر گردن خواهد داشت. دختر عتبه اگر در دنیا بر متّکای عشرت، تکیه می‌زند در آخرت بر عقبه عقابش بازخواهندداشت ای دختر ما را فخر به گلیم فقرست که موسی کلیم با گلیم محرم ذروه طور و مقرب قبّه نور شد.
ما و گلیم فقر که تاری از آن به است‌از حلّه یمانی و دیبای ششتری
ما و پلاس عجز که در دیده خردزیباتر از ملابس خز است و عبقری ایشان در این سخن بودند که جبرئیل از حضرت ملک جلیل در رسید که یا رسول اللّه! خدای تو را سلام می‌رساند و می‌فرماید: که فاطمه را بگو تا در آن عروسی حاضر شود که آنجا به مقدم او رمزی عجیب و حال غریب ظاهر خواهد شد و بعضی از آن زنان صید وی خواهند گشت و به برکت قدومش از قید کفر، خلاصی خواهند یافت.
پس خواجه عالم (صلی اللّه علیه و آله) گفت ای جگرگوشه من! اینک آورنده وحی و رساننده قواعد امر و نهی. طاووس ملائکه از آشیانه سدرة المنتهی رسید. و فرمان حضرت عزّت می‌رساند که فاطمه را بگوی تا بدان محفل رود فاطمه فرمود که ای پدر و ای سیّد بشر و ای شفیع محشر! من نافرمانی نمی‌کردم این اندیشه پیش آمده بود که دنیا
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:162

سرای ماتمست در سرای ماتم تماشای عروسی عجب می‌نماید این زمان که حکم خداوند در رسید توقّف را مجال نماند پس حضرت بتول عذرا مقنعه فقر بر سر افکند و چادر عصمت پوشیده از خانه پدر چون خورشید انور تنها بی‌خادمه و حاجبه، روان شد.
چه غم خورشیدتابان را اگر تنها رود در ره‌چه غم سرو خرامان را اگر یکتا برون آید آورده‌اند که: «حضرت عزّت به حفظ عصمت دامن خلقان او را از نظر خلقان پوشیده می‌داشت دختران قریش همه چشم نهاده و خاتونهای عرب مجموع گوش گشاده که همین ساعت دختر محمّد (ص) درآید با خرقه کهنه و مقنعه پشمینه چون حلی و حلل ما بیند و لباس و پیرایه ما به نظر وی درآید هرآینه از رشک آن آب اندوه از دیده وی روان شود و از حسرت آتش غم در دلش علم زند ایشان در این اندیشه بودند که آواز برآمد که اینک فاطمه درآمد همین که زهرا قدم در آستانه خانه نهاد چهار دیوار خانه از شعشعه جمالش، چون چشمه خورشید روشن و درخشنده گشت فاطمه نه به رسم جاهلیّت بلکه طریق اسلام بر اهل مجلس، سلام کرد
کردی سلام و ذوق سلامت به دل رسیدوین خانه از سلام تو دار السّلام شد حاضران آن محفل را از حیرت محال جواب نبود امّا دیدند که دختر خیر البشر خرامان خرامان می‌آید دامن حلّه‌ای که چشم روزگار چنان جامه ندیده در پا می‌کشید و تاجی مرصّع به در شاهوار و یاقوت آبدار و لعل درخشنده و فیروزه رخشنده و زمرّد تابنده که دیده از مشاهده جواهر آن خیره می‌شد بر سر و دست‌برنجین از زری که کسی در کان دنیا چنان زر خالص ندیده و دست تصرّف هیچ زرگر بدان نرسیده در دست رشته‌های مروارید از اطراف جامه‌اش درآویخته زیبائی حلّه و حلیه او آب روی همه پیرایه‌ها ریخته حوران بهشت و کنیزکان پاکیزه سرشت در خدمتش روان شده یکی شقّه چادر مطهّرش به دست ادب برداشته تا از غبار زمین آلوده نگردد یکی دامن مقنعه پاکیزه‌اش به طریق احترام برگرفته تا گرد بر او ننشیند دیگری مروحه صفا، در دست گرفته او را باد میزد یکی مجمره عود در پیش آورده تا رایحه آن مشام عالمیان را معطّر سازد یکی جهت دفع چشم زخم أعداء سپند می‌سوخت دیگری برای سلامت حال دوستانش، دعا می‌کرد بدین
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:163

عظمت و دبدبه و رایت و کوکبه فاطمه بدان خانه درآمد و زبان زنان بدین کلمات مترنّم شد.
تو از هر در که بازآئی بدین خوبی و رعنائی‌دری باشد که از رحمت به روی خلق بگشائی
به زیورها بیارایند وقتی خوبرویان راتو سیمین تن چنان خوبی که زیورها بیارائی
ملامتگوی بی‌حاصل ترنج از دست نشناسددر آن ساعت که چون یوسف جمال از پرده بنمائی چشم خواتین عرب که بر آن گوهر صدف خلق و ادب افتاده دیده ایشان خیره و آئینه عقل و فهمشان تیره گشت از جای خود برجسته می‌گفتند: آیا این دختر کدام سلطانست؟ و حرم محترم کدام خاقان؟
این کیست؟ این کیست این در حلقه ناگاه آمده‌این نور اللّه است این از نزد اللّه آمده
این بخت و دولت را نگر این لطف و رحمت را نگردر حاره بداختران با روی چون ماه آمده این کدام خاتون است که نور چهره او بر آفتاب و ماه غلبه می‌کند و این جامه‌ها از کجاست که در خزاین ملوک عرب چنین لباس نباشد مگر این جامه‌ها را چرب دستان مصر و اسکندریّه بافته‌اند و پود و تارش را هنرمندان روم و رنگ تافته؟ ایشان ندانسته که آن البسه از جامه خانه غیب بوده یا جامه‌های فاطمه در نظر ایشان اطلس و دیبا نموده چون دانستند که فاطمه است لرزه بر اعضای ایشان افتاده پیشگاه سریر با فاطمه گذاشتند و هر یک در گوشه‌ای سر خجالت و انفعال در پیش انداختند.
هر نازنین که بر مه و خور، حسن می‌فروخت‌چون تو درآمدی پی کار دیگر گرفت جمع کافران که مدد توفیق از ایشان منقطع شده بود از آن مجلس فرار نموده آن صورت را بر سحر حضرت رسالت (صلی اللّه علیه و آله) حمل کردند و جماعت دیگر
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:164

که آنجا قرار داشتند زبان به عذرخواهی گشاده گفتند: ای دختر مصطفی ما تو را تکلیف کردیم مبادا که غبار بر خاطر عاطرت نشسته باشد حکمی فرمای که ما به امری که سبب خوشنودی تو گردد قیام نمائیم از طعامها چه پیش آریم و از شربتها کدام مهیّا سازیم؟.
فاطمه فرمود خشنودی من به طعام و شراب نیست گرسنگی صفت من و پدر منست که فرمود «اجوع یومین» دو روز گرسنه می‌باشم «و أشبع یوما» و یک روز سیر می‌شوم اگر خشنودی من می‌خواهید و از آن پدر من بلکه رضای حضرت ذو المنّ قدم از ظلمتکده کفر، بیرون نهاده به فضای روشنائی‌فزای ایمان، آئید و با یگانگی خداوند آشنا شده از بیگانگی شرک بگریزید جمعی از آنها که سخن فاطمه شنیدند و آنچنان کرامتی معاینه دیدند جامه‌ها چاک زده و مقنعه‌ها از سر کشیده کلمه طیّبه لا اله الا اللّه محمّد رسول اللّه بر زبان راندند و از یمن قدوم حضرت فاطمه علیها السلام بدان دولت و سعادت سرمدی رسیدند.
آرام دل و زندگی جان زِ دَمِ اوست‌هر جا که نهد پای صفا در قدم اوست و در شواهد النبوه وقوع این صورت را در مدینه نقل می‌کند یا همین حکایت است که یک راوی آنجا دانسته و دیگری اینجا یا خود کرامت دیگر بوده مر فاطمه علیه التحیّة و الدعا را.
در خبر است که: چون یک سال از هجرت حضرت رسالت برآمد فاطمه به روایت اهل بیت نه‌ساله شد و به قولی چهارده‌ساله و به روایتی بیست‌ساله و غیر از این نیز گفته‌اند و بر هر تقدیر در ماه رجب سال دوم از هجرت یا در ماه صفر از همین سال یا در ماه رمضان، وی را به علی داد و در باب تزویج فاطمه به علی (ع) روایات بسیار است و اینجا نقل اشهر از کتب معتبر ایراد کرده می‌شود مرویست که هر که از اکابر صحابه فاطمه را خواستگاری می‌کرد سید عالم (صلی اللّه علیه و آله) می‌فرمود: که در باب تزویج فاطمه انتظار وحی می‌کشم.
در کتاب مناقب ابو المؤیّد خوارزمی مذکور است که خبر کرد مرا حافظ ابو العلای همدانی به اسناد خود از حسین بن علی که روزی رسول صلوات اللّه و سلامه علیه در خانه امّ سلمه رضی اللّه عنها بود که بر وی فرود آمد ملکی که او را بیست سر بود بر هر
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:165

سری هزار زبان داشت و هر زبانش به لغتی تسبیح و تقدیس می‌گفت مر حق تعالی را که به لغت زبان دیگر نمی‌مانست و کف دست او گشاده‌تر بود. از هفت آسمان و هفت زمین حضرت رسالت (صلی اللّه علیه و آله) پنداشت که جبرئیل است گفت ای برادر! تو هرگز بدین صورت نزدیک من نیامدی آن فرشته گفت که یا رسول اللّه من جبرئیل نیستم مرا صرصائیل گویند حضرت حق سبحانه مرا به حضور تو فرستاده برای تزویج نور به نور حضرت صلی اللّه علیه و آله فرمود که ای صرصائیل که را به که می‌باید داد گفت:
فاطمه را به علی (ع) پس حضرت رسول در حضور وی فاطمه را به علی داد به گواهی جبرئیل و میکائیل.
و شیخ زرندی در کتاب نظم درر السبطین روایت می‌کند از أنس بن مالک که گفت: «من نزد رسول خدای (صلی اللّه علیه و آله) نشسته بودم که آثار وحی در بشره مبارک وی ظاهر شد و چون وحی منجلی گشت فرمود ای انس! هیچ میدانی که جبرئیل برای من از نزد خدای چه پیغام آورده بود؟ گفتم یا رسول اللّه پدر و مادرم فدای تو باد! چه پیغام بود؟ فرمود پیغامش اینست که «انّ اللّه تعالی یأمرک أن تزوّج فاطمة بعلیّ» بدرستی که حق تعالی می‌فرماید که فاطمه را به زنی به علی دهی ای انس برو اشراف مهاجر را چون ابو بکر و عمر و طلحه و زبیر را و جماعتی از اکابر انصار چون سعد بن معاذ و سعد بن عباده و أسید بن خضیر را به گوی که رسول خدای شما را می‌خواند من به موجب فرموده آن حضرت رفتم و آن گروه را بخواندم چون جمع شدند و علی نیز حاضر گشت حضرت رسالت (صلی اللّه علیه و آله و سلم) خطبه‌ای بلیغ خواند مشتمل بر حمد و ثنای حضرت حق جلّ جلاله و ترغیب به نکاح آنگاه فرمود که حق تعالی مرا امر فرموده که فاطمه را به زنی به علی دهم او را به زنی به علی دادم به مهر چهارصد مثقال نقره، ای علی راضی شدی؟ علی گفت راضی شدم یا رسول اللّه! و روایت آنکه علی علیه السلام را فرمود تا خطبه بخواند آنگاه آن حضرت دعای خیر در شأن فاطمه و علی به تقدیم رسانید و گفت «جمع اللّه شملکما» جمع گرداند خداوند پراکندگیهای شما را «و أسعد جدّکما» و به سعادت قرین سازد بخت شما را «و بارک اللّه علیکما» و برکت دهد شما را «و
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:166

أخرج منکما أولادا کثیرا طیّبا» و از شما هر دو، بیرون آرد ذریّت بیشمار و اولاد بسیار، همه پاک و پاکیزه روزگار را. و در کتاب مناقب خوارزمی در این باب حدیثی طویلی واقع شده خلاصه‌ی همه آنکه جبرئیل (ع) به نزدیک حضرت رسالت صلی اللّه علیه و آله آمد و قدری از سنبل و قرنفل بهشت بیاورد حضرت آن را فراستاد، و به بوئید و گفت ای جبرئیل! سبب آوردن این قرنفل چیست؟ جبرئیل آن حضرت را خبر داد که حق سبحانه وی کرد به بهشت که خود را بیارای بهشت آراسته شد و فرمود درخت طوبی را که بار بردار از حلی و حلل و حکم شد تا حوران و عینان خود را بیاراستند و ملائکه را فرمان رسید تا در حوالی بیت المعمور جمع شدند و آنجا منبریست از نور که آدم علی نبیّنا و علیه السلام بر وی خطبه خوانده در روز عرض اسماء بر ملائکه امر الهی به راحیل که یکی از ملائکه حجاب بارگاه ربوبیت است رسید که بر آن منبر بالا رود و خطبه به خواند و در میان همه ملائکه شیرین‌کلام‌تر از او نیست پس راحیل بر آن منبر بر آمد و حق‌تعالی را به انواع محامد ستایش أدا فرمود چنانکه اهل آسمانها فرحان و مسرور گشتند پس وحی آمد به وی که عقد کن فاطمه دختر حبیب مرا به علی پس راحیل عقد کرد و ملائکه گواه گشتند و کاتبان دیوان قضا این مهم را بر همین و تیره، ثبت نمودند آنگاه جبرئیل قطعه حریر به حضرت رسالت (صلی اللّه علیه و آله و سلم) نمود که این صورت در این وصله حریر نوشته شده به فرمان خدای بر تو عرض کردم و من این را به خاتم مشک مهر خواهم کرد و به رضوان خادم بهشت خواهم سپرد و چون مهم عقد به اتمام رسید اشجار فردوس سنبل و قرنفل نثار کردند و من به تحفه قدری برای شما آورده‌ام آنگاه حکم شد درخت طوبی رقعه‌ها نثار کند طوبی آن حلی و حللها را نثار کرد و حور العین برداشتند و بدان در مفاخرت می‌کنند، و نقلی آن است که درخت طوبی رقعه‌ها نثار کرد به عدد دوستداران اهل بیت از زمان آن حضرت تا قیامت و در هر رقعه نام یکی از دوستداران اهل بیت نوشته از مردان و زنان و هر ملکی که حاضر بوده از آن یک رقعه برداشته و نگاه می‌دارد تا در قیامت آن رقعه بدان کس دهند که نام او در آنجا مسطورست و مضمون رقعه آن باشد که فلان یا فلانه از آتش دوزخ
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:167

آزادند و این از برکت فاطمه و میمنت علیّ مرتضاست.
دوستانرا رسد برات نجات‌دشمنان خوار مانده در درکات
دوست شو تا به موجب دلخواه‌فیض یابی زوال من والاه
بگذر از دشمنی که تا ناگاه‌نخوری زخم عاد من عاداه پس جبرئیل فرمود که حقتعالی می‌فرماید: که تزویج کن تو هم فاطمه را در زمین به علی چنانچه در آسمان تزویج واقع شده پس سیّد عالم (صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) فاطمه را به علی داد و امّ سلمه را گفت که دختر مرا به خانه علی بر و بدو بسپار و و با او بگوی تا تعجیل نکند تا من بیایم و ایشان را با یکدیگر ببینم و چون نماز خفتن بگذارد کوزه‌ای آب برداشت و نزد ایشان آمد و آب دهن مبارک در آنجا انداخت و معوّذتین و دیگر ادعیه بر آن خواند آنگاه فرمود یا علی از این آب بیاشامید و وضو سازید و روایتی آنکه مقداری از آن آب بر سر فاطمه و میان هر دو پستان او پاشید و گفت اللّهم إِنِّی أُعِیذُها بِکَ وَ ذُرِّیَّتَها مِنَ الشَّیْطانِ الرَّجِیمِ «1» بار خدایا به پناه تو در می‌آورم او را و فرزندان او را از شرّ دیو رانده یعنی شیطان آنگاه مقداری دیگر از آن آب بر سر علی و میان هر دو شانه وی پاشید و همان دعا گفت درباره وی آنگاه فرمود: اللّهم إنّهما منّی بار خدایا این هر دو از منند و أنا منهما و من از ایشانم اللّهم ای بار خدایا کما اذهبت عنّی الرجس همچنانکه از من رجس را ببردی و طهّرتنی و مرا پاک و پاکیزه گردانیدی فطهّرهما پس ایشان هر دو را پاک ساز آنگاه فرمود برخیزید و به جای خواب خود روید که خدای تعالی میان شما الفت دهد و در نسل شما برکت دهد و خود برخاست تا از خانه بیرون رود فاطمه در گریه افتاد حضرت (صلی اللّه علیه و آله) فرمود که ای دختر من! چه چیز تو را در گریه می‌آورد و به تحقیق من تو را به کسی دادم که اسلام وی از همه پیش و حلم و خلق وی از همه بیش، و خلق وی از همه بهتر و عرفان وی به خداوند تعالی از همه، زیادتر است.
و روایتی آنست که چون حضرت رسول بکای فاطمه را مشاهده فرمود به طریق تلطف
______________________________
(1)- سوره آل عمران، آیه: 36.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:168

فرمود که ای جان پدر! در حق تو تقصیر نکردم کسی را شوهر تو گردانیدم که بهترین اهل بیت منست و سوگند می‌خورم به خدائی که جان من در قبضه قدرت اوست که تو را به کسی داده‌ام که سیّد است در دنیا و آخرت و مقرّر است که گریه فاطمه به جهت آن بود که از خدمت پدر دور می‌افتد، نه چنانچه جمعی خیال بندند که گریه او از آن بود که علی مال و متاع چنان نداشت چه فاطمه دامن همّت از دنیا در کشیده بود و از پدر همه مراسم و قواعد فقر را دیده و شنیده و میدانست که پدر بزرگوار او را فخر و مباهات به فقر است و بس.
مژده الفقر فخری، در طریق معرفت‌هست از بهر تسلّی دل ارباب فقر
میوه مقصود بار آرد به گلزار مرادهر نهالی را که باشد تازگی از آب فقر در اخبار آمده است که جهاز حضرت فاطمه (علیها سلام) از ثیاب و متاع و اثاث بیت دو جامه برد بود و دو بازوبند نقره و قطیفه‌ای که تمام بدن را نمی‌پوشید و قدحی و یک آسیا دست و آردبیزی و دو سبو و مشک آبی و مشربه و دو نهالی از کتان سطبر که حشو یکی از لیف خرما، و حشو دیگری از تراشه سختیان بود و چهار عدد بالش که دو تا از آن را به پشم، و دو دیگر را به لیف خرما پر کرده بودند.
امام سیف النظر ابو بکر طوسی در کتاب ستّین الجامع للطائف البساتین آورده است که:
یکی از منافقان، مرتضی علی را ملامت کرد درخواستن فاطمه و گفت ای علی تو معدن فضل و ادبی و شجاع‌ترین مبارزان عرب، چرا زنی خواستی که چاشتش به شام نمی‌رسد اگر دختر مرا بخواستی من چنان ساختمی که از در خانه تو شتر در شتر بودی پر از جهاز دختر من، علی فرمود: که این کار به تقدیر است نه به تدبیر الحکم للّه العلیّ الکبیر ما را نظر بر مال و متاع دنیای غدّار نیست و مقصود ما جز رضای حضرت پروردگار نه، تفاخر ما به اعمال است نه به اموال، و مباهات ما به کردار است نه به درهم و دینار.
همّت ما را نظر، بر درهم و دینار نیست‌مقصد و مقصود ما جز پرتو دیدار نیست چون مرتضی علی علیه السلام رضای خدا را به حکم قضا ظاهر ساخت در سرش ندا کردند که ای علی سر بردار تا قدرت خدابینی و جهاز دختر مصطفی بینی و قدر و حرمت فاطمه زهرا بینی علی سر مبارک بالا کرد و از بالای سر خود تا عرش عظیم حجابها دید
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:169

از نور و در زیر عرش میدانی وسیع در نظرش آمد تمام آن میدان پر از ناقه‌های بهشت بار ایشان درّ و گوهر و مشک و عنبر بر سر هر شتری کنیزکی چون آفتاب تابان و زمام هر شتری در دست غلامی چون سرو خرامان، ندا می‌کردند که هذا جهاز فاطمه بنت محمد (ص) این جهاز فاطمه دختر محمد (صلی اللّه علیه و آله) است مرتضی علی علیه السلام از مشاهده آن حال خوشوقت شده روی از منافق به گردانید و به حجره در آمد که فاطمه را خبر دهد پیش از آن فاطمه را خبر داده بودند چون امیر به خانه درآمد فاطمه گفت یا علی تو می‌گوئی یا من بگویم علی گفت تو بگو فاطمه فرمود که اگر سرزنش منافقان شنیدی أمّا جهاز ما را به عین عیان دیدی.
ما اگر چشم از نعیم این جهان بر دوختیم‌دولت باقی و ملک جاودانی آن ماست
بیسر و سامان مبین ما را که در کون و مکان‌هر سرو سامان که بینی، از سر و سامان ماست در معارج آورده است که: «روزی حضرت خواجه عالم (صلی اللّه علیه و آله) و سلم می‌فرمود: که سلیمان پیغمبر علی نبیّنا و آله و علیه السلام برای دختر خود جهازی ترتیب کرده بود بسیار نیکو و برای داماد تاجی ساخته و به هفتصد گوهر مکلّل و مرصّع گردانیده مرتضی علی این خبر از سیّد بشر شنیده به خانه آمد و پیش فاطمه تقریر کرد فاطمه را در خاطر عاطر گذشت که شاید علی را بر ضمیر منیر گذرد که سلیمان پیغمبر بزرگوارتر و عالی‌مقدارتر است دختر آن پیغمبر را آن همه جهاز و پیرایه و دختر این پیغمبر را چنین نادار و بی‌سرمایه آن داماد را تاج بدان مثابه و این داماد را احتیاج بدین مرتبه. تا اندر این قضیه خدا را چه حکمتست فاطمه این سرّ را در دل مبارک نگاهداشت و با هیچ‌کس آشکار نکرد تا وقتی که درگذشت، شبی مرتضی علی (علیه السلام) او را در واقعه دید در صدر خدمت کمر بسته و دختری در غایت حسن و جمال و نهایت غنج و دلال با زیورهای شایسته و پیرایه‌های بایسته دو طبق به جهت نثار در دست گرفته و در پیش آن سریر ایستاده منتظر آنکه فاطمه بر وی نظر کند علی پرسید که ای فاطمه! این دختر کیست گفت دختر سلیمان پیغمبر علیه السلام است که حقتعالی او را به خدمت من بازداشته آن روز که حکایت جهاز او را از زبان پدرم نقل کردی اندیشه آن در خاطر من
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:170

خطور کرد امروز او را در پایه خدمت من بازداشته‌اند و برای إعزاز و حرمت من، تعیین کرده‌اند و عوض تاجی که سلیمان برای داماد خود ترتیب داده بود لوای حمد برای تو مقرّر شد و لوای حمد علمیست که خاصّه حضرت رسالتست و ارتفاع آن لوا مقدار هزارساله را هست و قبضه آن فضّه بیضاست و سنان او از یاقوت حمرا و روحه آن از زمرّد خضراء و آن را سه ذؤابه است یکی در مشرق و یکی در مغرب و سوم در مکّه و بر یک سطری نوشته شده است بسم اللّه الرحمن الرحیم و بر دیگری الحمد للّه ربّ العالمین و بر سوم لا اله الا اللّه محمّد رسول اللّه این لوا را در فضای عرصات حاضر گردانند و منادی ندا کند که کجاست نبی امّی و رسول حرمی و سیّد عربی و خواجه هاشمی و رهنمای تهامی و پیشوای أمّی محمد بن عبد اللّه سیّد المرسلین و خاتم النبیّین خواجه پیش آید و آن لوای مبارک به دست گیرد و بعد از آن تمامی أنبیا از آدم تا عیسی صلوات اللّه علی نبیّنا و علیهم اجمعین با سایر صدیقان و شهیدان و صالحان و کافّه مؤمنان از اهل عرفان و ایقان در زیر آن لوا، جمع شوند چنانچه فرموده آدم و من دونه تحت لوائی یوم القیمه.
آدم و من دونه تحت اللّواءآمده چون تو علم افراخته پس تاجی از نور بیارند و بر فرق سلطان أنس و جنّ نهند و لباس حریر أخضر در بدن مبارکش پوشانند و براق حاضر سازد تا شهسوار میدان أسری بعبده سوار شود و برای هر یک از انبیاء نیز براق و حلّه و تاج بیاورند و آن گروه سواره روی به بهشت آورند و چون حضرت رسول سوار گردد علم به دست مرتضی علی دهد و او پیش پیش می‌رود و گویند آن لوا به هیئت تاج باشد بر سر علی و بر سر او ندا کند که ای علی این تاج بهتر یا تاج داماد سلیمان پیغمبر! که به حضور فاطمه از روی تعجّب تقریر می‌کردی
ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا؟
إمام نجم الدین عمر نسفی در تفسیر فاتحه خویش، روایت می‌کند که روزی حضرت پیغمبر (صلی اللّه علیه الی یوم المحشر) به خانه فاطمه درآمد دید که فاطمه ملول و محزون نشسته و می‌گرید از او پرسید که چرا می‌گریی؟ و به چه جهت اندوهناکی؟ گفت یا رسول اللّه بر سبیل حکایت می‌گویم نه به طریق شکایت، سه روز است که در منزل ما
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:171

طعام نیست و حسن و حسین بی‌طاقت شده از غایت جوع می‌گریستند مرا از گریه ایشان، گریه آمد و علی هم می‌گریست و ما از شما پنهان می‌داشتیم امّا امروز از حسن و حسین سخنی شنودم که طاقتم طاق شد با هم می‌گفتند که آیا هیچ کودکی اینچنین گرسنه باشد که مائیم؟ جهان بر چشم من تاریک گردید ای پدر چه گوئی اگر بنده‌ای با خداوند خود خواهد که در مناجات گستاخی کند عیبی نباشد؟ سیّد عالم (صلی اللّه علیه و آله) فرمود که نه ای فرزند خدای تعالی گستاخی بندگان را دوست می‌دارد و فاطمه به خانه درون رفت و دو رکعت نماز گزارد و چون از نماز فارغ شد دستها برداشته به زبان نیاز مناجات آغاز کرد و گفت خداوندا! تو می‌دانی که زنان را به مقدار پیغمبران قدرت و قوّت نیست اگر حضرت ترا با پدرم سرّی هست که به قوّت ابیّت عند ربی یطعمنی و یسقینی تحمّل گرسنگی باشد مرا طاقت آن سرّ نیست یا مرا طاقت ده یا از این اندوه راحت بخش این بگفت و بیهوش شد جبرئیل آمد که یا رسول اللّه برخیز حضرت فرمود که چه بوده گفت ناله فاطمه فرشتگان را در خروش آورده او را در باب خواجه عالم صلی اللّه علیه و آله و سلّم بیاورد و فاطمه را بیهوش افتاده دید نشست و سر مبارک وی را از زمین برداشته در کنار گرفت رائحه گیسوی مشکبار حضرت به مشام وی رسید و به هوش بازآمده برخاست و سر در پیش افکنده بایستاد حضرت دست بر سینه وی نهاد و گفت خدایا! وی را از گرسنگی ایمن گردان! فاطمه فرمود که بعد از آن دعا تا من بودم هرگز دیگر گرسنه نشدم.
ای عزیز! نپنداری که ایشان را اگر دنیا بایستی بایشان ندادندی بلکه ایشان به اختیار خود طریق ریاضت مسلوک می‌داشتند و الّا دعای آن حضرت و اهل بیتش بر درگاه الهی، مستجاب بود.
در معارج آورده که روزی حضرت مصطفی (صلی اللّه علیه و آله) به خانه فاطمه آمد و پرسید که ای دختر چگونه می‌گذرانی؟
گفت ای پدر بزرگوار من و اولاد من با پدر فرزندانم سه روز است که از طعام نچشیده‌ام بلکه بوئی از مطعومات نشنیده حضرت دست مبارک برآورد و دعا فرمود:
که اللّهم أنزل علی محمّد و أهل بیته کما أنزلت علی مریم بنت عمران خدایا. روزی
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:172

فروفرست بر محمد و اهل بیت وی چنانچه فرو فرستادی بر مریم بنت عمران بعد از آن فرمود که ای فاطمه در مطبخ خویش درآی و نگاه کن که چه می‌بینی؟ فاطمه روان شد و حسن و حسین از عقب مادر دویدند کاسه‌ای دیدند مکلّل به جواهر، و در آن کاسه ترید و قطعه گوشت پخته بر بالای آن نهاده و از وی بوئی می‌دمید بر مثال بوی مشک، فاطمه کاسه را بیرون آورد و پیش پدر بزرگوار خود نهاد. حضرت پیغمبر (صلی اللّه علیه و آله) فرمود کلوا باسم إله محمّد بخورید به نام خدای محمد. پس نبی و داماد و دختر و هر دو سبط پیغمبر از آن طعام تناول فرمودند.
و در روایتی آمده که: «هفت شبانه روز آن طعام بر آن منوال در آن خانه نهاده بود و در این مدت اهل بیت سیّد أنام علیه الصلاة و السلام چاشت و شام از آن می‌نوشیدند و ذرّه‌ای کم نمی‌شد روزی حضرت حسن از خانه بیرون آمد و لقمه‌ای از آن گوشت در دست داشت زنی یهودیّه آن را بدید پس گفت ای اهل بیت جوع! شما را این گوشت از کجا رسیده؟ حسن فرمود که این را از عالم غیب به ما حواله کرده‌اند یهودیّه درخواست که این نواله را حواله من کن از آنجا که کرم جبلّی حضرت بود دست دراز کرد تا آن لقمه را بدان زن دهد آن را از دست وی در ربودند و کاسه را نیز از خانه به بالا بردند حضرت رسول (صلی اللّه علیه و آله) فرمود که اگر اظهار این معنی نمی‌شد تا مدت حیات، این طعام انقطاع نمی‌یافت.
و در بعضی از تفاسیر آمده که روزی حضرت رسالت (صلی اللّه علیه و آله) به خانه فاطمه آمد و فرموده از خوردنی هیچ در خانه تو هست؟ که پدرت سه روز است که طعام نخورده و در حجرات طاهره هم هیچ نبوده فاطمه گفت یا رسول اللّه ما را نیز همین حال واقعست حضرت از آنجا بیرون آمد فاطمه آغاز دعا کرد که الهی از غیب طعامی به رسان و دل مرا از بند اندوه پدرم بازرهان مقارن دعای فاطمه کسی بر در نعره زد خادمه فاطمه بیرون رفت کسی را دید که هرگز ندیده بود دو تا نان و مقداری گوشت به وی داد که این هدیّه‌ای است به نزدیک فاطمه برسان چون خادمه آن تحفه را درآورد و نزدیک فاطمه نهاد بتول عذرا اسباب مهمانی مهیّا دید آن را در ظرفی نهاد و سرش بپوشید و حسن را به طلب پدر روان گردانید.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:173

در روایتی آمده است که ظرفی خالی نزدیک فاطمه نهاده بود چون دعا کرد دید که بخاری از آن برمی‌آید نیک نظر کرد و آن را مملوّ دید از طعام، سر آن را بپوشید و حسن را به طلب آن حضرت فرستاد و حسن از عقب سیّد عالم روان شد و با اندک زمانی خواجه کونین، حجره ما در سبطین را به نور حضور وافر السرور خویش، زیب و زینت تمام داد.
دمید صبح سعادت که یار بازآمدچه غم چه باک که آن غمگسار بازآمد و چون حضرت پیغمبر (صلی اللّه علیه و آله) بر مسند حشمت قرار گرفت فاطمه به در مصاف سرپوش برگرفت ظرفی دید پر از نانهای لطیف و مملوّ از گوشتهای لذیذ و نظیف، فاطمه از مشاهده آن حال متحیّر شده دانست که وقوع آن صورت، جز برکت الهی و میمنت حضرت رسالت پناهی، نیست وظائف حمد احد جلّ ذکره و عم برّه و مراسم درود احمد (صلوات اللّه علیه) به تقدیم رسانید خواجه عالم بدین عبارت زیبا پرسید من این لک هذا؟ ای فاطمه این از کجا به تو رسیده است؟ عندلیب زبان زهرای بتول علی الفور بر شاخسار قبول به ترنّم این جواب ملهم شد که هو من عند اللّه این از نزد خداوند است! إِنَّ اللَّهَ یَرْزُقُ مَنْ یَشاءُ بِغَیْرِ حِسابٍ «1» به درستی که خدا روزی می‌دهد هر که را می‌خواهد از خزانه غیب بیشمار از جهت کثرت به جهت بعد از استماع این کلام گل رخسار سیّد انام از شادی برافروخت و فرمود که سپاس مر خدای را که از راه فضیلت تو را به سیّده زنان بنی اسرائیل یعنی مریم بنت عمران مانند گردانید که هرگاه حضرت اله، او را روزی فرستادی و زکریّا از او پرسیدی که این از کجاست؟ همین جواب دادی که هو من عند اللّه پس حضرت رسول (صلی اللّه علیه و آله) فرمود که تا علی و حسن و حسین را حاضر گردانیدند و مجموع از آن مائده مبارکه تناول فرمودند چنانچه سیر گردیدند برای هر یک از ازواج طاهرات نیز فرستادند راوی گوید که تمام اهل بیت و متعلّقان از آن خوردن به حظوظ کامله محظوظ شده بودند و هنوز آن ظرف از طعام مملو بود پس فاطمه همسایگان را نیز باقسام وافیه بهره‌مند گردانید و فائده آن طعام به اغلب خاصّ و عام رسید.
______________________________
(1)- سوره آل عمران، آیه: 37.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:174

از مقدم مبارک سلطان کاینات‌أضعاف این چنین برکتها غریب نیست
در منزل مبارک زهرا و مرتضی‌این صورت ار وقوع پذیرد، عجیب نیست و چون فضائل بتول عذرا و مناقب فاطمه زهرا نه محیطیست که پایان و کناری دارد به تحریر و تقریر شمّه‌ای از وفات آن حضرت اشتغال کنیم و از آن قصّه مشتمل بر غصّه دو سه کلمه بیاریم راویان صادق الروایه و مخبران ظاهر الدّرایه آورده‌اند که: «هیچ کس را الم مفارقت حضرت رسالت (ص) چنان در بود که فاطمه را در آن زمان که حضرت رسالت (ص) درگذشت فزعی در مدینه افتاده آسمان به گریه و زمین به لرزه درآمدند ناله پریان به گوش آدمیان رسید فغان ملائکه از ذروه عرش مجید برگذشت اهل مدینه را از زنان و مردان جگر از این غصّه چاک شد و دل از وقوع این قضیّه غرقه خوناب گشت ألم مفارقت سیّد عالم (صلی اللّه علیه و آله و سلّم) اساس طرب از دل صحابه برانداخت و مشرب صافی اهل بیت را به خس و خاشاک اندوه و تعب، مکدّر ساخت.
آن سرو خوش خرام چو اندر چمن نماندبر طرف باغ زیب گل و یاسمن نماند
یعقوب وار دیده نرگس سفید شداز درد آنکه، یوسف گل پیرهن نماند در این اثنا علی مرتضی نزدیک فاطمه آمد که ای دختر خیر البشر امروز در مدینه قیامت است اگر خواهی که من از تو خشنود باشم آواز خود را به کسی مشنوان گفت چگونه کنم؟ گفت صبر کن تا شب درآید؟ آنگاه به سر تربت آن حضرت (صلی اللّه علیه و آله) برو و زیارت کن فاطمه آنچنان کرد چون شب درآمد و مردمان بیارامیدند و مسجد خالی شد علی به خانه آمد فاطمه را بیهوش دید افتاده زمانی صبر کرد تا به هوش آمد و چون چشمش به علی افتاد گفت یا ابا الحسن از شب چه وقتست؟ گفت ثلثی یا بیشتر گذشته گفت اکنون دستوری هست تا بیرون آیم علی گفت بیرون آی امّا به آواز بلند گریه مکن. فاطمه خواست برپای‌خیزد بیفتاد علی دستش گرفت و به سر روضه مقدّسه آن حضرت آورد فاطمه را چون نظر بر آن مشهد منوّر و مرقد مطهّر افتاد بنالید و گفت «مالک و التّراب»؟ ای گوهر پاک ترا با حفره خاک چه‌کار؟
در خسوف دل خاک آن رخ چون ماه دریغ‌آفتابی به زوال آمده ناگاه دریغ
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:175

پس خود را بر تربت پدر افکند و روی بر خاک می‌مالید و می‌نالید و زبان حالش بدین مقال مترنّم می‌بود:
زین مصیبت بی‌غم دل در جهان یک جان کجاست‌در همه روی زمین یک دیده بی‌طوفان کجاست؟
عالمی همچون سکندر در سیاهی مانده‌اندای خضر بنمای ره، کان چشمه حیوان کجاست؟ علی گفت ای فاطمه چندین مگری که هیچ‌کس را از این راه گریز نیست
فاطمه گفت ای: پسر عم ملامتم مکن که درد فراق صعب است خصوصا مفارقت چنین پدری و از قصیده‌ای که حضرت فاطمه در مرثیه پدر گفته یک بیت این است
صبّت علیّ مصائب لو أنهاصبّت علی الأیّام صرن لیالیا یعنی چندان مصیبتها بر من ریخته‌اند که اگر آن را به روزها ریختندی همه از اندوه چون شب تیره شدندی و نقلی دیگر آن است که فاطمه چون به زیارت پدر بزرگوار آمد قبضه‌ای از خاک تربت آن حضرت برداشت و بر چشمهای مبارک خود نهاد و گریه آغاز کرد:
نو بهار من کجا شد آن گل سیراب کو؟می‌توان دیدن به خوابش ای دریغا خواب کو؟
گر بگریم ور بخندم هیچ إنکارم مکن‌گریه را صد وجه دارم، خنده را اسباب کو؟ و به صحّت رسیده که فاطمه را کسی بعد از وفات پدر خندان ندید بلکه شب و روز گریه کردی و به سوز دل به نالیدی و گریه او به مرتبه‌ای رسید که اهل مدینه از آن به تنگ آمده گفتند ای دختر مصطفی به روز گریه کن و به شب آرام‌گیر، تا ما را هم آرامشی باشد یا به شب گریه کن و به روز خاموش باش تا ما را آسایشی بود و فاطمه بعد از آن شبها به مقابر شهدا رفتی و چندانچه خواستی بگریستی.
و از امام جعفر صادق علیه السلام نقل کرده‌اند که گریندگان در عالم پنج تن بوده‌اند:
که کسی زیاده از ایشان نگریسته سه تن از پیغمبران بوده‌اند و دو تن از اهل بیت ما از
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:176

انبیاء اوّل آدم که در فراق بهشت چندان بگریست که گویا رود در رخساره وی پیدا شد.
دوم یعقوب که در فراق یوسف چندان گریه کرد که چشمش سفید شد. سوم یوسف که در زندان شب و روز گریستی چنانچه همه اهل زندان به تنگ آمده به زلیخا پیغام فرستادند که این غلام ما را از گریه خود رنجه دارد زلیخا پیغام فرمود تا غرفه علی‌حده برای وی ترتیب کردند تا آنجا می‌گریست و آواز او به زندانیان نمی‌رسید.
امّا از اهل بیت یکی فاطمه بود که در فراق پدر چندان بگریست که اهل مدینه به وی پیغام کردند که ای فاطمه لقد آذیتنا ببکائک بدرستی که ما را رنج می‌رسانی به بسیاری گریه خود، حضرت بتول عذرا بعد از آن به مقابر شهدا می‌رفت و می‌گریست.
دوم حضرت امام زین العابدین علی بن الحسین علیهما السلام بود که بعد از واقعه کربلا چهل سال به زیست و هیچ بار طعام پیش وی نیاوردندی مگر که چندان گریستی که آن طعام از آب چشم مبارکش غرقه شدی و آن حضرت را غلامی بود مفلح نام روزی با وی گفت یا بن رسول اللّه چند می‌گرئی می‌ترسم که از گریه هلاک شوی فرمود که ای مفلح چه کنم؟ هرگاه برمی‌اندیشم از صحرای کربلا که پدرم را با برادرانم و عموهایم و جماعتی از خویشان و گروهی از دوستان را در حضور من شهید کردند نمی‌توانم خود را از گریه نگاه دارم و اگر به قدر اندوهی که در دل منست بگریم هیچ احدی را طاقت مشاهده آن نباشد.
گر به قدر سوزش من چشم من بگریستی‌مرغ و ماهی از غم من تن به تن بگریستی
صد هزاران دیده بایستی دل ریش مراتا به هر یک خویشتن بر خویشتن بگریستی
دیدهای بخت من بیدار بایستی کنون‌تا بدی حال من بر حال من بگریستی
آنچه از من گمشده گر از سلیمان گم شدی‌هم سلیمان هم پری هم اهرمن بگریستی آورده‌اند که: «چون دو ماه و نیم و به قولی سه ماه و پنج روز و به روایتی شش ماه از وفات سید کائنات علیه افضل الصّلوات و اکمل التحیات بگذشت فاطمه را هیچ رنجی و المی نبود جز غم فراق پدر و تقدّم اصحاب بر علی و تصرّف ایشان در فدک روزی مرتضی علی علیه السلام به حجره درآمد فاطمه را دید که قدری آرد خمیر کرده بوده تا
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:177

نان پزد و مقداری گل تر می‌ساخت تا سر فرزندان بشوید و ساز شستن جامه اولاد امجاد بزرگوار عالی‌مقدار خود می‌کرد علی علیه السلام از آن حال متعجّب شده از روی تحیّر گفت: ای مخدومه دو جهان! و ای معصومه آخر الزمان و ای دو حبّه دو یحیی و ای مریم دو عیسی و ای بلقیس حجره تقدیس و جلال و ای آسیه عالم تکمیل و کمال، ای زهرای مرضیّه و ای حورای انسیّه‌ای، مادر دو مظلوم و ای دختر یک معصوم ای عروس کم جهاز و ای خاتون حجله اعزاز و ای سیّاره راه قبول و ای ستاره جلوه‌گاه رسول! و ای بضعه احمد و ای بضاعت محمد (صلی اللّه علیه و آله).
یا زهرة الزهراء فی افق العلی‌و الدّرة البیضاء فی صدف النّهی
ای تو درّ درج نبوّت گوهر عالم‌فروزوی تو در برج ولایت، زهره روشن جبین
ای به رفعت مریم ثانی، که مهد عفّتت‌از ترفّع جای دارد بر سر چرخ برین
ای نهال روضه عصمت که هست از روی قدرسایه جاهت پناه قاصرات الطّرف عین
ریشه‌ای از معجر عصمت شعارت آمده‌حوریان گلشن فردوس را حبل المتین
ای چراغ اهل بیت مصطفی ای فاطمه‌مادر سبطین و نور چشم خیر المرسلین در این مدّت هرگز از تو مشاهده نکرده‌ام که در یک روز دو کار دنیا پیش گرفته باشی امروز می‌بینم که به سه کار اشتغال می‌نمائی در این چه حکمتست؟
فاطمه که این سخن استماع نمود قطرات عبرات از دیده به بارید و گفت ای تاجدار سوره هل اتی و ای شهسوار عرصه لا فتی و ای خطیب منبر «سلونی» و ای وارث مرتبه هارونی و ای طراز حلّه صفا، و ای رازدار شیر بیشه شریعت و ای کشتی لجّه حقیقت ای
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:178

شکوفه باغ ابو طالب و ای نواخته لقب اسد اللّه الغالب.
ای ولیّ ساز وال من والاه‌وی عدوسوز عاد من عاداه
کاتب نقش نامه تنزیل‌خازن گنج نامه تأویل
مهتر و بهتر زمین و زمن‌معدن جوهر حسین و حسن «هذا فراق بینی و بینک» دولت وصال به سر آمد و نوبت فراق درآمد روز مواصلت به آخر رسید شب مهاجرت روی نمود.
هنگام وداع و افتراقست، امروزبا درد فراق، اتّفاقست امروز
ای دیده جمال وصل، دیدی یک چندخونبار که نوبت فراقست امروز ای علی دیشب پدرم را به خواب دیدم بر بلندی ایستاده و هر طرف می‌نگرد چنانچه گوئی منتظر کسی است فریاد برکشیدم که یا أبتاه! تو کجائی که از فراق تو دلم سوخته و تنم گداخته گفت ای فاطمه من اینجا ایستاده‌ام و انتظار می‌برم گفتم یا رسول اللّه منتظر کیستی؟ فرمود که منتظر تو ای فاطمه زمان فراق از حد گذشت و مرا از شوق تو طاقت برسید وقتست که قفس تن در هم شکنی و دل از علائق بدنی برکنی و خیمه از مضایق سفلی به فضای عالم علوی زنی و روزی از زندان محنت‌آباد دنیا به بوستان عشرت‌فزای عقبی آری.
ای فاطمه بیا که تا تو نیائی من نمی‌روم گفتم ای پدر من نیز آرزومندی لقای تو دارم و همواره تمنّای من آن دارم که به دولت دیدار تو برسم حضرت مصطفی (ص) فرمود که بسی به شتاب ای فاطمه! تا فردا شب نزد من باشی من از خواب درآمدم و اشتیاق آن عالم بر من غلبه کرد می‌دانم که در آخر این روز و یا در اوّل شب آینده رحلت خواهم کرد نان از برای آن می‌پزم که فردا که تو به مصیبت من مشغول باشی فرزندان من گرسنه نمانند و جامه فرزندان به جهت آن می‌شویم که ندانم که جامه فرزندان من بعد از من که شوید؟ و رضای دل یتیمان من که جوید؟ می‌خواهم که سر فرزندان شانه کنم که معلوم نیست که پس از من غبار از روی و موی ایشان که بیفشاند؟ فاطمه از غباری که بر روی و موی ایشان نشیند اندوهناک بود آیا اگر بدیدی مویهای دلاویز عنبربیز ایشان به خاک‌آلوده و رویهای دلکش آفتاب‌وش ایشان در خون آغشته چگونه تحمّل کردی و چه
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:179

سان طاقت مشاهده آن داشتی؟
روی گردآلوده و رخسار پرخون حسین‌گر بدیدی فاطمه در عرصه‌گاه کربلا
آنچنان بگریستی کز گریه‌های زار اوساکنان آسمان به گریستندی بر ملا امّا چون علی علیه السلام از فاطمه سخن فراق شنید آب حسرت از دیده فرو ریخت و گفت ای فاطمه! هنوز از داغ فراق پدرت بر نیاسوده‌ام و از جراحت رحلت آن حضرت نفرسوده اینک نوبت مفارقت تو هم رسید و داغی دیگر بر بالای آن داغ پدید آمد.
هر دم زمانه داغ غمم بر جگر نهدیک داغ نیک ناشده داغ دگر نهد
هر داغ کآورد قدری رو به بهتری‌آن داغ را گذارد و داغی بتر نهد فاطمه فرمود که: «ای علی در آن مصیبت صبر کردی در این تعزیت نیز شکیبائی پیش آور و زمانی غایب مشو که نفسم به شماره افتاده است و وعده دیدار به دار القرار. این می‌گفت و جامه شاهزادگان تر می‌کرد و در رخساره مبارک ایشان نظر می‌فرمود و آه حسرت از دل بر می‌کشید و آب اندوه از دیده می‌بارید و می‌گفت کاشکی بدانمی که بعد از من با شما چه خواهد رفت؟ و سرانجام کار شما به کجا خواهد رسید؟ و حسن و حسین از سخن مادر به گریه درآمدند فاطمه فرمود که ای جانان مادر زمانی به گورستان بقیع روید و مادر خود را دعا کنید ایشان به رفتند و فاطمه بر بستر تکیه زد و علی را گفت بنشین که وقت وداع است علی علیه السلام گفت آه وا حسرتا.
دلها کباب می‌شود از آتش وداع‌یا رب که برفتد ز جهان رسم انقطاع آری وداع یاران با موت احمر در مقام مساواتست و با ذبح اکبر در رتبه و موازات پس مرتضی علی به نشست و فاطمه، اسماء بنت عمیس را طلبید و گفت طعامی مهیّا ساز که چون فرزندان بیایند تناول نمایند و چون به خانه درآیند در فلان موضع بنشان و طعام پیش ایشان بر، تا بخورند و مگذار که پیش من آیند و مرا بدین حال مشاهده نمایند امّا چون زمانی برآمد شاهزادگان بیامدند اسماء پیش ایشان بازآمد و در آن موضع که فاطمه فرموده بود ایشان را نشاند و طعام حاضر کرد شاهزادگان فرمودند که ای اسماء هرگز دیدی که ما بی‌مادر طعام خورده باشیم این چه معنی دارد که ما را از هم جدا
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:180

می‌سازی؟ اسماء گفت که مادر شما اندک ملالی دارد شما طعام تناول کنید گفتند: ای اسماء ما را بی‌مادر طعام گوارنده نیست برخاستند و به حجره مادر درآمدند وی را دیدند تکیه فرموده و مرتضی علی بر زیر سر او نشسته چون مادر ایشان را دید گفت ای علی یک زمان ایشان را به سر روضه پدرم فرست تا با خدای خود راز گویند و نیز عرضه دارند مرتضی علی فرمود که ای جانان پدر لحظه‌ای به زیارت جدّ خویش روید که مادر شما رنجور است تا دمی بیاساید ایشان بیرون رفتند پس فاطمه فرمود که ای علی ساعتی قرار گیر و سرم در کنار گیر که از عمرم چندان نمانده.
بیمار غمت را نفس بازپس است این‌پاس نفسش دار که آخر نفس است این مرتضی علی فرمود که ای فاطمه مرا قوّت شنیدن این مقال و طاقت دیدن این حال نیست فاطمه گفت ای علی راهی پیش آمده که به ضرورت می‌باید رفت و غمی در دل جوش زده که به هر حال می‌باید گفت دمی بنشین و سخن مرا گوش کن و شربت فراق مرا به ناکام نوش کن.
بنشین مگر از دلم غمی برداری‌یا از سر آتشم دمی برداری
جانم ز فراق در عدم خواهد شدهان تا به وداعش قدمی برداری علی علیه السلام به نشست و سر فاطمه در کنار گرفت فاطمه دیده مبارک فراز کرد تا گاه از باران غم و سیلاب دیده پرنم مرتضی علی قطره‌ها بر گلزار رخسار فاطمه باریدن آغاز کرد فاطمه دیده باز کرد و علی را گریان دید گفت ای علی! وقت وصیّتست نه هنگام تعزیت علی گفت یا سیّدة النساء چه وصیّت داری؟ فاطمه فرمود که ای علی چهار وصیّت دارم:
اوّل آنکه اگر از من نسبت به حضرت تو صورت تقصیری صادر شده که غبار ملالی بر خاطر عاطر تو نشسته باشد آن را عفو فرمائی و مرا به حل کنی علی گفت حاشا که در این مدت هرگز به قول و فعل از تو چیزی صدور یافته باشد که موجب آزار دل شود تو همیشه دلدار من بوده‌ای نه دل آزار من و غمگسار من بوده‌ای نه آفت روزگار من و تو را وفادار یافته‌ام نه جفا کار و بر صفت گل دیده‌ام نه بر شوکت خار».
وصیّت دوم آنست که: «فرزندان مرا عزیز داری و جانب جگرگوشگان مرا فرو نگذاری
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:181

دست شفقت از سر ایشان نگیری و عذر گستاخی که از ایشان صادر شود در پذیری».
وصیّت سوّم آنکه مرا به شب دفن کنی تا چنانچه در حال حیات هیچ بیگانه را نظر بر قد و بالای من نیفتاده در حین مرگ نیز چشم کسی بر جنازه من نیفتد».
چهارم: آنکه پای از زیارت من بازنگیری که من با تو أنس دوام داشته‌ام و مونس اوقات صبح و شام من بوده‌ای و حالا به ناکام از تو دور می‌مانم.
ای به ناکام مرا از رخ تو مهجوری‌خود که باشد که به کار از تو گزیند دوری مرتضی علی (ع) که این سخنان شنید فریاد از نهادش برآمد و به لسان حال مضمون این مقال به أداء رسانید.
دلدار ز ما کرانه‌ای می‌طلبددر کوی فراق خانه‌ای می‌طلبد
تیری ز کمان هجر می‌اندازدوز سینه ما نشانه‌ای می‌طلبد آنگاه علی گفت: ای فاطمه قبول کردم که به وصیّتهای تو قیام نمایم امّا تو هم کرمی فرمای و وصایای مرا بشنو فاطمه گفت چه وصیّتست؟ گفت:
اول آنکه اگر در خدمت تقصیری واقع شده باشد عفو فرمای دوم جون به روضه پدرت برسی سلام من فراق دیده هجران کشیده را به رسانی سوم از من بدان حضرت شکایت نفرمای فاطمه فرمود حقّا که در این مدت، مواصلت از تو چیزی ندیده‌ام و سخنی نشنیده که موجب شکایت باشد بلکه همه مردمی و مروّت و جوانمردی و فتوّت و حسن مقال و لطف فعال، مشاهده کرده‌ام.
ای ز سر تا پا چو چشم خویش عین مردمی‌چون تواند بود چندین لطف در یک آدمی ایشان در این سخن بودند که به یک ناگه خروش وا ویلاه و ناله وا مصیبتاه از در حجره برآمد و حسن و حسین می‌گفتند ای پدر ای در مدینه علم رسول خدا در حجره به روی ما بگشای و ای پدر بزرگوار ما را در خانه آر تا دیدار بازپسین مادر خود ببینیم و وداعی بکنیم علی مرتضی برخاست و در خانه باز کرد و شاهزادگان را در برگرفت و نوازش بسیار نمود و گفت جانان پدر شما چه دانستید که مادر شما در این وقت از دنیا بخواهد رفت گفتند ای پدر مهربان فرمودی که به روضه جدّ خود روید همین که به
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:182

نزدیک روضه رسیدیم خروشی به گوش ما رسید و آوازی شنیدیم که اینک ابراهیم خلیل می‌گوید: یتیمان فاطمه زهرا آمدند و اینک اسماعیل ذبیح می‌گوید که شفیعان فردا آمدند اینک محمّد حبیب (صلی اللّه علیه و آله) می‌فرماید: جگرگوشگان ما آمدند چون به روضه درآمدیم و سلام کردیم از مرقد آن حضرت آواز آمد که ای فرزندان من و ای نور دیدگان من! بازگردید تا دیدار بازپسین مادر خود را در یابید که ما به استقبال مادر شما آمده‌ایم و جمیع أنبیاء همراهند ما بازگشتیم و بیامدیم پس خود را در آن خانه افکندند که حضرت فاطمه تکیه داشت و در دست و پای وی افتادند و در زمین می‌غلطیدند و به زاری تمام می‌نالیدند و می‌گفتند ای مادر! چشم مبارک باز کن و با ما سخن آغاز کن یتیمان خود را به یک نظر بناز و از گفتار شکربار خود بهره‌ای حواله ایشان ساز.
نظری کن که فراق دل ما را خون ساخت‌سخنی گو که ز هجرت، جگر ما به گداخت چون آواز ایشان به گوش فاطمه رسید دیده باز کرد و دست بگشاد و ایشان را در بر گرفت و گفت ای جانان مادر! و ای مظلومان مادر ندانم که بعد از من حال شما به کجا خواهد رسید و از دشمنان به شما چه جفاها خواهد رسید؟ پس دختران را طلبید و به برادران سپرد و همه را دیگر باره به مرتضی علی سفارش کرد.
و در روایتی آن است که علی و حسن و حسین را فرمود که شما بار دیگر به روضه پدرم روید ایشان به رفتند و فاطمه امّ سلمه را طلبید و گفت آبی برای من مهیّا ساز تا غسل کنم امّ سلمه گوید که آب ترتیب دادم و فاطمه غسلی فرمود که هرگز ندیده بودم که کسی بدان خوبی غسل کند پس گفت جامهای پاک مرا بیاور بیاوردم در پوشید آنگه فرمود که فراش مرا در میان خانه بنه آنچنان کردم آن حضرت بیامد و بر فراش تکیه گرفت و بر پهلوی راست خسبید روی به قبله و دست مبارک در زیر رخساره راست نهاد پس اسماء بنت عمیس را طلبید و گفت ای اسماء روزی جبرئیل نزد پدرم (صلی اللّه علیه و آله) آمد در وقتی که مریض بود و قدری کافور بهشت به جهت حنوط بیاورد و پدرم آن را به سه بخش کرد و یک بخش خود برداشت و دو بخش به من داد و گفت یک بخش از آن توست و یکی از آن علی ای اسماء آن کافور در فلان موضع نهاده است آن را بردار چهل
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:183

مثقالست، بیست مثقال که بخش من است مرا بدان حنوط ساز و باقی که از آن علیست مضبوط ساز اسماء به موجب فرموده عمل کرد دیگر باره فاطمه فرمود که ای اسماء بیرون رو و مرا تنها بگذار تا اندک زمانی با خدای خود راز گویم و امیدی که در دل دارم با قاضی الحاجات بازگویم اسماء بیرون آمد و ساعتی انتظار برد آواز گریه فاطمه شنید به خانه درآمد دید که فاطمه می‌گرید و با حق سبحانه مناجات می‌کند اسماء گوید گوش فرا داشتم می‌گفت خداوندا! به حرمت پدرم مصطفی و به شوقی که به دیدار من دارد و به درد دل علی مرتضی که در مفارقت من می‌نالد و می‌زارد و به سوز دل حسن و حسین که در مصیبت من خواهند داشت و به فزع دختران نارسیده من که در ماتم من هیچ دقیقه باقی نخواهند گذاشت که بر گناهکاران أمّت پدرم رحمت کن و از سر گناه عاصیان بیچاره درگذر! در این محلّ گریه بر اسماء غلبه کرد فاطمه بازنگریست اسماء را دید گفت تو را نگفتم که مرا تنها بگذاری برو بیرون و منتظر باش و بعد از یک ساعت مرا بخوان اگر اجابت کردم فبها و إلّا بدان که من نزد پروردگار خود رفتم و به پدر بزرگوار خود ملحق گشتم پس اسماء از خانه بیرون آمده زمانی انتظار برد آنگاه آواز داد که یا قرّة عین الرسول! هیچ جواب نیامد دیگر باره گفت یا سیّدة النساء یا ابنة المصطفی ندای اجابت نشنید درآمد و جامه از روی مبارکش درکشید دید که حجره عنا و کلبه فنا به حجله بقا و روضه فردوس لقا انتقال کرده و وجه توجّه از این مضیق با وحشت و کلال به نزهت‌آباد قرب و وصال آورده اسماء از پای درافتاده و روی بر کف پای مبارکش نهاده می‌گفت ای بتول عذرا! چون به روضه پدرت رسی از من سلام و نیاز برسان در این محل حسن و حسین از در درآمدند و گفتند ای اسماء مادر ما چونست؟ اسماء را تحمّل نماند دست کرده و مقنعه از سر کشید شاهزادگان از صورت حال، وقوف یافتند گریان گریان روی به مسجد نهادند مرتضی علی با أشراف صحابه آنجا بود چون آواز گریه سبطین به گوش آن حضرت رسید دانست که بر فوت مادر می‌گریند مرتضی علی به هوش شد صحابه حیران شده بیامدند و آب به روی مبارک امیر افشاندند تا به هوش آمد و پیش حسن و حسین بازآمدند که ای مخدوم‌زادگان شما را
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:184

چه می‌شود و چرا می‌گریید؟ گفتند چگونه نگرییم و برای چه ننالیم؟
دل به شد از دست، دوست را به چه جوئیم‌نطق فرو بست حال خود به که گوئیم؟ در این وقت میزبان جان عزیز زهره زهرا و بتول عذرا از مهمانخانه قالب شریفش میل دعوت سرای وَ اللَّهُ یَدْعُوا إِلی دارِ السَّلامِ «1» فرمود و هودج روح بزرگوارش به جاذبه ارْجِعِی إِلی رَبِّکِ «2» از شاهراه کُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْتِ* «3» به معموره ساکنان صوامع قدس برین و مقصوره متوطنان مجامع اعلی علیّین به خدمت حضرت سیّد المرسلین پیوست.
دوست بر دوست رفت و یار بر یار.
اصحاب نامدار از صورت حال وقوف یافته مراسم گریه و زاری به جای آوردند و مصیبت حضرت رسالت را تازه کردند و حضرت مرتضی علی علیه السلام را در مرثیه آن حضرت ابیاتیست از آن جمله: لکلّ اجتماع من خلیلین فرقة یعنی هر اجتماعی را میان دو دوست، افتراقی در پی است و هر گل وصلی را خار هجری با وی. و کل الّذی دون الفراق قلیل و هر بلائی که باشد به غیر بلای فراق اندکست و به نسبت شدّت مفارقت از هزار یکی. و إن افتقادی فاطما بعد احمد بدرستی که گم کردن من فاطمه را بعد از هجران حضرت رسالت. دلیل علی أن لا یدوم خلیل دلیل ظاهر و علامت باهر است بر آن که دوست دائم در عالم نیست و هیچ قاعده صحبت تا قیام قیامت قائم نه بلکه عادت روزگار غدّار و سیرت زمانه ناپایدار آنست که پیوسته به تیغ مفارقت رشته مصاحبت جمعی انقطاع دهد و داغ فراق بر جگر دوستان قدیمی و یاران و مصاحبان دیرینه نهد.
فلک را غیر از این خود نیست کاری‌که گرداند جدا یاری ز یاری
به هر جا دوستان بیند هم آوازهمان دم نغمه دوری کند ساز و به روایت اهل بیت وفات آن حضرت شب سه شنبه سوم ماه مبارک رمضان سنه إحدی عشر من الهجره. و در روضه مدفونست.
______________________________
(1)- سوره یونس، آیه: 25.
(2)- سوره الفجر، آیه: 28.
(3)- سوره آل عمران، آیه: 185.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:185
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

باب پنجم در بعضی از اخبار و حالات مرتضی علی (علیه السلام)

پستتوسط pejuhesh232 » يکشنبه اکتبر 15, 2017 6:26 am

باب پنجم در بعضی از اخبار و حالات مرتضی علی (علیه السلام) از زمان ولادت تا هنگام شهادت‌

اشاره

در شواهد النبوّة آورده است که: «امیر المؤمنین علی علیه السلام امام اوّلست، از ائمّه اثنا عشر، و شمایل و فضایل وی از آن بیشتر است که به تقریر زبان و تحریر بیان استقصای آن توان کرد».
امام احمد حنبل (رحمه اللّه) فرموده که: «از هیچ یک از صحابه کرام آن قدر فضائل به ما نرسیده است که از امیر المؤمنین علی (ع) رسیده است، ولادت آن حضرت در مکّه بوده بعد از عام الفیل به سی سال روز جمعه سیزدهم ماه رجب، و شیخ مفید (رحمه اللّه) آورده که: «در یمن مردی بود روی توجه به محراب عبادت آورده و به مدد تقوی و زهادت، پشت بر دنیای دنی و متاع فانی آن کرده
به کوهی رفته و کنجی گرفته‌ز چشم خلق، چون گنجی نهفته نام وی مثرم بن دعیب الشیقام، و به زاهد یمن مشهور، صد و نود سال از عمر او گذشته و در این مدت از طاعت و عبادت نفور و ملول نگشته، وقتی در مناجات خود گفت:
الهی از بزرگان حرم محترم خود کسی را به من بنمای تیر دعای بی‌ریای وی به هدف
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:186

اجابت رسید، و ابو طالب که به سفر یمن رفته بود به زیارت وی توجّه نمود، مثرم چون وی را دید تعظیم کرد و به پرسید، و در پهلوی خود نشاند، آنگه استفسار کرد که تو کیستی و از کجائی؟ گفت من مردی‌ام از تهامه، گفت: از کدام تهامه؟ گفت: از مکّه، دیگر پرسید از کدام قبیله؟ گفت: از بنی هاشم زاهد، دیگر باره برخاست و سر و روی ابو طالب به بوسید، و گفت: الحمد للّه که حقّ سبحانه دعای من رد نکرد و مرا مرگ نداد تا یکی از مجاوران حرم شریف خود را به من نمود، پس گفت نام تو چیست؟ گفت:
ابو طالب، گفت: نام پدرت چه بوده است؟ گفت: عبد المطلّب، زاهد گفت: چنین خوانده‌ام که عبد المطلب را دو نبیره باشد یکی نبیّ خدا و پدر او عبد اللّه باشد و دیگری ولیّ خدا پدر او ابو طالب بود، و چون نبیّ خدا سی‌ساله شود ولیّ خدا متولد گردد، ای ابو طالب آن نبی به وجود آمده است؟ گفت: آری محمّد (ص) متولّد شده، و بیست و نه سال از عمر وی گذشته، گفت: ای ابو طالب بشارت باد تو را که امسال فرزندی از صلب تو بیرون آید که امام متّقیان و پیشوای مؤمنان باشد. ای ابو طالب چون به مکّه بازرسی برادر زاده خود را بگوی که مثرم تو را نیازی بسیار می‌رساند، و گواهی می‌دهد که خدای یکی است و به جز از وی خدائی نیست تو که محمّدی رسول اوئی، به حق، و چون پسرت متولّد گردد او را هم سلام من برسان و بگو: آن پیر که دوست و هوادار تو بود چنین گفته است: که تو وصیّ پیغمبری، به آن حضرت نبوّت تمام گردد و به تو ولایت آشکار شود و او خاتم نبوّت باشد، و تو فاتح ولایت. ابو طالب گفت: ای شیخ! من حقیقت آنچه تو می‌گوئی به چه دریابم مگر برهان روشن و دلیل هویدا به من نمائی؟ مثرم گفت: چه خواهی تا از خدای در خواهم که اجابت فرماید، و تو را در همین موضع راستی سخن من روی نماید.
ابو طالب نگاه کرد درختی انار بود بر در آن غار خشک شده، گفت: خواهم که مرا از این درخت خشک انار تازه دهی، زاهد دست به دعا برداشت و گفت: الهی اگر آنچه از سرّ نبی و ولی تو گفتم راست گفتم، ما را از این درخت انار ده، فی الحال به قدرت حضرت ذو الجلال آن درخت سبز شد، و برگ پدید آورد و گلنار بر او پیدا شد و دو انار
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:187

لطیف به بست و هم در دم پخته گشت، زاهد انارها را باز کرده و پیش ابو طالب نهاد و چون بشکافتند دانه‌های آن چون لعل رمانی سرخ بود، ابو طالب دانه‌ای چند از آن تناول نمود. رنگ آن به نطفه سرایت کرد و سرخی روی امیر از آن بود، القصّه ابو طالب شاد و خندان از مجلس زاهد بیرون آمد و چون به مکّه رسید نطفه علی از صلب وی به رحم فاطمه بنت اسد منتقل شد و چون مدّت حمل بگذشت، فاطمه روایت کند که در طواف خانه بودم که اثر مخاض بر من ظاهر گشت در شوط چهارم، حضرت رسول (صلی اللّه علیه و آله) مرا دید و گفت: ای مادر تو را چه بوده است که رنگت متغیّر شده است؟
صورت حال به عرض رسانیدم گفت ای فاطمه طواف تمام کردی؟ گفتم نی، گفت طواف تمام کن و اگر آنست که دردت زیاده گردد در خانه کعبه رو که سرّ خداست.
در کتاب بشایر المصطفی از یزید بن قعنب نقل می‌کند: که گفت من با عبّاس بن عبد الملک و جمعی از بنی عبد العزّی به در بیت الحرام نشسته بودیم که فاطمه بنت اسد به مسجد درآمد و حال آنکه حامله بود به علی، و از حمل وی نه ماه گذشته بود به طواف اشتغال نمود، ناگاه اثر طلق و علامت زادن بر وی ظاهر شد، و مجال بیرون آمدن از مسجد نماند، گفت ای خداوند خانه به حرمت بانی این خانه که این ولادت را بر من آسان گردان! راوی گوید: که دیدم فی الحال دیوار خانه گشوده شد و فاطمه به درون خانه رفت و از چشم ما غایب گشت و ما خواستیم که به خانه درآئیم میسّر نشد، روز چهارم بیرون آمد علی را به دست گرفته است.
امام ابو داود بناکتی آورده است: که پیش از علی و بعد از علی هیچ کس را این شرف نبوده که وی در خانه کعبه متولّد شده باشد» و در این معنی گفته‌اند:
ولدته فی الحرم المعظّم امّه‌طابت و طاب ولیدها و المولد
گوهر چو پاک بود، و صدف نیز پاک بودآمد میانه حرم کعبه در وجود
کعبش ز فیض کعبه صفا داشت لا جرم‌بر دوش سیّد دو جهان جلوه‌ها نمود فاطمه چون با علی از حرم بیرون آمد وی را به خانه آورده، در مهد نهاد و ابو طالب را بشارت داد، ابو طالب دلیرانه بیامد تا پیش مهد که رخسار علی بیند، علی دست از بند
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:188

بیرون کشید و دست پدر را بگرفت و گفته‌اند: «روی پدر را به خراشید. و روایتی آنست که مادر خواست که پستان در دهان او نهد نگذاشت و روی مادر را نیز خراشیده ساخت.
ابو طالب گفت: ای فاطمه! این پسر را چه نام نهاده‌ای؟ که پنجه او راست به پنجه شیر می‌ماند، گفت او را به نام پدر خود «أسد» تسمیه کرده‌ام. ابو طالب گفت من او را زید نام کردم به نام قصیّ که جامع قبائل قریش بود، پس فاطمه دست او را فرو بست و به مهمّی مشغول شد، چون بازنگریست دید که بندهای گهواره گسیخته و دستها بیرون کرده امّا چون خبر ولادت علی (ع) به حضرت رسول (صلی اللّه علیه و آله) رسید پرسید وی را چه نام نهاده‌اند؟ به عرض رسانیدند که پدر زید نام نهاده و مادر اسد، حضرت صلوات اللّه علیه فرمود: که نام خوشش «علیّ» عالی همّت می‌باید نهاد، فاطمه که این سخن شنید گفت به خدا که من از هاتفی شنیدم که گفت نامش را علی نه، امّا من پنهان می‌کردم، و روایتی هست که پدر و مادر را در تسمیه وی مجادله می‌رفت، به اتّفاق شبی به در حرم آمدند فاطمه روی به آسمان کرد و رجزی خواند که یک بیتش اینست.
بیّن لنا بحکمک المرضیّ‌ما ذا تری من اسم ذا الصّبی؟ یعنی الهی حکم کن آنچه خواهی در نام این کودک، از بام خانه رجزی شنودند که کسی در جواب ایشان می‌خواند یک بیتش این بود.
فاسمه من شامخ علّی‌علیّ اشتّق من العلیّ پس بر این نام قرار دادند.
کام دهن و زیب زبان است، این نام‌آرام دل، و راحت جانست این نام آورده‌اند: که رسول (صلی اللّه علیه و آله) به خانه ابو طالب آمده نزدیک مهد شد تا علی را به بیند، فاطمه بنت اسد گفت: ای فرزند دلیر! نزدیک گهواره مرو که این فرزند شیر خصلت است، روی پدر و چهره مرا بخراشید مبادا که نسبت به شما جرئتی کند، سیّد عالم (صلی اللّه علیه و آله) گفت ای مادر! علی با من هرگز این شیوه پیش نبرد آنگاه فراپیش مهد شد و در روی علی نگریست و علی در خواب بود چون رایحه گیسوی معنبر آن حضرت (صلی اللّه علیه و آله) به مشام علی رسید دیده باز کرد و به زبان حال مضمون این مقال أدا نمود.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:189

بوی جان می‌آید از باد صبا این بو چه بوست‌مشک را این حدّ نباشد نکهت گیسوی اوست و چون نظر علی بر جمال با کمال سیّد کائنات (علیه افضل و الصّلاة) افتاد در روی مبارک آن حضرت خندید.
اندرین ساعت که دیدم نازنین خویش رایافتم خرّم دل اندوهگین خویش را آن حضرت وی را از گهواره بیرون آورد و در کنار گرفته روی به روی وی نهاد و زبان مبارک در دهن او کرد ولی مدّتی زبان آن حضرت را مکید و از رشحات لعاب آن دهن که سرچشمه اسرار «وَ ما یَنْطِقُ عَنِ الْهَوی» «1»، بود شربت حیات «هذا لعاب رسول اللّه فی فمی» می‌چشید و گفته‌اند نکته در آنکه ابو طالب را نگذاشت که وی را بردارد آن بود که اوّل دست مردی که به وی رسد حضرت رسالت (صلی اللّه علیه و آله) باشد و آنکه شیر مادر نگرفت به جهت آن بود که در مبدأ حال، آب حیات از سرچشمه دهان سیّد دو جهان بنوشد.
مفرّحی به جگرخستگان عشق رسان‌ز کیمیای سعادت که در دهن داری پس رسول (صلی اللّه علیه و آله) طشت و آفتابه طلبید و علی را در طشت نشاند و به دست مبارک خود وی را می‌شست، چون جانب راست وی شسته شد علی در طشت برگردید بی‌آنکه کس وی را برگرداند حضرت که این حالت را مشاهده فرمود به گریست. فاطمه گفت: ای سیّد! سبب این گریه چیست؟ خواجه فرمود! که گویا می‌بینم این پسر مرا غسل می‌دهد و من پیش وی می‌گردم بی‌آنکه کسی مرا بگرداند، در روز اوّل، من علی را شستم و در روز آخر او مرا خواهد شست، و آن چنان بود که در محلّی که آن سرور (صلوات اللّه علیه و آله) از دار الغرور به سرای سرور انتقال فرمود علی (ع) مباشر غسل آن سرور بود و چنان می‌نمود که آن حضرت (صلی اللّه علیه و آله) از دستی به دستی دیگر می‌گردید.
______________________________
(1)- سوره النجم، آیه: 3.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:190

و در بشایر آورده: که آن حضرت تربیت علی می‌فرمود، و پیوسته از او خبر می‌گرفت و او در بغل و کنار رسول (صلی اللّه علیه و آله) پرورش می‌یافت و چون به پنج سالگی رسید در آن وقت تنگی و بی‌برگی در قریش پدید آمده بود، و به جهت خشکسالی به عسرت تمام می‌گذرانیدند، و ابو طالب عیالمند بود روزی حضرت رسالت (صلی اللّه علیه و آله) به عمّ خود عبّاس گفت: که تو توانگری و ابو طالب فقیر است و عیال بسیار دارد، و مردم به بلای غلا و قحط در مانده‌اند. پیش آی و رحم کن که محلّ ترحّمست. بیا تا برویم و هر یک فرزندی از آن او برداریم تا سبکبار شود و مؤنت او تخفیف یابد، عبّاس قبول فرمود و با حضرت رسول (ص) به خانه ابو طالب آمدند و صورت حال بازگفتند، جواب داد که از پسران من عقیل را با من بگذارید باقی را شما دانید، پس حضرت (صلوات اللّه علیه) علی را قبول کرد و عبّاس جعفر را پذیرفت و علی در کفالت حضرت رسالت (ص) می‌بود تا وقتی که آن حضرت مبعوث شد به وی ایمان آورد، و همچنان به ملازمت آن حضرت قیام می‌نمود تا آن هنگام که فاطمه زهرا را به وی داد و حجره‌ای جهت ایشان تعیین فرمود.
امّا کنیت علی، ابو الحسن بود و ابو تراب، و این کنیت او را، خوشتر آمدی، و در سبب کنیت علی بدین لفظ چند چیز واقع شده. در شواهد آورده: که روزی رسول (صلی اللّه علیه و آله) در خانه فاطمه آمد و پرسید که پسر عمّ تو کجاست؟ گفت: یا رسول اللّه میان من و وی چیزی واقع شد و او خشم کرده بیرون رفت و نزد من قیلوله نفرمود. رسول (صلی اللّه علیه و آله) کسی را فرمود که ببین که وی کجاست؟ آن کس آمد و گفت: یا رسول اللّه! وی به مسجد در خوابست، رسول (صلوات اللّه علیه) آنجا رفت وی را دید خفته و ردایش از دوش افتاده و دوش مبارکش خاک‌آلود شده، رسول (صلی اللّه علیه و آله) آن خاک را به دست مبارک خود از دوش وی دور می‌کرد و می‌گفت «قم یا أبا تراب قم یا أبا تراب» «1» در روضة الأحباب فرموده که در سال دوّم از هجرت که غزوه
______________________________
(1)- این حدیث از ساخته‌های عامه می‌باشد که حضرت زهرا را مانند زنان معمولی پنداشته‌اند هرگز بین این دو زوج تنها جز لفظی یا تنافر روحی رخ نداده است. (مصحّح)
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:191

ذو العشیره واقع شد پیغمبر، مرتضی علی را به ابو تراب کنیت نهاد و عمّار بن یاسر (رضی اللّه عنه) گوید: در غزوه ذو العشیره من و علی در پای درخت خرمائی به خواب رفته بودیم در زمین ریگستان حضرت به بالین ما درآمد ما را بیدار کرد و به علی گفت:
قم یا أبا تراب! بعد از آن فرمود: که ای علی تو را خبر دهم که بدبخت‌ترین مردمان کیست؟
علی گفت آری یا رسول اللّه، فرمود: که بدبخت‌ترین مردمان دو کسند: یکی آنکه ناقه صالح پیغمبر را پی کرد و یکی آنکه روی و محاسن تو را به خون رنگین کند این می‌گفت و دست حق‌پرست را بر سر و روی وی می‌کشید.
و کنیت دیگر مر آن حضرت را ابو الریحانتین است. در مناقب ابن مردویه از جابر انصاری نقل می‌کند که گفت: شنیدم از حضرت رسالت (صلی اللّه علیه و آله) به سه روز پیش از وفات که علی را گفت: یا ابا الریحانتین وصیّت می‌کنم تو را به نگاهداشت دو ریحانه من (و مراد حسن و حسین بوده‌اند) به درستی که نزدیک شد که دور کن تو در هم شکنند و از جا بروند، چون حضرت رسول (صلی اللّه علیه و آله) وفات کرد امیر فرمود هذا الرکن الأوّل یک رکن این بود که بر جای نماند، و بعد از وفات فاطمه گفت:
هذا الرکن الثانی این رکن دوّم بود که در هم شکست.
در اخبار آمده است که مرتضی علی فرمود که: «من محنت بسیار دیدم و مشقّت بیشمار کشیدم امّا سخت‌ترین بلاهای من سه بود:
یکی: وفات حضرت سیّد کاینات (علیه افضل الصلوات) که هادی راه و پشت و پناه من بود چون آن حضرت درگذشت دل من بر آتش حیرت بریان شد و دیده‌ام از غایت حسرت گریان گشت و زبان حال من بدین مقال تکلّم نمود.
ای همنفسان آه که بی‌یار بماندم‌در دست غم هجر گرفتار بماندم
آن بحر رسالت چو شد از دیده من دورمن با صدف چشم گهربار بماندم دوّم: وفات حلیله جلیله من، یعنی فاطمه که سلوت دل پرغم، و روشنی دیده پرنم و مونس روزگار وفادار و غمگسار من بود و به فوت وی جراحت مصیبت مصطفوی تازه شد و دست فراق داغی دیگر بر بالای آن داغ نهاد.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:192

زنهار ز دست فلک بی‌بنیادهرگز گره کار کسی را نگشاد
هر جا که دلی دید که داغی داردداغ دگرش بر سر آن داغ نهاد سوّم: خبر شهادت جگرگوشه من حسین که رسول (صلی اللّه علیه و آله) مرا از آن خبر داد. در شواهد آورده: که روزی حضرت مرتضی علی (ع) در بعضی از سفرهای خود به صحرای کربلا رسید و گریان گریان از آنجا به گذشت پس گفت: و اللّه این است. محلّ خوابانیدن شتران ایشان و موضع شهادت ایشان، اصحاب گفتند: یا امیر المؤمنین این چه موضعست؟ فرمود این کربلاست. اینجا قومی را بکشند که بی‌حساب به بهشت درآیند، بعد از آن به رفت، و هیچ کس تأویل سخن وی ندانست تا آن روز که واقعه امام حسین (ع) واقع شد و الحق از شرر آن مصیبت، قلوب اهل اسلام شمع‌وار در لگن ضجرت سوخته است و موقد حیرت در کانون سینه‌های امّت سیّد أنام، آتش قلق و اضطراب برافروخته.
شد بساط خرّمی طی در جهان زین واقعه‌زیر و بالا شد زمین و آسمان زین واقعه
نیست شبها بر کنار آسمان رنگ شفق‌خون همی‌آید ز چشم روشنان زین واقعه اما ألقاب مرتضی علی بسیار است. چون امیر النّحل، و بیضة البلد، و یعسوب الدّین، و کرّار غیر فرّار، و اسد الله الغالب، و امثال آنها. و حضرت رسول (صلی اللّه علیه و آله و سلم) او را بسیار دوست می‌داشت و در جزو سابع از مسند امام احمد حنبل مذکور است:
که حضرت رسالت (ص) دست حسن و حسین به گرفت و فرمود: «هر که مرا دوست دارد و این هر دو را و مادر و پدر ایشان را دوست دارد، با من باشد روز قیامت در درجه من. و در فردوس الأخبار از معاذ بن جبل نقل کرده است که گفت: رسول خدا «حبّ علیّ حسنة لا تضر معها سیّئة، و بغض علیّ سیّئة لا تنفع معها حسنة» دوستی علی حسنه ایست که با آن سیّئه ضرر نکند و دشمنی علی سیّئه‌ای است که با آن حسنه نفع نرساند. و در خبر آمده است که روزی حضرت رسول (صلی اللّه علیه و آله) نشسته بود علی علیه السلام بیامد حضرت او را در برگرفت و میان دو چشم او را بوسه داد عبّاس بن عبد المطلّب حاضر بود گفت: یا رسول اللّه! این کس را دوست می‌داری؟ گفت ای عم نعم. آری او را دوست می‌دارم و بسیار دوست می‌دارم و نمی‌دانم که کسی او را بیشتر از من دوست
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:193

دارد به درستی که حق سبحانه ذریّت هر پیغمبر را در صلب همان پیغمبر نهاد و ذریّت مرا در صلب علی ودیعت فرمود.
امام ترمذی در سنن خود آورده که سلمان (رضی اللّه عنه) را گفتند چه بسیار علی را دوست می‌داری؟ گفت من از حضرت رسول (صلی اللّه علیه و آله) شنودم که فرمود: هر که علی را دوست دارد بدرستی که مرا دوست دارد و هر که علی را دشمن دارد به درستی که مرا دشمن داشته باشد. و در حدیث آمده که «لا یتخالفک بعدی الّا کافر او منافق». ای علی با تو خلاف نکنند بعد از من الّا کافری یا منافقی و حضرت رسالت (صلوات اللّه و سلامه علیه) درباره وی دعا فرمود که: خدایا دوست دار هر که علی را دوست دارد و دشمن دار هر که علی را دشمن دارد. و در حدیقه مذکور است.
دوستی علیّ به حق خدای‌دست گیرد ترا به هر دو سرای
بهر او گفته مصطفی به اله‌کای خداوند وال من والاه
بغض او موجب زیان کاریست‌سبب خواری و نگونساریست
دشمنیّ وی افکند در چاه‌هم به برهان «عاد من عاداه» در شواهد از دلایل امام مستغفری نقل کرده است: که یکی از صالحان این امّت گفت:
شبی در خواب دیدم که قیامت قائم شده است و همه خلایق را در حسابگاه حشر حاضر کرده‌اند به صراط نزدیک رسیدم و از آنجا در گذشتم ناگاه دیدم که رسول (صلی اللّه علیه و آله) بر کنار حوض کوثر است و حسن و حسین مردمان را آب می‌دهند پیش ایشان رفتم که مرا آب دهند، ندادند، پیش حضرت رسالت (صلوات اللّه و سلامه علیه) آمدم و گفتم یا رسول اللّه! ایشان را بگوی که مرا آب دهند رسول (صلی اللّه علیه و آله) فرمود:
که تو را آب نخواهند داد، گفتم چرا یا رسول اللّه؟ فرمود: از آن سبب که در همسایگی تو شخصی است که علی را مذمّت می‌کند و ناسزا می‌گوید و تو وی را منع نمی‌کنی، گفتم یا رسول اللّه می‌ترسم که قصد هلاک من کند و مرا استطاعت آن نیست که منع وی توانم کرد، رسول (صلی اللّه علیه و آله) کاردی برهنه به من داد که برو و وی را بکش، من در خواب وی را بکشتم و پس بازگشتم و پیش رسول آمدم و گفتم: یا رسول اللّه آنچه
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:194

فرمودی کردم، پس رسول اللّه (صلی اللّه علیه و آله) فرمود که: ای حسن وی را آب ده، امام حسن مرا آب داد و کاسه از دست مبارک وی گرفتم و نمی‌دانم که خوردم یا نه، بعد از آن از خواب بیدار شدم بسیار ترسناک پس وضو ساختم و به نماز مشغول گشتم تا آن زمان که صبح به دمید ناگاه آواز مردم برآمد که فلان کس را در جامه خواب وی کشته‌اند، و در آن حال گماشتگان حاکم آمدند و همسایگان بی‌گناه را گرفتند، من با خود گفتم سبحان اللّه این خوابی است که من دیده‌ام و خدای تعالی آن را راست گردانید، پس برخاستم و نزد حاکم رفتم و گفتم این کاری است که من کرده‌ام و مردم از این بی‌گناهند.
حاکم گفت: وای بر تو این چیست که می‌گوئی؟ گفتم: این خوابی است که من دیده‌ام و حقّ سبحانه آن را راست گردانیده و خواب را با وی حکایت کردم گفت: «قم جزاک اللّه خیرا ابر خیز» و برو که تو بی‌گناهی و قوم نیز بی‌گناهند، و الحق حاکم راست می‌گفت، که گناه آن ناکس بود که ابن عمّ و داماد مصطفی را ناسزا می‌گفت.
ناسزا هر که گفت و هر که شنیدبسزا و جزای خویش رسید و هم در شواهد از حسین بن علی بن الحسین (علیهم التحیة و الرضوان) آورده که وی فرمود که: «ابراهیم بن هشام المخزومی و الی مدینه بود و هر روز جمعه، را به نزدیک منبر جمع می‌کرد و خود به منبر برآمده زبان به سبّ امیر المؤمنین علی (ع) میگشاد و ناسزا می‌گفت در یکی از جمعه‌ها آن مقام از مردم پر برآمده بود، من در پهلوی منبر افتادم و در خواب شدم دیدم که قبر مبارک حضرت رسول (صلی اللّه علیه و آله) به شکافت، و از آنجا مردی بیرون آمد جامه سفید پوشیده مرا گفت: ای ابو عبد اللّه تو را اندوهگین نمی‌سازد آنچه این شخص می‌گوید: گفتم بلی یا رسول اللّه گفت چشمان خود بگشا و ببین که خدای تعالی با وی چه می‌کند؟ چون چشم گشادم وی مذمّت مرتضی علی می‌کرد از بالای منبر بیفتاد و هلاک شد.
ناکسی کز جام بغض مرتضی یک جرعه خورددست ساقیّ فنا زهر هلاکش می‌دهد
حال او امروز از این نوعست و فردا روز حشرمن نمی‌دانم که از خشم الهی چون رهد؟
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:195

و چنانچه حضرت رسالت (صلی اللّه علیه و آله) او را دوست می‌داشت حق سبحانه و تعالی نیز او را دوست داشته چنانچه در غزوه خیبر منقولست که حضرت رسول (صلی اللّه علیه و آله) فرمود: که من فردا این رایت بدست کسی دهم که «یحبّ اللّه و رسوله و یحبّه اللّه و رسوله» دوست دارد خدا و رسول را و دوست دارد او را خدا و رسول او. و مرتبه قرب حضرت امیر المؤمنین علی (علیه السلام) بر درگاه إلهی جلّت عظمته و علت کلمته از این حدیث معلوم توان کرد که در روضة الأحباب از جابر بن عبد اللّه انصاری (رضی اللّه عنه) روایت کرده که رسول (صلی اللّه علیه و آله) در حین محاصره طائف، علی بن ابی طالب را به طلبید و با او به طریق راز در خفیه سخنان گفت، و زمان نجوای آن حضرت با علی امتداد یافت مردمان گفتند عجب راز دور و دراز با پسر عمّ خویش گفت، رسول (صلی اللّه علیه و آله) فرمود: که «ما انتجیته و لکن اللّه انتجاه». یعنی من به خود با وی راز نمی‌گفتم اللّه تعالی با وی نجوی می‌نمود، و این حدیث در صحیح نسائی مذکور است و ترمذی نیز آورده و ذکر کرده که خدای تعالی با وی نجوی می‌فرمود یعنی امر کرده بود مرا که با وی راز گویم و محرمیّت راز الهی نشانه قرب حضرت پادشاهی است.
محرم او بوده کعبه جان رامحرم او گشته سر یزدان را
کاتب نقشنامه تنزیل‌خازن گنج نامه تأویل
هم نبی را وصیّ و هم دامادجان پیغمبر از جمالش شاد امّا صفات حمیده و سمات پسندیده آن حضرت از قیاس فهم، أفزون و از حیّز إدراک و هم بیرون است و شمّه‌ای از حقیقت حال و حال حقیقتش بر ضمایر صافیه عقلا و خواطر زاکیه عرفا و فضلا لایح و پیدا و واضح و هویدا است.
در شرح حسن او چه تصرّف کند کسی‌مرآت آفتاب چه محتاج صیقلی است فضایل ذات ساطعة اللّوامع و مفاخر صفات لازمة السّواطع آن حضرت در همه أفکار و أذهان کضوء النّهار و نور الأنوار قرار یافته پس ایراد و اثبات آن از مقوله تحصیل حاصل می‌نماید. و الشّمس تکبر عن حلّ و عن حلل. بیت:
قدم نهاد قلم تا به قدر شرح کندز وصف صورت مدحش نکات معنی را
خرد گرفت عنانش کزین سخن بگذربه ماهتاب چه حاجت شب تجلّی را
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:196

اما به حکم «ما لا یدرک کلّه لا یترک کلّه» دو سه کلمه از هر جا آورده می‌شود، و از جمله شرف نسب عالیش از خبر معتبر «علیّ منیّ و أنا منه» معلوم است و حسب وافیش از کلام میمنت انجام «أنت منیّ بمنزلة هارون من موسی» محقّق و مفهوم،
أمّا علم او بر همه اهل عالم روشن شده، و کیفیت دانش او از نکته کامله «أنا مدینة العلم و علیّ بابها» معیّن گشته حکیم سنائی فرماید:
خوانده در دین و ملک مختارش‌هم در علم و هم علم‌دارش در شرح تعرّف آورده: که علی بن أبی طالب را سخنانی است که کسی پیش از وی نگفته و بعد از وی نیز کسی مثل آن نیاورده تا به جائی که روزی به منبر برآمده گفت: که «سلونی عمّا دون العرش» بپرسید از من ماورای عرش، پس بدرستی که در میان دو پهلوی من علمها بسیار است. و این لعاب رسول خدای است در دهان من، و این آن چیزی است که زقه کرده است یعنی چشانیده است مرا حضرت رسول (صلی اللّه علیه و آله) به خدائی که جان من در قبضه قدرت اوست که اگر فرمان رسد مرا تورات و انجیل را سخن گویند و هرآینه من و ساده‌ای وضع کنم و بر آن نشسته خبر دهم بدانچه در آن هر دو کتاب است آن هر دو کتاب مرا در آن باب تصدیق نمایند.
شک نیست که این علوم در مکتب أدب از أدیب لبیب «و علمک ما لم تکن تعلم» در آموخته بود چنانچه فرمود: که رسول خدای هزار باب از علم دین به من آموخت که از هر بابی هزار باب دیگر بر من منکشف شد. شیخ فرید الدّین عطّار فرماید:
نبی در گوش او یک علم در دادوز آن اندر دلش صد علم بگشاد
چو شهر علم دین پیغمبر آمددر آن شهر، بی‌شک حیدر آمد
از آن آب حیات ای دل که جان خوردز دست ساقی کوثر توان خورد امّا عبادتش به مرتبه‌ای بود که هر شب از خلوت او هزار تکبیرة الاحرام می‌شنودند، و رای تکبیرات فرائض و نوافل،
امّا حلم او را بر این وجه نقل کرده‌اند که غلام وی در پس دیوار ایستاده بود أمیر او را هفتاد بار نعره زد و او جواب نداد آخر الأمر امیر در عقب دیوار نگاه کرد او را دید
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:197

گفت ای غلام آواز مرا شنودی؟ گفت آری فرمود: که چرا جواب ندادی؟ گفت:
می‌خواستم که تو را به خشم آرم گفت: من آن کسی را به خشم آرم که تو را بر آن می‌داشت که مرا به خشم آری، یعنی شیطان را. پس فرمود که برو تو را آزاد کردم در راه خدا، و تا زنده باشم مؤنت تو بر من است و این غایت بردباری و بی‌نهایت نیکوکاری است.
آراسته بود جانش از زیور علم‌بر فرق سر مبارکش افسر حلم و از تواضعش حکایت کرده‌اند که در زمان خلافت از افریقیّه مغرب تا سغد سمرقند در تصرّف وی بود، پیاده در بازار کوفه می‌گذشت و مردم به معاملات خود مشغول شده از مرور وی خبر نداشتند و بر ممرّ وی انبوهی می‌کردند و وی می‌فرمود که راه دهید أمیر خود را، مردم آواز مبارکش را می‌شنودند و راه بر وی خالی می‌کردند. و در روایتی هست که روزی بعضی حوایج خانه خریده بود و خود برداشته، یکی از خدّام عتبه وی پیش آمد که یا امیر المؤمنین این بار به من ده، تا بردارم فرمود «أبو العیال أحقّ ان یحمل» پدر عائله سزاوارتر است به برداشتن بار ایشان. خادم گفت تو خلیفه زمانی و امام مؤمنانی این صورت با حال تو نسبتی ندارد؟ جواب داد: که «لا ینقص الرّجل من کماله ما یحمله إلی عیاله» از کمال مرد کم نکند باری که برای عیال می‌کشد.
امّا سخاوتش در مرتبه‌ای اشتهار یافت که بر مجموع صغار و کبار مخفی نماند و بر همه چون روز روشن است. امام واحدی «رحمة اللّه علیه» در أسباب نزول آورده که مرکز دایره مناقب ابو الحسن علی بن أبی طالب علیه السلام از متاع دنیا چهار درم داشت که آن را از خرج لا بد خود بازگرفته، در راه رضای حق سبحانه بر درویشان نفقه کرد. یکی به ظاهر، و یکی در سرّ، و یکی در روز نورانی، و یکی در شب ظلمانی. حق تعالی این آیت فرستاد «و الَّذِینَ یُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمْ بِاللَّیْلِ وَ النَّهارِ سِرًّا وَ عَلانِیَةً» و علی را به تشریف این خدمت تعریف کرده بر تقدیم این عمل بر تخت بخت جلوه داد. و حضرت مصطفی «صلی اللّه علیه و آله» پرسید که: ای علی تو را چه بر آن داشت که به دین نوع تصدّق نمودی؟ جواب داد: که طریق صدقه را بیرون از چهار ندیدم جهت رضای ربّانی جمع آن طریق را التزام نمودم، و تمنا آنکه یکی از اینها شرف قبول یافته به موقع رضا رسد و
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:198

مقصود من که خشنودی معبود من است حاصل آید حضرت رسالت فرمود: که «یا ابن ابی طالب الا انّ ذلک لک» ای پسر ابو طالب آنچه مقصود تو بود یافتی و بدانچه می‌جستی واصل شدی، و قضیّه روزه و ایثار او و أهل بیت او طعام خود را از مضمون آیه «وَ یُطْعِمُونَ الطَّعامَ عَلی حُبِّهِ مِسْکِیناً وَ یَتِیماً وَ أَسِیراً» «1» بر همه عالمیان واضح است.
أمّا زهادت مرتضی علی در ترک دنیا و ترتیب اسباب أمور عقبی و توجّه به أنوار مشاهده صفات حضرت مولی درجه قصوی داشت، چنانچه جابر انصاری (رضی اللّه عنه) فرموده: که ندیدم در دنیا زاهدتر از علی بن أبی طالب، که مطلقا دیده همّت از متاع فانی دنیا فرو بسته بود، و بر مرصد ریاضت مترصّد شهود «تجوع ترانی» نشسته. در أخبار آمده است که مدّتهای مدید سه روز متوالی از نان جو سیر نخورده بود و می‌فرمود:
«حسبی من الطّعام ما یقیم ظهری» بس است از طعام مرا آن مقدار که پشت مرا راست دارد و از عبادت پروردگار من مانع نیاید، آورده‌اند که در زمان خلافت روزی به بیت المال درآمد و در آنجا زر و نقره بسیار جمع آمده بود آن‌ها را نگاه کرده زمانی نیک تأمل فرموده آنگاه گفت: «یا صفراء و یا بیضاء غرّیا غیری» ای زر زرد رخسار و ای نقره سفید عذرا غیر مرا غرور دهید و جز مرا بفریبید که من فریفته جلوه دل‌فریب و شیفته شیوه شیرین شما نمی‌شوم، و بدرستی که من شما را سه طلاق داده‌ام که رجعت به آن محالست و دست تصرّف به دامن وصال شما رسانیدن بزه و وبال.
چگونه عشوه دنیا مرا فریب دهدچو من بدیده همّت در آن نمی‌نگرم
چو گرد خرمن من خوشه چین بود پروین‌سزد که مزرع دنیا به نیم‌جو نخرم أمّا کرامات وی از حدّ و حصر بیرون است و از حیّز شمار و حساب افزون. در شواهد آورده که به روایات صحیحه ثابت شده است که: چون پای مبارک به رکاب می‌نهاد افتتاح تلاوت قرآن می‌کرد، و چون پای دیگرش به رکاب می‌رسید و به روایتی بر بالای مرکب راست می‌ایستاد ختم تمام می‌فرمود.
______________________________
(1)- سوره الأنسان، آیه: 3.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:199

و هم در شواهد نقل فرموده که أسماء بنت عمیس از فاطمه روایت کند که گفت: در شبی که علی با من زفاف کرد از وی به ترسیدم زیرا که شنیدم که زمین با وی سخن می‌گفت. بامدادان با حضرت رسول حکایت کردم آن حضرت سجده‌ای دراز کرد پس سر برآورد و گفت: بشارت باد تو را! ای فاطمه به پاکیزگی نسل، به درستی که خدای تعالی فضیلت نهاد شوهر تو را بر سایر خلایق، و زمین را فرمود که با وی بگوید أخبار خود را و آنچه بر روی زمین خواهد گذشت از مشرق تا مغرب. و هم در آن کتاب مذکور است که در وقت توجّه به صفّین أصحاب وی به آب محتاج شدند و هر چند از چپ و راست شتافتند آب نیافتند، و حضرت امیر ایشان را اندکی از جادّه بگردانید دیری ظاهر شد در میان بیابان، جمعی رفتند و از ساکنان دیر سؤال آب کردند، گفتند: از اینجا تا آب دو فرسنگ است اصحاب گفتند: یا امیر المؤمنین اجازه ده تا بدانجا رویم، شاید پیش از آنکه هیچ قوت نماند به آب رسیم. امیر فرمود: که حاجت به آن نیست و عنان بغله خود را به جانب قبله تافت و به جائی إشارت کرد که به کاوید چون مقداری خاک برداشتند سنگی بزرگ پیدا آمد، که هیچ آلتی بدان کار نمی‌کرد أمیر فرمود که این سنگ بر بالای آب است، جهد کنید و آن را بر کنید، هر چند أصحاب مجتمع شدند و جهد کردند نتوانستند که آن را از جای به جنبانند، چون حضرت امیر آن را بدید از مرکب فرود آمد و آستین از ساعد باز نور دید و انگشتان مبارک به زیر آن سنگ درآورد، و زور کرده آن سنگ را از بالای چشمه دور انداخت آبی ظاهر شد به غایت صافی و شیرینی و خنک که در آن سفر بهتر از آن آب نخورده بودند، همه اصحاب آب خوردند و آن مقدار که خواستند برداشتند پس حضرت أمیر آن سنگ را برداشت و به بالای چشمه نهاد و فرمود که آن را به خاک انباشتند، چون راهب دیر آن حال را مشاهده کرد از دیر فرود آمد و پیش حضرت أمیر بایستاد و پرسید که تو پیغمبر مرسلی؟ فرمود که نی، پس گفت تو فرشته مقرّبی؟ گفت نی، گفت پس تو چه کسی؟ فرمود: که من وصیّ پیغمبر مرسلم، محمّد بن عبد اللّه خاتم النّبیین (صلوات اللّه و سلامه علیه). راهب گفت دست بیار که مسلمان شوم، مرتضی علی دست به وی داد، پیر دیرانی گفت: «اشهد ان لا اله الا اللّه و أشهد
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:200

أنّ محمّدا رسول اللّه و أشهدا أنّک وصیّ رسول اللّه» بعد از آن حضرت امیر از وی پرسید که سبب چه بود که بعد از آنکه مدتی مدید بر دین خود بودی امروز ایمان آوردی؟ گفت:
ای امیر المؤمنین بنای این دیر برای کننده این سنگست و پیش از من بسیار کس در این دیر بوده‌اند، و ما در کتب خود دیدیم و از علمای خود شنیدیم که در این موضع چشمه‌ای است و بر بالای آن سنگی که آن را ندانند، و کندن آن را نتوانند، مگر پیغمبر یا وصیّ پیغمبر. پس من چون دیدم که تو آن کار کردی به آرزوی خود رسیدم و آنچه انتظار می‌بردم یافتم، چون حضرت أمیر آن را بشنید چندان به گریست که محاسن مبارک وی از آب دیده تر شد، بعد از آن گفت: سپاس مر خدای را که من نزدیک وی منسیّ نبودم در کتب او مذکور شدم، پس راهب ملازم أمیر شد و در پیش او با أهل شام مقاتله کرد، چندان‌که شهید شد و امیر بر وی نماز گزارد و وی را دفن کرد و برای وی از خدای تعالی آمرزش طلبید. و غیر از این از کرامتهای ایشان از دایره شرح و بیان بیرون است.
امّا صولت و جرئتش بر هیچ بینائی مختفی و سطوت شجاعتش از هیچ دانائی محتجب نیست، آنچه در غزوه بدر و أحد، به توفیق ملک احد او را میسّر شد از معاونت سیّد مختار و مقاتلت با زمره کفّار در آن باب همین نکته کافیست که «لا فتی الا علیّ لا سیف إلّا ذو الفقار» و در حرب خندق عمر و بن عبد ود را که پیش رو رزم احزاب بود به یک حمله در خاک تیره انداخت و مرحب یهودی را در جنگ خیبر به یک ضرب شمشیر دو نیمه ساخت و بر کندن در خیبر اثری است از ولایت حیدر، که تا زمان قیامت بر لوح دلهای آدمیان مسطور است و بر زبان کافه عالمیان مذکور.
ای جان! سخن ز دست و دل بو تراب کن‌آباد ساز کعبه و خیبر خراب کن
با هر که آن جناب گرفت انس، أنس گیروز هر چه اجتناب نمود، اجتناب کن و هلمّ جرّا در باقی اوصاف چنین خواهد بود. و چون مطاوی این اوراق گنجایش تفصیل صفات مرتضوی ندارد و مقصد اصلی از تألیف این کتاب ذکر احوال شهدای أهل بیت است بر این قدر اختصار افتاد.
هر چه گفتیم در اوصاف کمالیّت اوهمچنان هیچ نگفتیم که صد چندانست
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:201

(شهادت:)

و حال شهادت آن حضرت بر آن وجه بود که چون بر سریر خلافت متمکّن شد و واقعه جمل و صفّین که تفاصیل آن در متون تواریخ رقم ثبت، یافته واقع گشت. و قصّه حکمین وجود گرفت و چهار هزار کس از عبّاد و زهّاد کوفه از لشکر امیر المؤمنین علی علیه السلام بیرون رفتند و گفتند «لا حکم الّا» و هشت هزار کس دیگر بدیشان پیوستند و منزل ساخته «ابن کوّا» را بر خود امیر ساختند و این طایفه را خوارج می‌گویند، به سبب آنکه بر امام وقت بیرون آمدند، مرتضی علی (علیه السلام) ابن عبّاس را نزد ایشان فرستاد تا ایشان را نصیحت نموده بازآرد، به هیچ وجه سخن او را قبول نکردند و گفتند علی به حکمین راضی شد ما از او برگشتیم، ابن عباس بازآمد و حضرت مرتضی علی خود سوار شده نزد ایشان رفت و با ایشان آغاز سخن فرمود عمرو بن یربوع و حرقوص بن زهیر گفتند یا علی گناه بزرگ کرده‌ای توبه کن و سپاهی ترتیب ده تا به حرب شامیان رویم، أمیر گفت: من به حکمین راضی نبودم شما مبالغه کردید که ترک حرب کن و اکنون خود آمده‌اید و اعتراض می‌کنید؟
یکی از خوارج گفت: ما با تو حرب خواهیم کرد، علی گفت تا با من حرب نکنید با شما حرب نخواهم کرد. القصّه ایشان به هر شهری فرستادند و مدد طلب کردند و نهروان را موعد ساختند، و أمیر خبر ایشان می‌شنید و التفات نمی‌فرمود و لشکری ترتیب می‌نمود که به شام رود و به آخر خبر رسید که خوارج فساد می‌کنند و به قتل و غارت مسلمانان، اقدام می‌نمایند و می‌گویند که چون علی به شام رود ما برویم و کوفه را غارت کنیم، سپاه امیر گفتند: یا امیر المؤمنین! ما را نخست کار خوارج به باید ساخت که اگر متوجه شام شویم مبادا که ایشان خانمان ما را غارت کنند و زن و فرزند ما را به أسیری ببرند، مرتضی علی لشکر ظفر پیکر به جانب ایشان کشید، و دیگر باره عبد اللّه بن عبّاس را نزد ایشان فرستاد و مهمّ به جائی رسید که أمیر خود به نزد ایشان رفت و ایشان را پند داد و از عذاب خدای، تخویف نمود و هشت هزار کس روی به أمیر آورده و «التّوبة، التّوبة» می‌گفتند و به زاری و نیاز می‌گریستند تا به لشکر اسلام پیوستند و (ابن کوّا) که أمیر
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:202

خوارج بود او نیز با ده کس از خواصّ خود از مذهب خوارج رجوع کرده نزدیک مرتضی علی آمد و خوارج عبد اللّه بن وهب و حرقوص بن زهیر را که «ذو الثّدیه» گفتندی امیر خود ساخته روی به نهروان نهادند، و أمیر در عقب ایشان روان گردید و حضرت رسالت (صلی اللّه علیه و آله) از حرب خوارج با علی خبر داده بود و ایشان را مارقین خواند.
در شواهد آورده که: «حضرت رسول (صلوات الله و سلامه علیه) علی را خبر داده بود که محاربه خواهی کرد با جماعت مارقین از دین، یعنی خوارج که در میان ایشان شخصی باشد که به جای یک دست وی، پاره‌ای گوشت باشد و بر سر دوش وی چون پستان زنان و بر آن گوشت پاره موئی چند باشد چون دم یربوع، و او «ذو الثدیه» بود. مهتر خوارج شریک ابن وهب راسبی بود در امارت.
ابو الشیخ اصفهانی در دلایل خود روایت کرده است باسناد درست از ابو سعید خدری (رضی اللّه عنه) که گفت: «نزدیک رسول خدای (صلی اللّه علیه و آله) نشسته بودم و او چیزی قسمت می‌کرد مردی از بنی تمیم که او را ذو الخویصره گفتند بیامد و گفت یا رسول اللّه عدل کن حضرت (صلوات اللّه علیه) فرمود: که «ویحک» کیست که عدل کند اگر من عدل نکنم؟ فاروق گفت: یا رسول اللّه مرا دستوری ده تا گردن این مرد را بزنم حضرت فرمود: که بگذار او را که او را یارانند که هر یک از شما را حقیر شمارد و با مارقین بر دین و امیر حق بیرون آیند. پرسیدند یا رسول اللّه مارقین کیانند؟ روزه دارند و نماز گزارند؟ فرمود که: اینها همه کنند و قرآن نیز خوانند اما بیرون روند از اسلام به سرعت، همچنانکه تیر از کمان بیرون رود، و پیشرو ایشان مردی باشد سیاه یکی از دو بازوی وی مثل پستان زنان باشد و بیرون آیند به بهترین فرقه‌ای از آدمیان و حرب کنند.
ابو سعید خدری می‌گوید: که گواهی می‌دهم که من شنودم این سخن را از رسول خدا (صلی اللّه علیه و آله) و گواهی می‌دهم که امیر المؤمنین علی علیه السلام کارزار کرد با این گروه و من با وی بودم، پس بفرمود تا آن مرد را که پیشرو ایشان بود بجویند و بیارند چنان کردند چون حاضر شد نظر کردم بر همان صورت بود که حضرت رسول خدای (صلی اللّه علیه) و آله وصف کرده بود.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:203

زبان مصطفی معجز، نشان بودخبر از هر چه می‌داد، آنچنان بود آورده‌اند که لشکر أمیر در راه نهروان بر دیری می‌گذشتند پیر ترسائی بر بالای دیر بود نعره زد که ای لشکر اسلام پیشوای خود را بگوئید که نزدیک من آید خبر به أمیر می‌رسانیدند عنان مرکب بدان طرف مصروف گردانید، چون بدیر نزدیک رسید پیر دیرانی گفت ای سردار لشکر کجا می‌روی؟ گفت به حرب مخالفان دین می‌روم، پیر گفت همین جا توقّف کن و لشکر خود را فرود آر، و متوجّه حرب مخالفان مشو که این زمان ستاره مسلمانان در هبوطست و طالع اهل ملت اسلام ضعیف، چند روزی صبر پیش آور و شکیبائی پیشه گیر تا آن کوکب هابط روی به صعود نهد، و طالع مسلمانان قوّتی یابد. علی فرمود: تو که دعوی علم آسمانی می‌کنی مرا از سیر فلان ستاره خبر ده پیر گفت: حقّا که من هرگز نام این ستاره نشنوده‌ام، سؤال دیگر کرد پیر جواب آن ندانست، مرتضی علی فرمود که در احوال آسمان وقوف چندان نداری از حالات ارضی چیزی پرسم آنجا که ایستاده‌ای می‌دانی که در زیر قدم تو چه چیز مدفونست؟
گفت نمی‌دانم. امیر فرمود که ظرفیست در آن چند عدد دنانیر مسکوکه است که نقش سکه آن بر این منوال است، پیر گفت تو این سخن از کجا می‌گوئی؟ گفت:
رسول خدا (صلی اللّه علیه و آله) مرا خبر داده و دیگر فرموده که تو با این قوم حرب کنی و از لشکر تو کمتر از ده کس کشته گردند و از لشکر ایشان کم از ده کس زنده بگریزند و بیرون روند، پیر از این سخنان متحیّر شده به فرمود: تا زیر قدم وی را بکاویدند آن ظرف بیرون آمد و دینارهای او به همان عدد برد که أمیر گفته بود، پیر فی الحال از دیر بیرون آمده بر دست امیر مسلمان شد و امیر با سطوت تمام و شوکت مالاکلام رو به نهروان آورد.
تأیید بر یمین وی و فتح بر یساراقبال در رکاب وی و بخت هم عنان در شواهد آورده که جندب بن عبد اللّه الأزدی گوید: که در حرب جمل و صفّین با علی بودم و مرا هیچ شک نبود در آنکه حق به جانب وی است چون به نهروان فرود آمدیم شکی در خاطر من افتاد که آن جماعت که با ایشان حرب می‌باید کرد همه زاهدان و نیک مردانند، کشتن ایشان کاری بس عظیم است بامداد از میان لشکرگاه بیرون آمدم و با خود مطهره آب داشتم نیزه خود را به زمین فرو بردم و سپر خود را به آن بازنهادم
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:204

و در سایه آن بنشستم، ناگاه مرتضی علی بدانجا رسید و پرسید که هیچ آب همراه داری؟ مطهره‌ای که داشتم پیش بردم بستد و چندان دور رفت که از نظر من پنهان شد بعد از آن بیامد و وضو ساخت و در سایه سپر، بنشست، ناگاه دیدم که سواری از حال وی می‌پرسد گفتم: یا امیر المؤمنین این سوار تو را چه می‌گوید؟ گفت: وی را بخوان، به خواندم آمد و گفت یا أمیر المؤمنین مخالفان از نهروان گذشتند و آب را ببریدند، أمیر فرمود کلّا که ایشان گذشته باشند! باز آن سوار گفت و اللّه که ایشان گذشتند امیر گفت کلّا ایشان نگذشته‌اند در این سخن بودند که دیگری آمد که مخالفان گذشتند حضرت امیر گفت نگذشتند آن شخص گفت و اللّه نیامدم تا ندیدم رایات ایشان را بدان جانب آب، امیر فرمود که: و اللّه ایشان نگذشته‌اند و چون گذرند که محلّ افتادن و جای ریختن خون ایشان آنجاست، بعد از آن برخاست و من نیز برخاستم و با خود گفتم: الحمد للّه که میزانی به دست من افتاد که حال این مرد را بشناسم که او مدعیّ است دلیر و هر گونه سخن می‌گوید یا او را بیّنه هست از خدای تعالی در کار خود یا از رسول (صلی اللّه علیه و آله) خبری شنوده است، پس گفتم بار خدایا! با تو عهد کردم که اگر ببینم که مخالفان از نهروان گذشته‌اند اوّل کسی که با این مرد محاربه کند من باشم و اگر نگذشته باشند همچنان بر محاربه و قتال أهل خلاف ثبات ورزم. چون از صفوف بگذشتیم دیدیم که رایات ایشان همچنان به حال خود ایستاده است و یک کس از آب نگذشته است، ناگاه أمیر پس پشت مرا بگرفت، و بجنبانید و گفت ای جندب، حقیقت کار بر تو روشن شد؟ گفتم بلی یا امیر المؤمنین، فرمود: که به کار مشغول باش یک تن از ایشان بکشتم و دیگری را هم کشتم و با دیگری در آویختم من وی را زخمی زدم و او مرا زخمی زد هر دو بیفتادیم اصحاب من مرا برداشتند و ببردند و با خویش نیامدم جز آن وقت که محاربه به آخر رسیده بود.
راوی گوید که چون سپاه شاه مردان که بوقت طعن و ضرب در سربازی روی از شمشیر آبدار نتافتندی و به هنگام قتال و حرب از روی ارادت به میدان محاربه و معرکه مجادله شتافتندی.
همه چو گوهر شمشیر غرق در آهن‌دلیر و صفدر و رزم‌آزمای و مردافکن با لشکر أبتر خوارج که از راه ضلالت، خویش را در بادیه طغیان و هاویه عصیان
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:205

انداخته بودند و از غایت إدبار مورد صافی انقیاد و اطاعت را به شوایب سرکشی و نافرمانبرداری مکدّر ساخته.
با سری پرشور از سودای خام‌با دماغی پر به خار انتقام در مقابله آمده راه مقاتله گشودند.
چو ابر و هوا لشکر آمیختندچو باران زین خون فرو ریختند مخالفان هر مقدّمه که ترتیب کرده بودند نقیض مطلوب نتیجه داد و هر قضیّه‌ای که تصوّر نموده بودند منعکس گشت.
برداشتند دل ز امیدی که داشتندبر برنداشتند ز تخمی که کاشتند لشکر امیر را از مهبّ «وَ اللَّهُ یُؤَیِّدُ بِنَصْرِهِ مَنْ یَشاءُ «1»» نسیم عنایت بوزید و گل مراد از گلشن «فَقَدْ جاءَکُمُ الْفَتْحُ» «2» بدمید.
صبح ظفر از مشرق اقبال برآمدو اصحاب غرض را شب یلدا به سر آمد از آن چهار هزار ناکس سه هزار و نهصد و نود و یک تن عرصه تلف شدند و نه کس گریخته جان از آن ورطه خونخوار بیرون بردند، و از لشکر مرتضی علی نه تن شربت شهادت چشیدند و باقی لشکر رخت زندگانی از آن دریای خون، به ساحل سلامت کشیدند، امیر فرمود که ذو الثدیة را که پیغمبر از او نشان داده، بجوئید. یک بار بجستند نیافتند جمعی گفتند شاید کشته نشده باشد و از معرکه حرب فرار نموده، حضرت امیر سوگند خورد که و اللّه من دروغ نمی‌گویم و با من دروغ نگفته‌اند او را کشته می‌یابید دیگر بار او را به جستند در زیر چهل تن از کشتگان یافتند به همین صفت که ولیّ از نبی (صلی اللّه علیه و آله) روایت کرده بود، پس مرتضی علی فرمود که: کیست که به کوفه رود و خبر فتح ما به کوفیان رساند، ابن ملجم مرادی پیش آمد که یا امیر المؤمنین من بروم و این مژده به اهل کوفه رسانم؟ امیر فرمود که برو که کار خود خواهی ساخت.
أهل تاریخ بر آنند که اصل ابن ملجم از مصر بوده و او همراه آن مردمان که به قتل عثمان آمده بودند آمده، پس از آن به کوفه افتاده و در لشکر مرتضی علی بود.
______________________________
(1)- آل عمران، آیه: 13.
(2)- الأنفال، آیه: 19.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:206

و روایتی آن است که امیر در وقت توجّه به حرب خوارج از همه جا مدد طلبیده بود از یمن ده تن آمده بودند و ابن ملجم با ایشان بود، مردی بود به غایت زشت و سهمگین با هیکل عجیب و پیکری مهیب.
ازین ناشسته روئی، تیره رأیی‌ددی بد طلعتی، ناخوش لقائی و هر یک از ایشان تحفه و تبرّکی به نزد امیر آوردند و امیر قبول می‌فرمود مگر ابن ملجم که شمشیری داشت به غایت قیمتی، پیش امیر آورد مرتضی علی روی از او بگردانید، و تحفه او در معرض قبول نیفتاد.
عاقبت ابن ملجم به خلوت پیش امیر آمد، و گفت: یا امیر المؤمنین چگونه است که از یاران و همراهان من هدیه قبول می‌کنی و دست ردّ بر پیشانی من می‌نهی؟ و این چنین شمشیر قیمتی که شاید در عرب ده شمشیر دیگر مانند این نباشد از من نمی‌ستانی؟ امیر فرمود: که چگونه این شمشیر از تو بستانم و حال آنکه مراد تو از من بدین شمشیر حاصل خواهد شد. ابن ملجم به زمین افتاد و جزع بسیار کرد، و گفت! یا امیر المؤمنین «هیهات هیهات»، هرگز مبادا که این صورت در خیال من گذرد یا این فکر محال در خاطر من خطور کند، و من به عشق ملازمت تو ترک وطن و مسکن گرفته‌ام، و دل از أحباب و أصحاب برداشته محبّت این حضرت عالی رتبت نقش دوستی ما سوی از لوح دلم شسته است، و سلطان مودّت ملازمان این جناب مستطاب در صدر دلم متمکّن گشته.
حاشا که دلم از تو جدا تاند شدیا با کس دیگر آشنا تاند شد
از مهر تو بگسلد کرا دارد دوست‌وز کوی تو بگذرد کجا تاند شد أمیر فرمود این صورتیست واقع شدنی و در این خلافی متصوّر نیست، و این امریست بودنی، از آن تجاوز ممکن نی، و تو غبار وحشت بر آئینه ألفت خواهی بیخت، و از مقام وفاق به بادیه نافرجام نفاق خواهی گریخت.
آئین مهر و رسم وفا عادت تو نیست‌هر چند شرط و عهد کنی باز بشکنی ابن ملجم گفت: ای أمیر اینک من در پیش تو ایستاده‌ام به فرمای تا هر دو دستم ببرند، و اگر تحقیق فرموده‌ای که از من این صورت واقع خواهد شد حکم کن تا به قصاصم رسانند.
أمیر فرمود: که چون تو را قصاص کنم، که از تو امری صادر نشده است که مستحق قصاص
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:207

شوی؟ امّا مخبر صادق مرا خبر داده است و می‌دانم که قول او راست و سخن او حقّ است.
و قولی آن است که ابن ملجم از خوارج بوده، و به وقت توجّه آن قوم به نهروان آمده، و مجال بیرون رفتن نیافته، و در لشکر امیر بمانده، و بر هر تقدیر، چون حضرت امیر از حرب خوارج فارغ شده متوجّه کوفه گشت، ابن ملجم اجازت طلبید که از پیش برود، و مژده فتح و نصرت أمیر به اهل کوفه رساند. امّا چون به کوفه رسید گرد بازار و محلّات می‌گشت، و به آواز بلند خبر فتح أمیر با مردم کوفه می‌گفت، و مضمون این کلام به مسامع خاصّ و عام می‌رسانید.
خورشید ظفر از أفق فتح برآمدوز پرتو وی نوبت ظلمت بسر آمد ناگاه در محلّه‌ای بدر سرائی رسید، و آواز دف و نی شنید که از خانه بیرون می‌آید، بر در آن خانه بایستاد، و با خود گفت: ساکنان این خانه را از این منکر نهی کنم، و به عذاب الهی و عقوبت پادشاهی تخویف نمایم، پس نعره زد، و أهل آن خانه را از غنا و سرود منع کرد. عجب حالتی که اوّل کارش نهی بود از زمر و آخر عملش شرب بود از خمر، و به سبب آن اختیار کرد صعبترین کاری و زشت‌ترین أمری، و منشور أحوال خود به توقیع شقاوت أبدی و خسران سرمدی موشّح گردانید.
ز نفس نابکار و طبع منحوس‌به زندان شقاوت ماند محبوس القصّه، جمعی عورات دید که از آن خانه بیرون آمدند با جامه‌های ملوّن، و پیرایه‌های گوناگون، و در میان ایشان زنی بود بسیار جمیله، نام او قطامه. و در عرب به حسن و جمال او مثال زدندی، چون چشم ابن ملجم بر آن زن افتاد شعله عشق او در کانون سینه پرکینه‌اش برافروخت، و خرمن صبرش به شراره برق محبّت او بسوخت.
لشکر کشید عشق و دلم ترک جان گرفت‌صبر گریز پای سر اندر جهان گرفت آخر بدست وقاحت، پرده حیا را از پیش برداشته نزد قطامه آمد، و گفت: ای دلارام نازنین، از کدام قوم و قبیله‌ای؟ جواب داد: که از تیم الرّباب، و آن قبیله خوارج بودند، و حضرت أمیر در نهروان جمعی از ایشان را به قتل رسانیده بود، و پدر و برادر قطامه و دوازده تن از خویشان او از جمله آن قتلی بودند. القصّه، ابن ملجم گفت: ایم أنت أم ذات بعل؟ یعنی تو بیوه‌ای یا شوهر داری؟ گفت: شوهر ندارم، گفت: رغبت می‌کنی به
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:208

