مرثیه و مقتل خوانی از آيت الله شيخ محمدحسين اصفهانى (کمپانی)

مرثیه و مقتل خوانی از آيت الله شيخ محمدحسين اصفهانى (کمپانی)

پستتوسط pejuhesh232 » پنج شنبه اکتبر 13, 2016 9:36 am

بسم الله الرحمان الرحیم
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

معرفی مولف = حاج شيخ محمد حسين غروى اصفهانى معروف به كمپانى

پستتوسط pejuhesh232 » پنج شنبه اکتبر 13, 2016 9:45 am

شرح حال مختصرى از آيت الله فقيد شيخ محمد حسين اصفهانى رضوان الله عليه

Image

بسم الله الرحمن الرحيم

1 - خانواده اش :
آيت الله شيخ محمد حسين پسر حاج محمد حسن پسر على اكبر پسر آقا بابا پسر آقا كوچك پسر حاج محمد اسماعيل پسر حاج محمد حاتم نخجوانى . حاج محمد اسماعيل از نخجوان به اصفهان مهاجرت كرد و بهمين جهت آيت الله فقيد باصفهان انتساب يافت .

2 - ولادتش :
استادما شيخ - قدس الله سره - در دوم محرم سال 1296 هجرى در خانواده اى كريم و شريف پا بدنيا نهاد. پدرش حاج محمد حسن از تجار معروف كاظمين مردى پارسا و به پارسائى معروف بود و با اينكه بازرگان بود علم و علماء را دوست ميداشت . آيت الله در آغوش يك چنين مرد دانش پژوه و پاكدامن پرورش مى يافت .

3 - زندگانيش :
آيت الله اصفهانى قدس الله نفسه در خانواده خود با تنعم و تمكن بسر ميبرد. پدرش حاج محمد حسن براى او ميراث هنگفتى گذاشته بود و اين ميراث خوشبخت و مبارك هم در راه تحصيل آيت الله به مصرف رسيد.
آيت الله فقيد از آنجائيكه ميان نعمت و ثروت پرورش يافته بود مردى منيع الطبع و ابى النفس ببار آمده بود. پدر شادروان و روشنفكرش راه تحصيل معارف و كسب مكارم را در پيش پايش باز گذاشته بود.

شيخ - قدس سره - كه فطرتا مستعد ارتقاء و اعتلا بود از موفقيت خود بخوبى استفاده كرد و نبوغ فطرى خود را در همان دوران كودكى آشكار ساخت .
هنوز طفلى نورس بود كه ميتوانست بازيباترين طرزى خط بنويسد و چون در آن روزگار صنعت خط از صنايع طريفه و جميله شمرده ميشد اين كودك نوسال ميان اهل ذوق و علم شهرتى به كمال يافت .

فنون جميله مواهبى خدا داد هستند كه ذات اقدس حق جمال و عز بهر كس از بندگانش مشيت فرمود اعطا خواند نمود.
شيخ اعلى الله درجته در سنين نزديك بيست از كاظمين به نجف اشرف - على مشرفها افضل الصلوات - مهاجرت كرد. وى در اين هنگام در تحصيلات مقدماتى خود كامل بود بنا بر اين ميتوانست به تحصيل فقه و اصول بپردازد.

وى در نجف اشرف محضر درس آيت الله العظمى شيخ محمد كاظم خراسانى معروف به ((آخوند)) را درك كرد و تا سال 1329 از آن محضر مقدس كسب مككارم و معالم مى كرد تا ((آخوند)) اعلى الله تعالى فى الفردوس مقامه وفات يافت . او از مشاهير شاگردان آخوند - قدس نفسه - شمره ميشد. سيزده سال تمام شيخ ما شاگرد آخوند خراسانى بود و طى اين مدت حاشيه اى نيز به ((كفايه الاصول )) استاد خود نوشت .

وى در فقه شاگرد علامه ى محقق سيد محمد اصفهانى قدس الله نفسه بود وديرى نپائيد كه استاد اصفهانى او نيز وفات يافت .
آيت الله شيخ محمد حسين اصفهانى اعلى الله مقامه از سال 1329 كه آخوند به عليين ارتحال يافت مستقلا به تدريس وافاده پرداخت و چندين با دوره هاى اصول و فقه مكاسب را تدريس فرمود.
در مكتب عالى او عده ى زيادى از علماى مشهور عصر تربيت يافتند كه پس ‍ از او هر كدام مدرس نوينى براى تعليمات علوم اسلامى بوجود آوردند. آخرين دوره ى اصول را كه طولانى ترين دوره هاى تدريس او به شمار ميرود در سال 1344 آغاز و به سال 1359 بپايان رسانيد. وى در اين دوره ى پانزده ساله بسيارى از غوامض و معضلات اصول را تحليل و تحقيق فرمود. و بر اصول تعليقات و حواشى سودمندى نگاشت و جز اول ايت تعليقات به چاپ هم رسيد. ولى با اين جزوه چاپ شده نمى توان از آنهمه تعليقات حواشى بى نياز ماند و همچنان طى اين مدت رساله هاى كوچكى هم تقرير فرمود كه از آن جمله ((رساله ى گرفتن اجرت از عمليات واجبه )) را ميشود نام برد.

اين رساله از آن قبيل رساله هاست كه نظيرش را نظر دقت در تحقيق و اداى مطلب نوشته نشده است .
ومن - الحمدالله - اين توفيق را ادراك كردم كه از سال 1345 محضر تدريس استاد را دريافته ام ، و بعد استاد مصلح و محقق ما دوره جديدى را در اصول آغاز كرد. هدفش در اين دوره ى جديد تهذيب علم اصول و تنقيح و اختصار و تنظيم ابواب و ((كلاسه كردن )) مطالبش بود. اين فكر فكرى بود كه تا آنوقت سابقه نداشت وى با شهامت و اقدام شگرفى بكار گذشتگان دست اصلاح پيش برد. بسيارى از ((مبادى )) را كه بجاي ((مسائل )) گذاشته بود بجاى بو خود بر گردانيد. و مسائل را در جاى مبادى قرار داد زيرا حقا جايش مبادى بود مثل ((مشتق )).
و اصول را خلاف آنچه معمول بود به چهار مبحث تقسيم كرد و يكباره به اختلاطاتى كه ميان مباحث پديد آمده بود خاتمه داد. و مباحث چهار گانه اى كه براي اصول تنظيم فرمود از اينقرار است :

1 - مبحث الفاظ
2 - مبحث ملازمات عقليه
3 - مباحث حجت
4 - مباحث اصول علميه

آيت الله فقيد به همين اسلوب به تصنيف كتابى در اصول اقدام فرمود. اهل علم بخود مژده داده بودند كه با انتشار اين كتاب طرز تعليم و تعلم اصول به ساده ترين وضعى عوض خواهد شد و همه انتظار مى كشيدند كه چه وقت استاد از اين اقدام عظيم فراغت خواهد يافت .

اما افسوس كه اجل مهلتش نداد و اين كتاب را كه يك سال هم در تنظيمش ‍ زحمت كشيده و وقت صرف شده بود بپايان نرسانيد.
استاد در روز پنجم ماه ذى الحجه سال 1361 بهنگام سپيده دم بدار بقا رحلت كرد، عليه السلام و رضوانه .
جاى افسوس و حسرت بسيار است كه اين شعله علم و فضيلت نابهنگام فرو نشست و عصر ما كه بى نهايت احتايج بيك چنين كتاب سودمند و عزيز دارد نوميد ماند.
شيخ ما اعلى الله درجته گذشته از مقام علمى و صفاى نفسانى مردى مجاهد و مبارزه و اصلاح طلب بود و چنانچه بارها در محافل خصوصى به ما ابراز ميفرمود دلش بسيار مشتاق بود كه دين و علوم دين اسلام را در مقامى مشعشع و عالمى ببيند.

او مردى بود كه در علوم و دانش هاى گوناگون مقامى شامخ داشت :
در فلسفه حكيمى عرفان مشرب بود. در اخلاق مخزن اسرار بود. در تخليه و تحليه و سير و سلوك به مقام شهود رسيده بود. در فقه و اصول امام و حجت بود در ادبيات فارسى و عربى استاد بود.

4 - شخصيت علميش :
او - قدس الله نفسه العزيز - از آن گوهرهاى گرانبها بود كه از اقيانوس ‍ خلقت كمتر بدست خواهد آمد. وى عنصرى عبقرى بود كه بايد روز گارها بگذرد تا مادر دهر نظير او را دنيا بياورد.
اگر دست تقدير او را بر كرسى مرجعيت و رياست عامه مى نشانيد و زمام روحانيت را به كف با كفايت او ميگذاشت ديده ميشد كه چه تحولات عظيمى در تشكيلات روحانى اسلام بوجود مى آيد و چگونه مجراى تاريخ عوض ميشود.

و حتى اگر فاجعه اى رحلت او چند سالى بعقب مى افتاد اين حركت عظماى علمى آشكار ميشد ولى افسوس كه مشيت الهى به امضاى دعوت او تعلق گرفت و اين ثلمه ى جبران ناپذير در بنيان روحانيت پديدار گشت .
شايد خوانندگان گمان برند كه نگارنده همچون ((بيو گرافيست ها)) در ترجمه ى شخصيت اين قهرمان عظيم الشان جانب مبالغه و گزاف را گرفته است ولى آنانكه با تصنيفات و تعليقات بى مانندش آشنا ميشوند شايد از اين سوء ظن استغفار كنند.

5 - فلسفه اش :
آيت الله فقيد اعلى مقامه درس فلسفه را در مكتب فيلسوف عرفانى معروف ميرزا محمد باقر اصطهباناتى فرا گرفت .
وى در درياى فلسفه و عرفان آنچنان فرورفت كه عقايد و آثار فلسفى او را در تمام نوشته هاى او خواهيد يافت ، مثلا كسانيكه حاشيه ى او را بركفايه ى آخوند ميخوانند طغيان معلومات فلسفى او را در مباحث اصولى بصورتى مى بينند كه گمان ميكنند دارند يك كتاب فلسفه را مطالعه ميكنند.
وى در ارجوزه هائيكه در مدح رسول اكرم و ائمه ى اطهار صلوات الله عليهم انشا فرموده آنچنان بالحن فلسفى سخن ميگويد كه گوئى دارد يك مبحث حكمى را تحقيق و تحليل ميكند.
و در عين حال آراء فلسفى او درباره ى معصومين عليهم السلام از حدود احاديث و اخبار آنان تجاوز نمى كند يعنى آنچه را كه حق مدح و ستايش ‍ است بجا مى آورد. مشعشع ترين آثار فلسفى او ((تحفه الحكيم )) است كه منظوم است و بايد اين اثر بديع را آيتى از آيات هنر شمرد.

6 - معلومات ادبيش :
شيخ - رضوان الله عليه - در ادبيات عرب استاد بود زيرا عمر گرانمايه اش ‍ در كاظمين و نجف گذشت . از آثار منظوم او در عربى كه بصورت قصيده انشاء شده بود و مسلما از بدايع آثار ادبى عرب بود اكنون چيزى در دست نيست ولى ديوان فارسى او كه مشحون از مدايخ اهل بيت عليهم السلام و غزل هاى عرفا نيست امروز شعرا و ادباى ايران را در برابر خود مبهوت ميدارد. (1)

7 - شمايلش :
اندكى كوتاه قامت ولى چهارشانه بود در اواخر عمرش لاغر شده بود. رنگ بشره او هم به زردى گرائيده بود.
خلاف ديگران او هميشه عمامه ى كوچك بر سر مى بست . محاسنش پر پشت و چشمانش تيز بين بد. اما بيشتر سر به پائين داشت و زمين را مينگريست . و حتى به طرف خطاب خود هم بيش از يك نگاه گذران نگاه ديگرى نمى انداخت يعنى چشمانش به كسى خيره نميشد.

بر سيمايش هميشه ابهامى ديده ميشد كه گمان ميرفت اين قيافه هميشه غمناك است هميشه در فكر مستدام خود غرق بود و معهذا سريع الذهن و حاضر جواب بود. سخنانش غالبا چاشنى لطيفه و مزاح داشت تا آنجا كه در هنگام تقرير مطالب علمى هم از اين بذله هاي شيرين خود دارى نمى كرد. محفلى گرم و مالوف و معاشرتى دور از تكلف و گفتارى سرورانگيز داشت و در عين حال حشمت زهد و وقار علم همچون هاله اى شكوهمند وجود عزيزش را احاطه كرده بود و با همه حسن معاشرت و لطف مشرب اين حريم همواره ميان او و مردم بر قرار بود.
در آن مقام شامخ براى همه حتى براى كودكان هم فروتنى و تواضع داشت . بسيار آهسته صحبت مى كرد و اين آهسته گوئى بارها شاگردانش را به فرياد در آورده بود ولى هيچوقت اين عادت را ترك نمى گفت .

شاگردانش تا بودند از اين آواى آرام او گله داشتند و خودش هم تابود از اين آواى آرام دست نمى كشيد.
از اجتهاد او در عبادت هرچه گفته شود كم است زيرا او سالكى و اصل ، و عارفى فانى بود او از همه بريده و به دوست پيوسته بود.

8 - تاليفاش :
قلم تصنيف و تاليف روانى داشت و تا آنجا براى تقرير و تحرير مسائل آماده بود كه حاجتى به تسويد و تبيض نداشت . همان نسخه اول كه از زير دستش ‍ در مى آمد آماده چاپ بود. حتى بيك بازديد هم نيازمند نبود.
و اكنون آنچه از قلم گرانمايه اش بيادگار مانده است .

1 - حاشيه بر كفايه الاصول كه جز اولش در ايران به طبع رسيده و جز دومش هم چاپ شده
2 - حاشيه بر مكاسب
3 - حاشيه بر رساله ى ((قطع )) شيخ انصارى قدس الله سره
4 - رساله ى بزرگ در اجاره
5 - رساله اى در اجتهاد و تقليد
6 - رساله اى در نماز مسافر
7 - رساله اى در طهارت
8 - رساله اى در نماز جمعه
9 - رساله اى در تحقيق حق و حكم ((در كتاب بيع مكاسب بصورت حاشيه نوشته شده ))
10 - رساله اى در اجرت گرفتن بر اعمال واجبه
11 - دو رساله در دمشق
12 - دو رساله در دمشق
13 - رساله اى در قواعد تجاوز و فراغ و اصالت صحت و اصالت يد
14 - رساله اى در صحيح واعم
15 - رساله اى در موضوع علم
16 - رساله اى در معاد
17 - منظومه ى تحفه الحكيم در فلسفه
18 - منظومه اى در 24 رجز در مدح رسول الله و مراثى ائمه صلى الله اعليهم
19 - منظومه اى در روزه
20 - منظومه اى در اعتكاف
21 - ديوان شعر فارسى و غزلهاى عرفانى
22 - ديوان شعر در مدايح و مراثى اهل بيت عليهم السلام
23 - رساله ى عمليه در فقه به فارسى و عربى
24 - رساله اى در مشرك
25 - رساله اى در حروف

9 - نفوذ اجتماعيش :
علاقه ى عاشقانه اى كه شاگردانش بوى داشتند آنقدر شديد بود كه جالب توجه بود شاگردانش وى را تا حدود تقديس احترام ميكردند و بايد دانست كه اين محبت مقدس بى جهت نبود. شاگردان او او را بدردليل شايسته ى اينهمه احترام و عشق ميشمردند.

1 - مقام شامخ او در علوم و فكر بلند او در پرواز و ذوق دقيق او در اصلاحات محافل روحانى و مناعت و ابا و عزت نفس او حقا مستحق تمجيد و تقديس بود
2 - مهربانى پدارنه ى او كه در حقيقت او را براى شاگردانش نمونه اى از يك پدر رئوف و يك استاد عطوف نشان ميداد.
لطف بى ريا و صميمانه اى كه نسبت به بزرگ و گوچك بكار ميبرد و يرا محبوب بزرگ و كوچك ساخته بود من اميدوار بودم كه در شرح شخصيت ابو بتوانم بيانى كافى تر و گفتارى دلنشين بكار ببرم ولى كمى فرصت و ضيق وقت مجالى بيش از آنچه گفته شد بمن نداد.
از تو پوزش مى خواهم اى استاد بزرگ كه نتوانسته ام حق مقام ترا بقدر وسع خويش نيز ادا كنم . تا آنجا كه بياد دارم تو هميشه بر خطاهاى ما پرده ى اغماض مى كشيد بنابر اين ميتوانم از تو همچنان اغماض و عفو بخواهم و از درگاه پروردگار متعال مسئلت ميدارم از روحانيت تو بمن الهام بخشد كه بار ديگر در فرصت وسيع ترى بتوانم تقصير خودم را در اين مقدمه جبران كنم و آنچه شايسته ى مقام مقدس تست بنگارم .
ماه رجب 1363 محمد رضا مظفر


شيخنا الإمام، نابغة الدهر، وفيلسوف الزمن، وفقيه الأمة، حجة الإسلام، آية الله الشيخ محمد حسين الأصفهاني النجفي رحمة الله واسعة وقدس نفسه الزكية. لا عتب على اليراع إن وقف عن الإفاضة في تحديد هذه الشخصية الفذة المستعصية على البيان، فهي في أرجائها الاسترسال عما يعييها، سارية مع العقل والمنطق. إن التعريف الفني لا يفي ببيان ما هو أجلى منه، وإن حقيقة ملكوتية لا يتسنى لبحاثة عالم الناسوت تحليلها، فقصارى ما يمكن من الإشادة بهذه النفسية الكريمة التي أكسبها وضوحها غموضا، أن صاحبها هو ذلك الإنسان الكامل الذي خضعت له العقول والنفوس، أو الجوهر الفرد الذي ليس بمستطاع لشكل الدهر أن ينتج له نظيرا. إن من المستصعب أن يخوض الباحث في هذا التيار المتدفق فيلتطم به أو اذي ذلك الدأماء. هب أنه تقحم لجة من هاتيك اللجج، فمن ذا الذي يستن به في الطريق المهيع إلى أن أيا منها يستحق التخصيص أو التقديم، فإن شيخنا المترجم فذ في كل نواحيه، ونسبة الفضائل إليه كأسنان المشط لا نفاضل بينها لأنه واقع في نقطة المركز من الدائرة، فالخطوط إليه متساوية فتدخله في أي من العلوم من حكمة وكلام وفقه وأصول وتفسير وحديث وشعر وأدب وتأريخ ومعارف وأخلاق وعرفان، وفي أي من الملكات الفاضلة، والنفسيات الكريمة، والمآثر الجمة، والفواضل الموصوفة، من دؤوب على العبادة، وتهالك في الزهد، وقيام بالليل، وسجدات طويلة ورياضة وتهذيب ومحاسبة، فتدخله في أي منها شرع سواء على الضد مما هو المطرد بين المشاركين في العلوم والمناقب غالبا من تقاعس درجاتهم في كل منها عمن هو متخصص به (ما جعل الله لرجل من

ص 8

قلبين في جوفه) (1)، غير أن في فجوات الدهر معاجز، وللمولى سبحانه بين الفترات مواهب يخص به أفذاذا حقت لهم العبقرية والنبوغ ومن أولئك (شيخنا المترجم) فهو حين تراه فيلسوفا يعرفك حقائق الأشياء على ما هي عليه بقدر الطاقة البشرية تبصر به متكلما يفيض البرهنة كالسيل الآتي فيدع معاقد الشبه كالريشة في مهب الريح، وبينما هو فقيه متبحر يرد الفرع إلى الأصل فلا يدع في قرار عبابه الخضم ثمينة إلا استخرجها فإذا هو في أصوله محقق نسائله يأتي بما تركته له الأوائل، وقصرت عن مثله الأواخر، فتعرف منه نظريا يميز من أجزاء العلوم الذرة من الذرة، ويفرق بين الشعرة والشعرة. وعلى حين أنه كأحد الحفاظ في دراسة الحديث وروايته ودرايته يألفه الباحث النقيد الفذ في تطبيقها على النواميس المطردة والحكم الفاصل في القبول والرد، وربما عطف على آي من الكتاب الحكيم نظرة عميقة فتحسب أنه ينظر إلى الغيب من وراء ستر رقيق. ومتى تنازل إلى نضد الشعر أو سرد القريض فلا يعلم الشاهد أهو وحي يوحى أو سحر يؤثر، نعم إن من الشعر لحكمة، وإن من البيان لسحرا . وإليك شواهد صدق لما سردنا من الدعاوى آثرنا إيقافك عليها لئلا يذهب بك الحسبان إلى أنها فتوى مجردة، وهي ما أبرزه مزبره القويم من منتوجات فكرته النابعة. مصنفاته:

(هامش)
(1) سورة الأحزاب: 4. (*)

ص 9

(1) كتاب في أصول الفقه على أحدث طرز، وأحسن أسلوب، حاول فيه تهذيب هذا العلم واختصاره اختصارا فنيا ضمنه دقائقه، غير أن من المأسوف عليه قد حالت المنية دون إكماله. (2) حاشيته على كفاية الأصول للمحقق الخراساني رحمه الله سماها نهاية الدراية. (3) رسالة في الصحيح والأعم. (4) و(5) رسالتان في المشتق. (6) رسالة في الطلب والإرادة. (7) رسالة في علائم الحقيقة والمجاز. (8) رسالة في الشرط المتأخر. (9) رسالة في الحقيقة الشرعية. (10) رسالة في تقسيم الواضع إلى شخصي ونوعي. (11) رسالة في أن الألفاظ موضوعة للمعاني بما هي هي، أو من حيث كونها مراده. (12) تعليقة على رسالة القطع لشيخ الطائفة الإمام الأنصاري رحمه الله. (13) رسالة في اشتراك الألفاظ. (14) رسالة في موضوع العلم. (15) رسالة في أقسام الوضع والبحث عن المعنى الحرفي. (16) رسالة في أن إطلاق الأمر هل يقتضي التعبدية، أو التوصلية، أو لا. (17) رسالة في إطلاق اللفظ وإرادة نوعه وصنفه وشخصه. (18) رسالة في تحقيق الحق وما يتعلق به. وقد طبعت ملحقة بأول المجلد

ص 10

الأول من حاشية المكاسب الآتي ذكرها. (19) حاشيته على كتاب المكاسب لشيخ الطائفة الإمام الأنصاري رحمه الله، كبيرة ضخمة، ومن أمعن فيها علم أنها أولى الحواشي وإن تأخر ظرفها. (20) رسالة في أخذ الأجرة على الواجبات. (21) رسالة في أربع قواعد فقهية، وقاعدة التجاوز، وقاعدة الفراغ، وأصالة الصحة، وقاعدة اليد. (22) رسالة في الإجارة، مبسوطة. (23) رسالة في صلاة المسافر. (24) رسالة في الطهارة. (25) منظومة في الاعتكاف. (26) منظومة في الصوم. (27) رسالة في صلاة الجماعة. (28) الوسيلة في أهم أبواب الفقه، طبعت ببغداد. (29) تحفة الحكيم، منظومة في الفلسفة العالية نسيج وحدها في تضمنها أصول الفن، وفي جودة السرد، وحسن السبك، وقوة النظم. (30) رسالة في المعاد. (31) رسالة في الاجتهاد والتقليد والعدالة. (32) ديوان شعره الفارسي في مدائح ومراثي آل بيت الوحي صلوات الله عليهم، وكل شعره مشحون بالفلسفة والعرفان الناضج، ويلحقه ديوان غزلياته العرفانية الحكيمة. (33) مجموع أراجيزه في كل من المعصومين الأربعة عشر صلوات الله عليهم، وفي بعض رجالات بيت الوحي عليهم السلام وهي هذه التي يزفها الطبع للقراء الكرام

