مقتل مختصر: اللهوف على قتلى الطفوف:سيدبن طاووس

مقتل مختصر: اللهوف على قتلى الطفوف:سيدبن طاووس

پستتوسط aelaa.net » دوشنبه نوامبر 11, 2013 2:44 am

متن عربي+ترجمه فارسي:مقتل اللهوف على قتلى الطفوف:سيدبن طاووس
aelaa.net
Site Admin
 
پست ها : 908
تاريخ عضويت: چهارشنبه فبريه 03, 2010 10:21 am

مصائب ومقتل حضرت اباعبدالله الحسين،خاندان،ياران عليهم السلام

پستتوسط aelaa.net » دوشنبه نوامبر 11, 2013 2:48 am

مصائب ومقتل حضرت اباعبدالله الحسين،خاندان،ياران عليهم السلام
viewtopic.php?f=274&t=10030&p=47686#p47686
aelaa.net
Site Admin
 
پست ها : 908
تاريخ عضويت: چهارشنبه فبريه 03, 2010 10:21 am

معرفي مقتل اللهوف+مؤلف+مترجم+ترجمه

پستتوسط aelaa.net » دوشنبه نوامبر 11, 2013 3:08 am

مؤلف لهوف:
على بن موسى بن جعفر معروف به «ابن طاوس» در سال 589 ه‍ق در شهر دانشمند خيز و عالم پرور «حله» چشم به جهان گشود. ابن طاوس در آن شهر علم و اجتهاد رشد يافت و از محضر پدر بزرگوارش بهره كافى برد و همانطور كه خود مى گويد:
پدر و نيز جد وى «ورام» بيشترين نفوذ را بر وى در سالهاى رشدش داشته اند و به او فضيلت، تقوى و تواضع را ياد داده اند.
علماى ديگرى كه ابن طاوس در نزد آنان درس خوانده عبارتند از: ابوالحسن على بن يحيى الخياط حلى، حسين بن احمد السوراوى، تاج الدين حسن بن على الدربى، نجيب الدين محمد السوراوى، صفى الدين بن معد بن على الموسوى، شمس الدين فخار بن محمد بن فخار الموسوى و...
ابن طاوس در نسلهاى بعدى به عنوان «صاحب الكرامات» معروف شد.
او خود از حوادث معجزه آسايى كه برايش رخ داده مواردى را نقل مى كند. و نيز گزارش شده كه با امام زمان (عج) در تماس مستقيم بوده است. گفته مى شود كه علم به «اسم اعظم» به او اعطأ گرديد اما اجازه اينكه آن را به فرزندانش بياموزد، داده نشد.
ابن طاوس به فرزندانش مى گويد كه «اسم اعظم» همچون مرواريدهاى درخشان در نوشته هاى وى پراكنده بوده و آنان با خواندن مكرر آنها، مى توانند آن را كشف كنند.
تقواى ابن طاوس از بسيارى از عبارات تأليف او مى درخشد... ابن طاوس ‍ كفن خود را آماده كرده و به آن خيره مى شد و روز رستاخيز را در پيش ‍ چشم خود مجسم مى كرد. دلمشغولى او به مرگ، از عبارات مختلف «كشف المحجه» به دست مى آيد.(1)
ابن طاوس خود اذعان داشته كه من به اول هر ماه آگاهى دارم بدون اينكه به هيچ يك از اسباب آگاهى بدان، تمسك نمايم.
علامه طباطبايى صاحب تفسير الميزان در منهج عرفانى هم به دو نفر از بزرگان اماميه بسيار اهميت مى دادند: يكى سيد على بن طاوس رضوان الله عليه و همچنين كتاب معروف ايشان موسوم به «اقبال» كه مشحون از اسرار اهل بيت عليهم السلام است، اهميت فوق العاده مى دادند. ديگرى سيد بحرالعلوم، كه هر دو به تواتر حكايات به محضر مبارك حضرت ولى عصر أرواحنا له الفدأ شرفياب گرديده اند...»(2)
عارف فرزانه ميرزا جواد آقا ملكى تبريزى از «ابن طاوس» تعبير به «سيدالمراقبين» فرموده است.(3) و در مورد ديگر مى فرمايد: «... آن چنان كسى است كه شيخ من قدس سره مى گفت: مانند ابن طاوس در «علم مراقبه» در اين امت از طبقه رعيت نيامده است».(4)
سرانجام اين دانشمند متقى و زاهد و عارف و پرتلاش و كوشا، در روز دوشنبه پنجم ذى القعده سال 664 ه‍. ق در بغداد رحلت كرد و به نوشته «حوادث جامعه»، جنازه او را پيش از دفن به نجف اشرف نقل دادند. ناگفته نماند كه قبلا كفن خود را تهيه كرد، و در حج بيت الله، لباس ‍ احرام خود نمود، آن را در كعبه معظمه در روضات مطهره حضرت رسالت (صلى الله عليه و آله و سلم) و ائمه بقيع و عراق، متبرك نموده و همه روزه نگاهش مى كرد و آن را وسيله شفاعت آن بزرگواران، قرار داده بوده است.

اهميت كتاب لهوف
كتاب «لهوف» ابن طاوس اختصار و اشتهار را با هم جمع كرده و در نزد علماى برجسته شيعه جايگاه مهمى براى خودش باز كرده است
آيت الله شيخ جعفر شوشترى (وفات: 1303 ه‍.ق) درباره ابن طاوس و كتاب مقتل لهوف، مى فرمايد: «... و بدان كه در نقل مراثى، از آن جناب، معتبرترى نداريم. در جلالت قدر، مثل ايشان كم است.»(5)

ترجمه لهوف
«لهوف» يكى از معروفترين تأليفات ابن طاوس در آمد. چند چاپ از آن وجود دارد و چند بار نيز به فارسى ترجمه شده است (نك: «ذريعه» 18/296 ش 188؛ 26/ 201 ش 17 1؛ مشار، مؤ لفين 4/ 416، فهرست 1307 1308؛ مق: ارجمند ص ‍ 165)...»
به خاطر اهميت كتاب لهوف كه از معتبرترين متون به شمار مى آيد، جمعى از بزرگان به ترجمه آن پرداخته اند
كه ظاهرا اولين ترجمه به قلم شيواى ميرزا رضا قلى تبريزى به نام «لجة الالم» مى باشد
و بعد از آن «لهوف» به قلم مترجم معروف عصر مشروطيت، محمد طاهر بن محمدباقر موسوى دزفولى، در سال 1321 ه‍. ق انجام پذيرفته
دو سال بعد از اين ترجمه يعنى در سال 1323 ه‍. ق. محدث نامى حاج شيخ عباس ‍ قمى «رحمه الله)لله) بخش دوم لهوف را كه درباره واقعه روز عاشورا است، ترجمه نمودند
و اينك ترجمه ايشان با ويرايش و مقدارى پيرايش متن و سليس تر نمودن آن، تقديم حضور عاشقان مكتب ولايت و شهادت، مى گردد.
اينجانب (ويراستار ترجمه لهوف) نسخه اى از لهوف را در دست دارد كه در حاشيه آن، ترجمه محدث قمى آمده است.
از درگاه خداوند متعال براى همه شيفتگان مكتب اباعبدالله (عليه السلام) بخصوص شهيدان انقلاب اسلامى كه عشق و محبت خود را به امام حسين (عليه السلام) عملا نشان دادند و جان در اين راه پرافتخار باختند و نظام اسلامى را با خون پاك خود تثبيت نمودند، اجر جزيل خواستاريم. حوزه علميه قم - صادق حسن زاده 12/12/77

مقدمه مترجم لهوف:
بسم الله الرحمن الرحيم الحمد لله الذى أخرق قلوبنا بمصائب فرخ الرسول و أجرى دموعنا على قرة عين البتول و جعل سرورنا فى طول أحزانه و أدام همومنا بدوام أشجانه و الصلاة و السلام على رسول الله محمدبن عبد الله (صلى الله عليه و آله و سلم) الجارى عليه عبرته مدة حياته و على أميرالمؤ منين المخبر بقتله وسبى بناته.
أما بعد؛ چنين گويد اين بنده قاصر، ابن محمد باقر الموسوى الدزفولى، محمد طاهر ـ عفى الله عن جرائمهما ـ كه در اين اوان محنت اقتران، كه ايام عاشورأ سال 1321 ه‍. ق از افق مصيبت قريب العهد به طلوع است. و از اين جهت، نائره اندوه و محنت، باز از دلهاى شيعيان در مصيبت مولاى خود در شرف اشتغال هيجان است و سيلاب اشك از ديده ماتميان رشك عمان، هر كسى به نحوى عزا دار و به قسمى سوگوارند، اين بنده روسياه و غريق بحر گناه را به نظر رسيد كه ايام مصيبت فرجام را وسيله تمسك به ذيل شفاعت سبط خير الانام ـ عليه الصلاة و السلام ـ نموده بدين گونه كه به عرض برادران دينى خواهد رسيد و كتاب مستطاب «اللهوف على قتلى الطفوف» كه از معتبرترين كتب مقاتل اماميه ـ كثر الله أمثالهم فى البرية ـ تأليف سيد بزرگوار عالى مقدار، على بن موسى بن جعفر بن محمد بن طاوس الحسينى نور ـ الله مضجعه و عطر الله مرقده ـ مى باشد و از جمله علمأ أعلام و محققين فرقه اماميه و طايفه ناجيه اثنى عشريه است و در جلالت شأن و سطوع برهان، اجل از آن است كه كسى بتواند احصأ برهه اى از مفاخر و فضائل آن جناب را نمايد؛ چه از غايت ظهور و اشتهار به مثابه آن است كه مدح خورشيد عالمتاب را در مراى ناظران احدى توان نمود و يا آنكه بحر محيط را به كاسه وهم توان پيمود. شكر الله مساعيه و رفع الله درجاته.
و بالجمله ؛ چون اين كتاب مستطاب را مراتب بلند و معارج ارجمند از وثوق و اعتماد در نزد حجج الاسلام و علماى أعلام است، مناسب چنين دانستم كه لالى مضامين و جواهر فوايد آن را در نظر كافه شيعيان و «اهل بيت»اش لاسيما آن كسانى كه از درك مفاد عبارات عربى در پرده و حجابند جلوه گر نمايد كه هر كس به قدر استعداد از اين فيض عظيم بهره و از اين سرچشمه نجات غرفه برداشته و عامه خلق بر حقايق وقايع روز عاشورا و غير آن به شرحى كه در اين كتاب مرقوم گرديد كه خالى از زوائد است و عارى از آنچه طبع شيعه مؤ من غيور از شنيدن او متأذى است اطلاع كامل حاصل نمايند. اميد كه اين بنده روسياه را از دعاى خير در مظان استجابت فراموش نفرمايند و چون در ترجمه ديباچه كتاب، مهم غرضى نيافتم اعراض از آن را اولى دانستم (10) و از مسلك اول كه به دو اصل كتاب است شروع در ترجمه گرديد و ابتدأ شروع، روز 22 ماه ذى الحجة الحرام سال 1320 ه‍. ق بوده. به عون الله تعالى در ظرف بيست روز به اتمام رسيد.
اميدوار از عواطف و مراحم اهل فضل و دانش چنان است كه دامان عفو بر زلات بپوشانند و از خدشه در لغزشهاى آن اغماض فرمايند.
والعذر عند كرام الناس مقبول و بالله التوفيق وعليه التكلان.
aelaa.net
Site Admin
 
پست ها : 908
تاريخ عضويت: چهارشنبه فبريه 03, 2010 10:21 am

مقدمه مؤلف لهوف

پستتوسط aelaa.net » دوشنبه نوامبر 11, 2013 3:12 am

مقدمه مؤلف لهوف:
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمدلله المتجلى لعباده من افق الألباب، المجلى عن مراده بمنطق السنة والكتاب، الذى نزه أوليأه عن دار الغرور، وسما بهم الى أنوار السرور.
ولم يفعل ذلك محاباة لهم على الخلائق، ولا الجأ لهم الى جميل الطرائق.
بل عرف منهم قبولا للألطاف، واستحقاقا لمحاسن الأوصاف، فلم يرض ‍ لهم التعلق بجبال الاهمال، بل وفقهم للتخلق بكمال الأعمال.
حتى عزفت نفوسهم عمن سواه، وعرفت أرواحهم شرف رضاه، فصرفوا أعناق قلوبهم الى ظله، وعطفوا آمالهم نحو كرمه وفضله.
فترى لديهم فرحة المصدق بدار بقائه، وتنظر عليهم مسحة المشفق من أخطار لقائه.
ترجمه:
بسم الله الرحمن الرحيم
حمد و سپاس خداى را كه پرتوى نورش از افق عقلهاى ناب براى بندگانش متجلى گشت و مرام و مرادش را به وسيله زبان گوياى سنت و كتاب آشكار ساخت. آن خدائى كه دل دوستان و دلباختگان خود را از چنگال دنياى دلفريب رهانيد و به سوى نورهاى سرورانگيز كشانيد. اين لطف براى شيفتگانش بى جهت يا جبرآميز و الزام آور نبوده است بلكه از آن روى بوده كه خداوند متعال آنها را قابل و لايق دريافت چنين الطاف و سزاوار آراستگى به چنين صفات نيكو و برجسته اى دانسته است. پس ‍ خداوند متعال راضى نشد كه دلباختگان خود را گرفتار بيكارى و بلاتكليفى ببيند لذا به آنها توفيق عمل به تكاليف را عنايت فرمود و در اين عرصه موفق شان ساخت ؛ به طورى كه اوليأ الله به كردارهاى كمال پرور روى آوردند و از هرچه غير او بود دل كنده و آسوده خاطر گشتند. روح آنها شرف خشنودى و رضاى خدا را دريافت تا اينكه اعماق دلهايشان متوجه حق گرديد و در سايه لطف و عنايت او آرام گرفت و سمت و سوى آرزوهايشان به فضل و كرم الهى سوق يافت. در وجود آنان سرورى سرشار مشاهده مى كنى كه مخصوص دلهاى مطمئن به عالم بقا و آن سراست
ولا تزال أشواقهم متضاعفة الى ما قرب من مراده، و أريحيتهم مترادفة نحو اصداره و ايراده، و أسماعهم مصغية الى استماع أسراره، و قلوبهم مستبشرة بحلاوة تذكاره.
فحياهم منه بقدر ذلك التصديق، وحباهم من لدنه حبأ البر الشفيق.
فما أصغر عندهم كل ما شغل عن جلاله، وما أتركهم لكل ما باعد من وصاله، حتى أنهم ليتمتعون بأنس ذلك الكرم والكمال، ويكسوهم أبدا حلل المهابة والجلال.
فاذا عرفوا أن حياتهم مانعة عن متابعة مرامه، وبقأهم حائل بينهم و بين اكرامه، خلعوا أثواب البقأ، وقرعوا أبواب اللقأ، وتلذذوا فى طلب ذلك النجاح، ببذل النفوس والأرواح، وعرضوها لخطر السيوف والرماح.
والى ذلك التشريف الموصوف سمت نفوس أهل الطفوف، حتى تنافسوا فى التقدم الى الحتوف،
ترجمه:
و همچنين اثر خوف و ترسى در آنها مى بينى كه از علو جبروت و عظمت پروردگار عالميان و ملاقات با اوست. پيوسته شوق آنان به كمال قرب خداوند در تزايد است و دلهايشان متمايل به انجام تكاليف الهى است و در اين راه جديت كامل دارند و گوشهايشان براى شنيدن اسرار الهى مهياست و دلهايشان از حلاوت ذكر خدا، شاد و خرم است. به مقدار ايمانشان از لذت ذكر الهى بهره مند مى گردند و خداوند متعال از خزينه لطف و عطايش، آنچه را شايسته بخشش نيكوكار مهربان است، به آن مردان الهى بدون هيچ منت، ارزانى فرموده است.
پس چقدر كوچك شد در نزد ايشان هر چيزى كه روگردان گشت از جلال و عظمت او و چقدر متروك و مبتذل گرديد بر ايشان، هر آنچه باعث دورى از وصال او آمد، به حدى كه ايشان همواره از انس با آن چنان كمال لذت مى برند و پيوسته به زيورهاى هيبت و جلال الهى ملبس اند. چون دانستند كه حيات و زندگى آنان مانع از كمال بندگى و متابعت حكم خداونديست، ناچار از بقأ خود گذشته به لقاى حضرت حق پيوستند و در طلب اين رستگارى تا سرحد ايثار و جانبازى پيش رفتند و آماده شدند كه جان و تن خود را در معرض نيزه ها و شمشيرهاى بران، قرار دهند.
مرغ جان شهداى كربلا براى رسيدن اين كمال و شرافت، قفس تن را درهم شكستند و به پرواز درآمدند و سبقت و مبادرت به
و أصبحوا نهب الرماح والسيوف.
فما أحقهم بوصف السيد المرتضى علم الهدى رضوان الله عليه، و قد مدح من أشرنا اليه فقال:
لهم جسوم على الرمضأ مهملة و أنفس فى جوارالله يقريها
كأن قاصدها بالضر نافعها و أن قاتلها بالسيف محييها
ولولا امتثال أمر السنة والكتاب فى لبس شعار الجزع والمصاب، لأجل ما طمس من أعلام الهداية، و أسس من أركان الغواية، وتأسفا على ما فاتنا من تلك السعادة، وتلهفا على أمثال تلك الشهادة، والا كنا قد لبسنا لتلك النعمة الكبرى أثواب المسرة والبشرى.
وحيث أن فى الجزع رضى لسلطان المعاد، وغرضا لأبرار العباد، فها نحن قد لبسنا سربال الجزوع، وآنسنا بارسال الدموع، وقلنا للعيون: جودى بتواترالبكأ، وللقلوب: جدى جد ثواكل النسأ.
ترجمه:
شهادت را سبب لذت و آرامش دانستند و غارت اموال و اسيرى عيال و اطفال، هيچگونه كدورت و ملال به دلهاى خود راه ندادند.
چنانچه سيد مرتضى علم الهدى (رحمه الله) سروده: لهم نفوس على الرمضا مهملة...؛ يعنى براى آنان بدنهايى است كه بر ريگزار گرم افتاده و جانهايشان در جوار خدا آرميده ؛ گويا اينان كسانى اند كه آسيب رسانندگانشان، سود دهندگان آنها به شمار مى آيند و قاتلان آنان، زنده كنندگان آنان محسوب مى شوند!
و اگر نبود امتثال فرمان سنت پيامبر و كتاب پروردگار در پوشيدن لباس ‍ جزع و مصيبت زدگى هنگام از بين رفتن نشانه هاى هدايت و ايجاد بدعتها و تأسف براى از دست دادن سعادت و تأثر بر شهادت آنان، هرآينه در مقابل اين نعمت بزرگ، جامه هاى سرور و بشارت به تن مى كرديم، ولى چون ناله و ماتم در مصيبت دخترزاده حضرت خاتم، سبب رضاى خداست، و نيكوكاران را غرضى در اين عزادارى مترتب است.
ما هم جامه عزا پوشيديم و اشك از ديدگان جارى ساختيم و به چشمان خود چنين خطاب كرديم:
اى ديدگان ! از پى در پى گريستن غافل نباشيد و به دلهاى خود خطاب كرديم: همچون زنان فرزند مرده در ناله و زارى بكوشيد كه امانتهاى پيامبر رؤ وف در اين سرزمين معروف، مباح شمرده شده است و اساس وصيت آن حضرت درباره حرمسرا و بچه هاى دلبندش
فان ودائع الرسول الرؤ وف أضيعت يوم الطفوف، ورسوم وصيته بحرمه وأبنائه طمست بأيدى أمته و أعدائه.
فيالله من تلك الفوادح المقرحة للقلوب، والجوائح المصرحة بالكروب، والمصائب المصغرة كل بلوى، والنوائب المفرقة شمل التقوى، والسهام التى أراقت دم الرسالة، والأيدى التى ساقت سبى الجلالة، والرزية التى نكست رؤ وس الأبدال، والبلية التى سلبت نفوس خير الآل، والشماتة التى ركست أسود الرجال، والفجيعة التى بلغ رزؤ ها الى جبرئيل، والفظيعة التى عظمت على الرب الجليل.
و كيف لا يكون كذلك و قد أصبح لحم رسول الله مجردا على الرمال، ودمه الشريف مسفوكا بسيوف الضلال، ووجوه بناته مبذولة لعين السائق و الشامت، وسلبهن بمنظر من الناطق والصامت، وتلك الأبدان المعظمة عارية من الثياب، والأجساد المكرمة جاثية على التراب ؟!!
ترجمه:
با دستهاى امتش و دشمنان بى غيرتش از بين رفته است.
خدايا! به تو پناه مى بريم از اين كارهاى بزرگ كه دلها را جريحه دار كرده و از اين مصيبت هاى عظيم كه غم و غصه ها را به صورت فرياد از دل برمى آورد و اين گرفتارى كه همه گرفتاريها را كوچك و ناچيز مى نمايد و از اين پيشامدها كه كانون تقوى را متفرق مى سازد و از تيرهايى كه خون رسالت را بر زمين ريخت و دستهايى كه خاندان جلالت را به اسارت برد و مصيبتى كه بزرگان را سرافكنده نمود و فتنه و بلايى كه جانهاى بهترين خانواده را از پيكرشان برگرفت و سرزنشى كه دست شيرمردان را بست و رخداد دلخراشى كه جبرئيل را هم به ماتم نشاند و واقعه جانسوزى كه در پيشگاه پروردگار عظمت داشت.
چرا اين چنين نباشد؟ حال آنكه پاره اى از گوشت بدن پيامبر، عريان بر روى شن هاى بيابان، افتاده و خون شريفش به تيغ گمراهان ريخته شده و صورتهاى دخترانش در مقابل چشم شتررانان و شماتت گران و تاراج لباسهايشان در ديدگاه هر گويا و خاموش صورت پذيرفته و اين بدنهاى باعظمت و اين پيكرهاى باكرامت، در حالى كه برهنه از لباس هستند، بر روى خاك افتاده اند.
مصائب بددت شمل النبى ففى قلب الهدى أسهم يطفن بالتلف
و ناعيات اذا ما مل ذو وله سرت عليه بنار الحزن و الأسف
فياليت لفاطمة و أبيها عينا تنظر الى بناتها وبنيها: ما بين مسلوب، وجريح، ومسحوب، وذبيح، وبنات النبوة: مشققات الجيوب، ومفجوعات بفقد المحبوب، وناشرات للشعور، وبارزات من الخدور، و لاطمات للخدود، و عادمات للجدود، ومبديات للنياحة والعويل، وفاقدات للمحامى والكفيل. فيا أهل البصائر من الأنام، و يا ذوى النواظر و الأفهام، حدثوا نفوسكم بمصائب هاتيك العترة، و نوحوا بالله لتلك الوحدة و الكثرة، و ساعدوهم بموالاة الوجد و العبرة، وتأسفوا على فوات تلك النصرة. فان نفوس أولئك الأقوام و دائع سلطان الأنام، وثمرة فؤ اد الرسول، و قرة عين الزهرأ البتول، و من كان يرشف بفمه الشريف ثناياهم، ويفضل على أمته أمهم و أباهم.
مصائب بددت شمل النبى ففى...؛
ترجمه:
يعنى مصيبت هايى كه كانون خاندان پيامبر را پريشان كرد و تيرهايى كه در دل خورشيد هدايت نشست و آن قلب بشريت را از كار انداخت. و فريادهاى طنين انداز زنان خبر از مرگ آنان مى داد و آن جناب را مخاطب مى ساخت و آتش سوزان حزن و اندوه و تأسف را در دلش شعله ور مى ساخت.
اى كاش فاطمه و پدرش مى ديدند كه دختران و فرزندانشان را پا برهنه كرده اند و عده اى را زخمى و و گروهى را اسير و برخى را سربريده اند. دختران خاندان نبوت گريبان چاك و مصيبت زده و با مويهاى پريشان از پشت پرده ها بيرون آمده و بر صورتهاى خود سيلى مى زنند و در غم از دست دادن حمايت گران و سرپرستان خود، صدا به نوحه و زارى بلند نموده اند.
اى مردم آگاه و اى انسانهاى تيزبين، قتلگاه اين خاندان را به ياد آوريد و به بى كسى و غربت آنان و زيادى دشمنان، نوحه سرايى كنيد و با غم و اندوه دائم و اشك چشمانتان، آنان را يارى نماييد كه جانهاى آنان امانتهاى پروردگار جهان و ميوه دل پيامبر مسلمانان و نور چشم فاطمه زهرأ، هستند.
آنان كسانى اند كه پيامبر با دهان مباركش دندانهاى آنان را مى مكيد و پدر و مادر آنان را از پدر و مادر خود، برتر مى دانست.
ان كنت فى شك فسل عن حالهم سنن الرسول و محكم التنزيل
فهناك أعدل شاهد لذوى الحجى و بيان فضلهم على التفصيل
و وصية سبقت لأحمد فيهم جأت اليه على يدى جبريل
وكيف طابت النفوس مع تدانى الأزمان بمقابلة احسان جدهم بالكفران، وتكدير عيشه بتعذيب ثمرة فؤ اده، وتصغير قدره باراقة دمأ أولاده ؟!
و أين موضع القبول لوصاياه بعترته و آله ؟ و ما الجواب عند لقائه و سؤ اله ؟ و قد هدم القوم ما بناه ! و نادى الاسلام واكرباه ! فيالله من قلب لا يتصدع لتذكار تلك الأمور! ويا عجباه من غفلة أهل الدهور! و ما عذر أهل الاسلام والايمان فى اضاعة أقسام الأحزان ! ألم يعلموا أن محمدا موتور و جيع ؟ و حبيبه مقهور صريع ؟ والملائكة يعزونه على جليل مصابه ؟
والأنبيأ يشاركونه فى أحزانه و أوصابه ؟
ان كنت فى شك فسل عن حالهم...؛
ترجمه:
يعنى اگر نسبت به آنان در دل خود، شكى دارى، از سنت پيامبر و قرآن سؤ ال كن، براى اينكه اين دو عادلترين شاهدان راستگو نزد فرزانگان هستند و بيان فضيلت ايشان به تفصيل در آن دو آمده است و خداوند متعال به وسيله حضرت جبرئيل فضايل آنها را ابلاغ فرموده است. چگونه اين مردم به همين زودى (همه چيز را فراموش كردند) و در برابر نيكيهاى پدرش به ناسپاسى پرداختند و عيش حضرتش را با زجر و اذيتى كه بر ميوه دلش روا نمودند، مكدر ساختند و با ريختن خون فرزندانش ‍ قدر و منزلت او را كوچك شمردند؛ پس آن همه سفارش كه درباره خاندان و فرزندانش كرده بود، چه شد؟! هنگام ملاقات با آن حضرت در قيامت، چه پاسخى خواهند گفت ؟! اين ستمكاران بنايى را كه ايشان برپا ساخته بود، ويران كردند و فرياد وامصيبتاه از اسلام بلند شد و به خدا پناه مى بريم از دلى كه به ياد اين كارها نشكند و تعجب مى كنم از غفلت مردم اين زمانه، كه چه شده اين مسلمانان را؟ و چه عذرى براى آشكار نساختن غم اين مصيبت دارند؟ آيا نمى دانند كه هنوز انتقام كشته اى كه از پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) شده، گرفته نشده ؟ و دل مبارك پيامبر دردمند است و فرزند دلبندش گرفتار دشمن شده و كشته بر زمين افتاده است و فرشتگان بر اين مصيبت بزرگ تسليت اش عرض مى كنند و پيامبران الهى هم در اين اندوهها با او همدردى مى كنند؟
فيا أهل الوفأ لخاتم الأنبيأ، علام لا تواسونه فى البكأ؟!
بالله عليك أيها المحب لولد الزهرأ، نح معها على المنبوذين بالعرأ، و جد و يحك بالدموع السجام، وابك على ملوك الاسلام، لعلك تحوز ثواب المواسى لهم فى المصاب، وتفوز بالسعادة يوم الحساب.
فقد روى عن مولانا الباقر (عليه السلام) أنه قال:
«كان زين العابدين (عليه السلام) يقول: أيما مؤ من ذرفت عيناه لقتل الحسين (عليه السلام) حتى تسيل على خده بوأه الله بها فى الجنة غرفا يسكنها أحقابا، و أيما مؤ من ذرفت عيناه حتى تسيل على خده فيما مسنا من الأذى من عدونا فى الدنيا بوأه الله منزل صدق، و أيما مؤ من مسه أذى فينا صرف الله عن وجهه الأذى و آمنه من سخط النار يوم القيامة».
و روى عن مولانا الصادق (عليه السلام) أنه قال:
من ذكرنا عنده ففاضت عيناه و لو مثل جناح الذبابة غفر الله له ذنوبه ولوكانت مثل زبد البحر.
ترجمه:
اى مردمى كه نسبت به خاتم انبيأ (صلى الله عليه و آله و سلم) وفادار هستيد، چرا در گريستن با او همراهى و همكارى نمى كنيد؟!
اى دوستدار پدر زهرا عليها السلام، به خدا، در عزاى كسانى كه بر روى خاك افتاده اند با فاطمه زهرا عليها السلام، هم ناله باش. واى بر تو! سيل اشك جارى ساز و بر مظلوميت بزرگان و پادشاهان اسلام گريه كن، شايد پاداش آنانكه در اين مصيبت همدردى كردند به دست آورده و به فوز سعادت روز حساب نائل گردى كه از سرور ما امام باقر (عليه السلام) روايت شده كه فرمود: پدرم زين العابدين (عليه السلام) پيوسته مى فرمود: هر مؤ منى كه به خاطر شهادت امام حسين (عليه السلام) ديدگانش را پر از اشك سازد، آنچنان كه به صورتش روان شود، خداوند در عوض آن، غرفه هايى را در بهشت براى او اختصاص مى دهد كه صدها سال در آنها مسكن گزيند و هر مؤ منى كه از اين اذيت و آزارها كه از ناحيه دشمنان در دنيا به ما رسيده، چشم هايش اشك آلود گردد به آن مقدارى كه از آن اشك به گونه اش سرازير شده، خداوند متعال در منزل صدقش او را جاى دهد. و هر مؤ منى كه در راه ما آزارى ببيند، خداوند آزار و اذيت روز قيامت را از او بگرداند و از خشم و غضب روز رستاخيز ايمنش فرمايد. و از سرور ما امام صادق (عليه السلام) روايت شده كه فرمود: كسى كه در نزدش يادى از ما شود، ديدگانش پر از اشك گردد، اگرچه به مقدار بال مگسى باشد، خداوند گناهانش را بيامرزد، هرچند آن گناهان به اندازه كف روى درياها باشد.
و روى أيضا عن آل الرسول عليهم السلام أنهم قالوا:
«من بكى و أبكى فينا مائة فله الجنة، ومن بكى و أبكى خمسين فله الجنة، ومن بكى و أبكى ثلاثين فله الجنة، و من بكى و أبكى عشرين فله الجنة، ومن بكى و أبكى عشرة فله الجنة، ومن بكى و أبكى واحدا فله الجنة، و من تباكى فله الجنة».
قال على بن موسى بن جعفر بن محمد بن طاووس الحسينى ـ جامع هذا الكتاب ـ:
ان من أجل البواعث لنا على سلوك هذا الكتاب أننى لما جمعت كتاب: مصباح الزائر و جناح المسافر، و رأيته قد احتوى على أقطار محاسن الزيارات و مختار أعمال تلك الأوقات، فحامله مستغن عن نقل مصباح لذلك الوقت الشريف، أو حمل مزار كبير أو لطيف.
أحببت أيضا أن يكون حامله مستغنيا عن نقل مقتل فى زيارة عاشورأ الى مشهد الحسين صلوات الله عليه.
ترجمه:
همچنين روايت شده كه: كسى كه در مصيبت ما، خود گريان شود و يا صد نفر را بگرياند ما ضمانت مى كنيم كه او از اهل بهشت باشد؛ و كسى كه گريه كند و يا پنجاه نفر را بگرياند، اهل بهشت است و كسى كه بگريد و يا سى نفر را بگرياند باز از اهل بهشت به شمار مى آيد و كسى كه بگريد و يا ده نفر را بگرياند، از اهل بهشت خواهد بود و كسى كه گريه كند و يا فقط يك نفر را بگرياند، اهل بهشت است و كسى كه خود را شبيه گريه كنندگان مى سازد (هرچند اشك نمى ريزد) باز هم خدا او را به بهشت خواهد برد.
على بن موسى بن جعفر بن محمد بن طاوس ـ كه اين كتاب لهوف را جمع آورى نموده ـ گويد: آنچه بيش از هر چيز مرا به نوشتن اين كتاب وادار نمود، اين بود كه چون كتاب «مصباح الزائر وجناح المسافر» را گرد آوردم، ديدم كه كتابى شامل بهترين جاهاى زيارت و برگزيده ترين اعمالى كه هنگام زيارت به جا آورده مى شود، شد. و هر كه آن كتاب را همراه داشته باشد از حمل كتاب زيارت و اعمال آن، اعم از كتاب كوچك و بزرگ، بى نياز شده است. لذا تمايل پيدا كردم كه هر كه آن كتاب را با خود دارد، در كنارش كتاب مقتل جمع و جورى هم براى عزادارى سيد الشهدأ (عليه السلام) همراه داشته باشد و از كتابهاى ديگر بى نياز گردد. از اين رو، اين كتاب را فراهم آوردم و باتوجه به اينكه زيارت كنندگان فرصت كمترى دارند.
فوضعت هذا الكتاب ليضم اليه، و قد جمعت هاهنا ما يصلح لضيق وقت الزوار، و عدلت عن الاطناب والاكثار، و فيه غنية لفتح أبواب الأشجان، وبغية لنجح أرباب الايمان، فاننا وضعنا فى أجساد معناه روح ما يليق بمعناه.
وقد ترجمته بكتاب: اللهوف على قتلى الطفوف، و وضعته على ثلاثة مسالك، مستعينا بالرؤ وف المالك.
ترجمه:
در اينجا رشته سخن را كوتاه نموده و مطالب را به طور اختصار بيان مى كنم و همين مقدار كافى است كه درهاى غم و اندوه را به روى خوانندگان باز نمايد و مؤ منان را رستگار سازد، كه در قالب اين الفاظ حقايق ارزنده اى گنجانده ام و نامش را «اللهوف على قتلى الطفوف» نهادم و بر سه مسلك تدوين نمودم و از خداى مهربان و مالك جهان، يارى مى طلبم.
aelaa.net
Site Admin
 
پست ها : 908
تاريخ عضويت: چهارشنبه فبريه 03, 2010 10:21 am

مسلك اول: در مسائلى كه قبل از ماجراى كربلا وقوع يافته است

پستتوسط pejuhesh232 » دوشنبه نوامبر 11, 2013 4:04 pm

المسلك الأول فى الأمور المتقدمة على القتال
كان مولد الحسين (عليه السلام) لخمس ليال خلون من شعبان سنة أربع من الهجرة.
وقيل: أليوم الثالث منه.
وقيل: فى أواخر شهر ربيع الأول سنة ثلاث من الهجرة.
وروى غير ذلك.
ولما ولد هبط جبرئيل (عليه السلام) و معه ألف ملك يهنون النبى (صلى الله عليه و آله و سلم) بولادته، و جأت به فاطمة عليها السلام الى النبى (صلى الله عليه و آله و سلم)، فسر به و سماه حسينا.

مسلك اول: در مسائلى كه قبل از ماجراى كربلا وقوع يافته است
تولد امام حسين (عليه السلام)
تولد حضرت سيدالشهدأ ابى عبدالله الحسين (عليه السلام) در پنجم ماه شعبان المعظم به سال چهارم از هجرت رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) بوده ؛ و بعضى گفته اند كه روز سوم آن ماه بود و برخى تولد آن جناب را روز آخر ماه ربيع الاول به سال سوم از هجرت گفته اند و بجز اين اقوال، روايات ديگر نيز وارد است.
بالجمله ؛ چون آن جناب در دار دنيا آمد، جبرئيل (عليه السلام) با هزار ملك از آسمان نازل گرديد بر رسول مجيد (صلى الله عليه و آله و سلم) و آن حضرت را تهنيت نمود به ولادت آن مولود مسعود. فاطمه زهرا عليها السلام فرزند ارجمند را به خدمت پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) آورد، آن جناب از ديدار نور ديده خود، خرسند و خشنود شد و آن مولود شريف را «حسين » نام نهاد.


فى الطبقات: قال ابن عباس: أنبأنا عبد الله بن بكر بن حبيب السهمى، قال: أنبأنا حاتم بن صنعة، قالت أم الفضل زوجة العباس رضوان الله عليهما:
رأيت فى منامى قبل مولده كأن قطعة من لحم رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) قطعت فوضعت فى حجرى، ففسرت ذلك على رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم)، فقال: «خيرا رأيت، ان صدقت رؤ ياك فان فاطمة ستلد غلاما فأدفعه اليك لترضعيه».
قالت: فجرى الأمر على ذلك.
فجئت به يوما، فوضعته فى حجره، فبينما هو يقبله فبال، فقطرت من بوله قطرة على ثوب النبى (صلى الله عليه و آله و سلم)، فقرصته، فبكى، فقال النبى (صلى الله عليه و آله و سلم) كالمغضب: «مهلا! يا ام الفضل، فهذا ثوبى يغسل، و قد أو جعت ابنى».
قالت: فتركته فى حجره، وقمت لآتيه بمأ، فجئت، فوجدته صلوات الله عليه و آله يبكى.
فقلت: مم بكاؤ ك يا رسول الله ؟
فقال: «ان جبرئيل (عليه السلام) أتانى، فأخبرنى أن أمتى تقتل ولدى هذا. [لا أنالهم الله شفاعتى يوم القيامة ].
در كتاب «طبقات» از ابن عباس ذكر نموده به روايت او از عبدالله بن بكر بن حبيب سهمى كه گفت: خبر داد مرا حاتم بن صنعه بر آنكه «ام الفضل» ـ زوجه عباس بن عبدالمطلب ـ رضوان الله عليهماـ
گفت: پيش از آنكه امام حسين (عليه السلام) متولد گردد، شبى در خواب ديدم كه گويا پاره اى از گوشت بدن حضرت خاتم الانبيأ (صلى الله عليه و آله و سلم) بريده شد و در دامن من قرار گرفت ؛ پس اين خواب خود را به حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) عرض نمودم. آن جناب فرمود: كه همانا اگر خواب تو راست باشد فاطمه زهرا عليها السلام پسرى خواهد زائيد و من آن طفل را به تو مى سپارم تا او را شير دهى.
ام الفضل گفت: كه به همان قسمى كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) فرموده بود واقع گرديد و حسين (عليه السلام) را به من سپرد و دايه او بودم تا اينكه روزى آن طفل را به خدمت جد بزرگوارش آوردم و او را در دامان پيغمبر نهادم و آن حضرت، نور ديده خود را مى بوسيد ناگاه طفل بول كرد و قطره اى از بول او بر جامه پيغمبر رسيد. من گوشت بدنش ‍ را نشگون گرفتم، امام حسين (عليه السلام) به گريه افتاد. رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) مانند شخصى خشمناك به من فرمود: «آرام باش، اى ام الفضل ! اينك جامه را به آب مى توان شست، تو فرزند دلبند مرا آزردى.»
ام الفضل گفت: او را در دامان پيغمبر گذاردم و خود رفتم تا آنكه آب آورده جامه رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) را بشويم، چون برگشتم ديدم كه جناب پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) گريان است. عرض كردم: يا رسول الله ! چه چيز شما را گريانيد؟
فرمود: اينك جبرئيل بر من نازل گرديد و مرا خبر داد كه اين فرزند را، امت من به قتل مى آورند!


قال رواة الحديث: فلما أتت على الحسين (عليه السلام) من مولده سنة كاملة، هبط على رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) اثنا عشر ملكا: أحدهم على صورة الأسد، والثانى على صورة الثور، والثالث على صورة التنين، والرابع على صورة ولد آدم، والثمانية الباقون على صور شتى، محمرة وجوههم [باكية عيونهم ]، قد نشروا أجنحتهم، و هم يقولون: يا محمد، سينزل بولدك الحسين بن فاطمة ما نزل بهابيل من قابيل، و سيعطى مثل أجر هابيل، و يحمل على قاتله مثل وزر قابيل.
ولم يبق فى السموات ملك الا و نزل الى النبى (صلى الله عليه و آله و سلم)، كل [يقرؤه السلام،] و يعزيه فى الحسين (عليه السلام)، و يخبره بثواب ما يعطى، و يعرض عليه تربته، والنبى (صلى الله عليه و آله و سلم ) يقول: «أللهم اخذل من خذله، و اقتل من قتله، و لا تمتعه بما طلبه».
راويان حديث چنين گفته اند كه چون يك سال تمام از عمر شريف آن جناب گذشت، دوازده فرشته بر رسول مجيد نازل گرديد؛ يكى به صورت شير، دومى به صورت گاو، سومى به صورت اژدها، چهارمى به صورت انسان و هشت ملك ديگر هم به شكل هاى مختلف بودند با روهاى قرمز و بالهاى خود را پهن نموده و مى گفتند: يا محمد! زود باشد كه به فرزند دلبند تو حسين بن فاطمه عليها السلام نازل شود مانند آنچه كه به هابيل از قابيل نازل گرديد؛ و زود باشد كه اجر و مزد شهادت فرزند تو را،خداى عزوجل بدهد مانند آن اجر ثوابى كه به هابيل بخشيده و به گردن قاتل او بگذارد مانند گناهى را كه بر گردن قابيل است. و هيچ فرشته مقربى در آسمانها باقى نماند مگر آنكه بر پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) نازل گرديدند و آن جناب را در قتل فرزند، تعزيه مى گفتند و خبر مى دادند آن رسول مكرم را به آن ثوابى كه خداى عزوجل به امام حسين (عليه السلام) خواهد داد و خاك قبر مطهر او را به رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) نشان مى دادند و آن حضرت نفرين بر قاتلان فرزند، مى نمود و عرض مى كرد كه پروردگارا، مخذول گردان كسى را كه فرزند مرا خوار نمايد و بكش كشنده او را و او را از رسيدن به مراد خود بهره مند مگردان.

قال: فلما أتى على الحسين (عليه السلام) سنتان من مولده خرج النبى (صلى الله عليه و آله و سلم) فى سفر له، فوقف فى بعض الطريق، فاسترجع و دمعت عيناه.
فسئل عن ذلك، فقال: «هذا جبرئيل (عليه السلام) يخبرنى عن أرض بشط الفرات يقال لها كربلأ، يقتل عليها ولدى الحسين بن فاطمة».
فقيل له: من يقتله يا رسول الله ؟
فقال: «رجل يقال له «يزيد» لعنه الله ـ، وكأنى أنظر الى مصرعه و مدفنه».
ثم رجع من سفره ذلك مغموما، فصعد المنبر فخطب و وعظ، والحسن والحسين عليهما السلام بين يديه.
فلما فرغ من خطبته وضع يده اليمنى على رأس الحسن واليسرى على رأس الحسين ثم رفع رأسه الى السمأ و قال: «أللهم ان محمدا عبدك و نبيك وهذان أطائب عترتى و خيار ذريتى و أرومتى و من أخلفهما فى أمتى، و قد أخبرنى جبرئيل (عليه السلام) أن ولدى هذا مقتول مخذول، أللهم فبارك له فى قتله واجعله من سادات الشهدأ، أللهم و لا تبارك فى قاتله و خاذله».
قال: فضج الناس فى المسجد بالبكأ والنحيب.
راوى گويد: چون دو سال از عمر شريف آن جناب گذشت رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) را سفرى پيش آمد؛ پس در پاره اى از راه كه مى رفت بايستاد و گفت: «انا لله و انا اليه راجعون» و چشمان آن جناب اشك آلود گرديد و گريه نمود؛ سبب گريه را از آن حضرت سؤ ال نمودند،
فرمود: «هذا جبرئيل.» اينك جبرئيل است كه مرا خبر مى دهد از زمينى كه كنار فرات واقع است و آن را «كربلا» مى گويند كه بر روى آن زمين فرزند دلبند من، حسين فاطمه كشته مى گردد!
عرض نمودند: يا رسول الله ! كشنده آن جناب كيست ؟
فرمود: كشنده او مرديست كه نام نحس او «يزيد» است ـ خدا او را لعنت كند ـ و گويا كه من اكنون قتلگاه و محل قبر او را به چشم خود نظر مى نمايم.
چون رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) از آن سفر به مدينه مراجعت فرمود، مهموم و مغموم بود؛ پس بر منبر بالا رفت و خطبه انشأ فرمود و مردم را موعظه نمود در حالى كه حسن و حسين عليهما السلام در خدمت آن بزرگوار در پيش روى آن حضرت بودند و چون از اداى خطبه فارغ گرديد، دست راست خود را بر سر حسن (عليه السلام) و دست چپ خود را بر سر حسين (عليه السلام) بنهاد و سر مبارك را به سوى آسمان بلند نمود و گفت: خداوندا، به درستى كه محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) بنده تو و نبى تو است و اين دو فرزند از اطائب عترت و بهترين ذريه من و بنيان من اند.
و ايشان را در ميان امت خود مى گذارم كه جانشين من اند و اينك جبرئيل خبر داد مرا كه اين فرزند من كشته خواهد شد و مخذول خواهد بود؛ خداوندا كشته شدن را بر او مبارك گردان و او را از جمله سادات شهدأ بگردان و مبارك مكن در حق قاتل و خوار كننده او.
راوى گفت: پس مردم و اهل مسجد صداها به گريه و افغان بلند نمودند.