شوهری که تو را هیچ‌کس بدان ملامت نکند و از فتنه او ایمن باشی؟ قطامه گفت: دیرگاهست که به چنین شوهری محتاجم، و نمی‌یابم، ابن ملجم گفت اکنون یافتی اجابت کن، از آنجا که نسبت جنسیّت بود، دل قطامه به جانب وی میل نمود.
ذرّه ذرّه کاندر این ارض و سماست‌جنس خود را همچو کاه و کهرباست گفت همراه من بیا تا با اولیای خود مشورت کنم، آن ملعون با آن ملعونه به رفت تا به در سرای وی رسید، قطامه به منزل خود درآمد، و فرمود: تا در سرای فرو بستند، و جامه‌هائی به تکلّف در پوشید، و پیرایه‌ها بر خود بست.
تو بی‌پیرایه دلها می‌ربودی از کسان و این دم‌که این پیرایه بستی قصد جان بی‌دلان داری پس جلوه‌کنان به بالای غرفه برآمد، و به کرشمه حسن و جمال و شیوه غنج و دلال ابن ملجم را به یکبارگی گرفتار خود گردانید، و چون دید که تیر عشق بر نشانه آمد آغاز ناز کرد، و گفت: اولیای من رغبت نمی‌کنند که در عقد و نکاح تو درآیم إلّا به مهر گران، و مشکل که تو عهده آن بیرون توانی آمدن، ابن ملجم گفت تعیین مهر نمای، تا در آن باب تأمّلی کنم، قطامه گفت: که مهر من سه چیز است: یکی آنکه سه هزار درهم نقد أدا کنی، دوم کنیزک جمیله مغنّیه بیاوری، سوم قتل علی بن ابی طالب اختیار نمائی، پسر ملجم گفت: قضیّه درهم و کنیزک را قبول دارم، امّا کشتن علی کاریست به غایت صعب، و یحک ای قطامه! که قادر تواند بود بر کشتن علی؟ که شهسوار مشرق و مغرب و شکننده گردنکشان و پردلان عرب است.
چو او بر کشد ذو الفقار از غلاف‌ز هیبت فتد لرزه بر کوه قاف
چو در دست او نیزه گردان شودبلای دلیران و گردان شود قطامه گفت: من مال و کنیزک نیز به تو می‌بخشم، امّا از سر قتل علی در نمی‌گذرم، و تا کینه پدر و برادر از او نخواهم آرام ندارم، این زمان کابین من کشتن علی است، اگر وصال من می‌خواهی این کار را قبول کن وگرنه پندار که هرگزم ندیدی. ابن ملجم که این سخن بشنود، آتش نفاق او شعله کشید، و دیگ حمیّت جاهلیّتش به جوش آمد، و گفت: و اللّه که سخن علی راست است و آنچه مرا می‌گفت اینک أثر آن پدید آمد، و گوئیا که من بدین شهر نیامدم الّا به کشتن علی، پس گفت: ای قطامه برین عزیمت
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:209

بایستادم و کمر به قتل او بربستم، و اگر به یک ضربت که به او زنم از من راضی شوی زود این مهمّ را کفایت کنم، قطامه گفت: روا باشد، و من نیز جماعتی را طلب کنم که در این کار تو را یار و مدد کار باشند، و من بدین مقدار راضی شدم، اکنون شمشیر خود بدین سخن نزدیک من بنه، تا از سر شرط در نگذری، و زود بازآئی، ابن ملجم شمشیر خود را بدو داد، و روی به خدمت امیر نهاد، و در آن محل أهل کوفه به استقبال رفته بودند، و حضرت أمیر به کوفه درآمده بود، مردمان تهنیت می‌گفتند و مبارک باد می‌کردند.
للّه الحمد که مقصود ز در بازآمدمردم چشم جهان بین ز سفر بازآمد
للّه الحمد که از وصل مسیحا نفسی‌به تن خسته دلان جان دگر بازآمد امیر المؤمنین می‌راند، تا به در مسجد کوفه رسید عنان مرکب باز کشید و پای از رکاب بیرون کرده پیاده شد و قدم مبارک در مسجد نهاد، و دو رکعت نماز تحیّت مسجد أدا فرمود، و فرزندان أمیر و محبّان و أشراف و اعیان کوفه همه آنجا حاضر بودند، مرتضی علی (علیه السلام) به بالای منبر برآمد، و خطبه‌ای مشتمل بر حمد الهی و نعت حضرت رسالت پناهی خواند، و مردمان را از عقوبت ربّانی به ترسانید، و به مثوبت جاودانی امیدوار گردانید، پس بر جانب راست منبر نگاه کرد امام حسن را دید نشسته، گفت: «یا بنی کم مضی من شهرنا هذا» از این ماه ما چند روز گذشته است؟ و آن ماه مبارک رمضان بود، شاهزاده فرمود: که سیزده روز یا امیر المؤمنین، پس به جانب چپ منبر نگریست حسین حاضر بود، فرمود: «یا بنیّ کم بقی من شهرنا هذا؟» از این ماه چند روز مانده است؟ گفت: هفده روز یا امیر المؤمنین، پس علی دست به محاسن مبارک خود فرود آورد، و گفت: در این ماه محاسن مرا از خون سر من خضاب کند بدبخت‌ترین این امّت، و بیتی چند أدا فرمود، که مضمونش این است: قتل من می‌خواهد نامرادی از قبیله مراد، و من به وی نیکوئی خواهم کرد.
آورده‌اند: که چون این سخن به سمع ابن ملجم رسید هیبتی عظیم به وی غلبه کرد بیامد و در پیش امیر بایستاد، و گفت: پناه می‌برم به خدای یا امیر المؤمنین! از آنچه بر من گمان می‌بری، و از تو درخواست می‌کنم که بفرمائی تا دستهای مرا قطع کنند یا مرا به
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:210

زشت‌ترین وجهی قتل کنند. امیر فرمود: که ناکشته را قصاص نتوان کرد و لیکن رسول خدا (صلی اللّه علیه و آله) مرا خبر داده است که کشنده تو از قبیله مراد باشد و تو را از برای مراد خود، ضربتی زند، و او به مراد خود نرسد. ابن ملجم همچنان استبعاد می‌کرد، و استعاذه می‌نمود. امیر گفت: من تو را از سرّی خبر دهم که تو بر آن مطّلع باشی، و دایه تو هیچ‌کس دیگر بر آن وقوف نداشته باشد، به خدای بر تو سوگند که تربیت کننده تو در طفولیت زنی یهودیه بود؟ گفت: آری أمیر فرمود: که روزی آن زن از تو در غضب شده بود؟ گفت: آری و سر در پیش انداخت. بعد از آن أمیر به گریست گریستنی که محاسن مبارکش تر شد، و حضّار مجلس نیز بگریستند، پس گفت: ای قوم تا نپندارید که من از مرگ می‌ترسم، نی، همیشه آرزومند مرگ بوده‌ام و انتظار شهادت می‌برم.
مرگ ما را زندگی دیگر است‌زهر مرگ از شهد شیرین خوشترست
مرگ سازد مغز را صافی ز پوست‌تا رساند دوست را نزدیک دوست اما گریه من برای فرزندان مظلوم و جگرگوشگان محروم منست که حالا بدرد غریبی مبتلااند، و بعد از من بسوز یتیمی نیز گرفتار خواهند گشت، پس فرمود: که ای حاضران بغایبان برسانید که چون فرزندان مرا شهید کنند و خبر آن به شما رسد در مصیبت ایشان بگریید، و از حسرت ایشان بنالید، که گریه شما بر اولاد من ضایع نخواهد بود. پس ای عزیزان در این ایّام غم انجام، جهد کنید تا قطره‌ای چند آب از دیده ببارید، که آب دیده بنده، آتش غضب ربّانی را فرو نشاند، هر که در این روزها از سر لذّت نفس برخیزد، و به ماتم فرزندان رسول (صلی اللّه علیه و آله) نشیند و گل اندوه در باغ سینه بشکفاند، و مرغ ندامت را بر شاخسار ملامت به نغمه درآرد، امید هست که فردا در ریاض بهشت پاکیزه سرشت ریاحین مرادش از بساتین امید شکفتن گیرد، و رخساره جانش به خط نجات و خال رفع درجات زیب و بها پذیرد.
هر که امروز از برای آن شهیدان غم خوردباشد از اندازه بیرون شادی فردای او
ای عزیزان یک ره از حال حسن یاد آوریدگشته تلخ از زهر دشمن، لعل شکر خای او
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:211

پس براندیشید از قتل حسین بن علی‌وز غم اولاد پاک و عترت والای او
تشنه لب، خسته جگر، مجروح تن پرغصّه دل‌در میان خاک و خون پنهان رخ زیبای او القصّه، أمیر از منبر فرود آمد، و شبی در خانه حسن افطار می‌کرد، و شبی در منزل حسین، و زیاده از سه لقمه تناول نمی‌فرمود، گفتند یا امیر المؤمنین چرا زیاده طعام نمی‌خورید؟ فرمود: که نزدیک رسیده که به درگاه حق بازگردم، می‌خواهم که چون أمر حق در رسد آلوده نباشم. پس ابن ملجم در همان شب به خانه قطامه رفت و قطامه وردان تمیمی را پیدا کرده بود از قبیله خود، و ابن ملجم با شبیب بن بجره أشجعی سخن گفته بود، و او را به معاونت خود بر قتل علی راضی ساخته، پس هر سه خارجی، در آن شب به حضور قطامه بر قتل امیر بیعت کردند، و ابن ملجم به فرمود تا شمشیر او را به زهر آب دادند، و منتظر فرصت می‌بود، تا شب نوزدهم رمضان درآمد، امیر همه شب به طاعت مشغول بود، و مطلق خواب نفرمود، هر ساعت میان سرای درآمدی، و در آسمان نگریستی و گفتی: «صدق رسول اللّه» و اللّه که هرگز رسول خدای (صلی اللّه علیه و آله) دروغ نگفت. پس چه چیز بازمی‌دارد کشنده مرا از کشتن، و بر همین منوال می‌گذرانید، تا وقت آن آمد که به مسجد رود، پس وضو تازه کرد و میان در بست و در حال میان بستن فرمود:
«اشدد حیازیمک للموت فانّ الموت لاقیکا» میان را سخت بربند از برای مرگ، که مرگ با تو ملاقات خواهد کرد.
«و لا تجزع من الموت اذا حلّ بوادیکا» و جزع مکن از مرگ چون به وادی تو فرود آید که رقم خلود بر صحیفه حال هیچ مخلوقی نکشیده‌اند، و شربت حیات جاودانی هیچ أحدی را از موجودات نچشانیده.
آری اساس خانه عمر استوار نیست‌دار فنا محل ثبات و قرار نیست پس چون امیر، عزیمت بیرون رفتن فرمود به میان سرای رسید که مرغابی چند که در آن خانه بودند پیش آمدند، و فریاد برکشیده دامن آن حضرت را به منقار گرفتند، و
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:212

نمی‌گذاشتند که بیرون رود، دختران امیر خواستند که ایشان را دور کنند، أمیر فرمود که دست از اینان بدارید، که ایشان نوحه‌کنندگانند بر من.
و در روایتی آمده است که فرمود: «هنّ صوایح، تتبعها نوایح». حالا اینها فریادکنندگانند در فراق من، و بعد از آن نوحه‌کنندگان از پی در خواهند آمد برای مصیبت من. و آن شب أمیر در خانه امام حسن إفطار کرده بود، چون این کلمه بگفت حسن فرمود که یا أبتاه! این چه فالست که می‌زنی، و این چه حدیث است که می‌گویی؟ که دلهای ما دردمند و جانهای ما مستمند شد، گفت: ای فرزند این فال نیست، امّا دلم گواهی می‌دهد که در این ماه از جمله کشتگان خواهم بود. پس با یک یک فرزندان بر سبیل وداع کلمه‌ای می‌گفت، و گوئیا از در و دیوار آواز جان‌گزاری الفراق! الفراق! استماع می‌افتاد.
رخت بر بستیم و دل برداشتیم‌صحبت دیرینه را بگذاشتیم
وقت شد کز غصّه و غم وارهیم‌بر غم و شادی عالم پا نهیم
تا به کی بار غم دونان کشیم؟تا بکی خونابه زین و آن چشیم؟
صدر جنّت بهر ما آراسته‌ما درین زندان به محنت کاسته پس امیر روی به مسجد روان شد و گفت:
خلوا سبیل المؤمن المجاهدفی اللّه لا یعبد غیر الواحد یعنی راه دهید مؤمن جهادکننده در راه خدای را که هرگز غیر معبود یکتا، پرستش نکرده، و چون به مسجد بانک نماز گفت و مردمان را برای نماز آواز داد، و قدم در مسجد نهاد، و به نماز ایستاد.
امّا آن سه نفر خارجی شب همه شب در خانه قطامه شراب خورده بودند، و در آن وقت مست و خراب افتاده، چون قطامه آواز بانگ نماز امیر شنید، ابن ملجم را بیدار کرد و گفت: برخیز که وقت رسید و اینک علی به مسجد آمد و دم به دمست، که مردم روی به مسجد خواهند نهاد، زود برو حاجت من روا کن و به زودی بازآی، و درد فراق خود را هم به شربت وصال من دوا کن. ابن ملجم برخاست، و تیغ زهرآلود خود را برگرفت، و گفت بروم به تن هلاک و بدبخت، و بازآیم بدیده آنچه نتوان دید، که من
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:213

دیروز از علی شنیدم که گفت رسول خدای (صلی اللّه علیه و آله) فرمود: که بدبخت‌ترین پسینیان کشنده علیّ بن ابی طالب خواهد بود، این به گفت و روی به مسجد نهاد و خود را در میان خفتگان انداخت، امّا چون مرتضی علی از أدای تحیّت مسجد، فارغ شد برخاست و گرد مسجد برآمد و خفتگان را برای نماز بیدار می‌کرد. ابن ملجم بر روی خفته بود، امیر سرپائی فراوی زد، و گفت که: «قم و صلّ» یعنی بیدار شو و نمازگزار، و از او درگذشت و باز پیش محراب آمد، و در نماز ایستاد، ابن ملجم برخاست و دستیار خود را گفت برخیز که فرصت فوت می‌شود.
و در تاریخ طبری و بعضی کتب معتبره مذکور است که: «امیر هنوز بانک نماز می‌گفت که آن سه خارجی به در مسجد آمدند، شبیب و وردان هر دو به در مسجد بنشستند، هر یکی از طرفی، و گفتند هر دو شمشیر بزنیم اگر یکی خطا شود دیگری به جائی رسد. و ابن ملجم را گفتند: تو به درون مسجد رو، و اگر ما را کاری برنیاید کار خود بکن، امّا چون امیر از اذان فارغ شد، قدم در مسجد نهاد، شبیب شمشیر بزد بر طاق در مسجد آمد و بشکست. وردان هم تیغ فرود آورد، بر دیوار آمد ایشان هر دو بجستند، ابن ملجم گفت: وا فضیحتاه همین زمان مردم در رسند و ما را بگیرند، پس شمشیر بکشید و پیش محراب آمد، و امیر در نماز بود، صبر کرد تا سجده اول بجای آورد، و همین که سر از سجده برداشت آن شقی شمشیر فرود آورد، و قضا را بر آن موضع آمد که در روز حرب خندق عمرو بن عبد ود زخم زده بود، چون این ضربت بر محلّ آن ضربت رسید تا مغز سر مبارکش شکافته شد، و آوازی از أمیر برآمد که «فزت بربّ الکعبه» یعنی بازرستم و فیروزی یافتم به خدای کعبه. ابن ملجم که این صدا شنید از مسجد بیرون گریخت، و آوازه درافتاد، که «قتل أمیر المؤمنین» اهل کوفه به یک بار روی به مسجد نهادند، و حسن و حسین که این خبر شنیدند جامه صبر چاک کرده، عمامه شکیبائی از سر برداشته به مسجد آمدند، پدر بزرگوار خود را دیدند در پیش محراب افتاده، در قدم پدر افتادند و کف پای مبارک وی بر دیده روشن نهادند، و امیر به دست خود خون سر خود را فرا می‌گرفت و در روی و محاسن می‌مالید، و می‌گفت: بدین حالت
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:214

رسول خدای را ببینم و بدین صفت با فاطمه ملاقات کنم، و بدین هیئت عمّم حمزه سید الشهدا را مشاهده نمایم، و بدین صورت برادرم جعفر طیّار را به نظر درآرم. حسن و حسین می‌گریستند، و اعاظم کوفه وا ویلاه! و وا مصیبتاه! و وا علیّاه! می‌گفتند.
افغان که راحت دل و آرام جان برفت‌شاه زمان و قدوه خلق جهان برفت
غم شد محیط مرکز عالم ز هر طرف‌کان مرکز محیط کرم از میان برفت یکی گفت یا امیر المؤمنین که با تو این معامله کرد؟ فرمود: که صبر کنید که همین ساعت از در درآید، درین سخن بودند که شبیب که اوّل قصد آن حضرت کرده بود سراسیمه و سرگردان از در مسجد درآمد، وی را گفتند مگر تو ضربت زده‌ای؟ خواست که گوید، نی. بی‌اختیار گفت: آری. مردمان وی را در روی افکندند و لگد بر وی می‌زدند تا هلاک شد، و ابن ملجم گریخته به سرای ابن عمّ خود شد، و سلاح از تن باز می‌کرد که پسر عمّش درآمد وی را مشوّش دید، پرسید که مگر قاتل علی توئی؟ خواست که گوید لا بر زبانش رفت که نعم. پسر عمّ گریبانش گرفته کشان‌کشان به مسجد درآورد.
و قولی آن است که شبیب را پسر عمّش به مسجد آورد و ابن ملجم از مسجد بیرون جسته می‌رفت، یکی از قبیله همدان به وی رسید دید، که شمشیر کشیده و می‌رود، حال پرسید بر زبانش رفت که علی را بکشتم. آن مرد قطیفه‌ای در دست داشت بر روی ابن ملجم افکند و او را فرو گرفت، و مردم مدد کردند و دست و گردنش بر هم بسته به مسجد درآوردند و امیر المؤمنین فرزند خود امام حسن را فرمود: که تا با مردم نماز بامداد به گزارد. امّا چون ابن ملجم را به مسجد درآوردند، أمیر را چشم بر وی افتاد، گفت یا «اخا المراد» مگر من بد امیری بودم شما را؟ گفت «معاذ اللّه یا امیر المؤمنین» گفت پس چه تو را بر این را داشت که فرزندانم یتیم ساختی، و رخنه. در ارکان خاندانم انداختی، نه من با تو نیکوئی کرده بودم؟ گفت بلی. امّا واقع شد آنچه شد، «و کان أمر اللّه قدرا مقدورا» امیر فرمود که وی را به زندان برید، و تا من زنده‌ام از مطعومات، و مشروبات هر چه می‌خورم وی را نیز همان دهید و خورش از وی بازنگیرید پس اگر من بزیم هر چه رأی من در باب وی تقاضا کند به جای آرم، و اگر درگذرم او را یک
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:215

ضربت بیش مزنید که مرا یک ضربت زده است. پس امیر را بر گلیمی خوابانیدند، و یک سر گلیم را حسن بر دوش گرفت و سر دیگر حسین، و چون آن حضرت را از مسجد بیرون آوردند صبح دمیده بود، و جهان روشن شده، امیر فرمود که مرا روی به جانب مشرق برآرید، چنان کردند، فرمود که: «وَ الصُّبْحِ إِذا تَنَفَّسَ» «1» ای صبح بدان خدائی که به فرمان او برآمدی و به حکم او نفس زدی که روز قیامت از تو گواهی در خواهم خواست، و باید که چون تو صادقی به راستی گواهی دهی که از آن روز که با رسول خدای در اول جوانی خود نماز گزاردم تا امروز هرگز تو مرا خفته نیافتی، و من تو را ناآمده یافتم، آنگه سجده کرده و گفت: بار خدایا گواه باش و «کَفی بِاللَّهِ شَهِیداً «2»»* فردای قیامت که صد و بیست و چهار هزار پیغمبر حاضر باشند و ملائکه و صدّیقان و شهیدان، به عرش ناظر باشند، گواهی بدهی که از آن ساعت که بدست حبیب و صفیّ تو ایمان آورده‌ام، هر چه فرموده‌ای به جان قبول کرده‌ام، و هر چه از آن نهی کرده‌ای، مباشر آن نگشته‌ام، و خلاف سخن تو و پیغمبر تو نیندیشیده‌ام، و در خاطر نگذرانیده‌ام، بزرگان کوفه که حاضر بودند، خروش برآوردند و فغان از کافّه کوفیان برآمد.
دلها تمام ز آتش حسرت، کباب شدجانها اسیر سلسله اضطراب شد
لب تشنگان بادیه اشتیاق رادریای صبر و بحر سلامت سراب شد امّا چون امیر را به خانه درآوردند خروش از دختران فاطمه زهرا، و سایر فرزندان برآمد، و ناله وا أبتاه و فریاد وا علیّاه و از روی زمین به بالای چرخ برین رسید.
شاید ار شور در جهان فکنیم‌غلغلی در جهانیان فکنیم
رستخیزی ز جان برانگیزیم‌گریه بر پیر و بر جوان فکنیم یک یک از فرزندان امیر می‌آمدند، و در دست و پای پدر می‌افتادند، و بوسه بر قدم مبارک او می‌دادند، و می‌گفتند. پدر این چه حالست که مشاهده می‌کنیم؟ ای کاش مادر ما فاطمه زهرا زنده بودی، تا ما را در این محنت تسلّی دادی، و کاشکی ما در مدینه بر سر تربت جدّ خود می‌بودیم، تا در دل خود بر سر آن روضه به شرح بازمی‌گفتیم این چه
______________________________
(1)- سوره تکویر، آیه 18.
(2)- سوره نساء، آیه: 79.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:216

حالست که ما را افتاده، غریبی و یتیمی ما به هم جمع شد؟!
راوی گوید که از گریه و زاری فرزندان امیر آتش حسرتی برافروخته شد که دلهای حاضران به سوخت و هر که ناله ایشان می‌شنید خون از دیده می‌بارید.
هر که را بینم ازین سوز و الم می‌گریدهر که را یابم از این آتش غم می‌سوزد امیر یک یک از ایشان را در بر می‌گرفت و بوسه بر سر و روی ایشان می‌داد و می‌گفت: صبر کنید و شکیبائی پیش آرید، که به نزدیک جدّ شما مصطفی و پیش مادر شما فاطمه زهرا می‌روم، و من در این شبها حضرت مصطفی (صلی اللّه علیه و آله) را در خواب دیدم که به آستین مبارک غبار از روی من پاک می‌کرد، و می‌گفت: یا علی آنچه بر تو بود به جای آوردی. این خواب دلالت می‌کند بر آنکه نقاب جسم از پیش چهره روح من بر خواهند داشت، تا جلوه کنان به منظر قدس برآید.
حجاب چهره جان می‌شود غبار تنم‌خوشا دمی که ازین چهره پرده برفکنم و چون زمانی برآمد «عمرو بن نعمان» جرّاح را از در حجره درآوردند چون دیده جرّاح بر جراحت امیر افتاد، عمامه از سر برگرفت، و جامه بر تن چاک زد و گفت وا ویلاه! این شمشیر را به زهر آب داده‌اند، این جراحت مرهم‌پذیر نیست. دریغ چون تو مقتدائی، دریغ چون تو پیشوائی، دریغ چون تو عالمی، دریغ چون تو حاکمی.
دریغ چون تو امیری، دریغ چون تو امامی‌برای شرع مشیری، برای ملک نظامی دیگر باره فریاد از خاندان ولایت و دودمان امامت برآمد. که پیش از آمدن جراح به سر بالین امیر ام کلثوم بدر آن خانه رفت. که ابن ملجم محبوس بود و گفت: ای شقی تو در دام افتادی و امیر از آن زخم هیچ باک ندارد. ابن ملجم گفت: ای دختر برو و گریه را ساز کن، که من آن شمشیر را به هزار دینار خریده بودم، و هزار درهم صرف کرده‌ام تا به زهر آب داده‌ام، و اگر فرضا این زخم بر همه اهل کوفه واقع شدی یک تن جان سالم نبردی، آخر یک کس به چنین زخمی چه کند؟ و این صورت در شب جمعه نوزدهم ماه مبارک رمضان واقع شد، و آن حضرت در شب یکشنبه بیست و یکم درگذشت. و در آن دو روز وصیّت‌نامه نوشت و فرزندان را وداع فرمود چون شب یکشنبه درآمد، فرمود: تا وی را به حجره خاصّ بردند. امّ کلثوم را گفت: «یا بنیّة أغلقی علی ابیک الباب»
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:217

ای دختر من، در را بر روی پدر خود فراز کن، امّ کلثوم از خانه بیرون آمد و چنان کرد، و حسن و حسین در بیرون در بنشستند و ناگاه آواز هاتفی آمد که «أ فمن یلقی فی النّار خیر ام من یأتی آمنا یوم القیمة». و شنودند که هاتفی دیگر او را جواب داد «بل من یعطی آمنا یوم القیامه» راوی گوید: چون امیر را در آن حجره بردند. در فراز کردند ناگه کلمه طیبه «لا اله الّا اللّه» شنیدند شاهزادگان را طاقت طاق شد در باز کردند و بدان حجره درآمدند، امیر به جوار رحمت ملک کبیر پیوسته بود.
و در شواهد آورده: که امیر المؤمنین حسین روایت کرده که چون حضرت امیر وفات یافت، شنیدم که قائلی می‌گوید که بیرون روید و این بنده خدا را با ما گذارید. بیرون رفتیم از درون خانه آوازی آمد، که محمد درگذشت و وصیّ او شهید شد. نگهبانی امّت که تواند کرد؟ دیگری گفت: هر که سیرت ایشان ورزد و پیروی ایشان کند. چون آواز ساکن شد درآمدیم وی را دیدیم غسل داده و در کفن پیچیده، بر وی نماز گزاردیم.
و روایتی هست که امیر فرمود: که چون من از این عالم بروم از زاویه خانه، لوحی پدید آید مرا در آنجا خوابانید و بشوئید و از آستان خانه کفن و حنوط پدید می‌آید، مرا کفن کنید و در تابوت نهید، آن تابوت را در میان خانه وضع کنید، و فرزندان مرا بیاورید تا پدر خود را وداع کنند، یک بار حسن بر من نماز گزارد و یک بار حسین، و چون پیش تابوت از زمین برخیزد، شما پس تابوت را بردارید. هر جا که سر تابوت به زمین فرود آید، تابوت مرا آنجا بگذارید و بکنید، تابوتی از ساج پدید آید، مرا آنجا دفن کنید. و در شواهد مذکورست، که امیر المؤمنین حسن و حسین را وصیت کرده بود که چون درگذرم مرا بر سریری نهید و بیرون برید و به غریّین برسانید، که آنجا سنگی سفید خواهید یافت که از آن نور درخشان باشد. آن را بکنید که در آنجا گشادگی خواهید یافت مرا در آنجا دفن کنید، پس حکم وصیّت حضرت أمیر را در شب به جای آورده، در همین موضع که حالا به نجف مشهور است دفن کردند. و قبر مبارک وی را مستور ساخته، با زمین هموار کردند و کسی بر آن اطّلاع نداشت مگر جمعی از اهل بیت، و همچنان پوشیده مانده بود. تا در زمان خلفای عباسی،
روزی هارون الرشید شکارکنان به ساحت غریّین رسید. آنجا پشته‌ای بود آهوان پناه
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:218

بدان پشته بردند، هر چند چرغ «1» بر ایشان انداختند و سگان بر ایشان دوانیدند بازگشتند، و نزدیک آهوان نیامدند. هارون از آن صورت متعجّب شد به فرمود، تا پیری را از مردم آن نواحی حاضر کردند و از سر آن معنی پرسیدند، پیر گفت: از پدران به ما چنین رسیده است، که قبر امیر المؤمنین علی اینجاست. هارون ترک شکار کرده آن موضع را زیارت می‌کرد و تا زنده بود هر سال به زیارت آن مقام لازم الاحترام می‌آمد.
القصّه، چون شاهزادگان امیر را به شب برداشته از کوفه بیرون بردند و در موضعی که وصیّت فرموده بود دفن کرده بازگشتند، جمعی از محبّان و موالیان که خبر یافته از عقب می‌رفتند، چون دیدند که حسن و حسین می‌آیند سرها برهنه کرده در پای ایشان افتادند و می‌گفتند: ای مخدوم‌زادگان امیر المؤمنین را چه کردید؟ و امام المتّقین را کجا گذاشتید؟ صاحب ذو الفقار کو شاه دلدل سوار کو؟؟.
شهریست پر ز حسرت و غم شهریار کو؟کاریست بس خراب خداوند کار کو؟
هفت اختر و چهار گهر در مصیبتندوا حسرتا خلاصه هشت و چهار کو؟
او روزگار دولت و روز امید بودآن روز خوش کجا شد و آن روزگار کو؟ پس آن جماعت تأسّف بسیاری خوردند، و هر چند در آن صحرا بگشتند و از تربت آن حضرت نشان نیافتند. راوی گوید: که در آن وقت که حسن و حسین از دفن پدر بزرگوار بازگردیدند، به در شهر کوفه رسیدند از میان ویرانه‌ها، ناله زاری شنیدند و بر اثر آن ناله رفته غریبی ضعیف، و بیماری نحیف، دیدند در آن ویرانه تنها بر خاک افتاده و خشتی زیر سر نهاده می‌نالید و می‌زارید و اشک حسرت و اندوه از دیده می‌بارید. گفتند:
چه کسی که چنین زار می‌نالی؟ گفت: مردی غریبم و مهجور و عاجز و حزین و رنجور به هر کاری درمانده و از همه کس بازمانده نه مادر دارم، نه پدر نه خویش نه برادر نه مونسی و نه دلبندی نه زنی، نه غمخواری، نه پیوندی، گفتند: پس تیماری تو که می‌کند؟
گفت: یک سال است که من در این شهرم. هر روز مردی بیامدی و بر بالین من به نشستی، چون پدر مشفق مرا تیمار داشتی و چون برادر مهربان غمخواری کردی، گفتند: نام
______________________________
(1)- چرغ: یعنی باز از مرغان شکاری است و معرّب آن صقر است.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:219

آن کس می‌دانی؟ گفت: نمی‌دانم. گفتند: هیچ بار از وی نپرسیدی؟ گفت: آری پرسیدم جواب گفت تو را با نام من چه کارست؟ من تعهّد حال تو از بهر خدا می‌کنم نه از بهر شهرت و ریا. گفتند: ای پیر رنگ و روی و هیأت او چگونه بود؟ گفت: من نابیناام از آن نشان نتوانم داد امّا سه روز است که نزد من نیامده و تعهّد حال من نکرده، ندانم تا وی را چه افتاده؟ گفتند: ای پیر هیچ نشانی از گفتار و کردار او می‌دانی؟ گفت: نشانی او آنست که پیوسته تهلیل و تسبیح کردی، و چون آواز تسبیح برداشتی گوئیا درهای آسمان به گشادندی و صدای تسبیح و تهلیل ملایک بگوش من آمدی، بلکه از در و دیوار و سنگ و کلوخ ندای تسبح و تهلیل می‌شنیدم، و چون نزدیک من نشستی گفتی «مسکین جالس مسکینا» درویشی است که با درویشی همنشینی می‌کند «غریب جالس غریبا» غربیست که با غریبی مجالست می‌کند. شاهزادگان درهم نگریستند و زار بگریستند و گفتند این نشانه بابای ما علیّ بن أبی طالب است. پیر گفت: آن حضرت را چه شد که درین سه روز پیدا نیست؟ گفتند: ای پیر، بدبختی او را ضربت زد، و او از دار غرور به سرای سرور، انتقال فرمود. و ما حالا از دفن وی می‌آئیم، پیر بعد از استماع این واقعه به خروشید و خود را بر زمین می‌زد و می‌گفت مرا چه محلّ، آنکه امیر المؤمنین علی تعهّد حال من کند.
حسن و حسین آن پیر غریب را تسلّی می‌دادند و او اضطراب بسیار می‌کرد و می‌گفت.
نمی‌دانم چه کار افتاد ما راکه آن دلدار ما را زار بگذاشت
درین ویرانه این پیر حزین راغریب و عاجز و بی‌یار بگذاشت پس گفت ای مخدوم‌زادگان، به حقّ جدّ بزرگوار شما (صلی اللّه علیه و آله) و به روح مقدس پدر عالی‌مقدار شما، سوگند که مرا به سر قبر شریف او برید، تا زیارت وی کنم، حسن برخاست و دست راست آن پیر بگرفت و حسین دست چپ و او را بیاوردند تا به سر روضه مقدّس امیر، آن پیر بر روی قبر درافتاد. و زاری بسیار کرد و گفت الهی به حق صاحب این روضه که جانم بستان که من طاقت فراق وی نیارم. دعای پیر موافق حکم قضا افتاده فی الحال بر سر روضه امیر النحل جان شیرین بداد.
ذرّه‌ای بود به خورشید رسیدقطره‌ای بود به دریا پیوست حسن و حسین بسیار بر وی گریستند و به تجهیز او قیام نموده در حوالی آن
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:220

روضه‌اش دفن کردند.
و أشهر روایات آنست که سنّ شریف امیر در آن وقت به شصت رسیده بود، و از این زیاد و کم نیز گفته‌اند. امّا روز دیگر حضرت امام حسن علیه السلام در مسجد کوفه به منبر برآمد و خطبه‌ای بلیغ ادا نمود و گفت: ای مردمان هر که مرا داند، داند و هر که نداند، بداند که «انا ابن البشیر النذیر» منم پسر پیغمبر بشارت دهنده و بیم‌کننده، یعنی حضرت محمد مصطفی (صلی اللّه علیه و آله) و من فرزند علی مرتضی‌ام و مادرم فاطمه زهرا است، جدّم شما را به راه راست دعوت می‌کرد. پدرم شما را به دین خدا می‌خواند.
و من نیز شما را به همان می‌خوانم. پس عبد اللّه بن عبّاس (رضی اللّه عنه) برخاست و گفت:
ای مردمان این مرد پسر پیغمبر شما و فرزند امام و راهبر شماست، با وی بیعت کنید و به امامت وی اقرار دهید و عهد کنید که از وی برنگردید. مردمان همه گفتند «سمعنا و أطعنا» شنودیم و فرمان می‌بریم پس دست بدادند و بر حضرت امام حسن (علیه السلام) بیعت کردند. آنگاه فرستادند تا ابن ملجم را از زندان بیاوردند و در پیش منبرش بداشتند، آنگه فرمود: که ای بدبخت‌ترین امّت، این چه بود که کردی و رخنه در دین افکندی؟
ابن ملجم سر برآورد، که ای حسن- (رفتنی رفت و بودنی هم بود)- آه و ناله کنون ندارد سود- مرا مکش تا حاکم شام را که دشمن پدر تو بوده و حالا دشمن تست بکشم، امام حسن او را به سخن نگذاشت و شمشیر بکشید و نوک شمشیر به سینه وی فرو برد و فرا پیش خودش کشید و ضربتی بر گردن وی زد که سرش ده قدم دور افتاد. پس مردمان وی را از مسجد بیرون برده در میان بوریا پیچیدند و آتش در وی زدند تا به سوخت.
شاه‌زادگان به تعزیت مشغول گشتند و مردمان می‌آمدند و اهل بیت را تعزیت می‌گفتند.
زین مصیبت جای آن دارد که چشم آفتاب‌دامن گردون ز اشک گرم آلاید به خون
لیک با حکم قضا، جان را چو می‌افتد رجوع‌مرجع دل نیست جز إنّا الیه راجعون
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:221
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

باب ششم: در بیان فضایل امام حسن (ع) و بعضی از احوال وی از ول

پستتوسط pejuhesh232 » يکشنبه اکتبر 15, 2017 6:28 am

باب ششم: در بیان فضایل امام حسن (علیه السلام) و بعضی از احوال وی از ولادت تا شهادت:

در شواهد آورده است که وی امام دوم است از ائمّه اثنی عشر و کنیت وی ابو محمّد است و لقبش تقی و سیّد. و ولادت وی در مدینه بود. در نیمه ماه رمضان سنه ثلث من الهجرة، و جبرئیل «علیه السلام» نام وی را به هدیّه پیش رسول (صلی اللّه علیه و آله و سلم) آورد و بر قطعه‌ای از حریر بهشت نوشته و در صحیفه رضویّه مسطور است که اسماء بنت عمیس (رضی اللّه عنها) حدیث کرد که من قابله فاطمه بودم به حسن و حسین در وقتی که اختر تابنده وجود حسن از برج ولایت طلوع نمود و گوهر درخشنده ذات صافی صفاتش از درج عصمت و طهارت ظهور فرمود.
مهی گشت از افق طالع که پیش طالع سعدش‌کمر چون تو امان بستست خورشید جهان آرا
فلک تا مهد اطفال فلک را می‌دهد جنبش‌نخوابانید از این ماهی در این گهواره مینا خبر به حضرت رسالت «صلی اللّه علیه و آله» رسید فی الحال آمد و گفت ای اسماء بیار فرزند مرا، پس شاهزاده را در خرقه زرد پیچیده بیاوردم و در کنار آن حضرت نهادم آن حضرت خرقه زرد را دور افکند و فرمود: که نه با شما عهد کرده‌ام که فرزندان را در خرقه زرد نپیچید؟ برفتم و خرقه سفید بیاوردم و حسن را برداشته در آن رکو «1»
______________________________
(1)- رکو فارسی قدیم به معنی قطعه جامه ندوخته است.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:222

پیچیده بر کنار حضرت نهادم، و سید عالم بانگ نماز در گوش راست وی گفت و اقامت در گوش چپ وی، و از علی پرسید که وی را چه نام نهاده‌ای؟ علی گفت: یا رسول اللّه من حاضر نبودم که پیشی گیرم به تسمیت «1» فرزند بر شما، اما در خاطر می‌گذارانم که اگر اجازت دهید او را «حرب» نام کنم، و روایتی آن است که گفت او را مسمّی به اسم عمّ خود حمزه گردانم، حضرت (صلی اللّه علیه و آله) فرمود که من هم نیستم که سبقت گیرم بر حکم خدای تعالی به نام نهادن او، در این اثناء جبرئیل فرود آمد و گفت: یا محمد، حضرت علیّ أعلی تو را سلام می‌رساند و می‌گوید: علی از تو به منزله هارون است از موسی، الّا آنکه بعد از تو پیغمبری نخواهد بود. پس این پسر را به نام پسر هارون مسمّی گردان. پیغمبر (صلی اللّه علیه و آله) از جبرئیل پرسید که نام پسر هارون چه بود؟ گفت «شبّر» حضرت (صلوات اللّه و سلامه علیه) فرمود: که ای جبرئیل زبان من عربیست و این لغت عبریست، گفت معنی شبّر به عربی حسن است پس او را حسن نام نهاد، و در روز هفتم عقیقه کرد، از وی بدو کبش املح (گوسفند نر سفید که اندک‌مایه سیاهی به آن آمیخته باشد) که ذبح فرمود.
و ران کبش به قابله داد و سر او را بتراشید و به وزن آن نقره تصدّق فرمود. و امام حسن شبیه‌ترین مردمان بود به رسول (صلی اللّه علیه و آله) از سینه تا به فرق سر، و از انس بن مالک منقول است گفت: نبود هیچ‌کس به رسول خدا شبیه‌تر از حسن بن علی، و مروی است که روزی در مرض موت آن حضرت فاطمه دست حسن و حسین گرفته نزد رسول (صلی اللّه علیه و آله) آورد و فرمود که «هذان ابناک» اینان فرزندان تواند «فورثهما شیئا» پس ایشان را میراث ده چیزی حضرت (صلی اللّه علیه و آله) فرمود امام حسن را بهره سیرت و سیادت من است، و نصیب حسین جود و شجاعت من.
و در صحیحین مذکور است مرفوع به براء بن عازب که گفت: دیدم حضرت رسالت (صلی اللّه علیه و آله) را که حسن بن علی بر دوش وی بود و آن حضرت می‌فرمود:
______________________________
(1)- تسمیت: نامگذاری.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:223

«اللّهمّ إنّی أحبّه فأحبه» بار خدایا من او را دوست می‌دارم پس تو نیز وی را دوست دار، و در روایتی آن است که او را دوست می‌دارم و کسی را که وی را دوست می‌دارد دوست می‌دارم. و از ابو هریره منقول است: که هرگز امام حسن را ندیدم الّا که از شادی لقای او آب از چشم من ریزان شد به جهت آنکه روزی با حضرت رسول (صلی اللّه علیه و آله) به سوق «قینقاع» رفته بودیم و بعد از مراجعت به مسجد درآمدیم حضرت (صلی اللّه علیه و آله) فرمود که لکع را بخوانید زمانی برآمد امام حسن در رسید و خود را در کنار آن حضرت افکند و دست به درون محاسن مبارک آن حضرت در می‌آورد، سیّد عالم (صلی اللّه علیه و آله) و سلم دهان مبارک در دهان وی می‌نهاد و می‌گفت «اللهم انی احبّه و احبّ من یحبّه» شیخ فرید الدین عطار (قدس سرّه) در کتاب «گل و هرمز» آورده.
امامی کو امامت را حسن بودحسن آمد که جمله حسن ظن بود
همه حسن و همه خلق و همه علم‌همه لطف و همه جود و همه حلم
شب از موی سیاهش تیره مانده‌ز رویش ماه روشن خیره مانده
لبش قائم مقام حوض کوثرکه بودی چشمه نوش پیمبر
چنان نوشی به زهرآلوده کردنددلش خون و جگر پالوده کردند
ز زهرش چون جگر شد پاره پاره‌ز غصّه گشت، خونین سنگ خاره در سنن ترمذی مرفوع به ابن عباس (رضی اللّه عنه)، مرویست که: حضرت رسول (صلی اللّه علیه و آله) حسن را بر دوش خود نشانده بود، مردی گفت «نعم المرکب رکبت یا غلام» نیکو مرکبی است که سوار شده‌ای ای پسر! آن حضرت فرمود و «نعم الراکب هو» و او نیز نیکو سواری است.
در شواهد آورده، که روزی رسول «صلی اللّه علیه و آله» به منبر برآمد و حسن با وی، بود گاهی به مردمان نظر می‌کرد و گاهی به سوی وی و می‌گفت: این پسر من سیّد است و زود باشد که خدای تعالی اصلاح کند به واسطه وی میان دو گروه از مسلمانان. و احادیث صحیحه در مناقب حسن و حسین بسیار است و همین یک نکته که: «هما ریحانتیّ من الدّنیا» مستبصر متأمّل را کافی است و خبر «الحسن و الحسین سیّدا شباب اهل
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:224

الجنة» دلیل فضلی وافر و وافی، ابو علی فضل بن حسن الطبرسی در کتاب «اعلام الوری» آورده منقول از ابن عباس که ما نزدیک رسول خدای بودیم که فاطمه بیامد گریان، و حضرت رسول فرمود که: چه چیز می‌گریاند تو را؟
گفت: یا رسول اللّه حسن و حسین از حجره بیرون رفته‌اند و تا این وقت بازنیامده‌اند و علی اینجا نیست و من کسی ندارم که به طلب ایشان فرستم و نمی‌دانم که ایشان کجا باشند؟ حضرت (صلی اللّه علیه و آله) فرمود که مگری ای فاطمه، که خدائی که ایشان را آفریده بدیشان مهربان‌تر است از تو، پس آن حضرت دست به دعا برداشت و گفت: بار خدایا اگر در بیابانند ایشان را نگاهدار و اگر در دریااند به سلامت به کنار آر، فی الحال جبرئیل آمد که یا احمد «صلی اللّه علیه و آله» هیچ غم مخور و اندوهگین مباش که ایشان فاضلانند در دنیا، و بزرگانند در آخرت و پدر ایشان بهتر است از ایشان، و ایشان حالا در حظیره بنی نجّارند و حق سبحانه و تعالی دو فرشته بر ایشان موکّل ساخته تا نگهبانی ایشان می‌کنند.
ابن عبّاس گوید که آن حضرت بر پای خاست و ما با او برخاستیم تا به حظیره بنی نجار رسیدیم، حسن و حسین را دیدیم دست در گردن یکدیگر کرده و فرشته‌ای یک بال خود را فراش ایشان ساخته و به دیگر بال ایشان را پوشیده، رسول خدای (صلی اللّه علیه و آله) حسن را برداشت و آن فرشته حسین را و مردم چنان می‌دیدند که رسول (صلی اللّه علیه و آله) هر دو را برداشته است، ابو ایوب انصاری پیش آمد و گفت یا رسول اللّه یکی از این هر دو را من بردارم تا تو سبکبار شوی، گفت بگذار که ایشان بزرگانند در دنیا و آخرت و پدر ایشان بهتر است از ایشان و هرآینه امروز مشرّف سازم ایشان را به آن چیزی که خدای تعالی شرف ارزانی داشته ایشان را، پس خطبه‌ای ادا فرمود، گفت: أیّها الناس خبر دهم شما را به بهترین مردمان از جهت جدّ و جدّه؟ گفتند بلی یا رسول اللّه! گفت حسن و حسین‌اند که جد ایشان رسول اللّه است و جدّه ایشان خدیجه بنت خویلد، پس گفت خبر دهم شما را به بهترین مردمان از جهت پدر و مادر؟
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:225

گفتند بلی یا رسول اللّه! فرمود که حسن و حسین‌اند که پدر ایشان علیّ بن أبی طالب است و مادر ایشان فاطمه بنت محمّد (صلی اللّه علیه و آله) ای مردمان خبر دهم شما را به بهترین مردمان از جهت خال و خاله؟ گفتند بلی یا رسول اللّه گفت: حسن و حسین‌اند که خال ایشان قاسم بن رسول اللّه است و خاله ایشان زینب بنت رسول اللّه. آیا خبر دهم شما را به بهترین مردمان از جهت عمّ و عمّه؟ گفتند آری یا رسول اللّه، گفت: حسن و حسین‌اند که عمّ ایشان جعفر بن ابی طالب است و عمّه ایشان امّ هانی بنت أبی طالب. کجاست در همه عالم بدین شرف نسبی، و چه نیکو گفته‌اند:
هست بر اهل معرفت روشن‌صفت حضرت حسین و حسن
آن یکی اختریست تابنده‌و آن دگر گوهریست رخشنده
آن یکی نور دیده نبوی‌وی دگر شمع جان مرتضوی
و آن دگر گوهریست رخشنده‌روی او صافتر ز لمعه بدر
گیسوی این، نمونه شب قدرآن یکی ماه آسمان کمال و آن دگر سرو بوستان کمال
حضرت امام حسن علیه السلام را فضائل بسیار است و مناقب بی‌شمار، از جمله آنکه روزی با یکی از اولاد زبیر در سفری همراه بودند و در نخلستانی که درختان آن خشک شده بود نزول فرمودند، خادمان برای امام حسن در پای یک نخله خشک فرش بینداختند و بر آنجا قرار گرفت و پسر زبیر در پای نخله دیگر نزدیک به حسن فرود آمد و گفت: کاشکی بر این نخله خشک خرمای تر بودی، تا تناول کردمی، امام حسن فرمود که: خرمای تر می‌خواهی؟ گفت آری؛ امام دست به دعا برداشت و در زیر لب چیزی گفت که کس ندانست فی الحال یک نخله سبز شد و برگ برآورد، و به خرمای تر بارور گشت؛ شتربان که با ایشان بود گفت و اللّه که این سحر است امام حسن فرمود: این سحر نیست لیکن دعائیست مستجاب که از فرزند پیغمبر (صلی اللّه علیه و آله و سلم) واقع شده پس به آن نخله بالا رفتند و آنچه بار آورده بود ببریدند همه را کفایت کرد. و آنچه در مناقب وی از علم و عبادت و کرم و جود و غیر آن از مکارم اخلاق در کتب اکابر مذکور
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:226

است و به صحّت رسیده نه بر وجهی است که استقصای آن توان کرد، و لا جرم در تفاصیل آن خوض نانموده بر چند بیت که صاحب ترجمه مستقصی ایراد کرده اختصار نموده می‌آید.
اگر عمری بیارایم سخن رانشاید نظم من نعت حسن را
سخن گیرم که جز در عدن نیست‌سزای وصف و اخلاق حسن نیست
سخن گر بگذرد از چرخ اخضرهنوزم وصف او باشد فزونتر
کمالش گرچه نزد ماست ظاهرزبان ما ز مدح اوست قاصر
دو گیتی را وجودش زیب و زینست‌نظیر او اگر جوئی، حسین است امّا راوی اخبار گوید: که «چون مرتضی علی (علیه السلام) به جوار رحمت ایزدی انتقال فرمود امام حسن بن علی به منبر برآمد و خطبه‌ای در غایت فصاحت و نهایت بلاغت أدا کرد، و گفت: ای مردمان! امشب از میان شما مردی بیرون رفته است که متقدمان مثل او ندیده‌اند و متأخّران مانند وی نخواهند دید، و در شبی متوجّه حضرت عزّت و قاصد بارگاه صمدیّت شد که موسی بن عمران در آن شب وفات یافته بود و عیسی بن مریم را عروج بر آسمان اتّفاق افتاده این امّت را به دین حق دعوت کرد و من هم به طریق هدی می‌خوانم». القصّه؛ مردم به آن حضرت بیعت کردند و اوّل کسی که دست اعتصام در دامن متابعت او زد و قدم اخلاص در راه متابعت او نهاد، قیس بن سعد عباده أنصاری بود. و بعد از وی، دیگران نیز بیعت کردند و قریب چهل هزار کس به دولت بیعت وی رسیدند، و چون خبر شهادت امیر المؤمنین به حاکم شام رسید با شصت هزار مرد به عزم تسخیر ممالک عراق روان شد و امام حسن بر این حال، اطلاع یافته با چهل هزار کس از کوفه بیرون آمد و به دیر عبد الرحمن نزول فرمود، و قیس بن سعد را با دوازده هزار سوار نامدار مقدّمه لشکر تعیین فرمود و چون به سابا مداین رسیدند در آن موضع توقّفی واقع شد تا چهار پایان آسوده شوند و از توقّف امام جمعی از لشکریان چنان فهم کردند که او داعیه حرب ندارد، و بارها می‌فرمود که مرا با کسی منازعتی نیست، أمن و سلامت و جمعیت و فراغت مسلمانان و اصلاح ذات البین نزد من دوستتر است از تفرقه، و پریشانی مردم و فتنه و تشویش خلق، بدین سبب سپاه بر وی بشوریدند و
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:227

به سرا پرده وی درآمده هر چه یافتند غارت کردند. حتی بساطی که بر آن نشسته بود از زیر پای وی کشیدند و ردای وی را از گردنش بیرون کردند و مستوجب عذاب الیم گردیدند و آن حضرت سوار شده روی به مداین نهاد و در اثنای راه جرّاح بن قبیصه اسدی که در کمین نشسته بود به یک. بار بیرون تاخت و خنجری بر ران مبارک آن حضرت زد، که تا استخوان برسید، عبیدة بن فضل طائی با یک بار دیگر خنجر از دست جراح بیرون کرده او را پاره پاره کردند، و آن جناب رنجور و نالان شده در قصر أبیض مداین نزول فرمود، و جرّاحان به معالجه زخم وی اشتغال نمودند تا شفا یافت و امام حسن چون دید که کوفیان با پدرش چه کرده بودند و با وی چه کردند دلش از ایشان سرد شد و با معاویه به شرط چند که تفاصیل آن طولی دارد صلح فرمود. و هر چند از اطراف و جوانب طرح فتنه‌انگیزی کردند به جائی نرسید و از ملازمت مردم ابا فرموده و ملامت ایشان را ناشنیده انگاشته، با خواص خدم و حشم خود روی به مدینه نهاد.
و در خبر است که روزی در مدینه علی بن بشر همدانی با وی گفت: یا بن «رسول اللّه» با والی شام صلح نمی‌بایست کرد، امام حسن فرمود: که خاموش باش که ما خازنان گنجینه‌های خدائیم نه به زر و سیم، لیکن بر اسرار علم او، و ما دانیم آنچه غیر ما آن را نداند و من مصالحه که کردم غرض آن بود که خون دوستان من ریخته نگردد زیرا که اهمال و تهاون ایشان را در قتال دیدم و یقین دانستم که اگر صلح نکنم جمع شیعه من در معرض تلف آید، و تو را معلوم است که اهل کوفه لشکر من بودند و پدر مرا کشتند و بارگاه مرا غارت کردند و مرا به زخم خنجر، مجروح گردانیدند، و به خدای سوگند و به جدّم «صلی اللّه علیه و آله» که اگر با تمام جبال و أشجار به جنگ معاویه می‌رفتم عاقبت این امر را به دو تفویض می‌بایست کرد. چنانچه خواب حضرت رسالت (صلی اللّه علیه و آله) بر آن دلالت می‌کرد.
و در شواهد آورده؛ که امام حسن فرمود که: خدای تعالی ملک بنی امیه را به رسول «صلوات اللّه و سلامه علیه» نمود. دید ایشان را که به منبر وی بالا می‌روند یکی بعد از دیگری، این معنی بر آن حضرت دشوار آمد خدای تعالی سوره «إِنَّا أَعْطَیْناکَ
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:228

الْکَوْثَرَ» «1» به وی فرستاد، یعنی تو را جوئی عطا کردیم در بهشت که آن را «کوثر» گویند:
و دیگر سوره «إِنَّا أَنْزَلْناهُ فِی لَیْلَةِ الْقَدْرِ «2»» نازل گردانید و فرمود که لیلة القدر بهتر است از هزار ماه، و مراد به الف شهر ملک بنی امیه است. راوی گوید:
که مدت ملک ایشان را حساب کردم هزار ماه بود. اما چون از زمان مصالحه روزی چند منقضی شد فسده شام صلاح وقت در آن دیدند که امام حسن از سر منزل حیات قدم در بادیه فوات نهند به تهیه اسباب آن اشتغال نمودند، و اول جمعی را از لوانید «3» و رنود بصره برانگیختند تا بر طایفه‌ای از ملازمان امام حسن که در آن بلده بودند شبیخون آورده، سی و هشت تن از ایشان به قتل رسانیدند. و گروه باقی مانده گریختند، و به امام التجا کردند و چون صورت حال به موقف عرض رسید و آن حضرت رایحه نقض عهد از اهل شام استشمام نمود با «عبد اللّه بن عباس رضی اللّه عنه» از مدینه متوجه دمشق شد، و به هر جا که می‌رسید مردم استبشار نموده طریق خدمت مرعی می‌داشتند تا به شهر موصل نزول اجلال واقع شد، و رئیس آنجا عمّ مختار بود و او را «سعد موصلی» گفتندی. فی الحال که از قدوم امام حسن خبر یافت با نزل و علوفه بسیار، به ملازمت شتافت و در پای آن حضرت افتاده وظایف نیاز به عرض رسانید، و گفت آیا این چه سعادت است که مساعد گشت؟
شد بخت نکو مساعد این بی‌دل‌کو گشت به موصل وصالت واصل
گفتم که به وصل با تو بسپارم دل‌اینک من و اینک دل و اینک موصل و بعد از چند روز متوجه دمشق شده با حاکم آنجا ملاقات فرمود، و شکوه‌ای که از سرهنگان و عیّاران بصره داشت بازنمود، و جوابهای شافی که مرضیّ خاطر مبارکش بود استماع کرد و باز متوجّه مدینه شده گذرش بر موصل افتاد و او را در موصل دوستی بود، که دعوی یک جهتی و هواداری کردی، و لاف فرمان بری و هوا خواهی زدی، امام حسن در خانه وی نزول کرد و قبل از وصول آن حضرت، معاویه او را به مال دنیا فریب
______________________________
(1)- سوره کوثر، آیه: 1.
(2)- سوره القدر، آیه: 1.
(3)- جمع لوند یعنی: مردم بی‌آبرو.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:229

داده بود و شیشه زهر قاتل به وی فرستاده تا به وقت فرصت در مطعومی یا مشروبی به خورد امام حسن دهد، آن بی‌سعادت برای حطام فانی، نظر از نعیم باقی بر دوخته و دین درست را در بازار غرور به نادرست چند بی‌ثبات و بی‌اعتبار فروخته، آن کار را قبول کرده چون امام حسن به خانه وی نزول کرد، میان خدمتکاری بسته، سه بار از آن زهر به وی خورانید و کارگر نیامد امام هر بار رنجور می‌شد و چیزها در خاطر مبارکش می‌گذشت و بر بیوفائی میزبان دلایل روشن مشاهده می‌نمود، به زبان حال مضمون این مقال أدا می‌کرد.
از کس وفا مجو که به عالم وفا نماندبنشین غریب وار که یک آشنا نماند
حرمت کرانه کرد و وفا از میان برفت‌زین هر دو دل ببر که در ایام ما نماند
چندان‌که بنگری به جهان گزاف کارجز رنج و درد و محنت و جور و جفا نماند القصّه، هر بار که امام رنجور شدی، دعا فرمودی، و خداوند تعالی شفا ارزانی داشتی، میزبان درمانده به باعث آن قضیّه نامه نوشت که من سه بار وی را زهر دادم و کارگر نیامد این نوبت نامه‌ای به وی نوشتند و مقداری سم هلاهل فرستاده ذکر کردند که سعی نمای تا از این زهر قدری به وی چشانی، که اگر قطره‌ای، از این در دریای محیط افتد همه جانوران آبی بی‌جان شوند. قضا را آورنده نامه به پای درختی رسیده، از شتر فرود آمد و طعامی تناول کرد و درد شکم بر او مستولی شد بیخود گردید، در این محل گرگی سیاه و گرسنه از بیابان درآمد و او را هلاک کرد، و شترش خواست که بگریزد مهارش بر درختی پیچیده و همانجا بماند. مقارن این حال ملازم امام حسن از جائی می‌آمد بدان موضع رسید و آن حال مشاهده نمود، شتر را از درخت باز کرد و متاع صاحبش را جست و می‌فرمود، آن نامه و شیشه زهر بیرون آمد فی الحال برداشته به موصل آمد و نامه و شیشه را نزد امام نهاد. آن جناب نامه را در خفیّه مطالعه کرد تا کسی بر آن مطلع نگردد و موجب خجالت میزبان نشود. در زیر مصلّی نهاد و به کسی ننمود امّا رنگ مبارکش برافروخته بود و تغییری عظیم در وی پدید آمده و هر چند حضّار مجلس استفسار نمودند که این چه نامه بود و این شیشه چیست؟؟ امام حسن جواب ایشان بازنداد و
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:230

حدیثی از جدّ بزرگوار خود (صلی اللّه علیه و آله) نقل می‌کرد و مردم را بدان مشغول می‌داشت و خود هم به مردم مشغول شده بود که سعد موصلی آهسته دست در زیر مصلای آن جناب کرده نامه را بیرون آورد و بعد از مطالعه بر خود بلرزید و از جای برجسته، دست و پای امام حسن را ببوسید و گفت: یا بن رسول اللّه مرا دستوری ده تا از این میزبان تو بپرسم که صورت این واقعه چگونه است؟ امام حسن فرمود: که من این عمل نمی‌پسندم جهت آنکه سبب خجالت و انفعال وی می‌شود، و من نمی‌خواهم بعد از چندین خدمت که از وی واقع شده، شرمندگی از جهت من به او رسد.
سعد در این باب مبالغه از حدّ گذرانید و بی‌اجازت امام حسن او را طلبید و گفت یا فلان! سؤالی دارم مرا جواب ده گفت: بگوی تا چه می‌پرسی، سعد پرسید که حضرت رسول (صلی اللّه علیه و آله) هرگز با تو جفا کرده است؟ آن کس گفت: من به خدمت آن حضرت نرسیده‌ام و حاشا که از وی به من جفا رسیده باشد. گفت امیر المؤمنین علی را دیده‌ای از او چه رنج کشیده‌ای و درباره تو از وی چه جور صادر شده؟ گفت: مدتی ملازم وی بودم و هرگز غبار ملالی از او بر خاطر من ننشست. سعد گفت: پس چرا با فرزند مصطفی و جگرگوشه مرتضی این چنین عداوتها می‌کنی؟ و مانند این قصدها می‌اندیشی؟ اینک خط تو که به شام نوشته‌ای که سه بار وی را زهر دادم و کارگر نیامد و اینک جواب خطّ تو و شیشه زهر هلاهل که فرستاده‌اند. آن شخص انکار کرد و گفت «عیاذا باللّه» من از این خبر ندارم، فی الحال ملازمان سعد او را بگرفتند و می‌زدند تا هلاک شد، و امام حسن رنجور و نالان از موصل بیرون آمده به مدینه رفت و در آن وقت والی مدینه مروان بن حکم بود و او بسیار امام حسن را حرمت داشتی و به ظاهر دقیقه‌ای از دقایق خدمتکاری فرو نگذاشتی، امّا ضمنا در مقام دفع وی بوده، در هلاک آن حضرت می‌کوشید و تدبیرها می‌اندیشید تا روزی کنیزکی رومیّه که او را ایسونیّه گفتندی، و در مدینه دلّالی کردی و به همه خانه‌ها آمد و شد نمودی، به منزل مروان درآمد. مروان وی را پرسید که ای ایسونیه به خانه حسن بن علی آمد و شد می‌کنی، و با زن او جعده بنت اشعث، آشنائی داری؟ گفت: آری، و این جعده در مدینه به اسماء
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:231

مشهور بود، مروان گفت با تو رازی در میان خواهم نهاد و اگر سرّ مرا نگاهداری و راز مرا آشکار نکنی، هزار دینارت بدهم و پنجاه دقّ مصری برای تو بستانم، و اینک به بیعانه صد دینار زر، ایسونیّه چون زر دید و وعده جامه شنید سوگندان غلاظ و شداد خورد که افشای سرّ مروان نکند. و هر مهمّی که وی را فرماید در إتمام آن به جان کوشد، پس مروان گفت: می‌خواهم که دل اسماء را از امام حسن بگردانی و گوئی که آوازه حسن و جمال و طنطنه غنج و دلال تو به شام رسیده است و یزید که پسر حاکم شام است بر تو عاشق گشته، و از غم تو نزدیک به هلاکت رسیده.
نادیده تو را کسی که نام تو شنیددل نامزد تو کرد و مهر تو گزید
با نقد غمت صبر و خرد را به فروخت‌جان و دل خود بداد و مهر تو خرید پس او را بگوی، که اگر زن یزید شوی عراق و شام در تحت تصرف تو درآید و ملکه عالم باشی، اگر بینی که اسماء سر بدین کار در می‌آورد مرا خبر ده تا در این باب فکری کنم. ایسونیه گفت منّت دارم، پس از آنجا بیرون آمده روی به خانه امام نهاد و از قضا امام حسن با برادران به منزل عقیق رفته بودند و جعده تنها در خانه نشسته بود، ایسونیّه درآمد و از هر جا سخنی در میان آورد و از آنجا که مکر زنان و تدبیرات فریبنده ایشان بود، سخن را به سر حدّ مطلوب کشید که گفته‌اند:
زنان ز افسون و از افسانه خویش‌فرو ریزند نوش صاف از نیش
گه مردم فریبی از دم گرم‌همی‌سازند سنگ خاره از نرم
ز نیرنگ سخن صد رنگ سازندبه یک داد و دغل صد نقش بازند
وفاداری مجوی از خوی ایشان‌وفا را نیست ره در کوی ایشان یکی از اکابر علما فرموده که مکر شیطان رجیم در کتاب کریم، به صفت ضعیف مذکور است که «إِنَّ کَیْدَ الشَّیْطانِ کانَ ضَعِیفاً» «1» و کید زنان بی‌دین در کلام مبین به سمت عظمت مسطور که «إِنَّ کَیْدَکُنَّ عَظِیمٌ». «2»
______________________________
(1)- سوره نسأ، آیه: 78.
(2)- سوره یوسف، آیه: 28.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:232

شیطان زند از عصیان هر لحظه ره مردان‌در مکر و حیل امّا شاگرد زنان باشد
از مکر زنان دون، بسیار کسان بینی‌کاینجامه در آن گردد و آن نعره زنان باشد القصّه، ایسونیّه به مقدّمه افسون آتش فریب برافروخت و به رشته دمدمه و صله دل، اسماء را بر جامه محبت یزید دوخت. و قصّه عشق یزید و وعده مملکت و تصرّف در خزاین به گوش هوش اسماء فرو خواند، اسماء به سودای ملک و مال جام دوستی یزید نوش کرد، و حق صحبت دیرینه امام حسن، و حسین معاشرت او را فراموش کرد.
مبادا کس که از زن مهر جویدکه از شوره بیابان، گل نروید ایسونیه چون دید که اسماء در دام مکر او گرفتار گشت، از آنجا بیرون آمده صورت حال به مروان بازگفت، و مروان دیگر باره پیغام فرستاد که تا امام حسن در حیاتست این مهمّ متمشّی نمی‌توانم. القصه، قدری زهر به وی فرستاد و او عزیمت قتل جگرگوشه مصطفی با خود تصمیم داد و از آن زهر قدری با عسل آمیخته، به وی خورانید. و مضمون این سخن بر منصه ظهور به جلوه آمد.
ای دل قدح زهر دمادم می‌کش‌گر بیش رسد بلا و گر کم می‌کش
چون نیست شکر جام هلاهل می‌نوش‌چون دست نمی‌دهد فرح غم می می‌کش پس حضرت امام حسن از خوردن آن عسل رنجور شد و شب همه شب قی می‌نمود، و درد شکم می‌کشید و چون صبح بدمید، بر روضه قدس حضرت رسول «صلّی اللّه علیه و آله» که دار الشفای دردمندانست توجّه نمود و خود را در عتبه عالیه مالید، شفای کلی یافته به منزل بازآمد، و در حق جعده بدگمان شده دیگر در خانه او چیزی نمی‌خورد بلکه از خانه مادر قاسم یا از خانه امام حسین طعام چاشت و شام می‌آوردند، تا روزی به خانه أسماء درآمد، اسماء گفت: ای سید از خرماستان‌های حوالی مدینه قدری رطب آورده‌اند، اگر میل داری بیارم امام به خرمای تر، میل تمام داشت. فرمود: که بیار، اسماء برفت و طبقی رطب آورد و بعضی را به زهر بیالوده و علامتی که همین خود می‌دانست بر آن کرده و باقی را همچنان بر حال خود گذاشت چون طبق رطب حاضر شد، امام حسن فرمود که ای اسماء تو هم در خوردن رطب
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:233

موافقت کن، اسماء خرمای به زهر ناآلوده می‌خورد و امام ملاحظه نانموده از هر دو نوع تناول می‌فرمود، تا هفت خرمای زهرآلود نوش فرمود و دل مبارکش به هم برآمده دست از آن باز کشید و به خانه برادر آمد و باز آن شب تا به روز فریاد می‌کرد و چون روز روشن شد دیگر باره به سر روضه مطهّره رفت.
پادشاها درگهت دار الشّفای رحمتست‌دردمندانیم و اینجا بهر درمان آمدیم دیگر بار به برکت روحانیّت جدّ بزرگوار خود «صلوات اللّه و سلامه علیه» شفا یافت و بازگشته به خانه اسماء آمد و گفت: ای جعده از دیروز که در خانه تو آن رطب خورده‌ام در خود حالهای عجیب مشاهده می‌کنم، اسماء به هم برآمد و گفت ای سیّد من سر طبق پوشیده بودم و با شما نیز در خوردن مشارکت می‌نمودم ندانم تا حال چیست، امام خشم آلوده برخاست و از آن خانه بیرون آمد و به لسان حال می‌گفت:
بس ناخوش و تیره روزگاری دارم‌بس درهم و بسته کار و باری دارم
غرقه شده‌ام میان گرداب بلابا آنکه من از جهان کناری دارم پس برادران را طلبید و گفت: ای عزیزان دو سالست تا من در این شهرم یک روز تندرست نبوده‌ام، و حالا می‌خواهم که دو سه روزی به موصل روم و آب و هوا را تبدیل کنم، باشد که صحّتی روی نماید و چند وقتی دلم از کید اعدا بازرسته بیاساید، پس با ابن عباس «رضی اللّه عنه» و جمعی از خواص خدم خود روی به موصل نهاد، اما چون اهل شام خبر وصول آن جناب به موصل شنیدند اولیاء مبتهج و نازان، و اعدا محزون و گدازان گشتند. آورده‌اند که: در دمشق نابینائی بود به غایت دشمن اهل بیت چون شنید که امام حسن به موصل آمده با خود گفت که این دشمن و دشمن زاده من است، و من جز به قتل وی راضی نیستم و کسی به من گمان فتنه نمی‌برد هیچ به از آن نیست که به موصل روم و با او طرح دوستی افکنم و در وقت فرصت کاری که مقدور من باشد بکنم، پس سنان عصائی که داشت بفرمود تا به زهر آب دادند و برداشته روی به موصل نهاد و چون برسید به مسجدی آمد که امام حسن آنجا نماز می‌گزارد، و اظهار خلوص عقیدت کرده هر روز آمدی و در عقب امام حسن نماز گزاردی و حدیث وی
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:234

استماع نمودی و به های‌های بگریستی و پیوسته در این اندیشه بودی که آیا کی باشد که من این سنان را به عضوی از اعضای وی رسانیده باشم و آن زهر در بدن وی نفوذ کرده باشد و اگر هزار جان داشته باشد یکی نبرد، تا روزی امام نماز دیگر گزارده بود و از مسجد بیرون آمده و برد کانچه‌ای در مسجد نشسته پای راست بر بالای پای چپ نهاده، با یاران به سخن مشغول شد، که آن کور بی‌بصیرت از مسجد بیرون آمده امام حسن را دعا می‌گفت و سر عصا بر زمین می‌نهاد قضا را سر آن سنان بر پشت پای امام رسید و کور دریافت که سر عصا بر پشت پای اوست به قوّت هر چه تمامتر آن سنان را به پای مبارکش فرو برد، حسن آهی زد و بیفتاد، فی الحال پای مبارکش ورم کرد و خون از سر زخم روان شد، عبد اللّه عباس و یاران کور را به گرفتند تا به رنجانند، امام فرمود که: دست از وی بدارید که همچنان که به چشم ظاهر کور است بدیده باطن نیز نابیناست، و روز قیامت نیز به کوری مبعوث خواهد شد، امّا چون کور را به فرموده امام حسن بگذاشتند، به شتاب رفتن گرفت و از چشم مردم غائب گشت، و امام از درد پا آغاز فریاد کرد و گفت: خواستم که دو سه روزی از محنت و بلا و مشقت و عنا و کید اعدا و جور اهل جفا، خلاصی یابم هر جا که می‌روم محنت قرینست و رنج و بلا همنشین.
غم می‌نزند بی‌قدم من قدمی‌سبحان اللّه زهی وفادار غمی
امروز چو خود سوخته‌ای می‌طلبم‌تا هر دو به درد دل به نالیم دمی پس جرّاح آوردند چون چشمش بر آن زخم افتاد، گفت: این آهن را به زهر آب داده‌اند صاحبش این زخم را به قصد زده، سعد گفت «یا بن رسول اللّه!» نگذاشتی که آن کور را به جز او سزا برسانیم، امام حسن گفت: او خود مکافات عمل خواهد یافت. «لا یَحِیقُ الْمَکْرُ السَّیِّئُ إِلَّا بِأَهْلِهِ «1»».
بد کنش را به کردگار سپارتا از او انتقام به ستاند القصّه جرّاح مرد دانا بود به معالجه مشغول گشت و آن زهر را از عروق امام باز
______________________________
(1)- سوره فاطر، آیه: 43.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:235

کشید و یاران در طلب آن نابینا بودند و او جائی پنهان شده بود تا چهارده روز بگذشت و صبح پانزدهم بیرون آمده به راه دمشق می‌رفت، از قضا عباس علی بن در آن محل متوجّه خانه سعد موصلی بود، دید که آن کور همان عصا در دست گرفته می‌رود چون چشم عبّاس به وی افتاد از خشم بلرزه درآمد و عصا را از دست وی بستد و بر سر و روی وی می‌زد، تا پاره پاره گشت پس غلامان را فرمود، تا سرش از تن بازبریدند و آوازه قتل آن شقی در موصل افتاد و سعد با برادرزاده خود مختار بیامدند و مقداری هیزم بیاوردند و آن کور دل بدبخت را بسوختند و امام باز متوجّه مدینه شد.
و روایتی آن است که به شام رفت و با والی آنجا سخنان گفت و بر وی حجّتها ثابت کرده بازگشت و به مدینه آمد و همچنان رنجور بود و به خانه اسماء آمد و شد نمی‌کرد. و دیگر باره ایسونیه مقداری الماس سوده و عقدی جواهر از پیش مروان به نزد اسماء آورد و آتش او را تیزتر گردانید و گفت یزید از غم تو رنجور است و پیغام فرستاده که نوایر آرزومندی بر وجهی اشتعال یافته، که جز به زلال وصال منطفی نشود و موادّ شوق به نوعی به هیجان آمده که جز به شربت ملاقات تسکین نیابد.
شبها که درد هجر تو ای ماه می‌کشم‌تا روز گریه می‌کنم و آه می‌کشم زودتر مهم خود بساز و از کار حسن بازپرداز تا نسیم راحت از گلشن عشرت در وزیدن آید، و صبح مراد از افق آرزو، دمیدن گیرد و دولت ملاقات و سعادت مقالات دست دهد.
ادراک وصال تو که مطلوب من است‌بر وفق مراد دل، محصّل گردد ای اسماء جهد کن، تا از این الماس مقداری در آب یا گلاب به وی دهی، که بی‌شک از دغدغه او بازرهی، اسماء چون درج جواهر دید و آن کلمات مهرانگیز شوق‌آمیز شنید در کار خود فریفته‌تر گشت، به تدبیر قتل آن امیر کبیر مشغول گردید اما هر چند می‌کوشید و حیله می‌اندیشید فرصت نمی‌یافت و مجال نمی‌دید، زیرا که به جهت وی منظری ساخته بودند که شب و روز در آنجا بودی، تا یک بار شب آدینه، بیست و هشتم صفر قدری الماس برگرفته، روی بدان منظر نهاد و با خود گفت، اگر کسی مرا بیند و
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:236

پرسد گویم، که مرا بیش از این طاقت هجران امام حسن نمانده بود و به خدمت وی آمدم و اگر کسی نبیند، کار خود بسازم و بازگردم، پس به بالای آن منظر برآمد و نگاه کرد دید که امام تکیه کرده به خواب رفته است دختران و خواهرانش پیرامون وی خوابیده‌اند، و کنیزکان در پائین پای ایشان خفته‌اند و همه در خواب رفته، پس جعده آهسته، آهسته بیامد و کوزه آب که بر بالین امام حسن بود برگرفت، دید که سر کوزه را به رکوئی «1» بسته‌اند و مهر کرده، آن الماس را بر آن رکو ریخت و با انگشت بمالید، تا به رکو فرو شد و مهر را هیچ خلل نرسید آنگه از منظر فرود آمده به منزل خود رفت و کسی او را ندید. امّا اندک زمانی را امام حسن از خواب درآمد و خواهر خود زینب را آواز داد و گفت: «یا اختاه» حالی جدم مصطفی (صلی اللّه علیه و آله) و پدرم مرتضی و مادرم فاطمه زهرا را در خواب دیدم قدری آب بیار، تا وضو سازم و خود دست فراز کرد و آن کوزه آب که بر بالین وی بود، برگرفت و نگاه کرد به مهر وی بود دمی آب در کشید و گفت: آه این چه آب بود که از حلق تا نافم پاره پاره شد، پس کس فرستاد و حسین را بخواند و چون حسین بیامد، امام حسن بغل باز کرد و وی را در کنار گرفت و گفت بدرود باش ای برادر که دیدار به قیامت افتاد.
ما بار فراق برنهادیم و شدیم‌صد چشمه ز خون دل گشادیم و شدیم
کام دل ما تو بودی اندر عالم‌ما کام بناکام بدادیم و شدیم ای برادر حالی جدّ و پدر و مادرم را در خواب دیدم، که دست من گرفته بودند و در ریاض بهشت می‌گردانیدند و حور بی‌قصور وافر النور به من می‌نمودند و جدّم می‌گفت ای فرزند شادمان باش، که از دست دشمنان خلاصی یافتی و از رنج أعادی بر کران شدی، فردا شب نزد ما خواهی بود. بیدار شدم و از این کوزه آبی بیاشامیدم از حلق من تا ناف درهم برید. امام حسین کوزه برداشت و گفت: تا من بچشم که چگونه آبیست، امام حسن کوزه از دست وی بستد و بر زمین زد تا بشکست و آبها بریخت و آن موضع که
______________________________
(1)- رکو پارچه از جامه بافته است.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:237

آب بدو رسیده بود بجوش آمده شاخ شاخ بترقّید.
زهر بلا اگر چه چشیدند اولیاامّا بدین مثابه کسی زهر کی چشید آنگاه امام را شکم مبارک درد گرفت و بر زمین می‌غلطید و فریاد می‌کرد، تا آفتاب برآمد، قی بر وی غلبه کرد و طشتی در پیش وی نهادند و پاره پاره جگر و احشاء از حلق مبارکش برمی‌آمد و در آن طشت می‌افتاد، تا هفتاد پاره جگر از حلق آن حضرت برون آمد و به قولی صد و هفتاد پاره در طشت افتاد، چنانکه ابن حسام فرموده.
که ریخت سوزش الماس ریزه در قدحش‌که زهر گشت از آن آب خوشگوار حسن
در اندرون صد و هفتاد پاره شد جگرش‌همه ز راه گلو ریخت در کنار حسن
به رنگ گونه الماس شد زمرّدفام‌مفرّح لب یاقوت آبدار حسن
جگر بسوخت شفق را چو لاله ز آتش دل‌ز حسرت جگر خسته فکار حسن
لبش که مایه تریاک بود شد پرزهرفغان ز تلخی شهد شکر نثار حسن
ستاره خون بچکاند ز چشم اگر بیندجراحت جگر و چشم اشک بار حسن
به باغ عترت پیغمبر از خزان ستم‌به ریخت لاله و نسرین ز نوبهار حسن
بنفشه بین سر حسرت نهاده بر زانوز موی غالیه بوی بنفشه‌وار حسن اما چون آفتاب بلند شد رنگ مبارک امام حسن سبز گشت، پرسید که روی من به چه رنگ برآمده است؟ گفتند به سبزی میل کرده، امام حسن روی به امام حسین کرد و گفت: ای برادر حدیث معراج ظاهر شد، امام حسین گفت آری و دست در گردن برادر کرد و روی بروی او نهاد و هر دو برادر به گریه درآمدند و خروش از حاضران برآمد، گفتند: «یا بن رسول اللّه» ما را از حدیث معراج خبر ده، امام حسن فرمود که: جدّ ما (صلی اللّه علیه و آله) ما را خبر داد، که شب معراج که مرا به روضات الجنّات درآوردند و منازل و درجات هر کس را از اهل ایمان به من نمودند، دو کوشک دیدم پهلوی یکدیگر به یک اندازه در یک قانون یکی از زمرّد سبز که شعاع آن چشم مرا خیره می‌کرد و یکی دیگر از یاقوت سرخ که صفای آن چون شعاع آفتاب جهان تاب لامع و ساطع می‌نمود، من از رضوان پرسیدم که این کوشکها از آن کیست؟ گفت: یکی از آن
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:238

حسن است و یکی از آن حسین گفتم چرا هر دو به یک رنگ نیست؟ رضوان خاموش شد، حضرت رسول فرمود: که چرا جواب نمی‌گوئی؟ جبرئیل گفت یا رسول اللّه شرم می‌دارد که بگوید قصر سبز از آن حسن است به سبب آن که او را زهر دهند و در دم آخر رنگ رویش سبز گردد، و کوشک سرخ از آن حسین است که او را شهید کند و در دم آخر رخساره او به خون سرخ شود. امام حسن این بگفت و امام حسین را تنگ در برگرفت و روی در روی هم بمالیدند و بوسه بر جبین یکدیگر می‌دادند و چنان به زاری می‌گریستند، که هیچ کس را طاقت مشاهده آن نبود، حاضرین نیز به اتفاق ایشان گریه می‌کردند و در و دیوار در آن گریه و زاری موافقت می‌نمودند و أشجار و احجار چون سحاب اشک بار، گریان بودند.
بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران‌کز سنگ ناله خیزد، روز وداع یاران و الحقّ در مثل این وقایع گریه را منع نتوان کرد و در مانند این مصائب، گرینده را معذور باید داشت و آیا کدام دل را تحمّل کشیدن این بار گران تواند بودّ و کدام دیده از عهده اشک‌ریزی این مصیبت جانسوز بیرون تواند آمد؟
گر به قدر سوزش دل چشم من بگریستی‌مرغ و ماهی در غم من تن به تن بگریستی
زهره کو تا زهر جام دشمن آوردی به یادوز سر حسرت چو زهرا بر حسن بگریستی
حال یاقوت لبش کز زهر شد زنگارفام‌گر بدانستی عقیق اندر یمن بگریستی
لعل اگر آن خرده الماس دیدی بر لبش‌خون شد و وز سوز آن فخر ز من بگریستی
زان جگر کان پاره پاره شد اگر آگه شدی‌مرغ زاری کردی و بهر حسن بگریستی در شواهد مذکور است که در وقت وفات امام حسن برادرش امام حسین بر سر بالین وی بود، فرمود که: ای برادر به که گمان داری که تو را زهر داده است؟ گفت: برای آن می‌پرسی که وی را بکشی، گفت آری، فرمود اگر آن کس باشد که من گمان می‌برم غضب و نکال خدای، از همه سخت‌تر است و اگر نباشد دوست نمی‌دارم که بی‌گناهی را برای من بکشند. و حضرت خواجه پارسا در فصل الخطاب آورده، که حضرت امام حسن را شش نوبت زهر دادند. پنج بار بر وی کار نکرد و بار ششم کارگر آمد، و امام حسین به
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:239

بالین برادر حاضر شده، گفت: ای برادر اگر دانی که تو را زهر داده است مرا خبر ده، که اگر تو را کاری افتد ما با وی خصمی کنیم. گفت: ای برادر پدر ما علی مرتضی غمّاز نبود و مادر فاطمه زهرا غمز نکرد و جدّ بزرگوار ما حضرت مصطفی (صلّی اللّه علیه و آله) غمّازی نفرمود و جدّه ما خدیجه کبری به غمز شهرت نداشت، از اهل بیت ما غمز نیاید و غمّازی نیکو نباشد.
رفتیم و غم عشق تو در سینه نهفتیم‌با هیچ کسی، حال دل خویش نگفتیم امّا در خبر آمده است که اسماء را به خلوت طلبیده و گفت: ای بانوی ناسازگار من، و ای یار بی‌وفای جفاکار من، بدان که کرم ورزیدم و فرزندان و برادرانم را از حال و کردار تو واقف نگردانیدم و پرده از روی کار تو برنداشتم و مهمّ تو را به محکمه قیامت گذاشتم، از خدای هیچ شرمت نیامد و از من هیچ آزرمت دامن‌گیر نشد؟ آخر دوستان با دوستان این کنند و با همچو من یار وفاداری بی‌سبب و جهتی چنین کنند؟
ای یار کسی بی‌سببی یار کشدو آنگاه چو من یار وفادار کشد؟
تو دوست مگو دشمن خود گیر مراکس دشمن خویش را چنین زار کشد؟ پس روی از وی بگردانید و گفت برو که دانم به مراد نرسی و مقصود و مطلوبی که داری نیابی، پس حسین را آواز داد و همه فرزندان و برادران را طلبید و به تقوی و طاعت وصیّت فرمود. روضة الشهداء، الکاشفی 239 باب ششم: در بیان فضایل امام حسن(ع) و بعضی از احوال وی از ولادت تا شهادت:
نقلی هست که امّ کلثوم را گفت: ای خواهر نامدار من یادگار مادر بزرگوار من، فرزندم قاسم را حاضر گردان، ام کلثوم به فرمود تا قاسم را آوردند حسن او را در برگرفت و روی بر روی وی نهاده، به های‌های بگریست، بعد از آن دست قاسم بگرفت و بدست امام حسین داد و گفت ای برادر: فلانه دختر تو را نامزد پسر خود قاسم کردم، که چون وقت آید به وی سپاری «1» و نظر پدری و شفقت از وی بازنداری پس چون شب شنبه بیست و نهم صفر درآمد، حال بر آن حضرت به گردید و دیده مبارک بر هم
______________________________
(1)- سوره آل عمران، آیه: 198.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:240

نهاد و برادران و خواهران و فرزندانش همه جمع بودند بر سر بالین وی، چون دو پاس از شب بگذشت، چشم مبارک باز کرد و گفت: ای حسین برادران و فرزندان را به تو سفارش می‌کنم و تو را به خدای می‌سپارم و کلمه شهادت بر زبان مبارک راند و نص «وَ ما عِنْدَ اللَّهِ خَیْرٌ لِلْأَبْرارِ «1»» از نصب العین خاطر عاطر داشته و رایت «وَ إِنَّ لَهُ عِنْدَنا لَزُلْفی وَ حُسْنَ مَآبٍ «2»»* برافراشته.
دوست بر دوست رفت و یار و بر یار
وا حسرتا که سرو روان از چمن برفت‌یعنی که نور دیده زهرا حسن برفت
از شوق گیسویش جگر نافه گشت خون‌وز هجر رویش آب رخ نسترن برفت
یعقوب وار دیده نرگس سفید شدکز مصر ناز یوسف گل پیرهن برفت برادران به تجهیز و تکفین وی قیام نموده بر سریر کرامت مسیر نهاده، به بقیع بردند و نزد جده‌اش فاطمه بنت اسد دفن کردند.
و نقل اصحّ آنست که آن حضرت وصیت کرده بود، که جنازه مرا به روضه جد بزرگوارم برید و اگر مخالفان نگذاردند که مرا آنجا دفن کنید زنهار و الف زنهار، جنگ نکنید و مرا برگردانی و به بقیع ببرید. چون برادران به موجب فرموده عمل نمودند و جنازه آن حضرت را متوجّه سدّه علیه نبویه گردانیدند، مخالفین جنازه را تیر باران کردند و از آنجا به بقیع برده، دفن کردند. و عمر عزیز آن حضرت به قول اصح چهل و هفت سال بوده، و به اندکی از این زیاد نیز گفته‌اند. اما بعد از مراسم تعزیت، مروان حکم با خود اندیشید، که حسین بن علی مردی غیور است و تحمّل نخواهد کرد و پیروی قتل برادر خود خواهد کرد و اگر اسماء را بگیرد و اسماء از ترس خود بگوید که زهر و الماس مروان فرستاده، امام حسین خاموش نگردد، و بنی هاشم در خروش آیند و این فتنه‌ای گردد که به هیچ تدبیر تسکین نتوان داد، و آتشی افروخته شود که به آب دریای محیط فرو نتوان نشاند، پس به اسماء پیغام فرستاد که چه نشسته‌ای؟ برخیز و تا پای داری بگریز
______________________________
(1)- سوره آل عمران، آیه: 198.
(2)- سوره «ص»، آیه: 25.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:241

که حسین در فکر تست. و اسماء خود ترسیده بود و از عمل خویش پشیمان گردیده، امّا پشیمانی سود نمی‌داشت فی الحال بگریخت و پناه به خانه مروان برد و مروان او را با دو غلام و سه کنیزک به شام پیش معاویه فرستاد، و نامه‌ای نوشت که البته البته این را پنهان کنید و زنهار که او را جائی فرستید که کسی نبیند و نداند، که اگر رمزی از آن قضیه فاش گردد فتنه خفته دیگر باره بیدار شود و شمشیرهای در نیام آرمیده از غلاف بیرون آید پس فکر آن باید کرد که اسماء راز را آشکارا نکند و سر پنهانی ما را برملا نیفکند، اما چون نامه و اسماء به دمشق رسید و خبر تعزیت امام پیش از آن رسیده بود، والی شام فرمود: تا دکّانها در بستند، و درهای دروازه شهر را سیاه کردند و خود با همه اعیان و اعاظم ولایت سیاه پوشید، و سه شبانه روز تعزیت بزرگانه بداشت. پس از آن اسماء را طلبید و از کیفیت حال باؤپرسید، اسماء در ایستاد و هر چه کرده بود از اوّل زهر در طعام کردن تا آخر الماس در آب افکندن به تفصیل بازگفت، و تقریر کرد که او را به جهت خوشنودی تو و به محبّت یزید چگونه به کشتم، و خشم خدا و رسول و عذاب دوزخ اختیار کردم، حاکم دمشق گفت: لعنت خدای بر تو باد! از خدا شرم نداشتی و از غضب رسول وی نیندیشیدی و بر گیسوی تافته بافته مشگبار عنبر نثار، او رحم نکردی؟
از رخساره چون ماه وی و از روی سیاه و حال تباه خود یاد نیاوردی؟ تو چه لایق مصاحبت یزید باشی؟ تو که با جگرگوشه رسول «صلی اللّه علیه و آله» این نوع معامله کردی، معلومست که با یزید چه‌ها کنی؟
جز جور و جفا نیاید از توجز فعل خطا نیاید از تو
از تو طلب وفا محالست‌البتّه وفا نیاید از تو آن بی‌دولت بخت برگشته و آن سیاه روزگار سرگشته، ساعتی سر در پیش افکند. و از روزگار مصاحبت و مجالست امام حسن براندیشید. و خلق و لطف و حلم و کرم و ملایمت و حسن معاشرت او یاد آورده، زار زار بنالید و بگریه درآمده تأسّف خوردن آغاز نهاد. والی شام گفت اکنون که خود را به دوزخ افکندی و خدا و رسول را بیازردی گریه می‌کنی. چندان‌که چشمت نابینا گردد! راوی گوید: که آن بدبخت سه شبانه روز
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:242

می‌گریست، نه آب خورد و نه نان، و می‌گفت: وای بر من! وای بر من! که دین از دست دادم و دنیا خود بدست نیامد و نفرین امام در من اثر کرد و رقم «خَسِرَ الدُّنْیا وَ الْآخِرَةَ ذلِکَ هُوَ الْخُسْرانُ الْمُبِینُ «1»» بر صحیفه حال من، از این غصه گر خون بگریم رواست. بعد از سه روز چهار کس را امر شد تا او را بر دم اسب بسته می‌بردند و حکم شد که او را به جزیره فیل برند و دست و پایش بر بسته در دریا اندازند. چون به یک فرسخی آن جزیره رسیدند طوفانی پدید آمد و باد غبارآمیز ظاهر شد، او را در ربود و بدان جزیره افکند و بعد از آن، هیچ‌کس از او نشان نداد. و آن را که چنان کند چنین پیش آید.
هر که دین را بهر دنیای دنی از دست دادبی‌شکی محروم ماند از دولت دنیا و دین
______________________________
(1)- سوره الحجّ، آیه: 11.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:243
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

باب هفتم: در مناقب امام حسین علیه السلام از ولادت آن حضرت

پستتوسط pejuhesh232 » يکشنبه اکتبر 15, 2017 6:31 am

باب هفتم: در مناقب امام حسین علیه السلام از ولادت آن حضرت و بعضی از احوال وی بعد از برادر.

وی امام سوم است از ائمة اثنی عشر و ابو الأئمة است، و کنیت او ابو عبد اللّه، و لقب وی زکی و شهید و سیّد و سبط، ولادتش در مدینه بود روز سه شنبه چهارم ماه شعبان «1»، و گفته‌اند پنجم ماه مذکور بوده سنه اربع من الهجرة، و در شواهد آورده که گویند مدّت حمل وی شش ماه بوده است، و هیچ فرزند شش‌ماهه متولد نشده که زیسته باشد مگر وی و یحیی بن زکریا (علیهما السلام)، و میان ولادت امام حسن و علوق فاطمه به امام حسین پنجاه روز بوده است، پس امام حسین به هفت ماه و بیست روز از برادر بزرگوار خود به سن خردتر بوده باشد، و در وقتی که آن نهال حدیقه ولایت به ارادت سبحانی بر طرف جویبار «الولد سرّ أبیه» بالا کشید و آن غنچه چمن هدایت به مشیّت ربّانی در گلشن عصمت و طهارت جاودانی به نسیم «فَهَبْ لِی مِنْ لَدُنْکَ وَلِیًّا» «2» به شکفت، روایح ارتیاح بر جان پاک مرتضی وزید، و بشایر فرح و ابتهاج بدل جگرگوشه مصطفی رسید.
______________________________
(1)- اشهر بنی شیعه تولّد آن بزرگوار در سوم شعبان سال چهارم هجرت بوده است (مصحّح).
(2)- سوره آل عمران، آیه: 8.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:244

طلوع کرد بتابید حق ز برج کمال‌مهی خجسته رخ و أختری مبارک فال
ازین نهال شرف تازه گشت گلشن دین‌چنانکه تازه شود برگ گل ز باد شمال مژده قدومش به حضرت سیّد کاینات علیه أفضل الصلوات و أکمل التحیّات رسیده، به خانه فاطمه تشریف آورد و أسماء بنت عمیس او را در خرقه سفید پیچیده بر کنار آن حضرت نهاد، و سرور عالم (صلی اللّه علیه و آله) بانگ نماز در گوش راست و اقامت در گوش چپ او گفت و فرمود که یا علی این فرزند را چه نام نهاده‌ای؟ گفت مرا جرئت آن نیست که به حضرت شما سبقت کنم امّا در خاطر می‌گذشت که او را حرب نام کنم.
و قولی آنست که به نام برادر خود جعفر مسمّی گردانم، حضرت فرمود که من نیز در تسمیه او به حق سبحانه و تعالی سبقت نمی‌کنم، مقارن این حال جبرئیل (علیه السلام) فرود آمد و گفت یا رسول اللّه آن پسر را (حسن) به نام یک پسر هارون نبی علیه السلام مسمّی گردانیدی، این فرزند هم باید که هم نام دیگر پسر او باشد. حضرت پرسید پسر دوم هارون چه نام داشت؟ گفت شبیر، گفت ای جبرئیل این لغت نیز عبریست و مرا حق سبحانه لسان عربی مبین کرامت فرموده، چگونه فرزند خود را به لغت دیگر نام نهم؟
جبرئیل فرمود: که یا رسول اللّه معنی شبیر به لغت عربی، حسین است. پس آن حضرت او را حسین نام نهاد، و در روز هفتم عقیقه کرد از برای وی بدو گوسفند، چنانچه از برای برادرش کرده بود، و به فرمود: تا سرش بتراشیدند و به وزن آن نقره تصدّق فرمود.
آورده‌اند که چون حسین متولّد شد حقّ سبحانه جبرئیل را بفرستاد، و گفت برو و حبیب ما را تهنیت برسان، و بعد از آن خبر ده او را از قتل حسین و تعزیت آن هم به وی رسان، چون جبرئیل بیامد حسین بر کنار رسول بود و آن حضرت بوسه بر حلق او می‌داد پس جبرئیل تهنیت فرمود و آغاز تعزیت رسانیدن نمود، حضرت سؤال کرد که سبب تهنیت معلومست، موجب تعزیت چیست؟ گفت یا رسول اللّه این موضع از حلق این پسر که حالا بوسه‌گاه تست بعد از وفات مادر و شهادت پدر و برادر به تیغ جفا مجروح خواهند گردانید، و شمّه‌ای از واقعه کربلا به عرض خواجه رسانید، مصطفی (صلی اللّه علیه و آله) گریان شد، مرتضی علی حاضر بود گفت یا سیّد المرسلین سبب گریه چیست؟ آن حضرت
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:245

خبر جبرئیل را با وی بازگفت، و علی را نیز سیلاب خون از فواره دیده ریختن گرفت، و همچنان گریان و دریغ‌گویان به حجره فاطمه درآمد، چون فاطمه علی را گریان دید گفت ای پسر عمّ و ای سرور دل پرغم، امروز روز شادی و بهجت است نه زمان اندوه و محنت، این گریه اگر از شادیست بفرما، و اگر از غم است موجب آن را بازنما، مرتضی علی فرمود: که ای فاطمه گریه من از غم حسین است، که پدر بزرگوارت خبر قتل از زبان جبرئیل می‌دهد، فاطمه که این سخن استماع فرمود خروش برآورد، و چادر عصمت بر سر افکند، و به حجره پدر درآمده فریاد برکشید که ای پدر علی مرا خبر داد که شما از قول جبرئیل فرموده‌ای که جمعی از جفاکاران امّت و بی‌رحمان دون همّت، حلق نورانی حسین را که بوسه‌گاه شماست به تیغ جفا مجروح گردانند، حضرت فرمود که آری جبرئیل مرا چنین خبر داد، فاطمه ناله آغاز کرد که ای پدر حسین من چه گناه کرده باشد که در طفولیت بر او چنین ظلمی رود، خواجه فرمود: که ای فاطمه این صورت در سنّ کودکی و جوانی نخواهد بود، بلکه در وقتی واقع خواهد شد که نه تو باشی و نه من، و نه علی باشد و نه برادرش حسن. فاطمه دیگر بار به خروشید که ای مظلوم مادر، و ای شهید مادر و ای بی‌کس مادر، چون در آن زمان پدر و مادر و برادرت نباشند، که باشد که به مصیبت تو قیام نماید، و شرایط تعزیت تو به جای آرد، کاشکی من زنده بودمی، تا إقامت مراسم مصیبت تو نمودمی.
راوی گوید: که هاتفی آواز داد که ماتم او را مصیبت‌زدگان آخر الزمان خواهند داشت، که هر سال چون آن موسم که او را شهید کرده باشند درآید، ایشان تعزیت وی را تازه گردانند، و شرط مصیبت او را به جای آرند، اشک ندامت از دیده ببارند و آه جگرسوز از سینه برکشیده به درد دل بنالند.
زین مصیبت داغها بر سینه سوزان ماست‌زین عزا صد شعله غم بر دل بریان ماست شیخ مفید آورده که: در وقتی که جبرئیل به تهنیت ولادت حسین می‌آمد، فرشته‌ای دید که بر روی زمین افتاد و زار زار می‌نالید جبرئیل نزد وی آمد او را به شناخت که از ملائکه آسمان سوّم بود، و «فطرس» نام داشت، و مقدار هفتاد هزار ملک در فرمان وی
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:246

بودند، جبرئیل گفت: ای فطرس این چه حالست که از تو مشاهده می‌کنم، گفت ای روح الأمین حقّ سبحانه، مرا کاری فرمود، و اندک تهاونی در آن از من واقع شد، برق غیرت درآمد و پروبال من به سوخت، دیروز بر مسند عزّت بودم و امروز در مهلکه مذلّتم.
دیروز کسی نبود به زیبائی من‌و امروز کسی نیست به رسوائی من ای جبرئیل تو کجا می‌روی؟ گفت مرا به ملازمت سیّد عالم فرستاده‌اند جهت تهنیت مولودی که او را وقع شده، فطرس به نالید که چه شود که مرا با خود ببری، شاید که آن حضرت مرا شفاعت کند، و پروبال من به من بازرسد، و به مقام خود روم، جبرئیل او را همراه بیاورد، و بعد از تحیّت تهنیت صورت واقعه را به عرض رسانید، و در آن محل حسین بر کنار رسول بود آن حضرت فرمود: که ای فطرس بیا و خود را بر حسین من بمال، فطرس بیامد و خود را بر وجود مبارک حسین مالید، و پر با فر و بال إقبال خود بازیافته پرواز نمود به صومعه عبادت خود بازرفت، و بعد از شهادت حسین بر آن قضیّه مطّلع شده، گفت: الهی چه بودی که مرا خبر شدی، و با رفیقان خود به زمین رفتمی و با دشمنان او حرب کردمی، خطاب رسید که اگر آن صورت وقوع نیافت، حالا با هفتاد هزار فرشته که تابع تواند، بروید و بر سر قبر وی ملازم شوید، و هر صبح و شام بر وی گریه می‌کنید و ثواب آب دیده خود را بدانها که در مصیبت وی گریانند به بخشید، فطرس به زمین کربلا فرود آمد و بدانچه فرموده‌اند مشغولست.
زین واقعه دیده ملک گریانست‌زین غم دل مهر بر فلک بریانست در شواهد آورده که: امام حسین را جمالی بود که چون در تاریکی نشستی از بیاض جبین، و بریق رخساره وی به وی راه بردندی. و وی را از سینه تا به پا مشابهت بود با حضرت رسول (صلی اللّه علیه و آله و سلم) و حسن را از فرق تا به سینه مانندتر بود به آن حضرت.
در سنن ترمذی به روایت یعلی ابن مرّه «رضی اللّه عنه» مذکورست که: «شنیدم از رسول خدای که می‌فرمود که: حسین از من است و من از حسینم، خدای دوست دارد، آن کس را که حسین را دوست دارد، حسین سبطیست از اسباط. و آن حضرت امام حسین را بسیار دوست می‌داشت. و آن کس را که دوستدار حسین بود هم دوست می‌داشت».
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:247

چنانچه در اخبار آمده که روزی (رسول صلی اللّه علیه) و آله با جمع یاران در کوچه‌ای می‌گذشت جماعتی از کودکان بازی می‌کردند آن حضرت (صلی اللّه علیه و آله) فراز رفت و از آن میان کودکی را به گرفت و بر پیشانی او بوسه داد و او را بر کنار نشاند، برخی از یاران گفتند یا رسول اللّه ما این کودک را که به دولت نوازش شما سر فراز شد نمی‌دانیم کیست و حالش چیست؟! گفت ای یاران مرا ملامت مکنید که من روزی دیدم که این کودک با حسین من بازی می‌کرد و خاک قدم او بر می‌گرفت و بر چشم خود می‌مالید، از آن روز باز او را دوست گرفتم و فردا شفیع وی و پدر و مادر وی خواهم بود حکیم الهی (والهی) فرماید.
پسر مرتضی امام حسین‌که چو اوئی نبوده در کونین
مصطفی مرو را کشیده به دوش‌مرتضی پروریده در آغوش
عقل در بند عهد و پیمانش‌بوده جبرئیل مهد جنبانش شیخ کمال الدین ابن الخشّاب آورده، و در شواهد نیز هست که: «روزی حسن و حسین در پیش حضرت رسالت (صلی اللّه علیه و آله) کشتی می‌گرفتند و فاطمه نیز آنجا حاضر بود رسول (صلی اللّه علیه و آله) مر حسن را گفت بگیر حسین را، فاطمه گفت یا رسول اللّه بزرگ را می‌گوئی که خرد را بگیر، آن حضرت فرمود که اینک جبرئیل حسین را می‌گوید بگیر حسن را. در عیون الرضا از امام حسین روایت می‌کند که گفت روزی نزدیک جدّ بزرگوار خود رفتم و ابی ابن کعب «رضی اللّه عنه» نزدیک وی نشسته بود حضرت (صلی اللّه علیه و آله) مرا گفت «مرحبا بک یا ابا عبد اللّه یا زین السّماوات و الأرض» یعنی خوش آمدی ای آرایش آسمان و زمین. ابیّ بن کعب گفت یا نبیّ اللّه کسی جز تو آرایش آسمان و زمین تواند بود؟! حضرت فرمود که ای ابیّ! بدان خدائی که مرا برانگیخته است پیغمبر به حق، که حسین بن علی در آسمانها بزرگتر است از آنکه در زمین، و او را در یمین عرش مصباح هدی و سفینه نجات نوشته‌اند. و تتمّه‌ای از این حدیث در صفت اولاد حسین و اسماء و أدعیه ایشان است. و ابن الخشّاب به اسناد خود از ابی عوانه نقل می‌کند، که حضرت رسول (صلی اللّه علیه و آله) فرمود که: حسن و حسین
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:248

دو گوشواره عرشند. در آن محل که حضرت عزت تعالی شأنه بهشت را بیافرید، و با وی خطاب کرد که تو مسکن فقرا و مساکین خواهی بود، بهشت گفت «یا ربّ لم جعلتنی مسکن المساکین» ای پروردگار من چرا مرا مسکن مسکینان و منزل درویشان گردانیدی، ندا رسید که آیا راضی نیستی که ارکان تو را آراسته گردانم به حسن و حسین، بهشت بدین صورت تفاخر کرد و مباهات نموده، گفت رضیّت، خوشنود شدم و خرسند گشتم اگر بهشت است ارکان آن آراسته به حسن و حسین است اگر عرش مجید است گوشواره آن حسن و حسن است اگر دل مؤمن است روشن به دوستی حسن و حسین است. یکی از عظمای این امّت فرموده:
بسبطی رسول اللّه صدری منوّرو حبّهما فی حبّة القلب یزهر
به هر دو سبط نبی هست دیده‌ام روشن‌هوای هر دو شده جای گیر در دل مسکین
دو دُرّ دُرج کرامت دو بدر برج کمال‌دو مهر اوج هدایت، دو صدر مسند دین
فلک متابع این و ملک ثناگر آن‌جهان منوّر از آن، و زمان مزیّن ازین در کنز الغرائب آورده که: «اعرابی به حضرت رسالت (صلی اللّه علیه و آله) آمد و گفت: یا رسول اللّه آهو بچه‌ای صید کرده هدیه به حضرت تو آورده‌ام، خواجه عالم (صلوات اللّه علیه) قبول فرمود، ناگاه حسن به مسجد درآمده آهو بچه را دید و بدان میل کرد، آن حضرت آهو برّه را به حسن داد زمانی برآمد حسین پیدا شد دید که برادرش آهو برّه دارد با او بازی می‌کند. گفت ای برادر این آهو از کجا آوردی؟ گفت جدّ من به من داده، حسین در مسجد دوید و گفت یا جدّاه برادرم را آهو بچه دادی و مرا ندادی، و این سخن را إعاده می‌کرد، و رسول (صلوات اللّه علیه) او را دلداری می‌داد و در تسلّی خاطر او می‌کوشید تا کار به گریستن افتاد، حسین خواست که بگرید ناگاه غریو از در مسجد برآمده نگاه کردند ماده آهوئی دیدند که به تعجیل می‌آمد و بچه آهوئی با خود داشت پهلو برو می‌زد و او را می‌دوانید، تا پیش آن حضرت رسید و به زبان فصیح گفت: یا رسول اللّه دو بچه داشتم یکی را صیّاد گرفت و نزدیک تو آورد و یکی با من ماند بدو خرسند شده او را شیر می‌دادم، ندائی به من رسید که به زودی بچه خود را پیش
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:249

انداز و به خدمت سیّد عالم رسان، که حسین در پیش وی ایستاده و برای آهو برّه می‌خواهد که بگرید و ملائکه به جهت نظاره او سر از صوامع طاعت بیرون کرده‌اند، که اگر او بگرید همه مقرّبان به گریه و فریاد درآیند، بشتاب و پیش از آنکه أشک به رخساره مبارک وی روان شود این برّه خود را برای وی ببر، یا رسول اللّه مسافت دور قطع کرده‌ام و گوئیا که زمین را در نور دیدند، تا من زود رسیدم، و به حمد اللّه که هنوز أشک بر روی جگرگوشه تو فرو نیامده است. خروش از صحابه برآمد، و رسول آن آهو را دعا گفت، و حسین آهو برّه را پیش کرده همراه برادر به حجره درآمدند، و صورت واقعه را مشروح به عرض فاطمه رسانیدند. ای عزیز، ملائکه مقرّبین و رسول ربّ العالمین، نمی‌خواستند که أشک بر چهره حسین روان گردد، آیا احوال آنها که قطرات خون از فرق مبارکش به رخساره وی روان ساختند چگونه باشد؟
رخی که بوسه‌گه شاه أنبیا باشدبه خاک و خون شده پنهان کجا روا باشد؟
کسی که چشمه کوثر عطای جدّ وی است‌به دشت کرب و بلا تشنه لب چرا باشد؟
روا بود که جگرگوشه رسول خدای‌فتاده غرقه به خون سر ز تن جدا باشد؟ اخلاق ستوده و اوصاف پسندیده امام حسین (علیه السلام) نه در آن مرتبه است که به دستیاری قلم تیز زبان پیرامون تحریر آن توان گشت و به پایمردی خامه سبک‌رو بحوالی بساط تقریرش توان گشت.
خامه وهم هوس کرد که تحریر کندصورت مدحت او بر ورق گویائی
خردش گفت که این پایه رفعت کور است‌تو بدین فهم کی از عهده، برون می‌آئی؟ سخاوتش که بار نامه حاتم را طی کرده بر دفاتر روزگار مسطور است.
و شجاعتش که داستان رستم دستان را منسوخ ساخته و شمه‌ای از آن در محاربه کربلا سمت گذارش خواهد یافت. در جراید اخبار مذکور است چون آتش قهرش
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:250

برافروختی به شراره تیغ برق، آثار خرمن عمر دشمن خاکسار را صاعقه‌وار بسوختی و آب سرچشمه لطفش چون ترشّح نمودی، غبار جرائم از صفحه حال هر گنهکار محو فرمودی.
و در باب حلم کامل و خلق عظیمش إمام نجم الدین نسفی (رحمه اللّه) حکایتی در تفسیر آورده وقتی که معنی این آیت را بیان می‌کند که «أُعِدَّتْ لِلْمُتَّقِینَ» یعنی بهشت آماده کرده شده است برای پرهیزکاران، «الَّذِینَ یُنْفِقُونَ» آنان که نفقه می‌کنند «فِی السَّرَّاءِ وَ الضَّرَّاءِ» در آسانی و سختی یا در توانگری و درویشی «وَ الْکاظِمِینَ الْغَیْظَ» و فروخورندگان خشم را «وَ الْعافِینَ عَنِ النَّاسِ» و عفو کنندگان از مردمان «وَ اللَّهُ یُحِبُّ الْمُحْسِنِینَ» «1» و خدای تعالی دوست می‌دارد. نیکوکاران را مضمون این حکایت راجع است به این که روزی آن نوباوه بوستان ولایت و با کوره حدیقه هدایت، سبط نبی و نجل ولیّ یعنی حسین بن علی (علیهما السلام) با جمعی مهمانان از أشراف عرب و عظمای علم و أدب، بر سر خوانی نشسته بودند، خادمش با کاسه آش گرم به مجلس در آمد، و از غایت دهشت پایش به حاشیه بساط درآمد، و کاسه بر سر امام افتاد و به شکست و آشها بر سر و روی مبارک فرو ریخت، امام از روی تأدیب نه از راه خشم و تعذیب، در او نگریست خادم از ترس بیهوش و متحیّر مانده بود، که ناگاه بر زبانش جاری شد که «و الکاظمین الغیظ» حسین فرمود که خشم فرو خوردم، گفت «و العافین عن النّاس» حسین فرمود که عفوت کردم، خادم تتمّه آیت برخواند که «و اللّه یحبّ المحسنین» سبط رسول در مقابل آن گفت از مال خود آزادت کردم و مؤنت معیشت تو بر ذمّه کرم خود لازم گردانیدم.
آنکه در او سیرت نیکو بودآدمی از آدمیان او بود
نیکی مردم به نکو نکوخوئیست‌خون نکو مایه نیکوئیست حضّار مجلس از آن خلق و خوی متعجّب شده، بر زبان راندند که «و اللّه أعلم حیث یجعل رسالته» خدای می‌داند که چه می‌باید داد و به که می‌باید داد. و جناب ولایت أنتما
______________________________
(1)- آل عمران، آیه: 134.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:251

خواجه ابو نصر محمد پارسا «قدّس سرّه» در فصل الخطاب همین نقل آورده و فرموده که مناقب آن کسانی که پاره‌ای از پیغمبر (صلی اللّه علیه و آله) باشند و خدای تعالی درباره ایشان فرموده باشد «إِنَّما یُرِیدُ اللَّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً «1»» کی به پایان رسد. کان دریا را کناره چون پیدا نیست و چون مقصود از جمع این اوراق ایراد بعضی از احوال آن حضرت است، در این محلّ به همین قدر از ذکر محامد و فضایلش اختصار می‌رود، و بعضی دیگر به جای خود ذکر خواهد رفت. آورده‌اند که: چون امام حسن بن علی رخت زندگانی از این منزل فانی به نزهت سرای جاودانی کشید.
آن والی خطّه ولایت گر رفت‌زین خانه به خانه از این بهتر رفت والی شام خواست که پسر خود را ولیعهد گرداند، پس از أهل شام و عراق بیعت وی فراستد، و داعیه نمود که أشراف حجاز نیز در آن معنی موافقت نمایند. اهل مدینه و مکه توقف نمودند و قضایای عجیبه در این محل روی نمود، که تفاصیل آن از کتب مبسوط توان دانست، القصّه، ضرورت شده حاکم شام خود به مدینه آمد، و مردم را راضی ساخته در جریده بیعت داخل گردانید، امّا چهار کس از این صورت ابا نمودند. یکی حسین بن علی، دوّم عبد الرحمن بن ابی بکر، سوم عبد اللّه بن عمر، چهارم عبد اللّه بن زبیر، و هر چند از روی عنف و غلظت کوشیدند و به طریق لطف و رفق و ملایمت درآمدند به جائی نرسید، و رفقای أربعة از مدینه طیّبه روی به مکّه مبارکه «زاد اللّه تعظیما و تکریما» نهادند، والی شام از عقب ایشان به مکه رفت آنجا نیز مهمّ بیعت فیصل نیافت، و احوال بر همین منوال می‌بود تا وقتی که والی شام از جام غم انجام «کُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْتِ «2»»* جرعه‌ای چشیده رخت از خاکدان دنیا به دار الجزا کشید رفت و منزل به دیگری پرداخت.
ارکان دولت معاویه اجتماع نموده یزید را بر سریر حکومت نشانیدند، و ندای امارت او به أسماع خاصّ و عامّ أهل عراق و شام رسانیدند، در این اثنا جمعی از خواصّ وی بر سبیل دولتخواهی گفتند: اگر می‌خواهی که مملکت بر تو قرار گیرد و نعمت سلطنت پایدار بماند،
______________________________
(1)- سوره احزاب، آیه: 33.
(2)- آل عمران، آیه: 185.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:252

همان چهار بزرگ حجاز را که در زمان حیات پدرت از بیعت تو ابا کردند، و به امارت و ایالت تو سر فرود نیاورده هر نوع توانی به بیعت خود درآور، و اگر در مقام عناد و جدال باشند در دفع ایشان لوازم جدّ و جهد به تقدیم رسان. یزید این سخن را به سمع قبول تلقّی نموده، نامه‌ای نوشت به ولید بن عتبه که در آن وقت والی مدینه بود. مضمون آنکه خلیفه روی زمین عالم فانی را وداع کرده روی به سرای باقی آورد، و مرا در حال حیات خلیفه خود گردانید، و من از جرئت اولاد ابو تراب، و سفک دماء شیخ و شابّ می‌ترسم، باید که چون بر فحوای این مکتوب واقف شوی، از اهل مدینه بیعت من بستانی، و رقعه دیگر نوشته بود مشعر بر آنکه از حسین بن علی و عبد اللّه بن عمر، و عبد الرحمن بن ابی بکر، و عبد اللّه بن زبیر، بیعت مرا بستان، و در این باب إهمال منمای، که محل تسویف و هنگام تأخیر نیست.
فرصت غنیمت است در جهد برگشای‌چون وقت فوت شد نتوانی بدان رسید
فرصت چو درگذشت و محصّل نشد مرادتا چند پشت دست به دندان توان گزید؟ و اگر از بیعت من ابا نمایند، سرهای ایشان را بدار الملک شام فرست، امّا چون نامه به ولید رسید و بر مضمون آن اطلاع یافت گفت: «انّا للّه و انا الیه راجعون» مرا با پسر فاطمه چه‌کار؟! و از بیم فتنه به تعجیل تمام مروان را که در آن زمان در مدینه ساکن بود طلبید، و او را بر کما هی حالات مطّلع گردانیده در آن باب با وی مشورت نمود، و مروان گفت فی الحال هر چهار کس را حاضر کن و بر بیعت تکلیف نمای، اگر در مبایعت متابعت نمودند فهو المطلوب، و الّا به تیغ تیز حکم خود را بر ایشان روان کن، خصوصا در طلب حسین و ابن زبیر تأخیر جایز مدار، و پیش از آنکه خبر مرگ والی شام إفشا یابد با بیعت آن دو کس خلافت یزید را مستحکم گردان، ولید کس، به طلب حضرت امام حسین و ابن زبیر فرستاد، و ایشان در مسجد مدینه با یکدیگر سخن می‌گفتند: فرستاده ولید گفت أمیر شما را می‌طلبد، ایشان گفتند تو برو تا ما از عقب تو برسیم، فرستاده بازگشت، و عبد اللّه بن زبیر از حسین پرسید که هیچ می‌دانی که ولید ما را چرا می‌طلبد؟ حسین گفت به خاطر من می‌رسد که حاکم شام مرده است. چه امشب در خواب دیدم که منبر او نگونسار شد، و آتش در سرای او افتاد، حالا این خبر رسیده و می‌خواهند که از ما بیعت
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:253

یزید بستانند. ابن زبیر گفت که اگر بر این نمط باشد تو چه خواهی کرد؟ امام حسین گفت:
من می‌شنوم که او خمّار و زمّار است، و ما بقیّه آل رسولیم، چگونه جایز باشد که متابعت چنین کس بکنیم. ایشان در این سخن بودند که رسول ولید بازآمد که امیر در انتظار شماست، امام حسین بانگ بر وی زد که این همه تعجیل چیست؟ اگر هیچ کس نیاید من خود می‌آیم، قاصد بازگشته صورت حال با ولید تقریر کرد، مروان (لعنة اللّه علیه) گفت ای ولید حسین غدر خواهد کرد و نخواهد آمد، ولید گفت خاموش باش که حسین غدّار نیست، هر وعده که کند به وفا مقرون گرداند.
کو ملکی بر صفت آدمی است‌اوست که سر تا قدمش مردمی است
تاج وفا بر سر او أفسر است‌افسرش از فرق فلک برتر است آورده‌اند که: «ولید مرد خدای ترس بود، و حرمت أهل بیت رعایت می‌نمود، چون صفت وفاداری و پاکیزه روزگاری حسین بازگفت مروان خاموش شد، امّا چون رسول ولید مراجعت نمود امام حسین متوجّه منزل خود شد، و سی کس از غلامان و موالی خود مسلّح و مکمّل گردانیده، فرمود: با من به دار الاماره آئید، و به در سرای ولید بنشینید، اگر آواز مرا بلند بشنوید بی‌تحاشی درآئید و تا بر شما روشن نشود که قصد قتل من دارند هیچ‌کس را تعرّض مرسانید، پس آن حضرت عصای رسول (صلی اللّه علیه و آله) به دست گرفته روان شد، و به خانه ولید رسید، و وصیت گذشته با موالی خود مکرّر ساخته به درون خانه درآمد ولید را دید با مروان نشسته، چون امام به رسید تعظیم کردند و حسین به جای خود قرار گرفت، و گفت: باعث بر طلب من چه بود؟ ایشان صورت حال از وفات پدر و بیعت پسر به تمام در میان آوردند، امام حسین (ع) جواب داد که مناسب نیست که چون من کسی به پنهانی بیعت کند، فردا که این خبر آشکارا گردد و عامّه أهل اسلام مجتمع گردند هر چه مصلحت باشد به تقدیم رسانیده آید، ولید گفت: یا ابا عبد اللّه سخن سنجیده گفتی، به سعادت بازگرد، و فردا تشریف حضور ارزانی دار، مروان گفت ای امیر! دست از حسین بازمدار که اگر او را بگذاری دیگر بر وی قادر نگردی، او را حبس کن تا بیعت کند، و اگر امتناع نماید به فرمای تا سرش بردارند. امام
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:254

حسین (علیه السلام) از روی غضب به مروان نگریست، و گفت یا بن الزّرقاء که را زهره آن باشد که مثل این حرکت نسبت به من در خاطر گذراند؟ تو امر می‌کنی که سر من بردارند، هر که قصد من کند روی زمین را از خون او رنگ کنم. پس با ولید خطاب کرد که تو می‌دانی که ما أهل بیت نبوّت و معدن رسالتیم، و خانه ما محلّ رحمت، و مکان آمد و شد ملائکه است، با یزید که شراب می‌خورد و علانیه انواع فسوق از وی صادر می‌گردد چگونه بیعت کنیم؟ فردا که مجلس منعقد گردد آنچه گفتنی باشد بگوئیم و بشنویم و ببینیم که أحقّ، و اولی به خلافت کیست؟ و چون آواز حسین بلند شد، مردمی که بر در سرای بودند خواستند که پای در دار الأماره نهاده دستبردی نمایند، آن جناب تفرّس این معنی کرده به تعجیل از خانه بیرون آمد و موالی خود را از دخول مانع شده به منزل خود شتافت. مروان با ولید گفت ای امیر به سخن من عمل ننمودی و حسین از دست به رفت، به خدای سوگند که دیگر حکم تو بر وی جاری نگردد. ولید گفت ویحک یا مروان مرا به کشتن حسین می‌فرمائی؟ و اللّه اگر شرق و غرب عالم به من دهند در خون او سعی ننمایم. ای مروان فردای قیامت ترازوی اعمال کشندگان حسین از حسنات خالی باشد، و شخصی که خفّت میزان او بدین مثابه بوده باشد هرآینه حق عزّ و علا، یوم یقوم الحساب به نظر رحمت در او ننگرد، و او را به عذاب الیم و عقاب عظیم، معذّب و معاقب گرداند.
روز جزا کشنده فرزند مرتضی‌بی‌شبهه لایق درکات جهنّم است
بس کور دل کسی که کند قصد سروری‌کو نور چشم سیّد اولاد آدم است مروان بعد از استماع این سخنان خاموش شد، و ولید، کس به طلب ابن زبیر فرستاد، و او درآمدن تعلّل نمود، چندان‌که شب درآمد با جمعی از خواصّ خود بر راهی که شارع عامّ نبود روی به مکّه نهاد، و کسان از عقب او فرستادند به او نارسیده بازگشتند، و ولید صورت حال به یزید نوشت، و جواب رسید که متمرّدان را بار دیگر دعوت کند، و از عبد اللّه بن زبیر دست بازدارد. که هر جا رود سخط ما به وی خواهد رسید، و سر امام حسین را مصحوب جواب به فرستد و به عنایت‌مّا امیدوار باشد، که مناصب ارجمند به او ارزانی خواهیم داشت، چون رقعه به ولید رسید گفت: «لا حول و لا قوّة إلّا با للّه العلیّ
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:255