ص 11

وهناك شيء كثير من نظم ونثر وفوائد لم يجمعها دفتا ديوان. أحسب أن رغباتك الطامحة إلى تعرف الحقائق الراهنة تحدوك إلى الوقوف على مبدء هذه المآثر، وأنه كيف تأتى للفقيد الحصول على تلك المثابة ومن المستصعب أو غير المستطاع للأكثر مثلها، نعم. ليس على الله بمستنكر * أن يجمع العالم في واحد إن الحكمة نور يقذفه الله في قلب من يشاء والتوفيقات منح تختص بها المواد اللائقة، وعلى ذلك لا تهمل طلبتك من عالم الأسباب التي توفرت لشيخنا الأستاذ موجبات النبوغ بأسرها، ومنها أن المقتضي لذلك قورن بعدم المانع فتمت العلة، ومعلولها ما تشاهده من التفرد في مستوى الفضيلة. أساتذته: أتيح لشيخنا المترجم أساتذة من عباقرة الدنيا هم الأوضاح والغرر على جبهة الفضيلة والتنقيب، فاستدر منهم أخلاق العلم، واستنزف ثراءه، فحصل على منة تستخف هضب الرواسي، وتسم قنة تهزأ بشم الجبال فانهال عليه سيله الآتي، وطاوعته أمواجه المتلاطمة، ألا وهم: (1) المحقق الأكبر، سيد نوابغ العالم، السيد محمد الأصفهاني الفشاركي صاحب الأنظار العالية، والأفكار العميقة، والثروة العلمية الطائلة، والتآليف القيمة الجمة. (2) العلامة النيقد، العلم المفرد، المولى محمد كاظم الخراساني الغروي صاحب الكفاية وغيرها، والمحقق الفذ في مستوى العلوم، وانتماء شيخنا المترجم إلى أستاذه هذا أكثر وأشهر لأنه طالت مدته فدأب على التلمذة عليه

ص 12

ثلاثة عشر عاما فقها وأصولا حتى قضى نحبه فاستقل شيخنا بالتدريس. (3) الفقيه البارع الضليع الآقا رضا الهمداني النجفي صاحب مصباح الفقيه وغيره، المعروف ببعد النظر، وإصابة الفكر، وأصالة الرأي، والتقدم في الفقاهة، فإن شيخنا المترجم قد أدرك برهة لا يستهان بها من أيامه وحضر مجلس درسه. (4) أستاذ فلاسفة عصره الحكيم المتأله الحاج ميرزا محمد باقر الاصطهباناتي، فإن شيخنا المترجم أخذ منه الفن الأعلى: الفلسفة. كل هؤلاء الأساتذة في الرعيل الأول من محققي تلمذة الطائفة الإمام المجدد الشيرازي، نزيل سامراء، المتوفى سنة 1312. التقت هذه المبادئ الفياضة بمحل قابل من تابعيه في التفكير، ونضوج في الرأي، وصفاء في الذهن كالمرآة الصافية ينعكس فيها ما يقابله من حقائق ودقائق فلا يكاد أن يزول، كل ذلك منبعث عن دفاع خارق للعادة، وكان من سلامة طبعه، وحدة فكره وذكائه يتوصل إلى عالم يدرسه من العلوم فيحل عويصاته كفتى فيه، ولم تكن الاستفادة منه مقصورة على مجلس درسه لكنه كان: هو البحر من أي النواحي أتيته * فنائله الأفضال والعلم ساحله فكان يسمعنا حتى في غير وقت الدراسة ما لمن تقرط به أذن الدهر من علم وحكمة وفلسفة وأخلاق وأدب وتأريخ ونظم ونثر وفكاهة حتى خسرناه وخسره العلم والدين في الليلة الخامسة من شهر ذي الحجة الحرام سنة 1361 عن عمر يناهز الستة والستين عاما، وكانت ولادته في ثاني محرم الحرام سنة 1296 رحمه الله رحمة واسعة وقدس نفسه الزكية. محمد علي الغروي الاردوبادي


گفتار مصحح
اين ديوان گرانبها كه اكنون كه اكنون در اختيار علاقمندان قرار ميگيرد بدون مبالغه يكى از شاهكارهاى ادبى محسوب ميشود و هر قسمتى از آن ((مدائح و مراثى ، غزليات )) داراي پايه اى ارجمند است و در خصوص ‍ مدائح آن مضامين كم نظيرى بكار رفته است كه انسانرا در عاليم غير از آنچه در اطراف خود مى بيند سير ميدهد، و اين معنى از ديده صاحب نظران پوشيده نيست . مصحح خود را كم مايه تر از آن ميداند كه اين كتاب را مورد تمجيد قرار دهد و منظور از تمهيد اين ((گفتار)) تذكر چند نكته است :
1 - نسخه اصلى قسمت دوم در دسترس نبود و در استنساخ هم دقت كافى نشده بود لذا در تصحيح اشكالاتى پيش آمد كه بعضى از آنها در پاورقى ياد آورى شد. اما قسمت اول كتاب بخط شيواى شاعر فقيد كه بعدا مراجعه و تصحيح شده بود مورد استفاده قرار گرفت
2 - نظر بحفظ اصل در عناوين قصائد هيچگونه تغييرى داده نشد و حتى در فهرست هم صورت آنها محفوظ مانده است .
3 - با اينكه مدائح و مراثى در نسخه اصل بدون ترتيب ضبط شده بود براي تسهيل بترتيبى كه ملاحظه ميشود منظم گشت .
هفتم شهر ذى القعده 1378
بيست و پنجم ارديبهشت 1338
سيد كاظم موسوى

كلمة الناشر:
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد الله رب العالمين والصلاة والسلام على محمد وآله سادات الخلق أجمعين. وبعد: فقد قال الرسول الكريم صلى الله عليه وآله وسلم - على ما روي -: إن من البيان لسحرا، وإن من الشعر لحكمة ، ولو لم يكن في الشعر إلا ما نظمه الحكماء والعلماء لكفاه فخرا، وإن من أفخر الشعر ما جادت به قريحة شيخنا العلامة المحقق الكبير آية الله الشيخ محمد حسين الأصفهاني قدس سره وأجود ما بثه من شعر هو ما ملأه من شعوره الفياض بولائه أهل البيت وحبه العميق لهم عليهم الصلاة والسلام، ويتبعه منظومته الرائعة في الحكمة الإلهية. وهذه المجموعة الأنوار القدسية تحتوي على ما نظمه فقيهنا وحكيمنا الشاعر في مدائح أهل البيت عليهم السلام وسرد تاريخهم الحافل بأفضل ما سجل في تاريخ البشرية من مكارم ومآثر. وقد طبعت هذه المجموعة ونشرت إلا أن تلك الطبعة مليئة بالأخطاء مما لا يليق بهذا الأدب الرائق والحكمة المتعالية، فقام أخوانا الباحث الخبير الشيخ علي النهاوندي بتصحيحه وإخراجه بالنحو الذي يليق به. ونحن إذ نتقدم له بجزيل الشكر لما بذله من جهود بهذا الصدد نحمد الله تعالى حيث وفقنا للقيام بطبع هذا الأثر القيم آملين أن يتقبله الله تعالى منا ومنه ومن ناظمه الحبر العلامة قدس الله سره وأسكنه جنانه.

ص 4

كلمة المصحح:
بسم الله الرحمن الرحيم
أقدم للقراء الكرام أثرا ثمينا من آثار العلامة الشيخ محمد حسين الأصفهاني قدس الله نفسه الزكية. هذا الأثر الثمين قد طبع في النجف الأشرف وبيروت وإيران ولكن مع أغلاط كثيرة حتى السقط والتغيير لبعض الألفاظ أو الأبيات في موارد، وقد من الله تبارك وتعالى علي بأن خطر ببالي أن أصححه وأعلق عليه، مع العلم بأنه لم يكن أمرا سهلا، وفي هذا المجال رأيت بعيني التوفيق الرباني حيث لقيت الأستاذ السيد عبد العزيز الطباطبائي دام ظله، ووجدت عنده النسخة المخطوطة من هذا الأثر بقلمه الشريف، وفي ظل إرشاداته وحسن أخلاقه عزمت على قصدي وقويت في عملي جزاه الله. وأوكد أن غرضي في هذا التحقيق ليس الشرح، بل إراءة نسخة صحيحة من هذا الأثر بقدر الوسع. ومن ميزات طبعتنا هذه: الأول: مقابلتها مع النسخة المخطوطة، وأنها قوبلت وصححت على نسخة الأصل بخط شيخنا الحجة ناظم الأنوار القدسية قدس الله سره فقد حدثنا ابنه العلامة الشيخ محمد الغروي أن والده نظم هذه الأراجيز باقتراح من الحجة المجاهد العلامة الأميني صاحب الغدير قدس سره، فلما أتم الشيخ نظمها اهدى له نسخة الأصل بخطه، فلما عزمنا على تحقيقه وطبعه راجعنا نجله العلامة الشيخ رضا الأميني فقال: إن والده وهب له هذه الدرة الثمينة في حياته وتفضل مشكورا بإرسال مصورة عنها مع قصيدة غديرية له أيضا رحمه الله لم تنشر من قبل فشكرا له على ما تفضل به وجزاه الله خيرا. الثاني: إعرابها والضبط الصحيح للمفردات في أبياتها بقدر الوسع. الثالث: شرح اللغات، وشرح كثير من الاصطلاحات العرفانية والفلسفية، وذكر مآخذ الروايات والوقائع التاريخية التي استشهد بها في ضمن الأشعار. الرابع: تعيين الأراجيز والأبيات والتعاليق بالأعداد بصورة مسلسلة. واتبعت في عناوين الأراجيز كما في طبعة النجف الأشرف إلا في موارد قليلة، ونقلت ترجمة الناظم بقلم تلميذه الجليل محمد علي الغروي الاردوبادي قدس سرهما لأنه أعرف وأدق. وفي الختام أشكر الأستاذ السيد عبد العزيز الطباطبائي، والعلامة الشيخ رضا الأميني، والأستاذ الشيخ محمود الفتوحي دام ظلهما، وأرجو من الله تعالى الخير لهما بحق محمد وآله الطيبين الطاهرين.
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

در ولادت سيد الشهدا سلام الله عليه

پستتوسط pejuhesh232 » پنج شنبه اکتبر 13, 2016 10:14 am

در ولادت سيد الشهدا سلام الله عليه

بيا به بزم حسينى و بشنو از عشاق
بگوش هوش نواى حجاز و شور عراق
بكن مشاهده شاهدان شهد سخن
بنوش مى ز كف ساقيان سيمين ساق
بياد مولد سبط دوم امام سوم
فتاده غلغله از شش جهت ز سبع طباق
فلك ز ثابت و سيار از براى نثار
نهد لئالى منثوره را على الاطباق
بر اوج چرخ مناطق به تهنيت ناطق
بود معاينه جوزا غلام بسته نطاق
سرود زهره به تبريك حضرت زهرا
چنان بنغمه ، كه شد هشترى ز طاقت طاق
خطيب عالم ابداع داد داد سماع
كه لايزال برقص است اين بلند رواق
عطارد از پى انشاء تهنيت ، رمزى
نگاشت بر صفحات صحائف آفاق
ز ذوق باده وحدت بشكر اين نعمت
تمام عالميان را چه شكر است مذاق
نمود طالع اسعد بطلعت ميمون
چه نور لم يزل از مشرق ازل اشراق
زدند كوس بشارت ز ملك تاملكوت
بيمن حضرت شاهنشه على الاطلاق
سليل عقل نخستين دليل اهل يقين
دوم خليفه جد و پدر باستحقاق
ز وحدت احديت وجود او مشتق
جمال مبده كل را بمنتهى مشتاق
لطيفه دل والاى معرفت زايش
صحيفه كرم است و مكارم اخلاق
رموز نسخه وحدت ز ذات او مفهوم
نكات مصحف آيات را بود مصداق
جمال شاهد بزم دنى و لو ادنى
فروغ شمع حقيقت مقام استغراق
بهمت نبوى شاهباز گاه عروج
بصولت علوى يكه تاز گاه سباق
قضا ز منشى ديوان او گرفته قلم
قدر ز طفل دبستان او برد اوراق
مدار ملك حقيقت مدير فلك فلك
محيط عشق و محبت مشوق الا شواق
مليك مملكت بردبارى و تسليم
ولى عهد و وفا در قلمرو ميثاق
بچهره فالق صبح هدايت ازلى
به تيغ تيز روش ضلال را فلاق
ز تيغ سر فكش كل باطل زاهق
حق از بيان حقايق نشان او احقاق
ز فيض رحمت اوزنده قابض الارواح
بخوان نعمت او بنده قاسم الارزاق
ملايك از سر حيرت شواخص الابصار
ملوك بر در دولت نواكس الاعناق
نيافت بر در او رفرف خيال مجال
براق عقل چه ديوانه در عقال و وثاق
شها بطور تو خر الكليم مغشيا
بيك تجلى ، و از يك عنايت تو افاق
تجلى تو در آئينه وجود نمود
هزار نقش مخالف بچشم اهل وفاق
گل حديقه معنى نه وصف صورت تست
نه نعت غره غرا است قره الاحداق
ظهور غيب مصون سر مطلق مكنون
بود ز وصف برون و البيان ليس يطاق
مرا چه نيست به نيل معانى تورهى
سخن درست نباشد بدين طريق و سياق
همين بس است كه خون ترا خداست بها
از آنكه بهر عروس شهادت است صداق
جمال يار تو را بود كعبه مقصود
معناى عشق تو ميدان جنگ اهل شقاق
مقام مقدس تو وخيل بندگان رهت
بطون او ديه بود و ظهور خيل عتاق
ز اهلبيت تو بود الوداع بانگ سماع
شب وصال تو با دوست ، بود روز فراق
بر اوج نيزه عروج تو از حضيض زمين
سر تو سر پيمبر، سنان نيزه براق
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

در وارد شدن به كربلا

پستتوسط pejuhesh232 » پنج شنبه اکتبر 13, 2016 10:16 am

در وارد شدن به كربلا

موكب شاه فلك فر در زمين نينوا
چون فرود آمد تجلى الله فى وادى طوى
تا كه خرگاه امامت شد در آنجا استوار
آسمان زد كوس الرحمن على العرش استوى
گر چه شد ملك عراق از مقدمش رشك حجاز
ليك ز آهنگ حسينى شد پر از شور و نوا
كايدريغا اين سليمان را بساط سلطنت
ميرود بر باد و كام اهرمن گردد روا
كعبه اسلام را اينجا شود اركان خراب
قبله توحيد را از هم فرو ريزد قوا
رايت گردون دون در اين زمين گردد نگون
چون بيفتد از كف ماه بنى هاشم لوا
باز خواهد شد نمايان صورت شق القمر
باز خواهد شد هويدا معنى نجم هوى
سروها در اين چمن از بيخ و بن گردد قلم
شاخهاى گل در اين گلزار، بى برگ و نوا
خاك اين وادى بياميزد بسى با خون پاك
تا كه گردد خاك پاكش دردمندان را دوا
در كنار آب ، مهمان جان سپارد تشنه لب
آنچنان كز دود آهش تيره گون گردد هوا
خون روان گردد چه نيل از چشمه چشم فرات
از فغان كودكان تشنه كام نينوا
كاروان غم رود منزل بمنزل تا شام
صبح روى شاه روى نى دليل و پيشوا
بر سر نى سرپرست بانوان خود بود
ماه روى شاه چون خورشيد خط استوا
زير زنجير ستم سر حلقه اهل كرم
دستگير خصم گردد و دست گيرما سوا
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

در شب عاشوراء

پستتوسط pejuhesh232 » پنج شنبه اکتبر 13, 2016 10:20 am

در شب عاشوراء

امشب شب وصالست روز فرداست
در پرده حجازى شور عراق فرداست
امشب قران سعد است در اختران اخر گاه
يا آنكه ليله ابدر روز محاق فرداست
امشب ز لاله رويان فرخنده لاله زاريست
رخسارهاى چونشمع در احتراق فرداست
امشب نواى تسبيح از شش جهت بلند است
فرياد وا حسينا تا نه رواق فرداست
امشب بنور توحيد خر گاه شاه روشن
در خيمه آتش كفر دود نفاق فرداست
امشب زروى اكبر قرص قمر هويداست
آسيب انشقاق از تيغ شقاق فرداست
امشب شگفته اصغر چون گل بروى مادر
پيكان و آن گلوار بوس و عناق فرداست
امشب خوشست و خرم شمشاد قد قاسم
رفتن بحجله گور با طمراق فرداست
امشب نهاده بيمار سر روى بالش ناز
گردن بحلقه غل پا در وثاق فرداست
امشب بروى ساقى آزادگان گشاده
بندگران دشمن بر دست و ساق فرداست
امشب نشسته مولا بر رفرف عبادت
پيمودن ره عشق روى براق فرداست
امشب شب عروجست تا بزم قاب و قوسين
هنگام رزم و پيكار يوم السباق فرداست
امشب شه شهيدان آماده رحيل است
ديدار روى جانان يوم التلاق فرداست
امشب بگو ببانو يكساعتى بيارام
هنگامه بلا خيز مالا يطاق فرداست
امشب قرين يارى از چيست بيقرارى
دل گر شود ز طاقت يكباره طاق فرداست
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

در مدح و سوگ مسلم بن عقيل سلام الله عليه

پستتوسط pejuhesh232 » پنج شنبه اکتبر 13, 2016 10:24 am

در مدح و سوگ مسلم بن عقيل سلام الله عليه

اى قبله عقول و امام بنى عقيل
صلوات بر تو باد بالا شراق و الاصيل
اى بدر مكه ، نور حرم ، ماه بى نظير
وى مالك رقاب امم ، شاه بى بديل
اى در گه تو كعبه آمال هر فريق
وى خر گه تو قبله آمال هر قبيل
اى در مناى عشق وفا اولين ذبيح
وى در مقام صبر و صفا دومين خليل
اى طره ترا شده و الليل رهنما
وى روى نازنين ترا والضحى دليل
اى سرو معتدل كه بميزان عدل نيست
در اعتدال شاخه سرو ترا عديل
يك نفخه اى زبومى تو هر هشت باغ خلد
يك رشحه اى ز كوثر لعل تو سلسبيل
در گوهر فلك نبود قدرت كمال
چشم فلك نديده جمالى چنين جميل
اى تشنگان باديه را خضر رهنما
در وادى ضلال توئى هادى سبيل
اى يكه تاز رزم و سرافراز بزم عزم
كز جان و دل معارف حق را شدى كفيل
شاه خواص را بلياقت سفير خاص
افزود بر جلال تو اين رتبه جليل
اى در كمند طائفه بيوفا اسير
وى در ميان فرقه دور از خدا ذليل
بستند با تو عهد و شكستند كوفيان
آوخ ز بيوفائى آن مردم رذيل
بيخانمان بكوفه فتادى غريب وار
اى منزل رفيع تو ماواى هر نزيل
شداد عاد و نسل خطا زاده زياد
داد ستم بداد بر آن عنصر اصيل
كى عاقر ثمود جفائى چنين نمود
از ياد رفت واقعه ناقه و فصيل
هرگز نديده هيچ مسلمان ز كافرى
ظلمى كه ديد مسلم از آن كافر محيل
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

در مدح و سوگ قاسم بن الحسن عليهماالسلام

پستتوسط pejuhesh232 » پنج شنبه اکتبر 13, 2016 10:30 am

در مدح و سوگ قاسم بن الحسن عليهماالسلام

به نكهت هوا رشك مشك ختن شد
به نزهت زمين روضه نسترن شد
گلستان بود سبز ز استبرق گل
چمن سبز از سندش ياسمن شد
پر از لاله شد، باغ ، وداغ جوانان
بياد من آورد و بيت الحزن شد
گل ارغوان گر بدامادى آمد
وليكن شقايق عروس چمن شد
زهر سبزه زارى لب جويبارى
بخاطر خط قاسم بن الحسن شد
بود نقل هر محفلى نقل رويش
حديث قدش شمع هر انجمن شد
لبش بود سرچشمه آب حيوان
سزد خضر اگر بنده آن دهن شد
بلى قوت جان بود ياقوت لعلش
عقيق يمن درج در عدن شد
اگر يوسف از چه در آمد وليكن
گرفتار آن غبغب و آن زقن شد
بصورت پيمبر بصولت چه حيدر
فداى حسينى بوجه حسن شد
به هيبت سبق برد از شير گردون
كمين چاكرش خاور تيغزن شد
چه بر رخش همت رخش جلوه كردى
تمتن فروتر ز زال كه : شد
چنان صف اعدا دريدى كه گفتى
بميدان كين حيدر صف شكن شد
فغان كان صنوبر بر سرو بالا
به بيخ و بنش تيشه ريشه كن شد
دريغا كه آنشاخ گل پيرهن را
بجاى قباى عروسى كفن شد
مهين خواستگار نگار ازل را
نگارى سراپا ز خون بدن شد
نثار سر او خدنگ مخالف
سنان در بر او حمايل فكن شد
روان شد ز ديوار قسمت بلائى
كه شهزاده آزاد از قيد تن شد

در سوگ قاسم بن الحسن عليهماالسلام

در عدن زنگار بدن عقيق يمن شد
چه غرق خون تن شهزاده قاسم بن حسن شد
دريد جامه طاقت در اين عزا گل سورى
دمى كه خلعت داماديش بدل كفن شد
بياد خط لبش سبزه جوى اشك روانكرد
ز نور شمع قدش لاله داغدار چمن شد
ز نا مرادى و نا كاميش بدور جوانى
چه داغها بدل چرخ پير و دهر كهن شد
چه رو نهاد بميدان فلك سرود بافغان
كه طوطى شكر افشان اسير زاغ و زغن شد
خدنك و سنك زهر سونثار آن سرو گيسو
سنان خصم جفا جو عروس حجله تن شد
ز برق آه ملك نه فلك چو رعد خروشان
چه ابر تيغ بر آن شاهزاده سايه فكن شد
چو حلقه زد نرمين خون از آنكلاله مشكين
زمين ماريه رنگين و رشك مشك ختن شد
بخون يوسف گل پنجه زد چه گرگ مخالف
روان سرور روحانيان روان ز بدن شد
ز سوز شمع كرامت به پيشگاه امامت
درون سينه دل مفتقر چوخون به لگن شد
در سوگ قاسم بن الحسن عليهماالسلام
شد قاسم داماد در حجله گور
بر وى مباركباد اين عشرت و سور
در حلقه دشمن با ساز غم رفت
چشم فلك روشن زين سور پر شور
در عرصه ميدان چون غنچه خندان
وز عشوه جانان سرمست و مخمور
ماهى درخشان شد از رخش همت
نورى نمايان شد از قله طور
آنقد و آن بالا شمع دل افروز
وان غره والا نور على نور
برتن كفن پوشيد در رزم كوشيد
تا شربتى نوشيد از عين كافور
آنچهره گلگلون يا ماه گردون
آغشته شد دو خون سر مستور
ياقوت خونش كرد چون شاخ مرجان
سم هيونش كرد چون در منثور
از خون سر رنگين شد دست داماد
كف الخضيب است اين يا پنجه حور
چون ماه انور شد در برج عقرب
وز نيش خنجر شد چون جاى زنبور
زد مرع روحش پر از شاخه تن
شه آمدش بر سر با قلب مكسور
در يتيمى ديد آلوده در خون
خون از دلش جوشيد چون بحر مسجور
گفتا كه اى ناكام از زندگانى
وز عشرت ايام محروم و مهجور
گيتى پر از غم شد از شادى تو
سور تو ماتم شد تا نفخه صور
آن قامت رعنا شمع عزا شد
وان صورت معنى آئينه گور
آن نونهال تر خشكيده يكسر
وانشاخ طوبى بر، از برگ و بر عور
از گنج شايانم دردانه اى رفت
يا گوهر جانم شد از صدف دور
رفتى و از تن رفت جان دو گيتى
از چشم روشن رفت يك آسمان نور
داع تو جانا برد از بانوان دل
وز من همانا برد از بازوان زور
نشنيده كس داماد همخوابه خاك
اينقصه اى ناشاد شد از تو مشهور
ايكاش مى افتاد اين سقف مرفوع
بعد از تو ويران باد آن بيت معمور
دست مرا از كار دست قضا بست
سرگشته چون پرگار مجبور و مقهور
يارى زبى يارى جستى عزيزم
افغان ز ناچارى اى نازنين پور
خواندى مرا اى رود سودى نديدى
قسمت ترا اين بود سعى تو مشكور