و قال النبى (صلى الله عليه و آله و سلم): «أتبكون و لا تنصرونه».
ثم رجع ـ صلوات الله عليه ـ و هو متغير اللون محمر الوجه، فخطب خطبة أخرى موجزة و عيناه تهملان دموعا ثم قال:
«أيها الناس انى قد خلفت فيكم الثقلين: كتاب الله، وعترتى و أرومتى و مزاج مائى و ثمرة فؤ ادى و مهجتى لن يفترقا حتى يردا على الحوض، وقد أبغضتم عترتى و ظلمتموهم ألا و انى أنتظرهما، و انى لا أسالكم فى ذلك الا ما أمرنى ربى أن أسألكم المودة فى القربى، فانظروا ألا تلقونى غدا على الحوض.
ألا و انه سترد على يوم القيامة ثلاث رايات من هذه الأمة:
راية سودأ مظلمة قد فزعت لها الملائكة، فتقف على، فأقول: من أنتم ؟ فينسون ذكرى و يقولون: نحن أهل التوحيد من العرب.
فأقول لهم: أنا أحمد نبى العرب والعجم.
فيقولون: نحن من أمتك يا أحمد.
آن حضرت فرمود كه شما الآن بر حال او گريه مى كنيد و حال آنكه او را يارى نخواهيد كرد. پس از اتمام آن مجلس، بار ديگر به مسجد مراجعت فرمود در حالتى كه رنگ مبارك آن حضرت متغير و روى نازنينش از شدت غضب سرخ بود و خطبه مختصر ديگر بخواند و در آن حال از چشمان آن حضرت اشك مى ريخت پس فرمود: ايها الناس ! به درستى كه من در ميان شما دو چيز سنگين و بزرگ را واگذارده ام يكى كتاب خداست و ديگرى عترت من كه بنياد امر من و مايه امتزاج آب طينت من و ميوه دل و پاره جگر من اند. اين دو چيز از هم جدايى ندارند تا آنكه در كنار حوض كوثر بر من وارد شوند و به تحقيق كه دشمن داشتيد عترت مرا و برايشان ستم روا نموديد، آگاه باشيد كه من در روز قيامت انتظار اين دو امر بزرگ دارم تا آنكه به نزد من آيند و من پرسش نمى كنم درباره ايشان مگر آنچه را كه پروردگار من به من امر فرموده و آن آنست كه از شما بخواهم كه در حق ذوى القربى من، دوستى نماييد؛ پس انديشه كنيد كه مبادا در فرداى قيامت بر كنار حوض كوثر نتوانيد كه مرا ديد (در حالى نسبت به آنها كينه و ظلم روا داشته باشيد).
زود باشد كه در روز قيامت سه سركرده اين امت با سه علم در نزد من خواهد آمد: يك علم سياه و تاريك كه ملائكه از دهشت و وحشت ديدار آن به فرياد آيند؛ پس در حضور من بايستند. من گويم كه منم احمد پيغمبر خدا بر عرب و عجم. گويند كه ما از امت توايم اى احمد!


فأقول لهم: كيف خلفتمونى من بعدى فى أهلى و عترتى و كتاب ربى ؟
فيقولون: أما الكتاب فضيعناه، و أما عترتك فحرصنا على أن نبيدهم عن آخرهم عن جديد الأرض.
فأولى وجهى عنهم، فيصدرون ظمأ عطاشا مسودة وجوههم.
ثم ترد على راية أخرى أشد سوادا من الأولى، فأقول لهم: كيف خلفتمونى فى الثقلين الأكبر والأصغر: كتاب ربى، وعترتى ؟
فيقولون: أما الأكبر فخالفنا، و أما الأصغر فخذلناهم ومزقناهم كل ممزق.
فأقول: اليكم عنى، فيصدرون ظمأ عطاشا مسودة و جوههم.
ثم ترد على راية أخرى تلمع و جوههم نورا، فأقول لهم: من أنتم ؟
فيقولون: نحن أهل كلمة التوحيد والتقوى،
پس من خواهم گفت كه بعد از من چگونه بوديد در حق اهل بيت و عترت من و در حق كتاب پروردگار من ؟
جواب مى گويند: اما كتاب را، پس آن را ضايع نموديم و اما عترت تو را، پس راغب و حريص بوديم كه ايشان را تماما هلاك نمائيم و از روى زمين برداريم.
پس من روى از ايشان بگردانم و از نزد من، تشنه با روهاى سياه برگردند پس از آن، گروه ديگر با علم به نزد من آيند كه از گروه اول سياه تر،
پس به ايشان گويم: پس از وفات من چگونه رفتار نموديد بر دو «ثقل» كه در ميان شما گذارده بودم ؛ يكى بزرگ و ديگرى كوچك، كه بزرگ كتاب خدا و كوچك عترت من بودند.
جواب گويند: اما ثقل بزرگ را كه كتاب خدا بود، مخالفت حكم آن نموديم و اما ثقل كوچك كه عترت باشد آن را خوار گردانيديم و از هم گسيختيم.
پس به ايشان گويم: از نزد من دور شويد! پس تشنه و روسياه برگردند.
آنگاه گروه ديگر با علم و با چهره هاى درخشنده از نور، بر من وارد شوند. به ايشان گويم:
شما چه كسانيد؟
گويند: مائيم اهل كلمه توحيد و پرهيزكارى.


نحن أمة محمد (صلى الله عليه و آله و سلم)، ونحن بقية أهل الحق، حملنا كتاب ربنا فأحللنا حلاله و حرمنا حرامه، و أحببنا ذرية نبينا محمد (صلى الله عليه و آله و سلم)، فنصرناهم من كل ما نصرنا منه أنفسنا، و قاتلنا معهم من ناواهم.
فأقول لهم: أبشروا فأنا نبيكم محمد (صلى الله عليه و آله و سلم)، و لقد كنتم فى دارالدنيا كما وصفتم، ثم أسقيهم من حوضى، فيصدرون مرويين مستبشرين، ثم يدخلون الجنة خالدين فيها أبد الآبدين.
قال: و كان الناس يتعاودون ذكر قتل الحسين (عليه السلام)، و يستعظمونه و يرتقبون قدومه.
فلما توفى معاوية بن أبى سفيان لعنه الله ـ و ذلك فى رجب سنة ستين من الهجرة ـ كتب يزيد بن معاوية الى الوليد بن عتبة و كان أميرا بالمدينة يأمره بأخذ البيعة له على أهلها و خاصة على الحسين بن على عليهما السلام، و يقول له: ان أبى عليك فاضرب عنقه وابعث الى برأسه.
فأحضر الوليد مروان بن الحكم واستشاره فى أمر الحسين (عليه السلام).
مائيم امت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم)؛ ما بقيه اهل حق هستيم، كتاب پروردگار خود را برداشته ايم و حلال آن را حلال دانسته ايم و حرام آن را حرام شمرديم و ذريه پيغمبر خود را دوست مى داشتيم و ايشان را يارى كرديم از هر چيزى كه خود را از آن يارى نموديم و با هر كس كه قصد جنگ با ايشان داشت قتال كرديم.
پس به ايشان گويم كه شما را بشارت باد! منم محمد پيغمبر شما و الحق در دار دنيا چنان بوديد كه اكنون وصف نموديد؛ پس ايشان را از حوض ‍ كوثر سيراب كنم و آنها سيراب و خوشحال مى گردند و داخل بهشت مى شوند و در بهشت، هميشه جاويدان باشند.
راوى گويد: عادت مردم بر اين جارى شد كه ياد از قتل حسين مظلوم مى نمودند و آن را در نظر عظيم مى شمردند و منتظر و مترقب چنين واقعه بودند. چون معاوية بن ابى سفيان ـ عليهما اللعنة و النيران ـ در ماه رجب به سال شصت از هجرت، جان به مالك دوزخ سپرد و يزيد حرام زاده به جاى آن ملعون به سلطنت نشست. يزيد نامه اى به وليد بن عقبه حاكم مدينه نوشت و در آن نامه امر نموده بود كه برايش از اهل مدينه، خصوصا از حضرت ابى عبدالله الحسين (عليه السلام) بيعت بگيرد و در آن نامه، مندرج بود كه هر گاه آن جناب بيعت ننمايد او را گردن بزن و سر او را از براى من بفرست !
پس وليد بعد از مطالعه آن نامه، مروان بن حكم را طلبيد و با او در اين باب مشورت نمود
.

فقال: انه لا يقبل، ولو كنت مكانك لضربت عنقه.
فقال الوليد: ليتنى لم أك شيئا مذكورا.
ثم بعث الى الحسين (عليه السلام)، فجأه فى ثلاثين رجلا من أهل بيته و مواليه، فنعى الوليد اليه موت معاوية، و عرض عليه البيعة ليزيد.
فقال: «أيها الأمير، ان البيعة لا تكون سرا، و لكن اذا دعوت الناس غدا فادعنا معهم».
فقال مروان: لا تقبل أيها الأمير عذره، و متى لم يبايع فاضرب عنقه.
فغضب الحسين (عليه السلام) ثم قال: «ويلى عليك يابن الزرقأ، أنت تأمر بضرب عنقى، كذبت والله ولؤ مت».
ثم أقبل على الوليد فقال: «أيها الأمير انا أهل بيت النبوة ومعدن الرسالة و مختلف الملائكة، و بنا فتح الله و بنا ختم الله، و يزيد رجل فاسق شارب الخمر قاتل النفس المحرمة معلن بالفسق ليس له هذه المنزلة، و مثلى لا يبايع بمثله، ولكن نصبح وتصبحون و ننظر و تنظرون أينا أحق بالخلافة والبيعة».
مروان گفت كه امام حسين (عليه السلام) قبول نخواهد نمود كه با يزيد بيعت نمايد و اگر من به جاى تو مى بودم او را گردن مى زدم.
وليد گفت: اى كاش ! من در سلك معدومين بودمى تا به اين امر شنيع مبتلا نگرديدمى.
پس از آن، وليد كسى را خدمت ابى عبدالله (عليه السلام) فرستاده او را طلب داشت. آن حضرت با سى نفر از اهل بيت و دوستان خود به منزل وليد، تشريف آوردند. وليد خبر مرگ معاويه پليد را به او داد و اظهار داشت كه آن جناب با يزيد بيعت نمايد.
امام (عليه السلام) فرمود: أيها الأمير! بيعت كردن من نمى توان كه به پنهانى باشد، چون فردا شود و مردم را طلب دارى ما را نيز با ايشان بخواه.
مروان لعين كه در آن مجلس حاضر بود گفت: اى امير! اين عذر را از او مپذير و اگر بيعت نمى نمايد او را گردن بزن.
امام حسين (عليه السلام) [از شنيدن اين سخنان ] در غضب شد، فرمود: واى بر تو، اى پسر زن [كبود چشم ] زناكار! تو را چه يارا كه حكم نمايى مرا گردن زنند؟! به خدا سوگند! دروغ گفتى و خود را [با اين سخنان جسارت آميز] خوار داشتى.
سپس آن حضرت (عليه السلام) روى مبارك به جانب وليد نمود.
فرمود: اى امير! ماييم خانواده نبوت و معدن رسالت و خانه ما محل آمد و شد ملائكه است و خداى عزوجل به ما ابتداى خلقت و رحمت را فرمود و به ما ختم خواهد نمود و يزيد مرديست فاسق و شرابخوار و كشنده نفس محترمه، آشكارا به فسق مشغول است، مانند من، كسى با او بيعت نخواهد نمود و لكن چون صبح فردا شود، ما و شما ـ هر دو ـ نظر در امور خويش نماييم كه چه كس از ميان ما سزاوار به خلافت و بيعت خلق با او باشد.


ثم خرج الحسين (عليه السلام)، فقال مروان للوليد: عصيتنى.
فقال: ويحك يا مروان، انك أمرت بذهاب دينى ودنياى، والله ما أحب أن ملك الدنيا بأسرها لى واننى قتلت حسينا، والله ما أظن أحدا يلقى الله بدم الحسين عليه السلام الا و هو خفيف الميزان، لا ينظر الله اليه يوم القيامة و لا يزكيه و له عذاب أليم.
قال: و أصبح الحسين (عليه السلام)، فخرج من منزله يستمع الأخبار، فلقيه مروان، فقال: يا أبا عبد الله، انى لك ناصح فأطعنى ترشد.
فقال الحسين (عليه السلام): «و ما ذاك، قل حتى أسمع».
فقال مروان: انى آمرك ببيعة يزيد بن معاوية،فانه خير لك فى دينك و دنياك.
پس از اداى اين كلمات، امام (عليه السلام) از نزد وليد، بيرون آمد.
مروان لعين به وليد گفت: با رأى من مخالفت كردى و عصيان نمودى.
وليد گفت: واى بر تو باد! به من اشاره كردى به امرى كه دين و دنياى مرا از دست بدهى ؛ برو، به خدا سوگند! كه دوست نمى دارم كه تمام دنيا را مالك باشم و حال آنكه قاتل امام حسين (عليه السلام) بوده باشم ؛ به خدا سوگند! گمان ندارم كسى خدا را ملاقات كند و خون حسين (عليه السلام) در گردن او باشد مگر آنكه ميزان اعمال او سبك خواهد بود و خداى عزوجل نظر رحمت به سوى او نخواهد نمود و او را از گناه پاك نخواهد كرد و عذابى دردناك او را خواهد بود.
راوى گويد: چون صبح شد آن حضرت كه از منزل خود مى آمد، اخبار مختلف از مردم مى شنيد، پس مروان پليد را در راه ملاقات نمود. مروان عرض كرد: اى ابا عبد الله، من تو را نصيحت مى كنم، از من بپذير كه به راه راست خواهى رسيد!؟
امام (عليه السلام) فرمود: آن رأى [خير خواهانه ] كدام است ؟ بگو تا بشنوم.
مروان گفت: از براى تو چنين صلاح مى دانم كه با يزيد بيعت نمايى كه از براى دين و دنياى تو بهتر خواهد بود!؟


فقال الحسين (عليه السلام): «انا لله وانا اليه راجعون، و على الاسلام السلام، اذ قد بليت الأمة براع مثل يزيد، ولقد سمعت جدى رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) يقول: ألخلافة محرمة على آل أبى سفيان».
و طال الحديث بينه و بين مروان حتى انصرف مروان و هو غضبان.
يقول على بن موسى بن جعفر بن محمد بن طاووس مؤ لف هذا الكتاب: والذى تحققناه أن الحسين (عليه السلام) كان عالما بما انتهت حاله اليه، و كان تكليفه ما اعتمد عليه.
أخبرنى جماعة ـ و قد ذكرت أسمأهم فى كتاب غياث سلطان الورى لسكان الثرى ـ باسنادهم الى أبى جعفر محمد بن بابويه القمى فيما ذكر فى أماليه، باسناده الى المفضل بن عمر، عن الصادق (عليه السلام)، عن أبيه، عن جده عليهم السلام:
امام حسين (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: «انا لله...» و در اين صورت، بايد با اسلام، سلام و وداع نمود كه از دست ما خواهد رفت ؛ زمانى كه امت مبتلا به «راعى» و «اميرى» چون يزيد شوند. به درستى كه شنيدم از جد بزرگوار خود رسول مجيد (صلى الله عليه و آله و سلم) كه فرمود: «خلافت حرام است بر آل ابوسفيان».
سخن در ميان آن حضرت (عليه السلام) و مروان پليد به طول انجاميد تا آنكه مروان خشمناك گشت و رفت.
چنين گويد سيد بزرگوار على بن موسى بن جعفر بن محمد بن طاوس ـ عليه الرحمة ـ كه مؤ لف اين كتاب «لهوف» است ـ آنچه به تحقيق نزد ما پيوسته، آن است كه حضرت سيد الشهدا (عليه السلام) عالم بود به سرانجام كار خود و دانا بوده است كه به درجه شهادت خواهد رسيد و تكليف آن جناب همان بوده كه تكيه و اعتمادش بر شهادت بود و جماعتى از راويان اخبار مرا خبر دادند كه نامهاى ايشان را در كتاب «غياث سلطان الورى لسكان الثرى» مذكور داشته ام و سندهاى ايشان به شيخ جليل ابى جعفر محمد بن بابويه قمى ـ أعلى الله مقامه ـ مى رسيد به موجب آنچه كه در كتاب «امالى» خود ذكر نموده و سند به مفضل بن عمر و او از حضرت امام بحق ناطق جعفربن محمد الصادق (عليه السلام) مى رسد كه:
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

مسلك اول: در مسائلى كه قبل از ماجراى كربلا وقوع يافته است

پستتوسط pejuhesh232 » دوشنبه نوامبر 11, 2013 4:13 pm

أن الحسين بن على بن أبى طالب (عليه السلام) دخل يوما على الحسن (عليه السلام)، فلما نظر اليه بكى، فقال: ما يبكيك ؟ قال: أبكى لما يصنع بك، فقال الحسن (عليه السلام): ان الذى يؤ تى الى سم يدس الى فأقتل به، ولكن لا يوم كيومك يا أبا عبدالله، يزدلف اليك ثلاثون ألف رجل يدعون أنهم من أمة جدنا محمد (صلى الله عليه و آله و سلم)، و ينتحلون الاسلام، فيجتمعون على قتلك و سفك دمك وانتهاك حرمتك وسبى ذراريك و نسائك وانتهاب ثقلك، فعندها يحل الله ببنى أمية اللعنة وتمطر السمأ دما ورمادا، ويبكى عليك كل شى ء حتى الوحوش ‍ والحيتان فى البحار.
وحدثنى جماعة منه من أشرت اليه، باسنادهم الى عمرى النسابة ـ رضوان الله عليه ـ فيما ذكره فى آخر «كتاب الشافى فى النسب»، باسناده الى جده محمد بن عمر قال: سمعت أبى عمر بن على بن أبى طالب (عليه السلام) يحدث أخوالى آل عقيل قال:
لما امتنع أخى الحسين (عليه السلام) عن البيعة ليزيد بالمدينة، دخلت عليه فوجدته خاليا، فقلت له:
حضرت امام حسين (عليه السلام) در يكى از روزها به خدمت برادر بزرگوار خود امام حسن (عليه السلام) رسيد،
چون چشم امام حسن (عليه السلام) به برادر خود افتاد گريه نمود! امام حسين (عليه السلام) عرض نمود: سبب گريه شما چيست ؟ امام حسن (عليه السلام) فرمود: گريه مى كنم از جهت آنچه كه بر سر تو مى آيد! سپس فرمود كه شهادت من به آن زهرى است كه به سوى من مى آورند و به پنهانى به من مى خورانند و من به آن زهر كشته مى شوم و لكن هيچ روزى به مانند روز تو نخواهد بود، اى اباعبدالله ؛ براى اينكه سى هزار كس دور تو را خواهد گرفت كه همه ادعا مى كنند از امت جد ما (صلى الله عليه و آله و سلم) هستند و خود را مسلمان و معتقد به اسلام مى دانند، پس اجتماع مى كنند بر كشتن و ريختن خون تو و ضايع ساختن حرمت تو و اسير نمودن ذريه و زنان و دختران تو و تاراج كردن بنه بارگاه تو و چون چنين شود، خداى عزوجل بر بنى اميه، لعنت دائم فرو فرستد و آسمان خون با خاكستر خواهد باريد و همه چيز بر مظلوميت تو گريه مى كند حتى حيوانات وحشى صحرا و ماهيان دريا! خبر داد مرا جماعتى از راويان كه در سابق به اسم بعضى از آنها اشاره نمودم و سندهاى ايشان به عمر نسابه ـ رضوان الله عليه ـ كه در كتاب «شافى» خودش ـ كه در علم نسب است ـ ذكر نموده و سند آن را به جد خود محمد بن عمر مى رساند. محمد گويد: شنيدم از پدر خود عمر بن على بن ابى طالب عليه السلام كه اين حديث را از براى دايى هاى من از آل عقيل، نقل مى نمود و گفت: چون برادر من امام حسين (عليه السلام) از بيعت با يزيد پليد، امتناع نمود من در مدينه طيبه به منزل او رفتم و او را تنها يافتم، گفتم:

جعلت فداك يا أباعبدالله حدثنى أخوك أبو محمد الحسن، عن أبيه عليهما السلام، ثم سبقتنى الدمعة و علا شهيقى.
فضمنى اليه و قال: حدثك أنى مقتول ؟
فقلت له: حوشيت يا بن رسول الله.
فقال: سألتك بحق أبيك بقتلى خبرك ؟
فقلت: نعم، فلولا ناولت و بايعت.
فقال: حدثنى أبى:
أن رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) أخبره بقتله و قتلى، و أن تربتى تكون بقرب تربته، فتظن أنك علمت ما لم أعلمه، والله لا اعطى الدنية من نفسى أبدا، ولتلقين فاطمة أباها شاكية ما لقيت ذريتها من أمته، ولا يدخل الجنة أحد آذاها فى ذريتها.
أقول أنا:
ولعل بعض من لا يعرف حقائق شرف السعادة بالشهادة يعتقد أن الله لايتعبد بمثل هذه الحالة.
أما سمع فى القرآن الصادق المقال أنه تعبد قوما بقتل أنفسهم، فقال تعالى:
(فتوبوا الى بارئكم فاقتلوا أنفسكم ذلكم خير لكم عند بارئكم).
فداى تو گردم، اى ابا عبدالله ! برادرت امام حسن (عليه السلام) به من خبر داده حديثى را كه از پدر بزرگوار خود شنيده بود. چون سخن را به اينجا رسانيدم گريه بر من پيشى گرفت و نگذاشت كه سخن را تمام كنم و صداى من به گريه بلند گرديد پس آن جناب مرا در آغوش كشيد و فرمود كه آيا برادر من به تو چنين خبر داده كه من كشته خواهم شد؟
گفتم: چنين امرى بر تو مبادا.
پس فرمود: تو را به حق پدرت سوگند مى دهم كه آيا برادرم به تو خبر داده از كشته شدن من ؟ گفتم: چنين است. اى كاش كه دست خود را مى دادى و با اين گروه بيعت مى نمودى ؟ فرمود: خبر داد پدرم كه رسول خدا به او خبر داده كه او و من كشته خواهيم شد، قبر من نزديك قبر پدرم خواهد بود، آيا تو چنين مى پندارى كه آنچه تو از آن مطلع هستى، من از آنها بى خبرم ؟! به خدا سوگند! هرگز خوارى و ذلت از براى خود نخواهم پسنديد. البته مادرم فاطمه زهرا در روز قيامت پدرش رسول خدا را ديدار خواهد نمود و شكايت خواهد كرد از ظلم و ستمى كه ذريه او از اين امت ديدند. داخل بهشت نشود هر كسى كه فاطمه را در حق ذريه او، اذيت نموده باشد. سيد ابن طاوس چنين گويد كه شايد بعضى كسانى كه راهنمايى نشده اند به سوى معرفت داشتن به اينكه شرافت سعادت به شهادت است، چنين اعتقاد دارند كه به مانند چنين حالى از شهادت نمى توان خداى عزوجل را عبادت نمود، آيا چنين كس نشنيده كه خداى عزوجل در قرآن راست گفتار ذكر نموده كه تكليف فرموده گروهى از امتهاى سابق را كه نفس خود را به قتل رسانند آنجا كه فرموده: «فتوبوا...»(11) پس توبه كنيد! و به سوى خالق خود باز گرديد و خود را به قتل برسانيد! اين كار، براى شما در پيشگاه پروردگارتان بهتر است.


ولعله يعتقد أن معنى قوله تعالى: (و لا تلقوا بأيديكم الى التهلكة) أنه هو القتل، و ليس الأمر كذلك، و انما التعبد به من أبلغ درجات السعادة.
و لقد ذكر صاحب المقتل المروى عن مولانا الصادق (عليه السلام) فى تفسير هذه الآية: [ما يليق بالعقل ]:
فروى عن أسلم قال: غزونا نهاوند ـ و قال غيرها ـ واصطفينا والعدو صفين لم أر أطول منهما ولا أعرض، والروم قد ألصقوا ظهورهم بحائط مدينتهم، فحمل رجل منا على العدو.
فقال الناس: لا اله الا الله ألقى نفسه الى التهلكة.
فقال أبو أيوب الأنصارى: انما تؤ ولون هذه الآية على أن حمل هذا الرجل يلتمس الشهادة، وليس كذلك،
و شايد چنين گمان دارد كه در آنجايى كه خداى عزوجل ذكر فرموده: «ولا تلقوا...»(12) خود را به دست خود، به هلاكت نيفكنيد. آن «تهلكه» كه از آن نهى فرموده، كشته شدن باشد و حال آنكه چنين نيست، بلكه تعبد به شهادت يافتن از ابلغ درجات سعادت است. و به تحقيق ذكر نموده صاحب كتاب «مقتل» آن روايات آن از امام جعفر صادق (عليه السلام) است كه از «اسلم» چنين روايت گرديده در تفسير اين آيه شريفه «لا تلقوا...» كه «اسلم» گفت: در يكى غزوات به جهاد رفتيم، در نهاوند يا بلد ديگر؛ و ما مسلمانان و دشمنان دو صف بسته بوديم چنان صفها كه مانند آن را در طول و عرض نديده ام، كفار روم پشت به حصار شهر خود داده بودند يعنى پشت ايشان محكم بود؛ پس مردى از ميان صف مسلمين بر صف دشمن حمله نمود، مردم گفتند: «لا اله...»، اين مرد خود را به مهلكه انداخت. ابوايوب انصارى (رحمه الله) كه در آن معركه حاضر بود به جماعت مسلمانان، گفت كه شما اين آيه را چنين تأويل ننمائيد كه اين مرد كه طالب شهادت شده بر دشمن حمله نموده، خود را در «تهلكه» انداخته است، چنين نيست كه شما را گمان است؛

انما نزلت هذه الآية فينا، لأنا كنا قد اشتغلنا بنصرة رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) و تركنا أهالينا و أموالنا أن نقيم فيها ونصلح ما فسد منها، فقد ضاعت بتشاغلنا عنها، فأنزل الله انكارا لما وقع فى نفوسنا من التخلف عن نصرة رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) لاصلاح أموالنا: (و لا تلقوا بأيديكم الى التهلكة)، معناه: ان تخلفتم عن رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) و أقمتم فى بيوتكم ألقيتم بأيديكم الى التهلكة و سخط الله عليكم فهلكتم، و ذلك رد علينا فيما قلنا و عزمنا عليه من الاقامة، و تحريض لنا على الغزو، و ما أنزلت هذه الآية فى رجل حمل العدو و يحرض أصحابه أن يفعلوا كفعله أو يطلب الشهادة بالجهاد فى سبيل الله رجأ لثواب الآخرة.
أقول: و قد نبهناك على ذلك فى خطبة هذا الكتاب، و سيأتى ما يكشف عن هذه الأسباب.
قال رواة حديث الحسين (عليه السلام) مع الوليد بن عتبة و مروان:
فلما كان الغداة توجه الحسين (عليه السلام) الى مكة لثلاث مضين من شعبان سنة ستين.فأقام بها باقى شعبان و شهر رمضان و شوال وذى القعدة.
بلكه اين آيه شريفه در شأن ما نازل گرديد كه چون ما مشغول بوديم به يارى نمودن پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) و عيال و اموال خويش ‍ را وا گذارديم و ترك نموديم كه در نزد آنها بمانيم و آنچه را كه فاسد گرديده اصلاح آن نمائيم. سپس رفته رفته به واسطه آنكه از آنها غفلت نموديم ضايع گرديدند و از اين جهت، خداوند تعالى اين آيه را نازل فرمود از جهت آنچه كه در خواطر مخمر داشتيم و خيال نموديم كه از يارى پيغمبر دست برداريم و به اصلاح خود بكوشيم. معنى آيه اين است كه: اگر شما ترك يارى رسول خدا نموديد و در خانه هاى خود اقامت كرديد چنان است كه خود را به دست خويش در مهلكه انداخته باشيد و خداى تعالى بر شما خشم خواهد گرفت و به اين واسطه هلاك خواهيد گرديد. پس اين آيه شريفه ردى بود بر ما از آنچه گفته بوديم و بر آن عزم نموده بوديم كه در خانه ها اقامت گزينيم و ترغيبى مؤ كد بود بر آنكه ما مسلمانان با كفار جنگ بنماييم و نازل نگرديده بر آن كس كه بر دشمن حمله آورد و اصحاب خود را نيز ترغيب كند تا مانند او جهاد كنند و فيض شهادت را در راه خدا به اميد اجر و ثواب طلبد. سيد ابن طاوس ‍ مى گويد: اين مطلب را در خطبه همين كتاب خود سابقا ذكر نمودم و بعد از اين هم ذكر خواهد شد آنچه پرده از روى اين اسباب بردارد. راويان حديث بعد از گزارش مذاكرات امام با وليد و مروان لعين، چنين گفته اند كه در صبح آن شبى كه حضرت امام حسين (عليه السلام) به خانه وليد، تشريف فرما شده بود بار سفر مكه را بست و متوجه خانه خدا گرديد و سه روز از ماه شعبان سال 60 از هجرت گذشته بود كه وارد شهر مكه معظمه شد و باقى شعبان و ماه رمضان و ماه شوال و ماه ذى القعده را در مكه اقامت فرمود.

قال: وجأه عبد الله بن العباس رضى الله عنه و عبد الله بن الزبير، فأشارا عليه بالامساك.
فقال لهما: «ان رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) قد أمرنى بأمر، و أنا ماض فيه».
قال: فخرج ابن عباس و هو يقول: واحسيناه !
ثم جأه عبد الله بن عمر، فأشار عليه بصلح أهل الضلال و حذره من القتل و القتال.
فقال له: يا أبا عبد الرحمن أما علمت أن من هوان الدنيا على الله تعالى أن رأس يحيى بن زكريا أهدى الى بغى من بغايا بنى اسرائيل، أما علمت أن بنى اسرائيل كانوا يقتلون ما بين طلوع الفجر الى طلوع الشمس سبعين نبيا ثم يجلسون فى أسواقهم يبيعون و يشترون كأن لم يصنعوا شيئا، فلم يعجل الله عليهم، بل أمهلهم و أخذهم بعد ذلك أخذ عزيز ذى انتقام، اتق الله يا أبا عبد الرحمن و لا تدعن نصرتى.
راوى گويد: عبدالله بن عباس و عبدالله بن زبير به خدمت آن جناب آمدند و اشاره نمودند كه در مكه بماند. امام (عليه السلام) در جواب فرمود: جدم رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) مرا امر فرمود به امرى كه ناچار بايد به جا بياورم.
پس ابن عباس از خدمت آن جناب مرخص گرديد در حالى كه مى گفت: واحسيناه ! سپس عبدالله بن عمر به خدمتش رسيد و اشاره نمود كه با گروه ضلال صلح نمايد و بيم داد او را از آنكه قتال كند.
امام فرمود: اى اباعبدالرحمان ! ندانسته اى كه از پستى و خوارى دنيا در نزد خداى تعالى بود كه سر مطهر جناب يحيى بن زكريا (عليه السلام) را به هديه و تعارف بردند از براى سركشى از سركشان بنى اسرائيل ؛ آيا ندانسته اى كه بنى اسرائيل از طلوع فجر تا طلوع آفتاب هفتاد پيغمبر را مى كشتند؟!!
سپس در بازارهاى خود مى نشستند و خريد و فروش مى نمودند، كه گويا هيچ كارى نكرده بودند؛ پس خدا عزوجل تعجيل نفرمود در انتقام كشيدن از ايشان بلكه بعد از مدتى گرفت ايشان را مانند گرفتن شخص ‍ صاحب عزت و انتقام كشنده.
اى عبدالله ! بپرهيز از خشم خداى تعالى و دست از يارى من برمدار.


قال: و سمع أهل الكوفة بوصول الحسين (عليه السلام) الى مكة و امتناعه من البيعة ليزيد، فاجتمعوا فى منزل سليمان بن صرد الخزاعى، فلما تكاملوا قام فيهم خطيبا. و قال فى آخر خطبته: يا معشر الشيعة، انكم قد علمتم بأن معاوية قد هلك و صار الى ربه و قدم على عمله، و قد قعد فى موضعه ابنه يزيد، و هذا الحسين بن على عليهما السلام قد خالفه و صار الى مكة هاربا من طواغيت آل أبى سفيان، و أنتم شيعته و شيعة أبيه من قبله، و قد احتاج الى نصرتكم اليوم، فان كنتم تعلمون أنكم ناصروه و مجاهدو عدوه فاكتبوا اليه، و ان خفتم الوهن والفشل فلا تغروا الرجل من نفسه.
قال: فكتبوا اليه:
بسم الله الرحمـن الرحيم
الى الحسين بن على أمير المؤ منين عليهما السلام، من سليمان بن صردالخزاعى والمسيب بن نجبة و رفاعة بن شداد وحبيب بن مظاهر و عبدالله بن وائل و سائر شيعته من المؤ منين، سلام الله عليك.
راوى گويد: چون اهل كوفه شنيدند كه حضرت امام حسين (عليه السلام) به مكه معظمه رسيده و از بيعت كردن با يزيد پليد امتناع دارد، همه در خانه سليمان ين صرد خزاعى مجتمع گرديدند و چون جمعيت ايشان كامل گرديد، سليمان بن صرد برخاست و خطبه اى خواند و در آخر خطبه خود گفت: اى گروه شيعيان ! شما دانستيد كه معاويه لعين به درك رفته و به سوى غضب خداى تعالى روى آورده و به نتايج كردار خويش رسيده و فرزند پليد آن ملعون به جاى پدر خبيث خود نشسته و حضرت امام حسين (عليه السلام) از بيعت كردن با او رو گردانيده است و از ظلم طاغوتيان آل ابوسفيان لعنهم الله به سوى مكه معظمه فرار نموده است و شما، شيعيان او هستيد و از پيش، شيعه پدر بزرگوار آن حضرت بوده ايد و امروز آن جناب محتاج است كه شما او را يارى نماييد؛ اگر مى دانيد كه او را يارى خواهيد نمود و در ركاب او با دشمنان او، جهاد خواهيد كرد عرايض خود را به آن جناب بنويسيد؛ اگر مى ترسيد كه مبادا سستى در يارى او نماييد و از دور او متفرق گرديد، در اين صورت، اين مرد را مغرور و فريفته خود نسازيد.
راوى گويد: اهل كوفه نامه اى به خدمت آن جناب نوشتند به اين مضمون كه «بسم الله...» اين نامه ايست به سوى حسين بن على بن ابى طالب (عليه السلام)، از جانب سليمان بن صرد و مسيب بن نجبه و رفاعة بن شداد و حبيب بن مظاهر و عبدالله بن وائل و از جانب ساير شيعيان آن حضرت از جماعت مؤ منان كه سلام ما بر تو باد!.


أما بعد، فالحمد لله الذى قصم عدوك و عدو أبيك من قبل، ألجبار العنيد الغشوم الظلموم الذى ابتز هذه الأمة أمرها، و غصبها فيأها، و تأمر عليها بغير رضى منها، ثم قتل خيارها واستبقى شرارها، و جعل مال الله دولة بين جبابرتها و عتاتها، فبعدا له كما بعدت ثمود.
ثم انه ليس علينا امام غيرك، فاقبل لعل الله يجمعنا بك على الحق، والنعمان بن بشير فى قصر الامارة، ولسنا نجتمع معه فى جمعة و لا جماعة، و لا نخرج معه الى عيد، ولو بلغنا أنك قد أقبلت أخرجناه حتى يلحق بالشام، والسلام عليك و رحمة الله و بركاته يا بن رسول الله و على أبيك من قبلك، و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم.
ثم سرحوا الكتاب، ولبثوا يومين آخرين و أنفذوا جماعة معهم نحو مأة و خمسين صحيفة من الرجل والاثنين والثلاثة والأربعة، يسألونه القدوم عليهم.و هو مع ذلك يتأبى فلا يجيبهم.
اما بعد؛ حمد و سپاس آن خداوندى را سزاست كه آن كس را كه دشمن تو و دشمن پدر تو از سابق بود هلاك نمود. آن مرد جبار و عنيد و ستمكار كه امور اين امت را به ظلم تصرف كرد و غنيمت ها و اموال ايشان را غصب نمود و بدون آنكه امت راضى باشد آن مرد بر ايشان امير و حكمران گرديد. پس از آن، اخيار و نيكوكاران را كشت و ناپاكان و اشرار را باقى گذارد و مال خدا را سرمايه دولتمندى ظالمان و سركشان قرار داد. پس دور باد از رحمت خدا، چنانكه قوم ثمود از رحمت خدا دور گرديدند.
پس ما را امام و پيشوايى جز تو نيست، بيا به سوى ما كه شايد خدا عزوجل ما را به واسطه تو بر اطاعت حق مجتمع سازد و اينك نعمان بن بشير ـ حاكم كوفه ـ در قصر دارالاماره مى باشد و با او از براى نماز جمعه و نماز عيد حاضر نمى شويم و اگر خبر به ما برسد كه حركت فرموده اى، او را از كوفه بيرون خواهيم نمود تا به شام برگردد. اى فرزند رسول خدا، سلام ما بر تو و رحمت و بركات الهى بر پدر بزرگوار تو باد! «ولا حول...» بعد از آن، نامه مزبور را روانه خدمت آن جناب نموده و پس از آن، دو روز ديگر درنگ كردند. بعد از دو روز جماعتى را به خدمتش فرستادند كه با ايشان يك صد و پنجاه طغرى عريضه از يك نفر، دو نفر، سه نفر و چهار نفر بود و در آن نامه هاى امضا شده خواهش نموده بودند كه آن حضرت به نزد ايشان تشريف فرما گردد و با وجود اين همه نوشته، آن حضرت ابا و امتناع مى فرمود و اجابت خواهش ايشان را نفرمود


فورد عليه فى يوم واحد ستمأة كتاب، و تواترت الكتب حتى اجتمع عنده منها فى نوب واحد متفرقة اثنى عشر ألف كتاب.
ثم قدم عليه هانى بن هانى السبيعى و سعيد بن عبد الله الحنفى بهذا الكتاب، و هو آخر ما ورد عليه (عليه السلام) من أهل الكوفة، و فيه:
بسم الله الرحمن الرحيم
الى الحسين بن على أمير المؤ منين عليهماالسلام.
من شيعته و شيعة أبيه أمير المؤ منين (عليه السلام).
أما بعد، فان الناس ينتظرونك، لا رأى لهم غيرك، فالعجل العجل يابن رسول الله، فقد أخضر الجناب، و أينعت الثمار، و أعشبت الأرض، و أورقت الأشجار، فاقدم علينا اذا شئت، فانما تقدم على جند مجند لك، والسلام عليك و رحمة الله و بركاته و على أبيك من قبلك.
تا اينكه در يك روز ششصد عريضه و كتابت ايشان به خدمت آن جناب رسيد و همچنان نامه از پس نامه مى رسيد تا آنكه در يك دفعه و به چندين دفعات متفرقه، دوازده هزار نوشته ايشان در نزد آن جناب مجتمع گرديد.
راوى گفت كه بعد از رسيدن آن همه نامه ها، هانى بن هانى سبيعى و سعيدبن عبدالله حنفى با نامه اى كه بر اين مضمون بود از كوفه به خدمتش رسيدند و اين، آخرين نامه بود كه به خدمت آن حضرت رسيده بود.
در آن نوشته بود:
«بسم الله الرحمن الرحيم
عريضه اى است به محضر حسين بن على امير مؤ منان (عليه السلام)
از جانب شيعيان آن حضرت و شيعيان پدر آن جناب (عليه السلام)
اما بعد؛ مردم انتظار قدوم تو را دارند و بجز تو كسى را مقتداى خود نمى دانند؛ پس يابن رسول الله ! بشتاب و تعجيل فرما، باغها سبز شده و ميوه هارسيده و زمين ها پر از گياه و درختان سبز و خرم و پر از برگ گرديده ؛ پس تشريف بيار و قدم رنجه فرما، چنانچه بخواهى، پس ‍ خواهى رسيد به لشكرى آراسته و مهيا.
سلام و رحمت خدا بر تو باد و بر پدر بزرگوار تو كه پيش از تو بود.»

فقال الحسين (عليه السلام) لهانى بن هانى السبيعى و سعيد بن عبد الله الحنفى: «خبرانى من اجتمع على هذا الكتاب الذى كتب به و سود الى معكما؟».
فقالا: يابن رسول الله، شبث بن ربعى، و حجار بن أبجر، و يزيد بن الحارث، و يزيد بن رويم، و عروة بن قيس، و عمرو بن الحجاج، و محمد بن عمير بن عطارد.
قال: فعندها قام الحسين (عليه السلام)، فصلى ركعتين بين الركن والمقام، و سأل الله الخيرة فى ذلك.
ثم طلب مسلم بن عقيل و أطلعه على الحال، و كتب معه جواب كتبهم يعدهم بالوصول اليهم و يقول لهم ما معناه: «قد نقذت اليكم ابن عمى مسلم بن عقيل ليعرفنى ما أنتم عليه من رأى جميل».
فسار مسلم بالكتاب حتى دخل الى الكوفة، فلما وقفوا على كتابه كثر استبشارهم باتيانه اليهم، ثم أنزلوه فى دار المختار بن أبى عبيدة الثقفى، و صارت الشيعة تختلف اليه.
فلما اجتمع اليه منهم جماعة قرأ عليهم كتاب الحسين (عليه السلام) و هم يبكون، حتى بايعه منهم ثمانية عشر ألفا.
چون نامه به خدمت آن جناب رسيد، هانى بن هانى سبيعى و سعيد بن عبدالله حنفى را فرمود كه به من خبر دهيد كه اين نامه را چه كسانى نوشته اند و كه به شما داده ؟
عرض نمودند: يابن رسول الله ! شبث بن ربعى، حجار بن أبجر، يزيد بن حارث، يزيد بن رويم، عروة بن قيس، عمرو بن حجاج و محمد بن عمير بن عطار نوشته اند.
پس آن جناب برخاست و دو ركعت نماز در ميان «ركن» و «مقام» به جاى آورد و در اين باب از خداى عزوجل طلب خير نمود. سپس جناب مسلم بن عقيل را طلبيد و او را از كيفيت حال مطلع گردانيد و جواب نامه هاى كوفيان را نوشت و به وسيله جناب مسلم ارسال نمود و در آن وعده فرمود كه در خواست ايشان را اجابت نمايد و مضمون آن نامه اين بود:
«به سوى شما پسر عموى خود مسلم بن عقيل را فرستادم تا آنكه مرا از آنچه كه رأى جميل شما بر آن قرار گرفته، مطلع سازد.»
پس جناب مسلم با نامه آن حضرت، روانه كوفه گرديد تا به شهر كوفه رسيد.
چون اهل كوفه بر مضمون نامه آن حضرت (عليه السلام) اطلاع يافتند خرسندى بسيار به آمدن جناب مسلم اظهار داشتند و او را در خانه مختار بن ابى عبيده ثقفى فرود آوردند و گروه شيعيان به خدمتش آمد و شد مى كردند و چون گروهى بر دور آن جناب جمع مى آمدند، نامه امام (عليه السلام) را بر ايشان قرائت مى نمود و ايشان از غايت اشتياق به گريه مى افتادند. به همين منوال بود تا آنكه هيجده هزار نفر با آن جناب بيعت نمودند


و كتب عبد الله بن مسلم الباهلى و عمارة بن الوليد و عمر بن سعد الى يزيد ـ لعنة الله عليه ـ يخبرونه بأمر مسلم بن عقيل ويشيرون عليه بصرف النعمان بن بشير و ولاية غيره.
فكتب يزيد الى عبيد الله بن زياد ـ وكان واليا على البصرة ـ بأنه قد ولاه الكوفة وضمها اليه، و يعرفه أمر مسلم بن عقيل و أمر الحسين (عليه السلام)، ويشدد عليه فى تحصيل مسلم و قتله، فتأهب عبيد الله للمسير الى الكوفة.
و كان الحسين (عليه السلام) قد كتب الى جماعة من أشراف البصرة كتابا مع مولى له اسمه سليمان و يكنى أبا رزين يدعوهم فيه الى نصرته و لزوم طاعته، منهم يزيد بن مسعود النهشلى والمنذر بن الجارود العبدى.
و در اين اثنأ، عبدالله بن مسلم باهلى ملعون، عمارة بن وليد پليد، عمربن سعد عنيد، نامه اى به سوى يزيد ولدالزنا مرقوم داشتند و آن پليد را از كيفيت حال جناب مسلم بن عقيل، با خبر نمودند و براى يزيد چنان صلاح دانسته و به او اشاره كردند كه نعمان بن بشير را از حكومت كوفه منصرف دارد و ديگرى را در جاى او منصوب نمايد. يزيد پليد نامه اى به سوى ابن زياد لعين كه در بصره حاكم بود نوشت و منشور ايالت كوفه را به ضميمه حكومت بصره به او بخشيد و او را به كيفيت حال و امر جناب مسلم بن عقيل و حال حضرت امام حسين (عليه السلام) آگاه نمود و تأكيد بسيار كرد كه جناب مسلم را به دست آورده و او را شهيد نمايد. پس عبيدالله بن زياد پليد مهياى رفتن شهر كوفه گرديد و از آن طرف حضرت ابى عبدالله الحسين (عليه السلام) نامه اى به جانب اهل بصره و به گروهى از اشراف و بزرگان آن شهر، روانه داشت و آن نامه را به دست غلام خود سليمان كه مكنى بود به «ابورزين» سپرده، روانه بصره فرمود و آن نامه مشتمل بود بر دعوت نمودن ايشان به آنكه آن جناب را يارى نمايند و قيد اطاعت او را به گردن نهند و از جمله آن جماعت يزيد بن مسعود نهشلى و منذر بن جارود عبدى بود.
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

مسلك اول: در مسائلى كه قبل از ماجراى كربلا وقوع يافته است

پستتوسط pejuhesh232 » دوشنبه نوامبر 11, 2013 4:23 pm

فجمع يزيد بن مسعود بنى تميم و بنى حنظلة و بنى سعد، فلما حضروا قال: يا بنى تميم كيف ترون موضعى منكم و حسبى فيكم ؟
فقالوا: بخ بخ، أنت والله فقرة الظهر ورأس الفخر، حللت فى الشرف وسطا، و تقدمت فيه فرطا.
قال: فانى قد جمعتكم لأمر أريد أن أشاوركم فيه و أستعين بكم عليه.
فقالوا: والله انا نمنحك النصيحة و نجهد لك الرأى، فقل نسمع.
فقال: ان معاوية قد مات، فأهون به والله هالكا ومفقودا.
ألا و انه قد انكسر باب الجور والاثم، و تضعضعت أركان الظلم.
و قد كان أحدث بيعة عقد بها أمرا و ظن أنه قد أحكمه.
و هيهات والذى أراد، اجتهد والله ففشل، و شاور فخذل.
و قد أقام ابنه يزيد ـ شارب الخمور ورأس الفجور ـ يدعى الخلافة على المسلمين ويتأمر عليهم بغير رضى منهم، مع قصر حلم و قلة علم، لا يعرف من الحق موطى قدمه
يزيد بن مسعود، طائفه بنى تميم و بنى حنظله و بنى سعد را طلب كرد و ايشان را جمع نمود؛ چون حاضر گرديدند گفت: اى جماعت بنى تميم، آيا مرا در حق خويش چگونه به جا آورديد و حسب و موقعيت مرا در ميان خود چگونه يافتيد؟
همگى يك صدا گفتند: بخ بخ ؛ بسيار نيكو و به خدا سوگند كه تو را مانند استخوانها و فقرات پشت و كمر خود و سر آمد فخر و نيكنامى و در نقطه وسط شرافت و بزگوارى، يافتيم. حق سابقه بزرگوارى مر توراست و تو را در سختى ها ذخيره خود مى دانيم. گفت: اينك شما را در اينجا جمع نموده ام از براى امرى كه مى خواهم در آن امر با شما هم مشورت كنم و هم از شما اعانت طلبم.
همگى يك صدا در جواب گفتند: به خدا قسم كه ما همه شرط نصيحت به جا آوريم و كوشش خود را در رأى و تدبير دريغ نداريم ؛ بگو تا بشنويم. پس يزيدبن مسعود گفت: معاويه به جهنم واصل گرديد و به خدا سوگند، مرده اى است خوار و بى مقدار كه جاى افسوس بر هلاكت او نيست و آگاه باشيد كه با مردن او در خانه جور و ستم شكسته و خراب و اركان ظلم و ستمكارى متزلزل گرديد و آن لعين، بيعتى را تازه داشته و عقد امارت را به سبب آن بر بسته به گمان آنكه اساس آن را مستحكم ساخته ؛ دور است آنچه را كه اراده كرده، كوششى سست نموده و يارانش در مشورت، او را مخذول ساخته اند و به تحقيق كه فرزند حرام زاده خود يزيد پليد شرابخوار و سرآمد فجور را به جاى خود نشانيده، ادعا مى كند كه خليفه مسلمانان است و خود را بر ايشان امير مى داند بدون آنكه كسى از مسلمانان بر اين امر راضى و خشنود باشد با آنكه سرشته حلم و بردبارى او كوتاه و علم او اندك است به قدرى كه پيش پاى خود را ببيند، معرفت به حق نداد. .