العظیم» اگر یزید تمامت ربع مسکون را به من دهد من در خون فرزند رسول سعی نکنم،
و هر ضرری که از مخالفت یزید به من رسد باک ندارم. آورده‌اند که ولید به دست محرمی مضمون نامه را نوشته نزد حسین (علیه السلام) فرستاد و پیغام داد که یا بن رسول اللّه زمان زمان نامه یزید می‌رسد و پی‌درپی پیغام به قتل تو می‌دهد و من در این قضیّه حیرانم و در این واقعه سرگردان.
به حال خویش فرو مانده و پریشانم‌ره برون شدن از کار خود نمی‌دانم امّا چون امام حسین از این صورت آگاهی یافت صبر فرمود: تا شب درآمد و به سر روضه حضرت مصطفی (صلوات اللّه و سلامه علیه) رفت و سلام کرد و گفت: یا رسول اللّه منم فرزند فاطمه دختر تو، منم آن کس که در وقت رحلت امّت را به رعایت من وصیّت فرمودی، و شرف اولاد خود را در نکته «أذکرّکم اللّه فی أهل بیتی» بازنمودی و ایشان فرمان تو را کأن لم یکن انگاشتند، و مرا ضایع و محروم و بی‌بهره و مهجور بگذاشتند، این مجملی بود از بیوفائی جفاکاران که گفتم، و چون با تو ملاقات کنم صورت وقایع را به تفصیل بازگویم، پس بسیار بگریست، و بعد از آن به نماز اشتغال نمود و پس از طلوع صبح به منزل مراجعت فرمود، شب دیگر باز بر سر تربت مقدّس و مشهد معطّر منوّر آن حضرت، حاضر شد «هزار جان گرامی فدای روضه او» بعد از ادای مناحات و رفع حاجات گریان گریان سر خود را بر قبر اقدس آن سرور نهاد، و به خواب رفت چنان دید که حضرت رسالت (صلی اللّه علیه و آله) با فوجی عظیم از ملائکه ظاهر گشت، و سر حسین را بر سینه خویش منظّم ساخته، میان دو چشمش بوسه داد، و گفت ای حسین گوئیا می‌بینم که عن قریب أمّت من در کربلا تو را بکشند و تو در آن حالت تشنه باشی و تو را آب ندهند و با وجود این حرکت به شفاعت من امیدوار باشند، و ایشان در قیامت از شفاعت من محروم خواهند بود، ای حسین پدر و مادر و برادر تو همه ملول و محزون نزدیک من آمدند و بدیدار تو اشتیاق دارند و تو نیز مهموم و اندوهناک پیش من خواهی آمد، و تو را در بهشت درجاتی است که آن را بدون شهادت در نتوان یافت.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:256

امام حسین گفت: یا جدّاه، من به مراجعت دنیا احتیاج ندارم مرا بگیر و با خود به قبر اندر آور، آن حضرت فرمود که: تو را از رجوع به دنیا چاره نیست تا شهادت یافته به ثواب عظیم برسی، حسین بیدار شد خیال جمال جدّ بزرگوار در نظر و بشارت شهادت و مژده وصول بدرجات علا در گوش به منزل شریف شتافت، و از مدینه دل بر کند سفر مکّه را با خود راست بداشت، و أهل بیت خویش را جمع کرده صورت واقع را تقریر نمود. أقربا و أحباب حزین و اندوهگین گشتند و حسین شب دیگر به زیارت برادر خود امام حسن رفت به مقبره بقیع و برادر را وداع کرده به سر تربت مادر بزرگوار خویش آمد و گفت (السّلام علیک یا امّاه)، حسین به وداع تو آمده است و این آخرین زیارتست از بالای روضه آوازی شنید که و (علیک السّلام ای مظلوم مادر)، و ای شهید مادر، حسین زمانی بگریست، و وداع فرمود، و در جوف اللیل بر سر مشهد مقدس حضرت نبوی آمد تا شروط وداع به جای آرد چون سلام گفت و طواف فرمود و نماز گزارد خواب بر وی غلبه کرد، دیگر بار حضرت مصطفی (صلی اللّه علیه و آله) را در خواب دید که بیامد سر وی را در کنار گرفت حسین گفت: یا رسول اللّه از جفای امّت، بیچاره شده‌ام، و به ضرورت از زیارت تو محروم می‌مانم، و چنان می‌بینم که دیگر زیارت تو نخواهم کرد، حضرت فرمود: که نزدیک شد که به من رسی، و می‌بینم که تشنه و گرسنه بر خاک کربلا افتاده‌ای، و تن نازنین تو مجروح شده و سر مبارکت از تن جدا گشته، ای حسین صبر پیش گیر، و در کار خود مردانه باش، و بسی نگذرد که تو نیز همچون پدر مغموم و مانند برادر مظلوم و مثل مادر مهموم به من رسی، و با من بر خوان بهشت نشینی و میوه مراد از نهال عنایت خالق العباد بچینی. امام حسین روایت می‌کند که: در اثنای این حال دیدم که روی گلناری رسول (صلی اللّه علیه و آله) زعفرانی شد، و موی مشگبارش پر گرد و غبار گشت، من بترسیدم و گفتم یا رسول اللّه این چه حالتست که بر شما پدید آمد؟ گفت ای نور دیده من، و ای فرزند پسندیده من، این نشانه خاک کربلاست، پس حسین از خواب درآمد و به شهادت خویش متیقّن گشته، عزیمت حرم مکّه جزم کرد و شب جمعه چهارم شعبان سنه ستّین از مدینه بیرون آمده از راه راست، و شارع اعظم متوجّه مکّه
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:257

گشت، و از سرگردانی حضرت موسی کلیم اللّه، و فرار او از مصر و خوف او از فرعون و قصد جماعت قبطیان، او را یاد فرموده این آیت می‌خواند «فَخَرَجَ مِنْها خائِفاً یَتَرَقَّبُ قالَ رَبِّ نَجِّنِی مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِینَ» «1» پس جمعی از موالیان و هواداران گفتند: یا بن رسول اللّه! از سر تربت بزرگوار جدّ خود کجا می‌روی؟ و از این روضه بهشت آئین که غیرت خلد برینست چرا می‌روی؟ جواب داد که من به اختیار خود نمی‌روم.
به کام عاشق بی‌دل ز کوی یار نرفت‌کسی ز روضه جنّت به اختیار نرفت و کلامی که امام (علیه السلام) در این باب می‌فرموده‌اند ترجمه آن مضمون این سه بیت است:
به مراد دل خود من ز سر قبر نبی‌به سوی هیچ سفر دان که مقیّد نروم
گز خزاین سویم از لعل و زبرجد آرندمن بدان لعل و زِبَرجَد زبرجد نروم
لیکن از جور أعادی ز چنین جا و مقام‌بایدم رفت و لیکن بدل خود نروم و در بعضی از منازل عبد اللّه بن مطیع که از مکّه می‌آمد به خدمت وی رسید و گفت یا بن رسول اللّه.
کرده‌ای عزم سفر لطف خدا یار تو بادفضل حق از همه آفات نگهدار تو باد به سعادت کجا می‌روی و چه عزیمت داری؟ امام حسین فرمود: یا عبد اللّه از دست ظالمان از شهر خود بیرون آمده و وطن و مسکن را به درود کرده، و دل از صحبت أحباب و أصحاب برداشته، روی به حرم «و من دخله کان آمنا» آورده‌ام که هر روز رنجی و غمی، و هر ساعت محنتی و المی به من می‌رسد.
گردون همه اسباب غمم می‌سازدوز من به کسی دگر نمی‌پردازد
از خاک در جدّ خودم دور انداخت‌چون باد به گرد عالمم می‌تازد حالا عزیمت مکّه دارم و چون بدانجا رسم آنچه مقتضای وقت و صلاح روزگار باشد بر آن منوال عمل خواهم کرد. عبد اللّه گفت: آثار صحّت و سلامت و انوار عافیت و
______________________________
(1)- سوره القصص، آیه: 21.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:258

کرامت ملازم خادمان این حضرت باد.
اقبال مطیع و بخت یارت باداتوفیق رفیق روزگارت بادا مرا چیزی به خاطر رسیده اگر دستوری دهی به ذروه عرض رسانم. امام حسین (علیه السلام) فرمود که: تو دوست مائی، و سخن دوستان به سمع قبول اصغا باید نمود، بگوی تا بشنوم، گفت یا بن رسول اللّه تو امروز سرور عالمی و مهتر و بهتر اولاد آدمی، برو و در حرم مکّه بنشین که أهل حرم، دیگری بر تو اختیار نکنند، و زنهار که به گفتار کوفیان مغرور نشوی، و به چاپلوسی ایشان فریب نیابی، که پدر تو را در آن دیار شربت شهادت چشانیدند، و با برادرت وفا نکرده انواع محنت به وی رسانیدند و من می‌دانم که ایشان تو را خواهند طلبید، و اگر به روی، تو را تنها خواهند گذاشت و طریق عهد و وفا نگه نخواهند داشت. «که در جبلّت این کوفیان مروّت نیست». امام حسین سخن او را تصدیق نمود، و درباره وی دعای خیر کرده وداع فرمود، و چون منازل و مراحل بیابان به پایان رسیده چشمش بر جبال مکّه افتاد، هم از حال موسی (علیه السلام) و رسیدن او به مدین یاد کرده به تلاوت این آیت که «وَ لَمَّا تَوَجَّهَ تِلْقاءَ مَدْیَنَ قالَ عَسی رَبِّی أَنْ یَهْدِیَنِی سَواءَ السَّبِیلِ» اشتغال فرمود، و چون اهل مکّه از قدوم مبارکش خبر یافتند به طریق استقبال از روی إعزاز و إجلال بشتافتند و به دیدار عزیزش استبشار نموده اظهار مسرّت کردند، و به زبان حال نغمه این مقال به گوش هوش ارباب و جد و حال می‌رسانیدند که:
دولت وصل تو دائم ز خدا می‌جستیم‌کعبه کوی تو از راه صفا می‌جستیم
هر سحرگاه به اخلاص تمام از سر صدق‌دست برداشته بودیم و تو را می‌جستیم
طاق ابروی تو کان قبله مشتاقانست‌گاه‌وبیگاه به محراب دعا می‌جستیم و در منزلی که نزول اجلال فرمود فوج فوج به ملازمتش می‌رسیدند، و چون خبر رفتن حسین بن علی و ابن زبیر به یزید رسید ولید را به جهت ناگرفتن ایشان از امارت مدینه عزل کرد، و ابن الاشدق را والی ساخت. اما والی مکه سعید بن عاص بود و مؤذن امام حسین (علیه السلام) پنج وقت بانگ نماز را در غایت بلندی می‌گفت و قومی عظیم با وی نماز می‌گزارد سعید به ترسید که ناگاه در موسم حج که مردم از اطراف و جوانب
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:259

جمع شوند به هواداری امام حسین او را هلاک کنند بگریخت، و به مدینه رفت، و به یزید مکتوبی نوشت و از آمدن امام حسین به مکّه و میل مردم به وی در آنجا ذکر کرد.
امّا چون اهل کوفه شنیدند که حاکم شام وفات کرده است، و امام حسین بن علی (علیه السلام) از بیعت یزید امتناع نموده و چون اقامت وی در مدینه متعذّر بوده به مکّه مبارکه عظّمها اللّه تعالی شرفها رفته، و آنجا مقیم شده هواداران امیر المؤمنین علی (علیه السلام) در خانه سلیمان بن صرد خزاعی جمع شدند، و سلیمان گفت: ای یاران! یزید امام حسین را به بیعت خود می‌خواند، و او ابا کرده، به ضرورت از وطن خود جلا نموده به مکّه رفته است، و شما شیعه وی و شیعه پدر اوئید، و وی را یاری دهید، تا حق در مرکز خود قرار یابد، پس هفتاد تن از أشراف کوفه چون مسیّب قزاری و رفاعة بن شدّاد و حبیب بن مظاهر و محمد کثیر ورقاء عازب و محمد اشعث و عبد الرحمن بن مخنف و عبد اللّه عفیف و طارق اعمش و اعمش طارق و مختار بن ابی عبیده و عمر سعد و امثال ایشان بر دست شریح قاضی سوگند خوردند که در هواداری آل علی، تقصیر ننمایند و حسین را به امامت برداشته مال و جان فدا کنند، پس نامه‌ای نوشتند از روی نیازمندی، مضمون آنکه فلان و فلان تحیّت بی‌غایت و سلام بی‌نهایت می‌رسانند و می‌گویند که پسر دشمن پدرت، می‌خواهد که بی‌مشاورت أهل ملّت متصدّی، و آمر حکومت گردد، و ما که دوستان تو و شیعه پدر توئیم به امامت و خلافت وی راضی نیستیم و داعیه آن داریم که در رکاب تو با دشمنان مقاتله کنیم، و أنفس و أموال خود را وقایه ذات بی‌بدل تو گردانیم، پس به وجه اقبال متوجّه ما شو، به فرح و سرور و بهجت و حبور که تو امام سدیدی، و همام رشیدی و سیّد مطاعی، و خلیفه واجب الاتّباعی، و حالا پیشوا و حاکم ما نعمان بن بشیر است، و او مردی ضعیف و حقیر است نه بزرگی از اهل کوفه به مجمع او می‌رود، و نه درویشی سخن او می‌شنود، تنها در قصر امارت نشسته است، و غیر عید و جمعه درهای منزل بسته، اگر شما تشریف قدوم ارزانی فرمائید و به قدم کرم بدین صوب تجشم نمائید، ما نعمان را از کوفه بیرون کنیم و با لشکری ساخته و پرداخته روی به شام نهیم.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:260

ز تو رایت دولت افراختن‌ز ما لشکری بیکران ساختن
سپاهی چو آشفته‌پیلان مست‌همه نیزه و گرز و خنجر به دست
چو با تیغ آهنگ خون آورندز سنگ آب و آتش برون آورند
چو تیر از کمان در کمین آورندسر آسمان بر زمین آورند و هر که از غایت سرکشی چون خیمه، پای در دامن اطاعت آن حضرت نکشد، مانند میخ خیمه‌اش طناب در گردن افکنده و سر کوفته به زمین فرو بریم، و هر که قلم مثال در طریق إخلاص کمر ملازمت آن حضرت بر میان جان نبندد به سنان سپاه ظفر پناه، آب سیاه در چشمه چشمش آورده بند از بندش جدا کنیم.
آنجا که گرد نان جهان سر برآورندجز تیغ آبدار تو مالک رقاب نیست
دشمن گه قتال سؤالی کند اگرغیر از زبان تیر تو او را جواب نیست القصّه مبالغه بسیار در طیّ آن طومار فرموده بودند و اظهار اشتیاق جمال با کمال امام نموده.
ای آرزوی دیده، دل اندر هوای تست‌جانها اسیر سلسله مشکسای تست
ما جان فدای خنجر تسلیم کرده‌ایم‌خواهی به دار و خواه بکش رأی رأی تست پس آن نامه را به عبید اللّه بن سلع همدانی و عبد اللّه بن مسمّع بکری دادند، و ایشان را به ملازمت آن حضرت فرستادند، چون امام حسین نامه را مطالعه فرمود با رسولان از لا و نعم هیچ نگفت، و جواب نامه نیز ننوشت و بنا بر آنکه رسولان دیرتر مراجعت می‌نمودند اشراف و رؤسای کوفه، بشیر بن مشهر صیداوی و عبد الرحمن بن عبید أرحبی را به طلب امام حسین فرستادند و مصحوب ایشان قریب پنجاه نامه بود، که عظمای آن دیار ارسال نموده بودند.
نور الأئمّه خوارزمی آورده که اهل کوفه صد و بیست نامه به حضرت امام حسین فرستادند و هیچ کدام را جواب ننوشت، کوفیان دیگر باره هانی بن هانی سبیعی و سعید بن عبد اللّه خثعمی را با مکاتیب بسیار به مکّه روان کردند، و بعد از توجه این جماعت شبث بن ربعی و عروة بن قیس و عمرو بن الحجاج و جمع دیگر که در کوفه اختیار و
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:261

اقتدار تمام داشتند به اتّفاق نامه نوشته در صحبت سعید بن عبد اللّه الثّقفی به جانب مکّه فرستادند. و این طایفه از پی یکدیگر به تقبیل عتبه علیّه ولایت پناهی سرافراز گشته، مکتوبات را تسلیم نمودند و مضامین همه قریب به مضمون مکتوب نخستین بود:
ابو المفاخر رازی در مقتلی که نوشته چند بیت از منظومات خود از قبل أهل کوفه آورده است و دو بیت از آن اینجا افتاد «1».
هیچ رأیی نیست ما را جز وصال روی توهیچ دامی نیست ما را جز خم گیسوی تو
بر عدو بگشا کمین و ز دوستان نصرت طلب‌ای نهاده حق تعالی فتح در بازوی تو امّا چون ارسال رسل و رسایل کوفیان به سر حدّ افراط رسید، امام حسین (علیه السلام) در جواب ایشان نوشت که مکتوبات شما رسید، و بر مضمون آنها که مشتمل بر إظهار محبّت و منطوی بر آثار مودّت شما نسبت به من بود اطّلاع افتاد، و غایت اشتیاق شما که به قدوم من دارید و نهایت انتظار شما که برای ملاقات من می‌برید معلوم گشت، بدانید که من در إسعاف مطلوب و انجاح مقصود شما إهمال و تأخیر جایز نخواهم داشت، و حالا برادر، و پسر عمّ خود، مسلم بن عقیل را به آن صوب فرستادم، تا کیفیّت حال و صدق مقال شما را معلوم کند، اگر بر سر حرف سابق باشید با او بیعت کنید، و او مرا از بیعت شما اعلام دهد تا به زودی متوجّه آن جانب شوم، و بر شما باد که مسلم را یاری دهید، و جانب او فرومگذارید، که امامی که به کتاب خدا عمل نماید و عالم و عادل باشد، با حاکمی که مصدر فسق و ظلم بود، برابر نیست.
آورده‌اند که: عبد اللّه بن عبّاس با امام حسین (علیه السلام) ملاقات کرد، و در باب مردم کوفه سخنان در میان آورد، امام حسین فرمود که ای پسر عباس! تو می‌دانی که من پسر دختر رسول خدایم؛ ابن عبّاس گفت «الّلهم نعم»، من هیچ کس را جز تو در عرصه
______________________________
(1)- صاحب الذّریعة در جلد 22 در مقام معرّفی دین می‌نویسد: مقتل الشّهداء تألیف ابی المفاخر رازی اغلب در روضة الشهداء از آن نقل می‌نماید به خصوص در منظومه‌هایش از آن میان در مورد رجز حضرت قاسم (ع) و باز در مورد ناله‌های اهل کوفه به امام حسین (ع) سپس همین شعر را بازگو می‌نماید الذّریعة، ج 22، ص 33.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:262

عالم پسر دختر رسول خدا نمی‌دانم، و پسر دختر پیغمبر برادرت بود و تو، اکنون بر روی زمین غیر از تو مردی که نبیره پیغمبر (صلی اللّه علیه و آله) باشد نیست، و نصرت و معاونت تو بر امّت فریضه است. امام حسین گفت: یا بن عبّاس! چه گوئی در حق جماعتی که مرا از خان‌ومان و منشأ و مولد من، بیرون کنند و از مجاورت جدّم (صلوات اللّه و سلامه علیه) مهجور سازند، و قصد کشتن من داشته باشند تا در هیچ موضع از خوف ایشان قرار نتوانم گرفت. ابن عبّاس! این آیت بر خواند که «یُخادِعُونَ اللَّهَ وَ هُوَ خادِعُهُمْ» تا آخر پس گفت: یا بن رسول اللّه تو از زمره أبرار و فرقه أخیاری، و من گواهی می‌دهم که از رسول (صلی اللّه علیه و آله) شنودم که گفت: بدان خدائی که جان محمّد در قبضه قدرت اوست که فرزندان مرا در میان قومی بکشند که ایشان توانند که او را یاری دهند و ندهند، و خدای تعالی میان دلها و زبانهای ایشان خلاف افکند. ای حسین هر که از تو اعراض نماید او را در آن جهان هیچ حظّی نباشد، و نصیبی نبیند، حسین (علیه السلام) گفت: «الّلهم أشهد» بار خدایا گواه باش. ابن عباس گفت: جان من فدای تو باد! سخن تو به آن می‌ماند که از وفات خود خبر می‌دهی، و از واقعه خویشتن مرا آگاه می‌کنی، و از من نصرت و معاونت طلب می‌نمائی به خدای سوگند که در پیش تو شمشیر خواهم زد تا هر دو دست من بیفتد هنوز حقّی از حقوق تو نگذارده باشم و من حالا توجّه مدینه دارم و تو را نیز استدعا می‌نمایم که بیائی و بر سر تربت جدّ بزرگوار خود قرار گیری. حسین فرمود که مرا دشمنان کی گذارند که قرار گیرم و من اگر آنجا توانستمی بودن، هرگز بیرون نیامدمی، و از نزهتگاه وصال روی به محنت‌آباد فراق ننهادمی.
عشرت بی‌دلان را نیست ره در آباد وصال‌بعد از این ما و فراق و گوشه ویرانه‌ای
خانمان گر گشت ویران شکر کز اقبال دوست‌بر سر کوی بلا داریم محنت خانه‌ای ابن عبّاس گفت: ای حسین چون التماس ما را در توجّه به مدینه رد می‌کنی، باری به رسل و رسایل کوفیان مغرور مشو، و به مواعید کاذبه ایشان از حرم محترم بیرون مرو.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:263

امام حسین (علیه السلام) به مقتضای رأی خود عمل نموده، در ارسال مسلم بن عقیل به کوفه یک جهت گشت، و چندانچه عبد اللّه بن عباس مبالغه کرد به جائی نرسید چه قائد قضا زمام خاطر عاطر آن حضرت را با اهل بیعت وی به جائی می‌کشید که سعادت شهادت در آن صوب بود.
با قضا بر نمی‌توان آویخت‌با قدر بر نمی‌توان آمد
هر دری کز قدر گشاده شودجز از آن در نمی‌توان آمد امّا راوی گوید که والی مکه گریخته به مدینه رفت و به سوی شام نامه فرستاد و از آمدن امام حسین به مکه و رجوع مردم به وی، یزید را خبر داد آن شقی را عرق عداوت أصلی و فرعی در حرکت آمده، تمامی همّت و همگی نهمت را بر دفع حسین گماشت، و با أهل رأی و تدبیر، در آن باب مشورت فرمود.
در کنز الغرائب آورده که: عداوت یزید با امام حسین دو نوع بود: صوری و معنوی، معنوی تباین ارواح در روز میثاق، و صوری دو نوع است: اصلی و فرعی، و در حقیقت فرع تبع اصل باشد و صور تابع معانی و بواسطه تناکر ارواحست که اختلاف در میان اشباح پدید آمده، ملخص این معنی آن است که ارواح أنبیا و أولیا و مؤمنان و مطیعان و صالحان مظاهر لطف و رحمت حقّند، با تفاوت درجات ایشان، و أرواح کفّار و اختلاف فجّار و مشرکان و منافقان و فاسقان مظاهر قهر و غضب حقّند، با تفاوت درکات ایشان، و هر طایفه‌ای را توجّه به اصل خود است که «کلّ شیئی یرجع إلی أصله» پس ارواحی که مظاهر لطفند و تناسب معنوی دارند مانند ارواح انبیا و اولیا و أهل ایمان، بدان مقدار که بر وفق قرب مناسبت میانه ایشان در روز میثاق تعارف واقع شده، در این دنیا میان اشباح ایشان ألفت پدید می‌آید، و به یکدیگر مستأنس می‌شوند، و ارواحی که مظاهر قهرند و مناسبت قرب میثاقی دارند اشباح ایشان را به مقدار تعارف ارواح تألیف و استیناس با یکدیگر هست، که «فما تعارف منها ائتلف» امّا چون میانه ارواح انبیا و اتباع ایشان از أهل ایمان و میان ارواح کفار و اهل بدع و هوا قرب، و مناسبت نبوده، لا جرم در روز میثاق یکدیگر را نشناخته، و بر وفق آن تناکر امروز در میان ایشان اختلاف پدید
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:264

آمده، که ضدّ یکدیگرند، «و ما تناکر منها اختلف» و سبب این اختلاف آنکه آنچه در هر طایفه‌ای مضمر است نسبت به یکدیگر به ظهور می‌رسانند کما وقع فی المثنوی.
دوستی و دشمنی در هر نهادز اختلاف روز میثاق اوفتاد
چون جهان کو در هم بسته شدجنس با جنس اندر و پیوسته شد
رومیان مر رومیان را طالبندزنگیان هم زنگیان را راغبند
و آنکه جنس هم نبودند از نخست‌این زمان در دشمنی هستند جست و مخالفت کفّار با أنبیاء و معاندت أشرار با أخیار و مشاجرت فجّار، با صلحا، همه از اینجا ناشی شده، و آن عداوت همیشه باقی است، لا جرم چون یزید به امارت به نشست، و قوّت گرفت و فرصت یافت با امام حسین که ضدّ او بود کرد آنچه کرد. و گفته شد که مخالفت صوری تابع مخالفت معنوی است، باز این صوری دو نوع بود: اصلی و فرعی، اصلی آن است که میان بنی هاشم و بنی امیّه واقع شده، و مجمل این قضیّه چنان است: که عبد مناف چهار پسر داشت و دو پسر او هاشم و عبد الشّمس توأمان بودند یعنی هر دو به یک شکم متولّد شدند و پیشانی ایشان به هم چسبیده بود، هر چند سعی می‌کردند از هم جدا نمی‌شد، تا آخر الامر به شمشیر رویهای ایشان را از هم جدا کردند، این سخن به شخصی از عقلای عرب رسید گفت: بایستی که به چیز دیگر جدا کردندی، چه بدین سبب همیشه میان اولاد ایشان عداوت خواهد بود، و شمشیر مخالفت ایشان با یکدیگر در نیام آرام نخواهد داشت، و فی نفس الأمر این معنی سمت تحقّق پذیرفت، و آنچه میان هاشم و امیّه که پسر عبد الشمس بود، در باب رفاده واقع شد، که هاشم او را از مکّه اخراج فرمود. و آنچه میان عبد المطلب و حرب از مشاجرت پدید آمد و آنچه میان ابو سفیان و حضرت رسالت (صلی اللّه علیه و آله) از محاربات وقوع یافت و آنچه میان معاویه و مرتضی علی به ظهور رسید، و آنچه یزید درباره امام حسین کرد، همه نتیجه آن عداوت صوری أصلی بود،
امّا عداوت فرعی یزید با حسین به دو سبب بود: یکی آن که حسین از بیعت او ابا کرد و امتناع فرمود، نه در زمان حیات پدرش رقم اطاعت او بر صفحه حال خود کشید و نه
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:265

بعد از وفاتش سخن بیعت را به سمع قبول و اجابت شنید. دوّم آنکه عبد اللّه بن زبیر زنی داشت که در آن عصر به حسن و جمال او نشان نمی‌دادند و خبر خوبی او به یزید رسیده، نادیده دلش بسته محبّت او شد. و پیوسته با خیال او به زبان حال می‌گفتند:
به خبر عاشق جمال توایم‌لا جرم طالب وصال توایم القصّه أنواع حیله‌ها ساختند و تدبیرها پرداختند تا ابن زبیر آن زن را بی‌جهتی طلاق داد، و یزید از شام وکالتنامه به أبو موسی اشعری فرستاد، که مطلّقه ابن زبیر را برای وی بخواهد، ابو موسی روزی که به حکم وکالت یزید به سوی آن خاتون می‌رفت در راه عبد اللّه بن عمر به وی رسید پرسید که کجا می‌روی؟ گفت به سوی مطلّقه ابن زبیر می‌روم تا او را خواستگاری کنم و در خطبه او وکالتی و اصالتی دارم، ندانم تا کدام را قبول خواهد کرد، عبد اللّه پرسید که وکالت از آن کیست و معنی اصالت چیست؟ گفت اصالت از آن من اگر قبول کند و وکالت از آن یزید، اگر به پسندد و راضی شود. عبد اللّه گفت به وکالت من هم سخن گوی، و اگر قبول افتد به عقد من درآر، گفت چنین کنم، و در راه امام حسین (علیه السلام) به ابو موسی رسید و بر صورت حال اطّلاع یافته فرمود که من هم تو را وکالت می‌دهم تا به جهت من عقد کنی. القصّه ابو موسی نزد آن زن آمد و بعد از رسم تحیّت و پرسش سخنان به طریق رمز و کنایت در میان آورد، خاتون فرمود که کنایت را بگذار و مهمّی را که داری صریح در میان آر. ابو موسی پرده از روی کار برداشته گفت چهار کس بر تو راغبند و من آمده‌ام تا هر کدام که پسندی و رضا دهی تو را به عقد او درآرم، پرسید که این چهار کس کیانند؟ گفت اوّل من اگر قبول کنی، دوم یزید سوم عبد اللّه بن عمر چهارم حسین بن علی، خاتون گفت من زن جوانم و مال بسیار دارم و تو مرد پیری و سالخورده و من جوان نو رسیده میان ما مناسبتی نیست، تو پای طمع از میان بیرون نه، و بی‌غرض شو تا با تو مشاورت کنم، ابو موسی گفت که: آنچه درباره من گفتی راست گفتی و من این سودا از سر بیرون کردم و از این خیال درگذشتم.
تشریف وصال تو به اندازه من نیست* زن گفت: این زمان مرا راهی نمای و بگوی، که از این سه کس کدام سزاوارترند؟ ابو موسی گفت من عواقب امور ایشان با تو بگویم هر که
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:266

را اختیار کنی تو دانی گفت بگو گفت: اگر ملک و سلطنت می‌خواهی و به جاه و جلال میل داری، و مطلوب تو استیفای لذّت و معاشرت است یزید را اختیار کن، و اگر جوانی زاهد و مردی با حسن جمال، و متّقی می‌خواهی، عبد اللّه مناسب است. و اگر در دنیا حسن خلق و لطافت خلق و در آخرت نجات از نیران و وصول به درجات جنان، و همنشینی فاطمه زهرا و سایر أهل بیت در روضه رضوان می‌طلبی، اینک حسین، چه من از رسول (صلی اللّه علیه و آله) شنودم که فرمود: هر زنی که در حباله حسین درآید و مساس او را دریابد، آتش دوزخ بر وی حرام گردد، و اگر می‌خواهی که عروس فاطمه زهرا و خدیجه کبری باشی خادم حرم حسین شو. خاتون زمانی فکر کرد و گفت: امّا مال و جاه دنیا فانیست، و آنچه خدای مرا عطا کرده تا آخر عمر من، بس است، و اگر جوانی و جمالست اینها زود به پیری و بیماری زایل می‌شود، امّا خدمت أهل بیت دولت أبدی و سعادت سرمدی است، پس ابو موسی به حکم وکالت او را با إمام حسین (علیه السلام) عقد بست، و آن نیک بخت دنیا و آخرت ملازمت پیشوای دو جهان اختیار فرمود.
آن بنده‌ای که خدمت او اختیار کرداو را خدای در دو جهان بختیار کرد و چون این خبر به شام رسید عداوت حسین در دل یزید زیاده گردید، و گفت ما چندین مکر و حیله کردیم تا آن زن از حباله ابن زبیر بیرون آمد، و حسین او را عقد کرده حرمت ما نگاه نداشت، و چون این عداوتهای فرعی علاوه عداوت اصلی گشت کمر عداوت و هلاکت حسین به میان عزیمت بسته، به تدبیرات اشتغال نمود تا آن نهال حدیقه رسالت و ذریّت او در کربلا از تشنگی پژمرده گشت، و حالا آب از چشمه چشم دوستان و محبّان می‌طلبد.
دائم ز جوی دیده ما آب، می‌رودبهر نهال تشنه صحرای کربلا
ای دل فغان برآر که درمانده گشته است‌شهزاده دو کون به غمهای کربلا
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:267
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

باب هشتم در شهادت مسلم بن عقیل بن أبی طالب و بعضی از فرزندان

پستتوسط pejuhesh232 » يکشنبه اکتبر 15, 2017 6:35 am

باب هشتم در شهادت مسلم بن عقیل بن أبی طالب و بعضی از فرزندان او رضوان اللّه علیهم اجمعین‌

روایت است از آن همای هوای سیادت، و بیضای سمای سعادت، و دلیل سبیل شهادت، و رفیق طریق وصول به سر منزل حسنی و زیادت، مقتدای زمره «یجاهدون فی سبیل اللّه» پیشوای فرقه «فاتبعونی یحببکم اللّه» شهسوار معرکه «جاهد الکفار و المنافقین» صف‌شکن میدان «و اعرض عن المشرکین» شاه ملک سپاه ماه فلک پناه:
ای حق تو را ستوده و احمد نهاده نام‌جانها فدای نام تو یا سیّد الانام سلطان سریر اصطفا حضرت با نصرت، اعنی «محمد مصطفی صلی اللّه علیه و آله» «المقرّبین لدیه و المنتسبین الیه که: «ان العبد اذا سبقت له» بدرستی که بنده‌ای از بندگان حق که پیشی گرفته باشد برای او من اللّه از نزدیک خدا «منزلة لم یبلغها بعمله» منزلت و مرتبه‌ای که بنده به عمل خود بدان نرسد یعنی هر بنده شایسته‌ای که در ازل منشور وصول به منزلتی بزرگ و نزول به درجه رفیع به نام نامی او نوشته شده باشد و از فضل الهی و عنایت نامتناهی آنچنان عزّی و کرامتی برای وی مقرّر و مقدّر گشته و رفعت آن درجه و عظمت آن مرتبه از آن زیادت بود که بنده به اقدام بر اعمال ستوده به آن تواند
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:268

رسید پس به حکمت بالغه «ابتلاه اللّه» مبتلا گرداند خدای تعالی آن بنده را برای یافتن آن منزلت و جهت رسیدن به آن مرتبت فی جسده در تن او یعنی تن او را به امراض و اسقام و آلام گرفتار گرداند. «أو فی ماله» یا ابتلا دهد او را در مال و منال که آن را عرضه تلف گرداند و او را محتاج و بی‌برگ و نوا سازد «او فی ولده» یا آن امتحان در فرزند او باشد یعنی میوه باغ دلش را به خزان فنا از شاخسار زندگانی بریزاند و پرتو چراغ چشمش را بصرصر صرفوات و هلاک فرو نشاند «ثمّ صبروا علی ذلک» پس آن بنده را صابر گرداند بر این بلیات، و توفیق شکیبائی کرامت فرماید بر تحمل این اذیّات «حتّی یبلغه المنزلة الّتی سبقت له» تا او را به واسطه صبر و بر کشیدن بار این محنتها برساند، به آن منزلت که از حکم ازلی برای او آماده شده است و در دیوان ارادت لم‌یزلی مقرّر و مقدّر شده، ای عزیز! منزلتهای رفیع و منصبهای منیع و درجه‌های بلند و مرتبه‌های ارجمند نامزد بلاکشان بادیه محنت و نامردان زاویه مشقّت کرده‌اند.
هر بلائی را عطائی در پی است‌هر کدورت را صفائی در پی است
زیر هر رنج است گنج معتبرخار دیدی چشم بگشا، گل نگر و نه از عبث است که شراره آتش محنت در جانهای اولیاء انداخته و به سوز شعله حسرت جگر صدیقان را کباب ساخته، گاهی خون مدعیان معرکه محبّت بر سر میدان هیبت، به تیغ غیرت می‌ریزد. و گاهی سرّ سروران مملکت عشق و مودّت را بر چهار سوی سیاست به تار موئی می‌آویزد، پس مرد راه و عارف آگاه و جوینده قرب درگاه، آن است که هر جا متاع خواری بیند به خریداری برخیزد و هر جا طپانچه بلا پیدا شود رخساره تسلیم پیش آرد و هر جا خنجر محنتی از نیام ریاضت برکشند جان را به استقبال آن فرستد.
در دام هوای تو گرفتار منم‌غمهای تو را به جان خریدار منم
جانبازی عشّاق گرت هست هوس‌اوّز که قدم نهد در این کار منم «فاصبر لحکم ربک فانّک بأعیننا» خوش بشارتی است. از حسین منصور مشهور است که روزی در مناجات خود می‌گفت. که «خدایا به حقّ و حقیقت تو سوگند، که در
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:269

خزانه بلا بر من بگشائی و چهره محنتهای گوناگون به من بنمائی و خلعت اندوه در من پوشانی و جرعه غم و ملال به من نوشانی، بلاها را بر من مضاعف گردانی و تحفه رنج و کلال در هر دم و در هر قدم به من رسانی و دلم را کوی میدان بلیّت سازی و به چوگان قهر به هر طرف که خواهی اندازی و چون مرا هدف تیر محن و نشانه سهام ألم و حزن ساخته باشی، به من نظری فرمائی. اگر دلم ذرّه‌ای از دوستی تو عدول کرده باشد حکم کن که حسین حلّاج مرتدّ طریقت است و در دعوی خود دروغ گفته به خدائی تو که اگر به مقراض ریاضت ذرّه ذرّه اجزای وجودم قطع کنند جز در ازدیاد محبّت تو نخواهد کوشید و جز کوس محبّت بر سر کوی تمنّا فرو نخواهد کوفت.
آنجا که منتهای کمال ارادت است‌هر چند جور بیش، محبّت زیادتست «ضرب الحبیب زبیب» شربت جفای دوست بسی شیرین باشد.
و در روح الأرواح آورده که عزیزی به عیادت درویشی رفت او را دید به انواع بلاها مبتلا و به اصناف محن ممتحن، بر سبیل تسلیه گفت: ای درویش در دعوی دوستی صادق نیست هر که بر بلای دوست صبر نکند، درویش گفت: ای عزیز غلط کرده‌ای در محبّت صادق نیست هر که از بلای دوست لذت نیابد آری عاشق آن است که اگر در هر نفسی هزار بلای گوناگون به او متوجّه شود هر زمان شور عشق و ذوق و وجد، در دل او زیادت گردد.
هر بلا کز دوست آید راحتست‌و آن بلا را بر دلم صد منّتست
ای بلاهای تو آرام دلم‌حاصل از درد تو شد کام دلم
درد عشقت را خریدارم به جان‌منّت از درد تو می‌دارم به جان
جانم از درد و غمت شادان شودوز بلایت سینه آبادان شود
درد باشد چاره درمان مادرد می‌بخشد سر و سامان ما
درد کان در عشق آن جانان بوددرد نبود مایه درمان بود غرض از این تشبیب ایراد شمه‌ای از بلاکشی اهل بیت رسالتست، و ذکر مظلومی و محرومی و رنجوری و مهجوری ایشان.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:270

عبد اللّه مبارک (رحمه اللّه) نقل کرده است، که وقتی به عزیمت حرم توجه نموده بر توکّل می‌رفتم و تنها در بادیه قدم می‌زدم ناگه کودکی را دیدم تخمینا در سنّ دوازده و سیزده سالگی با روی چون ماه و گیسوی سیاه پیاده و تنها می‌رفت گفتم سبحان اللّه! این چه کس باشد در این بادیه؟
این کیست این، این کیست این، این یوسف ثانیست این
یا نور ربّانیست این، یا فیض سبحانیست این‌این لطف و رحمت را نگر، در ساحت این بادیه
خضر است و الیاس این مگر، یا آب حیوانیست این فراپیش رفتم و سلام کردم جواب داد، گفتم تو کیستی؟ گفت: أنا عبد اللّه من بنده خدایم، گفتم از کجا می‌آئی؟ گفت من اللّه از نزدیک خدا می‌آیم گفتم کجا می‌روی؟
گفت: الی اللّه به نزدیک خدا می‌روم گفتم چه می‌طلبی؟ گفت رضاء اللّه خشنودی خدا می‌طلبم، گفتم زاد و راحله تو کو؟ گفت: زادی تقوای، توشه من تقوای من است و راحلتی جلای و راحله من هر دو پای من، گفتم بیابانی به این خونخواری و تو نو رسیده‌ای به دین خردی، چگونه می‌کنی؟ گفت: که هیچ‌کس را دیده‌ای که به زیارت کسی توجه کند و آن کس او را بی‌بهره و محروم بگذارد؟ گفتم اگر به سال خردی به مقال بزرگی، نام تو چیست؟
گفت: یا بن المبارک از محنت‌زدگان روزگار چه می‌پرسی و از نام ایشان چه نشان می‌جوئی؟
منم در غمش بیدلی ناتوانی‌نه اسمی نه رسمی، نه جسمی نه جانی
ضعیفی نحیفی، غمش را حریفی‌به صورت خفیفی، به معنی گرانی گفتم اگر نام نمی‌گوئی باری بگو که از کدام قوم و قبیله‌ای؟ آهی سرد از دل پردرد کشید و گفت: «نحن قوم مظلومون» ما قوم ستم رسیدگانیم «نحن قوم مطرودون» ما گروهی از وطن و مسکن راندگانیم «نحن قوم مقهورون» ما طایفه‌ای به دست قهر درماندگانیم، گفتم مرا هیچ معلوم نشد بیان زیادت کن.
بیتی چند خواند که مضمونش، این بود که ما آب‌دهندگانیم از حوض کوثر آیندگان را که توجه به ما نمایند، و به سعادت ورود به نزدیک ما مستسعد گردند و هر که نجات
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:271

یابد جز به وسیله ما بدان مراد نرسد، و هر که به دوستی ما زید، هرگز بی‌بهره نماند و هر که حقّ ما را غصب کرده باشد روز قیامت در محکمه جزا وعده‌گاه ما و اوست، این به گفت و از نظر من غایب شد. من بسی تأسّف خوردم که ندانستم که آن کیست چون به مکه رسیدم روزی در طواف جماعتی مردم دیدم حلقه زده و غلبه‌ای از خلایق بر پای ایستاده، فرا پیش شدم همان کودک را دیدم که مردمان بر وی جمع شده بودند از او مسائل حلال و حرام می‌پرسیدند و دقایق قرآن و حدیث استفسار می‌نمودند و ایشان را جواب می‌داد و به زبان فصیح و بیان ملیح گره از مشکلات ایشان می‌گشاد. از یکی پرسیدم که این کیست؟ گفت ویحک! این را نمی‌شناسی او آن کس است که سنگریزه‌های بطحای مکه او را می‌شناسند. او آدم آل عبا و قرّة العین شهید کربلا علیّ بن الحسین زین العابدین است. اما عبد اللّه مبارک که این سخن بشنید برفت و دست و پای امام را ببوسید و گریه‌کنان گفت: یا بن رسول اللّه آنچه از مظلومی و مقهوری اهل بیت خود گفتی راست گفتی، در این امّت با هیچ جماعت آن نرفته که با اهل بیت حضرت رسالت «صلّی اللّه علیه و آله» رو داده، روز و شب با رنج و تعب قرین بودند و دمادم با غصّه و الم همنشین، اگر خرقه می‌پوشیدند در و بخیه قهری بودی و اگر لقمه می‌نوشیدند در آن تعبیه زهری بودی و بعضی خسته زهر قهر شدند و برخی کشته تیغ بی‌دریغ گشتند، در عراق و خراسان تا اقصای بلاد ترکستان آثار مشاهد و مقابر ایشانست، در هر دیاری مزار شهریاری مسلمی (ع) و بر سر هر راهی مرقد شاهی، به بالای هر پشته‌ای از اولاد پیغمبر کشته‌ای.
و از جمله حکایات شهیدان أهل بیت (ع) قصّه پرغصّه مسلم بن عقیل بن أبی طالب است که پسر عمّ امام حسین (علیه السلام) بود و قبل از این سمت گذارش یافت که چون امام دید که رسل کوفیان و رسایل ایشان از حدّ اعتدال متجاوز شد امام حسین در جواب ایشان نوشت که این نامه‌ای است، از من به گروه مؤمنان، مسلمانان، اما بعد نامه‌های شما رسید و هر چه نوشته بودید بدانستم و گفته بودید که به این جانب توجّه کن، که ما را امامی و پیشوائی نیست، حالا من پسر عمّ خود را که به زیور علم و حلم آراسته است و من او را به جای برادر می‌دانم و می‌دارم بدان جانب فرستادم اگر او به من نامه نویسد و از
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:272

رغبت مهتران شما آگاهی دهد، هر چه زودتر بیایم، و السّلام.
آنگاه مسلم را با گروهی از آنها که از کوفه آمده بودند روان گردانید هنوز یک منزل از مکّه قطع راه نکرده بودند که صیّادی از دست راست ایشان در پی آهوئی بیامد و او را بگرفت و ذبح کرد، مسلم چون آن بدید بازگشت و نزد امام حسین آمده گفت:
یا بن رسول اللّه! رفتن من به کوفه مصلحت نیست، که در راه چنین حالی دیدم و آن را به فال نپسندیدم. امام حسین فرمود: یا بن عم مگر ترسیدی! و اگر تو را رغبت نیست من کسی دیگر بفرستم، مسلم گفت هزار جان من فدای تو باد، من این صورت که در راه دیدم خواستم که به عرض تو رسانم و از آن ترسیدم که از حضرت تو دور مانم و اگر نه، من چگونه پای از دایره حکم تو بیرون نهم و به چه وجه از اشارت عالی و فرمان مطاع تو سرپیچم.
نتابم سر ز فرمانت به تیغم گر زنی هر دم‌مرا عید آن زمان باشد که قربان رهت گردم
من اوّل روز دانستم به مهمانخانه عشقت‌که جز خون جگر خوردن، غذائی نیست درخوردم یا بن رسول اللّه می‌روم فامّا مرا در گمان است و مظنه من چنان که دیگر دیدار مبارک تو را نخواهم دید بازگشتم تا یک بار دیگر. دیده روشن کنم از روی جهان افروزت پس دست و پای امام حسین ببوسید و آغاز وداع کرده، گریان گریان گفت چنان می‌دانم که این دیدار بازپسین است
وداعت می‌کنم جانا، وداع آخرین از دل‌ز کویت می‌روم وز غصّه دارم قصّه مشکل
نیارم طاقت دوری ندارم تاب مهجوری‌عجب دردی است بی‌درمان، عجب کاریست بی‌حاصل
بود حاصل مراد من، گرت بینم ولی دیدن‌چه سان آید ز مهجوری، به خون آغشته زیر گل امام حسین «علیه السلام» نیز گریان شد و او را در بر گرفته بسیار به نواخت و دعا کرد.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:273

مسلم روی به راه آورده می‌گریست و می‌رفت. گفتند: ای مسلم از مرگ می‌ترسی؟ که می‌گریی؟ گفت نی از مفارقت، امام حسین می‌گریم که با او خو گرفته بودم و هرگز از خدمت او دور نرفته می‌ترسم، که دیگرش نبینم و از بوستان وصلش میوه لقاء نچینم لا جرم.
می‌روم و ز سر حسرت بقفا می‌نگرم‌خبر از پای ندارم که زمین می‌سپرم
میروم بی‌دل و بی‌یار و یقین می‌دانم‌که من بی‌دل بی‌یار نه مرد سفرم
پای می‌پیچم و چون پای سرم می‌پیچدبار می‌بندم و از بار فرو بسته ترم سوز فراق سوخته‌ای داند که به داغ هجران یاری گرفتار شده باشد، و درد افتراق، کسی شناسد که در بیمارستان جدائی سر بر بالین هلاکت نهاده بود.
نوای درد من مرغی شناسدکه او از آشیانی دور ماندست
چگونه ز آتش حسرت نسوزددلی کز دلستانی دور ماندست القصّه، مسلم به مدینه رسیده در شب به شهر درآمد، به روضه حضرت پیغمبر «صلّی اللّه علیه و آله» رفت و نماز زیارت گزارده شرایط طواف به جای آورده، روی به منزل خود نهاد و او را دو فرزند خرد بود، که ایشان را بسیار دوست داشتی. و بر مفارقت ایشان صبر نتوانستی کرد، با خود همراه ساخت و سایر اهل و عیال را به درود کرده، دو دلیل به مزد گرفت تا او را از راه بادیه به کوفه رسانند، قضا را دلیلان راه را گم کردند و از تشنگی هلاک گشتند و مسلم با فرزندان به هزار محنت به آب رسید امّا از آتش هجران امام حسین (ع) می‌سوخت.
می‌زنم هر نفس از درد فراقت فریادآه اگر ناله زارم نرساند به تو باد
چکنم گر نکنم ناله و فریاد و فغان‌کز فراق تو چنانم که بداندیش تو باد امّا چون مسلم به کوفه رسید، در سرائی که به دار مختار مشهور بود فرود آمد و دوستان خبر یافته نزد وی مجتمع گشتند و وی نامه امام حسین را بر ایشان خواند و آن جماعت به آواز بلند گریسته، فریاد وا شوقاه برکشیدند، و روز به روز مردم کوفه به خدمت او می‌رفتند و اظهار اطاعت و انقیاد می‌کردند. تا جمعی کثیر به دائره بیعت در آمدند و مسلم نامه نوشت به امام حسین که «یا بن رسول اللّه» مردم کوفه رغبت بسیار
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:274

می‌نمایند. به بیعت. و هیجده هزار مرد جنگی بیعت کردند و این کار رونقی تمام دارد هرگاه خاطر مبارک خواهد بدین صوب توجّه نماید، که حضور ایشان را حالی دیگر است.
ای خوش آن روزی که از الطاف ربّ العالمین‌وصل او روزی شود و اللّه خیر الرّازقین امّا نعمان بشیر، که از قبل یزید حاکم کوفه بود، از این معنی آگاهی یافته به مسجد جامع رفت و به استحضار کوفیان فرمان داد و بعد از انعقاد مجلسش به منبر برآمده، گفت: ای اهل کوفه تا کی فتنه انگیزید و نفاق کنید آخر نمی‌دانید که تهیّج فتنه موجب بلا و سبب سفک دماء باشد، از خدا بترسید و بر خویشتن رحم کنید و من ابتداء به محاربه نمی‌کنم و فتنه خفته را بیدار نمی‌گردانم و بیدار را نمی‌ترسانم اگر شما از جرایم خویش توبه کنید، من شیمه (روش) عفو شما را شعار خود سازم. و اگر نه «با للّه الذی لا اله الّا هو» که شمشیر بکشم. یا کشته شوم یا همه را بکشم. القصّه نعمان به مجرد تهدید اکتفا نموده از منبر فرود آمده، به دار الاماره رفت، و جمعی از جواسیس یزید که در کوفه بودند نامه‌ای به شام نوشتند و احوال مسلم و میل مردم به و وی بیعت کردن با حسین و ضعف نعمان بشیر در آن درج کردند و این معنی را مذکور ساختند که اگر تو به کوفه احتیاج داری مردی با هیبت و سیاست را به امارت فرست، که تواند در دفع دشمنان کمر اجتهاد بستن، و در تنفیذ اوامر و احکام تو بر مرصد تقویت نشستن، اما چون یزید پلید بر مضمون آن نامه اطّلاع یافت، با سرجون رومی که مدبّر مملکت و وزیر او بود مشاورت نمود. سرجون گفت: از عهده این کار به غیر از عبید اللّه زیاد کسی بیرون نیاید و او حالا از قبل تو در بصره حاکم است. صلاح در آن می‌بینم که منشور ایالت کوفه نیز به نام وی نویسی، و فرمان دهی تا از کسان خود نایبی بر بصره گماشته به کوفه رود، و این فتنه را فرو نشاند. یزید این رأی پسندید و به پسر زیاد نامه نوشت که مرا اعلام کرده‌اند، که مسلم بن عقیل به کوفه آمده است و به جهت حسین بن علی بیعت می‌ستاند، باید که روی به کوفه نهی که امارت آن دیار نیز به تو ارزانی داشتیم. و مسلم بن عقیل را طلب کنی و در ساعت به قتل رسانی، و سرش نزدیک من فرستی و چون مطلقا عذر تو بیش مسموع
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:275

نیست. تعجیل نمائی، و توقّف جائز نداری، چون مکتوب یزید به پسر زیاد رسید به غایت شادمان شد و به تهیّه اسباب رفتن به کوفه مشغول گشت، و در این اثناء خبر به وی رسید که امام حسین «علیه السلام» مکاتیب به اشراف بصره نوشته است و غلام خود سلمان نام را فرستاد و مضمون هر مکتوبی آن است که من شما را به احیای دین حقّ و مراسم امانت دیانت دعوت می‌کنم، اگر اجابت کنید راه راست یابید.
هر که او راه راست میطلبدگو بیا رو به جانب ما کن
قدمی در حدیقه دین نِه‌روضه قدس را تماشا کن و اینک من به جانب کوفه می‌روم، باید که هواداران من متوجّه آن طرف شوند و السلام. چون پسر زیاد به این امر مطلع شد، کسان بر گماشت تا سلمان را پیدا کردند و به وعده و وعید از او اقرار کشید که مکتوب برای چه کسان آورده؟ پس تمام آن مردمان طلبید و گفت: رسول حسین با من گفت که مکتوب به فلان و فلان آورده‌ام، و شما می‌دانید که من پسر زیادم، در سیاست و خونریزی متابعت پدر می‌نمایم و اکنون منشور ایالت کوفه به من رسیده است و مرا فرموده‌اند که بدان جانب روم و مسلم بن عقیل و سایر هواداران حسین را به قتل رسانم و من فردا عزیمت خواهم کرد و برادر خود را از قبل خود خواهم گذاشت، باید که فرمان وی برید و اطاعت او را به جای آرید و اگر به سمع من رسد که یکی از شما طریق مخالفت سپرده است. او را با همه کسان او به سیاست رسانم و به آتش قهر و غضب دود از دودمان او برآرم.
به یکسو نهم مهر و آزرم رابه جوش آورم کینه گرم را
کسی کو درآید ز راه ستیزمن و گردن او و شمشیر تیز اهل بصره چون این سخن شنیدند از وعید آن ستمکار و تهدید آن نابکار بترسیدند، و او فی الحال سلمان را طلبید و فرمود: تا به قتل رسانیدند، و روز دیگر از معاریف بصره هر که امام حسین به او مکتوب نوشته بود همراه خود ساخته، روی به کوفه نهاد.
و در تاریخ اعثم کوفی مذکور است، که: چون پسر زیاد نزدیک کوفه شد توقف نمود تا دو ساعت از شب بگذشت پس عمامه سیاه بر سر بسته و طیلسانی به سر و روی
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:276

فرو گذاشت و شمشیر حمایل کرده، کمان در بازو افکند و کیش و قربان بر بسته قضیبی در دست گرفته و بر استری سوار شده، با اصحاب و خدم و حشم روان گشت و از راه بیابان به کوفه درآمد و آن شب مهتاب روشن می‌تافت و مردم کوفه شنیده بودند که، امام حسین بن علی خواهد رسید. چون آن کوکبه دیدند، گمان بردند که امام حسین است، فوج فوج می‌آمدند و رسم تحیّت به جای می‌آوردند و می‌گفتند «مرحبا بک یا بن رسول اللّه»، آمدی بهتر آمدنی.
خیر مقدم ای به رویت دیده را صد مرحباچشم جان را نور بخشیدی و مردم را صفا عبید اللّه زیاد جواب سلام ایشان باز می‌داد و دیگر سخن نمی‌گفت و از غضب دندان بر دندان می‌خائید.
راوی گوید: که چون پسر زیاد به دار الاماره رسید نعمان بشیر در را فرا بست و بر بام رفت و چون فرو نگریست و آن کوکبه را مشاهده کرد، پنداشت که امام حسین است گفت: یا بن رسول اللّه بازگرد و فتنه میانگیز، که یزید این شهر را به تو نگذارد و امشب به منزل دیگر نزول کن، تا فردا بنگریم که مهمّ به کجا می‌انجامد؟ و مردم کوفه نعمان را دشنام می‌دادند که در باز کن. که این فرزند پیغمبر است آخر مسلم بن عمرو (عروه) باهلی نعره زد که ای اهل کوفه! این امیر عبید اللّه زیاد است و پسر زیاد نیز طیلسان از سر برانداخته، سخن گفت. و مردم او را بشناختند و پراکنده از در دار الاماره بازگشتند و نعمان به فرمود تا در بگشادند و پسر زیاد به کوشک فرود آمد و روز دیگر به مسجد جامع رفت و اشراف و اعیان کوفه را طلبیده، منشور ایالت خود بر ایشان خواند و مردم را وعده‌های خوب داده، امیدوار گردانید، روز دیگر مجمعی ساخت و در این روز قاعده تهدید را تمهید نموده، اهل کوفه را بترسانید، اما چون مسلم بن عقیل از آمدن پسر زیاد خبر یافت، خوفی عظیم بر دل او مستولی گشته، به شب از سرای مختار برون آمد و به خانه هانی بن عروه رفت و گفت: ای هانی. من در این شهر غریبم و تو مردم کوفه را می‌دانی پناه به تو آورده‌ام تا مرا حمایت کرده و از شرّ دشمن نگاه داری، هانی قبول فرمود، و حجره‌ای در حرم خود برای وی مرتّب داشت و گفت به سعادت درآی و به سلامت قرار گیر.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:277

رواق منظر چشم من آشیانه تست‌کرم نما و فرود آ، که خانه خانه تست و چون شیعه را خبر شد که مسلم کجاست، گروه گروه نزد او می‌آمدند و مسلم بیعت امام حسین از ایشان می‌ستاند و با ایشان عهد در میان می‌آورد که به بیعت وفا کنند و از غدر بپرهیزند و آن جماعت سوگند خورده، پیمان را به أیمان غلاظ مؤکّد می‌گردانیدند، تا زیادت از بیست هزار مرد به بیعت امام سرافراز گشتند، و روایتی آن است که نام هجده هزار کس در جریده بیعت مرقوم بود.
دلیران گردافکن شیر گیرخروشنده با جوشن و تیغ و تیر امّا پسر زیاد در طلب مسلم بود. چندانچه سعی می‌نمود پی به منزل مسلم نمی‌برد، آخر به حیله‌ای که او را روی داد عقب آن رفت و حیله آن بود که غلامی داشت «معقل» نام، و بعضی گویند نام او «روزبه» بود. آن تیره روز را بخواند و سه هزار درم به او داد و گفت برو، و با شیعه علی اختلاط کن و خود را از ایشان به ایشان نمای و بگو که یکی از دوستداران حسین بن علی منم و مبلغی زر برای مسلم آورده‌ام، توقّع آنکه مرا پیش او برید، تا دیدار مبارکش بینم و این زر به دست خود تسلیم وی نمایم. تا اسب و سلاح به خرد و با دشمنان اهل بیت کارزار کند و چون این عمل کنی و منزل مسلم را بیابی مرا خبر کن، تا تو را از مال خود آزاد کنم و دل تو را به انواع رعایتها شاد گردانم. معقل آن زر، را در حوزه تصرّف درآورده، از پیش پسر زیاد بیرون آمد و در مسجد اعظم رفت و در تفکّر افتاد که چگونه در آن امر شروع کند، ناگه نظرش بر شخصی افتاد که جامه‌های سفید و پاکیزه پوشیده بود و بسیار در نماز رعایت مراسم خضوع و خشوع می‌نمود با خود گفت، که شیعه جامه‌های سفید پاک می‌پوشند و در نماز إکثار می‌کنند، غالب آن است که این شخص از آن طایفه باشد.
آن را که نشان عشق مولاست‌بر چهره او چو نور پیداست پس چندان توقّف کرد، که آن مرد از نماز فارغ شد، آنگاه نزدیک رفته سلام کرد و به سخن درآمده گفت: جعلت فداک جان من فدای تو باد، من مردی‌ام از اهل شام و خدای تعالی بر من منّت نهاده و محبّت اهل بیت و مودّت دوستان ایشان در دل من
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:278

افکنده، و سه هزار درم نذر کرده‌ام که بدان دولتمند دهم. که به دین شهر آمده، به دعوت امام حسین که فرزند پیغمبر است اشتغال می‌نماید. اگر مرا به او راه‌نمائی تا این مال را تسلیم وی نمایم غایت کرم باشد، آن شخص گفت که: از همه مردم که در این مسجدند چگونه مرا اختیار کردی و صاحب سر خود ساختی. معقل گفت آثار خیر و فلاح و انوار رشد و صلاح در بشره تو دیدم و به خاطرم رسید که تو از محبّان اهل بیت رسولی، آن مرد ساده‌دل پاک طینت فرمود: که ظنّ و خطا نیست من دوستدار اهل بیتم.
و نام من مسلم بن عوسجه است بیا با خدای عهد و پیمان کن که این سرّ را پیش هیچ کس فاش نکنی تا من تو را به مقصود تو نشان دهم. معقل سوگند مغلظه خورد که هر سرّی به من سپاری در افشای آن نکوشم مسلم بن عوسجه گفت: امروز برو و فردا به منزل من آی، تا تو را نزد صاحب خود یعنی مسلم بن عقیل برم. و خانه خود مر او را نشان داد، روز دیگر معقل به خانه او رفت و ابن عوسجه او را نزد مسلم بن عقیل برده، صورت حال تقریر کرد و معقل در دست و پای مسلّم افتاد و آن درمها نزد وی به نهاد. مسلم فرمود که مصحف بیارید تا وی را سوگند دهیم، پس مصحف آوردند و معقل سوگند خورد، که سرّ شما را فاش نکنم و از مکر و حیله و دغا دور باشم، پس بیعت کرد و آن روز تا شب در سرای هانی بود و بر کما هی احوال شیعه اطّلاع پیدا کرده، از آنجا بیرون آمد و نزد پسر زیاد رفته بر جمیع حالات او را صاحب وقوف گردانید.
روز دیگر اسماء بن خارجه و محمد بن اشعث به مجلس ابن زیاد آمدند. از ایشان پرسید که هانی بن عروه کجاست؟ که چند روزیست که او را نمی‌بینم گفتند: مدتی شد که او بیمار است. ابن زیاد گفت می‌شنوم که در این روزها بهتر شده و بر در خانه خود می‌نشیند، آیا او را چه چیز مانعست که به سلام ما نمی‌آید؟ و ما مشتاق دیدار اوئیم، ایشان گفتند ما برویم و اگر سوار تواند شد او را به خدمت شما آریم. پس نزد هانی آمدند و به مبالغه و الحاح تمام او را سوار کرده روی به دار الاماره نهادند. هانی چون نزدیک کوشک رسید گفت: ای یاران خوفی از این مرد در دل من پیدا شد، محمّد بن اشعث و اسماء بن خارجه در تسکین وی کوشیده گفتند: این معنی از وساوس نفسانی و
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:279

هواجس شیطانیست. و هانی به تقدیر ربّانی رضا داده مصحوب آن دو شخص به مجلس ابن زیاد درآمد، ابن زیاد کلمه‌ای کنایت‌آمیز گفت. هانی فرمود: که ایّها الامیر چه واقع شده؟ گفت واقعه از این عظیم‌تر چه تواند بود، که مسلم بن عقیل را به وثاق خود راه داده‌ای و خلقی انبوه را به بیعت حسین درآورده و تصوّر تو چنان است که من از کید و غدر تو غافلم. هانی انکار این معنی کرد. پسر زیاد معقل را طلبید و گفت این شخص را می‌شناسی؟ هانی نظر کرد معقل را دید. دانست که وی جاسوس غدّار بوده است نه مخلص دوستدار، از این جهت اثر انفعال و خجالت در ناصیه وی پیدا شد. گفت: ای امیر به خدا سوگند که من مسلم را به خانه خود نطلبیدم و در احداث فتنه سعی ننمودم، اما او در شبی از شبها ناخوانده به خانه من درآمد و زنهار خواست مرا حیا مانع آمد که او را نومید سازم، اکنون سوگند می‌خورم که مراجعت نموده او را از منزل خود عذر خواهم، پسر زیاد گفت: هیهات. هیهات. تو از پیش من بیرون نروی تا مسلم را حاضر نکنی، هانی گفت هرگز این کار نکنم و در آئین شریعت و طریق مروّت چگونه جائز بود که زنهاری را به دست خصم دهم، و قاعده وفاداری و عهد و پیمان را بر طرف نهم.
صفت عاشق صادق، به حقیقت آن است‌که گرش سر برود، از سر پیمان نرود هر چند پسر زیاد و ندیمان او در این باب با هانی سخن گفتند به جائی نرسید و او را در کوشک محبوس گردانیدند. امّا اسماء بن خارجه، روی به پسر زیاد کرد، که ای غدّار ناکس ما این مرد را به اشارت تو آورده‌ایم و تو در اوّل سخنان نیکو می‌گفتی و چون پیش تو آمد با وی خواری کردی و محبوس ساخته وعید قتل می‌دهی! این چه کردار ناصوابست که از تو صادر می‌گردد. پسر زیاد در غضب شد و فرمود: تا اسماء را چنان زدند که از حیات مأیوس شد و گفت ای هانی خبر مرگ خود به تو می‌رسانم «انّا للّه و انّا الیه راجعون» پس ابن زیاد دیگر باره هانی را طلبید و گفت: ای هانی جان خود را دوست‌تر می‌داری یا جان مسلم بن عقیل را؟ هانی. گفت: هزار جان من فدای مسلم باد و لیک ای پسر زیاد، تو امیر و صاحب اختیاری مسلم را طلب کن تا بیابی، از من چه می‌طلبی؟ گفت مسلم را جستم و در خانه تو یافتم، اکنون به خدای، که او را از پهلوی تو
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:280

بیرون کشم یا خود را فدای او کنی. پس به فرمود تا تازیانه و عقابین بیاوردند و جامه از تن وی برون کردند و هانی هشتاد و نه‌ساله بود، به صحبت رسول خدای (صلی اللّه علیه و آله) رسیده. و مدّتها با علیّ مرتضی مصاحب بوده و او را بر عقابین کشیدند. و گفتند مسلم را بیار تا بازرهی، هانی جواب داد که به خدای که، اگر هر عقوبتی که از آن بدتر نباشد با من بکنی و مسلم در زیر قدم من باشد قدم از وی برندارم، و او را به تو نشان ندهم. تو ندانسته‌ای که ما روز اول که قدم در راه محبّت اهل بیت رسول اللّه «صلی اللّه علیه و آله» نهاده‌ایم، محنتهای عالم را با خود قرار داده‌ایم و جانهای خود را به رسم نثار بر طبق اخلاص نهاده.
ما به رسوائی علم روزی که می‌افراشتیم‌بر سر کوی تو اوّل ماتم خود داشتیم پسر زیاد گفت تا او را پانصد تازیانه بزدند. و هانی بیهوش شد، ما درخواست کردند که این پیر بزرگوار از اصحاب سیّد مختار «صلی اللّه علیه و آله» است. بفرمای تا او را از عقابین فرود آرند. پسر زیاد بفرمود تا او را فرو گرفتند و فی الحال به رحمت خدای پیوست.
و روایتی آن است، که او را بر سر بازار برده، گردن زدند و تنش را بر دار کرده، سرش را پیش ابن زیاد بردند اما چون این خبر به مسلم رسید، عرق غضبش در حرکت آمده، هر دو پسر خود را به خانه شریح قاضی فرستاد. و ملازمان را فرمود، تا ندا کردند که ای دوستداران اهل بیت! همه جمع شوید قریب بیست هزار مرد مسلّح و مکمل مجتمع شدند و مسلم سوار شده، آن جماعت در رکاب دولت او روان گشتند: و روی به قصر امارت نهادند پسر زیاد با طایفه‌ای از اشراف کوفه که در مجلس با او بودند و با جماعتی از ملازمان و لشکریان که داشت، در کوشک متحصّن شدند، و مسلم با لشکر خود گرداگرد قصر درآمده، بین الفریقین جنگ و جدال دست داد و نزدیک بدان رسید که قصر را بگیرند، ابن زیاد بترسید و حکم کرد تا رؤسای کوفه مثل کثیر بن شهاب و محمد اشعث و شمر بن ذی الجوشن و شبث بن ربعی، به بام کوشک برآمده اهل کوفه را تخویف کردند. کثیر گفت: ای کوفیان وای بر شما! اینک لشکر شام دم‌به‌دم شام می‌رسند و امیر سوگند می‌خورد، که اگر همچنین بر محاربه خود ثابت باشید روزی که دست یابم،
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:281

بی‌گناه را به جای گنهکار بگیرم و حاضر را به عوض غایب، عقوبت کنم. ای مردمان بر خود ببخشائید و بر عیال و اطفال خود رحم کنید. کوفیان که این کلمات شنودند، خوفی عظیم و هراسی بزرگ بر دلهای ایشان مستولی شد. و بنا بر عادت قدیم خود رسم بیوفائی پیش آوردند، و از خدا و رسول او شرم ناداشته، عهد و پیمان را ناکرده و انواع سوگندان را ناخورده انگاشتند، و روی به منازل خود آورده، مسلم را تنها گذاشتند. هنوز آفتاب غروب نکرده بود که همه برفتند و با مسلم سی کس و به روایتی ده کس مانده بود. پس مسلم بازگشت و برای ادای نماز به مسجد درآمد و چون نماز گزارده از مسجد بیرون آمد، آن جماعت نیز رفته بودند. مسلم حیران بماند و گفت: این چه حالست که من مشاهده می‌کنم و این چه صورت است که معاینه می‌بینیم، دوستان را چه شد که از راه برتافتند و به قدم بیوفائی در راه غدر و بی‌مروّتی شتافتند! ای دریغ! که کوفیان از روش راستی به هزار مرحله دورند و از سلوک منهج مهر و وفا به همه روی ملول و نفور.
اندر اول خودنمائی می‌کنندو اندر آخر بیوفائی می‌کنند
چون چنین جلدند در بیگانگی‌پس چرا آن آشنائی می‌کنند پس، مسلم سوار شد بدان نیت که از کوفه بیرون رود، ناگاه سعید بن احنف بن قیس به وی رسید و گفت ایّها السیّد به کجا می‌روی؟ گفت: از کوفه بیرون می‌روم، تا در جائی استقامت کنم. باشد که جمعی از بیعتیان به من پیوندند. سعید بن احنف گفت زینهار زینهار که همه دروازه‌ها را فرو گرفته‌اند و راهداران بر سر راهها نشسته، تو را می‌طلبند.
مسلم گفت: پس چگونه کنم؟ گفت: همراه من بیا تا تو را جائی برم، که در پناه گیرند.
پس مسلم را بیاورد تا بر در سرای محمد کثیر و او را آواز داد که اینک مسلم بن عقیل را آوردم، محمد کثیر پای برهنه بیرون دوید دست و پای مسلم را ببوسید و گفت این چه دولت بود که مرا دست داد و این چه سعادت است که روی به منزل نهاد.
گذر فتاد به سر وقت کشتگان غمت‌هزار جان گرامی فدای هر قدمت
فکند سر و قدت بر من از کرم سایه‌مباد از سر من دور سایه کرمت پس محمد کثیر مسلم را به خانه درآورد و در منزل شایسته بنشاند و اصحّ آنست،
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:282

که در زیر زمین خانه‌ای داشت وی را آنجا پنهان کرد و به واسطه غمّازان این خبر به پسر زیاد رسید که مسلم در خانه محمد کثیر است. ابن زیاد پسر خود خالد را، با جمعی فرستاد تا محمد کثیر و پسرش را گرفته بیارند و مسلم را در خانه او بجویند و اگر بیابند به دار الاماره حاضر سازند، خالد بیامد و به یک ناگاه در سرای، ابن کثیر را فرو کوفت، او را و پسرش را بدست آورده، نزد پدر فرستاد و هر چند در آن سرای جست و جو کردند از مسلم نشان نیافتند. اما پسر زیاد را چون چشم بر محمد بن کثیر افتاد. آغاز سفاهت کرد، محمّد کثیر بانگ بر او زد که ای پسر زیاد من تو را همی‌شناسم، پدر تو را به ستم، بر ابو سفیان بستند، تو را چه زهره آنکه با من سفاهت کنی؟ ایشان در این سخن بودند که از هر گوشه شهر کوفه آواز کوس حربی و ناله نای رزمی، می‌آمد و آنچنان بود که قوم و قبیله محمد کثیر بسیار بودند، چون شنودند که ابن زیاد او را و پسرش را گرفته، همه در سلاح شدند و قریب ده هزار کس روی به کوشک نهادند و غوغای عام با ایشان یار شد و گذر بر پسر زیاد تنگ آمد، بفرمود تا محمد کثیر و پسرش را بر بام کوشک بردند و بدان مردم نمودند و خیال مردم آن بود که مگر ایشان را کشته‌اند چون ایشان را زنده و سلامت دیدند، دست از جنگ بازداشتند و محمد کثیر را اجازت شد که بیرون آید و پسر را آنجا بگذارد و مردم را تشکین دهد. محمد کثیر بیرون آمد و قوم خود را بازگردانید و به منزل خویش آمده، از مسلم خبر گرفت، پس به شب سلیمان بن صرد خزاعی و مختار بن ابی عبیده و ورقاء بن عازب و جمعی از مهتران کوفه، پیش وی آمدند. و گفتند: ای بزرگ دین! فردا پسرت را از کوشک بیرون آر، تا مسلم را برداریم و از کوفه بیرون رفته، در قبائل عرب بگردیم و لشکر عظیم جمع کرده به ملازمت امام حسین رویم و به اتّفاق وی کمر حرب دشمنان بر میان جد و جهد بندیم. بر این اتّفاق کردند، قضا را اول بامداد بود، که عامر بن طفیل با ده هزار مردم از شام آمده به ابن زیاد پیوست و او بدان لشکر استظهار تمام یافته، محمد کثیر را طلبید و ملازمان خود را فرمود تا همه سلاح پوشیدند و محمد کثیر روی به دار الاماره نهاد و قوم اوه با غوغای عام، سی چهل هزار مرد گرداگرد قصر را فرود گرفتند و چون محمد کثیر بیامد پسر زیاد
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:283

روی به او کرد، که بگو تو جان خود را دوست می‌داری یا جان مسلم بن عقیل را؟
جواب داد، که ای پسر زیاد باز بر سر این حدیث رفتی، جان مسلم را خدا نگهدارد و جان من اینک با سی چهل هزار شمشیر است، که حوالی تو را فرا گرفته‌اند. ابن زیاد سوگند یاد کرد که به جان یزید، که اگر مسلم را بدست من بازندهی بگویم تا سرت از تن بردارند، محمد کثیر گفت یا بن مرجانه! تو را کجا زهره آن باشد که موئی از سر من کم کنی، ابن زیاد منفعل شد و دواتی پیش او نهاده بود برداشت و بیفکند بر پیشانی محمد کثیر آمد و به شکست. ابن کثیر تیغ برکشید و قصد پسر زیاد کرد و مهتران کوفه که حاضر بودند در وی آویختند و تیغ از دست او بیرون کردند و خون از پیشانی وی می‌چکید، نگاه کرد معقل جاسوس که به حیله و مکر حال مسلم را معلوم کرد، آنجا ایستاده بود و تیغی حمایل کرده دست بزد و آن تیغ را برکشید بر میان آن ناکس غدّار زد که چون خیار ترش دونیم کرد.
ابن زیاد از سر تخت برخاست و در خانه گریخت و غلامان را گفت این مرد را بکشید، غلامان و ملازمان قصد وی کردند و او تیغ می‌زد تا ده کس را بینداخت، آخر پایش به شادروان برآمد و بیفتاد و غلامان گرداگرد وی درآمدند و بر سر او ریخته او را شهید کردند. و پسر محمد کثیر که آنچنان دید با شمشیر کشیده، غرّان و غریوان روی به در کوشک نهاد، هر که پیش می‌آمد او را فی الحال به عرصه عدم می‌فرستاد. القصّه، به پایمردی شجاعت دستبردی نمود، که هر که از دوست و دشمن آن را می‌دید آفرین می‌کرد.
تا جهان رسم دستبرد نهاددستبردی چنین ندارد یاد و تا بدر کوشک رسید، بیست سردار را از پای درآورده بود. ناگه غلامی از عقب وی درآمده، نیزه‌ای بر پشت او زد که سر سنان از سینه‌اش بیرون آمد و آن نوجوان از پای درافتاده، ودیعت جان به قابض ارواح داد. «رحمة اللّه علیه» خروش از درون قصر بر آمد و لشکر یکه در درون بودند بیرون آمده، بر قوم محمد کثیر حمله کردند و ایشان پیش حمله آنها بازآمده درهم آویختند.
چو دریای هیجا درآمد به جوش‌ز مردان جنگی برآمد خروش
ز خون دلیران و گرد سپاه‌زمین گشت سرخ و هوا شد سیاه
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:284

قوم کوفه دلیروار می‌کوشیدند و لشکر شام در حرب ایشان خیره می‌ماندند. ابن زیاد فرمود که جنگ ایشان برای محمد کثیر و پسر اوست، سر هر دو را از تن جدا کرده در میان ایشان افکنند. تا دل‌شکسته شده ترک کارزار کنند. پس آن هر دو سر را از تن جدا کرده، در معرکه افکندند و چون کوفیان آن سرها بدیدند، در رمیدند، و چون شب در آمد از ایشان دیّاری نمانده بود، پس مختار دید که کار از دست بیرون رفت، بر اسب نشسته به قومی از بنی اعمام خود راه قبیله بنی سعد پیش گرفت و سلیمان بن صرد خزاعی نیز به محلّه بنی زید رفت، ورقاء بن عازب پناه به محله شریح قاضی برد، که آن محله شیعه اهل بیت بسیار بود، اما چون مسلم خبر شهادت محمد کثیر و پسرش شنود به غایت ملول و محزون گشته، به غضب از خانه ایشان بیرون آمده، سوار شد و راه دروازه می‌طلبید، که بیرون رود. ناگه در میان طلایه پسر زیاد افتاد و ایشان دو هزار سوار بودند و سپهسالار ایشان محکم بن طفیل بود ناگاه مسلم را بدیدند یکی از وی پرسید که تو کیستی؟ گفت: مردی‌ام از عرب از قبیله فزاره می‌خواهم که به میان قوم خود بازروم، آن کس گفت بازگرد که این نه راه تست، مسلم بازگشت و چون به دار الربیع رسید، دید که خالد پسر ابن زیاد با دو هزار مرد ایستاده است از آن طرف نیز برگشت.
چون به کناسه رسید. حازم شامی را با دو هزار مرد آنجا بدید، دلیروار بگذشت و روی به بازار درود گران نهاد، در آن وقت صبح دمیده بود و هوا روشن شده، حارس کناسه مسلم را به دید، بر مرکبی نشسته و نیزه در دست گرفته و دراعه پوشیده و تیغ قیمتی حمایل کرده، آثار شجاعت و سطوت، ازو ظاهر و امارت شوکت و صلابت از سواری او لایح و باهر.
سواری همچو برق و باد می‌راندکه باد از رفتن او بازمی‌ماند
چو دیگ از آتش بیداد جوشان‌ز باد کینه چون دریا خروشان حارس را در دل آمد، که این سوار نیست. الّا مسلم بن عقیل فی الحال به در سرای پسر زیاد آمد و نعمان حاجب را گفت، ای امیر من مسلم را دیدم، که به بازار درودگران می‌رفت و روی به دروازه بصره نهاده بود نعمان با پنجاه سوار بدان جانب روان شد ناگه
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:285

مسلم بازپس نگریست، جمعی سواران دید که از عقب او می‌آیند فی الحال از اسب فرود آمد و بانگ بر اسب زد اسب بر شارع بازار روان شد، ناگاه مسلم روی به محله نهاد و گمان می‌برد که از آنجا راه بیرون می‌رود، آن کوچه خود پیش بسته بود مسلم بدان کوچه درون رفت مسجد ویرانی دید. بدان مسجد درآمد و در گوشه‌ای بنشست، اما چون نعمان پی اسب برگرفت و می‌رفت، تا به محله حلّاجان اسب را بازیافت و از سوار هیچ اثر، پیدا نبود، حاجب خیره فرو مانده، اسب را گرفته بازگشت و پیش پسر زیاد آمده، صورت حال بازنمود. ابن زیاد به فرمود تا دروازه‌ها را مضبوط کردند و در محله‌ها منادی زدند، که هر که خبر مسلم یا سر مسلم را بیاورد، او را از مال دنیا توانگر گردانم، مردم در تکاپوی وی افتادند و قدم در راه جست و جوی نهادند و مسلم در آن مسجد ویرانه گرسنه و تشنه بود، تا شب درآمد قدم از مسجد بیرون نهاد و نمی‌دانست که کجا می‌رود؟ و با خود می‌گفت ای دریغ! که در میان دشمنان گرفتارم و از میان ملازمان امام حسین بر کنار، نه محرمی که با او زمانی غم دل بگذارم و نه همدمی که راز سینه و غم دیرینه با او در میان آرم، نه پیکی دارم که نامه سوزناک دردآمیز من به امام حسین رساند، نه یاری که پیغام غمزدای محنت‌انگیز من به بارگاه ولایت پناه آن حضرت معروض گرداند.
نه قاصدی که پیامی به نزد یار بردنه محرمی که سلامی بدان دیار برد
فتاده‌ایم به شهر غریب و یاری نیست‌که قصه‌ای ز غریبی به شهریار برد مسلم سرگشته و حیران در آن محله می‌رفت، ناگاه بدر سرائی رسید پیرزنی دید، آنجا نشسته تسبیحی در دست می‌گرداند و کلمه ذکر الهی بر زبان می‌گذراند و نام آن زن «طوعه» بود، مسلم گفت یا امة اللّه هیچ توانی که مرا شربت آبی دهی؟ تا حق تعالی تو را از تشنگی قیامت نگاهدارد. که من به غایت سوخته دل و تشنه جگرم، طوعه به طوع و رغبت جواب داد، که چرا نتوانم و فی الحال به رفت و کوزه‌ای آب خنک ساخته بیاورد و مسلم آب بیاشامید و همانجا به نشست، که کوفته و مانده بوده و دیگر اندیشه کرد که چندین هزار کس او را می‌جویند، مبادا که در دست کسی گرفتار گردد، اما چون مسلم به نشست، پیرزن گفت شهری است پرآشوب، برخیز و به وثاقی که پیش از این می‌بوده‌ای
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:286

بازرو، که نشستن تو اینجا در این وقت موجب تهمت من می‌شود.
مسلم گفت: ای مادر! من مردی‌ام از خاندان عزّت و شرف و غربت‌زده از یار و دیار خود دور افتاده، نه منزلی دارم و نه جائی نه بقعه‌ای، نه سرائی. آری.
در کوی بلا ساخته دارم وطنی‌در منزل درد خسته جانی و تنی
هر چند به کار خویش در می‌نگرم‌محنت زده‌ای نیست به عالم چو منی اگر مرا در خانه خود جای دهی، امید چنان است که حق سبحانه و تعالی تو را در روضه بهشت جای دهد. طوعه گفت: تو چه نام داری و از کدام قبیله‌ای؟ مسلم گفت: از محنت‌زدگان ستمدیده و غریبان جفا کشیده چه می‌پرسی، طوعه مبالغه از حد گذرانید و مسلم به ضرورت اظهار فرمود، که من مسلم بن عقیلم پسر عمّ امام حسین، کوفیان با من بی‌وفائی کردند و مرا در ورطه بلا گذاشتند و خود جان به سلامت بیرون بردند و حالا در این محلّه افتاده‌ام و دل بر هلاک نهاده و با این همه یک زمان از یاد امام حسین غافل نیستم. و ندانم که حال او با این مردمان به کجا انجامد؟ طوعه چون دانست که او مسلم بن عقیل است بر دست و پای وی افتاد و فی الحال او را به خانه خود درآورده، منزلی پاکیزه جهت وی مهیّا ساخت. و از مطعومات و مشروبات آنچه داشت حاضر گردانید و با بهجت نامتناهی، وظایف شکر الهی بر مشاهده لقای وی، به تقدیم می‌رسانید و به زبان نیاز مضمون این مقال ادا می‌نمود.
مگر فرشته رحمت درآمد از در ماکه شد بهشت برین کلبه محقّر ما
مقرّر است که فرّاش قدسیان امشب‌چراغ نور فروزد، ز شمع منظر ما مسلم طعامی به نوشید و نمازهای گذشته را قضا کرده، سر بر بالین آسایش نهاد. امّا چون پاسی از شب بگذشت، پسر آن پیرزن به خانه درآمد، مادر را دید که در آن خانه درون می‌رفت و بیرون می‌آمد و می‌گریست و می‌خندید، گفت: ای مادر، تو را امشب حالی عجیب است و تو در این خانه تردّد بسیار می‌کنی، خیر است؟ مادر گفت: آری خیر است، تو به خود مشغول باش. پسر إبرام نمود که البتّه مرا بر این قضیّه اطلاع می‌باید داد.
مادر گفت: بگویم با تو به شرط آنکه سوگندخوری که این را با کسی نگوئی، پسر سوگند
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:287

خورد و قبول کرد که این سرّ را با کس نگوید. مادر گفت: ای پسر مسلم بن عقیل است که به ما پناه آورده و او را در این خانه نشانده‌ام و مراسم خدمت و لوازم ملازمت او به جای می‌آورم و بدان از خدای عالی ثواب جزیل طمع می‌دارم، پسر خاموش شد و در خواب رفت و مسلم خفته بود، ناگاه خواب آشفته دید بیدار شد و از هجران امام حسین «علیه السلام» و فراق اهالی و اولاد خود یاد کرده به گریه درآمد و از دیده غم دیده به آب گریه، بر کار و بار خود و محنت روزگار مدد می‌طلبید.
بیا ای اشک تا بر روزگار خویشتن گریم‌چو شمع از محنت شبهای تار خویشتن گریم
ندارم مهربانی تا کند بر حال من گریه‌همان بهتر که خود بر حال زار خویشتن گریم امّا چون روز روشن شد، پسر پیرزن روی به در خانه ابن زیاد نهاد. و در وقتی رسید که ابن زیاد، حصین بن نمیر را می‌گفت که گرد محلّات کوفه برآی، و منادی کن که امیر می‌گوید: که هر که خبر مسلم به نزد من آرد، هزار درهم به او دهم و مرادات و حاجات آن کس به نزد من، به اجابت اقتران یابد و اگر کسی پنهان سازد و در خانه او بیابند، آن خانه را غارت کنند و صاحب خانه را به قتل رسانند، چون پسر، پیرزن وعده درم و وعید قتل شنود، پیش دوید و صورت واقعه با محمّد اشعث تقریر کرد و ابن اشعث نزدیک پسر زاد رفته، تمامی حال بازنمود و ابن زیاد خوش دل شده عمرو بن حارث مخزومی را گفت: که سیصد تن از سرهنگان خاصّ من، به محمّد أشعث ده، که او آن سرای را می‌داند تا بروند و مسلم را گرفته بیاورند. محمّد أشعث سوار شده با آن سواران روی به سرای طوعه نهادند و به یک بار در و بام آن خانه را فرو گرفتند. امّا مسلم نماز بامداد گزارده بود و بر جای نماز نشسته، که آواز سم اسبان به گوش وی رسید، دانست که به طلب وی آمده‌اند، برخاست و سلاح بر خود راست کرد و شمشیر کشیده، از خانه بیرون آمد. آن گروه به یک بار، روی به وی نهادند و مسلم چون شیر خشمناک بر آن قوم حمله کرد و در آن حمله چند کس را بیفکند و این خبر را به پیش پسر زیاد بردند. وی به
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:288

محمّد اشعث پیغام داد که: ترا با سیصد کس فرستاده‌ام تا یک شخص را گرفته پیش من آری، این چه عجز و ضعف است که تو داری؟ مسلم اگر چه مردی دلیر است آخر یک کس بیش نیست. ابن اشعث جواب فرستاد که تو را تصوّر آنست که مرا به گرفتن حلاجی یا جولاهی فرستاده‌ای؟ و اللّه که مرا به جنگ شیر ژیان و ببر دمان روان کرده‌ای. این دلاوریست که به حسام انتقام خون مبارزان بر خاک هلاک می‌ریزد و صفدری است که به ضرب خنجر خاک معرکه را با مغز دلیران برمی‌آمیزد.
چو بر جوشد از خشم چون تند میغ‌ز آب آتش انگیزد از برق تیغ عبید اللّه خبر فرستاد، که او را امان ده، به نزدیک من رسان که جز به امان بر مسلم دست نتوان یافت و چون حدیث امام مسلم به ابن اشعث رسید. با مسلم خطاب کرد، که ای مسلم خود را در مهلکه میفکن و دست از شمشیر بازدار و به نزد من آی، که امیر تو را امان داده است. مسلم گفت: مرا به امان شما احتیاج نیست، چون قول شما را اعتماد نشاید و از کوفیان وفا نیاید.
ندیدم من از هیچ کوفی، وفاز کوفی نیاید به غیر از جفا این بگفت و بار دیگر بر ایشان حمله کرد و چند کس را مجروح و مقتول ساخت، لشکریان درماندند و بعضی پیاده شده به بامها برآمدند و سنگ به جانب مسلم انداختن گرفتند و تن نازنین او را به سنگ کوفته و مجروح گردانیدند. و او با خود می‌گفت: ای نفس، مرگ را آماده باش، که مردانه در دفع اعدا کوشیدن، و شربت هلاک نوشیدن، و خلعت شهادت پوشیدن، دولتی است جاویدی و سعادتی است أبدی.
چون شهید راه او در هر دو عالم سرخ روست‌خوش دمی باشد که ما را کشته زین میدان برند ناگاه حرامزاده‌ای سنگی بینداخت، بر پیشانی مسلم آمد و خون بر روی مبارکش دوید.
خون جگرم ز دیده بر رخ پالودرخساره کجا برم چنین خون‌آلود پس روی به جانب مکّه کرد و گفت یا بن رسول اللّه! خبر داری که با پسر عمّت چه می‌رود؟ اما من در راه حق، از اینها باک ندارم.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:289

گر سنگ آید به من چو باران ای دل‌دست من و آستین جانان ای دل
یا گوی بسر برم ز میدان، ای دل‌یا در سرو کار دل کنم، جان ای دل ناگه سنگ دیگر بیفکندند و بر لب و دندان مبارکش آمد و خون به محاسن شریفش فرو دوید. دامن پاکش به خون‌آلوده گشت و این معنی به زبان حالش جاری شد:
هر نشان کز خون دل بر دامن چاک من است‌پیش اهل دل دلیل دامن پاک من است
شد تنم فرسوده زیر سنگ جور کوفیان‌کشته عشقم من، و این سنگها خاک من است پس مسلم از بسیاری زخم که یافته بود، پشت به دیوار بکیر بن حمران بازنهاد و آن ناکس از سرا بیرون آمده شمشیری حواله فرق مسلم کرد، شمشیر فرود آمد و لب بالای او را ببرید. مسلم در همان کرمی تیغی بر بکیر راند و سرش را ده قدم دور انداخت و باز پشت بر آن دیوار آورد و می‌گفت بار خدایا مرا یک شربت آب آرزوست. کوفیان به نظاره ایستاده بودند و آن سخن می‌شنودند و هیچ کس یارای آن نداشت که او را آب دهد، آخر پیر زنی بیرون آمد و قدحی از آب گینه، پرآب کرده بدست وی داد، چون مسلم آن قدح را بر لب نهاد پرخون شد، به ریخت. باز پرآب کرده به او داد دیگر باره پرخون گشت آن را نیز بریخت، بار سوم که قدح بر لب نهاد، دندانهای مبارکش در قدح بریخت. مسلم قدح را ز دست بنهاد و گفت آب خوردن من به قیامت افتاد. پس یکی از عقب مسلم درآمد و نیزه‌ای بر پشت وی زد، که مسلم بر روی درافتاد، و مردمان از اطراف و جوانب درآمده او را بگرفتند و پیش پسر زیاد بردند. او در آن محل در کوشک امارت نشسته بود. چون مسلم را درآوردند سلام نکرد، گفتند: چرا بر امیر سلام نکردی؟ گفت: زیرا که در این سلام نه سلامت دنیا می‌بینم و نه سلامت عقبی مشاهده می‌کنم. «1»
اما چون مسلم را بیاوردند، پسر زیاد مدتی سر در پیش انداخته بود. آنگاه سر بر آورد و گفت: چرا بر امام زمان بیرون آمدی و این همه فتنه انگیختی؟ مسلم گفت: امام
______________________________
(1)- در نقلی آمده است که فرمودند: امیر من حسین است و چه نیکو امیری.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:290

زمان امام حسین بن علی است. و من به فرمان او به این شهر آمدم و آنچه کردم در آن رضای حق جستم، امّا اهل شقاوت نگذاشتند که حقّ به مستحقّ رسد، یا بن المرجانه یقین می‌دانم که به کشتن من امر خواهی کرد. پیش از آن کسی را به فرمای که از قبیله قریش باشد تا نزد من آید و وصیّتی که دارم بشنود، پس بازنگریست عمر سعد را دید، ایستاده گفت: ای پسر سعد بنا بر قربت و قرابت که مرا با تست سه وصیّت می‌کنم. ملتمس آنکه وصیّتهای مرا قبول کنی: وصیت اوّل آنست: که در این شهر هفتصد درم وام دارم و اسب من نعمان حاجب دارد از او بستانی و سلاحی که در بر دارم آن را برداری و با اسب من به فروشی و وام من أدا کنی، عمر سعد قبول کرد و پسر زیاد گفت: اسب و سلاح از آن تست و هیچ‌کس مانع نخواهد شد که از مال تو دین تو را بازدهند. وصیّت دوّم آن است: که چون مرا شهید کنند می‌دانم که سر مرا به شام خواهند، فرستاد تن مرا از پسر زیاد در خواهی و در محلّی که مناسب دانی دفن کنی. پسر زیاد که این سخن به شنید گفت چون تو را کشته باشیم هر چه با جسد تو خواهند گو بکن. سپس گفت وصیّت سوم آن است: که به حسین بن علی «علیه السلام» نامه‌ای نویسی و در آنجا ذکر کنی که کوفیان بی‌وفائی کردند و پسر عمّت کشته شد. زینهار تا به کوفه نیائی، و به قول این مردم فریب نیابی.
پسر زیاد گفت اگر حسین قصد ما نکند ما نیز قصد او نکنیم و اگر متعرّض امر خلافت گردد خاموش نه نشینیم. و روایتی آن است، که گفت اگر حسین ما را نطلبد ما وی را نطلبیم و سخنان دیگر میان پسر زیاد و مسلم گذشته که گفتن و شنودن آن موجب ملالست.
القصّه ابن زیاد آواز داد که از اهل مجلس من کیست که مسلم را بر بام کوشک برد و سرش از تن جدا کند. پسر بکیر بن حمران گفت: یا امیر این کار من است، که امروز پدر مرا کشته، پس دست مسلم گرفت و او را به بالای بام کوشک برآورد و مسلم چندان‌که می‌رفت بر حضرت مصطفی «صلّی اللّه علیه و آله» درود می‌فرستاد. زکی گفت:
«الّلهم احکم بیننا و بین قومنا بالحق» بار خدای حکم کن میان ما و میان قوم ما براستی، که مرا بخواندند و چون بیامدم فرو گذاشتند، و ما به راستی سخن گفتیم ما را دروغ‌گو پنداشتند پس چون به بالای بام رسید روی به جانب مکّه کرد و گفت: السلام علیک یا بن
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:291

رسول اللّه آیا از حال مسلم بن عقیل هیچ خبر داری؟ و بیتی چند فرمود، که ترجمه‌اش به فارسی این است.
ای باد صبا ز روی یاری‌سوی حرم خدا گذر کن
شهزاده حسین را چو بینی‌بنشین حدیث مختصر کن
هر بد که ز کوفیان به دیدی‌فرزند رسول را خبر کن
بر گوی که مسلم ستمکش‌شد کشته، تو چاره دگر کن
مغرور مشو به قول کوفی‌وز فتنه شامیان حذر کن پس گفت، یا بن رسول اللّه آرزوی من آن بود، که به یک بار دیگر دیده محنت دیده خود را به دیدار مبارکت روشن سازم. و عمر، امان نداد و وعده دیدار به قیامت افتاد.
جان دادم و هوای لقای تو در دلم‌رفتم به خاک و تخم وفای تو در گلم خوارزمی در مقتل نور الأئمّه خود آورده که: مسلم از بام قصر فرو نگریست، مردم بسیار دید از اهل کوفه ایستاده بودند و نظاره وی می‌کردند روی به ایشان کرد و بیتی چند أدا فرمود، که ترجمه آن این است.
ای کوفیان چو سر ز تن من جدا کنیدباری تن مرا به سوی خاکدان برید
چون کاروان به جانب مکّه روان شودپیراهن مرا سوی آن کاروان برید
گوئید کز برای خدا بهر یادگارنزد حسین جامه پرخون نشان برید
رحمی بر آب چشم یتیمان من کنیدآن دم که یاد کشتن من بر زبان برید
چون طفلکان من خبر من طلب کننداز من تحیّتی سوی آن طفلکان برید و چون مسلم سخن تمام کرد، دست به دعا برآورد و گفت خدایا نصرت ده، دوستان را و فروگذار دشمنان را، آنگه کلمه به گفت و مترصّد قتل بایستاده، پسر بکیر بن حمران خواست که تیغ بر مسلم براند دستش خشک شد و حیران فرو ماند خبر به پسر زیاد بردند او را طلبید و سؤال کرد که تو را چه شد؟ جواب داد که یا امیر، مردی را دیدم مهیب که در برابر من برآمد و انگشت خود به دندان می‌گزید.
و روایتی آن است، که لب خود را به دندان گرفته بود و من از آن شخص چنان
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:292

ترسیدم که به همه عمر خود از هیچ کس چنان نترسیده بودم. ابن زیاد تبسّمی کرد و گفت چون به خلاف عادت خود خواستی، کاری کرد، دهشت بر تو استیلا یافته، خیالی به نظرت درآمده، یکی دیگر را فرستاد. چون به بالای بام رسید، صورت حضرت مصطفی «صلّی اللّه علیه و آله» به نظر وی درآمد، که آنجا ایستاده است. زهره‌اش بترکید و مردی شامی را فرستاد و بیامد و مسلم را شهید کرد و قول اصحّ آن است که پسر بکیر او را به قتل رسانید و سرش نزدیک پسر زیاد برد، و تنش از بام کوشک به زیر انداخت.
فغان از عالم بالا برآمدخروش از عرصه غَبرا برآمد
غبار ساحت آفاق برخاست‌به بام قبّه خضرا برآمد
بسا دمهای آتش بار کز غم‌به جای موج از دریا برآمد
از آن زاری که جان مرتضی کردغریو از مرقد زهرا برآمد
ز بهر ماتم آل محمّد (ص)ز روح انبیاء غوغا برآمد آنگه پسر زیاد به فرمود، تا تن مسلم و جسد هانی را در بازار قصّابان از دار درآویختند. و سرهای ایشان را به دمشق و گفت: از کما هی احوال که روی نموده بود اعلام کرد، یزید نامه او را مطالعه کرده فرمود، تا آن سرها را از دروازه‌های دمشق بیاویختند و در جواب مکتوب ابن زیاد نوشت که، تو به نزدیک من پسندیده‌ای و عوض و بدل نداری و هر چه از تو صدور یافته، مرضیّ و مستحسن است. و چنان می‌شنوم که حسین بن علی عزیمت عراق دارد. باید که نیک احتیاط کنی و راهها را مضبوط گردانی و هر که را که از وی صدور فسادی متصوّر است به قتل رسانی و السّلام.
چون این نامه به پسر زیاد رسید خوش دل و خرّم گردید. اما راوی گوید که بعضی از غمّازان پسر زیاد را گفتند، که مسلم را دو پسر در این شهر پنهانند، چون صد هزار نگار، نه ماه شعاع روی ایشان دارد نه سنبل تاب گیسوی ایشان می‌آرد.
روئی چگونه روئی، روئی چو آفتابی‌موئی چگونه موئی، هر حلقه پیچ و تابی ابن زیاد گفت: تا منادی کردند که پسران مسلم بن عقیل در خانه هر کس پنهان باشند و نیاورد به من نسپارد و مرا معلوم گردد بفرمایم، تا آن خانه را غارت کنند و آن کس را به
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:293

خواری تمام بکشند و آن جوانان در خانه شریح قاضی بودند. که مسلم در روز جنگ ایشان را بدانجا فرستاده بود و در محافظت و مراقبت ایشان داد مبالغه داد. بعد از قتل مسلم چون این منادی برآمد، شریح ایشان را پیش خود طلبید، و چون چشمش بر ایشان افتاد، بی‌اختیار نعره زد و آغاز گریه کرد و آن دو شاهزاده از قتل پدر خبر نداشتند چون گریه شریح قاضی دیدند شکّی در دل ایشان آمد و گفتند ایّها القاضی تو را چه شد که ما را دیدی فریاد برکشیدی؟ و بدین سوز گریه می‌کنی و آتش حسرت در دل ما غریبان می‌زنی؟ قاضی چندانچه خواست راز را مخفی دارد طاقت آن نداشت.
ناله را چندان‌که می‌خواهم که پنهان برکشم‌سینه می‌گوید که من تنگ آمدم فریاد کن قاضی خروش درگرفت و گفت ای مخدوم‌زادگان.
بنیاد دین ز سنگ حوادث خراب شددلها به درد و داغ جدائی کباب شد
مهر شرف در ابر ستم گشت مختفی‌بحر کرم ز صدمت دوران سراب شد بدانید که خلعت شادی دنیا، مطرّز بطراز غم است. و شربت سور بی‌اعتبارش، آلوده به زهر ماتم، مشرب هر تهنیتی مکدّر به شوب تعزیتی، و گلستان هر عشرتی پیوسته به خار زار عسرتی.
هیچ روشن‌دلی در این عالم‌روز شادی ندید بی‌شب غم اکنون بدانید که پدر بزرگوار شما که اختر سپهر معالی بود، از اوج اقبال به حضیض ارتحال، انتقال نمود و شهباز روح مقدّسش به بال شهادت به جانب ریاض سعادت پرواز نمود.
دنیا بهشت و رحمت پروردگار یافت‌در روضه بهشت به خوبی قرار یافت حقّ سبحانه و تعالی شما را صبر جمیل و اجر جزیل کرامت کند. پسران مسلم که این سخن استماع نمودند، هر دو بی‌هوش شده بیفتادند و بعد از مدتی که با خود آمدند جامه‌ها پاره کرده و عمّامه‌ها از سر برداشته و گیسوان مشگین پریشان ساخته، آغاز فریاد کردند، که ای قاضی این چه خبر دلسوز و این چه سخن غم اندوز است.
چه حالت است همانا به خواب می‌بینم‌که قصر دولت و دین را خراب می‌بینم
به درد دل ز لب شرع ناله می‌شنوم‌ز سوز جان جگر دین کباب می‌بینم
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:294

ناله وا أبتاه وا غربتاه برآوردند. قاضی فرمود، که: حالا محل این فریاد و فغان نیست که کسان عبید اللّه زیاد شما را می‌طلبند، و منادی می‌کنند که ایشان در هر منزلی که باشند اگر ما را خبر ندهند آن منزل را غارت کنیم، و صاحب منزل را به قتل رسانیم. و من در این شهر به محبّت اهل بیت تهمت زده‌ام، و دشمنان در تفحّص و تجسّس حال منند، و من به جان شما و جان خود می‌ترسم، اکنون فکر کرده‌ام که شما را به کسی سپارم تا به مدینه رساند. ایشان از ترس ابن زیاد از حال پدر فراموش کرده خاموش شدند. و قاضی هر یکی را پنجاه دینار زرد بر میان بست و پسر خود اسد نام را گفت: که امروز شنودم، که بیرون دروازه عراقین کاروانی بوده و عزیمت مدینه داشته‌اند. ایشان را ببر، و به یکی از مردم کاروان که سیمای صلاح در جبین او ظاهر باشد بسپار، تا به مدینه برد، اسد در شب تار ایشان را پیش گرفت و از دروازه عراقین بیرون برد، قضا را کاروانیان همان زمان کوچ کرده بودند، و سیاهی ایشان می‌نمودند، اسد گفت: ای جوانان اینک قافله می‌نماید زود بروید تا به ایشان برسید ایشان از پی کاروان روان شدند و اسد بازگردید. اما چون قدری راه برفتند، سیاهی کاروان از نظر ایشان غایب شد و سراسیمه گشته، راه گم کردند.
ناگاه عسسی چند. گرد شهر می‌گشتند، بدیشان باز خوردند چون دانستند که فرزندان مسلم بن عقیل‌اند. فی الحال ایشان را گرفته بربستند، و امیر عسسان دشمن خاندان بود، ایشان را هم در پیش پسر زیاد آورد و ابن زیاد فرمود تا ایشان را به زندان بردند و هم در زمان نامه‌ای به یزید نوشت، که پسران مسلم بن عقیل را که دو طفلند، در سن هفت و هشت سالگی بعد از قتل پدر، ایشان را گرفتم و در زندان محبوس ساختم و مترصّد فرمان تا چه حکم صادر گردد. یا بکشم یا آزاد کنم، یا زنده به خدمت فرستم، و السلام.
و نامه را به یکی داده به جانب دمشق فرستاد.
امّا راوی گوید که: زندانبان مردی بود نیک اعتقاد و دوستدار اهل بیت، نام او مشکور چون آن دو شاهزاده را به زندان آورده و به وی سپردند و دانست که ایشان چه کسانند؟ در دست و پای ایشان افتاد و به منزل نیکو نشاند و طعامی حاضر کرد تا تناول فرمودند و همه روز کمر خدمت بر میان بسته بود و در مقام ملازمت ایستاده، تا شب در
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:295

آمد و غوغای مردم فرو نشست. ایشان را از زندان بیرون آورد و به سر راه قادسیّه رسانید و انگشتری خود، به ایشان داد و گفت این راه امن است. بروید تا به قادسیّه رسیدید، آنجا برادر مرا طلب کنید و این خاتم را نشانی به وی دهید. تا شما را به مدینه رساند، ایشان مشکور را دعا گفتند و روی به راه نهادند و چون به حکم «لا راد لقضائه» گره تقدیر را به سر انگشت تدبیر نمی‌توان گشاد. و به فحوای «و لا معقّب لحکمه» مقتضای قضا را به چاره‌گری تغییر و تبدیل نمی‌توان داد.
قضا به تلخی و شیرینی ای پسر رفتست‌اگر ترش بنشینی قضا چه غم دارد حقّ سبحانه، چنان مقدّر و مقرّر کرده بود. که آن دو یتیم غریب هر چند زودتر به پدر مظلوم و شهید خود رسند. لا جرم بار دیگر راه گم کردند و آن شب تا روز می‌گردیدند چون روز روشن شد نگاه کردند هنوز بر در شهر بودند، برادر بزرگ با خردتر گفت: ای برادر هنوز ما بر در شهریم. مبادا که جمعی به ما رسند و بار دیگر به قید ایشان گرفتار گردیم، پس بنگریستند و بر دست چپ ایشان خرماستانی بود، روی بدانجا نهادند و بر لب چشمه درختی دیدند، سالخورده و میان تهی شده، به میان آن درآمده قرار گرفتند و چون وقت نماز پیشین درآمد، کنیزک حبشی آمد و آفتابه در دست چون به لب چشمه رسید نگاه کرد عکس آن دو جوان در چشمه مشاهده نمود، حیران بماند. دل صورت زیبای تو در آب روان دید، بی‌خود شد و فریاد برآورد که ماهی؟ کنیزک بالا نگریست چه دید.
دو گل از گلشن دولت دمیده‌دو سرو از باغ خوبی سر کشیده
دو ماه از برج خوبی رخ نموده‌ز دیده چشمه باران گشوده
یکی مانند مهر، از دلربائی‌یکی چون آب خضر، از جانفزائی
گل رخسارشان زیر کلاله‌شده از گریه خونین همچو لاله
لب آن گشته خشک از آتش غم‌رخ این مانده تر از اشک ماتم چون کنیزک را نظر بر جمال با کمال آن دو اختر فرخنده فال، اوج عزّت و اقبال افتاد. به تماشای آن دو آفتاب برج هدایت و رشاد، آفتابه از دست بنهاد، و پرسید چه شما چه کسانید؟ و چرا در میان این درخت پنهانید؟ ایشان فریاد بر کشیدند که ما دو
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:296

کودک یتیمیم و درد یتیمی کشیده و دو محزون غریبیم، رنج محنت غریبی چشیده از پدر دور افتاده راه گم کرده‌ایم، و پناه به این منزل آورده، کنیزک گفت: پدر شما که بود؟ ایشان نام پدر شنودند، چشمه‌های آب حسرت از دیده گشودند.
خدا را ای رفیق از منزل مده جانان یادم‌که من در وادی هجران ز حال خود بفریادم کنیزک گفت: گمان می‌برم که پسران مسلم بن عقیلید، ایشان فریاد برکشیدند که ای جاریه، آیا تو بیگانه‌ای یا آشنا دوست با وفا یا دشمن پرجفا؟ کنیزک جواب داد، که من دوستدار خاندان شمایم و بی‌بی دارم که او نیز لاف محبّت شما می‌زند و جان خود را نثار اهل بیت می‌کند، شما بیائید با من تا نزدیک وی رویم و مترسید و غم مخورید، که هیچ دغدغه نیست. پس ایشان را برداشت و روی به منزل نهاد و چون نزدیک رسید به خانه درون دوید و بی‌بی را بشارت داد که اینک پسران مسلم بن عقیل را آوردم.
باغ را باد صبا بس خبر رنگین دادمژده آمدن یاسمن و نسرین داد بی‌بی مقنعه از سر برکشید و به مژدگانی پیش کنیزک انداخت، و گفت تو را از مال خود آزاد کردم. پس سر و پای برهنه پیش پسران مسلم باز دوید و بر دست و پای ایشان افتاد و بر خواری مسلم و گرفتاری فرزندانش بگریست، پس یک یک از ایشان را در برگرفت و بوسه بر سر و روی ایشان می‌نهاد و چون مادر مهربان نوحه می‌کرد، که ای غریبان مادر و ای بیکسان مظلوم، و ای بیچارگان محروم، و ای! بر کسانی که شما را به درد فراق پدر مبتلا ساخته‌اند، و در میدان کینه اهل بیت رسالت علم عناد و فساد افراختند. آنگاه ایشان را به خانه درآورد و طعامی که داشت حاضر کرد و کنیز را گفت: که این راز را پنهان دارد و شوهرم را از این قضیّه آگاه مساز، کو در حرم اهل وفا محرم نیست.
امّا راوی گوید که چون مشکور زندانبان به جهت رضای خداوند آن دو مظلوم دردمند را از زندان رها کرد، علی الصباح آن خبر به پسر زیاد رسانیدند. مشکور را طلبید و گفت با پسران مسلم چه کردی؟ گفت ایشان را برای رضای خدا آزاد کردم و خانه دین خود را با این عمل ستوده و کردار پسندیده آباد گردانیدم، ابن زیاد گفت از من نترسیدی؟ گفت هر که از خدای ترسد از غیر او نترسد. گفت: چه تو را بر این داشت؟
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:297

مشکور گفت: ای ستمکار نابکار پدر بزرگوار ایشان را به ستم کشتی چه تقریب داشت که آن دو کودک نارسیده بی‌گناه را که داغ یتیمی بر جگر داشتند به محنت بند و زندان مبتلا ساختی، من برای حرمت روح سیّد کونین و صدر ثقلین محمّد رسول اللّه «صلی اللّه علیه و آله» ایشان را از بند رهائی دادم و بدانچه کردم امید شفاعت از آن سرور دارم، و تو از آن دولت محرومی، پسر زیاد در غضب شد و گفت: همین لحظه سزای تو بدهم، گفت: هزار جان من فدای ایشان باد.
من در ره او کجا به جان وامانم‌جان چیست که بهر او فدا نتوانم
یک جان چه بود هزار جان بایستی‌تا جمله به یک بار بر او افشانم پسر زیاد جلاد را دستور داد تا او را بر عقابین کشید و گفت: اول پانصد تازیانه‌اش به زن، آنگه سرش از تن جدا کن، جلاد فرمان به جای آورده تازیانه اول که زد، مشکور گفت «بسم اللّه الرحمن الرحیم» و چون دوم بزد گفت: خدایا مرا صبر ده، چون سوم بزد گفت خدایا مرا بیامرز، چون چهارم بزد گفت: خدایا مرا برای محبّت فرزندان رسول تو می‌کشند، چون تازیانه پنجم بزد گفت: الهی مرا به رسول و اهل بیتش در رسان، آنگه خاموش شد و آه نکرد، تا پانصد تازیانه‌اش بزدند. آنگه چشم باز کرد و گفت یک شربت آبم دهید، ابن زیاد گفت آبش مدهید و گردنش بزنید و عمرو بن الحارث برخاست و او را شفاعت کرده به خانه برد و خواست که به علاج او مشغول شود که مشکور دیده از هم بگشاد و گفت مرا از حوض کوثر آب دادند. این بگفت و جان به حق تسلیم کرد.
جانش مقیم روضه دار السّرور بادگلشن سرای مرقد او پر ز نور باد اما راوی گوید، که چون آن مؤمنه صادقه هر دو کودک را به سرای درآورد، خانه پاکیزه برای ایشان ترتیب کرد و فرشهای پاک بگسترد و چون شب درآمد ایشان را بخوابانید و دلنوازی می‌نمود تا به خواب رفتند. پس از آن از خانه بیرون آمد، و بر جای خود قرار گرفت زمانی گذشت شوهرش از در درآمد کوفته و نالان، زن گفت: ای مرد کجا بودی در این روز که به خانه دیر آمدی؟ گفت: صباح به در خانه امیر کوفه رفته بودم منادی برآمد که مشکور زندانبان، پسران مسلم بن عقیل را از زندان آزاد کرده است، هر
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:298

کس ایشان را یا خبر ایشان را بیاورد امیر او را اسب و جامه دهد، و از مال دنیا توانگر گرداند، مردمان روی به جست و جوی ایشان نهادند و من هم در طلب ایشان ایستادم و در حوالی و نواحی شهر می‌گردیدم و جدّ و جهد می‌نمودم، آخر اسبم هلاک شد و مقداری راه پیاده برفتم و از مقصود اثری نیافتم. زن گفت: ای مرد از خدای به ترس! تو را با خویشان رسول خدا چه کار است؟ گفت: ای زن خاموش باش که پسر زیاد مرکب و خلعت و درم و دینار بسیار وعده کرده، آن کس را که پسران مسلم را نزد وی برد. زن گفت: چه ناجوانمردی باشد آن که دو یتیم را بگیرد و به دست دشمن سپارد و از برای دنیا دین خود را از دست بگذارد! مرد گفت: ای زن، تو را به این سخنان چه کار؟ طعامی اگر داری بیار تا بخورم، زن بیچاره خوان بیاورد و آن بی‌سعادت طعامی بخورد و بر روی جامه خواب چون بیهوشان بیفتاد و در خواب شد چه تردّد بسیار کرده بود و مانده و کوفته شده اما چون از شب پاره‌ای بگذشت برادر بزرگ که نامش محمّد بود از خواب بیدار شد و برادر کهتر را که نامش ابراهیم بود، گفت: ای برادر برخیز که ما را نیز بخواهند کشت. در این ساعت پدر خود را در خواب دیدم که با مصطفی «صلی اللّه علیه و آله» و مرتضی و فاطمه زهرا و حسن مجتبی در بهشت می‌خرامیدند. ناگاه نظر حضرت رسالت بر من و تو افتاد و ما از دور ایستاده بودیم، حضرت رسول روی به پدر ما کرد که ای مسلم چگونه دلت داد که این دو طفل مظلوم را در میان ظالمان گذاشتی؟
پدرم بازنگریست و ما را بدید، گفت: یا نبیّ اللّه اینک در قفای من می‌آیند و فردا نزدیک من خواهند بود، برادر خردتر که این سخن بشنید، گفت: ای برادر به خدا که من هم همین خواب دیدم، پس هر دو برادر دست در گردن یکدیگر کرده می‌گریستند. روی بر روی هم می‌نهادند و می‌گفتند «وا ویلاه! وا مسلماه! وا مصیبتاه!» از آواز گریستن و خروش و افغان ایشان حارث بن عروه که شوهر آن زن بود بیدار شد و زن را آواز داد که این افغان و خروش چیست؟ و در این خانه ما کیست؟ زن عاجزه فرو ماند، حارث گفت: برخیز و چراغ روشن کن زن چنان بیخود شده بود، که به آن کار قیام نمی‌توانست نمود، آخر حارث خود برخاست و چراغ روشن کرد و در آن خانه درآمد، دو کودک
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:299

را دید دست به گردن هم درآورده و وا أبتاه می‌گفتند، حارث پرسید، که شما چه کسانید؟ ایشان تصوّر کردند که او از دوستانست. گفتند: ما فرزندان مسلم بن عقیلیم، حارث گفت: وا عجباه! (یار در خانه و ما گرد جهان می‌گردیم) من امروز در طلب شما می‌تاختم تا حدّی که اسب خود را از تاختن هلاک ساختم، و شما خود در منزل من ساکن و مطمئنّ بوده‌اید، ایشان که این سخن بشنودند خاموش شده سر در پیش افکندند و آن بی‌رحم سنگین دل، هر یک را طپانچه‌ای بر رخسار نازنین زد و گیسوهای مشگین ایشان که حبل المتین متمسّکان عروة الوثقای دین بود، به هم بازبست، و بیرون آمده در خانه را مقفّل ساخت و آن زن در دست و پای وی می‌افتاد و سر خود بر قدم وی می‌نهاد و بوسه بر دست و پای وی می‌داد و گریه و زاری و ناله و بی‌قراری می‌کرد و می‌گفت:
بیداد مکن بر این یتیمان‌لطفی بنمای چون کریمان
اینها به فراق مبتلاینددر شهر غریب و بینوایند
بگذر ز سر جفای ایشان‌پرهیز کن از دعای ایشان
نفرین یتیم محنت‌آلودآتش به جهان درافکند، زود حارث بانگ بر زن زد، که از این سخن بگذر و زبان درکش و الّا «هر جفائی که بینی همه از خود بینی»، زن بیچاره خاموش شد. امّا چون صبح بدمید و جهان روشن گشت، آن تیره روی سیاه دل برخاست و تیغ و سپر برداشته و آن دو کودک را پیش انداخته، روی به لب آب فرات نهاد و زنش پای برهنه از پی می‌دوید و زاری و درخواست می‌نمود و چون به نزدیک رسیدی آن مرد تیغ کشیده، روی به وی نهادی و آن زن از بیم تیغ بازگشتی و چون ایشان مقداری راه به رفتندی، باز از پی بدویدی، بر این منوال می‌رفتند، تا به کنار آب فرات رسیدند. حارث غلامی داشت خانه‌زاد، که با پسر وی شیر خورده بود غلام از عقب خواجه آمد چون به آنجا رسید حارث شمشیر برهنه به وی داد که برو و این دو کودک را سر از تن جدا کن، غلام شمشیر بستد و گفت: ای خواجه کسی را دل دهد که این دو کودک بی‌گناه را بکشد! حارث غلام را دشنام داد و گفت برو و هر چه تو را می‌گویم چنان کن.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:300

بنده را با این و با آن کار نیست‌پیش خواجه قوّت گفتار نیست غلام گفت: مرا یارای قتل ایشان نیست و از روح مقدّس حضرت رسالت «صلّی اللّه علیه و آله» شرم می‌دارم، که کسانی را که منسوب به خاندان وی باشند هلاک کنم، حارث گفت: اگر تو سر ایشان برنداری من سر تو بردارم، غلام گفت پیش از آنکه تو مرا بکشی من تو را به همین شمشیر هلاک کنم حارث مرد نبرد دیده بود، دست به زد و موی سر غلام به گرفت، غلام نیز دست فراز کرد و ریش او را گرفته پیش خود کشید چنانچه حارث بر وی افتاد و غلام خواست که زخمی بر وی زند، که حارث قوّت کرد و تیغ از دست غلام بدر آورد و غلام تیغ خود را از نیام کشیده بر خواجه حمله کرد، خواجه سپر پیش آورد و حمله او را رد کرده شمشیر بزد و دست راست غلام را بیفکند، غلام به دست چپ گریبان او را بگرفت و خود را به او باز چسبانیده نگذاشت که دیگر زخم بر وی زند و هر دو به هم درآویختند، که ناگه زن و پسر در رسیدند، پسر پیش دوید و میان غلام گرفته بازپس کشید و گفت: ای پدر شرم نداری این غلام که مرا به جای برادر است و با هم شیر خورده‌ایم و مادر مرا، به جای فرزند است از وی چه می‌خواهی؟ حارث جواب نداد و تیغ کشیده روی به غلام نهاد و ضربتی بر وی زد که هلاک شد. پسرش گفت سبحان اللّه من هرگز از تو سخت دل تری ندیده، هم و جفاکار تری نشنیده.
جفاکاران بسی هستند امابدین تندی جفا کاری که دیده‌ست
نداری پیشه جز آزار دلهاچنین شوخ دل آزاری که دیدست حارث گفت: ای پسر، سخن کوتاه کن و بگیر این تیغ و برو هر دو را سر ببر، گفت:
لا و اللّه، هرگز این کار نکنم و تو را هم نگذارم که مرتکب این امر شوی و زنش نیز زاری می‌کرد که مکن و خون این بی‌گناهان در گردن مگیر و ایشان را زنده پیش پسر زیاد بر، تا مقصودی که داری محصّل گردد. او گفت: اکثر اهل کوفه هوادار این مردمند، اگر من ایشان را به شهر برم، امکان دارد که عوام غوغا کنند و ایشان را از من بستانند و رنج من ضایع گردد. پس خود تیغ برکشید و آهنگ شاهزادگان کرد و ایشان می‌گریستند و می‌گفتند
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:301