در سوگ قاسم بن الحسن عليهماالسلام

چون يافت تو خط شاه فرمان جان نثارى
از بانوان خر گاه برخواست آه وزراي
يا دستخط يارى
فرياد بيقرارى
نو باوه نبوت از بوستان هاشم
سر حلقه فتوت در عزم و پايدارى
يا شاهزاده قاسم
در رزم و سرسپارى
ماه رخشن درخشان از رخش همت وراي
لعل لبش در افشان گاه سخن گذارى
جون مهر عالم آراي
چون ابر نوبهارى
سرو قدش خرامان در گلشن امامت
و ز دوش تا بدامان مويش بمشگبارى
در باغ استقامت
چون ناففه تتارى
تيغش بسر فشانى مانند باد صرصر
رمحش بجانستانى همچون قضاى بارى
افكندى از سران سر
در جان خصم كارى
افسوس كان دلارام شد صبح عمر او شام
نا شاد رفت وناكام هنگام كامكارى
از دستبرد ايام
شد سور سوگوارى
شاح صنوبر او از بيخ و بن در افتاد
پر غنچه شد بر او از زخمهاى كارى
نخل شكر بر افتاد
مانند لاله زارى
شد لاله عذارش در عين نوجوانى
سر زد هر كنارى از هر خدنگ خارى
داغ آنچنانكه دانى
زخمى زهر كنارى
تا جعد مشگسارا در خون خضاب كرده
تا بسته دست و پارا از خون سر نگارى
دلها كباب كرده
سيل سرشك جارى
تا آن جوان ناشاد پامال اسبها شد
سرو قدش شد آزاد از هر برى و بارى
از قيد تن رها شد
از هر تعلق آرى
تا نور عقل كلى پا بر سر بدن زد
ز آئينه تجلى بر خواست هر غبارى
بر خاكدان تن زد
هر تيرگى و تارى
آخر بحجله گور بر خاك تيره خفته
گردون نديده در سور آئين خاكسارى
در خاك و خون نهفته
در هيچ روزگارى
دردا كه ماه گردون در چاه غم نگون شد
گرگ اجل بدوران هرگز نديده آرى
آفاق تيره گون شد
زين خوبتر شكارى
ساز غمش چنان زد در حلقه جوانان
كاتش باتش و جان زد هر شور او شرارى
از سوز جان جانان
هر نغمه مرغزارى
دردا كه سوز سازش در بانوان شر رزد
بر گرد سرو نازش هر بانوئى هزارى
شور نشور سر زد
هر ديده جويبارى

در سوگ قاسم بن الحسن عليهماالسلام

مژده كامد از ميدان نامراد و ناشادم
مدتى نشد چندان كرد از غم آزادم
نوجوان دامادم
نوجوان دامادم
مادر جگر خون را روز غم بسر آمد
طالع همايون را رسم شكر بنهادم
قاسم از سفر آمد
نوجوان دامادم
بخت من دگرگون نست ناله جوانان چيست
از چه غرقه خونست قد شاخ شمشادم
آه جان جانان چيست
نوجوان دامادم
حلقه جوانان را قاسمم نگين گشته
نقد گوهر جان را عاقبت ز كف دادم
ياز صدر زين گشته
نوجوان دامادم
بانوان نوائى چندزانكه تازه داماد است
روز سور اين فرزند در غريبى افتادم
نا مراد و ناشاد است
نوجوان دامادم
حجله جوانم را بانوان بيارائيد
من دل و روانم را از پيش فرستادم
يا بخون بيالائيد
نوجوان دامادم
آروزى دامادى ماند در دل زارم
مادرانه فريادى حق رسد بفريادم
بانوان گرفتارم
نوجوان دامادم
نو خطان گل افشانيد بر سر مزار او
شمع آه بنشانيد ياد سرو آزادم
يادى از عذار او
نوجوان دامادم
آنخط دلا را نو خطان بياد آريد
اين جوان زيبا را كاشكى نمى زادم
چون بخاك بسپاريد
نوجوان دامادم
نو خط رشيد من ناگهان ز دستم رفت
مايه اميد من رفت و كند بنيادم
يك جهان ز دستم رفت
نوجوان دامادم
داغ لاله رويش كرده شمع سوزانم
تاب طره مويش داده آه بر بادم
تا ابد فروزانم
نوجوان دامادم
گلشن عذار او بهر چيست افسرده
من كه در كنار او جوى اشك بگشادم
مادرش مگر مرده
نوجوان دامادم
در اشك شورانگيز شد نثار ناكامم
دود آه آتش بيز عود رود نا شادم
قاسم دل آرامم
نوجوان دامادم
بعد از اين چه خواهد رفت بر من پسر كشته
تا ابد نخواهد رفت نا مرادم از يادم
يا كه بخت برگشته
نوجوان دامادم

در سوگ قاسم بن الحسن عليهماالسلام

اى بقربان جانفشانى تو
شام شد صبح زندگانى تو
عزيز مادر
عزيز مادر
يكچمن لاله رفت و كرد داغم
يا گل روى ارغوانى تو
ز غصه و غم
عزيز مادر
يكفلك شد ز آفتاب خاور
يا رخ ماه آسمانى تو
بخون شناور
عزيز مادر
يك جهان صورت از صحيفه حسن
رفت با يك جهان معانى تو
لطيفه حسن
عزيز مادر
يكيمن از عقيق بى صفا شد
يا عقيق لب يمانى تو
چه كهر باشد
عزيز مادر
حجله ات را بخون نگار بستم
واى از اين سور و كامرانى تو
بخون نشستم
عزيز مادر
آرزوهاى من برفت از دل
داد از اين مرگ ناگهانى تو
برفت در گل
عزيز مادر
شاخ شمشاد من شدم زمين گير
چون بياد آورم جوانى تو
ز سوز غم پير
عزيز مادر
حلقه سور شد محيط ماتم
شد غم و غصه شادمانى تو
فضاى عالم
عزيز مادر
غنچه لب ز گفتگوى به بستى
جان بقربان خوش زبانى تو
مرا بخستى
عزيز مادر
نخله طور من ز تشنگى سوخت
سوز آهنگ لن ترانى تو
مرا بيفروخت
عزيز مادر
زير سم سمند كين چنانى
ايدريغا ز بى نشانى تو
كه بى نشانى
عزيز مادر
سايه سرت آرزوى من بود
شد سر نيزه سايبانى تو
سر تو بنمود
عزيز مادر
از غمت قامتم دو تا شد اى رود
دلنوازى و مهربانى تو
كجا شد اى رود
عزيز مادر
من به بند غمت چنان اسيرم
دل نگيرم ز دلستانى تو
كه تا بميرم
عزيز مادر
مو بمو تا ابد اگر بمويم
از هزاران غم نهانى تو
يكى نگويم
عزيز مادر
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

در مدح و سوگ على اكبر سلام الله عليه

پستتوسط pejuhesh232 » پنج شنبه اکتبر 13, 2016 10:36 am

در مدح و سوگ على اكبر سلام الله عليهد

ايطلعت زيباى تو عكس جمال لم يزل
وى غره غراى تو آئينه حسن ازل
اى دره بيضاى تو مصباح راه سالكان
وى لعل گرهر زاى تو مفتاح اهل عقد و حل
ايغيب مكنو نرا حجاب ز انگسيوى پر پيچ و تاب
وى سر مخز ونرا كتاب زانخط خالى از خلل
پيش قد دلجوى تو طوبى گياه جوى تو
اى نخله طور يقين وى دوحه علم و عمل
روح روان عالمى جان نبى خاتمى
طاوس آل هاشمى ناموس حق عز و جل
در صولت و دل حيدرى زانرو على اكبرى
در صف هيجا صفدرى در گاه جنگ اعظم بطل
در خلق و خلق و نطق و قيل ختم نبوت را مثيل
اى مبدء بيمثل و بى مانند را نعم المثل
اى تشنه بحرو صال ، سرچشمه فيض و كمال
سرشار عشق لايزال ، سرمست شوق لم يزل
ذوق رفيع المشربت افكند در تاب و تبت
تو خشك لب ز آب و لبت عين زلال بى زلل
كردى چه با تيغ دوس در عرصه ميدان گذر
بر شد ز دشمن الحذر و ز دوست بانگ العجل
دست قضا شد كارگر در كار فرماى قدر
حتى اذا نشق القمر لما تجلى و اكتمل
عنقاء قاف قرب حق افتاده از هفتم طبق
در لجه خون شفق نجم هوى ، بدر افل
يعقوب كنعان محمن قمرى صفت شد در سخن
كاى يوسف گل پيرهن اى طمعه گرگ اجل
اى لاله باغ اميد از داغ تو سروم خميد
شد ديده حق بين سفيد و الراس شيبا اشتعل
اى شاه اقليم صفا سرباز ميدان وفا
بادا على الدنيا العفا بعد از تواى مير اجل
اى سرو آزاد پدر ايشاخ شمشاد پدر
ناكام و ناشاد پدر اى نونهال بى بدل
گفتم به بينم شاديت عيش شب داماديت
روز مباركباديت ، خاب الرجاء و الامل
زينب شده مفتون تو آغشته اندر خون تو
ليلى ز غم مجنون تو، سر گشته سهل و جبل
شاه دين را بود شور محشر
بر سر نعش شهزاده اكبر
اى شكيب دل آرام جانم
اى روان تن ناتوانم
اى جگر گوشه مهربانم
اى على اكبر نوجوانم
اى بخون غرقه روح روانم
تو هماى حقيقت نشانى
شاهباز بلند آشيانى
از چه در خاك و در خون طپانى
اى على اكبر نوجوانم
اى بخون غرقه روح روانم
چهره ات يك فلك آفتابست
طره ات يك جهان مشك نابست
اى دريغا كه در خون خضا بست
اى على اكبر نوجوانم
اى بخون غرقه روح روانم
اى پر از زخم كين اينچه حالست
اين حقيقت بود يا خيالست
يكتن و اين جراحت محالست
اى على اكبر نوجوانم
اى بخون غرقه روح روانم
حيف از آن طلت ماه رخسار
حيف از آنقامت سرو رفتار
حيف از آن منطق شهد گفتار
اى على اكبر نوجوانم
اى بخون غرقه روح روانم
حيف از آنقد با اعتدالت
حيف از آنشاخ طوبى مثالت
دست كين تيشه زد بر نهالت
اى على اكبر اكبر نوجوانم
اى بخون غرقه روح روانم
حيف از آنمشگسا سنبل تر
حيف از آنجعد و موى معنبر
دل ز داغت چه عودى بمجمر
اى على اكبر نوجوانم
اى بخون غرقه روح روانم
حيف از آنروى و موى نبوت
حيف از آنروز و بازو و قوت
داد از اينقوم دور از مروت
اى على اكبر نوجوانم
اى بخون غرقه روح روانم
لعل خشك تو اى لولوتر
قوت جان بود و ياقوت احمر
گرچه مرجان ما را زد آذر
اى على اكبر نوجوانم
اى بخون غرقه روح روانم
ااى عقيق لبت كهربائى
كى شود غنچه لب گشائى
عندليبانه گوئى نوائى
اى على اكبر نوجوانم
اى بخون غرقه روح روانم
بود اميدم اى نازنينم
بزم داماديت را بچينم
حجله شاديت را ببينم
اى على اكبر نوجوانم
اى بخون غرقه روح روانم
اى دريغا ز ناكامى تو
جان فداى خوش اندامى تو
و انقد و قامت نامى تو
اى على اكبر نوجوانم
اى بخون غرقه روح روانم
حيف از آن لاله ارغوانى
شد خزان در بهار جوانى
خاك غم بر سر زندگانى
اى على اكبر نوجوانم
اى بخون غرقه روح روانم
واى بر حال ليلاى مجنون
گر به بيند ترا غرقه در خون
بادل زار او چون كنم چون
اى على اكبر نوجوانم
اى بخون غرقه روح روانم
روى در دشت و هامون گذارد
ياسر نعش تو جان سپارد
طاقت اين مصيبت ندارد
اى على اكبر نوجوانم
اى بخون غرقه روح روانم
آه اگر عمه مستمندت
بيند اين زخم بيچون و چندت
تا قيامت بود دردمندت
اى على اكبر نوجوانم
اى بخون غرقه روح روانم
خواهرت روز و شب ميگداز
يا بسوز ز غم يا بسازد
كو برادر كه او را نوازد
اى على اكبر نوجوانم
اى بخون غرقه روح روانم

در سوگ على اكبر عليه السلام از زبان مادرش

بود هر گلى را بهار و خزانى
خزان گل من بهار جوانى
بود شاخ گل سبز در هر بهارى
گل من ز خون بدن ارغوانى
نه يكگل ز من رفته ، يكبوستان گل
نه يك نوجوان ، يك جهان نوجوانى
جوانا توانائى من تو بودى
بماندم من و پيرى و ناتوانى
ترا نخل شكر برى پروريدم
نه پنداشتم زهر غم ميچشانى
بگرد تو پروانه و ش ميدويدم
تو چون شمع سرگرم در سرفشانى
تو چون شاخ مرجان ز ياقوت خونى
من از اشك خونين عقيق يمانى
بميقات ديدارت احرام بستم
كه جانى كنم تازه زان يار جانى
سروش غمت گفت در گوش هوشت
كه اى آرزومند من ! لن ترانى
ز سر پنجه دشمن ديو سيرت
نمى يابى از اهرمن هم نشانى
جوانا نهالى نشاندم باميد
كه در سايه او كنم زندگانى
دريغا كه از گردش چرخ گردون
سر او كند بر سرم سايبانى
جوانا بهمت تو عنقاء قافى
برفعت هماى بلند آشيانى
توئى يكه تمثال عقل نخستين
توئى ثانى اثنين سبع المثانى
نزيبد سرت را سر نيزه بودن
مگر جان من شمع اين كاروانى ؟
جوانا فروغ تو از مشرق نى
بود رشك مهر و مه آسمانى
ولى روز مارا سيه كرده چندان
كه مردن به از عشرت جاودانى
فداى سر نازنين تو گردم
كه از نازنينان كند ديدبانى
نظر بستى از عمر و از ما نبستى
كنى سرپرستى ز ما تا توانى
پس از اين من و داغ آن لاله رو
كه يكصور تست و جهانى معانى
پس از اين من و سوز آن شمع قامت
كه در بزم و حدت نبوديش ثانى
هر آن سر كه سوداى آنسر ندارد
بود بر سر دوش بار گرانى
دلى گر نسوزد ز سوز غم تو
نبيند بدنيا رخ شادمانى

و نيز در سوگ او عليه السلام از زبان مادرش

صبا برو تا بكوى جانان
كه تا كنى تر دماغ جانان
ببر بگلزار نوجوانان
سلام اين پير ناتوان را
چه بگذرى بر نهال اكبر
نهال نوباوه پيمبر
بپاى آن شاخه صنوبر
ببوسه اى زنده كن روان را
بگو بآن نوجوان نامى
كه از جوانى نديده كامى
تفقدى كن بيك پيامى
شدم فدا آن لب و دهان را
بمادر دل كباب خسته
ببين كه بندش بدست بسته
چه مرغ بى بال و پر شكسته
كه گفته بدرود آشيان را
چه آرزوها كه بود بر دل
تو رفتى و جمله رفت در گل
ز خرمن عمر من چه حاصل
چه ديدم اين داغ ناگهان را
صنوبرى را كه پروريدم
ز تيشه كين بريده ديدم
ز نيشكر زهر غم چشيدم
ز شاخ گل خارجانستان را
ز بوستان رفت يكچمن گل
كه دل ربود از هزار بلبل
كدام مادر كند تحمل
جدائى يك جهان جوان را
ز يك جهان جان دوديده بستم
چه رفت جان جهان ز دستم
بماتمش تا كه زنده هستم
ز ناله بر هم زنم جهان را
دريغ از آنغره چو ماهش
دريغ از آن طره سياهش
كه كرده آئين حجله گاهش
ز دود غم تيره آسمان را
بحجله خاك و خون نشسته
ز خون سراپا نگار بسته
ز مادر زار دل شكسته
ربوده هم تاب و هم توان را
ز سوز اين غم شبان و روزان
چه لاله داغم چه شمع سوزان
چه نخله طور غم فروزان
كشم چه آه شرر فشان را
بناخن از سينه مى خراشم
چه كوهكن كوه مى تراشم
من و فراق ، زنده باشم ؟
بخود نمى بردم اين گمان را
تو بر سر نى دليل راهى
بلاله روئى چه شمع و ماهى
پناه يكدسته بى پناهى
ببين چه حالست بانوان را
تو سر بلندى و شهسوارى
خبر ز افتادگان ندارى
من از قفاى تو چون غبارى
كه از پى افتاده كاروان را
چه خوش بود روز بينوائى
بسرپرستى ما بيائى
مكن از اين بيشتر جدائى
كه داده بر باد خانمان را
لسان حال ليلاى جگر خون
عقول ماسوى را كرده مجنون
بيا بلبل كه تا با هم بناليم
كه ماهجران كش و شوريد حاليم
ز تو گل رفت وز ما گلعذارى
تو را فرياد و ما را آه و زارى
تو را وصل گل ديگر اميد است
بهار ديگر از بهر تو عيد است
وليكن گلعذارم را بدل نيست
بهار ديگرى ما را امل نيست
فراقى را كه اندر پى وصالست
نه چون هجريست كور اتصالست
گلى از گلشن من رفت بر باد
كه تا محشر نخواهد رفت از ياد
گلى شد از من غمديده در خاك
كه گل در ماتمش زد پيرهن چاك
ز من باد خزان برگ گلى ريخت
كه خاك غم سر هر بلبلى ريخت
مرا بر سينه داغ گلعذار يست
كه گل در پيش او مانند خاريست
كبابم كرده داغ لاله روئى
كه برد از لاله حمراه نكوئى
زمين گيرم براى سرو قدى
كه سروش بنده در بالا بلندى
يگانه گوهرى گم شد ز دستم
كه جوياى ويم تا زنده هستم
بساكس نوجوان رخت از جهان بست
وليكن نو گل من ناگهان بست
نميدانم چه شد آنسرو آزاد
ببادى ناگهان از پا در افتاد
نديد آن يوسف مصر ملاحت
بدوران جوانى روى راحت
اگر گرگ اجل خونين دهن نيست
چرا پس يوسف گل پيرهن نيست
دريغ از قامت شمشادى او
كفن شد خلعت دامادى او
دريغ از سرو بالاى رسايش
دريغ از گيسوان مشگسايش
دريغ از حلقه پر پيچ و تابش
دريغ از كاكل در خون خضابش
هزاران حيف كانشاخ صنوبر
ز نخل زندگانى گشت بى بر
هزاران حيف گانگيسوى مشگين
بخون فرق سر گرديده رنگين
هزاران حيف كانخورشيد خاور
ميان لجه خون شد شناور
فغان كائينه روى پيمبر
بخاك تيره شد الله اكبر
فغان ز انقامت طوبى مثالش
كه دست جور برداز اعتدالش
من اندر وصف او مدهوش هستم
نه ليلايم كه مجنون وى استم
بصورت طلعت الله نور است
بمعنى غيب مكنون را ظهور است
بر وى و موى و سيما و شمائل
پيمبر آيت و حيدر دلائل
بيا اى عندليب گلشن من
ببين تاريك چشم روشن من
بيا اى نو گل گلزار مادر
بكن رحمى بحال زار مادر
بيا اى نونهال باغ مادر
بزن آبى بسوز داغ مادر
بيا اى شمع جمع محفل ما
ببين ظلمت سراشد منزل ما
بيا اى شاهد يكتا زيبا
كه دل رابيش از اين نبود شكيبا
ترا با شيره جان پروريدم
دريغا كز تو جانا دل بريدم (17)
ندانستم كه مرگ ناگهانى
عنان گيرد ترا در نوجوانى
بهمت ميتوان از جان گذشتن
وليكن از جوان نتوان گذشتن
چنان داغم كزين پس تا بميرم
سر از زانوى غم هرگز نگيرم
من و ياد قد شمشادى تو
من وناكامى و ناشادى تو
من و ياد لب خشكيده تو
من و سوز دل تفتيده تو
من و آن زخمهاى بيحسابت
من آن پيكر در خون خضابت
جوانا رحم كن بر پيرى من
مرامگذار با يكدشت دشمن
جوانا سوى مادر يك نظر كن
بيا رحمى بر اين چشمان تر كن
اگر خو كرده باشى با جدائى
مكن قطع رسوم آشنائى
گهى حال دل غمناك ما پرس
ز آب ديده نمناك ما پرس
سوال از خال غمناكان ثوابست
خصوصا آن دلى كز غم كبابست