فأقسم بالله قسما مبرورا لجهاده على الدين أفضل من جهاد المشركين. و هذا الحسين بن على ابن بنت رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم)، ذو الشرف الأصيل والرأى الأثيل، له فضل لا يوصف و علم لا ينزف.
و هو أولى بهذا الأمر، لسابقته و سنه و قدمه و قرابته، يعطف على الصغير و يحنو على الكبير، فأكرم به راعى رعية و امام قوم، و جبت لله به الحجة و بلغت به الموعظة.
فلا تعشوا عن نور الحق و لا تسعكوا فى وهدة الباطل، فقد كان صخر ابن قيس قد انخذل بكم يوم الجمل، فاغسلوها بخروجكم الى ابن رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) و نصرته.
و الله لا يقصر أحد عن نصرته الا أورثه الله الذل فى ولده والقلة فى عشيرته.
وها أنا قد لبست للحرب لامتها وادرعت لها بدرعها، من لم يقتل يمت و من يهرب لم يفت، فأحسنوا رحمكم الله رد الجواب.
فاقسم بالله قسما... به خدا سوگند! جهاد كردن با يزيد از براى ترويج دين، افضل است در نزد خداى تعالى از جهاد نمودن با مشركان. و همانا حسين بن على (عليه السلام) فرزند دختر رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم)، صاحب شرافت اصيل و در رأى و تدبير محكم و بى عديل است. صاحب فضلى است كه به وصف در نمى آيد و صاحب علمى كه منتها ندارد، او سزاورتر است به خلافت از هركسى، هم از جهت سابقه او در هر فضيلتى و هم از حيث سن و هم از بابت تقدم و قرابت او از رسول (صلى الله عليه و آله و سلم)؛ عطوف است بر صغير و مهربان است نسبت به كبير؛ پس گرامى پادشاهى است بر رعيت و نيكو امامى است بر مردم و به واسطه او، حجت خدا بر خلق تمام و موعظه الهى به منتها و انجام است ؛ پس از ديدن نور حق كور نباشيد و كوشش در ترويج باطل ننمائيد و به تحقيق كه صخربن قيس شما را در روز جمل به ورطه خذلان مخالفت با على (عليه السلام) در انداخت تا اينكه با حضرتش در آويختيد. پس اينك لوث اين گناه را با شتافتن به يارى فرزند رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) از خود بشوييد و ننگ اين كار را از خويشتن برداريد. به خدا سوگند! هيچ كس كوتاهى نكند از يارى آن جناب جز آنكه خد مذلت رادر اولاد او به ارث گمارد و عشيره و كسان او را اندك نمايد و من خود اكنون مهيا و در عزم جنگم و لباس جهاد بر تن راست نموده و زره جنگ را در بردارم، هركس كشته نشد عاقبت بميرد و آنكه فرار كرد از مرگ جان به سلامت نخواهد برد. خدا شما را رحمت كناد، پاسخ مرا نيكو دهيد و جواب پسنديده بگوييد.

فتكلمت بنو حنظلة، فقالوا:
يا أبا خالد نحن نبل كنانتك وفارس عشيرتك، ان رميت بنا أصبت، وان غزوت بنا فتحت، لا تخوض والله غمرة الا خضناها، و لا تلقى والله شدة الا لقيناها، ننصرك بأسيافنا و نقيك بأبداننا، اذا شئت فافعل.
و تكلمت بنو سعد بن يزيد، فقالوا:
يا أبا خالد ان أبغض الأشيأ الينا خلافك والخروج عن رأيك، و قد كان صخر بن قيس أمرنا بترك القتال فحمدنا أمرنا و بقى عزنا فينا، فأمهلنا نراجع المشورة و يأتيك رأينا.
و تكلمت بنو عامر بن تميم فقالوا:
يا أبا خالد نحن بنو أبيك وحلفاؤ ك، لا نرضى ان غضبت ولا نقطن ان ضعنت.
والأمر اليك، فادعنا نجبك و أمرنا نطعك، و الأمر اليك اذا شئت.
پس طايفه بنى حنظله به تكلم آمدند و گفتند: اى ابا خالد، ماييم تير تركش و سواران شجاع عشيره تو؛ اگر ما را به سوى نشانه افكنى به هدف خودخواهى رسيد و اگر با دشمنان در آويزى و جنگ نمايى فتح و پيروزى از آن تو باشد. به خدا قسم كه در هيچ ورطه فرو نمى روى جز آنكه ما نيز با تو خواهيم رفت و با هيچ شدت و سختى رو برو نگردى مگر اينكه ما نيز با تو شريك باشيم و با آن مشكل و سختى روبرو گرديم. به خدا سوگند، با شمشيرهاى خود، تو را يارى و به بدنها، سپر تو باشيم و تو را محافظت نماييم. آنگاه بنى سعد به سخن در آمدند گفتند: اى ابا خالد، دشمن تر از هر چيز نزد ما، مخالفت با رأى تو است و خارج بودن از تدبير تو؛ چه كنم كه قيس بن صخر ما را مأمور داشته كه ترك قتال كنيم و تا كنون ما اين امر را شايسته مى دانستيم و از اين جهت عزت و شأن در قبيله ما پايدار مانده، پس ما را مهلتى بايد تا به شرط مصلحت كوشيم و رجوع به مشورت نماييم و پس ‍ از مشورت، عقيده و رأى ما در نزد تو ظهور خواهد يافت. پس از آن، طائفه بنى عامر بن تميم آغاز سخن كردند گفتند: اى ابا خالد، ما پسران قبيله پدر تو هستيم و هم سوگند باتو؛ از هر چه كه تو خشم گيرى ما را از آن خشنودى نيست بلكه ما نيز از آن خشمناكيم وچون به جايى كوچ نمايى، ما نيز وطن اختيار ننماييم و تو را همراهى كنيم. امروز فرمان تو راست، بخوان تا اجابت كنيم و آنچه فرمايى، اطاعت داريم فرمان به دست تو است چنانچه بخواهى ما نيز مطيع توايم.

فقال: والله يا بنى سعد لئن فعلتموها لا رفع الله السيف عنكم أبدا، ولا زال سيفكم فيكم.
ثم كتب الى الحسين (عليه السلام):
بسم الله الرحمن الرحيم
أما بعد:
فقد وصل الى كتابك، و فهمت ما ندبتنى اليه و دعوتنى له من الأخذ بحظى من طاعتك و الفوز بنصيبى من نصرتك.
و أن الله لا يخلوا الأرض من عامل عليها بخير أو دليل على سبيل النجاة.
و أنتم حجة الله على خلقه و وديعته فى أرضه، تفرعتم من زيتونة أحمدية هو أصلها و أنتم فرعها.
فأقدم سعدت بأسعد طائر.
فقد ذللت لك أعناق بنى تميم و تركتهم أشد تتابعا لك من الابل الظمأ يوم خمسها لورود المأ.
آنگاه يزيد بن مسعود، بار ديگر طائفه بنى سعد را مخاطب نموده گفت: به خدا سوگند! اگر شما ترك نصرت فرزند رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) نماييد، خداى عزوجل تيغ انتقام را از فرق شما بر نخواهد داشت و شمشير عداوت در ميان شما الى الابد باقى خواهد بود. سپس يزيد بن مسعود نامه اى به خدمت امام (عليه السلام) مرقوم داشت به اين مضمون: «...نوشته حضرت به من رسيد و آنچه را كه بدان ترغيت و دعوت فرموده بودى فهميده و رسيدم كه همانا بهره خويش را از اطاعت فرمانت ببايدم در يافت و به نصيب خويش از فيض نصرت و يارى بهره مند بايدم گردند و به درستى كه خداى عزوجل هرگز زمين را خالى نخواهد گذاشت از پيشوايى كه بر طريقه خير و يا هدايت كننده به سوى راه نجات باشد و اينك شماييد حجت خدا بر خلق و بر روى زمين وديعه حضرت حق، شماييد نو نهال درخت زيتون احمدى كه آن حضرت اصل درخت و شما شاخه اوييد؛ پس قدم رنجه فرما به بخت مسعود. همانا گروه گردنكشان بنى تميم را براى طاعت تو خوار و چنان طريق بندگى ايشان را هموار نمودم كه اشتياق ايشان به دنبال هم در آمدن در طاعت، به مراتب بالاتر است از حرص شترانى كه سه روز، به تشنگى براى ورود بر آب روان، به سر برده اند.

و قد ذللت لك رقاب بنى سعد و غسلت لك درن صدورها بمأ سحابة مزن حتى استهل برقها فلمع.
فلما قرأ الحسين (عليه السلام) الكتاب قال:
«ما لك آمنك الله يوم الخوف وأعزك وأرواك يوم العطش ‍ الأكبر».
فلما تجهز المشار اليه للخروج الى الحسين (عليه السلام) بلغه قتله قبل أن يسير، فجزع من انقطاعه عنه.
و أما المنذر بن الجارود:
فانه جأ بالكتاب والرسول الى عبيد الله بن زياد، لأن المنذر خاف أن يكون الكتاب دسيسا من عبيد الله بن زياد.
وكانت بحرية بنت المنذر زوجة لعبيد الله بن زياد.
فأخذ عبيد الله الرسول فصلبه.
ثم صعد المنبر فخطب و توعد أهل البصرة على الخلاف واثارة الارجاف.
ثم بات تلك الليلة. فلما أصبح استناب عليهم أخاه عثمان بن زياد، وأسرع هو الى قصر الكوفة.
رقاب بنى سعد را هم به بند فرمانت در آورده ام و كينه هاى ديرينه سينه هايشان را فرو شسته ام به نصيحتى كه مانند باران كه از ابر سفيد فرو ريزد، آن زمانى كه پاره هاى ابر از براى ريختن باران به صدا در آيند آنگاه درخشنده شوند. چون جناب ابى عبد الله (عليه السلام) نامه آن مؤ من مخلص را قرائت نمود و بر مضمونش اطلاع يافت از روى شادى و انبساط فرمود:
تو را چه شد خدايت ايمن كناد در روز خوف و تو را عزيز دارد و پناه دهاد در روز قيامت از تشنگى. يزيدبن مسعود در تهيه خروج (از شهر بصره) بود و عزم رسيدن به خدمت آن امام مظلوم نموده كه خبر وحشت اثر شهادت آن جناب به او رسيد كه قبل از آنكه از بصره بيرون آيد. پس ‍ آغاز جزع و زارى و ناله و سوگوارى در داد كه از فيض شهادت محروم بماند. اما منذر بن جارود، پس نامه آن جناب را با «رسول آن حضرت» به نزد عبيد الله بن زياد پليد آورد؛ زيرا كه ترسيده بود از آنكه مبادا كه اين نامه حيله و دسيسه باشد كه عبيد الله لعين فرستاده تا آنكه عقيده او را در باره امام (عليه السلام) بداند و «بحريه» دختر منذر، همسر عبيد الله زياد بود. پس ابن زياد بد بنياد، رسول آن حضرت را گرفته و بر دارش بياويخت و خود بر منبر بالا رفت و خطبه خواند و اهل بصره را از ارتكاب مخالفت با او و يزيد بيم داد و از هيجان فتنه و آشوب بترسانيد و خود آن شب را در بصره اقامت نمود و چون صبح شد برادر خويش عثمان بن زياد بدبنياد را به نيابت برگزيد و خود به سرعت تمام متوجه قصر دارالاماره كوفه گرديد.


فلما قاربها نزل حتى أمسى، ثم دخلها ليلا، فظن أهلها أنه الحسين (عليه السلام)، فتباشر وا بقدومه ودنوا منه.
فلما عرفوا أنه ابن زياد تفرقوا عنه.
فدخل قصر الامارة وبات ليلته الى الغداة.
ثم خرج وصعد المنبر وخطبهم وتوعدهم على معصية السلطان ووعدهم مع الطاعة بالاحسان.
فلما سمع مسلم بن عقيل بذلك خاف على نفسه من الاشتهار، فخرج من دار المختار و قصد دار هانى بن عروة، فآواه وكثر اختلاف الشيعة اليه، و كان عبيد الله بن زياد قد وضع المراصد عليه.
فلما علم أنه فى دار هانى دعا محمد بن الأشعث و أسمأ بن خارجة وعمروبن الحجاج و قال: ما يمنع هانى بن عروة من اتياننا؟
فقالوا: ما ندرى، و قد قيل: انه يشتكى.
چون آن ملعون به نزديك شهر كوفه رسيد از مركب فرود آمد و درنگ نمود تا شب در آيد، پس شبانه داخل كوفه گرديد. اهل كوفه را چنان گمان رسيد كه حضرت امام حسين (عليه السلام) است ؛ پس خود را به قدمهاى او مى انداختند و به نزد او مى آمدند و چون شناختند كه ابن زياد بدبنياد است از اطراف او متفرق شدند. پس آن لعين پليد خود را به قلمرو دارالاماره رسانيده داخل قصر شد و آن شب را تا صباح به سر برد؛ چون صبح شد بيرون شتافت و در مسجد، بالاى منبر رفت و خطبه خواند و مردم را از مخالفت سلطان يعنى يزيد ترسانيد و وعده احسان و جوائز به مطيعان او داد. و چون جناب مسلم بن عقيل از رسيدن ابن زياد لعين با خبر گرديد از بيم آنكه مبادا كه آن پليد از بودن او در كوفه آگاه شود، از خانه مختار بيرون آمد و قصد خانه هانى بن عروه عليه الرحمة نمود. پس هانى او را در خانه خود پناه داد. پس از آن، گروه شيعه به نزد آن جناب به كثرت مراودت مى كردند و به خدمتش مشرف مى شدند و از آن طرف، عبيدالله بن زياد جاسوسان در شهر كوفه گماشت كه جناب مسلم را به دست آورند و چون بدانست كه در خانه هانى بن عروه است، محمدبن اشعث لعين و اسمأ بن خارجه و عمروبن حجاج پليد را طلبيد و گفت: چه شد كه هانى بن عروه به نزد ما مى آيد؟ گفتند: ما نمى دانيم چنين گفته اند كه هانى را مرضى عارض گرديده و از مرض شكايت دارد.

فقال: قد بلغنى ذلك وبلغنى أنه قد برء و أنه يجلس على باب داره، ولو أعلم أنه شاك لعدته، فالقوه و مروه أن لا يدع ما يجب عليه من حقنا، فانى لا أحب أن يفسد عندى مثله ؛ لأنه من أشراف العرب.
فأتوه حتى وقفوا عليه عشية على بابه، فقالوا: ما يمنعك من لقأ الأمير، فانه قد ذكرك و قال: لو أعلم أنه شاك لعدته.
فقال لهم: الشكوى تمنعنى.
فقالوا له: انه قد بلغه أنك تجلس على باب دارك كل عشية، وقد استبطاك، والابطأ والجفأ لا يحتمله السلطان من مثلك، لأنك سيد فى قومك، ونحن نقسم عليك الا ما ركبت معنا اليه.
فدعا بثيابه فلبسها ثم دعا ببغلته فركبها، حتى اذا دنا من القصر كأن نفسه قد أحست ببعض الذى كان، فقال لحسان بن أسمأ بن خارجة:
يابن أخى انى والله من هذا الرجل الأمير لخائف، فما ترى ؟
فقال: والله يا عم ما أتخوف عليك شيئا، فلا تجعل على نفسك سبيلا ولم يكن حسان يعلم فى أى شى ء بعث اليه عبيد الله بن زياد.
ابن زياد گفت: شنيده ام كه از مرض بهبود يافته و او بر در خانه خويش مى نشيند و اگر دانستمى كه او را عارضه اى است همانا به عيادتش مى شتافتم ؛ پس شما به نزدش رفته او را ملاقات نماييد و به فرمائيدش اداى حقوق واجبه ما را بر ذمتش فرو نگذارد؛ زيرا كه ما را محبوب نيست كه امر چنين شخصى از اشراف و سروران عرب در نزدم فاسد و ناچيز آيد. فرستادگان آن لعين به نزد هانى آمدند و شبانگاهى بر درب خانه اش بايستادند و پيغام ابن زياد لعين را به او رساندند، گفتندش ‍ تو را چه رسيده كه به ديدن امير نشتافتى و او را ملاقات نفرمودى ؛ زيرا او به ياد تو افتاده چنين گفته كه اگر دانستمى كه او را عارضه است من خود به عيادتش مى شتافتم.
هانى، فرستادگان را پاسخ چنين داد: مرا بيمارى، از خدمت امير بازداشته. گفتند: به ابن زياد خبر داده اند كه شبانگاهان به درب خانه خويش مى نشينى و درنگ تو را از ملاقاتش ناخوش آمده و ناگرويدن و جفا كردن را، سلاطين از مانند تو تحمل نكنند؛ زيرا تويى سرور قوم خود و بزرگ طايفه خويش و تو را سوگند كه به ملازمت ما بر مركب بنشين و به نزد عبيدالله لعين آى. پس هانى ناچار لباس خود را طلبيد و پوشيد آنگاه اشتر خويش را خواسته و سوار گرديد و روانه راه شد. چون به نزديك قصر دارالاماره رسيد همانا در خاطرش گذشت و نفسش احساس نمود پاره اى از علائم را كه يافته بود. لذا حسان بن اسمأ بن خارجه را گفت: اى برادرزاده، به خدا سوگند كه من از اين مرد بيمناك و خائفم، رأى تو در اين باب چيست ؟ حسان گفت: اى عمو، به خدا قسم كه در تو هيچ خوف و خطر نمى بينم و تو چرا بر خويشتن راه عذر قرار مى دهى و حسان را علم و اطلاعى نبود كه به چه جهت عبيدالله به طلب هانى فرستاده..


فجأ هانى والقوم معه حتى دخلوا جميعا على عبيد الله، فلما رأى هانيا قال: أتتك بخائن رجلاه.
ثم التفت الى شريح القاضى وكان جالسا عنده و أشار الى هانى و أنشد بيت عمرو بن معدى كرب الزبيدى:
أريد حياته ويريد قتلى عذيرك من خليلك من مراد
فقال له هانى: وما ذاك أيها الأمير؟
فقال له: ايه يا هانى، ما هذه الأمور التى تربص فى دارك لأمير المؤ منين وعامة المسلمين ؟ جئت بمسلم بن عقيل فأدخلته دارك و جمعت له السلاح والرجال فى الدور حولك وظننت أن ذلك يخفى على.
فقال: ما فعلت.
فقال: ابن زياد ـ لعنه الله ـ: بلى قد فعلت.
فقال: ما فعلت أصلح الله الأمير.
هانى با جميع همراهان و فرستادگان، بر ابن زياد داخل شدند. چون چشم ابن زياد به هانى بن عروه عليه الرحمة افتاد به طريق مثل گفت:
«خيانتكار را، پاهايش به نزد تو آورد». پس ابن زياد ملعون متوجه به شريح كه در پهلوى او نشسته شد و اشاره به سوى هانى نمود و شعر معروف عمروبن معدى كرب زبيدى را خواند:
اريد حياته ويريد قتلى...؛ يعنى من خواهان زندگانى اويم و او خواهان كشتن من است، عذر خواهى كه دوست تو باشد، از طائفه «مراد» بياور تا عذر خواهى نمايد.
هانى گفت: أيها الأمير! مطلب چيست ؟
آن ملعون گفت: بس كن اى هانى ! اين كارها چيست كه در خانه خود عليه اميرالمؤ منين (؟!) يزيد و از براى قاطبه مسلمانان فراهم آورده اى ؟
مسلم بن عقيل را در خانه خود منزل داده اى و اسلحه جنگ و مردان كارزار در خانه هاى همسايگانت از براى او فراهم آورده اى. چنين پنداشته اى كه اين امر بر من پوشيده خواهد بود؟
هانى عليه الرحمة فرمود: من چنين نكرده ام.
عبيدالله ـ عليه اللعنة ـ گفت: بلى، به خانه خود آورده اى.
هانى باز فرمود: من نكرده ام ؛ خدا امر امير را به اصلاح آورد.


فقال ابن زياد: على بمعقل مولاى ـ وكان معقل عينه على أخبارهم، و قد عرف كثيرا من أسرارهم ـ فجأ معقل حتى وقف بين يديه.
فلما رآه هانى عرف أنه كان عينا عليه، فقال: أصلح الله الأمير والله ما بعثت الى مسلم ولا دعوته، ولكن جأنى مستجيرا، فاستحييت من رده، ودخلنى من ذلك ذمام فآويته، فأما اذ قد علمت فخل سبيلى حتى أرجع اليه وآمره بالخروج من دارى الى حيث شأ من الأرض، لأخرج بذلك من ذمامه وجواره.
فقال له ابن زياد: والله لا تفارقنى أبدا حتى تأتينى به.
فقال: والله لا آتيك به أبدا، آتيك بضيفى حتى تقتله !
فقال: والله لتأتينى به.
قال: والله لا آتيك به.
ابن زياد، «معقل» غلام خود را طلبيد و همين «معقل» پليد، جاسوس ابن زياد بود و بر اخبار شيعيان و به بسيارى از اسرار ايشان پى برده بود.
معقل پليد آمد و در حضور ابن زياد بايستاد. چون هانى او را بديد دانست كه آن ملعون جاسوس ابن زياد بوده ؛ پس هانى به ابن زياد، فرمود: أصلح الله الأمير! من به طلب مسلم بن عقيل نفرستادم و او را دعوت نكرده ام ولى او خود به خانه من آمد و به من پناه آورد، پس ‍ من حيا نمودم از آنكه رد نمايم و او را برگردانم و از اين جهت كه در خانه من است بر ذمه من حقى حاصل نموده ؛ پس او را ضيافت نمودم و چون واقعه چنين معلوم شده مرا مرخص كن تا به نزد او روم و امر كنم كه او از خانه من بيرون رود، به هر جاى از زمين كه خود بخواهد و به اين واسطه ذمه من از حق نگاهدارى او خارج گردد.
ابن زياد لعين گفت: به خدا سوگند كه هرگز از من جدا نشوى تا آنكه او را به نزد من آورى. هانى فرمود: به خدا سوگند كه چنين امرى نخواهد شد و او را به نزد تو نخواهم آورد؛ آيا ميهمان خود را به نزد تو آورم كه تو او را به قتل رسانى. ابن زياد گفت: به خدا قسم كه البته او را بايد به نزد من آورى. هانى فرمود: نه بخدا قسم كه او را به نزد تو نياورم.


فلما كثر الكلام بينهما، قام مسلم بن عمرو الباهلى فقال: أصلح الله الأمير خلنى واياه حتى أكلمه، فقام فخلى به ناحية ـ و هما بحيث يراهما ابن زياد و يسمع كلامهما ـ اذا ارتفع أصواتهما.
فقال له مسلم: يا هانى أنشدك الله أن لا تقتل نفسك و لا تدخل البلأ على عشيرتك، فوالله انى لأنفس بك عن القتل، ان هذا الرجل ابن عم القوم و ليسوا بقاتليه و لا ضاريه، فادفعه اليه، فانه ليس عليك بذلك مخزاة و لا منقصة، و انما تدفعه الى السلطان.
فقال هانى: والله ان على فى ذلك الخزى و العار، أنا أدفع جارى وضيفى و رسول ابن رسول الله الى عدوه و أنا صحيح الساعدين وكثير الأعوان ! والله لو لم أكن الا رجلا واحدا ليس لى ناصر لم أدفعه حتى أموت دونه.
فأخذ يناشده، و هو يقول: والله لا أدفعه.
فسمع ابن زياد ذلك، فقال: أدنوه منى، فأدنى منه، فقال: والله لتأتينى به أو لأضربن عنقك.
چون سخن در ميان ابن زياد و هانى بن عروه بسيار شد، مسلم بن عمرو باهلى برخاست گفت: أصلح الله الأمير! او را به من واگذار تا با او سخن بگويم.
ابن زياد امر نمود كه ايشان را در گوشه اى نشانيدند به قسمى كه خود، ايشان را مى ديد و سخن ايشان را مى شنيد كه ناگاه آوازه سخن در ميان هانى و مسلم بن عمرو بلند گرديد. مسلم بن عمرو مى گفت: اى هانى ! تو را به خدا سوگند مى دهم كه خود را به كشتن نده و بلا در عشيره خويش ‍ نينداز، به خدا من كشتن را از تو برمى دارم. مسلم بن عقيل عموزاده اين قوم است، با بنى اميه، خويش است و ايشان كشنده او نيستند و ضرر به او نخواهند رسانيد. مسلم بن عقيل را به ابن زياد بسپار و از اين جهت، خوارى و منقصتى تو را نخواهد بود؛ زيرا كه او را به سلطان مى سپارى.
هانى در جواب گفت: به خدا سوگند كه اين كار جزخوارى و منقصت و عار بر من نباشد كه پناهنده و ميهمان خود و فرستاده فرزند رسول خدا را به دست چنين ظالمى بدهم و حال آنكه بازوى من صحيح و سالم و خويشاوندان من بسيار باشند؛ به خدا كه اگر خود به تنهايى باشم و هيچ ياورى نداشته باشم مسلم بن عقيل را به دست او نخواهم داد.
چون ابن زياد اين كلمات را شنيد گفت: او را نزديك من آريد. هانى را به نزد آن ملعون بردند. ابن زياد گفت: والله ! يا آن است كه مسلم را به من مى سپارى يا آنكه گردن تو را مى زنم.


فقال هانى: اذن و الله تكثر البارقة حول دارك.
فقال ابن زياد: والهفاه عليك، أبالبارقة تخوفنى ـ وهانى يظن أن عشيرته يسمعونه ـ ثم قال: أدنوه منى، فأدنى منه، فاستعرض وجهه بالقضيب، فلم يزل يضرب أنفه و جبينه وخده حتى كسر أنفه وسيل الدمأ على ثيابه و نثر لحم خده و جبينه على لحيته وانكسر القضيب.
فضرب هانى يده الى قائم سيف شرطى، فجاذبه ذلك الرجل.
فصاح ابن زياد: خذوه، فجروه حتى ألقوه فى بيت من بيوت القصر و أغلقوا عليه بابه، وقال: اجعلوا عليه حرسا، ففعل ذلك به.
فقام أسمأ بن خارجة الى عبيد الله بن زياد ـ و قيل: ان القائم حسان بن أسمأ ـ فقال:
أرسل غدر سائر القوم، أيها الأمير أمرتنا أن نجيئك بالرجل، حتى اذا جئناك به هشمت وجهه و سيلت دمأه على لحيته و زعمت أنك تقتله.
هانى گفت: به خدا اگر چنين كنى شمشيرها بر دور خانه تو بسيار شود، يعنى اصحاب و عشيره من، تو و اصحابت را به قتل خواهند رسانيد. ابن زياد فرياد برآورد كه والهفاه ! مرا از شمشير مى ترسانى ؟
هانى را چنان گمان بود كه خويشان او سخن او را خواهند شنيد و او را يارى خواهند نمود. ابن زياد ملعون گفت: او را نزد من آريد. پس «هانى» را نزديك آن شقى آوردند. آن لعين با چوبى كه در دست نحس خود داشت صورت آن بزرگوار را خراشيد و مكرر چوب خود را بر بينى و پيشانى نازنين و برگونه صورت او مى زد. بينى «هانى» را بشكست و خون بر لباس او جارى شد و گوشتهاى صورت و پيشانى آن مؤ من مظلوم بر محاسنش ريخت تا آنكه چوب شكسته گرديد. پس هانى دست برده قائمه شمشير شرطى را كه حاضر بود بگرفت تا كار ابن زياد را بسازد. آن شرطى شمشير خود را از دست او ربود. ابن زياد بدبنياد فرياد برآورد كه او را بگيريد. پس او را كشان كشان آوردند تا در اطاقى او را حبس نموده و در را به روى او بستند. ابن زياد امر نمود كه پاسبان بر او بگمارند، چنين كردند. اسمأ بن خارجه برخاست و بعضى گفتند كه حسان بن اسمأ از جاى برخاست گفت: عبيدالله فرستاد براى آوردن هانى و دام حيله و مكر نسبت به همه قوم بر نهاد؛ ايها الأمير! ما را امر مى كنى كه اين مرد را به نزد تو بياوريم، چون آورديم استخوان صورت او را مى شكنى و خون بر ريش او جارى مى نمايى و اعتقاد كشتن او را دارى.


فغضب ابن زياد من كلامه و قال: وأنت هاهنا!
وأمر به فضرب حتى ترك وقيد و حبس فى ناحية من القصر.
فقال: انا لله وانا اليه راجعون، الى نفسى أنعاك يا هانى.
قال الراوى: وبلغ عمرو بن الحجاج أن هانيا قد قتل ـ وكانت رويحة ابنة عمرو هذا تحت هانى بن عروة ـ فأقبل عمرو فى مذحج كافة حتى أحاط بالقصر و نادى: أنا عمرو بن الحجاج و هذه فرسان مذحج و وجوهها لم تخلع طاعة ولم تفارق جماعة، وقد بلغنا أن صاحبنا هانيا قد قتل.
فعلم عبيد الله باجتماعهم وكلامهم، فأمر شريحا القاضى أن يدخل على هانى فيشاهده ويخبر قومه بسلامته من القتل، ففعل ذلك و أخبرهم، فرضوا بقوله و انصرفوا.
ابن زياد (از شنيدن اين سخنان) در خشم شد و گفت: اينك تو در اينجايى ؟ پس امر نمود چنان او رابزدند تا ترك سخن گفتن كرد و مقيد ساخته در گوشه اى از قصر دارالاماره به حبسش انداختند. حسان بن اسمأ گفت: «انا لله...»؛ اى هانى ! خبر مرگ خود را به تو مى دهم !
راوى گويد: خبر قتل هانى بن عروه به عمرو بن حجاج كه «رويحه» ـ دختر عمرو ـ همسر هانى بود، رسيد؛ پس عمرو با جميح طايفه مذحج قصر دارالاماره را احاطه نمودند و عمرو فرياد بر آورد كه اينك سواران مذحج و بزرگان قبيله حاضرند، نه ما قيد اطاعت امير را از خود دور ونه از شيوه اسلام و جماعت مسلمانان مفارقه حاصل نموده ايم. اينك بزرگ و رئيس ما «هانى بن عروه» را مقتول ساخته ايد.
ابن زياد از جمعيت حاضر و سخنان قوم باخبر گرديد. به شريح قاضى امر نمود كه به نزد هانى آيد و حال حيات او را مشاهده نمايد تا آنكه خبر سلامتى او را به مردم برساند و بگويد كه او را مقتول نساخته اند.
شريح به نزد هانى آمد و اطلاع از حال هانى يافت و قوم را از زنده بودن او آگاه ساخت. ايشان نيز به همين قدر راضى شدند و برگشتند.
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

مسلك اول: در مسائلى كه قبل از ماجراى كربلا وقوع يافته است

پستتوسط pejuhesh232 » دوشنبه نوامبر 11, 2013 4:36 pm

قال: وبلغ الخبر الى مسلم بن عقيل، فخرج بمن بايعه الى حرب عبيد الله، فتحصن منه بقصر الامارة، واقتتل أصحابه و أصحاب مسلم.
وجعل أصحاب عبيد الله الذين معه فى القصر يتشرفون منه و يحذرون أصحاب مسلم و يتوعدونهم بجنود الشام، فلم يزالوا كذلك حتى جأ الليل.
فجعل أصحاب مسلم يتفرقون عنه، ويقول بعضهم لبعض:
ما نصنع بتعجيل الفتنة، وينبغى أن نقعد فى منازلنا وندع هؤ لأ القوم حتى يصلح الله ذات بينهم.
فلم يبق معه سوى عشرة أنفس.
فدخل مسلم المسجد ليصلى المغرب، فتفرق العشرة عنه.
فلما رأى ذلك خرج و حيدا فى دروب الكوفة، حتى وقف على باب امرأة يقال لها طوعة، فطلب منها مأ فسقته.
ثم استجارها فأجارته.
فعلم به ولدها، فوشى الخبر الى عبيد الله بن زياد.
راوى گويد: چون خبر گرفتار شدن هانى به سمع جناب مسلم بن عقيل رسيد خود با گروهى كه در بيعت او بودند از براى محاربه ابن زياد لعين بيرون آمدند. عبيدالله از خوف ازدحام در قصر متحصن گرديد. اصحاب آن پليد با اصحاب جناب مسلم به هم در آويختند و مشغول جنگ شدند و گروهى كه با ابن زياد در دارالاماره بود از بالاى قصر كه مشرف به اهل كوفه بود، اصحاب مسلم را بيم مى دادند و ايشان را به آمدن سپاه شام تهديد مى كردند و به همين منوال بودند تا شب در آمد. كسانى كه با حضرت مسلم بودند رفته رفته متفرق گرديدند.
بعضى از ايشان به يكديگر مى گفتند كه ما را چه كار كه سرعت و تعجيل در فتنه انگيزى كنيم، سزاوار آنكه در منزل خويش بنشينيم و بگذاريم تا خداى عزوجل امر اين گروه را به اصلاح آورد؛ بالاخره بجز ده نفر، كسى بت جناب مسلم بن عقيل باقى نماند!! چون به مسجد داخل شد، آن ده نفر نيز او را ترك نمودند و حضرت مسلم بى كس و تنها ماند.
چون جناب مسلم كيفيت اين حال را مشاهده نمود، تنها از مسجد بيرون آمد و در كوچه هاى شهر كوفه مى گرديد تا بر در خانه زنى رسيد. نام آن زن «طوعه» بود و در آنجا توقف نمود و از او جرعه اى آب طلبيد. آن زن آب آورده او را آشاماند.
جناب مسلم بن عقيل از او درخواست نمود كه در خانه خود او را جاى دهد. آن زن قبول نموده و به خانه خود، او را پناه داد. پس از آن، پسر آن زن به حال حضرت مسلم آگاه شد و از جهت او خبر به سمع ابن زياد رسيد.


فأحضر محمد بن الأشعث وضم اليه جماعة وأنفذه لاحضار مسلم.
فلما بلغوا دار المرأة وسمع مسلم وقع حوافر الخيل، لبس درعه وركب فرسه وجعل يحارب أصحاب عبيد الله لعنه الله ـ.
حتى قتل مسلم منهم جماعة فنادى اليه محمد بن أشعث: يا مسلم لك الأمان.
فقال له مسلم: وأى أمان للغدرة الفجرة.
ثم أقبل يقاتلهم ويرتجز بأبيات حمران بن مالك الخثعمى يوم القرن حيث يقول:
أقسمت لا أقتل الا حرا وان رأيت الموت شيئا نكرا
أكره أن أخدع أو أغرا أو أخلط البارد سخنا مرا
كل امرى يوما يلاقى شرا أضربكم ولا أخاف ضرا
فنادوا انه لا تكذب ولا تغر،
آن ملعون، محمدبن اشعث را طلب كرده و گروهى را با او روانه نمود تا حضرت مسلم (عليه السلام) را حاضر سازند. چون فرستادگان به در خانه «طوعه» رسيدند. آواز سم مركبها به گوش آن جناب رسيده، زره خود را برتن بياراست و سوار بر اسب گرديده با اصحاب ابن زياد لعنهم الله در آويخت و مشغول جنگ شد تا گروهى از ايشان را به دارالبوار فرستاد.
پس محمد بن اشعث بى دين فرياد به او زد كه اى مسلم ! تو در امانى. مسلم فرمود: اماننامه فاجران غدار، ارزشى ندارد. مسلم باز با آنان در آويخت و به جنگ و حرب اشقيا مشغول گرديد و اشعار حمران بن مالك خثعمى را كه در روز «قرن» انشأ نموده بود به طور رجز مى خواند:
أقسمت لا أقتل الا حرا؛ يعنى: سوگند خورده ام كه جز به طريق مردانگى كشته نگردم، اگر چه شربت ناگوار مرگ را به تلخى بنوشم خوش ندارم كه به خدعه و مكر گرفتار آدمهاى پست و دون، گردم و فريفته و مغرور آنان شوم. يا آنكه شربت خنك جوانمردى و شجاعت را به آب گرم ناگوار عجز و سستى مخلوط نمايم و دست از جنگ بكشم. هر مردى ناچار در روزگارى، دچار شر و سختى خواهد شد، ولى من با شمشير تيز شما را مى زنم و از هيچ ضرر بيم ندارم. پس آن اشقيا آواز برآوردند كه محمد بن اشعث به تو دروغ نمى گويد و تو را فريب نمى دهد.

فلم يلتفت الى ذلك، وتكاثروا عليه بعد أن أثخن بالجراح، فطعنه رجل من خلفه، فخر الى الأرض، فأخذ أسيرا.
فلما أدخل على عبيد الله بن زياد لم يسلم عليه.
فقال له الحرسى: سلم على الأمير.
فقال له: اسكت يا ويحك والله ما هو لى بأمير.
فقال ابن زياد: لا عليك سلمت أم لم تسلم، فانك مقتول.
فقال له مسلم: ان قتلتنى فلقد قتل من هو شر منك من هو خير منى، وبعد فانك لا تدع سوء القتلة و قبح المثلة و خبث السريرة ولؤ م الغلبة، لا أحد أولى بها منك.
فقال له ابن زياد: يا عاق يا شاق، خرجت على امامك و شققت عصى المسلمين، وألقحت الفتنة بينهم.
مسلم بن عقيل اصلا التفاتى به جانب آنان نفرمود و چون زخم بسيار و جراحت بى شمار بر بدن نازنينش رسيد و به اين واسطه سست و ضعيف گرديد. گروه شقاوت آئين، بر سر او هجوم آوردند و او را احاطه نمودند. نگاه ملعونى از عقب سر آن جناب در آمد و نيزه بر پشت آن حضرت زد كه از صدمه آن نيزه، بر زمين افتاد. پس آن جماعت بى سعادت آن شير بيشه شجاعت را اسير و دستگير نمودند و به نزد ابن زياد بدبنياد بردند. چون آن جناب را داخل مجلس ابن زياد بدبنياد نمودند سلام بر آن كافر بى دين ننمود.
يكى از پاسبانان آن لعين گفت: بر امير سلام كن ! آن جناب فرمود: بس كن ! واى بر تو باد، به خدا سوگند كه او امير من نيست.
عبيدالله پليد به سخن در آمده گفت: باكى بر تو نيست ؛ سلام بكنى يا نكنى، كشته خواهى شد. جناب مسلم بن عقيل فرمود: اگر تو مرا به قتل رسانى همانا كه كار مهمى نكرده اى، چرا كه به تحقيق بدتر از تو بهتر از مرا مقتول ساخته اند و از اين گذشته تو هرگز فروگذار نخواهى كرد به ديگرى كشتن بدو قبح مثله و پليدى سرشت و غالب شدن را به طرف نانجيبى و بدين صفات مذمومه كسى از تو سزاوارتر نيست. پس آن نانجيب زبان بريده، زبان به ناسزا برگشود كه اى ناسپاس، اى مخالف ؛ بر امام زمان خود خروج كردى و عصاى مسلمانان را شكستى و فتنه را برانگيختى.


فقال له مسلم: كذبت يابن زياد، انما شق عصى المسلمين معاوية لعنه الله ـ وابنه يزيد لعنه الله ـ، و أما الفتنة فانما ألقحها أنت و أبوك زياد بن عبيد عبد بنى علاج من ثقيف، و أنا أرجو أن يرزقنى الله الشهادة على يدى شر البرية.
فقال ابن زياد: منتك نفسك أمرا، حال الله دونه و لم يرك له أهلا وجعله لأهله.
فقال مسلم: و من أهله يابن مرجانة ؟
فقال: أهله يزيد بن معاوية !
فقال مسلم: ألحمد لله، رضينا بالله حكما بيننا و بينكم.
فقال ابن زياد: أتظن أن لك من الأمر شيئا.
فقال مسلم: والله ما هو الظن، و لكنه اليقين.
فقال ابن زياد: أخبرنى يا مسلم بما أتيت هذا البلد و أمرهم ملتئم فشتت أمرهم بينهم و فرقت كلمتهم ؟
فقال له مسلم: ما لهذا أتيت، ولكنكم أظهرتم المنكر ودفنتم المعروف و تأمرتم على الناس بغير رضى منهم
جناب مسلم (عليه السلام) در جواب فرمود: اى ابن زياد! سخن به دروغ گفتى، بجز اين نيست كه عصاى اجتماع مسلمين را معاويه پليد و فرزند عنيد او يزيد بشكستند و آنكه فتنه را در اسلام برانگيخت تو بودى و پدرت كه از نطفه غلامى بود از بنى علاج از طايفه ثقيف و نام آن غلام «عبيد» بود. و مرا اميد چنان است كه خداى عزوجل شهادتم را بر دست بدترين مخلوقش روزى دهد. ابن زياد گفت: تو را نفست در آرزويى افكند كه خدا آن را از براى تو نخواست و در ميانه تو و اميدت، حايل گرديد و آن مقام را به اهلش رسانيد.
جناب مسلم (عليه السلام) فرمود: اى پسر مرجانه ! مگر سزاوار خلافت و اهل آن كيست ؟ ابن زياد گفت: يزيد!؟
جناب مسلم از راه طعنه فرمود: الحمدلله. ما راضى و خشنوديم كه خدا بين ما و شما حكم فرمايد.
عبيدالله گفت: چنين گمان دارى كه تو را در اين امر چيزى است ؟
آن جناب فرمود: شك نيست بلكه يقين است كه ما بر حق هستيم. ابن زياد گفت: اى مسلم ! مرا خبر ده كه تو به چه كار به اين شهر آمده اى ؟ امور مردم منظم بود و تو آمدى تفرقه در ميان ايشان افكندى و اختلاف كلمه بين آنان ايجاد نمودى.
جناب مسلم (عليه السلام) فرمود: من براى ايجاد تفرقه و فساد نيامده ام بلكه از براى آن آمدم كه شما «منكر» را ظاهر ساختيد و «معروف » را به مانند شخص مرده دفن نموديد و بر مردم امير شديد بدون آنكه ايشان راضى باشند.


و حملتموهم على غير ما أمركم الله به، وعملتم فيهم بأعمال كسرى و قيصر، فأتيناهم لنأمر فيهم بالمعروف و ننهى عن المنكر و ندعوهم الى حكم الكتاب والسنة، وكنا أهل ذلك كما أمر رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم).
فجعل ابن زياد لعنه الله ـ يشتمه و يشتم عليا والحسن والحسين عليهم السلام !
فقال له مسلم: أنت و أبوك أحق بالشتم، فاقض ما أنت قاض يا عدو الله.
فأمر ابن زياد بكير بن حمران أن يصعد به الى أعلا القصر فيقتله، فصعد به ـ و هو يسبح الله تعالى و يستغفره ويصلى على نبيه (صلى الله عليه و آله و سلم) ـ فضرب عنقه، ونزل و هو مذعور.
فقال له ابن زياد: ما شأنك ؟
فقال: أيها الأمير رأيت ساعة قتلته رجلا أسود سيئى الوجه حذائى عاضا على اصبعه ـ أو قال شفتيه ـ ففزعت فزعا لم أفزعه قط.
شما خلق را واداشتيد به آنچه خداى عزوجل امر به آنها نفرموده و كار اسلام را در ميان مردم به مانند پادشاهان فارس و روم جارى ساختيد.
ما آمديم از براى آنكه معروف را به مردم امر و منكر را از آنها نهى كنيم و ايشان را دعوت به احكام قرآن و سنت رسول حضرت سبحان نموديم و ما شايسته اين منصب امر و نهى بوديم و براى همين نيز قيام كرديم. ابن زياد نانجيب به ناسزا جناب اميرمؤ منان (عليه السلام) و دو سيد جوانان جناب حسن و حسين عليهماالسلام و جناب مسلم بن عقيل رضوان الله عليه را نام مى برد و اهانت مى نمود. مسلم فرمود: تو و پدرت سزاوارتريد به ناسزا و دشنام ؛ اينك هر چه مى خواهى انجام ده اى دشمن خدا! پس آن شقى، بكير بن حمران را امر نمود كه آن سيد مظلوم را بر بالاى قصر دارالاماره برده او را شهيد سازد. بكير حرام زاده چون آن جناب را بر بام قصر مى برد آن سيد بزرگوار در آن حال مشغول به تسبيح پروردگار و توبه و استغفار و صلوات بر رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) بود. پس ‍ ضربتى بر گردن آن گردن فراز نشأتين، آشنا نمود و او را به درجه شهادت رسانيد و خود آن ولدالزنا وحشت زده از بام قصر فرود آمد. ابن زياد بدبنياد از او پرسيد: تو را چه مى شود؟! آن شقى گفت: اى امير! آن هنگامى كه آن جناب را شهيد نمودم مرد سياه چهره اى را در مقابل خود ديدم كه انگشتان خويش را به دندان مى گزيد يا آنكه گفت لبهاى خود را مى گزيد. و من چنان ترسيدم كه تاكنون اين گونه فزع در خود نديدم.


فقال ابن زياد: لعلك دهشت.
ثم أمر بهانى بن عروة (رحمه الله)ـ، فأخرج ليقتل.
فجعل يقول:
و امذحجاه و أين منى مذحج ! واعشيرتاه و أين منى عشيرتى !
فقالوا له: يا هانى مد عنقك.
فقال: والله ما أنا بها بسخى، وما كنت لأعينكم على نفسى.
فضربه غلام لعبيد الله بن زياد يقال له رشيد لعنه الله ـ فقتله.
و فى قتل مسلم و هانى يقول عبدالله بن زبير الأسدى.
ويقال: انه للفرزدق:
فان كنت لا تدرين ما الموت فانظرى الى هانى فى السوق وابن عقيل
ابن زياد گفت: گويا دهشت تو را فرو گرفته !
پس از اين جريان، ابن زياد لعين حكم نمود كه هانى بن عروه رضى الله عنه را به قتل رسانند. چون جناب هانى را از مجلس بيرون آوردند تا به درجه شهادت رسانند، مكرر مى فرمود:
وامذحجاه ! و أين منى مذحج ؛ واعشيرتاه وأين منى عشيرتى ؟ كجائيد خويشان و قبيله من ؟
جلاد گفت: گردنت را بكش تا شمشير را فرود آورم !
هانى فرمود: به خدا سوگند! من به بذل جان خويش سخى نيستم و در كشتن خويش تو را اعانت نمى كنم.
پس غلامى از ابن زياد پليد كه نام نحسش «رشيد» بود، آن مخلص متقى را به درجه شهادت رسانيد.
در مصيبت جناب مسلم بن عقيل و هانى بن عروه، عبدالله بن زبير اسدى اين ابيات را به رشته نظم كشيده و بعضى را اعتقاد آن است كه قائل اين اشعار، فرزدق است و ديگرى گفته كه اشعار سليمان حنفى است.
فان كنت لا تدرين ما الموت فانظرى...؛ يعنى اگر نمى دانى كه مرگ كدام است و منكر آنى (شايد شاعر نفس اماره خود را مخاطب نموده و به لسان حال ذكر نموده باشد) پس نظر نما اى منكر مرگ به سوى هانى بن عروه (رحمه الله) كه در بازار گوسفند فروشان مقتول افتاده و نظر نما به جناب مسلم بن عقيل.