ای پیر بر کودکی و یتیمی و غریبی ما رحم کن، و بر بی‌کسی و درماندگی ما ببخشا.
سنگ را دل خون شود از ناله‌های زار مااین دل فولاد تو یک ذرّه سوهان‌گیر نیست حارث گوش به سخن ایشان نکرده، پیش دوید تا یکی از ایشان را بگیرد و هلاک کند زن درآویخت، که ای ناخدا ترس، مکن. و از جزای روز قیامت براندیش، حارث در غضب شد و شمشیر بزد و زن را مجروح ساخت، اما چون پسر دید که مادرش زخم خورده و حارث می‌خواهد که زخم دیگر بر وی زند، فی الحال برجست و دست پدر را گرفت و گفت: ای پدر با خود آی و آتش غضب را به آب فرو نشان، حارث تیغ حواله پسر کرد و به یک ضربت او را نیز بکشت. اما چون زن پسر خود را کشته دید، غریو از نهادش برآمد و بواسطه زخمی که خورده بود، قوّت برخاستن نداشت همین فریاد می‌کشید و به جائی نمی‌رسید.
جائی رسید ناله که از آسمان گذشت‌با او به هیچ جا نرسید این فغان من پس آن سنگ دل به نزدیک کودکان آمد، گفتند: ای مرد ما را زنده نزد پسر زیاد بر، تا او هر چه خواهد درباره ما به جای آرد، گفت شما را داعیه آن است که من شما را به شهر درآرم و غوغای عوام شما را از من بستانند و مالی که ابن زیاد وعده کرده به من نرسد، گفتند: اگر مراد تو مال است گیسوان ما را بتراش و ما را بفروش و زر بستان، آن ناکس بی‌حمیّت در جاهلیّت افتاده، گفت البته شما را می‌کشم، گفتند: بر کودکی و نحیفی ما رحم کن، گفت: در دل، من رحم نیست. گفتند بگذار تا وضو سازیم و دو رکعت نماز بگزاریم، گفت: و اللّه نگذارم گفتند: بدان خدائی که اسمش بردی، بگذار تا او را سجده کنیم، گفت نگذارم گفتند هلّا این چه عداوت است که می‌ورزی، و این چه بغض است که با ما ظاهر می‌کنی، دریغ که در این گرفتاری نه کسی به فریاد ما رسد و نه مددکاری نفسی برآرد.
یک هم نفسی نیست به عالم ما رافریادرسی نیست در این غم ما را پس حارث قصد هر کدام می‌کرد، آن دیگری می‌گفت که اوّل مرا بکش، که من برادر خود را کشته نتوانم دید. القصّه، سر برادر بزرگ که محمد بود، جدا کرد و تن او را در آب فرات انداخت. برادر خردتر که ابراهیم بود، برجست و سر برادر برگرفت و رو
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:302

بر روی او می‌نهاد و لب بر لب او می‌مالید و می‌گفت: ای جان برادر تعجیل مکن، که من نیز می‌آیم، حارث آن سر را به عنف از او بستاند و سر او را نیز جدا کرده، تنه‌اش را در آب افکند. در آن محلّ خروش از زمین و زمان برآمد و فغان در مناظر آسمان افتاد و افسوس از آن دو نهال گلشن اقبال و کامرانی که در اوّل نوبهار جوانی به خزان اجل پژمرده شده و حیف از رخسار آن دو گل بوستان ناز که به خارستان حادثه جانگداز خراشیده گشت.
دریغا که خورشید روز جوانی‌چو صبح دوّم بود کم زندگانی
دریغا که ناگه گل نو شکفته‌فرو ریخت از تند باد خزانی اما چون حارث جفاکار «لعنة اللّه علیه» سرهای آن دو شاهزاده نامدار را از تن جدا کرد و در توبره نهاد و از قربوس زین درآویخته، روی به جانب عبید اللّه زیاد آورد و نیم چاشتی بود، که رسید. هنوز دیوان مظالم قائم بود که به قصر امارت درآمد و آن توبره پیش پسر زیاد بر زمین نهاد و ابن زیاد پرسید، که در این توبره چیست؟ گفت: سر دشمنان تست، که به تیغ تیز از تن ایشان جدا کرده‌ام و به طمع رعایت و عنایت تحفه پیش تو آوردم. پسر زیاد حکم کرد که آن سرها را شسته و در طشتی نهاده پیش وی آوردند، تا ببیند که سرهای چه کسانست؟ اما چون بشستند و پیش آوردند نگاه کرد رویها دید چون قرص ماه و گیسوها مشاهده کرد، چون مشگ سیاه، گفت: این سرهای چه کسانست؟ گفت: از آن پسران مسلم بن عقیل.
ابن زیاد را بی‌اختیار آب از دیده روان شد و حضّار مجلس نیز بگریستند، پسر زیاد پرسید که ایشان را کجا یافتی؟ گفت: ای امیر دی همه روز در طلب ایشان بودم و اسب خود را هلاک کردم و ایشان خود در خانه من بودند، من خبر یافته ایشان را بر بستم و صباح به لب آب فرات بردم و هر چند زاری کردند بر ایشان رحم نکردم. القصّه، ایشان را بکشتم و تن ایشان را در فرات افکنده، سر ایشان را اینجا آوردم پسر زیاد گفت: ای لعین از خدای نترسیدی و از عقوبت حقّ سبحانه نیندیشیدی و تو را بر رخسارهای دلاویز و گیسوهای عنبربیز ایشان، رحم نیامد؟ و من به یزید نامه نوشته‌ام که
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:303

ایشان را گرفته‌ام، اگر بفرمائی زنده بفرستم. اگر حکم یزید در رسد که ایشان را بفرست، چگونه کنم؟ آخر چرا ایشان را زنده پیش من نیاوردی؟ گفت: ترسیدم که عوام شهر غوغا کرده ایشان را از من بستانند و طمعی که به امیر داشتم حاصل نشود، گفت: چرا ایشان را جائی مضبوط نساختی و خبر به من نیاوردی، تا کس فرستادمی و ایشان را پنهان نزد خود آوردمی؟ آن شقی خاموش گشت. پسر زیاد روی به ندیمان کرد و در میان ایشان شخصی بود مقاتل نام، و از دل و جان دوستدار خاندان بود. پسر زیاد عقیده او را می‌دانست امّا تغافل می‌کرد، زیرا که مقاتل ندیمی قابل بود. او را پیش طلبید و گفت این شخص را بگیر و به لب آب فرات بر همانجا که این دو طفل را شهید کرده است به هر خواری و زاری که خواهی او را به قتل رسان، و این سرها را نیز ببر و همانجا که تنهای ایشان در آب افکنده است، اینها نیز بیفکن.
مقاتل به غایت شادمان شده، دست او را گرفته بیرون آورد و با محرمان خود گفت:
به خدا که اگر عبید اللّه زیاد تمام پادشاهی خود به من ارزانی داشتی، مرا چنین خوش نیامدی، که کشتن این، را به فرمود. پس مقاتل حکم کرد که دستهای حارث را بازپس بستند و سرش را برهنه کرده، به میان بازار کوفه درآوردند و آن سرها را به مردم می‌نمودند، غریو از مردم برمی‌آمد و بر آن شخص لعنت می‌کردند و خار خاشاک بر سر و روی وی می‌ریختند و بر این منوال مقاتل او را می‌برد، تا به موضعی که مقتل ایشان بود. نگاه کرد زنی را دید مجروح افتاده و جوانی چون سرو آزاد کشته شده، و غلامی همه اعضای او پاره پاره گشته و آن زن نوحه می‌کرد، بر فرزندان و بر پسر نوجوان نازنین خود، می‌گفت:
ای دریغ آن سرو باغ نازنین من که شد؟در جوانی همچو گل پیراهن عمرش قبا مقاتل پرسید، که چه کسی؟ گفت: زوجه این بدبخت بودم و از این کار او را منع می‌نمودم و پسر و غلام من در این کار با من متّفق بودند، آخر الأمر پسر و غلام را بکشت. و مرا زخم زد و بحمد اللّه که نفرین آن دو طفل بی‌گناه در وی رسید. پس روی به شوهر کرد که ای لعین برای طمع دنیا پسران مسلم را بکشتی و دین را بدین قتل ناحق که
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:304

عمدا از تو صادر شد از دست دادی. پس حارث مقاتل را گفت که: دست از من بدار، تا در خانه خویش پنهان شوم و ده هزار دینار نقد به تو دهم، مقاتل گفت اگر مال همه عالم از آن تو باشد و به من دهی دست از تو بازندارم، و ناچار چون تو بر ایشان رحم نکردی من نیز بر تو رحم نکنم. و تو را هلاک سازم و از حق سبحانه ثواب عظیم طمع دارم. پس مقاتل از مرکب فرود آمد و چون چشمش بر خون فرزندان مسلم افتاد فریاد برآورد و بسیار بگریست و خود را در خون ایشان غلطانید و دست به دعا برداشته، از حق سبحانه آمرزش طلبید و آن سرها را نیز در آب انداخت. راوی گوید:
که به کرامتی که اهل بیت رسول «صلّی اللّه علیه و آله» را می‌باشد آن تن‌ها، از آب برآمدند و هر سری بر تنه خود چسبید. دست در گردن یکدیگر آورده، به آب فرو رفتند. و روایتی است، که هر دو را از آب بیرون کرده در آن ساحل قبری کنده به خاک کردند، و تا امروز زایران زیارت می‌کنند. آنگاه مقاتل غلامان را فرمود، تا اول دستهای او را بریدند، آنگاه پاهایش را پس هر دو گوشش را قطع کردند و هر دو چشمش برکندند و شکمش شکافته اعضای بریده وی را در آن نهادند، و سنگی بر او بسته به آب انداختند. زمانی برآمد، آب به موج درآمد و او را بر کنار انداخت، تا سه بار این صورت واقع شد. گفتند: آب او را قبول نمی‌کند. چاهی بکندند و او را در آن چاه افکندند و پرخاک و سنگ کردند. اندک فرصتی را زمین به لرزید و او را بر روی افکند و تا سه نوبت این معنی مشاهده افتاد. گفتند: خاک نیز این مردود را قبول ندارد. پس بدان خرماستانها رفتند و هیزم خشک شده آوردند و آتشی برافروخته وی را در آن انداختند تا بسوخت و خاکسترش به باد بردادند، پس دو جنازه حاضر کردند و پسر پیر زن و غلامش را بر آن خوابانیده، به در شهر بردند و آنجا که باب بنی خزیمه است، با جامه خونین دفن کردند و هواداران اهل بیت پنهانی ماتم شاهزادگان داشتند.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:305
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

باب نهم در رسیدن امام حسین «علیه السلام» به کربلا و محاربه ن

پستتوسط pejuhesh232 » يکشنبه اکتبر 15, 2017 9:32 pm

باب نهم در رسیدن امام حسین «علیه السلام» به کربلا و محاربه نمودن با اعداء

اشاره

حقّا که شرح این حکایت مشتمل بر نکایت، به مرتبه‌ای است، که به اعانت قوّت تقریر در مکان امکان نگنجد، و ثبت این قصّه منطوی بر غم و غصّه بمثابه‌ای است، که به وسیله صورت تحریر، به حیّز ظهور در نیاید، نه زبان قلم را طاقت اظهار است و نه قلم زبان را قوّت و یارای گفتار.
همی‌ترسم که اندر وقت تقریرزبان از آتش بی‌حد بسوزد
وگر تحریر خواهم آن زمان هم‌قلم بشکافد و کاغذ بسوزد نه سامع را قوّت شنودن اخبار استعلای نوایر این حکایات است، و نه قائل را استطاعت بیان استیلای شداید این روایات.
فریاد که یارای سخن نیست زبان رابر بست غم و غصّه ره نطق و بیان را اعلام این حادثه جانسوز که یضیق صدری! نتیجه اوست، و اخبار واقعه غم اندوز که و لا ینطلق لسانی! خاصیّتی متفرّع برو به چه وجه بر منصه تبیین و تفصیل ظاهر و هویدا تواند شد؟:
ز دست گریه کتابت نمی‌توانم کردکه می‌نویسم و مغسول می‌شود فی الحال
ز آه و ناله حکایت نمی‌توانم کردکه صد گره به زبان می‌فتد به وقت مقال
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:306

آری شهادت امام حسین علیه السلام اندک واقعه‌ای نیست، و مصیبت اهل بیت کم حادثه‌ای نی، حضرت رسالت صلی اللّه علیه و آله از آن صورت خبر داده بود قبل از وقوع و داغ این مصیبت بر دل زهرا و مرتضی نهاده.
در کنز الغرائب آورده که جبرئیل امین پنج نوبت حبیب ربّ العالمین را از شهادت امام حسین خبر داده بود. اوّل: در روزی که متولد شد جبرئیل به تهنیت و تعزیت نزول نمود، چنانچه شمّه‌ای از آن سابقا سمت گذارش یافت.
دوّم: در چهارماهگی و آن چنان بود که از امّ الفضل بنت الحارث «رضی اللّه عنها» روایت کنند: که گفت: شبی در خواب دیدم که پاره‌ای از تن مبارک حضرت رسول صلی اللّه علیه و آله به بریدند و در کنار من نهادند، از خواب درآمدم ترسان و هراسان، نزد سیّد عالم رفتم و گفتم یا رسول اللّه خواب مهیب دیده‌ام و از هول و هراس آن آرامش از دل من رفته است و صورت خواب تقریر کردم آن حضرت «صلی اللّه علیه و آله» تبسّم کنان گفت یا ام الفضل! نیکو خوابی دیده‌ای، فاطمه من حامله است به پسری و آن پسر پاره‌ای است از من، چون متولد شود تو را دایه سازم و او را در کنار تو نهم.
بعد از چند روز حسین متولد شد، او را به ام الفضل سپردند و به رضاع او مشرّف گشت ام الفضل گوید: «روزی سیّد عالم «صلّی اللّه علیه و آله» به خانه من درآمد و از مقدم او، کلبه من خلد برین شد. پس فرمود بیار جگرگوشه و نور دیده مرا، من حسین را بر کنار پیغمبر نهادم حسین اراقه کرد و قطره‌ای از آن بر جامه آن حضرت چکید و آن حضرت روی بر حلق وی می‌مالید و بوسه بر روی وی می‌داد و بعد از زمانی من او را به عنف از رسول خدای فراستدم. چنانکه حسین بگریست، رسول «صلّی اللّه علیه و آله» فرمود که «مهلا یا ام الفضل مهلا» آهسته باش ای امّ الفضل که این قطره به آب پاک گردد. و این رنج که به جگرگوشه من رسید به چه چیز برخیزد، جبرئیل فرود آمد که ای سیّد، تو طاقت گریستن حسین نداری وقتی که حلق تشنه او را به خنجر آبدار بریده باشند و جسد نازنین او را غرقه خون ساخته، حال چون خواهد بود؟ حضرت خواجه (صلوات اللّه و سلامه علیه) از این حال محزون شد و به غایت اندوهگین گردید هر که در این
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:307

مصیبت اندوهناک باشد مقرّر است که با حضرت رسالت صلی اللّه علیه و آله موافقت نموده و از اینجا گفته‌اند که ارواح انبیا «علی نبیّنا و علیهم السلام» به جهت موافقت با آن حضرت همه در واقعه حسین «ع» محزون و مغموم گشته‌اند.
آدم در این عزا به غم و غصه مبتلاست‌کشتی، نوح غرقه طوفان ابتلاست
هان ای خلیل آتش نمرود دیده‌ای؟این شعله بین که در جگر شاه اولیاءست
رنگین چراست پیرهن موسوی ز نیل‌و ز دست غصّه جبّه عیسی چرا قباست
گویا برای ماتم سلطان دین حسین‌چندین خروش و ولوله در خیل أنبیاست
اینها غم از برای دل مصطفی خورندآن خود چه حسرتست که در جان مصطفی است
گر مرتضی بگرید ازین غصّه درخورست‌ور فاطمه بنالد از این حالها، رواست
سوزش نه بر زمین بود و بس که بر سپهردر هر که بنگری به همین داغ، مبتلاست و این حکایت امّ الفضل در کتاب مطالب السئول فی مناقب آل الرسول از کمال الدین ابن طلحه منقولست، و در شواهد از ام الحارث نقل کرده و اللّه اعلم. سوّم خبر شهادت حسین علیه السلام در سه سالگی واقع شده و این حکایت را امام طبری در سیر کبیر آورده، که یکی بود از یاران رسول «صلی اللّه علیه و آله» که او را دحیه کلبی گفتندی، جوانی بود زیبا روی نیکو خوی اوقات وی به تجارت می‌گذشت، هرگاه که به نزدیک آن سرور آمدی آن حضرت او را گرامی داشتی و هر بار که بیامدی دست تهی نبودی، بلکه از جهت حسن و حسین میوه‌هائی که در آن زمان بودی بیاوردی و شاهزادگان
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:308

چنان خو کرده بودند که چون دحیه بیامدی، هر دو برادر به مسجد یا حجره آن حضرت تشریف فرمودندی و دلیروار بر کنار وی نشستندی و دست به گریبان و آستین وی درآوردندی امّا جبرئیل امین «علیه السلام» گاهگاه به صورت دحیه نزد آن حضرت می‌آمد روزی به صورت دحیه با پیغمبر بر در مسجد نشسته بود، که حسن و حسین درآمدند و جبرئیل را به صورت دحیه دیدند، چنان تصوّر فرمودند که دحیه است، گستاخانه درآمده بر کنار وی نشستند و دست در آستین وی می‌کردند و به گریبان وی در می‌آوردند، روی مبارک آن حضرت برافروخت و از جبرئیل شرم داشت و خواست که ایشان را دور کند جبرئیل گفت که ای سیّد ایشان را هیچ مگوی پیغمبر صلی اللّه علیه و آله فرمود، که ای جبرئیل چون هیچ مگویم؟ که ایشان تو را نمی‌شناسند و حرمت به جای نمی‌آرند و تو را دحیه می‌پندارند از آن گستاخی می‌نمایند جبرئیل گفت: ای سرور عالمیان بسیار بوده که فاطمه نماز تهجّد گزارده بوده و در خواب رفته و ایشان در گهواره بیدار شده‌اند و خواسته‌اند که بگریند، از آفریدگار عالم فرمان رسیده که ای جبرئیل به تعجیل برو، و گهواره ایشان را بجنبان که فاطمه غنوده است. تا زمانی بیاساید.
یا رسول اللّه من گهواره ایشان را بسیار شبها جنبانیده‌ام و صدای این معنی که:
«انّ فی الجنة نهرا من لبن‌لعلیّ و الزهراء و حسین و حسن» به گوش ایشان رسانیده. ای سیّد من بسی دستاس فاطمه کشیده‌ام، که او از ماندگی دستاس کشیدن در خواب بوده و چون من دستاس کش و گهواره جنبان اینانم. اگر در کنار من آیند عجب نباشد، اما در این حیرانم که در آستین و گریبان من چه می‌جویند؟
حضرت رسول «صلی اللّه علیه و آله» فرمود که چون ایشان تو را دحیه پنداشته‌اند و هرگاه که دحیه اینجا آمدی، برای ایشان میوه یا تبرّکی دیگر در گریبان و آستین خود داشتی ایشان از تو تبرّک و میوه می‌جویند. جبرئیل دست بیازید به بهشت و یک خوشه انگور و اناری از أشجار بهشت باز کرده، پیش ایشان نهاد. و چون خواستند که تناول فرمایند، سائلی بر در مسجد آمده گفت ای اهل بیت نبوّت مرا از آنچه می‌خورید بدهید، به تخصیص از آن انگور که مدّتی است در آرزوی آنم. حضرت رسول اللّه «صلّی اللّه علیه و آله» خواست که از آن انگور قدری به وی دهد، جبرئیل دست آن حضرت به گرفت و
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:309

گفت یا رسول اللّه این ابلیس است آمده تا از میوه بهشت بخورد و این بر وی حرام است امّا چون ابلیس بدانست که او را بشناختند ناامید بازگشت پس شاهزادگان میوه می‌نوشیدند و پیغمبر در ایشان می‌نگریست، جبرئیل گفت ای سیّد! این دو میوه باغ ترا و این دو چشم و چراغ تو را شربت شهادت خواهند چشانید. و یکی را به زهر قهر مقتول خواهند کرد و دیگری را به تیغ بی‌دریغ به خواهند گذرانید، و مصیبت ایشان تو را موجب زیادتی شفاعت است، چنانچه ابن حسام گوید.
به روز حشر ببینی بدست پیغمبرکلید گنج شفاعت به خونبهای حسین و در مصابیح القلوب آورده، که جبرئیل از بهشت اناری و سیبی و بهی فرا گرفت و به ایشان داد. ایشان شاد شدند و حضرت رسول فرمود که این میوه را پیش پدر و مادر خود برید و با یکدیگر بخورید و از هر یک چیزی باقی گذارید چنان کردند روز دیگر که بر سر آن رفتند درست شده بود و به حال خود بازرفته، پس هرگاه که از آن چیزی بخوردندی قدری باقی گذاشتندی، روز دیگر درست شده بودی. تا چون فاطمه از دنیا رحلت کرد آن انار گم شد و چون امیر را شهید کردند، به نیز ناپیدا شد. امّا سیب نزد امام حسین علیه السلام بود و پیوسته با خود داشتی چون در کربلا تشنگی بر او غلبه کردی آن سیب را ببوئیدی و تشنگی او کمتر شدی و چون امام حسین را شهید کردند، آن سیب نیز غایب شد. امّا بوی سیب از تربت مقدّسه او می‌شنودند.
از حضرت امام زین العابدین علیه السلام روایت است، که هر آن مؤمن، مخلص که در موسم عاشورا حسین را زیارت کند، بوی آن سیب را از تربت وی می‌شنود و بوی تربت آن حضرت خود، هزار بار از مشک أذفر و طیب عنبر خوشتر است، سلام علی التراب الّذی ضمّ جسمه.
اگر بر مرقد جنّت پناهش بگذری، یابی‌شمیمش در مشام جان ز بوی مشک‌تر، خوشتر
هوای مشهدش چون روضه فردوس روح‌افزافضای آستانش چون سرای خلد، جان‌پرور
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:310

چهارم خبر شهادت او در چهار سالگی وقوع یافته و آنچنان بود، که جبرئیل نزد پیغمبر «صلی اللّه علیه و آله» آمد و آن حضرت حسین را بر کنار داشت و بوسه بر روی و حلق او می‌داد و سر مبارک او را به سینه با سکینه بی‌کینه خود بازمی‌نهاد. جبرئیل پرسید که یا رسول اللّه! این میوه باغ نبوّت و این ثمره حدیقه ولایت را دوست می‌داری؟ فرمود:
که نعم اولادنا اکبادنا راوی گوید، که تعویذی برداشته و بسته در گردن حسین بود و اثر آن رشته، بر گردن نازنینش مانند خطی پدید آمده بود جبرئیل «علیه السلام» در آن خطّ می‌نگریست و سر می‌جنبانید سیّد انبیا «صلی اللّه علیه و آله» فرمود، که ای برادر بسیار در اثر این رشته می‌نگری، جبرئیل گریان گریان گفت: یا رسول اللّه روزی باشد، که در کربلا اثر همان رشته در گردنش خون‌آلود گردد و جانهای اهل بیت به مصیبت آن شهید غم زده مظلوم محنت فرسوده، ملول و محزون و مغموم و مهموم گردد.
ملک را جان درین ماتم بسوزدفلک را هم جگر زین غم بسوزد
بدانسان آتشی گردد فروزان‌که از یک شعله‌اش عالم بسوزد پنجم: اعلام واقعه هایله و حادثه نازله شاه شهیدان، در پنج سالگی بوده، آورده‌اند:
که صباح عیدی بود که شاهزادگان به حجره سیّد عالمیان درآمدند و گفتند ای جدّ بزرگوار! امروز روز عید است و بزرگ‌زادگان عرب را می‌بینیم که جامه‌های نو پوشیده‌اند و ما را لباس نو نیست، روی به جانب تو که تاج لعمرک بر سر و خلعت یا ایّها المدثّر دربرداری، آورده تا عیدی بستانیم، و عیدی جز جامه نو نمی‌خواهیم، خواجه عالم «صلّی اللّه علیه و آله» تأمّل فرمود و جامه‌ای که مناسب ایشان باشد در خانه نبود و ناامیدی و محرومی ایشان را نیز لایق نمی‌نمود، متوجه بارگاه احدیّت شد و سرّ خود را به حضرت صمدیّت فرستاد. فی الحال جبرئیل آمد و دو حلّه سفید دوخته مناسب قد و قامت ایشان از قلل بهشت بیاورد و گفت: ای سیّد! ملول مباش و این لباس در فرزندان عزیز خود پوش، حضرت رسول «صلی اللّه علیه و آله» شاهزادگان را طلبید.
و گفت: اینک جامه‌هائی که خیّاط قدرت فراخور قد و قامت شما دوخته از غیب رسید.
خلعت قدر که خیّاط کرامت آراست‌بر قد و قامت! اقبال شما آمد راست
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:311

اما چون حسن و حسین آن خلعتها را سفید دیدند، دیگر باره به زبان نیاز گفتند؛ ای جدّ دلنواز همه کودکان عرب جامه‌های رنگین دارند، ما را نیز هوای لباس ملوّن است.
حضرت رسول صلی اللّه علیه و آله متفکّر شد. جبرئیل گفت یا رسول اللّه خاطر جمع دار، که استاد کارخانه صبغة اللّه این مهمّ را فی الحال بسازد و دل جگرگوشه‌گان تو را به هر رنگ که خواهند بنوازد، بفرمای تا طشت و آب دستان بیاورند. پس حضرت بفرمود، تا طشت و ابریق آب بیاوردند و جبرئیل گفت یا رسول اللّه من آب برین جامه‌ها می‌ریزم و تو دست مبارک در آن می‌مالی تا هر رنگ که مطلوب باشد به ظهور رسد آن سرور یک حلّه را در طشت نهاد و جبرئیل آب ریختن آغاز کرد.
پس حضرت روی به جانب حسن آورده فرمود، که ای نور دیده جامه خود را به چه رنگ می‌خواهی؟ گفت به رنگ سبز آن حضرت دست به یک جثّه مالید به قدرت الهی لون سبز گرفت، آن را بیرون آورد و به حسن داد تا در پوشیده و دیگر حلّه را در طشت نهاده، روی به حسین کرد و او در آن وقت پنج‌ساله بود. گفت ای جان جدّ تو به کدام رنگ مایلی؟ گفت به رنگ سرخ. فی الحال به اثر دست خواجه انبیا آن حلّه به رنگ یاقوت رمّانی برآمد و حسین آن را در بر کرد. جبرئیل بعد از مشاهده این حال گریان شد.
شاهزادگان شاد شده و جامه‌ها پوشیده و روی به حجره مادر نهادند و سیّد عالم «صلی اللّه علیه و آله» جبرئیل را گفت: در این وقت که فرزندان من شاد گشتند تو چرا غمگین شدی؟ گفت ای سیّد! مگر قصر بهشت و قصرها که به نام حسن و حسین ساخته بودند، در خاطر مبارک نمانده که کوشک حسن از زبرجد سبز بود و از آن حسین از یاقوت سرخ اینجا نیز اختیار هر یک از ایشان همان رنگ را مؤیّد آن حالست. و البتّه حسن را زهر دهند و در آخر عمر رنگ مبارکش از اثر سموم سبز شود و حسین را شهید کنند و رخساره دل‌فریبش از خون وی، سرخ گردد.
سبزه رو بر خاک مالد، از غم زهر حسن‌لاله‌گون گردد شفق، از خجلت خون حسین و در شواهد از عایشه نقل می‌کند، که: «روزی رسول اللّه «صلّی اللّه علیه و آله» با جبرئیل علیه السلام نشسته بود، حسین بن علی علیهما السلام درآمد جبرئیل پرسید که
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:312

این کیست فرمود: که پسر من است و او را بر کنار خود بنشاند. جبرئیل گفت: زود باشد که وی را بکشند رسول «صلی اللّه علیه و آله» پرسید که وی را که کشد؟ جبرئیل گفت:
جمعی از امّت تو و اگر خواهی من تو را بگویم که وی را در کدام زمین خواهند کشت. پس جبرئیل اشارت به جانب کربلا کرد و قدری خاک سرخ برگرفت و به حضرت رسالت صلی اللّه علیه و آله نمود و گفت این خاک مقتل وی است، و به خون او رنگین خواهد شد.
خاک را کز خون آن شهزاده رنگین کرده‌اندجمله حوران سرمه چشم جهان بین کرده‌اند
کوه خارا سنگها بر سر زند گر بشنودآنچه آن سنگین دلان با آل یاسین کرده‌اند
وه چرا در خاک میدان غرق خون افتاده‌اندشهسوارانی که فتح قلعه دین کرده‌اند راویان این اخبار جگرسوز و ناقلان این حکایات غم اندوز، بر این وجه نقل فرموده‌اند، که در مبدأ حال که مسلم بن عقیل به کوفه رسید و اشراف و اعیان به او رجوع نموده و قاعده بیعت را تمهید دادند و هیجده یا بیست هزار مرد جرّار نامدار، سر ارادت بر خط هواداری و متابعت نهادند. او کتابتی به حضرت امام فرستاد و صورت حال به موقف عرض رسانید و استدعای قدوم شریف ایشان نموده، مضمون این کلام به مبالغه تمام ادا کرد.
همای اوج سعادت به دام ما افتداگر تو را گذری بر مقام ما افتد چون این مکتوب به امام حسین رسید، آهنگ رفتن عراق ساز کرد و روی به تهیه اسباب سفر آورد و دوستداران و هواداران او را این صورت موافق ننمود. امّا هر چند آن جناب را از رفتن منع فرموده، مدعای خویش را به اقامت دلائل و براهین مؤکّد ساختند، مفید نیفتاد. به آخر عبد اللّه بن عباس به خلوتش شتافته، گفت: یا بن عمّ، می‌شنوم که عزیمت کوفه داری، فرمود که آری! ابن عباس گفت یا بن رسول اللّه از مکه بیرون مرو و مفارقت حرم خدا اختیار مکن، که پدرت ترک حرمین کرده، به عراق توجه فرموده دیدی که به او چه رسید؟ و اهل کوفه همان مردمند که قصد برادرت کرده و خیام وی را غارت نمودند، زخم بر وی زدند، تو از ایشان ایمن مباش و بر قول ایشان اعتماد مکن، که سخن ایشان وثوق را نشاید و از ایشان وفای عهد و پیمان به هیچ گونه، نیاید.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:313

وفا مجوی از ایشان و گر نمی‌شنوی‌به هرزه، طالب سیمرغ و کیمیا می‌باش امام حسین فرمود، که این قضیّه نسبتی به آنها ندارد. چه مسلم بن عقیل به من نامه فرستاده و از بیعت بیست هزار مرد مردانه خبر داده و مردم کوفه مکاتیب بسیار به من نوشته‌اند و التماس نموده که متوجه آن جانب شوم، شاید که کار حقّ تمشیت یافته مهم باطل، درهم شکند و حالا بر من حجّتی لازم شده، اگر نروم عند اللّه چه جواب توانم گفت؟
ابن عباس گفت که هنوز والی یزید در شهر است و آن مملکت در تصرّف کسان اوست، اگر کوفیان حاکم خود را از شهر اخراج کنند و ولایت را متصرف شوند بدان صوب توجه نمودن صواب است، و اگر چنین نکنند تو را هرآینه با لشکر یزید جنگ باید کرد و مبادا که از ایشان در آن واقعه صورت نصرت به ظهور بیاید و شما بی‌کس و بی‌فریاد رس بمانید. امام حسین علیه السلام فرمود، که در این سخن اندیشه کنم و فردا جواب بازدهم ابن عباس برفت و امام حسین برای رفتن کوفه از مصحف فال گشاد، این آیت آمد. که «کُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْتِ وَ إِنَّما تُوَفَّوْنَ أُجُورَکُمْ یَوْمَ الْقِیامَةِ» امام حسین گفت: که «صدق اللّه و صدق رسول اللّه» به سخن جدّ بزرگوار خویش که در خواب شنیدم و کلام پروردگار خود که به فال گشودم، هر دو مؤید شهادت منند و مرا از آن چاره نیست، دفع تقدیر به تدبیر نشاید کردن.
روز دیگر ابن عباس بازآمد و گفت یا بن رسول اللّه چه فکر فرمودی؟ گفت: عزیمت سفر عراق را تصمیم داده‌ام. و دل بر قضای ربّانی و حکم سبحانی نهاده، آنچه رضای حق بود هست مراد، مادر آن.
عبد اللّه بن عباس گفت ای امام حسین: البته اگر میل سفر داری توجّه به ولایت یمن کن، که مملکت عریض و عرصه فسیحست و حصون و قلاع بسیار دارد و قبیله همدان، تمام شیعه پدر تواند، و دیگر دوستداران و هوا خواهان أهل بیت در آن نواحی بی‌شمار است و چون در آن ولایت قرار گیری داعیان خود را به اطراف و اکناف ممالک روان ساز، تا خلایق را به بیعت تو دعوت کنند و لشکری درهم بندند آنگاه هر چه مدّعا باشد بدان قیام نمای حسین فرمود: که ای پسر عم! کمال شفقت تو را درباره خود می‌دانم و
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:314

خلوص عقیدت تو را نسبت به خود می‌شناسم امّا عزیمت من به سوی کوفه مصمم گشته است و به هیچ نوع فسخ آن صورت نمی‌بندد و در این سفر سرّی هست که به ظهور خواهد آمد و من می‌دانم که مرا چه واقعه در پیش است و از جدّ و پدر خود شنوده‌ام، و تو می‌دانی که پدرم بارها بر سر منبر می‌فرمود، که «اوتیت علم المنایا و البلایا» اکنون آن کتاب پیش ماست و مبلغ اعمار و آجال اهل بیت را می‌دانیم دیگر در این باب مبالغه منمای، و در فسخ این عزیمت الحاح مفرمای، که به جائی نمی‌رسد. در این سفر بی‌اختیارم و زمام أمور من در دست دیگری است.
بارها گفته‌ام و بار دگر می‌گویم‌که من دل‌شده این ره نه بخود می‌پویم
من اگر خارم اگر گل چمن آرائی هست‌که از آن دست که می‌پروردم، می‌رویم عبد اللّه بن عباس گفت: اگر البتّه این عزیمت به امضاء خواهی رسانید. و ترک رفتن عراق نخواهی کرد، باری زنان و فرزندان را همراه مبر.
حسین فرمود؛ که ایشان را کجا گذارم؟ و به که سپارم؟ اولی، آنکه با من باشند ابن عبّاس گفت: یا بن رسول اللّه مرا داعیه آن بود که در رکاب تو باشم، اما قائد قضاء عنان عزیمت به جانب مدینه می‌کشد، و شاید که چون تو در کوفه قرار گیری من به ملازمت توانم رسید. و نمی‌دانم که بار مفارقت چگونه توانم کشید؟ و جام غم انجام مهاجرت به کدام قوّت توانم چشید؟
تو می‌روی و من خسته بازمی‌مانم‌در اینکه بی‌تو بمانم عجب همی‌مانم
تو باد پای عزیمت چو باد می‌رانی‌من آب دیده گلگون چو آب می‌رانم پس حضرت امام حسین «علیه السلام» برادران و خویشاوندان و هواداران خود را جمع کرد و برای نسوان و اطفال محملها ترتیب داد، و در روز سوم ذیحجّه که قضا را مسلم عقیل در همان روز به قتل رسیده بود، از مکه بیرون آمده روی به راه نهاد، آورده‌اند، که یکی از دوستداران مخلص و محبّان خالص ایشان گفت: یا بن رسول اللّه به سوی کوفه رفتن مصلحت نیست که قول اهلش را وفائی و وفای ایشان را بقائی نیست.
امام حسین جواب داد که از الزام حجّت ایشان اندیشه‌مندم و اینجا از بیم اعادی در
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:315

گزندم، بدین جهت بار سفر می‌بندم، که کمندی از غیب در افکنده‌اند و من گرفتار آن کمندم.
چکنم من چکنم، من که گرفتار کمندم‌گه از این سوی برندم، گه از آن سوی کشندم امّا چون به منزل صفاح رسید فرزدق شاعر را دید، که از جانب عراق می‌آید، چون فرزدق را نظر بر جمال جهان‌آرای امام حسین افتاد، فی الحال از مرکب پیاده شد و دو پا و ران و رکاب امام حسین را به بوسید، آن حضرت پرسید که ای فرزدق از کوفه می‌آئی؟ گفت: آری، یا بن رسول اللّه گفت: مردم کوفه را چون گذاشتی؟ جواب داد، که دلهای ایشان با تست، که راه حق تو داری، امّا شمشیرهای ایشان با بنی امیه است که مال دنیا ایشان دارند حسین علیه السلام فرمود، که راست می‌گوئی پس فرزدق را وداع کرده، به جانب حرم رفت. چون امام به بطن الرّمه رسید، مکتوبی به قیس بن مسهّر داده، او را به کوفه فرستاد مضمون آنکه نامه مسلم بن عقیل به من، رسید مشتمل بر اتّفاق شما به خلافت من، و تشویق و آرزومندی شما به قدوم من خدا شما را جزای خیر دهاد و سعی شما را درباره من ضایع مگرداناد! و این صحیفه از بطن الرّمه سمت ارسال یافت، و من عن‌قریب در عقب مکتوب خواهم رسید و السلام.
قیس نامه آن حضرت گرفته روی به کوفه نهاد و چون به قادسیّه رسید، حصین بن نمیر، با جمعی از لشکر شام در آن مقام آرام داشت و سبب آن بود که چون امام حسین از مکه بیرون آمد، جمعی اعادی نامه‌ها به پسر زیاد نوشته او را از عزیمت امام اخبار کردند. پسر زیاد سر راهها، را به مردان کاری و دلیران کار زاری سپرده بود، و امام حسین و ملازمان ایشان از این صورت آگاهی نداشتند. چون قیس به قادسیّه رسید، حصین او را گرفته به کوفه فرستاد و ابن زیاد با وی غلظتها کرده عاقبت فرمود که: او را از بالای قصر به زیر انداختند و هلاک شد.
نور الأئمّه آورده، که ارسال نامه به کوفه از کربلا بوده و عن قریب آن نقل سمت ذکر خواهد یافت چون امام حسین به ذات عرق رسید بشیر گفت یا بن رسول اللّه مگر نشنوده‌ای که «الکوفی لا یوفی» فرمود، که راست گفتی، و از آنجا درگذشته به منزل ورود رسید. از یک جانب بلندی دید خیمه‌ای نصب گردیده پرسید که صاحب خیمه
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:316

کیست؟ گفتند زهیر بن القین البجلی و او در آن وقت از مکّه می‌آمد، حج گزارده بود و از مناسک آن فارغ گشته به کوفه می‌رفت امام حسین او را طلبید و زهیر در اوّل تعلّلی نمود و بعد از تأمّل تمام به خدمت فرزند خیر الأنام «علیه السلام» توجّه فرمود امام حسین فرمود، ای زهیر هیچ سرّ آن داری که مرکب مجاهدت در میدان محبّت الهی بتازی، و به آب شمشیر تابدار آتش افساد خاکساران، هوا را منطفی سازی و پروانه‌وار بر حوالی شمع شهادت پرواز نمائی و دری از خشنودی حق سبحانه بر روی خود بگشائی؟!
ز جان بگذری تا به جانان رسی. روی زهیر از شادی برافروخته، به فحوای این سخن مترنّم شد، که یا بن رسول اللّه.
سَری که پیش تو بر آستان خدمت نیست‌سریست آنکه سزاوار تاج عزّت نیست
به پیش اهل نظر کم بود، ز پروانه‌دلی که سوخته آتش محبّت نیست مدّتها است که مترصّد این دولت و مترقّب چنین سعادت می‌بودم. منّت خدای را که رسیدم به کام دل. پس از نزد امام حسین بیرون آمده، به فرمود تا خیمه او را برکندند و قریب به خیمه امام مظلوم نصب کردند. پس با اصحاب خویش گفت: که از شما هر کدام آرزوی شهادت را کاره است از من مفارقت اختیار نماید. اغلب یاران زهیر از وی اعراض نموده، روی به کوفه نهادند! آنگاه زن خود را طلبیده، گفت ای یار غمگسار و همدم وفادار! من به خدمت امام حسین می‌روم تا جان سپاری می‌کنم تو از مال من حقّ خود بردار و مرا بحل کن. و قولی آن است، که زن را طلاق داد و او را همراه برادر به کوفه فرستاد، و روایتی دیگر چنان است، که زن گفت ای مرد مردانه، و ای صاحب همّت فرزانه! تو می‌خواهی که در خدمت پسر مرتضی باشی، من نیز می‌خواهم که ملازم دختران فاطمه زهرا باشم، پس هر دو به اتّفاق کمر خدمت کاری اولاد رسول بر میان بسته، و طریق هواداری احقاد بتول اختیار فرموده، احراز سعادت هر دو سرا نمودند.
«وین کار دولت است کنون تا کرا رسد» پس از آنجا برفتند، تا به شقوق رسیدند، شخصی از کوفه می‌آمد امام حسین تنها نشسته بود، او را طلبید، و از احوال آن طرف، استفسار نمود، و آن شخص گفت، به خدای که از کوفه بیرون نیامدم تا دیدم مسلم بن عقیل و هانی بن عروه را به کشتند. و تن‌های ایشان بردار کشیده سرهای ایشان را به دمشق
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:317

فرستادند. امام حسین که این خبر بشنود، گفت: انا للّه و انا الیه راجعون. پس آن مرد برفت و غیر از امام حسین، کسی بر این وقوف نیافت. راوی گوید، که مسلم دختر کوچکی داشت و حسین او را به نواختی و مصاحب دختران امام بود، و در این منزل که فرود آمده بودند، آن دختر به عادت خود پیش امام حسین آمد و امام او را نوازشی کرد و مراعاتی فرمود که هرگز مثل آن واقع نشده بود بسیار در روی او می‌نگریست، و دست مبارک بر سر و روی او می‌کشید، دختر را شکّی در دل پدید آمد و به فراست چیزی معلوم کرد و گفت یا بن رسول اللّه امشب با من ملاطفتی می‌نمائی و رعایتی می‌فرمائی که فراخور یتیمان باشد. مگر پدرم شهید شده است؟ امام حسین را دیگر تحمّل نماند و به گریه درآمد و گفت: ای دختر دل تنگ مکن، که من پدر تو باشم، و زینب خواهر من مادر تو، دختران من همه خواهران تو، و پسران من همه برادران تو. دختر فریاد برکشید و مضمون رجزی که دأب عرب بود ادا کرد.
ای کاشکی؟ مرا در نزادمی‌تا این زمان ز دست پدر را ندادمی
ای کاشکی؟ شناسمی خوابگاه اوتا سر چو خاک در قدم او نهادمی
ای کاشکی، به گریه شدی راست کار من‌تا جویها ز چشمه چشمم گشادمی چون فریاد فغان آن دختر برآمد، پسران مسلم بر آن حال مطّلع شدند و به ناله و فغان درآمدند. عمّامه‌ها از سر برداشتند و از زاری و بی‌قراری دقیقه‌ای فرو نگذاشتند و هر یک از ایشان بسوز دل می‌گفتند.
من خود از درد دل، بفریادم‌حال مسلم، چه می‌دهی یادم امام حسین از مصیبت مسلم بسیار متأثّر شده بود، و از دغدغه معامله او بی‌حد متفکّر گشته، به سبب زخم خنجر مفارقت مسلم و داغ بی‌وفائی کوفیان، آب از فواره دیده مبارکش روان شد. و زبان حالش بدین گفتار در ترنّم آمد.
به دل دردی عجب دارم نمی‌دانم که چون گریم‌دلا خون‌شو که تا بر حال خود یک لحظه خون گریم
تنم پرزخم کاری، سینه‌ام پرداغ بی‌یاری‌گهی از زخم بیرون، گاه از داغ درون گریم
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:318

آورده‌اند: که بعضی از رفقا، مر امام حسین را سوگند دادند. که بر خود و اهل بیت خود رحم کن و از سر رفتن کوفه درگذشته به وطن خوی مراجعت نمای، که مهم کوفه بدین وجه روی نمود، و تو را در کوفه یاری و مددکاری نیست. فرزندان و نبیرگان عقیل که همراه بودند گفتند، که یا بن رسول اللّه ما را بعد از مسلم زندگانی به چه کار آید، بازنمی‌گردیم یا انتقام خود بکشیم یا از آن شربت که او چشیده ما هم بچشیم. امام نیز فرمود: که لا خیر فی العیش بعد هؤلاء پس از اینها در زندگی هیچ لذّتی نباشد.
زندگی بهر دیدن یار است‌یار چون نیست زندگی عار است و چون از آن منزل کوچ کرده به زباله رسیدند، قاصد عمر سعد برسید و مکتوب وی که به امام نوشته بود رسانید. مضمون آنکه اهل کوفه چنانچه شیمه ذمیمه ایشانست، غدر و بی‌وفائی نموده، مسلم را تنها بگذاشتند تا رسید بدو آنچه رسید و هانی بن عروه نیز به تیغ ستم کشته شد. امام حسین را از مکتوب عمر سعد یقین شد که مسلم به درجه شهادت رسیده و چون این خبر در اردوی امام شیوع یافت و مردم را بر آن اطلاع حاصل شد جمعی که از اطراف بدو پیوسته بودند مفارقت را بر مرافقت اختیار کرده متفرق شدند، و چون از آن منزل رحلت فرمود به قصر بنی المقاتل رسیدند، سرا پرده‌ای دیدند، زده و نیزه‌ای به زمین فرو برده و شمشیری از آن آویخته و اسبی بر آخور بسته، امام حسین پرسید، که صاحب اینها کیست؟ گفتند: عبید اللّه بن الحرّ الجعفی که از اعیان کوفه است و از مبارزان زمان و دلیران دوران به قوّت و شوکت سرافراز است، و از اکفّا و اقران خود ممتاز.
در آهنگ چون شیر غرّان بودکه در جنگ شمشیر بران بود امام حسین «علیه السلام» حجّاج بن مسروق جعفی را که از قبیله وی بود، به طلب او فرستاد. حجّاج سلام و پیام آن حضرت به او رسانید، عبید اللّه گفت: ای حجّاج امام حسین مرا از برای چه می‌طلبد؟ گفت: تا با او همراه باشی، اگر در دفع اعداء سعی کنی، ثواب عظیم یابی، و اگر تو را بکشند درجه شهادت علاوه بر آن گردد. عبید اللّه گفت: من از میان اهل کوفه به جهت آن بیرون آمده‌ام که مبادا امام حسین بدان دیار رسد و کشته شود، و من در میان کشندگان وی باشم، و بدان ای حجّاج که مردم کوفه بنا بر محبّت دنیا
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:319

از خاندان نبوّت برگشته‌اند و به پسر زیاد پیوسته و مال فانی را بر نعیم باقی گزیده و من نه طاقت حرب ایشان دارم و نه به موافقت ایشان سر همّت فرو می‌آرم.
حجّاج بازگشته صورت حال به ذروه عرض رسانید، امام حسین خود برخاست و به وثاق وی قدم رنجه فرمود، این الحرّ، شرایط تعظیم و لوازم تبجیل و ما یکون من هذا القبیل به جای آورده، آن حضرت را به جای نیکو نشانید. و خود در خدمت ایشان ایستاد، امام حسین «علیه السلام» فرمود، که معارف شهر تو به من نامه‌ها نوشته، رسولان فرستادند که ما همه اعوان و انصار و یار و هوادار توئیم مأمول و مسئول آنکه بر جناح تعجیل متوجّه این جانب شوی، تا ما به شرائط جان سپاری قیام نمائیم، و اکنون می‌شنوم که روی از راه هدایت برتافته به بادیه ضلالت و غوایت شتافته‌اند. و تو می‌دانی ای عبید اللّه، که هر چه کنی از خیر و شرّ بدان مثاب و معاقب خواهی بود، و من تو را امروز به معاونت و مناصرت خود می‌خوانم، اگر اجابت کنی فردای قیامت شکر تو در پیش جدّم مصطفی «صلّی اللّه علیه و آله» بگویم. عبید اللّه جواب داد.
که مرا به یقین معلوم است که هر که متابعت تو نماید، در آخرت بهره او از منوبات کامل و نصیب او حظّ وافر و شامل خواهد بود، اما چون کوفیان با تو در مقام معاداتند، و در آن دیار ناصر و معینی نداری و با تو معدودی چند بیش نیست، غالب ظنّ من آن است که تو مغلوب خواهی شد، و لشکر یزید بسیار است و من یک تنم، پیدا است که از یاری من چه آید؟ مرا معاف دار، و این مادیان من که ملحقه نام اوست، قبول فرمای. به خدا سوگند که این اسبی است که از عقب هر جانور که تاخته‌ام بدو رسیده است و هر که از پی من تاخته کرد، مرا در نیافته، و این شمشیر هم سیفی صارمست، و از مبارزان عرب کم کسی را چنین سلاحی باشد، توقّع می‌دارم که به قبول این تحفه محقّر منّت بر جان من نهی. پای ملخ ز مور سلیمان قبول کرد. امام برخاست و گفت من به طمع اسب و شمشیر پیش تو نیامده بودم بلکه از تو توقّع معاونت و مظاهرت می‌داشتم، تو قبول نکردی، مرا به مال کسی که جان خود را از من دریغ دارد التفاتی نیست.
امّا راوی گوید، که بعد از آن واقعه جناب عبید اللّه جعفی بر تقصیر خویش تأسّف‌ها خورد و در آن باب ابیات دردآمیز گفت، چنانچه در تاریخ ابو المؤیّد موفّق بن احمد المکّی
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:320

مسطور است و چون در مبدأ تألیف این اوراق مقرّر شده، که متصدّی ایراد ابیات عربی نگردد، مگر آنچه ذکر آن ضرورت بود، چه استماع آن در اثنای اخبار فارسی زبان را سبب توزّع ضمیر «1» می‌باشد، لا جرم بر ایراد أبیات جعفی اشتغال نرفت و مضمون آن این است.
زهی حسرت که چون شاه شهیدان‌مرا گفتا قدم در نه بیاری
چرا همراه آن حضرت نرفتم‌نورزدم طریق حق‌گذاری
اگر در کربلا می‌گشتم آن روزشهید راه او در دوستداری
بسی بودی به فردای قیامت‌مرا از لطف حق امیدواری
کنون او رفت و من از روی تقصیربماندم در مقام شرمساری
به صد زاری دمادم می‌کشم آه‌ولی سودی ندارد آه و زاری آورده‌اند، که در منزلی از منازل طریق کوفه که آن را ثعلبیه خوانند، امام حسین «علیه السلام» فرود آمده بود و سر در کنار خواهرش زینب نهاده، در خواب شده، ناگاه بیدار گشته و آب از دیده مبارکش می‌بارید. خواهرش ام کلثوم گفت: ای جگرگوشه مصطفی و ای نور دیده مرتضی و ای سرور سینه زهرا، چرا می‌گریی؟ و دیده تو گریان مبادا إلّا بخیر. امام حسین فرمود؛ که این ساعت جدّم مصطفی «صلی اللّه علیه و آله» را در خواب دیدم که می‌گریست و می‌گفت: ای حسین رسیدن تو به ما زود خواهد بود و سواری را دیدم که در پیش من ایستاده می‌گفت که شما می‌شتابید، و مرگ در اثر شما می‌شتابد من بیدار شدم و مرا از گریه جدّ خود گریه دست داد امّ کلثوم نیز گریان شد و پرده‌نشینان حریم عصمت و طهارت همه ملول و محزون گشته می‌گریستند. از آن میان علی اکبر بر پای خاست و گفت ای پدر ما بر نه حقّیم؟ آن حضرت فرمود، آری ما برحقّیم و با حقّیم و حقّ با ماست، گفت پس باکی نبود اگر ما به مرگ رسیم یا مرگ به ما رسد چه یقین می‌دانیم که لباس حیات، مستعار است و اساس عمر به غایت ناپایدار هلاک جمله ابنای عالم بشریت به شربت «کُلُّ شَیْ‌ءٍ هالِکٌ إِلَّا وَجْهَهُ» «2» مقرّر است و مسافران
______________________________
(1)- توزّع ضمیر: حواس‌ناجمعی و پراکنده‌کاری.
(2)- سوره قصص آیه 88.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:321

منازل بادیه دنیا را بر مهر «أَیْنَما تَکُونُوا یُدْرِکْکُمُ الْمَوْتُ» «1» رهگذر.
که ریخت تخم امانی بکشت زار جهان‌که برق حادثه آتش به خرمنش نفکند
کدام دوحه اقبال سر کشید به چرخ‌که صرصر اجلش عاقبت ز بیخ نکند ای پدر ما گلشن فنا را به نفحات ریاحین، «و الدّار الآخره خیر» آراسته می‌بینیم و گلزار شهادت را به شقایق حقایق «یُرْزَقُونَ فَرِحِینَ» «2» مزیّن و منور می‌یابیم پس ما را از مرگ چه باک باشد؟
مرگ برگ آمد، که راحتها دروست‌مرگ سازد مغز را، پیدا، ز پوست
مرگ بردارد حجاب ما ز پیش‌تا شویم از فرع، سوی اصل خویش
مرگ جانها را، سوی جانان کشدبلبلان را، جانب بستان کشد پس از آن منزل رحلت فرموده، به موضعی رسیدند که آن را قطقطانه خوانند. امام در آن منزل لشکر خود را گفت که: ای مردمان شما از من بحلید، دستوری دادم که بازگردید و هرکجا که خواهید بروید که کوفیان با ما بی‌وفائی کردند و مسلم بن عقیل به قتل آوردند، و این کار مرا افتاده است و بر شما حرجی نیست. هر که خواهد بازگردد و جمعی که در راه وفا ثبات قدمی نداشتند، ملازمت آن حضرت را گذاشتند، و امام حسین ماند. با فرزندان، و برادران و خویشان و جمعی اندک از محبّان و موالیان. امام باز فرمود که ای دوستان خویشان را از من و مرا از ایشان گریز نیست. اما شما را اجازت است عنان بگردانید و حالا که مجال است به هر طرف که خواهید متوجه شوید، آن وفاداران حق‌گزار و هواخواهان اهل بیت سیّد مختار، علیه صلوات الملل الجبار زبان اخلاص گشوده و اظهار صدق نیّت و خلوص طویّت نموده گفتند یا بن رسول اللّه! هزار جان ما فدای خاک پای تو باد! که تو سپهر ولایت را ماهی، و مسند امامت را شاه. هر که امروز روی از تو بگرداند فردا به کدام دیده در روی تو نگریستن تواند؟
ای قبله هر که مقبل آمد رویت‌روی همه مقبلان عالم سویت
امروز کسی کز تو بگرداند روی‌فردا به کدام دیده بیند رویت؟
______________________________
(1)- سوره نساء آیه 78.
(2)- التوبة آیه 9.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:322

یا بن رسول اللّه! ما به چه حجّت دست اعتصام از دامن ولای تو بازداریم، و از ملک خدمت و ملازمت تو که سبب پادشاهی جاوید است روی به کدام مملکت آریم؟ بلکه ما ملک آن را دانیم که سلطانش توئی، و جان را از آن دوست داریم که جانانش توی.
خوشا ملکی که سلطانش تو باشی‌خوشا جانی که جانانش تو باشی
خوشا روئی که در روی تو باشدخوشا چشمی که انسانش تو باشی
به درد دل به سر بردیم عمری‌به بوی آنکه درمانش تو باشی ای ریحان روضه رسالت، و ای یاسمن گلشن جلالت، ما را از بوستان وصال خود، به خارستان فراق حواله مکن، که اگر همه عالم پرگل و گلزار است با خارستان عشق جمالت، آنها همه در نظر ما خار است.
تا خار غم عشقت آویخته در دامن‌کوته‌نظری باشد، رفتن به گلستانها
گر در طلبت ما را، رنجی برسد غم نیست‌چون عشق حرم باشد، سهلست بیابانها یا بن رسول اللّه، ما به حقیقت تو را شناخته‌ایم و لوای هواداری تو بر سر میدان مخالصت افراخته و مرکب حق‌شناسی در مضمار متابعت تو تاخته‌ایم، و رسم بی‌وفائی و پیمان‌شکنی که در مذهب فتوّت و آئین مروّت روا نیست، برانداخته. اگر تو آستین ملال بر ما افشانی یا دامن صحبت از ما درچینی، ما دست از دامن تو بازنداریم و اگر از در برانی از دیوار در می‌آئیم.
گر تو صد بار دامن افشانی‌نگذاریم دامن تو ز دست بعد از آنکه حقّ نعمت تو دریافته باشیم طریقه شکرگزاری و وظیفه سپاس داری، اقتضای آن می‌کند که تا زنده باشیم چنین نعمتی از دست ندهیم. و به وعده (و بالشّکر تدوم النعم) سر ارادت بر خطّ انقیاد و اطاعت نهیم.
دامن دولت جاوید و گریبان امیدحیف باشد که بگیرند و دگر بگذارند موالیان در اثنای این سخنان گریه می‌کردند و امام حسین نیز می‌گریست، و ایشان را دعای خیر گفت. امّا راوی گوید، که ابن زیاد جاسوسی به مکّه فرستاده بود که چون امام حسین از مکه بیرون آید و متوجّه کوفه شود مرا خبر کن، در این وقت جاسوس در رسید
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:323

و خبر رسانید که شانزده روز است که امام حسین از مکّه بیرون آمده، و امروز در قبیله بنی سکون است. پسر زیاد که این سخن بشنید حرّ بن یزید ریاحی را، با هزار سوار فرستاد که به هر وجه که باشد امام حسین را به کوفه رساند و نگذارد که به طرف دیگر بیرون رود حرّ راه بادیه پیش گرفت و امام حسین را می‌طلبید امّا امام حسین از آن قبیله بیرون آمده روی به کوفه می‌رفت. که شخصی از بنی عکرمه او را پیش آمد، امام از حال کوفه سؤال کرد. آن کس گفت که ابن زیاد لشکرها به طلب تو در بادیه سرگردان کرده و از قادسیّه تا عذیب همه صحرا را سپاه فرو گرفته و انتظار تو می‌کشند، مصلحت آن است که مراجعت نمائی و به خدا سوگند که نمی‌روی مگر به جانب نیزه‌ها و شمشیرهای ایشان. و یقین شناس که بر اقوال و افعال کوفیان اعتمادی نیست. بلکه اکثر آنها که بدست پسر عمّت در بیعت تو درآمده بودند، حالا در محاربه ملازمان این حضرت با لشکر شام اتّفاق کرده‌اند. امام حسین علیه السلام فرمود که جزاک اللّه خیرا تو شرط نصیحت به جای آوردی، حقّ تعالی تو را جزای خیر دهد. پس حضرت امام حسین از او برگذشت و می‌رفت تا به منزل سرات رسید. شب آنجا بیتوته فرمود، علی الصّباح روان شد و چون آفتاب به وسط السماء رسید لشکر حرّ را دید، که در آن صحرا فرود آمده بودند و در سایه‌های اسبان خود نشسته، چون سیاهی سپاه امام حسین را دیدند، سوار شده در پیش راه ایشان صف کشیدند. امام حسین کس فرستاد، که مهتر آن سپاه کیست؟ حرّ بن یزید پیش آمد و نام و نسب خود بگفت، امام حسین فرمود: که یا حرّ أ لنا أم علینا، بیاری ما آمده‌ای یا به حرب ما؟ حرّ گفت: که به حرب شما. امام حسین فرمود: که «لا حول و لا قوّة الا باللّه العلی العظیم» آنگه گفت، ای حر چه خیال داری؟ گفت مرا پسر زیاد فرستاده که تو را رها نکنم که بازگردی و نگذارم که به طرف دیگر بیرون روی، بلکه ملازم تو باشم تا دروازه کوفه، آن حضرت بازنگریست وقت نماز پیشین بود، گفت: ای حرّ وقت نماز است فرود آی و تو با قوم خود نمازگزار و من با قوم خود نماز گزاریم حرّ گفت یا بن رسول اللّه! تو فراپیش شو تا هر دو لشکر در پی تو نماز گزاریم. که تو پیشوای زمانی و امام اهل جهانی. و مضمون این بیت را ادا کرد.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:324

من و اقتدا با تو در هر نمازی‌همین است تا زنده‌ام نیّت من
به محراب ابرویت ار، رو نیارم‌کجا در پذیرد، خدا طاعت من امام حسین او را دعا گفت: و فرود آمده، نماز پیشین بگزارد پس برخاست و بر شمشیر خود تکیه فرموده خطبه‌ای فصیحانه ادا کرد و گفت ایّها الناس! من روی به دین صوب نیاوردم و عزیمت این جانب نکردم، تا رسولان شما متعاقب بیامدند و نامه‌های شما پی‌درپی رسید، که به سرعت هر چه تمام‌تر متوجّه دیار ما شو، که امامی نداریم که اقتدا به وی کنیم اگر تو در میان ما باشی، مهمّات دنیا و آخرت ما انتظام پذیرد. و من به سخن شما آمدم اگر بر عهود و مواثیق خود راسخید به تجدید آن پردازید، تا من از سر اطمینان قدم در شهر شما نهم، و اگر از مبایعت و متابعت من پشیمانید، عنان مراجعت برتافته به هر جانب که خواهم بروم. حرّ گفت ای امام حسین! سوگند به خدا که من از این مکتوبات خبر ندارم. امام فرمود، که جمعی در لشکر تواند که نامه‌های ایشان با من است، پس فرمود، که آن مکاتیب را آوردند و چون خوانده شد بعضی از آن مردم سر در پیش انداختند و خجل زده و منفعل شده و خاموش گشتند. پس امام حسین برخاست و نماز دیگر نیز به جماعت کرد که ناگاه شتر سواری در رسید و نزد حرّ آمده، مکتوب ابن زیاد به وی داد. مضمون آنکه در هر موضع که این مکتوب به تو رسد امام حسین را در آنجا موقوف‌دار و او را در منزلی که از آب و گیاه دور باشد فرود آر.
حرّ نامه را مطالعه کرد و به امام حسین داد که بنگر که اینک: پسر زیاد چه مبالغه دارد، در گرفتن تو، و من حیرانم که اگر چنین نکنم از پسر زیاد می‌ترسم و اگر مباشر حرب شوم از خدا و رسول شرم می‌دارم. پس پنهان از سپاه خود گفت یا بن رسول اللّه دست حر بریده باد اگر بر تو تیغ کشد و دیده‌اش برکنده باشد اگر به خیانت در تو نگرد. و من در این راه که می‌آمدم به هیچ سنگ و کلوخی نگذشتم، الّا که آوازی از ایشان به گوش من می‌رسید و مرا به بهشت بشارت می‌دادند و من با خود می‌گفتم ویلک وای بر تو به حرب پسر رسول خدا می‌روی این چه بشارت است؟ اکنون مخالفان با من همراهند و به ضرورت مرا با تو می‌باید بود اگر به بهانه آنکه حرم همراهست دورتر فرود آئید و
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:325

چون مردم به خواب روند برخیزید و راه بگردانید و از هر طرف که خواهید بروید و چون روز شود و مردم من بیدار گردند و معلوم شود که شما رفته‌اید، ما پاره‌ای در این بادیه به گردیم و رفتن شما را بهانه ساخته مراجعت نمائیم. امام حسین او را دعا گفت و سوار شده هر دو لشکر با یکدیگر می‌راندند تا دو دانگ از شب بگذشت، فرود آمدند و چون لشکر حرّ بخفتند و به خواب غفلت فرو رفتند امام حسین علیه السلام برخاست و با مردم خود روی به راه نهادند. شبی بود بس تاریک و نمی‌دانستند که به کجا می‌روند، تا وقتی که صبح بدمید و جهان روشن شد.
صبح آمد و علامت خود آشکار کردآفاق را زرنگ شفق لاله‌زار کرد اسب امام حسین علیه السلام به زمین هولناک رسیده بایستاد، و هر چند امام تازیانه می‌زد گام از گام بر نمی‌داشت. امام حسین پرسید که هیچ کس می‌داند این چه زمین است؟ یکی گفت، این را ارض ماریه گویند، آن حضرت گفت: شاید نام دیگر داشته باشد، گفتند: آری، این موضع را کربلا خوانند. امام حسین گفت: اللّه اکبر ارض کرب و بلا و سفک الدّماء این زمین کرب و بلا است و این جای ریختن خونهای ماست. اینجا محطّ رجال آل عبا است.
گر نام این زمین به یقین کربلا بوداینجا نصیب ما همه کرب و بلا بود
اینجا بود که تیغ بر آل نبی کشندو اینجا بود که ماتم آل عبا بود
کار مخدّرات من اینجا تبه شودپشت مبارزان من اینجا دو تا بود
ریزند در مصیبت من آب چشم خویش‌هر مرغ و ماهیی که در آب و هوا بود علی اکبر پیش آمد، که ای پدر بزرگوار، این چه فالست که می‌گیری و این چه مقال است که می‌گوئی؟ گفت ای جان پدر! با جدّت مرتضی علی در وقت عزیمت صفّین، بدین موضع رسیدم که کربلا می‌گویند. امیر فرود آمد و سر بر کنار برادرم امام حسن نهاد و من بر سر بالین وی نشسته بودم، که ناگاه از خواب درآمد گریان گریان. برادرم گفت: یا أبتاه تو را چه شد؟ گفت: در واقعه دیدم که دریائی از خون در این صحرا بود، و حسین من در آن دریا افتاده، دست و پا می‌زند و فریاد می‌کند و هیچ کس به فریاد او
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:326

نمی‌رسد، آنگاه رو به من کرده گفت: یا ابا عبد اللّه! تو را در این صحرا واقعه هایله دست خواهد داد. چه خواهی کرد؟ گفتم: صبر کنم و جز صبر و شکیبائی چه چاره دارم؟ امیر فرمود که همچنین کن که مزد صبر کنندگان در شمار نمی‌آید، که «إِنَّما یُوَفَّی الصَّابِرُونَ أَجْرَهُمْ بِغَیْرِ حِسابٍ» خدا یار صابران است، و ما را تمسک به چیزی که فرمود صبر است.
پس حسین فرمود که حالا شتران بخوابانید و بارها باز کنید و خیمه‌ها بزنید و در نور الأئمّه فرموده:
بار بگشائید کاینجا خون ما خواهند ریخت‌آبروی ما به خاک کربلا خواهند ریخت
کودکان جعفر طیّار را خواهند کشت‌گرد بر رخسار آل مصطفی خواهند ریخت
آن سگان از حیله روباه بازی دم‌به‌دم‌خون نور دیده شیر خدا خواهند ریخت آنگه، امام حسین پای از مرکب بگردانیده، همانجا فرود آمد. امّا چون قدم آن حضرت به خاک کربلا رسید، خاک را رنگ زرد شد و از او غباری برخاست که گیسوی مبارک امام حسین پر گرد شده ام کلثوم گفت: ای برادر عجب حالی مشاهده می‌کنم و از این بادیه هولی عظیم به دل من می‌رسد.
وادی عشق که جز کشته در و نایابست‌ریگش از خون دل تشنه لبان، سیرابست امام حسین خواهر را تسلّی داد و شهربانو را طلبیده وصیّت کرد. که ای یار دلنواز و ای غمگسار کارساز چون مرا بینی در این موضع، از اسب افتاده و سر و روی درهم شکسته و اعضا از زخم تیغ و تیر و نیزه مجروح گشته، زنهار تا سر و موی برهنه نکنی و سینه و روی نخراشی، که شماتت اعدا، عظیم‌ترین مصیبتی است. امّا چون اهل بیت این سخن شنیدند همه در خروش و فغان آمده، گفتند ای سیّد و سرور، این چه خبر دلسوز و جانگداز است که می‌دهی؟ و این چه داغ اندوه و ملالست که بر سینه ما یتیمان و غریبان می‌نهی؟
این سخن چیست که دلها همگی خون گردددیدها از غم دل دجله و جیحون گردد پس فرزندان و أقربا چندان گریه کردند و بنالیدند که أهل زمین و آسمان از گریه ایشان به تنگ آمدند و ندای الرّضاء بالقضا به گوش ایشان رسیده صبر اختیار کردند. امام فرمود: که چون چنین است چاره چیست؟ به جز آنکه صبر کنید و پناه به خدا برید.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:327

آنگاه امام حسین به آنجا فرود آمده، به فرمود تا کسان او آنجا خیمه بزدند و نزدیک به آب فرات قرار گرفتند.
نور الأئمّه آورده که امام حسین «علیه السلام» از کربلا رقعه‌ای نوشت به سلیمان بن صرد خزاعی که تو نامه نوشتی و مرا استدعای آمدن کردی، و من اینک آمده‌ام اگر مرا یاری کنی و عهد خود را به وفا رسانی خود قاعده مروت به جای آورده باشی و اگر بی‌وفائی کنی از اهل کوفه غریب نیست که با پدر و برادر و پسر عمّم همین کردند. حالا لشکر مخالف سر راهها بر من گرفته‌اند، اگر یاری کنید نیکو باشد. و الّا من تن به قضای خدا در داده، و بر مرصد «الرّضاء بالقضا باب اللّه الاعظم» به قدم اطاعت ایستاده‌ام «درمان رضا به حکم قضا دادنست و بس» پس نامه را به قیس اعرابی داد و قیس نامه را گرفته و متوجّه کوفه شد و در اثنای طریق راهداران، او را گرفته پیش ابن زیاد بردند. چون چشم قیس بر پسر زیاد افتاد نامه را از بغل بیرون آورده بدرید، ابن زیاد گفت: این کاغذ چه بود؟ گفت نامه‌ای بود که آورنده آن من بودم گفت از کجا آورده بودی؟ جواب داد که از پیش امام حسین «علیه السلام» گفت چرا به دریدی؟ گفت: تا تو نخوانی که اسرار محبّان بر دشمنان فاش کردن شرط وفا نیست. پسر زیاد گفت تو را از دو کار یکی باید کرد، تا از چنگ من رهائی یابی، یا نامهای آن کسان که نامه بدیشان آورده بودی با من بگوئی، یا بر منبر روی و امام حسین و برادر و پدرش را ناسزاگوئی و مرا و یزید را ستایش کنی.
قیس گفت اظهار نام اهل نامه خود ممکن نیست امّا این کار دیگر بکنم قوم را در مسجد جامع جمع کن و مرا به منبر فرست، تا آنچه دانم بگویم. پس منادی ندا کردند تا خلایق به مسجد جامع حاضر شدند و منبر در صحن مسجد نهادند و قیس به بالای منبر برآمده خدای را به صفات جلال و جمال ستایش کرد و بر حضرت رسالت «صلی اللّه علیه و آله» درود فرستاد و در ابتلای حقّ سبحانه و تعالی مرا نبیا و اولیا را حدیثی چند فرو خواند، پس گفت: ای قوم بدانید که رسول حضرت امام حسینم، و مرا فرستاده تا مردم این ولایت را با وی بیعت دهم که وی از یزید سزاوارتر است به خلافت، زیرا که فرزند رسول خداست. «صلی اللّه علیه و آله» پس بشتابید و یاری وی کنید، که در کربلا با
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:328

اندک مردمی فرود آمده و لشکر مخالف بسیار است، خوشا صاحب دولتی که از هجوم بلا اندیشه ناکرده روی به بیابان کربلا آرد.
فراز و شیب بیابان عشق دام بلاست‌کجاست شیردلی کز بلا نپرهیزد پس در ایستاد و مذمّت یزید و ابن زیاد آغاز کرد خروش از أهل کوفه برآمده، خبر به ابن زیاد رسید و فرستاد تا او را از منبر به زیر آورده، به بالای کوشک بردند و شربت شهادت چشانیدند، و چون خبر قتل وی به امام حسین رسید بسیار به گریست و او را دعای خیر گفت. و چون پسر زیاد شنود که امام حسین در کربلا فرود آمده، نامه‌ای به وی نوشت مضمون آنکه یزید به من نامه نوشته که زنهار اگر حسین را یابی یا خبر وی را بشنوی بر بستر نرم نخسبی، و نان و آب سیر نخوری تا او را به بیعت من درآری، و اگر ابا کند سرش برداری و پیش من فرستی. اکنون ای حسین تو را نصیحت می‌کنم بیا به بیعت یزید درآی. و اگر چنین نمی‌کنی جنگ را آماده باش. چون آن نامه به امام حسین رسید برخواند و بینداخت و گفت ای بدا حال آن قومی که رضای مخلوق را بر غضب خالق اختیار کنند.
رو به دنیا آورند و پشت بر عقبی کنندخلق را خشنود سازند و خدا را خشمناک پس رسول عبید اللّه بن زیاد گفت که جواب نامه بنویسید امام حسین فرمود: ما له عندی جواب فقد حقت علیه کلمة العذاب، «1» نامه او را نزدیک من جوابی نیست و سزا و جزای او جز کلمه عذاب نه، رسول بازگشته نزد عبید اللّه زیاد آمد و خبر نامه انداختن و جواب نانوشتن بیاورد. غضب او زیاد شد و روی به حضّار مجلس خود کرد که کیست از شما که متصدّی حرب حسین گردد؟ و هر بلده‌ای از بلاد عراق که طلبد به وی ارزانی دارم. هیچ‌کس جواب نداد نوبت دوم، سوم نیز کس اجابت نکرد القصّه، عمر سعد را پیش طلبید و گفت مدّتی شد که می‌شنوم که تو آرزوی حکومت ری داری و فی الواقع آن ولایت وسیع است و عرصه فسیح دارد و مداخل اموال آن بسیار و بی‌شمار است، حالا می‌خواهم که منشور ری و طبرستان به نام تو نویسم و این آرزوی تو را از خلوت قوّت به صحرای فعل آرم. عمر سعد خدمت کرد و ابن زیاد به فرمود تا منشور حکومت
______________________________
(1)- سورة الزّمر آیه 71.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:329

ری و ایالت طبرستان به نام وی نوشته بیاوردند و او را خلعت گرانمایه پوشانیده، مرکبی با ساخت زر پیش وی کشیدند، پس گفت: ای عمر سعد من تو را سپهسالاری لشکر می‌دهم و حالا حاکم ری شدی و پنجاه خروار زر از خزانه نقد به تو می‌بخشم. و این همه به شرط آن است که به کربلا روی، و حسین را به بیعت یزید درآری، یا سر وی و متابعانش برداری. عمر سعد گفت: ای امیر این کار بزرگست و بی‌تفکّر و تدبیر تمام در چنین کاری شروع نتوان کرد. مرا دستوری ده تا بروم و با اولاد و اصحاب خود مشورت کنم، پسر زیاد گفت برو و زود خبر به من رسان، عمر سعد جامه خاصّه ابن زیاد پوشیده و بر مرکب ختلی سوار شد و منشور حکومت ری به دست گرفته به خانه آمد چون فرزندان او را بدان صورت دیدند، گفتند ای پدر این اسب و جامه از کجاست و این کاغذ که در دست داری چیست گفت ای فرزندان دولتی روی به ما آورده که پایانش پیدا نیست و سعادتی در طالع ما اثر کرده که نهایتش هویدا نی.
امروز بخت نیک بشارت رسان ماست‌اقبال رخ نموده مرادات ما رواست
روزیست اینکه، دل به فراوان دعاش جست‌عهدی است اینکه جان به هزار آرزوش خواست بدانید که امیر عبید اللّه بن زیاد سپهسالاری لشکر خود به من ارزانی داشت و تشریف خاصّ و اسب ختلی نیز علاوه آن فرمود. و منشور امارت و ایالت طبرستان به نام من نوشت، و این همه به شرط آنکه بروم و با حسین محاربه کنم، پسر کهترش که این سخن به شنید، گفت: هیهات! هیهات! این چه اندیشه بد است که کرده‌ای؟ و این چه سودای بی‌حاصل است که به سویدای دل درآورده‌ای؟ هیچ می‌دانی که به حرب که می‌روی، و کمر دشمنی کدام خاندان بر می‌بندی؟ امام حسین بن علی جگرگوشه مصطفی «صلّی اللّه علیه و آله» و نور دیده مرتضی و سرور سینه فاطمه زهرا است. پدر تو که سعد وقّاص بود جان برای جدّ او نثار می‌کرد تو حالا قصد جان ایشان می‌کنی؟ مکن، و از خدای بترس و از شرمساری روز قیامت براندیش و جواب حضرت رسالت را آماده باش، که چون در
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:330

قیامت از تو پرسد که چرا با فرزندم خصومت کردی و تیغ در روی او کشیدی چه حجّت خواهی آورد؟ و چه عذر خواهی گفت. دیگر آن که سه نامه به دست خود نوشته به او فرستاده‌ای و او را خوانده‌ای و او سخن تو را اجابت کرده به قول تو روی به این جانب آورده است و تو اکنون قصد کشتن وی می‌کنی؟ مردمان تو را غدّار و بی‌وفا گویند و دوستان اهل بیت تا قیام قیامت بر تو ناسزا گویند «مکن مکن که نکومحضران چنین نکنند» عمر سعد از وی رو بگردانید و پسر مهتر را گفت که تو چه می‌گوئی؟ گفت آنکه برادرم می‌گوید اگر چه راست است ولی نسیه است و آنچه پسر زیاد می‌دهد نقد و هیچ عاقل نقد، را به نسیه ندهد و حاضر را بر غایب اختیار نکند.
نقد را رایگان ز دست مده‌وز پی نسیه روزگار مبر
گفت صوفی که آبکامه نقداز عسلهای نسیه نیکوتر عمر سعد گفت: ای پسر راست می‌گوئی، حال، مال دنیا اختیار کردیم، تا حال آخرت چون شود. پس روز دیگر عمر سعد به دار الاماره رفت و گفت راضی شدم به حرب حسین. ابن زیاد شادمان شد و پنج هزار کس به او داد و به جانب کربلا گسیل کرد و چون از شهر بیرون آمد یکی گفت یا بن سعد به حرب فرزند رسول خدا می‌روی؟
گفت آری اگر چه حرب حسین در دنیا موجب عار است و در آخرت موصل به نار، امّا حکومت ملک ری نیز سبب ذوق و حضور است و واسطه عیش و سرور. و عمر سعد اینجا بیت چند می‌گوید که ابو المفاخر رازی ترجمه‌اش بر این وجه آورده.
مرا بخواند عبید اللّه از میان عرب‌رسید بر دلم از خواندنش هزار تعب
مرا امارت ری داد و گفت حرب حسین‌قبول کن که از او ملک راست شور و شغب
به ملک ری دل من مایل است و می‌ترسم‌به کینه چون به کُشم پادشاه ملک ادب
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:331

چگونه تیغ کشم در رخ کسی که رواست‌شجاعت و نسب و علم و حلم و فضل و حسب
سزای قاتل او دوزخست و می‌دانم‌که این چنین عمل آرد خدای را به غضب
ولی چو در نگرم در ری و حکومت آن‌همی‌رود ز دلم خوف نار ذات لهب آورده‌اند که حمزة بن مغیره، که خواهرزاده عمر سعد بود، چون دید که خالش عزم محاربه با امام حسین جزم کرده به نزدیکی وی آمد، و گفت ای خال تو چرا به حرب با امام حسین می‌روی؟ که یکی از گناهان بزرگست، و مستلزم قطع رحم و موجب اشتهار به غدر و بی‌وفائی، تو مرتکب چنین امر چرائی؟ عمر سعد گفت: ای فرزند اگر چنین نکنم ایالت و حکومت به من نمی‌رسد. حمزه گفت: به خدا سوگند که ترک امارت و خروج از دنیا بهتر از آن است که نزد خدا روی و خون حسین در گردن تو باشد. پسر سعد در اندیشه دور و دراز افتاده خواست که آن عزیمت را فسخ کند، عاقبت حبّ جاه دیده بصیرت او را پوشانیده، در چاه افتاده و با پنج هزار سوار و پیاده روی به کربلا نهاد، و در برابر امام حسین «علیه السلام» فرود آمده، کس به او فرستاد که سبب آمدن تو به این ولایت چیست؟
امام حسین علیه السلام در جواب فرمود، که تو و اقران تو، به من مکتوبها نوشتید متعاقب رسولان فرستادید در التماس قدوم من مبالغه از حد گذرانیدید، من به کلمات واهیه شما روی به راه آوردم، و شما نقض پیمان کرده، پسر عمّم را یاری ندادید تا به زاری کشته شد. و حالا هم من می‌خواهم که بازگردم، اگر کسی مانع من نشود.
عمر سعد از این جواب خوش دل شد و گفت شاید که میان حسین و پسر زیاد به صلح برگذرد و امام حسین بازگردد و به حرب احتیاج نیفتد، پس مکتوبی به ابن زیاد نوشت و از ملتمس امام حسین او را آگاهی داد. ابن زیاد در جواب نوشت که بیعت یزید بر حسین عرض کن. اگر قبول کند بر من اعلام نمای و الّا منتظر فرمان من باش. عمر سعد
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:332

دانست که پسر زیاد به مراجعت امام حسین راضی نمی‌شود، آن نامه را به پیش امام حسین فرستاد و آن جناب بعد از مطالعه فرمود که من هرگز به سخن پسر زیاد عمل نکنم و فرمان او نبرم، چون خبر ابا و امتناع امام حسین به پسر زیاد رسید غضب بر وی مستولی گشته، حصین بن نمیر و شبث بن ربعی و شمر بن ذی الجوشن را با جمعی سوار و پیاده به مدد عمر سعد فرستاد و پیغام داد که امام حسین و اتباع او را از تصرّف در آب فرات مانع آئید تا وقتی که به بیعت یزید درآید.
پس عمر سعد، عمرو بن حجّاج را با پانصد سوار جهت ضبط آب تعیین نمود و امام حسین و مردم او را از لب آب دور کردند. امام خیمه به جانب بادیه زد و این صورت به سه روز پیش از شهادت امام مظلوم بود. امّا تشنگی بر ملازمان حسین غلبه کرده بود برادر خود عبّاس بن علی را با سی سوار و بیست پیاده به طلب آب فرستاد و عبّاس با عمرو محاربه کرد، و غالب آمد مشکها پرآب کردند و به لشکرگاه خود بردند شب دیگر حضرت امام حسین «ع» کس نزد عمر سعد فرستاد که می‌خواهم امشب با من ملاقات کنی عمر سعد قبول کرد و به این معنی از خواصّ خود از لشکرگاه بیرون آمد و امام حسین به برادر خود عباس و پسر خود علی اکبر سوار شده در برابر عمر سعد بایستاد و گفت ویحک ای عمر از خداوندی که بازگشت همه به اوست نترسی، که با من در مقام مقابله و مقاتله آئی و تو می‌دانی که من پسر کیستم؟ از این اندیشه ناصواب درگذر و به زخارف دنیای غدّار که به هیچ کس وفاداری و پایداری ننمود مغرور مشو.
گنج بقا نیست در این خاکدان‌مغز وفا نیست در این استخوان
آنچه در این مایده خر گهی است‌کاسه آلوده و دست تهی است
هر که درو دید دهانش بدوخت‌و آنکه ازو گفت زبانش به سوخت این چنین بد نامی به خود مپسند، و دل در عروس عشوه‌نمای جان‌ربای دنیا مبند، که «این عجوزه عروس هزار داماد است» عمر سعد گفت یا ابا عبد اللّه هر چه گفتی حقّ و صدقست اما می‌ترسم که اگر به خدمت تو آیم منازل مرا در کوفه خراب کنند، امام حسین «علیه السلام» فرمود: که عمارتهای دنیا چنان محبوب نیست که این همه تعلّق به
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:333

آن توان ورزید، اگر قصر بلند تو را پست سازند کوشکهای رفیع در بهشت برای تو بنا کنند و مع هذا، اگر با من باشی سرائی بهتر از آن به تو دهم. گفت: مرا در ولایت کوفه ضیاع و عقار بسیار ارتفاع هست، از آن می‌اندیشم که ابن زیاد آن را متصرّف گردد.
امام حسین فرمود: که اگر آن ضیعت ضایع شود من تو را در حجاز مزرعه‌ای بخشم که به صد از آن ارزد. عمر سعد سر در پیش انداخت و هیچ گونه جواب نداد، امام حسین «علیه السلام» فرمود، برو که به فضل خداوند وثوق دارم که بعد از من به مراد نرسی و آنچنان بود که بر زبان آن حضرت گذشت، چه پس از اندک زمانی مختار بن ابی عبید ثقفی او را و پسرش، حفص ناجوانمرد، که پدر را بر حرب امام حسین تحریص، و بر حکومت ری ترغیب می‌کرد، به قتل رسانید و چون امام بازگشت، بریر بن حضیر همدانی که یکی از جمله زهّاد و عبّاد زمان بود پیش آمد، که ای فرزند رسول خدا چه کردی؟ گفت: عمر سعد را نصیحت کردم از قبول آن ابا کرد، بریر گفت فردا من بروم شاید که پنبه غفلت از گوش وی برکشم و موعظه مرا به سمع رضا اصغا نماید. امام حسین «علیه السلام» فرمود، که بر صواب دید تو کسی را اعتراض نیست بریر چون اجازت یافت، علی الصباح به لشکرگاه عمر سعد شتافت و او را در خیمه‌ای یافته که برای او نصب کرده بودند بریر بی‌اجازت درآمد و سلام ناکرده به نشست. عمر سعد در غضب شد و گفت «یا أخا همدان» تو را چه چیز مانع شد که بر من سلام نکردی مگر من مسلمان نیستم؟ بریر گفت: که حضرت رسول «صلی اللّه علیه و آله» فرموده: که «المسلم من سلم المسلمون من یده و لسانه» مسلمان کسیست، که مسلمانان از دست و زبان او ایمن و به سلامت باشند، تو اینجا آب بر اهل بیت نبی بسته‌ای و زبان به مذمّت ایشان گشوده، با فرزند رسول خدا داعیه حرب کرده‌ای و لشکر در برابر عترت پیغمبر آورده‌ای، پس مسلمان چگونه باشی؟ «از خلق و خدا هیچ تو را شرم و حیا نیست».
عمر سعد زمانی سر در پیش انداخت، پس سر برآورد و گفت: ای بریر یقین می‌دانم که هر که با ایشان جدال و قتال کند و حقوق ایشا را غصب نماید، لا محاله جای او جحیم و جزای او عذاب الیم خواهد بود، اما من ترک ملک ری نمی‌توانم کرد و دل از
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:334

حکومت بر نمی‌توانم گرفت.
بریر فرمود که یا بن سعد هر که هوس ملک ری کند هرآینه بساط خدمت حق را طی کند و مرکب سعادت را به تیغ شقاوت پی کند و مرد نیک بخت و عاقل اینچنین کارها کی کند؟
گیرم که روزگار تو را میر ری کندآخر نه مرگ نامه عمر تو طیّ کند؟
گیرم که بگذری تو ز قارون به گنج و مال‌با وی وفا نکرد جهان با تو کی کند؟ پس بریر از پیش وی ناامید بیرون آمد و خبر به امام رسانید، که آن سیاه، گلیم عقاب عظیم را، بر نعیم مقیم اختیار کرد.
به آب زمزم و کوثر سفید نتوان کردگلیم بخت کسی را که بافتند سیاه امّا چون شمر ذی الجوشن شنود، که عمر سعد در شب رفته و با امام حسین سخن گفته است. فی الحال به کوفه رفت و با پسر زیاد گفت که میان حسین و عمر سعد رسل و مراسله واقع است و شب نیز با یکدیگر ملاقات نموده تدبیرها می‌کنند و حقیقت حال معلوم نیست. ابن زیاد در غضب شد و نامه‌ای نوشت به عمر سعد، که من تو را به محاربت حسین فرستادم نه به مصاحبت او، می‌شنوم که با هم کلامی و پیامی دارید، اگر این کار از دست تو برنمی‌آید منشوری که به نام تو نوشته‌ایم، بازفرست و سپهسالاری لشکر را به شمر ذی الجوشن گذار.
چون نامه برسید عمر سعد اندوهناک شده، دل بر حرب امام حسین «علیه السلام» نهاد راوی گوید که روز هشتم محرم در لشکرگاه امام حسین آب نماند و آن لشکر به تشنگی مبتلا شدند و اطفال فریاد العطش العطش برکشیدند. امام حسین «علیه السلام» برخاست و به موضعی تشریف فرمود، و گفت این زمین را بکنید چون قدری بکندند، چشمه آب شیرین خنک خوشگوار پدید آمد. لشکر از آن آب خوردند و مرکبان را سیراب ساختند و مشکها پرآب کردند و باز آن چشمه ناپدید شد و هر چند طلبیدند از آن نشان ندیدند، و این از جمله کرامتهای امام بود.
امّا چون این خبر به پسر زیاد رسید باز نامه‌ای نوشت، به عمر سعد که حسین را مجال داده‌ای، تا در بادیه چاه می‌کند، کار بر وی سخت‌گیر و مجال بر او تنگ ساز، اینک
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:335

لشکر پی‌درپی می‌فرستم. آنگه شمر را با چهار هزار مرد به مدد عمر سعد فرستاد، و از عقب او یزید کلبی را با دو هزار و حصین بن نمیر سکونی را با چهار هزار، و در پی ایشان عمرو بن قیس احمسی را با دو هزار و قیس بن حنظله را با هزار کس دیگر فرستاد. تا هفده هزار سوار و پیاده به عمر سعد پیوستند. و او پنج هزار مرد داشت مجموع به بیست و دو هزار نامرد جمع شدند. و با امام اندک مردمی بودند. حبیب بن مظاهر اسدی گفت: یا بن رسول اللّه در این نزدیکی قبیله بنی اسد نشسته‌اند، دستوری ده تا امشب بروم و ایشان را به نصرت تو خوانم، پس اجازت یافته به میان آن قوم رفت و گفت: ای مردمان! پسر فاطمه زهرا و جگرگوشه رسول خدا را بیست و دو هزار سوار و پیاده در میان گرفته‌اند، و شما خویشان منید، آمده‌ام و شما را نصیحت می‌کنم که اگر شفاعت رسول اللّه «صلّی اللّه علیه و آله» را می‌طلبید، بیائید و امام حسین را دریابید.
عبد اللّه بن البشیر از آن مردمان بر پای خاست و گفت «اوّل کسی که لاف محبت زند منم.»
گواه باشید که نخست کسی که اجابت دعوت امام حسین کرد من بودم، حبیب گفت «بشّرک اللّه یا بن البشیر بالجنّة» ای پسر بشیر بشارت دهد خدای تو را به بهشت،
القصّه نود کس از نبی اسد بیعت کرده، مکمّل و مسلح بر اسبان تازی نشسته، رو به لشکرگاه حضرت امام حسین نهادند قضا را، بدبختی از همان قبیله خبر به عمر سعد برد و او ازرق شامی را با چهار هزار کس فرستاد و آن غمّاز در پیش ایستاده و آن لشکر را بر سر ایشان برد و در کنار آب فرات به هم رسیده، ست جنگ در پیوست و شکست بر مردم بنی اسد افتاده، جمعی کشته شدند و باقی دانستند که طاقت مقاومت آن لشکر ندارند، به قبیله خود بازگشتند. و حبیب این خبر به امام رسانیده موجب ازدیاد حزن اهل بیت شد.
هر دم افزاید غمی بالای غم‌لشکر غم وانمی‌افتد ز هم و چون پسر زیاد شنید که امام حسین به قبایل می‌فرستد، و مدد می‌طلبد، آتش غضب او باز اشتعال یافته، به عمر سعد پیغام داد که اگر در همین روز به حرب امام حسین مشغول نشوی، تو را هر که با تست به سیاست رسانم. و چون پیغام ابن زیاد برسید عمر سعد بترسید و اگر چه روز بیگاه شده بود، فی الحال سوار گشته با تمام لشکر روی به
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:336

امام حسین نهاد، و این روز نهم محرم بود که تاسوعا گویند. و امام حسین در آن محل سر بر زانو نهاده به خواب رفته بود. چون گرد سپاه و نعره سواران و قعقعه سلاح برآمد او را بیدار ساختند. امام حسین بر آن حال وقوف یافته برادر خود عباس را با بیست سوار پیش ایشان فرستاد تا معلوم کند که سبب آمدن آن جماعت چیست عباس تحقیق نموده بازگشت و گفت: عمر سعد است که با لشکر خود بر حرب اقدام نموده، امام حسین علیه السلام فرمود که برو و این قوم را بازگردان که روز بیگاهست و باقی امروز و امشب را مهلت طلب، که شب آدینه است، و شب عاشورا تا باشد که مراسم طاعت و لوازم او را دمن، در این شب برقرار ماند. عباس بازگشت و گفت ای مردمان جگرگوشه مصطفی «صلی اللّه علیه و آله» یک امشب دیگر مهلت می‌طلبد و چنان می‌داند که شب بازپسین است از عمر وی، می‌خواهد که به طاعت و عبادت گذراند، و در او راد و اذکار وی خللی نیفتد، عمر سعد با امرای لشکر مشاورت نمود، گفتند: ما به تنگ آمدیم و از غضب امیر می‌ترسیم، و شمر نعره می‌زد که شما را امان نیست و إهمال و إمهال مجال ندارد، ناگه ابو شعبان کندی. و روایتی آن است که عمرو بن حجّاج از آن مقاله شرم داشته، بانگ بر آن جماعت زده گفت: ای قوم این چه سخت‌دلی و سست پیمانی است که می‌کنید؟ اگر این قوم از روم یا از چین بودندی و مهلت خواستندی مهلت می‌دادید، آخر این جماع اهل بیت پیغمبر شمایند و شما امّت جدّ اوئید. از خالق بترسید یا از خلایق شرم دارید.
شما بس سخت روی و سست دینیدچو شیطان لعین با کبر و کینید
ز حق سبحانه شرمی نداریدز مردم نیز آزرمی ندارید
نه آخر اهل بیت مصطفایندبه صد کرب و بلا در کربلایند مردمان این سخن استماع کرده دست از حرب بداشتند، و همانجا فرود آمده نگهبانان برگماشتند، و امام حسین قبل از این فرموده بود، تا گرد لشکرگاه خندقی کنده بودند تا مصاف یک جانب باشد و حرم نیز از تعرض بیگانه ایمن باشند و پرهیزم ساخته در این محل فرمود، تا آتش در آن زدند تا کسی شبیخون نیارد. امّا چون آتش زبانه زدن گرفت مالک بن عروه بر اسبی نشسته پیش راند و گفت: ای حسین پیش از آتش آن
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:337

سرای این آتش بر خود زدی، حضرت امام حسین فرمود، که کذبت یا عدوّ اللّه، دروغ گفتی ای دشمن خدای، گمان داری که من به دوزخ روم و تو به بهشت؟
مسلم بن عوسجه گفت یا بن رسول اللّه اجازت فرمای تا تیری بر دهانش زنم، حضرت امام فرمود نخواهم که در حرب پیشدستی کنم، امّا تو درنگر تا قدرت حق سبحانه را مشاهده کنی پس روی به قبله دعا آورده فرموده: «اللّهمّ جرّه الی النّار» بار خدایا او را به سلسله عقوبت در آتش کش و پیش از آنکه او را به آتش عقبی کشانی از آتش دنیا بچشان فی الحال به حکم «دعوة المظلوم مجابة» اثر اجابت ظاهر شد و اسبش را پای به سوراخی رفته او به جانب سفل متمایل گشت و عنان از دست داده پایش در رکاب بماند و اسب به هر سو می‌دوید تا به کنار خندق آتش رسید، او را از پشت در میان آن آتش افکنده و خود بازگشت و خروش از مردمان برآمد و این کرامت دیگر بود. از آن حضرت، پس امام حسین «علیه السلام» سجده شکر به جای آورد آنگه سر برداشت و به آواز بلند چنانچه هر دو لشکر شنیدند گفت خدایا ما اهل بیت و ذریّت رسول توایم! داد ما از ظالمان بستان. ابن اشعث آواز داد که تو را با پیغمبر چه خویشی است که هر ساعت لاف می‌زنی امام حسین از روی غیرت برآشفت و از سر نیاز با حضرت کریم کارساز و خداوند بنده‌نواز مناجات کرده گفت خدایا پسر اشعث قدح نسب من می‌کند، و مرا فرزند پیغمبر تو نمی‌داند «فأره فی الیوم ذلا عاجلا» پس در همین روز خواری وی را به وی نمای و رگ جانش قطع کن. هنوز تیر دعای آن حضرت بر هدف آسمان نرسیده بود که شهباز قضا از فضای عالم تقدیر در رسید، و علی الفور در باطن آن ناپاک تقاضائی ظاهر شد و از مرکب فرود آمده، به قضای حاجت مشغول گشت. که ناگاه کژدمی سیاه به امر اللّه نیشی بر عورت او زد و مکشوف العوره در میان نجاست می‌گردید تا جان پلید از بدن ملوث او جدا گردید «آنچنان بد زندگانی مرده به» و این نیز کرامت دیگر بود که از آن حضرت واقع گشت پس جعده قرنی پیش راند و آواز داد که ای حسین این آب فرات را می‌بینی که چون دریای مواج می‌رود به خدا که از آن قطره‌ای نچشی تا هلاک شوی امام حسین که این سخن شنید آب در دیده بگردانید گفت «اللهم أمته عطشانا»
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:338

خدایا او را تشنه بمیران فی الحال بی‌سببی اسبش در رمید و وی را بینداخت و او برخاسته در پی اسب می‌دوید تشنگی بر او غالب شده العطش العطش می‌گفت و هر چند آب بر لب او می‌رسانیدند نمی‌توانست بخورد. تا در آن تشنگی بمرد و این ولایت سوم بود که از آن حضرت در آن روز ظهور نمود. لشکر پسر زیاد آن همه کرامات را مشاهده می‌نمودند و همچنان بر صرافت جهل و عناد خود مستقیم بودند.
أشقیا منکر کراماتنددر بساط مناکرت ماتند
اولیا را چو خویش پندارندسر به اهل صفا فرو نارند
این همه بهر آنکه جنس نینددد و دیوند و نوع انس نیند القصّه، آن روز و شب حرب نکردند و ملازمان امام مظلوم روی نیاز به درگاه حیّ قیّوم آورده همه شب گرسنه و تشنه به ذکر الهی و درود حضرت رسالت پناهی «صلی اللّه علیه و آله» می‌گذرانیدند.
خوارزمی در مقتل خود «نور الأئمّه» آورده که چون روز تاسوعا بگذشت و شب عاشورا درآمد سلطان سیارگان در تعزیت خانه غروب مقام گرفت و شب مشک‌فام پلاس سیاه و پیراهن کبود در ماتم خاندان پوشید. خاتونان، تا به خانه بلا به نظاره شهیدان کربلا آمدند شفق خون دیده در دامن سپهر ریخت عرصه زمین گرد ادبار به رخسار و فرق می‌بیخت.
چون دود ظلم روی زمین را سیاه کردمه روی خویش را به خراشش تباه کرد در آن شب امام حسین به فرمود تا آن کرسی که از ساج ساخته بودند و همراه داشت، در میان صحرا بنهادند و جمع لشکر خود را طلبیده بر بالی کرسی نشست و خطبه‌ای در غایت جزالت و نهایت بلاغت أدا کرد و بعد از ثنای خداوند تعالی و تعظیم و درود بر سیّد عالم «صلّی اللّه علیه و آله» فرمود که «الحمد للّه علی السّراء و الضّراء» امّا بعد، بدانید که من هیچ‌کس را باوفاتر از اصحاب خویش نیافتم و هیچ آفریده را از اهل بیت خود رحیم‌تر و نیکوتر ندیدم «فجزاکم اللّه منّی خیرا» خدا شما را از جهت من جزای خیر دهد. بدانید که امشب رقبه شما را از ربقه بیعت خویش مخلّی ساختم این مهلت برای
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:339

شما خواستم و ظنّ من آن است که چون این قوم مرا ببینند، طلب شما نکنند، و به جست و جوی دیگری نپردازند پس هر یک از اصحاب من امشب دست یکی از اهل بیت من گرفته در آفاق متفرق گردند، تا از محنت رهائی و از شدّت فرج یابند.
من شدم غرقه گرداب غم آن به، که شماکشتی خود، به سلامت سوی ساحل رانید برادران و فرزندان و خویشان و موالیان جواب دادند، که یا بن رسول اللّه ما را قوّت مفارقت و طاقت مهاجرت تو نیست و بقای خود بعد از وفات تو نمی‌خواهیم و تا جان در تن داریم و رمقی در بدن داریم، با أعدای دین و دشمنان خاندان رسول ربّ العالمین مقاتله خواهیم نمود.
به قیامت برم آن عهد که بستم با توتا نگوئی که در آن روز وفائیت نبود امام حسین «علیه السلام» ایشان را دعا گفت و روی به فرزندان مسلم بن عقیل کرد و گفت ای ابنای عمّ ما بر مواعید کاذبه و اکاذیب باطله کوفیان اعتماد نموده پدر شما را به کوفه فرستادیم، و آن گروه روی دل از کوی مهر و وفا تافته و به اقدام انتقام در طریق تحریک افساد بر ایقاد نایره ظلم و بیداد شتافته عرض مصون او را هدف سهام تعرّض ساختند، و رسم حق‌شناسی اهل بیت نبوّت را از روی ناسپاسی برانداختند «الا لعن الرحمن من اکفر النعم» تا شربت شهادت نوشید و خلعت سعادت پوشید حالا شما یادگار مسلم بن عقیلید و مادر شما نیز غمزده است. برخیزید و مادر خود را برداشته از اینجا به قبیله بنی طیّ روید و از آنجا به مدینه رفته بنشنید و دل در کرم الهی بسته انتظار برید که دم‌به‌دم کسی که انتقام ما از بنی امیّه بکشد ظهور خواهد کرد و من این سخن از پدر خود شنودم و حقّا که او از حضرت رسالت «صلی اللّه علیه و آله» شنوده باشد و این صورت بر این وجه بود که حضرت مرتضی علی روزی از روزهای حرب صفّین ندا فرمود، که این ابو مسلم؟ یعنی ابو مسلم کجاست محمد حنفیّه گفت: ای پدر وی در آخر صف است. امیر فرمود که مراد من ابو مسلم خولانی نیست مقصود من صاحب جیش ما است که از جانب مشرق با رایت سیاه پدید آید و چندان محاربه کند که خدای تعالی به واسطه وی حق را در مرکز خود قرار دهد خوشوقت آنان که با وی موافقت نموده، در کشتن اعدای
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:340

دین و نگونساری ظالمان جدّ و جهد نمایند و این نقل به صحّت پیوسته.
و در شواهد النبوه مذکور است و اینجا چنین فرمود: که مراد از این کس صاحب الدعوه ابو مسلم مروزیست که با علمهای سیاه از مرو شاه جهان بیرون آمده و با بنی امیّه محاربه نمود و عالم را از شامت مروانیان به پرداخت. القصّه امام حسین علیه السلام این سخن به اولاد مسلم بگفت که بروید و نمک دیگر بالای جراحت پدر مریزید شما را مصیبت پدر و برادران بس است «اندرین زودی نشاید داغ بر بالای داغ» ایشان فریاد برکشیدند که ای امام زمان «مائیم و خاک کویت تا جان ز تن برآید»
جان را چه قدر باشد که بهر تو فدا نکنیم و سر به چه ارزد، که نثار آن خاک پا نسازیم پدر ما، در وفاداری تو سر درباخت، و ما، در هواداری تو جان در می‌بازیم. او به غیرت با دشمنان در نساخت، و ما از سر محبّت با دوستان جانی در می‌سازیم تو نه آن سرو ری که بسر با تو مضایقه توان کرد و نه آن دلبری که رضای دل تو را به زودی از دست توان داد.
تا سر ز گریبان اجل بر نزنیم‌ما دست ز دامان تو کوته نکنیم امام حسین «علیه السلام» چون دید که ایشان از روی صدق و صفا دم می‌زنند، و در راه مهر و وفا ثابت‌قدمند دعای خیر جهت ایشان بر زبان راند. فرمان داد که چون مهم اصحاب من بر این وجه قرار یافت، باید که بروند و بقیّه‌ای که از شب مانده به طاعت و عبادت گذرانند و صباح حاضر گردند، که نماز آخرین که به جماعت خواهیم گزارد، نماز این بامداد خواهد بود القصه مخادیم به منازل خود شتافته به او را دو ادعیه مشغول گشتند. آن شب همه شب ناله از عرصه زمین به غرفه ماه می‌رفت و نم اشک غریبان بادیه عنا از چشمه چشمها به پشت ماهی می‌رسد.
اشک چشمم، تا به ماهی رفت و آهم تا به ماه‌ماه و ماهی را بر اشک و آه می‌گیرم گواه نور الأئمّه آورده که: در اوایل سحرگاه بود، که از آسمان آوازی آمد. که هاتفی می‌گفت «یا خیل اللّه ارکبوا» ای لشکر خدا سوار شوید که هنگام کارزار رسید و برنشینید، که وقت رحلت به منزل دار القرآن آمد ام کلثوم همچون بیهوشان خروشان خود
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:341

را در خیمه امام حسین «علیه السلام» انداخت، و گفت ای برادر عزیز این صدا شنیدی که از آسمان آمد گفت آری شنیدم و از این عجیب‌تر هم دیدم پیش از این ساعت به یک لحظه نور باصره از فلک دماغ به افول رسید و مردمک چشمم از روزنه جان به نظاره گلشن ملکوت مشغول شد به حکم وراثت جدّم «صلّی اللّه علیه و آله» که «تنام عینای و لا ینام قلبی» چشمم در خواب و دلم بیدار بود سگان دیدم که بر من حمله کردند، در میان آنها سگ پیسه از همه بر من خشمناکتر بود و من با خود گفتم که او مرا هلاک خواهد کرد و در این بودم که جدّم «صلّی اللّه علیه و آله» پیش من پیدا شد و گفت: یا بنیّ! ای پسرک من، و ای شهید آل محمد و از مظلوم‌ترین فرزندان من! اینک به استقبال روح پاک تو ساکنان عالم بالا، و مقرّبان ملاء أعلی آمده‌اند و به مرتبه بزرگتر تو را بشارت می‌دهند جهد کن که امشب افطار نزد من کنی و توقّف و تأخیر جایز نداری و همراه جدّم «صلی اللّه و سلامه علیه» فرشته‌ای دیدم آن حضرت فرمود که ای حسین این کس را می‌شناسی؟
گفتم نی فرمود که ای فرشته‌ای است از آسمان فرود آمده با شیشه سبز تا خون تو را در آن شیشه ریزد و نگاهدارد. امّ کلثوم به گریه درآمد. حضرت امام حسین «علیه السلام» گفت: ای خواهر أهل بیت مرا طلب کن که محلّ وداع است.
الوداع، ای دوستان کین دم سفر خواهیم کردمسکن اصلی خود جای دگر خواهیم کرد
ما به اکراهیم چون یوسف در این زندان اسیرمصر عزّت را عزیزآسا مقر، خواهیم کرد
حاصل دنیا متاعی نیست، کان را قیمتی است‌زو چو صاحب همّتان قطع نظر خواهیم کرد
ما از اینجا شاد و خرم می‌رویم از بهر آنک‌منزل اندر بقعه‌ای زین خوبتر خواهیم کرد
هر که را عزم تماشای ریاض قدس هست‌کو مهیّا شو که ما زینجا سفر خواهیم کرد پس حرم محترم امام حسین «علیه السلام» و اولاد امجاد، آن حضرت بیامدند و امام فرزندان را در پیش خود جای داد و بوسه بر روی ایشان می‌نهاد و روی بر سینه ایشان می‌مالید و از دل پرخون زار زار می‌نالید و می‌گفت ای جگرگوشه‌گان من جانم برای شما می‌سوزد، که هنوز وقت یتیمی شما نیست، و درد غریبی علاوه حزن یتیمی شده، ندانم که چه گویم و غم شما را به که گویم پس روی به شهربانو کرد که ای یار دیرینه من
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:342

و ای نور دیده و سرور سینه من نمی‌دانم که با این یتیمان چه خواهی کرد؟ و بعد از من غم ایشان چگونه خواهی خورد؟ خروش و فغان از اهل بیت برآمد و کشتی صبر و سکون در گرداب حیرت و غرقاب اضطراب افتاد و افواج و امواج دریای مصیبت و احزان متلاطم و متراکم شد، دیده دوران از اندوه بزرگان خاندان گریان گشت. زبان زمان بدین نغمه دلسوز جگرخراش ترنّم آغاز کرد.
موج زن می‌بینم از هر دیده طوفانِ غمی‌می‌رسد در گوشم از هر لب صدای ماتمی
اهل عالم را نمی‌دانم چه کار افتاده است؟این قدر دانم که درهم رفته کار عالمی امّ کلثوم بی‌طاقت شده، گفت: ای گلدسته باغ لا فتی، و ای لاله نو رسته چمن هل اتی که را طاقت شنودن این سخن غم اندود است و که را تاب استماع این کلام جگرسوز جد ما حضرت مصطفی «صلی اللّه علیه و آله» که از این عالم رحلت فرمود محرم ما پدرت علی مرتضی بود. چون آن حضرت به بال شهادت به سوی روضه سعادت پرواز نمود، سایه برادرت حسن مجتبی بر فرق ما گسترده شد و بعد از برادرم محرم محرومان و پناه مظلومان تو بودی. ای یادگار خاندان نبوّت چون تو بروی، محرم ما که باشد، و مرهم راحت بر جراحت دل ما فراق‌زدگان کی نهد؟
فریاد از آن روز که ما بی‌تو بمانیم‌در آرزویت عمر به حسرت گذرانیم در این سخن بودند که ناگاه صبح بدمید و گریبان از غم آن غریبان چاک زد «فلمّا اضاء الصبح فرق بیننا» صبح سر برهنه از سپهر کبودپوش، خراشیده، روی ظاهر گشت، و آفتاب سر گردان از فلک سرگشته با دل پرآتش طالع شد و دشنه زمان گیسوی شب را در ماتم شهدا ببرید و موی بریدن در این مصیبت غریب نیست، و دست زمان پیراهن زر حلقه فلک را از جیب تا دامن فرو درید و جاه دریدن، در این تعزیت عجیب نیست.
هر صبح اگر نه تعزیت مفخر الهداست‌پیراهن کبود فلک غرق خون چراست؟
گر آفتاب شرع نه در آب می‌رودبر قامت سپهر چرا پیرهن قباست؟
گر در فراق آن رخ گلگون نسوخت زارخورشید را چرا رخ لعلی چو کهرباست؟ اما چون اثر صبح ظاهر شد. امام حسین بانگ نماز گفت و یاران جمع شدند و تیمّم
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:343

کرده سنّت أدا نمودند و فرض را با جماعت گزاردند و هنوز دعا ناگفته و او راد ناخوانده فریاد کوس حربی و ناله نای رزمی از لشکر مخالفان فوج برآمده، از سوار و پیاده مکمل و مسلح روی به میدان نهادند و رایتها و علمها نصب کردند و ندای هل من مبارز؟
در دادند. چون که موالیان حسینی سپاه عراق را که مخالف اهل حجاز بودند، با چنان برگ و نوا دیدند. عشّاق وار کمر خدمتکاری به دست یقین برای آن خسرو زمان و زمین بر میان جان شیرین بستند. و پیاده و سوار روی به صف کارزار آوردند.
عمر سعد به تعبیه لشکر پرداخته میمنه نامیمون را در عهده عمرو بن حجّاج کرد. و میسره ناسره را به شمر بن ذی الجوشن سپرد و علم را به دست مولای خود داد و آن قلب دل سیاه در قلب سپاه قرار گرفت. امام با آنکه معدود، چند بیش نداشت از کثرت لشکر دشمن اندیشه ناکرده میمنه یا میمنت را نامزد زهیر بن قین بجلی نمود، و در میسره با یسر حبیب بن مظاهر اسدی را مقرّر فرمود و رایت نصرت آیت را به برادر رشید خود عبّاس ارزانی داشت، و اگر چه جای قلب صدر باشد آن صدر در قلب جای گرفت مبارزان امام حسین «علیه السلام» در میدان شهادت نقدهای روان بر کف با کفایت نهادند هاتف غیبی از عالم لاریبی، به گوش هوش ایشان، این ندا می‌رساند که.
روز جنگست و جنگ باید کردکوشش نام و ننگ باید کرد
تا شود مرد عرصه میدان‌تنگ بر اسب تنگ باید کرد
وقت جوشش شتاب خوش باشدگاه شستن درنگ باید کرد
شکم ماه و پشت ماهی راز اشک شمشیر رنگ باید کرد
اندرین بحر غوطه باید خوردجا بکام نهنگ باید کرد
رزم با این سگان رو به بازهمچو شیر و پلنگ باید کرد
وز پی دیده‌های کج‌بینان‌فکر تیر خدنگ باید کرد اما چون هر دو صف راست شد، امام حسین «علیه السلام» به خیمه شریف درآمد و عمامه رسول خدای «صلّی اللّه علیه و آله» بر سر نهاد و دارعه آن حضرت در پوشید و شمشیری که شهسوار میدان انا نبیّ بالسیف در دست گرفتی، حمایل کرد و بر اسبی مرتجز
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:344

نام، که مرکب راکب براق بودی سوار شده روی به میدان نهاد و شعری آغاز کرد که یک بیت از آن، این است.
انا ابن علیّ الطهر من آل هاشم‌کفا نی بهذا مفخرا حین أفخر مضمون سخن آن حضرت آنست که ای اهل عراق! سوگند بر شما می‌دهم که می‌دانید که من نبیره مصطفی و سبط رسول خدایم و جگرگوشه فاطمه زهرایم و قرّة العین علیّ مرتضی امّ برادرم، حسن مجتبی است عمّم جعفر طیار در هوای فضای جنّات العلا است، عمّ پدرم، حمزه سید الشهدا است و می‌بینید که این عمّامه رسول خداست، که بر سر دارم و این دراعه مبارک اوست که در بر دارم و این شمشیر آن حضرت است که حمایل کرده‌ام و این اسب خاصّه اوست که به زیر ران درآورده‌ام.
نعره از آن لشکر برآمد، که ای حسین به درستی و راستی که آنچه گفتی حقّ و صدق است. امام حسین (ع) گفت: پس به چه وجه خون مرا حلال می‌دارید؟ و آبی که بر دد و دام و یهود و نصاری حلالست از من بازمی‌گیرید و حال آنکه پدرم راننده دشمنان خود است از آب حوض کوثر، همچو کسی که شئون تشنه را از آب بازمی‌گرداند، در این اثنا آواز گریه و زاری اطفال و نسوان اهل بیت از خیمه به سمع همایون امام حسین رسید آن حضرت از استماع آن متأثر شده گفت «لا حول و لا قوّة الّا باللّه العلی العظیم» پس عباس و علی اکبر را فرستاد که بروید و با ایشان بگوئید که فردا شما را بسیار باید گریست، حالا در گریه تعجیل مکنید، ایشان خاموش شدند. امام به سر حرف خویش رفت و گفت ایّها النّاس! بدانید که خداوند تعالی کذب را حرام گردانیده و من هرگز دروغ نگفته‌ام و وعده خلاف نکرده و هیچ مسلمان را نیازرده و تا قلم تکلیف بر من جاری گشته، فرایض الهی را ترک نکرده‌ام و شما را معلوم است که آن نسب عالی که من دارم امروز بر روی زمین هیچ کس ندارد و من مردی بودم از دنیا اعراض نموده و ملازم روضه جدّ بزرگوار خود صلوات اللّه و سلامه علیه گشته مرا آنجا نگذاشتند تا به ضرورت ترک مدینه گرفته پناه به حرم بردم و به عبادت پروردگار خود مشغول شدم تا رسل شما متعاقب و نامه‌های شما متواتر به من رسید که ما تو را به امامت أحقّ و اولی از غیر تو
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:345

می‌دانیم، باید که متوجه این جانب شوی. «تا در قدم تو جمله جان افشانیم»
اکنون که به قول شما آمده‌ام به مکرهای نهانی، قصدهای ناگهانی می‌کنید و آبگینه دلهای نازک ما غریبان را به سنگ غدر و جفا درهم می‌شکنید اگر از نایره مکر شما که متاع صبر و سکون مرا سوخته، حرفی به گوش کوه فرو خوانم فی الحال صفت بستّ الجبال بسّا برو پدید آید، و اگر از صاقعه جور شما که بنای شکیبائی اصحاب مرا از بنیاد برانداخته رمزی به روز روشن نمایم در زمان اثر «ظُلُماتٌ بَعْضُها فَوْقَ بَعْضٍ» «1» از او ظاهر گردد، و حالا به سبب شما دار لملک راحت را از یغمای لشکر اضطراب خراب می‌بینم و سفینه آمال را از هبوب عواصف ملال، در غرقاب انقلاب می‌یابم.
دریای غصّه را بن و پایان پدید نیست‌کار زمانه را سرو سامان پدید نیست
دارم درون جعبه دل، صد هزار تیرپنهان چنانکه، یک سر پیکان پدید نیست پس یک یک از رؤسای کوفه را که در آن لشکر بودند، نام برده گفت: ای عمر سعد! و ای عمرو بن الحجاج! و ای شبث بن ربعی! و فلان و فلان شما نامه‌ها به جانب من نوشته‌اید و اکنون در برابر من آمده، قاصد خون من گشته‌اید! ایشان جواب دادند که ما از این مکاتیب خبر نداریم. امام «علیه السلام» نامه‌های ایشان را همراه داشت بدیشان نمود.
ایشان انکار بلیغ کرده گفتند این صحایف بی‌وقوف ما قلمی شده امام حسین (ع) از کذب و غدر ایشان متحیّر شد و فرمود تا آن مکتوبات را در آتش افکندند. پس فرمود که «الحمد للّه و المنّه» که حجّت بر شما تمام کردم و شما را بر من حجّتی نیست عمر سعد پیش آمد و گفت ای حسین این سخنان هیچ نتیجه نمی‌دهد، یا یزید را بیعت می‌کنی، یا تو را به ضرب تیغ هلاک می‌سازیم. پس تیری در کمان نهاد و گفت: ای اهل کوفه! گواه باشید و فردا نزد امیر جلیل یعنی عبید اللّه زیاد اقامت شهادت نمائید که اوّل کسی که تیر به لشکرگاه حسین انداخت من بودم پس آن تیر را به جانب امام حسین «علیه السلام» افکند امام محاسن مبارک خود به دست گرفت و فرمود که غضب خدا بر یهود وقتی اشتداد یافت که گفتند، عزیر پسر خداست و خشم الهی بر نصاری زمانی مشتدّ گشت که افترا
______________________________
(1)- سورة النّور آیه 40.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:346

نمودند که عیسی ابن اللّه است و سخط پروردگار در این محل برای شما معدّ و مهیّا شد که قصد کشتن فرزند پیغمبر او می‌کنید و من حالا از منهج شکیبائی که راه سالکان مسلاک «و أصبر و ما صبرک الّا باللّه» است انحراف نمی‌نمایم و به عروه وثقای محبت که به حکم «انّ اللَّهُ یُحِبُّ الصَّابِرِینَ» خلعت آن جز، بر قامت با استقامت صابران راست نمی‌آید، تمسّک می‌فرمایم، که اندک زمانی را نتایج ظلم به روزگار ستمکاران رسد و از اوج جاه عزّت و حرمت به قعر چاه إدبار و مذلّت گرفتار شوند.
که کرد در همه عالم کمان ظلم بزه‌که تیر لعنت جاوید را نشانه نشد منتظرم که به حکم ان اللّه یمهل و لا یمهل جزای کردار و سزای گفتار شما به زودی زود به شما رسد.
هر که آئین ظلم پیش نهادبند بر دست و پای خویش نهاد
چند روزی اگر سر افرازددهرش آخر ز پا در اندازد پس امام حسین «علیه السلام» عنان مرکب از میدان برتافته، به صف لشکر خود بازآمد و دل بر محاربه نهاد. و این واقعه در روز جمعه بود دهم محرم سال شصت و یکم از هجرت، سیّد عالم «صلی اللّه علیه و آله» و لشکر مخالف به قولی هفده هزار و به روایتی سی و دو هزار و اصحّ روایات آن است که بیست و دو هزار از سوار و پیاده از شام و کوفه در آن معرکه حاضر آمدند. و ملازمان حضرت امام حسین به قولی هشتاد و دو تن، به روایتی هفتاد و دو تن بودند، به غیر از آن حضرت، سی و دو تن سواره و چهل تن پیاده، و در اغلب رسایل که داستان این مقتل مرقوم شده تفصیل این مبارزان و کیفیت مبارزات ایشان مذکور نیست، و به مجرد نامی و شعری اکتفا کرده‌اند و این کمینه «1» تفصح و تصفّح بسیار کرده تا تفاصیل آن واقعه را به طریق خیر الکلام در این اوراق ایراد نمود و رجز هر مبارزی را که می‌خوانده، چون پارسی زبان را از آن فایده‌ای نیست و سر رشته سخن به سبب آن انقطاع می‌یابد، اینجا نیاورده مگر جائی که ضرورت باشد و اشعاری که ترجمه آن رجزها از گفتار قدما بود و مناسب اذهان لطیفه اهل این زمان
______________________________
(1)- کمینه: کمترین.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:347

نمی‌نمود، آن نیز منطوی شد. الّا آنچه ایراد آن بی‌فایده نباشد «و من اللّه الإعانة و التّوفیق»

1. شهادت حرّ بن یزید ریاحی با برادر و پسر و غلامش‌

راوی گوید: «که چون صفوف قتال راست شد. از هر دو جانب چشم در میان میدان داشتند تا سبقت حرب که کند؟ امام حسین «علیه السلام» می‌فرمود: که من از پدر خود یاد دارم که تا مخالف ابتدا به حرب نکند، متعرّض حرب او نباید شد، اما حرّ بن یزید پیش لشکر کوفه ایستاده بود چون حال بر این منوال مشاهده نمود، مرکب نزدیک عمر سعد راند و گفت یا بن سعد با امام حسین بن علی مقاتله خواهی کرد؟ گفت: بلی، در این قتال تن بسیار بی‌سر خواهد شد. حرّ گفت: فردا جواب رسول خدا «صلی اللّه علیه و آله» را چه خواهی؟ گفت: عمر سعد هیچ جواب نداد. حرّ اعراض نموده متوجّه میدان شد امّا لرزه بر اعضای وی افتاده بود و دل در برش می‌طلبید چنانکه هر کس در پهلوی وی بود آواز آن می‌شنود مهاجر بن اوس از اقوام حرّ و روایتی آن است که برادر، او مصعب بن یزید با وی گفت که من تو را در هیچ معرکه چنین خوفناک ندیده‌ام تو از جمله مشاهیر دلاوران و مبارزانی و هرگاه که از دلیران و تیغ‌گزاران کوفه می‌پرسیدند، پیش از همه تو را نام می‌بردند و بیش از همه تو را می‌ستودند این لرزه تن و طپیدن دل را سبب چیست؟ حرّ گفت: ای برادر مرا ترس نیست اما نفس خود را میان بهشت و دوزخ مخیّر ساخته‌ام و با خود در اندیشه آنم که چگونه برآید ناگه نعره‌ای از جگر برکشید و گفت ای برادر بشارت باد که نفس من بهشت را اختیار کرد پس تازیانه بر اسب زد و نزد امام حسین آمد و از مرکب پیاده شده رکاب آن حضرت را بوسه داد و روی بر سم و مرکب امام نهاده گفت یا بن رسول اللّه! مرا گمان نبود که این جماعت قصد تو کنند، و خیال می‌بستم که مهم به صلح از هم بگذرد و اکنون که تمرّد و عصیان و تغلّب و طغیان ایشان بر من ظاهر شد، به خدمت تو مبادرت نمودم آیا توبه من قبول شود یا نی؟ و عذر و گناه من به حیز قبول رسد یا نه؟
با خجالتهای کلی رو به راه آورده‌ام‌جان پردرد و زبان عذر خواه آورده‌ام
بر من بی‌دل میفشان دست ردّ زیرا که من‌بر امیدی رو سوی این بارگاه آورده‌ام
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:348

حضرت امام حسین «علیه السلام» از بالای مرکب دست مبارک بر سر و روی حرّ مالید و گفت: ای حرّ هر چند بنده گناه کند، چون رو به درگاه خداوند آورده، استغفار نماید و از آن گناه توبه کرده عذر خواهد، امید قبول هست «و هو الذی یقبل التوبة عن عباده» «1» جرمی که نسبت به من کردی ناکرده انگاشتم و تقصیری که تا این غایت از تو واقع شد، در گذشتم مردانه باش و در حرب دل قوی دار که امروز روز بازار سعادت است و این میدان جلوه‌گاه اهل شهادت است حرّ با دلی از محبّت امام حسین «ع» پر، رو به میدان نهاد و در طرید کردن و جولان نمودن داد هنر، بداد امّا چون مصعب برادر حرّ دید که حرّ آخرت را بر دنیا گزید و دست ولا در دامن آل عبا زد اسب برانگیخت و در فتراک امام حسین آویخت لشکر عمر سعد گمان بردند که به جنگ برادر می‌رود و چون به میدان رسید گفت ای برادر، خضر راه من شدی و مرا از ظلمت نکرت به سرچشمه آب حیات معرفت رسانیدی من هم با تو موافقت کرده از اهل مخالف بیزار شدم، فردا هر دو گواه معامله هم باشیم و با هم از شفاعت امام حسین «علیه السلام» بهره گیریم پس حرّ برادر را به نزدیک امام مظلوم آورده، صورت حال به موقف عرض رسانید حضرت امام او را در برگرفت و به نواخت و او را با حرّ دعای خیر کرد.
مقتل امام اسماعیل آورده که: در آن زمان که حر نزدیک امام آمد گفت یا بن رسول اللّه شب پدر خود را در خواب دیدم که نزد من آمد و گفت ای حرّ در این روزها کجا رفته بودی؟ گفتم رفته بودم که سر راه بر امام حسین بگیرم پدرم فریاد برکشید و گفت وا ویلاه! ای پسر تو را با فرزند رسول خدا چه کار؟ اگر طاقت آتش دوزخ داری برو و با وی حرب کن: و اگر شفاعت رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و رضای پروردگار عالم جلّ جلاله می‌خواهی و ریاض رضوان و غرفات بهشت جاودان می‌جوئی برو و با دشمنان او مصاف کن اکنون می‌خواهم که اجازت دهی که به حرب روم امام حسین «ع» فرمود که تو میهمان مائی صبر کن تا دیگری برو حر گفت یا بن رسول اللّه اول کسی که به مخاصمت تو آمد من بودم دستوری فرمای تا نخستین
______________________________
(1)-
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:349

کسی که به محاربت دشمنان تو رود من باشم امام حسین «علیه السلام» او را اجازت داد و حرّ مرد مردانه و دلاور فرزانه بود و او را در کار زار برابر هزار سوار داشتندی و سپهسالار پسر زیاد بود بر مرکبی دونده رونده، جهنده تازی‌نژاد، سوار روی به میدان نهاد و رجزگویان مبارز طلبید. و ابو المفاخر رازی ترجمه رجز وی را بر این وجه آورده.
منم شیر دل حرّ مردم ربای‌کمر بسته پیش ولیّ خدای
منم شیر و شمشیر برّان به دست‌که دارد بر شیر و شمشیر پای چون عمر سعد حرّ را در میدان دید لرزه به روی دلش پیچید و یکی از معروفان عرب را که صفوان بن حنظله گفتندی، طلبید و گفت برو و حرّ را به نصیحت و ملایمت به جانب ما بازآر. و اگر سخن قبول نکرد سرش را به شمشیر آبدار از تن بردار، صفوان به ارادتی تمام و زینتی لا کلام در برابر حرّ آمد و گفت: تو مرد عاقل و پردلی و از مبارزان کاملی روا باشد که از یزید برگردی و روی به حسین کنی؟
حر گفت ای صفوان از خردمندی و فرزانگی تو این سخن عجب است تو یزید را نمی‌دانی که او ناپاک و ظالم و فاسق است و امام حسین پاک و پاک زاده تزویج مادرش در بهشت بوده جبرئیل امین گهواره او را جنبانیده پیغمبر «صلی اللّه علیه و آله» او را ریحان بوستان خود خوانده.
وصفش از شر و بیان بالاتر است‌هر چه من گویم از آن والاتر است صفوان گفت: من این همه می‌دانم و زیاده از این هم می‌شناسم، امّا دولت و مال و جاه با یزید است و ما مردم سپاهی‌ایم، ما را یراق و مرتبه و منصب می‌باید تقوی و طهارت و علم و فضیلت به چه کار آید؟ حرّ گفت: ای خاکسار حق را می‌دانی و می‌پوشی و شربت شیرین‌نمای جان‌گزای غرور نما می‌نوشی؟
«فردات کند خمار کاکنون مستی»
صفوان در غضب شد و نیزه حواله سینه حرّ کرد حرّ نیزه بر نیزه او افکنده، به مردانگی نیزه او را پاره پاره ساخت و در همان گرمی سنان نیزه بر سینه‌اش زد چنانکه یک گز از پشتش بیرون آمد پس وی را به همان نیزه از صدر زین در ربود، بر سر دست
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:350

آورد چنانچه هر دو لشکر به دیدند آنگاه بر زمین زد چنانچه استخوانهای او ریزه ریزه شده خروش از هر دو لشکر برآمد.
امّا صفوان را سه برادر بود، هر سه از غصّه قتل برادر به یک بار بر حرّ حمله کردند حرّ نعره‌ای از جگر برکشید و خدای را به عظمت و قدرت یاد کرده، درتاخت. و دوال کمر یکی را گرفت و از خانه زینش در ربوده، چنان بر زمینش زد که گردنش به شکست و دیگری را تیغ بر سر زد، که تا سینه‌اش به شکافت. دیگری روی به هزیمت نهاد، حرّ از عقب وی در تاخت و نیزه‌ای بر پشتش زد که سر سنان از سینه وی برون آمد. پس روی به جانب امام حسین آورده، گفت یا بن رسول اللّه مرا بحل کردی؟ و از من خوشنود شدی؟
امام «علیه السلام» فرمود «نعم أنت حرّ کما سمتک امک» آری من از تو خوشنودم و تو آزادی چنانچه مادر تو را «حرّ» نام نهاده یعنی فردا از آتش دوزخ آزاد خواهی بود حر این بشارت شنوده با نشاط تمام روی به میدان نهاده، حرب در پیوست به هر جانب که در تاختی از کشته پشته ساختی و به هر طرف که روی نهادی مرد و مرکب بر روی هم فتادی مقارن این حال پیاده‌ای در دوید و اسب حرّ را پی کرد، حرّ پیاده به حرب درآمده شعله خشم جهانسوزش زبانه کشید، و نایره قهر غبرت افروزش اشتعال، پذیرفت.
به نیزه صخره را سوراخ می‌کردبه پیکان موی را صد شاخ می‌کرد لشکر که آنگونه کارزار می‌دیدند، پیاده و سوار از پیش وی می‌رمیدند. امّا چون امام حسین علیه السلام دید که حرّ پیاده جنگ می‌کند اسبی تازی با ساخت گرانمایه فرستاد و حر سوار شده به جولان درآمد.
عنان مرکب خود تاب می‌دادبه خون نوک سنان را، آب می‌داد و جمعی را که مانند پروین، گرد او درآمده بودند. چون بنات النعش متفرق می‌ساخت، و خواست که بازگردد و نزد امام حسین آید، که هاتفی آواز داد که ای حر بار مگرد، که حوران منتظر قدوم بهجت لزوم تواند. پس حرّ روی به جانب امام حسین کرد و گفت یا بن رسول اللّه نزدیک جدّت می‌روم هیچ پیغامی داری؟ امام حسین گریان شده گفت ای حرّ خوش باش که ما نیز از عقب تو روانیم خروش از اصحاب امام برآمد
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:351

و حرّ خود را به لشکر دشمن زده حرب می‌کرد. تا نیزه او در هم شکست پس تیغ آبدار را برکشید و هر خاکساری را که بر فرق می‌زد تا سینه می‌شکافت و هر که را بر میان می‌زد دونیم می‌کرد گاهی حمله بر میمنه کرده، شور از لشکریان برمی‌آورد و گاهی متوجه میسره شده، جمع ایشان را پریشان ساختی و بدینسان کارزار می‌نمود تا خود را نزدیک علمدار لشکر عمر سعد انداخت و خواست که علمدار را با علم دونیم زند. که شمر بانگ بر لشکر زد. که گرداگرد وی فروگیرید و نگذارید که از میان شما بیرون رود به یک بار، لشکر حمله کرده غلبه کردند و از اطراف و جوانب زخم بر وی زدن گرفتند او حرّ در میان آن گروه می‌جوشید و می‌خروشید و مردانه می‌کوشید که به ناگاه قسورة بن کنانه نیزه‌ای بر سینه حر زد که درو جای گرفت حر گرم حرب بود. چون زخم خود را در نگریست و قسوره را دید که ضرب زده بود و خود (کلاه) از سرش جدا شده شمشیری بینداخت بر فرق قسوره که تا سینه‌اش بشکافت قسوره از اسب درگذشت و حر نیز از مرکب درافتاده نعره زد که یا بن رسول اللّه أدرکنی مرا دریاب، امام حسین مرکب درتاخت و حر را از میدان دشمنان در ربوده به پیش صف لشکر خود آورد پس پیاده شده و به نشست و سر حر بر کنار نهاده به آستین گرد از رخسار وی پاک می‌کرد حرّ را رمقی مانده بود دیده باز کرد و سر خود را در کنار حضرت امام حسین دید تبسّمی فرمود و گفت یا ابن رسول اللّه از من راضی شدی امام «علیه السلام» فرمود که من از تو خشنودم، خدای از تو راضی باد! حرّ از این بشارت شادمان شده نقد جان به جانان نثار نمود.
برین مژده گر جان فشانم رواست‌که این مژده آسایش جان ماست امام حسین «علیه السلام» از برای حرّ به گریست. و اصحاب آن حضرت نیز بر او گریه کردند. و حاکم خثعمی آورده، که امام «علیه السلام» در مرثیه حر سه بیت فرموده است یکی از آن این است.
لنعم الحرّ حرّ بنی ریاح‌صبور عند مختلف الرّیاح ابو المفاخر آورده که:
خوشا حر فرزانه نامدارکه جان کرده بر آل احمد نثار
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:352

ز رخش تکبّر، فرود آمده‌شده بر براق، شهادت سوار
به عشق جگرگوشه مصطفی‌برآورده از جان دشمن دمار امّا چون مصعب برادر حرّ دید که حرّ به بال شهادت بر روضه قدس پرید، به اجازت امام سدید روی به میدان نهاده در خصمان پیچید و بعد از کارزار مردانه و کشتن دشمنان از حیا و آزرم بیگانه، شربت شهادت نوش کرد و با برادر با جان برابر دست وصال در آغوش نمود.
آورده‌اند که حرّ پسری داشت در میان لشکر کوفه، که نامش علی بود چون پدر و عمّ خود را کشته دید بی‌طاقت شده غلام خود را گفت بیا تا اسبان را آب دهیم و به جانب امام حسین رویم و هر دو سوار از میان لشکر عمر سعد بیرون تاخته روی به صف لشکر امام حسین نهادند و چون علی بن الحرّ نزدیک امام رسید از مرکب پیاده شده زمین ادب ببوسید و نزد پدر آمده روی در روی وی مالید، امام حسین فرمود که ای جوانمرد تو کیستی؟ گفت من پسر حرّم، که در خدمت تو جان نثار کرده من نیز آمده‌ام که در ملازمت تو جان فدا کنم و نکته «الولد الحرّ یقتدی بأبیه» ظاهر سازم.
پسر کو ندارد نشان پدرتو بیگانه خوانش مخوانش پسر امام حسین «علیه السلام» وی را دعا گفت و علی بن الحرّ دستوری یافته مردی از لشکر شام آراسته با سلاح تمام بیرون آمد علی به استقبال او رفته نگذاشت که سخن گوید و به نوک نیزه او را از روی زین در ربوده بر زمین زد و گفت.
ریاحی نژادم نه من بنده‌ام‌بسی دشمنان را سر افکنده‌ام
من از والد خویش شرمنده‌ام‌چو او کشته شد من چرا زنده‌ام القصّه مبارز در برابر علی می‌آمد و او به کین پدر و عمّ، ایشان را به قتل می‌رسانید و امام حسین «علیه السلام» به آواز بلند بروی، آفرین گفته از برای او دعا می‌کرد.
آفرین خدای بر پدری‌که تو پرورد و مادری که تو زاد آخر الأمر او را در میان گرفته شهید گردانیدند و به پدر بزرگوار و عمّ نامدارش در رسانیدند. امّا غلام حرّ که غرّه نام داشت در فراق خواجه و خواجگی گریان شد و دلش بر نیران مفارقت مهاجرت، ایشان بریان گشت، و عنان اختیار از دست داده روی به
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:353

معرکه آورد و به جد و جهد تمام جنگ در پیوست، در مهلت به روی خصمان در بست تا چند کس را در میدان نبرد به سوی دروازه عدم روان کرد، پس نزد امام حسین «علیه السلام» آمده گفت یا بن رسول اللّه گستاخی کردم به کرم، من را معذور دار که هنوز رسم و دأب حرب نیاموخته‌ام و در فراق مولی و مولی‌زاده خود سوخته‌ام امروز می‌خواهم که جان در قدمت نثار کنم و فردا در عرصه محشر بر خواجگان افتخار کنم.
اگر مرا به غلامی خود قبول کنی‌بسا کرشمه که با شاه و شهریار کنم امام بر وی آفرین کرد و او با سرور تمام و نشاط لا کلام روی به میدان آورد و اندک زمانی را به خواجه و خواجگی رسید، و به نقد شهادت متاع سعادت جاودانی خرید، دیده بر بست از جهان تا طلعت مقصود دید.
آورده‌اند که امام حسین «علیه السلام» بعد از قتل این چهار تن دیگر باره میان هر دو صف به ایستاد و آواز داد که ای اهل کوفه و شام! من ابتدا به حرب شما نکردم و شما اوّل تیر در روی من انداختید و من هنوز بر حضور محاربه نیستم، و حالا از لشکر من هنوز کسی کشته نگشته و حرّ و برادر و پسر و غلام وی از مردم شما بودند که علم نصرت به جانب من افراختند و جان عزیز خود را در هواداری من فدا ساختند و من بار دیگر بر شما حجّت می‌گیرم تا فردای قیامت شما را بر من حجتی لازم نشود.
ای گروه مردمان بیائید و با من یکی از سه کار کنید: اوّل آنکه راه دهید مرا تا نزدیک یزید روم و با او مناظره کنم اگر بی‌مکابره حق به دست او باشد و دانم که چنانست با او بیعت کنم، و اگر نه او داند و من.
یکی از اعادی آواز داد که تو را نگذاریم که سوی یزید روی، که مرد شیرین زبان و چابک سخنی مبادا که به معاذیر دلپذیر او را بفریبی، و از دست او خلاص شده دیگر بار فتنه‌انگیزی، و در ممالک شورش پدید آید امام حسین فرمود که چون چنین نمی‌کنید باری بگذارید تا به سر روضه جد بزرگوار خود «صلوات اللّه و سلامه علیه» مجاور شده به عبادت قیام نمایم و به زهادت گذرانم گفتند بدین نیز رضا ندهیم چه ممکن است که قومی از اجلاف عرب بر تو گرد آیند، و باز بیرون آئی و طلب خلافت کنی و دیگر باره
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:354

فتنه پدید آید، فرمود که اگر این هر دو نمی‌کنید مرا و یاران مرا آب دهید که عامّه آدمیان و کافّه عالمیان را در آب حق الشرب هست گفتند حدیث آب مکن که اگر ملازمان و بندگان تو رمیم و رفات شوند آب فرات نیابند مگر به بیعت یزید و ما را با تو به غیر از حرب هیچ رو نمانده است.
امام فرمود: پس یکان‌یکان به حرب بیرون آئید تا مرد از نامرد پدید آید و هنری از بی‌هنری ممتاز گردد گفتند «نعم الصفة یا بن فاطمه» گو همچنین باش بدین صورت جهت آن راضی شدند که دأب مبارزان عرب آن است که در معارک حرب و قتال نما و لقب خود آشکارا سازند و به مفاخر و مآثر قبیله و عشیره خود لوای مباهات برافرازند و ابواب تصلف و تکلف بگشایند و هنری که در مبارزت دارند بنمایند، چون این سخن قبول کردند امام حسین «علیه السلام» به صف لشکر خود بازآمد و عمر سعد مبارز نامداری را که ازدی گفتندی به میدان فرستاد سامر به میدان آمد بر مرکب تیزگام بی‌آرام سوار شده و دستی سلاح ملوکانه پوشیده مرکب خود را به جولان درآورد و نام خود را در معرکه مبارزان آشکار کرده، ندای هل من مبارز کشید.