و نيز در سوگ على اكبر از زبان مادرش

ز فراق لاله روى تو سينه داغ دارد
دل داغديده از سينه من سراغ دارد
دل چرخ پير بگداخت بنوجوانى تو
چه دلى است خام كز سوخته اى فراغ دارد
بتو بود روشن ايشمع جهانفروز مادر
شب من ز شعله آه كنون چراغ دارد
نكنم پس از تو فردوس برين دكر تمنا
چه خزان شود گلستان كه هواى باغ دارد
تو لب فرات گر تشنه جگر سپرده اى جان
لب من هماره از خون جگر اياغ دارد
دلم آب شدنى ز بى آبى غنچه لب تو
كه زياد خشكى كام توتر دماغ دارد؟
من و داستان دستان ز خرابى گلستان
من و شور و شين قمرى كه بباغ وراغ دارد
من و قاتل جفاكار تو همسفر چه طوطى
كه مدام همنشينى چه كلاغ وزاغ دارد
شرر غم تو در منطق مفتقر نگنجد
چكند رسول دل معذرت از بلاغ دارد
و نيز در سوگ على اكبر از زبان مادرش
دل ناتوان ليلى ز غم تو ميگذارد
چكند اگر نسوزد چكند اگر نسازد
تو سوار روى نى مادر دل كبابت از پى
نه عجب اگر كه در پاى نى تو سر ببازد
تو اگر چه سر بلندى نظرى بزير پا كن
كه نظر بزيردستان به بزرگ مى برازد
تو هماى دولتى سايه فكن بر اين ضعيفان
كه بزير سايه ات سرو بلند سر فرازد
تو سوار يكه تازى به پيادگان مدارا
كه پياده رانشايد ز پى سواره تازد
من اگر ز غم بميرم ز سرت نظر نگيرم
كه بچون تو نازنينى دل عالمى ببازد
چه شود اگر نوازش كنى از نيازمندان
چه نى تو بند بندم ز غم تو مى نوازد
در سوگ على اكبر عليه السلام
دل سنگ خاره شد خون ز غم جوان ليلى
نه عجب كه گشته مجنون دل ناتوان ليلى
ز دو چشم روشن شاه برفت يك فلك نور
چه ز خيمه شد روان ، يا كه ز تن روان ليلى
دل شاه خون شد از شور فراق شاهزاده
ز نواى بانوان حرم و فغان ليلى
ز حديث شور قمرى بگذر كه برده از دست
دل صد هزار دستان غم داستان ليلى
پر و بال طائره سدره نشين بريخت زينغم
چه هماى عزت افتاد ز آشيان ليلى
چه فتاد نخله طور تجلى الهى
بفلك بلند شد آه شرر فشان ليلى
چه بخون خضاب شد طره مشگساى اكبر
بسرود مو كنان مويه كنان زبان ليلى
كه ز حسرت تو اى شمع جهانفروز مادر
شب و روز همچو پروانه بسوخت جان ليلى
نه چنان ز پنجه گرگ دغا تو چاكچاكى
كه نشانه جويم از يوسف بى نشان ليلى
باميد پروريدم چه تو شاخه گلى را
ندهد فلك نشان چون گل بوستان ليلى
كه بزير سايه سرو تو كام دل بيابم
اسفا سر تو بر نى شده سايبان ليلى
تو به نى برابر من ، من اسير بند دشمن
بخدا نبود اين حاثه در گمان ليلى
من و آرزوى دامادى يك جهان جوانى
كه برفت و دود بر خاست ز دودمان ليلى
من و داغ يكچمن لاله دلگشاى گيتى
من و سوز يك جهان شمع جهانستان ليلى
من و ياد سرو اندام عزيز نامرادم
من و شور تلخى كام شكر دهان ليلى
نه عجب ز شور بانو بنواى غم نوازد
دل زار مفتقر بنده آستان ليلى

در سوگ على اكبر عليه السلام

چون شد بميدان جلوه گر شهرزاد اكبر
آن عرصه شد چون سينه سينا سراسر
پور پيمبر
الله اكبر
حسن ازل از غره اش نيكو نمايان
سر قدم در طره اش از دوش تا بر
چون ماه تابان
مكنون و مضر
روى چو ماهش شاهد بزم حقيقت
موى سياهش پرده دار ذات انور
شمع طريقت
در حسن منظر
شمع قدش در سر فرازى گيتى افروز
سوز غمش در جانگدازى همچو آذر
ليكن جهانسوز
يا آه مضطر
آئينه پيغمرى اندر شمائل
در صولت و در صفدرى مانند حيدر
رب الفضائل
آن شير داور
رفرف سوار اوج معراج سعادت
زد در فضاى جان هماى همتش پر
بهر شهادت
تا بزم دلبر
دست ستيزش بسته پاى هر فرارى
شمشير تيزش مير بودى از سران سر
هر مرد كارى
چون باد صرصر
از رعد برق تيغ آن ابر بلا بار
چندانكه شد هوش از سر خصم بداختر
روى جهان تار
گوش فلك كر
شير فلك چون حمله شبل الاسد ديد
شاهين صفت زد پنجه در خون كبوتر
بر خود بلرزيد
مير غضنفر
از دود آهش تيره شد آفاق و انفس
و زكام خشگش چشمه چشم فلك تر
گاه تنفس
تا روز محشر
سرچشمه آب زلال زندگانى
نوشيد آب از چشمه ساز تيغ و خنجر
در نوجوانى
آن خضر رهبر
تيغ قضا چون بر سر سر قدر شد
و ز مشرق زين شد نگون خورشيد خاور
شق القمر شد
در خون شناور
پيك مصيبت پير كنعان را خبر كرد
گرگ اجل را ديد با يوسف برابر
عزم پسر كرد
بى يار و ياور
گفتا كه اى ناديده كام از نوجوانى
بعد از تو بر دنياى فانى خاك بر سر
در زندگانى
اى روحپرور
اى نونهال گلشن طاها و ياسين
اى جويبار حسن را شاخ صنوبر
ايشاخ نسرين
برگ گل تر
آن قامت رعنا چه شد كز پا در افتاد
شد عاقبت نوباوه باغ پيمبر
ناكام و ناشاد
بى برگ و بى بر
آن طره مشكين چرا در خون خضابست
وان غره غرا چرا گرديده مغبر
در پيچ و تابست
با خاك همسر
اى در ملاحت ثانى عقل نخستين
كن جستجوئى از پدر و ز حال مادر
بر خيز و بنشين
اى نيك محضر
اى بر تو ميمون و مبارك حجله گور
روز مباركباديت پر شور و پر شر
تا نفخه صور
و ز شب سيه تر
آخر كفت شد خلعت دامادى تو
ز اول ترا از خون حنا آمد مقرر
غم ، شادى تو
در خاك بستر
گردون دون كرد از تو جانا نااميدم
از نوجوانى در لطافت روح پيكر
تا دل بريدم
وز جان نكوتر
بخت سيه رخت عزا ما را به بر كرد
خاك مصيبت بر سر ما ريخت يكسر
خون در جگر كرد
بخت نگونسر
جان جهانى در جوانى ناگهان رفت
لشكر نخواهد كس پس از سالار لشكر
ملك جهان رفت
در هيچ كشور
چون رايت فتح و ظفر آمد نگونسار
هرگز مبادا لشكرى با شوكت و فر
شد كار شه زار
بى شه مظفر
جانا تو رفتى و شدى آسوده از غم
ما را دچار آتش بيداد بنگر
روح تو خرم
چون پور آزر (18)
زهر فراقت در مذاقم كارگر شد
ما را ز خون دل ، تو را دادند ساغر
عمرم بسر شد
از آب كوثر
تنها نه كلك مفتقر آتش فشانست
زد شعله اندر دفتر ايجاد يكسر
آتش بجانست
سر لوح دفتر

در سوگ على اكبر عليه السلام

سيل غم حمله چنان كرد كه آب از سر رفت
خشك لب بادل تفتيده و چشم تر رفت
نوجوان اكبر رفت
روح پيغمبر رفت
گلشن آل نبى ز اتش بيداد بسوخت
چمن فاستقم از باد فنا يكسر رفت
سرو آزاد بسوخت
نه كه برگ و بر رفت
نخله طور ز سوز عطش از پا افتاد
دود آه دل شه تا فلك اخضر رفت
شاخ طوبى افتاد
وز فلك برتر رفت
يك فلك ماه نمود از افق حسن غروب
تيره شدروى دو گيتى چو مه انور رفت
آه از آن طلعت خوب
چشمه خاور رفت
يكچمن سرو شد از تيشه بيداد قلم
تا قد و قامت رعناى على اكبر رفت
از گلستان قدم
نخل شكر بر رفت
در التاج نبوت چه عقيق گلگون
تا ز شهزاده آزاد سر و افسر رفت
شده غلطان در خون
از دم خنجر رفت
شاه را ناله شهزاده چه آمد در گوش
پير كنعان بسر پور روانپرور رفت
شد در افغان و خروش
جانش از پيكر رفت
يوسفى ديد ز سر پنجه گرگان صد چاك
ناله وا ولدا ز انشه گردون فر رفت
كز سمك تا بسماك
تا در داور رفت
عندليبانه بر آن غنچه خندان بگريست
گفت ما را بجگر آنچه ترا بر سر رفت
چون بخونش نگريست
بلكه افزون تر رفت
اى گل گلشن توحيد نهال اميد
بوستان خرم و سبز است و گل احمر رفت
بتو آخر چه رسيد
نونهال تر رفت
اى دهان تو روانبخش دو صد خضر و مسيح
آب تو از لب شمشير و دم خنجر رفت
كه شدى تشنه ذبيح
كه بر آن خنجر رفت
نوجوانا قد سرو تو زمين گيرم كرد
تو برفتى و يكباره دل و دلبر رفت
غم تو پيرم كرد
جان و جانپرور رفت
بيفروغ رخت اى شمع جهان افروزم
روشنى بخش دل و ديده من ديگر رفت
تيره چون شب روزم
تا دم محشر رفت
كوكب بخت من از اوج سعادت افتاد
وه چه زود از نظرم آن حسن المنظر رفت
رفت اقبال بباد
آن بلند اختر رفت
اى جوان مرگ من و حسرت دامادى تو
آرزوها همه با جان من از تن در رفت
غم ناشادى تو
نا مراد اكبر رفت
واى بر حال دل غمزده ليلى باد
خبرت هست چهابر سر اين مادر رفت
كه نديدت داماد
بى پسر آخر رفت
سر بصحرا زده ليلى ز غمت اى مجنون
تا بشام غم از ايندشت بلا يكسر رفت
با دلى غرقه بخون
بيسر و سرور رفت
خاك غم بر سر دنيا كه وفا با تو نكرد
خرمن عمر گرانمايه بيك صرصر رفت
جز جفا با تو نكرد
يك جهان اكبر رفت

در سوگ على اكبر عليه السلام

از شاهزاده اكبر اى باد نو بهارى
كز بوى مشك و عنبر هر خطه شد تتارى
گويا پيام دارى
هر عرصه لاله زارى
زانطره پر از خون تارى بهمره تست
ليلى ببين چو مجنون دارد فغان و زارى
آرى بهمره تست
هر تار او هزارى
شاخ صنوبر او از خاك و خون دميده
كز روى نى سر او دارد ز خون نگارى
سر بر فلك كشيده
از زخمهاى كارى
سروقدش لب آب چون نخلى طور سوزان
هرگز مباد شاداب سروى ز جويبارى
چون آتش فروزان
در هيچ روزگارى
رخساره اى كه برتر از مهر خاور آمد
ياقوت روح پرور از در آبدارى
در خون شناور آمد
سر زد زهر كنارى
آنما هرو كه پروين پروانه رخش بود
آئينه جهان بين گوئى گزيده آرى
در خاك و خون بيالود
آئين خاكسارى
از لعل نامى او يا رشك چشمه نوش
چون خشك كامى او زد يك جهان شرارى
خاموش باش خاموش
در هر سخنى گلدارى
نوباوه نبوت از تشنگى چنانسوخت
از باد شعله بارى
مرغ خبر بر آمد از لاله زار رويش
كز بانوان بر آمد فرياد بيقرارى
از شاخسار مويش
آشوب سوگوارى
در لاله زار عصمت داغش بجان شرر زد
وز جويبار رحمت موج سرشك جارى
كاتش بخشك وتر زد
چو نسيل كوهسارى
ليلى بماتم او خاك سيه بسر كرد
چون قمرى از غم او عمرى بسو گوارى
هر دم پسر پسر كرد
نالان چو مرغ زارى
كاى نونهال اميد از بيخ و بن فتادى
گردون بسى بگرديد تا شد چهه شام تارى
در عين نا مرادى
صبح اميدوارى
نخلى كه پروريدم يك عمر با دو صد ناز
آخر بريده ديدم ناورده هيچ بارى
بودم باو سرافراز
جز زهر ناگوارى
ايحسرت تو در دل داغ درون مادر
با غصه تو مشكل يك روز پايدارى
ايغرفه خون مادر
يا صبر و بردبارى
اى سرو قد آزاد بنگر اسيرى من
گردون نميدهد ياد خاتون داغدارى
يا دستگيرى من
در زير بند خوارى
اى يوسف عزيزم گرگ اجل چها كرد
خوناب ديده ريزم چون ابر نوبهارى
از من ترا جدا كرد
تاوقت جانسپارى
اى رشك چشمه نور روز سياه ما بين
يكدسته زار ور نجور سر گرد هر ديارى
حال تباه ما بين
بى آشنا و يارى
گر ميروم بخوارى امروز از بر تو
ليكن تو شهسوارى من از پيت بزارى
زين پس من و سر تو
سرگشته چون غبارى
اى شاهباز حشمت شد نيزه آشيانت
وز بعد مهد عصمت ما را شتر سوارى
جانها فداى جانت
بى محمل و عمارى
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

در مدح و سوگ ابى الفضل العباس سلام الله عليه

پستتوسط pejuhesh232 » پنج شنبه اکتبر 13, 2016 10:40 am

در مدح و سوگ ابى الفضل العباس سلام الله عليه

دل شوريده نه از شور شراب آمده مست
دين و دل ساقى شيرين سخنم برده ز دست
ساغر ابروى پيوسته او محوم كرد
هركه را نيستى افزود بهستى پيوست
سرو بالاى بلندش چه خرامان ميرفت
نه صنوبر كه دو عالم بنظر آمده پست
قامت معتدلش را نتوان طوبى خواند
چمن فاستقم از سرو قدش رونق بست
لاله روى وى از گلشن توحيد دميد
سنبل روى وى از روضه تجريد برست
شاه اخوان صفا ماه بنى هاشم اوست
شد در او صورت و معنى بحقيقت پيوست
ساقى باده توحيد و معارف عباس
شاهد بزم ازل شمع شبستان الست
در ره شاه شهيدان ز سر و دست گذشت
نيست شد از خود و زد پا بسر هر چه كه هست
رفت در آب روان ساقى و لب تر ننمود
جان بقربان وفا دارى آن باده پرست
صدف گوهر مكنون هدف پيكان شد
آه از آن سينه و فرياد از آن ناوك و شست
سرش از پاى بيفتاد و دو دستش ز بدن
كمر پشت و پناه همه عالم بشكست
شد نگون بيرق و شيرازه لشگر بدريد
شاه دين را پس از او رشته اميد گسست
نه تنش خسته شد از تيغ جفا در ره عشق
كه دل عقل نخست از غم او نيز بخست
حيف از آن لعل درخشان كه ز گفتار بماند
آه از آن سرو خرامان كه ز رفتار نشست
يوسف مصر وفا غرقه بخون وا اسفا
دل ز زندان غم او ابد الدهر نرست

در سوگ ابى الفضل العباس سلام الله عليه

برادر چه آخر ترا بر سر آمد
كه سرو بلند تو از پا در آمد
چه شد نخل طوبى مثال قدت را
كه يكباره بى شاخ و برگ و بر آمد
چه از تيشه اين ستم پيشه مردم
بشاخ گل و نو نهال تر آمد
دريغا كه آئينه حق نما را
بسى زنگ خون بر رخ انور آمد
چه خورشيد خاور بخون شد شناور
مهى كز فروغ رخش خاور آمد
ندانم كه ماه بنى هاشمى را
چه بر سر از اين قوم بداختر آمد
ز سردار رحمت سرى ديد زحمت
كه تاج سر هر بلند افسر آمد
دريغا كه عنقاء قاف قدم را
خدنگ مخالف ببال و پر آمد
دو دستى جدا شد ز يكتاپرستى
كه صورتگر نقش هر گوهر آمد
كفى از محيط سخاوت جدا شد
كه قلزم در او از كفى كمتر آمد
دريغا كه دريا دلى ز آب دريا
برون با درونى پر از اخكر آمد
عجب در يكدانه خشگ لعلى
ز دريا برون با دو چشم تر آمد
ز سوز عطش بود درياى آتش
دهانى كه سرچشمه كوثر آمد
دريغا كه آن را رايت نصرت آيت
نگون سر زبيداد يكصر آمد

در سوگ ابى الفضل العباس سلام الله عليه
تا كه شد سرو سهى ساى ابى الفضل قلم
تا صنوبر بر او سوخت ز سر تا بقدم
كمر شه شده خم
سوخت گلزار قدم
تا كه آن شمع دل افروز ز سر تا پا سوخت
نخله طور شرر بار شد از آتش غم
شاهد يكتا سوخت
شعله ور زين ماتم
تا كه آنسرو خرامان لب جوى افتاده
دامن دشت ز خون آمده چون باغ ارم
جوى خون سرداده
لاله زارى خرم
شاخ طوباى قدش بسكه بخون غلطان شد
زده بر صفحه رويش خط ياقوت رقم
شاخه مرجان شد
رقمى بس محكم
داد از اين آتش بيداد كه اندر پى آب
ريخت بر خاك بلا خون خداوند همم
عالمى گشت خراب
عنصر جودو كرم
ساقى تشنه لبان در طلب آب روان
خشك لب رفت وبرون آمد از آن بحر خضم
داد دست و سر وجان
با دو چشمى پر نم
رايت معدلت از صرصر بيداد افتاد
آه ماتم زدگان زد بسر چرخ علم
داد از اين ظلم و فساد
شرر اندر عالم
شاه بيچاره و شيرازه لشگر پاره
تا نگونسار شد آن بيدق گردون پرچم
بانوان آواره
حامل بيدق هم
تا شد آن سينه كه بودى صدف گوهر دين
و هم پنداشت كه در مخزن اسرار و حكم
هدف ناوك كين
رخنه زد نامحرم
بسكه پيكان بلا بر بدنش بنشسته
خار از غنچه مگر رسته و پيوسته بهم
شده چون گلدسته
همه با هم توام
تا كه سلطان هما شد سپر تير سه پر
حمله از چار طرف كرد بمرغان حرم
با چنان شوكت و فر
كركس ظلم و ستم
دست تقدير دو دستى ز تنش كرد جدا
ريخت زن حادثه بال و پر عنقاء قدم
كه بدى دست خدا
طائر عيسى دم
تا بيفتاد دو دست از تن آن مير حجاز
دست كوتاه مخالف به پناه گاه امم
شد بيكباره دراز
به نواميس حرم
سر سردار حقيقت ز عمود آنچه بديد
خاك بر فرق فريدون و سرو افسر جم
نتوان گفت و شنيد
پس از اين رنج و الم
شاه اخوان صفا رفت ز اقليم وجود
شمع ايوان وفا شد به شبستان عدم
با تن خون آلود
با دلى داغ از غم

در سوگ ابى الفضل و برادرانش عليهم السلام از زبان مادرشان ام البنين عليهاالسلام
چشمه خود در فلك چارمين
سوخت ز داغ دل ام البنين
آه دل پرده نشين حيا
برده دل از عيسى گردون نشين
دامنش از لخت جگر لاله زار
خون دل و ديده روان ز آستين
مرغ دلش زار چه مرغ هزار
داده ز كف چار جوان گزين
اربعه مثل نسور الربى
سدره نشين از غمشان آتشين
كعبه توحيد از آن چار تن
يافت زهر ناحيه ركنى ركين
قائمه عرش از ايشان بپاي
قاعده عدل از آنها متين
نغمه داودى بانوى دهر
كرده بسى آب دل آهنين
زهره ز ساز غم او نوحه گر
مويه كنان موى كنان حور عين
ياد ابوالفضل كه سر حلقه بود
بود در آن حلقه ماتم نگين
اشكفشان سوخته جان همچو شمع
با غم آن شاهد زيبا قرين
ناله و فرياد جهان سوز او
لرزه در افكنده بعرش برين
كاى قد و بالاى دلاراى تو
در چمن ناز بسى نازنين
غره غراى تو الله نور
نقش نخستين كتاب مبين
طره زيباى تو سرو قدم
غيب مصون در خم او چين چين
همت والاى تو بيرون ز وهم
خلوت ادناى تو در صدر زين
رفتى و از گلشن ياسين برفت
نو گلى از شاخ گل ياسمين
رفتب و رفت از افق معدلت
يكفلكى مهر رخ و مه جبين
كعبه فرو ريخت چه آسيب ديد
ركن يمانى ز شمال و يمين
زمزم اگر خون بفشاند رواست
از غم آن قبله اهل يقين
ريخت چه بال و پر آن شاهباز
سوخت ز غم شهير روح الامين
آه از آن سينه سينا مثال
داد ز بيدادى پيكان كين
طور تجلاى الهى شكافت
سر انا الله بخون شد دفين
تير كمانخانه بيداد زد
ديده حق بين ترا از كمين
عقل رزين تاب تحمل نداشت
آنچه تو ديدى ز عمود وزين
عاقبت از مشرق زين شد نگون
مهر جهانتاب بروى زمين
خرمن عمرم همه بر باد شد
ميوه دل طمعه هر خوشه چين
صبح من و شام غريبان سياه
روز من امروز چه روز پسين
چار جوان بود مرا دلفروز
و اليوم اصبحت و لا من بنين
لا خير فى الحياه من بعدهم
فكلهم امسى صريعا طعين
خون بشوايدل كه جگر گوشگان
قد و اصلو الموت بقطع الوتين
نام جوان مادر گيتى مبر
تذكرينى بليوث العرين
چونكه دگر نيست جوانى مرا
لا تدعونى و يك ام البنين
مفتقر از ناله بانوى دهر
عالميان تا بقيامت غمين
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

در مدح و سوگ عبدالله ،كودك شير خوار معروف به على اصغر سلام ا

پستتوسط pejuhesh232 » پنج شنبه اکتبر 13, 2016 10:43 am

در مدح و سوگ عبدالله ،كودك شير خوار معروف به على اصغر سلام الله عليه و على ابيه
كنار مادر گيتى ز طفل اشك بودتر
بياد خشكى حلقوم و تشنه كامى اصغر
رضيع ثدى امامت مسيح مهد كرامت
شفيع روز قيامت ولى خالق اكبر
بمحفل ازلى شمع جمع و شاهد وحدت
بحسن لم يزلى ثانى شبيه پيمبر
يگانه كوكب درى آستان ولايت
بطلعت آيت ((الله نور)) را شده مظهر
چه شير خواره كه شير فلك مسخر و خارش
چه طفل شير كه صد عقل را شده رهبر
بچهره رشك گل ومل ، بطره رونق سنبل
بشور و تغمه ز بلبل هزار بار نكوتر
لبش چه گوهر رخشان عقيق و لعل درخشان
نه از يمن بدخشان ز گنز مخفى داور
دريغ و درد گه ياقوت لعل روح افزايش
چه كهر باشد و مرجان دوست را زده آذر
لبى كه غنچه سيراب از او گرفته طراوت
چنان فسرده شد از تشنگى كه لايتصور
ز قحط آب ، لبى خشك ماند در لب دريا
كه سلسبيل لبش بود رشك چشمه كوثر
لبى ز سوز عطش زد شرر بخرمن هستى
كه بود مبدء عين الحيوه خضر و سكندر
نداشت شير چه آن بچه شير بيشه هيجا
شد آبش از دم پيكان آبدار مقدر
لبان او به تبسم ز ذوق باده وحدت
زبان او مترنم ز شوق جلوه دلبر
دريد خار خدنگ آنگوى چونگل و سر زد
زباز وى پدر و خون ز چشم مادر و خواهر
در عدن زنگار بدن عقيق يمن شد
چه شد گلو هدف ناوك برنده چه خنجر
خليل دشت بلا خون همى فشاند به بالا
كه اين ذبيخ من اى دوست تحفه ايست محقر
ز اشك پرد گيان وز شور نوحه سرايان
سزد كه چشم ملك كور باد و گوش فلك كر