1ـ الى بطل قد هشم السيف وجهه و آخر يهوى من طمار قتيل
2ـ أصابهما فرخ البغى فأصبحا أحاديث من يسرى بكل سبيل
3ـ ترى جسدا قد غير الموت لونه و نضح دم قد سال كل مسيل
4ـ فتى كان أحيى من فتاة حيية و أقطع من ذى شفرتين صقيل
5ـ أيركب أسمأ الهماليج آمنا و قد طلبته مذحج بذحول
1ـ آن جوانمرد شجاعى كه صدمه شمشير، روى او را خراشيد (شايد اشاره باشد به آنچه بعضى ذكر نموده اند كه در آن هنگام كه خواستند او را به نزد ابن زياد برند بكيربن حمران ضربتى بر روى مبارك هانى زد كه لبهاى او را مجروح ساخت يا مراد از «بطل»، هانى باشد و كنايه از ضربتى كه ابن زياد بر صورت و پيشانى او وارد آورد و اين معنى اقرب است) و آن جوانمرد شجاع ديگر مسلم بن عقيل است كه كشته او را از پشت بام به زير افكندند.
2ـ عبيدالله بن زياد باغى ياغى ستمكار به ظلم و ستم، اين دو بزرگوار را گرفت، پس صبحگاهى مسلم و هانى حديث هر رهگذر شدند.
3ـ ديدى آن جسدى را كه مرگ رنگ او را تغيير داده بود و خون آن بدن در راهها جارى بود.
4ـ آن جوانمرد با حيا كه به مراتب با حياتر از زنان با عفت و با حيا بود و مع ذلك، صمصمام شجاعت و سطوتش برنده تر از شمشير دو دم صيقل خورده، بود.
5ـ آيا سزاوار است كه اسمأ بن خارجه، جناب هانى را به نزد ابن زياد برد بر مركبهاى نجيب سوار گردد و در امان باشد و حال آنكه قبيله مذحج خون «هانى» را از او مطالبه مى نمايند.


1ـ تطوف حواليه مراد و كلهم على رقبة من سائل و مسول
2ـ فان أنتم لم تثأروا بأخيكم فكونوا بغايا أرضيت بقليل
قال الراوى: وكتب عبيد الله بن زياد بخبر مسلم و هانى الى يزيد بن معاوية لعنهما الله ـ.
فأعاد عليه الجواب يشكره فيه على فعاله وسطوته، ويعرفه أن قد بلغه توجه الحسين (عليه السلام) الى جهته، ويأمره عند ذلك بالمؤ اخذة والانتقام و الحبس على الظنون و الأوهام.
و كان توجه الحسين (عليه السلام) من مكة يوم الثلاثأ لثلاث مضين من ذى الحجة سنة ستين من الهجرة، قبل أن يعلم بقتل مسلم ؛ لأنه (عليه السلام) خرج من مكة فى اليوم الذى قتل فيه مسلم رضوان الله عليه.
1ـ قبيله مراد همه در آن حال بر دور هانى بن عروه (كه در قصر گرفتار شده بود) مى گشتند و در انتظار حال او بودند و هم آنانكه سؤ ال از كيفيت حال او مى نمودند و هم آن كسانى كه سؤ ال كرده مى شدند.
2ـ پس اگر شما اى قبيله مراد، نمى توانيد كه خونخواهى برادر خويش ‍ نماييد پس بايد كه چون زنان بدكاره كه به اندك مبلغى كه از براى زنا به ايشان مى دهند راضى اند، شما هم به همين مقدار راضى باشيد. راوى گويد: ابن زياد بدبنياد نامه اى به يزيد پليد، مشتمل بر خبر و كيفيت قتل جناب مسلم و هانى (رحمه الله) نوشت. پس يزيد پليد جواب نامه آن عنيد را به سوى كوفه روانه داشت كه حاصل آن رقيمه لعنت ضميمه شكرگزارى او بود بر كردار ناصواب و بر سطوت و صولت آن سركرده شقاوت مآب و ابن زياد را آگاه گردانيد كه خبر به آن شقى چنين رسيده كه موكب امام (عليه السلام) متوجه به طرف عراق گرديده ؛ يزيد به ابن زياد ظالم لعين فرمان داد كه در مقام مؤ اخذه و انتقام از كافه انام برآيد و به محض توهم و گمان، مردم را به قيد حبس گرفتار سازد و بود توجه امام حسين (عليه السلام) از مكه معظمه در روز سه شنبه به سه روز كه از ماه ذى الحجة الحرام گذشته بود و بعضى گفتند در روز چهار شنبه بوده به هشت روز، از ماه مزبور گذشته در سال شصت از هجرت رسول الله قبل از آنكه آن حضرت به حسب ظاهر آگاه شود به شهادت حضرت مسلم ؛ زيرا كه آن جناب در روزى از مكه نهضت فرمود كه جناب مسلم در همان روز مقتول گروه اشقيا گرديده بود.

و روى أنه (عليه السلام) لما عزم على الخروج الى العراق قام خطيبا، فقال:
«ألحمد لله ما شأ الله ولا قوة الا بالله و صلى الله على رسوله و سلم.
خط الموت على ولد آدم مخط القلادة على جيد الفتاة، وما أولهنى الى أسلافى اشتياق يعقوب الى يوسف.
و خير لى مصرع أنا لاقيه، كأنى بأوصالى تقطعها عسلان الفلوات بين النواويس و كربلأ، فيملأن منى أكراشا جوفا و أجربة غبا، لا محيص عن يوم خط بالقلم.
رضى الله رضانا أهل البيت، نصبر على بلائه و يوفينا أجر الصابرين، لن تشذ عن رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) لحمته، و هى مجموعة له فى حظيرة القدس، تقر بهم عينه و ينجز بهم وعده، من كان باذلا فينا مهجته و موطنا على لقأ الله نفسه فليرحل معنا، فان نى راحل مصبحا ان شأ الله تعالى.
سخنرانى امام حسين (عليه السلام) در مكه
چنين روايت شده هنگامى كه آن حضرت عزيمت مسافرت عراق داشت برخاست و خطبه اى انشأ فرمود و پس از آنكه خداوند ودود را ستايش ‍ نمود و ثناى جميل بر حضرت ختمى مرتبت سرود، چنين فرمود كه به قلم تقدير كشيده شد خط مرگ بر فرزندان آدم چون گردنبندى بر گردن مه وشان سيمين كه بدان زينت افزايند و چه بسيار مشتاقم به ديدار ياران ديرين كه از اين دار فنا رستند و از اين دام بلا جستند چون اشتياق يعقوب به ديدار يوسف عليهماالسلام و خداى عزوجل زمينى از براى من اختيار فرموده فيما بين سرزمين «نواويس» و «كربلا» كه به ناچار ديدار آن خواهم نمود. گويا مى بينم كه گرگان بيابان يعنى اشقياى كوفه، اعضاى مرا پاره پاره مى كنند كه شكم هاى گرسنه و مشكهاى تهى خود را از آن انباشته دارند. فرارى از قضاى الهى نيست و نه از سرنوشت حق گريزى. آنچه خداى عزوجل بر آن خشنود است، خشنودى ما در آن است. شكيباى بلاى حق هستيم و صابر بر قضاهاى او؛ پس اجر صابران به ما خواهد بخشيد و پاره تن رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) از او جدايى ندارد؛ پس رفتار ما بر طريقه اوست و پاره هاى تن او در رياض ‍ قدس مجتمع خواهند گرديد تا بدين واسطه چشمان رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) روشن شود و خدا به وعده خويش به رسولش، وفا كند. هر كس را كه عزم جان نثارى است و خون خود را در راه دوستى ما خواهد ريخت، بايدش كه آماده سفر شود؛ زيرا كه من بامداد فردا روانه خواهم شد به سوى عراق، ان شأ الله (13).


و روى أبو جعفر محمد بن جرير الطبرى الامامى فى كتاب «دلائل الامامة» قال:
حدثنا أبو محمد سفيان بن وكيع، عن أبيه وكيع، عن الأعمش قال:
قال أبو محمد الواقدى و زرارة بن خلج:
لقينا الحسين بن على عليهما السلام قبل أن يخرج الى العراق فأخبرناه ضعف الناس بالكوفة و أن قلوبهم معه و سيوفهم عليه.
فأومأ بيده نحو السمأ ففتحت أبواب السمأ ونزلت الملائكة عددا لا يحصيهم الا الله عزوجل فقال (عليه السلام):
«لولا تقارب الأشيأ و هبوط الأجر لقاتلتهم بهؤ لأ، ولكن أعلم يقينا أن هناك مصرعى و مصرع أصحابى لا ينجو منهم الا ولدى على».
ابو جعفر محمد بن جرير طبرى امامى المذهب ـ عليه الرحمة ـ در كتاب «دلائل الامامة» خود روايت نموده كه گفت از براى ما حديث كرد ابو محمد سفيان بن وكيع از گفته پدر خويش و او از «اعمش». روايت كرده كه ابو محمد واقدى و زرارة بن خلج چنين گفتند كه ما به شرف ملاقات جناب ابى عبدالله الحسين (عليه السلام) رسيديم قبل از آنكه ايشان از مكه معظمه نهضت به سوى عراق فرمايد؛ پس ضعف حال اهل كوفه را به خدمتش عرضه داشتيم و گفتيم با اينكه دلهايشان مايل خدمت آن جناب است و لكن شمشيرهايشان را بر روى او كشيده اند.
امام حسين (عليه السلام) به دست مبارك خود اشاره به سوى آسمان نمود، پس درهاى آسمان باز شد و ملائكه بسيار نازل گرديد به عددى كه احصاى آنها را بجز خداى عزوجل كسى نمى داند؛ پس فرمود: اگر نمى بود تقارب اشيأ به هم ديگر (يعنى آنكه بايد هر امر مقدرى به موجب اسباب مقدره او جارى و واقع گردد) و باطل شدن اجر و ثواب، هر آينه به كمك اين ملائكه با اين مردم مقاتله مى نمودم، و لكن به موجب علم اليقين مى دانم كه در آن زمين است محل افتادن من و اصحاب و ياران من و باقى نخواهد ماند از همه ايشان احدى مگر فرزند دلبندم على امام زين العابدين (عليه السلام).

و روى معمر بن المثنى فى مقتل الحسين (عليه السلام)، فقال ما هذا لفظه:
فلما كان يوم التروية قدم عمر بن سعد بن أبى وقاص الى مكة فى جند كثيف، قد أمره يزيد أن يناجز الحسين القتال ان هو ناجزه أو يقاتله ان قدر عليه، فخرج الحسين (عليه السلام) يوم التروية.
ورويت من كتاب أصل لأحمد بن الحسين بن عمر بن بريدة الثقة و على الأصل أنه لمحمد بن داود القمى بالأسناد عن أبى عبد الله (عليه السلام ) قال: سار محمد بن الحنفية الى الحسين (عليه السلام) فى الليلة التى أراد الحسين الخروج صبيحتها عن مكة.
فقال له: يا أخى، ان أهل الكوفة من قد عرفت غدرهم بأبيك و أخيك، و قد خفت أن يكون حالك كحال من مضى، فان رأيت أن تقيم فانك أعز من بالحرم و أمنعه.
فقال: «يا أخى قد خفت أن يغتالنى يزيد بن معاوية فى الحرم، فأكون الذى يستباح به حرمة هذا البيت».
فقال له ابن الحنفية: فان خفت ذلك فصر الى اليمن أو بعض نواحى البر، فانك أمنع الناس به، ولا يقدر عليك أحد.
معمر بن مثنى در باب شهادت ابى عبدالله (عليه السلام) به اين مضمون روايت نموده كه چون روز ترويه شد عمربن سعد بن ابى وقاص ـ عليه اللعنة ـ با لشكرى انبوه به امر يزيد پليد وارد مكه معظمه گرديد كه با آن حضرت جنگ كند در صورتى كه آن جناب سبقت در جنگ نمايد و الا اگر قدرت بر مقاتله او يابد با او قتال كند و او را به درجه شهادت رساند. پس موكب همايونى در روز ترويه از مكه معظمه نهضت فرمود. و روايت دارم از كتاب اصلى از اصول اخبار كه جامع آن احمدبن حسين بن عمربن بريده است كه مردى ثقه و عدل بود و اصل آن روايات از محمدبن داود قمى است كه با اسناد خويش از حضرت امام صادق (عليه السلام) روايت كرده كه آن حضرت فرمود: محمد بن حنفيه به خدمت برادر والا مقام خود شرفياب شد در آن شبى كه در صبح آن، آن جناب عزم خروج از مكه معظمه داشت.
محمد عرض كرد: اى برادر، اهل كوفه آنانند كه شما غدر و مكر ايشان را نسبت به پدر بزرگوار و برادر عالى مقدار خويش مى دانى و من بيم دارم كه مبادا حال تو نيز بر منوال حال گذشتگان گردد؛ پس اگر رأى مبارك بر اين قرار گرفت كه در مكه اقامت فرمايى تو عزيزتر و گرامى تر از هر كس كه مقيم حرم است خواهى بود. حضرت (عليه السلام) در جواب فرمود: مى ترسم كه مبادا يزيدبن معاويه لعنه الله بطور ناگهانى مرا مقتول سازد و به اين واسطه من اول كسى باشم كه از جهت قتل من، حرمت خانه خدا بشكند. محمد عرض نمود كه اگر از اين مطلب تو را انديشه است تشريف فرما يمن شو يا بعضى از نواحى دور دست را اختيار فرما؛ زيرا در آنجا از همه كس گرامى تر خواهى بود و هيچ كس بر تو دست نخواهد يافت.
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

مسلك اول: در مسائلى كه قبل از ماجراى كربلا وقوع يافته است

پستتوسط pejuhesh232 » دوشنبه نوامبر 11, 2013 4:59 pm

فقال: «أنظر فيما قلت».
فلما كان فى السحر ارتحل الحسين (عليه السلام)، فبلغ ذلك ابن الحنفية، فأتاه، فأخذ زمام ناقته وقد ركبها فقال: يا أخى ألم تعدنى النظر فيما سألتك ؟
قال: «بلى».
قال: فما حداك على الخروج عاجلا؟
فقال: «أتانى رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) بعدما فارقتك، فقال: يا حسين، أخرج، فان الله قد شأ أن يراك قتيلا».
فقال محمد بن الحنفية: انا لله وانا اليه راجعون، فما معنى حملك هؤ لأ النسأ معك وأنت تخرج على مثل هذا الحال ؟
قال: فقال له: «قد قال لى: قد شأ أن يراهن سبايا»، وسلم عليه ومضى.
آن جناب فرمود: در اين باب، بايد نظرى نمود.
چون هنگام سحر شد، حكم فرمود موكب شريف را از مكه معظمه كوچ دهند و روانه راه شد. چون خبر به محمد بن حنفيه رسيد به خدمتش ‍ شتافت و زمام ناقه را كه بر آن سوار بود گرفت عرضه داشت:
يا أخى ! وعده فرمودى كه در آنچه عرضه داشتم تأملى فرمايى ؟
امام حسين (عليه السلام) فرمود: چنين است.
محمد گفت: پس چه چيز تو را واداشت كه با اين سرعت، عزم خروج از مكه نمودى ؟ فرمود: آن هنگام كه از نزدت جدا شدم، رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) به نزد من آمد (يعنى در عالم خواب. و شايد معنى ديگر را اراده كرده باشد و در اينجا اجمال لفظ خالى از لطف نيست) و فرمود: اى حسين ! برو به جانب عراق كه مشيت الهى بر اين متعلق است كه تو را مقتول ببيند! محمد حنفيه گفت: «انا لله وانا...». چون چنين باشد پس مقصود از همراه بردن زن و بچه چيست ؟
راوى گويد: امام حسين (عليه السلام) در جواب برادر، فرمود كه هم رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) به من فرموده كه مشيت حق بر اسيرى ايشان تعلق يافته كه خدا ايشان را اسير ببيند.
امام (عليه السلام) اين سخن را فرمود آنگاه سلام وداع به برادر گفت و روانه مقصد شد.


و ذكر محمد بن يعقوب الكلينى فى كتاب الرسائل، عن محمد بن يحيى، عن محمد بن الحسين، عن أيوب بن نوح، عن صفوان، عن مروان بن اسماعيل، عن حمزة بن حمران، عن أبى عبد الله (عليه السلام) قال: ذكرنا خروج الحسين (عليه السلام) وتخلف ابن الحنفية عنه، فقال أبو عبد الله (عليه السلام): يا حمزة انى سأحدثك بحديث لا تسأل عنه بعد مجلسنا هذا:
ان الحسين (عليه السلام) لما فصل متوجها، أمر بقرطاس و كتب:
بسم الله الرحمن الرحيم
من الحسين بن على الى بنى هاشم، أما بعد، فانه من لحق بى منكم استشهد، ومن تخلف عنى لم يبلغ الفتح، والسلام.
وذكر المفيد محمد بن محمد بن النعمان رضى الله عنه فى كتاب «مولد النبى (صلى الله عليه و آله و سلم) ومولد الأوصيأ صلوات الله عليهم »، بأسناده الى أبى عبدالله جعفر بن محمد الصادق (عليه السلام)، قال: لما سار أبو عبد الله الحسين بن على صلوات الله عليهما من مكة ليدخل المدينة، لقيه أفواج من الملائكة المسومين والمردفين فى أيديهم الحراب على نجب من نجب الجنة، فسلموا عليه وقالوا:
محمدبن يعقوب كلينى رضى الله عنه در كتاب «رسائل» خويش ‍ به سند مذكور در متن، روايت نموده از حمزه بن حمران از حضرت امام صادق (عليه السلام) كه در خدمت آن جناب سخن از خروج ابى عبدالله الحسين (عليه السلام) در ميان آمد و آنكه محمد بن حنفيه از نصرت آن جناب تخلف نمود. امام صادق (عليه السلام) فرمود: اى حمزه، من تو را خبر دهم به حديثى كه پس از اين مجلس، مرا از حال محمد بن حنفيه سؤ ال ننمايى: به درستى كه چون حضرت امام حسين (عليه السلام) از مكه جدا شد و توجه به سوى عراق فرمود، فرمان داد كه پاره كاغذ به خدمتش آوردند و در آن نوشت:
«بسم الله الرحمن الرحيم
اين نوشته اى است از جانب حسين بن على به جماعت بنى هاشم.
اما بعد؛ هر كس از شما به من بپيوندد شهيد گردد و آنكه تخلف نمايد به پيروزى نرسد. والسلام.»
شيخ مفيد محمد بن محمد بن نعمان رضى الله عنه در كتاب «مولد النبى (صلى الله عليه و آله و سلم) و مولد أوصيائه» به اسناد خود از حضرت امام جعفر صادق (عليه السلام) روايت كرده كه آن حضرت فرمود: در آن هنگام كه حضرت ابى عبدالله الحسين (عليه السلام) از مكه معظمه بيرون آمد از براى آنكه وارد شهر مدينه طيبه شود افواجى از ملائكه مسومين (صاحبان نشانه چنانچه سپاهيان را نشانه است) و ملائكه مردفين (يعنى فرشتگانى كه از عقب سر مى رسند مثل صفوف لشكر كه به نظام رود) كه حربه ها در دست و بر اسبهاى نجيب بهشتى سوار بودند شرفياب گرديده و بر آن حضرت سلام نمودند و عرض كردند:


يا حجة الله على خلقه بعد جده وأبيه وأخيه، ان الله عزوجل أمد جدك رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) بنا فى مواطن كثيرة، وأن الله أمدك بنا.
فقال لهم: الموعد حفرتى وبقعتى التى أستشهد فيها، وهى كربلأ، فاذا وردتها فأتونى.
فقالوا: يا حجة الله، ان الله أمرنا أن نسمع لك ونطيع، فهل تخشى من عدو يلقاك فنكون معك ؟
فقال: لا سبيل لهم على ولا يلقونى بكريهة أو أصل الى بقعتى.
و أتته أفواج من مؤ منى الجن، فقالوا له:
يا مولانا، نحن شيعتك و أنصارك فمرنا بما تشأ، فلو أمرتنا بقتل كل عدو لك و أنت بمكانك لكفيناك ذلك.
فجزاهم خيرا وقال لهم: أما قرءتم كتاب الله المنزل على جدى رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) فى قوله: (قل لو كنتم فى بيوتكم لبرز الذين كتب عليهم القتل الى مضاجعهم)،
اى حجت خدا بعد از رسول خدا و اميرالمؤ منين و امام حسن عليهم السلام بر جميع عالم، به درستى كه خدا عزوجل مدد نمود جدت (صلى الله عليه و آله و سلم) را به وسيله ما در موارد بسيار و همانا حق تعالى ما را از براى امداد و يارى تو فرستاده.
امام (عليه السلام) فرمود: وعده گاه ما در آن حفره و بقعه اى است كه در آن شهيد مى شوم و نام آن «كربلا» است ؛ چون در آنجا وارد شوم به نزد من آييد. عرضه داشتند: اى حجت خدا، خداى عزوجل ما را فرمان داده كه سخن تو را بشنويم و مطيع امر تو باشيم، آيا هيچ انديشه از دشمنان دارى كه ما با تو همراه باشيم ؟ فرمود: دشمن را بر من راهى نيست و آسيبى به من نتوانند رسانيد تا آن هنگام كه برسم به بقعه خود. و نيز جمعيتى از مؤ منين طائفه جن به خدمت آن جناب رسيدند و عرض ‍ نمودند: اى مولاى ما! ماييم گروه شيعيان و ياران تو، ما را به آنچه كه بخواهى امر بفرما اگر ما را فرمان دهى كه جميع دشمنان تو را به قتل رسانيم و تو در جاى خود آرام و مكين باشى، كفايت دشمنان از جناب تو خواهيم نمود. امام حسين در جواب ايشان فرمود: خدا شما را جزاى خير دهد، مگر اين آيه شريفه را كه بر جدم رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) نازل گرديده، نخوانده ايد: (قل لو...)(14)؛ يعنى بگو اى رسول خدا، همانا اگر در خانه هاى خويش ساكن شويد البته آنانكه حكم قتل بر ايشان مقدر و مكتوب است در همان خانه هاى خود و خوابگاه خويش ‍ به مبارزت افتند (و از چنگال مرگ نتوانند فرار كنند).


فاذا أقمت فى مكانى فبماذا يمتحن هذا الخلق المتعوس، وبماذا يختبرون، ومن ذا يكون ساكن حفرتى.
وقد اختارها الله تعالى لى يوم دحا الأرض، وجعلها معقلا لشيعتنا ومحبينا، تقبل أعمالهم و صلواتهم، و يجاب دعاؤ هم، وتسكن شيعتنا، فتكون لهم أمانا فى الدنيا والآخرة ؟ ولكن تحضرون يوم السبت، وهو يوم عاشورأ ـ فى غير هذه الرواية يوم الجمعة ـ الذى فى آخره أقتل، ولا يبقى بعدى مطلوب من أهلى و نسبى و اخوانى و أهل بيتى، ويسار رأسى الى يزيد بن معاوية لعنهما الله.
فقالت الجن: نحن والله يا حبيب الله وابن حبيبه لولا أن أمرك طاعة و أنه لا يجوز لنا مخالفتك لخالفناك و قتلنا جميع أعدأك قبل أن يصلوا اليك.
فقال لهم (عليه السلام): و نحن و الله أقدر عليهم منكم، ولكن ليهلك من هلك عن بينة و يحيى من حى عن بينة.
پس هرگاه كه من در جاى خود اقامت گزينم پس به چه چيز اين خلق كه مستعد از براى هلاكت هستند امتحان كرده خواهند شد و به كدام امر آزمايش مى شوند و چه كسى به جاى من در قبرم و گودال كربلا مدفون شود، حال آنكه خداى عزوجل اين را در روز «دحو الأرض» كه زمين را پهن نموده، از براى من اختيار فرمود و آن را منزلگاه شيعيان و دوستان من قرار داده و در آنجا ساكن خواهند شد؛ پس آن زمين امان است از براى ايشان در دنيا و آخرت. و لكن در روز شنبه كه روز عاشورا است حاضر شويد و در روايتى غير از اين روايت، فرمود: روز جمعه حاضر گرديد كه من در آخر همان روز كشته خواهم شد و هيچ كس پس از قتل من از اهل بيت و انساب و برادران من باقى نخواهد بود و سرم را مى برند به سوى يزيد بن معاويه لعنهما الله پس جنيان عرض كردند: به خدا سوگند، اى حبيب خدا و پسر حبيب خدا! اگر نه اين بود كه اطاعت امر تو بر ما واجب است و مخالفت فرمان تو ما را جايز نيست، البته در اين باب بر خلاف فرمانت، همه دشمنان تو را به قتل مى رسانيديم پيش ‍ از آنكه بتوانند به شما دست يابند. امام حسين (عليه السلام) فرمود: به خدا سوگند، قدرت ما بر دفع دشمنان، زيادتر از شماست، و لكن نظر ما اين است كه از روى بينه باشد و پس از اتمام حجت بر آنها، به هلاكت رسند و آنان كه زنده اند، زندگى آنان نيز در آخرت بر اساس بينه و حجت باشد.

ثم سار الحسين (عليه السلام) حتى مر بالتنعيم، فلقى هناك عيرا تحمل هدية قد بعث بها بحير بن ريسان الحميرى عامل اليمن الى يزيد بن معاوية فأخذ (عليه السلام) الهدية، لأن حكم أمور المسلمين اليه.
ثم قال لأصحاب الجمال: «من أحب أن ينطلق معنا الى العراق وفيناه كراه و أحسنا صحبته، ومن أحب أن يفارقنا أعطيناه كراه بقدر ما قطع من الطريق».
فمضى معه قوم وامتنع قوم آخرون.
ثم سار (عليه السلام) حتى بلغ ذات عرق، فلقى بشر بن غالب واردا من العراق، فسأله عن أهلها.
فقال: خلفت القلوب معك والسيوف مع بنى أمية.
فقال (عليه السلام): «صدق أخو بنى أسد، ان الله يفعل ما يشأ و يحكم ما يريد».
قال الراوى: ثم سار (عليه السلام) حتى أتى الثعلبية وقت الظهيرة، فوضع رأسه، فرقد ثم استيقظ، فقال:
«قد رأيت هاتفا يقول: أنتم تسرعون والمنايا تسرع بكم الى الجنة.
پس آن حضرت روانه راه گرديد تا رسيد به منزل «تنعيم» و درآن مكان قافله اى را كه از طرف والى يمن ـ بحير بن ريسان حميرى، هدايايى به يزيدبن معاويه مى برد، ملاقات كرد و امر فرمود آن هديه ها را از آنها گرفتند؛ زيرا حكم و سلطنت امور مسلمين در آن عصر، به عهده امام حسين (عليه السلام) بود و او امام امت رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) بود و به صاحبان شتران، فرمود: هر كس ‍ دوست مى دارد كه با ما تا عراق بيايد كرايه او را تماما به او خواهيم داد و با او به نيكويى مصاحبت خواهيم داشت و هر كه را محبوب آن است، كه از ما جدا شود، به قدر آنچه كه از يمن مسافت طى نموده و آمده، كرايه به او عطا مى فرماييم ؛ پس گروهى در ركاب آن حضرت ماندند و جماعتى امتناع از رفتن نمودند. پس حضرت امام حسين (عليه السلام) مركب راند تا آنكه به منزل «ذات عرق»(15) رسيد و در اين منزل «بشربن غالب» كه از عراق مى آمد به خدمت امام (عليه السلام) رسيد و حضرت احوال اهل كوفه را پرسيد. بشربن غالب عرض نمود: مردم را چنان گذاردم كه دلهاى ايشان با شما بود و شمشيرهاى آنان با بنى اميه !؟ حضرت فرمود: برادر ما از بنى اسد، سخن به راستى گفت. به درستى كه خداى عزوجل به جا مى آورد آنچه را كه مشيت او تعلق يافته و حكم مى كند آنچه را كه اراده دارد. راوى گويد: امام (عليه السلام) از آن منزل كوچ كرده و روانه شد تا به وقت زوال ظهر به منزل «ثعلبيه» رسيد، پس سر مبارك را بر بالين گذارد و اندكى به خواب رفت، چون بيدار گرديد فرمود: در خواب ديدم كه هاتفى همى گفت كه شما به سرعت مى رود و مرگ شما را به تعجيل به سوى بهشت مى برد.

فقال له ابنه على: يا أبة أفلسنا على الحق ؟
فقال: «بلى يا بنى والله الذى اليه مرجع العباد».
فقال له: يا أبة اذن لا نبالى بالموت.
فقال له الحسين (عليه السلام): «فجزاك الله يا بنى خير ما جزا ولدا عن والده».
ثم بات (عليه السلام) فى الموضع المذكور، فلما أصبح، فاذا هو برجل من أهل الكوفة يكنى أباهرة الأزدى، قد أتاه سلم عليه.
ثم قال: يابن رسول الله ما الذى أخرجك من حرم الله وحرم جدك رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) ؟
فقال الحسين (عليه السلام): «ويحك يا أبا هرة، ان بنى أمية أخذوا مالى فصبرت، وشتموا عرضى فصبرت، وطلبوا دمى فهربت، وأيم الله لتقتلنى الفئة الباغية و ليلبسنهم الله ذلا شاملا وسيفا قاطعا، وليسلطن الله عليهم من يذلهم، حتى يكونوا أذل من قوم سبا اذ ملكتهم امرأة منهم فحكمت فى أموالهم ودمائهم.
در اين هنگام فرزند دلبندش حضرت على اكبر عرض نمود: اى پدر، مگر ما بر حق نيستيم ؟
امام (عليه السلام) فرمود: به خدا سوگند، آن خدايى كه بازگشت همه بندگان به سوى اوست، ما بر حق هستيم.
حضرت على اكبر عرض كرد: حال كه چنين است باك از مردن نداريم.
حضرت امام (عليه السلام) فرمود: اى فرزند، خدا تو را جزاى خير دهد، جزايى كه فرزندان را در عوض نيكى، نسبت به پدر خويش مى دهد. پس ‍ قرة العين رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) آن شب را در منزل به سر برد، چون صبح شد ناگاه ديد كه از طرف كوفه مردى كه مكنى به اباهره ازدى بود، مى آيد و به خدمت امام آمد عرضه داشت: يابن رسول الله ! چه چيز تو را از حرم خدا و حرم جدت رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) بيرون آورد؟
امام (عليه السلام) فرمود: ويحك ! اى اباهره، به درستى كه بنى اميه لعنهم الله ـ مال مرا گرفتند صبر نمودم و عرض مرا ضايع نمودند صبر كردم و خواستند كه خون مرا بريزند فرار كردم و به خدا، اين گروه ستمكار مرا خواهند كشت و خداى عزوجل لباس ذلتى كه ايشان را فرا گيرد به ايشان خواهد پوشانيد و هم شمشير برنده را بر آنها فرود خواهد آورد و خدا مسلط خواهد نمود بر ايشان كسى را كه آنها را خوار و ذليل گرداند تا در مذلت بدتر از قوم سبا باشند آن هنگام كه زنى بر ايشان پادشاه شد، پس ‍ حكمرانى در مالها و خونهاى آنها، مى نمود.


ثم سار (عليه السلام)، وحدث جماعة من بنى فزارة و بجيلة قالوا: كنا مع زهيربن القين لما أقبلنا من مكة، فكنا نساير الحسين (عليه السلام) حتى لحقناه فكان اذا أراد النزول اعتزلناه فنزلنا ناحية.
فلما كان فى بعض الأيام نزل فى مكان، فلم نجد بدا من أن ننازله فيه، فبينما نحن نتغدى من طعام لنا اذ أقبل رسول الحسين (عليه السلام) حتى سلم علينا.
ثم قال: يا زهير بن القين ان أبا عبد الله (عليه السلام) بعثنى اليك لتأتيه، فطرح كل انسان منا ما فى يده حتى كأنما على رؤ وسنا الطير.
فقالت له زوجته ـ و هى ديلم بنت عمرو ـ: سبحان الله، أيبعث اليك ابن رسول الله ثم لا تأتيه، فلو أتيته فسمعت من كلامه.
فمضى اليه زهير، فما لبث أن جأ مستبشرا قد أشرق وجهه، فأمر بفسطاطه و ثقله و متاعه فحول الى الحسين (عليه السلام).
پس از اين فرمايش، از آن منزل نيز كوچ نموده و روانه راه شد.
روايت كرده اند: جماعتى از بنى فزاره و طائفه بجيله گفتند: ما با زهير از مكه معظمه بيرون آمديم و در راه بر اثر و دنبال امام حسين راه مى رفتيم تا آنكه به آن جناب ملحق نگرديم. و چون به منزلى مى رسيديم كه امام (عليه السلام) اراده نزول مى فرمود ما از اردوى آن جناب كناره گيرى مى نموديم و در گوشه اى دور از ديد آنها مى گزيدم. تا اينكه اردوى همايونى آن حضرت در يكى از منزلها فرود آمد و ما نيز چاره اى نداشتيم جز آنكه با آنها هم منزل شويم. پس از مدتى، هنگامى كه طعام براى خود ترتيب نموده و مشغول خوردن چاشت بوديم ناگهان ديديم فرستاده اى از جانب امام حسين (عليه السلام) به سوى ما آمد و سلام كرد و خطاب به زهير بن قين نمود و گفت: اى زهير! امام (عليه السلام) مرا به نزد تو فرستاده كه به خدمتش آيى. پس هر كس از ما كه لقمه اى در دست داشت (از وحشت اين پيام) آن را بينداخت كه گويا پرنده بر سر ما نشسته بود (كه هيچ حركتى نمى توانستيم بكنيم).(16) زوجه زهير كه نامش «ديلم» دختر عمرو بود به او گفت: سبحان الله ! فرزند رسول خدا تو را دعوت مى كند و تو به خدمتش نمى شتابى !؟ سپس زوجه اش گفت: اى كاش به خدمت آن جناب مى رفتى و فرمايش ايشان را مى شنيدى. زهير بن قين روانه خدمت آن جناب شد. اندكى بيش نگذشت كه زهير با بشارت و شادمان و روى درخشان باز آمد. آنگاه امر نمود كه خيمه و خرگاه و ثقل و متاع او را نزديك به خيمه هاى فلك احتشام حضرت امام حسين (عليه السلام) زدند


و قال لامراته: أنت طالق، فانى لا احب أن يصيبك بسببى الا خير، وقد عزمت على صحبة الحسين (عليه السلام) لأفديه بروحى و أقيه بنفسى.
ثم أعطاها مالها و سلمها الى بعض بنى عمها ليوصلها الى أهلها.
فقامت اليه وبكت وودعته.
وقالت: كان الله عونا ومعينا، خار الله لك، أسألك أن تذكرنى فى القيامة عند جد الحسين (عليه السلام).
ثم قال لأصحابه: من أحب منكم أن يصحبنى، والا فهو آخر العهد منى به.
ثم سار الحسين (عليه السلام) حتى بلغ زبالة، فأتاه فيها خبر مسلم بن عقيل، فعرف بذلك جماعة ممن تبعه، فتفرق عنه أهل الأطماع والارتياب، وبقى معه أهله و خيار الأصحاب.
قال الراوى: وارتج الموضع بالبكأ والعويل لقتل مسلم بن عقيل، وسالت الدموع عليه كل مسيل.
ثم ان الحسين (عليه السلام) سار قاصدا لما دعاه الله اليه،
و به زوجه خود گفت: من تو را طلاق دادم ؛ زيرا دوست نمى دارم كه از جهت من جز خير و خوبى به تو رسد و من عازم شده ام كه مصاحبت امام حسين (عليه السلام) را اختيار نمايم تا آنكه جان خود را فداى او كنم و روح را سپر بلا گردانش نمايم. سپس اموال آن زن را به او داد و او را به دست بعضى عموزاده هايش سپرد كه به اهلش رسانند. آن زن مؤ منه برخاست و گريه كرد و او را وداع نمود و گفت: خدا يار و معين تو باد و خيرخواه تو در امور، از تو مسئلت دارم كه مرا روز قيامت در نزد جد حسين (عليه السلام)، ياد نمايى. سپس زهير به اصحاب خويش گفت: هر كس خواهد به همراه من بيايد و اگر نه اين آخرين عهد من است با او. امام حسين (عليه السلام) از آن منزل كوچ نمود و روانه راه گرديد تا آنكه به منزل «زباله» رسيد و در «زباله» خبر شهادت مسلم بن عقيل (رحمه الله) مسموع امام (عليه السلام) گرديد. گروهى كه از اهل طمع و ريبه و دنيا پرستان كه از حقيقت حال مطلع گرديدند اختيار مفارقت نموده از او جدا شدند و كسى در ركاب سعادت انتساب فرزند حضرت ختمى مآب باقى نماند مگر اهل بيت و عشيره و خويشان آن جناب و گروهى از اخيار كه در سلك اصحاب كبار منخرط بودند. راوى گفت: از شدت گريه و ناله كه در مصيبت جناب مسلم رضى الله عنه و فرياد و افغان كه واقع شد، آن مكان به تزلزل در آمد و اشكها چون رود جيحون از چشمان جارى شد. پس از آن، آن امام انس و جن با نيت صادق و اعتقاد كامل و به قصد اجابت داعى حق جل و علا از آن منزل كوچ كرده و روانه راه گرديد.
فلقيه الفرزدق الشاعر، فسلم عليه وقال:
يابن رسول الله، كيف تركن الى أهل الكوفة وهم الذين قتلوا ابن عمك مسلم بن عقيل وشيعته ؟
قال: فأستعبر الحسين (عليه السلام) باكيا، ثم قال:
«رحم الله مسلما، فلقد صار الى روح الله وريحانه وجنته ورضوانه، أما أنه قد قضى ما عليه وبقى ما علينا».
ثم أنشأ يقول:
1ـ «فان تكن الدنيا تعد نفيسة فان ثواب الله أعلا و أنبل
2ـ وان تكن الأبدان للموت أنشئت فقتل امرء بالسيف فى الله أفضل
3ـ وان تكن الأرزاق قسما مقدرا فقلة حرص المرء فى السعى أجمل
4ـ وان تكن الأموال للترك جمعها فما بال متروك به المرء يبخل
فرزذق شاعر به شرف خدمتش فايز شد و بر آن حضرت سلام كرد و عرضه داشت: يابن رسول الله، چگونه اعتماد به سخن اهل كوفه نمودى و حال آنكه ايشان پسر عمويت جناب مسلم بن عقيل و ياران او را مقتول ساختند؟!
راوى گفت: سيلاب اشك از ديده مبارك آن جناب روان گرديد و فرمود: خدا رحمت كناد مسلم را، به درستى كه رفت به سوى روح و ريحان و جنت و رضوان پروردگار و به درستى كه او به جا آورد آنچه را كه بر او مكتوب و مقدر گرديده بود و باقى مانده است بر ما كه به جا آوريم. سپس ‍ اين ابيات را انشأ فرمود:
1ـ يعنى اگر دنيا متاع نفيس شمرده شده باشد، ثواب الهى از آن برتر و اعلى خواهد بود.
2ـ و اگر بدنها براى مرگ خلق شده اند، پس كشته شدن مرد با شمشير در راه رضاى الهى افضل است.
3ـ و اگر روزى ها در تقدير پروردگار در ميان خلق قسمت گرديده، پس ‍ حرص كم داشتن درطلب رزق نيكوتر است.
4ـ و اگر جمع كردن مالهاى دنيا از براى گذاشتن است، پس چه شده است كه مرد در انفاق كرد بخيل باشد مالى را كه آن را در اين دنيا باز خواهد گذاشت.


قال الراوى: وكتب الحسين (عليه السلام) كتابا الى سليمان بن صرد والمسيب بن نجبة ورفاعة بن شداد وجماعة من الشيعة بالكوفة، و بعث به مع قيس بن مسهر الصيداوى.
فلما قارب دخول الكوفة اعترضه الحصين بن نمير صاحب عبيد الله بن زياد ليفتشه، فأخرج الكتاب ومزقه، فحمله الحصين الى ابن زياد.
فلما مثل بين يديه قال له: من أنت ؟
قال: أنا رجل من شيعة أمير المؤ منين على بن أبى طالب وابنه عليهماالسلام.
قال: فلماذا خرقت الكتاب ؟
قال: لئلا تعلم ما فيه !
قال: ممن الكتاب والى من ؟
قال: من الحسين بن على عليهماالسلام الى جماعة من أهل الكوفة لا أعرف أسمأهم.
فغضب ابن زياد وقال: والله لا تفارقنى حتى تخبرنى بأسمأ هؤ لأ القوم، أو تصعد المنبر فتلعن الحسين وأباه وأخاه، والا قطعتك اربا اربا.
راوى گويد: پس از آن، از جانب امام حسين (عليه السلام) نامه اى به جمعى از شيعيان كوفه شرف صدور يافت از جمله: سليمان بن صرد خزاعى، مسيب بن نجبه، رفاعة بن شداد و عده اى ديگر از گروه شيعه و محبان و آن فرمان را به وسيله قيس بن مصهر (= مسهر در نسخه بدل) صيداوى به كوفه ارسال فرمود؛ قيس به حوالى شهر كوفه رسيد حصين بن نمير ـ لعنة الله عليه ـ گماشته ابن زياد ـ لعنة الله عليه ـ به او برخورد تا از حال او تفتيش نمايد.
قيس پس از اطلاع از غرض حصين، آن نامه عنبر شمامه را پاره پاره نمود.
حصين لعين، آن مؤ من پاك دين را گرفته در حضور ابن زياد بد نهاد آورد؛ چون در حضور آن لعين بايستاد، آن شقى از او سؤ ال نمود: تو كيستى ؟
قيس در جواب فرمود: مردى از شيعيان و اخلاص كيشان مولاى متقيان امير مؤ منان على بن ابى طالب (عليه السلام) و پيرو فرزند دلبند آن جناب، ابى عبدالله الحسين (عليه السلام) هستم.
آن لعين گفت: چرا نامه را پاره نمودى ؟
قيس فرمود: آن نامه از ناحيه مقدسه امامت صادر گرديده به سوى جماعتى از اهل كوفه كه نامهاى ايشان را نمى دانم.
ابن زياد گفت: به خدا قسم، از دست من رهايى نخواهى يافت مگر آنكه خبر دهى به نام جماعتى كه نامه براى ايشان ارسال شده و يا آنكه بر منبر بالا روى و حسين بن على و پدر و برادر او را ناسزا گويى و اگر چنين نكنى بدنت را پاره پاره نمايم.
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

مسلك اول: در مسائلى كه قبل از ماجراى كربلا وقوع يافته است

پستتوسط pejuhesh232 » دوشنبه نوامبر 11, 2013 5:04 pm

فقال قيس: أما القوم فلا أخبرك بأسمائهم، و أما لعن الحسين وأبيه وأخيه فأفعل.
فصعد المنبر، فحمد الله وأثنى عليه و صلى على النبى (صلى الله عليه و آله و سلم)، وأكثر من الترحم على على والحسن والحسين صلوات الله عليهم، ثم لعن عبيد الله بن زياد وأباه، ولعن عتاة بنى أمية عن آخرهم.
ثم قال: أيها الناس، أنا رسول الحسين بن على عليهماالسلام اليكم، و قد خلفته بموضع كذا وكذا، فأجيبوه.
فأخبر ابن زياد بذلك، فأمر بالقائه من أعلا القصر، فألقى من هناك، فمات (رحمه الله).
فبلغ الحسين (عليه السلام) موته، فاستعبر بالبكأ، ثم قال: «أللهم اجعل لنا و لشيعتنا منزلا كريما واجمع بيننا وبينهم فى مستقر من رحمتك انك على كل شى ء قدير».
و روى أن هذا الكتاب كتبه الحسين (عليه السلام) من الحاجز و قيل: غير ذلك.
قيس فرمود: اما نام آن گروه را اظهار نخواهم كرد و از ناسزا گفتن بر امام حسين و پدر و برادر او، مضايقه ندارم و به جا خواهم آورد!؟ سپس آن مؤ من ممتحن بر منبر بالا رفت شرايط حمد و ثناى الهى و صلوات بر حضرت رسالت پناه (صلى الله عليه و آله و سلم) را به جاى آورد، پس از آن، از خداى عزوجل طلب نزول رحمت بر روح مطهر و روان انور برگزيده داور، جناب اميرالمؤ منان و دو فرزند دلبند او نمود و بعد از آن، عبيدالله و پدر آن لعين و عتاة و باغيان بنى اميه را به لعن بسيار ياد نمود و آنچه را كه شرط مطاعن ايشان بود فرو گذار ننمود. سپس فرمود: اى گروه مردم ! منم فرستاده و رسول امام انام حضرت حسين (عليه السلام) به سوى شما، آن حضرت را در فلان منزل گذاردم و به اينجا آمدم، اينك فرمانش را اجابت و به خدمتش مسارعت نماييد.
شهادت قيس بن مسهر
پس چون ابن زياد از اين واقعه اطلاع يافت، حكم نمود كه آن بزرگوار را از بالاى قصر دار الاماره به زير انداختند و طاير روح پاكش به ذروه افلاك پرواز نمود رضى الله عنه. و چون خبر شهادت قيس بن مصهر به سمع شريف امام (عليه السلام) رسيد، چشمان آن جناب گريان شد دست به دعا برداشت و گفت: خداوند، از براى شيعيان ما منزلى كريم در آخرت بگزين و ميانه ما و ايشان در قرارگاه رحمت خويش جمع فرما، به درستى كه تويى بر هر چيزى قادر.
در روايتى ديگر چنين وارد است كه صدور آن فرمان هدايت ترجمان از امام انس و جان از منزل «حاجز» بود و به غير از اين خبر روايات ديگر نيز وارد است.