5. شهادت زهیر بن حسان الأسدی‌

در این محل زهیر بن حسان اسدی در پیش امام حسین «علیه السلام» ایستاده بود گفت یا ابن رسول اللّه این مرد که به میدان آمد مبارز صف‌شکن و دلاور مردافکن، است، مرا اجازت ده تا با او نبرد کنم، و لوای لاف‌وگزافی که در ساحت میدان برافراشته به صرصر قهر در هم شکنم، حضرت امام حسین او را اجازت داد.
و این زهیر از قبیله بنی اسد بود در همان نزدیکی از وطن و مسکن خود بریده و خدمت امام را از همه عالم گزیده بود مبارز مردانه و دلاور فرزانه بود در نبردها اقداح راح ظفر نوشیده و در مجالس حرب از جام طعن و ضرب شربت نصرت چشیده.
در افکند مرکب به میدان دلیربه غرّید ماننده نره شیر در گرمی تاختن سر راه بر سامر ازدی گرفت، سامر چون زهیر را دید از بیم او به لرزید
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:355

و از راه نصیحت درآمده گفت ای شهسوار مضمار محاربت! و ای نامدار میدان مبارزت! شرم نداری که مال و منال و اهل و عیال خود را می‌گذاری و روی به تقویت امام حسین و تمشیت مهمّات او می‌آوری، زهیر گفت ای ناکس دون تو را شرم می‌باید داشت که شمشیر در روی اهل بیت پیغمبر «صلی اللّه علیه و آله» می‌کشی و برای نعمت فانی دنیوی، عقوبت دائمی أخروی اختیار می‌کنی سامر خواست که دیگر سخن گوید که زهیر نیزه بر دهنش زد که سنان نیزه از قفایش بیرون آمد، فی الحال از مرکب درافتاد و جان بداد پس زهیر در برابر عمر سعد آمده و نعره زد که یا اهل العراق! هر که مرا شناسد خود شناسد و هر که نشناسد بداند، منم زهیر بن حسان الأسدی. کیست که از شما بیرون آید تا زمانی با یکدیگر بگردیم و ببینیم که بخت که را یاری می‌کند و نکبت که را بر خاک ادبار خواری می‌افکند؟
کوی عشقست و درو زخم بلا پی‌درپی‌کو حریفی که قدم بر سر این کوی نهد اهل شام و عراق که نام آن یگانه آفاق شنیدند و قبل از این آوازه شجاعت و دبدبه ابّهت او به سمع ایشان رسیده بود همه سر در پیش انداختند و از محاربت او بترسیدند، عمر سعد بانگ بر سپاه خود زد که این چه بی‌حمیّتی است که شما را دریافته، آخر یک کس به میدان روید و نام خود را در مجمع پهلوانان بلند سازید. نصر بن کعب نخعی سوار تمام بود از رؤسای کوفه و از سرداران عرب و او را برابر صد سوار دانستندی، مرکب برانگیخت و در برابر زهیر آمده گفت ای شجاع عرب! از نعمت خود جدا ماندی و از بنی اعمام خود دست بداشتی، بیا تا تو را پیش امیر جلیل یعنی پسر زیاد برم تا از خارستان عنا و کلفت به گلزار راحت و بهجت رسی، زهیر گفت: ای لعین در خدمت ابن زیاد خارهای بدعت در دامن دین می‌آویزد و در گلستان خدمت امام حسین هر زمان نهال معرفتی از کنار جویبار حقیقت می‌خیزد، و من اکنون از روضه محبّت آن حضرت گلهای مراد، چیده‌ام و از خار خار آزار دشمن نابکار، هیچ باک و اندیشه ندارم.
ز روی دوست مرا چون گل مراد شگفت‌حواله سر دشمن به سنگ خاره کنم نصر اندیشه کرد که زهیر را مشغول به سخن سازد و بی‌خبر نیزه‌ای به سوی وی
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:356

اندازد، زهیر این معنی را دریافته مجال سخنش نداد و به یک طعن نیزه او را به صحرای عدم فرستاد، برادرش صالح بن کعب در میدان آمد زهیر نیزه‌ای حواله او کرد صالح به یک طرف اسب میل نمود تا نیزه او را رد کند اسبش در رمید و او را از پشت خود بیفکند و در آن محل پایش در رکاب مانده مجال پیاده شدنش نماند اسب می‌جست و لگد بر روی می‌زد تا پاره شد پسرش کعب بن نصر از پدر شجاع‌تر بود به انتقام خون پدر و عمّ بانگ بر مرکب زده در برابر زهیر آمد هنوز نفس راست نکرده بود که زهیر نیزه‌ای بر ناف وی زد چنانچه سنان از پشت وی گذاره کرد، زهیر به اسب و سلاح هیچ یک از مقتولان التفات نفرمود و خویش را بر پیادگان زد که در پیش صف سواران ایستاده بودند و جمعی را از ایشان هلاک کرد و باز مراجعت نموده به میدان آمد و مبارز طلبید و هر چند مرد، در برابر وی می‌آمد با نیزه‌ای که چون غمزه خوبان چین، فتنه‌انگیز و چون مژه عاشقان مسکین، خونریز بود خون می‌ریخت و خاک میدان را به خون اعدای دین می‌آمیخت.
غریوان به هر جانبی می‌شتافت‌به نیزه دل دشمنان می‌شکافت به یک ساعت بیست و هفت سردار را از پای درآورد، و عمر سعد رو به حجر الحجّار کرد که تو پشت و پناه لشکر منی، برو و سر زهیر را بیار، تا حاجتی که داری برآرم حجر گفت هیهات هیهات روباه با شیر ژیان چه حرب تواند کرد؟ و تیهو پیش شاهباز چه پرواز تواند نمود این مبارز بنی اسدی است و او تنها به هزار مرد برمی‌آمیزد، من از جان خود سیر نشده‌ام که به مقاتله او آهنگ کنم.
گوزنی که با شیر بازی کندبه خونریز خود ترکتازی کند مگر آنکه سیصد سوار از شما به سه موضع کمین کنند و من به میدان رفته زمانی با او به هم به گردیم و همین‌که بر من حمله آرد روی به گریز آرم و به جانبی که کمینگاه باشد روان شدم و هرآینه او مرد ستیزنده است، از عقب من بیاید و آن صد سوار بیاید و آن صد سوار کمین بروی بگشایند و اگر صف ایشان را بر هم زند ایشان روی به کمینگاه دوّم آورند و همچنین تا سیصد سوار گرد او فروگیرند و هر یک زخمی برو بگشایند شاید که در آن محلّ از پای درآید، بس سیصد سوار مکمّل و مسلّح به سه موضع در
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:357

کمین نشستند، و زهیر بن حسان از این صورت بی‌خبر در میدان ایستاده بود و انتظار مبارز می‌برد لب از تشنگی خشک شده و دهان از گرد میدان پرخاک گشته که ناگه حجر بیامد، و از دور بایستاد و زهیر گفت: یا بن الحجّار نزدیکتر آی و با من بگرد حجر گفت:
من به محاربت نیامده‌ام به نصیحت آمده‌ام ای زهیر تو با این شجاعت و پردلی و توانائی چرا پیش پسر زیاد نیائی؟ تا تو را از مال دنیا غنی گرداند آخر نمی‌دانی که حسین را زیاده مال و منال و اختیار و اقتداری نیست، همّت بلند اقتضای آن می‌کند که با اهل دولت پیوند کنی زهیر گفت: ای ملعون، دولت از امام حسین باید طلبید که همای همایون فال، اوج ولایت است، و مرا علوّ همّت بر خدمت او می‌دارد چه می‌دانم که ابن زیاد نابکار است و آن کسان که زمام اختیار به دست او بازداده‌اند همه بی‌دولتان و دون همّتانند.
دولت از مرغ همایون طلب و سایه اوز آنکه با زاغ و زغن شهپر همّت نبود حجر خاموش شد و از ترس قدمی پیش نمی‌نهاد زهیر عنان مرکب به جنبانید و برو حمله کرد ابن الحجّار هزیمت نموده به سوی کمین‌گاه بیرون رفت، زهیر را دریغ می‌آمد که آن غدّار از دست وی بجهد، و از کشتن برهد، بانگ بر مرکب زده از عقب وی بتاخت، الحجّار به میان کمینگاه رسید، زهیر خود را به وی رسانیده بود حجر فریاد برکشید که مرا دریابید و خود را از مرکب درانداخت و روان شد زهیر نیزه کشیده در قفای او می‌تاخت که به یک بار سواران کمین گشادند و از چپ و راست درآمدند و آغاز طعن و ضرب کردند، زهیر یک ذرّه اندیشه نکرد و نیزه کشیده بر ایشان تاخت آن گروه پشت داده روی به کمینگاه دیگر آوردند او در عقب ایشان می‌تاخت القصّه سیصد سوار او را در میان گرفتند و شبث ربعی درآمده نیزه‌ای بر دوش وی زد چنانچه زره وی بریده شد و سر سنان به کتف او رسید زهیر با آن زخم برگشت تا شبث را هلاک کند آن شقی از بیم وی در میان سواران گریخت و زهیر نیزه از دست بیفکنده تیغی چون برق درخشان برکشید و در میان سواران از چپ و راست می‌تاخت و از دشمنان سر و تن می‌انداخت.
آفرین بر برق تیغت کوبه یکدم خصم رافرق پیدا در میان ترک و مغفر می‌کند
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:358

راوی گوید: که پنجاه سوار را بینداخت امّا نود زخم بر وجود شریفش زده بودند، چون امام حسین «علیه السلام» آن حال را مشاهده کرد جمعی از ملازمان را فرمود که زهیر را دریابید که غلام امیر المؤمنین علی «علیه السلام» بود با ده تن از مبارزان رفتند و خود را بر آن گروه زده برخی را از آن سواران به کشتند، سعد و زهیر را از آن میانه بیرون آوردند فزون از دویست چوبه تیر بر وجود او نشسته بود، و از بعضی زخمهای او مانند باران، قطرات خون می‌چکید او را بدین گونه نزد امام آوردند، آن حضرت پیاده شده بر سر بالین وی بایستاد زمانی برآمد زهیر چشم باز کرد حضرت امام را بر بالای سر خود ایستاده دید، آن مقدار قوّت داشت که روی خود را بر قدم امام حسین «علیه السلام» نهاد، و به زبان حال مضمون این مقال ادا کرد.
خاک قدم دوست شدم، نیست کسی رااین عیش که امروز مرا، در قدم اوست امام «علیه السلام» فرمود: که ای زهیر! سخن گوی و آنچه در دل داری ظاهر کن تا به آن بایستم و تو را حق‌گزاری کنم که تقصیری نکرده و شرایط مردی و جوانمردی به جای آوردی.
زهیر گفت ای پسر رسول خدای، برای من جام آب صاف زلال آورده‌اند صبر فرمای، تا آب بخورم آنگه سخن کنم، امام حسین گفت: ای یاران بهشت را به زهیر نموده‌اند و آن شراب بهشت است که بدو می‌نمایند.
از پی بی‌آن تیغ که بر سر خورندشربتی از چشمه کوثر خورند پس زهیر دهان بر هم می‌زد چنانچه کسی چیزی آشامد آنگه نفسی زد، و طوطی روحش به شکرستان یُرْزَقُونَ فَرِحِینَ «1» پرواز نمود امام حسین «علیه السلام» بگریست و گفت طوبی مر زهیر را که در آن جهان همسایه من شد رضوان اللّه علیه
راوی گوید که: چون زهیر شهید شد هر دو لشکر دیده گشاده منتظر ایستاده بودند تا چه کس قدم مبارزت در عرصه میدان محاربت نهد و کدام دلاور داد مردانگی و فرزانگی بدهد از یک طرف لشکر شقاوت اثر کوفیان و شامیان آتش جهانسوز عناد
______________________________
(1)- التوبة آیه 9.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:359

افروخته و رایت شرارت قتال و جدال افروخته.
نبردآزمایان آهن گسل‌پر از خشم سینه پر از کینه دل
چو آتش بسوزندگی گشته گرم‌نه مهر و وفا و نه آزرم و شرم و از یک جانب جنود سعادت ورود، امام کونین و نور دیده نبیّ الثّقلین «علیه صلوات اللّه و سلامه» ما اتّصل النظر بالعین دست اعتصام در عروة الوثقی حسبنا اللّه و نعم الوکیل زده و پای ثبات بر مرکز «فَقاتِلُوا الَّتِی تَبْغِی» «1» نهاده اگر چه اندک می‌نمودند اما از روی جرئت چنان بودند که اگر شیر شرزه پیش آید جگر او را به سر پنجه مردی بدرند و اگر با پلنگ جنگ بایست کرد بی‌درنگ او را به چنگ آورند.
هر یکی را نیزه‌ای چون شعله آتش به کف هر یکی را ناوکی چون برق سوزان در کمان
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

ادامه باب نهم در رسیدن امام حسین «علیه السلام» به کربلا

پستتوسط pejuhesh232 » يکشنبه اکتبر 15, 2017 9:38 pm

ادامه باب نهم در رسیدن امام حسین «علیه السلام» به کربلا

6. شهادت عبد اللّه بن عمرو کلبی‌

ابو المؤیّد آورده که: در این محل دو سوار از لشکر عمر سعد به میدان درآمدند بر مرکبان کوه پیکر هامون نورد، نشسته. و هر یکی دستی سلاح نبرد پوشیده طرید کردند و اسبان را به جولان درآوردند، یکی گفت منم یسار، مولای زیاد بن أبیه و دیگری نعره زد که منم سالم مولای عبید اللّه زیاد، کیست آن خون گرفته از عمر سیر آمده، که به مبارزت ما بیرون آید تا به طعن نیزه و شمشیر دمار از روزگار او برآریم، و بریر بن حضیر و حبیب بن مظاهر خواستند که به میدان روند نزد امام حسین «علیه السلام» آمده استجازه نمودند. امام فرمود، که شما توقّف کنید ایشان خاموش شدند و مقارن این حال عبد اللّه بن عمر و کلبی پیش امام آمده و گفت: یا بن رسول اللّه مرا اجازت ده و دستوری فرما امام «علیه السلام» در وی نگریست مردی دید گندم‌گون و درازبالا، بازوهای قوی و سینه گشاده فر مبارزت از جبین وی می‌تافت امام حسین «علیه السلام» فرمود: که کشنده این دو غلام وی خواهد بود پس عبد اللّه را دستوری داد او با آتش آبدار یعنی شمشیر صاعقه بار پیاده روی بدان دو سوار نهاد گفتند: تو کیستی؟ گفت: مردی‌ام از بنی کلب مرا
______________________________
(1)- الحجرات آیه 49.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:360

عبد اللّه گویند یسار و سالم گفتند ما تو را نمی‌شناسیم بازگرد، تا زهیر بن قین یا بریر! همدانی پیش آید. عبد اللّه گفت: ای غلامان ناکس کار شما بدان رسیده و مهمّ شما بدان انجامیده که سرداران لشکر و مبارزان دلاور طلبید پیداست که کفو شما بنده‌ای باید مانند شما و اگر ضرورت تشنگی نباشد ما آزادان را با شما حرب کردن عار است یسار در غضب شد و نیزه‌ای حواله عبد اللّه کرد عبد اللّه طعنه او را رد کرده شمشیری بر پای وی زد چنانچه یسار از اسب درافتاد عبد اللّه با تیغ کشیده به سر وی دوید تا کار او تمام کند سالم از عقب وی درآمد با تیغی چون قطره آب، و قصد کرد تا بر وی زند از لشکرگاه امام آواز دادند که ای عبد اللّه، از ضرب سالم حذر کن. عبد اللّه بدان سخن التفات نکرد و سر تیغ بر سینه یسار نهاد و زور کرد چنانچه نوک شمشیر از پشتش بیرون آمد در این محل تیغ سالم به وی رسید عبد اللّه دست پیش آورد سالم تیغ بزد و انگشتان وی را قلم کرد عبد اللّه ذرّه‌ای نیندیشید و تیغ را از سینه یسار بیرون کشیده خود را به سالم رسانیده و به یک ضرب کار وی را به ساخت. غلامان ابن زیاد یک باره روی به میدان نهاده گرداگرد عبد اللّه را فرو گرفتند و آن مرد، مردانه بسی از ایشان را به کشت و بسی را مجروح گردانیده به آخر شربت شهادت چشید. رضوان اللّه علیه.
بر داشت پای و روی به راه عدم نهادو آن کیست کو به راه عدم پا نمی‌نهد
شاه و گدا و پیر و جوان و بلند و پست‌از دام هولناک، اجل کس نمی‌جهد

7. شهادت بریر بن حضیر همدانی:

نور الأئمّه فرموده، که بعد از آن بریر بن حضیر همدانی که زاهد بزرگوار و پیر پاکیزه روزگار بود به اجازت امام حسین «علیه السلام» روی به میدان نهاد و به رجزی فصیح و نظمی بلیغ، نام و نسب خویشتن بازنمود. چنانچه ابو المفاخر رازی، ترجمه رجز او برین وجه آورده:
من بریر مکّی پرهنرم‌منم آن کس که به مردی سمرم
بنده آلم و بر خارجیان‌نیک میدان که ز هر بد بترم
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:361

دست در دامن آنها زده‌ام‌پرده بر دشمن اینها بدرم بعد جنگی در پیوست که فلک دوّار حیران و مرّیخ خنجرگذار، انگشت تحیّر به دندان بماند.
گر آن جنگ، رستم بدیدی به خواب‌شدی از نهیب ویش زهره آب در اثنای طعن و ضرب و در خلال کرّ و فرّ می‌گفت ای کشندگان مسلمانان و ای ریزندگان خون فرزندان پیغمبر آخر الزمان! پیشتر آئید تا سزای کردار شما در کنار شما نهم، هر که پا پیش او می‌نهاد سر در می‌باخت و هر کدام عزم رزم او می‌کرد، از جان شیرین برمی‌آمد، تا آنکه مخالفان به تنگ آمده، یزید بن معقل را به رزم او تحریص نمودند. یزید آراسته به میدان آمد و چون نزدیک بریر رسید گفت ای بریر گمان من به تو آن است که از جمله گمراهانی. بریر گفت: بیا تا مباهله کنیم و از خدای در خواهیم که هر که مبطل باشد بر دست محقّ مقتول گردد. یزید راضی شد و هر دو دست به دعا برداشتند گفتند: خدایا آنکه از ما به راه راست است او را بر گمراه نصرت ده با هم درآویختند و ابن معقل شمشیری حواله بریر کرد کاری از پیش نبرد و بریر تیغی بر فرق یزید بن معقل زد که تا سینه‌اش به شکافت و به عیار حرب و محک کارزار عیار حال هر یک روشن شد.
خوش بود گر محک تجربه آید به میان‌تا سیه‌روی شود، هر که در او غش باشد بریر بعد از قتل یزید پیش امام حسین آمده حضرت امام او را به بهشت بشارت داد.
آن پیر پاک اعتقاد بدان بشارت شاد شده روی به میدان نهاد و بجیر بن أوس او را به قتل رسانید. و حضرت امام حسین از جهت وی آمرزش طلبیده، فرمود که: «انّ بریرا من عباد اللّه الصالحین» یعنی به درستی که بریر از بندگان شایسته خدای بود.
نور الأئمّه آورده که کشنده بریر پسر عمّی داشت که او را عبد اللّه بن جابر گفتندی پیش وی آمد و گفت ای بجیر، بریر را بکشتی و به خدای که او از جمله مقرّبان درگاه اله و از زمره خواصّ اهل اللّه بود. بجیر پشیمان شده از لشکرگاه بیرون رفت و هولی بر وی غالب گشته فریاد می‌کرد تا به مرد و چنان خون ناحقی با خود به عرصه‌گاه قیامت برد.
بغض شهدا در دل، و خون در گردن‌فکری بکن آخر که چه خواهی کردن؟
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:362

8. شهادت وهب بن عبد اللّه الکلبی‌

بعد از واقعه بریر مبارزت وهب بن عبد اللّه الکلبی است. او جوانی بود زیبا روی به نیکو خوی، با رخساره چون ماه، و موی مانند سنبل تر و مشک سیاه نقشبند قدرت به قلم «وَ صَوَّرَکُمْ فَأَحْسَنَ صُوَرَکُمْ»* «1» نقش روی او برکشیده و بر لوح «فِی أَحْسَنِ تَقْوِیمٍ» «2» چهره‌گشائی کرده.
هر چه بر صفحه اندیشه کشد کلک خیال‌شکل مطبوع تو زیباتر از آن ساخته‌اند نو داماد بود و هفده روز از دامادی او گذشته و هنوز بساط عشرت و کامرانی در ننوشید مادری که او را قمر می‌گفتند. پیش وی آمد و گفت: ای فرزند دلبند! و ای جوان ارجمند! و ای نور دیده رمد دیده! و ای سرور سینه محنت کشیده! ای پرتو چراغ جان و ای نوباوه باغ روح و روان! مرا با تو محبتی است که نتوانم یک ساعت بی‌تو نشینم، و به صحبت تو الفتی دارم، که طاقت آنم نیست که یک دم تو را نبینم.
چو در خواب باشم توئی در خیالم‌چو بیدار گردم توئی در ضمیرم امّا تأمّل کن، که جگرگوشه مصطفی در این دشت کربلا و صحرای پربلا به جفای جمع بی‌وفا درمانده. می‌خواهم که امروز مرا از خون خود شربتی دهی، تا شیری که از پستان من خورده‌ای بر تو حلال گردد و تمنّای آن دارم که نقد جان بر طبق اخلاص نهاده پیش امام حسین بری تا فردای قیامت از تو راضی باشم جان مادر برو، و پیش آن سرور سر فدا کن و چون مردان راه خدا ترک هوس و هوا کن.
سر کویش هوسداری، هوی را پشت پائی زن‌در این اندیشه یک رو باش و عالم را قفائی زن
طریق عشق می‌جوئی خرد را الوداعی کن‌بساط قرب می‌جوئی بلا را مرحبائی زن وهب گفت: ای مادر مهربان مرا با شهزاده دو جهان به نیم‌جانی که دارم مضایقه‌ای
______________________________
(1)- سوره غافر آیه 40.
(2)- التّین آیه 4.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:363

نیست. اما دلم به جانب آن نوعروس نگران است که در این غربت با ما موافقت کرده و هنوز از نهال وصال ما بری نخورده، اگر اجازت بفرمائی بروم و ازو بحلی خواهم. مادر گفت برو امّا زنان ناقص عقلند، مبادا که به افسون و افسانه تو را فریبی دهد و تو به سخن وی از دولت سرمدی و سعادت جاویدی، محروم گردی.
وهب گفت ای مادر خاطر مبارک جمع دار، که ما کمر محبّت امام حسین «علیه السلام» بر میان جان به نوعی بسته‌ایم که به سر انگشت فریب، آن را نتوان گشود و نقش مودّت او بر لوح دل به طرزی رقم زده‌ایم که به آب مکر و غرور آن را نتوان زدود.
بر روی صفحه دل ما از وفای دوست‌نقشی نوشته‌اند که نتوان ستردنش پس جوان نزد عروس آمد و گفت: ای بانوی دمساز من، و ای مونس دلنواز من، بدان که امروز فرزند رسول خدا «صلوات اللّه و سلامه علیه» در این دشت کربلا گرفتار است و غریب و تنها مانده دور از یار و دیار است. می‌خواهم که نقد جان، نثار مقدمش گردانم و آیت سعادت از مصحف شهادت برخوانم تا فردا رضای خدا و شفاعت محمّد مصطفی (صلی اللّه علیه و آله) و خشنودی بتول عذرا و عنایت علیّ مرتضی، قرین حال و رفیق روزگار من گردد. نو عروس آهی از دل پرامید کشیده، گفت: ای یار غمگسار من! و ای انیس وفادار من! هزار جان من فدای بندگان امام حسین باد! کاشکی در شریعت زنان را حرب کردن رخصت بودی تا من نیز جان فدا کردمی، امّا یقین می‌دانم هر که امروز جان برای امام حسین در بازد فردای قیامت براق کرامت به عرصه بهشت پاکیزه سرشت تازد و در قصر فردوس برین با وصال حور العین درسازد. بیا تا به نزدیک امام رویم و در حضرت او با من شرط کن که فردا بی‌من پای در بهشت ننهی، و این زن و شوهری آنجا از سرگیری و رفیق و یار الیف و غمگسار تو در ساحت دار القرار من باشم وهب گفت نیکو باشد پس هر دو به اتّفاق به خدمت امام «علیه السلام» آمدند و عروس به تضرّع و زاری و جزع و بی‌قراری گفت: یا بن رسول اللّه شنوده‌ام که هر شهیدی که از مرکب بر زمین افتد، حوران فردوس از کنار خود سر او را بالین سازند و در قیامت نیز جفت و قرین و رفیق و همنشین او باشند و این جوان داعیه جان باختن دارد و من از او
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:364

هیچ تمتّعی نیافته‌ام و دیگر آن که اینجا غریب و بیچاره‌ام. مادر و پدری و خواهر و برادری و خویش و غمگساری و یار و مددکاری ندارم حاجت من آن است که در عرصه‌گاه محشر مرا بازطلبد و بی‌من به بهشت نرود دیگر من غربت زده را به شما سپارد تا شما مرا به دختران و خواهران خود سپارید و در حرم محترم اهل بیت یکی از کنیزان و خدمتکاران باشم چه یقین می‌دانم که در سرا پرده عصمت دست نامحرم به دامن عقت من نرسد. امام حسین «علیه السلام» به گریست و اصحاب از سخن آن نو عروس گریان گشتند جوان گفت یا بن رسول اللّه قبول کردم که در روز قیامت وی را بازطلبم و چون به دولت شفاعت جدّ بزرگوارت رخصت دخول بهشت یابم بی‌وی قدم در آن منزل ننهم.
و من او را به شما سپردم و شما به مخدّرات حجرات هرات سپارید این بگفت و رو به میدان نهاد با عذاری چون گل شکفته و رخساری چون ماه دو هفته بر مرکبی چون گرامی رونده و چون اجل ناگهان بر خصم رسنده، زره داودی پوشیده و خفّتان زره آکنده، بر روی آن فرو کشیده و نیزه خطّی به دست راست گرفته و سپر مکّی به دوش چپ افکنده، رجزی آغاز کرد که اولش این است.
امیری حسین و نعم الأمیرله لمعة کالسّراج المنیر
این چه ذوقی است که جان می‌بخشدوَهبِ کلبی به سر کوی حسین
دست او تیغ زند تا که کندروی اشرار چو گیسوی حسین اسب می‌راند تا به میان میدان رسید، عنان مرکب باز کشید و قصیده‌ای در مدح امام حسین «علیه السلام» أدا کرد. بعد از آن اسب کوه پیکر در آن روی دشت به جولان در آورد و لعبی جند نمود و هنر چند اظهار فرمود که آشنا و بیگانه و دوست و دشمن برو آفرین گفتند آنگه مبارز طلبید. هر که به مصاف وی آمد گاهی به نیزه از پشت مرکب می‌ربود و گاهی به تیغ بی‌دریغ در هلاکت به روی او می‌گشود، تا بسیاری مبارزان را بر خاک تیره انداخت و از کشته‌ها در ساحت ناوردگاه، پشته‌ها ساخت. پس پیش مادر آمد و گفت یا امّاه از من راضی شدی یا نه؟ گفت: آری بسی مردانگی نمودی و رسم فرزانگی فزودی و علم نصرت برافراختی امّا آن می‌خواهم که تا جان در تن داری طریقه
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:365

حرب فرو نگذاری، پسر گفت: ای مادر فرمانبردارم اما دلم به طرف آن نو عروس می‌کشد اگر فرمائی بروم و وداعی به جای آرم و دیدار بازپسین یکدیگر را ببینیم.
خدای را مکن ای باغبان مضایقه چندان‌که یک نظاره کنم باغ نو شکفته خود را
در آز خواب خوش ای بخت بد مگر بگشایم‌به روی همچو مهش، چشم شب نخفته خود را مادر اجازت فرموده، جوان روی به خیمه نو عروس نهاد آوازی شنید که او از سوز فراق ناله می‌کرد و از حرارت اشتیاق آه آتشین از جگر گرم برمی‌کشید و می‌گفت:
نهاد بر دل من روزگار بار فراق‌که تیره باد چو شب روز روزگار فراق جوان را طاقت نماند، خود را از مرکب در انداخته به خیمه آمد، عروس را دید سر بر زانوی حسرت نهاده و قطرات عبرات از چشمه چم گشاده گفت ای دختر در چه حالی و بدین زاری چرا می‌نالی؟ جواب داد، که ای آرام جان و ای انیس دل ناتوان.
جان غم فرسوده دارم چون ننالم آه آه‌آه دردآلود دارم، چون نگریم زار زار جوان بنشست و سر او را در کنار گرفته از هر جا سخنی در پیوست. که ناگاه از میان میدان آواز آمد که هل من مبارز؟ هیچ کس هست که به مبارزت بیرون آید؟ جوان چون آن آواز بشنید برخاست و گفت:
رفتیم و وداع ما ز دل باید کردور آب دو دیده خاک گل باید کرد
گر بد دیدی همه نکو باید گفت‌ور درد سری بود به حِل باید کرد آنگاه بر مرکب سوار شده عنان به جانب رزمگاه معطوف گردانید، عروس از عقب وی می‌نگریست و زار زار می‌گریست و به زبان حال مضمون این مقال ادا می‌کرد.
از پیش من آن ماه چو تعجیل کنان رفت‌دل نعره برآورد که جان رفت و روان رفت امّا جوان چون شیر ژیان یا ببر بیان، یا اژدهای دمان، با تیغ آبدار و نیزه جان شکار، صاعقه کردار، به معرکه کارزار درآمد و به سنان نیزه مبارزی را که در میدان بود از پشت مرکب در ربود، و او را حکیم بن طفیل گفتندی. سواری نامدار و مبارزی با اقتدار
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:366

بود وهب به یک حمله او را در ربوده بر زمین افکند چنانچه استخوانهایش در هم شکست. غریو از هر دو لشکر برآمد و برابر او دیگر هیچ مبارز نیامد وهب مرکب را نهیب داده، روی به قلب لشکر دشمن آورد و از چپ و راست می‌تاخت و مرد و مرکب را به نوک نیزه بر خاک معرکه می‌انداخت، تا نیزه آن سعادتمند پاره پاره شد دست به زد و تیغ نیلوفرفام از نیام انتقام کشیده، دست و بازو بگشاد
به هر جا که خود و سپر یافتی‌به شمشیر برنده بشکافتی فلک با هزار دیده در میدان داری او خیره می‌ماند، و ملک به هزار زبان بر تیغ‌گذاری او آفرین می‌خواند. القصّه لشکر مخالف، از جنگ او به تنگ آمدند عمر سعد بانگ بر سپاه خود زد تا گرد وی فرو گرفتند و ضرب و طعن به جانب وی روان کردند یکی تیری بر مرکب وی زد. وهب پیاده بماند، و آخر دست و پای او نیز از کار برفت و بر زمین افتاد و سر شریفش ببریدند و در پیش لشکر امام حسین انداختند.
مادرش برجست و سر پسر برگرفته، روی به روی او می‌نهاد، و می‌گفت: «أحسنت» نیکو کردی ای جان مادر! و ای حلال‌زاده مادر اکنون رضای تمام من تو را حاصل شد، و به شهدای راه خدا واصل گشتی. پس آن سر را بیاورد و در کنار عروس نهاد عروس میلی برداشت و بدان خون‌آلوده ساخته در چشم کشید و آهی از میان جان برآورد و هجوم خیل اجل جان و جهان را بر سر آورد، و جان بر سر و دست به سوی شوهر پیوست. «رضوان اللّه علیهما» و روایتی ضعیف هست که آن ضعیفه روی به میدان نهاد و خود را در خون شوهر می‌گردانید و خاک و خون او را در روی می‌مالید ناگاه شمر را نظر بر وی افتاد و غلامی را گفت تا عمودی بر سر وی زد و آن زن هلاک شد و نقلی دیگر آن است که مادرش سر پسر برداشت و به معرکه آمده بر سینه کشنده پسر زد و او را بکشت. و چوب خیمه برداشت و سه کس را به قتل رسانید و امام حسین «علیه السلام» او را آواز داده بازگردانید و او اعتذار نموده گفت ای فرزند رسول خدای! مرا معذور دار که در فراق داماد و عروس سوخته بودم. نور الائمه آورده، که پیرزن می‌گفت که وا ویلاه! روز جوانی کجا است تا من بازنمایم که انتقام خون پسر چون باید خواست.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:367

9. شهادت عمرو بن خالد و پسرش:

راوی گوید که بعد از شهادت وهب کلبی، عمرو بن خالد أزدی بیرون آمد مرد بلند بالای زیبا لقا بر مرکب تازی نشسته، بر گستوان منقّش بر ران مرکب کشید و دستی سلاح ملوکانه پوشیده از تیغ آتش بار آبروی مردان می‌ربود. و از شمشیر گوهردار مردانگی ظاهر می‌کرد، و از سنان جانستان لعل منشور اهل بغی می‌پراکند، و با زبان در نثار، جوهر منظوم به صورت رجز جمع می‌نمود ابو المفاخر ترجمه رجز آن مرد مردانه را بدین گونه ایراد فرموده که:
ای نفس عزیز ترک جان کن‌ترتیب بهشت جاودان کن
از بهر شهود عرض اکبرخود را به شهادت امتحان کن
وز شعله تیغ آسمان‌وش‌اطراف زمین چو ارغوان کن
در معرکه همچو شیر مردان‌سر پیشکش خدایگان کن بعد از محاربه بسیار و قتل جمعی از فسّاق فجّار، متوجّه ریاض «جَنَّاتٍ تَجْرِی مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ»* «1» شد و بعد از او پسرش خالد بن عمرو، به حکم و من اشبه اباه فما ظلم روی به میدان نهاده، داد مردانگی بداد و رجزگویان در قتال بر روی ارباب عناد و جدال بگشاد و خاک میدان را از خون نامردان چون لعل بدخشان درخشان می‌کرد و صفحه معرکه را به تیغ آبدار آتشبار از قطرات دماء اهل بغی و عدوان افشان می‌کرد مانند برق خاطف خنجرگزاری می‌فرمود، و بر مثال شهاب ثاقب نیزه آتشین کار می‌فرمود و عاقبت خالد عمرو نیز همچون عمر و خالد به خلدآباد وصال و وصال‌آباد خلد رسید. «رضوان اللّه علیهم».
چون ذرّه، به خورشید درخشان پیوست‌چون قطره سرگشته به عمّان پیوست
جان بود میان وی و جانان حایل‌فی الحال که جان داد به جانان پیوست

10. شهادت سعد بن حنظله تمیمی:

بعد از آن سعد بن حنظله تمیمی که در هیچ معرکه از سیوف، روی نتافته بود و به شعشعه شمشیر رخشان، غبار میدان شکافته چون عرصه‌گاه نبرد را خالی دید
______________________________
(1)- سوره ابراهیم آیه 14.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:368

دماغش ز گرمی درآمد بجوش‌برآورد چون رعد غرّان خروش روی به میدان نهاده، مرغ تیرپران را از قفس جعبه آزاد کرد و گوهر تیغ برّان را از معدن نیام، بیرون آورد و روی هوا را از بخار حرارت هیجا، زنگاری، و صحن زمین را از کثرت خون اعدا، گلناری ساخت. بعد از کشتن بسیار و کوشش بی‌شمار نامردی، بر وی تاخت، و بنیاد حیاتش را به شمشیر قاطع برانداخت.

11. شهادت عمرو بن عبد اللّه:

ابو المؤیّد آورده که: بعد از عمرو بن عبد اللّه مذحجی به میدان درآمد و در دریای هیجا غوطه خورده، تیغی چون نیش نهنگ تیز چنگ از نیام برکشید و خود را با سمند باد بادرفتار، چون سمندر به میان آتش کارزار رسانید.
سیم سیما تیغ او بر سنگ اگر کردی گذرهمچو سیماب از نهیبش، سنگ گشتی بی‌قرار آغاز جنگ کرد و ساحت زمین وسیع را بر دشمنان تنگ ساخت. صفحه تیغ یمانی را به خون دلیران رنگ نمود و عاقبت از ضربه أعدا مرغ روح پاکش، از محبس خاک به آشیانه افلاک آهنگ فرمود «رضوان اللّه علیه».

12. شهادت حماد بن انس:

بعد از آن حمّاد بن أنس به میدان درآمده، اسب می‌تاخت و لوای نصرت برمی‌افراخت و به تیغ مبارزت سر دشمن از تن جدا می‌ساخت و آن را به چوگان نصرت چون گوی می‌باخت و بنای صبر و قرار از دل اشرار بر می‌انداخت عاقبت خدنگ اجل دیده املش بر بست و با دلی شادان و جانی به محبت آبادان، به شهیدان راه حق پیوست.
هر لحظه باد می‌برد از بوستان گلی‌آشفته می‌کند دل مسکین بلبلی

13. شهادت وقّاص بن مالک:

بعد از او وقّاص بن مالک:
تیز کرد اسب را چو بحر خفیف‌کلّ شی‌ء من الظریف طریف هنوز دوازده تن را زیاده نکشته بود، که ناحفاظی بر وی تاخت، و به طعن نیزه‌اش بر خاک مذلّت انداخت. فراش قدرت سایبان عزت وی را در عرصه جنان برافراخت. و ساقی
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:369

قضا از باده جام رضا، در محفل ارتضاء او را مست و سرانداز ساخت. «رضوان اللّه علیه».
جرعه‌ای از جام شهادت چشیدرخت بر ایوان سعادت کشید

14. شهادت شریح بن عبید:

بعد از او شریح بن عبید روی به میدان نهاد، و بر مرکب تیزگام راه انجام زرّین‌ستام، سیمین لجام، سوار شده به چپ و راست می‌تاخت و مرد را از بالش زین، بر فرش زمین می‌انداخت.
به هر جا که نیزه بر افراختی‌جهانی ز مردم تهی ساختی
به هر سو که مرکب برانگیختی‌به شمشیر خون یلان ریختی ناگاه مرکبش خطا کرد و آن صوابکار بر زمین افتاد جمعی گرد وی درآمده به زخمهای متوالی و ضربهای متعاقب، اعضا و أجزای مجتمعه وی را متفرّق ساختند.

15. شهادت مسلم بن عوسجه أسدی:

بعد از آن، مسلم بن عوسجه أسدی به میان درآمد و او مرد مردانه بود و شجاع فرزانه، صائب رأی در غزوه آذربایجان، کارهای عظیم کرده و کار بر مشرکان به تنگ آورده چند نوبت قرآن پیش امیر المؤمنین علی «علیه السلام» گذرانیده، و خود را بدان درجه که حضرت امیر او را برادر خواندی، رسانیده. از مضایق خطرات چون تیغ جوهردار خود سرخ روی بیرون آمدی و در مهالک غزوات چون نیزه برق آثار خود سرافراز بودی.
گر ز او مغفر شکستی، بر سرگردان رزم‌تیغ او جوشن دریدی، بر تن مردان کار به اجازت امام حسین «علیه السلام» روی به میدان آورد، و طریدی مردانه و جولانی مبارزانه کرد. رجزی در مدح شاه شهیدان می‌خواند و منقبت قبیل و محمدت عشیره خود در اثنای آن بر زبان می‌راند مقارن این حال مبارزی از اهل خلاف و جدال به مبارزت وی بیرون آمد چون بحر جوشان و رعد خروشان از گرد راه بر مسلم حمله کرد، مسلم حمله او را رد نموده، نیزه‌ای بر پهلوی راستش زد که سر سنان از جانب چپ بیرون آمد سپاه امام حسین خروش برآورده تکبیر گفتند و نعره صلوات به فلک أثیر رسانیدند. روضة الشهداء، الکاشفی 370 15. شهادت مسلم بن عوسجه أسدی: ..... ص : 369
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:370

لشکر عمر سعد، طیره و تیره گشته، سر خجلت و شرمساری در پیش افکندند مبارز دیگر بیرون آمد چاشنی مرگ چشید و دیگری روی به معرکه آورد او هم به یاران گذشته خود رسید القصّه مرد می‌آمد و مسلم می‌کشت تا پنجاه مبارز را به نیزه بی‌جان کرد. و به شمشیر آبدار شش تن دیگر را به قتل برآورد عاقبت زخم گران یافته از پای درآمد و فی الحال امام حسین «علیه السلام» و حبیب بن مظاهر بسر وی رسیده دیدند که هنوز رمقی در تن وی باقیست امام حسین «علیه السلام» فرمود که: ای مسلم طایفه‌ای از یاران ما را اجل دریافت و جمعی که زنده‌اند انتظار آن می‌برند، غم مخور و اندوه مدار که ما نیز دم‌به‌دم به تو خواهیم رسید و همراه یکدیگر به نزدیک نبی و ولی خواهیم رفت.
مسلم که این سخن بشنود دیده باز کرد و در رخسار مبارک امام حسین نگریست، و تبسّمی فرمود که گوش هوش عارفان از تبسّم او این نکته می‌شنود ای خوش آن راهی که در وی چون تو همراهی بود.
آنگه حبیب گفت: ای مسلم أبشر بالجنة بشارت باد تو را به بهشت. مسلم به آواز ضعیف گفت: بشّرک اللّه بالخیر یا حبیب! پس حبیب فرمود که ای مسلم! اگر من می‌دانستم که بعد از تو زنده می‌مانم التماس وصیتی می‌کردم، امّا یقین دارم که همین لحظه به تو خواهم پیوست و رخت زندگانی از این خرابه فانی برخواهم بست از تو چه وصیّت طلبم؟ مسلم گفت وصیّت من به تو آن است که دست از حرب این مدبران شقی بازنداری دقیقه‌ای از دقایق مردانگی و فرزانگی فرو نگذاری و در نظر امام حسین «علیه السلام» تیغ زنی تا وقتی که جان فدای شاهزاده کونین کنی حبیب گفت: بربّ الکعبه که چنین خواهم کرد و این وصیّت به جای خواهم آورد.
به بندگی حسین افتخار خواهم کردبرای نصرت او جان نثار خواهم کرد
دلیروار به میدان حرب، خواهم رفت‌به تیغ و گرز و سنان، کارزار خواهم کرد
درون معرکه شیران دشت هیجا رابه طعن نیزه بی‌جان شکار خواهم کرد مسلم او را دعا کرده، روی به جانب امام حسین «علیه السلام» آورد. و فرمود یا بن رسول اللّه رفتم تا مژده آمدن تو به حضرت جدّت رسانم و پدرت را از قدوم تو آگه
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:371

گردانم پس دیده بر هم نهاد و نقد جان به قابض ارواح داد «رضوان اللّه علیه».
راوی گوید: که در آن زمان که مسلم افتاده بود بعضی از لشکر عمر سعد آواز بر آوردند که مسلم بن عوسجه را به کشتیم. شبث بن ربعی زبان به دشنام ایشان گشاده گفت به کشتن شخصی شادمانی می‌کنید که در غزای آذربایجان پیش از آن که صفوف مؤمن و کافر به هم رسد چندین مشرک را به قتل آورده بود عجب حالتی که شبث آن قوم را از شادی به قتل مسلم منع می‌نمود و خود به قتل سبط ستوده رسول و پسر پسندیده بتول، شادمان و مبتهج بود، «افسوس که انصاف در آن قوم نبود»

16. شهادت پسر مسلم بن عوسجه:

نور الأئمّه آورده: که پسر مسلم بعد از قتل پدر گریه کنان روی به میدان نهاد اما حسین «علیه السلام» فرمود که: ای جوان بازگرد! که پدرت کشته شده و اگر تو نیز به قتل رسی، مادرت ضایع ماند. پسر خواست که بازگردد مادرش گریه کنان گفت: ای پسر اگر از این حرب برگردی هرگز از تو خشنود نشوم. پسر روی به معرکه آورد و مادرش از عقب او روان شده او را بر جان فدا کردن دل می‌داد و می‌گفت: ای جان مادر! تا از تشنگی نترسی که همین ساعت از دست ساقی کوثر سیراب خواهی شد. جوان به حرب درآمد و بیست تن را بی‌سر ساخته، آخر از پای درافتاد و سرش بریده پیش مادر انداختند. آن دل سوخته سر پسر را برداشته و آفرین‌گویان در او می‌نگریست و هر که آن حال مشاهده می‌کرد زار زار می‌گریست.

17. شهادت هلال بن نافع بجلی:

بعد از آن هلال بن نافع بجلی روی به میدان نهاد، اگر چه نامش هلال بود امّا جمالش چون بدر، در درجه کمال بود. در آن نزدیک خلعت دامادی پوشیده و از جام ازدواج شربت ابتهاج نوشیده، در آن وقت که عزیمت حرب کرد عروس دست به دامنش زد که به میدان مرو مبادا هلاک شوی. هلال گفت: ای نادان از بر من دور شو چرا من از دیگران کمتر باشم؟ مگر کمر خدمت امام حسین «علیه السلام» به گزاف بر میان بسته‌ام، و
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:372

از روی دعوی بی‌معنی به خدمت حضرتش پیوسته حالا دل از عالم برداشته و علم یک جهتی و هواداری برافراشته.
به عهد محبت وفا می‌کنیم‌به خاک درش جان فدا می‌کنیم این سخن به سمع مبارک امام حسین رسید. گفت: ای برادر! دل عیال به جانب تو نگران است نخواهم که در جوانی به فراق یکدیگر مبتلا گردید. هلال گفت:
یا بن رسول اللّه اگر تو را در محنت بگذارم و روی به عشق بازی و عشرت‌سازی آرم.
فردای قیامت به جدّت چه جواب گویم و عذر این حال چگونه بخواهم؟ پس، از امام حسین «علیه السلام» همّت طلبیده آهنگ مصاف کرد و خود عادی بر سر نهاده و سپر مدوّر چون جرم قمر منوّر به کتف آورده، قندیلی پرتیر خدنگ زرنگ زمر پیکان سفته، سوفار عقاب پر بر میان بسته و تیغ یمانی جوهردار صاعقه آثار حمایل کرده و این هلال تیراندازی بود که خدنگ عقاب صفتش، طعمه جز از جگر دشمن نخوردی، و شاهین تیر تیزپرش، به هنگام شکار جز دل بدخواه صید نکردی.
تیر او چون بنهد چشم بر ابروی کمان‌زه به گوش ظفر آید ز زبان سوفار هلال بن نافع کالبدر الساطع و البراق الألمع به میان میدان رسیده و رجز فصیحانه آغاز کرده، مبارز طلبید از سپاه شام مبارزی قیس نام در برابر هلال آمده، هنوز دویست قدم دور بود که هلال تیری در بحر کمان پیوسته و به شست درست کشیده و حواله سینه او کرد. قیس سپر در سر کشید و خواست آن تیر را رد کند، امّا تیر چنان به ضرب آمد که سپر را بشکافت و به سینه رسیده، روان از پشتش گذاره کرد و تا سوفار در زمین غرق شد.
لشکر عمر سعد از آن ضرب تیر بترسیدند و کسی دیگر قدم جرأت پیش ننهاد، هلال روی به قلب لشکر مخالف آورده، به هر تیری امیری از پای در می‌آورد و به هر خدنگی نهنگی بی‌جان می‌کرد.
چو تیرش سوی خصم، پرّان شدی‌دل دشمن، از سهم لرزان شدی
چو دستش کمان را، بیاراستی‌ز هازه، ز هر گوشه برخاستی آورده‌اند که هشتاد تیر داشت و به هر یکی از آن یکی از دشمنان را هلاک کرد و
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:373

چون تیرش تمام شد تیغ از نیام برکشید و مبارزت می‌نمود و سر دشمنان ر از تن ایشان می‌ربود. تا طایر جان پاکش از منادی غیب، صدای «ارْجِعِی إِلی رَبِّکِ» «1» شنود و به آشیان «فَادْخُلِی فِی عِبادِی» «2» توجه فرمود:

19 و 18. شهادت عبد الرحمن بن عبد اللّه یزنی و یحیی بن سلیم مازنی:

بعد از آن عبد الرحمن بن عبد اللّه یزنی، به میدان آمده بیست و هشت تن را بکشت و به وسیله شهادت به قرب عالم غیب و شهادت رسید. پس از آن یحیی بن سلیم المازنی تیغ می‌زد و یحیی مرد پسندیده، و مبارز و کار دیده بود. حرب می‌کرد و «محیای و مماتی للّه رب العالمین» می‌گفت. میمنه لشکر خصم را، که از یمن خالی بود بر هم زد و آتش هیجا در میسره بی‌یسر ایشان برافروخت. آخر الامر ابن سلیم از مقام تسلیم، با قلب سلیم از عنایت خداوند سلام، به دار السلام رسید.

20. شهادت عبد الرحمن بن عروه:

بعد از او عبد الرحمن بن عروه غفاری، رجزگویان روی به معرکه نهاد. و نور الأئمّه دو سه بیتی از ترجمه رجز او را آورده است
چون من اندر عرب جوان نبوددر عرب چه، که در جهان نبود
چون بدستان حرب آرم روی‌رستم زال را امان نبود
جان فدای حسین خواهم کردکه جز او راحت روان نبود همین که به میدان تاخت و لوای محاربه و مقابله برافراخت، به یک ساعت سی کس را از مبارزان خیاره بی‌جان ساخت قضا را تیری بر پیشانی وی زدند آن را بیرون کشیده بینداخت و از چپ و راست حمله کرده با زخم چنان، دوازده تن دیگر بکشت و شهید شد «رضوان اللّه علیه»
______________________________
(1)- سورة الفجر آیه 28.
(2)- سورة الفجر آیه 28.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:374

21. شهادت مالک بن انس بن مالک:

بعد از او مالک بن انس بن مالک، به دستوری مالک ممالک ولایت «1» بیرون آمده، در برابر عمر سعد بایستاد و گفت ای عمر! اگر سعد وقاص بدانستی که روزی از تو این حرکت صادر خواهد شد، به دست خویش سرت را بازبریدی و عالم را از ننگ وجود ناپاکت بازخریدی. عمر سعد از این سخن منفعل و خجل گشته، بانگ بر سپاه خود زد که مبارزی بیرون فرستید، تا او را خاموش گرداند و به دغدغه کار زار سخن حسب و نسب بر او فراموش سازد. مرد بیرون می‌آمد و مالک در درکه مهالک می‌افکند و صبح اقبال شامیان را به شآمت ادبار تیره می‌ساخت تا به سعادت شهادت رسید.

22. شهادت عمرو بن مطاع‌

بعد از او عمرو بن مطاع الجعفی، از عقب وی روی به میدان نهاد و رجزی به زبان فصیح و بیان ملیح ادا کرد و به کارزار مشغول شده بر اعادی کارزار می‌کرد و به هر طرف که تیغ می‌راند، اثری از آدمی نمی‌ماند. چندان کوشش نمود که رخت به سرای آخرت کشید و به عزّ شهادت فایز گشته به یاران گذشته رسید «رضوان اللّه علیه»
هر زمان یار دگر بار سفر می‌بندددر شادی به دل غمزده در می‌بندد

23. شهادت قیس بن منبه‌

راوی گوید، که بعد از عمرو بن مطاع، قیس بن منبه چون شیر شکاری و پلنگ کوهساری روی به میدان نهاد و رجزی آغاز کرد که ترجمه بعضی از أبیات آن این است:
______________________________
(1)- گرچه مؤلف به ظاهر از اهل سنت بود اما دور نیست به ولایت ائمه ما معتقد باشد و به ولایت آن حضرت در جای دیگر این کتاب هم تصریح کرده است و در مذهب شیعه امامیه اثبات امام معصوم برای دفع شبهات و بیان مجملات دین می‌کنند و ناچار باید قول و فعل و تقریرش حجت باشد یعنی نه در گفتار و رفتار سهو و خطا کند و نه در سکوت بر خطای مردم و خطای دیگران هم به روی آشکار باشد و نسبت اشتباه و خطا به امام در معنی خروج از مذهب شیعه است به مذهب ناصبیان اما اهل سنت همه منکر ولایت ائمه نیستند (شعرانی).
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:375

من قیس منبه‌ام که در جنگ‌کیوان نرسد ز دار و گیرم
گر رستم زال زنده گرددگردد به خم کمند اسیرم
در دوستی حسین و آلش‌باکی نبود اگر بمیرم
امروز شوم شهید و فردادر خلد برین بود سریرم کمان کین، در بازوی تمکین فکنده، کمندگیر و دار از فتراک ادراک درآویخت، و به قوّت بازوی توانا خاک میدان با خون دشمنان برآمیخت سالار کوفی از میسره عمر سعد به مبارزت وی بیرون آمد و طاقت حرب وی نیاورده روی به گریز نهاد و راه بیابان برگرفت، قیس از روی تعصّب مرکب از عقب وی در تاخت تا از لشکرگاه به صحرا رسید عمر سعد حکم کرد، تا جوقی سواران از عقب هر دو بتاختند همین که نزدیک سالار رسید و خواست که نیزه به وی رساند سواران از قفای وی درآمده، و زخمها بر او گشاده، دمار از وی درآوردند و، عاقبت الامر به زخمهای پی‌درپی شهیدش کردند. و سالار به سلامت بازگردید و به جای خود آمد.

24. ذکر شهادت هاشم بن عتبه‌

در این محل ناگاه از دست راست امام حسین از میان بیابان سواری بیرون آمد. بر خنگی تازی‌نژاد نشسته و بر گستوانی با جلال زرین و سیمین در روی کشیده، مرکبی که در معرکه چون قطرات غمام فرو دویدی و بر مصاعد معرکه چون دخان به اندک زمانی به دامن آسمان رسیدی.
برق رو و ابروش آنکه به رفتار خوش‌شام بدی در حبش صبح شدی در ختن مرکبی بدین زیبائی به جولان درآمده و راکبش خفتانی لعل چون زهره و مرّیخ درخشان پوشیده و خودی عادی چون افسر کیان بر سر نهاده و نیزه‌ای چون مار ارقم در دست گرفته و کمانی بلند در بازوی ارجمند افکند، و جعبه‌ای پر از تیر خدنگ بر میان بسته و شمشیر یمانی به زهر آب داده، حمائل کرده و سپر مکی از پس پشت در آویخته، چون شیر ژیان و چون ببر بیان به غرّش درآمد و سراپای میدان بگردید. رجزی
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:376

می‌خواند و چون از طرید و جولان فارغ شد، روی به سپاه مخالف کرد و نعره زد که ای لشکر کوفه و شام و ای بی‌رحمان خون‌آشام، هر که مرا داند خود داند، و هر که نداند بداند. منم هاشم بن عتبه بن وقّاص برادرزاده سعد وقاص و پسر عمر سعد بی‌اخلاص، پس روی به لشکر امام حسین نهاده گفت: السلام علیک یا بن رسول اللّه اگر پسر عمّمم عمر سعد با دشمنان یار است دل من دوستان شما را هوادار است و در دوستی شما به غایت وفادار و این هاشم در صفین حرب کرده بود و در حرب عجم همراه عم خود بسی دلیریها نموده چنانچه در تواریخ صحابه معلوم است از امام همّت طلبید روی به میدان نهاد و گفت نمی‌خواهم از این لشکر الّا، عم‌زاده خود عمر سعد را، عمر سعد که این سخن را بشنید و طعنه هاشم گوش کرد، لرزه بر وی افتاد. چون مبارزتهای هاشم شنوده و دلیری و مردانگی او را دانسته بود. روی به لشکر خود آورده گفت: ای دلاوران این سوار عم‌زاده من است و مرا در میدان رفتن پیش او مصلحت نیست کیست که برود و دل مرا از او فارغ گرداند؟ سمعان بن مقاتل که امیر حلب بود به میدان آمد و او در آن نزدیکی از دمشق با هزار سوار به یاری پسر زیاد آمده بود مردی کار دیده و گرم و سرد روزگار چشیده، چون به میان میدان رسید نعره بر هاشم زد که ای بزرگ‌زاده عرب پسر عم تو را از پسر زیاد چه بد رسیده و حالا ملک ری و طبرستان نامزد اوست، و سپهسالار لشکر کوفه و شام است و تو او را گذاشته‌ای و با حسین که نه مملکت دارد و نه حشم و نه خزانه و نه خدم، یار شده‌ای؟ مکن و از دولت روی مگردان و با بخت خویش ستیزه فروگذار.
همّت بلند دار و ز دولت متاب روی‌ادبار را مجوی و ز اقبال سر مپیچ هاشم گفت: ای ناکس، این دو سه روزه اختیار فانی را دولت نام نهاده‌ای؟ و جاه بی‌اعتبار دنیای گذران را اقبال لقب داده‌ای؟ مگر ندانسته‌ای:
گفتم به کسی که چیست دولت، گفتاروزی دو سه دو باشد و باقی همه هیچ نه دولت جهان را اعتباری است و نه اقبال او را ثباتی و قراری.
اگر دهد به تو جام جهان نما، دنیابه نیم‌جو مستان، صد هزار جام جمش
کشیده‌دار قدم از حریم حرمت اوکه بیشتر همه نامحرمند در حرمش
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:377

ای سمعان بیا و دیده انصاف بگشای و به نعیم باقی بهشت رغبت نموده از سر این جیفه از سگان واپس مانده درگذر، و کمر خدمت فرزند مصطفی صلوات اللّه و سلامه علیه بر میان جان بسته، دولت ابد پیوند رضای الهی و سعادت سرمد عطای نامتناهی بدست آر.
چون می‌توان به منزل روحانیون رسیدحیف است در به ادی غولان قدم زدن سمع سمعان از استماع این سخنان تیره و بصر بصیرتش از اشعه بوارق این کلمات طیّبات خیره شد. گفت: ای هاشم نه از پسر عمّ شرم می‌داری و نه از پسر زیاد، حساب می‌گیری به خیالی مغرور شده‌ای و از روش عقل معاش دور افتاده‌ای. هاشم گفت: نفرین به پسر زیاد باد که پسر عمّم را بازی داد. تا دین به دنیا بفروخت، من عالی همّتم دنیا به آخرت بدل می‌کنم معیوب فانی می‌دهم و مرغوب باقی می‌ستانم این جاه فانی که شما بدو می‌نازید، زود درگذرد و به عذاب الیم و عقاب عظیم گرفتار گردید.
سمعان دیگر باره خواست که سخن گوید هاشم در غضب شده بانگ بر مرکب زد و گفت: ای ناستوده به مجادله آمده‌ای یا به مقاتله؟ پس بر سمعان حمله کرد و نیزه در نیزه یکدیگر افکندند. به آخر هاشم نیزه از دست بیفکند و شمشیر کشیده روی به سمعان نهاد سمعان حلبی نیزه بر سینه هاشم راست کرده بود، هاشم پشت شمشیر بر نیزه او زد نیزه از دستش بیفتاد و خواست که تیغ برکشد هاشم امانش نداد شمشیر برق کردار صاعقه آثار خود را بر فرق سرش زد، که تا به خانه زین بدونیم شد. آواز تکبیر از سپاه امام حسین برآمد و هاشم در پیش صف عمر سعد بایستاد و گفت: ای عم‌زاده پدرت سعد وقاص در روز جنگ احد جان فدای حضرت رسالت «صلی اللّه علیه و آله و سلم» کرده، تیر در روی دشمنان دین می‌انداخت و شرّ اعادی را از آن حضرت دفع می‌کرد و پیغمبر صلوات اللّه و سلامه علیه او را دعا می‌گفت، و پدر من عتبة بن ابی وقاص سنگ بر لب و دندان مبارک آن حضرت می‌زد و مدد مخالفان می‌کرد. امروز حالتی عجیب مشاهده می‌رود که تو پسر چنان پدر با دشمن یار شده‌ای تیغ در روی فرزند مصطفی صلی اللّه علیه و آله می‌کشی و من پسر چنان پدری اهل بیت آن حضرت را حمایت می‌کنم و
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:378

می‌خواهم که بنیاد اهل خلاف و عناد براندازم اینجا سرّ «یُخْرِجُ الْحَیَّ مِنَ الْمَیِّتِ وَ یُخْرِجُ الْمَیِّتَ مِنَ الْحَیِّ»* «1» ظهور تمام دارد و آن روز زبان معجز بیان، سید عالمیان «صلّی اللّه علیه و آله و سلّم» بر پدرت آفرین می‌گفت و امروز بر تو نفرین می‌کند و همان روز بر پدرم نفرین می‌کرد و می‌دانم که امروز بر من آفرین می‌گوید عمر سعد که این سخنان را گوش کرد، آه سرد از دل پردرد برآورد سر در پیش افکند. آب ندامت از دیده بی‌شرمش روان شد اما چون سمعان بدان خواری کشته گردید برادرش نعمان بن مقاتل با هزار مرد که ملازم سمعان بودند به یک بار بر هاشم حمله کردند هاشم نترسید و از آن لشکر ذرّه‌ای نیندیشید و پیش حمله ایشان بازشد و دست و بازو به کار آورده دستبردی نمود که اگر رستم دستان به چشم انصاف مشاهده کردی گرد سمند او را توتیای دیده ساختی و اگر سام نریمان آن رزم را به دیدی رشته خدمت او را به جای طوق مرصع در گردن انداختی.
ترک خنجردار گردون هر دم از چرخ برین‌حرب او می‌دید می‌گفت آفرین باد آفرین!

25. ذکر شجاعت و شهادت فضل بن علی علیهما السلام‌

امّا چون امام «علیه السلام» دید که هاشم با هزار سوار کارزار می‌کند، روی به یاران کرد که آن جوان دلاور جگردار را دریابید برادر امام حسین که او را فضل بن علی گفتندی، با نه تن دیگر از اصحاب امام حسین که نام ایشان معلوم نیست، به مدد هاشم روان شدند عمر سعد دو هزار نامرد فرستاد. که مگذارید که آن مبارزان به هاشم پیوندند سواران سر راه بر آن ده تن گرفتند و حرب در پیوسته، آواز گیرودار ایشان به فلک دوّار رسید. سلامت چون زه کمان گوشه‌گیر شد و فتنه چون تیغ انتقام از نیام آشکار گشت.
جگر تاب شد نعره‌های بلندگلوگیر شد حلقه‌های کمند
ز کس سرّ تیغ و برق سنان‌سر از راه می‌رفت و دست از عنان لشکر دشمن، به جهت انبوهی غالب شده، نه تن را شهید کردند، و فضل بن علی چون پدر بزرگوار خود به تیغی چون ذو الفقار زبانه‌دار و به نیزه‌ای ماننده مار ارقم، جان
______________________________
(1)- سورة الرّوم آیه 19.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:379

شکار حرب می‌کرد و مبارز می‌گشت. گاهی به شعله سنان آتش آهنگ دود جانسوز از سینه بی‌دلان برآوردی، و گاهی به خدمت تیغ بی‌دریغ رخنه در صف دلیران و مبارزان کردی، دو هزار کس به آن یک کس درمانده دست به تیر کردند.
ز پیکان عالمی را ژاله به گرفت‌ز خون روی زمین را لاله به گرفت در این تیر باران، اسب شاهزاده دنیا فضل سقط شد: و پیاده در میان آن قوم گرفتار گشت و عاقبت از سرای بی‌اعتبار دنیا متوجه منازل دار القرار شد و از برادران امام مظلوم اوّل کسی که شربت شهادت چشید و تشنه لب و سوخته جگر به پدرش ساقی کوثر رسید، فضل بن علی بود. «رضوان اللّه علیه» و چون لشکر عمر سعد ملعون این ده تن را شهید کردند روی به مددکاری نعمان بن مقاتل آوردند. و او با هزار سوار گرداگرد هاشم را فرو گرفته بودند و هاشم تنها با آن مدیران دغا، کارزار می‌کرد و دمار از پیاده و سوار برمی‌آورد.
نشسته به زین چون یکی اژدهاسر بارگی کرده بر وی رها
نه اسبی عقابی برانگیخته‌نه تیغی نهنگی درآویخته به هر طرف که مرکب می‌راند، بوی مرگ به مشام مقاتلان می‌رسید. و به هر جانب که حمله می‌کرد رنگ احمر به نظر مخالفان در می‌آمد و نعمان بن مقاتل هر زمان نعره بر سپاه می‌زد که کوشش کنید و خون برادرم بازخواهید. در این حال هاشم دریازید و دوال کمرش بگرفت و از خانه زین در ربوده بر زمین زد چنانچه استخوانهایش در هم شکست و فی الحال مرغ روحش از قفس قالب شومش بیرون جست. پس علمدار او را به ضرب تیغ به نعمان در رسانید و علمش نگونسار گردانید. سپاه نعمان چون وی را کشته و علمش را نگون شده دیدند روی به گریز نهاده نعره الحذر الحذر برکشیدند و در این محل لشکر عمر سعد در رسیدند و ایشان را بازگردانیده قریب سه هزار کس حوالی هاشم را فرو گرفتند و او مانده شده بود، و زخم بسیار خورده و تشنگی بر او غلبه کرده نه راه گریز داشت و نه مجال ستیز و با این همه می‌جوشید و می‌خروشید و مردانه می‌کوشید تا وقتی که شربت شهادت نوشید، و از جامه خانه کرامت سرمدی، خلعت سعادت أبدی به پوشید. زین عالم فانی سوی گلزار بقا رفت.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:380

26. شهادت حبیب بن مظاهر

بعد از آن حبیب بن مظاهر از امام حسین «علیه السلام» دستوری طلبید، و این حبیب مردی با کمال و جمال و پیر کهن سال بود. و قرآن مجید به تمام حفظ داشت هر شب ختم کلام اللّه کردی، و بعد از ادای نماز خفتن تا دمیدن صبح قرآن را تمام کردی، به خدمت حضرت رسالت «صلی اللّه علیه و آله» مشرّف شده، و از آن حضرت احادیث شنوده و به ملازمت امیر المؤمنین علی «علیه السلام» مدّتها مکرّم و معزّز بوده حضرت امام حسین «علیه السلام» فرمود، که تو مرا از جدّ و پدر یادگاری و مرا با تو انسان تمام است. مرا تنها مگذار، دیگر آنکه پیر شده‌ای و پیران در مشقّت مجاهدت و جهاد معذورند. حبیب گفت:
ای سیّد و سرور و ای مهتر و بهتر! پیران مراسم حرب بهتر می‌دانند، و تجربه ایشان در دقایق کارزار بیشتر است و من نیز می‌خواهم که فردا مرا در زمره کشتگان راه تو حشر کنند.
فردا که مقرّبان خاکی مسکن‌در حشر شوند راکب مرکب تن
آغشته به خون جگر آلوده کفن‌ناگه ز سر کوی تو برخیزم من امام حسین «علیه السلام» گریان گریان او را اجازت داد. و حبیب روی به میدان نهاده رجز می‌گفت که این دو بیت در ترجمه ابو المفاخر از آن جمله است:
حبیب مظاهر منم مرد مردبرانگیزم از آتش و آب گرد
سری دارم از دوستان پروفادلی دارم از دشمنان پر نبرد حرب صعب می‌کرد، و خروش از لشکر برمی‌آورد. ناگاه شخصی از بنی تمیم شمشیری بر وی زد و او از پای درافتاد و چون خواست که برخیزد، حصین بن نمیر شمشیری بر فرق وی زد و آواز برآورد که یا بن رسول اللّه مرا دریاب. و این صدا به گوش حضرت امام حسین (ع) رسیده، مرکب برانگیخت. و خود را بدو رسانید حبیب دیده باز کرد و گفت: ای سیّد من سخنی بفرمای و پیغامی که به جدّ و پدر خود داری بازنمای.
گویا زبان حال حبیب در آن وقت این دو بیت را أدا می‌نمود که:
پیرانه سر کشیدم سر در ره سگانت‌موی سفید کردم جاروب آستانت
لعل تو جان و من هم دارم رمیده جانی‌حرفی بگو که بادا جانم فدای جانت
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:381

امام حسین «علیه السلام» او را به بهشت بشارت می‌داد و آن پیر پاکیزه ضمیر، به آن مژده دلپذیر، شاد شده روی به سفر آخرت نهاد «رضوان اللّه علیه».
در بعضی از تواریخ مذکور است که بدیل بن حریم حبیب را به قتل رسانید و سر او را برید جائی محفوظ داشت و بعد از آنکه جنگ به اتمام رسید آن سر را در گردن اسب خود درآویخته، به مکّه برد که آنجا دوستی داشت که دشمن حبیب بود تا آن سر را به دوست خود به نماید قضا را پسر حبیب بر دروازه مکه ایستاده بود که بدیل به رسید آن پسر پرسید، که این سر کیست؟ بدیل ندانست که این پرسنده پسر حبیب است. جواب داد که سر حبیب بن مظاهر است که در کربلا من او را به قتل رسانیده‌ام و تحفه برای دوست خود فلان‌کس آورده‌ام، چون پسر حبیب این سخن شنید دود از نهاد او برآمد و با آن که به حدّ بلوغ نرسیده بود سنگی برداشت و بر پیشانی بدیل زد. بمثابه‌ای که مغزش پریشان شد، از مرکب درافتاد و پسر حبیب سر پدر از گردن مرکب باز کرده، ببرد. و در گورستان معلّی دفن کرد. و حالا آن موضع مزاریست مشهور و معروف به رأس الحبیب. و اللّه اعلم.

27. شهادت حریره غلام‌

و بعد از آن، حرّه یا حریره که آزاد کرده ابو ذر غفاری «رضی اللّه عنه» بود و بعضی گویند، حریر نام داشت به میدان آمد و پیاده طرید می‌کرد و رجز می‌خواند و مبارز می‌خواست اگر چه رویش سیاه بود امّا دلش روشنتر از مهر و ماه بود و بیت چند از ترجمه رجز او، از نظم ابو المفاخر این است.
چون من سوی میدان شجاعت بخرامم‌بس خصم که بیجان شود از ضرب حسامم
بگزیده مردانم، اگر چند سیاهم‌بستوده شاهانم، اگر چند غلامم
فردا به شفاعت بود آسان همه کارم‌و امروز برآید به شهادت همه کامم حمله مردانه می‌نمود. و قتال مبارزانه می‌کرد، تا وقتی که به قتل آمد و به جنّات جاویدی رسید. «قتیل راه تو را زندگی جاوید است.» «رضوان علیه»
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:382

28. شهادت یزید بن مهاجر جعفی‌

پس از او یزید بن مهاجر جعفی قدم در میدان نهاد و در محاربه و مقاتله داد مردی و مردانگی بداد. آخر الامر از لباس حیات مستعار عاری، روی به جامه خانه عنایت حضرت باری آورد، و ساکنان ربع مسکون را، که در دامگاه بلا افتاده‌اند و در شاهراه فنا ایستاده به یکبارگی وداع کرد «رضوان اللّه علیه»

29. شهادت انیس بن معقل اصبحی‌

بعد از آن انیس بن معقل اصبحی، روی به محاربه فجّار آورد و چون سیل مواج و موج سیال جوی خون از ایشان روان کرد و با حلق تشنه دشنه بر حلق ایشان می‌راند و در مدح امام حسین «علیه السلام» و مناقب قوم خود رجزی می‌خواند و بالأخره روح مقدّسش از تنگنای هیکل جسمانی به فضای ریاض روحانی و حدایق رضوانی، پرواز نمود «رضوان اللّه علیه»

31- 30 شهادت عابس بن شبیب و غلام او

بعد از آن عابس بن شبیب شاکری عزم قتال کرد و از غلام خود شوذب پرسید که امروز با ما در چه مقامی؟ شوذب جواب داد که در رکاب تو شمشیر می‌زنم تا کشته شوم عابس گفت ظنّ من به تو همین بود. اکنون قدم پیش نه که امروز روزی است که طلب کنیم مزد عظیم از خداوند کریم که بعد از امروز دیگر از ما عمل نمی‌آید.
غلام گفت: ای خواجه بلند همّت چنانچه فرمودی فرصت عمر غنیمت است و هنگام اتّصال به دولت آخرت است پس هر دو به اتّفاق یکدیگر عزیمت را بر حرب اهل نفاق تصمیم دادند، عابس پیش امام حسین آمد و گفت به خدا سوگند که در روی زمین هیچ کس نیست، که نزد من دوست‌تر و عزیزتر از تو باشد، و من در این مدّت خدمت لایق نکرده‌ام و تحفه‌ای فراخور، آن حضرت به جناب مستطاب نیاورده، لا جرم از خجالت دل‌ریشم. و سر انفعال و شرمندگی در پیش.
چگونه سر ز خجالت برآورم بر دوست‌که خدمتی به سزا بر نیامد از دستم
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:383

و حالا اگر چیزی نفیس‌تر از نفس خود می‌داشتم، آن را وقایه ذات مقدّس و نفس أقدس تو می‌گردانیدم. اگر اجازت فرمائی به میدان مردی، علم مبارزت افرازم. و اگر قبول نمائی جان شیرین فدای راه تو سازم. حضرت امام حسین «علیه السلام» بر او آفرین کرد، دستوری داد و عابس به اتّفاق غلام، روی به میدان نهاد.
در مقتل دینوری از ربیع بن تمیم نقل می‌کند که: «من عابس را در معرکه‌ها دیده بودم و هنرهای وی را مشاهده نموده بودم چون چشم من از دور بر وی افتاد که به مصاف می‌آید، با لشکریان گفتم کسی متوجّه شما شده که به هنگام جنگ بر شیر ژیان و ببر بیان و پیل رمان غالب می‌آید هیچ کس متصدّی حرب و معرّفی قتال او نشود در اثنای این قیل و قال عابس نزدیک رسیده، فریاد برآورد که ای رجل برجل مردی به مردی. لشکریان به سخن من از مبارزت او ترسیده بودند و کسی به میدان او رغبت نمی‌کرد عمر سعد گفت چون یکان‌یکان، به حرب وی بیرون نمی‌روید، به یک بار بر او حمله کنید روی به وی نهاده آغاز محاربت کردند عابس که این صورت مشاهده کرد خود از سر و زره از تن بیفکنده روی به لشکرگاه نهاده و غلام از عقب پشتش نگاه می‌داشت. به خدای زمین و آسمان دیدم که زیاده از دویست کس در پیش انداخته می‌زد و می‌راند و می‌کشت ربیع گوید: من با وی آشنائی داشتم گفتم ای عابس، سر برهنه و تن بی‌زره خود را در دریای هیجا افکنده‌ای از غرقاب هلاک نمی‌اندیشی عابس جوابی گفت که مضمونش این بود.
چو من در بحر هجرانم، ز کوی یک‌بگذشت، از باران چه غم دارد؟ به آخر از اطراف و جوانب درآمده، زخمهای منکر بر وی و رفیق وی زدند. تا وقتی که خواجه و غلام از دار الملام روی توجّه به مأمن دار السلام نهادند و رفتند رفیقان و رسیدند به منزل» «رضوان اللّه علیهما».

32. شهادت حجّاج بن مسروق:

از پس ایشان حجّاج بن مسروق جعفی، مؤذّن لشکر امام حسین «علیه السلام» و بعضی گفته‌اند، که رکابدار آن حضرت نیز بود به دستوری وی به میدان نهاد کمانی زیبا
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:384
مانند قوس و قزح بزه کرده و خدنگی چون تبر آه مظلومان که سحرگاه از قوس تظلّم به هدف قاب و قوسین افکند. بر آن پیوسته رجزخوانان بطرید. و جولان درآمد، خاک میدان به اوج کیوان می‌رساند و به آتش شمشیر آبدار باد غرور را از سر دشمنان خاکسار بیرون می‌برد. سپاه مخالف به تنگ آمده، تیر بارانش کردند زخمی به وی رسید و به بهشتش رسانید «رضی اللّه عنه».

34- 33. شهادت سیف بن حارث و مالک بن عبد سریع:

بعد از او سیف بن حارث بن سریع، با پسر عمّ خود مالک بن عبد بن سریع، گریه کنان به سرعت تمام به پای بوس فرزند خیر الانام شتافتند آن جناب پرسید که سبب گریه شما چیست؟
جواب دادند که ما برای تو می‌گرییم، که می‌بینیم که دشمنان تو را احاطه کرده‌اند و دوستان بر دفع ایشان قدرت ندارند حضرت امام «علیه السلام» در شأن ایشان دعای خیر گفت و آن دو مبارز کار زاری چون شیر مرغزاری به پیکار درآمده، داد نامداری دادند و بسی سواره و پیاده را از عرصه حیات به دروازه فنا و فوات فرستادند و به آخر از این ظلمت خانه پروحشت و ملال، روی به نزهت‌آباد قرب ملک متعال نهادند امام «علیه السلام» بر آن دو نوجوان که با دل پرحسرت از این جهان به رفتند بگریست و آمرزش ایشان از حضرت غفور منّان استدعا نمود و فرمود که: با تصادم مقتضیات تقدیر جز در ساختن و تسلیم شدن چه تدبیر فالحکم للّه العلیّ الکبیر و الیه المرجع و المصیر.
نیست کس، راز دست مرگ نجات‌اکثر و اذ کرها دم اللذات

35. ذکر شهادت غلام ترکی رضی اللّه عنه‌

بعد از آن غلام ترک که قاری قرآن و حافظ صحیفه فرقان بود، با روی چون ماه رخشنده و چهره چون آفتاب تابنده، پیش امام حسین «علیه السلام» آمده، در زمین افتاد و گفت: «نفسی لنفسک الفداء» جان من فدای جان تو یا بن رسول اللّه! چنان می‌بینم که از لشکر ما یکی زنده نخواهد ماند دستوری ده تا من نیز پیش تو جان فدا کنم و خود را به عالم قرب و مقرّبان مقعد صدق، آشنا کنم امام حسین «علیه السلام» فرمود که من تو را
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:385

برای پسر خود زین العابدین خریده‌ام و بدو بخشیده برو و از وی اجازت طلب!
راوی گوید که در آن روز امام زین العابدین «علیه السلام» بیمار بود و در اندرون خیمه تکیه داشت غلام بیامد و گفت ای مخدوم‌زاده من از حضرت پدرت اجازت حرب طلبیدم. فرمود که تو از آن نور دیده منی، اختیار تو او دارد و حالی روی به آستان عرش آشیان تو آورده‌ام و امید می‌دارم که مرا محروم نگردانی و دستور کارزار ارزانی داری.
امام زین العابدین فرمود که من تو را در راه خدا آزاد کردم، دیگر تو می‌دانی. آن ترک نیکو خصال پاکیزه جمال صادق نیّت، صافی‌طویّت بگرد خیمه‌ها درآمد و از همه اهالی و موالی بحلی طلبید و گفت مراد من آن است که فردای قیامت مرا بازطلبید. و هر چند در خدمت تقصیر کرده‌ام از من فراموش مکنید. غریو از اهل بیت برآمد و دیگر باره آن سعادتمند به خدمت امام حسین علیه السلام رفته صورت حال به موقف عرض رسانید و از آن حضرت اجازت طلبیده روی به مصاف نهاد خبر به امام زین العابدین (ع) رسید که ترک، غلام به میدان می‌رود فرمود: که دامن خیمه برگیرید تا من نظاره جنگ آن ترک کنم. دامن خیمه برداشتند و شاهزاده نظر می‌کرد که آن ترک با عذاری چون گل شکفته و رخساری چون ماه دو هفته، در میان هر دو صف بایستاد و شمشیری چون شعله برق درخشان و مانند شهاب ثاقب شیطان‌سوز آتش افشان در روی آن سپاه رو سیاه بجنبانیده مبارز طلبید. گاهی به عربی رجزی می‌خواند و گاهی به لغت ترکی کلامی بر زبان می‌راند. و ترجمه بعضی از رجزهای او که ابو المفاخر به نظم آورده این است.
ای حسین ای گهر روحانی‌نسخه مکرمت سبحانی
منم آن ترک که سلطان باشم‌گر توأم هندوی حضرت خوانی
تیغ در دست من از معجز توبر سر خصم کند ثعبانی
چه شود گر تو به روی خوش خویش‌سرخ روی أبدم گردانی
روی بر روی من غمگین نه‌چون کنم ترک سرای فانی مبارز می‌آمد و بر دست او کشته می‌شد. تا بسیاری از مخالف به قتل رسانید و آخر تشنگی بر او غالب شده بازگردید و دیگر باره به در خیمه حضرت امام زین العابدین آمد
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:386

امام زاده بر وی آفرین گفت و مبارزات او را پسندید و بسیار تحسین نمود و به بشارت شربت کوثر و مژده و رضوان من اللّه اکبر مبتهج و مسرورش گردانید. و آن ترک صادق دل، پاکیزه نهاد دست و پای امام زین العابدین «علیه السلام» را بوسه داده دیگر باره از مخدّرات حجرات، عصمت و طهارت بحلی طلبید. و از سوز مفارقت ایشان به های‌های بگریست پس روی به میدان نهاده گرد بلا می‌انگیخت و خاک هلاک بر فرق مبارزان تیره روی می‌ریخت. عاقبت سروش عالم غیبی و منادی عرصه لاریبی ندای ارْجِعِی إِلی رَبِّکِ «1» به سمع روح شریفش رسانید. و خطاب مستطاب و «ادخلی جنّتی» از فضای ساحت قرب رب العباد، به گوش هوش آن ترک پاک اعتقاد رسید.
روی دل در حدیقه جان کردمنزل اندر ریاض رضوان کرد در اکثر کتب مذکور است: که آن ترک زخم گران یافته، از پای درآمده و امام حسین «علیه السلام» به سر وی رسیده، او را به در خیمه امام زین العابدین رسانید و از مرکب فرود آمده سرش بر کنار گرفته روی به روی او می‌نهاد و امام زین العابدین «علیهم السلام» با وجود مرض بر سر بالین وی ایستاد. و غلام دیده باز کرد و سر خود را بر کنار امام حسین «ع» دید و امام زین العابدین را بر زبر سر خود مشاهده نمود. تبسّم کنان بر پدر و پسر سلام کرده، روی به حدیقه دار السّلام آورد. «رضوان اللّه علیه».

36. شهادت حنظلة بن سعد:

بعد از آن حنظلة بن سعد عجلی، در میان هر دو صف آمد و ندا کرد که من بر شما از عذاب قوم نوح و عقاب گروه عاد و ثمود می‌ترسم اگر خواهید که مستحقّ عقوبت نشوید دست از قتل امام حسین کوتاه کرده، به منازل خود بازروید. امام حسین «علیه السلام» گفت: یا بن سعد از این سخن بگذر که این جماعت را استعداد عذاب الهی و استحقاق عقوبات نامتناهی حاصل شده، دعوت تو را اجابت نخواهند کرد. و کدام خیر و فلاح و فوز و صلاح از ایشان توقّع توان نمود. که برادران صالح ما را کشتند و حالا
______________________________
(1)- سورة الفجر آیه 28.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:387

قاصد خون ما گشته‌اند. حنظله گفت صدقت یا بن رسول اللّه! اکنون داعیه دارم که به إخوان خود ملحق گردم. حضرت امام علیه السلام فرمود که برو به منزلی که بهتر از دنیا و مافیهاست. حنظلة بن سعد ابن گفت که سلام بر تو و اهل بیت تو باد امید می‌دارم که حق سبحانه ما را در بهشت به خدمت تو رساند امام حسین آمین گفت و وی روی به میدان نهاده بر مخالفان حمله آورده، جنگهای مردانه کرد تا به درجه شهادت و ذروه سعادت رسید.
«رضوان اللّه علیه».

37. شهادت یزید بن زیاد:

از عقب وی یزید بن زیاد الشعبی، هشت تیر به جانب اهل غدر و نفاق انداخته، پنج تن از آنها بر زمین افکند. و هر تیر که می‌انداخت امام می‌فرمود که «اللّهمّ سدّد رمیته و اجعل ثوابه الجنّة» خدایا تیر او را به هدف صواب رسان و بهشت را ثواب دست مزد او گردان به آخر مخالفان غلبه کرده شکار تیرانداز اجل گردید.

38. شهادت سعد بن عبد اللّه الحنفی:

از عقب وی سعد بن عبد اللّه الحنفی که از اقربای مادر محمد حنفیه بود، اجازت طلبیده عزیمت میدان قتال نمود. بر اسب کوه پیکری باد جنبش، و زمین‌نوردی آتش جوشش سوار شده، تیغی چون قطره آب بر میان بسته و نیزه خطی بر بنا گوش مرکب راست کرده.
بگردید پیش و پس و چپ و راست‌باستاد و آنگه، هم آورد خواست هر مبارز که به میدان می‌آمد، اگر دور بودی به طعن نیزه از او جان ربودی، و اگر نزدیک به ضرب تیغ نقد حیات از او بستدی عاقبت به حکم «لکلّ أجل کتاب»، روزنامه حیاتش به انجام رسید و راقم اجل رقم «کلّ من علیها فان» بر صحیفه زندگانی او کشید «رضوان اللّه علیه».

40- 39. شهادت جنادة بن حارث و عمرو بن جناده:

بعد از آن جنادة بن حارث انصاری، مکمّل و مسلح به میدان آمد و بعد از کارزار
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:388

بسیار از قنطره عبور به مرتبه سور و سرور رسید. پسرش عمرو بن جناده به مضمون کلام حکمت فرجام الولد سر أبیه عمل نموده، احیای آثار پدر عالی‌مقدار خود کرده اندک زمانی را به وصال آن حمیده خصال رسید «مرگ است که دوست را رساند بر دوست» «رضوان اللّه علیه».

41. شهادت مرّة بن ابی مره‌

از پس آن دو بزرگ انصاری مرة غفاری، چون هژیر شکاری به معرکه درآمد و به مردانگی از سپاه کوفه و شام سرآمد. با تیغ گوهردار بهر بدگهری که برآمد فی الحال به ضرب تیر و تیغ، جان شکارش دود از دل آن تیره روزگار برآمد عاقبت الامر از مجلس دار البوار به محفل «جَنَّاتٍ تَجْرِی مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ»* انتقال نمود و حظایر عالیه ملکوت را بر منازل فانیه عالم ناسوت اختیار فرمود: «رضوان اللّه علیه».

43- 42. محاربه و شهادت محمد بن مقداد و عبد اللّه بن ابو دجانه‌

آورده‌اند که محمد بن مقداد و عبد اللّه بن ابو دجانه با یکدیگر از آن سید سرور دستوری خواسته، به میدان رفتند و حربی مردانه کرده بسیاری را کشته و خسته گردیدند.
و چون خواستند که به ملازمت امام «علیه السلام» آیند، فوجی سوار از لشکر فجّار گرداگرد ایشان فرو گرفتند. (و به شهادت رساندند.)

(48- 47- 46- 45- 44- 43) شهادت شش تن از موالیان‌

سعد که غلام امیر المؤمنین علی «علیه السلام» بود، با پنج تن از موالیان و بندگان امام حسین «علیه السلام» که قیس بن ربیع و اشعث سعد و عمر بن قرط و حنطمه و حماد بودند به مدد ایشان رفتند. و به واسطه کثرت مخالف و ضربهای متوالی و مترادف هر هشت تن از این شش در فانی متوجه منظر هشتگانه بهشت جاودانی شدند. «رضوان اللّه علیهم أجمعین».
در این وقت از یاران و چاکران و ملازمان امام حسین «علیه السلام» پنجاه و سه تن
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:389

شربت شهادت چشیده از این جهان فانی رحلت فرموده بودند و از مردان غیر از امام حسین و امام زین العابدین «علیه السلام» نوزده تن باقی مانده شانزده تن از خویشان و برادران و فرزندان و دو تن از یاران و یک نفر از غلامان. چنانچه به تفصیل رقم‌زده کلک بیان خواهد گشت.
چو نوبت به آل پیغمبر رسیدجهان جامه صبر درهم درید
زمین شد پر ز فتنه و ولوله‌فلک گشت پرشور و پرغلغله زبان روزگار در آن واقعه به زاری زار می‌گفت:
چیست یا رب کاتشی در عرصه عالم زدندفتنه‌ای انگیختند و عالمی بر هم زدند و فلک دوّار به لسان اضطرار این سخن به گوش جهانیان می‌رساند.
ناشده روز قیامت اهل عالم را چه شد؟نادمیده صور فرزندان آدم را چه شد؟ چون امام «علیه السلام» دید که از یاران و هواداران کسی نماند سوز حسرت بر دل آن حضرت غالب گشته، آهی شغب‌ناک بر کشید و اهل بیت دانستند که ملال آن حضرت برای ایشانست. همه متّفق الکلمه گفتند: ای نور دیده صدر مسند رسالت، و ای سرور سینه شاه عرصه ولایت، هیچ اندیشه به خود راه مده، و داغ ملال سینه بی‌کینه منه. که ما زندگی خود بعد از تو نمی‌خواهیم خواهش ما آن است که امروز در قدم تو سربازیم، تا فردا در میان اهل محشر سربرافرازیم. سوخته داغ شوق مودّت توئیم ما را از شعله بلا چه بیم، و غرقه دریای محبّت توئیم ما را از سیل هلاک چه باک؟ اگر خانه تن به طوفان محن ویران گردد چون منزل دل به سعی معمار عنایت تو معمور است چه اندیشه؟
ما که دادیم دل و دیده به طوفان بلاگو بیا سیل غم، و خانه ز بنیاد ببر امام حسین «علیه السلام» بگریست و دعای خیر در شأن ایشان به تقدیم رسانید

49. ذکر شهادت عبد اللّه بن مسلم بن عقیل‌

پس اوّل کسی که از اقربی قریبه امام پیش آمد عبد اللّه بن مسلم بن عقیل بود. گفت:
یا بن رسول اللّه! مرا دستوری ده، تا مرکب همّت به عرصه آخرت رانم. و سلام شما به
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:390

مسلم بن عقیل رسانم، امام حسین «علیه السلام» گفت: ای پسر هنوز داغ هجران پدرت مسلم بر نیاسوده‌ام و پیوسته در اندوه و برادران نو رسیده جهان نادیده تو بوده‌ام. این زمان از سوز فراق خود مرا بر آتش هجران منه و شربت تلخ مهجوری بر بالای جام زهرآلود مصیبت پدرت به من مده یادگار مسلم بن عقیل توئی. تو را ألم مفارقت پدر بس است، مادرت را پیش گیر و هنوز که مجالی هست سر خویش گیر. این قوم همه چشم بر من دارند و تا مرا بینند پروای دیگری نمی‌کنند.
عبد اللّه گفت: یا بن رسول اللّه به ذات پاک معبودی که جدّت را به حقّ به خلق فرستاد، که مرا به میدان گذار و از کار زار مخالفان مدبّر بازمدار تا من نیز در خدمت تو درجه پدر دریابم و چنانچه اوّل کسی که در وفاداری تو جان فدا کرد پدر من بود نخستین از اقربا که در هواداری تو سر در بازد من باشم امام حسین «علیه السلام» او را در کنار گرفت و گفت ای مونس غم‌گسار و ای مرا از پسر عمّ یادگار! چشمم به تو روشن و دلم به تو خرّم بود این نیز بر من حرام شد و در دنیا مصاحبت ما به إتمام رسید پس وی وداع کرده دستوری داد و عبد اللّه روی به میدان نهاده رجزی آغاز کرد و مرکب را به جولان در آورده مبارز طلبید گاهی چون مرّیخ تیغ زن شمشیر آبدار کار می‌فرمود. و گاهی چون شهاب ثاقب به نیزه آتش بار حمله می‌نمود و به انتقام پدر بنای أبدان مبارزان را زیر و زبر می‌کرد. عمر سعد روی به قدامة بن اسد فزاری کرد و گفت: ای قدامه! تقدیم مراسم حرب کرده بیرون و دلیروار متوجّه این جوان هاشمی شو! شاید که بلای او از سر لشکر من باز کنی و خود را در میان مبارزان کوفه و محاربان شام سرافراز سازی قدامه با سلاح تمام بر اسبی سوار شده مرکبی تیزگام ره انجام به گرم روی با ذروه خورشید همعنان و در طی مراحل و قطع منازل با پیک ماه جهان‌پیما، توأمان بودی.
چو اشک عاشقان گلگون و خوش‌روجهان‌پیما تراز، شبدیز خسرو
به سرعت بر فلک پیشی گرفته‌به پویه با قمر خویشی گرفته تازان‌تازان و به دلنوازی عمر سعد نازان، در برابر عبد اللّه بن مسلم آمد. عبد اللّه به نیزه برو حمله کرد قدامه مرکب از جای برانگیخته از پیش او بیرون رفت و هرگاه که عبد اللّه
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:391

بر وی حمله کردی او روی بگریز آوردی و هر چند عبد اللّه در عقب او تاختی بدو نرسیدی چه مرکب عبد اللّه در آن روزها آب نخورده بود بلکه کاه و جو، از دور مشاهده نکرده. عبد اللّه از تاختن فرو مانده نیزه از دست بیفکند و تیغ برکشیده بر یک گوشه میدان بایستاد و قدامه چون دید که عبد اللّه نیزه ندارد به غایت شادمان شده مرکب برانگیخت و نیزه حواله سینه بی‌کینه آن جناب کرد. عبد اللّه خود را خم داد تا نیزه از او درگذشت، پس به خانه زین بازآمد و قدامه اسب را بازگردانیده می‌خواست که حمله دیگر بیاورد که عبد اللّه تیغی بر دهان شومش زد که یک نیمه کلّه‌اش پرّان شد، پس دست بزد و کمربند وی گرفته از پشت مرکبش در گردانید و فی الحال بر مرکب او سوار شده اسب خویش را به غلام داد و نیزه خود را از زمین در ربوده، مبارز طلبید و رجز می‌خواند که ترجمه بعضی از آن ابیات این است:
امروز ببینم پدر سوخته جان راپیش شه مظلوم کشم روح و روان را
یا دولت جاوید به آغوش درآرم‌در روضه فردوس عروسان جنان را
زان پیش که با شیر به خلوت بنشینم‌با خاک برابر کنم این جمع سگان را راوی گوید: که سلامة بن قدامه چون شجاعت عبد اللّه بدید. عمر سعد را گفت ای سپهسالار بدان که من حرب بسیار کرده‌ام و مبارزان و دلیران کارزاری بی‌شمار دیده به جرأت و شجاعت این جوان هاشمی کسی به نظر من در نیامده.
سالها لعب نماید فلک چوگان قدرتا چنین شاهسواری سوی میدان آرد اما چون سپاه مخالف آن ضرب و حرب مشاهده کردند. همه از وی ترسان و هراسان شده هیچ کس را زهره آن نبوده که به حرب او بیرون رود. عبد اللّه ساعت بایستاد و مبارز در برابرش نیامد از تشنگی بی‌طاقت شده بر میمنه لشکر حمله کرد و میمنه را بر هم زده چندین مرد و مرکب را در ورطه هلاک افکند از جمله آنها حمیر حمیری از بقیّه خوارج نهروان بود و پسرش کامل بن حمیر را به غرقاب مرگ در انداخت. پس، از میمنه برگشت و قطره‌قطره خون از شمشیر وی می‌چکید خود را بر قلب لشکر زد و قریب بیست کس را به قتل رسانید. و صالح بن نصیر را آنجا کشت و از آنجا روی به میسره
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:392

نهاده. داد مردانگی بداد و با قدامه حبشی که پهلوان لشکر عمر سعد بود برابر افتاده شرّ او را نیز کفایت کرد، آنگه خواست که به لشکر خود بازگردد که پیادگان سر راه بر وی گرفتند و خدّاع دمشقی ناگاه از عقب وی درآمده به یک ضرب تیغ هر دو پای اسبش را قلم کرد اسب از پای درافتاد، و عبد اللّه سبک از مرکب فرو جسته خود را بر زمین استوار گرفت نوفل بن مزاحم حمیری درآمده و به طعن نیزه، و گویند که عمرو بن صبیح صداوی به زخم تیر آن خلاصه خاندان عقیل را قتیل ساخت «رضوان اللّه علیه».
دریغ و درد که خورشید آسمان کمال‌غروب کرد اوج شرف به برج زوال
همای روح رفیعش گشاد بال و برفت‌از این نشیمن فانی به آشیان وصال

51- 50. شهادت جعفر بن عقیل و عبد الرحمن ابن عقیل‌

و چون عمّ او جعفر بن عقیل بن أبی طالب برادر زاده خود را کشته و به خون آغشته دید. زار زار بگریست و از حضرت امام «علیه السلام» دستوری خواسته روی به میدان نهاد و رجزی می‌خواند که ترجمه بعضی از آن در نظم ابو المفاخر رازی این است.
قرّة العین عقیلم من و مولای حسین‌جان و دل پاک ز آلایش هر تهمت و شین
پسر عمّ من است این شه و شهزاده که هست‌قرّة العین نبی چشم و چراغ ثقلین
این حسین بن علیّ است که جبریل امین‌پرورش داد و را در حلل أجنحتین هر مبارز که به میدان آن صفدر می‌آمد، فی الحال از جان و جهان برمی‌آمد. نهال نهاد ایشان را به ضرب تیغ از بیخ برمی‌کند و به هر گوشه‌ای از کشته پشته می‌افکند. و چون آن سگان مردم خوار درمانده کارزار او شدند، به یک بار در میانش گرفته، طعن و ضرب بر او گشادند عاقبت سفینه سکینه‌اش در گرداب اضطراب و کشتی وقار و اصطبارش در غرقاب ضجرت و اضطرار افتاد و در دریای شهادت غوطه خورده، گوهر شرف به کف آورد. «رضوان اللّه علیه».
در فرقت آن نور دل و راحت روح‌جانها همه محزون شد و دلها مجروح
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:393

52. عبد الرحمن:

و چون فرزند عقیل از عقیله دنیا باز رست. برادرش عبد الرّحمن بن عقیل به میدان درآمد. کمر مردی بر میان بسته و بر مرکب تازی‌نژاد نشسته و شمشیری چون قطره آب حمایل کرده و حربه‌ای چون شعله آتش به دست گرفته.
دمادم بدان حربه مرد کش‌به مردم کشی دست می‌کرد خوش عاقبت به سهم عبد اللّه بن عروه خثعمی از جام سعادت شربت شهادت چشید. و عبد الرحمن عند الرحمن به مقعد صدق رسید «رضوان اللّه علیه».

53. شهادت محمد بن عبد اللّه بن جعفر

چون اولاد عقیل شهید شدند. نوبت فرزندان جعفر طیّار درآمد و پیش از همه محمد بن عبد اللّه بن جعفر به نزد آن سرور آمد و گفت ای شهباز بلند پرواز اوج ولایت.
و ای عنقای دلربای جانفزای قاف قرب و هدایت، مرا دستوری ده که آرزوی من آن است و مدّعای خاطر فاترم. چنان که پیش از آنکه با جدّ پاکیزه سرشت در فضای خوش هوای بهشت طیران کنم و به بال شهادت روی به آشیانه سعادت آورم چنانچه مرغ دانه بر می‌چیند دانه وجود این جغد صفتان ویرانه أدبار و بوم سیرتان، آشیانه إنکار و استکبار را به منقار کارزار، از عرصه زمین برچینم. امام حسین او را اجازت داد و محمد روی به میدان نهاد و رجزی آغاز کرد. نور الأئمّه آورده که ترجمه رجز او این است که ای اهل کوفه و نااهلان شام.
با شما کارزار خواهم کردبر شما کار، زار خواهم کرد
وز برای دل حسین علی‌جان خود را نثار خواهم کرد
تا کنم دست ظالمان کوتاه‌پا به حرب استوار خواهم کرد
کین خود، از شما بخواهم خواست‌سرّ دل آشکار خواهم کرد
شکوه در پیش جعفر طیّاراز شما بی‌شمار خواهم کرد حرب می‌کرد و روی میدان از مغز دلیران چرب می‌کرد. تا به آخر به جانب آشیان
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:394

قدس، پرواز نمود و مرغ روح مقدّسش در حوصله مرغان سبز بال بهشت آرام یافت.
علیا مخدره زینب خاتون خواهر امام حسین «علیه السلام» در فراق فرزند دلبند خود بنالید. و امام «علیه السلام» او را تسلّی داده خاموش گردانید.

54. شهادت عون بن عبد اللّه:

امّا برادر محمّد که عون بن عبد اللّه بود، چون برادر را کشته دید بی‌اختیار خود را در میان کشندگان افکند. قاتل برادر را دید بر زبر سر وی ایستاده، اوّل به یک ضرب کار او را ساخته نزد حضرت امام «علیه السلام» آمده عذر خواهی نمود که ای خال بزرگوار از فراق برادر بی‌خود بودم و از حضرت شما استجازه ننمودم حالا کرم نمائید و مرا اجازت فرمائید امام حسین «علیه السلام» او را پیش طلبیده در کنار گرفت و وداع فرموده دستوری داد و عون به معرکه درآمده، رجزی می‌خواند که ابو المفاخر ترجمه رجز او را بر این وجه آورده است:
مائیم به قوّت عیانهابرخاسته از ره گمانها
در معرض رغبت شهادت‌بر دست نهاده نقد جانها
چون أختر تیغ زن کشیده‌در دیده اهرمن سنانها
ای قبله طراز دین تازی‌ما طایفه، نیستیم از آنها
کز خدمت او ملول گردیم‌ور زیر و زبر شود جهانها
یا بفروشیم حاش للّه‌وصل تو به اصل خان‌ومانها به کینه برادر مبارز می‌خواست و به تیغ فولاد شاخ حیات درخت نهاد ایشان را می‌شکافت عاقبت از سر زندگی عارتی برخاست و منزل «بل أحیاء عند ربّهم» را به قدم مکرّم خود بیاراست «رضوان اللّه علیه».