در زبان حال مادر شيرخوار سلام الله عليهما
لاله باغ دل من على جان على جان
شمع دل محفل من على جان على جان
طوطى من كز بر من پريدى چه ديدى
غرقه بخون بسمل من على جان على جان
خرمن عمر تو چه رفت بر باد ز بيداد
سوخت ز غم حاصل من على جان على جان
گوهر تابنده من ز كف شد تلف شد
دولت مستعجل من على جان على جان
تاب و توانائى من ز دل رفت بگل رفت
مايه آب وگل من على جان على جان
حلق ترا تير ستم ديده بريده
زخم غمت قاتل من على جان على جان
روز من از سوز غمت چه شب تار مپندار
تيره تر از منزل من على جان على جان
حرمله بر كند مرا ز بنياد چه بنهاد
داغ ترا بر دل من على جان على جان
يوسف من گرگ اجل ترا برد مرا خورد
وه ز دل غافل من على جان على جان
لايق آن دسته گل ستوده نبوده
دامن ناقابل من على جان على جان
خنده اى اى غنچه گل كه شايد گشايد
عقده اين مشكل من على جان على جان
بارد گر پنجه بزن برويم چه گويم
زين هوس باطل من على جان على جان
عمر من سوخته جان بسر رفت هدر رفت
زخمت بيحاصل من على جان على جان
همسفرم بودى و بى تو اكنون ز دل خون
ميچكد از محمل من على جان على جان

در سوگ شير خواره از زبان مادرش عليهماالسلام
خبر مقدم على اصغر ز سفر ميايد
لوحش الله كه بهمراه پدر ميايد
ناز پرورد من آمد سوى گهواره ناز
ميسزد گر بنهم بر قدمش روى نياز
طوطى من اسخنى ، از چه زبان بسته شدى
سفرى بيش نرفتى كه چنين خسته شدى
ناز آغاز كن و جلوه كن از آغوشم
كه من اين جلوه بملك دو جهان نفرشم
اى جگر تشنه كه با خون جگر آمده اي
خشك لب رفتى و باديده تر آمده اي
از چه آغشته بخونى تو باغوش پدر
تو كه رفتى بسلامت بسر دوش پدر
آخر اى غنچه پژمرده كه سيرابت كرد
نغمه تير ترا از چه چنين خوابت كرد
از چه اى بلبل شيدا تو چنين خاموشى
يا كه از سوز عطش باز مگر مدهوشى
گل من خار خدنگ كه گلوى تو دريد
گوش تا گوش ترا تير جفاى كه دريد
پنجه ظلم كه ايغنچه گل خارت كرد
كاين ستم بر تو و بر مادر غمخوارت كرد
چه شد اى بلبل خوشخوان ز نوا افتادى
ز آشيان رفتى و در دام بلا افتادى
چه شد ايروح روانم كه ز جان سير شدى
بهر يك قطره آبى هدف تير شدى
بودم اميد كه تا بال و پرى باز كنى
نه كه از دست من غمزده پرواز كنى
آرزو داشتم از شير ترا باز كنم
برگ عيشى ز گل روى تو من ساز كنم
ناوك خصم ترا عاقبت از شير گرفت
دست تقدير ز شيرت بچه تدبير گرفت
اگرت آب نداد و مرا شير نبود
نارنين حلق ترا طاقت اين تير نبود
تير كين با تو چه اى كودك معصومم كرد
اين قدر هست كه از روى تو محرومم كرد
واى بر حرمله كانديشه ز خون تو نكرد
رحم بر كودكى و سوز درون تو نكرد
ايدريغا كه شدى كشته بى شيرى من
پس از اين تا چه كند داغ تو و پيرى من
واى بر حال دل مادر بيچاره تو
پس از اين مادر وقنداقه و گهواره تو
چشم از مادر غمديده چرا پوشيدى
مگر اى شيره جان شير كه را نوشيدى
يادى از مادر بى شير و ز پستان نكنى
خنده بر روى من ايغنچه خندان نكنى
داد از ناوك بيداد كه خاموشت كرد
مادر غمزده را نيز فراموشت كرد
طاقتم طاق شد آن طاقه ريحانم كو
طوطى شهد دهان شكر افشانم كو
حيف و صد حيف كه برگ گل نسرينم رفت
ناز پرورده من ، اصغر شيرينم رفت
زبان حال مادر شير خوار سلام الله عليهما
سبزه دامن من ، تازه گل احمر من
رفت افروخته دل سوخته جان از بر من
تشنه لب اسغر من
كودك گلبر من
گل نورسته شاداب چرا پژمرده
بوستان خرم و خشكيده نهال تر من
وز چه رو افسرده
شاخ طوبى بر من
غنچه بسته دهن باز شد از خار خدنگ
برد يكباره قرار از دل و هوش از سر من
خنده زد بادل تنگ
روح از پيكر من
كودك من كه در آغوش پدر رفت برون
در حجاب شفق افتاده مه انور من
آمد آغشته بخون
آه از اختر من
در يكدانه شاداب عقيق آسا شد
چرخ ، ياقوت روان ريخته در ساغر من
گوهرى والا شد
از دو چشم تر من
كودك من چه گل نسترن از باغ گذشت
چرخ نيلوفرى از گلشن فرخ فر من
ارغوانى بر گشت
بردبار و بر من
طائره سدره نشين از چه زمين گير شده
شده دست ستم حرمله غارتگر من
هدف تير شده
ريخت بال و پر من
اى هماى ازل اى هدهد اقليم الست
تا ابد داغ غمت بر دل غمپرور من
كه ترا بال شكست
دل پر اخگر من
از كماخانه تقدير تراتير آمد
واى بر اين دل بيمار و تن لاغر من
بمن پير آمد
زانچه آمد سر من
سينه غمزده ام تا كه ترا ماوا بود
ايدريغا چه شد آنجلوه خوش منظر من
سينه سينا بود
نر اكبر من
از زلال لب شيرين تو دور افتادم
خضر حاشا كه بدين چشمه شود رهبر من
تا بگور افتادم
اى لبت كوثر من
شيره جان من از شير مگر سير شدى
خاك بر فرق من و شير من و شكر من
يا گلو گير شدى
اى سر و سرور من
بلبل خوش سخنم طوطى شيرين دهنم
ور نه اين سان كه تو باز آمده اى از درمن
نغمه اى زن كه منم
نشود باور من
نازنين حلق تو گر تشنه و بى شير نبود
بستان داد من از حرمله اى داور من
لايق تير نبود
كه توئى ياور من
تو ز گف رفتى و افتاد مرا پايه عمر
زيب دوش و بر من رفت وزر روز بور من
رفت سرمايه عمر
صدف گوهر من
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

در سوگ عبدالله بن الحسن عليهماالسلام

پستتوسط pejuhesh232 » پنج شنبه اکتبر 13, 2016 10:44 am

در سوگ عبدالله بن الحسن عليهماالسلام
يگانه درى يتيم عقيق لب لعل فام
بيازده سالگى دو هفته ماهى تمام
شاخ گل تازه اى ز گلشن مجتبى
نديده چرخ كهن چون قداو خوشخرام
كتاب جان باختن حمايل گردنش
از آنكه عبداللهش بود بتحقيق نام
دو گوشوارش بگوش ولى ز سر رفته هوش
چو ديد يكتائى پادشه خاص وعام
بعز و فرزانگى از حرم آمد برون
كه تا كند از صفا طواف بيت الحرام
رفت بخنجر ذبيخ كند نيازى مليح
كعبه اسلام را ز جان كند استلام
ربود پروانه را شمع دل انجمن
گشت غزال حرم پيش دلارام رام
رهسپر راه عشق شد سپرشاه عشق
چه خصم بدخواه عشق تيغ كشيد از نيام
بداد دست و گرفت بدامن شاه جاي
شد هدف تير كين در آن خجسته مقام
خسرو ملك قدم سوخت ز سر تا قدم
ز داغ شهزاده مليح شيرين كلام
داغ دل شاه عشق فزون زاندازه شد
زخم جگر تازه بود تازه تر از تازه شد
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

در سوگ سيد الشهدا عليه السلام شانزده بند

پستتوسط pejuhesh232 » پنج شنبه اکتبر 13, 2016 10:58 am

در سوگ سيد الشهدا عليه السلام شانزده بند

بند اول
بسيط روى زمين باز بساط غم است
محيط عرش برين دائره ماتم است
باز چرا مهر و ماه تيره چه شمع عزاست
باز چرا دود آه تا فلك اعظم است
ماتم جانسوز كيست گرفته آفاق را
كه صبح روى جهان تيره چه شام غم است
شور حسينى است باز كه با دو صد سوز و ساز
نه در عراق و حجاز در همه عالم است
بحلقه ماتمش سد ره نشين نوحه گر
بزير بار غمش قامت گردون خم است
ز شور خيل ملك دل فلك بيقرار
ديده انجم اگر خون بفشاند كم است
داغ جهانسوز او در دل ديو و پريست
نام غم اندوز او نقش گل آدم است
عزاى سالار دين ، دليل اهل يقين
سليل عقل نخست ، سلاله عالم است
خزان گل زار دين ماه محرم بود
در او بهار عزا هماره خرم بود

بند دوم
چه نوبت كارزار به نو جوانان رسيد
نخست اين كار زار بجان جانان رسيد
قرعه جانباختن بنوجوانى فتاد
كه ناله عقل پير و باج كيوان رسيد
آينه عقل كل مثال ختم رسل
جلوه حسن ازل در او بپايان رسيد
بجان نثارى شاه بعزم رزم سپاه
از افق خيمه گاه چه ماه تابان رسيد
ذبيح كوى وفا، خليل صدق و صفا
بزير تيغ جفا، دست و سر افشان رسيد
تيغ شرر بار او صاعقه عمر خصم
ولى ز سوز عطش بر لب او جان رسيد
بحلقه اهرمن شد اسم اعظم نگين
خدا گواه است و بس چه بر سليمان رسيد
يوسف حسن ازل طمعه گرگ اجل
ناله جانسوز او به پير كنعان رسيد
رسيد پير خرد بر سر آن نوجوان
بناله چون بلبل و شاخ گل ارغوان

بند سوم
كاى قد و بالاى تو شاخه شمشاد من
وى بكمند غمت خاطر آزاد من
اى مه سيماى تو مهر جهانسوز من
اى رخ زيباى تو حسن خدا داد من
سوز تو ايشمع قد، داغ تو اى لاله رو
تا بفلك ميبرد آه من و داد من
ملك دل آباد بود بجويبار وجود
آه كه سيل عدم (فنا) بكند بنياد من
چه بر سليمان رسيد صدمه ديو پليد
شد از نظر ناپديد روى پريزاد من
جلوه پيغمبرى بخاك و خون شد طپان
مگر در اين غم رسد خدا بفرياد من
حسرت داماديش بر دل زارم بماند
بحجله گور رفت جوان ناشاد من
ليلى حسن ازل و اله و مجنون تست
چون برود تا ابد نام تو از ياد من
پس از تو اى نوجوان شدم زمين گير تو

بند چهارم
چه اكبر نوجوان بنو جوانى گذشت
بماتمش عقل پير ز زندگانى گذشت
شبيه عقل نخست ز رندگى دست شست
يا كه ز اقليم حسن يوسف ثانى گذشت
روى جهان تيره شد چه شام غم تا ابد
چه صبح نورانى عالم فانى گذشت
اگر دگرگون شود صورت گيتى رواست
كه يكفلك زماه و يك جهان معانى گذشت
گلشن دهر كهن چه باك اگر شد تباه
كه يكچمن گل ز گلزار جوانى گذشت
چشم فلك هر قدر اشك فشاند چه سود
چه تشنه كام از قضاى آسمانى گذشت
چه كعبه شد پايمال گريست زمزم چنان
كه سيل اشك از سر ركن يمانى گذشت
بكام دشمن جهان شد آنزمان كانجوان
بنا مرادى برفت به كامرانى گذشت
كوكب اقبال شاه شد از نظر ناپديد
روى فلك شد سياه ديده انجم سفيد

بند پنجم
گوهر يكتاى عشق در يتيم حسن
خلعت زيباى عشق كرد به برچون كفن
غره غراى او بود چه يكباره ماه
قامت رعناى او شاخ گل نسترن
ببارى شاه عشق خسرو جمجماه عشق
فكند در راه عشق دست و سر و جان و تن
بخون سر شد خضاب ، صورت چون آفتاب
معنى حسن الماب عيان بوجه حسن
بباد بيداد رفت شاخ گل ارغوان
ز تيشه كين افتاد ز ريشه سرو چمن
تا شده رنگين بخون جعد سمن ساى او
خورده بسى خون دل نافه مشك ختن
هماى اوج ازل بدام قوم دغل
بكام گرگ اجل يوسف گل پيرهن
بدور او بانوان حلقه ماتم زدند
شاهد رخسار او شمع دل انجمن
چه شمع در سوز و ساز لاله باغ حسن
خداست داناى راز ز سوز داغ حسن

بند ششم
چه نو خط شاه رفت بحجله قتلگاه
ساز مصيبت رسيد تا افق مهر و ماه
كرده نثار سرش اهل حرم در اشك
لاله رخان در برش ستاده با شمع و آه
نهاد گردون دون بطالعى واژگون
بساط سورى كه شد ماتم از او عذر خواه
بخون داماد بست ، بكف حنا نو عروس
رخت مصيبت بتن كرده چه بخت سياه
عروس و داماد را نصيب شد مسندى
يك از جهاز شتر واند گر از خاك راه
دود دل بانوان مجمره عود بود
مويه كنان مو گنان زار و نزار و تباه
سلسله بانوان چو مو پريشان شدند
روز چه شب شد سياه بچشم حق بين شاه
قيامتى شد بپا بگرد آن سرو ناز
عراق شد پر ز شور ز بانوان حجاز

بند هفتم
چه اصغر شير خوار نشانه تير شد
مادر گيتى ز غم بماتمش پير شد
شير فلك بنده همت آن بچه شير
كه آب تيرش بكام نكوتر از شير شد
چونكه ز قوس قضا سهم قدر شد رها
حلق محيط رضا مركز تقدير شد
تا كه زخار خدنگ گل گلويش دريد
بلبل بيدل از اين غصه ز جان سير شد
تا ز سموم بلا غنچه سيراب سوخت
لاله بدل داغدار، سرو زمين گير شد
ناوك بيداد خصم داد چه داد ستم
خون ز سرا پرده چون سيل سرازير شد
يوسف كنعان عشق طعمه پيكان عشق
قسمت يعقوب پير ناله شبگير شد
سلسله قدسيان حلقه ماتم زدند
عقل مجرد ز غم بسته زنجير شد
ديده گردون بر آن غنچه خندان گريست
مادر بيچاره اش هزار چندان گريست

بند هشتم (14)
ناله بر آورد كه طاقه (شاخه ) ريحان من
وى گل نو رسته گلشن دامان من
اى بسر و دوش من زينت آغوش من
مكن فراموش من جان تو و جان من
ديده ز من بسته اى با كه تو پيوسته اي
ياد نمى آورى هيچ ز پستان من
از چه چنين خسته اى وز چه زبان بسته اي
شور و نوائى كن اى بلبل خوشخوان من
غنچه لب باز كن ، برگ سخن ساز كن
اى لب و دندان تو لولو و مرجان من
تير ز شيرت گرفت وز من پيرت گرفت
تا چه كند داغ تو بادل بريان من
مادر بيچاره ات كنار گهواره ات
منتظر ناله ات اى گل خندان من
غنچه سيراب را آتش پيكان بسوخت
رفت بباد فنا خاك گلستان من
حرمله كرد از جفا ترا زمادر جدا
نكرد انديشه از حال پريشان من
گل گلوى ترا طاقت ناوك نبود
لايق آن تير سخت گلوى نازك نبود

بند نهم
كاش شدى واژگون رايت گردون دون
چون علم شاه عشق شد بزمين سرنكون
ساقى بزم الست ز زندگى شست دست
ديد چه بى يارى شاهد غيب مصون
ماه بنى هاشم از مشرق زين شد بلند
دميد صبح ازل از افق كاف و نون
شد سوى ميدان روان ز بهر لب تشنگان
آب طلب كرد و ريخت در عوض آب ، خون
تا كه جدا شد دو دست زانشه يكتا پرست
شمع قدش شد ز خون چو شاخ كل لاله گون
سينه سپر كرد و رفت به پيش تير سه پر
تا كه شد از دام تن طائر روحش برون
ز ناله يا اخا شاه در آمد ز پا
از حركت باز ماند معدن صبر و سكون
رفت ببالين او با غم بيحد و حصر
ديد تنش چاكچاك ز زخم بيچند و چون
ناله ز دل بر كشيد چه شد ز جان نااميد
گفت كه پشت مرا شكست گردون كنون
مرا به مرگ تو سر گشته و بيچاره كرد
پرده گيان مرا اسير و آواره كرد

بند دهم
اى بمحيط وفا نقطه ثابت قدم
نسخه صدق و صفا دفتر جود و كرم
همت والاى تو برده ز عنقا سبق
جز بتو زيبنده نيست قبه قاف قدم
سروسهى ساى تو تا كه در آمد ز پاي
شاخه طوبى شكست پشت مرا كرد خم
رايت منصور تو تا كه نگونسار شد
زد شرر آه من برسر گردون علم
صبح جمال تو شد تيره چه در خاك و خون
بار عيال مرا بست سوى شام غم
قبله روى تو رفت ببار گاه قبول
ريخت ز نا محرمان حرمت اهل حرم
دست تو كوتاه شد تا كه ز تيغ جفا
شد سوى خر گاه من بلند دست ستم
ايكه گذشتى ز جان ز بهر لب تشنگان
خصم ببين در حرم روان چه سيل عرم
پس از تو ايجان من جهان فانى مباد
بى تو مرا يك نفس ز زندگانى مراد

بند يازدهم
چه شهسوار وجود بست ميان بهر جنگ
شد بعدم رهسپار فرقه بى نام و ننگ
فضاى آفاق را بر آن سپاه نفاق
چه تنگناى عدم كرد بيك باره تنگ
بجان گرگان فتاد شير ژيان
برو بهان حمله ور، ز هر طرف شد پلنگ
مرغ دل خصم او بقدر يك طائرى
كه شاهباز قضا در او فرو برده چنگ
تيغ شرر بار او چون دهن اژدها
دشمن خونخوار او طعمه كام نهنگ
شد سر بد سيرتان چه گو بچوگان او
ز خون خونخوار گان روى زمين لاله رنگ
ز تيغ تيزش بلند نعره هل من مزيد
نماند راه فرار و نبود جاى درنگ
تا بجبينش رسيد سنگ ز بد گوهرى
شكست آئينهه تجلى حق بسنگ
نقطه وحدت شد از تير سه پهلو دو نيم
سر حقيقت عيان شد چه فروشد خدنگ
بتن توانائى از خدنگ كارى نماند
خسرو دين را دگر تاب سوارى نماند

بند دوازدهم
چه ز آتش تير كين جان و تن شاه سوخت
ز دود آه حرم خيمه و خرگاه سوخت
چه نخله طور غم سوخت ز سوز ستم
ز فرق سر تا قدم سر اناالله سوخت
ز رفرف عشق چون عقل نخستين فتاد
به سدره المنتهى امين در گاه سوخت
زد چه سموم بلا به گلشن كربلا
ز داغ آن لاله زار شمع رخ ماه سوخت
اگر چه بيمار عشق ز سوز تب شد ز تاب
از الم تب نسوخت كز ستم راه سوخت
مسيح گردون نشين آه دلش آتشين
چه زير زنجير كين شاه فلك جاه سوخت
ز شورش بانوان پر ز نوا نينوا
ز ناله بيدلان هر دل آگاه سوخت
ز حالت بيكسان از ستم ناكسان
دوست نگويم چه شد، دشمن بد خواه سوخت
دو ديده فرقدان ز غصه خونبار شد
دميكه بانوى حق بناله زار شد

بند سيزدهم
كاى شه لب تشنگان كنار آب روان
زنده لعل لبت خضر ره رهروان
سموم جانسوز كين زد بگلستان دين
ريخت ز باد خزان سرو و گل و ارغوان
سيل سرشك از عراق رفت بملك حجاز
شور و نوا از زمين تا فلك از بانوان
رباب دل بر گرفت ز اصغر شير خوار
گذشت ليلاى زار ز اكبر نوجوان
سلسله عدل وداد به بند بيداد رفت
ز حلقه غل فتاد غلغله در كاروان
يوسف كنعان غم عازم شام ستم
عزيز مصر كرم قرن ذل و هوان
لاله رخان خوار و زار، پريوشان بيستار
برهنه پا روى خار ز جور ديوان دوان
نيست پرستار ما بغير بيمار ما
پناه اين بانوان نيست جز اين ناتوان
سايه لطف تو رفت از سرما بيكسان
سوخت گلستان دين ز سور قهر خسان

بند چهاردهم
جلوه روى تو بود طور مناجات ما
كعبه كوى تو بود قبله حاجات ما
شربت ديدار تو آب حيات همه
صحبت اين ناكسان مرگ مفاجات ما
خرمن عمر عزيز رفت بباد ستيز
ز آتش بيداد سوخت حاصل اوقات ما
از تو نگشتم جدا در همه جا وز قضا
تا بقيامت فتاد ديد و ملاقات ما
بى تو اگر ميروم چاره ندارم ولى
اينهمه دورى نبود شرط مكافات ما
وعده ما و تو در بزم يزيد پليد
تا كنى از طشت زر جلوه بميقات ما
راه درازى به پيش همسفران كينه كيش
همتى از پيش بيش بهر مهمات ما
شمع صفت ميروم سوخته و اشك ريز
ايسر نورانيت شاهد حالات ما
بى تو نشايد كه ما بار بمنزل بريم
يا كه بسختى مگر بار غم دل بريم

بند پانزدهم
تا تو شدى كشته ما بيسر و سامان شديم
يكسره سر گشته كوه و بيابان شديم
خيمه و خرگاه ما رفت بباد فنا
به لجه غم اسير دچار طوفان شديم
از فلك عز و جاه بروى خاك سياه
بچاه غم سرنگون چو ماه كنعان شديم
ز كعبه كوى تو بحسرت روى تو
بحلقه فرقه اى ز بت پرستان شديم
ايسر تو برسنان شمع ره كاروان
ز دست نظار گان سر بگريبان شديم
پرده گيان تو را حجاب عزت دريد
تاكه تماشا گه پرده نشينان شديم
گاه بزندان غم حلقه ماتم زده
بكنج ويرانه گاه چه گنج شايان شديم
چه ساربان عزا نواخت بانگ رحيل
سر تو شد روى نى گمشد كان را دليل