قال الراوى: و سار الحسين (عليه السلام) حتى صار على مرحلتين من الكوفة، فاذا بالحر بن يزيد فى ألف فارس.
فقال له الحسين (عليه السلام): «ألنا أم علينا؟».
فقال: بل عليك يا أبا عبد الله.
فقال: «لا حول ولا قوة الا بالله العلى العظيم».
ثم تردد الكلام بينهما، حتى قال له الحسين (عليه السلام): «فاذا كنتم على خلاف ما أتتنى به كتبكم وقدمت به على رسلكم، فانى أرجع الى الموضع الذى أتيت منه».
فمنعه الحر و أصحابه من ذلك، وقال: لا، بل خذ يابن رسول الله طريقا لا يدخلك الكوفة ولا يوصلك الى المدينة لأعتذر أنا الى ابن زياد بأنك خالفتنى فى الطريق.
فتياسر الحسين (عليه السلام)، حتى وصل الى عذيب الهجانات.
راوى چنين گويد: حضرت امام (عليه السلام) از آن منزل كوچ فرموده روانه راه گرديد تا آنكه به دو منزلى شهر كوفه رسيد. در آن مكان حر بن يزيد رياحى را با هزار سوار ملاقات كرد؛ چون حر به خدمتش رسيد امام حسين (عليه السلام) فرمود: آيا به يارى ما آمده اى يا براى دشمنى با ما؟ حر عرضه داشت كه بر ضرر و عداوت شما مأمورم. آن حضرت فرمود: «لاحول...»! بين آن جناب و حر سخنان بسيارى رد و بدل گرديد تا آنكه خطاب به حرنموده و فرمود: اكنون كه شما بر آنيد كه خلاف آنچه نامه ها و عرايض شما مشعر و متضمن آن است و فرستادگان و رسولان شما به تواتر به نزد من آمده اند، من نيز از آن مكان كه آمده ام عنان عزيمت به مقام خويش منعطف نموده مراجعت را اختيار خواهم نمود. حر و اصحابش بر اين مدعى راضى نگرديده حضرتش را از مراحعت منع نمودند و عرضه داشتند: اى فرزند رسول (صلى الله عليه و آله و سلم)! و نور ديده بتول ! صلاح چنان است كه راهى را پيش گيرى كه نه وارد كوفه و نه واصل به سوى مدينه باشد تا به اين جهت توانم به نزد ابن زياد اين عذر را بخواهم كه آن جناب را در راه ملاقات ننمودم، شايد به اين اعتذار از سخط آن كافر غدار در امان مانم و از خدمتش تخلف ورزم. حضرت امام به اين خاطر، سمت چپ را مسير قرار داد و از آن طريق مسافت را طى فرمود تا آنكه بر سرابى رسيد كه موسوم بود به «عذيب الهجانات» يعنى آبى مشرعه مركبها و اشتران بود.

قال: فورد كتاب عبيد الله بن زياد الى الحر يلومه فى أمر الحسين (عليه السلام)، ويأمره بالتضييق عليه.
فعرض له الحر و أصحابه و منعوه من المسير.
فقال له الحسين (عليه السلام): «ألم تأمرنا بالعدول عن الطريق ؟».
فقال الحر: بلى، ولكن كتاب الأمير عبيد الله بن زياد قد وصل يأمرنى فيه بالتضييق عليك، وقد جعل على عينا يطالبنى بذلك.
قال الراوى: فقام الحسين (عليه السلام) خطيبا فى أصحابه، فحمد الله وأثنى عليه و ذكر جده فصلى عليه، ثم قال:
«انه قد نزل بنا من الأمر ما قد ترون، وان الدنيا قد تنكرت وتغيرت وأدبرم عروفها واستمرت حذأ، ولم تبق منها الا صبابة كصبابة الانأ، وخسيس عيش كالمرعى الوبيل.
ألا ترون الى الحق لا يعمل به، والى الباطل لا يتناهى عنه، ليرغب المؤ من فى لقأ ربهم حقا، فانى لا أرى الموت الا سعادة والحياة مع الظالمين الا برما».
راوى گويد: در آن هنگام نامه ابن زياد بد فرجام به حر بن يزيد رياحى رسيد و اين نامه مشتمل بود بر ملامت و سرزنش حر كه در امر فرزند امام (عليه السلام)، مسامحه نموده و در آن نامه، لعنت ضميمه، امر اكيد نموده كه كار را بر فرزند سيد ابرار سخت و مجال را بر او دشوار گيرد. پس ‍ حر با اصحاب خود دوباره سر راه بر نور ديده حيدر كرار گرفتند و او را از رفتن مانع گرديدند. امام (عليه السلام) فرمود: مگر نه اين است كه ما را امر كردى از راه مرسوم عدول نماييم ؟! حر عرضه داشت: بلى ! و لكن اينك نامه عبيدالله به من رسيده و مأمورم نموده كه امر را بر حضرت سخت گيرم و جاسوس بر من گماشته تا از فرمانش تخلف نورزم.
سخنرانى امام (عليه السلام) بعد از گفتگو با حر راوى چنين گفته كه پس از مكالمه امام (عليه السلام) با حر بن يزيد، آن جناب برخاست در ميان اصحاب سعادت انتساب خطبه اى ادا نمود و شرايط حمد و ثنأ الهى را به جاى آورد و جد بزرگوار خويش را بستود و درود نامحدود بر روان پاك حضرتش نثار نمود سپس فرمود: اى گروه مردم ! به تحقيق مشاهده مى نماييد آنچه را كه بر ما نازل گرديده و به راستى كه روزگار تغيير پذيرفته و بدى خود را آشكار نموده و نيكى و معرفت آن باز پس رفته و در مقابل، شيوه تلخ كامى و نامرادى شتابان و بر استمرار است و از كأس روزگار باقى نمانده مگر دردى از آن درته پيمانه حيات و از گلستان عيش بجز خار و زمين شوره زار بى آب و گياه ؛ آيا نمى بينيد كه حق را كسى معمول نمى دارد و احدى از باطل نهى نمى نمايد؟! نتيجه اين وضعيت، اين است كه مؤ من راغب گردد به ملاقات پروردگارش به طريق حق و به درستى كه من مرگ را نمى بينم مگر سعادت و نيكبختى و زندگانى را با ستمكاران الا دلتنگى و سستى.


فقام زهير بن القين، فقال:
لقد سمعنا ـ هداك الله ـ يابن رسول الله مقالتك، ولو كانت الدنيا باقية و كنا فيها مخلدين لآثرنا النهوض معك على الاقامة فيها.
قال الراوى: وقام هلال بن نافع البجلى، فقال:
والله ما كرهنا لقأ ربنا، وانا على نياتنا وبصائرنا، نوالى من والاك ونعادى من عاداك.
قال: وقام برير بن خضير، فقال:
والله يابن رسول الله لقد من الله بك علينا أن نقاتل بين يديك فتقطع فيك أعضاونا، ثم يكون جدك شفيعنا يوم القيامة.
قال: ثم ان الحسين (عليه السلام) قام وركب وسار.
كلما أراد المسير يمنعونه تارة ويسايرونه أخرى، حتى بلغ كربلأ.
و كان ذلك فى اليوم الثانى من المحرم.
سخنرانى زهير و جمعى از اصحاب امام (عليه السلام)
در اين هنگام زهير بن قين از جاى برخاست و عرضه داشت: اى فرزند رسول ! ما همه فرمايشات شما را شنيديم و گوش دل به آن سپرديم. خدا تو را بر جاده هدايت مستقيم دارد. اگر كه دنيا از براى ما پاينده بودى و ما در آن جاويدان، البته كشته شدن را با تو بر زندگانى هميشگى دنيا، ترجيح مى داديم، چه جاى آنكه دنيا را بقايى نيست. همچنين راوى گفته كه هلال بن نافع بجلى هم برخاست و عرض نمود: به خدا سوگند كه ما ملاقات پروردگار خود را ناخوشايند نمى دانيم و بر نيت هاى صادق و بصيرت مخلصانه خويش ثابت و پاينده ايم ؛ دوستيم با دوستانت و دشمنيم با دشمنانت. آنگاه برير بن خضير از جاى برخاست و گفت: يابن رسول...! به تحقيق كه خداى عزوجل بر ما منت گذارده است كه در مقابل تو كشته گرديم و اعضاى ما پاره پاره شود و در عوض جد بزرگوار تو در روز قيامت شفيع ما بوده باشد. راوى گفت: آن جناب پس از استماع اين كلمات از ياران و جانثاران، برپاخاست و قامت زيبا بياراست و بر مركب خويش سوار گرديد و از هر طرفى كه خواست مركب براند، حر و اصحابش، آن جناب را ممانعت مى كردند و گاهى ديگر ملازم ركابت مى بودند و به همين منوال بود تا آنكه به زمين كربلا رسيدند و آن، روز دوم محرم بود.

فلما وصلها قال: «ما اسم هذه الأرض ؟».
فقيل: كربلأ.
فقال (عليه السلام): أللهم انى أعوذ بك من الكرب والبلأ.
ثم قال: هذا موضع كرب وبلأ أنزلوا، هاهنا محط رحالنا و مسفك دمائنا، و هاهنا والله محل قبورنا، و هاهنا والله، بهذا حدثنى جدى رسول الله صلى الله عليه وآله.
فنزلوا جميعا، و نزل الحر وأصحابه ناحية، وجلس الحسين (عليه السلام) يصلح سيفه و يقول:
يا دهر أف لك من خليل كم لك بالاشراق والأصيل
من طالب وصاحب قتيل والدهر لا يقنع بالبديل
وكل حى سالك سبيل ما أقرب الوعد الى الرحيل
وانما الأمر الى الجليل
و چون به كربلا رسيد، فرمود: نام اين زمين چيست ؟
عرضه داشتند كه اين زمين كربلا است.
فرمود: خداوندا! به تو پناه مى برم از «كرب» و «بلأ».
پس از آن فرمود: اين كرب و بلا است.
انزلوا، هاهنا محط رحالنا ومسفك دمائنا؛ پياده شويد كه اينجاست محل افتادن بارهاى ما و مكان ريخته شدن خونهاى ما؛ اينجاست آرامگاه ما.
جدم رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) مرا از اين واقعه آگاه ساخته...
ياران امام حسين (عليه السلام) پس از شنيدن اين سخنان همگى از مركبهاى خود فرود آمدند و حر با اصحابش نيز در كنارى منزل گرفتند و جناب سيد مظلومان عليه الصلاة والسلام بر روى زمين بنشست كه شمشير خود را اصلاح و آماده نمايد و اين اشعار را زمزمه فرمود:
يا دهر أف لك من خليل...؛ اى روزگار! اف باد مر تو را، چه بد دوستى هستى چه بسيار كه تو در صبحگاهان و شامگاهان كه طالبان و مصاحبان خويش را به قتل رسانيدى و روزگار در بلاهايى كه بر شخص ‍ نازل مى شود به بدلى قانع و راضى نيست و هر زنده سبيل مرگ را رهسپار است چه بسيار وعده كوچ نمودن از اين دار فنا نزديك شده و بجز اين نيست كه نهايت امر هر كسى به سوى خداوند جليل است.


قال الراوى: فسمعت زينب بنت فاطمة عليهماالسلام ذلك، فقالت: يا أخى هذا كلام من قد أيقن بالقتل.
فقال: «نعم يا أختاه».
فقالت زينب: واثكلاه، ينعى الى الحسين نفسه.
قال: و بكى النسوة، ولطمن الخدود، و شققن الجيوب.
وجعلت أم كلثوم تنادى: و امحمداه و اعلياه و اأماه و اأخاه و احسيناه و اضيعتاه بعدك يا أبا عبد الله.
قال: فعزاهن الحسين (عليه السلام) وقال لها: «يا أختاه ! تعزى بعزأ الله، فان سكان السموات يفنون، وأهل الأرض كلهم يموتون، وجميع البرية يهلكون».
ثم قال: «يا أختاه يا ام كلثوم، وأنت يا زينب، وأنت يا فاطمة، وأنت يا رباب، أنظرن اذا أنا قتلت فلا تشققن على جيبا ولا تخمشن على وجها ولا تقلن على هجرا.
راوى گفته كه عليا مكرمه زينب خاتون دختر فاطمه زهرا عليهاالسلام، اين كلمات را از برادر خود شنيد، عرضه داشت: اين سخنان از آن كسى است كه يقين به كشته شدن خويش دارد.
امام حسين (عليه السلام) فرمود: بلى چنين است ! اى خواهر، من هم در قتل خود بر يقينم.
آن مخدره فرياد و اثكلاه بر آورد كه حسين (عليه السلام) دل از زندگانى برگرفته و خبر مرگ خويشتن را به من مى دهد.
راوى گويد: زنان حرم يك مرتبه همگى به گريه و الم افتادند و لطمه به صورت زدند و گريبانها پاره نمودند و جناب ام كلثوم فرياد برآورد «وا محمداه، وا علياه، واحسناه» كه ما بعد از تو اى اباعبدالله به خوارى اندر خاك مذلت برگيريم. و اين گونه سخنان مى گفتند.
راوى گويد: امام حسين (عليه السلام) خواهر خويش را دلدارى مى داد و مى فرمود:
اى خواهر! به آداب خدايى آراسته باش و پيراسته بردبارى را شعار خويش ساز؛ به درستى كه ساكنان ملكوت اعلى، فانى مى گردند و اهل زمين همه مى ميرند و جميع خلق و همه مخلوقات جهان هستى در معرض هلاك خواهند بود.
سپس فرمود: اى خواهرم ام كلثوم، و تو زينب و هم تو اى فاطمه و تو اى رباب ! نظر نماييد كه چون من كشته شوم، زنهار كه گريبان پاره نكنيد و صورت بر مرگ من مخراشيد و سخن بيهوده نگوئيد.


وروى من طريق آخر: أن زينب لما سمعت مضمون الأبيات ـ وكانت فى موضع آخر منفردة مع النسأ والبنات ـ خرجت حاسرة تجر ثوبها، حتى وقفت عليه وقالت: واثكلاه، ليت الموت أعدمنى الحياة، اليوم ماتت أمى فاطمة الزهرأ، وأبى على المرتضى، وأخى الحسن الزكى، يا خليفة الماضين و ثمال الباقين.
فنظر الحسين (عليه السلام) اليها وقال: «يا أختاه لا يذهبن حلمك الشيطان».
فقالت: بأبى أنت وأمى أستقتل ؟ نفسى لك الفدأ.
فرد غصته و ترقرقت عيناه بالدموع، ثم قال: «لو ترك القطا لنام».
فقالت: يا ويلتاه، أفتغتصب نفسك اغتصابا، فذلك أقرح لقلبى و أشد على نفسى، ثم أهوت الى جيبها فشقته وخرت مغشية عليها.
فقام (عليه السلام) فصب على وجهها المأ حتى أفاقت، ثم عزاها (عليه السلام) بجهده و ذكرها المصيبة بموت أبيه وجده صلوات الله عليهم أجمعين.
و در روايت ديگر به اين طريق وارد شده كه عليا مكرمه زينب خاتون با ساير زنان و دختران در گوشه اى نشسته بودند و چون آن مخدره مضمون اين ابيات را از برادر خود شنيد بى اختيار بيرون آمد در حالتى كه مقنعه بر سر نداشت لباس خود را بر روى زمين مى كشيد تا آنكه بر بالاى سر امام (عليه السلام) بايستاد و فرياد برآورد: «واثكلاه ليت...»؛ يعنى اى كاش مرگ من مى رسيد و زندگانى من تمام مى شد! امروز است كه احساس مى كنم مادرم فاطمه زهرا و پدرم على مرتضى و برادرم حسن مجتبى (عليه السلام) از دنيا رفتند؛ اى جانشين رفتگان و پناه باقى ماندگان ! چون امام حسين (عليه السلام) خواهر خود را به اين حال مشاهده فرمود: نظرى به جانب آن مخدره نمود و فرمود: اى خواهر عزيز! مراقب باش شيطان، حلم و بردبارى تو را نبرد. آن مكرمه عرضه داشت: جانم به فدايت، آيا كشته خواهى شد؟ پس آن امام مظلوم با همه غم و اندوه، دم از اندوه در كشيد و چشمان مبارك او پر از اشك گرديد و اين مثل را فرمود: لو ترك القطا لنام ؛ يعنى اگر «مرغ قطا» را به حال خويش مى گذاردند البته به خواب مى رفت. زينب خاتون وقتى اين كلام از امام (عليه السلام) شنيد به گريه در آمد و فرياد برآورد كه يا ويلتاه ! برادر، همانا خود را به چنگ خصم چيره مقهور يافتى و روز خويش را تيره ؛ همانا از زندگانى خويش مأيوس شده اى. اينك اين سخن بيشتر دل مرا مى خراشد و نمك بر زخم افزون مى پاشد. سپس دست در آورده گريبان شق نمود تا بى هوش بر روى در افتاد. پس امام (عليه السلام) برخاست كه خواهر را به هوش آورد و آب بر صورت او پاشيد تا به حال افاقه برگرديد و با كمال جهد و كوشش خواهر را تسلى مى داد و او را موعظه فرمود و پند داد و مصيبت شهادت پدر بزرگوار و وفات جد عالى مقدار را به ياد او آورد تا تسلى يابد. صلوات الله عليهم أجمعين.

ومما يمكن أن يكون سببا لحمل الحسين (عليه السلام) لحرمه معه ولعياله:
أنه لو تركهن بالحجاز أو غيرها من البلاد كان يزيد بن معاوية لعنه الله ـ قد أنفذت ليأخذهن اليه، وصنع بهن من الاستيصال وسيى الأعمال ما يمنع الحسين (عليه السلام) من الجهاد والشهادة، ويمتنع (عليه السلام) ـ بأخذ يزيد بن معاوية لهن ـ عن مقامات السعادة.
از جمله امورى كه مى توان سبب بوده باشد از براى آنكه حضرت سيدالشهدأ (عليه السلام) و سرور اتقيأ امام مظلوم (عليه السلام) حرم مطهر و عترت أطهر خود را باخود به كربلاى پر بلا آورده باشد يكى آن است كه اگر آن جناب اهل بيت را در حجاز يا در غير حجاز از ساير بلاد باز مى گذاشت و خود متوجه عراق پرنفاق مى گرديد، يزيد پليد گماشتگان خود را مقرر مى نمود كه استيصالشان نمايند و صدمات بى نهايات و سوء رفتار و كردار با عترت سيد ابرار، به جاى آورند و سراپرده حرم محترم و اهل بيت سيد امم را مأخوذ مى داشت و به اين واسطه فوز جهاد و درك سعادت شهادت از براى آن امام عباد غير ميسور و آن حضرت را رسيدن به اين مقام عاليه غير مقدور بود.
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

مسلك دوم: گزارش از حوادث عاشورا و شهادت امامو ياران با وفايش

پستتوسط pejuhesh232 » دوشنبه نوامبر 11, 2013 5:12 pm

المسلك الثانى فى وصف حال القتال وما يقرب من تلك الحال
قال الراوى:
وندب عبيد الله بن زياد أصحابه الى قتال الحسين (عليه السلام)، فأتبعوه، واستخف قومه فأطاعوه، واشترى من عمر بن سعد آخرته بدنياه ودعاه الى ولاية الحرب فلباه.
وخرج لقتال الحسين (عليه السلام) فى أربعة آلاف فارس، وأتبعه ابن زياد بالعساكر لعنهم الله، حتى تكاملت عنده الى ست ليال خلون من المحرم عشرون ألف فارس.
فضيقوا على الحسين (عليه السلام) حتى نال منه العطش ومن أصحابه.
مسلك دوم: گزارش از حوادث عاشورا و شهادت امام (عليه السلام) و ياران با وفايش
راوى گويد: عبيدالله زبان به دعوت اصحاب خويش برگشود كه با نور چشم رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم)، ستيزند وخون آن مظلوم را بريزند. آن بدنهادان نيز متابعت كردند و حلقه فرمانش در گوش نهادند و آن شيطان مردود از قوم خود طلب نمود كه در طاعتش در آيند و زنگ غبار از خاطر بزدايند. آن بى دينان نيز انگشت اطاعت بر ديده نهادند و سر به فرمانش دادند و آن زيانكار از عمر تبهكار، آخرت را به دنياى خود خريدار شد. آن غدار نابكار هم دين به دنيا فروخت و فرمان ايالت رى را بياندوخت خواستش كه امير لشكر كند و عهد خدا و رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) را بشكند، عمر سعد نيز لبيكى بگفت و كفر باطنى را نتوانست نهفت. با چهار هزار لشكر خونخوار از كوفه بيرون آمد و جنگ فرزند سيد ابرار و نور ديده حيدر كرار را مصمم گرديد. پس از آن، عبيدالله بن زياد لشكر پس از لشكر به دنبال آن بدبنياد روانه نمود تا آنكه در روز ششم محرم الحرام بيست هزار سواره لشكر بى دين بد آئين در كربلا جمع آمدند و كار را بر حسين مظلوم (عليه السلام) تنگ گرفتند تا به حدى كه تشنگى بر خود و اصحابش استيلا يافت.

فقام (عليه السلام) وأتكى على قائم سيفه و نادى بأعلى صوته، فقال: «أنشدكم الله هل تعرفوننى ؟».
قالوا: أللهم نعم، أنت ابن رسول الله و سبطه.
قال: «أنشدكم الله هل تعلمون أن جدى رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم)؟».
قالوا: أللهم نعم.
قال: «أنشدكم الله هل تعلمون أن أمى فاطمة بنت محمد؟».
قالوا: أللهم نعم.
قال: «أنشدكم الله هل تعلمون أن أبى على بن أبى طالب ؟». قالوا: أللهم نعم.
قال: «أنشدكم الله هل تعلمون أن جدتى خديجة بنت خويلد أول نسأ هذه الأمة اسلاما؟».
قالوا: أللهم نعم.
قال: «أنشدكم الله هل تعلمون أن حمزه سيد الشهدأ عم أبى ؟».
قالوا: اللهم نعم.
نخستين سخنرانى امام (عليه السلام) در كربلا
پس از آن، امام مظلوم برپاخاست و تكيه بر قائمه شمشير خود نمود و به آواز بلند اين كلمات را ادا فرمود:
اى مردم ! شما را به خدا سوگند مى دهم، آيا مرا مى شناسيد و عارف به حق من هستيد؟ در جواب آن جناب همگى گفتند: بلى تو را مى شناسيم، تويى فرزند رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) و قرة عين البتول كه دختر پيغمبر است. پس تويى سبط آن جناب.
امام حسين (عليه السلام) فرمود: شما را به خدا سوگند كه آيا مى دانيد كه جدبزرگوار من رسول پروردگار عالميان است ؟
گفتند: خدا شاهد است كه مى دانيم !
امام عليه السلام فرمود: شما را به خدا سوگند، آيا مى دانيد كه جده من خديجه بنت خويلد است و او اول زنى بود در اين امت كه اسلام را اختيار و تصديق احمد مختار (صلى الله عليه و آله و سلم) نمود؟
گفتند: خدايا تو گواهى كه مى دانيم !
امام (عليه السلام) فرمود: شما را به خدا سوگند كه آيا مى دانيد كه حمزه سيدالشهدأ عموى پدرم على بن ابى طالب (عليه السلام) است ؟
گفتند: خدايا شاهدى كه اين را هم مى دانيم !


قال: «أنشدكم الله هل تعلمون أن جعفر الطيار فى الجنة عمى ؟».
قالوا: أللهم نعم.
قال: «أنشدكم الله هل تعلمون أن هذا سيف رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) أنا متقلده ؟».
قالوا: أللهم نعم.
قال: «أنشدكم الله هل تعلمون أن هذه عمامة رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) أنا لابسها؟».
قالوا: أللهم نعم.
قال: «أنشدكم الله هل تعلمون أن عليا (عليه السلام) كان أول الناس ‍ اسلاما و أعلمهم علما و أعظمهم حلما و أنه ولى كل مؤ من و مؤ منة ؟».
قالوا: أللهم نعم.
قال: «فبم تستحلون دمى و أبى صلوات الله عليه الذائد عن الحوض، يذود عنه رجالا كما يذاد البعير الصادر على المأ، ولوأ الحمد بيد أبى يوم القيامة ؟!!.
امام حسين (عليه السلام) فرمود: شما را به خدا قسم مى دهم، آيا مى دانيد كه جعفر طيار در بهشت عنبر سرشت، عموى من است ؟
گفتند: خداوندا ما مى دانيم كه چنين است !
باز آن امام برگزيده خداوند بى نياز به آن گروه ستم پرداز، فرمود: شما را به خدا سوگند كه مى دانيد اين شمشيرى كه در ميان بسته ام همان شمشير سيد ابرار است ؟
گفتند: بلى، به خدا اين را هم مى دانيم !
امام حسين (عليه السلام) فرمود: شما را به خدا قسم، اطلاع داريد كه عمامه اى كه بر سر من است همان عمامه احمد مختار (صلى الله عليه و آله و سلم) و رسول پروردگار است ؟
گفتند: به خدا كه اين را هم مى دانيم !
حضرت فرمود: به خدا كه مى دانيد شاه ولايت على (عليه السلام) اول كسى بود كه قبول دعوت اسلام از سيد انام نمود و او است آن كس كه پايه علمش والا و درجه حلمش از همه كس ارفع و اعلى است و اوست ولى هر مؤ من و مؤ منه ؟
گفتند: به خدا كه اين فضيلت را هم مى دانيم !
اباعبدالله (عليه السلام) فرمود: پس به چه جهت ريختن خون مرا حلال شمرديد و حال آنكه پدرم در روز رستاخيز مردمانى را از حوض كوثر دور خواهد نمود چنانكه شتران را از سر آب برانند ولوأ حمد در آن روز به دست اوست.


قالوا: قد علمنا ذلك كله ونحن غير تاركيك حتى تذوق الموت عطشانا!!!
فلما خطب هذه الخطبة و سمع بناته و أخته زينب كلامه بكين و ندبن ولطمن و ارتفعت أصواتهن.
فوجه اليهن أخاه العباس و عليا ابنه و قال لهما: «سكتاهن فلعمرى ليكثرن بكاؤ هن».
قال الراوى: وورد كتاب عبيد الله على عمر بن سعد يحثه على تعجيل القتال، و يحذره من التأخير والاهمال، فركبوا نحو الحسين (عليه السلام).
و أقبل شمر بن ذى الجوشن لعنه الله ـ فنادى: أين بنو أختى عبد الله و جعفر و العباس و عثمان ؟
فقال الحسين (عليه السلام): «أجيبوه وان كان فاسقا، فانه بعض أخوالكم».
فقالوا له: ما شأنك ؟
فقال: يا بنى أختى أنتم آمنون، فلا تقتلوا أنفسكم مع أخيكم الحسين، و ألزموا طاعة أميرالمؤ منين يزيد بن معاوية.
گفتند: همه اين فضايل كه شمردى بر آنها علم و اقرار داريم و با وجود اين دست از تو بر نمى داريم تا آنكه تشنه كام شربت مرگ را بچشى !؟ چون آن سيد مظلومان و آن امام انس و جان، خطبه خويش را اتمام نمود خواهران و دخترانش استماع كلام او را كردند، صداها به گريه و ندبه برآوردند و سيلى به صورت خود نواختند و صداها به ناله بلند نمودند. امام (عليه السلام) برادر خود حضرت عباس و فرزندش على اكبر عليهماالسلام را به سوى اهل حرم فرستاد و فرمود: ايشان را ساكت نماييد، به جان خودم قسم كه آنها گريه هاى بسيار در پيش دارند.
جواب دندانشكن عباس (عليه السلام) به شمر لعين
راوى گويد: فرمان عبيدالله بن زياد پليد به عمربن سعد نحس، به اين مضمون رسيد كه او را تحريص مى نموده به تعجيل در قتال و بيم داده بود از تأخير و اهمال. پس لشكر شيطان به امر آن بى ايمان، رو به جانب امام انس و جان آوردند و شمرذى الجوشن، آن سرور اهل فتن، ندا در داد كه كجايند خواهرزادگان من: عبدالله، جعفر، عباس، و عثمان ؟ امام حسين (عليه السلام) به برادران گرامى خويش فرمود: جواب اين شقى را بدهيد گرچه او فاسق و بى دين است ولى از زمره دائى هاى شماست. آن جوانان برومند حيدر كرار به آن كافر غدار، فرمودند: تو را با ما چه كار است ؟ آن ملعون نابكار عرضه داشت: اى نورديدگان خواهرم ! شما در مهد امان به راحت باشيد و خود را با برادرتان حسين، به كشتن ندهيد و ملتزم قيد طاعت يزيد پليد اميرالمؤ منين (؟!) باشيد تا به سلامت برهيد.

قال: فناداه العباس بن على:
تبت يداك ولعن ما جئت به من أمانك يا عدو الله، أتامرنا أن نترك أخانا و سيدنا الحسين بن فاطمة و ندخل فى طاعة اللعنأ أولاد اللعنأ.
قال: فرجع الشمر الى عسكره مغضبا.
قال الراوى: ولما رأى الحسين (عليه السلام) حرص القوم على تعجيل القتال و قلة انتفاعهم بالمواعظ الفعال والمقال قال لأخيه العباس:
«ان استطعت أن تصرفهم عنا فى هذا اليوم فافعل، لعلنا نصلى لربنا فى هذه الليلة، فانه يعلم أنى أحب الصلاة له و تلاوة كتابه».
قال الراوى: فسألهم العباس ذلك، فتوقف عمر بن سعد.
فقال له عمرو بن الحجاج الزبيدى:
والله لو أنهم من الترك و الديلم وسألوا مثل ذلك لأجبناهم، فكيف و هم آل محمد، فأجابوهم الى ذلك.
پس حضرت عباس (عليه السلام) به آن پليد، فرياد برآورد كه دستت بريده باد وخدا لعنت كناد مر اماننامه ترا! اى دشمن خدا؛ ما را امر مى كنى كه برادر و سيد خود حسين فرزند فاطمه عليهماالسلام را وابگذاريم و بنده طاعت لعينان و اولاد لعينان باشيم ؟! راوى گويد: شمر بى باك پس از استماع اين كلام از فرزند امام، مانند خوك خشمناك به جانب لشكريان شتافت و بازگشت به سوى نيروهاى خود نمود. راوى گويد: چون آن فرزند سيد انام، حسين (عليه السلام)، مشاهده نمود كه لشكر شقاوت اثر حريص اند كه به زودى نائره جنگ را مشتعل سازند و به امر قتال بپردازند و كلام حق و موعظه آن صدق مطلق، اصلا بر دلهاى سخت ايشان اثر ندارد و نه مشاهده صدور افعال حميده و اقوال جميله آن جناب براى ايشان انتفاعى حاصل است، به برادرش ابوالفضل فرمود: اگر تو را قدرت است در اين روز، شر اين اشقيا را از ما بگردان و ايشان را باز گردان كه شايد امشب را از براى رضاى پروردگار نماز بگزارم ؛ زيرا خداى عزوجل مى داند كه نماز از براى او و تلاوت كتاب او را بسيار دوست مى دارم. راوى گويد: حضرت عباس (عليه السلام) از آن گروه حق نشناس مهلت يك شب را درخواست كرد. عمرسعد لعين تأمل كرد و جواب نداد. عمرو بن حجاج زبيدى به سخن آمد و گفت: به خدا سوگند كه اگر به جاى ايشان، تركان و ديلمان مى بودند و اين تقاضا را از ما مى كردند، البته ايشان را اجابت مى نموديم، حال چه شده كه آل محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) را مهلت نمى دهيد؟! پس آن مردم بى حيا، يك شب را به خامس آل عبا، مهلت دادند.

قال الراوى: و جلس الحسين (عليه السلام) فرقد، ثم استيقظ وقال: «يا أختاه انى رأيت الساعة جدى محمدا (صلى الله عليه و آله و سلم) و أبى عليا و أمى فاطمة و أخى الحسن وهم يقولون: يا حسين انك رائح الينا عن قريب».
وفى بعض الروايات: «غدا».
قال الراوى: فلطمت زينب وجهها وصاحت وبكت.
فقال لها الحسين (عليه السلام): «مهلا، لا تشمتى القوم بنا».
ثم جأ الليل، فجمع الحسين (عليه السلام) أصحابه، فحمد الله و أثنى عليه، ثم أقبل عليهم و قال: «أما بعد، فانى لا أعلم أصحابا أصلح منكم، ولا أهل بيت أفضل من أهل بيتى، فجزاكم الله عنى جميعا خيرا، و هذا الليل قد غشيكم فاتخذوه جملا، وليأخذ كل رجل منكم بيد رجل من أهل بيتى، و تفرقوا فى سواد هذا الليل و ذرونى و هؤ لأ القوم، فانهم لا يريدون غيرى.
راوى گويد: امام حسين (عليه السلام) بر روى زمين بنشست و لحظه اى او را خواب ربود، پس بيدار شد و به خواهر خود فرمود: اى خواهر! اينك در همين ساعت جد بزرگوار خود حضرت محمد مصطفى (صلى الله عليه و آله و سلم) و پدر عالى مقدار خويش على مرتضى و مادرم فاطمه و برادرم حسن عليهم السلام را در خواب ديدم كه فرمودند: اى حسين ! عنقريب نزد ما خواهى بود. و در بعضى روايات چنين آمده است كه فردا به نزد ما خواهى بود. راوى گويد: علياى مخدره زينب خاتون پس از شنيدن اين سخنان از آن امام انس و جان، سيلى به صورت خود نواخت و صيحه كشيد و گريه نمود. امام حسين (عليه السلام) فرمود: اى خواهر مهربان، آرام باش و ما را مورد شماتت دشمن مساز.
آخرين شب زندگى امام حسين (عليه السلام)
چون شب عاشورا در رسيد، حضرت سيدالشهدأ (عليه السلام)، اصحاب و ياران خود را جمع نمود و شرايط حمد وثنأ الهى را به جا آورد و رو به ياران خود نمود و فرمود: «اما بعد،...»؛يعنى من هيچ اصحابى را صالح تر و بهتر از شما و نه اهل بيتى را فاضل تر و شايسته تر از اهل بيت خويش نمى دانم. خدا به همگى شما جزاى خير دهاد. اينك تاريكى شب شما را فرا گرفته است ؛ پس اين شب را مركب خويشتن نماييد و هر يك از شما دست يكى از مردان اهل بيت مرا بگيريد و در اين شب تار از دور من، متفرق شويد و مرا به اين گروه دشمن وا بگذاريد؛ زيرا ايشان را اراده اى بجز من نيست.

فقال له اخوته و أبناوه و أبنأ عبد الله بن جعفر: ولم نفعل ذلك لنبقى بعدك ! لا أرانا الله ذلك أبدا، وبدأهم بهذا القول العباس بن على، ثم تابعوه.
قال الراوى: ثم نظر الى بنى عقيل فقال: «حسبكم من القتل بصاحبكم مسلم، اذهبوا فقد أذنت لكم».
و روى من طريق آخر قال:
فعندها تكلم اخوته و جميع أهل بيته و قالوا: يابن رسول الله فماذا يقول الناس لنا و ماذا نقول لهم، نقول انا تركنا شيخنا و كبيرنا و سيدنا و امامنا و ابن بنت نبينا، لم نرم معه بسهم ولم نطعن معه برمح ولم نضرب معه بسيف.
لا والله يابن رسول الله لا نفارقك أبدا، ولكنا نقيك بأنفسنا حتى نقتل بين يديك و نرد موردك، فقبح الله العيش بعدك.
حضرت چون اين سخنان را فرمود، برادران و فرزندانش و فرزندان عبدالله بن جعفر، به سخن در آمدند و عرضه داشتند: به چه سبب اين كار را بكنيم ؛ آيا از براى آنكه بعد از تو در دنيا زنده بمانيم ؟ هرگز خدا چنين روزى را به ما نشان ندهاد. و اول كسى كه اين سخن بر زبان راند عباس (عليه السلام) بود و ساير برادران نيز تابع او شدند. راوى گويد: سپس از آن، حضرت نظرى به جانب فرزندان عقيل نمود و به ايشان فرمود: مصيبت مسلم شما را بس است ؛ من شما را اذن دادم به هر جا كه خواهيد برويد. و از طريق ديگر چنين روايت گرديده كه چون آن امام انس ‍ و جان اين گونه سخنان بر زبان هدايت ترجمان ادا فرمود، يك مرتبه برادران و جميع اهل بيت آن جناب با دل كباب، در جواب گفتند: اى فرزند رسول خدا، هرگاه تو را وابگذاريم و برويم، مردم به ما چه خواهند گفت و ما به ايشان چه پاسخى بگوييم ؟ آيا بگوييم كه ما بزرگ و آقاى خود و فرزند دختر پيغمبر خويش را در ميان گروه دشمنان تنها گذاشتيم و نه در يارى او تيرى به سوى دشمن افكنديم و نه طعن نيزه به اعداى او زديم و نه ضربت شمشيرى به كار برديم ؛ به خدا سوگند كه چنين امرى نخواهد شد؛ ما هرگز از تو جدا نمى شويم و لكن خويش را سپر بلا مى نماييم و به نفس خود، تو را نگاهدارى مى كنيم تا آنكه در پيش روى تو كشته شويم و در هر مورد كه تو باشى ما هم بوده باشيم. خدا زندگانى را بعد از تو زشت و قبيح گرداند!

ثم قام مسلم بن عوسجة و قال: نحن نخليك هكذا و ننصرف عنك و قدأ حاط بك هذا العدو، لا والله لا يرانى الله أبدا وأنا أفعل ذلك حتى أكسر فى صدورهم رمحى و أضربهم بسيفى ما أثبت قائمه بيدى، ولو لم يكن لى سلاح أقاتلهم به لقذفتهم بالحجارة، ولم أفارقك أو أموت معك.
قال: وقام سعيد بن عبد الله الحنفى فقال:
لا والله يابن رسول الله لا نخليك أبدا حتى يعلم الله أنا قد حفظنا فيك وصية رسوله محمد (صلى الله عليه و آله و سلم)، ولو علمت أنى أقتل فيك ثم أحيى ثم أخرج حيا ثم أذرى ـ يفعل بى ذلك سبعين مرة ـ ما فارقتك حتى ألقى حمامى دونك، فكيف و انما هى قتلة واحدة ثم أنال الكرامة التى لا انقضأ لها أبدا؟!
ثم قام زهير بن القين وقال: والله يابن رسول الله لوددت أنى قتلت ثم نشرت ألف مرة وان الله تعالى قد دفع القتل عنك وعن هؤ لأ الفتية من اخوانك و ولدك و أهل بيتك.
در اين هنگام مسلم بن عوسجه از جاى برخاست با دل محزون اين گونه در مكنون بسفت، گفت: آيا همين طور تو را بگذاريم و از تو بر گرديم و برويم با آنكه اين همه دشمنان اطراف تو را فرا گرفته باشند؟! هرگز! به خدا سوگند! چنين نخواهد شد؛ خدا به من چنين امرى را نشان ندهاد؛ من خود به ياريت مى كوشم تا آنكه نيزه خود را در سينه اعدأ بزنم، تا شكسته گردد و تا قائمه شمشير به دست من است ايشان را ضربت مى زنم و اگر مرا سلاحى نباشد كه با آن مقاتله كنم، سنگ به سوى آنها پرتاب خواهم كرد و از خدمت شما جدا نمى شوم تا با تو بميرم. راوى گويد: سعيدبن عبد الله حنفى برخاست و عرض نمود: نه والله، ما تو را هرگز تنها نمى گذاريم و ملازم ركاب شما هستيم تا خدا بداند كه ما در حق تو وصيت محمد پيغمبرش را محافظت كرديم و اگر بدانم كه من در راه تو كشته مى شوم، پس مرا زنده مى كنند و بعد از آن مى سوزانند و خاكستر مرا بر باد مى دهند و تا هفتاد مرتبه چنين كنند از تو جدا نخواهم شد تا آنكه مرگ خودم را در پيش روى تو ببينم چگونه يارى تو نكنم و حال آنكه يك مرتبه كشته شدن بيش نيست و بعد از آن به كرامتى خواهم رسيد كه هرگز انتها ندارد. پس از آن زهير بن قين برپاى خاست و گفت: يابن رسول الله ! دوست مى دارم كه كشته شوم و بعد از آن دوباره زده شوم تا هزار مرتبه چنين باشم و خداى عزوجل كشته شدن را از تو و اين جوانان و برادران و اولاد و اهل بيت تو بردارد.

قال: وتكلم جماعة من أصحابه بمثل ذلك وقالوا: أنفسنا لك الفدأ نقيك بأيدينا ووجوهنا، فاذا نحن قتلنا بين يديك نكون قد و فينا لربنا و قضينا ما علينا.
وقيل لمحمد بن بشير الحضرمى فى تلك الحال، قد أسر ابنك بثغر الرى.
فقال: عند الله أحتسبه ونفسى، ما كنت أحب أن يوسر وأنا أبقى بعده.
فسمع الحسين (عليه السلام) قوله فقال:
«رحمك الله، أنت فى حل من بيعتى، فاعمل فى فكاك ابنك».
فقال: أكلتنى السباع حيا ان فارقتك.
قال: فأعط ابنك هذه الأثواب البرود يستعين بها فى فدأ أخيه.
فأعطاه خمسة أثواب قيمتها ألف دينار.
قال الراوى: و بات الحسين (عليه السلام) و أصحابه تلك الليلة و لهم دوى كدوى النحل، ما بين راكع و ساجد و قائم و قاعد.
و گروهى از اصحاب آن امام بر حق بر همين نسق، سخنان گفتند و عرضه ها داشتند كه جانهاى ما به فداى تو باد، ما تو را به دستها و روى هاى خويش حراست مى كنيم تا آنكه در حضور تو كشته شويم و به عهد پروردگار خود وفا نموده و آنچه بر ذمت ما واجب است به جاى آورده باشيم. و در اين حال، محمدبن بشير حضرمى را گفتند كه فرزند تو در سرحد رى اسير كفار گرديده. حضرمى گفت: او را و خود را در نزد خدا احتساب مى كنم و مرا محبوب نيست كه او اسير باشد و من بعد از او زندگانى نمايم. چون امام حسين (عليه السلام) اين سخن را از او بشنيد فرمود: خدا تو را رحمت كناد؛ تو را از بيعت خود، حلال نمودم برو و كوشش نما كه فرزندت را از اسيرى برهانى.
آن مؤ من پاك دين به خدمت امام (عليه السلام) عرض كرد: جانوران صحرا مرا پاره پاره كنند بهتر است از اينكه از خدمت مفارقت جويم. امام (عليه السلام) فرمود: پس اين چند جامه برد يمانى را به فرزند ديگرت بده كه او به وسيله آنها برادر خود را از اسيرى نجات دهد. پس پنج جامه قيمتى كه هزار اشرفى بهاى آنها بود به او عطا فرمود.
راوى گويد: امام مظلومان با اصحاب سعادت انتساب، آن شب را به سر بردند در حالتى كه مانند زنبور عسل زمزمه دعا و ناله و عبادت از ايشان بلند بود؛ بعضى در ركوع و برخى در سجود و پاره اى در قيام و قعود بودند.


فعبر اليهم فى تلك الليلة من عسكر عمر بن سعد اثنان وثلاثون رجلا. وكذا كانت سجية الحسين (عليه السلام) فى كثرة صلاته و كمال صفاته.
و ذكر «ابن عبد ربه فى الجزء الرابع من كتاب «العقد» قال:
قيل لعلى بن الحسين عليهماالسلام: ما أقل ولد أبيك ؟
فقال: ألعجب كيف ولدت له، كان يصلى فى اليوم والليلة ألف ركعة، فمتى كان يتفرغ للنسأ.
قال: فلما كان الغداة أمر الحسين (عليه السلام) بفسطاط فضرب و أمر بجفنة فيها مسك كثير و جعل فيها نورة، ثم دخل ليطلى.
فروى: أن برير بن خضير الهمدانى وعبد الرحمن بن عبد ربه الأنصارى و قفا على باب الفسطاط ليطليا بعده، فجعل برير يضاحك عبد الرحمن.
فقال له عبد الرحمن: يا برير أتضحك ! ما هذه ساعة ضحك ولا باطل.
فقال برير: لقد علم قومى أننى ما أحببت الباطل كهلا ولا شابا، و انما أفعل ذلك استبشارا بما نصير اليه، فوالله ما هو الا أن نلقى هؤ لأ القوم بأسيافنا فنعالجهم بها ساعة، ثم نعانق الحور العين.
پس در آن شب سى و دو نفر از لشكر پسر سعد لعين بر آن قوم سعادت آيين عبور نمودند. ظاهر از عبارت آن است كه به ايشان ملحق شدند و حال حضرت امام (عليه السلام) هميشه در كثرت صلات و در صفات كماليه آن فرزند سرور كاينات، بر اين منوال بوده است. ابن عبد ربه از علماى عامه در جزو چهارم از كتاب «عقدالفريد» خود ذكر نموده كه خدمت افضل المتهجدين امام زين العابدين (عليه السلام) عرض نمودند كه چقدر پدر بزرگوار تو را اولاد اندك بوده ؟ در جواب فرمود: عجب دارم كه من چگونه از او متولد گرديدم ؛ زيرا كه آن حضرت در هر شبانه روزى، هزار ركعت نماز مى خواند! پس با چنين حال چگونه فراغت داشت كه بازنان مجالست نمايد. راوى گويد: چون صبح روز دهم گرديد حضرت سيدالشهدأ (عليه السلام) فرمان داد كه خيمه بر پا نمودند و امر فرمود كه كاسه بزرگى كه عرب آن را «جفنه» مى گويند، پر از مشك فراوان و نوره كردند. پس آن جناب داخل آن خيمه گرديد از براى آنكه نوره بكشد.
شوخى و شادمانى اصحاب در شب عاشورا
چنين روايت است كه برير بن خضير همدانى و عبدالرحمن بن عبد ربه انصارى بر در همان خيمه ايستاده بودند تا آنكه بعد از امام حسين (عليه السلام )، آنها نيز نظافت نمايند. در آن حال «برير» با عبدالرحمن شوخى مى نمود و او را به خنده مى آورد. عبد الرحمن به او گفت: اى برير! اين ساعت، وقت خنديدن و بيهوده گويى نيست، در اين حالت چگونه مى خندى ؟! برير گفت: كسان من همه مى دانند كه من نه در هنگام جوانى و نه در حال پيرى، سخنان باطل و بيهوده را دوست نداشتم و اين شوخى من از جهت اظهار خرمى و بشارت است به آنچه كه به سوى آن خواهيم رفت ؛ به خدا سوگند، نيست مگر آنكه يك ساعت به شمشيرهاى خويش با اين قوم به كار جنگ كوشش بياوريم و بعد از آن با حور العين هم آغوش خواهيم بود.