58- 55. ذکر شهادت عبد اللّه بن حسن علیهما السلام با سه تن از غلامان:

و بعد از شهادت خواهرزاده‌های آن امام مظلوم، نوبت به برادرزادگان مهموم و مغموم رسید. اوّل عبد اللّه بن امام حسن که جوانی بود نوخاسته و همچو ماه ناکاسته و
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:395

سرو آراسته پیش عمّ عزیز خود آمد و گفت ای خلاصه خاندان رسالت و امامت و نقاوه دودمان ولایت و کرامت، مرا دستوری ده، که طاقت فراق خویشان ندارم و بار مهاجرت ایشان را تحمّل نمی‌آرم امام حسین گفت: آه! تو را چگونه اجازت حرب دهم، که تو مرا یادگار برادری، و نزدیک من با جان شیرین برابری عبد اللّه امام را سوگند داد و اجازت حرب یافته روی به میدان نهاد و گفت.
إن تنکرونی فأنا فرع الحسن‌سبط النّبی المصطفی و المؤتمن و ابیات ابو المفاخر در ترجمه رجز او این است و چه زیبا گفته:
خواجه هر دو جهان جدّ من است‌جدّ دیگر ولی ذو المنن است
پدر محترم محتشمم‌نور بینائی زهرا حسن است
وین شهنشاه گرانمایه حسین‌هادی راه حقّ و عمّ من است
نایب ذی المنن است، اندر دین‌آنکه امروز، امام ز من است
طایر قدسم و عمّ پدرم‌شهره طیّار مرصّع بدن است
تو چه مرغی و تو را خارجیان‌روش و پرورش اندر چه فن است
حاصل عمر شما اهل نفاق‌طاعت و پیروی أهرمن است
روز رفتن به سقر کار شماست‌جان ربودن ز بدن، کار من است راوی گوید: که چون عبد اللّه به میدان آمد به طلب مبارز توقّف نکرد و از گرد راه روی به قلب لشکر عمر سعد نهاد و تا به نزدیک پسر سعد رسید خرمن عمر بیست و دو کس را به باد فنا برداد. عمر سعد از بیم تیغ شاهزاده عنان برتافته، در میان سواران گریخته و عبد اللّه به میدان بازگشته زمانی برآسود، آنگه مبارز طلبید چون عمر سعد دید که عبد اللّه روی به عرصه‌گاه میدان آورد، پیش صف لشکر آمد و مردان را به حرب او تحریص می‌کرد و وعده زر و خلعت و غلام و مرکب می‌داد. بختری بن عمرو شامی پیش وی آمد و گفت: ای پسر سعد دعوی سپهسالاری لشکر می‌کنی؟ و داعیه سالاری و سرداری سپاه داری؟ نیک می‌گریختی از بیم تیغ این جوان هاشمی. عمر سعد خجل زده شد و گفت ای بختری جان عزیز است و عمر بی‌عوض، اگر نگریختمی جان از کف او
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:396

نبردمی و عمر عزیز را وداع کردمی و اگر خواهی که راستی سخن مرا بدانی، اینک این پسر در میدان ایستاده و دیده انتظار در راه مبارز نهاده، برو تا دستبرد هاشمیان بینی، و از درخت کارزار و نهال حرب و پیکار ایشان میوه ناکام و بی‌فرجامی چینی.
سرو تاجی از دعوی آویختی‌به ناموس رنگی برانگیختی
برو تا ببینی که این مرد کیست‌بدانی که انجام این کار چیست
چو آنجا رسی بر تو کین آوردز تندی گره بر جبین آورد
چنانت دهد مالش از تیغ تیزکه یا مرگ خواهی ازو یا گریز بختری از سخن عمر سعد منفعل شده و آتش غضبش مشتعل گشته باز پانصد سوار که خاصّه او بودند روی به عبد اللّه آوردند و از صف سپاه امام حسین «علیه السلام» محمّد بن انس و اسد بن ابی دجانه و پیروزان غلام امام حسن «علیه السلام» به مددکاری شاهزاده آمدند و پیروزان خود را در پیش افکنده، در برابر بختری درآمد و بختری از غایت خشم بر پیروزان حمله کرد و پیروزان نیز با او درآویخت. عبد اللّه بن حسن بر غلام خود بترسید، نیزه در ربوده، روی بدان سواران نهاد و اسد و محمّد انس در عقب وی حمله کردند پیروزان چون دید که شاهزاده حمله کرد، او نیز از بختری برگشته با ایشان متّفق شد. به یک حمله آن پانصد مرد را برداشته می‌دوانیدند تا به قلبگاه لشکر رسانیدند. شبث بن ربعی با پانصد سوار از صف لشکر جنبیده بانگ بر بختری زد که شرم نداری که با این همه مردان کاری از پیش چهار تن روی به گریز می‌آری؟ پس او را با لشکر او بازگردانید و خود نیز با پانصد سوار حمله کرده گرداگرد آن چهار مبارز را فرو گرفتند عبد اللّه روی به شبث آورد و محمّد و اسد با وی بودند اما پیروزان دیگر باره بر بختری حمله آورد و لشکر او را زیر و زبر گردانید.
از عمر سعد علیه اللعنه منقول است، که گفت: من در آن روز حرب پیروزان را تفرّج می‌کردم و سوگند به خدای که اگر یک شربت آب یافتی همه لشکر، ما را کفایت کردی، از غایت شجاعتی که داشت و من می‌شمردم صد و سی کس را به نیزه و بیست کس را به شمشیر هلاک گردانید.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:397

راوی گوید: که پیروزان از بسیاری حرب کوفته شده برگشت تا به ملازمت امام حسین «علیه السلام» رود، که عثمان موصلی از قفای او درآمد و بی‌خبر نیزه‌ای بر کمر وی زد که از پشت اسب درافتاد و اسب رم کرده، روی به صحرا نهاد، لیکن پیروزان چون پیاده بماند نیزه بیفکند و سپر در سر کشیده تیغ از نیام برآورد و با آن مدبّران درآویخت. امّا اسد بن ابو دجانه چون پیروزان را پیاده دید بانگ بر مرکب خود زده حمله کرد و از حلقه‌ای که گرد پیروزان زده بودند چهارده کس را به قتل آورد و باقی در رمیدند و اسد نزدیک پیروزان آمد و گفت ای برادر جهد کن و بر اسب من نشین و پیروزان خواست که سوار شود که ناگاه مخالفان از چهار سوی ایشان درآمده، آغاز حرب کردند و أسد پیروزان را بگذاشت و پیش ایشان بازشد و دست به حرب بر گذاشت و در اثنای محاربه بختری از دست راست اسد درآمد و نیزه‌ای بر پهلوی وی زد که سر سنان از پهلوی دیگر بیرون شد و نیزه از دست اسد بیفتاد و خواست که تیغ برکشد دستش کار نکرد ازرق بن هاشم درآمد و به یک ضرب کار اسد را تمام کرد اما عبد اللّه بن حسن با شبث ربعی درآویخته بود و در اثنای گیرودار هفده زخم بر وی زده بودند عاقبت بکوشید تا آن قوم از وی گریزان شدند و چون دید که آن لشکر نحوست اثر، گرد پیروزان و اسد فرو گرفته‌اند، به جانب ایشان تاخت و در محلی رسید که اسد شهید شده بود عبد اللّه درآمد و قاتل اسد را به یک طعن نیزه، هلاک کرد و بختری را مجروح گردانید لشکر از وی در رمیدند و او پیش آمد پیروزان را دید افتاده، دست دراز کرد و او را از زمین در ربود و در پیش زین گرفته روان شد و اسب عبد اللّه چون قدمی چند برفت فرو ماند چه فزون از صد چوبه تیر برو انداخته بودند و اسب او تشنه و گرسنه بود و بسیاری بهر جانب دویده حالا که دو تن برو سوار شدند طاقت نیاورد و بایستاد عبد اللّه پیاده شد و پیروزان را از اسب فرو گرفت. عمّش عون بن علی چون وی را پیاده دید مرکب به تاخت و جنیبتی بیاورد تا عبد اللّه سوار شد و بازوی پیروزان را گرفته بدست عون داد عون خاست که به راه درآید پیروزان بیفتاد و جان به حقّ تسلیم کرد. «رضوان اللّه علیه» و عبد اللّه به گریه درآمد و عون نیز گریان گردیده بر فوت او دریغ می‌خوردند.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:398

از غم و حسرت یاران وفادار دریغ‌ترک احباب گرفتند به یک بار دریغ!
با لب تشنه به خون غرقه برفتند افسوس‌ما بماندیم به صد حسرت و تیمار دریغ! دیگر بار شاهزاده مؤتمن، اعنی عبد اللّه بن حسن، دست توکّل در حبل المتین حسبی اللّه استوار کرد. و پای در رکاب و ما توفیقی الّا باللّه آورده دل از دنیا و ما فیها برداشت و عنان اختیار به قبضه ارادت آفریدگار بازگذاشت.
روان کرد رخش عنان تاب رابرانگیخت چون آتش آن آب را و روی به لشکر مخالف آورده، مبارز طلبید و هیچ کس را داعیه حرب او نشد و هر چند عمر سعد مبالغه می‌کرد کسی سخن او را نمی‌شنید. پسر سعد در غضب شده لشکر خود را دشنام می‌داد و نفرین می‌کرد. یوسف بن الأحجار اسب فرا پیش راند که یا بن سعد منشور ملک ری تو گرفته‌ای، و علم سپهسالاری تو برافراشته‌ای، چرا خود پیش نمی‌روی؟ و ما را نکوهش می‌کنی؟ عمر سعد جواب داد، که مرا امیر جلیل نفرموده که به خود حرب کنم بلکه این لشکر را در فرمان من کرده تا ایشان را به حرب فرستم پس تو را فرمان من باید برد، نه مرا فرمان تو برو و به این پسر حرب کن و اگر نه از تو شکایت پیش پسر زیاد کنم یوسف بن الاحجار بترسید و مرکب برانگیخته به مصاف عبد اللّه آمد و از گرد راه نیزه حواله سینه عبد اللّه کرد شاهزاده طعنه او را رد کرده نیزه‌ای بر حلقومش زد که سر سنان از قفایش آشکارا شد و آن شقّی نگونسار از مرکب درافتاد و جان بداد.
پسرش طارق بن یوسف چون حال پدر بدین گونه مشاهده کرد، روی به مصاف عبد اللّه آورد و زبان به بیهوده گشاده و رسم حیا و ادب بر یک طرف نهاده دشنام می‌داد و سخنان ناسزا می‌گفت. عبد اللّه را طاقت طاق شد. به نیزه بر طارق حمله کرد و طارق به سبک‌دستی تیغ براند و نیزه عبد اللّه را بدونیم کرد و خواست که همان تیغ را بر عبد اللّه فرود آرد، که عبد اللّه مرکب بتازید و سر دست او را با تیغ در هوا بگرفت و چنان دستش را برتافت که استخوان ساعدش درهم شکست و تیغش بیفتاد عبد اللّه بدست دیگر کمرش بگرفت و بهر دو دست از خانه زینش در ربوده چنان بر زمین زد که همه استخوانهایش خرد شد و این طارق را ابن عمّی بود نامش مدرک بن سهل، از کشتن پسر
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:399

عمّ، غبار الم و غم بر دلش نشسته، به میدان آمد و فحش بسیار نسبت به حیدر کرّار و فرزندان نامدار او که خلاصه ابرارند، بگفت. عبد اللّه را تحمل نمانده در تاخت تیغی محرّف برو فروآورد که سر و هر دو دست و یک نیمه از تنش بر زمین افتاد. و بعضی از بدن ناپاکش بر زین بماند، شاهزاده درآمد و پایش بگرفته از اسب دور انداخت و از مرکب خود فرود آمده بر آن مرکب گرانمایه تازی سوار شد و مبارز طلبید لشکریان از ضرب تیغ او هراسان شده سر در پیش انداختند و هول و هیبتی از وی در دل دشمنان افتاد. عبد اللّه چون دید که هیچ مبارز به میدان او نمی‌آید دلتنگ شده خواست که خود را بر سپاه دشمنان زند، ناگاه نیزه‌ای قوی در آن صحرا افتاده دید فی الحال در ربوده گرد سر بگرداند و روی به میمنه لشکر نهاد و صف ایشان را از جای برکند و دوازده کس را به طعن نیزه بیفکند و برگشته نزدیک امام حسین «علیه السلام» آمد و گفت: یا عمّاه! العطش! حضرت امام حسین «علیه السلام» فرمود که ای روشنائی دیده عمّ! و «ای بهجت‌افزای سینه پرغم» حالی جدّ و پدرت تو را آب خواهند داد و مرحم راحت بر جراحته ای دل تو خواهند نهاد پس عبد اللّه بدین بشارت مسرور گشته روی به میدان نهاد قرب پنج هزار مرد به یک بار بر او حمله کردند و به تیر و تیغ و نیزه و سنان و ناوک و زوبین و خنجر، زخم بر وی می‌زدند، تا از کار بازماند و حمله کرده خواست که به یک طرف بیرون رود نگذاشتند. عبّاس بن علی «علیه السلام» که علمدار لشکر امام بود، علم را بدست علی اکبر داد و خود با برادرش عون بن علی به مدد عبد اللّه آمده او را از میان لشکر بیرون آوردند و عبد اللّه زخم بسیار خورده بود و آهسته می‌راند ناگاه نبهان بن زهیر از عقب وی درآمد و ضربی میان دو کتف وی زد چنانچه آن جناب از مرکب در افتاد و بدان افتادن قدم در عالم قدس نهاد «رضوان اللّه علیه» عباس بازنگریست و آن حال مشاهده نمود درتاخت و به یک ضرب تیغ سر نبهان را، ده گام دور انداخت پسرش حمزة بن نبهان خواست که نیزه بر عبّاس زند که عون بن علی پیشدستی کرده به تیغ تیز دست و نیزه حمزه را بینداخت و عباس به تیغ دیگر کار آن ناتمام را تمام ساخت و عبد اللّه را برداشته پیش خیمه امام حسین «علیه السلام» آورد مخدّرات اهل بیت را دل
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:400

بر جوانی و جمال وی می‌سوخت و مادرش به آه گرم شعله سینه‌سوز برمی‌افروخت.
از باغ ناز رفتن سروی، چنین دریغ‌گنجی چنین نهفته به زیر زمین دریغ افسوس از آن نهال گلشن کامرانی که در اوّل نوبهار جوانی به خزان اجل پژمرده شد و دریغا از آن چشمه آب زندگانی که از هبوب صرصر اجل، ناگهانی چون نفس زمهریر به باد دی، افسرده گشت.
دردا که دل از حادثه غمناک افتاددر دیده ز سیل اشک خاشاک افتاد
نوباوه باغ عمر از شاخ امیدبی‌آنکه رسیده بود، بر خاک افتاد

59. ذکر شهادت قاسم بن امام حسن (ع):

راوی گوید که: چون قاسم بن حسن «علیه السلام» چهره برادر خود را که گل بوستان ناز بود، به حار آن حادثه جانگداز. خراشیده دید، آه از نهاد او برآمده پیش عمّ بزرگوار خود آمده. گریان و دلی از آتش حسرت بریان و گفت ای سیّد و امام جهان! مرا دیگر طاقت مفارقت اقربا نمانده است، و زمانه از سریر بهجتم بر خاک اندوه و مصیبت نشانده است دستوری ده تا کینه برادر بازجویم و سؤال أهل ضلال را به تیغ زبان سنان جواب گویم امام حسین «علیه السلام» گفت: ای جان عمّ! تو مرا از برادر یادگاری و در این صحرا أنیس دل فکاری، من تو را چگونه اجازت دهم و داغ فراق تو بر سینه پرغم نهم مادر قاسم نیز از خیمه بیرون دوید و دامن قاسم بر دست پیچیده فریاد برکشید.
ای بدلم گرفته جا، لطف کن از نظر مرومرهم سینه چون توئی، مرهم دیده هم تو شو القصّه، قاسم اجازت حرب نیافت، و برادران امام حسین «علیه السلام» تهیه اسباب حرب می‌کردند، قاسم به خیمه درآمده سر به زانوی اندوه نهاد، ناگاه یادش آمد که پدرش تعویذی بر بازوی وی بسته بود و فرموده که در محلّی که اندوه بسیار و ملال بیشمار بر تو غلبه کند این تعویذ را باز کن و بر خوان و بدانچه در آنجا نوشته است عمل نمای، قاسم با خود گفت: تا من بوده‌ام مرا چنین حال نیفتاده و بدینسان ملامتی دست نداده، بیا تا تعویذ را بخوانم و مضمون آن را بدانم، پس آن تعویذ را از بازو باز کرد و
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:401

بگشاد دید که امام حسن «علیه السلام» به خطّ مبارک خود نوشته است که ای قاسم وصیّت می‌کنم تو را که چون برادرم و عمّت امام حسین «علیه السلام» را بینی که در صحرای کربلا بدست شامیان دغا و کوفیان بی‌وفا، گرفتار شده زنهار که سر خود در قدم وی اندازی و جان خود را روان در بازی و هر چند تو را از مصاف بازدارند تو مبالغه نمائی و در الحاح و ابرام افزائی که جان فدای حسین کردن مفتاح باب شهادت و وسیله ادراک اقبال و سعادت است.
کدام کشته عشق وی است رو بر خاک‌که جان غرقه به خونش غریق رحمت نیست قاسم که این وصیّت‌نامه فروخواند از شادی ندانست که چه کند؟ زود از جای بجست و به خدمت امام پیوست و آن نوشته را بوسیده بدست آن حضرت داد چون شه شهیدان آن مکتوب را بدید آه سوزناک از جگر برکشیده زار زار به نالید و گفت ای جان عمّ این وصیّت پدر است نسبت به تو و می‌خواهی که بدین وصیّت کار کنی و مرا نیز درباره تو وصیّت دیگر فرموده و من نیز داعیه دارم که آن را به جای آرم بیا ساعتی بدین خیمه در آئیم و بدان وصیّت قیام نمائیم، پس دست قاسم گرفته به خیمه درآورد و برادران خود عون و عبّاس را طلبید و مادر قاسم را گفت که جامه‌های نو در قاسم پوشان، و خواهر خود زینب را گفت بیار عیبه برادرم حسن را که فی الحال بیاوردند و در پیش وی حاضر کردند سر عیبه را بگشاد و دراعه امام حسن «علیه السلام» و یک جامه قیمتی خود در قاسم پوشانید و عمامه زیبا بدست مبارک خود بر سر وی بست، و دست دختری که نامزد قاسم بود گرفته گفت ای قاسم این امانت پدر توست که به تو وصیّت کرده تا امروز نزدیک من بود اکنون بستان پس دختر را با وی عقد بست و دستش بدست قاسم داد و از خیمه بیرون آمد. «1»
قاسم از یک جانب دست عروس گرفته در وی می‌نگریست و سر در پیش می‌انداخت که ناگاه از لشکر عمر سعد آواز آمد، که هیچ مبارز دیگر مانده است؟ قاسم
______________________________
(1)- یعنی به وصیّت عمل باید کرد حتّی وصیّت به عروسی در چنان حال نامناسب و لو مستحبّ باشد. داستان عروسی قاسم (ع) از ابعاد مختلف مخدوش می‌باشد. (عقیقی).
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:402

دست عروس را رها کرد و خواست که از خیمه بیرون آید عروس دامنش بگرفت و گفت که ای قاسم چه خیال داری و عزیمت کجا میکنی؟
بگو کز بر من، چرا می‌روی‌مرا می‌گذاری کجا می‌روی؟ قاسم گفت: ای نور دو دیده، عزم میدان دارم و همّت بر دفع دشمنان می‌گمارم.
دامنم را رها کن که عروسی و دامادی ما به قیامت افتاد.
غباری بر دمید از راه بیدادشبیخون کرد بر نسرین و شمشاد
برآمد ابری از دریای اندوه‌فرو بارید، سیلی کوه تا کوه
ز روی دشت بادی تند برخاست‌هوا را کرد با خاک زمین راست
رسید از عالم غیبی ندائی‌ندای نه صدای آشنائی
که احسنت! ای زمان و ای زمین زه‌عروسان را به دامادان چنین ده عروس گفت: که ای قاسم می‌فرمائی که عروسی ما به قیامت افتاد. فردای قیامت تو را کجا جویم و به چه نشان بشناسم؟ گفت مرا به نزدیک پدر و جدّ طلب کن، و بدین آستین دریده بشناس پس دست فراز کرد و سر آستین بدرید و غریو از اهل بیت برآمد.
قاسما! این چه ظلم و بیدادیست‌این نه آئین و رسم دامادیست امّا چون حضرت امام حسین «علیه السلام» دید، که قاسم به مصاف می‌رود گفت ای جان عمّ، به پای خود به گورستان می‌روی؟ بدین گونه نتوان رفت دست کرد و گریبانش چاک زد و هر دو سر دستارش به جانب رویش فرو گذاشت و لباس به شکل کفن در پوشانید و تیغ خود به دست وی داد و به میدانش فرستاد. و قاسم روی به معرکه نهاد آغاز رجز کرد و ترجمه بعضی از ابیات رجز او در منظومات ابو المفاخر بدین منوال ایراد نموده است.
دل خریدار جاه خواهم کردجان فدا بهر شاه خواهم کرد
با اساس و لباس دامادی‌عزم ترتیب راه خواهم کرد
بسم مرکب و سر نیزه‌ماه و ماهی تباه خواهم کرد
آب هندی و باد تازی رابه شهادت گواه خواهم کرد
بلبل آئین به نغمه‌های حزین‌بانگ وا سیّداه، خواهم کرد
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:403

کبریا را کفیل خواهم ساخت‌مصطفی را پناه خواهم کرد
با بتول و علی شکایت قوم‌در حریم إله، خواهم کرد طرید می‌کرد و جولان می‌نمود و مبارز طلب می‌فرمود. تا بسیار سر از تن بربود و بسیاری دلیران را از جان برآورد و هیچ مبارز دیگر آهنگ حرب وی نمی‌کرد، قاسم در برابر قلب لشکر مخالف آمد و عمر سعد را آواز داد که ای جفا کار بی‌وفا! و تیره روزگار دور از صفا! بسی برادران و هواداران و یاران و محبّان امام حسین (ع) را شهید کردی و از خویشان و اقربای وی دمار برآوردی اندک جمع پریشان حال مانده‌اند، آخر وقت نشد که دست از ما بازداری و با این مدبّران روی به کوفه آری و ما را با این تشنگی و بی‌برگ بگذاری و از آن چه کرده‌ای نادم و پشیمان گردی؟
دگر به صید حرم تیغ برمکش، زنهار!وز آنچه با دل ما کرده‌ای پشیمان باش عمر سعد جواب داد که شما را وقت نیامد که از سر نافرمانی درگذرید و به عاقبت حال خود در نگرید و در سلامت بر خویش بگشائید و به بیعت یزید و متابعت پسر زیاد درآئید. قاسم بر وی و امرای وی لعنت کرد و گفت: ای شقی، دین را به دنیای دنی فروخته‌ای و متاع امانت را به آتش خیانت سوخته. بدین عجوزه غدّار فریفته گشته‌ای و قباله خواستگاری او بدست غرور نوشته‌ای و ندانسته‌ای که او به عقد هر که درآید دو سه روزی با او بیشتر نیاید.
جمیله ایست، عروس جهان ولی هشدارکه این مخدّره در عقد کس نمی‌آید ای عمر، امروز اسب خود را آب داده‌ای؟ گفت: آری اوّل آب داده‌ام بعد از آن بر نشسته، قاسم گفت: «ویلک یا بن سعد» وای بر تو ای پسر سعد دعوی مسلمانی می‌کنی اسب را سیراب می‌داری و شهسواران میدان امامت و ولایت را تشنه می‌داری عورات و اطفال اهل بیت را از تشنگی جان به لب رسیده و تو آب از ایشان بازمی‌گیری و پند مذکّر را «اذکر کم اللّه فی اهل بیتی» نمی‌پذیری؟ آخر از تشنگی قیامت براندیش و از شرمندگی در پیش ساقی کوثر یاد کن آتش در دل عمر سعد افتاده و جوی آب از چشمه چشم روان کرد و چون از خاکسری نقد دین بر باد فنا داده بود، این سخن را هیچ جواب
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:404

نداد امّا شمر روی به سپاه خود کرد که این سوار را می‌شناسید قاسم بن حسن است که در روز رزم اگر شمشیر الماس فعل زمرّدفام ببیند آن را لب لعل خوبان طراز پنداشته به بوسه کاری آن میل کند و اگر تاب و پیچ کمند به نظر وی درآید، آن را حلقه چین زلف ماه رخان خطا انگاشته، به دست و بازو به آن رغبت نماید.
سپاه ار چه باشد جهان در جهان‌نترسد ز حرب کهان و مهان شما یکان‌یکان پیش او مروید و تدبیر آن کنید که او را در میان گیرید، لشکر مخالف ترسان و هراسان عزم آن کردند که روی به قاسم آرند و قاسم از آن حال بی‌خبر بود، چون دید که مبارز پیش وی بیرون نمی‌آید، روی به خیمه عروس نهاد چون به در خیمه رسید او از دختر امام حسین شنید که در مفارقت او می‌نالید و اشک حسرت از دیده بر چهره می‌بارید قاسم نیز بسیار آرزومند ملاقات وی بود، کلمه‌ای بدین مضمون ادا می‌فرمود.
برون آ اندکی جانا که بسیار آرزو دارم‌وداع عمر نزدیک است، دیدار آرزو دارم عروس آواز قاسم شنید و از خیمه بیرون دوید و گفت.
خوش آمدی ز کجا می‌رسی بیا بنشین‌بیا که می‌دهمت بر دو دیده جا بنشین قاسم از مرکب فرود آمده نزدیک وی رفت و گفت: ای دختر عمّ! و ای انیس دل پرغم، جای نشستن و مجال سخن در پیوستن نیست. که سپاه خصم خیرگی و چیرگی می‌نمایم. می‌خواهم که به صولت تیغ آبدار، آتش جرأت ایشان را فرونشانم و حقّا که به اختیار از تو مفارقت نمینمایم.
ز دیدار توام دوری ضرورت می‌شودور نخواهد هیچ موجودی که جان از تن جدا باشد پس قاسم او را وداع فرمود و عزیمت مراجعت به میدان حرب نمود و از زبان عروس این نکته به گوش هوش داماد می‌رسید.
بازم ز دیده‌ای، گل خندان چه می‌روی‌چاکم چو گل فکنده به دامان چه می‌روی
سَروی و جای سرو به جز جویبار نیست‌از جویبار دیده گریان چه می‌روی! امّا چون قاسم دیگر باره به میدان آمد و مبارز طلبید هیچ‌کس اجابت نکرد. شعله آتش قهرش زبانه زدن گرفت و چهار بار خود را بر میمنه و میسره و قلب زده، بسی
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:405

دلیران را با خاک یکسان کرد و هر بار که از تاختن فارغ می‌شد به معرکه می‌آمد و مبارز می‌خواست و در این نوبت که قاسم طلب مبارز کرد عمر سعد ازرق دمشقی را که سپهسالار بعضی از لشکر شام بود بخواند پس گفت: ای ازرق، هر سال از یزید ده هزار دینار میستانی. و طنطنه شجاعت باسماع دلاوران شام و عراق می‌رسانی چرا بیرون نمی‌روی و کار این جوان را فیصل نمی‌دهی؟ ازرق گفت ای عمر این سخن از تو غریب است کسی را که در ولایت مصر و شام با هزار سوار برابر گرفته باشد به حرب کودکی می‌فرستی و می‌خواهی که نام و ناموس مرا در هم شکنی؟ مرا ننگ آید با وی محاربه کردن. عمر سعد بانگ بر او زد که ای مدبّر زبانت لال باد این پسر حسن مجتبی است و نبیره حضرت مصطفی است و فرزند زاده شیر خدا است به خدای، که اگر ضرورت تشنگی و درماندگی نبودی او را عار آمدی که با ما سخن گفتی. برو و بهانه میار، تا نزد یزید محترم و پیش پسر زیاد محتشم گردی.
ازرق گفت: اگر اعضای مرا ریزه ریزه سازند، به حرب وی بیرون نروم امّا چون مبالغه داری مرا چهار پسر است همه شجاع و دلاور، یکی را بفرستم تا به میدان رفته سر وی را بیاورد و دل تو را از این اندیشه فارغ دارد. پس پسر مهتر را بخواند و از مرکب خود فرود آمده او را سوار کرد و شمشیر خود در میان وی بست پسر أزرق با زره تنگ حلقه و خود فولادی و صاعین و ساعدی زرّین روی، به میدان نهاد. کمر از زر سرخ بر میان بسته و نیزه خطی هجده ذرع در دست گرفته به آراستگی تمام به جولان درآمد و بر قاسم حمله کرد. قاسم که او را بدان شکوه و آراستگی بدید به مقدار ذره‌ای نیندیشیده بانگ بر مرکب زد و پیش حمله او بازرفته نیزه حواله سینه او کرد وی سپری از فولاد به پیش روی آورد و نیزه قاسم بر سپر آمد و سنانش بشکست قاسم را خشم گرفته نیزه بیفکند و تیغ برکشیده به وی درآمد و او نیز نیزه بینداخت و تیغ از نیام برآورده حواله قاسم کرد قاسم سپر پیش آورد تیغ پسر ازرق سپر قاسم را دو نیمه ساخت و پشت دست قاسم مجروح گشت امّا محمّد انس از لشکرگاه امام حسین «ع» دید. که قاسم سپر ندارد از جای برجست و سپری محکم فراخ دامن به وی رسانید دید. که قاسم را بر پشت دست
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:406

زخمی رسیده، قدری از عمّامه دریده، بر آنجا بست و ملول شده به لشکرگاه بازگردید و قاسم سپر در دست گرفته آهنگ خصم خود کرد.
پسر ازرق دیگر باره تیغ برآورد، تا بر قاسم زند. اسبش به سر درآمد و از پشت مرکب درافتاده سرش برهنه شد و بر سر موی دراز، داشت قاسم از پشت مرکب دست ببازید و موی او را بر دست پیچیده، مرکب برانگیخت و او را از روی زمین دور برده، گرد میدان بگردانید پس از دست بیفکنده مرکب بر او دوانید. چنانکه همه اعضایش در هم شکست پس تیغ او را که بس گرانمایه و قیمتی بود برداشت و نیز در ربود. و بایستاد و مبارز طلبید. أزرق چون نگاه کرد بدان زاری و خواری کشته شد. دود حسرت از کاخ دماغ او متصاعد شد زار زار به گریست پسر دوّم چون دید که پدرش می‌گرید.
اجازت ناخواسته به میدان رفت و گرد قاسم گردیدن گرفت و گفت ای بی‌رحم، بکشتی جوانی را که همه ولایت شام نظیر نداشت قاسم گفت: یا عدوّ اللّه! هم اکنون تو را به برادرت در رسانم و درآمد و نیزه بر پهلوی او زد که از دیگر جانب بیرون رفت. پس دیگر بار مبارز طلبید برادر سوّم که آن صورت بدید جامه بدرید و خاک بر سر کرده بخروشید و نزدیک پدر آمده دستوری طلبید پدر وی را بغایت دوست می‌داشت و اجازت نمی‌داد وی به گفتار پدر التفات نکرده بانگ بر مرکب زد و نفرین کنان در برابر قاسم آمد، قاسم چون سخن بیهوده او استماع نمود نیزه‌ای بر شکمش زد که از پشتش بیرون آمد ازرق دید که دیگر پسرش نیز کشته شد از اسب فرود آمده خاک بر سر می‌کرد و سلاح بر خود می‌آراست به عزیمت آنکه به حرب قاسم بیرون آید. پسر چهارم نگاه کرد و پدر را بدان حال دید از پدر هیچ نپرسیده بانگ بر اسب زد و در برابر قاسم آمده آغاز دشنام کرد. قاسم به جواب او التفات ننمود و آهنگ حرب او فرمود.
پسر ازرق نیزه حواله قاسم کرده، شاهزاده تیغی که در دست داشت بزد و دست راست او را با نیزه قلم کرد آن مدبّر برگشته روی به هزیمت نهاد و خون از وی می‌رفت.
چون نزدیک لشکر خود رسید از اسب درافتاد و جان بداد امّا چون ازرق، چهار پسر خود را کشته دید جهان روشن، بر چشم وی تاریک گردید. از غایت خشم، سلاح بر
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:407

خود راست کرده بر مرکب تازی‌نژاد سوار گردید چنان مرکبی که به آهن خائی و گرم روی با آتش رضیع اللبان بودی و از تیزگامی و خوش خرامی، با باد شریک العنان بودی.
ز نعل او همه روی زمین گرفته هلال‌ز گوش او همه روی هوا گرفته سنان
نه در مفاصل او سستی ز تاب رکاب‌نه در طبیعت او، نفرتی ز باد عنان و آهنگ میدان کرده، در مقابل بایستاد و گفت: ای بی‌رحم سنگدل بی‌انصاف، چهار پسر مرا کشتی. که در تمام عراق و شام ایشان را مثل و مانند نبود قاسم فرمود: که، چه غم ایشان می‌خوری، هم اکنون تو را بدان منزل رسانم که ایشان نزول کردند امّا چون امام حسین «علیه السلام» دید که ازرق ملعون در برابر قاسم درآمد بر وی بترسید، چه آن مدبّر به مبارزت شهرت تمام داشت، پس امام حسین دست به دعا گشاده، نصرت قاسم از حضرت پروردگار درخواست نمود. و مردم از دور و نزدیک نظاره آن دو مبارز می‌کردند. ازرق به نیزه بر قاسم حمله کرد و قاسم حمله او را قبول نموده، در صدد رد برآمد و هر چه او می‌بست این می‌گشاد تا دوازده طعن در میان ایشان رد و بدل شد.
ازرق پلید در غضب رفته نیزه بر شکم مرکب قاسم زد و اسب از پای درآمده قاسم پیاده بماند امام حسین «علیه السلام» محمّد انس را گفت: دریاب جگرگوشه برادرم حسن را و این جنیبت به وی رسان محمد بن انس جنیبت امام حسین را به نزدیک قاسم آورد تا سوار گردید و بر ازرق حمله کرد، ازرق بر اسب گلگونی نشسته بود چون کوه پاره و بر گستوان مغربی افکنده بود، کنارهای آن بزر و سیم آراسته به پیش قاسم بازشد و سه طعن دیگر میان ایشان رد و بدل شد و عاقبت ازرق تیغ برکشید و به قاسم درآمد، قاسم نیز تیغی چون برق سوزان از نیام برآورد و چون رعد خروشان طنطنه نعره برکشید و گفت بیا تا ببینم که در چه کاری و از هنرهای مردان چه داری؟
بیا تا نبرد دلیران کنیم‌درین رزمگه جنگ شیران کنیم
ببینیم کز ما بلند کراست‌درین کار فیروزمندی کراست؟ چون ازرق در نگریست و آن تیغ در دست قاسم بدید، گفت: ای قاسم، من این تیغ به هزار دینار خریده‌ام و به هزار دینار دیگر به زهر آب داده حالا بدست تو چگونه افتاده؟
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:408

قاسم گفت: این یادگار پسر توست و می‌خواهم که تو را شربتی از این تیغ بچشانم و به فرزندانت در رسانم ای ازرق روا باشد که تو مرد سپاهی باشی همین که سوار شوی تنگ اسب را احتیاط نکنی، تا بدین زودی سست شده و نزدیک است که زین از پشت اسب در گردد. ازرق پشت خم کرد تا تنگ اسب را نگاه کند، که قاسم به تنگ وی درآمد و ضربتی بر میانش زد که چون خیار تر بدونیم شد. غریو از لشکر شام برآمد، فی الحال قاسم از مرکب فرو جسته بر اسب او سوار گشت و جنیبت امام حسین را لجام گرفته به لشکرگاه خود آورد و چون نزدیک امام رسید از مرکب پیاده شده، رکاب سعادت انتساب عمّ عالی‌جناب خود را بوسه داد و گفت یا عمّاه العطش! العطش! حقّا که اگر یک شربت آب یابم، دمار از این لشکر برآرم. امام «علیه السلام» فرمود، نزدیک شد که از دست جدّت شربت کوثر نوش کنی و این همه غمها و ألمها فراموش کنی. برو که مادرت در فراق تو می‌گرید و می‌زارد و همه اوقات به آه و ناله می‌گذارد و آتش هجرانت داغ عنا بر سینه آن نامراد نهاده و از دست شوق رخسار تابانت، ابواب حرمان بر روی آن دردمند گشاده.
خرابیهاست اندر جانش از درد فراق تودلش پیوسته می‌سوزد ز جور، اشتیاق تو قاسم رو به خیمه‌ای که مادرش و عروس در آنجا بودند روان شد. آواز مادر شنید که می‌گفت: ای فرزند ارجمند! و ای آرام دل دردمند! آخر کجائی و چرا دیدار عزیز خویش نمی‌نمائی؟
رفتی از دیده و من بی‌سر و پایم بی‌توتو کجائی که ندانم که کجایم بی‌تو؟ عروس نیز می‌نالید و اشک بر چهره می‌بارید و به صد اندوه می‌گفت:
برفت آن ماه و ما را در دل از وی صد هوس مانده‌غم هجرن او با جان شیرین هم نفس مانده قاسم که این صداها شنید خروش برکشید. مادر و عروس از خیمه بیرون دویدند و در دست و پای قاسم غلطیدند. قاسم ایشان را دلداری می‌داد و به صبر و تحمّل ارشاد می‌نمود و می‌گفت: ای عزیزان! امروز روزی است که نسیم بهجت و سرور بر ریاض قلوب و صدور نمی‌وزد و شمیم فرح و مسرت به مشام ارواح ارباب مهر و محبت
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:409

نمی‌رسد. چنین که چمن زندگانی شما را خضرت نظارت نمانده گلشن کامرانی من هم بی‌طراوت گشته است و چنانکه شما را طاقت تنهائی نیست، از من هم قوت شکیبائی کناره جسته، امّا این دوری ضروری و اضطراری است، و این مفارقت از روی بی‌اختیاری است. آب و گل را روی به میدان است و جان و دل را توجّه به جانب جانان.
ما به رفتیم و دل آواره در کویت بماندجان نماند از هجر و در دل حسرت رویت بماند
و چون قاسم عزم رفتن نمود مضمون این کلام جگرسوز و فحوای این سخن محنت اندوز، بر زبان بازماندگان از صحبت او جاری شد.
دیده از بهر تو خونبار شد ای مردم، چشم‌مردمی کن! مشو از دیده خونبار جدا امّا قاسم به میدان آمده، چشمش بر رایت ابن زیاد فتاده که بر زبر سر عمر سعد بداختر بداشته بودند عنان بدان صوب معطوف گردانیده، و همت بر نگونساری آن علم مصروف داشت و به یک بار روی به قلب آن سپاه نهاده، چشم از علم برنمی‌داشت و می‌خواست که خود را به علمدار رساند و علم را نگون‌سار گرداند. پیادگان سر راه بر وی گرفتند همین که به حرب ایشان مشغول شد، سواران به گرد وی درآمدند و تیر و نیزه و گرز و شمشیر حواله وی کردند. قاسم در دریای حرب غوطه خورده قریب سی پیاده و پنجاه سوار را بیفکند و صف سواران بر دریده، خواست که بیرون آید مرکبش را تیر باران کردند. اسب از پای درافتاد و شبث بن سعد نیزه بر سینه قاسم زد که سر سنان از پشت مبارکش بیرون آمد و قاسم در آن حرب بیست و هفت زخم خورده بود و خون بسیار از وی رفته از اسب درگشت و گفت یا عمّاه ادرکنی! آواز به گوش امام حسین «علیه السلام» رسیده مرکب در تاخت و صف پیاده و سوار را بر هم زده قاسم را دید میان خاک و خون غرق شده و شبث بر زبر سر وی ایستاده می‌خواست سر مبارکش بازبرد امام حسین «علیه السلام» ضربتی بر میان وی زد که به دونیم شد آنگاه قاسم را در ربوده، به در خیمه آورد و هنوز رمقی در تن وی باقی بود امام حسین «علیه السلام» سرش بر کنار گرفته بوسه بر رویش می‌داد و مادر و عروس آنجا ایستاده می‌گریستند قاسم چشم باز
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:410

کرده در ایشان نگریست و تبسّمی فرموده، جان به جان آفرین تسلیم کرد «رضوان اللّه علیه» و خروش از بارگاه امامت برآمد مخدّرات اهل بیت، به ناله درآمدند. مادر قاسم می‌گفت: ای مظلوم مادر، دریغ از ماه رخسارت که بر سپهر شباب رشک آفتاب عالمتاب بود پیش از آنکه عرصه جهان را به اشعّه ظهور روشن سازد به محاق فراق مبتلا گشت و افسوس از چشمه حیات فایض البرکاتت که منبع رشحات جود و جلال بود قبل از آنکه متعطشان به وادی شوق را سیراب گرداند، به خاشاک هلاک مکدّر شد.
دریغا که پژمرده شد ناگهانی‌گل باغ دولت به روز جوانی ای قاسم دیده باز کن! و دختر عمّت را ببین! ای قاسم حسرت نودامادی در دلت بماند.
با حسرت از این جهان فانی رفتی‌ناخورده بری، ز زندگانی رفتی دختر امام حسین «علیه السلام» دست در خون قاسم می‌مالید و بر سر و روی می‌کشید و زبان حالش می‌گفت:
بی‌دلانی که یارشان بکشندسرخ روئی به خون یار کنند
نو عروسان شوی کشته ولی‌سر و پا این چنین نگار کنند

60. شهادت ابو بکر بن علی (ع):

راوی گوید: «که بعد از شهادت قاسم، ابو بکر بن علی بن أبی طالب پیش امام حسین «علیه السلام» آمد و گفت: ای برادر مرا دستوری ده، تا کینه خویشان از این بدکیشان بازخواهم امام حسین «علیه السلام» فرمود: که آه شما یک یک می‌روید و مرا به که می‌گذارید؟ ابو بکر گفت: ای برادر، مدّتی است که می‌خواهم تحفه‌ای به خدمت آرم و ندانستم که تحفه‌ای که لایق این حضرت باشد کدام است امروز می‌بینم که هیچ تحفه لا یقتر از جان نیست، می‌خواهم این تحفه نثار قدم ملازمان کنم.
امروز که یار من مرا مهمانست‌بخشیدن جان و دل مرا پیمانست
دل را خطری نیست سخن در جانست‌جان افشانم که روز جان افشان است پس امام شرف اجازت ارزانی فرمود و ابو بکر به میدان آمده، طرید کرد و جولان
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:411

نمود و به چوگان مبارزت، گوی سر مبارزان می‌ربود و رجزی می‌خواند که ترجمه بعضی از ابیات آن را ابو المفاخر رازی به این وجه آورده:
شاه و برادر منست، اختر آسمان دین‌مهتر و بهتر زمان، قبله و قُدوه زمین
لاله روضه صفا، گلبن باغ اصطفاچشم و چراغ مصطفی، میر و امام راستین
گوهر کان اجتبا، مهر سپهر اهتدی‌طرّه نشان طا و ها، چهره‌گشای یا و سین
من نه برادر ویم، خادم و چاکرویم‌پیش دو دیده شما، خارجیان تیره دین
در گذر مخاصمت، صاعقه اجل کمان‌بر فلک مقاومت، مشتری زحل کمین
تحفه جان و دل به کف، آمده‌ام به درگهش‌دیده و رخ بر آستان، تیغ و کفن در آستین امام حسین «علیه السلام» او را به دعا و آفرین می‌نواخت و او بر مرکب تازی که در تندی برابر، و باد سبق بردی. در تیزروی پیک سبک پای وهم را مانده کردی.
به گرمی چو آتش به نرمی چو آب‌گرو برده از آهوان در شتاب به هر طرف میتاخت و رایت شجاعت بدست جرأت می‌افراخت، و عرصه میدان را از نامردان تهی می‌ساخت. تا وقتی که نقد جان بر سر بازار شهادت درباخت. «رضوان اللّه علیه».
راوی گوید: که ابو بکر را بیست و یک زخم رسیده بود و آخر به طعن نیزه قدامه موصلی و گفته‌اند به زخم تیر عبد اللّه بن عقبه غنوی یا زجر بن بدر نخعی. رخت ازین منزل فانی بربست و به طربخانه جاوید نشست.

61. شهادت عمر بن علی:

بعد از او عمر بن علی دستوری طلبیده به حرب درآمد و به قوّت مبارزت از سران معارک قتال بر سر آمد و در غرر در مناقب اهل بیت به الماس فصاحت میسفت، و رجزی مشتمل بر این مضمون به زبان نیاز می‌گفت:
ما عافیت نثار ره درد کرده‌ایم‌جان را به من یزید عدم فرد کرده‌ایم
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:412

زین بحر آبگون چو کسی آب خوش نخورددل را ز آبخورد جهان سرد کرده‌ایم پس از محاربت بسیار به سبب غلبه فجّار و اشرار، از عالم غدّار رخت بربسته و در روضه رضای پروردگار قرار گرفت. «رضوان اللّه علیه»
و بعضی گفته‌اند: که عمر بن علی در آن حرب حاضر نبوده و این قول نزد علما أصلح است. امّا مشهور آنست که در آن روز به سعادت شهادت فایز گشته است.

62. شهادت عثمان بن علی‌

و بعد ازو عثمان بن علی به اجازت سبط نبی و ولی.
تکاور را ز پیش صف برانگیخت‌ز لب مانند دریا کف فرو ریخت حربی مردانه در پیوست و دست مبارزان را به شوکت مردانگی فرو بست، و رجزی می‌خواند که سه بیت از ترجمه آن این است.
آمده عثمان به جنگ تیغ یمان در یمین‌خورده به قتل شما پیش برادر یمین
شامی مدبر چرا تیغ کشد بر حسین‌نیست دلش را مگر دیده انصاف بین
صبح شهادت دمید وقت صبوح منست‌مست شدم، دم‌به‌دم از قدح حور عین بعد از حرب بیکران به زخم گران یزید ابطحی، شمع حیات آن چراغ دودمان ولایت و امامت به باد أجل منطفی شد. و آن گنج جواهر زواهر معانی، به زیر خاک فوات مختفی گشت. «رضوان اللّه علیه».
رفت و کحل روشنی در چشم عالم بین نماندبرگ عیش و شادمانی در دل غمگین نماند

63. شهادت عون بن علی:

از عقب وی عون بن علی که جوانی بود خوش صورت زیبا سیرت صافی نیّت پاکیزه طویّت. نزد امام حسین آمد و گفت: ای برادر مرا صرفه نیست که مبارز طلبم که در آن تأخیر و توقّفی می‌رود و من در قتال أعادی تعجیل دارم. اجازت فرمای و همّت ارزانی دار امام حسین «علیه السلام» گفت: ای برادر لشکر دشمن بسیار است و مخالف ما از
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:413

سواره و پیاده بیشمار عون جواب داد که یا بن رسول اللّه! شیر را از هجوم روباه اندیشه نیست و شهباز را از بسیاری کبک دغدغه نه
بکوشم درین حرب مردانه وارچه اندیشه از لشکر بیشمار
دل و دست و بازو، به کار آورم‌جهان بر عدو، تنگ و تار آورم این بگفت و مرکب برانگیخته بر قلب سپاه دشمن حمله کرد و در دریای هیجا، به پشتی بازوی توانا غوطه خورد. و ابن الأحجار با دو هزار پیاده و سوار گرداگرد گرد او را فرو گرفتند. عون بن علی به شمشیر یلی آن قوم را از هم بدرانید و لشکر را از پیش خود برمانید و عنان به جانب خیمه منعطف گردانید امام حسین «علیه السلام» بر او آفرین کرد، و فرمود: که می‌بینم که مجروح شده‌ای برو به خیمه و زخمهای خود را ببند و زمانی بیاسای. عون گفت: ای برادر بزرگوار به روان جدّت احمد مختار «علیه صلوات الملک الجبّار» که مرا از حرب بازمدار، که از تشنگی به هلاکت نزدیکم و می‌بینم که ساقی کوثر، جامی پر از شربت بهشت در دست دارد و به من اشارت می‌کند و من زود می‌خواهم که خود را از تشنگی برهانم. به مدد رفیق طریق شهادت که قافله سالار کاروان سعادت است، جگر تشنه خود را به آب زلال فردوس رسانم. پس امام حسین «علیه السلام» فرمود: که اسب ادهم را که حضرت امیر در حال حیات به تو حواله کرده بود به فرمای تا زین کنند و بر گستوانی برافکنند و سوار شو، عون بفرمود تا آن مرکب را مکمّل کرده بیاوردند و سوار شده زره داودی پوشیده و پیراهن سفید مصقول بر بالای زره در برافکنده و تیغ یمانی حمایل کرده و نیزه رومی بدست گرفته، روی به میدان نهاد و از زبان زمان این صدا به عرصه حربگاه افتاد.
چه آفت است که باز این سوار پیدا شدکدام سرو ز بالای زین برون آمد صالح بن یسار را که چشم به روی افتاد به لرزه درآمد و کینه دیرینه او سمت تجدید پذیرفت و سبب عداوت او آن بود که در زمان خلافت امیر المؤمنین علی «علیه السلام» او را مست به محکمه علیه ایشان آوردند و آن حضرت پسر خود عون را گفت که او را هشتاد تازیانه بزن تا از حقّ سبحانه مزد یابی عون او را به حسب شرع و حکم پدر، هشتاد
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:414

تازیانه زده بود و کینه آن جناب در سینه آن شقی مخفی مانده، تا در این وقت که عون به میدان آمد. صالح نام، طالح انجام، به انتقام آن صورت تیغ از نیام کشیده و زبان شوم به فحش و دشنام گشوده، بر عون حمله کرد. عون از کلمات سفاهت‌آمیز او خشم گرفته، به یک طعن نیزه از اسبش درگردانید برادرش بدر بن یسار که برادر را بدان خواری افتاده دید، به کینه او بر عون حمله کرد و در برابرش آمده خواست که زبان به فحش بگشاید که عون او را مجال نداد و نیزه بر دهنش زد که سر سنان از قفا نمودار شد. عاقبت هزار سوار از میمنه و هزار سوار از میسره به چپ و راست وی درآمدند و طعن و ضرب بر او روان کردند و آن سوار نامدار و نقد صاحب ذو الفقار با ایشان به نبرد درآمد و هر سو که حمله می‌کرد دمار از سوار و پیاده بر می‌آورد، تا زخم بسیار بر وی زدند و به طعن نیزه خالد بن طلحه از مرکب درافتاد و گفت: «بسم اللّه و با للّه و علی ملّة رسول اللّه!» یا بن رسول اللّه به هواداری تو در معرکه دنیا آمدیم و در وفاداری تو به میدان آخرت رفتیم.
«رضوان اللّه علیه».
گر سرم خاک گشت بر در توباد جانا، سعادت سر تو

64. شهادت جعفر بن علی:

آنگه برادر دیگر که جعفر بن علی گفتندی، از غم برادران سراسیمه گشته به اجازت امام حسین «علیه السلام» روی به میدان نهاد و داد مردانگی و جرأت و فرزانگی بداد. و اندک زمانی را از همان شربت که برادران عزیزش نوشیده بودند جرعه‌ای نوشید و به یک چشم زدن در مقعد صدق بدیشان رسید. «رضوان اللّه علیه».

65. شهادت عبد اللّه بن علی:

پس از او عبد اللّه بن علی با دیده گریان و سینه بریان پیش پیشوای دو جهان آمد و زبان حالش می‌گفت:
ای غمت تخم شادمانیهاوصل تو اصل کامرانیها
می‌روم کوههای غم بر دل‌می‌برم از درت گرانبها
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:415

ای برادر طاقتم از فراق برادران طاق شده، و تنم در میدان هجران پایمال خیل فراق گشته، شرف اجازت ارزانی دار؟ امام حسین «علیه السلام» او را دستوری داد و عبد اللّه روی به مصاف نهاد و بعد از آنکه صد و هفتاد کس را در مهلکه فوات افکند به زخم هانی بن ثویب حضرمی از مرکب درافتاده، توجّه به درجات جنان نمود. «رضوان اللّه علیه»
نجات یافت ازین دامگاه رنج و عنانزول کرد به گلزار جنّت المأوا

66. شهادت عباس بن علی (ع):

امّا عباس بن علی که علمدار لشکر امام حسین «علیه السلام» بود چون احوال برادران بر آن منوال مشاهده نمود، سیل اندوه از دیده محنت دیده بگشود.
آیا برادران و عزیزان کجا شدنددر دشت کربلا همه از هم جدا شدند پس علم برداشته پیش امام حسین «علیه السلام» آورد و بر بالای سر مبارکش بر پای کرد و گفت ای برادر! علمداری ما به قیامت افتاد عنایتی نما و اجازتی فرمای، امام حسین (ع) به گریست و گفت: ای برادر نشانه لشکر من تو بودی همین که تو بر وی همه جمعیتها به تفرقه مبدّل گردد عباس «علیه السلام» گفت: ای پسر رسول خدای! جان من فدای تو باد. دلم از دنیا به تنگ آمده و آئینه سینه از غبار آزار اغیار، زنگ گرفته می‌خواهم که داد خویشان از ستمکاران بستانم و به تیغ انتقام بعضی از مدبّران کوفه و منکران شام را بیجان گردانم.
امام «علیه السلام» فرمود: که چون مراد تو این است باید که به میدان روی و اوّل بر این قوم حجّت گیری و آنچه با تو گویم بازگوئی و اگر نشنوند پس از آن آغاز حرب کنی پس کلمه‌ای چند با او گفت و إجازت داد عبّاس علیه السلام مبارزی نامدار و شجاعی به غایت عالی‌مقدار بود. جرأت و قوّت از حیدر کرّار میراث داشت و پیوسته در معارک مقاتله رایت نصرت برمی‌افراشت. در این محل بر مرکب تیزپای آهن خای، رعد صدای، برق‌نمای، سوار شده با تیغ مصری و سپر مکّی و خود رومی روی به میدان نهاد.
برقی گرفته در گفت و ابری به پیش روی‌ماهی نهاده بر سر و چرخی به زیر ران
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:416

روی هوا را از تراکم غبار چون شب تار گردانید و صحن زمین را از طرید و جولان، چون عرصه گلستان منوّر و مزیّن ساخت. و چون به میان جنگ جای رسید، عنان مرکب باز کشید و گفت ای قوم این سیّد و سرور و من! فرزند ستوده پیغمبر «صلی اللّه علیه الی یوم المحشر» می‌گوید: که برادران و خویشان و یاران و هواداران مرا کشتید و خون پاکان و چندین بزرگان دین از صحابه و تابعین بر خاک هلاک ریختید. اکنون ما را چندان آب دهید که اطفال و عورات بنوشند و تشنگی ایشان کمتر شود و مرا بگذارید تا برخیزم و این باقی اطفال که مانده، بر گرفته به طرف روم یا به بلاد هند روم و جزیره عرب و ولایت حجاز به شما گذارم. و شرط می‌کنم که من فردای قیامت بر شما خصمی نکنم و فعل شما را با خدای حواله نمایم، تا او هر چه خواهد کند. عبّاس این پیغام جگرسوز أدا کره، غلغله از سپاه پسر زیاد برآمد. جمعی خاموش شدند قومی دشنام آغاز کردند و بعضی پشیمانی می‌خوردند و گروهی زار زار می‌گریستند.
امّا شمر ذی الجوشن و شبث ربعی و حجر بن الأحجار هر سه پیش آمدند و گفتند ای پسر ابو تراب! با برادرت بگوی که اگر همه روی زمین آب فروگیرد و در تصرّف ما باشد یک قطره از آن به شما ندهیم مگر وقتی که به یزید بیعت کنید و مطیع و منقاد پسر زیاد شوید، عبّاس پریشان نفرین کرده بازگشت و نزد امام حسین آمده آنچه شنوده بود به ذروه عرض رسانید امام «علیه السلام» سر مبارک پیش افکنده آب در دیده بگردانید، که ناگاه از خیمه فغان و صدای العطش به محیط آسمان رسید. عبّاس خروش و زاری اهل بیت شنیده بی‌طاقت گشت و مشکی و دو مطهره بر گرفته نیزه در ربود و روی به آب فرات نهاد. و گفت: می‌روم تا آبی بر وی کار بازآرم. یا در دریای خون غرقه گردم و از تشنه بودن و تشنه دیدن و افغان تشنگان شنیدن، بازرهم.
در بحر محیط غوطه خواهم خوردن‌یا غرقه شدن یا گهری آوردن
این کار مخاطره است، خواهم کردن‌یا روی بدان سرخ کنم یا گردن راوی گوید: که چهار هزار مرد بر آب فرات موکّل بودند. دو هزار کس سر راه بر وی گرفتند عباس گفت: ای قوم شما مسلمانید یا کافر؟ گفتند ما مسلمانیم عبّاس فرمود که در
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:417

مسلمانی کجا روا باشد که سگ و خوک و دد و دام و چرنده و پرنده همه از این آب می‌خورند و شما فرزندان مصطفی و جگرگوشگان فاطمه زهرا (س) را محروم می‌سازید و از این آب منع می‌کنید از تشنگی قیامت اندیشه نمائید و از خجالت و ندامت آن روز یاد آرید حالا شما اوقات بر لب آب می‌گذرانید و از حال تشنگان صحرای کربلا خبر ندارید.
تو را که درد نباشد ز حال ما چه تفاوت؟تو سوز تشنه چه دانی که بر کنار فراتی؟ چون نگهبانان فرات این کلمات را شنیدند. پانصد سوار و پیاده پیش آمده، عبّاس را تیر باران کردند سپر عبّاس روی در کشیده و نیزه بر گوش اسب نهده بر ایشان حمله کرد و هشتاد کس را از پای درآورد و باقی را بر گردانیده، متفرّق ساخت و تا رسیدن سواران اسب خود را در آب افکنده در این محل سواران در رسیده آهنگ حرب کردند. عبّاس بانگ بر مرکب زده از آب بیرون آمد و رجزخوانان بر ایشان حمله کرد و ترجمه بعضی از رجز او این است.
عبّاس علی است شیر غازی‌از بیشه خسرو حجازی
آورده به زیر ران و در دست‌آب یمنی و باد تازی
سر می‌بازم مگر بیابم‌نزدیک خدای سر فرازی
بر آل نبی سپه کشیدن‌کاری است که نیست کار بازی
غافل مشوید از آنکه نبودبیهوده سخن بدین درازی مردمان از خوف نیزه و بیم شمشیر او در رمیدند و او دیگر باره اسب در راند و بار دیگر هزار سوار بر وی حمله آوردند عباس نیزه در آب افکند و تیغ برکشید و از آب بیرون رانده حمله کرد و به هر سوی که روی آوردی مردم برمیدندی، تا وقتی که لب آب از ایشان بستد پس فرود آمد و مشک پرآب کرده خواست که از آب خورد، از تشنگی حضرت امام حسین «ع» و زنان و کودکان اهل بیت (ع) یاد کرد و آب ناچشیده سوار شد و مشک به دوش راست کشید سوار و پیاده سر راه بر وی گرفتند و او با ایشان حرب در پیوست. ناگاه نوفل بن ازرق بی‌خبر خود را به عبّاس رسانید و او به دیگری مشغول بود. آن مدبّر حربه‌ای حواله عباس کرد دست راستش از بدن جدا شد و عباس
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:418

اینجا رجزی می‌خواند که یک بیتش این است.
و اللّه لو قطعتم یمینی‌لأحمینّ صابرا عن دینی و ترجمه رجز او این است:
اگر کاست دشمن ز من دست راست‌ز دین و ز مردیم چیزی نکاست
زنم تیغ و نندیشم از مرگ هیچ‌که بی‌آب برگشتن من، خطاست
اگر آب یابم وگرنه کنون‌سر اندر سر آب کردن رواست پس عبّاس از روی مردانگی مشک را بر دوش چپ کشید دست چپش نیز بینداختند.
مشک را به دندان بر دوش کشید و به رکاب دشمن را از پهلوی خود دور می‌کرد، ناگاه تیری بر مشک آمد و سوراخ شد. آبها بریخت زبان حال عبّاس می‌گفت آیا چه حکمت است که آبی به حلق ما تشنگان نمی‌رسد؟ و منادی غیبی ندا می‌کرد که شربتهای بهشت برای شما آماده کرده‌اند. حیف باشد که لب بدین آب تر کنید که گفته‌اند.
به آب شور جهان، تر مکن لب همّت‌که شربت تو مهیّاست از شراب طهور
بر این مضیق فنا، دل منه، که جای دگربرای عشرت تو برکشیده‌اند قصور پس عبّاس از آن دو زخم منکب از اسب درافتاد و گفت: یا اخا أدرک اخاک! ای برادر، برادرت را دریاب. آواز او به گوش امام حسین رسید، دانست که به نزدیک جدّ و پدر می‌رود. آهی از آن امام مظلوم برآمد که زمین کربلا از هیبت و سطوت به لرزه درآمد.
پیر گردون زین مصیبت جامه جان چاک زدخسرو أنجم کلاه سروری بر خاک زد
قامت گردون دو تا شد چهره مه شد سیاه‌برق این آتش مگر بر قبّه افلاک زد در بیشتر تواریخ مذکور است، که امام حسین «ع» بعد از شهادت عبّاس فرمود که «الآن انکسر ظهری» این زمان پشت من به شکست «و قلّت حیلتی» و اندک شد چاره من.
برفت آن ماه و من بیچاره گشتم‌ز کوی خوشدلی آواره گشتم راوی گوید: که محمد انس در پیش امام حسین ایستاده بود. چون آواز عباس شنود و گریه امام مظلوم مشاهده نمود، پیاده روی بدان موضع نهاد که عبّاس افتاده بود. چون
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:419

بدانجا رسید او را دید در میان خاک و خون جان داده و از زندان فنا روی به گلستان بقا نهاده خود را بر روی او انداخت و شیون در گرفت جمعی سوار و پیاده که آنجا حاضر بودند به یک بار برو حمله نمودند و ذرّه ذرّه گوشت اعضای او را به سر نیزه‌ها ربودند «او هم به شهیدان دگر ملحق شد».

67. ذکر شهادت علی اکبر (علیه السلام):

پس امام حسین «علیه السلام» ماند و سه پسر او علی اکبر و علی زین العابدین و علی اصغر، و گویند او عبد اللّه نام داشت و به جهت آن کنیت امام حسین ابا عبد اللّه مقرّر شد، امّا چون امام حسین دید که از یاران و برادران و خویشان کسی نمانده سلاح بر خود راست کرد که به میدان رود علی اکبر چون پدر را دید که قصد میدان دارد فرود آمد و در دست و پای او افتاد و گفت ای پدر هرگز مباد که من یک روز و یک ساعت بی‌تو در جهان باشم. روا مدار که مرا در میان ظالمان بگذاری چندان حرب خود را موقوف گردان، که من جان در قدمت ببازم. و دل پرخون خود را از غصّه این دونان بپردازم. امام حسین «علیه السلام» و خواهران و دخترانش از خیمه‌ها بیرون دویده، در دست و پای علی اکبر افتادند و در منع کردن محاربه، داد مبالغه دادند، امام حسین «ع» نیز اجازت نمی‌فرمود و علی اکبر زاری و تضرّع می‌نمود و سوگندهای عظیم به پدر می‌داد و قطرات اشک از چشمه چشم می‌گشاد. پس امام حسین «علیه السلام» از بسیاری ناله و زاری او به دست مبارک خود سلاح در وی پوشانید. و زره و جوشن بر وی راست کرد. و کمر ادیم که از آن حضرت امیر بود بر میان او بست و مغفر فولادی بر فرق مبارکش نهاد و بر اسب عقابش سوار گردانید. مادر و خواهرانش در رکاب و عنانش آویختند و به جای آب، خون از دیده می‌ریختند امام حسین «ع» فرمود: که دست از وی بدارید که عزیمت سفر آخرت دارد.
آن مه به جانب سفر آهنگ می‌کندصحرا و شهر بر دل ما تنگ می‌کند پس علی اکبر ایشان را وداع کرده روی به مصاف جای آورد. و او جوانی بود هجده‌ساله، با روی چون آفتاب و گیسوی چون مشک ناب و از روی خلق و خلق شبیه‌تر از وی به رسول خدای «صلی اللّه علیه و آله» کس نبود، چون به میدان رسید ساحت آن
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:420

معرکه از شعاع رخسار وی منوّر شد. لشکر عمر سعد در جمال وی متحیّر مانده از وی پرسیدند که آن کیست که تو ما را به حرب وی آورده‌ای؟
این کیست سواره که بلای دل و دین است‌صد خانه برانداخته در خانه زین است
ماهیست درخشنده چو بر پشت سمندست‌سرویست خرامنده چو بر روی زمین است چون عمر سعد در نگریست و او را بر اسب عقاب سوار دید، گفت: این پسر بزرگ حسین است که در شکل و شمایل به حضرت رسالت «صلی اللّه علیه» می‌ماند. و در روایتی آمده است که هرگاه شوق لقای سیّد عالم «صلّی اللّه علیه و آله» بر اهل مدینه غالب شدی بیامدندی، و در روی علی اکبر نظر کردندی، و چون شوق استماع کلام سیّد أنام «علیه الصلاة و السلام» بر ایشان غلبه کردی سخن شگر نثار شاهزاده شنودندی. این جوان با قامتی چون سرو روان، و طلعتی افروخته‌تر از گل ارغوان، اسب را در عرصه میدان به جولان درآورده می‌گفت:
انا علیّ بن الحسین بن علی‌نحن و بیت اللّه أولی بالنّبی و این بیت از رجزی است که شاهزاده می‌خوانده، از عزّ حسب و شرف نسب خود خبر می‌داده، ابو المؤیّد خوارزمی آورده: که علی اکبر به معرکه مبارزت جلوه کنان در آمد، حلقه گیسوی مشگین بر روی رنگین افکنده و آن شاهزاده چهار گیسوی تافته بافته مجعّد معنبر مسلسل معطّر داشته، دو از پیش و دو از پس می‌انداخته، و زبان روزگار در وصف آن شهسوار بدین ابیات نغمه می‌پرداخته.
خسروا مشتری غلام تو بادتوسن چرخ در لگام تو باد
سبز خنک فلک مسخّر تست‌أبلق روزگار رام تو باد و شاهزاده رجزی در مناقب خود و اهل بیت می‌خوانده، که ترجمه بعضی از آن در مقتل نور الأئمّه خوارزمی، بر این منوال است.
منم علی بن حسین علی که خسرو مهرفراز تخت فلک کمترین غلام منست
من از نژاد شهی‌ام که قدر او می‌گفت‌که خطبه شرف سرمدی به نام منست
عنان ز معرکه خصم بر نخواهم تافت‌چرا که توسن تند، سپهر رام منست راوی گوید: که هر چند علی اکبر مبارز طلبید کسی به مبارزت او نیامد. شاهزاده خود
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:421

را بر لشکر خصم زده شور در میمنه و میسره و قلب و جناح آن سپاه افکند و چندان مقاتله کرد که آن گروه انبوه از حرب وی به ستوه آمدند، پس مراجعت نموده پیش پدر آمد و گفت یا أبتاه! ای پدر بزرگوار ذبحنی العطش مرا می‌کشد و هلاک می‌گرداند تشنگی، و أثقلنی الحدید و گران می‌سازد و در رنج می‌افکند مرا آهن سلاح «فهل إلی شربة ماء من سبیل؟» آیا به شربتی از آب هیچ راه توان برد؟ و برای حصول مقداری از آن چاره توان کرد؟ حقّا که اگر قطره‌ای آب به حلق من رسیدی، دمار از این قوم نابکار برآوردی؟ امام حسین «علیه السلام» او را پیش طلبید و خاک از لب و دهان وی پاک کرد و انگشتری حضرت رسول «صلی اللّه علیه و آله» در دهان وی نهاد تا بمکید و تشنگی وی تسکین یافت. دیگر باره روی به میدان نهاد و رجزی در صورت حال خود أدا کرد که ابو المفاخر در ترجمه آن آورده که.
ساقی کوثر آب می‌خواهدمیر مجلس، شراب می‌خواهد
بچّه شیر در طریق خطرراه آب از کلاب می‌خواهد
کیست آن کو ز فرط بی‌نمکی‌دل زهرا کباب می‌خواهد
گیسوان سیه، سفید حسین‌کیست کز خون خضاب می‌خواهد
مؤمنان در بهشت و منکر ماسوی دوزخ شتاب می‌خواهد در این نوبت که شاهزاده مبارز طلبید. عمر سعد، طارق بن شبث را، گفت برو و کار پسر حسین را بساز، تا من حکومت رقّه و موصل از پسر زیاد برای تو بستانم. طارق گفت: که می‌ترسم فرزند رسول (ص) را بکشم و تو به این وعده وفا نکنی. عمر سعد سوگند خورد که از این قول برنگردم و اینک انگشتری من، بگرو بستان. طارق انگشتری عمر سعد را در انگشت کرد و به آرزوی حکومت رقّه و موصل روی به حرب علی اکبر آورد به سلاح تمام به میدان آمده نیزه حواله علی اکبر کرد و علی اکبر نیزه او را رد کرده درآمد و نیزه بر سینه وی زد که مقدار دو وجب سنان از پشتش بیرون آمد و طارق از اسب درگردید. علی اکبر مرکب عقاب را بر او راند تا همه اعضای او به سم مرکب شکسته شد. پسر او عمر بن طارق بیرون آمد به قتل رسید پسر دیگرش طلحة بن طارق از غم پدر و برادر بسوخت و
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:422

مرکب برانگیخته چون شعله آتش خود را به علی اکبر رسانید و فی الحال روی گریبانش گرفته به طرف خود کشید تا از مرکبش درافکند. علی اکبر دست فراز کرد و گردن او بگرفت و چنان بر پیچید که خرد و درهم شکست، و از زینش در ربوده بر زمین زد که غریو از لشکر برآمد نزدیک بود که مردم از هول و هیبت و زور و شوکت شاهزاده متفرّق گردند.
عمر سعد به ترسید و مصراع بن غالب را گفت: که برو و این جوان هاشمی را دفع کن، مصراع در برابر وی آمده گرما گرم بر او به نیزه حمله کرد علی اکبر شجاعت از جد و پدر خود میراث داشت نعره‌ای زد چنانچه همه سپاه از هول نعره او بترسیدند و به مصراع درآمده به تیغ نیزه او را قلم کرد و مصراع خواست که شمشیر بر او راند که علی اکبر خدا را یاد کرد و بر رسول خدا صلوات فرستاد و تیغی بر سرش زد. چنانچه تا به روی زین بدونیم شد و دوباره از مرکب درافتاد و سپاه در خروش آمدند و ابن سعد، محکم بن طفیل را با ابن نوفل طلبید و هر یکی را هزار سوار داده به حرب علی اکبر فرستاد و ایشان از گرد راه، بر علی اکبر حمله کردند و شاهزاده آن حمله را رد کرده بر ایشان حمله کرد و به یک حمله آن دو هزار سوار را برگرفته، تا به قلب لشکر بدوانید و مانند شیر گرسنه که در رمه افتد، می‌زد و می‌کشت تا شور در لشکریان افتاد پس بازگشته پیش پدر آمد و فریاد العطش برداشت. امام حسین «ع» فرمود: ای جان پدر غم مخور، که دم‌به‌دم از حوض کوثر سیراب خواهی شد علی اکبر بدین مژده دلشاد گشته بازگردید و به یک بر لشکر اشرار از یمین و یسار برو حمله کرده زخم بسیار بر وی وقع شد آخر به طعن نیزه ابن نمیر، و گویند به ضرب تیغ منقذ بن مرّه عبدی از مرکب درافتاد و نعره زد، که ای پدر این از پای درافتاده را دریاب و دست‌گیر.
به رهگذار چو خاکم فتاده هان ای بخت‌بدین طرف برسان نازنین سوار مرا
نمیبرم ز غم این بار جان برای خداخبر برید ز من یار غمگسار مرا آواز او به گوش امام حسین رسیده در تاخت و او را از میان میدان در ربوده، به در خیمه آورد و از مرکب فرود آمده سرش در کنار گرفت و گفت: ای فرزند ارجمند! و ای آرام دل دردمند! با مادر و پدر سخنی بگو. علی اکبر دیده باز کرد و سر خود را در کنار
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:423

پدر دید و خروش مادر و خواهران شنید. گفت: یا أبتاه! می‌بینم درهای آسمان گشاده است و حوران، جامهای شربت در دست نهاده مرا اشارت می‌کنند که بیا این کلمه به گفت و ودیعت روح باز سپرد. خروش از حرم امام حسین «علیه السلام» و خواهران و دخترانش برآمد و امام نیز می‌گریست و می‌گفت: ای فرزند منزل خود را در آن جهان بدید و به نزدیک جد خود رسیدی و شربتهای نوشین نوشیدی و خلعتهای بهشت پوشیدی، و ما را در میان اعدا بگذاشتی، و خود راه جَنَّاتِ عَدْنٍ مُفَتَّحَةً لَهُمُ الْأَبْوابُ «1» برداشتی.
ای عزیز پدر کجا رفتی؟وز کنار پدر چرا رفتی؟
برنخورده ز بوستان حیات‌سوی کاشانه فنا رفتی
به کزین کلبه فنا رستی‌به سرا پرده بقا رفتی
مصطفی جدّ تست میدانم‌که به نزدیک مصطفی رفتی
فرع زهرا و مرتضی بودی‌سوی زهرا و مرتضی رفتی شهربانو می‌گفت، دریغ از آن نهال چمن شادمانی که طراوت بهار جوانی او به صدمت باد خزان اجل پژمرده شد. و افسوس از آن جمال زیبا که هنوز از حلاوت حیات چاشنی ذوق نیافته، چون غنچه از شوکت خار فنا و فوات در پرده شد.
ماه نو را چه اتّفاق افتادکه چنین زود در محاق افتاد و در روایات دیگر آمده است که در آن زمان که علی اکبر بر تمام لشکر حمله کرد و او را در میان گرفتند شاهزاده از نظر امام حسین «علیه السلام» غائب شد. حضرت امام از عقب وی درآمد تا تفحّص احوال وی کند و صدا می‌زد که یا علی یا علی ناگاه آواز علیّ اکبر برآمد که «یا أبتاه ادرکنی» ای پدر مرا دریاب امام حسین مرکب بدان جانب راند و گفت: یا علی از طرف دیگر نعره برآمد که «ادرکنی یا أبتاه» امام حسین «علیه السلام» از عقب آواز رفت او را ندید آواز داد که یا علی، آواز نیامد و سبب آن بود که منقذ بن نعمان زخمی بر فرق او زده بود و بدان نزدیک شده که شاهزاده از مرکب درافتد خود را
______________________________
(1)- سوره «ص» آیه 50.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:424

به مردی نگاه داشته یال اسب را گرفته عنان را بدو گذاشت اسب او را به جانبی بیرون برد، که نه جانب لشکرگاه امام حسین بود و چون قدری راه برفت، علی اکبر از اسب درافتاد و اسب روی به جانب میدان نهاد امّا چون امام حسین «ع» نعره زد و جواب نشنید بی‌طاقت شد صف لشکر از هم بدرید علی اکبر را ندید در صحن میدان نگاه کرد او را کشته‌ای نیز نیافت قضا را مرکب امام حسین از حوالی عمر سعد رو به جانب بادیه نهاد و هر چند امام حسین عنان او باز کشید اسب تمکین نکرد تا مقداری راه از میدان قتال و معرکه جدال دور شد یا علی یا علی نعره می‌زد و در آرزوی فرزند پسندیده آب از دیده محنت دیده می‌بارید و به زبان حال می‌فرمود که:
ز فرقت تو دلی دارم و هزاران دردز هجر تو نفسی دارم و هزاران آه ای فرزند دلبند کجائی؟ و چرا رخ نازنین خود به پدر سوخته جگر نمینمائی؟
ای پسر از جفای دشمن دل‌ریشم‌آری ریش دل مرا نمک هجران درخورست.
من خود از آزار این سنگین دلان‌زار بودم گشتم اکنون زارتر در اثنای این حال نظر امام حسین «علیه السلام» بر مرکب علی اکبر افتاد و علی را ندید خواست که اسب را بگیرد اسب روی به بادیه نهاد و امام حسین پی اسب برداشته می‌رفت، تا به موضعی رسید که اسب ایستاده بود، نگاه کرد علی اکبر را دید افتاده چون مرغ نیم‌بسمل میطپد و بی‌خودانه در میان خاک و خون می‌غلطد امام حسین «علیه السلام» فی الحال پیاده شد و پیش وی بنشست و دست بر پیشانی وی نهاد علی اکبر چشم باز کرد جمال با کمال پدر را دید گفت یا أبتاه می‌بینی امام حسین گفت چه چیز را می‌بینم گفت: هله‌ای، پدر درنگر و ببین که جدّم حضرت مصطفی «صلی اللّه علیه و آله» دو قدح از شراب بهشت در دست دارد و یکی به من می‌دهد که به نوش و من می‌گویم که هر دو قدح به من ده، که به غایت تشنه‌ام. می‌فرماید که ای علی تو این قدح بنوش. که آن دیگر را برای پدرت آماده کرده‌ام که او نیز با لب تشنه و دل خسته به نزد من خواهد
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:425

آمد این کلمه بگفت و جان به جانان تسلیم کرد.
امام حسین «علیه السلام» او را بر اسب عقاب بسته به در خیمه آورد و مادر و خواهرانش زاری در گرفتند و برای وی مرثیه‌ها می‌خواندند چنانچه قبل ازین سمت ذکر یافت. دریغا! که هلال نورگستر آسمان ولایت که از افق امامت و هدایت طلوع یافته بود هنوز بر مدارج معارج کمال بدریّت، مرتقی و مشتعل ناگشته به حجاب غروب و نقاب افول محتجب و مختفی گشت، و نهال طوبی مثال بوستان کرامت که بر کنار جویبار فتوّت و شهامت نشو و نما پذیرفته بود، پیش از اظهار أزهار فضائل و أثمار معالی به صرصر أجل از پای درآمد.
تا دامن آن تازه گل از دست برون شدچون غنچه دلم ته به ته آغشته به خون شد سوزش این درد غمزده‌ای داند، که به واقعه غم اندوز مهاجرت فرزندی سوخته باشد و خراشش این زخم را مصیبت رسیده‌ای شناسد، که به حادثه جگرسوز مفارقت دلبندی مبتلا گشته بود.
هلاک جان من آن پیر داندکه روزی از جوانی دور ماندست القصّه چون امام حسین «علیه السلام» دید که از هیچ طرف یاری و مددکاری روی نمی‌نماید و از هیچ جانب آواز غمگساری و هواداری نمی‌آید و مخدّرات حجرات عصمت و طهارت خروش برآوردند و فغان و شیون آغاز کردند آن حضرت فرمود، که ای پردگیان حرم نبوّت! و ای پرورش یافتگان در تتق عفّت و فتوّت خاموش باشید. تا دشمنان شماتت نکنند و صبر و شکیبائی را شعار و دثار خود سازید، که در بلا جزع کردن موجب محرومی از ثواب است و ثواب صابران نزدیک حق سبحانه و تعالی بیرون از سر حد حساب و زبان نیاز فراق‌زدگان اهل بیت فحوای این سخن أدا می‌کرد.
دل ندارد طاقت بار فراق‌این دلست ای شاه، سنگ خاره نیست و ناطقه حال امام در جواب می‌فرمود که راست می‌گوئید.
صبر کردن در فراق چون منی‌سخت دشوار است اما چاره نیست پس دختر خود سکینه را بنواخت و خواهران را گفت سکینه من امروز یتیم خواهد
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:426

شد زنهار که بعد از من بانگ بر او نزنید و با وی بی‌التفاتی نکنید که دل یتیمان نازک باشد، و پس از واقعه من موی برهنه مکنید و طپانچه بر چهره مزنید و روی سینه مخراشید و جامه چاک مسازید، که آنها عادت اهل جاهلیّت است. امّا از گریه منع نمی‌کنم که شما غریبان و بی‌کسانید و مظلوم و بیچاره شده و محروم و آواره گشته و با این همه به مصیبت من مبتلا خواهید شد، و به شهادت من سراسیمه و شیدا خواهید گشت و در این محل زینب و ام کلثوم و شهربانو و سکینه بی‌طاقت شده گریه آغاز کردند. بر وجهی که صومعه داران آسمان از آه و ناله ایشان به فریاد آمدند امام حسین علیه السلام همه ایشان را تسلّی داد و بر مرکب سوار شده خواست که به میدان رود ناگاه خروش عظیم و غلغله بزرگ از خیمه به سمع مبارک وی رسید از سبب آن پرسید.

68. شهادت علی اصغر:

گفتند: ای سیّد! و سرور، زمانه ستمگر بر ما خواری می‌کند و علی اصغر از تشنگی زاری می‌کند و شیر در پستان مادرش خشک شده و آن طفل شیرخواره به هلاکت نزدیک، گشته امام حسین «علیه السلام» فرمود که او را نزد من آرید زینب «علیه السلام» او را برداشته نزد امام حسین «علیه السلام» آورد. امام مظلوم او را فراستده در پیش قربوس زین گرفت و نزدیک سپاه مخالف رفته بر روی دست آورده آواز داد که ای قوم اگر به زعم شما من گناه کرده‌ام این طفل باری هیچ گناهی ندارد وی را یک جرعه آب دهید که از غایت تشنگی شیر در پستان مادرش نمانده آن جفاکاران سنگین دل گفتند محالست که بی‌حکم پسر زیاد یک قطره آب به تو و فرزندان تو دهیم. و نامردی از قبیله ازد که او را حرملة بن کاهل گفتندی، تیری کشیده به سوی امام حسین «علیه السلام» انداخت آن تیر بر حلق علی اصغر آمد و گذاره شده در بازوی امام حسین نشست امام «علیه السلام» آن تیر را از حلق آن معصوم‌زاده بی‌نظیر بیرون کشید و خونی که از حلق او می‌ریخت به دامن پاک می‌کرد و نمی‌گذاشت که قطره‌ای بر زمین چکد پس روی به خیمه نهاده مادرش را طلبید و گفت: بگیر این طفل شهید را که از حوض
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:427

کوثرش سیراب گردانیدند. شهربانو خروش برآورد و خواتین اهل بیت فغان برکشیدند و امام حسین نیز بر حال آن طفل گریه می‌فرمود.
تا جدا گشتی از کنار پدرتیره شد بی‌تو روزگار پدر
غمگسار پدر تو بودی و گشت‌درد دل ماند یادگار پدر و مادرش در فراق نور دیده مضمون این کلمات بر زبان می‌راند:
رفتی و سیر ندیده رخ تو دیده هنوزگوش یک نکته ز لبهای تو نشنیده هنوز
چیده دست اجل، ای غنچه نورسته تو رانخلی از شاخ امل، دست تو ناچیده هنوز و ابو المفاخر گفته.
ای دل و دیده و روان پدربه تو خرسند بود جان پدر
ای گل سرخ ناشکفته هنوززود رفتی ز بوستان پدر راوی گوید: که با علی اصغر هفتاد و دو تن شربت شهادت چشیده، رخت زندگانی به دار الملک بقاء کشیدند و با امام حسین هیچ کس نماند غیر از امام زین العابدین «علیه السلام» و اهل بیت چون امام را تنها دیدند آه سوزناک از جگر گرم برکشیدند و از یتیمی فرزندان و غریبی و بی‌کسی ایشان براندیشیدند خود را از گریه نگاه نتوانستند داشت و چه زیبا گفته‌اند.
سبط پیغمبر چرا در کربلا تنها بدی‌ای دریغا، دیده انصاف اگر بینا بدی
بر غریبیّ حسین و درد او بگریستی‌حضرت ختم النّبیین گر در آن صحرا بدی
کی توانست کشیدن تیغ در رویش، کسی‌گر علی مرتضی با ذو الفقار آنجا بدی
فاطمه از حسرت و اندوه آن لب تشنگان‌جامه بر تن چاک کردی، گر در آن غوغا بدی
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:428

گر حسن بودی در آن صحرای پر کرب و بلااز غم و سوز برادر واله و شیدا بدی راوی گوید: «که با حضرت امام حسین «علیه السلام» از مردان، یک امام زین العابدین ماند و بس. و او نیز بیمار بود چون پدر را تنها دید از خیمه بیرون آمد و نیزه‌ای برداشت امّا از غایت ضعف پای در پی می‌کشید و از رنجوری بدن مبارکش می‌لرزید با چنین حالی روی به میدان نهاد و چون چشم امام حسین بر وی افتاد، که به مصاف می‌رود در عقبش به تعجیل روان شد و گفت: اللّه اللّه ای پسر بازگرد که نسل من به تو باقی می‌ماند و تو پدر ائمه اهل بیت خواهی بود و نسل تو تا قیامت منقطع نخواهد گشت و من تو را وصیّ خود ساخته عورات را به تو می‌گذارم و امانتی که از جدّ و پدرم مانده به تو می‌سپارم اوّل قرآن که کلام الهی و مجمع حقایق نامتناهی است، دیگر مصحف حضرت فاطمه و جفر ابیض و جامع و جفر احمر و علم خافت و مزبور و باقی علوم که غیر ائمه اهل بیت را بر آن اطلاع نیست. پس امام زین العابدین را به خیمه درآورد و بنشاند و امانتها بدو سپرده به تقوی و رضای مولی وصیت کرد. آنگه شهربانو را گفت:
عیبه سلاح مرا بیار. «که دور جمله گذشت، و رسید نوبت ما»
نور الائمه از زبان امام گفته:
اینک آمد نوبت من، الوداع‌الوداع ای عترت من، الوداع
زود دلهای شما خواهد شدن‌سوزناک از فرقت من، الوداع
دم‌به‌دم خواهید چون ابر بهارگریه کرد از حسرت من، الوداع

69. ذکر شجاعت و شهادت امام حسین «علیه السلام»

پس قبای خز مصری در پوشید و عمامه رسول خدا بر سر بست و سپر حمزه
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:429

سیّد الشهدا بر پس پشت افکند و ذو الفقار شاه ولایت حمایل کرد و بر اسب ذو الجناح سوار شده، آهنگ میدان نمود پرده‌نشینان حجله عصمت، از پی وی روان و دوان شده گفتند: ای وا ویلاه ما را به که می‌گذاری و این غریبان بی‌کس را به کدام کس می‌سپاری؟
امام حسین «علیه السلام» فرمود: بازگردید شما را به خدا سپردم و او وکیل منست در مهمّات شما، و کفی باللّه وکیلا امّا چون امام حسین به میان میدان رسیده نیزه بر زمین استوار کرد و رجزی آغاز فرمود قریب به بیست بیت و از آن جمله پنج بیت به رسم تبرّک آورده می‌شود.
خیرة اللّه من الخلق أبی‌ثمّ امّی فأنا ابن الخیرتین
فضّة قد خلصت من ذهب‌فأنا الفضّة و ابن الذهبین
فاطم الزّهراء أ حیّ و أبی‌وارث الرسل إمام الثقلین
من له جدّ کجدّی فی الوری‌أو کشیخی فأنا ابن العلمین
ذهب من ذهب فی ذهب‌و لجین فی لجین فی لجین ترجمه مضمون این ابیات از کلام عزیزی آورده می‌شود.
جدّ من خیر الوری، فاضل ترین أنبیاست‌آفتاب اوج عزّت، شمع جمع أصفیاست
منقبتهای پدر گر بر شمارم دور نیست‌درّ درج لا فتی و بَدرِ بُرجِ هَل أَتی است
مادرم خیر النّسا فرزند خاصّ مصطفابر کمال او کلام بِضعَةٌ مِنّی گواست
از برادر گر بپرسی هست شاه دین حسن‌آنکه سبط مصطفی، و نور چشم مرتضی است
هست عمّم جعفر طیّار کاندر باغ خلددائما پرواز او تا آشیان کبریاست
حمزه سر خیل شهیدان، باشدم عمّ پدراین چنین اصل و نسب در جمله عالم که راست؟
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:430

ای ستمکاران سنگین دل، که اخلاق شمابیوفائی و نفاق و حیله و جور و جفاست
جمله فرزندان و خویشان و عزیزان مراقتل کردید این چه آئین است و این طغیان چراست؟
وین زمان بهر هلاک من کمر بر بسته‌ایدکشتن من در کدامین، مذهب و ملت رواست؟
تشنه لب رفتند یاران و من از پی می‌روم‌در قیامت حضرت حق، حاکم ما و شما است پس گفت: ای قوم بترسید از خدای اکبر که شب برد و روز آورد، و بمیراند و زنده گرداند و روزی دهد و جان ستاند. اگر بر دین خدای اقرار دارید و به رسولش محمّد مصطفی «صلّی اللّه علیه و آله» که جدّ من است ایمان آورده‌اید بر من ستم مکنید و بیداد و روا مدارید و بر اندیشید از آنکه فردا در عرصات جدّ و پدر و مادر من بر شما خصمی کنند و شما را از حوض کوثر آب ندهند. اینک هفتاد دو تن از اولاد و برادران و برادرزادگان و أقربا و یاران و موالیان من کشته‌اید و حالا قصد کشتن من دارید اگر برای مملکت است سر راه مرا بگذارید، تا بروم بحبش و ترکستان روم و عیال و اطفال مرا که از تشنگی جگر ایشان کبابی است مقداری آب بچشانید تا من فردا بر شما خصمی نکنم و اگر نه چنین کنید، الحکم للّه و رضینا بقضاء اللّه مردمان شام که این سخن شنیدند از معرکه به رمیدند و کوفیان بگریستند و بنالیدند. بختری بن ربیعه و شبث بن ربعی و شمر ذی الجوشن دیدند که کار از دست رفت و نزدیک شد که لشکری با امرای خود به حرب درآیند در برابر حضرت امام حسین آمده گفتند: یا بن أبی تراب! قصّه به خود دراز مکن و این کبر از سر بنه و بیا تا تو را پیش پسر زیاد بریم، تا بر یزید بیعت کنی و از این مهلکه خلاص یابیّ و الّا تو را بر این وجه می‌داریم تا هلاک شوی. امام حسین «علیه السلام» سر مبارک در پیش انداخت و عمر سعد چون گریه لشکر و فغان ایشان دید بترسید و از قلب لشکر بیرون تاخته، بانگ بر پیادگان زد که مگذارید که پسر ابو تراب دیگر سخن گوید و زود تیرباران کنید، به یک بار مقدار پانزده هزار ناکس تیرها بر کمان نهاده از شست رها
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:431

کردند و قضا را یکی بر آن حضرت و مرکب وی نیامد. تیراندازان خطاکار منفعل شده بازگشتند، و امام حسین «علیه السلام» به خیمه بازآمد.
نور الائمه از امام جار اللّه علّامه «زمخشری» نقل می‌کند که در آن وقت که امام حسین «علیه السلام» در کربلا تنها مانده بود.
ورای پرده‌نشینان و کودک بیمارنمانده هیچ کس دیگر از تبار حسین
حسین گریه کنان در وداع فرزندان‌ستاده لشکر بی‌حد، در انتظار حسین امام می‌خواست که حمله کند که ناگه، گردی و غباری پدید آمد، چنانچه هیچ کس را نمی‌دید مقارن این حال شخصی مهیب با شکل عجیب بر مرکبی غریب نشسته، که سر و دستش به سر و تن اسب میمانست و پایش به مثابه شیر بود. پیش امام حسین «علیه السلام» آمده سلام کرد، بدین عبارت که السلام علیک و علی جدّک و علی أبیک و أمّک امام حسین «علیه السلام» جواب سلام او بازداد و گفت: تو چه کسی ای نیک بخت، که در چنین وقتی بر مظلومان بیچاره و غریبان آواره سلام می‌کنی؟ گفت:
یا بن رسول من مهتر پریانم و مولای سیّد آخر الزّمانم و چاکر شاه مردانم. مرا زعفر زاهد می‌گویند، و لشکر من در این بیابان است. پدرت در وقتی که به چاه بئر العلم در آمده، دیوان را به ضرب ذو الفقار مسلمان ساخت. پدر مرا بر ایشان مرتبه امارت داد و بعد از فوت پدر، همه در فرمان منند، دستوری ده تا با لشکر خود بیایم و دمار از این قوم برآرم.
دوستان را شاد گردانم، به توفیق خدای‌وین ستمکاران سرکش را، دراندازم ز پای حضرت امام حسین «علیه السلام» فرمود: که ای زعفر خدایت مزد دهد، شما را نبینند و نکشند و شما ایشان را ببینید و بکشید این ظلم باشد. امّا آنکه ملائکه در حرب بدر و حنین نزدیک جدّم آمده با کفّار حرب کردند آن به حکم خدا بود، تو بازگرد و به منزل و محفل خود معاودت کن.
زعفر گفت: ای سیّد ما خود او را به صورت آدمیان به ایشان نمائیم و حرب کنیم، اگر از قوم ما هم بکشند شهید راه تو باشیم حضرت امام حسین فرمود: جزاک اللّه خیرا یا زعفر، دلم از زندگانی دنیا سیر شده است و در علم المنایا دیده‌ام که من امروز به لقای پرودگار خود خواهم رسید. تو برای خاطر من بازگرد و متعرّض این قوم مشو. زعفر
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:432

بازگشت و فی الحال غبار فرو نشست. امّا إمام حسین «علیه السلام» که اهل دید عناد و انکار در جدال و استنکار می‌افزایند و از خصومت و عداوت بازنمی‌آیند دیگر باره روی به میدان نهاده مبارز طلبید تمیم بن قحطبه که یکی از امرای شام بود مرد نامدار و در میان قوم خود عالی مقدار پیش امام حسین بازآمد و گفت: ای پسر ابو تراب تا کی خصومت کنی فرزندانت زهر هلاک نوشیدند اقربا و چاکرانت لباس فنا و فوات پوشیدند و هنوز جنگ می‌کنی؟ و یک تن تنها با بیست هزار کس تیغ می‌زنی امام حسین فرمود: که ای شامی من به جنگ شما آمده‌ام یا شما به جنگ من آمده‌اید. من سر راه بر شما گرفتم یا شما سر راه بر من گرفتید برادران و فرزندان مرا به قتل رسانیدید و اکنون میان من و شما به جز شمشیر چه تواند بود؟ و بسیار مگوی و بیار تا چه داری، این به گفت و از روی فرزانگی نعره‌ای از جگر بر کشید که زهره برخی از لشکریان آب گشت تمیم سراسیمه شده دستش از کار فرو مانده، و امام تیغی بر گردنکش زد که سرش پنجاه قدم دور افتاد. پس بر لشکر حمله کرد و سپاه دشمن از ضرب تیغ و دست ضرب او هراسان شده، به یک بار در رمیدند و یزید ابطحی بانگ بر لشکر زد که ای بی‌حمیّتان، همه درمانده یک تن شده‌اید ببینید که من کار وی چون می‌سازم؟
پس سلاح بر خود راست کرده، پیش امام حسین «علیه السلام» آمد و او به مبارزت در همه شام و عراق مشهور بود و به جرأت و شجاعت در ولایت مصر و روم معروف و مذکور، سپاه عمر سعد چون او را در مقابل امام حسین «علیه السلام» دیدند، از شادی نعره برکشیدند و اطفال و عورات اهل بیت از این حال واقف شده بترسیدند. امّا امام حسین «علیه السلام» بانک بر ابطحی زد که مرا نمی‌شناسی که چنین گستاخانه پیش من می‌آئی ابطحی جواب نداد و تیغ حواله امام حسین «علیه السلام» کرد. امام پیشدستی نموده تیغی بر کمرش زد که چون خیارتر به دونیم شد پس آهنگ آب کرد که بسیار تشنه بود و شمر بانگ بر لشکر زد که زنهار! مگذارید که حسین آب خورد که اگر یک شربت بیاشامد یکی از ما را زنده نگذارد پس لشکر غلبه کردند و میان آن حضرت و آب فرات حایل گشتند. امام حسین «علیه السلام» تیغی کشیده مرکب ذو الجناح برانگیخت و عزیزی در وصف اسب و تیغ امام فرموده است که:
آتشی همرنگ آب و آب رنگی آتشین‌تیغ گوهردار او الحقّ ز نیکو گوهری
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:433

آب و آتش گشته یک جا هم قران و همقرین‌گوهر او تابناک و آتش او آبناک
کرده از خون دلیران در صف میدان جنگ‌نعل خارا کوب اسبش، خاک را با خون عجین
تیزتک، چابک عنان، پولاد سم، خارا شکاف‌خرد سر، کوچک دهان لاغر میان، فربه سرین
شیر صولت، پیل پیکر، کوه کن، دریا گذاررعد هیبت، برق سرعت، باد جنبش، تیزبین
اینت مرکب، اینت راکب، اینت تیغ، و اینت مردای هزاران آفرین بر جانت از جان آفرین امام حسین «علیه السلام» این چنین مرکبی برانگیخت و به چنان تیغی سر یاغیان چون برگ برگ خزان بر زمین می‌ریخت تا سه صف لشکر را بر دریده راه بر خود گشاده، ساخت. به لب آب رسید و همین که اسب را در جوی فرات رانده و کف آب برگرفته خواست که بیاشامد، یکی آواز داد که: ای حسین تو آب می‌خوری و لشکر در خیمه عورات افتاده غارت می‌کنند. امام حسین «علیه السلام» را غیرت آمده آب را به ریخت و چون باد به در خیمه راند. کس را ندید، دانست که این سخن به مکر و غدر گفته بودند اما حکم دوست چنان بود که امام حسین «علیه السلام» آن شب روزه را به شراب بهشت گشاید.
آورده‌اند که: امام حسین «علیه السلام» از لب آب تا به خیمه رسید، چهارصد کس را افکنده بود و چون به خیمه رسید فرود آمد و قدم در سرا پرده نهاد، مخدّرات اهل بیت هم به خدمت او حاضر شدند. فرمود: که ای پردگیان، چادرها را در سر کنید و میانها را استوار بر بندید و مصیبت مرا آماده باشید امّا جامه مدرید و فزع منمائید و یتیمان مرا نیکو دارید. پس امام زین العابدین «علیه السلام» را در برگرفت و روی او را بوسه داده گفت:
بیا جانا وداعم کن، بآبی آتشم بنشان
که تیغ از استخوان بگذشت‌و آب از فرق و کار از جان
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:434

بیا زان پیش کز حلقم بریزد شمر ناکس خون‌شود مرغ دل پاکم، ز تاب کربلا بریان
کنارم گیر کز بویت شود جان حزین خرّم‌سخنگو تا ز گفتارت دل غمگین شود شادان ای پسر! چون به مدینه رسی دوستان را سلام من برسان، و بگو پدرم چنین فرمود: که هرگاه به رنج غربت مبتلا شوید، از غریبی من یاد آرید و چون کشته‌ای بینید، از حلق بنا حق بریده من فراموش مکنید و چون آب خوش خورید از لب تشنه و جگر تفیده من براندیشید.
ای همدمان مشفق و ای دوستان من‌یاد آورید واقعه و داستان من
در جوی دیده چشمه خونین روان کنیداز بهر آب دادن سرو روان من
زد آسمان عمامه خورشید بر زمین‌آن دم که غرقه گشت به خون طیلسان من
پژمرده شد ز غم، گل صد برگ آفتاب‌تا دید غرق خون رخ چون ارغوان من
آب فرات کف به سرو سر به سنگ زدوقتی که تشنه شد لب شکر فشان من
گریید خون به تعزیّت من که می‌رسدصد گونه فیض جان شما را ز جان من شهربانو پیش آمد، که ای سیّد و سرور من! در این ملک غریبم! غمخواری و غمگساری ندارم، خواهران و دختران تو اولاد حضرت رسالتند. کسی را بر ایشان دستی نباشد و طریقه حرمت ایشان نگاهدارند. امّا من دختر یزدجرد شهریارم و غیر از تو کسی ندارم. مبادا که دشمنان بعد از تو قصد من کنند و حرمت حرم محترم تو نگاه ندارند. امام حسین «علیه السلام» فرمود: که ای شهربانو غم مخور، که کسی را بر تو دستی نباشد، و همیشه مکرّم و محترم خواهی بود. و روایتی آن است که امام حسین «علیه السّلام» فرمود، که در آن ساعت که مرا از پشت مرکب در اندازند، مرکب بی‌من نزد شما خواهد آمد تو برنشین و عنان بدو سپار که او تو را از میان قوم بیرون برده، به جائی که خداوند خواهد برساند امّا أصح آن است که شهربانو همراه اهل بیت به شام رفته بود القصّه امام حسین «علیه السلام» یک یک را از اولاد وداع کرده سوار شد و آن وداع آخرین و دیدار بازپسین بود پس دیگر باره سوار شده به زبان حال می‌گفت:
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:435

لا ابالی‌وار دستی بر جهان خواهم فشاندهر چه دامن گیردم دامن از آن خواهم فشاند
دامن آخر زمان دارد غبار حادثه‌آستین بر دامن آخر زمان خواهم فشاند
پای غیرت بر سر کون و مکان خواهم نهاددست همّت بر رخ جان و جهان خواهم فشاند
از سر صدق و صفا چون صبح دم خواهم زدن‌وندر آن و دم در هوای دوست جان خواهم فشاند راوی گوید: که چون امام «علیه السلام» روی به میدان نهاده، مبارز جست عمر سعد گفت: ای قوم بدانید که یک، یک حریف او نیستید و او حالا تشنه است و به هلاکت نزدیک شده، به یک بار بر او حمله کنید. لشکر از جای بجنبیدند و امام حسین را در میان گرفتند و آن سرور چون شیر غرّان با تیغ برّان در میان ایشان افتاده، ارکان زمین را به صدای رعد آسای «أنا ابن رسول اللّه» در تزلزل می‌آورد و شعاع تیغ برق‌نمای صاعقه زد ایش چشم اهل خصم را خیره و رخسار امیدش را تیره می‌کرد و غباری که میان زمین و آسمان برخاسته بود، به باران خون فرو می‌نشاند و نزاع جان ناپاک مخالف را که در بدن تیره واقع شده بود، به حکم شمشیر قاطع، فیصل می‌داد. و زبان حالش به گوش و هوش اهل بیت که نظاره حرب او می‌نمودند مضمون این قضیّه و فحوای این نکته می‌شنود.
الوداع، ای دل که جان خواهم فشانددست همّت بر جهان خواهم فشاند در بعضی روایات هست که بار دیگر امام خود را به لب آب فرات رسانید و کفی آب برداشته خواست بیاشامد، از تشنگی اطفال و عورات براندیشیده آن آب را ریخت.
و نقلی هست که کف آب پیش دهن آورد هنوز به حلقش نارسیده حصین بن نمیر تیری بر دهن مبارک آن حضرت زد، که آن آب نصیب وی نشد امّا دهان آن حضرت زمان پرخون می‌شد و بیرون می‌افکند و دشمنان حمله می‌آوردند و تن نازنین امام را مجروح می‌کردند، از بسیاری زخم، امام دست از حرب بداشت و مرکب نیز از کار مانده همانجا که رسیده بود عنان باز کشید عمر سعد در این حال که امام را ضعیف حال دید آهنگ
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:436

وی کرد امام حسین «علیه السلام» گفت: که تو خود می‌آئی که مرا به قتل رسانی.
عمر سعد شرم داشته عنان اسب باز کشید و از آنجا بازگشت، امّا شمر پیادگان را گفت که گرداگرد او را فروگیرید همین که پیادگان حوالی امام حسین «علیه السلام» را فرو گرفتند شمشیر حواله ایشان کرد همه منهزم شدند شمر خجل شده با طایفه‌ای از آن سنگین دلان قصد کرده پیش امام حسین «علیه السلام» راندند و بعضی از لشکریان خواستند که به خیمه‌ها درآمده غارت کنند امام حسین «علیه السلام» آواز داد که: ای آل ابو سفیان! اگر شما را دین نیست از عار نیز نمی‌اندیشید که تعرّض حرم من می‌کنید؟ شمر گفت: ای حسین مقصود تو چیست؟ فرمود: که اگر غرض شما قتل منست اینک من اینجا ایستاده‌ام و با شما جنگ می‌کنم متمنّای من آن است که کسی قصد حرم نکند مادام که من زنده‌ام. شمر گفت: ای پسر فاطمه این خواهش به اجابت مقرون است و آن جماعت را که توجّه به جانب خیام کرده بودند بازگردانیده گفت از تعرّض أهل خیمه چه حاصل؟
مقصود ما قتل حسین است اگر کاری می‌کنید اینجا سعی نمائید.
آن جماعت دیگر باره آغاز جنگ کردند و امام حسین «علیه السلام» همچنان ایستاده و در ایشان می‌نگریست و می‌گفت: عجب حالتی که چندان‌که نگاه می‌کنم یاری و هواداری نمی‌بینم و هر چند نظر بر می‌گمارم مهربانی و غمگساری نمی‌یابم.
به هر که می‌نگرم رو نمی‌کند سوی من‌میان این همه بیگانه آشنائی نیست
کجا روم چکنم ره چگونه گیرم پیش؟درین میان بیابان که ره به جائی نیست راوی گوید: که از چندین سوار و پیاده که بر حضرت امام حمله کردند چون نزدیک وی رسیدند، یکی از ترس قدم پیش نمی‌توانست نهاد و از هیبت امام حسین چشم نمی‌توانست گشاد، آخر عزم تیر باران کردند، و امام حسین «علیه السلام» از مرکب فرود آمد تا زخمی بدان اسب نرسد، که یادگار جدّ بزرگوار و پدر نامدار وی بود، لشکریان که آن حضرت را پیاده دیدند دلیر شده آهنگ او کردند نامردی تیری بر پیشانی نورانی آن حضرت زد. امام حسین «علیه السلام» تیر را بیرون کشیده از موضع جراحت خون مانند جوی آب، روان شد. آن سرور دست مبارک بر آن زخم می‌نهاد و چون پرخون می‌شد بر سر و روی خود می‌مالید و می‌فرمود: که بدین هیأت با جدّ خود محمّد رسول اللّه
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:437

«صلّی اللّه علیه و آله» ملاقات خواهم کرد و حال کشندگان خود به تفصیل بازخواهم‌گفت:
راوی گوید: هفتاد و دو زخم نیزه و تیر و تیغ بر آن حضرت زده بودند و در این حال امام روی به قبله نشسته بود و سر با حضرت کبریا در پیوسته یک، یک و دو دو به قصد قتل او می‌آمدند و چون نظر ایشان بر وی می‌افتاد شرم می‌داشتند و فی الحال بازگشته می‌گفتند؛ ما می‌خواهیم که فردای قیامت این خون در گردن ما نباشد و ما را بدین مؤاخذه ننماید.
سهل کاری نیست خون آل احمد ریختن‌خاک غم بر فرق فرزند محمّد بیختن امّا چون شمر دید که لشکریان در قتل امام حسین «علیه السلام» تعلّل می‌نمایند. بانگ بر ایشان زد که این همه توقّف و تأخیر چیست؟ زرعة بن شریک درآمد و زخمی بر دست آن حضرت زد و ده تن دیگر به قتل آن سرور کمر بستند و نزدیک وی آمدند و هیچ کدام را یاری آن نبود که پیش آید. سنان بن انس نیزه‌ای بر پشت امام زد چنانچه بیفتاد. خولی بن یزید أصبحی از اسب فرود آمد که سر مبارک آن حضرت را از بدن جدا کند، دستش در لرزه آمد و برادرش شبل بن یزید متصدّی آن امر قبیح شد.
امام اسماعیل بخاری آورده که، در وقتی که امام افتاده بود، یکی بیامد که کار وی تمام کند امام حسین «علیه السلام» در او نگریست و گفت: برو که کشنده من تو نه‌ای، و مرا دریغ می‌آید که تو به آتش دوزخ گرفتار شوی. آن مرد گریان شد و گفت:
یا بن رسول اللّه تو بدین حال رسیده‌ای هنوز غم ما می‌خوری که به آتش دوزخ نسوزیم؟
پس آن تیغ که برای کشتن امام حسین کشیده بود در دست بساختی؟ گفت: نی بلکه آمده‌ام که کار تو را بسازم و تیغ حواله عمر سعد کرد. نوکران وی گرد آن مرد درآمدند و زخمها بر وی روان کردند روی به جانب امام حسین «علیه السلام» کرد و گفت:
یا بن رسول اللّه گواه باش که بر سر کوی محبّت تو مرا شهید می‌کنند فردا مرا بازجوئی و با شهیدان لشکر خود به بهشت بری. امام حسین «علیه السلام» از آنجا آواز داد که دل خوش دار که چنین خواهم کرد و فردا با من خواهی بود.
چون بر سر کوی مهر من کشته شدی‌از عهده خونبها برون آیم من و روایتی هست که چون امام حسین علیه السلام بر زمین کربلا افتاد زمین به لرزه
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:438

درآمد و غریو از آسمان برآمده، ده کس از آن لشکر پیاده شده و تیغها بر کشیده بیامدند و هر یک از ایشان را مدّعا آن بود که سر امام را پیشتر ببرد و صله و خلعت بستاند. هر کدام که پیش می‌آمدند امام حسین «علیه السلام» چشم باز می‌کرد و در وی می‌نگریست. آن کس شرم داشته بازمی‌گشت دو کس ماندند. سنان بن انس و شمر ذی الجوشن، سنان خواست که پیش رود شمر پیشدستی کرده بیامد و بر سینه آن حضرت نشست. حضرت امام دیده باز کرد و گفت تو چه کسی؟ گفت: منم شمر بن ذی الجوشن امام «علیه السلام» فرمود: که دامن زره از روی خود بردار، همین‌که روی خود را برهنه کرد امام دید که دندانهای او چون دندان خوک از دهانش به درآمده گفت باری این یک نشانه راست است. آنگه فرمود؛ که سینه برهنه کن. شمر جامه از سینه خود دور کرد، دید که بر سینه داغ برص دارد. گفت: صدق جدّی رسول اللّه «صلّی اللّه علیه و آله» امشب رسول خدای را «صلوات اللّه و سلامه علیه» در خواب دیدم. که گفت فردا نماز پیشین نزد من خواهی آمد و کشنده تو بدین شکل خواهد بود. آن نشانها که به من نمودند همه به تو موجود است. کار را باش ای شمر می‌دانی که امروز چه روز است؟ گفت:
می‌دانم روز جمعه است و روز عاشورا، گفت می‌شناسی که این ساعت چه ساعت است؟
گفت آری وقت خطبه خواندن و نماز جمعه گزاردن است. گفت: در این ساعت خطیبان امّت جدّم بر بالای منبرها خطبه می‌خوانند و نعت جدّ بزرگوارم می‌گویند و تو با من این می‌کنی ای شمر؟! حضرت رسول «صلی اللّه علیه و آله» روی بر سینه من نهاده و تو بر آنجا نشسته‌ای؟ و بوسه بر حلق من می‌داده و تو تیغ بر آن می‌نهی؟ و من می‌نگرم روح زکریّای پیغمبر «علیه السلام» را بر دست راست خود و روح یحیی معصوم را بر دست چپ خویش مشاهده می‌کنم. ای شمر از سینه من برخیز که وقت نماز است تا من رو به قبله آرم. نشسته نماز در پیوندم، و چون مرا از پدر میراث است که در نماز زخم خوریم آن زمان که در نماز باشم هر چه خواهی بکن. شمر از سینه آن سیّد برخاست و آن جناب آن مقدار که طاقت داشت روی به قبله آورده و چون به نماز مشغول شد و به سجده رفت شمر صبر نکرد که آن امام مظلوم نماز را تمام کند، و هم در سجده آن حضرت را شربت شهادت چشانید. «إنا للّه و انا الیه راجعون»
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:439

و در این حال غلغله در صوامع ملکوت افتاد، و لوله از اهل حظایر جبروت برآمد.
آفتاب عالم افروز از تاب بازایستاد و ماه جهان‌آرای، در چاه محاق افتاد زهره برای دل زهرا دست از طرب بازداشت، کیوان بر بالای هفت ایوان اتّفاق مصیبت‌زدگان را لوای تعزیت برافراشت. فرشتگان در جوف هوا ناله برداشتند، جنّیان از نواحی کربلا به گریه درآمدند، آسمان دامن از خون پر گردانید، زمین از غضب الهی بر خویش بلرزید و مرغان هوا از آشیانها متفرّق شده نعره غراب البین برکشیدند. ماهیان دریا از آب بیرون آمده بر خاک‌خواری می‌طپیدند، دریاها موج حسرت به اوج فلک رسانیدند کوهها به صدای دردآمیز و نوای محنت‌انگیز بنالیدند. آواز گریه از جوانب و اطراف برخاست کس نمی‌دانست که آن فغان کیست؟ و آن تعزیت چیست؟
اندرین غم نه همین ارض و سما بگریستندکه اهل عالم از ثریّا تا ثریّا بگریستند
آفتاب و ماه و عرش و کرسی و لوح و قلم‌در غم شاه شهید کربلا بگریستند
در هوای آن لب محروم از آب فرات‌ماهیان در آب، و مرغان در هوا بگریستند
اولیاء گشتند بهر مرتضی زاری کنان‌انبیاء بر اتّفاق مصطفی بگریستند
در قصور جنّت الفردوس حوران سر به سراز برای خاطر خیر النّساء بگریستند دل پیروان احمد مختار الیه «صلوات الملک الجبّار» از وقوع این حادثه هایله در مقام تحیّر دایره وار سرگردانست. و جان هواداران اهل بیت از اظهار حدوث این واقعه نازله، در محبس تفکّر چون نقطه مرکز پایبند احزان. هرگاه که شعله این حکایت در کانون سینه بر می‌افروزد دل محرومان را کباب می‌سازد و جگر پرخون می‌سوزد.
بر فلک دوش از فغان من دل اختر بسوخت‌شعله آهم چو پروانه ملک را پر به سوخت
زاهد از سوز غمش، لب خشک و صوفی دیده ترآه از این آتش که چون زد شعله خشک و تر بسوخت احمد بن اعثم کوفی در تاریخ خود نقل می‌کند: «که مقارن قتل امام حسین «علیه السلام» غباری سرخ پدید آمده جهان تاریک شد، چنانچه مردم یکدیگر را
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:440

نمی‌دیدند و گمان بردند که مقدّمه عذاب خداوند است. امّا بعد از ساعتی غبار مرتفع گشته عالم منجلی شد، و اسب امام حسین «علیه السلام» بعد از قتل آن سرور رمیده به هر جانبی دویدن گرفت و بعد از لحظه‌ای بازآمده، موی پیشانی خود را به خون آن جناب آلوده ساخته و آب از دیده‌ها، روان کرده روی به خیمه امام حسین «علیه السلام» نهاد.
امّا چون اهالی حرم امام، اسب را دیدند که با روی خون‌آلوده می‌آید و سوار پیدا نیست. فریاد از نهاد ایشان برآمده و مرکب را مخاطب ساخته می‌گفتند: ای ذو الجناح امام را چه کردی و چنانچه بردی چرا نیاوردی؟ آخر دلت اجازه می‌داد که او در میان دشمنان بگذاشتی و بی‌او، راه به سوی لشکر او برداشتی؟.
چه کردی خداوند اسلام راچه کردی شهنشاه ایّام را
چه خاکست ای اسب بر روی تو؟ز خون سرخست این موی تو؟ ایشان نوحه‌ها می‌کردند و ذو الجناح سر در پیش افکنده، قطره‌های آب از چشم می‌بارید و روی خود را بر پای امام زین العابدین «علیه السلام» می‌مالید.
ابو المؤید خوارزمی آورده: که آن اسب چندان سر بر زمین زد که نفسش انقطاع یافت. و ابو المفاخر گفته، که به جانب بادیه رفت و دیگر کسی از او نشان نداد و امّا بعد از قتل آن حضرت، شمر مردود «لعنة اللّه علیه» با جمعی مطرود، روی به خیمه‌ها نهاده هر متاعی که دیدند به غارت و تاراج برده گرد عورات نگردیدند. و شمر چون به خیمه امام زین العابدین درآمد و آن حضرت به واسطه ضعف بیماری تکیه داشت. تیغ بر کشیده خواست که آن جناب را به قتل رساند حمید بن مسلم گفت: سبحان اللّه! از سر کشتن این بیمار درگذر. و بعضی گفته‌اند: که عمر سعد دو دست شمر را گرفته گفت: از خدای نمی‌ترسی؟ و شرم نمی‌داری، که بر قتل این جوان بی‌گناه که در دام مرض اسیر است و از قتل پدر و برادران و عمّان و خویشان با ناله و نفیر. اقدام می‌نمائی؟ شمر، به سبب مبالغه پسر سعد از آن فعل شنیع ممتنع شده با سرهای شهدا و جماعت نساء عزیمت کوفه نمودند. و باقی این سخن در باب دهم بین الإجمال و التّفصیل، گفته آید در دو فصل و اللّه اعلم و أحکم بالفرع و الأصل.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:441
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

باب دهم: «در وقایعی که اهل بیت (علیهم السلام) را بعد از واقع

پستتوسط pejuhesh232 » دوشنبه اکتبر 16, 2017 10:02 pm

باب دهم: «در وقایعی که اهل بیت (علیهم السلام) را بعد از واقعه کربلا پیش آمده است.»

فصل اول «در وقایعی که بعد از حرب کربلا مر أهل بیت را واقع شده است.»