بند شانزدهم
چه نيزه شد سربلند از سر سر وجود
شمع صفت جلوه كرد شاهد بزم شهود
سر بفلك بر كشيد چه آه آتش فشان
بست بر افلا كيان راه صدور و ورود
آنكه مسيحا بدى زنده لعل لبش
بدير ترسا گهى ، گهى بدار يهود
گاه بكنج تنور گاه باوج سنان
يافته حد كمال قوس نزول و صعود
گاه بويرانه بود همدم آه و فغان
گاه به بزم شراب قرين شطرنج و عود
از افق طشت زر صبح ازل زد چه سر
بشام شد جلوه گر مهر سپهر وجود
منطق داوديش لب بتلاوت گشود
يا كه انا الله سرود آيه رب ودود
نقطه توحيد را دست ستم محو كرد
مركز دين را بباد رفت ثغور و حدود
كاش دل مفتقر در اين عزا خون شدى
در عوض اشك ، كاش ز ديده بيرون شدى

در سوگ سيد الشهدا سلام الله عليه
چون شد محيط دائره خطه جنود
خالى زهر كه بود مگر نقطه وجود
نور تجلى احديت تتق كشيد
سر زد جمال غيب ز آئينه شهود
در پيشگاه شاهد هستى چه شمع سوخت
نابود شد بمجزه عشق همچو عود
آشوب در سراى طبيعت ز حد گذشت
سلطان معرفت چه مجرد شد از حدود
مرغ دلى نماند كه در قيد غم نشد
چونشد هماى سد ره نشين مطلق از قيود
آن مصدر وجود فرو كوفت كوس عشق
در عرصه اى كه عقل نيابد ره ورود
در راه عشق مبد فيض آنجه داشت داد
تا شد عيان بعالميان منتهاى جود
دست از جوان ككشيد كه بدخوشترين متاع
وز نقد جان گذشت كه بد بهترين نقود
مستغرق وصال چنانشد كه مينمود
شور وداع پرده گيانش نواى عود
شد بر فراز رفرف همت سوار و تاخت
من منتهى النزول الى غايه الصعود
گردون هماره داشت بتعظيم او ركوع
شد تا كند ز هيبت تكبير او سجود
خصم از نهيب تيغ چه ريح العقيم او
اندر گريز، همچو ز خور طائر ولود
تيغش بسر فشانى دشمن چه باد عاد
اسبش بشيهه آيتى از صيحه ثمود
تا شد سرش بنيزه چه عيسى بروى دار
ليكن نه فارغ از ستم فرقه يهود
از حال آن سرم نبود تاب سرگذشت
چندان بلا كشيد كه آبش ز سر گذشت

همچنين در سوگ حضرت مظلوم عليه السلام
در جهان نشنيده ام تا بود اين چرخ كبود
كز سليمان اهرمن انگشت و انگشتر ربود
دست بيداد فلك دستى جدا كرد از بدن
كز نهاد عالم امكان بر آمد داد و دود
از پى ديدار جانان كرد نقد جان نثار
وه چه جانى ! يعنى اندر گنج هستى هر چه بود
كرد قربانى جوانى را كه چشم عقل پير
چشمه خون در عزاى جانگزاى او گشود
مادر گيتى چنان در ماتم او ناله كرد
تا كه كرشد گوش گردون از نواى رود درود
داد بهر جرعه اى از آب درى آبدار
در كنار آب دريا، آه از اين سودا وسود
قاب قوسين عروجش بود بر اوج سنان
شد باو ادنى روان چون در تنور آمد فرود
از سر نى شاهد بزم حقيقت زد چه سر
گمرهان را جلوه شمع طريقت مى نمود
سربه نى ليكن ز سر عشق جانانش بلب
نغمه اى كان نغمه درمزمار داودى نبود
ديرترسا را گهى روشن تر از خورشيد كرد
گاه پندارى مسيحا بود بردار جهود
بالب و دندان او جز چوب بيداد يزيد
همدم ديگر ندانم داد از اين گفت و شنود
آنچه ديد آنلعل لب از جور دوران كم نداشت
از چه چوب خيزران اين نغمه ديگر فزود

و نيز در سوگ او عليه السلام
ايكه از زخم فراوان مظهر بيچند و چونى
در حجاب خاك و خون چو نشاهد غيب مصونى
آه و واويلا چنانكوبيده سم هيونى
همچو اسم اعظمى كه حيطه دانش برونى
ويكه با آن تشنه كامى غرقه درياى خونى
آنچه گويم آنچنانى باز صد چندان فزونى
بانوانرا خيمه سر بودى اكنون سر نگونى
خيمه سوزان را نميگوئى چرا ((يانار كونى ))؟
ناز پرورد تو بودم داد از اين حال كنونى
عزت و حرمت مبدل شد بخوارى و زبونى
سرخ روئيرا بسيلى برد چرخ نيلگونى
سرفرازى رفت و شد پامال هر پستى و دونى
ازرباب دلكباب آخر نميپرسى كه چونى
ياكه از ليلى چرا سر گشته دشت جنونى
عمه ام آندختر سلطان اقليم ((سلونى ))
نيست اندر عالم امكان چو او ذات الشجونى
نيست جز بيمار ما را محرمى يا رهنمونى
ناگهان بشنيد از حلقوم شه راز درونى
شيعتى ما ان شربتم رى عذب فاذا كرونى
او سمعتم بغريب او شهيد فاندبونى (15)

در سوگ امام مظلوم سيد الشهدا سلام الله عليه
اى بميدان وفا از دل و جان كرده نثار
كرده هفتاد و دو تن يكتنه قربان نگار
سر وتن در ره يار
همگى شير شكار
سر به نى شمع دل انجمن ناله و آه
نقطه مركز يكدائره ، سرمه رخسار
شاهد بزم اله
محو نور الانوار
تن پر از غنچه بشكفته ز پيكان خدنگ
لاله زارى سر هر غنچه دو صد مرغ هزار
گلشنى رنگارنگ
زار چون ابر بهار
نونهالان همه روئيده به پيرامن او
ليك از سوز درون فى الشجر الاخضر نار
سبزه دامن او
تا فلك رفته شرار
همه چون نخله طور از عطش افروخته دل
همه از باد خزان ريخته در فصل بهار
خشك لب سوخته دل
مانده بى گل گلزار
ههمه شاداب ز خوناب ولى سينه كباب
يك گلستان همه بى آب و دو دريا بكنار
تشنه از قحطى آب
بهره هر خس و خار
يكطرف سروسهى ساى ابوالفضل قلم
سرو آزاد قدش گشته تهيدست زبار
از كف افتاده علم
دستش افتاده ز كار
تا از آن هيكل توحيد جدا گشت دو دست
رفت و بگسيخت ز هم سلسله يار و تبار
كمر شاه شكست
شد حرم بى سالار
يكطرف يوسف حسن ازل و گرگ اجل
رنگ خون بر رخ ماهش چه بر آئينه غبار
گشته همدست و بغل
شد جهان تيره و تار
طره اكبر ناكام بخون رنگين است
نه عجب گر ز غمش خونشده تار و زشمار
دل شه خونين است
نافه مشك تتار
يكطرف قاسم ناشاد كه در حجله گور
نو عروسان چمن غمزده و زار و نزار
بسته آئين سرور
داغ آن لاله عذار
بدن نازك او تا شده پامال ستور
دست و پا تاكه بخون سروتن كرده نگار
شد بپا شور نشور
چشم گردون خونبار
يكطرف اصغر شيرين دهن از ناوك تير
غنچه با تنگدلى خنده زد از ناوك خار
آب نوشيده و شير
بر رخ بلبل زار
طوطى باغ بهشت از ستم زاغ و زغن
شكر شكر فشاند از دهن شكربار
رخت بست از گلشن
بهر قربانى يار
يكطرف پرده گيان شور و نواسر كرده
بانوان دو سرا شهره هر شهر و ديار
همگى بى پرده
دستگير اغيار
لاله رويان همه را داغ مصيبت بر دل
بيكس و بى سر و سالار بجز يك بيمار
همه را پا در گل
دست و پا سلسله دار

نيز در سوگ او عليه السلام
اى اسم اعظم حق كز عالمى نهانى
وى شمع نور مطلق كز روى نى عيانى
در خاك و خون طپانى
چون ماه آسمانى
اى كعبه حقيقت كز اوج عرش هستى
وى كعبه طريقت كز لطف و مهربانى
پامال پى مستى
سر خيل كاروانى
اى درمناى ميدان از نقد جان گذشته
رسم از تو شد بدوران آئين جانفشانى
وز نوجوان گذشته
در راه يار جانى
اى شاه خر كه عشق اى جوهر فتوت
كافشانده در ره عشق هر گوهر گرانى
اى عنصر مروت
هر گنج شايگانى
سيمرغ قاف همت مرغى ز آشيانت
شهباز اوج حشمت بى قدر ديدبانى
ياسر بر آستانت
بى نام و بى نشانى
طوفان مانم تو شورى بپا نموده
در لجه غم تو يا بحر بى كرانى
كز نوح دل ربوده
او غرقه و جهانى
اى يوسف گل اندام ز چيست غرقه خونى
وز گرگ زشت فرجام صد پاره آنچنانى
در چاه غم نگونى
كاندر نظر نمانى
اى سينه تو سينا از زخمهاى پيكان
ليكن ز چشم بينا اى طور لن ترانى
در خلوت دل و جان
در خاك و خون نهانى
ايسبنر بوستانت از غنچه هاى خندان
وى سرخ گلستانت از خون هر جوانى
يا از نيازمندان
چون لاله ارغوانى
ايمخزن معارف اى گنج علم و حكمت
از مركب مخالف يك مشت استخوانى
وى كان جود و رحمت
در حيرتم چنانى
ايسر كه از غم عشق سر گرد كوى يارى
پيوسته در خم عشق يا نيزه آشيانى
گوئى كه گوى يارى
يا كنج خا كدانى
ايسر كه طور نورى گاهى چه آيه نور
يا در ته تنورى يا بر سر سنانى
گاهى چه سر مستور
گوئى كه لامكانى
ايلعل عيسوى دم با رنج عشق چونى
اى بوسه گاه خاتم با آن شكر فشانى
وز چيست تيره گونى
دمساز خيزرانى
اى نغمه ساز توحيد افسرده از چه هستى
كز آنلب و دهن ديد خضر آب زندگانى
آزرده از كه هستى
داود نغمه خوانى
چون نغمه انا الله از طور نور سر زد
دست بريده ناگاه چون مرگ ناگهانى
ياسر ز طشت زر زد
كرد آنچنانكه دانى

دوازده بند در جواب محتشم عليه الرحمه
بند اول
باز اين چه آتش است كه بر جان عالم است ؟ =باز اين چه شعله غم و اندوه ماتم است ؟
باز اين حديث حادثه جانگداز چيست ؟ =باز اين چه قصه ايست كه با غصه توام است ؟
اين آه جانگزاست كه در ملك دل بپاست =يا لشگر عزاست كه در كشور غم است ؟
آفاق پر زشعله برق و خروش رعد =يا ناله پياپى و آه دمادم است ؟
چونچشمه چشم مادر گيتى ز طفل اشك =روى جهان چو موى پدر كشته درهم است
زين قصه سر بچاك گريبان كروبيان =در زير بار غصه قد قدسيان خم است
گلزار دهر گشته خزان از سموم قهر =گويا ربيع ماتم و ماه محرم است
ماه تجلى مه خوبان بود به عشق =روز بروز جذبه جانباز عالم است

بند دوم
مشكات نور و كوكب درّى نشأتين = مصباح سالكان طريق وفا حسين
گلگون قباى عرصه ميدان كربلا = زينت فزاى مسند ايوان كربلا
لب تشنه فرات و روانبخش كائنات = خضر زلال چشمه حيوان كربلا
سرمست جام ذوق و جگر سوز ناز شوق = غواص بحر وحدت و عطشان كربلا
سرباز كوى دوست كه در عشق روى دوست = افكنده سر چه كوى بچو گان كربلا
ركن يمان و كعبه ايمان كه از صفا = در سعى شد ز مكه بعنوان كربلا
لبيك بر زبان بسر دست نقد جان = روى رضا بسوى بيابان كربلا
چون نقطه در محيط بلا ثابت القدم = گردن نهاد بر خط فرمان كربلا
بر ماسواى دوست سر آستين فشاند = آسوده سر نهاد بدامان كربلا
سر بر زمين گذاشت كه تا سر بلند شد = وز خود گذشت تا زخدا بهره مند شد

بند سوم
ارباب عشق را چه صلاى بلا زدند = اول بنام عقل نخستين صلا زدند
جام بلا بكام؛ بلى گو شد از الست = سنگ بلا بجانب تنگ بلى زدند
تاج مصيبتى كه فلك تاب آن نداشت = بر فرق فرقدان شه لافتى زدند
پس بر حجاب اكبر ناموس كبريا = آتش ز كينه هاى نهان بر ملا زدند
شد لعل در فشان حقيقت زمر دين = الماس كين چه بر جگر مجتبى زدند
پس در قلمرو غم و اندوه و ابتلا = كوس بلا بنام شه كربلا زدند
فرمان نو خطان ركابش كه خط محو = بر نقش ما سوى ز كمال صفا زدند
دست ولا زدند بدامان شاه عشق = بر هر دو عالم از ره تحقيق پا زدند
در قلزم محبت آنشاه چون حباب = افراشتند خيمه هستى بروى آب

بند چهارم
ترسم كه بر صحيفه امكان قلم زنند = گر ماجراى كرب و بلا را رقم زنند
گوش فلك شود كر و هوش ملك ز سر =گر نغمه اى ز حال امام امم زنند
زان نقطه وجود حديثى اگر كنند =خط عدم بر بط حدوث و قدم زنند
آن رهبر عقول كه صد همچو عقل پير =در وادى غمش نتوان يك قدم زنند
ماه معين چو زهر شود در مذاق دهر =گر از لبان تشنه او لب بهم زنند
وز شعله سرادق گردون قباب او =بر قبه سرادق گردون علم زنند
سيل سرشك و اشك ، دمادم روان كنند =گر ز اشك چشم سيد سجاد دم زنند
تا حشر، دل شود بكمندش غمش اسير =گر ز اهلبيت او سخن از بيش و كم زنند
كلك قضا است از رقم اين عزا كليل =لوح قدر فرو زده رخساره را به نيل

بند پنجم
سهم قدر ز قوس قضا دلنشين رسيد =در مركز محيط رضا تير كين رسيد
كرد آن سه شعبه ، نقطه توحيد را دو نيم =وز شش جهت فغان بسپهر برين رسيد
سر مصون ز مكمن غيب آشكار شد =زان ناوكى كه بر دل حق مبين رسيد
بازوى كفر و طعنه كفار شد قوى =زاطعين نيزه اى كه به پهلوى دين رسيد
از تاب رفت شاهد سلطان معرفت =زانسوز و سازها كه بشمع يقين رسيد
آمد بقصد كعبه توحيد پيل مست =ديو لعين بمهبط روح الامين رسيد
افعى صفت گرفت سر از گنج معرفت =بد گوهرى بمخزن در ثمين رسيد
آن نفس مطمئنه ، حياتى ز سر گرفت =زان نفخه اى كه در نفس آخرين رسيد

بند ششم
مستغرق جمال ازل گشت لا يزال =نوشيد از زلال لقا شربت وصال
شد نوك ني چه نقطه ايجاد را مدار =از دور ماند دائره اليل و النهار
سر زد چه ماه معرفت از مشرق سنان =از مغرب ، آفتاب قيامت شد آشكار
شيرازه صحيفه هستى ز هم گسيخت =شد پاره پاره دفتر اوضاع روزگار
كلك ازل ز نقش ابد تا ابد بماند =لوح قدر فتاد چه كلك قضا ز كار
در گنبد بلند فلك ، ناله ملك =افكند در صوامع لاهوتيان شرار
عقل نخست نقش جهانزار بگريه شست =وندر عقول زد شرر از آه شعله بار
يكباره سوخت همچو سپند از غمش خليل =آمد دوباره نوح بطوفان غم دچار
در طور غم كليم شد از غصه دل دو نيم =و ندر فلك مسيح چنانشد كه روى دار

بند هفتم
سر حلقه عقول چه برنى مقام كرد =قوس صعود عشق ظهورى تمام كرد
در ناكسان چه قافله بيكسان فتاد =يك بوستان ز لاله بدست خسان فتاد
يك رشته اى ز در يتيم گران بها =در دست ظلم سنگدلان ، رايگان فتاد
يك حلقه اى ز منطقه چرخ معدلت =در حلقه اسيرى و جور زمان فتاد
زان پس گذار دسته دستان دلستان =در بوستان سرو و گل و ارغوان فتاد
هر بيدلى بناله شد از داغ لاله اي =هر بلبلى بياد گلى در فغان فتاد
ناموس حق ز جلوه طاوس كبريا =گشت آنچنان كه مرغ دلش ز آشيان فتاد
قمرى صفت بر آن گل گلزار معرفت =ناليد آنقدر كه ز تاب وتوان فتاد
ياقوت خون ز جزع يمانى بر او فشاند =يادش چه زا نعقيق لب در فشان فتاد

بند هشتم
پس كرد روى خويش سوى روضه رسول =كى جد تاج بخش من اى رهبر عقول
اين لؤلؤ تر و در گلگون حسين تست =وين خشك لعل غرقه در خون حسين تست
اين مركز محيط شهادت كه موج خون =افشاند تا بدامن گردون حسين تست
اين نيرى كه كرده بدرياى خون غروب =وز شرق نيزه سر زده بيرون حسين تست
اين مصحف حروف مقطع كه ريخته =اجزاى او بصفحه هامون حسين تست
اين مظهر تجلى بيچند و چون كه هست =از چند و چون ، جراحتش افزون حسين تست
اين گوهز ثمين كه بخا كست و خون دفين =مانند اسم اعظم مخزون حسين تست
اين هادى عقول كه در وادى غمش =عقل جهانيان شده مجنون حسين تست
اين كشتى نجات كه طوفان ماتمش =اوضاع دهر كرده دگرگون حسين تست

بند نهم
آنگاه رو بخواهر ام المصائب كرد =وز سوز دل بمادر دلخون خطاب كرد
اى بانوى حجاز مرا بى نوا ببين =چون نى نوا كنان ز غم نينوا ببين
اى كعبه حيا بمناى وفا بيا =قربانيان خويش بكوى صفا ببين
نو رستگان خويش سراسر بريده سر =وز خون نو خطان بسرا پا حنا ببين
در خاك و خون طپان مه رخسار شه نگر =زنگ جفا بر آينه حق نما ببين
بر نخل طور سر انا الله را نگر =وز روى نى تجلى رب العلى ببين
اى خفته نهفته اندر حجاب قدس =بر خيز و بى حجابى ما بر ملا ببين
زنجير جور سلسله عدل را قرين =توحيد را بحلقه شرك آشنا ببين
پرگار كفر نقطه اسلام را محيط =دين را مدار دائره اشقيا ببين
ايما دراز يزيد و ز ابن زياد داد =وز آنكه اين اساس ستم را نهاد داد

بند دهم
كاش آنزمان سراى طبيعت نگون شدى = وز هم گسسته رابطه كاف و نون شدى
كاش آنزمانكه كشتى ايمان بخون نشست =فلك فلك ز موج غمش غرقه خون شدى
كاش آنزمان كه رايت دين بر زمين فتاد =زرين لواى چرخ برين واژگون شدى
كاش آنزمان كه عين عيان شد بخون طپان =سيلاب خون روان ز عيون عيون شدى
كاش آنزمان كه گشت روان كاروان غم =ملك وجود را بعدم رهنمون شدى
كاش آنزمان كه زد مه يثرب بشام سر =چون شام صبح روى جهان تيره گون شدى
كاش از حديث بزم يزيد و شه شهيد =دل خونشدى ز ديده حسرت برون شدى
گر شور شام را بحكايت در آورند =آشوب با مداد قيامت رد آورند

بند يازدهم
اى چرخ تا در اين ستم آباد كرده اي =پيوسته خانه ستم آباد كرده اي
بنياد عدل و داد بسى داده اى بباد =زين پايه ستم كه تو بنياد كرده اي
تا داده اى بدشمن دين كام داده اي =يا خاطرى ز نسل خطا شاده كرده اي
از دوده معاويه و زاده زياد =تا كرده اى بعيشن و طرب ياد كرده اي
آبى نصيب حنجر سرچشمه حيات =از چشمه سار خنجر فولاد كرده اي
سر حلقه ملوك جهان را بعدل و داد =در بند ظلم و حلقه بيداد كرده اي
اى كجروش به پرورش هر خسى بسى =جور و جفا بشاخه شمشاد كرده اي
تا برق كين بگلشن ايمان و دين زدى =آفاق را چه رعد پر از داد كرده اي
چون شكوه ترا بدر داور آورند =دود از نهاد عالم امكان بر آورند

بند دوازدهم
خاموش مفتقر كه دل دهر آب شد
و ز سيل اشك عالم امكان خراب شد
خاموش مفتقر كه از اين شعر شعله بار
آتش بجان مرد و زن و شيخ و شاب شد
خاموش مفتقر كه از اين راز دلگداز
صاحبدلى نماند مگر دل كباب شد
خاموش مفتقر كه ز برق نفير خلق
دود فلك بر آمد و خرق حجاب شد
خاموش مفتقر كه بسيط زمين ز غم
غرق محيط خون شد و در اضطراب شد
خاموش مفتقر كه ز بيتابى ملك
چشم فلك سر شك فشان چون سحاب شد
خاموش مفتقر كه ز دود دل مسيح
خورشيد را بچرخ چهارم نقاب شد
خاموش مفتقر كه در اين ماتم عظيم
آدم بتاب آمد و خاتم ز تاب شد
كس جز شهيد عشق وفائى چنين نكرد
وز دل قبول بار جفائى چنين نكرد



مخمس غزل شيخ سعدى در مصيبت
رفت اصغر شيرينم ز آغوشم و دامانم
برگ گل نسرينم يا شاخه ريحانم
آنغنچه خندان را من غنچه نميخوانم
آندوست كه من دارم و ان يار كه من دانم
شيرينى دهنى دارد دور از لب و دندانم
كى مهر و وفا باشد اين چرخ بداختر را
تا خلعت دامادى در بر كنم اكبر را
بينم بدل شادى آن طلعت دلبر را
بخت آن نكند با من كانشاخ صنوبر را
بنشينم و بنشانم گل بر سرش افشانم
ايجعد سمن سايت دام دل شيدائى
درنر گسل شهلايت شور سر سودائى
بى لعل شكر خايت كوتاب و توانائى ؟
اى روى دل آرايت مجموعه زيبائى
مجموع چه غم دارد از من كه پريشانم
ايشمع رخت شاهد در بزم شهود من
موى تو و بوى تو مشك من و عود من
از داغ تو داد من وز سوز تو دود من
درياب كه نقشى مانداز طرح وجود من
چون ياد تومى آرم خود هيچ نميمانم
ايلعل لبت ميگون وى سر و قدت موزون
عذارى جمالت را من وامق و من مفتون
رفتى تو و جانا رفت جان از تن من بيرون
ايخوبتر از ليلى بيم استكه چون مجنون
عشق تو بگرداند در كوه و بيابانم
ايكشت اميدم را خود حاصل بيحاصل
سهلست گذشت از جان ليكن ز جوان مشگل
تند آمدى و رفتى ايدولت مستعجل
دستى ز غمت بر دل پائى ز پيت در گل
با اين همه صبرم هست از روى تو نتوانم
زود از نظرم رفتى اى كوكب اقبالم
يكباره نگون گشتى ايرايت اجلالم
آسوده شدى از غم من نيز بدنبالم
در خففيه همى نالم وين طرفه كه در عالم
عشاق نمى خسبند از ناله پنهانم
سوز غمت اى مهوش در سوخته ميگيرد
فرياد مصيبت كش در سوخته ميگيرد
خوناب مرارت چش در سوخته ميگيرد
بينى كه چه گرم آتش در سوخته ميگيرد
تو گرم تر از آتش من سوخته تر زانم
اى دوست نميگويم چون آگهى از حالم
از مرگ جوانانم وز ناله اطفالم
گردست جفا سازد نابودم و پا مالم
با وصل نمى پيچم وز هجر نمى نالم
حكم آن كه تو فرمائى من بنده فرمانم
از بيش و كم دشمن هر چند كه بسيارند
با كم نبود هرگز چون در ره گل خارند
با نقش وجود تو چون نقش بديوارند
يكپشت زمين دشمن گر روى بمن آرند
از روى تو بيزارم گر روى بگردانم
زندان بلايت را صد باره چه ايوبم
من يوسف حسنترا همواره چه يعقوبم
من عاشق ديدارم من طالب مطلوبم
در دام تو محبوسم در دست تو مغلوبم
از ذوق تو مدهوشم در وصف تو حيرانم
زد مفتقر شيدا ز اول در اين سودا
شد بار دلش آخر سود و بر اين سودا
تاگشت سمندروار در اخگر اين سودا
گويند مكن سعدى جان در سراينسودا
گر جان برود شايد من زنده با جانم