قال الراوى:
وركب أصحاب عمر بن سعد.
فبعث الحسين (عليه السلام) بريرا بن خضير فوعظهم فلم يسمعوا وذكرهم فلم ين تفعوا.
فركب الحسين (عليه السلام) ناقته ـ وقيل: فرسه ـ فاستنصتهم فأنصتوا.
فحمد الله و أثنى عليه و ذكره بما هو أهله، و صلى على محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) و على الملائكة والأنبيأ والرسل، و أبلغ فى المقال.
ثم قال:
«تبا لكم أيتها الجماعة و ترحا حين استصرختمونا و الهين فأصرخناكم موجفين.
سللتم علينا سيفا لنا فى ايمانكم. و حششتم علينا نارا اقتدحناها على عدونا وعدوكم.
سخنرانى امام (عليه السلام) در صبح عاشورا
راوى گويد: لشكر عنيد عمر نحس پليد سوار شدند، پس حضرت امام (عليه السلام)، برير بن خضير را اشقيا را موعظه نمايد و آن مؤ من ناصح در مقابل آن گروه طالح شرط موعظه و نصيحت را به جا آورد ولى آنها گوش به نصايح او ندادند و ايشان را متذكر ساخت ولى نفعى نبردند؛ پس ‍ خود آن حضرت به نفس نفيس مقدس بر شتر خويش و به قولى بر اسب خود سوار گرديد و از ايشان بخواست كه ساكت شوند، پس ساكت شدند. آنگاه امام (عليه السلام) حمد و ثناى الهى نمود و ذكر خدا به آنچه كه ذات مقدس حق را سزاوار است به جا آورد و بر ملائكه و انبيا و مرسلين، درود فرستاد و در گفتار و طلاقت لسان شرط بلاغت بيان را به نهايت رسانيد سپس اين كلمات را فرمود: اى مردم ! زيان و سختى بر شما باد! هر آينه آن هنگام كه سرگردان و حيرانيد از ما طلب فريادرسى كرديد (شايد مراد آن حضرت طغيان معاويه لعنه الله ـ باشد در زمان خلافت على (عليه السلام) كه اهل كوفه مبتلا به طغيان و فساد او بودند و محتمل است كه زمان كفر و جاهليت باشد كه در تيه ضلالت همه خلق، حيران بودند و به شمشير على (عليه السلام) به شاهراه هدايت رسيدند). پس ‍ ما مركب هاى خود را رانديم و با شتاب به سويتان آمديم از براى آنكه به فريادتان برسيم (يعنى از مذلت كفر يا از قيد طغيان معاويه، شما را خلاص نماييم) ولى شما بر روى ما شمشير مى كشيديد كه آن شمشير از خود ما در دست شما بود و شعله ور نموديد بر سوزانيدن ما آتشى را كه ما خود بر سوزانيدن دشمنان خود و دشمنان شما، افروخته بوديم.
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

مسلك دوم: گزارش از حوادث عاشورا و شهادت امامو ياران با وفايش

پستتوسط pejuhesh232 » دوشنبه نوامبر 11, 2013 5:24 pm

فأصبحتم ألبا لأعدائكم على أوليائكم بغير عدل أفشوه فيكم ولا أمل أصبح لكم فيهم.
مهلا ـ لكم الويلات ـ تركتمونا والسيف مشيم والجأش طامن والرأى لما يستحصف، ولكن أسرعتم اليها كطيرة الذباب، وتداعيتم اليها كتهافت الفراش.
فسحقا لكم يا عبيد الأمة، وشذاذ الأحزاب، ونبذة الكتاب، ومحرفى الكلم، وعصبة الآثام، ونفثة الشيْطان، ومطفى السنن.
أهولأ تعضدون، و عنا تتخاذلون ؟!
أجل و الله غدر فيكم قديم.
و شجت اليه أصولكم.
و تأزرت عليه فروعكم فكنتم أخبث شجر شجا للناظر وأكلة للغاصب.
اى مردم ! شما جمع شده ايد براى يارى و نصرت آنانكه اعداى شمايند (بنى اميه) و همراه شديد بر ضرر و هلاكت آن كسانى كه فى الحقيقة دوستان و خير خواهان شما بودند (اهل بيت عليهم السلام) با آنكه بنى اميه هيچ عدل و دادى در ميان شما واقع نساختند و هيچ گونه آرزوى شما را بر نياوردند؛ آرام باشيد و پا از گليم خود بيرون نگذاريد. چندين واى بر شما باد! ما را فرو گذاشتيد و يارى ما را ترك نموديد در حالتى كه هنوز شمشيرها از غلاف بيرون نيامده و دلها آرام است و رأى ها بر شعله ور شدن اثر جنگ استوار نگرديده بود. همانا خود به سوى فتنه شتافتيد مانند مگسى كه پرواز كند و از هر كرانه بر فساد گرد آمديد و همديگر را خوانديد مانند پروانه كه بر آتش فرو ريزد. خدايتان از رحمت دور كناد، اى نا آزاد مردان اين امت و بى نام و ننگان طوائف و بى اعتنايان به كتاب خدا و تحريف كنندگان كلمات حق و خويشاوندان گناه و ريزهاى آب دهان شيطان و خاموش كنندگان چراغهاى سنت و هدايت ؛ آيا اين جماعت بنى اميه را مددكاريد و از نصرت چون ما اهل بيت دورى مى جوييد؟ همانا كار شما همين است. به خدا سوگند كه غدر و مكر شما قديمى است و بيخ درخت وجودتان بر غدارى بسته شده و بر مكارى شاخه برآورده است ؛ همانا آن درخت پليدى را مانيد كه چون باغبان و آن كس كه آن را پرورش داده، از آن تناول كند گلويش را سخت فرو گير و اگر ستمكار از آن غاصبانه خورد بر ايشان گوارا شود.

ألا وان الدعى ابن الدعى قد ركز بين اثنتين: بين السلة والذلة.
وهيهات منا الذلة.
يأبى الله لنا ذلك و رسوله و المؤ منون و حجور طابت و طهرت و أنوف حمية و نفوس أبية: من أن توثر طاعة اللئام على مصارع الكرام.
ألا وانى زاحف بهذه الأسرة مع قلة العدد وخذلة الناصر».
ثم أوصل كلامه (عليه السلام) بأبيات فروة بن مسيك المرادى:
فان نهزم فهزامون قدما وان نغلب فغير مغلبينا
وما ان طبنا جبن ولكن منايانا ودولة آخرينا
اينك عبيد الله زنا زاده فرزند زنا زاده پا استوار نموده كه من يكى از دو مطلب را اختيار نمايم: يكى كشته شدن و ديگرى ذليل او بودن ؛ اختيار ذلت و خوارى از سجيه ما بسيار دور است نه آن را خدا و رسولش بر ما مى پسندد و نه مؤ منان پاك دين و نه آن دامن ها كه از لوث دنائت پاكيزه است و نه صاحبان همت عاليه و نه آن نفوس كه دريغ دارند و ترجيح نمى دهند فرمانبردارى نانجيبان را بر آنكه چون جوانمردان بزرگ همت در ميدان جنگ به مردانگى كشته گردند. آگاه باشيد كه من با اين عشيره خويش با وجود ياران كم، براى جنگ با شما آماده ام ؛ پس آن سرور مردان روزگار و فرزند حيدر كرار وصل نمود كلام خود را به ابيات فروة بن مسيك مرادى: «فان نهزم...»؛ يعنى هرگاه ما را غلبه و نصرت نصيب گردد و دشمن را شكست دهيم، شيوه ما از قديم ظفر يافتن بر خصم بوده و اگر مغلوب و مقتول شويم، شكست خوردن از جانب ما نخواهد بود؛ زيرا عادت ما بر جبن و بد دلى نيست بلكه مرگ ما رسيده و نوبه ظفر يافتن به مقتضاى گردش روزگار، دشمنان ما را بوده است

اذا ما الموت رفع عن أناس كلاكله أناخ بآخرينا
فأفنى ذلكم سروات قومى كما أفنى القرون الأولينا
فلو خلد الملوك اذا خلدنا ولو بقى الكرام اذا بقينا
فقل للشامتين بنا: أفيقوا سيلقى الشامتون كما لقينا
ثم قال:
«أيم والله لا تلبثون بعدها الا كريث ما يركب الفرس حتى يدور بكم دور الرحى و تقلق بكم قلق المحور، عهد عهده الى أبى عن جدى، فأجمعوا أمركم و شركأكم، ثم لا يكن أمركم عليكم غمة، ثم اقضو الى و لا تنظرون.
انى توكلت على الله ربى وربكم، ما من دابة الا هو آخذ بناصيتها، ان ربى على صراط مستقيم.
أللهم احبس عنهم قطر السمأ، وابعث عليهم سنين كسنى يوسف.
و شيوه روزگار بر آن است كه اگر شتر مرگ سينه خويش را از در خانه مردمانى بلند نمود و از آنجا جابرخاست ناچار بر در خانه ديگرى خواهد نشست و زانو بر زمين خواهد زد. بزرگان قوم من از دست شما دچار مرگ نشدند، چنانكه در قرنهاى ديرين نيز مردم دچار مرگ گرديده اند. اگر پايندگى در دنيا مر پادشاهان را ميسر بودى، البته ما نيز پايدار بوديم و چنانكه اگر بقأ مردمان كريم را ممكن باشد، ما نيز در دنيا باقى بوديم ؛ پس به شماتت كنندگان بگو كه از مستى غرور به خود آيند و از شماتت ما خوددارى نمايند؛ زيرا مرگى كه ما را در بر گرفته، آنها را نيز در بر خواهد گرفت. امام حسين (عليه السلام) پس از خواندن اين اشعار، فرمود: به خدا سوگند! پس از اين فتنه كه انگيزيد و خون مرا به ناحق بريزيد، كامران نخواهيد بود الا به اندازه آن مقدار كه كسى بر اسب نشيند، كه دور زمانه بر شما دگرگون شود و روزگار مانند سنگ آسيا، شما را به گردش آورد و چنان در اضطراب افكند كه در سرگردانى مانند چرخى باشيد كه گرد محور خود بگردد و اينكه خبر دادم، عهد و پيمان پدر بزرگوارم اميرمؤ منان (عليه السلام) است كه از جدم رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) فراگرفته بود خطابات حضرت نوح (عليه السلام) را كه به قوم خود مى گفته، آن گروه را به همان كلمات مخاطب فرمود كه اكنون شما آراى خود را مصمم باشيد و شركاى خود را كه از براى خداى تعالى قرار داده ايد، فراهم آوريد. پس از اين، بدى و شئامت كارتان بر خودتان مخفى نخواهد ماند.
سپس حكم خويش بر من جارى نماييد و مرا چنانكه نمى خواهيد مهلت دهيد، ندهيد كه من توكل بر خدايى نموده ام كه پروردگار من و شماست و هيچ چرنده اى نيست مگر اينكه زمام امرش در دست پروردگار است. خداوندا، باران رحمت را از ايشان بازگير و سالهاى قحط و خشكسالى را مانند سالهاى خشكسالى عصر حضرت يوسف (عليه السلام) بر اين مردم بگمار

وسلط عليهم غلام ثقيف يسومهم كأسا مصبرة.
فانهم كذبونا و خذلونا.
وأنت ربنا عليك توكلنا واليك أنبنا و اليك المصير».
ثم نزل (عليه السلام) ودعا بفرس رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) ألمرتجز، فركبه و عبى أصحابه للقتال.
فروى عن الباقر (عليه السلام): «أنهم كانوا خمسة و أربعين فارسا ومأة راجل». وروى غير ذلك.
قال الراوى: فتقدم عمر بن سعد ورمى نحو عسكر الحسين (عليه السلام) بسهم و قال:
اشهدوا لى عند الأمير: أنى أول من رمى، وأقبلت السهام من القوم كأنها القطر.
فقال (عليه السلام) لأصحابه: «قوموا رحمكم الله الى الموت، الى الموت الذى لا بد منه، فان هذه السهام رسل القوم اليكم.
و جوان بنى ثقيفى را بر آنها مسلط كن (مراد «مختار» يا «حجاج» است) كه شرب ناگوار مرگ را به آنها بچشاند؛ زيرا اين مردم به ما دورغ گفتند و ترك يارى ما نمودند و تويى پروردگار ما و بر تو توكل كرديم و به تو رو آورده ايم و بازگشت هر بنده اى به سوى تو خواهد بود. امام حسين (عليه السلام) پس اداى اين كلمات از مركب پياده شد و اسب خاص رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) را كه مسمى به «مرتجز» بود طلب فرمود و بر آن اسب سوار شد و به قصد جدال و عزم قتال قليل، لشكر خود را بياراست. و از حضرت امام محمد باقر (عليه السلام) منقول است كه اصحاب آن جناب، چهل و پنج نفر سواره بودند و يك صد نفر پياده و بجز اين خبر، روايات ديگر هم وارد است. راوى گويد: عمر سعد لعنة الله ـ عليه در پيشاپيش لشكر بى دين آمده و تيرى به جانب اصحاب فرزند خير المرسلين، رها كرد و به اهل كوفه خطاب نمود كه شما در نزد ابن زياد، گواهى دهيد كه اول كسى كه تيرانداخت به سوى حسين، من بودم. در آن هنگام تيرها از آن ناكسان، مانند قطرات باران به سوى لشكر امام حسين (عليه السلام) باريدن گرفت. حضرت امام (عليه السلام) به ياران خود فرمود: خدا شما را رحمت كناد، برخيزيد به سوى مرگى كه چاره اى از آن نيست ؛ زيرا اين تيرها پيام آوران اين گروه بى دين است به سوى شما.

فاقتتلوا ساعة من النهار حملة و حملة، حتى قتل من أصحاب الحسين (عليه السلام) جماعة.
قال: فعندها ضرب الحسين (عليه السلام) يده على لحيته و جعل يقول: «اشتد غضب الله على اليهود اذ جعلوا له ولدا، واشتد غضبه على النصارى اذ جعلوه ثالث ثلاثة، و اشتد غضبه على المجوس اذ عبدوا الشمس والقمر دونه، واشتد غضبه على قوم اتفقت كلمتهم على قتل ابن بنت نبيهم. أما والله لا أجيبهم الى شى ء مما يريدون حتى ألقى الله تعالى وأنا مخضب بدمى».
وروى عن مولانا الصادق (عليه السلام) أنه قال: «سمعت أبى يقول: لما التقى الحسين (عليه السلام) و عمر بن سعد لعنه الله ـ وقامت الحرب على ساق، أنزل الله النصر حتى ترفرف على رأس الحسين (عليه السلام)، ثم خير بين النصر على أعدائه و بين لقأ الله، فاختار لقأ الله».
رواها أبو طاهر محمد بن حسين الترسى فى كتاب «معالم الدين».
پس نائره قتال مشتعل گرديد و ساعتى از روز با هم در آويختند و به قتال و جدال مشغول گرديدند و حمله پس از حمله مى نمودند تا آنكه جماعتى از اصحاب سعادت انتساب آن جناب به درجه رفيعه شهادت فائز گشتند. راوى گويد: در آن هنگام امام انام (عليه السلام) دست برده محاسن شريف را گرفت و فرمود: غضب خدا بر جماعت يهود شديد شد آن هنگام كه فرزند از براى خدا قرار دادند كه گفتند عزير پسر خداست و شديد گرديد غضب خدا بر گروه نصرانيان آن زمان كه قائل شدند بر آنكه خدا «ثالث ثلاثه» است و همچنين غضب خدا سخت شد بر طائفه مجوسان كه آفتاب و ماه را پرستش كردند بدون آنكه خدا را به وحدانيت پرستش نمايند و غضب الهى شدت خواهد گرفت برگروهى كه قول ايشان متفق گرديده بر كشتن پسر دختر پيغمبر. آگاه باشيد كه اجابت اين مردم نخواهم نمود در آنچه اراده كرده اند كه با يزيد عنيد بيعت نمايم تا آنكه خدا را ملاقات نمايم در حالتى كه به خون خود آغشته باشم. ابوطاهر محمدبن حسين برسى در كتاب «معالم الدين» روايت نموده كه حضرت امام به حق ناطق امام صادق (عليه السلام) فرمود كه از پدر بزرگوار خود امام باقر شنيدم كه فرمود: در آن هنگام كه حضرت امام با عمر سعد لعين ملاقات نمود و نائره قتال مشتعل گرديد خداى عزوجل نصرت از آسمان نازل فرمود تا آنكه مانند مرغ بر بالاى سر امام مظلوم (عليه السلام) پرباز نمود و آن جناب مخير گرديد ميان آنكه بر لشكر دشمنان، مظفر و منصور باشد و يا آنكه ملاقات پروردگار نمايد و به درجه رفيعه شهادت نائل شود.پس آن حضرت لقاى خدا را اختيار نمود و نصرت آسمان و كمك فرشتگان الهى را نپذيرفت.

قال الراوى: ثم صاح الحسين (عليه السلام):أما من مغيث يغيثنا لوجه الله، أما من ذاب يذب عن حرم رسول الله».
قال: فاذا الحر بن يزيد الرياحى قد أقبل على عمر بن سعد، فقال له: أمقاتل أنت هذا الرجل ؟
فقال: اى والله قتالا أيسره أن تطير الرؤ وس وتطيح الأيدى.
قال: فمضى الحر ووقف موقفا من أصحابه وأخذه مثل الافكل.
فقال له المهاجر بن أوس: والله ان أمرك لمريب، ولو قيل: من أشجع أهل الكوفة لما عدوتك، فما هذا الذى أراه منك ؟
فقال: انى والله أخير نفسى بين الجنة والنار، فوالله لا أختار على الجنة شيئا ولو قطعت و أحرقت.
ثم ضرب فرسه قاصدا الى الحسين (عليه السلام) ويده على رأسه و هو يقول:
أللهم انى تبت اليك فتب على، فقد أرعبت قلوب أوليائك و أولاد بنت نبيك.
راوى گويد: پس از آن، امام حسين (عليه السلام) در مقابل لشكر كوفيان، فرياد برآورد كه آيا فريادرسى هست كه از براى رضاى پروردگار به فرياد ما برسد؟ آيا كسى هست كه از حرم رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم)، شر دشمنان را دفع نمايد؟ راوى گويد: در اين هنگام حر بن يزيد رياحى رو به سوى عمرسعد پليد آورد و فرمود: آيا با اين مظلوم جنگ خواهى كرد؟! عمرسعد گفت: به خدا قسم، جنگى خواهم نمود كه آسانترين مرحله اش اين باشد كه سرها از بدنها به پرواز در آيد و دستها از تن ها بيفتد. راوى گفته كه حر بعد از شنيدن اين سخن، به گوشه اى رفت و از ياران خود كناره گرفت و در مكانى دور از آنها بايستاد و بدنش به لرزه در آمد. يكى از مهاجرين اوس او را گفت: به خدا قسم كار تو مرا به شك و ترديد انداخته، اگر از من بپرسند كه شجاع ترين مرد اهل كوفه كيست، من از نام تو نمى گذرم ؛ پس اين چه حالى است كه در تو مى بينم ؟! حر در جواب او گفت: به خدا كه خود را ميان بهشت و جهنم مى بينم وبه خدا سوگند كه هيچ چيز را بربهشت، اختيار نمى كنم اگر چه بدنم را پاره پاره كنند و بسوزانند!
توبه حر رضى الله عنه

سپس حر نامدار بعد از اين گفتار، مركب جهانيد با نيتى صادق عزم كعبه حضور فرزند رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) نمود و دست را بر سر نهاده و مى گفت: «اللهم...»؛ يعنى خداوندا! به سوى تو انابه نمودم و از درگاه احديتت مسئلت مى نمايم كه توبه مرا قبول فرمايى ؛ زيرا دلهاى اولياى تو و اولاد دختر پيغمبر تو را به رعب و خوف افكنده ام.[/color]

وقال للحسين (عليه السلام): جعلت فداك أنا صاحبك الذى حبسك عن الرجوع و جعجع بك، ما ظننت أن القوم يبلغون بك ما أرى، وأنا تائب الى الله، فهل ترى لى من توبة ؟
فقال الحسين (عليه السلام): «نعم يتوب الله عليك فأنزل».
فقال: أنا لك فارسا خير منى راجلا، والى النزول يصير آخر أمرى.
ثم قال: فاذا كنت أول من خرج عليك، فأذن لى أن أكون أول قتيل بين يديك، لعلى أكون ممن يصافح جدك محمدا غدا فى القيامة.
قال جامع الكتاب: انما أراد أول قتيل من الآن، لأن جماعة قتلوا قبله كما ورد.
فأذن له، فجعل يقاتل أحسن قتال حتى قتل جماعة من شجعان و أبطال.
ثم استشهد، فحمل الى الحسين (عليه السلام)، فجعل يمسح التراب عن وجهه و يقول:
أنت الحر ـ كما سمتك أمك حرا ـ فى الدنيا والآخرة».
به خدمت امام حسين (عليه السلام) عرضه داشت: فدايت گردم ! منم آن كسى كه ملازم خدمتت بودم و تو را از برگشتن به سوى مكه يا مدينه مانع گرديدم و كار را بر تو سخت گرفتم و گمانم نبود كه اين گروه بى دين ظلم را به اين اندازه كه ديدم برسانند و من توبه و بازگشت به سوى خدا نمودم، آيا توبه من پذيرفته است ؟ امام (عليه السلام) فرمود: بلى، خدا توبه تو را قبول خواهد فرمود، حال از مركب خود فرود آى.
حر عرض نمود: چون عاقبت امر من از اسب در افتادن است ؛ پس سواره بودنم بهتر از پياده شدنم است تا اينكه به ميدان بشتابم و در راه شما كشته شوم. حر پس از آن ملاطفت و محبت كه از آن سرور مشاهده نمود، عرضه داشت: چون من اول كسى بودم كه برتو خروج كردم و در مقابل تو ايستادم، پس اذن عطا فرما كه اول كسى باشم كه در حضور تو كشته مى شود، شايد در فرداى قيامت يكى از اشخاصى باشم كه با جد بزرگوارت (صلى الله عليه و آله و سلم) مصافحه مى نمايند.
مؤ لف كتاب گويد: مراد حر اين بود كه اول كسى كه همان آن كشته مى شود او باشد و الا قبل از شهادت حر، جماعتى از لشكر حضرت به درجه شهادت نائل آمده بودند؛ چنانكه اين مطلب در اخبار ديگر هم وارد است. پس آن حضرت اذن جهاد به حر سعادتمند داد و آن شير بيشه هيجا به چالاكى، خود را به درياى لشكر در انداخت و بازوى مردانگى برنواخت و نبردى نمود كه بهتر از آن متصور نبود. در آن گيرو دار، گروهى از شجاعان و دليران اهل كوفه را به خاك هلاكت انداخت تا آنكه شربت شهادت نوشيد و روح پاكش با حورالعين هم آغوش گرديد. چون بدن مجروح حر را خدمت امام حسين (عليه السلام) آوردند، سبط خواجه لولاك باكمال رأفت و ملاطفت، خاك را از صورت او پاك نمود و فرمود: «أنت الحر...»؛ تويى آزاد مرد، چنانكه مادرت تو را «حر» نام نهاده و تويى جوانمرد آزاد در دنيا و آخرت !


قال الراوى:
وخرج برير بن خضير، وكان زاهدا عابدا، فخرج اليه يزيد بن معقل واتفقا على المباهلة الى الله: فى أن يقتل المحق منهما المبطل، فتلاقيا، فقتله برير.
ولم يزل يقاتل حتى قتل رضوان الله عليه.
قال الراوى:
وخرج وهب بن حباب (جناح) الكلبى، فأحسن فى الجلاد وبالغ فى الجهاد، وكان معه امرأته و والدته، فرجع اليهما و قال:
يا أماه، أرضيت أم لا؟
فقالت:
لا، ما رضيت حتى تقتل بين يدى الحسين (عليه السلام).
راوى گويد: برير بن خضير به قصد جهاد با اهل عناد، بيرون دويد و او مردى پارسا و از جمله از زهاد و عباد بود. پس يزيدبن معقل بد آيين، براى مبارزه حر، از لشكر عمرسعد لعين، بيرون آمد. پس از ملاقات، هر دو اتفاق بر اين كردند كه مباهله نمايند بر اين نيت كه هر يك از ايشان كه بر باطل است به دست آنكه بر حق است كشته شود. با همين تصميم با هم در آويختند و مشغول مقاتله گرديدند، آخر الامر آن ملعون به دست «برير» جان به مالك دوزخ بداد و «برير» آن يزيدبن معقل پليد را به درك فرستاد. باز آن مؤ من پاك دين مشغول مقاتله با آن قوم بد آيين گرديد تا شربت شهادت نوشيد. راوى گويد: و به جناح (يا «حباب») كلبى طالب نوشيدن جام شهادت گرديد و به طرف ميدان آمد و نيكو جلادتى نمود و مبالغه در جهاد و كوشش بسيار در جنگ با اهل عناد فرمود و زوجه و مادرش هر دو در كربلا با او بودند. پس ‍ از اداى شرايط جوانمردى و اظهار جلادت خويش، از ميدان نبرد به نزد ايشان شتافت و به مادر خود گفت: آيا تو از من راضى شدى ؟ مادرش گفت: من از تو راضى نخواهم شد تا آنكه در حضور امام (عليه السلام) كشته شوى.

وقالت امرأته: بالله عليك لا تفجعنى فى نفسك.
فقالت له أمه: يا بنى أعزب عن قولها وارجع فقاتل بين يدى ابن بنت نبيك تنل شفاعة جده يومفرجع، ولم يزل يقاتل حتى قطعت يداه، فأخذت امرأته عمودا، فأقبلت نحوه و هى تقول: فداك أبى وأمى قاتل دون الطيبين حرم رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم)، فأقبل ليردها الى النسأ، فأخذت بثوبه، وقالت: لن أعود دون أن أموت معك.
فقال الحسين (عليه السلام): «جزيتم من أهل بيتى خيرا، ارجعى الى النسأ يرحمك الله»، فانصرفت اليهن.
ولم يزل الكلبى يقاتل حتى قتل، رضوان الله عليه.
ثم خرج مسلم بن عوسجة، فبالغ فى قتال الآعدأ، و صبر على أهوال البلأ، حتى سقط الى الأرض وبه رمق، فمشى اليه الحسين (عليه السلام) ومعه حبيب بن مظاهر.
زوجه اش نيز گفت: تو را به خدا سوگند مى دهم مرا به عزاى خودت منشان. مادرش گفت: اى فرزندم ! به سخن او گوش مده و از رأى همسرت كناره جستن را اولى بدان و به سوى ميدان برگرد تا در حضور پسر دختر پيغمبر (صلى الله عليه و آله و سلم) كشته شوى كه در روز قيامت به شفاعت جد بزرگوار او برسى ؛ پس «وهب» رو به ميدان بلا آورده و جنگ جانانه نمود تا آنكه دستهايش از بدن جدا گرديد.
در اين هنگام همسر او عمودى برداشت و به يارى «وهب» شتافت در حالى كه مى گفت: پدر و مادرم فدايت باد! تو همچنان در حضور اهل بيت عصمت و طهارت رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) جنگ و جلادت نما. وهب برگشت تا او را به خيمه زنان برگرداند، همسرش گفت: برنمى گردم مگر آنكه با تو بميرم ! حضرت سيدالشهدا (عليه السلام) به آن عفيفه، فرمود: خدا تو را رحمت كناد و در عوض ‍ احسان تو به ما اهل بيت، جزاى خيرت دهاد، برگرد.
پس آن زن اطاعت كرد و برگشت. وهب دوباره مشغول جنگ شد تا به درجه رفيع شهادت نائل آمد. پس از او، مسلم بن عوسجه رحمه الله قدم به ميدان مردى نهاد و مهيا گرديد كه تا جان خود را نثار قدم فرزند سيد ابرار نمايد. او با كمال جهد و مبالغه، كوشش در جهاد با اهل عناد، فرمود و بر تحمل سختى هاى بلا، صبر بى منتها نمود تا آنكه از صدمه جراحات بر روى زمين افتاد و هنوزش رمقى در تن بود كه امام مؤ تمن بر بالين آن مؤ من ممتحن، پياده قدم رنجه فرمود و حبيب بن مظاهر نيز در خدمت آن جناب بود.

فقال له الحسين (عليه السلام): «رحمك الله يا مسلم، فمنهم من قضى نحبه و منهم من ينتظر وما بدلوا تبديلا».
و دنا منه حبيب، فقال: عز على مصرعك يا مسلم أبشر بالجنة.
فقال له مسلم قولا ضعيفا: بشرك الله بخير.
ثم قال له حبيب:
لولا أننى أعلم أنى فى الأثر لأحببت أن توصى الى بكل ما أهمك.
فقال له مسلم: فانى أوصيك بهذا و أشار بيده الى الحسين (عليه السلام) فقاتل دونه حتى تموت.
فقال له حبيب: لأنعمنك عينا.
ثم مات رضوان الله عليه.
فخرج عمرو بن قرظة الأنصارى، فاستأذن الحسين (عليه السلام)، فأذن له.
پس جناب ابى عبدالله (عليه السلام) به او فرمود: خدا تو را رحمت كناد. آنگاه امام حسين (عليه السلام) اين آيه را تلاوت فرمود: «فمنهم...»(17)؛ يعنى كسانى از مردمان هستند كه مدت زندگانى را به سر بردند و در راه خدا شهادت را اختيار نمودند و بعضى ديگر در انتظارند و نعمتهاى الهى را تبديل نكردند. حبيب بن مظاهر نزديك مسلم بن عوسجه آمد گفت: اى مسلم بن عوسجه ! بر من دشوار است تو را به اين حال بر روى زمين ببينم ؛ اى مسلم ! بشارت باد تو را به بهشت عنبر سرشت.
مسلم بن عوسجه در جواب او به آواز ضعيف گفت: خدا تو را بشارت دهاد به جنت. حبيب گفت: اگر نه اين بود كه به يقين مى دانم من نيز به زودى به تو ملحق مى شوم، البته دوست داشتم كه وصيت خود را به من نمايى و آنچه كه در نظرت مهم است وصيت كنى. مسلم بن عوسجه گفت: وصيت من به تو، خدمت به اين بزرگوار است و اشاره به سوى امام (عليه السلام) نمود كه در حضورش جهاد كن تا كشته شوى. حبيب بن مظاهر گفت: دل خوش دار كه به وسيله به جاآوردن اين كار، چشمت را روشن خواهم نمود. در اين لحظه روح پاك مسلم بن عوسجه به شاخسار جنان پرواز كرد. سپس عمرو بن قرظه (18) انصارى به قصد جانثارى از لشكرگاه شاه مظلومان با دل و جان،

فقاتل قتال المشتاقين الى الجزأ وبالغ فى خدمة سلطان السمأ حتى قتل جمعا كثيرا من حزب ابن زياد، وجمع بين سداد و جهاد.
و كان لا يأتى الى الحسين (عليه السلام) سهم الا اتقاه بيده ولا سيف الا تلقاه بمهجته.
فلم يكن يصل الى الحسين (عليه السلام) سوء، حتى أثخن بالجراح.
فالتفت الى الحسين (عليه السلام) وقال:
يابن رسول الله أوفيت ؟
قال:
«نعم، أنت أمامى فى الجنة، فاقرأ رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) عنى السلام واعلم أنى فى الأثر».
فقاتل حتى قتل رضوان الله عليه.
پس «عمرو» همچون شيرشكار در ميان گروه نابكار، در افتاد و مشتاقانه همچو عاشقان بى باك، مردانه و چالاك، به اميد ثواب روز جزأ و به قصد خدمتگذارى سلطان سمأ، يك و تنها، خويش را به درياى لشكر دشمن زد و جمعى از نيروهاى ابن زياد غدار را به دار البوار فرستاد. آن بزرگوار گاهى با تيغ زبان، زيان آن گروه بى ايمان را منع مى نمود و آنها را به نصايح مشفقانه موعظه مى فرمود و گاهى هم به كار جنگ مشغول بود و هيچ تيرى به جانب امام (عليه السلام) پرتاب نمى شد مگر اينكه آن تير را به دست خود مى گرفت و هيچ شمشيرى به سوى امام فرود نمى آورد مگر آكه به تن و جان خويش آن را مى خريد و تا جان در بدن داشت خود را سپر بلاگردان امام مظلومان سيدالشهدأ وارد نگرديد تا آنكه از كثرت جراحات، ضعف بدن آن بزرگوار مستولى گرديد. پس نگاه مشتاقانه اى به جانب امام حسين (عليه السلام) نمود و عرضه داشت: يابن رسول الله ! آيا خدمت من قبول و وفاى به عهد خويش، مقبول درگاه است ؟
امام حسين (عليه السلام) به منطق صواب در جواب او، بلى فرمود و او را مژده به بهشت داد و فرمود: فرداى قيامت چون به سوى من شتابى، و بدان كه من نيز در دنبال تو روانم و به زودى به نزد شما مى آيم عمرو بن قرظه جنگ را ادامه داد تا اينكه شربت شهادت سركشيد و به سراى ديگر پر كشيد..
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

مسلك دوم: گزارش از حوادث عاشورا و شهادت امامو ياران با وفايش

پستتوسط pejuhesh232 » دوشنبه نوامبر 11, 2013 5:31 pm

ثم برز جون مولى أبى ذر، وكان عبدا أسود.
فقال له الحسين (عليه السلام):
«أنت فى اذن منى، فانما تبعتنا طلبا للعافية، فلا تبتل بطريقنا.
فقال: يابن رسول الله أنا فى الرخأ ألحس قصاعكم وفى الشدة أخذلكم.
والله ان ريحى لمنتن وان حسبى للئيم ولونى لأسود، فتنفس على بالجنة، فيطيب ريحى و يشرف حسبى ويبيض وجهى، لا والله لا أفارقكم حتى يختلط هذا الدم الأسود مع دمائكم. ثم قاتل حتى قتل، رضوان الله عليه.
ثم برز عمر بن خالد الصيداوى، فقال للحسين:
يا أبا عبد الله، جعلت فداك قد هممت أن ألحق بأصحابك، وكرهت أن أتخلف فأراك وحيدا فريدا بين أهلك قتيلا.
پس از او، «جون» مولاى ابوذر كه غلامى سياه بود شرفياب حضور سيدالشهدا گرديد و اذن جهاد طلبيد. آن حضرت فرمود: به هر جا كه خواهى برو؛ زيرا تو با ما آمده اى براى طلب عافيت، چون قدم در ميدان جنگ نهادى حالا در راه ما خود را در آتش ‍ بلا ميفكن. «جون» عرض نمود: يابن رسول الله ! من در زمان خوشى و هنگام آسايش، كاسه ليس خوان نعمتت بودم اكنون كه هنگام سختى و دشوارى است چگونه توانم شما را تنها گذاشته و بروم ؟! به خدا سوگند كه رايحه من بد و حسبم پست و رنگم سياه است، اينكه بر من منت گذار تا من نيز اهل بهشت شوم و رايحه ام نيكو و جسمم شريف و روى من هم سفيد گردد. به خدا كه هرگز از خدمت شما جدا نشوم تا آنكه اين خون سياه خود را با خونهاى شما مخلوط نسازم. سپس همچون نهنگ خود را به درياى لشكر زد و جنگ نمايان بود كه تا به امتياز خاص ‍ شهادت ممتاز و مرغ روحش به ذروه اعلى پرواز نمود. راوى گويد: پس از آن، عمروبن خالد صيداوى قصد جان باختن كرد و خواست كه مردانه به ميدان محاربه مبادرت نمايد. پس به خدمت سيدالشهدأ آمد عرض نمود: يا اباعبدالله، جانم به فدايت باد! همت بر آن گماشته ام كه به اصحاب حضرتت ملحق گردم و مرا ناگوار است كه زنده باشم و تو را تنها و بى كس ببينم يا آنكه در حضور اهل بيت، شما را مقتول مشاهده نمايم.

فقال له الحسين (عليه السلام): تقدم فانا لاحقون بك عن ساعة».
فتقدم فقاتل حتى قتل رضوان الله عليه.
قال الراوى:
وجأ حنظلة بن سعد الشبامى، فوقف بين يدى الحسين (عليه السلام) يقيه السهام و السيوف و الرماح بوجهه ونحره.
وأخذ ينادى:
يا قوم انى أخاف عليكم مثل يوم الأحزاب مثل دأب قوم نوح و عاد و ثمود و الذين من بعدهم، وما الله يريد ظلما للعباد.
ويا قوم انى أخاف عليكم مثل يوم التناد، يوم تولون مدبرين ما لكم من الله من عاصم، يا قوم لا تقتل حسينا فيسحتكم الله بعذاب و قد خاب من افترى.
حضرت سيدالشهدأ (عليه السلام) به او فرمود: قدم به ميدان بنه كه ما نيز پس از ساعتى ديگر، به شما ملحق خواهيم شد. پس آن مخلص پاك دين در مقابل لشكر كين، آمد و جهاد نمود تا گوى شهادت ربود. رضوان الله عليه. راوى گويد: حنظله بن اسعد شامى رضوان الله عليه در مقابل نور ديده رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) و قرة العين بتول، بايستاد و هر چه تير و نيزه و شمشير به سوى آن حضرت مى آمد، صورت و گردن خود را در مقابل باز مى داشت و آنها را به دل و جان در راه حسين (عليه السلام) خريدار بود و به آواز بلند فرياد مى زد و آيات قرآن را تلاوت مى نمود:«... يا قوم انى...»(19)؛ اى قوم من ! بر شما مى ترسم از روزى همانند روزهاى امت هاى پيشين چون قوم نوح و عاد و ثمود و آنان كه بعد از ايشان بودند و كافر شدند، خداى تعالى عذاب بر شما نازل كند (همانطور كه بر آنها نازل كرده بود) و خداى عزوجل اراده ظلم در حق بندگان خود ندارد؛ اى گروه ! مى ترسم بر شما از عذاب روز قيامت، و آن روزى است كه روى مى گردانيد و فرار مى كنيد اما بجز خداى تعالى پناهگاه و حفظ كننده اى براى خود نخواهيد ديد.» اى مردم ! حسين را به شهادت نرسانيد كه خداى عزوجل شما را هلاك خواهد نمود و از رحمت خدا نوميد خواهد شد آن كسى كه به خدا افترا ببندد.

ثم التفت الى الحسين (عليه السلام) وقال:
أفلا نروح الى ربنا و نلحق بأصحابنا؟
فقال له:
بلى رح الى ما هو خير لك من الدنيا و ما فيها والى ملك لا يبلى».
فتقدم، فقاتل قتال الأبطال، و صبر على احتمال الأهوال، حتى قتل، رضوان الله عليه.
قال: وحضرت صلاة الظهر، فأمر الحسين (عليه السلام) زهيرا بن القين و سعيدا بن عبد الله الحنفى أن يتقدما أمامه بنصف من تخلف معه، ثم صلى بهم صلاة الخوف.
فوصل الى الحسين (عليه السلام) سهم، فتقدم سعيد بن عبد الله الحنفى، و وقف يقيه بنفسه ما زال، ولا تخطى حتى سقط الى الأرض و هو يقول:
أللهم العنهم لعن عاد و ثمود.
أللهم أبلغ نبيك عنى السلام، و أبلغه ما لقيت من ألم الجراح، فانى أردت ثوابك فى نصرة ذرية نبيك.
پس از موعظه، ملتفت كعبه مراد و امام عباد، گرديد و عرض نمود: آيا وقت آن نشده كه به سوى پروردگار خود رويم و به برادران خويش ملحق شويم ؟ سيدالشهدأ (عليه السلام) در جواب آن يار با وفا، فرمود: بلى، برو به سوى آنچه كه از دنيا و مافيها براى تو بهتراست و به سوى سلطنت آخرت كه هرگز آن را زوال و نابودى نباشد. پس حنظلة بن اسعد چون شير شكار، قدم در مضمار كارزار نهاد و جنگ پهلوانان را پيشنهاد خاطره هاى سعادتمند خود ساخت و شكيبايى را بر ترسهاى بلا، شعار خويش نمود تا آنكه به دست فرقه اشقيا به شهادت نائل آمد.
برگزارى نماز ظهر عاشورا
راوى گويد: وقت نماز ظهر رسيد، حضرت امام (عليه السلام) زهير بن قين و سعيد بن عبدالله حنفى را به فرمان خاص، عز اختصاص داد كه در پيش روى آن كعبه مقصود عالميان به عنوان جانبازى بايستند و آنگاه امام حسين (عليه السلام) با جمعى از ياران باقيمانده خود نماز خوف را خواندند، در اين حال، تيرى از جانب اهل وبال به سوى فرزند ساقى آب زلال، آمد. سعيدبن عبدالله قدم جانبازى پيش نهاد و آن تير بلا را به دل و جان بر تن خود قبول نمود. به همين منوال پاى مردانگى استوار شد و قدم ازقدم بر نمى داشت تا خود هدف آنچه جراحات به سوى آن حضرت رسيده بود، گرديد و از بسيارى زخم ها كه بر بدن آن عاشق باوفأ، وارد شده بود، بر روى زمين غلطيد و در آن حال مى گفت: خدايا! اين گروه بى حيا را، لعنت كن چون قوم عاد و ثمود. خدايا! سلام مرا به پيغمبر ودود خود، برسان و آنچه كه از درد زخم ها بر من رسيده، ايشان را آگاه ساز؛ زيرا قصد و نيت من، يارى ذريه پيغمبر تو بود تا به ثوابهاى تو نائل گردم.


ثم قضى نحبه رضوان الله عليه، فوجد به ثلاثة عشر سهما سوى ما به من ضرب السيوف و طعن الرماح.
قال الراوى:
وتقدم سويد بن عمرو بن أبى المطاع، وكان شريفا كثير الصلاة، فقاتل قتال الأسد الباسل، وبالغ فى الصبر على الخطب النازل، حتى سقط بين القتلى وقد أثخن بالجراح، ولم يزل كذلك و ليس به حراك حتى سمعهم يقولون: قتل الحسين، فتحامل و أخرج من خفه سكينا، وجعل يقاتلهم بها حتى قتل، رضوان الله عليه.
قال: وجعل أصحاب الحسين (عليه السلام) يسارعون الى القتل بين يديه، وكانوا كما قيل:
1ـ قوم اذا نودوا لدفع ملمة والخيل بين مدعس ومكردس
اين كلمات را بگفت و جان به جان آفرين تسليم نمود. راوى گويد: «سويد بن عمرو بن ابى مطاع » خريدار متاع جانبازى گرديد و به قدم شجاعت راه كعبه شهادت پيمود و او مردى شريف بود و نماز بسيار مى خواند پس مانند شير خشمناك در ميان آن روباه صفتان ناپاك، درافتاد و جنگ مردانه نمود و پيه صبورى بر تحمل صدمات وارده از گروه بى دين، گوى سعادت ربود.
تا آنكه از جهت ضعف و سستى كه از زخم هاى بى شمار بربدن آن شجاع نامدار رسيده بود در ميان كشته شدگان بر زمين افتاد و به همين منوال بود و قدرت بر هيچ حركتى نداشت تا زمانى كه شنيد مردم همى گفتند: حسين مقتول اشقيا گشت. پس با همان حال ناتوانى، با مشقت بسيار بر آن گروه نابكار، حمله آورد و از ميان كفش خويش كاردى را بيرون آورد و با آن حربه بالشكر كوفه، قتال نمود تا به درجه شهادت مفتخر گشت. راوى گويد: يكايك ياران و جان نثاران آن امام مظلومان، در حضورش به سوى مرگ شتابان مى دويدند؛ چنانكه شاعر در وصف حال ايشان گفته:
1ـ يعنى ياران باوفاى سيدالشهدأ (عليه السلام) كسانى اند كه وقتى كسى آنها را به يارى طلبد، دفع سختى دشمن از او نمايند.

1ـ لبسوا القلوب على الدروع كأنهم يتهافتون الى ذهاب الأنفس
فلما لم يبق معه سوى أهل بيته، خرج على بن الحسين (عليه السلام) و كان من أصبح الناس وجها (و أحسنهم خلقا) فاستأذن أباه فى القتال، فأذن له.
ثم نظر اليه نظر آيس منه، و أرخى (عليه السلام) عينيه و بكى.
ثم قال: «أللهم اشهد، فقد برز اليهم غلام أشبه الناس خلقا و خلقا و منطقا برسولك (صلى الله عليه و آله و سلم)، وكنا اذا اشتقنا الى نبيك نظرنا اليه».
فصاح و قال: «يابن سعد قطع الله رحمك كما قطعت رحمى».
فتقدم (عليه السلام) نحو القوم، فقاتل قتالا شديدا و قتل جمعا كثيرا.
1ـ در حالتى كه لشكر دشمن دو فرقه باشند، فرقه اى با نيزه هاى افراشته روى آورند و فرقه اى ديگر صف آراسته شده بيايند، آن ياران با وفا بدون هيچ واهمه و خوف، دلهاى قوى را چو آهن گويا كه بر روى زره مى پوشند، و مانند پروانه، خود را بر آتش بلا مى افكنند و در دادن جانهاى خويش بى اختيارند. خلاصه، چون همه ياران و اصحاب امام شربت شهادت نوشيدند و مقتول اشقيا گشتند و كسى از اصحاب باقى نماند مگر اهل بيت و خويشان آن حضرت، پس فرزند دلبند امام مستمند و نوجوان رشيد آن مظلوم وحيد كه نام ناميش على بن الحسين بود و در صباحت منظرگوى سبقت از همه خلق ربوده و در زمانه بى عديل و بى نظير بود، اذن جهاد از پدر بزرگوار درخواست نمود، پدر نيز اذنش بداد؛ پس نظر حسرت و مأيوسى به سوى جوان خود نمود و سيلاب اشك از ديدگان فرو ريخت و گفت: پروردگارا! بر اين گروه شاهد باش كه جوانى به جنگ آنان مى رود كه شبيه ترين مردم است در خلقت ظاهرى واخلاص باطنى و سخن سرايى به پيامبر تو و ما هرگاه مشتاق ديدار پيغمبر تو مى شديم، به سوى اين جوان نظر مى نموديم، سپس ‍ صيحه اى كشيد و به آواز بلند فرمود: اى ابن سعد! خدا رحم تو را قطع كند چنانكه رحم مرا قطع كردى.
جهاد و شهادت حضرت على اكبر (عليه السلام)
آن شبيه رسول، قدم شجاعت در ميدان سعادت نهاد و با آن گروه بى باك به جنگ پرداخت و خاطره ها را اندوهناك گردانيد و نونهال بوستان امامت جنگى كرد به غايت سخت و جمعى كثير از آن اشقيأ نگونبخت را به خاك هلاك انداخت.