بباید دانست، که در هیچ وقتی از اوقات روزگار دل آشوبتر از قضیّه شهدای أهل بیت نبوده و به هیچ زمانی از، ازمنه و قرون و اعصار پرسوزتر از واقعه کربلا صورتی روی ننموده، و به واسطه غرابت این حال است که از روز شهادت امام حسین (علیه السلام) تا تاریخ تألیف این کتاب که قریب هشتصد و چهل و هفت سال است، هرگاه که ماه محرّم نو شود. رقم تجدید این ماتم بر صفحات قلوب أهل اسلام، و هواداران سیّد أنام علیه الصلاة و السلام» کشیده می‌گردد و از زبان هاتف غیبی، ندای عالم لاریبی، به گوش هوش مصیبت‌داران أهل بیت و ماتم‌زدگان ایشان می‌رسد.
کان عزیزان در غم سبط نبی افغان کنیدسینه را از سوز شاه کربلا بریان کنید
از پی بی‌آن تشنه لب بر خاک ریزید آب چشم‌در میان گریه یاد آن لب خندان کنید
چون ز خاک و خون او، یاد آوردید ای دوستان‌می‌سزد گر چون سحاب، از دیده خونباران کنید
نخل قدّش را ز جوی دیده‌ها آبی دهیداندر آن ساعت که گشت، گلشن و بستان کنید
در چمن چون روی گل بینید از شوق رخش‌با دل پردرد همچون بلبلان افغان کنید
گر رسد از سنبل سیراب بوئی بر مشام‌یاد آن جعد خوش و آن موی مشک، افشان کنید
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:442

بزرگی فرمود که: ماه محرّم ماهی محترم بود و امام حسین بن علی شاهی محتشم.
آن معاندان جاهل، و متکبّران سنگین دل، نه حرمت ماه به جای آوردند، و نه حشمت شاه نگاهداشتند. ماه محرّم یکی از ماههای حرام و روز عاشورا روزی با احترام و یوم الجمعه سیّد أیّام و وقت نماز آدین، محلّ اجابت دعا و روا شدن مرام و مدّعا. در چنین ماهی قصد چنان شاهی کردند و در عاشورا، شور از أهل بیت برآوردند و در چنان روزی رخسار دل فروزی به خون رنگین ساختند و در چنان ساعتی به بنای صاحب دولتی از پای درآوردند. عجب روزی که ارواح أنبیاء و مرسلین و زمره ملائکه مقرّبین بر موافقت سیّد أوّلین و آخرین از آن واقعه گریان بودند، و حوران بهشت و عینان پاکیزه سرشت در مصیبت و غم و تعزیت و الم با بتول عذرا اتّفاق نمودند. در آن روز علم عشرت نگونسار بود و خیل و حشم شدّت و محنت بیشمار، زمین می‌نالید که امروز روز عاشورا است، زمان فریاد می‌کرد که روز فتنه و شور است.
بیا بگری، که عاشورا است امروزجهان تاریک و بی‌نور است امروز
حسینی کو نبی را نور دیده است‌به دست خصم مقهور است امروز
بریده حلق و تشنه لب جگرخون‌سر از تن، تن ز سر دور است امروز
رخ چون آفتابش ای دریغا!به میغ تیغ مستور است امروز و در آن روز شمر لعین، خنجر کین بر حلق نازنین آن بزرگ دین نهاده است. در آن روز گیسوی معطّرش که پیغمبر «صلّی اللّه علیه الی یوم المحشر» بدست گرفتی، در خاک و خون افتاده، در آن روز سگان محلّه ضلالت و خوکان بادیه جهالت، سیراب بودند و شیر بچگان بیشه امامت و کرامت از تاب تشنگی اضطراب می‌نمودند و در آن روز سر مبارک آن شاه برداشته تنش بر خاک انداختند.
روز عاشورا است بردارید از سر تاج کبروندر این ماتم پلاس عجز در گردن کنید
چاک سازید از غم شاه شهیدان جیب جان‌قطره‌های خون ز جوی دیده در دامن کنید هواداران أهل بیت، در این روز از شادی و عشرت کرانه نمائید او درهای اندوه و محنت بر روی دل سوخته، بگشائید، زمانی اشک ماتم از دیده ببارید و ساعتی آه
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:443

سوزناک از سینه برآرید. در عیون الرضا مذکور است که، روز عاشورا بگریید و این روز را روز محنت و مصیبت خود دانید و ترک مهمّات دنیا کرده به مراسم مصیبت قیام نمائید، که هر که روز عاشورا کارهای دنیا بر طرف نهد، حق سبحانه و تعالی حاجتهای دنیا و آخرت او برآورد و هر که این روز را روز ألم و غم خود شمارد، خداوند تعالی روز قیامت را روز فرح و سرور او گرداند. و دیده وی در روضه جنان به جمال أهل بیت روشن گردد.
و هم در عیون الرضا در حدیث ریّان بن شبیب آمده «1» که، یا بن شبیب اگر می‌خواهی که در جنّت اعلی بر درجات، و علی با ما باشی، پس بر اندوه ما اندوهناک باش و به غم ما غمگین شو، و بر تو باد دوستی ما که هر که کسی را دوست می‌دارد، او را با آن کس حشر خواهند کرد.
ای پسر شبیب! اگر بگریی بر حسین «علیه السلام» به حیثیّتی که قطره‌های اشک بر رخسار تو روان گردد، حق تعالی بیامرزد گناهان تو را از صغیره و کبیره و اندک و بسیار.
یا بن شبیب اگر خواهی که به خدای رسی و تو را هیچ گناه نباشد، زیارت کن مر حسین «علیه السلام» را و اگر خواهی در غرفه‌های بهشت ساکن گردی، نفرین کن بر قاتلان حسین. و اگر شاد می‌گرداند تو را آنکه بیابی ثواب کسانی که در ملازمت امام حسین «علیه السلام» شهید شده‌اند. هرگاه که از واقعه کربلا یاد کنی، بر خاطر بگذران که کاشکی من در آن معرکه حاضر بودمی، تا بر آن شاه مظلومان جان نثار کردمی.
جان فدا کردمی به حق خدابودی گر به روزگار حسین آورده‌اند، که عمرو بن لیث که پادشاه خراسان بود و بعضی گویند که برادرش یعقوب بن لیث قاعده‌ای وضع کرده بود که هر امیری از امرای وی که هزار سوار مکمّل برو عرض کردی، گرز زرّین به وی دادی، روزی مجموع لشکر او عرض کردند صد و بیست امیر با گرز زرّین در دفتر نوشته شد. و هر یک هزار سوار مکمّل داشتند، چون این
______________________________
(1)- حدیث ریان بن شبیب از مشهورات می‌باشد که نوع ارباب مقاتل تمام یا بخشی از آن را بازگو نموده‌اند جهت کسب اطّلاع بیشتر رجوع شود. بحر الانوار ج 44 ص 285 امالی صدوق جلد 72 رقم 5- عیون اخبار الرضاء ج 1 ص 299.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:444

صورت به عرض پادشاه رسید عمرو لیث گریان گشته، خود را از اسب در انداخت و روی بر خاک نهاده، به سر وقت به ناله و زاری پرداخت. بعد از زمانی که به حال خود آمد. ندیمی که با وی بسیار گستاخ بود پرسید که ای ملک!
این نه وقت گریه و فریاد تست‌وقت شادی و مبارکباد تست ملکی داری وسیع و امراء و وزرای مطیع، کارها ساخته و دل از دغدغه‌ها پرداخته، صد و بیست هزار سوار آراسته، نهال اختیار در بوستان اقتدار پیراسته، سبب گریه چه بود؟
عمرو گفت: که چون آراستگی لشکر خود را دیدم و مردی و مردانگی ایشان را مشاهده کردم. واقعه کربلا در پیش نظرم آمد و آرزو بردم که چرا آن روز با این لشکر فیروز در آن صحرای خونخوار نبودم در وقتی که امام حسین «علیه السلام» در میان لشکر دشمن درمانده بود، من با این جماعت حاضر شدمی و دمار از دشمنان اهل بیت بر آوردمی. یا جان فدا کردمی، یا راه فتح و ظفر را به پایان بردمی
القصّه، بعد از وفات او را در خواب دیدند تاجی مکلّل، بر سر و دواج مرضّع آراسته به جواهر، بر میان بسته بر مرکبی از مراکب بهشت نشسته، غلمان نازک بدن پیشاپیش او روان، و ولدان سیمتن، بر چپ و راست وی دوان، گفتند: ای امیر حال، تو بعد از وفات چگونه گذشت؟ گفت: خدای مرا بیامرزید و خصمان را از من خشنود گردانید، به سبب نیّتی که در روز عرض لشکر کردم و معاونت شهدای کربلا به خاطر آوردم و آنچه درباره مظلومان بر دل من گذشت.
و این نکته معلوم می‌شود که به مجرد نیّتی که به جهت نصرت امام حسین «علیه السلام» در دل کسی می‌گذرد، موجب نجات است پس بی‌شبهه جزای آن شهیدان که در ملازمت آن حضرت شربت شهادت چشیدند، رفعت غرفات و علوّ درجات خواهد بود.
شهیدان را به چشم کم مبین کایشان بهر زخمی‌که اینجا یافتند آنجا ز رحمت مرهمی دارند
اگر رفتند با درد و ألم زین عالم ناخوش‌به دار الخلد بی‌درد و الم خوش عالمی دارند و هم در عیون الرّضا فرمود: که هر که مصیبت ما را یعنی قضیّه کربلا را یاد کند، پس
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:445

بگرید یا کسی را بگریاند چشم او در آن روزی که همه چشمها گریان باشد نگرید. و هر که مجلسی سازد که ذکر ما را زنده گرداند، دل او نمیرد به وقتی که همه دلها از هول بمیرد. پس ای عزیز! جهد کن تا در این ایّام مشقّت انجام، قطره‌ای آب، از دیده بباری و آن قطره را ضایع و بی‌حاصل مپنداری که هدیّه تو در «یَوْمَ لا یَنْفَعُ مالٌ وَ لا بَنُونَ» «1» آب دیده و سوز سینه خواهد بود.
اشکی بده آلوده و گنجی بردارآهی بزن آهسته و ملکی بستان نور الائمه خوارزمی (رحمه اللّه) آورده، که ای مشتاقان اهل بیت! بگریید و ای محبّان خاندان، ناله و زاری کنید که روح مقدّس امام حسین «علیه السلام» از هودج قدس به اشک شما می‌نگرد. به ماتم‌داران خود از روی شفقت نظر می‌کند روزی که امام حسین «علیه السلام» کمر شفاعت بر بندد هر که امروز برای او گریسته، آن روز لب امیدش از شادی یافتن مراد به خندد.
آخر هر گریه ما خنده‌ایست‌مرد آخر بین، مبارک بنده‌ایست امام اسماعیل بخاری «رحمة اللّه علیه» در تفسیر کبیر آورده، که امام زاهد «قدّس سرّه» در مجلس عاشورا می‌گفت: ای مسلمانان این مصیبت را سهل مصیبتی مشمارید و این تعزیت را آسان تعزیتی مپندارید.
زین ماتم ار سپهر به قانون گریستی‌از چشم اختران همه شب خون گریستی
چون ابر کاشکی همه تن چشم بودمی‌تا من درین غم، از همه افزون گریستی قبل ازین گفته شد که در روز قتل امام حسین «علیه السلام» هر سنگی و کلوخی که در حوالی بیت المقدس برداشتند، در زیر آن خون تازه یافتند.
در شواهد النبوّه آورده که زمخشری در کتاب ربیع الابرار روایت کرده است از هند خواهرزاده امّ معبد فرمود: رسول «صلی اللّه علیه و آله» در خیمه من خواب کرد و چون بیدار شد آب طلبید، و هر دو دست مبارک خود را به شست و مضمضه کرد و آب مضمضه را در خار بنی که بر یک طرف خیمه بود، ریخت، چون بامداد کردیم، دیدیم
______________________________
(1)- سوره شعراء آیه 88.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:446

که از آن موضع، درختی بزرگ رسته است و میوه‌ها بار آورده بس بزرگ: «بوی آن چون بوی عنبر، طعم او چون طعم شیر»
اگر گرسنه بخوری سیر شدی، و اگر تشنه تناول کردی سیرآب گشتی و اگر بیمار خوردی به صحّت پیوستی و هر شتر و گاو و گوسفند که برگ آن، بخوردی، شیر وی بسیار شدی، و ما آن را شجره مبارکه نام نهاده بودیم. از همه بادیه‌ها برای شفای بیماران به سوی ما می‌آوردند و از میوه آن فرا می‌گرفتند. یک روز بامداد درآمدیم. میوه‌های آن ریخته و برگهای آن زرد شده بود. فزع بسیار کردیم. ناگاه خبر وفات حضرت رسالت «صلّی اللّه علیه و آله» رسید و بعد از آن میوه می‌داد امّا اندک. و چون ازین واقعه سی سال گذشت. روزی بامداد آمدیم دیدیم که از بیخ تا شاخ وی همه خار بار آورده است و میوه‌های آن فرو ریخته ناگاه خبر قتل حضرت امیر المؤمنین «علی علیه السلام» رسید. بعد از آن درخت دیگر میوه نداد. امّا از برگ وی نفع می‌گرفتیم و بیماران از آن شفا می‌یافتند. تا یک بار از ساق آن خون خالص روان شده بود و برگهای وی پژمرده گشته، گفتیم آه! این نوبت حادثه عظیم واقع شده است. چون شب درآمد آواز نوحه و زاری از زیر درخت می‌شنیدیم و کسی را نمی‌دیدیم، در میان آنکه ما ملول و مغموم و محزون بودیم، ناگاه خبر مقتل امام حسین «علیه السلام» به ما رسید، بسیار به گریستیم و جزع کردیم و به مراسم مصیبت قیام نمودیم.
این زمان محنت است ای دل دمی خرّم مباش‌خون‌گری در ماتم آخر، از درختی کم مباش امّا راویان این خبر جانسوز، و ناقلان این اثر غم اندوز، چنین آورده‌اند که: چون صورت واقعه شاه شهیدان روی نمود و زمانه بی‌وفا درهای کرب و بلا بر روی تشنگان کربلا، یعنی مخدّرات آل عبا، بدست جور و جفا بگشود. لشکر حوادث از کمینگاه غدر و حیله بیرون آمده کمان عناد به زره کردند. تیرهای جگر شکار و تیغهای زهر آب دار، بر آن نهاده روی به سر خیل ابرار و نقاوه اهل بیت سیّد اخیار آوردند.
دریای فتنه موج زد و دشمنان چو سیل‌خود را بر آن امام وفادار ریختند
پرهای بلبلان سخن گوی سوختندخونهای طوطیان شکر خوار ریختند
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:447

هر میوه‌ای که بود ز بستان مرتضی‌همچون شکوفه بر سر هر خار ریختند
آن سرو بوستان ولایت ز پا فتادحوران، سرشک بر گل رخسار ریختند
مرغان کربلا ز پی ماتم حسین (ع)خون بر لب فرات ز منقار ریختند روی عالم به غبار اندوه تیره، و چشم فلک از دود آه غمزدگان ز منقار خیره گشت.
نور الأئمّه آورده که: «در آن ساعت عرش عظیم به لرزید و کرسی وسیع از جای به جنبید، آسمان خون شفق در دامن ریخت. زمین غبار حیرت بر فرق روزگار بیخت.
دریاها در جوش و ماهیان در خروش آمدند و مرغان فریاد برگرفتند، فی الحال کبوتری سفید از هوا درآمد و در خون امام حسین «علیه السلام» غلطیده پروبال خود را سرخ ساخت. و پرواز در گرفت، پران پران به مدینه گرداگرد روضه رسول «صلّی اللّه علیه و آله» می‌پرید و قطره، قطره از پروبال وی خون می‌چکید، و اهل مدینه در آن صورت حیران بودند و در حل آن عقده. تأمّلات می‌نمودند. تا بعد از چند روز خبر واقعه امام حسین «علیه السلام» رسید. دانستند که آن مرغ نامه حال شهید کربلا بر پروبال شکسته خود بسته، جهت اعلام به سر روضه سیّد أنام آمده بود.
به نامه‌ای که برد مرغ اگر نویسم حال‌ز سوز واقعه من به سوزدش پروبال قضیّه خون آلودگی مرغان در کربلا بسیار است و از جمله آن در کنز الغرائب آورده که، یهودی دختری داشت جمیله نام، ناگاه مرضی بر وی طاری شده، هر دو چشمش نابینا گشت و امراض و علل دیگر نیز وی را گرفت، چنانچه دست و پایش از کار برفت، پدرش را در خارج شهر بوستانی بود. وی را جهت تبدیل مکان و تغییر آب و هوا بدان موضع برد که شاید هوای آنجا بعضی از بیماریهای او را زایل گرداند. دختر در آن بوستان ساکن شد و پدرش دائم پیش وی می‌بود و او را به انواع سخنان تسلّی می‌فرمود:
روزی پدر به ضرورت متوجّه شهر شد و دختر را تنها در باغ گذاشت و قضا را مهمّ پدر فیصلی نیافته، یهودی آن شب در شهر بماند و دختر در زیر درختی تنها شب گذرانید و علی الصباح از درخت دیگر آواز مرغی شنید که زار زار می‌نالید و دختر نیز از بیماری خود نالان بود، چون ناله مرغ استماع نمود به جانب او میل کرده دردی عجیب در دل او
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:448

پدید آمد، خود را بهنجار آواز به پای آن درخت رسانید و با آنکه چشم نداشت، سر بالا کرده توجّه به درخت نمود قضا را قطره‌ای خون گرم در چشم وی چکید و آن چشم روشن گردید. دختر در نگریست مرغی دید که قطرات خون از بال او می‌چکید، ناگاه قطره‌ای بر دست او چکید گیرا شد. دست فرا پیش داشت تا قطره دیگر بر دستش چکید در چشم دیگر مالید، آن نیز روشنائی یافت. قطره دیگر فرا گرفت و در دست دیگر مالید متحرّک شد. قطره‌ای در پای مالید روان شد دختر تندرست و روشن چشم برخاست گرد باغ می‌گشت و به هر طرف طواف می‌نمود. پدرش بازآمد، زنی دید که گرد باغ می‌گردد، به خیالش نرسید که آن زن، دختر او تواند بود. پرسید که ای زن تو کیستی؟ من در این پای درخت دختری داشتم نابینا و شل و اعرج، او کجا رفت؟
دختر نزد پدر آمده گفت: یا أبتاه أنا ابنتک ای پدر منم آن دختر تو که معلول و مبتلا بود، پدر از شادی بیهوش شد و بعد از زمانی که با خود آمد کیفیّت آن قضیّه درخواست نمود دختر تمام حکایت بازگفت، و پدر را به زیر آن درخت که مرغ بر آنجا بود برد، یهودی نگاه کرد مرغی دید با پروبال خون‌آلوده، گفت: ایّها الطیّر المبارک ما حالک؟ ای مرغ همایون بال فرخنده فال، خجسته مآل این خون بر بال تو چراست؟ و اثر صحبت در آن از کجاست؟ مرغ به الهام الهی جهت آن که سبب هدایت یهودی گردد گویا شد، و به زبان فصیح گفت: ما جمعی طیور دیروز برخاستیم تا به طلب آب و دانه رویم هر مرغی به گوشه‌ای بیرون رفتند، نیم‌روز بود که از غایت حرارت هوا اکثر ایشان بر درختی که در فلان بادیه بود جمع شده، هر یک از آنچه خورده بودند خبر می‌دادند، ناگاه ندائی رسید به ما که ای مرغان امام حسین «علیه السلام» از تاب آفتاب کربلا بریان شده و شما پناه به سایه آورده‌اید؟ أهل آسمان و زمین به ماتم و مصیبت مشغولند و شما در غم آب و دانه مانده‌اید؟ ما به الهام الهی به جانب کربلا روان شدیم و چون رسیدیم امام را شهید کرده بودند، و هنوز خون از بدن شریف وی می‌رفت. ما جمله بر او بگریستیم و خود را بر او افکندیم و پروبال خود را در وی مالیدیم، این، آن خون است که از بال من می‌چکد، و هر جا که قطره‌ای از آن برسد خیر و برکت پدید آید. یهودی که این سخن بشنید گفت: اگر
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:449

جدّ امام حسین «علیه السلام» بر حق نبودی این برکت در فرزندان او یافت نشدی و فرزند من از میمنت قطرات خون حسین «علیه السلام» صحّت نیافتی پس با تمام أهل بیت و متعلّقان و خویشان خود به دایره اسلام درآمد، و چون سبب اسلام از وی می‌پرسیدند، این حکایت غریب را به شرح و بسط بازمی‌گفت «وز قدرت خدای چنینها عجیب نیست».
راوی گوید: که بعد از شهادت امام «علیه السلام» شمر ذی الجوشن ملعون دست به غارت امتعه اصحاب امام حسین برگشود و خواست که امام زین العابدین را به قتل رساند، حمید بن مسلم نگذاشت و امام زین العابدین گفت: «جزیّت یا حمید خیرا» و شمر نعره می‌زد که «اقتلوه علی فراشه» یعنی بکشید این پسر را بر همین فراش که تکیه دارد.
القصّه عمر سعد گفت که: منادی کردند که به خیمه زنان در نیایند و متعرّض این صبی نشوند و دست از غارت بدارند و آنچه برده‌اند بازدهند این سخن را کسی اطاعت نکرد و هیچ چیز بازندادند، امّا دیگر غارت نکردند.
در تاریخ ابو حنیفه دینوری مذکور است: که عمر سعد سر امام حسین «علیه السلام» را به خولی بن یزید اصبحی داده، نزد پسر زیاد فرستاد و خود دو روز دیگر در کربلا قرار گرفته، کشتگان لشکر خود را جمع کرد و بر ایشان نماز گزارده بفرمود تا دفن کردند و بدن مقدّس امام و سایر شهدا را همچنان در میان خاک و خون به گذاشتند و صباح روز سوّم خواتین اهل محلّ گذر ایشان بر معرکه محاربه افتاد. تنها آن شهیدان دیدند غرق خاک و خون و سر ایشان پیدا نیست، آورده‌اند که، چون زینب تن برادر خود امام حسین «علیه السلام» را دید فریاد برکشید که وا جدّاه! وا محمّداه! یا رسول اللّه! این حسین تست که بوسه بر روی او می‌دادی، و روی مبارک بر سینه او می‌نهادی. این اهل بیت تواند بدین خواری و زاری در کربت گرفتار شده، این تن جگرگوشه تست که بر توده غبار افتاده.
به جای غالیه بر روی خاک و خون‌آلودکمند غالیه آسای مشکسای حسین
سپهر شیشه شامی، پراشک یاقوتی‌که آب می‌طلبد لعل جانفزای حسین
نشسته بر سر خاکستر آفتاب منیرکبودپوش شده، از پی عزای حسین القصّه، از گفتار زینب دوست و دشمن می‌گریستند و عمر سعد رءوس شهدا را بر قبائل
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:450

مقسوم ساخته، بیست و دو سر به هوازن داد و چهارده سر به بنی تمیم و سردار ایشان حصین بن نمیر بود و سیزده سر به قبیله کنده داد و امارت ایشان به قیس بن اشعث تعلّق داشت و شش سر به بنی اسد، مهتر ایشان هلال ابن اعور بود و پنج سر به قبیله أزد، سپرد و دوازده سر دیگر به عهده بنی ثقیف کرد و به جانب کوفه روان شوند، و سر امام حسین (ع) را پیشتر به دست خولی فرستاده بود.
راوی گوید که: «خولی سر امام حسین را برداشته روی به کوفه نهاد او را در یک فرسخی کوفه منزلی بود در آن منزل فرود آمد و زن او از انصار بود و اهل بیت را به جان و دل دوستدار خولی از وی بترسید و سر امام حسین «علیه السلام» را در آن خانه در تنوری پنهان کرد و بیامد به جای خود بنشست، زنش پیش آمد که درین چند روز کجا بودی؟ گفت: شخصی با یزید یاغی شده بود به حرب وی رفته بودیم. زن دیگر هیچ نگفت و طعام بیاورد تا خولی بخورد و بخفت و زن را عادت بود که به نماز شب برخاستی و تهجد گزاردی، آن شب برخاست و بدان خانه که آن تنور در آنجا واقع بود درآمد. خانه را بمثابه‌ای روشن دید. که گوئیا صد هزار شمع و چراغ برافروخته‌اند.
چون نیک در نگریست، دید که روشنائی از آن تنور بیرون می‌آید، از روی تعجب گفت: سبحان اللّه! من خود در این تنور آتش نکرده و دیگری را نیز نفرموده‌ام این روشنائی از کجاست؟ در آن حیرت دید که آن نور به سوی آسمان می‌رود، تعجّب او زیاده گشت. ناگاه چهار زن دید که از آسمان فرود آمده به سر تنور شدند. یکی از آن چهار زن به سر تنور فرا رفت و آن سر را بیرون آورده می‌بوسید و بر سینه خود می‌نهاد و می‌نالید و می‌گفت: ای شهید مادر! و ای مظلوم مادر! حقّ سبحانه و تعالی روز قیامت، داد من از کشندگان تو بستاند و تا داد من ندهد، دست از قائمه عرش بازنگیرم. و آن زنان دیگر به موافقت او بسیار بگریستند و آخر سر را، در آن تنور نهاده غایب شدند. زن انصاریّه برخاست و به سر تنور آمده سر را بیرون آورد و نیک در او نگریست. چون حضرت امام حسین «علیه السلام» را بسیار دیده بود، به شناخت نعره‌ای زده بیهوش شد در آن بیهوشی چنان دید که هاتفی آواز داد، که برخیز که تو را به گناه این مرد که
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:451

شوهر توست مؤاخذه نخواهند کرد. زن از هاتف پرسید که این چار زن که بر سر تنور آمده گریه و زاری کردند کیان بودند؟ ندا رسید که آن زن که سر را بر روی سینه می‌مالید و بیشتر از همه می‌گریست و می‌نالید. فاطمه زهرا «علیها السلام» بود و آن دیگر مادرش خدیجه کبری و سوم مریم مادر عیسی «علیه السلام» و چهارم آسیه زن فرعون دغا، پس آن زن با خود آمد کسی را ندید، آن سر را برگرفت و ببوسید و به مشک و گلاب از خون پاک بشست و غالیه و کافور بیاورد و بر روی آن مالید و گیسوی مبارک امام را شانه کرد و در موضع پاک نهاد و بیامد، خولی را بیدار ساخته. گفت: ای ملعون! دون و ای مطعون زبون. این سر کیست که آورده‌ای و در این تنور نهاده‌ای؟ آخر این سر فرزند رسول خداست. برخیز که از زمین تا آسمان فغان برخاست و فوج فوج ملائکه می‌آیند و زیارت این سر به جای آورده، گریه و زاری می‌کنند، و بر تو لعنت کرده، توجّه به فلک می‌نمایند. و من بیزارم از تو در این جهان و در آن جهان پس چادر بر سر افکند و قدم از خانه بیرون نهاد، خولی گفت: ای زن کجا می‌روی؟ و فرزندان را چرا یتیم می‌کنی؟
گفت: ای لعین تو فرزندان مصطفی را یتیم کردی و باک نداشتی، گو فرزندان تو هم یتیم شوند پس آن زن برفت و دیگر هیچ کس از او نشان نداد، اما چون بامداد شد خولی سر امام حسین «علیه السلام» را بر طبقی نهاده پیش پسر زیاد آورد و آن بی‌حیا قضیبی بر دست داشت و بر لب و دندان امام می‌زد، زید بن ارقم «رضی اللّه عنه» از صحابه کبار در آن مجلس حاضر بود خروش برآورد، که یا بن مرجانه! این چوب را بر ثنایای امام حسین «علیه السلام» مزن و ترک این بی‌ادبی کن. که به خدای کعبه که در شمار نمی‌توانم آورد که چند بار دیده‌ام که رسول خدا «صلّی اللّه علیه و آله» بوسه بر لب و دندان او می‌داد. آنگاه به آواز بلند بگریست و حضّار مجلس نیز به گریه درآمدند، ابن زیاد لعنة اللّه در خشم شد و گفت: ای زید، اگر نه آن است که تو را کبر سن دریافته و خرف شده‌ای و الّا گردنت را بزدمی. زید از آن مجلس برخاست و گفت: ای معشر عرب حق تعالی از شما خوشنود مباد. که پسر فاطمه را کشتید و ابن مرجانه را بر خود امیر کردید! این بگفت و از دار الأماره بیرون آمد پسر زیاد گفت: این سر را پیش لشکر بازبرید و بر
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:452

نیزه کرده با سرهای دیگر به شهر درآورید
سر فرزند ارجمند نبی‌بر سر نیزه اینت بوالعجبی
سر آن سرو بوستان غیوب‌جلوه‌گر چون شکوفه بر سر چوب آورده‌اند که: بعد از دو روز لشکر عمر سعد سرهای شهدا را برداشتند و تن‌های ایشان را در صحرای کربلا بگذاشتند. اهل غاضریه خبردار شد بیامدند و تنی چند بی‌سر افتاده دیدند و آواز نوحه و زاری شنیدند، بی‌آنکه کسی را ببینند و آن جماعت جنّیان بودند که بر شهدا نوحه می‌کردند و قصائد در مرثیه ایشان می‌خواندند و از جمله آن، یک بیت این است.
نساء الجنّ یسعدن نساء الهاشمیّات‌بنات المصطفی احمد امام للبرّیات یعنی زنان پری در ماتم و نوحه‌گری موافقت کردند با زنان بنی هاشم یعنی دختران برگزیده أخبار احمد مختار علیه صلوات الملک الغفّار که پیشوای همه آفریدگان و مقتدای مجموع برگزیدگان بود.
در شواهد آورده که، یکی از ثقات گوید، که با مردی از قبیله لحی گفتم که به ما رسیده است که شما نوحه جنّیان را بر امام حسین «علیه السلام» شنیده‌اید. گفت: آری هیچ آزاد و بنده‌ای را از قبیله نپرسی مگر که ترا از این معنی خبر دهد. گفتم: من دوست می‌دارم که از تو بشنوم آنچه خود از ایشان شنیده‌ای گفت: من از جنّیان شنیده‌ام که می‌گفتند:
مسح الرسول جبینه‌فله بریق فی الخدود معنی آنست که حضرت رسول «صلی اللّه علیه و آله» به سود جبین او را، یعنی به دست شریف یا به وی مبارک پیشانی او را مسح فرمود و بارقه نور جمال، به واسطه آن لمس در رخسار مبارک او ظاهر و باهر بود.
ابواه من علیّا قریش‌و جدّه خیر الجدود پدر و مادر او یعنی علی و فاطمه از بزرگان قبیله قریش بودند و جدّ او یعنی حضرت رسالت «صلوات اللّه علیه» بهترین اجداد بلکه شرف آباء و فخر اولاد بود. القصّه، أهل
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:453

غاضریه ابدان شهدا را تجهیز نموده، بر ایشان نماز گزاردند و در آن حربگاه دفن کردند، و عمر سعد چون به یک فرسخی کوفه رسید، سر امام حسین «علیه السلام» را نزد وی آورده بودند، پس سر آن سرور را با سرهای دیگر بر سر نیزه کرده، روی به کوفه نهاد. نساء و جواری امام حسین را در محملها نشانده می‌بردند. و آنکه در بعضی کتب نوشته‌اند که، سر و پای برهنه بر شتران بی‌جهاز نشانده می‌بردند. قولی ضعیف است و به صحّت نرسیده ولی بر این وجه که می‌بردند آن نیز نسبت به اهل بیت اهانت بود چه ایشان پردگیان حرم عصمت و سترداران حریم عفّت بودند. آفتاب جهانتاب بر فرق مبارک ایشان سایه نینداخته بود و باد عالم گرد گرد حجره پاکیزه ایشان نتاخته.
عفایف حرم دین که پیش سدّه ایشان‌بهشتیان همه جاروب کرده جعد معطّر
نه طوف حجره ایشان نموده ماه سبک رونه سایه بر سر ایشان فکنده مهر منوّر و چون خبر آمدن لشکر به ابن زیاد رسید به فرمود، تا منادی کردند که از اهل کوفه هیچ سلاح داری، که به استقبال بیرون نرود، ده هزار سوار فرستاد تا سر محلّه‌ها را بگرفتند تا کسی فتنه نکند و غوغای عوام بر نیاید. پس مردم از شهر بیرون آمدند و هر که را چشم بر آن سرها و نظر بر آن محملها می‌افتاد فغان در گرفته، به های‌های می‌گریستند و بعضی از مخالفان نیز از کرده پشیمان شده نوحه و زاری و ناله و بی‌قراری می‌کردند. امام زین العابدین «علیه السلام» فرمود که چون لشکریان مأمور به قتل پدر و برادران و خویشان ما می‌گریند، پس کدام جماعت ایشان را کشته‌اند؟
ابو المؤید آورده، که، اهل کوفه در حوالی محامل اهل بیت غلوّ کرده می‌گریستند.
زینب «سلام اللّه علیها» از درون هودج خود آواز داد: که ای اهل کوفه و ای اهل مکر و حیله و دروغ و دغل به خدا که شما وعده‌های دروغ کردید و روی توجّه از سر نفاق به برادر من آوردید، پیغامهای تزویرآمیز دادید و نامه‌های مشتمل بر حیله و غدر فرستادید و در هلاکت آل «رسول صلی اللّه علیه و آله» سعی نمودید و بدترین عالمیان را بر بهترین آدمیان مسلط ساختید و از دور نظاره کنان به نصرت و معاونت حق نپرداختید، اکنون از روی ریا در پیش ما اشک می‌بارید و از روح مقدّس حضرت رسالت شرم نمی‌دارید؟ در آن میان پیری بود از خواجگان کوفه، به نوعی می‌گریست که از محاسن
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:454

او قطرات اشک فرو می‌ریخت گفت: راست می‌گوئی ای دختر خاتون قیامت! پیران شما بهترین پیرانند و جوانان شما شریفترین جوانان و خواتین شما پاکترین خاتونان و این صورت که واقع شد تا قیام قیامت موجب بدنامی کوفیان خواهد بود.
این چه جور فاحش است، ای کوفیان بی‌حیاوین چه ظلم ظاهر است، ای شامیان شوم روی
در زمان حرب با ما، خنده‌های، های‌های‌وز پس قتل شهیدان گریه‌های، هوی هوی راوی گوید: که هر که نظر بر سر مبارک امام حسین «علیه السلام» می‌انداخت از هیبت و سطوت آن حضرت بیهوش می‌گشت و آن سر در میان سرها چون ماه در میان ستارگان، می‌درخشید.
در شواهد از زید بن ارقم نقل کرده، که چون سر امام حسین «علیه السلام» را در کوچه‌های کوفه می‌گردانیدند، من در غرفه خانه خود بودم چون در برابر من رسید از سر وی شنیدم که می‌خواند، «أَمْ حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحابَ الْکَهْفِ وَ الرَّقِیمِ کانُوا مِنْ آیاتِنا عَجَباً» «1» از هیبت این حال مو بر اعضای من برخاست، ندا کردم که و اللّه که این سریست یا بن رسول اللّه، امر تو عجبتر است و عجیب‌تر، عزیزی دیگر فرموده: که چون سرها را به در کوشک پسر زیاد رسانیدند از نیزه‌ها فرو می‌گرفتند من نزدیک سر امام (ع) بودم لب مبارکش می‌جنبید گوش فرا داشتم این آیت تلاوت می‌فرمود که، «وَ لا تَحْسَبَنَّ اللَّهَ غافِلًا عَمَّا یَعْمَلُ الظَّالِمُونَ «2» اما چون سرها را به مجلس پسر زیاد بیاوردند دیگر باره سر امام حسین «علیه السلام» را برداشت و در روی و موی او می‌نگریست لرزه بر دستهای وی افتاد چنانکه سر را نگاه نتوانست داشت، بر روی ران خود نهاد و از آن سر نور می‌تافت بر مثال ماه شب چهارده و از گیسوی مشکینش رایحه‌ای به مشام می‌رسید خوشتر از غالیه و گوئیا حضرت قاسم انوار «قدّس سرّه» اشارت بدین معنی فرموده است:
بوی جان می‌آید از باد صبا این بو چه بو است؟مشک را این حد نباشد نکهت گیسوی اوست
______________________________
(1)- سوره کهف آیه 9.
(2)- سوره ابراهیم آیه 42.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:455

ابو المفاخر آورده که: «چون ابن زیاد سر امام حسین «علیه السلام» را بر ران خود نهاد، قطره‌ای خون بر قبای وی افتاد و قبا و جبّه و پیراهن و إزار، وی را سوراخ کرده به گوشت ران وی رسید. از طرف دیگر بیرون آمد و رخت و تخت را سوراخ کرده بر روی زمین رسید و غایب شد و آن سوراخ در ران او بماند هر چند علاج کردند به نشد، و از زخم او نتنی «1» عظیم، ظاهر گشت چنانکه هیچ شامّه را تحمّل شنیدن آن نبودی و پیوسته نافه مشک بر آن سوراخ بستی و با وجود آن رایحه کریه آن زخم بر بوی مشک غالب آمدی و به همین بلا مبتلا می‌بود تا به قتل رسید، و ابراهیم بن مالک اشتر او را در میان کشتگان بدین علامت به شناخت چنانچه در مختارنامه مذکور است.
امّا راوی گوید که: «چون منتسبان اهل بیت و دودمان رسالت را به مجلس ابن زیاد آوردند زینب «علیها سلام» در پیش ایشان می‌رفت چون به مجلس درآمد به گذشت و سلام ناکرده و به کسی التفات نانموده به نشست. ابن زیاد پرسید: من الجالسة؟ این زن نشسته چه کس است گفتند؟ زینب دختر علیّ ابن أبی طالب و خواهر امام حسین است ابن زیاد گفت شکر و سپاس خدای را که شما را رسوا ساخت و سخن شما را دروغ گردانید، زینب «علیها سلام» جواب داد که ثنا و ستایش مر خداوندی را که ما را به پیغمبر خویش «صلی اللّه علیه و آله» گرامی کرد. و به حکم و «یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً» «2» ما را از ارجاس پاکیزه گردانید و خدای فاسقان را رسوا سازد و سخن بدکاران را دروغ گرداند.
ابن زیاد گفت چگونه دیدی صنع خدای را در شأن برادر خود و أهل بیت خویش؟
زینب گفت: جز نیکوئی (و زیبائی) چیزی ندیدم، اهل بیت من جمعی بودند که اراده ازلی به قتل ایشان تعلّق پذیرفته بود و جدّ بزرگوار و پدر نامدار من برادر مرا از این حال خبر داده بودند و ایشان انتظار حکم سبحان و تقدیر ربّانی می‌کشیدند و به آن راضی گشته به مضاجع خود در دنیا و منازل خود در آخرت تشریف فرمودند: و ای پسر مرجانه، عن‌قریب خدای تعالی تو را با ایشان در یک موضع جمع کند تا با تو مخاصمت
______________________________
(1)- بوی بد و نامطلوب
(2)- سوره احزاب آیه 33.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:456

نمایند، براندیش ای ولد مرجانه که در آن روز ظفر و نصرت تو را باشد یا ایشان را، عبید اللّه زیاد از این سخن در غضب شده حکم بر قتل او کرد عمرو بن حارث مخزومی گفت: ایّها الامیر نسوان را بر گفته ایشان مؤاخذه ننمایند به تخصیص زنان ماتم‌زده مصیبت رسیده را پسر زیاد از قتل او درگذشت و گفت: ای خواهر حسین خدای تعالی ضمیر مرا از دغدغه طغیان برادرت آسایش داد، و به کشته شدن وی و متابعانش درد و رنج از خاطر من برگرفت.
زینب فرمود، نیکوکاری ساخته‌ای و طرفه مهمّی پرداخته‌ای که از سبب آن روح و راحت و فراغ بال توقّع می‌کنی، ای از خرد بی‌بهره، و از دانش بی‌نصیب؟ از شراب غرور مست شده و به واسطه جاه ناپایدار از دست شده «فردات کند خمار که اکنون مستی»
هیچ می‌دانی که چه کار کرده‌ای؟ مهتر و بهتر خاندان نبوّت را بکشتی و اصل و فرع شجره بوستان رسالت را قطع کردی، اگر این معنی شفای دل توست، در این زودی تأسفی روزی تو گردد که آثار آن بر صحیفه روزگار بماند و به جزای عمل نامرضیّ خویش برسی.
پنداشت ستمگر که ستم با ما کردبر گردن او بماند و بر ما بگذشت پسر زیاد روی از زینب بگرداند و متوجّه امام زین العابدین «علیه السلام» گشته پرسید که این کیست؟ گفتند علیّ بن الحسین است. ابن زیاد گفت: من شنیدم که خدای علیّ بن الحسین را به کشت. گفتند آن علی اکبر بود که به قتل رسید. حضرت امام زین العابدین گفت و «اللّه ان له مطالبا یوم القیامه» آری او برادر بزرگتر من بود، کشته شد، و به خدای که او را کسی خواهد بود که مطالبه خون وی کند با تو روز قیامت. پسر زیاد در غضب شده گفت: که این را بر در کوشک برید و گردن بزنید و سرش را نزدیک من آرید! موکّلان قصد وی کردند، زینب برخاست و بر وی چسبیده گفت: هنوز از کشتن اهل بیت رسول خدا سیر نگشتی و بس نبود تو را این خونهای ناحق که به ریختی اگر البتّه او را بخواهی کشت نخست مرا به قتل رسان. امام زین العابدین گفت: یا عمّه تو زمان سخن با من بگذار تا جواب او بگویم پس رو به وی کرده گفت: ای پسر زیاد تو مرا از کشتن می‌ترسانی و به قتل تهدید می‌کنی نمی‌دانی که قتل و قتال عادت ماست و ما شهادتهای
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:457

خود را، عین کرامتهای الهی می‌دانیم، بلکه قالب ما را به آب محنت سرشته‌اند و تخم محنت به دست قدرت در گل ما کشته‌اند و هلاک اعداء صناعت ماست و دریافت شهادت میمنت ما.
ما را قتال دشمن بد کیش، عادتست‌با اهل بغی حرب نمودن، سعادتست
تهدید ما چرا به شهادت کند کسی‌حقّا که آرزوی دل ما شهادتست ابن زیاد لحظه‌ای متفکّر شده ملازمان خود را گفت مرا از گفت و گوی و ابرام این جماعت خلاص کنید و ایشان را از قصر بیرون برده پهلوی مسجد جامع در فلان سرای فرود آرید. به موجب فرمان او عمل کرده ایشان را در منزلی که مقرّر شده فرود آوردند و هیچ کس از مردم کوفه به واسطه ترس پسر زیاد احوال ایشان را نپرسیدند و بعد از چند روز ابن زیاد تهیه اسباب سفر ایشان کرده، زجر بن قیس و محصّن بن ثعلبه و شمر بن ذی الجوشن را با پنج هزار مرد مقرّر کرد تا آن سرها را با اهل بیت به شام برند ایشان متوجه شده قطع منازل و طی مراحل می‌کردند و در هر موضعی کرامتی روی می‌نمود و برهانی ظهور می‌فرمود.
بعضی از آن حکایات که به ظهور أقرب بودند، مذکور می‌گردد. راوی گوید از آنچه در راه واقع شد یکی آن بود: که چون به بحران رسیدند و بر سر کوه قلعه‌ای بود که در آنجا مردی یهودی بود که او را یحیی حرّانی گفتندی، به استقبال آن مردم بیرون آمد و بر آن سرها نظاره می‌کرد، ناگاه چشمش بر سر امام حسین «علیه السلام» افتاد دید که لبهای او می‌جنبد. پیشتر رفته گوش فرا داشت این کلمات شنید: که «وَ سَیَعْلَمُ الَّذِینَ ظَلَمُوا أَیَّ مُنْقَلَبٍ یَنْقَلِبُونَ» «1» یحیی از مشاهده آن حال متعجّب شده پرسید که این سر کیست؟
گفتند از آن حسین بن علی گفت پدرش معلوم شد مادرش که بوده گفتند فاطمه بنت محمد مصطفی «صلی اللّه علیه و آله» یهودی گفت: اگر دین جدّ او بر حق نبودی این برهان از او پدید نیامدی، پس کلمه شهادت بر زبان راند و عمّامه از سر بگرفت و قطعه‌قطعه ساخته، به خواتین اهل بیت داد و جامه خزی که پوشیده بود نزد امام زین العابدین «علیه السلام» آورد با هزار درم که این را در مایحتاج خود صرف کن و در وجه مؤنات
______________________________
(1)- سورة الشّعراء آیه 227.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:458

خود خرج نمای. جماعتی که موکّل آن سرها بودند، هی بر او زدند که این چه کار است که پیش گرفته‌ای؟ و از دشمنان والی شام حمایت می‌کنی از گرد این اسیران در شو وگرنه سرت بیندازیم. یحیی را ذوق محبّت دریافته بود خادمان خود را فرمود تا شمشیر وی بیاوردند و تکبیرگویان بر ایشان حمله کرده پنج تن از ایشان به گشت، عاقبت به درجه شهادت رسید و امروز تربت او به دروازه حرّان معروف و مشهور است و تربت یحیی شهید می‌گویند و در آنجا دعا مستجاب می‌شود.
در هر دو جهان گر آبرو می‌طلبی‌به گذر بسر خاک شهیدان غمش نقل کرده‌اند که، چون این لشکر در اثنای ره به نزدیک موصل رسیدند، کسی را به امیر موصل فرستادند که شهر را بیارای و به استقبال ما بیرون آی. و طبقهای سیم و زر مهیّا ساز تا بر ما نثار کنی و به آمدن ما به منزل تو بر تمام اقران خود مباهات و افتخار کنی، که سر حسین بن علی و فرزندان و برادران و اقربا و دوستان و هواداران او همراه داریم، و اهل و عیال او را نیز می‌آوریم امیر عماد الدوله که حاکم موصل بود اهل شهر را جمع کرده صورت را در میان آورده و گفت: ای قوم زنهار که بدین سخن تن در ندهید و در این قضیّت همداستان نباشید، موصلیان همه اتّفاق کرده نزل و علوفه راست کرده، پیش ایشان بازفرستادند و گفتند آمدن شما به شهر ما مصلحت نیست. پس در یک فرسخی شهر منزلی بود ایشان را در آنجا فرود آوردند و در آن موضع سر امام حسین «علیه السلام» را بر سنگی نهاده بودند و قطره‌ای خون از سر مبارک امام بر آن چکیده شد، هر سال روز عاشورا از آن سنگ خون تازه بر دمیدی، مردمان از اطراف و جوانب آنجا جمع شدندی و به مراسم مصیبت، قیام نمودندی و همچنین می‌بود تا زمان حکومت عبد الملک مروان او به گفت تا آن سنگ را از آن مقام برداشتند و دیگر از آن سنگ کسی نشان نداد، امّا گنبدی در آنجا ساخته‌اند و آن را مشهد نقطه نام نهاده‌اند و هر سال ماه محرّم که درآید مردم آنجا رفته شرایط تعزیت بجا می‌آورند. و شیخ اوحدی رحمه اللّه مناسب نو شدن تعزیت شهدا در هر سالی چند بیت فرموده و بعضی از آن این است.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:459

هر سال تازه می‌شود این درد سینه‌سوزسوزی که کم نگردد و دردی که بی‌دواست
اندر شفق هلال محرّم ببین که هست‌ای تشنه فرات، یکی دیده باز کن
کز آب دیده بر سر قبر تو جویبارهاست‌چون نعل اسب شه، که به خون غرقه گشته راست ای عزیز دمیدن خون تازه از سنگ عجب نیست و عجب‌تر آنکه در بعضی از بلاد روم در کوهی صورت شیری است که از سنگ تراشیده‌اند. هر سال روز عاشورا از هر دو چشم شیر دو چشمه آب روان شود تا شب این آب می‌رود و مردم در حوالی آنجا مجتمع گردند و تعزیت اهل بیت بدارند و از آن آب بخورند و به رسم تبرّک به خانه‌ها برند.
کوه از حسرت آن تشنه لبان می‌گریدبحر از غیرت آن خسته دلان، می‌جوشد
آه از آن سنگدل بی‌خبر، تیره درون‌که ز حسرت نکشد آه و ز غم نخروشد و در روایت آمده که چون موصلیان لشکر شمر را نگذاشتند که به شهر درآیند و ایشان را در بیرون شهر فرود آوردند روز دیگر ایشان از آنجا رو به نصیبین آوردند. و به منصور بن الیاس که امیر آنجا بود کس فرستادند که تا شهر را بیاراید، چون او شهر را بیاراست و همین که آن لشکر به شهر درآمدند به قدرت الهی از ابر قهر غضب پادشاهی، برقی پدید آمد که یک نیمه شهر را به سوخت. مردمان به هم برآمدند و خجل زده گرد آن لشکر نگشتند و ایشان از آنجا به شهر دیگر که رئیس آنجا سلمان بن یوسف بود توجّه نمودند و سلمان را دو برادر بود یکی در جنگ صفّین بدست مرتضی علی «علیه السلام» به قتل رسیده بود و یکی دیگر با این برادر در حکومت شریک بود، و یک دروازه شهر تعلق به وی می‌داشت، و او را داعیه بود که سرها را از دروازه، خود به شهر درآورد سلمان می‌خواست که از دروازه او به شهر درآیند، میان برادران جنگ شد و سلمان کشته گشته، فتنه و غوغا پدید آمد لشکر شمر از آنجا سراسیمه گشته رو به حلب نهادند و در حوالی حلب کوهی بود و بر بالای آن کوه ده آبادان با حصار مستحکم و آن را معموره گفتندی. و گویند حالا نیز معمور است و در آنجا والی بود. نام او عزیز بن هارون و اهل آن حصار با مهتر ایشان همه یهودی بودند. و حریر می‌بافتند و جامه‌های ایشان در حجاز و عراق و شام به نازکی مشهور بود، چون به آنجا رسیدند. در آن پای کوه که
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:460

علف بسیار داشت فرود آمدند چون شب درآمد در خدمت شهربانو کنیزکی بود به غایت زیبا روی و او را شیرین گفتندی، در لطافت شیرین زبان بود و در ملاحت لیلی دوران.
دو شکر چون عقیق آب داده‌دو گیسو چون کمند تاب داده پیش شهربانو آمد و آغاز گریستن کرد و سبب گریه او آن بود که شهربانو را در آن روز که به مدینه آوردند. صد کنیزک با او بود آن شب که به شرف زفاف امام حسین «علیه السلام» مشرّف گشت. پنجاه کنیزک را آزاد کرد و چون حضرت امام زین العابدین «علیه السلام» متولّد شد چهل کنیزک دیگر را خظ آزادی داده با وی ده کنیزک ماند. در میانه ایشان شیرین به حسن یکتا و به جمال بی‌همتا بود.
روزی شیرین به خانه درآمد و شهربانو با امام حسین «علیه السلام» نشسته بود آن حضرت در شیرین نگریست و به مطایبه گفت: ای شهربانو، شیرین عجب روی برافروخته‌ای دارد؟ شهربانو گمان برد که امام حسین «علیه السلام» را میلی به وی پدید آمده گفت: یا بن رسول اللّه او را به تو بخشیدم. حضرت امام دریافت که او چه گمان برده است فی الحال گفت من هم او را آزاد کردم. شهربانو برجست و سر عیبه جامه خود بگشاد و خلعتی نفیس قیمتی در شیرین پوشانید امام حسین «علیه السلام» فرمود: که تو چندین کنیزک آزاد کردی و هیچ کدام را مثل این جامه نپوشانیدی؟
شهربانو گفت: ای سیّد آنها آزاد کرده من بودند و شیرین آزاد کرده تو پس باید میان ایشان فرقی باشد. امام حسین «علیه السلام» او را دعا گفت و شیرین همچنان در ملازمت شهربانو می‌بود تا در این شب که در پای کوه منزل گرفتند. شیرین در حال شهربانو نگریست که جامه فراخور حال خود نپوشیده بود، به یادش آمد از آن جامه مرصّع که در نظر امام حسین «علیه السلام» بدو پوشانیده بود گریه بر وی غلبه کرد و از شهربانو اجازت طلبید که بدان قریه برود، غرضش آنکه اندک پیرایه که با وی مانده بود بفروشد و از بهای آن از جامه‌هائی که در آنجا می‌بافند بخرد و برای شهربانو بیاورد، امّا چون شیرین دستوری خواست شهربانو گفت تو آزادی و کسی تو را نگه ندارد و با اسیری نمی‌گیرد هر جا که دلت می‌خواهد برو. شیرین برخاست و به کوه بالا رفته بر در حصار
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:461

آمد در بسته بودند و پاسی از شب گذشته بود در را فرو کوفت. عزیز بن هارون واقعه دیده بود و در پس حصار آمده انتظار می‌برد. آواز داد که ای کوبنده در شیرین توئی؟
گفت آری در حال در بگشاد و برو سلام کرد و او را به سرای خود برده به تعظیم تمام به نشاند شیرین از عزیز پرسید که نام مرا چگونه دانستی؟ گفت: اول شب به خواب شدم موسی و هارون علی نبیّنا و «علیهما السلام» را به خواب دیدم سرها برهنه و آب از دیده ریزان و آه زنان، اثر تعزیت در ایشان پیدا و علامت مصیبت از صفحه حال ایشان هویدا، گفتم: ای سیّدان بنی اسرائیل و برگزیدگان ربّ جلیل شما را چه رسیده است و سر و پای شما چون مصیبت‌زدگان برهنه از سبب چیست؟ و این آه و ناله و گریه شما از برای کیست؟ گفتند تو ندانسته‌ای که سبط پیغمبر آخر الزّمان محمّد مصطفی «صلی اللّه علیه و آله» به ظلم بکشتند و اکنون سر او و شهدا را با أهل بیتش به شام می‌برند و امشب در زیر این کوه فرود آمده‌اند، من گفتم شما محمد (ص) را می‌شناسید؟ و بدو اعتقاد دارید؟
ایشان گفتند: ای عزیز چگونه نشناسیم او پیغمبر به حق است و حق سبحانه از ما درباره او پیمان فرا گرفته و ما به وی گرویده و ایمان آورده‌ایم هر که به او نگرود و او را راستگو نداند. جای او دوزخ باشد. و ما همه پیغمبران از آن کس بیزار باشیم. من گفتم مرا نشانه‌ای پیدا کنید و علامتی بنمائید که یقین من بیفزاید و در این کار در فتحی بر من بگشاید، گفتند: برخیز و برو تا به در قلعه و چون آنجا رسی کنیزکی شیرین نام که آزاد کرده امام حسین «علیه السلام» است پیش دروازه خواهد رسید و حلقه به در خواهد زد نام او شیرین است متابعت وی کن که او زوجه تو خواهد بود و به دین اسلام درآی. و نزد سر امام حسین «علیه السلام» رو و سر آن سرور را از ما سلام برسان که جواب خواهی شنید. پس من از خواب درآمدم و فی الحال برخاسته و به در قلعه آمدم و تو در فرو کوفتی بدین واقعه دانستم که نام تو شیرین است. چون مرا گفتند که تو حلال من خواهی بود رضا می‌دهی زوجه من باشی؟ گفت روا باشد به شرط آنکه مسلمان شوی و شهربانو اجازت فرماید: شیرین بازگشت و به خدمت شهربانو آمده تمام قصّه به عرض رسانید شهربانو از این قضیه متحیّر شده با بنات و اخمات امام حسین «علیه السلام» بازگفت
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:462

گفت، همه متعجّب گشتند. امّا چون خورشید جهان آرا، موسی‌وار باید بیضا از سر کوه طلوع نموده معموره عالم را روشن گردانید.
از طرف کوه شرق گشت هویدارایت بیضا نمود چون کف موسی عزیز بیامد و هزار درم رشوت به موکّلان داد تا دستوری دادند که خدمت اهل بیت بجای آرد. پس چون دستوری یافته درآمد و برای هر یک از خواتین حجرات عصمت و طهارت جامه قیمتی بیاورد، و دو هزار دینار پیش امام زین العابدین «علیه السلام» نهاده، بر دست وی به شرف اسلام معزّز گشت، و نزد سر امام آمده و گفت: ای سیّد و سرور! سلام موسی و هارون «علیهما السلام» به شما آورده‌ام از سر امام حسین «علیه السلام» آواز حزین آمد که سلام خدای بر ایشان باد! عزیز گفت: ای سیّد خدمتی بفرمای که مرا رضای حقّ سبحانه حاصل آید. حضرت امام فرمود که آنچه لایق بود بجای آوردی. چون اسلام قبول کردی خدا و رسول از تو خوشنود شدند، و چون در حق اهل بیت من احسان نمودی جدّ و پدر و برادرم از تو راضی گشتند و چون سلام دو پیغمبر به من آوردی رضای من دریافتی، و روز قیامت در میان اهل بیت من محشور خواهی شد. آنگه شهربانو شیرین را گفت اگر رضای دل من می‌خواهی عزیز را به شوهری قبول کن پس او را به عقد عزیز درآوردند و جمیع اهل قلعه مسلمان شدند.
سایه اهل نبی چون بر سر ایشان فتاددر زمان هر ذرّه‌ای خورشید عالمتاب گشت امام اسماعیل آورده، به روایت ابو الحنوق که هر شب پنجاه کس بر آن سرها موکّل بودند. شبی من در میان ایشان بودم نگاهبانان همه به خفتند و مرا خواب نمی‌آمد، ناگاه از جانب آسمان صدائی شنیدم که نزدیک بود که جهان زیر و زبر گردد نگاه کردم مردی سفید جامه نورانی بلند بالای گندم‌گون دیدم که از آسمان به زیر آمد و سر خود را برهنه کرد و سر امام حسین «علیه السلام» در صندوقی بود از آن صندوق بیرون آورده و بر روی او بوسه می‌داد و می‌گریست من برخاستم و متحیّر شده خواستم که آن سر را از وی بستانم و در صندوق نهم، پیش از آنکه موکّلان بیدار شوند چون فراپیش شدم یکی بانگ بر من زد که گستاخی مکن، و پیش مرو که این آدم صفیّ «علیه السلام» است.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:463

که به ماتم فرزند حبیب خدا آمده ناگاه نعره دیگر شنودم که نوح نجیّ «علیه السلام» فرود آمد و همچنین ابراهیم خلیل و اسماعیل و اسحاق با جمله انبیای کرام «علیهم السلام» فرود آمدند و در آخر حضرت سیّد انبیاء علیه التحیة و الثناء با صحابه کبار و حیدر کرّار و حمزه و حسن و جعفر طیّار همه گیسوان باز کرده نزول نمودند و یک یک آن سر را برداشته تعظیم کردند پس کرسی از نور بیاوردند و مسافر عرش عظیم، یعنی سیّد رؤف رحیم
محمد کآفرینش هست خاکش‌هزاران آفرین بر جان پاکش! بر آن کرسی نشست و انبیاء گرداگرد او بر زمین نشستند. پس فرشته‌ای پدید آمد و بر یک دست وی شمشیری و عمودی از آتش بود به دست دیگر آن فرشته، دست مرا بگرفت من فریاد برآوردم که یا رسول اللّه من دوستدار خاندانم و مرا این قوم با اکراه همراه آورده‌اند. آن فرشته طپانچه بر روی من زد که موضع من طپانچه سیاه شد.
حضرت رسول (صلی اللّه علیه و آله) فرشته را گفت که دست از وی بدار، فرشته مرا بگذاشت و من بیهوش گشتم تا صبح بدمید بهوش بار آمدم از آن نگاهبانان هیچ اثری پیدا نبود و سر امام حسین را دیدم در صندوق نهاده و گرداگرد آن صندوق توده خاکستر بود.
راوی گوید: چون بامداد شد شمر ابو الحنوق را طلبید دید که یک نیمه روی او سیاهست، احوال پرسید ابو الحنوق هر چه دیده بود. بازگفت و آهی بکرد و بیفتاد و جان بداد. نگاه کردند زهره او ترکیده بود اهل آن لشکر بترسیدند و بعضی از آمدن پشیمان شده به جز رفتن دیگر چاره ندیدند.
دگر باره سفر را ساز کردندپی رفتن شتاب آغاز کردند ابو سعید دمشقی گوید: که من همراه آن جماعت بودم که سر امام حسین «علیه السلام» را به شام می‌بردند چون نزدیک به دمشق رسیدند خبری در میان قوم افتاد که مسیب بن قعقاع خزاعی لشکری جمع کرده می‌خواهد شبیخون آرد و سرها را بازستاند. سرداران لشکر با احتیاط تمام می‌رفتند شبانگاه به منزلی رسیدند و در آن منزل دیری محکم دیدند رأی ایشان بر آن قرار گرفت که آن دیر را پناه سازند، تا اگر کسی
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:464

شبیخون آرد کاری نتواند کرد.
راوی گوید: که شمر به در دیر آمده نعره زد پیری که سر حلقه أهل دیر بود به بالای بام برآمد و نگاه کرد لشکری دید گرداگرد دیر، سوار ایستاده و شمر در پیش نعره می‌زد پرسید که این چه لشکر است و شما چه کسانید؟ شمر گفت: ما از ملازمان پسر زیادیم و از کوفه به دمشق می‌رویم پیر گفت به چه مهمّ: متوجه شام شده‌اید؟ گفتند: در عراق شخصی با یزید یاغی شده بود ما به حرب وی رفتیم و او را با کسان وی کشتیم و اینک سرهای ایشان را بر سر نیزه کرده‌ایم و اهل بیت او را نیز آورده‌ایم، تا پیش یزید رویم. پیر نگاه کرد سرها را دید بر سر نیزه، گفت: سر مهتر آنها کدام است؟ اشارت به سر امام حسین «علیه السلام» کردند. پیر در نگریست هیبتی از آن سر در دل وی افتاد گفت: گرد دیر من چرا آمده‌اید؟ شمر گفت: شنیده‌ایم که جمعی اتّفاق کرده‌اند که بر ما شبیخون آورند و سرها و اسیران را از ما بازستانند می‌خواهیم که امشب به دیر تو آئیم پیر گفت:
شما لشکر بسیارید و دیر من گنجایش چندین مردم ندارد سرها و عورات را به دیر من درآرید و گرداگرد، دیر را فرو گرفته آتشها برافروزید و هشیار و بیدار باشید تا از شبیخون ایمن گردید و دزدان اگر بیایند و مطلوب خود را نبینند بازگردند و کسی خود بر این دیر دستی ندارد. شمر گفت نیکو می‌گوئی پس سر امام حسین «علیه السلام» را در صندوقی مستحکم نهاده قفل محکم بر آن زدند و هر که را از لشکریان گفتند که همراه صندوق به دیر درآئید و شب آنجا باشید هیچ کس قبول نکرد، چه از قضیّه ابو الحنوق ترسیده بودند این قدر کردند که صندوق را به دیر درآوردند و در خانه‌ای مضبوط کرده قفل گران بر در آن خانه زدند و از آن دیر بیرون برفتند و امام زین العابدین «علیه السلام» با اهل بیت درآمدند و پیر دیرانی ایشان را به منزل نیکو فرود آورد، و صندوق را در خانه‌ای که نهاده بودند، گرداگرد آن خانه می‌گردید و می‌خواست که سر مبارک امام حسین «علیه السلام» را از نزدیک ببیند ناگاه دید که آن خانه که صندوق دروست بی‌شمع و چراغ روشن شده، پیر متعجّب گشت و گفت: آیا این روشنی از کجاست؟ قضا را پهلوی آن خانه خانه‌ای دیگر بود و روزنی در این خانه داشت. پیر بدان خانه درآمد و از
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:465

روزنه می‌نگریست دید که آن روشنی هر ساعت زیاده می‌گردد تا به حدّی که هیچ دیده تاب مشاهده آن نور نداشتی.
دردا! که هیچ دیده ندارد درین جهان‌تاب اشعّه لمعات جمال تو
آنجا که کرد با رقه نور او ظهورگو عقل دم مزن که نباشد مجال تو القصّه بعد از غلبه نورانیّت سقف آن خانه بشکافت و عماری نازل گشته از آن، خاتون خوبروئی بیرون آمد با کنیزان بسیار که نه به جواری دنیا ما نستندی، و منادی ندا می‌زد که طرقوا طرقوا، راه دهید راه دهید مادر همه آدمیان، یعنی حوّا صفیّة اللّه را و به همین دستور حرم محترم خلیل اللّه ساره مادر اسحاق و هاجر والده اسماعیل فرود آمدند آنگه راحیل مادر یوسف و صفورا دختر شعیب و کلثوم خواهر موسی و آسیه زن فرعون دغا و مریم مادر عیسی علی نبیّنا و «علیهم السلام» فرود آمدند ناگاه خروشی برآمد و عماری در رسید در و خدیجه کبری و بعضی از ازواج طاهرات حضرت رسالت «صلی اللّه علیه و آله» نزول فرمودند: سر را از آن صندوق بیرون آوردند و یک یک زیارت کردند. ناگه ناله و زاری عظیم پیدا شد و عماری نورانی پدید آمد و یکی بانگ بر پیرتر سازد، که از این سوراخ نگاه مکن که خاتون قیامت می‌آید.
پیر از غایت حیرت بیخود شد و چون با خود آمد حجابی در پیش نظر وی بود که کسی را از آن زنان نمی‌دید. ولی خروش و فغان و فریاد ایشان می‌شنید و آواز یکی از آن زنان می‌آمد که السّلام علیک ای مظلوم مادر، و ای شهید مهموم مادر! و ای غریب مغموم مادر! و ای نور دیده من! و ای فرزند پسندیده من، غم مخور که من داد تو از خصمان بستانم و شعله غصّه تو را به آب انتقام بنشانم.
و در اخبار آمده است که فاطمه «علیها سلام» در آن شب بیتی چند در مرثیه آن امام مظلوم فرو خواند که خروش از خاتونان تتق عصمت برآمد و مضمون بعضی از کلمات از فحوای این ابیات معلوم می‌توان کرد.
گر به نسبت ابر نیسان همچو من بگریستی‌چشم پروین بر سحاب قطره زن بگریستی
کاشکی صد دیده بودی مردم چشم مراتا به صد دیده بر آن فخر ز من بگریستی
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:466

رشته موی حسین آغشته شد در خاک و خون‌چشم شب کو، تا بر آن مشگین رسن بگریستی
یوسف مصریّ ما را جامه پرخون شد کجادیده یعقوب تا بر پیرهن بگریستی
کوه را گر گوش بودی تا شنیدی ناله‌ام‌با همه سنگین‌دلی، کوه از حزن بگریستی
طفل خُرد شهربانو تشنه لب شد آب کوتا بدان لب تشنه شیرین دهن بگریستی پیر ترسا، از استماع این سخنان بیهوش شد و چون به هوش آمد از آن عماریها و اهالی آن نشانی ندید. برخاست و از آن خانه بیرون دوید قفلی که آن مدبّران بر در زده بودند درهم شکست و به خانه درآمده قفل صندوق را بگشاد و پیش صندوق در خاک غلطیده، بسیار بگریست. پس سر آن سرور را بیرون آورده، به مشک و گلاب بشست و بر سر سجّاده، نهاده و دو شمع روشن کرده پیش آورده و از دور به زانوی ادب در آن سر نظاره می‌کرد و به گریه و زاری می‌گفت: ای سر سروران عالم! و ای مهتر مهتران بنی آدم! گمان می‌برم که تو از آن جماعتی که وصف ایشان در تورات موسی (ع) دیده‌ام و در إنجیل عیسی علیه السلام خوانده‌ام. به حقّ آن خدائی که تو را این جاه و منزلت داده که محرمان سراداقات عصمت به زیارت تو می‌آیند و خاتونان سرا پرده نبوّت برای تو زاری می‌نمایند که ما را خبر کن چه کسی؟ فی الحال به فرمان حضرت ذو الجلال سر امام «علیه السلام» به سخن درآمد و گفت: ای پیر أنا مظلوم. من ستم رسیده‌ام أنا مغموم من غمدیده‌ام، أنا مهموم من محنت کشیده‌ام، أنا مقتول من به تیغ دشمنان کشته شده‌ام أنا غریب من از خانمان آواره گشته‌ام.
منم خسته بیدلی، ناتوانی،نه یاری، نه کاری، نه خانی، نه مانی،
اسیری، غریبی، شهیدی، حزینی‌نه همراه یاری نه از کس أمانی پیر گفت: که زدنی: زیاده کن سر امام حسین «علیه السلام» گفت: ای پیر از حال حسب و نسب می‌پرسی، یا از سوز تشنگی و تعب سؤال می‌کنی؟ اگر از نسب می‌پرسی أنا ابن النبیّ المصطفی (ص) من پسر پیغمبر برگزیده‌ام. أنا ابن الولیّ المرتضی (ع) من پسر ولی پسندیده‌ام.
من نور دو چشم مصطفایم‌فرزند علیّ مرتضایم
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:467

سر دفتر خاندان شر عم‌بگزیده حضرت خدایم
نی‌نی که غریب و مستمندم‌مظلوم و شهید کربلایم! پیر دیرانی، که این سخنان استماع نمود فی الحال مریدان خود را طلبید و ایشان هفتاد تن بودند و صورت حال با ایشان بار گفت: ایشان فریاد برکشیدند و جامه‌ها بدریدند و به اتّفاق پیش امام زین العابدین «علیه السلام» آمده، به یک بار زنّارها بریدند و کلمه شهادت بر زبان رانده دست و پای امام «علیه السلام» را ببوسیدند و گفتند: یا بن رسول اللّه اجازت فرمای، تا از دیر بیرون رفته شبیخون بر این لشکر زنیم و دل خود را از این ناکسان دون و مدبّران ملعون خالی کنیم. حضرت امام زین العابدین «علیه السلام» فرمود، که جزاکم اللّه خیرا خدای تعالی شما را جزای خیر دهاد ایشان دم‌به‌دم سزای خود خواهند دید و به پاداش خود خواهند رسید
ظالمان را به کردگار سپارتا جزاشان دهد به زاری زار امّا چون روز شد سرها و اهل بیت را از دیر بیرون آورده روی به راه عسقلان آوردند، و منازل و مراحل طی می‌کردند تا به شهر عسقلان رسیدند یعقوب عسقلانی از امرای شام که در حرب امام حسین حاضر شده بود و حالا با این لشکر همراه آمده و حکومت این شهر تعلّق به وی داشت، به فرمود: تا شهر را آئین بستند و مطربان آغاز سرود کرده بر غرفه نشستند و مجالس خمر آراسته شادی و نشاط می‌کردند و آن سرها را با أهل بیت گرد شهر برمی‌آوردند جوانی بازرگان که او را زریر خزاعی گفتندی، آن روز در بازار عسقلان ایستاده بود. طرب و بهجت مردمان می‌دید و از هر طرف آواز مبارک باد می‌شنید از کسی پرسید که آراستن شهر را سبب چیست؟ و این همه مسرّت و فرح از کجا است؟ آن کس گفت مگر تو غریبی؟ گفت: آری دیروز بدین شهر رسیدم و امروز چنین حالتی دیدم، موجب این حال ندانم که چیست؟ آن کس جواب داد که جمعی از مخالفان یزید که در عراق علم یاغی‌گری برافراشته بودند و رسم مطاوعت فروگذاشته، امرای شام و عظمای کوفه ایشان را به قتل رسانیده‌اند و این سرهای ایشان است که بر سر نیزه کرده، گرد شهر می‌گردانند و این عورات را که در هوادج می‌بینی
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:468

أهل بیت ایشانند. زریر گفت: این جماعت مسلمان بودند یا مشرک؟ گفت نی، مسلمان بوده‌اند. اما اهل بغی‌اند بر امام زمان بیرون آمده‌اند پرسید که سبب بیرون آمدن ایشان بر یزید چه بوده؟
گفت: مهتر ایشان می‌گفته که من به امامت سزاوارترم از یزید، که پدر و برادرم امام بوده‌اند. زریر گفت: پدر و برادر مهتر ایشان که بوده؟ گفت ابو تراب که نام وی علیّ بن أبی طالب است و برادرش حسن که با پدر یزید صلح کرد پرسید که او چه نام داشت؟
گفت: حسین گفت مادر این دو برادر که بود؟ گفت: دختر پیغمبر ما که او را فاطمه زهرا گفتندی، زریر که این سخن بشنید دود از دلش برآمده روی به جانب هودجها روان شد، چون به رسید چشمش بر امام زین العابدین «علیه السلام» افتاد گریان گشت. امام پرسید:
که ای جوان چه کسی؟ گفت مردی غریبم. فرمود: که همه مردم شهر خندانند تو چرا گریانی؟ گفت: از آنکه من شما را می‌شناسم و ای کاشکی هرگز بدین شهر نیامدمی، تا این حال مشاهده نکردمی، دریغا! که از قبیله خود دورم و در غربت بیچاره و مهجور و از غم شما اندوهناک و رنجورم و اگر نه کاری کردمی با دشمنان که اثر آن بر صحیفه دوران بماندی.
چه کنم چه چاره سازم که اسیر و دردمندم‌به کجا روم چه گویم که غریب و مستمندم
سر گریه دارم اکنون، لب خنده گشته بسته‌به هزار غم بگریم، به چه خوشدلی بخندم امام زین العابدین «علیه السلام» بگریست و گفت: ای جوانمرد از تو بوی آشنائی میشنوم. حق سبحانه تو را جزای خیر دهاد! زریر گفت: ای مخدوم زاده، مرا کاری فرمای و آرزوئی که در خاطر مبارک هست بازنمای، تا آنچه توانم شرف خدمت به جای آرم. به هر چه حکم کنی چاکرم و خدمتکار. امام زین العابدین «علیه السلام» فرمود: که ای جوانمرد آن کس که سر پدرم دارد بفرمای، تا از پهلوی شتران پیشتر رود تا مردم به نظاره آن مشغول شوند و عورات ما، در حجاب بمانند. زریر رفت و پنجاه دینار بدان کس بداد که سر امام حسین «علیه السلام» داشت، تا اسب پیشتر راند و مردمان به تماشای آن از حوالی شتران دور شدند.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:469

زریر بازآمد که یا بن رسول اللّه خدمت دیگر بفرمای، فرمود که: اگر جامه زیادتی داری برای عورات ما بیار، فی الحال برفت و برای هر یک از مخدّرات أهل بیت دو جامه بیاورد و به جهت امام زین العابدین جبّه و فرجی و عمّامه‌ای ترتیب داد. در اثنای این حال خروش و فریاد از بازار برآمد، زریر در نگریست شمر ذی الجوشن را دید که با جمعی مست و سرانداز نعره زنان و شادی کنان در رسید غیرت دین و حمیّت اسلام در دل زریر به جوش آمده در دوید و عنان مرکب شمر گرفته، گفت: ای لعین پرکین و ای مدبّر بی‌دین، این سر کیست که بر سر نیزه کرده‌ای؟ و این فرزندان که‌اند، که بر این شتران نشانده‌ای؟ دستهای شما بریده باد و دیده‌های شما برکنده، اسباب عقوبت شما جمع باد و دلهای شما پریشان و پراکنده.
شما را دیده‌هایی نور بادادل از دیدار حق مهجور بادا
شما را جای جز سجّین مباداز حق جز لعنت و نفرین مبادا شمر لعین نعره بر ملازمان زد، که بزنید این بی‌أدب را، به یک بار به تیغ و خنجر بر روی حمله آوردند و مردم شهر سنگ و خشت به جانب وی روان کردند و چندان زخم به وی رسید که از پای درافتاد و بیهوش شد مردمان گمان بردند که بمرد. او را بگذاشتند و برفتند، نیم‌شبی بود که زریر چشم باز کرد، کسی را در حوالی خود ندید برخاست و روان شد. مشهدی بود در عسقلان که حضرت سلیمان علی نبیّنا و «علیه السلام» ساخته بود و بسیاری از پیغمبران و پیغمبرزادگان در آن مشهد مقدّس آسوده بودند زریر مجروح و کوفته از ترس دشمنان پناه بدان مشهد برد و چون درآمد جماعتی دید سرها برهنه کرده و جامه‌ها چاک زده و آب از دیده‌ها گشاده و سینه‌ها خراشیده، زریر گفت:
چه حال تست که مردم این شهر همه در طربند، و شما در شغب؟ همه در عشرتند و شما در عسرت؟ همه در تهنیت‌اند و شما در تعزیت؟ ایشان جواب دادند که ای عزیز، وقت شادی خارجیان است و زمان ماتم محبّان اگر از دشمنانی به میان ایشان بازرو، و اگر از دوستانی بنشین و با ما در غم و اندوه موافقت نمای، و اگر دردمندی دردمندان را بنواز و اگر سوخته‌ای زمانی بنشین، و با این سوختگان محنت دیده در ساز.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:470

ای شمع بیا تا من و تو زار بگرییم‌که احوال دل سوخته هم سوخته داند زریر گفت: حاشا که من از مخالفان باشم و من حالا از دست قاتلان امام حسین «علیه السلام» جان به صد حیله بیرون آورده‌ام و از خوف معاندان روی بدین مشهد پاکیزه کرده پس صورت حال به تمامی بازگفت و جراحتهای خود بدیشان نمود و به اتّفاق به مصیبت أهل بیت مشغول شدند. و تأسّف می‌خوردند که کاشکی ما در کربلا می‌بودیم تا جانها نثار شهدا می‌نمودیم یا انتقام از قاتلان حسین «علیه السلام» می‌کشیدیم.
زریر گفت: حالا هم انتقام می‌توان کشید القصّه زریر مالهای خود را همه اسب و سلاح خرید و صد و ده تن با وی بیعت کردند و روز جمعه هنگام نماز خروج کردند و خطیب را به قتل رسانیده داروغه را بدست آوردند و قصّه ایشان در کتابی علی‌حده مذکور است.
امّا چون خبر آن لشکر و آوردن سر آن سرور به دمشق رسید، حکم شد تا شهر را آزین بندند و مردم شهر به تماشای ایشان بیرون روند.
در کنز الغرائب آورده، از ابو العباس که از سهل ساعدی «رضی اللّه عنه» نقل می‌کند که من به تجارت به ولایت شام رفته بودم، روزی در حوالی دمشق به دهی رسیدم، مردم شادی می‌کردند و دهل می‌زدند. با خود گفتم مگر این مردم را عیدی هست؟ ورای عیدهای مقرّر از یکی حال پرسیدم گفت: ای شیخ مگر اعرابئی؟ گفتم من سهل ساعدی‌ام مصاحب حضرت رسول، آن کس آه سوزناک از سینه برآورد و گریه در گرفت و گفت: عجب است که در این تعزیت از آسمان خون نمی‌بارد و از این مصیبت زمین اهل آن را فرو نمی‌برد گفتم: کدام ماتم است؟ گفت: خبر نداری؟
آسمان از جبهه إکلیل مرصع برگرفت‌ترک گردون ماتم آن شاه را از سر گرفت
زهره همچون چنگ گیسوهای خود را بازگردپس بناخون چهره بخراشید و افغان در گرفت گفتم: روشن‌تر از این بگوی. گفت: این سر امام حسین «علیه السلام» است که اهل عراق به سوی یزید هدیه فرستاده‌اند و مردم شام فرح و شادی می‌کنند! گفتم: آن سر را از کدام دروازه به شهر در می‌آورند؟ گفت: از باب ساعات، پس در پیش دویدم و بسی رنج کشیدم تا خود را به میانه شتران أهل بیت رسانیدم. بر نیزه سری دیدم که به سر
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:471

مبارک حضرت رسول «صلی اللّه علیه و آله» شبیه بود، گریه بر من غلبه کرد یکی از عورات با من به سخن درآمد که ای پیر چرا می‌گریی؟ گفتم: من انت؟ تو کیستی؟ گفت:
من سکینه‌ام دختر امام حسین گریه من زیادت شد گفتم: ای فرزند خاتون قیامت من سهل ساعدی‌ام از صحابه جدّ بزرگوار تو، هیچ حاجتی داری که بدان قیام نمایم؟ گفت:
آری این نیزه داران را بگوی تا سرّ پدرم را با سرهای دیگر پیشتر برند تا غالبه أبصار شامیان بدیشان بود و ما اندکی از نظر خلق دور باشیم. پس من پیش رفتم و حامل آن سر بزرگوار گفتم به تو حاجتی دارم اگر قبول کنی چهار صد درم به تو دهم. گفت: حاجت چیست؟ گفتم تقدیم رأس امام حسین «علیه السلام» آن مرد چنان کرد و من زر به وی دادم و خواستم که نزد اهل بیت بازآیم از غالبه مردم میسّر نشد و ازدحام به مرتبه‌ی رسید که از باب ساعات درآمدن متصوّر نبود بازگشتند، و از دروازه توما درآوردند راوی گوید که چون به شهر درآمدند. گذر ایشان به پیش مسجد جامع افتاد و در آنجا پیری بود با محاسن سفید چون چشمش بر امام زین العابدین افتاد و آن عورات را در هودجها بدید گفت شکر مر خدای را که اکابر شما را هلاک گردانید و مردمان را از فتنه شما آسایش داد و یزید را بر شما مستولی ساخت حضرت امام زین العابدین «علیه السلام» روی به او کرد که: ای پیر قرآن خوانده‌ای؟ گفت آری. گفت این آیت را در قرآن دیده‌ای که «قُلْ لا أَسْئَلُکُمْ عَلَیْهِ أَجْراً إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِی الْقُرْبی» «1» گفت دیده‌ام امام زین العابدین «علیه السلام» گفت «نحن ذوی القربی» پس مائیم آن خویشان رسول که مودّت ما لازم است. آنگه گفت: ای شیخ این آیت را خوانده‌ای؟ که «إِنَّما یُرِیدُ اللَّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً» «2» پیر گفت، بلی. خوانده‌ام امام فرمود: مائیم آن اهل بیت که به ایت طهارت اختصاص یافته‌ایم. پیر که این سخن بشنود زمانی سر در پیش افکنده آنگه گریه بر وی غلبه کرد و گفت: یا بن رسول اللّه معذور دار، که ندانستم که شما چه کسانید؟ پس رو به قبله‌گاه دعا آورده گفت: الهی از دشمنی این قوم توبه کردم و
______________________________
(1)- سورة الشوری آیه 23.
(2)- سوره احزاب آیه 33.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:472

بیزارم ز دشمنان ایشان، و تولّا دارم به دوستان ایشان پس خود را در پای شتر امام زین العابدین «علیه السلام» انداخت و در خاک می‌غلطید و گفت: خدایا اگر توبه مرا قبول کردی و از من خشنود گشته‌ای، جانم بردار! و دعای آن پیر با قضای ملک قدیر موافق افتاد و نعره‌ای زد و فی الحال جان بداد. خروش از اهل بیت برآمد و امام زین العابدین (ع) با همه خواتین بر وی بگریستند.
پیر در کوی محبّت جان بدادجان برای وصلت جانان بداد
چون ز سرّ دوستی آگاه شدبا شهیدان در زمان همراه شد راوی گوید: که اوّل روز سرها را به دروازه درآوردند از بسیاری مردم که به نظاره و تماشا آمده بودند نماز دیگر به کوشک یزید رسیدند. یزید امر کرده بود که تا کوشک وی را بیاراستند و پرده‌های زنبوری درآویخته و تختی از ساج و عاج موصل گردانیده و به زر و جواهر مکلّل ساخته، در یک صفّه نهاده‌اند و دیبای رومی و ششتری بر وی افکنده و کرسیها بر حوالی تخت وضع کرده و امرای شام بعضی نشسته برخی ایستاده، چون شمر با آن دو امیر دیگر برسید، حکم شد که درآیند و سرها و أهل بیت را در آورند چون أهل بیت را درآوردند. و ایشان را در یک صفّه کوشک جای دادند و پرده‌ای از پیش صفّه درآویختند و سرها را درآورده، در پیش تخت بداشتند. یزید سر یک یک را می‌دید و احوال صاحب آن سر می‌پرسید تا بر تمام سرهای سروران دین اطّلاع یافت. بعد از آن گفت: سر امام حسین بیاورید. شمر مرد غدّار و پرحیله‌ای بود سر امام را به بشیر بن مالک داد تا پیش برد و با او گفت: رجزی بخوان و به قتل امام حسین مباهات کن و از یزید صله نیک طلب کن. غرض شمر آن بود تا مزاج یزید را درباره قاتلان امام حسین (ع) معلوم کند. بشیر سر مبارک امام را پیش تخت برد و این رجز آغاز کرد که: «املاء رکابی فضّة و ذهبا» پر کن چهار پایان مرا از زر و نقره «انّی قتلت الملک المحجّبا» به جهت آنکه بکشتم پادشاهی بزرگوار «قتلت خیر النّاس أمّا و ابا بکشتم کسی را که بهترین مردم بود هم از جهت مادر و هم از جهت پدر. و بیتی چند دیگر که مشتمل بر شرف نسب و کثرت حسب امام حسین بود، فرو خواند. یزید از این سخن در خشم
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:473

شده گفت: اگر می‌دانستی که امام حسین به این صفات موصوف بود و به این نعوت منعوت، چرا او را کشتی؟ و اللّه که هیچ چیز از من به تو نرسد، بلکه تو را بدو رسانم آنگاه امر کرد تا وی را بیرون کوشک برده، گردنش بزدند. و ابن بشیر از آن ده تن بود که بر قتل امام حسین اتّفاق کرده بودند.
و در بعضی کتب مذکور است که این صورت در مجلس ابن زیاد واقع شده و اللّه اعلم. پس یزید رو به امرای کوفه کرد که حسین را چگونه کشید؟ زجر بن قیس و به روایتی شمر بن ذی الجوشن آغاز تکلم کرده گفت: این شخص با چند تن از أقربا و شیعه خویش به کربلا فرود آمده بود. با لشکری گران متوجّه او شدیم و چندان‌که او را به بیعت تو و متابعت پسر زیاد خواندیم. اجابت نکرد ما بر او حمله کردیم و به اندک مدّتی دمار از وی و لشکر وی برآوردیم و سرهای ایشان را بریدیم و تن‌های ایشان بر خاک افکندیم و حالا اجساد ایشان در آن صحرا افتاده است و جامه‌های ایشان به خاک و خون‌آلوده یزید زمانی سر در پیش افکنده هیچ سخن نگفت. و بعد از آن طشتی زرّین طلبیده امر کرد تا سر مبارک امام حسین را در آنجا نهاده پیش وی بردند چوبی به دست گرفته، اشارت به لبها و ثنایای امام حسین (علیه السلام) می‌کرده و می‌گفت حسین بن علی چه لب و دندان نیکو داشته؟ یکی از حضّار مجلس بانگ بر یزید زد که دور دار چوب را از ثنایا، که بارها دیده‌ام که رسول خدا بوسه بر این دندانها و بر این لبها نهاده است.
سویش به چوب کردن اشارت کجا رواست؟آن لب که بوسه داد برو بارها رسول
در طشت زر نهاده به پیش تو کی سزاست؟و آن را که بر کنار نبی داشته وطن ابو المؤیّد خوارزمی آورده که، در آن زمان که یزید قضیب به جانب لب و دندان مبارک امام حسین «علیه السلام» حواله کرد سمرة بن جندب که از اصحاب کبار و از یاران سیّد ابرار بود در آن مجلس تشریف داشت آواز برکشید که قطع اللّه یدک یا یزید! خدای دست تو را ببرد ای یزید! می‌خواهی که چوب بر جائی زنی که چندین نوبت مشاهده کرده‌ام که حضرت رسول بوسه بر آنجا می‌زد؟ یزید در غضب شده گفت: ای سمرة، حرمت صحبت تو با رسول خدا «صلوات اللّه» علیه نگاه می‌دارم و اگر شرف
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:474

صحبت تو با آن حضرت مانع نشدی، گردن تو را می‌زدم. سمره گفت طرفه حالتی است که ملاحظه صحبت من با آن حضرت می‌کنی و رعایت فرزند عزیز او بدین نوع می‌آری؟ حاضرین از این سخن در گریه افتادند و نزدیک آن شد که فتنه‌ای حادث گردد و آخر الامر سمره را از مجلس بیرون بردند و یزید خود را به سخن دیگر مشغول کرد.
ابو المفاخر رازی آورده: «که تاجر یهودی آن روز در مجلس یزید حاضر بود پرسید که این سر کیست که در پیش خود نهاده‌ای؟ گفت این سر کسی است که در عراق بر من بیرون آمده بود و می‌خواست که خود را امیر المؤمنین نام کند، کارداران من با او حرب کرده‌اند و سر او و متابعانش را پیش من آورده‌اند. یهودی گفت: مگر صاحب این سر شریف بوده، که داعیه امامت داشته، یزید گفت: آری او شریف بود، و پسر اشرف بنی هاشم. یهودی پرسید. نام او چه بود؟ که داعیه امّت داشته یزید گفت: حسین گفت: نام پدرش گفت: علی گفت: مادرش چه نام داشت؟ گفت: فاطمه گفت: دختر که بود؟ گفت:
دختر محمّد رسول اللّه «صلوات اللّه علیه» یهودی سر خود را جنبانید و فریاد برکشید که وای بر شما، اگر این پیغمبر شما حق بوده باشد ای یزید میان من و داوود پیغمبر هفتاد پشت واسطه‌اند و جهودان بدان سبب مرا حرمت تمام می‌دارند. هنوز محمّد عربی دیروز از میان شما بیرون رفته است امروز با فرزندان او این می‌کنید؟!
جواب چیست شما را اگر سؤال کندمحمّد عربی از شما به روز جزا
که آن چه بود که با اهل بیت من کردیدچو من به ملک بقا رفتم از سرای فنا
جزای آنکه شما را به حق نمودم راه‌روا بود که چنینها به من رسد ز شما یزید از این سخن در قهر شده گفت خاموش باش ای یهودی اگر نه آن بودی که پیغمبر ما فرمود که اهل ذمّه را مرنجانید که هر که آزار بذمّی رساند من خصم وی باشم روز قیامت. به فرمودمی تا سرت از تن جدا کنند یهودی گفت ای ابله بی‌بصیرت! کسی که از برای جهودی خصمی کند آیا برای جگرگوشه خود چه‌ها خواهد کرد؟ و ای بر تو زمانی که جدّش پیغمبر خدا به خصومت تو برخیزد و مادرش فاطمه زهرا در عرصه محشر به دامنت درآویزد، آتش غضب یزید به اشتعال درآمده گفت جلّاد را به طلبید،
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:475

یهودی برجست و سر امام برداشت و گفت یا ابا عبد اللّه! من مولای توأم و از دل پاک مسلمان شده‌ام. أشهد أن لا اله الا اللّه و اشهد انّ محمدا رسول اللّه و انّ علیا ولی اللّه ای سیّد فردا پیش جدّت بر ایمان من گواهی ده، یزید گفت اکنون که دانستی تو را بخواهم کشت مسلمان می‌شوی؟ گفت ای یزید من از حسین بن علی «علیه السلام» فاضلتر نیستم. او را فرمودی که بکشتند مرا هم بفرما تا به قتل آرند و امیدوارم که به حکم المرء مع من أحبّه مرا با زمره شهدای کربلا برانگیزند و در میان ایشان حشر کنند، یزید حکم کرد تا آن نو مسلمان را شهید کردند.
و در کتاب دیگر مذکور است که، ترسائی به ایلچی‌گری از جانب قیصر روم آمده بود و جهت یزید تحفه‌ها و هدیّه‌ها آورده در آن محفل بود چون سر امام حسین «علیه السلام» را دید آهی از دل پردرد برکشید و گفت: ای یزید! من در ایّام حیات پیغمبر «صلی اللّه علیه و آله» به رسم تجارت به مدینه رفته بودم و می‌خواستم که وی را هدیّه‌ای برم از صحابه پرسیدم که: حضرت رسالت چه چیز دوست می‌دارد؟ گفتند: به بوی خوش مایل است من دو نافه مشک و قدری عنبر اشهب برداشته به خدمت وی رفتم و وی در خانه امّ سلمه بود. درآمدم و جمال آن حضرت را مشاهده نمودم از نور رخسارش چشم مرا روشنی بیفزود، و دل من وابسته محبّت او گشت، بر وی سلام کردم و آن عطرها را پیش وی نهادم گفت: این چیست؟ گفتم محقّر هدیه‌ای است که به خدمت شما آورده‌ام.
پای ملخی نزد سلیمان بردن‌عیب است و لیکن هنر است از موری حضرت رسالت فرمود: که نام تو چیست؟ گفتم عبد الشّمس گفت: تو را عبد الوهّاب نام کردم و اگر اسلام قبول کنی هدیّه تو را قبول کنم. من نیز در نگریستم دانستم که این آن پیغمبر است که حضرت عیسی ما را از وی خبر داده.
عیسی به نام او چو به ایّام مژده داداز یمن نام نفسش جان را به مرده داد فی الحال، بر دست وی ایمان آوردم و به روم بازگشته دین خود پنهان داشتم، و حالا چند سال است که من با پنج پسر و چهار دختر همه مسلمان در میان رومیان می‌باشیم. و
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:476

وزیر ملک رومم، و هیچ کس از حال من آگاه نیست و در آن روز که در خانه امّ سلمه در ملازمت پیغمبر «صلی اللّه علیه و آله» بودم. آن عزیز که سرش به خواری پیش تو می‌بینم کودک بود و از در حجره درآمد و حضرت رسول بغل بازگشاد و او را در کنار گرفته بوسه بر لب و دندان او می‌داد و می‌گفت: از رحمت خدا دور باد آن کس که تو را به ناحق بکشد. روز دیگر در مسجد پیغمبر بودم این جوان با برادرش که از او بزرگتر بود بیامدند و گفتند: یا جدّاه! ما با یکدیگر کشتی گرفتیم. هیچ یک دیگری را نتوانستیم انداخت و می‌خواهیم بدانیم که قوّت کدام از ما زیادت است؟ آن حضرت فرمود که، ای جانان جدّ، کشتی گرفتن مناسبتی به حال شما ندارد و بروید و هر یکی خطّی بنویسید هر کدام که بهتر باشد قوّت او زیاده‌تر بود. ایشان برفتند و هر یک، خطی نوشته بیاوردند و به دست پیغمبر اکرم دادند. حضرت تأمّلی فرموده گفت: ای جانان جد، نزد پدر خود برید که او خط نیکو می‌شناسد، تا بگوید خط کدام از شما بهتر است؟ ایشان برفتند و حضرت برخاست و من هم بیرون آمدم و میان من و سلمان دوستی بود وی را پرسیدم که چرا حضرت پیغمبر میان نبیرگان خود حکم نکرده و نگفت که خط کدام نیکوتر است؟ سلمان فرمود که، آن حضرت هر دو را دوست می‌دارد و تأمّل فرمود که اگر گوید خطّ حسن نیکوتر است، دل حسین ملول شود و اگر گوید که خط حسین بهتر است غبار اندوه بر دل حسن نشیند لا جرم این مهمّ را حواله به پدر ایشان کرد. من گفتم ای سلمان به حرمت یاری و برادری و به حقّ دین اسلام که تحقیق کن که پدر میان ایشان چگونه حکم فرمود: سلمان قبول کرد و از هم برگذشتیم.
روز دیگر که ملاقات واقع شد گفتم ای سلمان! مهمّی که دیروز با تو گفتم به کجا رسید؟ گفت ای برادر ایشان نزدیک پدر که رفته بودند همان نوع که بر ضمیر منیر حضرت پیغامبر «صلّی اللّه علیه و آله» گذشته بود به خاطر عاطر او نیز گذشته. حواله به مادر ایشان فرموده و گفت: به نزد بتول عذرا روید. تا او چه گوید همین که پیش فاطمه رفته‌اند و به عرض رسانیده‌اند که جدّ ما فرمود که بروید و خط بنویسید هر که خطّ او بهتر، قوّت او بیشتر. ما خط نوشته به خدمت جد بردیم ما را حواله به پدر کرد همین‌که
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:477

نزد پدر رفتیم ما را به ملازمت تو فرستاد. اکنون بیا و در خطّهای ما درنگر و به راستی حکم کن، فاطمه با خود اندیشه کرد که جدّ بزرگوار و پدر نامدار ایشان نخواسته‌اند که دل هیچ کدام ملول شود، من چگونه کنم؟ پس گفت که شما می‌دانید که من خط نمی‌دانم فأمّا در عقد خویش هفت دانه مروارید دارم، بر سر شما نثار کنم هر کدام که بیشتر چیند خطّ وی بهتر است و قوت وی کاملتر پس آن گوهرها را بر ایشان فشاند. امام حسن «علیه السلام» سه گوهر برچید و امام حسن نیز سه گوهر بدست آورد. فی الحال، از حضرت عزّت به جبرئیل فرمان رسید که زود به زمین رو و با پر با فر خود، یک‌دانه گوهر را به دونیم کن. تا هر یک یک نیمه برچینند، و دل هیچ‌کدام اندوهگین نگردد. و جبرئیل به فرمان ملک جلیل، یک گوهر به دونیم کرده و هر یک از شاهزادگان سه گوهر و نیم برچیدند ای یزید از این سخنان فهم می‌شود که مصطفی و مرتضی و زهرا غبار غم بر دل ایشان روا نمی‌داشتند و حضرت خداوند نیز نمی‌خواسته هیچ‌کدام ملول شود من در روم شنیده‌ام که کسان تو، یک برادر را زهر داده‌اند و شربت ألماس چشانیده‌اند، که هفتاد و دو پاره جگر از حلق وی برآمده و می‌بینم که سر آن دیگر با هفتاد و دو سر در نظر تو نهاده‌اند. وای به حال تو و متابعان تو!.
ای ناکسان به نسبت فرزند مصطفی‌باشد به هیچ وجه روا این چنین کنید؟!
بر حلق تشنه شه دین تیغ کین نهنددر خاک و خون نهان، رخ آن نازنین کنید! چون سخن به اینجا رسید غریو از حاضران مجلس برآمد یزید به ترسید و گفت: ای عبد الشمس ملک را بر من می‌شورایی و رعیت را به آشوب می‌آری؟ و اگر نه آن است که تو رسول قیصری فی الحال تو را به سیاست می‌رسانیدم. عبد الشّمس گفت: ای بیشرم ناانصاف حرمت رسول قیصر می‌داری و حرمت رسول ملک اکبر فرو می‌گذاری؟ یزید بانگ بر ملازمان زد که این مرد را از مجلس من بیرون برید. مردمان وی را بیرون کشیدند و روز به آخر رسیده بود، امر نمود که بعضی از زنان را بیارید تا سخنی گویم. امّ کلثوم و زینب و امام زین العابدین پیش آمدند زینب را که چشم بر سر برادر افتاد فریاد برداشت: که وا جدّاه! وا محمّداه! پس رو به یزید کرد که هیچ می‌دانی که چه می‌کنی؟
زنان خود را در پس پرده نشانده‌ای و دختران رسول خدا را در پیش خلق به داشته‌ای،
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:478

ندانم که در وقت بازخواست از عهده، این عمل چگونه بیرون می‌آئی؟ یزید بر خود به لرزید و پرسید این چه کس است؟ گفتند: خواهر امام حسین و دختر فاطمه زهرا است که زینب نام دارد ناگه، ام کلثوم بر پای خاست و گفت: ای یزید اجازت ده، تا سر برادرم و دیدار بازپسین وی ببینم. دستوری یافت، درجست و سر امام حسین «علیه السلام» بر گرفت و لب خود را بر لب وی نهاد و بیهوش شد. پس سربرآورد و گفت: ای یزید امید می‌دارم که در این دنیا راحتی نبینی، چنانکه ما را در رنج افکندی.
یزید گفت این زن دراززبان هم خواهر حسین است. گفتند: آری این امّ کلثوم است.
گفت: ای امّ کلثوم چون دیدی که خدای ظنّ شما را به دروغ کرد و آنچه بر ما فکر کرده بودید بر شما واقع شد؟
امّ کلثوم فرمود که خدا منافقان را دروغ‌گو خوانده، که «إِنَّ الْمُنافِقِینَ لَکاذِبُونَ» «1» و بر ایشان لعنت کرده و وعده عذاب فرموده که و «یُعَذِّبَ الْمُنافِقِینَ وَ الْمُنافِقاتِ بحمد اللّه» «2» که اهل بیت پیغمبر «صلی اللّه علیه و آله» از کذب و نفاق مبرّا و معرّاند. یزید رو از وی بگردانیده توجّه به زین العابدین (ع) کرد و گفت: این کودک کیست گفتند: علیّ بن الحسین است گفت: من شنیدم که علیّ بن الحسین کشته شد گفتند وی را سه پسر بود علی اکبر علیّ اصغر کشته شدند و این علیّ اوسط بیمار بود. او را گرفته آوردیم. یزید گفت: ای صبی تو می‌دانی که پدر تو خواست که بر منبرها را خطبه به نام او کنند و مسند خلافت مقام او بود، شکر خدای را که به مقصود نرسید امام زین العابدین «علیه السلام» گفت: ای یزید این منبرها پدران ما نهاده‌اند یا پدران تو؟ خلافت از پدران ما زیباتر بود که در راه دین جهاد می‌کردند یا از پدران تو، که به درگاه الهی شرک می‌آوردند؟ اما مهمّ ما و تو در قیامت پرسیده خواهد شد «وَ سَیَعْلَمُ الَّذِینَ ظَلَمُوا أَیَّ مُنْقَلَبٍ یَنْقَلِبُونَ».
روزی که اندر و جگر از هول خون بودحکّام را لوای امل سرنگون بود
تو از برای دنیی دون داده، دین به باداندیشه کن که حال تو آن روز چون بود؟
______________________________
(1)- سوره منافقون آیه 1.
(2)- سوره احزاب آیه 73.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:479

یزید از این سخنان در غضب شد و سرهنگی را گفت: این را بیرون ببر و سرش بردار و پیش من آر. سرهنگ دست علیّ بن الحسین را بگرفت. امّ کلثوم برجست و هر دو دست به وی زد و گفت: ای پسرزاده هند، دست از این کودک بردار و اللّه که هیچ کس نمانده است که دختران محمّد «صلّی اللّه علیه و آله» را محرم باشد الّا این کودک پس این بیت را انشا کرد.
أنادیک یا جدّاه یا خیر مرسل‌حسینک مقتول و نسلک ضایع چون یزید این بیت استماع کرد. لرزه بر اعضای وی افتاد به فرمود تا دست از وی به داشتند، و نزدیک خودش خواند و در پهلوی پسر خودش بنشاند گفت: یا علی پسر من در سن به تو نزدیک است توانی با وی کشتی‌گیری؟ امام زین العابدین «علیه السلام» گفت: کار کشتی سهل است هر یکی را کاردی بده تا در نظر تو محاربه کنیم هر که غالب آید مغلوب را بکشد و تو تماشا کنی. راوی گوید: که در این اثناء نقاره شام فرو کوفتند پس پسر یزید گفت: ای پسر حسین این نوبت پدر من است. نوبت پدر تو کجاست؟ امام زین العابدین «علیه السلام» فرمود که زمانی تأمّل کن تا جواب تو بازدهم و چون آواز نقّاره فرو نشست مؤذّن آغاز بانگ نماز کرد، امام زین العابدین گفت: ای پسر یزید! اینک نوبت جدّ و پدر من است که می‌نوازند تو به نوبت پنج روزه پدر خود غرّه مشو، که در این سرای فانی هر کسی پنج روزه نوبت اوست.
امّا نوبت دولت ما تا قیام قیامت باقی است و در دار الضّرب امامت سکّه سعادت به نام ما خواهند زد و در منابر عزّت و کرامت خطبه فضیلت به نام ما خواهند خواند.
تا دور روزگار بود، دور، دور ماست‌تا نام کاینات بود، نام، نام ماست پسر یزید پلید خاموش گردید و حاضران از فصاحت شاهزاده زمین و زمان متعجّب ماندند و میان یزید و امام زین العابدین «علیه السلام» مباحثات بسیار واقع شد. چنانچه ذکر آن به طول می‌انجامد.
القصّه سخن به جائی رسید که علیّ بن الحسین «علیه السلام» گفت: ای یزید جبرئیل در خانه ما فرود آمد یا در خانه شما؟ آیت تطهیر در حقّ ما نازل شد یا در حق شما؟ و روضة الشهداء، الکاشفی 480 فصل اول«در وقایعی که بعد از حرب کربلا مر أهل بیت را واقع شده است.» ..... ص : 441
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:480

آیه کریمه مودّت ذی القربی درباره ماست یا درباره شما؟ همچنین می‌گفت تا رعشه بر یزید پلید افتاد و هیبتی از این سخنان بر وی طاری شد. گفت: یا بن الحسین! از من حاجتی بخواه تا روا کنم گفت: قاتل پدرم را به من ده، تا بکشم. یزید مردان کوفه را طلبید و گفت: حسین را که کشته گفتند: خولی بن یزید. یزید به فرمود تا او را حاضر کردند و پرسید که حسین را تو کشتی؟ چون خولی سیاست بشیر بن مالک را دیده بود، به ترسید و گفت: حاشا مرا با کشتن حسین چه‌کار است؟ گفت: پس که کشت؟ گفتند: سنان بن انس او را آواز داد و پرسیدند حسین را تو کشتی؟ گفت نی، و لعنت خدا بر قاتلان حسین باد! یزید تند شد و گفت پس او را که کشته است؟ گفتند: شمر ذی الجوشن، کس فرستاد تا شمر را آوردند پرسید که حسین را تو کشتی؟ گفت: معاذ اللّه یزید گفت: همه مردمان متّفق‌اند بر آنکه او را تو کشته‌ای، گفت: اینان دروغ می‌گویند. غضب بر یزید مستولی شده پرسید که پس او را که کشته است؟ شمر گفت من راست بگویم که حسین را که کشته است، آنکه قبایل عرب را جمع کرد و در بیت المال به گشود و لشکر را اسب و سلاح و نفقه و خلعت داد و گفت بروید و با حسین حرب کنید. یزید را انفعال عظیم دست داده گفت: برخیز که لعنت خدای بر همه شما باد! آنگه روی به امام زین العابدین «علیه السلام» آورد که حاجت دیگر به طلب گفت: سر پدرم را به من ده، با سرهای شهدا تا ببرم و به تن‌های ایشان ملحق سازم گفت: این حاجت رواست، حاجت دیگر بخواه گفت: مرا با اهل بیت من اجازت فرمای تا به مدینه رویم و بر سر روضه جدّ بزرگوار خود «صلوات اللّه و سلامه علیه» به طاعت و عبادت مشغول شویم گفت: این مراد هم حاصل است. آرزوی دیگر درخواست کن گفت: فردا روز آدینه است مرا اجازت فرمای تا بر منبر روم و خطبه بخوانم. یزید گفت: این آرزویت نیز برآرم و خطابت فردا با تو گذارم، امّا چون روز دیگر شد یزید از وعده خطابت امام زین العابدین «علیه السلام» پشیمان شد، خطیب فصیح شامی را مقرّر کرد که خطبه بخواند و منادی کردند که همه کس به مسجد جامع حاضر آیند و چون مردم به نماز آدینه حاضر شدند. خطیب بر منبر رفته زبان به ستایش آل ابو سفیان بگشود و در مذمّت آل ابی طالب مبالغه بسیار نموده. بطلان امام
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:481

حسین را بیان کرد و حقیقت و اولویّت یزید را عیان کرد امام زین العابدین «علیه السلام» بی‌طاقت شده خود را نگاه نتوانست داشت و آواز داد: که یا شامی بئس خطیب القوم أنت! ای مرد شامی بد خطیبی تو مر این قوم را، و رضای مخلوق را بر سخط خالق اختیار نموده‌ای و دین را به دنیای دون، بدل کرده‌ای.
پیروی نفس و هوی می‌کنی‌راه نه اینست خطا می‌کنی؟
در حق اخیار نگوئی سخن‌مدحت اشرار ادا می‌کنی؟
آل عبا از همه فاضل‌ترندذمّ چنین قوم چرا می‌کنی؟ پس رو به یزید کرد که به وعده‌ای که مرا داده‌ای وفا کن. و وام عهدی که بسته‌ای از ذمه خویش أدا کن، و اجازت ده که بر منبر روم و چنان خطبه‌ای که رضای خدا و رسول بدان بازبسته باشد، بخوانم و کلماتی که مستمعان مست معانی آن گشته مثاب و مأجور شوند، أدا کنم. یزید گفت: بر منبر رفتن حاجت نیست همین جا بر پای ایستاده هر سخنی که خواهی بگوی. اهل دمشق به فغان آمدند و أشراف شام برپای‌خاسته درخواست نمودند که می‌خواهیم که الفاظ و عبارات اهل حجاز بشنویم و ببینیم که فصاحت و بلاغت حجازیان تا چه مرتبه است؟
یزید گفت: ای اهل شام این پسر از بنی هاشم است و ایشان، افصح عربند مبادا که چون بر منبر رود آل ابو سفیان را فضیحت سازد و بنی أمیّه را سخنان ناسزا گوید. أکابر شام گفتند او خردسال است چه تواند گفت؟ ما را هوس آن است که از جدّ خود سخنی نقل کند که در آن ما را موعظه و تذکیر بود، یزید التماس بزرگان را ردّ نتوانست کرد اجازت داد و امام «علیه السلام» به بالای منبر برآمد و خطبه‌ای مشتمل بر حمد الهی و نعت حضرت رسالت پناهی «صلوات اللّه و سلامه علیه» أدا فرمود بر وجهی که سهام اوهام و اذهان فصحای شیرین زبان به هدف تعریف آن نرسد و ضمایر بلغای زیبا بیان به اسرار توصیف آن راه نیابد. بدایع الفاظ دلگشایش چون روایح مسائل اهل دین بر غوامض اهل بلاغت محتوی و حقایق معانی جانفزایش مانند دقایق دلایل ارباب یقین بر لطایف براعت ارباب فصاحت، مشتمل و منطوی.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:482

لوامع کلماتش، چو مهر عالمگیرظرایف سخنانش، چو ماه نورافزای
بدین لطافت و خوبی أدا نکرده کسی‌سپاس ایزد و أوصاف خواجه دو سرای و بعد از حمد و صلوات موعظه‌ای فرمود که همه دلها از تأثیر آن نرم و مجموع سینه‌ها از شعله تصرّف آن گرم شد.
غلام آن سخنانم که آتش افروزدبه طوطیان خرد نغمه حق آموزد پس از آنکه دیده‌ها أشکبار و دلها بی‌آرام و قرار شده بود فرمود که ای أهل شام هر که مرا داند داند و هر که نداند (پس معرّفی می‌کنم:) أنا ابن الرّسول المختار انا ابن المصطفی سیّد الأخیار منم پسر معراج و خداوند تاج و دواج منم فرزند راکب براق و افضل همه پیغمبران به اتفاق منم پسر مسافر سفر «سُبْحانَ الَّذِی أَسْری» «1» و مجاور حریم «فَکانَ قابَ قَوْسَیْنِ أَوْ أَدْنی» «2» منم پسر خطیب «فَأَوْحی إِلی عَبْدِهِ ما أَوْحی» و عندلیب گلشن «عَلَّمَهُ شَدِیدُ الْقُوی» منم پسر خواجه یثرب و بطحا و صدر مسند اجتبا و اصطفا منم پسر حبیب حضرت اله یعنی محمد «رسول اللّه صلوات اللّه و سلامه علیه» منم پسر شهسوار مضمار أهل اتی و شهریار تختگاه لا فتی منم پسر وصیّ وفیّ بابه و مفتاح خزانته «انا مدینة العلم و علی بابها» منم پسر صاحب مناصب و مظهر العجائب و مظهر الغرائب امیر المؤمنین علیّ بن أبی طالب هرگاه که گفتی «أنا ابن» غریو از خلق برآمدی بعد از تعریف جدّین فرمود که: منم پسر دختر خیر المرسلین سیّدة نساء العالمین منم پسر گوهر درج فاطمة بضعة منیّ و اختر برج من آذاها فقد أذانی منم پسر سیّدة سادات و شفیعه عرصه عرصات بتول عذرا یعنی فاطمة زهرا «علیها سلام» منم برادرزاده سبط رسول و قرّة العین بتول، امام مسموم ممتحن یعنی امیر المؤمنین حسن «علیه السلام».
منم فرزند شهید مظلوم و غریب مغموم، نور دیده مصطفی و سرور سینه مرتضی مبتلای میدان کرب و بلا یعنی حسین شهید کربلا در این محلّ خروش و فغان برخاست و از آواز گریستن مردم غریو در شهر دمشق افتاد، یزید لعین از این غلغله بترسید و از بیم
______________________________
(1)- سوره اسراء آیه 1.
(2)- سوره النجم آیه 9.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:483

غوغای عام بر خویشتن بلرزید، و مؤذّن را اشارت کرد تا بانگ نماز بگوید و سخن بر امام زین العابدین منقطع گردانده، مؤذّن برخاست و گفت: اللّه اکبر امام زین العابدین (ع) فرمود که: نعم لا شی‌ء اکبر منه مؤذّن گفت اشهد ان لا اله الّا اللّه امام گفت: «نعم شهد بها لحمی و شعری و دمی و بشری» مؤذّن گفت: اشهد أنّ محمّدا رسول اللّه امام زین العابدین «علیه السلام» عمّامه از سر برداشته نزد مؤذّن افکند و گیسوهای مشکین پریشان کرده گفت: ای مؤذّن به حق این محمّد «صلّی الله علیه و آله» بر تو سوگند یک زمان توقف کن مؤذن خاموش گشت، امام روی به یزید آورد که ای پسر معاویه این رسول کریم جدّ تو بود یا جدّ من؟ اگر گوئی جدّ تو بوده دروغ‌گوئی و همه عالم دانند که دروغ گفتی و اگر گوئی که جدّ من بوده که علیّ بن الحسینم پس ترا چه چیز بر درو آن داشت که پدرم را که بهترین عترت این حضرت بود به فرمودی تا شهید کردند و مخدّرات سرا پرده عصمت و طهارت را چون أساری بلده به بلده بگردانیدی و مرا یتیم ساختی و رخنه در دین جدّم انداختی، و با این همه می‌گوئی که مسلمانم؟ و روی به قبله می‌آری و شرم نمی‌داری؟ پس دست کرد و گریبان جامه بدرید و گفت: ای مردمان هیچ کس هست از شما که جدّ او پیغمبر بوده باشد غیر از من؟ فریاد از مردم برآمد و گریستن بر اهل دمشق افتاد و بعضی بیهوش شدند و قیامتی در مسجد جامع پدید آمد، یزید بر پای خاست و بانگ بر مؤذّن زد که اقامت بگوی، پس اقامت گفته شد و نماز گذاردند و مردم در غلغله آمدند و دمدمه در عوام افتاد، یزید تدبیری کرد که مردم را به اصلاح آرد و مجمعی ساخته همه اکابر شام را طلبید و به فرمود تا شمر و امرای کوفه را حاضر کردند و سخنان درشت در روی ایشان گفته بر ایشان نفرین کرد و گفت: من از إطاعت شما بر قتل حسین راضی نبودم اگر او را زنده می‌آوردید من حقّ خدمت او به جای می‌آوردم لعنت بر پسر مرجانه باد که بر چنین أمری اقدام نمود، و مرا در عراق و شام بدنام کرد.
در تاریخ العالم آورده که یزید این سخنان به جهت آن بر زبان می‌راند که مردم بر قتله امام حسین «علیه السلام» و اصحاب و اولاد او نفرین می‌کردند و یزید را توبیخ و سرزنش می‌نمودند. و الحقّ جای آن دارد که بر آن مدبّران بی‌دین هزار گونه ناسزا و نفرین گویند، چه این کار نه آسان کاری است و این عمل نه سهل‌کرداری.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:484

نیازیچه است ناحق سر بریدن شهریاری راکه بودی حضرت روح الأمین گهواره جنبانش
نه سهلست از عطش پژمرده کردن نوبهاری راکه از باغ رسالت رسته شد سر و خرامانش
نه آسانست کردن بر سر نیزه سر شاهی‌که دادی بوسه سلطانِ رسل بر روی رخشانش
به وقت قتلش از هر ذرّه‌ای آواز می‌آمدکه نفرین خدا بر شمر و بر انصار و اعوانش در کنز الغرائب آورده: که یزید اهل بیت را در درون کوشک خود جای مقرّر ساخته بود، و امام حسین «علیه السلام» دختری داشت چهارساله که بسیار او را دوست داشتی و او نیز پدر را به غایت دوست می‌داشت و تا پدرش شهید شده بود دائم می‌پرسید که:
«أین أبی؟» کجاست پدر من، می‌گفتند به جائی رفته است و به انواع تسلّی، تسلّی می‌دادند و او را به دیدار پدر اشتیاق عظیم بود در این وقت که در کوشک یزید بودند شبی این دختر پدر را در خواب دید که او را در کنار گرفته از غایت شادی بیدار شد و پدر را ندید شوقش زیاده گشت و آغاز اضطراب کرده فغان درگرفت حال پرسیدند گفت: حالی، می‌دیدم که در کنار پدر نشسته‌ام چون چشم باز کردم او را نمی‌بینم مرا بگوئید که پدرم کجاست؟ که مرا بیش از این طاقت فراق نمانده هر چند گفتند ای دختر صبر کن و شکیبائی پیش گیر جواب می‌داد که:
یعلم اللّه مرا تاب شکیبائی نیست‌طاقت روز فراق و شب تنهائی نیست فریاد نمود پدرم را پیش من آرید یا مرا نزد پدر فرستید، چون أهل بیت این سخن بشنیدند به یک بار فریاد از نهاد ایشان برآمد و خروش در گرفتند، یزید پلید از گریه و غوغای ایشان از خواب درآمد و کس فرستاد تا خبر گیرد که أهل بیت را چه واقع شده است؟ ایشان صورت واقعه بازگفتند و خبر به یزید رسید که دختر امام حسین پدر را در خواب دیده و برای دیدار او بی‌طاقتی می‌کند یزید گفت بروید و سر پدرش بدو نمائید شاید تسلّی یابد، و یزید آن سر را در خانه خاصّ خود نگاه می‌داشت خادمان یزید پلید آن سر را در طبقی سیمین نهاده و مندیلی از سندس بر آن افکنده نزد أهل بیت آوردند و گفتند یزید می‌گوید: که سر را بدو نمائید شاید که او را تسلّی پدید آید، امّا چون طبق را پیش وی نهادند پرسید که این چیست؟ گفتند آنچه می‌طلبی این است چون مندیل
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:485

برگرفت سری دید در آن طبق نهاده آن سر را برداشت و نیک در آن نگریست سر پدر خود را بشناخت آهی از سینه برکشید و روی در روی پدر مالید و لب خود بر لب وی نهاد و فی الحال جان شیرین بداد. دیگر باره اهل بیت را تعزیت امام حسین (علیه السلام) تازه گشت و مصیبت شهدا سمت تجدید پذیرفت.
ای أجل باز این چه غوغا در جهان انداختی‌بار دیگر ماتمی در خاندان انداختی
ابر اندوهی برآوردی ز دریای بلابرق حسرت در زمین و آسمان انداختی
شورشی در روزگار! انس و جان کردی پدیدآتشی در خرمن پیر و جوان انداختی یزید چون از این حال خبر یافت ایشان را تعزیت رسانید و امّ کلثوم اجازت طلبید که در خارج کوشک به منزلی رود و تعزیت أهل بیت بدارد و اجازت یافته به منزلی که جهت ماتم مقرّر کرده بودند تشریف فرمود و زنان اکابر به تعزیت او حاضر گشتند و او مرثیه‌ای که در احوال زاری أهل بیت و خواری شهدا گفته بود می‌خواند و خاتونان عرب آب از دیده می‌باریدند و از غم و اندوه أهل بیت می‌زاریدند و یک بیت از قصیده امّ کلثوم این است.
ماتت رجالی، و أفنی الموت ساداتی‌و زادنی حسرة من بعد لوعاتی
فریاد که بی‌مونس و غمخوار بماندیم‌رفتند عزیزان، و ز غم خوار بماندیم
آزاد شدند از غم این دامگه و مادر مهلکه فتنه گرفتار بماندیم
افکار شد از غم دل ایشان و برفتندما ناله کنان، با دل افکار بماندیم
در خاک بخفتند و رخ از ما بنهفتندافسوس که در حسرت دیدار بماندیم
عیسی نفسی بود طبیب همه دلهابگذشت و همه با دل بیمار بماندیم در روایت ابو المؤیّد چنان است که یزید اسباب سفر أهل بیت ساخته همه را جامه داد و زاد راه چنانچه لایق باشد تعیین نمود و نعمان بن بشیر را مقرّر کرد تا با سی سوار مکمّل در ملازمت ایشان باشد و او را در محافظت ایشان بسیار مبالغه کرده به جانب مدینه روان ساخت. و امام زین العابدین «علیه السلام» سر پدر بزرگوار با سرهای دیگر فرا گرفته به کربلا رفت و در بیستم ماه صفر سر آن سرور به بدن اطهر انضمام یافت، و
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:486

سرهای شهدای دیگر نیز به أبدان ایشان پیوست، و نعمان بن بشیر در ملازمت أهل بیت هیچ دقیقه‌ای از دقایق فرو نگذاشت و قاعده تعظیم و احترام ایشان کما ینبغی مرعی داشت و نزول و ارتحال أهل بیت بر موجب دلخواه ایشان بود هر جا خواستندی نزول فرمودندی و هرگاه اراده کردندی رحلت نمودندی و در وقت فرود آمدن و سوار شدن أهل بیت ملازمان نعمان دور شدندی تا ایشان را حجابی نبودی و بمثابه‌ای أدب ایشان را نگاه داشت که چون قریب به مدینه رسیدند امّ کلثوم با زینب گفت: ای خواهر ادای حقوق نعمان بر ما واجب گشت و ما هیچ چیز نداریم که به وی دهیم، زینب فرمود: که صدقت راست گفتی ما لنا شی‌ء. نیست ما را چیزی به وی عطا کنیم الّا حلیّنا مگر آنکه زیورها و پیرایه‌ها که ما را هست بدو فرستیم، پس آن پیرایه‌ها از دست و گوش و گردن و انگشتان بیرون آورده بدو فرستادند و عذر خواهی نمودند که این بعضی از جزای خدمت تست در دنیا و باقی پاداش مصاحبت تو در قیامت به تو خواهیم رسانید. پس نعمان مطلقا چیزی از آنها قبول نکرد، و همه را پیش ایشان فرستاده پیغام داد که اگر، چه همراهی ما با شما به فرمان یزید بود امّا رعایت حرمت شما به غرضی از اغراض دنیائی واقع نشد بلکه برای خشنودی خدا و جدّ بزرگوار شما کردم بحمد اللّه که خدمت من قبول أهل بیت نبی «صلّی اللّه علیه و آله» افتاد و من شکر این نعمت چگونه توانم گزارد؟ و سپاس داری این موهبت که نامزد من شده به چه نوع به جای توانم آورد؟
للّه الحمد که از یاوری بخت بلندبه چنین منصب شایسته شدم دولتمند أهل بیت او را دعا کردند و ایشان را به مدینه رسانیده، بازگشت.
امّا راوی گوید: که چون أهل مدینه خبر آمدن أهل بیت شنیدند فغان از ایشان برآمد و اولاد مهاجر و انصار از صغار و کبار حتی زنان و کودکان ایشان قرین ناله و زاری و رفیق گریه و سوگواری با هزار اضطراب و بی‌قراری به استقبال ایشان بیرون آمدند و چون امام زین العابدین «علیه السلام» را با دختر امام حسین و خواهران شاهزاده کونین بدیدند، به درد دل و سوز جگر در خاک در غلطیدند و با دیده گریان و سینه بریان مضمون این کلام به سمع أهل بیت کرام می‌رسانیدند:
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:487

خانه دلها ازین اندوه ویران گشته است‌عالمی را جان درین ماتم پریشان گشته است
با بسی کرب و بلا در خاک پنهان گشته است‌آفتابی از مدینه رفته سوی کربلا
حال ما مانند گیسویش پریشان گشته است‌چشم ما همچون رخش در خون دل گشتست غرق در زهرة الریاض آورده که: «پنج نوبت در مدینه حضرت رسالت «صلی اللّه علیه و آله» جزع و فزغ افتاد: که مردم گمان بردند که قیامت قائم شده است:
اول آن روز که حضرت رسول «صلی اللّه علیه و آله» در حرب أحد بود و شیطان ندا داد که الّا إنّ محمدا قد قتل خروش و فغان از زن و مرد برآمد چنانچه محرمان حجرات طاهرات و بنت هاشم و بتول عذرا بی‌اختیار به جانب أحد روان شدند چنانچه شمّه‌ای از این حکایت سبق ذکر یافت.
و دوّم روزی که حضرت رسالت از این حجره فانی متوجّه ریاض جاودانی شد هیچ کس نبود از أهل مدینه الّا که در غم و ماتم و غصّه و ألم بودند.
سوّم وقتی که خبر شهادت امیر المؤمنین علی «علیه السلام» از کوفه به اسماع اهل مدینه رسید فغان گرفتند و گوئیا که ماتم پیغمبر «صلی اللّه علیه و آله» تازه شد
چهارم زمانی که امام حسین (ع) عزیمت مکّه کرده بود و داعیه کوفه داشت و خواهران و دختران را می‌برد و أهل مدینه استقبال نموده تعزیت درگرفتند
پنجم هنگامی که أهل بیت به مدینه درآمدند از گرد راه به روضه مقدّس نبوی «صلی اللّه علیه و آله» رفته به آواز سوزناک و جگر چاک‌چاک نعره برکشیدند که وا جدّاه وا محمّداه وا سیّداه وا سنداه یتیمان خاندان توئیم و غریبان دودمان تو سوزان و گریان از غم فرزندان توئیم و محنت‌کشیدگان بادیه هجران تو مظلومان صحرای کربلائیم و مهجوران بیابان رنج و عنائیم لگدکوب جفای کوفیان بی‌وفائیم و آزرده خنجر شامیان بیشرم و حیائیم تشنه لبان آب فراتیم گرمازدگان عقبات عقوباتیم سلام
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:488

فرزند دلبند تو آورده‌ایم و از شرارت اشرار پناه به روضه عرش آشیان تو آورده‌ایم.
یا رسول اللّه بر آر از روضه سر تا بنگری‌أهل بیت خویشتن را زار و غمناک و حزین
در بلای دشمنان دین گرفتار آمده‌کس مبادا در جهان هرگز گرفتار اینچنین أهل بیت گریان و غریوان بودند که امّ سلمه «رضی اللّه عنها» از حجره طاهره خود بیرون آمد غریوان و نالان شیشه خاک کربلا که خون شده بود در دست گرفته و دست دختر امام حسین را که بیمار بود بدست دیگر گرفته، چون اهل بیت مادر مؤمنان را بدیدند و آن خاک خون شده را مشاهده کردند درد و سوز ایشان متضاعف و متزاید شد دختران امام حسین «علیه السلام» و خواهرانش امّ سلمه را در کنار گرفتند و دختر امام را پرسش بسیار کردند بیان این تعزیت که بر سر روضه حضرت رسالت «صلی اللّه علیه و آله» واقع شد از سر حد تقریر متجاوز است، و نطاق نطق از احاطه آن عاجز، اقاصی و ادانی مدینه در این ماتم سهیم بودند و خواصّ و عوام از این مصیبت در اندوه عظیم.
مطلقا در جهان کون و فسادکس چنین تعزیت ندارد یاد امّ سلمه «رضی اللّه عنها» أهل بیت را تسلّی بسیار داد و کسانی را که در ماتم امام حسین «علیه السلام» می‌گریستند وعده به ثواب بسیار فرمود: و گریه برای امام حسین ثواب بی‌نهایت دارد چنانچه قبل از این گذشت که گریستن و گریانیدن موجب دخول بهشت است.
در عیون الرضا مذکور است که: پسر دعبل خزاعی روایت کرده: که چون پدرم را وفات در رسید زبانش بسته شد و رویش سیاه گشت من از این واقعه به ترسیدم و این صورت را از مردم پوشیده داشتم و گفتم تا پنهان او را بشستند و دفن کردند و من از جهت وی بسیار ملول و محزون بودم، شبانه وی را در خواب دیدم که روی روشن داشت و جامه سفید نیکو پوشیده بود گفتم ای پدر حق سبحانه و تعالی با تو چه کرد؟ گفت مرا بیامرزید گفتم وقت مرگ علامت عجیب بر تو پدید آمده گفت آری سیاهی روی و گرفتگی زبان من از آن بود که خمر می‌خوردم و چون به مردم، و مرا به قبر اندر آوردند همچنان با روی سیاه و زبان گنگ بودم که ناگاه دیدم رسول خدا «صلی اللّه علیه و آله»
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:489

درآمد و گفت دعبل توئی؟ گفتم آری یا رسول اللّه گفت: بخوان آن مرثیه که در حق شهیدان اهل بیت من گفته‌ای، من بر خواندم که:
لا أضحک اللّه سنّ الدّهر إن ضحکت‌و آل أحمد مظلومون قد قهروا تا آخر أبیات می‌خواندم و حضرت رسول «صلی اللّه علیه و آله» می‌گریست چون شعر تمام کردم فرمود که نیکو گفته‌ای و مرا شفاعت کرد تا ببخشیدند و این جامه رسول خدا است که در بردارم. و از این خبر معلوم می‌شود که گریه بر امام حسین مظلوم (علیه السلام) موجب أجر جمیل و جزای جزیل است.
دیده کز بهر شهید کربلا شد أشکباریابد از نور سعادت روشنی روز شمار
از عقیق تشنه شاه شهیدان یاد کن‌گوهر أشکی ز بحر دیده خونین ببار
هر که او امروز گریانست از بهر حسین‌با لب خندان بود فردا به صدر اقتدار

فصل دوّم در عقوبت قاتلان امام حسین (علیه السلام)

قبل از این حدیثی از صحیفه رضویّه قتل افتاد که کشنده امام حسین «علیه السلام» در تابوت است از آتش و دست و پای او به سلاسل آتشین مقیّد و عقوبات وی فزونتر از حدّ و عدّ، و هم در صحیفه شریفه به اسانید عالیه حضرت رضویّه مذکور است که حضرت رسالت پناه «صلی اللّه علیه و آله» فرمود که: موسی بن عمران بعد از وفات برادرش هارون «علیهما السلام» دست دعا بدرگاه کبریا برداشت که الهی برادرم هارون شربت فوات چشید و رخت از زندان فنا به بوستان بقا کشید، مر او را بیامرز، حقّ سبحانه به او وحی فرستاد که اگر از من آمرزش اوّلین و آخرین طلبی دعای تو را اجابت کنم و همه را بیامرزم مگر قاتل حسین بن علی را که من خود انتقام از قاتل او خواهم کشید.
کسی کو آنچنان خونی بریزدچنان افتد که هرگز برنخیزد در کنز الغرائب آورده که مهتر و بزرگتر همه ماران در دوزخ ماری است که او را «شدید» گویند هر روز هفتاد بار می‌لرزد و از او زهر فرو می‌ریزد و حقّ سبحانه و تعالی می‌فرماید که ای شدید چه می‌خواهی؟ می‌گوید الهی عقوبت قاتلان امام حسین «علیه
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:490