ايضا مخمس غزل شيخ سعدى در مصيبت
تشنه لبا بآب مهر تو سرشته شد گلم
چون بكنم دل از تو و چون ز تو مهر بگسلم
گرچه بلاى دوست را از سر شوق حاملم
بار فراق دوستان بسكه نشسته بر دلم
ميرود و نميرود ناقه بزير محملم
ملك قبول كى شود جز كه نصيب مقبلى
لايق عشق و عاشقى برگ گلست و بلبلى
بار غم ترا چون من كس نكند تحملى
بار بيفكند شتر چون برسد منزلى
بار دلست همچنان ور بهزار منزلم
داس غم تو ميكند حاصل عمر را درو
درد و بلاهمى رسد از چپ و راست نوبنو
رفتم و دل بماند در سلسله غمت گرو
ايكه مهار ميكشى صبر كن و سبك برو
كز طرفى تو ميكشى وز طرفى سلاسلم
شوق تو ميزند ز سر شورو زناى غم نوا
تن سوى شام غم روان دل بزمين كربلا
جز من داغديده را درد نبوده بيدوا
بار كشيده جفا پرده دريده هوا
راه ز پيش و دل ز پس واقعه ايست مشكلم
تا تو بخاطر منى ديده بخواب كى شود؟
راحت و عشق روى تو؟ آتش و آب كى شود؟
غفلت از تو درره شام خراب كى شود؟
معرفت قديم راهجر، حجاب كى شود؟
گر چه بشخص غائبى ، در نظرى مقابلم
ما بهواى كوى تو دربدريم و كو بكو
وز غم هجر روى تو با اجليم روبرو
كى شود آنكه من كنم شرح غم تو موبمو
آخر قصد من توئى غايت جهد آرزو
تا نرسد بدامنت دست اميد نگسلم
سوخت ز آتش غم هجر تو پر و بال من
چون شب تار روز من هفته و ماه و سال من
نقش تو در ضمير من مونس لايزال من
ذكر تو از زبان من فكر تو از خيال من
كى بود كه رفته اى درك و در مفاصلم
گر چه اسير حلقه سلسله اجانبم
يا كه چه نقطه ، مركز دائره مصائبم
ورچه ز حد برون بود منطقه نوائبم
مشتغل توام چنان كز همه چيز غائبم
مفتكر توام چنان كز همه خلق غافلم
ايكه بعرصه وفا از همه برده اى سبق
جز تو كه سرنهاده از بهر نثار بر طبق ؟
خواهر داغديده را يك نظرى جمال حق
گر نظرى كنى كند كشته صبر من ورق
ور نكنى چه بردهد كشت اميد حاصلم ؟
مفتقرا بعاشقى گشت بساط عمرطى
كى برسى بدولت وصل نگار خويش كى ؟
پيرى بندبند دل شور و نوا كند چه نى
سنت عشق سعديا ترك نميدهى بمى
چون ز دلم رود برون خون سرشته در گلم
منكه بلاف عاشقى همسر صد مبارزم
گرچه فنون عشق را به همه جهل حائزم
ورچه نصاب شوق را با همه فقر فائزم
داروى درد شوق را با همه علم عاجزم
چاره كار عشق را با همه عقل جاهلم

بندهاى متفرقه
مصباح نور جلوه گر اندر تنور بود
يا در تنور آيه الله نور بود
گاهى باوج نيزه گهى در حضيض خاك
در غايت خفاء و كمال ظهور بود
گاهى مدار دائره سوز و ساز شد
گاهى چه نقطه مركز شورنشور بود
يا شمع جمع انجمن آه و ناله شد
يا شاهد بساط نشاط و سرور بود
گاهى چه نقطه بر در سر حلقه فساد
راس الفخار بر در راس الفجور بود
آخر به بزم باده مست غرور رفت
لعل لبى كه عين شراب طهور بود
يا للعجب كه نقطه توحيد آشنا
با چوب خيزران اثيم كفور بود
قرآن قرين ناله شد آندم كه منطقش
داود بود و نغمه سراى زبور بود
تورات زد بسينه چه از كينه شد خموش
صوت انا اللهى كه ز سيناى طور بود
انجيل خون گريست چه آزرده بنگريست
لعلى كه روح بخش و شفا صدور بود
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

در شب يازدهم

پستتوسط pejuhesh232 » پنج شنبه اکتبر 13, 2016 11:04 am

در شب يازدهم

خاك غم بر سر گلزار جهان باد امشب
رفته گلزار نبوت همه بر باد امشب
خر گه چرخ ستم پيشه بسوزد كه بسوخت
خر گه معدلت از آتش بيداد امشب
سقف مرفوع نگون باد كه گرديده نگون
خانه محكم تنزيل ز بنياد امشب
شد سرا پرده عصمت ز اجانب نا پاك
در رواق عظمت زلزله افتاد امشب
شده از سيل سيه كعبه توحيد خراب
وين عجبتر شده بيت الصنم آباد امشب
از دل پرده نشنيان حجازى عراق
ميدود تا بفلك ناله و فرياد امشب
شورش روز قيامت رود از ياد گهى
كز ابوالفضل كنند اهل حرم ياد امشب
از غم اكبر ناشاد و نهال قد او
خون دل ميچكد از شاخه شمشاد امشب
نو عروسان چمن را زده آتش بجگر
شعله شمع قد قاسم داماد امشب
حجت حق چه بنا حق بغل جامعه رفت
كفر مطلق شده از بند غم آزاد امشب
بانوان اشكفشان ، ليك چو ياقوت روان
خاطر زاده مرجانه بود شاد امشب
ديو، انگشتر و انگشت سليمان را برد
نه عجب خون رود از چشم پريزاد امشب
ايدريغا كه بهمدستى جمال لعين
دست بيداد فلك داد ستم داد امشب
چهره مهر سيه باد كه بر خاكستر
خفته آن آينه حسن خدا داد امشب
برق غيرت زده در خرمن هستى ز تنور
كه دو گيتى شده چون رعد پر از داد امشب

و نيز در شب يازدهم
دل خاتم ز خون لبريز در اين ماتمست امشب
اگر گردون ببارد خون در اينماتم كمست امشب
تو گوئى فاتح اقليم عشق امشب بود بى سر
كه خاك تيره بر فرق نبى خاتم است امشب
ملك چون نى نوا دارد، فلك خونابه ميبارد
مگر بر روى نى چشم و چراغ عالم است امشب
چراغ دوده بطحا ز باد فتنه خاموش است
نه يثرب بلكه اوضاع دو گيتى در همست امشب
ز سيل كفر امشب كعبه اسلام ويران است
حرم چون لجه خون ز اشك چشم زمزمست امشب
نميدانم چه طوفانى است اندر عالم امكان
كه صد نوح از مصيبت غرقه موج غم است امشب
ز دود خيمه گاه او خليل آتش بجان دارد
روان خونابه دل از دو چشم آدم است امشب
كليم الله بود مدهوش از طور تنور او
ز خاكستر مگر آن زخم سررا مرهم است امشب
زبانم باد لال از گفتگوى بحدل و جمال
دچار اهرمن گوئى كه اسم اعظم است امشب
تعالى از قدو بالاى عباس آن مه والا
كه پشت آسمان از بهر آن قامت خم است امشب
نه تنها كرده ليلى را غم مرگ جوان مجنون
كه عقل پير در زنجير اين غم مدغم است امشب
عروس حجله گيتى سيه پوش از غم قاسم
مگر آن لاله رو شمع عزا و ماتم است امشب
ز داغ شير خوارى مادر گيتى بزن بر سر
كه با ناوك گلوى نازك او توام است امشب
حديث شورش انگيزيست اندر عالم بالا
مگر در حلقه زنجير عقل اقدم است امشب
مگر سر رشته تقدير را از گردش گردون
بگردن حلقه غل چون قضاى مبرم است امشب
تن تب دار را امشب ز حد بگذشته تاب و تب
مگر بيمار با آه يتيمان همدم است امشب
مهين بانوى خلوت خانه حق عصمت كبرى
اسير و دستگير و بيكس و بى محرم است امشب
ز حال بانوان نينوا چون نى نوا دارم
ولى از سوز اين ماتم زبانم ابكم است امشب
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

در زبان حال مظلومه زينب كبرى عليهاالسلام

پستتوسط pejuhesh232 » پنج شنبه اکتبر 13, 2016 11:06 am

در زبان حال مظلومه زينب كبرى عليهاالسلام

ناله نى است ايدل يا كه از لب شاه است =يا كه نخله طور ونغمه انا الله است
داستان دستانست از فراز شاخ گل =يا كه بانك قرآنست كز شه فلك جاه است
گرچه بانوان يكسر بيسر ندوبى سالار =ليك شاهد مقصود شمع جمع اينراه است
او چه شمع كاشانه بانوان چوپروانه =يا چه خوشه پروين گرد خرمن ماه است
اى هماى بى همتا سايه رامگير از ما =سايه سرت مارا خيمه است و خر گاه است
شهسوار من آرام بر پياد گان رحمى =پاى همرهى لنگست دست چاره كوتاه است
ايكه سربلندى تو زير پاى خود بنگر =زانكه نازنينان را سر بخاك در گاه است
از فراز نى لطفى كن بگوشه چشمى =زانكه بى پناهان را گوشه اى پناه گاه است
از لب روان بخشت زنده كن دل مارا =گر چه نغمه اين نى دلخراش و جانكاه است نك
آنكه باغمت ساز است همنشين وهمراز است =دود سينه سوزان يا كه شعله آه است
غمگسار بيمارت داغدار ديدارت =گريه شبانگاه و ناله سحر گاه است
از دو چشم بيدارش و زغم دل زارش =آن يگانه غمخوارش واقفست و آگاه است

در لسان حال مظلومه زينب كبرى عليهاالسلام
اى بقربان تو خواهر تو = خواهر با جان برابر تو
كاش بودى زير خنجر شمر = جگر من جاى حنجر تو
تشنه كاما سوخت جان منخرا = كام خشك و ديده تر تو
خاك عالم باد بر سر من = روى خاك افتاده پيكر تو
يا بعيد الدار عن وطنه = عاقبت شد خاك بستر تو
يوسف گل پيرهن نگذاشت = خصم دون يكجامه در بر تو
جوى اشك چشم من چه كند = با تن در خون شناور تو
اى شهنشاه قلمرو عشق = كو سپهسالار لشكر تو
رايت گردون هماره نگون = كو علمدار دلاور تو
نه تنها بسوختى كه بسوخت = عالمى از داغ اكبر تو
خون روان از چشم مادنكر دهر = از غم بى شير اصغر تو
نونهال باغ من بكجاست = قاسم آنشاخ صنوبر تو
اى برادر سر بر آرو بپرس = چه شد ايغمديده معجر تو
گردش چرخ كبود ربوكمد = گوشوار از گوش دختر تو
رفتم از كوى تو زار و نزار = با دلى پر از غصه از بر تو
تا كند چون نى نوا دل من = چون به بينم روى نى سر تو
تا بشام و بزم عام رود = خواهر بى يار و ياور تو
تا به بيند اين ستمكش زار = ناسزاها از ستمگر تو
تاكه چوب خيزران چه كند = با لبان روح پرور تو
تا بنالد همچو مرغ هزار = خواهر بى بال و بى پر تو

لسان حال مظلومه زينب الكبرى عليهاالسلام
اى نازنين برادر، شد نوبت جدائى =بهر وداع خواهر، دستى نمى گشائى؟
يا روز بينوائى،لطفى نمى نمائى؟
اى شاه اوج هستى از چيست ديده بستى؟ =از ما چرا گسستى؟ غافل چرا زمائى؟
هنگام سرپرستى؛پيوسته با كجائى؟
يك كاروان اسيريم؛ چون مرغ پرشكسته = زين غم چرا نميريم ناموس كبريائى؟
در بند خصم بسته؛چون پرده ختائى
ما را حجاب عصمت گردون دون دريده =ما را نگشته قسمت جز خون دل دوائى
معجر ز سر كشيده؛جز درد دل دوائى
پرده دريده كرده دوران =بيداد خصم مارا داده سخن سرائى
....راندر بزم بى حيائى؛اطفال .....
چون بچه كبوتر كى باشدش رهائى =زين آتش فروزان؛از كركس دغائى
بيمار و حلقه غل وانگه شتر سوارى =كى باشدش تحمل ز ينگونه ماجرائى
بى محمل و عمارى؛از حد برون جفائى
گر رفتم از بر تو معذورم اى برادر =حاشا ز خواهر تو آئين بيوفائى
مقهورم اى برادر؛يا ترك آشنائى؟
گر غالب از حضورم در دام غم گرفتار =يك نيزه از تو دوريم؛ ليكن نه دست و پائى
ليكن سر تو سالار؛نه فرصت نوائى
چون لاله داغداريم چون شمع اشكريزان =هر يك دو صد هزاريم در شور و غم فزائى
أي شاهد عزيزان؛در سوز غصه زائى
ساز غم تو كم نيست؛ ليكن مجال دم نيست =در سينه حرم نيست جز آه جان گزائى
زين بيشتر ستم نيست؛جز اشك بيصدائى
كشتى شكستگانيم در موج لجه غم =يكدسته خسته جانيم ما را تو ناخدائى
يا در شكنجه غم؛زين غم بده رهائى
راه دراز در پيش و ز چاره دست كوتاه =يكحلقه زار و دلريش نه برگ و نه نوائى
نه خيمه و نه خرگاه؛نه جز خرابه جائى
امروز روز يارى است از بانوان بيكس =هنگام غمگسارى است گاه گره گشائى
از كودكان نورس؛يامنتهى رجائى
با يك سپاه دشمن با صد بلا دچارم =يا رب مباد چون من آواره مبتلائى
ناچار خوار وزارم؛بيچاره مبتلائى
ز آغاز شد سرانجام ما را اسيرى شام =ما را نداده ايام جز ناسزا سزائى
صبح اميد شد شام؛جز محنت و بلائى
دردا كه با دل ريش سر گرد راه شاميم =ما از پس وتو از پيش ما را تو رهنمائى
رسواى خاص و عاميم؛يا قبله دعائى
اى آنكه بر سرنى دمساز راه عشقى =چون ناله نى از پى نبود مرا جدائى
در كوفه يا دمشقى؛از چون تو دلربائى

لسان حال مظلومه زينب كبرى عليهاالسلام
اى يك جهان برادر وى نور هر دو ديده =چون حال زار خواهر چشم فلك نديده
بى محمل و عمارى بى آشنا ويارى =سر گرد هر ديارى خاتون داغديده
خورشيد برج عصمت شد در حجاب ظلمت =پشت سپهر حشمت از بار غم خميده
دردانه بانوى دهر بى پرده شهره شهر =بر نى مقابل ما سر بر فلك كشيده
بنگر بحال اطفال در دست خصم پامال =چون مرغ بى پر و بال كز آشيان پريده
يكدسته دلشكسته بندش بدست بسته =يكحلقه زار و خسته خارش بپا خليده
گردون شود نگونسر ديوانه عقل رهبر =ليلى اسير و اكبر در خاك وخون طپيده
دست سكينه بر دل پاى رباب در گل =كافتاده در مقابل اصغر گلو دريده
بر بسته دست تقدير بيمار را بزنجير =عنقاء قاف و نخجير هرگز كسى شنيده
آهش زند زبانه روزانه و شبانه =از ساغر زمانه زهر الم چشيده
رفتم بكام دشمن در بزم عام دشمن =داد از كلام دشمن خون از دلم چكيده
كردند مجلس آراناموس كبريا را =صاحبدلان خدا را دل از كفم رميده
گر مو بمو بمويم آرام دل نجويم =از آنچه شد نگويم با آن سر بريده
زانلعل عيسوى دم حاشا اگر زنم دم =كز جان و دل دمادم ختم رسل مكيده

خدا حافظى هايش
اى خسرو خوبان مكن آهنگ ميدان
بهر خدا رحمى بر اين شيرين زبانان
اى جان جانان
اطفال حيران
اى شمع جمع و مونس دلهاى غمخوار
جانا مكن جمعيت ما را پريشان
ما را مكن خوار
اى شاه ذى شان
شاها بسامانى رسان آوارگان را
ما را ميفكن اى پناه بى پناهان
بيچارگان را
در اين بيابان
ايشاهباز لامكان ترك سفر كن
مرغان قدسى را منه در چنگ زاغان
صرف نظر كن
در دام عدوان
ما را ميان دشمنان مگذار و مگذر
يك كاروان زن چون بماند بى نگهبان
بى يار و ياور
اى شاه خوبان
باخصم ناكس چون كنند اطفال نورس
يارب اسيرى چون كند با نازنينان
زنهاى بيكس
خلوت نشينان
آيا باميد كه ما را ميگذارى
مائيم ويكتن ناتوان سوزان و نالان
با آه و زارى
دشمن فراوان
شد شاه دين با يك سپه از ناله و آه
شد رو بميدان وز قفا خيل عزيزان
بيرون ز خرگاه
افتادن و خيزان
كاى شهريار كشور صبر و تحمل
كاندر قفا دارى بسى دلهاى بريان
قدرى تامل
با چشم گريان
مهلا حماك الله عن شر النوائب
تا توشه برداريم از ديدار جانان
يا ابن الاطائب
كامد بلب جان
جانا مكن قطع رسوم آشنائى
ما را ببر همره ترا گرديم قربان
روز جدائى
اى ماه تابان
از خواهران و دختران دل برگفتى
از ما گسستى با كه پيوستى بدينسان
يكباره رفتى
آوخ ز هجران
تنها مزن خود را بر اين لشگر حذر كن
تا در ركابت جانفشانيم از دل و جان
ما را سپر كن
جاى جوانان
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

از زبان رقيه دخت امام حسين سلام الله عليها

پستتوسط pejuhesh232 » پنج شنبه اکتبر 13, 2016 11:09 am

از زبان رقيه دخت امام حسين سلام الله عليها

صبا به پير خرابات از خرابه شام = ببر ز كودك زار اين جگر گداز پيام
كه اى پدر ز من زار هيچ آگاهى = كه روز من شب تار است و صبح روشن شام
بسرپرستى ماسنگ آيد از چپ و راست = بد لنوازى ماها ز پيش و پس دشنام
نه روز از ستم دشمنان تنى راحت = نه شب ز داغ دل آرامها دلى آرام
بكودكان پدر كشته مادر گيتى = همى ز خون جگر ميدهد شراب و طعام
چراغ مجلس ما شمع آه بيوه زنان = انيس و مونس ما ناله دل ايتام
فلك خراب شود كاين خرابه بى سقف = چه كرده با تن اين كودكان گل اندام
دريغ و درد كز آغوش ناز افتادم = بروى خاك مذلت بزير بند لئام
بپاى خار مغيلان بدست ستم = ز فرق تا قدم از تازيانه نيلى فام
بروى دست تو دستان خوشنو بودم = كنون چه قمرى شوريده ام ميانه دام
بدامن تو چه طوطى شكر شكن بودم = بريخت زاغ و زغن زهر تلخم اندر كام
مرا كه حال ز آغاز كودكى اين است = خداى داند و بس تا چه باشدم انجام
هزار مرتبه بدتر ز شام ماتم بود = براى غمزدگان صبح عيد مردم شام
بناله شررانگيز بانوان حجاز = بنغمه دف و نى شاميان خون آشام
سر تو بر سر نى شمع و ما چه پروانه = بسوز و ساز ناسازگارى ايام
شدند پرد گيان تو شهره هر شهر = دريغ و درد ز ناموس خاص و مجلس عام
سر برهنه بپا ايستاده سرور دين = يزيد و تخت زر و سفره قمار و مدام
ز گفتگوى لبت بگذرم كه جان بلب است = كرا است تاب شنيدن كرا مجال كلام؟
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

فى اربعين

پستتوسط pejuhesh232 » پنج شنبه اکتبر 13, 2016 11:11 am

فى اربعين
بار غم فرود آمد در زمين ماريه باز = هر چه غصه بود آمد دلخراش و سينه گداز
يا كه كاروان حجاز = در حريم محرم راز
بود شور رستاخيز يا نواى غمزد گان = هر دلى ز غم لبريز داد راز و نياز
حلقه ستم زده گان = با شه غريب نواز
نو گلى چه غنچه شكفت نغمه زد چه بلبل زار = با پدر بزارى گفت كامده بسوز و گداز
زار همچو مرغ هزار = پروريده تو بناز
خار پاى ما بنگر خوارى اسيران بين = چون كبوتر بى پر غرقه خون ز پنجه باز
حال دستگيران بين = نيمه جان زرنج دراز
بانوان دل بريان در كمند اهل ستم = روى اشتر عريان نه عمارى و نه جهاز
زير بند اهل ستم = صبح و شام در تك و تاز
كودكان خونين دل همچو گوى سرگشته = دشمنان سنگين دل هر يك از نشيب و فراز
يا چه بخت برگشته = همچو تير خورده گراز
شام ماتم ما بود صبح عيد مردم شام = مركز تماشا بود بانوان مير حجاز
آه از آن گروه لئام = با نقاره و دف و ساز
از يزيد و آن محفل دل لبالب خون است = ما غمين و او خون شدل ، او بتخت زر بفراز
ديده رود جيحون است = ما چه سيم دردم گاز
كعبه را شكست افتاد ز انچه رفت بر سر تو = دست بت پرست افتاد قبله دعا و نماز
زانچه ديد گوهر تو = مفتقر بسوز و بساز
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