ثم رجع الى أبيه وقال: يا أبت، ألعطش قد قتلنى، وثقل الحديد قد أجهدنى، فهل الى شربة من المأ سبيل ؟
فبكى الحسين (عليه السلام) وقال: «واغوثاه، يا بنى قاتل قليلا، فما أسرع ما تلقى جدك محمدا (عليه السلام)، فيسقيك بكأسه الأوفى شربة لا تظمأ بعدها أبدا».
فرجع (عليه السلام) الى موقف النزال، وقاتل أعظم القتال، فرماه منقذ بن مرة العبدى بسهم فصرعه، فنادى: يا أبتاه عليك منى السلام، هذا جدى يقروك السلام و يقول لك: عجل القدوم علينا، ثم شهق شهقة فمات.
فجأ الحسين (عليه السلام) حتى وقف عليه، ووضع خده على خده وقال:
«قتل الله قوما قتلوك، ما أجرأهم على الله و على انتهاك حرمة رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم)، على الدنيا بعدك العفأ.
سپس به خدمت پدربزرگوار آمد و گفت: اى پدر! تشنگى مرا كشت و سنگينى اسلحه آهنين مرا به تعب افكند، آيا راهى به سوى حصول شربتى از آب هست ؟ حضرت سيدالشهدأ (عليه السلام) هم به گريه افتاد و فرياد واغوثاه برآورد و فرمود: اى فرزند عزيزم ! اندكى ديگر به كار جنگ باش كه به زودى جدت حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) را ملاقات خواهى نمود و ايشان از جام سرشار كوثر شربتى به تو خواهد داد كه پس از آن هرگز روى تشنگى نبينى و احساس عطش ننمايى.
حضرت على اكبر به سوى ميدان برگشت و جنگى عظيم نمود كه بالاتر از آن تصور نتوان كرد و داد شجاعت بداد در آن حال «منقذ بن مره عبدى» تيرى به جانب آن فرزند رشيد سيدالشهدأ، افكند كه از صدمه آن تير بر روى زمين افتاد و فرياد برآورد: «يا ابت ـاه ! عليك...»؛ يعنى پدر جان، سلام من بر تو باد! اينك جدم رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) است كه به تو سلام مى رساند و مى فرمايد: زود به نزد ما بيا. على اكبر اين بگفت و فرياد زد و جان برجان آفرين تسليم نمود. چون آن جوان اين دنياى فانى را مشتاقانه وداع نمود، حضرت سيدالشهدأ (عليه السلام) بر بالين ايشان آمد و گونه صورت خود را برگونه صورت او گذارد و فرمود: خدا بكشد آن كسانى را كه تو را كشتند، چه بسيار جرأت و گستاخى نمودند برخداى عزوجل و بر شكستن حرمت رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم)، على الدنيا بعدك العفا؛ پس از تو، خاك بر سر اين دنيا!


قال الراوى: وخرجت زينب ابنة على تنادى: يا حبيباه يابن أخاه، وجأت فأكبت عليه.
فجأ الحسين (عليه السلام) فأخذها وردها الى النسأ.
ثم جعل أهل بيته يخرج منهم الرجل بعد الرجل، حتى قتل القوم منهم جماعة، فصاح الحسين (عليه السلام) فى تلك الحال: صبرا يا بنى عمومتى، صبرا يا أهل بيتى صبرا، فوالله لا رأيتم هوانا بعد هذا اليوم أبدا.
قال الراوى: وخرج غلام كأن وجهه شقة قمر، فجعل يقاتل، فضربه ابن فضيل الأزدى على رأسه، ففلقه، فوقع الغلام لوجهه و صاح: يا عماه.
فجلى الحسين (عليه السلام) كما يجلى الصقر، وشد شدة ليث أغضب، فضرب ابن فضيل بالسيف، فاتقاها بساعده فأطنها من لدن المرفق، فصاح صيحة سمعه أهل العسكر، فحمل أهل الكوفة ليستنقذوه، فوطأته الخيل حتى هلك.
راوى گويد: در اين هنگام زينب خاتون (عليها السلام) از خيمه بيرون دويد در حالتى كه ندا مى كرد: يا حبيباه يابن أخاه ! پس آن مخدره آمد و خود را بر روى بدن پاره پاره على اكبر افكند، امام حسين (عليه السلام) تشريف آورد و خواهر را از روى جنازه على اكبر بلند كرد به نزد زنان برگردانيد.
پس از آن يكايك مردان اهل بيت رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) يكى بعد از ديگرى روانه ميدان گرديدند تا آنكه جماعتى از ايشان به دست آن بدكيشان به درجه رفيع شهادت رسيدند. پس حضرت سيد الشهدأ (عليه السلام) آواز به صيحه و فرياد بلند نمود و فرمود: اى عموزادگان من ! و اى اهل بيت من ! صبورى و شكيبايى را شعار خود سازيد و متحمل بار محنت، باشيد؛ به خدا سوگند كه پس از اين روز هرگز روى خوارى به خود نخواهيد ديد. راوى گويد: در اين هنگام جوانى بيرون خراميد كه در حسن صورت و درخشندگى منظر به مثابه پاره ماه بود، با آن گروه بدخواه و بى دين، به كار جنگ پرداخت. ابن فضيل ازدى ميشوم ضربتى بر فرق آن مظلوم، زد كه فرق او را شكافت و آن جوان از مركب به صورت، روى زمين افتاد و فرياد يا عماه برآورد. پس ‍ امام (عليه السلام) مانند باز شكارى، خود را به ميدان رسانيد و همچون شير خشمناك بر آن لعين بى باك، حمله نمود و با شمشير، ضربتى بر آن ناپاك، فرود آورد و آن ولدالزنا بازوى خود را سپر شمشير امام (عليه السلام) نموده و دست نحس اش از مرفق قطع گرديد و آن لعين فرياد بلندى برآورد كه همه لشكر فرياد او را شنيدند.كوفيان بى دين بر امام مبين، حمله آوردند تا آن لعين را از چنگال شير بيشه هيجا رها نمايند ولى آن ملعون پايمال سم اسبان گرديد و روح نحس اش به جانب نيران دويد.


قال: وانجلت الغبرة، فرأيت الحسين (عليه السلام) قائما على رأس ‍ الغلام و هو يفحص برجله، والحسين (عليه السلام) يقول: «بعدا لقوم قتلوك، ومن خصمهم يوم القيامة فيك جدك».
ثم قال: عز والله على عمك أن تدعوه فلا يجيبك، أو يجيبك فلا ينفعك صوته، هذا يوم و الله كثر واتره و قل ناصره».
ثم حمل الغلام على صدره حتى ألقاه بين القتلى من أهل بيته.
قال الراوى:
ولما رأى الحسين (عليه السلام) مصارع فتيانه و أحبته، عزم على لقأ القوم بمهجته، و نادى:
«هل من ذاب يذب عن حرم رسول الله ؟
هل من موحد يخاف الله فينا؟
هل من مغيث يرجو الله باغاثتنا؟
هل من معين يرجو ما عند الله فى اعانتنا؟».
فارتفعت أصوات النسأ بالعويل، فتقدم الى باب الخيمة وقال لزينب: «ناولينى ولدى الصغير حتى أودعه».
راوى گويد: چون غبار فرو نشست ديدم كه حسين (عليه السلام) بر بالاى سر آن جوان ايستاده و او پاهاى خود را بر زمين مى ماليد و امام مى فرمود: از رحمت خدا دور باشند آن گروهى كه تو را كشتند و آنان كه در روز قيامت جد و پدر تو با ايشان دشمنى خواهند نمود. سپس فرمود: به خدا قسم ! گران است بر عموى تو كه او را بخوانى و او نتواند تو را جواب دهد و هرگاه بخواهد جواب دهد ديگر دير شده و فايده اى نبخشد. به خدا قسم كه امروز آن روزى است كه خون ريزى در آن بسيار و فرياد رسى، اندك است. سپس حضرت سيدالشهدأ (عليه السلام) جنازه آن جوان را بر سينه خود گرفت و در ميان شهداى بنى هاشم بر روى زمين قرار داد.
القيامة.
راوى گويد: چون امام مظلومان قتلگاه جوانان و دوستان خود را مشاهده فرمود كه همه بر روى خاك افتاده اند و جان به جان آفرين سپرده اند تصميم عزم فرمود كه با نفس نفيس با گروه بد نهاد، جهاد نمايد و نداى بى كسى در داد كه آيا كسى هست كه از حرم رسول پروردگار عالميان، دفع شر ياغيان و ظالمان نمايد؟ آيا خداپرستى هست كه در يارى ما اهل بيت از خداى عزوجل بترسد و ما را تنها نگذارد؟
آيا فريادرسى هست ك به فريادرسى ما اميد لقاى پروردگار را داشته باشد؟ آيا اعانت كننده اى هست كه به واسطه يارى ما، به ما اميدوار شود به ثوابها و اجرى كه در نزد خداى تعالى موجود است ؟

شهادت حضرت على اصغر
پس زنان حرم و دختران محترم رسول اكرم صداها به ناله و گريه بلند نمودند. آن حضرت با دل پر از حسرت، به سوى خيمه رجعت نمود و زينب خاتون عليهاالسلام را فرمود كه فرزند دلبند صغير مرا بياور تا با او وداع نمايم

فأخذه و أومأ اليه ليقبله، فرماه حرملة بن الكاهل بسهم، فوقع فى نحره فذبحه. فقال لزينب: «خذيه».
ثم تلقى الدم بكفيه حتى امتلأتا، ورمى بالدم نحو السمأ و قال:
«هون على ما نزل بى، انه بعين الله».
قال الباقر (عليه السلام): «فلم يسقط من ذلك الدم قطرة الى الأرض !».
قال الراوى: واشتد العطش بالحسين (عليه السلام)، فركب المسناة يريد الفرات، و العباس أخوه بين يديه، فاعترضتهما خيل ابن سعد.
فرمى رجل من بنى دارم الحسين (عليه السلام) بسهم فأثبته فى حنكه الشريف. فانتزع صلوات الله عليه السهم وبسط يديه تحت حنكه حتى امتلأت راحتاه من الدم، ثم رمى به و قال:أللهم انى أشكو اليك ما يفعل بابن بنت نبيك».
و چون او را آورد، امام مظلوم طفل معصوم را گرفت و همين كه خواست از راه رأفت و كمال مرحمت خم شده او را ببوسد، حرمله بن كاهل اسدى پليد لعنه الله از خدا حيا ننمود تيرى به جانب آن نوگل بوستان احمدى انداخت كه تير به گلوى نازك آن طفل معصوم اصابت نمود به طورى كه گويا گلو را ذبح نمايند، گوش تا گوش پاره نمود. پس آن حضرت با كمال غم و حسرت، به زينب خاتون، فرمود: اين طفل را بگير؛ پس امام (عليه السلام) هر دو دست را در زير گلوى طفل گرفت چون پر از خون شد به سوى آسمان پاشيد، آنگاه فرمود: آنچه كه بر من اين مصائب را آسان مى نمايد آن است كه اين مصيبت بزرگ در حضور پروردگار عادل نازل مى گردد. امام باقر (عليه السلام) فرمود: از آن خون طفل معصوم كه امام (عليه السلام) به آسمان پاشيد، حتى يك قطره هم روى زمين نيفتاد! راوى گويد: تشنگى بر امام شهيد به غايت شديد گرديد، آنحضرت خود را به بلندى مشرف بر فرات رساند تا داخل فرات گردد، در آن حال برادر آن امام ناس جناب ابوالفضل العباس، در پيش ‍ روى آنحضرت حركت مى كرد. در اين هنگام لشكر ابن سعد تبهكار سر راه بر فرزند احمد مختار، گرفتند مردى از قبيله «بنى دارم» تيرى به جانب جناب سيدالشهدأ (عليه السلام) انداخت كه آن تير در زير چانه شريف آن شهيد راه دين حنيف محكم بنشست. پس تير رابيرون كشيد و هر دو دست مبارك را در زير چانه مجروح نگاه داشت و چون پر از خون شد، به سوى آسمان انداخت و اين مناجات را به درگاه قاضى الحاجات، مرهم دل مجروح ساخت كه الها! به سوى تو شكايت مى آورم از آنچه از ظلم و ستم نسبت به فرزند دختر پيغمبرت به جا مى آورند.
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

مسلك دوم: گزارش از حوادث عاشورا و شهادت امامو ياران با وفايش

پستتوسط pejuhesh232 » دوشنبه نوامبر 11, 2013 5:41 pm

ثم اقتطعوا العباس عنه، وأحاطوا به من كل جانب و مكان، حتى قتلوه قدس الله روحه، فبكى الحسين (عليه السلام) بكأ شديدا، وفى ذلك يقول الشاعر:
أحق الناس أن يبكى عليه فتى أبكى الحسين بكربلأ
أخوه وابن والده على أبو الفضل المضرج بالدمأ
ومن واساه لا يثنيه شى ء وجادله على عطش بمأ
قال الراوى:
ثم أن الحسين (عليه السلام) دعا الناس الى البراز، فلم يزل يقتل كل من برز اليه، حتى قتل مقتلة عظيمة، و هو فى ذلك يقول:
ألقتل أولى من ركوب العار والعار أولى من دخول النار
شهادت حضرت عباس (عليه السلام)
پس از آن، شجاع محكم اساس برادرش عباس را از او جدا نمودند كه آن روباهان در ميان آن دو فرزند اسدالله الغالب، حايل شدند و از هر جانب بر دور جناب ابوالفضل (عليه السلام) گردآمدند و ايشان را احاطه نمودند تا آنكه آن كافران غدار فرزند حيدر كرار، عباس نامدار را مقتول و قرة العين بتول را در مصيبت برادر، ملول نمودند. امام حسين (عليه السلام) در شهادت برادر با جان برابر خود، درهاى سيلاب اشك چو رود جيحون از ديده بيرون ريخت، و گريه شديد در عزاى آن مظلوم وحيد، نمود.(20) راوى گويد: امام (عليه السلام) پس از شهادت برادر گرامى، آن منافقان را به ميدان جدال و قتال طلبيد و هر كس از آن روباه صفتان اشرار در مقابل فرزند اسدالله حيدر كرار، مى آمد، امام ابرار به ضربت شمشير آتشبار، او را به بئس القرار، مى فرستاد تا آنكه از اجساد پليد آن كفار، مقتول عظيمى در ميدان جنگ فراهم آمد و در آن حال حضرت بدين مقال گويابود: «الموت...»(21)

قال بعض الرواة:
والله ما رأيت مكثورا قط قد قتل ولده و أهل بيته و أصحابه أربط جأشا منه، وان الرجال كانت لتشد عليه فيشد عليها بسيفة فتنكشف عنه انكشاف المعزى اذا شد فيها الذئب.
و لقد كان يحمل فيهم، و قد تكملوا ثلاثين ألفا، فيهزمون بين يديه كأنهم الجراد المنتشر، ثم يرجع الى مركزه و هو يقول: «لا حول و لا قوة الا باالله العلى العظيم».
قال الراوى:
ولم يزل (عليه السلام) يقاتلهم حتى حالوا بينه و بين رحله.
فصاح بهم:
«ويحكم يا شيعة آل أبى سفيان، ان لم يكن لكم دين و كنتم لا تخافون المعاد فكونوا أحرارا فى دنياكم هذه و ارجعوا الى أحسابكم ان كنتم عربا كما تزعمون.
خلاصه، بعضى از راويان اخبار در بيان شجاعت آن فرزند حيدر كرار، تعجب خود را چنين اظهار نموده اند كه به خدا سوگند، هرگز نديدم كسى را كه دچار لشكر بسيار گرديده و دشمنان بى شمار او را در ميان احاطه نموده باشند با آنكه فرزندان و اهل بيت و اصحاب او شربت مرگ نوشيده و به دست دشمنان مقتول گرديده باشند كه قوى دل تر باشد از حسين بن على (عليه السلام). در اين حال بود كه مردان كارزار بر آن جناب حمله آوردند، پس آن حضرت نيز با شمشير تيز به آنها حمله نمود، چنان حمله اى كه از ضربت شمشير آتشبارش بر روى هم مى ريختند و صف ها را مى شكافتند مانند آنكه گرگى بى باك در ميان گله بزها، به خشمناكى در افتد و حمله بر آن منافقان سنگدل، آورد هنگامى كه سى هزار نامرد به عدد كامل بودند از پيش روى آن حضرت، مانند انبوه ملخ ‌ها فرار را بر قرار اختيار مى نمودند. سپس آن امام بى يار در مركز خونين قرار گرفت و فرمود: لا حول و لا قوة الا بالله. امام (عليه السلام) همچنان با آنها جنگيد تا آنكه لشكر شيطان حايل گرديد در ميان آن حضرت و حرم مطهر رسول پروردگار عالميان و نزديك به خيمه ها و سراپرده ها رسيدند، پس آن معدن غيرت الله، فرياد بر گروه دين تباه، زد كه: «ويحكم...»؛ اى پيروان آل ابوسفيان ! اگر شما را دين نيست و از عذاب روز قيامت ترس نداريد، پس در دنيا خود از جمله آزاد مردان باشيد. و رجوع به حسب هاى خود نماييد چنانكه گمان داريد اگر شما از عرب هستيد.

قال فناداه شمر: ما تقول يابن فاطمة ؟
قال: «أقول: أنا الذى أقاتلكم و تقاتلوننى و النسأ ليس عليهن جناح، فامنعوا عتاتكم و جهالكم و طغاتكم من التعرض لحرمى ما دمت حيا»
فقال شمر: لعنة الله لك ذلك يابن فاطمة. و قصدوه بالحرب، فجعل يحمل عليهم و يحملون عليه، و هو مع ذلك يطلب شربة من مأ فلا يجد، حتى أصابه اثنتان و سبعون جراحة. فوقف يستريح ساعة و قد ضعف عن القتال، فبينما هو واقف اذ أتاه حجر، فوقع على جبهته، فأخذ الثوب ليمسح الدم عن جبهته، فأتاه سهم مسموم له ثلاث شعب، فوقع على قلبه، فقال (عليه السلام): «بسم الله و با لله و على ملة رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم»). ثم رفع رأسه الى السمأ و قال:
«أللهم انك تعلم انهم يقتلون رجلا ليس على وجه الأرض ابن بنت نبى غيره»
ثم أخذ السهم، فأخرجه من ورأ ظهره، فانبعث الدم كانه ميزاب،
راوى گويد: شمر پليد فرياد زد كه اى فرزند فاطمه زهرا (عليها السلام) چه مى گويى ؟ امام (عليه السلام) فرمود: مى گويم من با شما جنگ دارم و شما با من جنگ داريد و زنان را گناهى نيست، پس اين سر كشان و جاهلان و ياغيان خود را نگذاريد متعرض حرم من شوند مادامى كه من در حال حياتم. شمر گفت: اين حاجت تو رواست اى پسر فاطمه ! پس آن جماعت بى دين همگى قصد امام مبين نمودند و آن فرزند اسدالله حمله برگروه اشقيا، نمود و آنان حمله به سوى آن مظلوم آوردند و در اين حال تقاضاى شربتى از آب از آن بى دينان بى باك نمود ولى فايده اى نبخشيد تا آنكه هفتاد و دو زخم بر بدن شريفش وارد گرديد. امام (عليه السلام) ساعتى بايستاد كه استراحت نمايد و از صدمه قتال، ضعف بر جنابش مستولى شده بود پس در همان حال كه آن حضرت ايستاده بود، سنگى از جانب دشمنان بر پيشانى مباركش اصابت نمود و خون جارى گشت، امام جامع خود را گرفت كه خون را از پيشانى شريف پاك نمايد تيرى سه شعبه به جانب حضرت آمد و آن تير بر قلبش كه مخزن علم الهى بود نشست !
حضرت فرمود: «بسم الله...» سپس سر مبارك به سوى آسمان بلند نمود و گفت: خداوندا! تو مى دانى كه اين گروه مى كشند آن كسى را كه نيست بر روى زمين فرزند دختر پيغمبرى به غير او.
پس آن تير را گرفت و از پشت سر بيرون كشيد و خون مانند ناودان از جاى آن جارى شد


فضعف عن القتال و وقف، فكلما اتاه رجل انصرف عنه، كراهية ان يلقى الله بدمه. حتى جأه رجل من «كندة» يقال له مالك بن النسرـ لعنه الله ـ، فشتم الحسين و ضربه على رأسه الشريف بالسيف، فقطع البرنس و وصل السيف الى رأسه و امتلأ البرنس دما.
قال الراوى: فاستدعى الحسين (عليه السلام) بخرقة، فشد بها رأسه، و استدعى بقلنسوة فلبسها و اعتم عليها. فلبثوا هنيئة، ثم عادوا اليه و أحاطوا به.
فخرج عبد الله بن الحسن بن على ـ و هو غلام لم يراهق ـ من عند النسأ، فشد حتى وقف الى جنب الحسين (عليه السلام)، فلحقته زينب ابنه على لتحبسه، فأبى و امتنع امتناعا شديدا و قال:
و الله لا أفارق عمى !
فأهوى بحر (أبحر) بن كعب ـ و قيل: حرملة بن الكاهل ـ الى الحسين بالسيف.
فقال له الغلام:
ويلك يابن الخبيثة أتقتل عمى ؟!
و آن جناب را توانايى بر قتال نمانده بود و از كثرت زخمها و جراحات، ضعيف و ناتوان گشته بود لذا قدرت جنگيدن را نداشت و هر كس نزديك ايشان مى آمد براى اينكه مبادا در قيامت با خدا ملاقات نمايد در حالى كه خون آن مظلوم برگردنش باشد، باز مى گشت و از آنجا دور مى شد تا آنكه مردى از طايفه «كنده» آمد كه نام نحسش مالك بن يسر بود. آن زنازاده چند ناسزا به زبان بريده جارى كرد و ضربت شمشير بر سر مباركش فرود آورد كه عمامه امام شكافته شد و عمامه اش از خون لبريز گشت.
شهادت عبد الله بن حسن (عليه السلام)
راوى گويد: امام (عليه السلام) از اهل حرم دستمالى را طلب فرمود و سر مبارك را با آن محكم بست و كلاهى طلبيد كه عرب آن را «قلنسوه» مى نامند و آن را هم بر فرق همايون نهاد و عمامه را بر روى آن پيچيد و ملبس به آن گرديد و بار ديگر عزم ميدان نمود پس لشكر اندكى درنگ نمود، باز آن بى دينان بى شرم رجوع كردند و حضرت امام را احاطه نمودند و عبد الله فرزند امام حسن (عليه السلام) كه طفلى نا بالغ بود از نزد زنان و از حرم امام انس و جان، بيرون آمد و مى دويد تا در كنار عموى بزرگوار خود حسين مظلوم بايستاد. زينب خود را به او رسانيد و خواست كه او را به سوى حرم باز گرداند ولى آن طفل امتناع شديد نمود و گفت: به خدا قسم ! هرگز از عموى خويش جدايى اختيار نمى كنم و او را تنها نمى گذارم ! در اين هنگام، «بحربن كعب» يا بنابر قول ديگر «حرملة بن كاهل» همين كه خواست شمشير بر امام (عليه السلام) فرود آورد، عبد الله خطاب به او گفت: واى بر تو! اى زنازاده بى حيا! تو مى خواهى عمويم رابه قتل رسانى.

فضربه بالسيف، فاتقاها الغلام بيده، فأطنها الى الجلد، فاذا هى معلقة.
فنادى الغلام: يا عماه !
فأخذه الحسين (عليه السلام) فضمه اليه و قال: «يابن أخى، اصبر على ما نزل بك و احتسب فى ذلك الخير، فان الله يلحقك بآبائك الصالحين.»
قال: فرماه حرملة بن الكاهل لعنه الله ـ بسهم، فذبحه و هو فى حجر عمه الحسين (عليه السلام).
ثم ان شمر بن ذى الجوشن لعنه الله ـ حمل على فسطاط الحسين (عليه السلام) فطعنه بالرمح، ثم قال: على بالنار أحرقه على من فيه.
فقال له الحسين (عليه السلام): «يابن ذى الجوشن، أنت الداعى بالنار لتحرق على أهلى، أحرقك الله بالنار».
و جأ شبث فوبخه، فاستحيى و انصرف.
قال الراوى: و قال الحسين (عليه السلام): ايتونى بثوب لا يرغب فيه أجعله تحت ثيابى، لئلا أجرد منه».
ولى آن ولدالزنا بى حيا، از خدا و رسول پروا ننمود و شمشير را فرود آورد و آن كودك دستش را در پيش ‍ شمشير سپر ساخت و دستش به پوست آويخت و فرياد وا أماه بر آورد. حضرت امام او را گرفت و بر سينه خود چسانيد و فرمود: اى فرزند برادر! بر اين مصيبت شكيبايى نما و آن را در نزد خداى عزوجل به خير و ثواب احتساب دار كه خدا تو را به پدر گرامى ات ملحق خواهد فرمود: راوى گويد: در اين اثنأ، حرمله كاهل حرام زاده تيرى به جانب آن امام زاده معصوم انداخت كه آن تير گلوى آن يتيم را كه در آغوش عموى بزرگوارش ‍ بود، بريد و او جان بر جان آفرين تسليم نمود. پس از آن، شمر پليد به خيمه هاى حرم مطهر حمله نمود نيزه خود را به خيمه ها فرو برد و گفت: آتش بياوريد تا خيمه ها را با هر كس كه در آن است به شعله آتش بسوزانم آن معدن غيرت الله، حضرت امام فرمود: اى پسر ذى الجوشن ! آيا تو مى گويى آتش آورند كه خيمه ها را بر سر اهل بيت من بسوزانى، خدا تو را به آتش دوزخ بسوزاند.
در اين هنگام «شبث» پليد آمد و آن شمر عنيد را از اين كار سرزنش نمود كه آن سگ بى حيا اظهار شرم نموده بر گشت.
راوى گويد: امام به اهل بيت خود فرمود: جامه كهنه اى براى من بياوريد كه كسى در آن رغبت نكند، مى خواهم آن جامه را در زير لباسهايم بپوشم تا اينكه دشمنان بدنم را برهنه نسازند.


فأتى بتبان، فقال: «لا، ذاك لباس من ضربت عليه الذلة».
فأخذ ثوبا خلقا، فخرقه و جعله تحت ثيابه، فلما قتل جردوه منه (عليه السلام).
ثم استدعى (عليه السلام) بسراويل من حبرة، ففرزها و لبسها، و انما فرزها لئلا يسلبها، فلما قتل سلبها بحر بن كعب لعنه الله ـ و ترك الحسين (عليه السلام) مجردا، فكانت يدا بحر بعد ذلك تيبسان فى الصيف كأنهما عودان يابسان و تترطبان فى الشتأ فتنضحان قيحا و دما الى أن أهلكه الله تعالى.
قال: و لما أثخن الحسين (عليه السلام) بالجراح، و بقى كالقنفذ، طعنه صالح بن وهب المزنى لعنه الله ـ على خاصرته طعنة، فسقط الحسين (عليه السلام) عن فرسه الى الأرض على خده الأيمن.
ثم قام صلوات الله عليه.
پس چنين جامه اى آوردند كه عرب آن را «تبان» مى گويند. امام حسين (عليه السلام) آن لباس را نپذيرفت و فرمود: نمى خواهم، اين لباس كسى است كه داغ ذلت و خوارى به او زده شده باشد. سپس جامه كهنه اى آوردند امام (عليه السلام) آن را پاره نمود و در زير جامه هاى خود پوشيد و علت پاره كردن آن لباس، اين بود تا آن را از بدن شريف آن جناب بيرون نياورند و چون به درجه شهادت رسيد، آن را از بدن شريفش بيرون آوردند. سپس آن حضرت لباسى كه نام آن در ميان عربها معروف به «سراويل» است و از جنس حبره بود، طلب داشت و آن را پاره نمود و بر تن خود پوشيد و علت پاره كردن آن لباس، اين بود تا آن را از بدن آن جناب بيرون نياوردند ولى وقتى شهيد شد، «بحربن كعب» آن جامع را به غارت در ربود و امام (عليه السلام) را برهنه از آن لباس رها كرد و از اعجاز آن حضرت اين بود كه دستهاى نحس بحر بن كعب ولدالزنا در فصل تابستان مانند دو چوب، خشك مى گرديد و در زمستان چنان تر مى بود كه خون و چرك از آنها جارى مى شد و به همين درد مبتلا بود تا اينكه جان به مالك دوزخ سپرد. راوى گويد:
چون حضرت امام در اثر زخمها و جراحات بسيار كه در بدن مباركش ‍ وارد گرديده بود، ضعف و سستى بر حضرتش مستولى شد و از اثر اصابت تيرهاى بسيار بر بدنش، مانند خارپشت به نظر مى آمد. در اين موقع، صالح بن و هب مرى (يا مزنى) بى دين با نيزه بر تهيگاه امام مبين زد كه آن مظلوم از بالاى اسب بر زمين افتاد و بر گونه راست صورت بر روى خاك كربلا قرار گرفت. درباره آن غيرت الله از روى خاك برخاست و جون كوه استوار بايستاد.


قال الراوى: و خرجت زينب من باب الفسطاط و هى تنادى:
واأخاه، وا سيداه، وا أهل بيتاه، ليت السمأ أطبقت على الأرض، و ليت الجبال تدكدكت على السهل.
قال: وصاح شمر بأصحابه: ما تنتظرون بالرجل.
قال: فحملوا عليه من كل جانب.
فضربه زرعة بن شريك لعنه الله على كتفه اليسرى، فضرب الحسين (عليه السلام) زرعة فصرعه.
و ضربه آخر على عاتقه المقدس بالسيف ضربة كبا (عليه السلام) بها على وجهه، و كان قد أعيى، فجعل ينوء و يكب.
فطعنه سنان بن أنس النخعى لعنه الله فى ترقوته.
رواى گويد: علياى مكرمه زينب خاتون (عليه السلام) در آن حال از خيمه هاى حرم بيرون دويد در حالتى كه ندا مى داد: اى واى برادرم، واى سيد و سرورم، واى اهل بيتم ! اى كاش، آسمان بر زمين مى افتاد و كوهها بر روى سطح زمين ريزريز مى گرديد. رواى گويد: شمر پليد به آن گمراهان عنيد، صيحه كشيد كه در حق اين مرد چه انتظار داريد، چرا كارش را تمام نمى كنيد؟ در اين هنگام يك مرتبه گروه بى دين از هر طرف بر امام تشنه جگر، حمله ور گرديدند و او را محاصره نمودند. «زرعه بن شريك» مشرك، ضربتى بر شانه مبارك امام (عليه السلام) زد و حضرت سيدالشهدا نيز ضربتى بر او زد و او را بر روى زمين انداخت و به جهنم و اصل گرداند. والدلزناى ديگر، ضربت شمشيرى بر دوش مقدس آن حضرت آشنا نمود كه از صدمه شمشير آن زبده سر، حضرت اباعبد الله (عليه السلام) آن آسمان وقار، به روى خود كه بر آينه انوار جمال پروردگار بود بر زمين افتاد و در چنين احوال آن مظهر جلال ايزد متعال، از حال رفته و خسته و ضعيف گرديده بود و گاهى بر مى خاست و زمانى مى نشست ؛ در اين هنگام، سنان بن انس بى دين، نيزه بر چنبره گردن آن سر فراز ملك يقين، شهسوار ميدان شهادت و نور چشم حضرت رسالت، آشنا نمود.

ثم انتزع الرمح فطعنه فى بوانى صدره. ثم رماه سنان أيضا بسهم، فوقع السهم فى نحره. فسقط (عليه السلام)، و جلس قاعدا.
فنزع السهم من نحره، و قرن كفيه جميعا.
و كلما امتلأتا من دمائه خضب بها رأسه و لحيته و هو يقول:
«هكذا ألقى الله مخضبا بدمى مغصوبا على حقى».
فقال عمر بن سعد لعنه الله لرجل عن يمينه:
انزل و يحك الى الحسين فأرحه.
فبدر اليه خولى بن أنس النخعى ـ لعنه الله ـ فضربه بالسيف فى حلقه الشريف و هو يقول:
و الله انى لأجتز رأسك و أعلم أنك ابن رسول الله و خير الناس أبا و أما!!!
ثم اجتز رأسه الشريف صلى الله عليه و آله.
به همين مقدار اكتفا ننمود، بار ديگر نيزه را بيرون كشيد و بر استخوان هاى سينه اش ‍ كه صندوق علوم لدنى بود فرو برد. سپس اشقى الأولين و الآخرين، سنان مشرك لعين، آن نقطه دايره بلا را نشان تير جفا نمود و آن تير بلا بر گلوى آن زيب سينه و آغوش سيد دو سرا، وارد آمد و از صدمه آن، گوشواره عرش رب الارباب بر فرش تراب قرار گفت. باز از غايت غيرت و مردانگى برخاست و بر روى زمين نشست و آن تير را از گلو بيرون كشيد و هر دو دستش را در زير گلوى مبارك مى گرفت و چون پر از خون مى گرديد بر سر و محاسن شريف مى ماليد و مى فرمود: كه به همين حال خدا را ملاقات مى نمايم كه به خون خود آغشته و حق مرا غصب نموده باشند. پس عمربن سعد نحس لعين به خبيثى كه در طرف يمين او بود، گفت: واى بر تو! از مركب فرود آى و حسين را راحت كن. راوى گويد: خولى بن يزيد اصبحى سرعت نمود كه سر مطهر امام (عليه السلام) را از بدن جدا نمايد ولى لرزه بر بدن نحس نجسش افتاد و از آن فعل قبيح اجتناب نمود. آنگاه سنان بن انس نخعى از اسب پياده شد و قصد قتل فرزند رسول و نور ديده زهراى بتول ـ سلام الله عليها ـ را نمود، شمشير ظلم و جفا بر حلق خامس آل عبا، فرود آورد و به زبان بريده همى گفت: به خدا سوگند كه سر از بدنت جدا مى كنم و حال آنكه مى دانم تويى فرزند رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) و بهترين مردم از جهت پدر و مادر! پس ‍ آن شقى نا اميد از رحمت عام يزدانى سر مقدس آن بنده خاص حضرت سبحانى را از بدن شريف جدا نمود.(22) خدا بر «سنان» لعنت كنان و آنا فآنا عذابش را مضاعف گرداناد.

و فى ذلك يقول الشاعر:
فأى رزية عدلت حسينا غداة تبيره كفا سنان
و روى أبو طاهر مذحمد بن الحسين البرسى فى كتابه «معالم الدين»، عن الصادق (عليه السلام) قال:
«لما كان من أمر الحسين ما كان، ضجت الملائكة الى الله بالبكأ و قالوا: يا رب هذا الحسين صفيك و ابن صفيك و ابن بنت نبيك.
قال: فأقام الله ظل القائم (عليه السلام) و قال: بهذا أنتقم لهذا»
و روى:
أن سنانا هذا أخذه المختار فقطع أنامله أنملة أنملة، ثم قطع يديه و رجليه و أغلى له قدرا فيها زيت و رماه فيها و هو يضطرب.
قال الراوى:
و ارتفعت فى السمأ فى ذلك الوقت غبرة شديدة سودأ مظلمة فيها ريح حمرأ لا يرى فيها عين و لا أثر، حتى ظن القوم أن العذاب قد جأهم، فلبثوا كذلك ساعة، ثم انجلت عنهم.
در مصيبت امام مظلومان و سرور شهيدان، شاعر چنين گفته: «فأى رزية...»؛ يعنى كدام مصيبت است كه با مصيبت امام حسين (عليه السلام) برابرى نمايد؛ مصيبت آن هنگام بود كه دست ظلم سنان بى دين سر از بدن مطهر آن حضرت، جدا نمود. ابوطاهر محمدبن حسن برسى در كتاب «معالم الدين» ذكر نموده كه حضرت ابى عبد الله جعفر بن محمدالصادق (عليه السلام) فرموده آن هنگام كه مصيبت عظماى شهادت حضرت سيدالشهدأ (عليه السلام) واقع گرديد، ملائكه به درگاه بارى عزوجل به ضجه و فرياد آمدند و عرض نمودند: بارالها! اينك حسين صفى تو و پسر دختر نبى تو است كه در دست اشقيأ، مقتول گرديده ! خداوند عزوجل سايه حضرت قائم ـ عجل الله فرجه ـ را اقامه نمود آن جناب را در حالتى كه ايستاده بود به فرشتگانش ‍ نشان داد و فرمود:به اين شخص انتقام خواهم كشيد از براى اين مقتول ! و در خبر وارد است كه همين سنان لعين را مختار بگرفت و بندبند انگشتانش را بريد و دستها و پاهايش را قطع نمود و ديگى از روغن زيتون براى هلاكت جان آن ملعون، بجوشانيد و آن پليد را در ميان روغن انداخت و آن شقى در ميان ديگ به اظطراب بود تا به عذاب الهى واصل گرديد. راوى گويد: در آن ساعت كه حضرت سيدالشهدأ (عليه السلام) به درجه رفيع شهادت نائل آمد، گرد و غبار شديدى كه سياه و تاريك بود به آسمان برخاست و در آن ميان، باد سرخى وزيدن گرفت كه چشم هيچ كس نمى توانست جايى را ببيند. لشكر دشمن گمان كرد كه عذاب خدا بر آنان نازل گرديده و ساعتى بر اين حال بودند تا آنكه غبار فرو نشست و اوضاع به حال اول برگشت.

و روى هلال بن نافع قال:
انى لواقف مع أصحاب عمر بن سعد اذ صرخ صارخ:
أبشر أيها الأمير فهذا شمر قد قتل الحسين (عليه السلام).
قال: فخرجت بين الصفين، فوقفت عليه، فانه ليجود بنفسه، فو الله ما رأيت قتيلا مضمخا بدمه أحسن منه و لا أنور وجها، و لقد شغلنى نور وجهه و جمال هيأته عن الفكرة فى قتله.
فاستسقى فى تلك الحال مأ، فسمعت رجلا يقول له:
و الله لا تذوق المأ حتى ترد الحامية فتشرب من حميمها!!
فقال له الحسين (عليه السلام):
يا ويلك ! أنا لا أرد الحامية و لا أشرب من حميمها، بل أرد على جدى رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) و أسكن معه فى داره فى مقعد صدق عند مليك مقتدر، و أشرب من مأ غير آسن، و أشكو اليه ما ارتكبتم منى و فعلتم بى.
هلال بن نافع روايت كرده كه مى گفت: من با لشكر عمر سعد نحس ‍ ايستاده بودم كه شنيدم كسى را كه فرياد مى زند: أيها الأمير! تو را بشارت باد كه اينكه شمر بن ذى الجوشن، حسين را به قتل رسانيد.
هلال گفت: من در ميان دو صف لشكر آمدم و بر بالاى سر آن جناب ايستادم در حالتى كه آن مظلوم مشغول جان دادن بود؛ به خدا سوگند كه هرگز نديده بودم هيچ كشته به خون خويش آغشته را كه در خوشرويى و نورانيت وجه، بهتر از حسين (عليه السلام) باشد و به تحقيق كه نور صورت و جمال هيئت او مرا از تفكر در كيفيت قتل آن جناب باز داشت و در آن حال خواهش جرعه آبى مى نمود، شنيدم كه كافرى بى دين به آن سبط سيدالمرسلين (عليه السلام) به زبان بريده اين گونه جسارت نمود كه به خدا آب نخواهى چشيد تا آنكه خود وارد دوزخ گردى و از آب گرم و سوزان جهنم بياشامى !؟ سپس من به گوش خود شنيدم كه حضرت امام (عليه السلام) در جواب او فرمود: واى بر تو باد! من وارد بر دوزخ نمى شوم و از حميم دوزخ نمى آشامم بلكه به خدمت جد بزرگوارم و رسول عالى مقام خواهم رسيد و در خانه بهشتى كه از احمد مختار است با آن بزرگوار در منزلگاه صدق در نزد مليك مقتدر ساكن خواهم بود و از آبهاى بهشت كه خداى عزوجل در كتاب مجيد خود وصف فرمود كه گنديده و ناگوار نمى شود، خواهم آشاميد و به خدمتش شكايت مى كنم از آنكه دست خود را به خون من آلوديد و از كردار زشت كه به جا آورديد.
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

مسلك دوم: گزارش از حوادث عاشورا و شهادت امامو ياران با وفايش

پستتوسط pejuhesh232 » دوشنبه نوامبر 11, 2013 5:51 pm

قال: فغضبوا بأجمعهم، حتى كأن الله لم يجعل فى قلب أحد منهم من الرحمة شيئا، فاجتزوا رأسه و أنه ليكلمهم، فتعجبت من قلة رحمتهم وقلت: و الله لا أجامعكم على أمر أبدا.
قال:
ثم أقبلوا على سلب الحسين (عليه السلام)، فأخذ قميصه أسحاق بن حوبة (حيوه) الحضرمى، لعنه الله فلبسه فصار أبرص وامتعط شعره.
و روى:
أنه وجد فى قميصه مأة و بضع عشرة ما بين رمية و ضربة و طعنة.
قال الصادق (عليه السلام):
وجد بالحسين (عليه السلام) ثلاث و ثلاثون طعنة و أربع و ثلاثون ضربة».
هلال گفت: آن بدكيشان همگى آن چنان به خشم و طغيان آمدند كه گويا خداى عزوجل در قلب يكى از آن بى دينان رحم قرار نداده است ؛ پس سر مطهر نور ديده حيدر و پاره جگر پيغمبر را از بدن جدا نمودند در حالتى كه با ايشان به تكلم مشغول بود ـ لعنهم الله و خذلهم الله. پس من از بى رحمى آن گروه به شگفت آمدم و گفتم: به خدا سوگند كه من هرگز در هيچ امرى با شما اتفاق نخواهم نمود راوى گويد: پس از آنكه آن گروه لعين، سبط سيدالمرسلين (عليه السلام) را به تيغ ظلم مقتول كردند و سر از بدن مطهر آن جناب جدا نمودند، لشكر شقاوت آثار و آن جماعت قساوت كردار روى آوردند براى غارت لباسها و السلحه امام مظلومان و سرور شهيدان، پيراهن آن يوسف زندان محنت و ابتلأ را اسحاق بن حويه حضرمى پرجفا، ربود و آن را به قامت نارساى نحس خود پوشانيد و از اعجاز آن شهيد راه بى نياز، بدن نحس آن روسياه به مرض برص سفيد مبتلا شد، به قسمى كه جميع موهاى بدن آن بدبخت پليد فرو ريخت و در روايت است كه دو پيراهن آن عزيز مصر شهادت، جاى زياده از يك صد و ده جراحت از زخم تير و نيزه و شمشير، يافتند. امام جعفر صادق (عليه السلام) فرمود: در جسد مطهر آن سرور جاى سى و سه طعنه نيزه و سى چهار ضربت شمشير يافتند.

و أخذ سراويله بحر بن كعب التيمى لعنه الله وروى:أنه صار زمنا مقعدا من رجليه. و أخذ عمامته أخنس بن مرثد بن علقمة الحضرمى لعنه الله فاعتم بها فصار معتوها.
و أخذ نعليه الاسود بن خالد.
و أخذ خاتمه بجدل بن سليم الكلبى، لعنه الله فقطع أصبعه (عليه السلام) مع الخاتم.
و هذا أخذه المختار فقطع يديه و رجليه و تركه يتشحط فى دمه حتى هلك.
و أخذ قطيفة له (عليه السلام) كانت من خز قيس بن الأشعث لعنه الله.
و أخذ درعه البترأ، عمر بن سعد لعنه الله فلما قتل عمر بن سعد وهبها المختار لأبى عمرة قاتله.
و أخذ سيفه جميع بن الخلق الأودى.
و قيل: رجل من بنى تميم يقال له الأسود بن حنظلة لعنه الله.
و فى رواية ابن سعد أنه:
أخذ سيفه الفلافس النهشلى.و زاد محمد بن زكريا: أنه وقع بعد ذلك الى بنت حبيب بن بديل.
بحربن كعب تميمى بد نهاد، شلوار حضرت را به غارت برد و هم در روايت است كه آن كافر شرير از معجزه فرزند بشير و نذير، پاهاى نحسش فلج شد و خود نيز زمين گير گرديد. عمامه آن سرور را كه رشك خورشيد انور بود ملعونى كه او را اخنس بن مرثد بن علقمه حضرمى ابتر مى گفتند از سر آن سرفراز منصب شهادت و فرزند ساقى كوثر برداشت و بعضى گفتند كه جابربن يزيد اودى، عمامه امام را در بود و آن را بر سر خود پيچيد و از اثر ضياى آن عمامه مهر آسا، خفاش عقل و هوشش به ظلمتگاه عدم فرار نمود و آن ملعون ديوانه شد. نعلين بيضاى آن كليم طور سعادت را اسود بن خالد مردود بدتر از فرعون و نمرود، از پاى حضرت بربود. انگشتر سليمان ملك شهادت را بجدل بن سليم كلبى بيرون آورد و آن ظالم يهودى، انگشت مبارك حضرت را ـ كه مدار عوالم امكان منوط به اشاره اراده حضرتش بود ـ با انگشتر قطع نمود! مختاربن ابى عبيده، همين لعين را گرفته و دستها و پاهاى نحسش را بريد و آن سگ پليد در خون خود مى غلطيد تا روح جبينش تسليم مالك دوزخ شده هلاك گرديد. ـ لعنه الله ـ. قطيفه از خز كه با آن پرده دار حريم اسرار لدنى بود، قيس بن اشعث ظالم جحود ربود. زره آن شير بيشه شجاعت را كه موسوم به «بترأ» بود، عمر سعد ابتر ببرد و چون آن سگ بدكردار به انتقام خون فرزند احمد مختار مقتول مختار گرديد، همان زره را به «ابى عمره» قاتل آن لعين، بخشيد. شمشير آن يكه تاز ميدان شفاعت را، «جميع بن خلق اودى» شقاوت انباز، باز نمود و بعضى گفته اند كه مردى از بنى تميم كه نام آن روسياه «اسودبن حنظله» دين تباه بود شمشير را از ميان فرزند صاحب ذوالفقار باز نمود و به روايت ابن بى سعد، شمشير را «فلافس نهشلى» برداشت و محمد بن زكريا گفته كه عاقبت آن شمشير به دختر حبيب بن بديل رسيد.

و هذا السيف المنهوب ليس بذى الفقار، فان ذلك كان مذخورا و مصونا مع أمثاله من ذخائر النبوة و الامامة، و قد نقل الرواة تصديق ما قلناه و صورة ما حكيناه.
قال الراوى: و جأت جارية من ناحية خيم الحسين (عليه السلام).
فقال لها رجل: يا أمة الله ان سيدك قتل.
قالت الجارية: فأسرعت الى سيداتى و أنا أصيح، فقمن فى وجهى و صحن.
قال: و تسابق القوم على نهب بيوت آل الرسول و قرة عين الزهرأ البتول، حتى جعلوا ينتزعون ملحفة المرأة عن ظهرها، و خرج بنات رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) و حريمه يتساعدن على البكأ و يندبن لفراق الحماة والأحبأ.
البته شايان ذكر است كه آن شمشيرى كه از جناب سيدالشهدأ ـ عليه آلاف التحية والثنأ ـ در كربلا به غارت رفت سواى ذوالفقار حيدر كرار است ؛ زيرا ذوالفقار با ساير ذخاير و ودايع نبوت و امامت در خدمت امام زمان (عليه السلام) مصون و محفوظ است و تصديق اين مدعا و صورت ما حكيناه را راويان اخبار و آثار بيان نموده اند.
راوى گويد: كنيزكى از ناحيه خيمه هاى حرم محترم امام حسين (عليه السلام) بيرون آمد. مردى به او رسيد گفت: يا امة الله ! اقايت كشته شد! آن كنيزك گفت: من صيحه زنان به سرعت نزد خانم خود رفتم و اين خبر وحشتناك را به ايشان دادم پس همه زنان برخاستند و در مقابل من آغاز ناله و فرياد بر آوردند.
راوى گويد: لشكر اشقيا، مسارعت در غارت اموال آل رسول و قرت العين بتول نمودند و كار غارت به جايى رسيد كه از سر زنها، چادر مى ربودند. دختران آل رسول و حريم آن جناب به اتفاق هم به گريه و ناله مشغول شدند و گريه در فراق كسان و احبا و دوستان خود مى نمودند.