السلام» را به من حواله کن تا زهرهای خود را بر ایشان ریزم و حق سبحانه با او می‌گوید که: یا شدید ساکن باش که عقوبت ایشان حواله توست، همه را بی‌دریغ خواهی گزید و در آن عقوبت محنتهای کلّی خواهند کشید این خود عقوبات آخرت ایشان است که پایانی ندارد و در دنیا نیز همه محاربان کوفه و شام که در آن معرکه حاضر بوده‌اند از سپاهیان و نظارگیان و آنکه حاضر نبوده امّا به قتل امام حسین شادی کرده هر یک به بلای بزرگ و عذاب الیم مبتلا شدند.
صاحب کنز الغرائب از امام سدّی نقل کرده که: از خوارج شخصی نزد ما بود و ما از قتله، امام حسین سخن می‌گفتیم شخصی از اهل مجلس گفت: که هیچ کس شاد نگشت به کشتن امام حسین «علیه السلام» الّا آنکه به بدترین مرگی بمرد. آن خارجی گفت دروغ می‌گوئید، یا أهل العراق من شاد گشتم به قتل وی و مرا هیچ مکروهی نرسیده است هنوز در مجمع ما بود که شراره‌ای از چراغ به جست و به قدرت الهی در ریش وی افتاد و آغاز سوختن کرد آن ناکس برخاست و به سوی آب دویده خود را در جوی افکند، به هیچ وجه آن آتش فرو ننشست و در درون آب گوشت و پوست او می‌سوخت تا در میان آتش و آب بمرد و سرّ أغرقوا فادخلوا نارا آنجا بر دیده اولو الابصار جلوه‌گر گشت.
آب ناداده شهیدان را چو آتش در زدی‌بایدت بی‌شک میان آب و آتش سوختن شیخ حسن بصری «رحمه اللّه» نقل فرموده که: مردی پیش ما می‌آمد که مرا مسائل شرعیّه تعلیم دهید و ما را از صحبت وی نفرتی عظیم بود زیرا که در وقت تکلّم از و نتنی «1» می‌آمد که هیچ شامّه طاقت آن نمی‌آورد و ما را شرم می‌آمد که سبب آن نتن را از وی بازپرسیم، آخر روزی از وی سؤال کردیم به غایت خجل‌زده و منفعل شد و گفت: من از حال خود شما را خبر دهم امّا مرا رسوا مکنید بدانید که من با آن طایفه بودم که بر لب آب فرات نگهبانی می‌کردند تا لشکر امام حسین «علیه السلام» آب برندارند و هر که می‌آمد ما او را از آب منع می‌کردیم. بعد از واقعه کربلا شبی در خواب دیدم که قیامت قائم شده و من در تشنگی عظیم گرفتارم و از هر سو آب می‌طلبم نمی‌یابم ناگاه
______________________________
(1)- بوی بد و کریه.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:491

دیدم که حضرت مصطفی «صلّی اللّه علیه و آله» و علی و فاطمه و حسن و حسین «علیهم السلام» بر لب حوض کوثر نشسته‌اند و برخی اصحاب بر پای ایستاده و جمعی سقّایان مردم را آب می‌دهند من پیش حضرت رسول «صلی اللّه علیه و آله» آمدم و آب طلبیدم حضرت فرمود که: آبش دهید کس آب به من نداد تا سه کرّت من استغاثه و کردم هیچ کس به فریاد من نرسید، و آبی بر آتش عطش من نزد، چهارم بار که فریاد زدم حضرت رسالت «صلّی اللّه علیه و آله» فرمود که چرا آبش نمی‌دهید گفتند یا رسول اللّه این کس از آنهاست که بر کنار آب فرات نشسته بود و تشنگان لشکر امام حسین را آب نمی‌داد حضرت رسول «صلی اللّه علیه و آله» فرمود: اسقوه قطرانا او راز قطران بیاشامانید، چون از آن قطران چشیدم و بیدار گشتم این نتن با خود یافتم و هر چه می‌خورم قطران می‌شود و رایحه آن موجب کراهت مشام مردمان است، شیخ حسن بصری فرمود که: تو دیگر نزد ما میا و آزار خاطر ما روا مدار و او را عذر خواستند و اندک زمانی را به خواری تمام بمرد.
اعدای تو را دهد خداوندمرگی که از آن بتر نباشد ابو المفاخر آورده که: مردی را در طواف خانه کعبه دیدند نقابی به روی فروگذاشته و می‌گفت: خدایا مرا بیامرز و دانم که نیامرزی سادات و مشایخ حرم گفتند: ای عزیز! نومیدی از رحمت خدا کفر است و هر چند کسی را گناه بسیار و جرم و جنایت بیشمار بود چون به درگاه حق رجوع کند و به توبه و انابه و زاری و ندامت پیش آید امید آمرزش هست.
اگر چه جرم بیش از پیش داریم‌به الطاف خدا امّیدواریم تو چرا اظهار ناامیدی می‌کنی و از نیامرزیدن حق خبر می‌دهی؟ گفت بیائید و قصّه من بشنوید تا بدانید که نومیدی من از چیست؟ گفتند: بگوی تا بشنویم، و حصّه عبرتی از قصّه تو برداریم گفت: من در آن لشکر بودم که با حضرت امام حسین جنگ می‌کردند و بعد از شهادت آن حضرت رفیق آن خیل که سر مبارک امام به شام می‌بردند شدم و ما پنجاه کس بودیم که نگهبانی آن سرها می‌کردیم آن مدبّران تیره ضمیر هرجا که فرود
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:492

می‌آمدند سر مبارک را به میان می‌نهادند و گرداگرد گرد آن حلقه زده خمر می‌خوردند و من از دور در ایشان می‌نگریستم، شبی از شبها بر همان عادت خود بعد از شرب خمر مست شدند و به خفتند و من در خواب نمی‌شدم، ناگاه آواز ناله‌ای شنیدم و کسی را نمی‌دیدم، در اثنای این حال بالا نگریستم چنان به نظر من درآمد که در آسمان بگشادند و معاینه دیدم که خیمه‌ای از نور فرود آمده و جماعتی آمدند سر امام حسین «علیه السلام» را زیارت کردند مردی دیدم با جامه سبز و عمّامه سفید بالای سر من ایستاده پرسیدم اینها چه کسانند؟ گفت: مقرّبان بارگاه صمدیّتند یکی جبرئیل است دوم میکائیل و دیگر اسرافیل، که ناگاه جبرئیل «علیه السلام» به زیر خیمه شد و گفت أنزل یا صفیّ اللّه فرود آی ای آدم دیدم که آدم و شیث و ادریس «صلوات الرحمن علیهم» فرود آمدند و سر امام حسین «علیه السلام» را زیارت کردند باز به زیر خیمه شد و گفت انزل یا نجیّ اللّه دیدم که نوح و سام و یافث فرود آمدند و نوبت دیگر فرمود که: انزل یا خلیل اللّه، ابراهیم و اسماعیل و اسحاق فرود آمدند و دیگر باره فرمود که انزل یا کلیم اللّه موسی «علیه السلام» و هارون نزول نمودند بار دیگر گفت انزل یا روح اللّه عیسی «علیه السلام» و شمعون نازل شدند و هر پیغمبر که فرود می‌آمد سر مبارک امام حسین «علیه السلام» را زیارت می‌کرد و در آخر به زیر خیمه رفت و گفت انزل یا حبیب اللّه حضرت مصطفی «صلّی اللّه علیه و آله» نزول اجلال ارزانی فرمود با بزرگان صحابه و اشراف اهل بیت، چون امیر المؤمنین علی «علیه السلام» و امام حسن و حمزه و جعفر طیّار «علیهم السلام» امّا چون رسول خدا از آن خیمه به زیر آمد دیدم که سر امام حسین «علیه السلام» حرکت کرده، هفتاد قدم پیشباز دوید و پیشانی خود بر پشت پای آن حضرت نهاده به آواز حزین گفت: یا جدّاه ببین که از ستمکاران بی‌وفا و نابکاران با جور و جفا به من چه‌ها رسید؟ سید عالم «صلی اللّه علیه و آله» آن سر را برداشت و روی مبارک در روی وی می‌مالید و به گریه درآمد و همه انبیاء به مرافقت و موافقت آن حضرت می‌گریستند.
آدم درین عزا به غم و غصّه مبتلاست‌کشتی، نوح غرقه طوفان کربلاست
هان ای خلیل ز آتش نمرود دم مزن‌این شعله بین که در جگر شاه ابتلاست
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:493

رنگین چراست پیرهن موسوی ز نیل‌وز دست غصّه جبّه عیسی چرا قباست
گویا برای ماتم سلطان دین حسین‌چندین خروش و ولوله در خیل أنبیاست
اینها غم از برای دل مصطفی خورندآن خود چه داغهاست که بر جان مصطفاست؟
گر مرتضی بگرید ازین غصّه درخورست‌ور فاطمه بنالد از این حالها رواست
سوزش نه بر زمین بود و بس که بر سپهردر هر که بنگری به همین داغ مبتلاست جبرئیل علیه السلام پیش آمد و گفت: یا رسول اللّه اگر فرمائی با اهل کوفه و شام آن کنیم که با قوم لوط علیه السلام کردیم حضرت فرمود آن می‌خواهم که فردای قیامت بر ایشان خصمی کنم، جبرئیل علیه السلام گفت یا سیّد الثّقلین جمعی ملائکه فرود آمده می‌گویند که ما را فرموده‌اند که: این پنجاه تن را هلاک کنیم رسول «علیه السلام» فرمود:
که بکنید آنچه را که فرموده‌اند آن فرشتگان حربه‌های آتشین داشتند هر که را حربه بر وی زدندی آتش در وی افتادی و بسوختی تا چهل و نه کس سوخته شد چون نوبت به من رسید گفتم: الأمان یا «رسول اللّه»، گفت: برو که لا غفر اللّه لک خدایت نیامرزاد و من شکّ ندارم که سخن پیغمبر خلاف نیست. اهل حرم گفتند چرا نقاب فروگذاشته‌ای؟
گفت: از هول آن واقعه هیأت من متغیّر شده است پس به مبالغه مردم نقاب برداشت، رویش چون روی خوک بود و دندانهایش چون دندان گراز که از دهن بیرون آید سادات و مشایخ حرم گفتند دور شو از نزدیک ما تا شئامت تو به حاضران نرسد، آن شخص نقاب فروگذاشته از حرم بیرون رفت و هنوز ده قدم از خارج حرم پا بیرون ننهاده بود که صاعقه‌ای از هوا درآمد و آن بدبخت ناپاک را پاک بسوخت.
از برق ستم هر که زد آتش به شهیدان‌شد سوخته صاعقه خشم الهی
و زهر که ألم یافت دل آن شه مظلوم‌حقّا که بیابد ألم نامتناهی راویان معتبر آورده‌اند که: بعد از شهادت امام حسین علیه السلام و سایر شهدا هیچ یک از امرا و سرداران لشکر پسر زیاد از سواره و پیاده و خادم و مخدوم ایشان دمی به آسایش نزدند و آبی بخوشدلی نخوردند، و اندک زمانی را هر یک به عقوبتی که سبب عبرت عالمیان بود. هلاک شدند.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:494

در شواهد آورده که به صحّت رسیده است که هیچ کس از قاتلان امام حسین علیه السلام و اصحاب وی نماند که پیش از مرگ فضیحت نشد و مبتلی نگشت به قتل یا به بلای دیگر.
در کنز الغرائب آورده که: بعد از شهادت امام، جابر بن یزید أزدی عمّامه معزّز وی را برداشته بر سر نهاد فی الحال دیوانه شد و دماغ وی به مرتبه‌ای مخبّط گشت که به سلاسل مقیّدش، ساختند و در آن قید فوت شد، و به زنجیر «سلسلة ذرعها سبعون ذراعا» مسلسل گشت و جعونه خضرمی قمیص مطهّرش از تن پاکیزه بکشید و بپوشید أبرص شد و در آن کرته پاک صد و هفده سوراخ شمردند که آثار زخمها و جراحتها بود، و گفته‌اند قمیص آن حضرت را عبد الرّحمن حصین بپوشید و مبروص گشت و موی سر و محاسن او فرو ریخت و عبرت عالمیان گشت. اسود بن حنظله شمشیر آن حضرت را برگرفت، علّت جذام بر وی پدید آمد و خوره در همه اعضای وی افتاده سقط گشت.
مالک بن یسار جوشن امام را برگرفت، از عقل بیفتاده یاوه‌گوی شد، و مردم با وی هزل و سخریّت می‌کردند و سنگ بر وی می‌زدند. عاقبت کسی، بازی بازی، سنگی بر سر وی زد و بدان ضربت مغزش پریشان شد.
و در شواهد آورده که شمر ذی الجوشن «لعنة اللّه علیه» مقداری زر سرخ در میان بارهای امام حسین «علیه السلام» یافته بود و بعضی از آن به دختر خود بخشیده، دختر، آن را برزگری داد تا از برای وی زیوری سازد چون زرگر آن زر را به آتش برد هبأ و ناچیز شد چون شمر آن را شنید زرگر را طلبید و باقی زر را به او داده گفت: در حضور من در آتش نه، چون زرگر آن را در آتش نهاد آن نیز ناچیز شد و می‌آرند که شتری چند که از شاهزاده مانده بود آن بدبختان، آن را بکشتند و بپختند چنان تلخ بود که هیچ‌کس از آن لقمه‌ای نتوانست خورد، و قصّه عقوبات قاتلان امام حسین «علیه السلام» در دنیا و قتل ایشان به انواع خواری و مشقّت بسیار بر دست ابراهیم بن مالک اشتر و مختار و غیر ایشان از دوستداران اهل بیت سیّد اخیار در کتب و نسخ بی‌حدّ و شمار مسطور و مذکور است و اللَّهَ عَلِیمٌ بِذاتِ الصُّدُورِ*. «1» امام یافعی «رحمه اللّه» در کتاب
______________________________
(1)- سوره مائده آیه 7.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:495

مرآة الجنان آورده که بعد از قتل امام حسین «علیه السلام» اندک وقتی را سر عبید اللّه زیاد به دار الاماره کوفه آوردند و آن سر خبیث مذمّم را آنجا که سر مطیّب مکرّم امام حسین «علیه السلام» نهاده بودند به نهادند.
و امام ترمذی «رحمه اللّه» به سند خود از عمارة بن عمر نقل می‌کند که چون سر ابن زیاد و اصحاب او را به مسجد کوفه آوردند در رحبه‌ای نهادند، من آنجا رسیدم و آواز مردم شنیدم که می‌گفتند: آمد آمد ناگاه ماری بیامد و به میان آن سرها درآمد و به سوراخ بینی ابن زیاد رفت و اندک زمانی درنگ کرده بیرون آمد و برفت تا از نظر مردم غایب شد، باز فریاد مردم برآمد که: آمد آمد که همان مار بیامد و همان عمل که پیشتر کرده بود تکرار نمود و چند نوبت این عمل مشاهده افتاد امام یافعی فرمود که علما فرموده‌اند که این مکافات آن فعل بود که با سر امام حسین به ظهور رسانید و این از نشانه‌های عذاب آشکار وی است، و این نقل در شواهد مذکور است. و هم در شواهد آورده که یکی از بدبختان در مدینه خطبه خواند و به قتل امام حسین علیه السلام اظهار شادی و خوش‌حالی نمود. شب آن در مدینه آوازی شنیدند و صاحب آن را ندیدند و سه بیت شنیدند که می‌خواند و یکی از آن ابیات این است:
ایّها القاتلون جهلا حسیناأبشروا با لعذاب و التّنکیل یعنی ای کشندگان حسین از روی جهل و بی‌خردی مژده باد شما را به عذاب دوزخ و به پند مقید بودن در سجن سجین. و ترجمه دیگر آن است که هر که در آسمان است بر شما نفرین می‌کند از ارواح أنبیا و ملائکه و گروه مقرّبان، و معنی بیت سوم آن است که شما لعنت کرده شده‌اید به زبان پسر داود یعنی سلیمان «علیهما السلام» و به زبان عیسی «علیه السلام» که صاحب انجیل است. و هم در شواهد نقل کرده که یکی از غازیان ارض روم گفته است که در یکی از کنایس ایشان دیدم که نوشته بودند:
أ ترجو أمة قتلت حسیناشفاعة جدّه یوم الحساب پرسیدم که این را که نوشته؟ گفتند: نمی‌دانیم و ابو المفاخر فرموده که: این چهار بیتی است و تاریخ نوشتن این ابیات هم در تحت آن بوده، حساب کرده‌اند به سیصد سال
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:496

پیش از مبعث حضرت رسول «صلی اللّه علیه و آله» بوده و ترجمه این بیت که مذکور شد این است که: آیا امید می‌دارند استفهام بر سبیل تعجّب است، یعنی چگونه امیدوارند گروهی که امام حسین «علیه السلام» را شهید کنند شفاعت جدّ او را در روز شمار، و بس غریب است که کسی فرزند کسی را به ظلم و جفا به قتل رساند و خواهد که پدر مظلوم مقتول او را شفاعت کند.
تعجب است مرا ز آن لعین که از سر جهل‌نداشت حرمت فرزند پاک مصطفوی
به ریخت خون حسین و هنوز می‌داردطمع به لطف خدا، و شفاعت نبوی امید به عنایت الهی و حمایت حضرت رسالت پناهی آن است که از مواهب فضل احدی و میامن لطف احمدی «صلی اللّه علیه و آله» قسطی اتمّ و اکمل و سهمی أعمّ و أشمل به روزگار محنت‌زدگان آخر الزّمان که در ماتم شاه شهیدان با دیده گریان و و سینه بریان، حاضر می‌شوند و حکایات جگرسوز و روایات غم اندوز شهدای کربلا می‌شنوند و اصل، و متواصل دارد و فرماینده این کتاب و خواننده و شنونده (و چاپ‌کننده) و نویسنده (ناشر) را از مثوبات آن نوشندگان شربت شهادت و کرامت و آن پوشندگان خلعت سعادت محروم و بی‌بهره نگذارد.
ای جهان آفرین به جان حسین‌به غم و درد بی‌کران حسین
که رسانی ثواب آن شهدابه مصیبت رسیدگان حسین
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:497

خاتمه در ذکر اولاد سبطین و سلسله نسب بعضی از ایشان‌

اشاره

بباید دانست که حضرت امیر المؤمنین علی «علیه السلام» را به قول اشهر، سی و شش فرزند بود، هجده پسر و هجده دختر و شیخ شرف الدین عبید اللّه نسّابه فرموده که: نوزده پسر بودند شش در حال حیات آن حضرت متوفّی شده‌اند: محسن، یحیی، و عبید اللّه با سه پسر دیگر. و سیزده پسر دیگر بعد از حضرت امیر مانده‌اند: حسن و حسین و محمد حنفیّه و ابو بکر و عمر و عثمان و عون و جعفر و عبد اللّه و عبّاس و شش از ایشان در کربلا شربت شهادت چشیده‌اند ابو بکر که محمد اصغر نام داشت و عثمان و عون و جعفر و عبد اللّه و عبّاس و به قولی عمر بن علی هم، در آن حرب بود و به شرف شهادت فایز گشت و از پنج پسر ایشان عقب مانده: حسن و حسین و محمّد اکبر که محمد حنفیّه گویند و عبّاس شهید و عمر اطرف و ما اینجا ذکر جمعی از مشاهیر اعقاب سبطین، سیّدین سندین بر سبیل اجمال یاد می‌کنیم در دو مقصد:
مقصد اول در عقب سبط شهید أبی محمّد حسن بن علی بن أبی طالب «علیه السلام»

اشاره

که اکبر اولاد آن حضرت است و وی امام دوم است لقب وی مجتبی و سیّد، و ولادت وی در منتصف رمضان، سنه ثلث من الهجرة بود. وفاتش شب شنبه بیست و نهم صفر سنه خمسین من الهجرة و عمر شریفش چهل و شش سال و پنج ماه و نیم بود و آن حضرت را شانزده فرزند بود یازده پسر: زید و حسین مثنّی و حسن و طلحه و اسماعیل و عبد اللّه و حمزه و یعقوب و عبد الرحمن و عمر و قاسم از این جمله عبد اللّه و قاسم با عمّ بزرگوار خود در کربلا حاضر بودند و به عزّ شهادت فائز گشته عزیمت دار القرار فرمودند از چهار پسر او عقب ماندند: زید و حسن و حسین أثرم و عمر، امّا اولاد حسین و عمر زود در گذشتند و از ایشان عقب نماند و از دو پسر زید و حسن مثنّی عقب ماند و کثرت سادات حسنی و اختیار و اقتدار ایشان کالشمس فی وسط النّهار به حد اشتهار رسیده «مرآت آفتاب چه محتاج صیقل است*»
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:498

و در این اوراق بعضی از اکابر از نسل این دو بزرگوار که علم ظهور برافراخته‌اند یاد کنیم به طریقی که سیّد حسیب نسیب جمال الدین احمد عتبه «رحمه اللّه» در مؤلّفات خود آورده و ذکر عقب هر یک بر سبیل اختصار در فصلی جداگانه بیاریم.
فصل اول- امّا عقب زید بن حسن که او را ابو الحسن گفتندی‌

از پسر او حسن بن زید است که کنیت او ابو محمد بود در زمان دوانیقی امارت مدینه تعلق به او داشت و او را از هفت پسر عقب است: ابو محمّد قاسم و ابو الحسن علی و ابو طاهر زید و ابو اسحاق ابراهیم و ابو زید عبد اللّه و ابو الحسن اسحاق و ابو محمّد اسماعیل و اولاد چهار تن‌اند کند و از آن سه بسیار از آنها که کمتر بودند یکی اسحاق است، و از نسل او قبیله خطیبانند، دوّم زید از نسل او بنی طاهر و در ایشان اختلافست سوّم عبد اللّه و اولاد وی اندک بوده‌اند، چهارم ابراهیم و فرزندان او به غربت افتادند، در طرف ارمنیه و نصیبین و بلاد حبشه، امّا آنها که اولاد ایشان بسیار بوده‌اند یکی اسماعیل است که داعی الکبیر و داعی الأوّل، نیز گویند و مدّتی در طبرستان پادشاه بوده و نسل او و قبایل ایشان بسیار است و دیگر علی است که امام عبد العظیم که در مسجد الشجره به نواحی ری آسوده و مزار وی حاجت روای خلق است و از فرزندان اوست، و ایشان را نیز بیوت و عشایر زیاده از حدّ است. سوّم قاسم و اصحّ آن است که عقب وی از عبد الرحمن شجریست و محمد بطحانی و بس، اما بطحانیان بسیارند و سیّد مؤیّد ابو الحسن احمد و برادرش سید ناطق به حق از نسل هارون بطحانی‌اند، و ابو تراب النّقیب و ابو لحسن المحدّث از نسل عیسی بن بطحان و ابو زید مشهور به ابن الزّمریه از نسل موسی بطحانی و ابو الحسین أطروف و ابو الفضل الملقّب بالرّاضی که نسبت سادات گلستانه اصفهان به وی می‌رسد، از نسل حسن بن قاسم بطحانی‌اند. و داعی الجلیل که پادشاه دیالمه بود و یکی از ائمّه زیدیّه است هم از نسل عبد الرّحمن است و بعضی گفته‌اند شجری است، نه بطحانی و سادات درازگیسو در آمل و طبرستان هم از نسل عبد الرّحمن‌اند.
اما شجریان ایشان نیز جمعی بوده‌اند بزرگوار: محمّد اعلم، و حسن زرّین کمر و ابو محمد مانکدیم از نسل محمّد شجری‌اند و بنو شکر و بنو مردهیم از این قبیله‌اند و
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:499

ابو الحسن احمد که داماد حسن بن زید داعی الکبیر است از نسل علی شجریست و داعی الصغیر نیز از ایشان است.
فصل دوم- امّا عقب حسن مثنّی از پنج پسر است و حسن مثنّی را ابو محمد گفتندی‌

اشاره

و به غایت جمیل و جلیل بود و او را داعیه آن بود که یکی از دختران عمّ خود امام حسین بن علی را به عقد درآورد، امام حسین «علیه السلام» دو دختر خود فاطمه و سکینه را بر او عرض کرد و گفت: ای پسر برادر! هر کدام از این دو که خواهی اختیار کن تا به عقد تو درآورم، حسن مثنّی شرم داشت، سر در پیش انداخت امام حسین «علیه السلام» گفت: یا بن اخی من از برای تو فاطمه را اختیار کردم و فاطمه را به حسن داد. حق تعالی حسن را از دختر امام حسین سه پسر کرامت فرمود: عبد اللّه محض، و ابراهیم غمر و حسن مثلّث، و ایشان بر همه سادات فخر کردند که مادر ما، دختر امام حسین «علیه السلام» است و پدر ما پسر برادر امام حسین علیه السلام و حسن را دو پسر دیگر بود: داود و جعفر و مادر ایشان امّ داود، حبیبه رومیّه، امّا ابو سلیمان داود بن حسن در حبس منصور دوانقی افتاد مادرش التجا به امام جعفر صادق «علیه السلام» برد و امام او را دعائی تعلیم فرمود که: در روز استفتاح بخوان تا پسرت از زندان خلاص یابد. امّ داود آن دعا را روز مذکور بخواند و فرزندش از آن حبس، نجات یافت و حالا همان دعا را در روز استفتاح می‌خوانند و به دعای امّ داود مشهور است.
و عقب داوود از پسر وی سلیمان است و بنو قتاده در مصر و ابو تغلب و رؤسای نصیبین و سادات آل طاوس همه از نسل سلیمانند.
اما ابو الحسن جعفر بن محمد مرد بزرگ و مشهور بود. و سادات سلیقی از نسل محمد بن سلیقند که پسر حسین بن جعفر بوده و عبد اللّه که امیر کوفه بوده در زمان مأمون خلیفه پسر عبد اللّه بن حسن جعفر است. و محمد اورع پسر عبد اللّه امیر است و بنی الملحوس از اولاد وی‌اند و بنو الکشیش در ولایت شام از نسل ابو سلیمان محمد بن عبد اللّه‌اند امّا ابو علی بن حسن مثلّث از اکابر دور خود بود و ابو الحسن علی عابد از اولاد اوست. و از اولاد علی عابد، حسین علی شهید صاحب فخّ است که در زمان هادی خروج
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:500

کرد و جماعت سادات علوی با وی بودند، هادی کس فرستاد تا همه را شهید کردند، و از امام محمّد تقی «علیه السلام» منقول است که بعد از قضیه کربلا هیچ واقعه‌ای اهل بیت را صعبتر از واقعه «فخّ» نبوده، امّا عبد اللّه محض و ابراهیم غمر کثیر الاولاد بوده‌اند و از اعقاب ایشان بسیار بزرگان بوده‌اند و ما شمّه‌ای از عقب هر یک را در وصلی ایراد می‌کنیم:
وصل اول: عبد اللّه محض،

شیخ بنی هاشم بود در زمان خود، و او را محض گفتندی خالص یعنی چه خلاصه دو سبط بود مادرش فاطمه بنت حسین، و پدرش حسن بن الحسن، و او به غایت شبیه بوده به حضرت رسالت «صلّی اللّه علیه و آله» و از او پرسیدند که: شما به چه جهت افضل همه مردمانید؟ گفت: به آنکه هر کس را آرزو است که از ما باشد و ما آرزو نمی‌بریم که از دیگران باشیم.
در آرزوی رتبه مااند دیگران‌ما را به رتبت دگران نیست آرزو و عقب او از شش پسر است: محمد و ابراهیم و سلیمان و یحیی و موسی و ادریس اما محمّد صاحب نفس زکیّه که او را ابو القاسم می‌گفتند و اکابر زمان او را مهدی می‌خواندند چه نام او محمد بوده و کنیتش ابو القاسم و نام پدرش عبد اللّه، و در حدیث مشهور است که مهدی از فرزندان من باشد نام او نام من و کنیت او کنیت من و عظمای بنی هاشم همه به وی، مستظهر بودندی، و ندّافی نسابه از جد خود نقل کرده که او چهار سال در شکم مادر بوده و چون متولّد شده در میان دو کتف او خالی سیاه بوده برابر بیضه‌ای. و او خروج کرد در مدینه و امام مالک فتوی داد که: مردمان با وی خروج کنند و ابو جعفر دوانقی لشکر به سر وی فرستاد و او با لشکر خود به استقبال عسکر خلیفه بیرون آمده محاربه واقع شد و او در احجار الزیت به قتل رسید و او را لقب نفس زکیّه دادند و عقب او از پسرش ابی محمد عبد اللّه اشر الکابلی است که او بعد از پدرش گریخته به دریای هند رفت و در کابل شهید شد. و ابو جعفر نقیب کوفه و ابو السرایا حسن و ابو البرکات محمد و ابو طالب محدّث همدانی هم از بنی اشرند.
امّا ابراهیم قتیل با خمری کنیت او ابو الحسن بود و قوّت او تا حدّی نقل کرده‌اند که دم شتر رمنده را بگرفتی و بر جا بداشتی و بودی نیز که شتر برفتی و دم در دست او
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:501

بماندی، او از اکابر علما بوده در شب غرّه رمضان سنه ثمان و اربعین و مائه در بصره خروج کرد و بسی از اکابر با وی بیعت کرده بودند چون امام اعمش و عبّاد بن منصور و به صحّت رسیده که امام ابو حنیفه کوفی در بیعت او بوده و به خروج با وی و معاونت و نصرت وی فتوی می‌داده و پسر خود حمّاد را با چهار هزار مرد به نزد وی فرستاد و نامه‌ای نوشت که حفظ امانات و ودایع مردم که نزد من است مرا مانع می‌گردد و الّا به تو لاحق شده تقویت تو کردمی و این نامه به دست دوانقی افتاد، بر ابو حنیفه متغیر شده او را ایذائی کرد که سبب مردن او گشت. آورده‌اند که عجوزه‌ای به نزد ابو حنیفه آمد و گفت:
تو فتوی دادی پسر مرا به خروج به ابراهیم و او رفت و کشته شد، امام فرمود که کاشکی من به جای پسر تو بودمی، القصّه دوانقی لشکر به سر وی فرستاد و ابراهیم نیز از بصره بیرون آمده با آن لشکر محاربه نمود بعد از انهزام لشکر دوانقی تیری بر پیشانی وی آمد و شهید شد در ده با خمری و آن قریه‌ای است قریب به کوفه، و عقب او از پسرش حسن بود و بس و بنو الأزرق و صاحب خاتم و رزق اللّه ملقب به جندویس از نسل وی‌اند. امّا موسی کنیتش ابو الحسن است و چون لون مبارکش به سیاهی مایل بود مادرش او را جون لقب دارد. عقب او از دو پسر است: اوّل عبد اللّه که شیخ صالح گفتندی و او را رضا لقب داده بودند و مأمون می‌خواست که او را ولیّ عهد سازد، او ابا نمود و بگریخت و در بادیه اقامت نمود تا همانجا دعوت حق را لبّیک اجابت فرمود:
دوم ابراهیم یوسف و عقب او از ابراهیم یوسف اخضر است و یوسف امیر و ابو جعفر حاکم یمامه و بنو حمدان همه از نسل وی‌اند، امّا شیخ صالح او را پنج پسر بود: موسی ثانی و سلیمان و احمد و یحیی و صالح و از اولاد صالح آل ابی الضحّاک‌اند و آل حسن و آل مندیم امّا یحیی ملقّب است به «سویقی» و اولاد او را سویقیون خوانند و ابو الغنائم و آل ابو الحمد از نسل یحیی‌اند امّا احمد ملقّب است که در حرب لبس سوار می‌نمود و اولاد او را «حمدیّون» گویند و ایشان بسیارند همه اهل ریاست، و حکومت، و بنی عمق و آل المطر و آل حمزه و کرامیّون و آل عرفه و آل حجاز و آل سلمه و بنی السّراج از نسل احمد مسطورند. امّا سلیمان، سیّدی وجیه بوده و صاحب بأس و سطوت در
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:502

شجاعت و سخاوت مذکور و مشهور است گویند او را یک پسر بوده، داود نام و داود پنج پسر داشت: ابو الفاتک و عبد اللّه و حسین شاعر و حسن محترق و علی و محمّد مصفح، اما اعقاب محمد مصفح اندک بوده و عقب علی بن سلیمان حسین عابد شهید است و حسن محترق بادیه‌نشین بود و اعقاب او نیز بادیه‌نشین بودند و حسین شاعر را اولاد هست از جمله: عبد اللّه المکنّی بابی الهندی امّا ابو الفاتک اولاد او را فاتکیون گویند. ابو الفتک صد و بیست و پنج سال بزیست و اولاد او در مخالف ملوک بودند و او را هشت پسر بود: اوّل اسحاق او را فارس بن حسن گفتندی وجود و جرئت و کرم و سطوت خاصّه وی بود. و از آن اولاد وی و عقب وی از محمّد و علی و ادریس و قاسم است. دوّم محمّد و بنو الحجازی در بغداد و طرابلس از نسل وی‌اند. سوّم احمد که او را ابو الجعفر گفتندی صد و بیست و هفت سال به زیست و عقب او بسیارند همه نقبا و رؤسا، و ابو طالب و عباس و قاسم از نسل وی‌اند. چهارم صالح ابو الفاتک و اصحّ آن است که اولاد او نماند. پنجم جعفر، آل مضام از نسل وی‌اند. ششم قاسم نسّابه و او نیز معقّب است و هیاج و سراج از نسل وی‌اند. هفتم داود و موسی فارس و حسین بیدار از اولاد وی‌اند. هشتم عبد الرحمن بن ابی الفاتک صد و بیست سال بزیست و بیست و یک پسر داشت از جمله یازده معقّب بودند و ابو طیّب داود بن عبد الرحمن که اولاد او را آل ابی طیّب گویند و او را عقب بسیار است و بنو دهاش و بنو علی و بنو حسان و بنو قاسم و بنو یحیی اینها همه از اولاد ابی طیّب‌اند، و بنو سجّاح و بنو مکثر اولاد وی‌اند. امّا عقب وهّاس بن ابی طیّب از شش پسر است: محمد و حازم و مختار و مکثر و صالح و حمزه.
اما حمزة بن وهّاس والی مکه مبارکه شد، بعد وفات او امیر تاج المعالی شکر بن ابی الفتوح، و حمزه را از چهار کس عقب بوده: عماره و محمد و ابو الغانم یحیی و امیر المخالف عیسی، و عیسی را پسری بود علی نام به ضمّ عین و فتح لام حاکم و صاحب اختیار مکّه بود. در ایّام او جار اللّه علامه (زمخشری) (شکر اللّه سعیه) کتاب کشّاف را به نام او تصنیف کرده و قصاید بسیار در مدح او إنشا نموده و او نیز در مدح زمخشری ابیات دارد و عقب وی بسیار است. امّا موسی بن الشیخ صالح او را «موسی
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:503

ثانی» گویند کنیت او ابو عمران است و در سنه 256 او را شهید کردند. و در ایام معتزّ از خلفای عباسی و اولاد او را موسویّون گویند و امارت حجاز از آن ایشان بوده و هجده پسر داشت از یازده تن عقب نمانده. و هفت تن معقّب‌اند: ادریس بن موسی ابی الرقاع و ابو الشّویکات پسران وی‌اند، و امیر جدّه و نقیب بطایح از نسل ایشانند و آل علقمه از نسل حسن ادریس است یحیی بن موسی ملقّب به فقیه است و عبد اللّه دیباج پسر اوست و آل ابی اللیل از نسل احمد ابن یحیی‌اند و صالح بن موسی ملقّب به ارتست، و گویند ارت پسر او بود و مر او را عقیب نیست. حسن بن موسی اولاد وی در ینبوع و نواحی آن ساکنند و صالح امیر فارس که اولاد او را صالحیّون خوانند از نسل محمّد بن حسن است.
و آل بدرم از آن نسلند. علی بن موسی پسر وی عبد اللّه عالم است و اعقاب و اولاد امیر بن موسی و او را عقب بسیار است صلاصله و آل الشّرفی و آل نزار و آل یحیی و آل عطیّه از نسل وی‌اند، و قطب الأقطاب سید محی الملة و الدین عبد القادر «قدّس سره» منسوب به عبد اللّه بن یحیی بن محمد الرومی بن داود بن الامیر محمد بن اکبر بن موسی الثانی که او را سایر گویند که در مدینه خروج کرد در ایّام معتزّ. و عقب او از پنج کس است: اوّل عبد اللّه اکبر اشدا از نسل وی‌اند. اوّل حسین دوم حسین شدید امیر و عقب او از سه پسر است: ابو هاشم و ابو جعفر و ابو الحسن یحیی امیر از اولاد ابو الحسن است و حسن محترق از نسل ابو جعفر و اوّل کسی که از بنی الجون در مکّه ملک شد او بود. اولاد ابو هاشم را هواشم گویند و أمرا نیز خوانند. سوم علی و بنی علی از اولاد وی‌اند و آل شهم و آل مغن به حلّه از نسل علی‌اند. چهارم قاسم و او را و برادر خرد او حسن را که عقب پنجم است حرّانی گویند که در حران با اعادی حرب کردند و عقب حسن از سلیمان و محمد است و عقب سلیمان از هاشم. اما قاسم حرّانی را اعقاب و اولاد بسیار است: آل کتیم و آل ادریس و آل ابی الطیّب.
و از شجره بنو ملک معلوم می‌شود که نسب این شاهزاده بزرگوار فلک اقتدار به قاسم می‌رسد، چه والد عالی مقدارش سیّد السّادات و منشأ البرکات سیّد صالح الدین موسی از جانب پدر و نسل علی بن مالک است و از طرف والده عفّت دثار از نسل
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:504

سلطان سادات العظام و برهان نقاوة الکرام جلال الملّة و الدّین، امیر سید برکة بن محمد بن مالک و نسب مالک بر این وجه در شجره مسطور است مالک ابن الحسن ابن لحسین بن کامل بن احمد بن اسماعیل بن علی بن عیسی بن حمزة بن وهّاس ابن محمد بن شکر بن یحیی بن محمد بن هاشم بن قاسم الحرّانی بن محمد الثابرین موسی الثّانی بن عبد اللّه الشیخ الصالح بن موسی الجون بن عبد اللّه المحض بن الحسن المثنّی بن الحسن بن علی بن أبی طالب «علیه السلام».
پس دانسته شد که سلسله نسب این شاهزاده عالی حسب از جانب والد بزرگوار به سبط الرسول المؤتمن امیر المؤمنین حسن می‌رسد و بعد از اطّلاع بر این معنی، بیاید دانست که از طرف والده عصمت شعار به صاحب قرآن اعظم قهرمان الأمم خاقان الوری، معزّ الدولة و الدین بایقرا است که برادر اعیانی سلطان سلطان نشان ابو الغازی سلطان حسین بهادر خان است و ایشان فرزندان بزرگوار سلطان منصور و او فرزند سلطان بایقرا و او فرزند امیرزاده میرزا عمر شیخ و او فرزند حضرت صاحب قرآن اعظم امیر تیمور گورکان و با این همه مرتبه شاهزاده عالی‌مقدار به شرف مصاهرت عالی حضرت شاه ابو الغازی معزّز گشته و گوهر یکتا از آن صدف شرف ظهور نموده مسمّی به محمد برکه که آثار دولت ابد پیوند از صفحات احوالش ظاهر، و مخایل بخت روزافزون از وجنات اقوال و افعالش لایح و باهر.
إن الهلال اذا رأیت نموّه‌أیقنت أن سیصیر بدرا کاملا
صفات او خبری می‌دهد در اوّل وقت‌که شاه ملک معالی شود در آخر کار امّا یحیی بن عبد اللّه محض او را صاحب دیلم خوانند که در گیلان خروج کرد و عقیب او بسیار است اما سلیمان بن عبد اللّه پسر او محمد را در مغرب اولاد بود و حقیقت احوال ایشان معلوم نیست، اما ادریس بن عبد اللّه، عقب او از پسرش ادریس است و عقب ادریس از هشت پسر است و هر یک را از ایشان در مغرب مملکتی بوده، حمزة بن ادریس را سوس اقصی و عمر را مدینه زیتون و علی تاهرتی که رسول سلطان مصر بوده و سلطان محمود غزنوی از نسل یحیی بن ادریس است.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:505

وصل دوم- ابراهیم غمر بن حسن مثنّی‌

کنیت او ابو اسماعیل است و او را به جهت کثرت جود و سخا غمر «1» لقب دادند سیّد شریف راوی احادیث جد بزرگوار خود و در حبس منصور دوانقی وفات کرد، نود و نه سال به زیست و عقب او از پسرش اسماعیل دیباجست و بس. و عقب او از حسن ثج است و ابراهیم طباطبا، و عقب حسن ثج از پسرش حسن است و بنو الثج اولاد اویند و عقب او از ابی جعفر است و از ابی القاسم علی بن المعروف بن ابن المعیّه و صاحب المسجد عبد الجبار کوفی از آل معیّه است. و اکابر آل معیّه بسیار بوده‌اند از نقبا و خطبا، از جمله نقیب حاج الدین جعفر که او را از غایت فصاحت لسان آل حسن گفتندی و ابراهیم طباطبا پیشوای قوم بوده و سبب تلقیب او به طباطبا آن بوده که، در طفولیّت او پدرش خواسته که برای او جامه‌ای بدوزد و او را مخیّر ساخته میان جبّه و قبا، و هنوز زبانش به کلام فصیح جاری نبوده فرموده: که طباطبا یعنی قباقبا و بعضی گفتند که: او را هل سواد بدین لقب خواندند و معنی طباطبا به لغت نبطی، سیّد السادات است و عقب او از سه فرزند است قاسم رسی و احمد و حسن. اما از اولاد طباطبا: ابو محمد صوفی مصری است و ابو ابراهیم و ابو الحسن ملقّب به جمل و بنو المجد و بنو الکرکی از نسل حسن‌اند. امّا احمد طباطبا که او را ابو عبد اللّه گفتندی عقب او از ابی جعفر و ابی اسماعیل است و ابو البرکات و ابو المکارم از نسل احمدند.
اما قاسم کنیتش ابو محمّد است و به جهت نزول او در جبل الرّس او را رسی گفتندی مردی عفیف و زاهد بوده و عقب او از هفت پسر است یحیی رسّی والی رمله بوده و در آنجا عقب دارد، و حسن رسّی حاکم و رئیس مدینه بوده، علیان بن حسن از اولاد اوست. اسماعیل رسّی عقب او از پسر او ابی عبد اللّه محمد شعرانی است که نقیب طالبیان بوده به مصر، و عقب محمد شعرانی از اسماعیل پسر اوست که بعد از او در مصر منصب نقابت داشت، و از ابی القاسم، احمد نقیب و نقبای مصر همه شعرانی بوده‌اند و سلیمان رسی قسیم عدل از او و از اولاد اوست و بنو تورون در بصره از اولاد محمد بن ابراهیم بن سلیمانند. و حسین رسی سیّدی کریم بود، و او را ابی عبد اللّه گفتندی پسرش
______________________________
(1)- غمر: ابری که نشانه باران می‌باشد.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:506

ابو الحسین یحیی هادی امام بزرگ بوده، از ائمه زیدیّه در ایّام معتضد در یمن ظهور کرد و او را هادی الی الحقّ لقب دادند. و اولاد او ملوک و ائمه زیدیّه در ایّام معتضد در یمن ظهور کرد و او را هادی الی الحقّ لقب دادند. و اولاد او ملوک و ائمه یمن‌اند، و حسن قبلی پسر اوست. و آل ابی العساف (القیاس) از نسل محمد بن مرتضی بن یحیی‌اند. و احمد بن ابی الناصر بن یحیی الهادی او را ناصر الدین اللّه لقب دادند. و ناصریّه از اولاد او بسیارند و عقب ایشان در یمن و خوزستان هست. و محمد رسّی نقباء و قضاة شیرازند که از اولاد اویند و نقیب النقبا و قاضی القضاة قطب الدین ابو زرعه از اولاد زید اسودند و او پسر ابراهیم محمد رسی است. و ابن طقطقی صاحب اموال و ضیاع و عقار از اولاد قاسم الرسّی بن محمد است، و موسی رسّی به مصر بوده و از عقب او آنجا بودند و آخر بنی رسّی ایشانند. و بنی رسی آخر بنی ابراهیم طباطبااند. و ایشان آخر بنی اسماعیل دیباجند. و اسماعیل پسر ابراهیم غمر و او پسر حسن بن حسن بن علی بن ابی طالب «علیه السلام».
این بود شمّه‌ای از انساب و اعقاب امام حسن علیه السلام که بر سبیل ایجاز و اختصار ذکر یافت و بعد از این در عقب سبط شهید شروع می‌رود بعون اللّه تعالی.
مقصد ثانی: در ذکر عقیب سبط شهید ابی عبد اللّه الحسین «علیه السلام»

اشاره

آن حضرت امام سوّم است. از ائمه اثنا عشر و ابو الأئمة است لقب وی سیّد و شهید، ولادتش سنه اربع من الهجرة، و شهادتش دهم محرم الحرام سنه 61 و میان ولادت برادرش حسن و حمل وی پنجاه روز بود. و طهر واحد نیز گفته‌اند، و مرضعه او، امّ الفضل بود، زوجه عبّاس بن عبد المطلب بلبن قثم بن عباس و او را چهار پسر و دو دختر بوده امّا پسران علی اکبر است و علی اوسط که امام زین العابدین «علیه السلام» خوانند. و علی اصغر و عبد اللّه و به روایت دیگر شش پسر داشته چهار مذکور و محمّد و جعفر، و در تاریخ العالم به جای محمّد عمر آورده و اللّه اعلم. و بر هر تقدیر عقب او از امام علی زین العابدین است و پس از آن حضرت تا مهدی که قائم آل محمّد است «صلی اللّه علیه و آله». نه امامند از ائمّه اثنا عشر، لا جرم مطالب این مقصد را در نه فصل ایراد می‌کنم.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:507

فصل اول در اعقاب امام زین العابدین علیه السلام‌

و آن حضرت امام چهارم است از جمله ائمه اثنی عشر کنیتش ابو محمّد است و لقبش زین العابدین، در شواهد النّبوه آورده، که امام زین العابدین «علیه السلام» شبی از شبها نماز تهجّد می‌گزارد شیطان به صورت اژدهائی برآمده به نظر وی درآمد تا وی را از عبادت بازدارد آن حضرت هیچ‌گونه به وی التفات ننمود و به طریق عادت مشغول عبادت بود شیطان انگشت پای وی را بگزید نیز التفات نکرد پس چنان بگزید که دردناک گردید. همچنان نماز را قطع نکرد پس خدای تعالی بر وی منکشف گردانید که آن شیطان است و امام «علیه السلام» وی را ناسزا گفت. و طپانچه بر وی زد و گفت دور شو، ای ملعون خوار و ذلیل! چون دور شد برخاست که ورد خود تمام کند آوازی شنید و قایل را ندید که سه بار گفت: أنت زین العابدین و دیگر سجّاد و آدم آل عبا از القاب اوست.
پدرش حسین بن علی «علیه السلام» و مادرش شاه زنان و قیل شهربانو بنت کسری، یزدجرد بن شهریار بن شیرویه بن پرویز بن هرمز بن نوشیروان ملک العادل. و از اینجا گفته‌اند که: زین العابدین جمع کرده میان نبوّت و ملک و چون فاطمه خواهر امام زین العابدین «علیه السلام» هم از شهربانو بوده و به حسن بن حسن «علیه السلام» داده‌اند، پس اولاد حسن مثنّی را نیز پیغمبری و پادشاهی جمع باشد، ولادت زین العابدین «علیه السلام» به قولی سنه ست و ثلاثین بوده از هجرت، و وفاتش سنه خمس و تسعین و هیچ کس را از خواص و عوام و دوست و دشمن در فضایل وی شبهه نیست و او را نه پسر و نه دختر بوده، عقب او از شش پسر است. امام محمد باقر و عبد اللّه باهر و زید شهید و عمر اشرف و حسین اصغر و علی اصغر، عقب او از پسرش حسن افطس است و علمای نسب را در وی سخنان است از جمله ابو جعفر نسّابه قطعه‌ای دارد که مطلع آن این است.
أفطسیون انتم‌أسکتوا لا تکلّموا و حقّ آن است که میان وی و امام جعفر صادق (ع) مباحثه واقع شده، توجّه طعن به او از آن سبب است نه از روی نسب، و عقب او از پنج کس است. اول، علی خرزی و حسین مانکدیم پسر حسن بن علی خرزی است و مانکدیم را عقب هست و تاج الدّین حسن اقضی القضاة بلاد قرافیه و ابو الفضل نقیب النقبای ممالک ألجایتو، محمد هم از
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:508

نسل حسن‌اند. دوم عمرو بن حسن، قاضی امین الدوله ابو جعفر نسّابه از نسل اوست و اعقاب او بسیارند. سوم، حسین بنو السّکران اعقاب وی‌اند و علی دینوری پسر حسن بن حسین أفطس و ابو هاشم مجتبی که نسّابه ری بوده از نسل دینوری است. چهارم، حسن مکفوف، پسر وی علی قتیل الیمن است و بنو تریح از نسل وی‌اند، و بنو سمّان اولاد حمزة بن حسن مکفوف‌اند و بنو برج از اولاد قاسم بن حسن و بنو زیاده که در بنی افطس خانواده‌ای از آن شریفتر نیست از نسل عبد اللّه مفقود بن حسن مکفوف‌اند. پنجم، عبد اللّه شهید اولاد و اعقاب وی بسیارند و از جمله، أبو طالب محمد فاخر و بنو محترق و بنو الاعزّ و ابو محمّد حسن مدائنی از نسل طلحة بن عبد اللّه است، و مداینی بیست و یک پسر داشت همه را علی نام نهاد و امتیاز ایشان به کنیتها بود. بنو الصلایا و بنو أبی نصر، از نسل ابو تراب علی بن حسن مداینی‌اند. امّا حسین اصغر بن زین العابدین از پنج کس عقب دارد.
اوّل، عبید اللّه اعرج و کنیت او ابو علی است و در یک پای او اندک نقصانی بود بدین واسطه به اعرج اشتهار یافت. در اعقاب او فی الجمله تفصیل ضرورت است زیرا که بطون و افحال، عشایر او بسیارند و عقب او از چهار کس است: جعفر الحجّه و علی صالح و محمد جوانی و حمزه. و عقب حمزه اندک است، و بنو میمون از نسل حسین بن حمزه‌اند و محمد جوانی منسوب است به جوانیّه و آن قریه‌ای است به مدینه ابو الحسن محمد محدّث بن حسن جوانی و بنو الجوان از نسل وی‌اند. در مصر و واسط و ابو جعفر محمد مقتول هم از نسل اوست و علی صالح بزرگ بوده و ریاست عراق تعلّق به اولاد او داشت و کنیت او ابو الحسن و مستجاب الدعوة بوده است و عقب او از عبید اللّه ثانی است. و از ابراهیم و بنو طقطقی در کرخ و بنو المحترق از نسل حسن ابراهیم‌اند، و عبید اللّه ثانی پسری داشته علی و او را پسری بوده عبید اللّه ثالث و پسر وی امیر ابو الحسن اشتر است و او ممدوح ابو الطیّب است و بیست فرزند داشته همه بزرگ و صاحب وجود. و ابو یعلی نقیب واسط و ابو المعالی و ابو الفضائل اشتری‌اند. و بنو مکاسه و بنو عرام و بنو عجیبه و بنو الصائم و بنو معالج و بنو ابی الغنائم و بنو احمد، بنو طبیق و نقبای عراق و امرای حاج، اغلب از نسل اشترند و ابو العلا مسلم احول، امیر حاج که کبش بنو عبد اللّه گویند، ولد ابی علی محمد بن امیر حاج بن اشتر است و عمر مختار نقیب امیر الحاج پسر
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:509

اوست و بنو المختار که نقبای سادات بزرگوارند از اعقاب وی‌اند. امّا جعفر الحجّه، امرای مدینه و نقبای بلخ و ترمذ و ملوک آنجا از اعقاب وی‌اند. او را دو پسر بوده:
حسن و حسین بن جعفر پدر سادات بلخ است. و عقب حسین از ابی الحسین یحیی بن نسّابه است. و بنو عکّه و بنو علوان و بنو فارس و بنو علان و بنو العراج از اعقاب علیّ بن یحیی‌اند و بنو هلال نجاه و بنو شقایق و بنو خزعل و بنو مهنّا از نسل طاهر بن یحیی‌اند. و حاجده از نسل عبد الواحد بن مالک بن حسن مهنا و جمامزه نیز از این نسلند.
دوّم از اولاد حسین اصغر عبد اللّه است و جعفر صحیح پسر اوست و عقب او از سه پسر است، محمد عقیقی که اولاد او را «عقیقیّون» گویند و بنو الموسوس از نسل وی‌اند و دیگر اسماعیل منقدی که در دار منقد به مدینه ساکن بوده‌اند و اولاد وی بسیارند و ایشان را «منقدیّون» گویند از جمله علی کبار که جد ملوک ری بوده و «آل غدیان» که نقبای دمشقند، از نسل وی‌اند و دیگر احمد منقدی و اولاد او ابراهیم و جعفر و حسن و حسین و عبد اللّه همه معقبند.
سوّم، علی و او را نیز عقیب بسیار است حسین حمیصه و پسر او حسین کعکی از اولاد موسی بن علی‌اند و بنو الکرش و بنو النسل و بنو المغیره از اولاد عیسی کوفی بن علی‌اند.
چهارم، ابو محمد بن الحسن پسر او عبد اللّه است و پسر عبد اللّه محمد و او را دو پسر بوده محمد سلیق و او را به جهت سلاقت لسان یعنی تیززبانی بدین نام ملقب گردانیدند.
و حسن حکّاکه از اولاد او، ولاة ری بودند از اعقاب سلیق‌اند.
و دیگر علی مرعشی نقبای شیراز از اولاد وی‌اند و عبد اللّه مامطری نیز از نسل او است، پنجم، سلیمان و اولاد او را به بلاد مصر و مغرب بنو الفواطم خوانند و عمر بن الاشرف بن زین العابدین «علیه السلام» برادر پدر مادری زید شهید است و عقیب عمر از پسر او علی اصغر محدّث است. او از عم‌زاده خود امام جعفر صادق روایت می‌کند و علی از سه پسر عقیب دارد قاسم و عمر شجری و ابو محمد حسن. و عقیب قاسم از پسرش ابو جعفر خمد صوفی است که در ایّام معتصم به طالقان خروج کرد و او را گرفته شهید کردند و نقبای قم و شعرانیان از نسل وی‌اند. یعنی عمر شجری و حسن را نیز عقب هست. مانکدیم طبری از اولاد احمد اعرابی‌اند. و احمد پسر او جعفر بن محمد بن
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:510

حسن و ابو جعفر بن محمد بن حسن و ابو جعفر محمد نقیب طبری از نسل جعفر دیباچه بن حسن است. و «بنو زهران» نیز از این نسلند. و ناصر الکبیر به طبرستان که پادشاه دیالمه بود و ناصر الحق لقب اوست، پسر علی بن حسن است. و او را عقیب هست به گیلان و اعقاب او ملوک و حکامند.
امّا زید شهید کنیت او ابو الحسین است و منقبت و فضایل او در حد حساب نگنجد و او به سنه 112 در کوفه خروج کرد و یوسف ثقفی به فرمان هشام بن عبد الملک با وی محاربه نمود و راشد که مملوک یوسف بود تیری بر میان دو ابروی وی زد و بدان زخم شهید گشت، و او را برهنه بر دار کردند و به فرمان الهی در آن شب عناکب بر وی تنیدند، چنانچه عورت او از ابصار مردم پوشیده شد. و زید را چهار پسر بود: یحیی و حسن ذو الدمعه و ذو العبرة نیز گویند و عیسی موتم الأشبال و محمّد امّا یحیی بعد از شهادت پدر بگریخت و در خراسان به جوزجان افتاد و نصر سیّار جمعی را فرستاد تا او را شهید کردند و از او عقیب نماند. و حسین ذو الدّمعه سه پسر داشت. اول یحیی و او را هفت پسر بود: اول قاسم و عقب او اندکیست و حسن زاهد و عقب او نیز کم است و بنی طنک و بنی خالص از نسل وی‌اند.
و سوّم حمزة بن یحیی عقب بسیار داشت. بنو الامیر از اولاد وی‌اند.
چهارم محمد اصغر اقصاصی بن یحیی که منسوب است به اقصاص و آن دهی بوده در نواحی کوفه و اولاد او همه سادات معظّم بودند. احمد موضع و علی زاهد و محمد بنو قرّة العین از نسل علی‌اند. بنو ز برنج از اعقاب محمد اقصاصی‌اند.
پنجم عیسی ابن یحیی و عقیب او در هر بلاد و دیار منتشرند، بنو علق و بنو برز و بنو المریم و بنو الخطیب و بنو المقری از اعقاب وی‌اند.
ششم یحیی بن یحیی و ابو الحسن علی کتیله از نسل اوست. و بنو کزیر و بنو قتیله از اولاد وی‌اند. و بنو زین الشّرف از نسل کتیله‌اند. و بنو مقبل و بنو هیجا نیز کتیلی‌اند
هفتم عمر بن یحیی اعقاب او از همه برادران بیش است یحیی پسرش در ایام مستعین خروج کرد و به درجه شهادت رسید، بنی الغدّان و آل شیبان و نقبای مشهد غری از بنی اسامه مجموع از نسل محمد عمراند، دوم حسین ذو الدمعه اکثر سادات فارسی از
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:511

نسل وی‌اند. سوّم علی بن ذو الدمعه عقب او از زید است و او نسّابه بوده است و کتب مبسوطه در انساب نوشته، نقبای بغداد و بصره از نسل وی‌اند.
امّا عیسی موتم الاشبال کنیت او ابو یحیی است و او شیری بکشت که بچگان داشت و به موتم الأشبال ملقّب شد. یعنی یتیم کننده شیر بچگان. احمد مختفی پدرش مردی وجیه بود و پسرش محمّد اعلم علما بود به علم انساب عرب. و اعقاب علی ابن عیسی در کرمان و خراسان هستند. و از اولاد زید بن عیسی اکابر بسیار در ما وراء النهر و عراق عرب و فارس هست و عقب محمد بن اسحاق نیز به حد کثرت رسیده و احمد و علی و علی معقله و ابو نزار صابونی از آن نسلند. و از حسن عمارة بن عیسی بنی عقروقند و بنو جکاجک. اما محمد بن زید الشهید اصغر از اولاد زید است و او را ابو جعفر گفتندی، به غایت فاضل و کامل بوده و به زهر مأمون شهید شده و عقب او از پسرش ابی عبد اللّه جعفر شاعر است و محمد خطیب و احمد مسکن و قاسم اولاد وی‌اند. و صاحب دار الصّخر (الرجز) از اعقاب اوست و فرزندان او همه نقیب و بزرگ بوده‌اند. امّا عبد اللّه باهر از غایت غلبه نورانیّت بر رخسار مبارک وی بدین لقب ملقّب شد. و او با امام محمد باقر علیه السلام برادر اعیانی بوده و عقب او از پسرش محمد أرقط است. و عقب أرقط از اسماعیل، و او را دو پسر بود. حسین نیفسج و محمد اسماعیل وخ از نسل حسین‌اند و اعقاب او در قم بودند و محمد کوکبی هم از اولاد اوست و بنو الغریق در شام و مصر از نسل محمد بن اسماعیلند. و نقبای ری و ملوک ایشان و کوکبیان همه از نسل أرقطند و اللّه تعالی أعلم.
«فصل دوم در ذکر عقب امام محمد باقر «علیه السلام»

آن حضرت امام پنجم است. کنیت وی ابو جعفر لقب وی باقر و سبب تلقیب او بدین لفظ جهت توسّع و تبحّر او است در علوم، و گفته‌اند، این لقب مر او را از قول رسول خداست. آورده‌اند، که چشم جابر بن عبد اللّه انصاری «رضی اللّه عنه» در آخر عمر پوشیده شده بود، روزی امام محمّد باقر «علیه السلام» نزدیک وی آمد و بر وی سلام کرد جابر جواب داد گفت: تو کیستی؟ گفت: من محمد بن علی بن الحسینم. گفت: ای سیّد، فرا پیشتر آی و دست به من ده. امام فرا پیش رفت و دست به وی داد، جابر دست
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:512

وی را ببوسید و میل کرد که پای وی را ببوسد، نگذاشت جابر گفت: یا بن رسول اللّه «ان رسول اللّه یقرئک السّلام» یعنی به درستی که رسول خدا تو را سلام می‌رساند. امام فرمود که و علی رسول اللّه السلام و رحمة اللّه و برکاته پس گفت: ای جابر این حال چگونه بود؟
جابر گفت: روزی با حضرت رسول «صلی اللّه علیه و آله» بودم گفت: ای جابر شاید تو بمانی تا بدان وقت که ملاقات کنی با یکی از فرزندان من که او را محمد بن علی بن الحسین گویند. خدای تعالی وی را نور و حکمت خواهد داد وی را از من سلام برسان. و روایت دیگر از جابر چنان است که پیغمبر «صلوات اللّه و سلامه علیه» مرا گفت شاید که باقی باشی تا وقتی که ملاقات کنی با یکی از فرزندان حسین که او را محمد گویند. «یبقر علم الدّین بقرا» بشکافد و بیرون آورد علم دین را بیرون آوردنی، پس چون او را ملاقات کنی سلام من به او برسان. ولادت آن حضرت در مدینه سوّم ماه صفر سنه سبع و خمسین من الهجره رخ داده، مادرش امّ عبد اللّه فاطمه بنت الحسن بن علی «علیه السلام» و از سادات حسینی اوّل کسی که او را ولادت حسن و حسین «علیهما السلام» جمع شد او بود و از حسنیان اول عبد اللّه محض را چنانچه سابقا رقم ذکر یافت. و وفات آن حضرت در سنه اربع و عشر و مائه واقع شده، و قبر وی در بقیع است نزدیک قبر مقدّس پدر بزرگوارش. و از وی کرامات و خوارق عادات بسیار نقل کرده‌اند و او را هفت فرزند بود، چهار پسر جعفر و عبد اللّه و ابراهیم و علی، و عقیب او از پسرش امام جعفر صادق علیه السلام است و بس.
«فصل سوم در ذکر عقب امام جعفر صادق «علیه السلام»

آن حضرت امام ششم است، از ائمه اثنی عشر کنیت او ابو عبد اللّه و اشهر القاب آن حضرت، صادق و مادرش امّ فروه. دختر قاسم بن محمد بن ابی بکر. ولادت آن حضرت در مدینه بوده است. روز دوشنبه هفدهم ربیع الاول سنه ثمان و ثمانین من الهجرة، و وفات وی نیز در مدینه بوده، روز دوشنبه پانزدهم رجب سنه ثمان و اربعین و مائه. و قبر او در مدینه است پهلوی قبر مقدّس پدرش. و وی از عظمای اهل بیت (ع) بوده و می‌فرموده، که علم ما غابر است و مزبور و نکت قلوب و نقر اسماع و نزدیک ماست، جفر أحمر و جفر أبیض و مصحف فاطمه و جامعه نیز که هر چه مردم به وی
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:513

محتاجند. در وی مثبت است و علم ایشان بسیار بوده و جفر خافیه از مصنّفات ایشان است. و کرامات و مقامات ایشان از حد و حصر بیرون است و فضائل و مناقبش از حیّز حساب افزون. و او را هفت پسر بوده: اسماعیل و عبد اللّه و موسی و اسحاق و محمد و عباس و علی، و عقب او از پنج فرزند است امام موسی کاظم «علیه السلام» و اسماعیل و علی عریضی و محمد مأمون و اسحاق مؤتمن. اما ابو محمد اسحاق مؤتمن برادر اعیانی امام موسی کاظم بوده و در صورت و هیأت به حضرت رسالت «صلی اللّه علیه و آله» مشابهت تمام داشته و نشر حدیث می‌کرده و چون سفیان بن عینیه از او نقل حدیث کردی به این وجه ادا فرمودی، که حدّثنی الثقة الرضا اسحاق بن جعفر بن محمد بن علی بن الحسین بن علی بن أبی طالب و او را عقب از سه پسر بوده، محمد و حسین و حسن و بنو الوارث در ری از نسل محمد بن اسحاق‌اند: و حمزه بسار از بنی وارث بوده. و اولاد حسن اسحاق در مصر و نصیبین بسیارند، و میمون بن عبد اللّه از ایشان است و حسین بن اسحاق به حران افتاده و اولاد او در رقّه و حلب بسیارند. و محمّد بن حرّانی و احمد حجازی و نقبای حلب از این عقبند. اما محمّد مأمون که از جهت حسن و جمال او را «محمد دیباج» هم گفتندی، عقب وی از سه پسر بوده یکی حسن و اولاد وی منقرض شده‌اند. دوم، قاسم و بنو الشیبة از اولاد وی‌اند و بنو طیّاره به مصر و بنو العروس و بنو الخوارزه هم از اولاد قاسم‌اند. سوم، علی خارضی و عقب او از دو پسر است حسن و حسین و اعقاب این دو فرزند بسیارند. و ابو الهیجا محمد بن ضرّاب بن أبی طالب حمزه ضرّاب از نسل حسین بن علی بن محمد دیباج است. و از اولاد محمد بن حسین که ملقب به خور بوده، ابو البرکات است. و اکابر بسیار از نسل وی‌اند. و ابو طاهر که اولاد او به شیرازند، از اولاد حسن عارضی‌اند. امّا علی عریضی، کنیتش ابو الحسن است. عالم بزرگ بوده و در کودکی از پدر بازمانده و از برادر خود امام موسی کاظم، علم آموخته و نسبت او به عریض است و آن قریه‌ای است، چهار میل دور از مدینه. و اولاد او بسیارند و ایشان را «عریضیّون» گویند. و عقب او از چهار پسر است: محمد و احمد شعرانی و حسن و جعفر اصغر. اما جعفر اصغر عقب او از علی پسر اوست و حال این عقب پوشیده است و حسن عریضی را عقب از پسر او عبد اللّه است، و اولاد او در مدینه و مصر و نصیبین‌اند. و
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:514

بنو بهاء الدین و بنو فخار (نجار) و بنو سخی از نسل حسن‌اند. امّا احمد شعرانی و بنو الجده از اعقاب وی‌اند. و صاحب السجادة و حمزة الداعی و ابو العشائر هم از اولاد وی‌اند. و محمد علی عریضی اولاد او به غایت بسیارند و متفرق در بلاد، اولاد یحیی محدث و بنو ثوابه و بنو المختص از نسل عیسی رومی اکبرند. و او پسر محمد عریضی بوده اما اسماعیل کنیش ابو محمد و لقبش اعرج، اکبر اولاد امام جعفر صادق علیه السلام بوده و او را بسیار دوست می‌داشته و در زمان حیات پدر وفات یافته و تابوت او را مردمان از عریض تا مدینه به دوش آوردند. و عقب اسماعیل از دو پسر وی محمّد و علی است و عقب محمّد از اسماعیل ثانی است و جعفر شاعر بنو البغیض از اولاد جعفر است و اعقاب جعفر در مغرب بوده‌اند و ائمّه مصر که استیلا و استقلال یافتند و حکومت کردند از نسل جعفر بن محمد بن اسماعیل‌اند. و بنو البزاز در حلّه از نسل صنوچه‌اند و حسن صنوچه (خسوچه) از نسل اسماعیل ثانی است. و بنو التمام نیز در صور از نسل وی‌اند. اما علی بن اسماعیل اولاد وی در دمشق و عراق عرب، بسیارند.
«فصل چهارم در عقب امام موسی کاظم «علیه السلام»

وی امام هفتم است و کنیتش ابو ابراهیم است و به سبب حلم، و فرو خوردن خشم او را «کاظم» لقب دادند. ولادت آن حضرت در أبواء بود میان مکه و مدینه روز یک شنبه هفتم ماه صفر، سنه ثمان و عشرین و مائه من الهجرة، و وفات آن حضرت در حبس هارون الرشید بوده، روز جمعه بیست پنجم رجب سنه ست و ثمانین و مائه. و روضه مقدسه وی در بغداد است عابدترین اهل زمان و کریم‌ترین ایشان بود، فضایل و کمالات آن حضرت بسیار است، و آن حضرت را شصت فرزند بوده است. سی و هفت دختر و بیست و سه پسر. از فرزندان وی بعضی را عقب نبوده و در عقب بعضی اختلاف است و آنچه حالا ائمه نسب بر آنند، آن است که او را از سیزده پسر عقب بوده و اولاد چهار تن از فرزندان وی بسیارند و از آن چهار تن متوسط و اعقاب پنج تن کمترند و چون بیان این جماعت به زیادتی تفصیل محتاج است هر یک از اعقاب سه‌گانه را در وصلی ایراد می‌کنیم.
«وصل أول»- آن پنج تن که اولاد ایشان قلیل‌اند. عباس و هارون و اسحاق و
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:515

اسماعیل و حسن. امّا حسن یک پسر داشت جعفر نام و حالا حقیقت عقب او معلوم نیست و گفته‌اند، جعفر بن حسن را سه پسر بوده و اولاد علی عزرمی از نسل اویند. امّا اسماعیل بن موسی را پسری بوده موسی نام و عقب او از پسر او جعفر است. و بنو ابی العساف و بنو الوراق از نسل وی‌اند، اما اسحاق بن موسی را امیر گفتندی، عقب او از سه پسر است. عباس و اسحاق ملهوس پسر اوست و بنو الملهوس از فرزندان اویند. و محمد و اولاد وی اندکند. در بلخ و طخارستان و حسن ابن اسحاق ابو جعفر صورانی از اولاد او است و بنو الوارث از نسل صورانی‌اند. امّا هارون بن موسی گویند از او عقب نمانده و ابن طباطبا آورده که، عقب او از احمد بن هارون است و امیر کابطوس از نسل اوست. اما عباس بن موسی اولاد او در غایت قلّتند و عقب او از قاسم بن عباس بود.
وصل دوم- امّا متوسطان در عقب زید النّار است و عبد اللّه و عبیده و حمزه اما حمزه را ابو القاسم گفتندی، و در بلاد عجم عقب وی بسیار است و عقب او از قاسم و حمزه است و حمزة بن حمزه را عقب هست. در بلخ و بعضی از بلاد خراسان و قاسم بن حمزه را اولاد هست. و ابو جعفر که ممدوح بدیع همدانی است و با ملوک آل سامان مخالطت ورزیدی از فرزندان او است، و احمد مجدود از نسل قاسم است و عبید اللّه از عقب او سه پسر است. محمد یمانی و قاسم و جعفر، محمد یمانی و یمامی نیز گویند، عقب او از ابراهیم است و ابراهیم از ابو جعفر و احمد شعرانی و اکثر اولاد ابو جعفر در حجازند. و ابو الفائز که در شیراز با عضد الدوله، بوده از نسل ابو جعفر است و احمد شعرانی را نیز عقب هست اما قاسم بن عبد اللّه را نیز عقب بوده و عمید الشرف از نسل وی است. عبد اللّه بن موسی را و او را عقب از محمد است و موسی، علی بن حسن الأحول از نسل محمد عبد اللّه است. و جعفر أسود از اولاد موسی بن عبد اللّه و بنو ناصر از نسل وی‌اند. زید النّار وقتی که بر بصره مستولی شد، خانه‌های ایشان را بسوخت و نخلستانهای ایشان را آتش زد و بدین سبب او را «زید النّار» گفتند، و آخر او را گرفته به مرو بردند و به زهر مأمون شربت شهادت چشید و او را از چهار پسر عقب بوده، حسن و اولاد او در قیروان مغربند و حسین محدّث را نیز عقب هست به قیروان و جعفر را به ارجان و بنو صعیب و بنو المکارم از نسل موسی اصم بن عبد اللّه‌اند و اللّه اعلم.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:516

وصل سوم- مکثران از اولاد امام موسی کاظم چهارند. امام علی رضا (ع) و ابراهیم مرتضی و محمد عابد و جعفر. اما جعفر را جواری گویند و اولاد او را «جواریون و شجریون» خوانند. و جعفر را عقب از موسی و حسن است. و موسی را عقب از حسن الحق است و حسن پدر محمد ملیطه است و ملیطه را مددی و قوّتی و انتشاری بوده، از فارسان عرب بوده‌اند. با قوّت و شوکت در حجاز و عراق عرب، اما محمّد عابد عقب او از ابراهیم مجاب است. و ابراهیم را از سه پسر عقب بوده، محمد جابری و احمد به قصر ابن هبیره، علی به سیرجان کرمان و بنو احمد و آل ابو الفائز و بنو ابی مزن و آل ابو الحارث از نسل احمد بن محمد جابری‌اند. و بنو الضریر و آل ابو الأحمر از نسل حسن محمّدند. و اعقاب احمد و علی منقرض‌اند. امّا ابراهیم اصغر که ملقب است به مرتضی عقب او از ده پسر است، موسی بن ابو سبحه و جعفر او را اولاد هست از موسی و محمّد و علی در بلاد و بقاع منتشرند، امّا موسی او را از هشت پسر عقب است چهار مقلّ و چهار مکثر، اما مقلّون عبید اللّه است و اولاد او در بصره و رمله‌اند. و عیسی اولاد او در فارس‌اند و علی اعقاب او در دینور و شیرازند ابو علی صبیح و ابو الفضل از آن نسلند، و جعفر در ترمذ فرزندان دارد. امّا مکثرون یکی محمد اعرجست و عقب او از موسی أبرش است و بس. و او را سه پسر معقب بوده ابو طالب محسن اولاد او به بصره‌اند. و ابو احمد حسن بن موسی ابرش نقیب النقبای بغداد بود. و او را دو پسر بوده محمد رضی و علی مرتضی علم الهدی مراتب ایشان در علوم به غایت رفیع بوده، و در کتاب خانه علم الهدی هشتاد هزار مجلد کتاب بوده، ابو عبد اللّه احمد بن موسی را نیز اولاد بسیاریست.
ابو البرکات نقیب سامرا و نجم الشرف و ابو المظفر هیبة اللّه جدّ بنی موسی از ابن هیبة اللّه هشتاد هزاراند. دوم، احمد اکبر عقیب او از حسین وصیّ است و ابراهیم و علی احول و آل رفیع از نسل علی أحولند. و بنی الرزّاق از نسل ابراهیمند و اهل طلعه از اولاد حسین وصیّ است. و سید احمد رفاعی از نسل همین حسین است. سوم، ابراهیم عسکری بنو الممتع از اعقاب وی‌اند، و بنی المحسن به مشهد غروی هم از این نسلند. و بعضی از اولاد ابراهیم در ابرقوه بوده‌اند. چهارم حسین قطعی نسل او بسیار است و منتهی می‌شود به ابی الحسین علی الدیلمی و عقب او از ابی الحارث محمد است و حسین
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:517

اشقر و حسین برکه و ابو النفیس الحایر و آل ابو السعادات از نسل ابو الحارث‌اند. و حیدر بن الحسن از نسل حسین اشقر و ابن هیبة اللّه در دمشق از نسل حسین برکه. و اللّه اعلم.
«فصل پنجم: در عقب امام علی بن موسی الرضا علیه التحیة و الثناء»

آن حضرت امام هشتم است. کنیتش ابو الحسن ولادت وی در مدینه بوده روز پنج شنبه یازدهم ربیع الآخر سنه ثمان و اربعین و مائه هجریه. و شهادتش در سناد با طوس.
روز جمعه بیست و یکم ماه رمضان سه ثلث و مائتین هجریه، و هر چه از مناقب آن حضرت بر زبانها مذکور و از فضائل او در کتابها مسطور است، نسبت به معالی ذات اقدس او قطره‌ای بود از بهار زخّار، و ابن یمین رحمة اللّه قطعه‌ای را از مقطّعات ابی نواس در مدح آن حضرت بر این وجه ترجمه کرده:
به بنده ابن یمین گفت دوستی که توئی‌که شعر تست که بر آسمان رسیده سرش
چرا مدیحه‌سرای رضا همی‌نشوی‌که در جهان نبود کس بپاکی گهرش
بگفتمش! که نیارم ستود امامی راکه جبرئیل امین بوده، خادم پدرش و آن حضرت را پنج پسر بوده؛ محمد و حسن و جعفر و ابراهیم و حسین. و عقب او از فرزند بزرگوارش امام محمد تقی علیه السلام است.

«فصل ششم: در عقب امام محمد تقی «علیه السلام»

آن حضرت امام نهم است. از ائمه اثنا عشر کنیتش ابو جعفر است و لقب وی تقی و قانع و جواد، ولادت شریفش در مدینه روز جمعه بوده، یازدهم رجب و به قولی نیمه رمضان سنه خمس و تسعین و مائه (195) و وفاتش روز سه‌شنبه ششم ذی الحجه سنه احدی و عشرین و مائتین (221 ه) هجریه، در عهد خلافت معتصم. و گویند به زهر شهید شد و قبرش در بغداد است نزدیک مشهد مقدّس جدّ بزرگوار خود امام موسی الکاظم «علیه السلام» و از کمال ادب و علم و فضلی که داشت به اصغر سن مأمون مشعوف وی شده، دختر خویش امّ الفضل را به زنی به وی داد و همراه وی به مدینه روان کرد. و هر سال ده هزار درم به وی می‌فرستاد و کرامات و مقامات امام محمّد تقی علیه السلام بسیار است و عقیب او از دو پسر بوده علی هادی، و موسی مبرقع، که در قم وفات یافت.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:518

و اولاد او را رضوی گویند و بیشتر ایشان در قم باشند. و در این اوقات جمعی به مشهد مقدّس رضوی علی ساکنها التحیة و السلام انتقال فرموده‌اند. و عقب موسی از احمد است و نسّابه دینوری گفته، که محمّد بن موسی هم معقّب است و انتساب بنی الخشاب بدوست. امّا عقب احمد بن موسی از محمّد اعرجست و بقیّه اولاد از نسل وی‌اند.
«فصل هفتم در عقب امام هادی اعنی امام علی النقی «علیه السلام»

آن حضرت، امام دهم است. از ائمه اثنا عشر کنیتش ابو الحسن است و او را ابو الحسن ثالث گویند، چه ابو الحسن اول علیّ مرتضی است و ابو الحسن ثانی علیّ بن موسی الرّضا «علیه التحیة و الثناء» و ابو الحسن سوّم علی هادی، و لقب آن حضرت، نقی و عسکری نیز هست، ولادت آن جناب در مدینه بوده در سیزدهم ماه رجب شنبه اثنی عشر و مائتین من الهجر و وفات وی در زمان خلافت منتصر خلیفه عبّاسی در سرّ من رأی در روز دوشنبه آخر ماه جمادی الاخری سنه اربع و خمسین و مائتین من الهجر، و قبر وی در سرای وی است در سامره، و مناقب وی بسیار است و فضایل و کمالات وی بیرون از حدّ شمار. و آن حضرت را چهار فرزند بوده، حسن و حسین و محمّد و جعفر و عقب او از دو پسر است حسن و جعفر. امّا جعفر کنیتش ابو عبد اللّه است و به کذّاب ملقّب شده، زیرا که بعد از وفات برادر دعوی امامت کرد و او را ابو بکر نیز گویند. صد و بیست فرزند داشت و عقب او از شش پسر است بعضی مقلّ و بعضی مکثر. و ابنای او اسماعیل حریفا است و طاهر و یحیی صوفی و هارون و علی و ادریس. امّا ناصر و برادرش محمد ابو البقاء از فرزندان اسماعیل‌اند. و ابو الغنائم دقّاق و ابو یعلی دلّال از اولاد طاهر و ابو الفتح نسّابه از نسل یحیی صوفی است و اعقاب وی در مصرند. و سادات صیدا از بلاد شام اولاد هارون بن جعفرند. و محمد نازوک که اولاد او را بنی النازوک گویند. از نسل علی بن جعفر و اعقاب ادریس بن جعفر را قواسم گویند.
نسبت به جدّ ایشان قاسم بن ادریس و قلتاب و بدور و بنی کعب و مواجد همه از قاسم‌اند.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:519

«فصل هشتم در عقب امام حسن بن علی عسکری «علیه السلام»

آن حضرت، امام یازدهم است. از ائمه اهل بیت کنیتش ابو محمد لقبش زکی و خالص و سراج. و وی نیز چون پدر خود به عسکری مشهور بوده است. ولادت وی در مدینه بوده است، سنه اثنی و ثلاثین و مأتین هجریه وفات وی در سرّ من رأی بود. روز جمعه هشتم ربیع اول سنه ستّین و مائتین من الهجره و قبر وی در پهلوی قبر پدر وی است. در سرّ من رأی و از وی کرامات بسیار نقل کرده‌اند، و خوارق عادات بیشمار او در کتب معتبر آورده‌اند، از جمله در شواهد النّبوه مذکور است، شخصی گفت من در پیش ابو محمّد زکی علیه السلام از فقر شکایت کردم تازیانه در دست داشت زمین را به آن بکاوید و سبیکه زر موازی پانصد دینار بیرون آورد و به من داد. و دیگری نقل کرده که، رقعه‌ای به وی نوشتم و در آنجا مسئله‌ای از وی پرسیدم و می‌خواستم که از تب ربع سؤال کنم امّا فراموش کردم، وی به من نوشت که جواب مسأله تو این است و می‌خواستی که از حمای (تب) ربع سؤال کنی و فراموش کردی، این آیت را که «و قُلْنا یا نارُ کُونِی بَرْداً وَ سَلاماً عَلی إِبْراهِیمَ» «1» بر پاره‌ای کاغذ بنویس و از گردن حموی بیاویز، چنان کردم و آن حموی شفا یافت و او را یک پسر بود امام مهدی «علیه السلام» و بس.
«فصل نهم در ذکر امام محمد بن الحسن علیه السلام»

آن حضرت امام دوازدهم است و کنیت وی ابو القاسم و لقبش حجّت و قائم و مهدی و منتظر و صاحب الزمان! و به مذهب امامیّه خاتم ائمّه اثنا عشر است. و ولادت آن حضرت در سرّ من رأی بوده. در بیست و سوم رمضان سنه خمس و خمسین و مأتین در سنه ستین و مائتین هجریه به سرداب درآمد و در سرای خویش مختفی شد.
و در شواهد النّبوه مذکور است که چون حضرت محمد مهدی «علیه السلام» متولّد شد، بر ذراع ایمن وی نوشته بود، که «قُلْ جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ إِنَّ الْباطِلَ کانَ زَهُوقاً» «2» و
______________________________
(1)- سوره الانبیاء آیه 69.
(2)- سوره اسراء آیه 81.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:520

روایتی هست که چون از مادر بزاد به زانو درآمد و انگشت سبابه به آسمان برداشت پس عطسه زد و گفت الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ*. «1»
و بزرگی فرمود که نزدیک امام حسن عسکری «علیه السلام» شدم و گفتم یا بن رسول اللّه خلیفه و امام بعد از تو که خواهد بود؟ به خانه درون شد پس بیرون آمد، کودکی بر دوش گرفته، گوئیا ماه شب چهارده است در سنّ سه سالگی. پس فرمود که، ای فلان اگر نه تو پیش خدای گرامی بودی من این فرزند خود را به تو ننمودمی. نام وی نام رسول است «صلّی اللّه علیه و آله» کنیتش کنیت وی، و این جهان را پر از داد و عدل کند، چنانچه پر از جور و ظلم شده. و به قول بعضی می‌گویند، که در اقصای بلاد مغرب شهرها در تصرّف آن حضرت است و او را فرزندان، نبیرگان اثبات می‌کنند «فَإِنَّهُ یَعْلَمُ السِّرَّ وَ أَخْفی». «2»
هر نکته که آن زمان، پنهانست‌در علم خدای ما عیانست *** این بود کلمه‌ای چند از انساب سادات بزرگوار و عظمای عالی‌مقدار، مالکان ممالک نقابت، و مرشدان مسالک نجابت، ستارگان سپهر سیادت، و سیارگان، فلک سعادت.
کرام لهم عین الامامة منبع‌شموس لهم برج الکرامة مطلع
فیا نسبا کالشّمس ابیض و اضحاو یا شرفا من هامة النجم ارفع
آل پیغمبر حریم کبریا را محرمندآل پیغمبر ز حرمت فخر آل آدمند
نسبت آل نبی با سایر خلق جهان‌گر کنی ضرب المثل بحر محیط و شبنمند روح اللّه ارواحهم و قدس اللّه به زلال الافضال اشباحهم که به مدد الطاف ربّانی و اعطاف سبحانی و برکت و میامن روحانی رقم‌زده کلک بیان شد.
و الحمد للّه حق حمده، حضرت حق سبحانه و تعالی، ارواح ایشان را به سلسال وصال و سلسبیل قرب و اتّصال در روضه «جَنَّاتِ عَدْنٍ مُفَتَّحَةً لَهُمُ الْأَبْوابُ» «3» پیوسته تازه و
______________________________
(1)- سورة الفاتحه آیه 1.
(2)- سوره طه آیه 7.
(3)- سوره «ص» 50.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:521

سیراب دارد. و روایح میامن برکت سایه دولت و مواهب جمعیّت از حدایق روح و راحت روحانیت ایشان، به مشام کافه اهل اسلام برساند. و فوایح این حسیب و نسیب ملوک انام امجد و اسعد ذو الجلل و الاعظام ملاذ سادات الخافقین خلاصه ودایع دارین.
سلطان نشان عالم اقبال و مکرمت‌مسندنشین منصب اقبال و اقتدار
خورشید آسمان نقابت که بود و هست‌سادات را به حضرت عالیش افتخار نور دیده سلطنت کبری، و چراغ دوده خلافت، عظمی، نقاوه دودمان سلاطین خلاصه ابنای الماء و الطین، قطب فلک شوکت، مرکز دائره سطوت و عظمت
خسرو جمشید جام، و داور دار علم‌شاه کیخسرو حشم سلطان اسکندر لقا
سرور، عالی نسب، دین‌پرور والی حسب‌آفتاب اوج شاهی، سایه لطف خدا مرشد الدین شاه عبد اللّه کز حکم ازل در ممالک مشتهر باشد به سیّد میرزا لازالت دوحة الإقبال، مورّقة به جلاله و لمعة الدّولة مشرقة بکماله، سالهای نامتناهی به فیضان فضل الهی بر مفارق اعاظم کرام و اکارم عظام مبسوط و مخلد و مستدام و مؤبد باد. و فرزند بزرگوار عالی‌مقدارش که قرّة العین سیادت کامله و غره جبهه سعادت شامله است، گوهر صدف شرف شهریاری ملحوظ الطاف و منظور نظرات عنایات حضرت باری.
شهی که از لمعات دل منوّر اوصد آفتاب تجلی کند ز منظر او
علاء دولت و ملّت محمد بر که‌که تاج مهر بود گوهری ز افسر او
بسی به بحر شرف غوص کرد عقل شریف‌دُری نیافت به پاکیزگی گوهر او زیّنه اللّه به علوّ المراتب و شرّفه به سموّ المناقب، در ظلّ ظلیل و الدنبیل خود، به اعلی مراتب آباء عظام و اقصی مآرب اجداد کرام خود برساند.
پرنور باد! چشم پدر از چنین پسرموفور باد! قدر پسر از چنان پدر آمین ربّ العالمین و الحمد للّه الملک الحق المبین و الصلاة و السلام علی سیّدنا محمّد و آله اجمعین الطیّبین الطّاهرین و السلام علی من اتّبع الهدی.
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:522
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

[فهارس]

پستتوسط pejuhesh232 » دوشنبه اکتبر 16, 2017 10:14 pm

[فهارس]

فهرست اعلام و اشخاص‌

آدم صفی، 20، 25، 34، 463 آسیه، 152، 177، 452، 466 آل ابو سفیان، 436، 481، 482 آل ابی طالب، 481 آل اسحاق، 68 آل عبا، 11، 21، 23، 59، 70، 271، 325، 348، 447، 482، 508 آل محمّد، 39، 87، 292، 341، 507 آل نبی، 325، 417، 521 آل یاسین، 312 آل یعقوب، 74 آمنه خاتون، 92 ابا اسحاق، 21 ابراهیم بن مالک اشتر نخعی، 86، 456، 495 ابراهیم خلیل، 20، 39، 182، 464 ابراهیم فرزند رسول، 298
ابا عماره، 99، 101 ابراهیم بن هشام المخزومی، 194 ابلیس، 26، 28، 43، 44، 45، 85، 109، 309 ابن اشعث، 287، 288 ابن الأحجار، 413 ابن الاشدق، 258 ابن الزّرقاء، 254 ابن بابویه، 158 ابن حسام، 237، 309 ابن حمید، 107 ابن شهاب، 107 ابن عباس، 29، 86، 96، 143، 201، 223، 224، 233، 261، 262، 312، 313، 314 ابن عبد البرّ، 21 ابن قمیّه، 107 ابن زبیر، 252 ابن ملجم، 205، 206، 207،
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:523
208، 209، 210، 211، 212، 213، 214، 216، 220 ابن نوفل، 422 ابو الحنوق، 463، 464، 465 ابو الشیخ اصفهانی، 202 ابو العباس، 471 ابو المفاخر رازی، 261، 330، 349، 360، 392، 411، 475 ابو المؤیّد خوارزمی، 164، 359، 368، 420، 440، 474 ابو ایوب انصاری، 224 ابو بکر بن علی (ع)، 410 ابو جعفر همدانی، 97 ابو جهل، 91، 96، 99، 101، 160، 161 ابو حنیفه دینوری، 450 ابو داود بناکتی، 187 ابو ذر غفاری، 381 ابو رافع، 120 ابو سعید خدری، 133، 202 ابو سعید دمشقی، 464 ابو سفیان، 109، 160، 264، 282 ابو شعبان کندی، 336 ابو طالب، 93، 98، 100، 101، 103، 104، 127، 178، 186،
187، 188، 189، 190، 198، 501، 503، 509 ابو عبد اللّه قاضی، 97، 243 ابو محمد بن الحسام 151 ابو مسلم خولانی، 339 ابو مسلم مروزی، 340 أبو موسی اشعری، 265 ابو مویهبه، 132 ابو هریره، 223 ابی ابن کعب، 247 ابی امیه، 96 ابی عوانه، 247 ابی لهب، 93، 94، 100، 101 احمد بن اعثم کوفی، 439 احمد حنبل امام، 38، 185، 192 ادریس، 493 ازد (قبیله)، 426، 451 ازرق بن هاشم، 397 ازرق دمشقی، 405 ازرق شامی، 335 اسحاق، 98، 464، 466، 493 499، 515، 516 اسد اللّه و اسد رسوله، 52، 178، 192 اسد بن ابی دجانه، 397، 396
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:524
اسرائیل، 65 اسرافیل، 131، 493 اسماء بن خارجه، 278، 279 اسماء بنت عمیس، 119، 179، 182، 221 اسماعیل، 20، 41، 42، 43، 44، 45، 46، 47، 48، 49، 155، 463، 464، 493، 498، 499، 512، 515 اسماعیل بخاری، 437، 446 اسماعیل خوارزمی، 138 اسماعیل ذبیح، 182 اسود بن حنظله، 495 أسید بن خضیر، 165 اشعث سعد، 388 اعرابی، 73، 74، 75، 76، 143، 146، 248 اعمش طارق، 259 اقلیما، 31، 32 امّ البراء، 134 ام الحارث، 307 امّ الفضل بنت الحارث، 306، 518 امام زاهد، 446 ام جمیل، 93 امّ سلمه، 37، 38، 142، 167،
476، 489 امّ عماره، 99 امّ کلثوم، 151، 216، 217، 239، 320، 426، 340، 341، 342، 479، 480 امّ معبد، 446 امام محمد باقر علیه السلام، 151 امین اللّه، 143 امیّة بن خلف، 98 انس بن مالک، 38، 157 انیس بن معقل اصبحی، 382 اهل بیت، 7، 8، 12، 13، 14، 16، 20، 21، 22، 24، 31، 37، 39، 50، 76، 77، 104، 105، 115، 117، 120، 128، 131، 132، 136، 139، 142، 143، 147، 150، 159، 164، 166، 168، 172، 174، 175، 184، 198، 200، 239، 256، 266، 271، 277، 280، 284، 294، 306، 321، 330، 333، 336، 337، 341، 342، 377، 385، 389، 399، 402، 403، 410، 411، 416، 417، 420، 425، 427، 428، 433، 442، 443، 444،
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:525
445، 447، 450، 451، 456، 457، 458، 460، 463، 465، 468، 470، 471، 481، 485، 487، 488، 489، 490، 493، 495، 501، 513، 520 بجیر بن أوس، 361 بخت النّصر بابلی، 86 بختری بن ربیعه، 430 بختری بن عمرو شامی، 395 بدر بن یسار، 414 بریر بن حضیر، 333، 359، 360 بشر بن البراء، 134 بشیر بن مشهر صیداوی، 260 بشیر بن مالک، 473، 481 بکیر بن حمران، 289، 290، 291 بلال حبشی، 98 بلقیس، 177 بنو عبد المطلب، 101 بنی آدم، 123 بنی اسد، 335، 354، 451 بنی اسرائیل، 86، 462 بنی امیه، 315 بنی امیّه، 228، 339، 340، 482 بنی تمیم، 202، 380، 451 بنی ثقیف، 451
بنی زید، 284 بنی سعد، 284 بنی طیّ، 339 بنی عبد العزّی، 187 بنی عکرمه، 323 بنی کلب، 359 بنی هاشم، 101، 186، 240، 264، 453، 475، 482، 501 بنی ذبیان، 112 بهرام، 23 پارسا خواجه ابو نصر محمد، 251 پسران مسلم، 293، 296، 298، 303، 317 پسر زبیر، 225 پسر زیاد، 97، 274، 275، 276، 277، 278، 279، 280، 282، 283، 284، 285، 287، 289، 290، 291، 292، 294، 296، 297، 298، 300، 301، 302، 303، 315، 319، 323، 324، 327، 328، 329، 330، 331، 332، 334، 335، 338، 349، 355، 357، 376، 377، 398، 403، 405، 416، 421، 426، 430، 450، 452، 455، 457،
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:526
458، 465، 474، 494 پسر سعد، 290، 331، 395، 403، 440 پسر محمد کثیر، 283 پسر یزید، 480 پیر دیرانی، 199، 203 پیر ترسا، 203، 467 پیروزان، 396، 397 تیم الرّباب، 207 تیمور گورکان، 86 تمیم بن قحطبه، 432 جابر بن عبد اللّه انصاری، 195، 512 جابر بن یزید عضدی، 495 جار اللّه علّامه، 22 جبرئیل، 27، 29، 30، 33، 34، 35، 36، 41، 44، 49، 52، 53، 61، 62، 66، 72، 78، 83، 103، 106، 114، 121، 128، 129، 131، 135، 136، 140، 143، 147، 148، 149، 151، 155، 156، 158، 161، 165، 166، 167، 171، 182، 221، 222، 224، 238، 244، 245، 246، 247، 306، 308، 309، 310، 311، 312، 349، 478، 480،
493، 494، 518 جبیر بن مطعم، 109 جعده قرنی، 337 جعفر بن عقیل، 392 جعفر بن ابی طالب، 117، 118، 225، 414 جعفر صادق علیه السلام، 175، 500، 508 جعفر طیّار، 24، 89، 119، 214، 326، 393، 429، 344، 464، 493 جعونه خضرمی، 495 حاتم طائی، 12 حارث، 110، 114 حارث بن صمه، 113 حارث بن عروه، 298 حازم شامی، 284 حبیب بن مظاهر اسدی، 259، 335، 343 حجّاج بن مسروق جعفی، 318، 383 حجر الحجّار، 356 حجر بن الأحجار، 416 حذیفة بن الیمان، 157 حرّ بن یزید ریاحی، 323، 347
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:527
حرقوص بن زهیر، 201، 202 حرملة بن کاهل ازدی، 426 حریره غلام، 381 حسن بصری، 21، 491، 492 حسن بن علی مجتبی، 16، 222، 226، 230، 251، 298 حسن عسکری علیه السلام، 158 حسین بن علی، 8، 10، 154، 164، 194، 211، 240، 247، 250، 251، 259، 265، 276، 277، 290، 292، 311، 329، 347، 392، 443، 458، 474، 476، 490، 500، 514 حسین بن علی کاشفی، 8 حسین واعظ کاشفی، 8، 23 حصین بن نمیر، 287، 315، 332، 335، 380، 435، 451 حفص، 333 حماد، 388 حماد بن انس، 368 حمّالة الحطب، 160 حمزة بن نبهان، 399 حمزة بن مغیره، 331 حمزه سید الشهداء، 20، 214، 344، 429
حمزة بن ادریس، 505 حمزة بن وهّاس، 503 حمید بن مسلم، 440، 449 حمیر حمیری، 391 حنطمه، 388 حنظلة بن سعد عجلی، 386 خالد بن طلحه، 414 خالد پسر ابن زیاد، 284 خالد عمرو، 367 خدّاع دمشقی، 392 خدیجه کبری، 466، 452 خسرو، 343، 390 خضر، 270، 295، 348 خوارج، 391، 491 خوارزمی، 291، 338، 420، 115، 129، 166، 260 خولی بن یزید أصبحی، 437، 450 داود پیغمبر علیه السلام، 30، 496، 500، 503 دحیه کلبی، 307 دختر حسین علیه السلام، 37، 39 دعبل خزاعی، 489 دینا، 56، 62، 64، 65، 74 ذو الخویصره، 202 ذبیانیّه، 112
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:528
راحیل، 68، 75، 166 راهب دیر، 199 ربیع بن تمیم، 383 رستم دستان، 110، 249، 378 رضوان، 26، 135، 147، 150، 166، 237، 238، 266 رضی بخاری، 22 رقیّه، 151 رکن الدین محمد، 51 روبیل، 57، 58، 61، 65 روح الأمین، 61 ریّان بن شبیب، 117، 444 زال، 373، 375 زبیر، 114، 165، 225 زجر بن بدر نخعی، 411 زجر بن قیس 457، 473 زرعة بن شریک، 437 زرندی شیخ، 165 زریر خزاعی، 468 زعفر زاهد، 431 زکریّای مظلوم، 20 زلیخا، 70، 71، 72، 73، 176 زمخشری، 431، 446، 503 زهری، 90 زهیر بن حسان اسدی، 354
زهیر بن القین البجلی، 316 زیاد بن أبیه، 359 زید بن ارقم، 452، 455 زید بن حارثه، 118 زینب، 70، 151، 225، 236، 317، 320، 394، 401، 426، 450، 454، 456، 457، 478، 479، 487 زین العابدین، 63، 66، 77، 86، 176، 271، 419، 427، 473، 480، 483، 508، 509 ساره، 152، 466 سالار کوفی، 375 سالم، 359، 360، 492 سامر ازدی، 354 سام نریمان، 378 سباع بن عبد العزّی، 110 سدّی، 116 سدید الدین جیرفتی، 138 سرجون رومی، 274 سعد بن حنظله تمیمی، 367 سعد بن عباده، 165 سعد بن عبد اللّه الحنفی، 387 سعد بن معاذ، 165 سعد موصلی، 228، 230، 235
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:529
سعد وقّاص، 106، 329، 374، 376، 377 سعید بن احنف بن قیس، 281 سعید بن جبیر، 86 سعید بن عبد اللّه خثعمی، 260 سکندر، 175 سکینه، 310، 392، 425، 500 سلطان العارفین، 28 سلامه قدامه، 390، 391 سلمان بن یوسف، 460 سلطان حسین میرزا بایقرا، 10 سلطان حسین میرزای بایقرا، 12 سلمی، 120 سلیمان بن صرد خزاعی، 259، 282، 284، 327 سمرة بن جندب، 474 سمعان بن مقاتل، 376 سنان بن انس، 437، 438 سهل ساعدی، 471 سیف النظر ابو بکر طوسی، 168 سنائی، 196 سهل بن عبد اللّه تستری، 50 سیف بن حارث، 384 شبر، 21 شبل بن یزید، 437
شبیر، 21 شرحبیل غسّانی، 118 شریح بن عبید، 369 شریح قاضی، 259، 280، 284، 293 شعیب، 466 شمر ذی الجوشن، 280، 334، 416، 430، 438، 450، 470، 481، 495 شیث، 33 شمعون، 493 شوذب، 382 شهربانو، 326، 341، 426، 427، 428، 434، 461، 462، 463، 467، 508 شیث، 493 شبث بن ربعی، 280 شیرین، 269، 334، 343، 349، 353، 361، 383، 395، 408، 461، 462، 463، 467، 482، 486 صالح بن رفعه، 153، 154 صالح بن کعب، 356 صالح بن نصیر، 391 صالح بن یسار، 413
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:530
صالح پیغمبر، 154، 155، 156، 191 صرصائیل، 165 صفیّه، 112، 114 صهیب، 98 صفوان بن حنظله، 349 صفورا، 466 طارق اعمش، 259 طارق بن عبد اللّه، 93 طبری امام، 307، 510 طلحه، 106، 165 طلحة بن ابی طلحه، 105 طیطوس رومی، 86 طلحة بن طارق، 421 طوعه، 285، 286، 287 عابس بن شبیب، 382 عاد، 386 عامر بن طفیل، 282 عامر بن فهیره، 98 عایشه، 112، 133، 135، 153، 158، 311 عبّاس علی، 235، 417 عبد الرحمن، 121، 226 عبد الرحمن بن ابی بکر، 251، 252 عبد الرحمن بن عبد اللّه یزنی، 373
عبد الرحمن بن عبید أرحبی، 260 عبد الرحمن بن عروه، 373 عبد الرّحمن بن عقیل، 392، 393 عبد الرحمن بن مخنف، 259 عبد الرّحمن حصین، 495 عبد الرحمن بن عوف، 121 عبد الرحمن جامی، 38 عبد الشّمس، 264 عبد اللّه بن ابو دجانه، 388 عبد اللّه بن البشیر، 335 عبد اللّه بن جابر، 361 عبد اللّه بن حسن، 394، 396، 397، 398، 500 عبد اللّه بن عباس، 94، 228، 263، 312، 313، 314 عبد اللّه بن عروه خثعمی، 393 عبد اللّه بن زبیر، 251، 252، 254، 265 عبد اللّه بن زبیر، 252 عبد اللّه بن عبّاس، 94، 201، 220، 261 عبد اللّه بن عقبه غنوی، 411 عبد اللّه بن علی، 414 عبد اللّه بن عمرو کلبی، 359 عبد اللّه بن مسلم، 390
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:531
عبد اللّه بن مسمّع بکری، 260 عبد اللّه بن عمر، 251، 252، 265 عبد اللّه بن مسعود، 133 عبد اللّه بن مطیع، 257 عبد اللّه بن وهب، 202 عبد اللّه بن جبیر، 105، 106 عبد اللّه بن مسلم بن عقیل، 389 عبد اللّه بن موسی، 516 عبد اللّه جذعان، 99 عبد اللّه مبارک، 270، 271 عبد اللّه جعفر، 120 عبد اللّه عفیف، 259 عبد المطلب، 93، 99، 101، 186، 187، 264 عبد الملک مروان، 117، 459 عبد الوهّاب، 476 عبید اللّه بن سلع همدانی، 260 عبید اللّه زیاد، 274، 276، 294، 302، 303، 328، 345، 359، 457، 496 عبید اللّه نسّابه، 498 عبیدة بن حارث عبد المطلب، 104 عبیدة بن فضل طائی، 227 عتبة ابن ابی وقّاص، 107، 377 عتبة ابن حارث، 109
عتبة بن ربیعه، 104 عتبة بن ابی معیط، 93 عثمان، 205 عثمان بن علی، 412 عثمان موصلی، 397 عدّی بن حمیر، 99 عرب، 93، 94، 99، 101، 109، 159، 160، 161، 162، 163، 168، 206، 207، 208، 250، 264، 282، 284، 310، 311، 317، 319، 330، 349، 353، 354، 355، 373، 376، 416، 452، 481، 486، 512، 515، 517 عروة بن زبیر، 94 عروسی حضرت قاسم، 15 عروة بن قیس، 260 عزرائیل، 25، 82، 115، 116، 143، 147 عزیز بن هارون، 460، 462 عزیز مصر، 70، 72 علی اصغر، 419، 426، 427، 479، 507، 508، 510 علی اکبر، 320، 325، 332، 344، 399، 419، 420، 421، 422،
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:532
423، 424، 457، 479، 507 علی بن بشر همدانی، 227 علی بن حسین، 66، 176، 420 علی بن موسی الرضا، 34، 117 علیّ مرتضی 20، 24، 107، 114، 128، 134، 155، 174، 181، 183، 220، 239، 280، 342، 344، 363، 427، 517، 519 عکاشة بن محصن الأسدی، 138 عماد الدوله، 459 عماره، 96 عمّار یاسر، 99، 191 عمر بن طارق، 421 عمر بن علی، 411 عمر بن قرط، 388 عمر سعد، 69، 259، 290، 318، 328، 329، 330، 331، 332، 333، 334، 335، 336، 345، 347، 349، 351، 352، 355، 370، 376، 377، 379، 390، 395، 398، 420، 421، 430، 450 عمرو بن الحجاج، 260، 345 عمرو بن جناده، 387 عمرو بن حارث مخزومی، 287،
457 عمرو بن عبد اللّه، 368 عمرو بن عبد ود، 200، 213 عمرو بن نعمان، 216 عمرو بن یربوع، 201 عون بن جعفر، 120 عیاض، 38 عیسی، 134، 150، 170، 177، 226، 307، 346، 452، 466، 467، 476، 486، 493، 494، 496، 499، 503، 505، 510، 511، 512، 515، 517 عمرو بن الحجاج، 345 عمرو بن حجّاج، 343 عمرو بن عبد اللّه مذحجی، 368 عمرو بن قیس احمسی، 335 عمرو بن لیث، 444 عمرو بن مطاع الجعفی، 374 عون بن عبد اللّه، 394 عون بن علی، 397، 399، 412 غلام ترکی، 384 فاطمه بنت اسد، 187، 188، 240 فاطمه زهرا، 21، 24، 35، 70، 80، 83، 133، 135، 141، 149، 154، 155، 168، 174،
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:533
182، 215، 216، 220، 236، 239، 266، 298، 316، 329، 335، 344، 417، 452، 469، 475، 479 فرزدق، 315 فرعون، 77، 152، 157، 257، 452، 466 فرید الدّین عطّار، 196، 223 فضل بن حسن الطبرسی، 224 فضل بن عبّاس، 133، 136، 137، 138، 141 فضل بن علی، 378 فطرس، 245، 246 قابیل، 31، 32، 33، 34 قارون، 334 قاسم انوار، 455 قاسم بن حسن، 16، 400، 404، 455، 509 قریش، 24، 89، 94، 95، 96، 101، 103، 104، 105، 107، 109، 110، 137، 152، 159، 162، 188، 190، 290، 453 قطامه، 207، 208، 209، 211، 212 قیس بن سعد عباده أنصاری، 226
قدامه حبشی، 392 قدامه موصلی، 411 کعب الاحبار، 21 کلثوم خواهر موسی، 152، 466 کمال الدین ابن الخشّاب، 247 کوفیان، 80، 205، 215، 227، 258، 260، 261، 262، 271، 274، 280، 281، 284، 286، 288، 289، 290، 291، 313، 317، 319، 321، 323، 339، 358، 401، 430، 455، 488 کثیر بن شهاب، 280 کعب بن نصر، 356 کمال الدین ابن طلحه، 307 کنده، 451 لحی، 453 لوط، 494 لیلی، 461 لیوذا، 32 مادر قاسم، 232، 400، 401، 410 ماریه قبطیّه، 120 مالک، 67، 69 مالک بن انس بن مالک، 374 مالک بن حسن مهنا، 510
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:534
مالک بن عبد سریع، 384 مالک بن عروه، 336 مالک بن یسار، 495 مالک دوزخ، 147 مثرم بن دعیب الشیقام، 185 محکم بن طفیل، 284، 422 محمد اسحاق، 98 محمّد اشعث، 259، 280، 287، 288 محمّد اصغر، 120 محمد باقر، 508، 512 محمد بن اشعث، 278 محمّد بن انس، 396، 407 محمد بن عبد اللّه، 393، 500 محمد بن عبد اللّه بن جعفر، 393 محمد بن کثیر، 282 محمد بن مقداد، 388 محمد کثیر، 283 محمّد بن جعفر، 120 محمد کثیر، 259 محی السّنه، 116 مختار بن أبی عبیده ثقفی، 86، 282، 333 مدرک بن سهل، 398 مرحب یهودی، 200
مروان بن حکم، 230 مروانیان، 86، 340 مریم بنت عمران، 152، 172، 173 مسلم بن عقیل، 24، 261، 263، 267، 271، 274، 275، 276، 278، 279، 281، 283، 284، 286، 287، 291، 292، 294، 296، 297، 302، 312، 313، 315، 316، 321، 339، 389، 390 مسلم بن عمرو (عروه) باهلی، 276 مسلم بن عوسجه، 278، 369، 371 مسیب بن قعقاع خزاعی، 86، 464 مسیّب قزاری، 259 مشکور زندانبان، 296، 297 مصراع بن غالب، 422 مصعب بن یزید، 347 معاذ بن جبل، 192 معاویه، 227، 228، 241، 251، 264، 484 معمّر، 117 مفلح، 176 مفید شیخ، 151، 185، 245 ملک الأرض، 40
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:535
ملک الجبال، 40 ملک الریاح، 40 ملک السحاب، 38، 40 منصور بن الیاس، 460 منقذ بن مرّه عبدی، 422 موسی بن عمران، 226 منقذ بن نعمان، 423 موسی کلیم، 20، 77، 161، 257 مولانا رومی، 90 میکائیل، 131، 165، 493 میمونه، 133، 153 مهاجر بن اوس، 347 نجاشی، 117 نجم الدین عمر نسفی، 170، 250 نصاری، 344، 345 نصر بن کعب نخعی، 355 نعمان بن بشیر، 259 نمرود، 40، 41 نوح، 20، 30، 35، 36، 37، 150 نبهان بن زهیر، 399 نعمان بشیر، 274، 276 نعمان بن بشیر، 486، 487 نعمان حاجب، 284، 290 نمرود، 307، 493 نوح نجیّ، 464 نوفل بن ازرق، 417 نوفل بن مزاحم حمیری، 392 ورقاء بن عازب، 259، 282، 284 وهب بن عبد اللّه الکلبی، 362 والی شام، 227، 241، 251، 252 وردان تمیمی، 211، 213 وقار، 102 ولید، 104، 117، 252، 253، 254، 255، 258 ولید بن عتبه، 104 ولید بن عتبه، 252 هارون بن موسی، 516 هاشم بن عتبة بن وقّاص، 376 هانی بن ثویب حضرمی، 415 هانی بن عروه، 276، 278، 316، 318 هلال بن نافع بجلی، 371 هوازن، 451 هابیل، 31، 32، 33، 34 هاجر، 42، 43، 47، 466 هارون، 218، 222، 244، 515 هارون الرشید، 217 هارون نبی، 244 هاشم، 99، 264، 344، 375، 376، 377، 378، 379، 397،
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:536
488، 504، 505، 509 هانی بن هانی سبیعی، 260 همدان، 214، 313 هند جگرخوار، 109، 111 یافث، 493 یافعی، 21، 38، 495 یحیی بن سلیم مازنی، 373 یحیی بن موسی، 504 یحیی بن نسّابه، 510 یحیی بن زکریا، 243 یحیی بن معاذ رازی، 89 یحیی بن ادریس، 505 یحیی حرّانی، 458 یحیی معصوم، 20، 86، 438 یزدجرد شهریار، 434 یزید، 231، 232، 235، 241، 251، 252، 253، 254، 255، 258، 259، 263، 264، 265، 266 یزید بن قعنب، 187 یزید بن زیاد، 387 یزید بن معقل، 361 یزید بن مهاجر جعفی، 382 یزید کلبی، 335 یسار، 359، 360
یعقوب بن لیث، 444 یعقوب، 20، 51، 53، 54، 55، 56، 57، 58، 59، 61، 62، 63، 64، 65، 66، 67، 73، 74، 75، 76، 142، 176، 467 یعقوب عسقلانی، 468 یعلی ابن مرّه، 246 یوسف، 20، 42، 51، 53، 54، 55، 56، 57، 58، 59، 60، 61، 62، 63، 64، 65، 66، 67، 68، 69، 70، 71، 72، 73، 74، 75، 142، 163، 174، 176، 231، 240، 270، 341، 398، 466، 467، 502 یوسف یوسف بن احجار، 398 یهود، 154، 344، 345، 458، 475 یهودا، 59، 60، 63، 64، 65، 67 یهودی، 449، 475
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:537

فهرست اماکن و مناطق‌

آذربایجان، 369، 371 ابرقوه، 516 ابواه، 452 احد، 98، 105، 106، 111، 112، 113، 114، 115، 132، 133، 135، 136، 173، 197، 200، 211، 212، 377، 487 ارجان، 515 احزاب، 125، 159، 200، 251 ارض روم، 495 ارمنیه، 498 اقصاص، 510 اسکندریّه، 163 افریقیّه، 197 باب بنی خزیمه، 304 باب ساعات، 470 بابل، 40 بدر، 96، 104، 105، 109،
129، 207، 283، 285، 431 بصره، 97، 228، 274، 275، 284، 501، 505، 511، 515، 516 بطن الرّمه، 315 بغداد، 7، 502، 511، 514، 516، 517 بقیع، 132، 179، 240، 256، 512، 537 بلخ، 509، 515 بیت الحرم، 117 بیت المعمور، 32، 166 بیت المقدس، 117، 445 تبوک، 138 تهامه، 186 ترکستان، 271، 430 جحفه، 127 جدّه، 29، 87، 224، 239، 240،
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:538
495، 503 جمل، 201، 203، 505 جیحون، 114، 326 جوانیّه، 508 جوزجان، 510 چین، 336، 404 حبشه، 99، 117، 498، 333، 343، 416، 459، 481، 501، 503، 516 حجاز، 93، 251، 252، 458، 503، 513 حظیره بنی نجّار، 224 حظیره بنی نجار، 224 حلب، 376، 459، 513 حلّه، 270، 281، 310، 311، 503، 514 حنین، 431 خراسان، 34، 271، 443، 510، 511، 515 خندق، 200، 213، 337 خیبر، 91، 117، 118، 134، 195، 200 دار الربیع، 284 دار مختار، 273
دجله، 30، 326 دریای محیط، 229، 240 دریای هند، 29، 500 دمشق، 86، 228، 233، 235، 241، 292، 294، 316، 376، 463، 464، 470، 481، 482، 483، 514، 517 دیر عبد الرحمن، 226 دینور، 516 ذات عرق، 315 زباله، 318 رفاده، 264 رقّه، 421، 513، 452، 465 رمله، 505 روحا، 105 روم، 275، 336، 337، 353، 416، 432، 475 ری، 328، 329، 330، 331، 333، 334، 340، 376، 398، 498، 508، 509، 513 زمزم، 117، 334 زیتون، 504 سغد سمرقند، 197 سامرا، 516
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:539
سرات، 323 سرّ من رأی، 519 سور، 293، 388 سیرجان، 516 شام، 27، 54، 62، 63، 77، 86، 87، 115، 116، 117، 118، 120، 157، 168، 172، 181، 200، 201، 220، 226، 227، 228، 230، 231، 232، 233، 235، 241، 246، 251، 252، 259، 263، 265، 266، 274، 277، 280، 282، 284، 290، 315، 323، 346، 352، 353، 355، 372، 376، 388، 390، 393، 405، 406، 407، 408، 415، 430، 432، 434، 457، 458، 459، 461، 463، 464، 467، 470، 472، 479، 481، 482، 483، 490، 491، 493، 499، 511، 518، 535 شعب، 100، 101، 109، 113 شقوق، 316 شیراز، 509، 515 صفا، 17، 70، 107، 128، 162،
164، 177، 187، 195، 198، 200، 221، 237، 258، 338 صفاح، 315 صفّین، 199، 201، 203، 325، 339، 459، 376 صیدا، 518 طالقان، 509 طایف، 103 طبرستان، 328، 329، 376، 498، 510 طخارستان، 515 طف، 38 طلعه، 516 عجم، 376، 515 عذیب، 323 عراق، 39، 226، 231، 251، 271، 292، 312، 313، 314، 315، 328، 343، 344، 355، 405، 407، 432، 459، 464، 467، 470، 474، 483، 508، 511، 514، 516 عرفات، 7، 126 عریض، 313، 513، 514 عسقلان، 467، 469
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:540
عقیق، 108، 231، 238 عمّان، 367 غاضریه، 452، 453 غدیر خم، 127، 128 غریّین، 217 فدک، 176 فرات، 30، 58، 299، 301، 302، 303، 327، 332، 335، 337، 354، 416، 417، 432، 433، 434، 435، 439، 447، 459، 490، 491 فارس، 503، 511 قادسیّه، 295، 315، 323 قصر أبیض مداین، 227 قصر بنی المقاتل، 318 قینقاع، 223 قرافیه، 507 قطقطانه، 321 قم، 509، 511، 517، 518 قیروان، 515 کربلا، 5، 8، 20، 21، 22، 24، 35، 37، 38، 39، 50، 53، 58، 59، 63، 66، 69، 76، 77، 79،
86، 96، 97، 115، 116، 117، 120، 122، 129، 176، 179، 192، 244، 246، 249، 255، 256، 266، 271، 305، 309، 310، 312، 315، 320، 325، 326، 327، 328، 329، 330، 331، 336، 338، 362، 363، 381، 401، 415، 417، 418، 427، 431، 434، 437، 439، 441، 443، 444، 446، 447، 448، 449، 452، 467، 470، 473، 475، 482، 485، 487، 488، 489، 490، 492، 496، 497، 500 کرخ، 508 کرمان، 79، 511، 516 کعبه، 100، 107، 110، 159، 187، 195، 200، 213، 451، 491 کناسه، 284 کنعان، 54، 60، 62، 64، 65، 67، 73، 74، 75 کوثر، 115، 128، 142، 152، 193، 196، 223، 228، 249،
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:541
270، 297، 334، 344، 358، 371، 379، 386، 403، 408، 413، 421، 422، 427، 430، 491 کوفه، 16، 37، 86، 197، 201، 205، 207، 209، 213، 214، 215، 216، 218، 220، 226، 227، 259، 260، 261، 263، 272، 273، 274، 275، 276، 280، 281، 282، 283، 284، 287، 290، 291، 297، 300، 303، 312، 313، 314، 315، 316، 318، 320، 322، 323، 327، 328، 332، 333، 334، 339، 345، 346، 347، 352، 353، 355، 376، 388، 393، 403، 415، 440، 450، 453، 454، 457، 464، 467، 473، 480، 483، 487، 490، 493، 495، 499، 500، 501، 510 کوه قاف، 208 گورستان معلّی، 381 گیلان، 504، 510 ماریه، 325
ما وراء النهر، 511 مداین، 226، 227 مدین، 258 مدینه، 7، 21، 37، 52، 91، 103، 105، 106، 109، 111، 112، 115، 119، 120، 129، 137، 144، 153، 154، 164، 174، 175، 176، 181، 194، 215، 221، 227، 228، 230، 232، 235، 243، 251، 252، 256، 258، 259، 262، 263، 273، 294، 295، 314، 339، 344، 420، 434، 447، 460، 475، 480، 485، 486، 487، 488، 495، 498، 500، 503، 504، 505، 508، 509، 512، 513، 514، 517، 518، 519 مسجد کوفه، 495 مسجد اقصی، 117، 155 مسجد الحرام، 96، 100 مشهد غری، 510 مشهد نقطه، 458 مصر، 68، 70، 71، 72، 73، 76، 86، 87، 131، 160، 163،
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:542
203، 205، 231، 240، 257، 341، 405، 409، 415، 422، 428، 432، 466، 499، 504، 505، 506، 508، 509، 511، 513، 514، 518، 531، 534 مغرب، 44، 109، 170، 197، 199، 208، 504، 509، 514، 520 مکه، 93، 94، 98، 99، 101، 103، 109، 111، 152، 155، 159، 170، 185، 186، 187، 251، 254، 256، 257، 258، 259، 260، 261، 263، 264، 271، 272، 288، 290، 291، 312، 314، 315، 316، 322، 323، 381، 487، 502، 503، 514 منا، 23، 37، 46، 59، 60، 71، 72، 74، 76، 79، 80، 83، 89، 98، 101، 103، 123، 124، 127، 129، 130، 132، 133، 137، 142، 145، 148، 151، 168، 169، 170، 171، 183، 185، 186، 193، 197، 217،
226، 237، 253، 254، 255، 257، 258، 263، 264، 265، 266 موته، 118 موصل، 228، 229، 230، 233، 235، 330، 421، 458، 472 نجف، 217 نصیبین، 459، 498، 499، 513 نعمان، 25، 259، 274، 276، 258، 379، 486 نهروان، 201، 202، 203، 204، 207، 391 ورود، 46، 270، 315، 359 واسط، 508 ولایت، 313 هند، 110، 416، 445 یمن، 185، 186، 206، 238، 373، 475، 506
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:543

فهرست منابع و مراجع کتاب‌

اسباب نزول اعلام الوری انجیل بحر الحقایق بشایر المصطفی تاریخ ابو حنیفه دینوری تاریخ ابو المؤید موفق بن احمد تاریخ اعثم کوفی تاریخ العالم تاریخ طبری ترجمه سوره یوسف امامزاده تفسیر ثعلبی تفسیر فاتحه نسفی تفسیر کبیر بخاری تفسیر نسفی تکمله توریت
جفر ابیض- جامع- جفر احمد جفر خافیه درج الدرر دلایل ابو الشیخ دلایل امام مستغفری ربیع الابرار زمخشری روح الارواح روضة الأحباب روضة الاسلام روضة الشهدا روضة الواعظین زلال الصفا زهرة الریاض ستین الجامع للطائف البساتین سنن ترمذی سیر خوارزمی سیر کبیر طبری
روضة الشهداء، الکاشفی ،ص:544
شرح تعرف شفا قاضی عیاض شواهد النبوه صحاح اخبار صحیح نسائی صحیحین صحیفة الرضویه علم خافت و مزبور عیون الرضا فردوس الاخبار فصل الخطاب قرآن کتاب آل (ابن بابویه) کتاب کریم رجوع به قرآن کنز الغرائب گل و هرمز مبکیات مثنوی مختارنامه مرآت الجنان مسند حنبل مصابیح القلوب مصحف رجوع به قرآن مصحف حضرت فاطمه
مطالب السئول فی مناقب آل الرسول معارج النبوه معالم التنزیل مقتل ابو المفاخر رازی مقتل امام اسماعیل مقتل دینوری مناقب ابن مردویه مناقب خوارزمی موالید ابن حسام نظم درر السبطین نور الائمه خوارزمی
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm


بازگشت به حسين ثار الله


Aelaa.Net