در مدح و سوگ زينب كبرى سلام الله عليها

پستتوسط pejuhesh232 » پنج شنبه اکتبر 13, 2016 11:12 am

در مدح و سوگ زينب كبرى سلام الله عليها

شاهباز طبعم باز عندليب شيدا شد = يا كه طوطى نطقم طوطى شكرخا شد
رفرف خيالم رفت تا مقام اوادنى = يا براق عقلم را جا بعرش اعلى شد
مشترى شدم از جان مدح زهره روئيرا = منشى عطارد را خامه عنبر آسا شد
گوهرى نمايان شد از خزانه غيبى = وز كتاب لاريبى آيه اى هويدا شد
از معانى بكرم زال چرخ شد واله = حسن دختر فكرم باز در تجلى شد
يكه تاز فكرت را باز شد دو ته زانو = تا بمدحت بانو همچو چرخ پويا شد
در حريم آن خاتون ره نيابد افلاطون = اسم اعظم مكنون رسم آن مسمى شد
اوست بانوى مطلق در حرمسراى حق = بزم غيب را رونق آن جمال زيبا شد
برج عصمت كبرى دخت زهره زهرا = كو بغره غرا مهر عالم آرا شد
از فصاحت گفتار و ز ملاحت رفتار = سر حيدر كرار در وى آشكارا شد
گلشن امامت را گلبن كرامت بود = باغ استقامت را رشك شاخ طوبى شد
طور علم ربانى طور حكم سبحانى = با كمال انسانى در جمال حورا شد
عقل بنده كويش ، عشق زنده بويش = وامق مه رويش صد هزار عذرا شد
عرش فرش در گاهش پيش كرسى جاهش = در پناه خر گاهش كل ما سوى الله شد
آسمان زمين بوسش ماه شمع فانوسش = پرده دار ناموسش ساره بود و حوا شد
كعبه الامانى بود در كنها اليمانى بود = مستجار جانى بود ليك اسير اعدا شد
شد بر اشتر عريان بادلى ز غم بريان = مهد عصمتش گريان ز انقلاب دنيا شد
حكم برمنا ياداشت مركز بلايا گشت = قبله البرايا بود كعبه الرزايا شد
در سرداق عصمت در حجاب عزت بود = بى حجاب و بى خر كه كوه و دشت پيماشد
شد عقيله عالم رهسپار شام غم = چشم چشمه زمزم خونفشان به بطحاشد
يكه شاهد وحدت دخت خسرو اسلام = شمع محفل جمعى بدتر از نصارى شد
آنكه آستانش بود رشك جنه الماوى = همچو گنج شايانش در خرابه ماوى شد
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

نوحه خطاب بحضرت ولى عصر عليه السلام

پستتوسط pejuhesh232 » پنج شنبه اکتبر 13, 2016 11:13 am

نوحه خطاب بحضرت ولى عصر عليه السلام

يا امام العصر يا ابن الطاهرين الطيبين
شور محشر را عيان با ديده حق بين ببين
يا ولى المومنين
يا ولى المومنين
عترت خير الورى را بنگر اندر كربلا
بين مقتول و ماسور بايدى الظالمين
دشت پررنج و بلا
يا ولى المومنين
حرمه الرحمن اضحت فى انتهاك و انهتاك
بسكه خون حق بنا حق ريخت در آنسر زمين
احسن الله عزاك
يا ولى المومنين
از حيضيض خاك شد تا اوج گردون موج خون
فاستبانت حمزه من قبل ماكادت تبين
آسمان شد لاله گون
يا ولى المومنين
امست الغبراء حمرى لدماء سائلات
شد پر از خون دامن صحرا و مارا آستين
من نحور زاكيات
يا ولى المومنين
از سموم كين خزان شد گلشن آل رسول
و على الغصان للو رقاء نوح و اءنين
روضه قدس بتول
يا ولى المومنين
لهف نفسى قامت الساعه وانشق القمر
رنگ خون بنشست بر آئينه غيب مبين
حين وافاه الحجر
يا ولى المومنين
سهم كين اندر مقام قاب قوسين كردجاي
فهوى للّه شكرا و هو مقطوع الوتين
يا كه در عرش خداي
يا ولى المومنين
لست انساة صريعا و هو مغشى عليه
برد آن ملحد سر از دفتر ايمان و دين
اذا اتى الشمراليه
يا ولى المومنين
سرزد گنج معرفت برداشت آن افعى صفت
لم يراقب فيه جبار السماذاك اللعين
با كمال معرفت
يا ولى اللمومنين
و نعاه بعد ماناغاه دهرا جبرئيل
جان جانان كرد جان قربانى جان آفرين
قتل السبط الاصيل
يا ولى المومنين
بحر مواج بقا، سرچشمه آب حيات
لم يذق حتى قضى من بارد الما المعيز
بر لب شط فرات
يا ولى المومنين
ولقد امسى سليبا و هو من عليا نزار
كرد در بر جامه اى از خون حلق نازنين
فاكتسى ثوب الفخار
يا ولى المومنين
روح قرآن معنى تورات و انجيل و زبور
ياله صدرا حوى اسرار رب العالمين
گشت پايمال ستور
يا ولى المومنين
اشرقت شمس الهدى من مطلع الرمح الطويل
عالم تكوين شده پر نور از آن ماه جبين
ياله زره جليل
يا ولى المومنين
كوكب درى و مصباح ازل مشكوه نور
فانثنى راس العلى ذلاله و هوحزين
سر زد از كنج تنور
يا ولى المومنين
فى خباء لم يخب وفاده عند الفود
شعله او زد علم بر قبه عرش برين
اضرموا نار الحقود
يا ولى المومنين
كعبه توحيد شد پامال جمعى پيل مست
فاستحلواو استبا حواثقل خير المرسلين
يا گروهى بت پرست
يا ولى المومنين
ابرزت اسرى بنات الوحى ربات الخدور
همنشين ناله و همراه آه آتشين
حسر احرى الصدور
يا ولى المومنين
بانوان ملك يثرب رهسپار شام شوم
ناوبات با كيات خلف زين العابدين
همچو سبى ترك و روم
يا ولى المومنين
قائد الاسلام امسى فى قيود من حديد
شاهباز اوج وحدت شد بدام مشركين
و هو يهدى ليزيد
يا ولى المومنين
اى امام منتظر اى شهسوار نشاتين
سيدى قم ، فمتى تشفى صدور المسلمين ؟
يا لثارات الحسين
يا ولى المومنين
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

در رجوع اهل بيت امام به مدينه طيبه

پستتوسط pejuhesh232 » پنج شنبه اکتبر 13, 2016 11:25 am

در رجوع اهل بيت امام به مدينه طيبه

بسوى وطن باز گشتند ياران = خروشان چه رعد، اشكباران چه باران
چه لاله فروزان و چون شمع سوزان = ز داغ غم و دورى گلعذاران
چمن شد پر از قمرى شورش انگيز = بر آمد ز گلشن نواى هزاران
نواى حجاز زهر سو بپا شد = ز شور عراقى آن سوگواران
گروهى اسير غم نوجوانان = گروهى زمين گير آن شهسواران
باميد، پرورده هر يك جوانى = ولى شام شد صبح اميدواران
چه بر آستان رسالت رسيدند = ز كف شد قرار دل بيقراران
چه برگ خزان ريخته از چپ و راست = باشك روان همچه ابر بهاران
بسر بسكه خاك مصيبت فشاندند = حرم گشت چون كلبه خاكساران
مهين بانوى خلوت كبريائى = بگفت اى سر و سرور تاجداران
ز كوى حسين تو دارم پيامى = كه برده است هوش از سر هوشياران
لبش خشك و تن غرقه لجه خون = سرش روى نى رهبر رهسپاران
پس از زخم هاى فراوان كارى = نگويم چه كردند آن نابكاران
به پيرامنش نونهالان نامى = چگويم ز جانان و آن جان نثاران
گر از بانوان نبوت بگويم = دل سنگ گريد بر آن داغداران
ز بيداد گردون دل بانوان خون = چه رفتند در محفل ميگساران
گر از سختى ما بخواهى نشانه = بود شانه من يكى از هزاران
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

مرثیه و مقتل خوانی از کمپانی = متن عربی

پستتوسط pejuhesh232 » پنج شنبه اکتبر 13, 2016 11:31 am

(34)

في مولد الإمام السبط الشهيد أبي عبد الله الحسين صلوات الله عليه

462 أسفر (217) صبح اليمن والسعادة * عن وجه سر الغيب والشهادة

463 أسفر عن مرآة غيب الذات * ونسخة الأسماء والصفات

464 تعرب عن غيب الغيوب ذاته * تفصح عن أسمائه صفاته

465 ينبئ عن حقيقة الحقائق * بالحق والصدق بوجه لائق

466 لقد تجلى أعظم المجالي * في الذات والصفات والأفعال

467 روح الحقيقة المحمدية * عقل العقول الكمل العلية

(35) الفيض المقدس والجلال والجمال

468 فيض مقدس عن الشوائب * مفيض كل شاهد وغائب 469 تنفس الصبح بنور لم يزل * بل هو عند أهله صبح الأزل

(هامش)

217. أسفر: كشف وبالفارسية (پرده برداشت). (*)

ص 54

470 وكيف وهو النفس الرحماني * في نفس كل عارف رباني

471 به قوام الكلمات المحكمة * به نظام الصحف المكرمة

472 تنفس الصبح بسر القدم * بصورة جامعة للكلم

473 تنفس الصبح بالاسم الأعظم * محي عن الوجود رسم العدم

474 بل فالق الأصباح قد تجلى * فلا ترى بعد النهار ليلا

475 فأصبح العلم ملأ النور * وأي فوز فوق نور الطور

476 ونار موسى قبس (218) من نوره * بل كل ما في الكون من ظهوره

477 أشرق بدر من سماء المعرفة * به استبان كل اسم وصفة

478 به استنار عالم الابداع * والكل تحت ذلك الشعاع

479 به استنار ما يرى ولا يرى * من ذروة (219) العرش إلى تحت الثرى (220)

(36) النور الأنور

480 فهو بوجهه الرضي المرضي * نور السموات ونور الأرض

481 فلا توازي نوره الأنوار * بل جل أن تدركه الأبصار

482 غرته بارقة (221) الفتوة * قرة عين خاتم النبوة

483 تبدو على غرته الغراء * شارقة (222) الشهامة البيضاء

(هامش)

218. القبس: شعلة النار تؤخذ من معظم النار. 219. الذروة: أعلى الشيء، العلو والمكان المرتفع. 220. الثرى: التراب الندي، جوف الأرض. 221. البارقة: سحابة ذات برق. 222. الشارقة: الشمس حين تشرق. (*)

ص 55

484 بادية من آية الشهامة * دلائل الإعجاز والكرامة

485 من فوق هامة (223) السماء همته * تكاد تسبق القضا مشيته

486 ما هامة السماء من مداها * إن إلى ربك منتهاها

487 أم الكتاب في علو الشهادة * وفي الإبا نقطة باء البسملة

488 تمت به دائرة الشهادة * وفي محيطها له السيادة

489 لو كشف الغطاء (224) عنك لا ترى * سواه مركزا لها ومحورا

490 وهل ترى لملتقى القوسين * أثبت نقطة من الحسين

491 فلا ورب هذه الدوائر * جل عن الأشباه والنظائر

(37) البشرى

492 بشراك يا فاتحة الكتاب * بالمعجز الباقي مدى الحقاب (225)

493 وآية التوحيد والرسالة * وسر معنى لفظة الجلالة

494 بل هو قرآن وفرقان معا * فما أجل شأنه وارفعا

495 هو الكتاب الناطق الإلهي * وهو مثال ذاته كما هي

496 ونشأة الأسماء والشؤون * كل نقوش لوحه المكنون

497 لا حكم للقضاء إلا ما حكم * كأنه طوع (226) بنانه القلم

(هامش)

223. الهامة: رأس كل شيء. 224. الغطاء: ما يغطى به. 225. الأحقاب: جمع الحقب: الدهر، السنة والسنون. 226. الطوع: مصدر بمعنى اسم الفاعل أي الطائع والمطيع. (*)

ص 56

498 رابطة المراد بالإرادة * كأنه واسطة القلادة

499 ناطقة الوجود عين المعرفة * ونسخة اللاهوت ذاتا وصفة

500 في يده أزمة (227) الأيادي (228)* بالقبض والبسط على العباد

501 بل يده العليا يد الإفاضة * في الأمر والخلق ولا غضاضة (229)

(38) التهنئة
502 لك الهنا يا سيد الكونين * فغاية الآمال في الحسين

503 وارث كل المجد والعلياء * من المحمدية البيضاء

504 فإنه منك وأنت منه في * كل المعاني يا له من شرف

505 وفيه سر الكل في الكل بدا * روحان في الكمال اتحدا

506 لك العروج في السموات العلى * له العروج في سموات العلا (230)

507 حضك منتهى الشهود في دنا * وسهمه أقصى المنى من الفنا

508 منك أساس العدل والتوحيد * منه بناء قصره المشيد (231)

509 منك لواء الدين وهو حاملة * قام بحمله الثقيل كاهله (232)

510 والمكرمات والمعالي كلها * أنت لها المبدء وهو المنتهى

(هامش)

227. الأزمة: جمع الزمام: ما يزم به أي يشد وبالفارسية (مهار وريسمان). 228. الأيادي: النعم. 229. لا غضاضة أي لا ذلة ولا منقصة. 230. المراد من سموات العلاء رأس الرماح. 231. المشيد: ما طلي الشيد وبالفارسية (گچ اندوده، گچ يا آهك مالى شده، برافراشته وبلند) 232. الكاهل: أعلى الظهر مما يلي العنق، الكتف. (*)

ص 57

511 لك الهنا يا صاحب الولاية * بنعمة ليس لها نهاية

512 أنت من الوجود عين العين * فكن قرير العين بالحسين

513 شبلك في القوة والشجاعة * نفسك في العزة والمناعة

514 منطقك البليغ في البيان * لسانك البديع في المعاني

515 طلعتك الغراء بالإشراق * كالبدر في الأنفس والآفاق

516 صفاتك الغراء له ميراث * والمجد ما بين الورى تراث

517 لك الهنا يا غاية الإيجاد * بمبدء الخيرات والأيادي

518 وهو سفينة النجاة في اللجج * وبابها السامي ومن لج ولج (233)

519 سلطان إقليم الحفاظ والابا * مليك عرش الفخر أما وأبا

520 رافع راية الهدى بمهجته * كاشف ظلمة العمى ببهجته

521 به استقامت هذه الشريعة * به علت أركانها الرفيعة

(39) الدم الأقدس والنهضة الكريمة
522 بنى المعالي بمعالي هممه * ما اخضر عود الدين إلا بدمه

523 بنفسه اشترى حياة الدين * فيا لها من ثمن ثمين

524 أحيى معالم الهدى بروحه * داوى جروح الدين من جروحه

525 جفت (234) رياض العلم بالسموم * لو لم يروها (235) دم المظلوم

(هامش)

233. من قرع بابا ولج ولج أي من دق بابا وألح دخل. 234. جفت: يبست ونشفت. 235. لم يروها: لم يسقها. (*)

ص 58

526 فأصبحت مورقة الأشجار * يانعة (236) زاكية الثمار

527 أقعد كل قائم بنهضته * حتى أقام الدين بعد كبوته (237)

528 قامت به قواعد التوحيد * مذ لجأت بركنها الشديد

529 وأصبحت قويمة البنيان * بعزمه عزائم القرآن

530 غدت به سامية القباب (238)* معاهد (239) بالسنة والكتاب

(40) الفواد الصادي
531 أفاض كالحيا (240) على الوراد * ماء الحياة وهو ظامئ صاد

532 وكظة (241) الظما وفي طي الحشا * ري الورى والله يقضي ما يشا

533 والتهبت أحشاءه من الظما * فأمطرت سحائب القدس دما

534 وقد بكته والدموع حمر * بيض السيوف (242) والرماح السمر (243)

535 تفطر (244) القلب من الظما وما * تفتر العزم ولا تثلما

(هامش)

236. يانعة: بالفارسية (ميوه رسيده - ميوه أي كه هنگام چيدن آن ست ا). 237. الكبوة: الانكباب على الوجه وبالفارسية (به روى افتادن وزمين خوردن). 238. القباب: جمع القبة: بناء سقفه مستدير مقعر وبالفارسية (گنبد). 239. المعاهد جمع المعهد: المكان المعهود فيه الشيء. 240. الحيا: المطر لإحيائه الأرض والناس والوراد جمع الوارد وهو العطشان الذي يرد على الماء والظامئ: شديد العطش بسكون الهمزة في آخره للضرورة وإلا فهو مرفوع على الخبرية أي ظامئ. 241. الكظة: هنا بمعنى التعب والشدة. الري بالفارسية (سيراب كننده). 242. فاعل ل‍ بكت وهو من إضافة الصفة إلى الموصوفات أي: السيوف البيض. 243. السمر: جمع الأسمر: ما كان لونه بين السواد والبياض. 244. تفطر: انشق وما تفتر: ما قصر ولا تثلما أي لا أحدث فيهما خلل. (*)

ص 59

536 ومن يدك (245) نوره الطور فلا * يندك طود عزمه من البل

ا 537 تعجب من ثباته الأملاك * ومن تجولاته الأفلاك

538 لا غرو (246) أنه ابن بجدة (247) اللقا * قد ارتقى في المجد خير مرتقى

539 شبل علي وهو ليث غابه (248)* لا بل كان الغاب في إهابه (249)

540 كراته في ذلك المضمار (250)* تكور (251) الليل على النهار

541 وعضبه (252) صاعقة العذاب * على بقايا بدر والأحزاب

542 سطا (253) بسيفه ففاضت (254) الربى * بالدم حتى بلغ السيل الزبى (255)

543 فرق جمع الكفر والضلال * لجمع شمل الدين والكمال

544 أنار بالبارق وجه الحق * وفي وميضه (256) رموز الصدق

545 حتى تجلى الدين في جماله * يشكر فعله لسان حاله

546 قام بحق السيف بل أعطاه * ما ليس يعطي مثله سواه

(هامش)

245. يدكه: يهدمه حتى يسويه بالأرض والطود: الجبل العظيم وفي نسخة: الطور وهو والطود بمعنى واحد. 246. لا غرو: لا عجب. 247. البجدة: الباطن والحقيقة يقال: هو ابن بجدة الأمر أي هو عالم به. 248. الغاب: جمع الغابة: الأجمة من القصب أو ذات الشجر المتكاثف لأنها تغيب ما فيها وبالفارسية (بيشه، جايگاه شيران). 249. الإهاب: الجلد. 250. المضمار: الفسحة الواسعة لسابق الخيل وترويضها وبالفارسية (ميدان). 251 تدخل هذا في هذا. 252. العضب: السيف القاطع. 253. سطا: نهض وقام وقهر. 254. فاضت سال وكثر وامتلأ والربى: جمع الرابية: ما ارتفع من الأرض، التلة. 255. الزبى: جمع الزبية: حفيرة يشتوى فيها ويخبز: الرابية لا يعلوها ماء يقال: بلغ السيل الزبى أي اشتد الأمر وانتهى إلى غاية بعيدة. 256. الوميض: اللمعان وبالفارسية (درخشيدن). (*)

ص 60

547 كان منتضاه (257) محتوم القضا * بل القضا في حد ذاك المنتهى

548 كأنه طير الفنا رهيفه (258)* يقضي على صفوفهم رفيفه (259)

549 أو صرصر (260) في يوم نحس مستمر * كأنهم أعجاز نخل منقعر

550 أو بصريره (261) كريح عاتية * كأنهم أعجاز نخل خاوية

(41) الرأس الكريم
551 وفي المعالي حقها لما علا * على العوالي كالخطيب في المل

ا 552 يتلو كتاب الله والحقائق * تشهد أنه الكتاب الناطق

553 قد ورث العروج في الكمال * من جده لكن على العوالي

554 هي العوالي وهي المعالي * والخير كل الخير في المآل

555 هو الذبيح في منى الطفوف * لكنه ضريبة السيوف

556 هو الخليل المبتلى بالنار * والفرق كالنار على المنار (262)

(هامش)

257 المنتضى: المستل من غمده وبالفارسية (شمشير آخته واز نيام بركشيده). 258 الرهيف: السيف المرقق الحد وبالفارسية (شمشير بران ونازك). 259. الرفيف: التلألؤ واللمعان، الحركة. 260. قال الله تعالى في بيان عذابه على قوم عاد: إنا أرسلنا عليهم ريحا صرصرا في يوم نحس مستمر تنزع الناس كأنهم أعجاز نخل منقعر (القمر - 19 - 20) والمنقعر: المنقطع عن أصله. 261. وأيضا قال: وأما عاد فأهلكوا بريح صرصر عاتية سخرها عليهم سبع ليال وثمانية أيام حسوما فترى القوم فيها صرعى كأنهم أعجاز نخل خاوية (الحاقة - 7 و8) الصرصر: الريح الشديدة الصوت أو البرد. العاتية: عتت على خزانها فعجزوا عن ضبطها. الحسوم: المتوالية الخاوية: الخالية التي لا شيء في أجوافها عن صبطها. الحسوم: المتوالية. الخاوية: الخالية التي لا شيء في أجوافها (راجع مجمع البيان، ج 5، ص 343. 262. كالنار على المنار: مثل يضرب لوضوح الشيء وشهرته. (*)

ص 61

557 نوح ولكن أين من طوفانه * طوفانه فليس من أقرانه

558 تالله ما ابتلى نبي أو ولي * في سالف الدهر بمثل ما ابتلى

(42) الفوادح
559 له مصائب تكل الألسن * عنها فكيف شاهدتها الأعين

560 أعظمها رزأ (263) على الإسلام * سبي (264) ذراري سيد الأنام

561 ضلالة لا مثلها ضلالة * سبي بنات الوحي والرسالة

562 وسوقها من بلد إلى بلد * بين الملا أشنع ظلم وأشد

563 وأفظع الخطوب (265) والدواهي (266)* دخولها في مجلس الملاهي

564 ولدغ (267) حية لها بريقها * دون وقوفها لدى طليقها

565 ويسلب اللب حديث السلب * يا (268) ساعد الله بنات الحجب

566 تحملت أمية أوزارها * وعارها مذ سلبت إزارها

567 وكيف يرجى الخير من خمارها * تبت يد مدت إلى خمارها (269)

568 وأدركت من النبي ثارها * وفي ذراريه قضت أوتارها (270)

(هامش)

263. الرزء: المصيبة. 264. السبي: بالفارسية (به اسيري بردن). 265. الخطوب: جمع الخطب: الأمر صغرا وعظم وغلب استعماله للأمر العظيم المكروه. 266. الدواهي: جمع الداهية: المصيبة، الأمر العظيم، الأمر النكر. 267. اللدغ: اللسع وبالفارسية (گزيدن، نيش زدن). 268. يا للاستثناثة و بنات منصوب بفعل مقدر أي ادرك بنات الحجب. 269. الخمار: ما تغطي به المرأة رأسها، الستر عموما. الضمير من خمارها راجع إلى بنات . 270. الأوتار: جمع الوتر: الانتقام أو الظلم فيه. (*)

ص 62

569 واعجبا يدرك ثار الكفرة * من أهل بدر بالبدور النيرة

570 فيا لثارات النبي الهادي * بما جنت به يد الأعادي

571 ومن لها إلا الإمام المنتظر * أعزه الله بفتح وظفر

ص 63
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm


بازگشت به حسين ثار الله


Aelaa.Net