فروى حميد بن مسلم قال: رأيت امرأة من بنى بكر بن وائل كانت مع زوجها فى أصحاب عمر بن سعد.
فلما رأت القوم قد اقتحموا على نسأ الحسين (عليه السلام) فى فسطاطهن و هم يسلبونهن، أخذت سيفا و أقبلت نحو الفسطاط و قالت:
يا آل بكر بن وائل أتسلب بنات رسول الله ؟!
لا حكم الا لله، يا لثارات رسول الله، فأخذها زوجها فردها الى رحله.
قال الراوى:
ثم أخرجوا النسأ من الخيمة وأشعلوا فيها النار، فخرجن حواسر مسلبات حافيات باكيات يمشين سبايا فى أسر الذلة.
و قلن:
بحق الله الا ما مررتم بنا على مصرع الحسين، فلما نظر النسوة الى القتلى صحن و ضربن وجوههن.
قال: فو الله لا أنسى زينب ابنة على و هى تندب الحسين (عليه السلام) و تنادى بصوت حزين و قلب كئيب:
حميد بن مسلم گويد: ديدم زنى از قبيله بكربن وائل كه با همسر خود در ميان اصحاب عمر سعد لعين بود، وقتى ديد كه لشكريان بر سر زنان و حرم حسين (عليه السلام) هجوم آورده اند و در خيمه ها داخل شده اند و به غارت اهل بيت مشغولند، شمشيرى برداشته و به جانب خيمه ها شتافت و فرياد استغاثه بر آورد كه اى آل بكربن وائل ! آيا سزاوار است كه دختران رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) را برهنه نمايند؟!! غيرت شما كجاست ؟! لا حكم الا الله، يالثارات رسول الله !!
شوهر اين زن او را گرفته و به خيمه اش برگردانيد.
راوى گويد: پس از غارت خيمه ها طاهرات، آن گروه شقاوت سمات، زنان آل طاها را از خيمه ها بيرون نمودند و آتش ظلم و عدوان بر آن خيمه ها كه مهد امان و پناهگاه عالميان بود، بر افروختند و زنان با سر و پاى برهنه و غارت زده گريه كنان بيرون آمدند و در حالى كه با خوارى به اسارت گرفته شده بودند مى گفتند: شما را به خدا قسم مى دهيم كه ما را بر قتلگاه حسين (عليه السلام) بگذرانيد، دشمنان نيز اين تقاضا را قبول كردند و چون چشم زنان به آن شهيدان افتاد، فرياد صيحه بر آوردند و سيلى به صورت خود زدند راوى گويد: به خدا سوگند كه فراموش ‍ نمى كنم كه عليا مكرمه زينب خاتون (عليها السلام) دختر على مرتضى را كه بر حسين (عليه السلام) ندبه مى نمود و به آواز حزين و قلبى غمگين صدا مى زد:


وامحمداه، صلى عليك ملائكة السمأ. هذا حسين بالعرأ، مرمل بالدمأ، مقطع الأعضأ، واثكلاه، و بناتك سبايا، الى الله المشتكى و الى محمد المصطفى و الى على المرتضى و الى فاطمة الزهرأ، و الى حمزة سيدالشهدأ. وامحمداه، و هذا حسين بالعرأ، تسفى عليه ريح الصبأ، قتيل أولاد البغايا. واحزناه، واكرباه عليك يا أبا عبد الله، أليوم مات جدى رسول الله (عليه السلام).
يا أصحاب محمد، هؤ لأ ذرية المصطفى يساقون سوق السبايا. و فى بعض الروايات: وامحمداه، بناتك سبايا، و ذريتك مقتلة تسفى عليهم ريح الصبأ، و هذا حسين محزوز الرأس من القفا، مسلوب العمامة والردأ. بأبى من أضحى عسكره فى يوم الاثنين نهبا. بأبى من فسطاطه مقطع العرى.
بأبى من لا غائب فيرتجى، و لا جريح فيداوى.
بأبى من نفسى له الفدأ.
بأبى المهموم حتى قضى.
بأبى العطشان حتى مضى.
اى خواجه كائنات كه پيوسته هديه ها و تحفه ها با درود نامحدود فرشتگان آسمان تقديم سده جلالت مى گردد، اينك اين حسين است كه به خون خود آغشته شده و اعضايش قطعه قطعه گرديده است و اينها دختران تو هستند كه اسير شده اند از اين ظلم و ستم ها به خداوند و به خدمت محمد مصطفى و على مرتضى و فاطمه زهرا و حمزه سيدالشهدأ (عليه السلام) شكايت مى برم. يا محمد! اين حسين است كه در گوشه بيابان افتاده و باد صبا بر او مى گذرد و او به دست زنازادگان كشته شده است. اى بسا حزن و اندوه من ! امروز احساس مى كنم كه جد بزرگوارم احمد مختار از دنيا رحلت نمود!
كجاييد اى اصحاب محمد (صلى الله عليه و آله و سلم)!؟ اينك اين بى كسان، ذريه مصطفى را به اسيرى مى برند و در روايت ديگر وارد شده است كه مى گفت: يا محمد!
اينك دختران تو اسير و ذريه تو كشته شده اند و باد صبا بر اجساد ايشان مى وزد و اينك حسين سر از قفا جدا گرديده عمامه و ردايش را از سر دوشش كشيده اند.
پدرم فداى آن حسين كه در روز دوشنبه لشكرش به تاراج رفت.
شايد اين كلمه اشاره باشد به روز سقيفه بنى ساعده.
پدرم به فداى آن حسين كه طناب خيمه هاى حرمش را بريدند.
پدرم به فداى آن حسين كه به سفر نرفته تا اميد بازگشتش را داشته باشم و زخم بدنش طورى نيست كه مداوا توانم نمود. جانم به فدايش كه با بار غم و اندوه از دنيا رفت.
پدرم به فداى او كه با لب تشنه از دار دنيا رفت.


بأبى من شيبته تقطر بالدمأ، بأبى من جده رسول اله السمأ، بأبى من هو سبط نبى الهدى، بأبى محمد المصطفى، بأبى على المرتضى، بأبى خديجة الكبرى، بأبى فاطمة الزهرأ سيدة النسأ، بأبى من ردت عليه الشمس حتى صلى.
قال الراوى: فأبكت و الله كل عدو و صديق ! ثم أن سكينة اعتنقت جسد الحسين (عليه السلام) فاجتمع عدة من الأعراب حتى جروها عنه.
قال الراوى: ثم نادى عمر بن سعد فى أصحابه: من ينتدب للحسين فيوطى الخيل ظهره ؟ فانتدب منهم عشرة فوارس و هم: اسحاق بن حوبة الذى سلب الحسين (عليه السلام) قميصه، وأخنس بن مرثد، و حكيم بن طفيل السنبسى، و عمر بن صبيح الصيداوى، و رجأ بن منقذ العبدى، و سالم بن خثيمة الجعفى، و صالح بن وهب الجعفى، و واحظ بن ناعم، و هانى بن شبث الحضرمى، و أسيد بن مالك لعنهم الله، فداسوا الحسين (عليه السلام) بحوافر خيلهم حتى رضوا ظهره و صدره.
پدرم به فداى او كه جدش محمد مصطفى است. پدرم به فداى او كه فرزند زاده رسول الله آسمانهاست.
پدرم به فداى او كه سبط نبى هدى است. جانم به فداى محمد مصطفى و خديجه كبرى و على مرتضى و فاطمه زهرأ سيده زنان. جانم به فداى آن كس كه آفتاب بر او از مغرب بازگشت و طلوع ديگر نمود تا او نماز گزارد.
راوى گفت: به خدا سوگند! زينب كبرى (عليها السلام) با اين سخنان سوزناك دوست و دشمن را بگرياند. سپس سكينه خاتون، جنازه پدر خود حسين (عليه السلام) را در آغوش كشيد، پس گروهى از اعراب جمع شدند و آن مظلومه را از روى نعش پدر جدا نمودند.
راوى گويد: پس از شهادت امام مبين، عمر سعد لعين در ميان اصحاب و ياران بى دين خود ندا در داد: كيست كه اجابت كند دعوت امير خود ابن زياد را درباره حسين به جا آورد و بر بدن او بتازد؟ پس ده نفر ولدالزنا اجابت آن لعين را نمودند و نامهاى نحس آن ملعونها عبارت است از: اسحاق بن حويه بى دين و او همان ملعون بود كه پيراهن از بدن شريف امام (عليه السلام)، بيرون آورد؛ اخنس بن مرثد بدآئين ؛ حكيم بن طفيل سنبسى لعين ؛ عمرو بن صبيح صيداوى كافر؛ رجأ بن منفذ عبدى ؛ سالم بن خثيمه جعفى پليد؛ واحظ بن ناعم شقى، صالح بن وهب جعفى جفاگر، هانى بن شبث حضرمى عنيد و اسيد بن مالك هالك ـ لعنهم الله اجمعين ـ پس آن لعينان، سينه و پشت فرزند رسول را به سم اسبها خود پايمال كردند و در هم شكستند.


قال الراوى: و جأ هؤ لأ العشرة حتى وقفوا على ابن زياد لعنه الله فقال أسيد بن مالك أحد العشرة:
نحن رضضنا الصدر بعد الظهر بكل يعبوب شديد الأسر
فقال ابن زياد لعنه الله من أنتم ؟
قالوا: نحن الذين وطئنا بخيولنا ظهر الحسين حتى طحنا حناجر صدره.
قال: فأمر لهم بجائزة يسيرة.
قال: أبو عمر الزاهد: فنظرنا فى هؤ لأ العشرة، فوجدناهم جميعا أولاد زنا.
و هؤ لأ أخذهم المختار، فشد أيديهم و أرجلهم بسكك الحديد، و أوطأ الخيل ظهورهم حتى هلكوا.
و روى ابن رباح قال: لقيت رجلا مكفوفا قد شهد قتل الحسين (عليه السلام).
فسئل عن ذهاب بصره ؟
راوى گويد: ده نفرى كه جرأت نموده و اسب بر بدن مطهر نور چشم حيدر تاختند به نزد ابن زياد بدنهاد آمدند و در بارگاه آن لعين ايستادند يكى از آن روسياهان كه نام نحسش اسيد بن مالك بود اين بيت را بخواند: «نحن رضضنا...»؛ يعنى ماييم آن ده نفر كه اول پشت حسين و سپس سينه اش را به وسيله اسبهاى تيزرو، بلند قامت و قوى هيكل، در هم شكستيم و خرد ساختيم. ابن زياد پرسيد: شما چه كسانيد؟ گفتند: ماييم آن كسانى كه اسبها را بر بدن حسين تاختيم و او را پايمال مركبهاى خود نموديم به حدى كه استخوانهاى سينه اش را نرم و خرد كرديم. راوى گويد: عبيدالله بن زياد حكم نمود كه جايزه اى ناچيز به آنها دادند. از ابو عمرو زاهد مروى است كه گفت: آن ده نفر ملعون را چون نيك نظر نموديم همه آنها را حرام زاده يافتيم و وقتى مختار اين ده نفر را دستگير نمود، امر كرد تا دست و پاى آنها را با ميخهاى آهنين به زمين فروبستند و اسبها را بر پشت نحس آنها تاختند تا جان به مالك دوزخ سپردند.
از ابن رباح روايت است كه گفت: مرد كورى را ديدم كه در روز شهادت حضرت سيد الشهدأ (عليه السلام) در لشكر ابن زياد حضور داشت، از او سؤ ال مى كردند از سبب نابينا شدنش؟


فقال: كنت شهدت قتله عاشر عشرة، غير أنى لم أطعن و لم أضرب و لم أرم، فلما قتل رجعت الى منزلى و صليت العشأ الآخرة و نمت.
فأتانى آت فى منامى، فقال: أجب رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم)!
فقلت: ما لى وله ؟
فأخذ بتلابيبى و جرنى اليه، فأذا النبى (صلى الله عليه و آله و سلم) جالس فى صحرأ، حاسر عن ذراعيه، آخذ بحربة، و ملك قائم بين يديه و فى يده سيف من نار فقتل أصحابى التسعة، فلما ضرب ضربة التهبت أنفسهم نارا.
فدنوت منه و جثوت بين يديه و قلت: ألسلام عليك يا رسول الله، فلم يرد على، و مكث طويلا.
ثم رفع رأسه و قال: يا عدو الله انتهكت حرمتى و قتلت عترتى و لم ترع حقى و فعلت ما فعلت.
فقلت: يا رسول الله، و الله ما ضربت بسيف، و لا طعنت برمح و لا رميت بسهم.
او در جواب گفت: من با نه نفر ديگر از لشكريان در روز عاشورا در كربلا حاضر بودم جز آنكه من ته شمشير زدم نه تير انداختم و چون آن حضرت به شهادت رسيد، من به سوى خانه خود برگشتم و نماز عشا را به جاى آوردم و به خواب رفتم پس در عالم رؤ يا شخصى به نزد من آمد و به من گفت:
رسول خدا (عليه السلام) تو را طلب نموده، به نزد پيامبر بيا.
گفتم: مرا با رسول چه كار است !؟
پس آن شخص گريبان مرا گرفت و كشان كشان تا به خدمت پيامبر آورد.
پس آن جناب را ديدم در صحرايى نشسته و آستين هاى خود را تا مرفق بالا زده و حربه اى در دست دارد و فرشته اى در پيش روى آن حضرت (صلى الله عليه و آله و سلم) ايستاده و شمشيرى از آتش در دست دارد و آن نه نفر ديگر هم حاضر بودند.
آن فرشته آن نه نفر را به اين كيفيت به قتل رسانيد كه هر يك را ضربتى كه مى زد شعله آتش او را فرو مى گرفت و به درك مى رفت.
پس من نزديك خدمت شدم و در حضور آن جناب به دو زانو نشستم و گفتم: السلام عليك يا رسول الله !
آن حضرتت جواب سلام مرا نفرمود.
مدتى دراز سر مبارك را به زير افكند سپس سرش را بلا نمود و فرمود: اى دشمن خدا! حرمت مرا شكستى و عترت مرا به قتل رسانيدى و رعايت حق را ننمودى و كردى آنچه كردى ؟!!
پس من گفتم: يا رسول الله ! به خدا سوگند كه من نه شمشير زدم و نه نيزه به كار بردم و نه تير انداختم.


فقال: صدقت، و لكن كثرت السواد، أدن منى. فدنوت منه، فاذا طشت مملو دما.
فقال لى: هذا دم ولدى الحسين (عليه السلام)، فكحلنى من ذلك الدم، فانتبهت حتى الساعة لا أبصر شيئا.
و روى عن الصادق (عليه السلام)، يرفعه ال ى النبى (صلى الله عليه و آله و سلم) أنه قال:
«اذا كان يوم القيامة نصب لفاطمة (عليها السلام) قبة من نور، و يقبل الحسين (عليه السلام) و رأسه فى يده.
فاذا رأته شهقت شهقة لا يبقى فى الجمع ملك مقرب و لا نبى مرسل الا بكى لها.
فيمثله الله عزوجل لها فى احسن صورة (23) و هو يخاصم قتلته بلا رأس.
فيجمع الله لى قتلته و المجهزين عليه و من شرك فى دمه، فأقتلهم حتى آتى على آخرهم
ثم ينشرون فيقتلهم أمير المؤ منين (عليه السلام).
ثم ينشرون فيقتلهم الحسن (عليه السلام) ثم ينشرون فيقتلهم الحسين (عليه السلام).
رسول خدا فرمود: راست مى گويى و لكن سياهى لشكر بودى و بر تعداد آنها افزودى. آنگاه فرمود: به نزديك من بيا و چون نزديك شدم در خدمتش طشتى پر از خون ديدم، پس حضرت فرمود: اين خون فرزندم حسين است و سپس از آن خون مانند سرمه در چشمانم كشيد و وقتى از خواب بيدار گشتم، ديدم ديگر چشمم جايى را نمى بيند. از حضرت صادق (عليه السلام) مروى است كه مرفوعا از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) روايت نموده كه چون روز قيامت شود از براى فاطمه زهرا قبه اى از نور نصب مى نمايند و حسين (عليه السلام) به محشر مى آيد در حالتى كه سر خود را بر روى دست گرفته و سر بر بدن ندارد و چون فاطمه (عليها السلام) او را به اين شكل ببيند يك نعره مى زند كه هيچ فرشته مقرب و نه پيغمبر مرسل نمى ماند مگر آنكه همى به گريه مى افتند. سپس خداى عزوجل، حسين (عليه السلام) را به بهترين صورتها از براى فاطمه زهرا (عليها السلام) ممثل مى نمايد و در آن حال، حسين (عليه السلام) در حالى كه سر بر بدن ندارد به قاتلان خود مخاصمه مى كند. سپس خداوند، كشندگان او را و آنانكه سر از بدن اطهرش جدا نمودند و يا به نحوى در ريختن خون آن مظلوم شركت داشته اند در مكانى جمع مى كند و من همه آنان را به قتل مى رسانم.
سپس خداى عزوجل آنان را زنده مى كند باز جناب امير مؤ منان (عليه السلام) همه ايشان را مقتول مى نمايد؛ باز زنده مى شوند و امام حسن (عليه السلام) آن اشقيا را به قتل مى رساند و باز خدا ايشان را زنده مى كند پس امام حسين (عليه السلام) آنان را به قتل مى آورد


ثم ينشرون فلا يبقى من ذريتنا أحد الا قتلهم. فعند ذلك يكشف الغيظ وينسى الحزن».
ثم قال الصادق (عليه السلام):
«رحم الله شيعتنا، هم و الله المؤ منون و هم المشاركون لنا فى المصيبة بطول الحزن و الحسرة»
و عن النبى (صلى الله عليه و آله و سلم) أنه قال:
«اذا كان يوم القيامة تأتى فاطمة (عليها السلام) فى لمة من نسائها.
فيقال لها: أدخلى الجنة.
فتقول: لا أدخل حتى أعلم ما صنع بولدى من بعدى.
فيقال: لها أنظرى فى قلب القيامة، فتنظر الى الحسين (عليه السلام) قائما ليس عليه رأس، فتصرخ صرخة، فأصرخ لصراخها و تصرخ الملائكة لصراخها».
و فى رواية أخرى: «و تنادى وا ولداه، واثمرة فؤ اداه.
و باز زنده مى گردند. پس ‍ احدى از ذريه ما باقى نمى ماند مگر آنكه هر كدام يك مرتبه آنها را به قتل مى رساند. در اين هنگام غيظ و خشم ما فرو مى نشيند و اندوه و مصيبت حضرت سيدالشهدأ (عليه السلام) از خاطرها رفته و به فراموشى سپرده مى شود(24).
پس از آن، امام جعفر (عليه السلام) فرمود: خدا رحمت كناد شيعيان ما را، به خدا سوگند كه ايشان مؤ منان بر حق اند. به خدا قسم ! آنها به واسطه درازى حزن و اندوه و حسرتشان، در مصيبت با ما شريكند. و از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) مروى است كه فرمود: چون قيامت شود فاطمه زهرا (عليها السلام) در حالى كه زنان اطرافش را گرفته اند، مى آيد، پس به او گفته مى شود داخل بهشت شو! فاطمه (عليها السلام) مى گويد: من داخل بهشت نمى شوم تا آنكه بدانم بعد از رحلت من از دنيا، با فرزندم حسين (عليه السلام) چگونه رفتار كرده اند.
پس به او گفته مى شود: أنظرى فى قلب القيامة ؛ يعنى به وسط صحراى محشر نظر نما! چون نظر نمايد حسين (عليه السلام) را مى بيند ايستاده و سر در بدن ندارد.
در اين هنگام فرياد بر مى آورد و من نيز از فرياد او به فرياد مى آيم و فرشتگان هم به فرياد مى افتند.
و در روايت ديگر چنين وارد شده كه فاطمه زهرا (عليها السلام) نداى واولداه، واثمرة فؤ اداه بر مى آورد.


قال: «فيغضب الله عزوجل لها عند ذلك، فيأمر نارا يقال لها هبهب قد أوقد عليها ألف عام حتى اسودت، لا يدخلها روح أبدا و لا يخرج منها غم أبدا.
فيقال لها: التقطى قتله الحسين (عليه السلام)، فتلتقطهم، فاذا صاروا فى حوصلتها صهلت و صهلوا بها و شهقت و شهقوا بها و زفرت و زفروا بها.
فينطقون بألسنة ذلقة ناطقة: يا رب بم أوجبت لنا النار قبل عبدة الأوثان ؟
فيأتيهم الجواب عن الله عزوجل: ليس من علم كمن لا يعلم».
روى هذه الحديثين ابن بابويه فى كتاب «عقاب الأعمال».
و رأيت فى المجلد الثلاثين من «تذييل» شيخ المحدثين ببغداد محمد بن النجار فى ترجمة فاطمة بنت أبى العباس الأزدى باسناده عن طلحة قال: سمعت رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) يقول: ان موسى بن عمران سئل ربه قال: يا رب ! ان أخى هارون مات فاغفر له
در آن هنگام خداى عزوجل از براى داد خواهى فاطمه (عليها السلام)، به غضب مى آيد، پس امر مى كند آتشى را كه نام او «هب هب» است و هزار سال افروخته شده تا آنكه به غايت سياه گرديده كه هرگز نسيم روحى در آن داخل نمى گردد و هيچ غم و اندوهى از درون آن خارج نمى شود. پس خطاب به آن آتش مى رسد كه به مانند دانه، آن كسانى را كه حسين (عليه السلام) را كشتند، بر چين ؛ آتش آنان را از ميان مردم بر مى چيند و چون در ميان آتش هب هب جاى گرفتند، آن آتش ‍ مانند اسب شيهه مى كشد و ايشان نيز به شيهه او، شيهه مى كشند و «هب هب» به نعره مى آيد و آنان هم به نعره او، نعره مى كشند و «هب هب» به شعله خويش به فرياد مى آيد و آنها نيز به فرياد او، فرياد مى كنند. پس ايشان به زبان گويا به سخن مى آيند كه پروردگارا، به چه علت ما را قبل از بت پرستان (25)، مستوجب آتش نمودى ؟
از جانب رب العزة جواب به ايشان مى رسد كه آن كس كه مى داند مانند كسى كه نمى داند، نيست.
سيد ابن طاوس ـ أعلى الله مقامه ـ مى گويد: اين خبر را ابن بابويه در كتاب « عقاب الاعمال» ذكر نموده و فرموده كه آن را در مجلد سوم كتاب «تذييل» شيخ محدثين بغداد محمدبن نجار، كه در شرح حالات فاطمه بنت ابى العباس أزدى است، ديده ام. شيخ مزبور به اسناد خود از طلحه روايت نموده كه او گفت: شنيدم از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) مى فرمود: موسى بن عمران ـ على نبينا و عليه السلام ـاز پروردگار خود سؤ ال نمود كه پروردگارا، برادرم هارون از دنيا رفته او را بيامرز.


فأوحى الله اليه: يا موسى بن عمران ! لو سئلتنى فى الأولين و الآخرين لأجبتك، ما خلا قاتل الحسين بن على بن أبى طالب ـ صلوات الله و سلامه عليهماـ.
پس خداى عزوجل وحى به سوى موسى فرستاد كه اى موسى بن عمران ! اگر از من درخاست نمايى كه اولين و آخرين مردم را بيامرزم، مى آمرزم مگر كشندگان حسين بن على بن ابى طالب (عليه السلام).
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

مسلك سوم: بيان امورى است كه پس از شهادت حضرت سيد الشهدأ واق

پستتوسط pejuhesh232 » دوشنبه نوامبر 11, 2013 6:13 pm

المسلك الثالث فى الأمور المتأخرة عن قتله (عليه السلام)
و هى تمام ما أشرنا اليه.
قال: ثم ان عمر بن سعد ـ لعنه الله ـ بعث برأس الحسين ـ عليه الصلاه و السلام ـ فى ذلك اليوم ـ و هو يوم عاشورأ ـ مع خولى بن يزيد الأصبحى و حميد بن مسلم الأزدى الى عبيد الله بن زياد، و أمر برؤ وس ‍ الباقين من أصحابه و أهل بيته فنظفت و سرح بها شمر بن ذى الجوشن ـ لعنه الله ـ و قيس بن الأشعث و عمرو بن الحجاج، فأقبلوا بها حتى قدموا الكوفة.
و أقام ابن سعد بقية يومه و اليوم الثانى الى زوال الشمس، ثم رحل بمن تخلف من عيال الحسين، و حمل نسأه على أحلاس أقتاب الجمال بغير وطأ و لا غطأ مكشفات الوجوه بين الأءعدأ، و هن ودائع خير الأنبيأ، و ساقوهن كما يساق سبى الترك و الروم فى أشد المصائب و الهموم.
مسلك سوم
اين بخش در بيان امورى است كه پس از شهادت خامس آل عبا حضرت سيد الشهدأ عليه آلاف التحية و الثنأ واقع گرديده و در اين قسمت مدعاى ما از اين كتاب و آنچه را كه در اول كتاب اشاره به آن نموديم به انجام خواهد رسيد.
رواى گويد: عمر سعد لعين پس از قتل فرزندم خاتم النبيين، سر مطهر امام شهيد را در همان روز عاشورا به همراه خولى بن يزيد اصبحى و حميد بن مسلم ازدى ـ لعنهما الله ـ به نزد عبيدالله بن زياد بد نهاد، روانه داشت و نيز حكم داد كه سرهاى انور ساير شهدأ ـ رضوان الله عليهم اجمعين ـ چه از اصحاب و ياران و چه از اهل بيت و جان نثاران آن حضرت را پاك و پاكيزه نمودند و آنان را با شمر بن ذى الجوشن پليد و قيس بن اشعث عنيد و عمروبن حجاج لجوج، روانه كوفه نمود؛ پس آن اشقيا با سرهاى مطهر به سوى كوفه رفتند و عمر سعد خود نيز روز عاشورا و روز يازدهم را تا هنگام زوال در زمين كربلا اقامت نمود و بعد از زوال، آن اهل بيت غم آمال و آن كسانى را كه از طوفان ستم آن اشقيا در سرزمين محنت و بلا، باقى مانده بودند از عيالات حسين (عليه السلام)، را بر روى پلاسهاى بى هودج شتران، سوار نمودند زنان آل عصمت و طهارت را كه امانتهاى انبيأ بودند مانند اسيران ترك و روم با شدت مصيبت و كثرت غم و غصه، به اسيرى مى بردند.


و لله در قائله:
يصلى على المبعوث من آل هاشم و يغزى بنوه ان ذا لعجيب
و قال آخر:
أترجو أمة قتلت حسينا شفاعة جده يوم الحساب
و روى: أن رؤ وس أصحاب الحسين (عليه السلام) كانت ثمانية و سبعين رأسا، فاقتسمتها القبائل، لتتقرب بذلك الى عبيد الله بن زياد و الى يزيد بن معاوية:
فجأت كندة بثلاثة عشر رأسا، و صاحبهم قيس بن الأشعث.
و جأت هوازن باثنى عشر رأسا، و صاحبهم شمر بن ذى الجوشن.
و جأت تميم بسبعة عشر رأسا.
شاعر عرب اين مصيبت عظمى را به رشته نظم در آورده:
يصلى على المبعوث من...؛ اين قضيه بسيار شگفت آور است كه مردم بر پيغمبر مبعوث كه از آل هاشم است، تحيت و درود بر روح پاكش مى فرستند و از طرف ديگر، فرزندان و خاندان او را به قتل مى رسانند!!
آيا آن امتى كه امام حسين (عليه السلام) را به ظلم و ستم به شهادت رساندند، مى توانند در روز قيامت از جد بزرگوارش اميد شفاعت داشته باشند!؟ روايت است كه سرهاى مطهر اصحاب امام حسين (عليه السلام)، هفتاد و هشت سر نورانى بودند قبيله هاى اعراب براى تقرب جستن به ابن زياد پست فطرت و يزيد حرام زاده بد طينت، در ميان خود قسمت نمودند به اين نحو كه طايفه «كنده» سيزده سر مطهر را برداشتند و رئيس ايشان قيس بن اشعث پليد بود. قبيله «هوازن» دوازده سر مؤ من ممتحن را گرفتند به سركردگى شمر بن ذى الجوشن ـ لعنه الله ـ و گروه تميم هفده سر عنبر شميم را برداشتند

و جأت بنو أسد بستة عشر رأسا.
و جأت مذحج بسبعة رؤ وس.
و جأ سائرالناس بثلاثة عشر رأسا.
قال الراوى: و لما انفصل ابن سعد عن كربلأ، خرج قوم من بنى أسد، فصلوا على تلك الجثث الطواهر المرملة بالدمأ، و دفنوها على ما هى الآن عليه. و سار ابن سعد بالسبى المشار اليه، فلما قاربوا الكوفة اجتمع أهلها للنظر اليهن.
قال الراوى: فأشرفت امرأة من الكوفيات، فقالت: من أى الأسارى أنتن ؟
فقلن نحن أسارى آل محمد (صلى الله عليه و آله و سلم).
فنزلت من سطحها، فجمعت ملأ و أزرا و مقانع، فأعطتهن، فتغطين. قال الراوى: و كان مع النسأ على بن الحسين (عليه السلام)، قد نهكته العلة، والحسن بن الحسن المثنى، و كان قد واسى عمه و امامه فى الصبر على ضرب السيوف و طعن الرماح، و انما أرتث و قد أثخن بالجراح.
و بنى اسد شانزده سر از آن بندگان خداى احد، را بردند و قبيله مذحج هفت سر و باقى مردم پرشر سيزده سر انور را قسمت نمودند و با خود به كوفه آوردند. به خاكسپارى شهداى گلگون كفن
راوى گويد: چون ابن سعد لعين بيرون آمد از آن سرزمين، رفت به سوى كوفه با دستهاى خونين، جماعتى از طايفه بنى اسد از خانه هاى خود بيرون آمدند و بر آن اجساد طيبه و طاهره، نماز گزاردند و آن شهدا را به خاك سپردند. در همان مكانى كه اينك قبرهاى آنهاست. ابن سعد لعين، اسيران آل رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) را برداشت و به همراه خود به كوفه رسانيد و چون اهل بيت نزديك كوفه رسيدند، مردم براى تماشاى اسيران به اطراف شهر آمدند. در اين هنگام زنى از زنان كوفه بر پشت بام آمد و فرياد زد: من أى الأسارى أنتن ؟، شما اسيران از كدام قبيله و خاندانيد؟ اسيران گفتند: نحن أسارى آل محمد! ما اسيران از آل محمد هستيم !
در اين موقع آن زن از پشت بام پائين آمد و چندين قطعه لباس و چارقد و مقنعه به خدمت آنها آورد و تقديمشان نمود. آنان آن لباس و پوشاكها را پذيرفتند و آنها را حجاب و پرده خويش نمودند.
راوى گويد: امام سجاد (عليه السلام) هم همراه زنان اهل بيت، اسير اشقيأ لئام، بود، در حال يكه مرض او را ضعيف و ناتوان ساخته بود و حسن مثنى فرزند امام حسن (عليه السلام) نيز با زنان اسير بود و او شرط مواسات در خدمت عموى بزگوار و امام عالى قدر خود به جاى آورده و صبر بسيار بر ضربت شمشير و زخم نيزه نموده بود و در اثر زخمهاى بسيار كه بر بدن شريفش رسيده بود، ضعيف و ناتوان گرديد.


و روى مصنف كتاب «المصابيح»:
أن الحسن بن الحسن المثنى قتل بين يدى عمه الحسين (عليه السلام) فى ذلك اليوم سبعة عشر نفسا و أصابه ثمانية عشر جراحا، فأخذه خاله أسمأ بن خارجة، فحمله الى الكوفة و داواه حتى برء، و حمله الى المدينة.
و كان معهم أيضا زيد و عمرو ولدا الحسن السبط (عليه السلام).
فجعل أهل الكوفة ينوحون و يبكون.
فقال على بن الحسين (عليه السلام):
«أتنوحون و تبكون من أجلنا؟!! فمن الذى قتلنا؟!!».
قال بشير بن الأسدى و نظرت الى زينب ابنة على (عليه السلام) يومئذ، فلم أر خفرة قط أنطق منها، كأنها تفرغ من لسان أمير المؤ منين (عليه السلام)، و قد أومأت الى الناس أن اسكتوا، فارتدت الأنفاس و سكنت الأجراس، ثم قالت:
ألحمد لله، و الصلاة على جدى محمد و آله الطيبين الأخيار.
مصنف كتاب «مصابيح» روايت كرده كه حسن مثنى فرزند امام حسن (عليه السلام) در آن روز بلا، هفده نفر از گروه اشقيا را به جهنم فرستاد و هيجده زخم بر بدن شريفش وارد آمد و در آن حال، دايى او اسمأ بن خارجه او را از ميان معركه برداشت و به سوى كوفه آورد و زخمهاى بدنش را معالجه و مداوا نمود تا بهبود يافت و او را روانه مدينه ساخت. همچنين در ميان اسيران، زيد و عمرو، فرزندان امام حسن (عليه السلام) بودند. هنگامى كه اهل كوفه اهل بيت را ديدند، شروع به گريه و زارى نمودند. امام زين العابدين (عليه السلام) فرمود: «أتنوحون و تبكون...» اى اهل كوفه ! در اينجا اجتماع نموده ايد و بر حال ما گريه مى كنيد؟ و چه كسى عزيزان ما را به قتل رسانيده ؟!
سخنرانى زينب (عليها السلام) در كوفه
بشير بن حذلم اسدى مى گويد: در آن روز به سوى زينب دختر امير المؤ منين (عليه السلام) متوجه شدم، به خدا سوگند! در عين حال كه سخنورى توانا و بى نظيرى بود، حيا و متانت سراپاى او را فرا گرفته بود و گويا سخنان گهربار على (عليه السلام) از زبان رساى او فرو مى ريخت و او على وار سخن مى راند. به مردم اشاره نمود سكوت را مراعات نمايند. در اين هنگام نفسها در سينه ها حبس گشت و زنگهاى شتران از صدا افتاد. پس زينب كبرى (عليها السلام) شروع به سخنرانى نمود: «الحمد لله....»


أما بعد: يا أهل الكوفة، يا أهل الختل و الغدر، أتبكون ؟! فلا رقأت الدمعة، و لا هدأت الرنة، انما مثلكم كمثل التى نقضت غزلها من بعد قوة أنكاثا، تتخذون أيمانكم دخلا بينكم.
ألا و هل فيكم الا الصلف و النطف، والصدر الشنف، و ملق الامأ، و غمز الأعدأ؟!
أو كمرعى على دمنة.
أو كفضة على ملحودة، ألا سأ ما قدمتم لأنفسكم أن سخط الله عليكم و فى العذاب أنتم خالدون.
أتبكون و تنتحبون ؟!
اى و الله فابكوا كثيرا، واضحكوا قليلا.
فلقد ذهبتم بعارها و شنارها، و لن ترحضوها بغسل بعدها أبدا.
و أنى ترحضون قتل سليل خاتم النبوة، و معدن الرسالة، و سيد شباب أهل الجنة، و ملاذ خيرتكم، و مفزع نازلتكم، و منار حجتكم، و مدرة سنتكم.
اما بعد، اى مردم كوفه ! اى اهل خدعه و غدر! آيا براى گرفتارى ما گريه مى كنيد؛ پس اشك چشمانتان خشك مباد! و ناله هايتان فرو منشيناد! جز اين نيست كه مثل شما مردم مثل آن زن است كه رشته خود را بعد از آنكه محكم تابيده شده باشد تاب آن را بازگرداند. شما ايمان خود را مايه دغلى و مكر و خيانت در ميان خود مى گيريد؛ آيا در شما صفتى هست الا به خود بستن بى حقيقت و لاف و گزاف زدن و به جز آلايش به آنچه موجب عيب و عار است و مگر سينه ها مملو از كينه و زبان چاپلوسى مانند كنيزكان و چشمك زدن مانند كفار و دشمنان دين.(26)
يا گياهى را مانيد كه در منجلابها مى رويد كه قابل خوردن نيست يا به نقره اى مانيد كه گور مرده را به آن آرايش دهند.
ظاهرت چون گور كافر پر حلل باطنت قهر خدا عزوجل (27) آگاه باشيد كه بد كارى بوده آنچه را كه نفس هاى شما براى شما پيش ‍ فرستاد كه موجب سخط الهى بود و شما در عذاب آخرت، جاويدان و مخلد خواهيد بود.
ايا گريه و ناله مى نماييد، بلى به خدا كه گريه بسيار و خنده كم بايد بكنيد؛ زيرا به حقيقت كه به ننگ و عار روزگار آلوده شديد كه اين پليدى را به هيچ آبى نتوان شست ؛ لوث گناه كشتن سليل خاتم نبوت و سيد شباب اهل جنت را چگونه توان شست ؟! كشتن همان كسى كه در اختيار نمودن امور، او پناه شما بود و در هنگام نزول بلا، فرياد رس شما و در مقام حجت با خصم، رهنماى شما و در آموختن سنت رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) را، بزرگ شما بود.(28)


ألا سأ ما تزرون، و بعدا لكم و سحقا، فلقد خاب السعى، و تبت الأيدى، و خسرت الصفقة، و بؤ تم بغضب من الله، و ضربت عليكم الذلة والمسكنة.
ويلكم يا أهل الكوفة، أتدرون أى كبد لرسول الله فريتم ؟!
و أى كريمة له أبرزتم ؟! و أى دم له سفكتم ؟!
و أى حرمة له انتهكتم ؟! لقد جئتم بها صلعأ عنقأ سودأ فقمأ.
و فى بعضها: خرقأ شوهأ، كطلاع الأرض و ملأ السمأ.
أفعجبتم أن مطرت السمأ دما، و لعذاب الآخرة أخزى و أنتم لا تنصرون، فلا يستخفنكم المهل، فأنه لا يحفزه البدار و لا يخاف فوت الثار، و ان ربكم لبالمرصاد.
قال الراوى:
فو الله لقد رأيت الناس يومئذ حيارى يبكون، و قد وضعوا أيديهم فى أفواههم.
آگاه باشيد كه بد گناهى بود كه به جا آورديد، هلاكت و دروى از رحمت الهى بر شما باد و به تحقيق كه به نوميدى كشيد كوشش شما و زيانكار شد دستهاى شما و خسارت و ضرر گرديد اين معامله شما؛ به غضب خداى عزوجل برگشتيد و زود شد بر شما داغ ذلت و مسكنت ؛ واى بر شما باد، اى اهل كوفه !
آيا مى دانيد كدام جگر رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) را پاره پاره نموديد و چه بانوان محترمه، معززه چو در گوهر را آشكار ساختيد، كدام خون رسول خدا را ريختيد و كدام حرم او را ضايع ساختيد؟ به تحقيق كه كارى قبيح و داهيه اى ناخوش به جا آورديد كه موجب سرزنش ‍ است و ظلمى به اندازه و مقدار زمين و آسمان نموديد.
آيا شما را شگفت مى آيد كه اگر آسمان خون بر سرتان باريده است و البته عذاب روز باز پسين خوار كننده تر است و در آن روز شما را ياورى نخواهد بود؛ پس به واسطه آنكه خدايتان مهلت داد سبك نشويد و از حد خويش خارج نگرديد؛ زيرا عجله در انتقام، خداى را به شتاب نمى آورد و او با بى تاب نمى كند كه بر خلاف حكمت كارى كند و نمى ترسد كه خونخواهى كردن از دست او برود.
به درستى كه پروردگار به انتظار بر سر راه است (تا داد مظلوم از ظالم ستاند).
راوى گويد: به خدا سوگند! مردم كوفه را در آن روز ديدم همه حيران، دستها بر دهان گرفته و گريه مى كردند.


و رأيت شيخا واقفا الى جنبى يبكى حتى اخضلت لحيته و هو يقول:
بأبى أنتم و أمى كهولكم خير الكهول، و شبابكم خير الشباب و نساؤ كم خير النسأ، و نسلكم خير نسل، لا يخزى و لا يبزى.
و روى زيد بن موسى قال:
حدثنى أبى، عن جدى (عليهما السلام) قال:
خطبت فاطمة الصغرى (عليها السلام) بعد أن وردت من كربلأ، فقالت:
ألحمد لله عدد الرمل والحصى، وزنة العرش الى الثرى، أحمده و أومن به و أتو كل عليه.
و أشهد أن لا اله الا الله وحده لا شريك له، و أن محمدا عبده و رسوله، و أن ذريته ذبحوا بشط الفرات بغير ذحل و لا ترات.
اللهم انى أعوذ بك أن أفترى عليك الكذب، و أن أقول عليك خلاف ما أنزلت من أخذ العهود لوصية على بن أبى طالب (عليه السلام)، المسلوب حقه، المقتول بغير ذنب ـ كما قتل ولده بالأمس ـ فى بيت من بيوت الله،
پير مردى را ديدم در پهلويم ايستاده چنان گريه مى كرد كه ريشش از اشك چشمانش، تر شده بود و همى گفت: پدر و مادرم به فداى شما باد؛ پيران شما از بهترين پيران عالمند و جوانان شما بهترين جوانان و زنانتان بهترين زنان و نسل شما بهترين نسلهاست و اين نسل خوار و مغلوب ناكسان نمى گردد.
سخنرانى فاطمه صغرى سلام الله عليها
زيد بن موسى بن جعفر (عليهما السلام) گفت: پدرم به من خبر داد كه از جدم روايت نموده بود كه چنين فرمود: فاطمه صغرى پس از آنكه از كربلا به شهر كوفه رسيد، خطبه اى به اين مضمون خواند: «الحمد لله....»؛ حمد و سپاس ذات مقدس خداوند را سزاست به شماره ريگها و سنگهاى بيابان و به اندازه سنگينى عرش خداوند مهربان، تا سطح زمين و آسمان ! او را سپاس مى گويم و ايمان به خداونديش دارم و خويش را به او مى سپارم و شهادت مى دهم كه بجز او خدايى نيست و او يگانه و بى نياز و شريك، است و گواهى مى دهم بر آن كه محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) بنده خاص و رسول مخصوص اوست و نيز شهادت مى دهم بر آنكه فرزندان پيامبر را در كنار آب فرات مانند گوسفندان سر از بدن جدا نمود، و بدون آنكه كسى را به قتل رسانده باشند و كسى خونى از آنها طلبكار باشد. پروردگارا، به تو پناه مى برم از اينكه بر تو دروغ بسته باشم يا آنكه سخنى گويم بر خلاف آنچه نازل فرمودى بر پيغمبر كه از امت، عهد و پيمان گرفت از براى وصى خويش ‍ على (عليه السلام)، آن على كه مردم حق او را از دستش گرفتند و او را بى گناه مانند فرزندش ‍ حسين (عليه السلام) كه در روز گذشته كشته اند، به قتل رسانيدند. (قتل على (عليه السلام» در خانه اى از خانه هاى خدا (يعنى مسجد كوفه) واقع گرديد


فيه معشر مسلمة بألسنتهم، تعسا لرؤ وسهم، ما دفعت عنه ضيما فى حياته و لا عند مماته، حتى قبضته اليك محمود النقيبة، طيب العريكة، معروف المناقب، مشهور المذاهب، لم تأخذه اللهم فيك لومة لائم و لا عذل عاذل.
هديته يا رب للاسلام صغيرا، و حمدت مناقبة كبيرا، و لم يزل ناصحا لك ولرسولك صلواتك عليه و آله حتى قبضته اليك، زاهدا فى الدنيا، غير حريص عليها، راغبا فى الآخرة مجاهدا لك فى سبيلك، رضيته فاخترته و هديته الى صراط مستقيم.
أما بعد، يا أهل الكوفة، يا أهل المكر و الغدر و الخيلأ.
فانا أهل بيت ابتلانا الله بكم، و ابتلاكم بنا، فجعل بلأنا حسنا، و جعل علمه عندنا و فهمه لدينا.
فنحن عيبة علمه و وعأ فهمه و حكمته و حجته على أهل الأرض ‍ فى بلاده لعباده.
كه در آن مسجد جماعتى بودند كه به زبان اظهار اسلام مى نمودند كه هلاكت و دورى از رحمت الهى بر ايشان باد! زيرا تا در حيات بود ظلمى را از او دفع ننمودند و نه آن هنگام كه از اين دنياى فانى به سراى جاودانى رسيد و از اين دار فانى او را به سوى رحمت خويش ‍ انتقال دادى در حالتى كه پسنديده نفس و پاكيزه طبيعت بود و مناقبش ‍ معروف و راه سلوكش مشهور بود.
خداوندا، او چنان بود كه هيچ گاه ملامت ملامت كنندگان او را در حق بندگى ات و رضايت مانع نمى آمد هنگام كودكى او را به سوى اسلام هدايت نمودى و در حال بزرگى مناقبش را پسنديدى و همواره نصيحت را براى رضاى تو و خشنودى پيغمبرت، فرو نمى گذاشت تا آنكه روح پاكش را قبض نمودى.
او لذائذ دنياى فانى را پشت پا زده و به آن مايل و حريص نبود بلكه رغبتش به سوى آخرت بود و همتش معروف در جهاد كردن در راه پسنديده تو بود.
تو از او راضى شدى و اختيارش نمودى سپس به راه راست هدايتش ‍ كردى. «أما بعد...»؛ اى جماعت كوفه ! اى اهل مكارى و خدعه و تكبر! ماييم اهل بيت عصمت و طهارت كه خداى عزوجل ا را (به تحمل و صبورى و ظلم هاى شما) مبتلا ساخت و شما را به وجود ما (كه جز حق گفتار و كردار نداريم) امتحان نمود و امتحان ما را نيكو مقرر فرمود و علم و فهم را در نزد ما قرار داد؛ پس ماييم صندوق علم الله و ظرف فهم و حكمت بارى تعالى و ماييم حجت حق بر روى زمين در بلاد او از براى بندگان.
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

مسلك سوم: بيان امورى است كه پس از شهادت حضرت سيد الشهدأ واق

پستتوسط pejuhesh232 » دوشنبه نوامبر 11, 2013 6:31 pm

أكرمنا الله بكرامته و فضلنا بنبيه محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) على كثير ممن خلق تفضيلا بينا.
فكذبتمونا، و كفرتمونا.
و رأيتم قتالنا حلالا و أموالنا نهبا.
كأننا أولاد ترك أو كابل كما قتلتم جدنا بالأمس، و سيوفكم تقطر من دمائنا أهل البيت، لحقد متقدم.
قرت لذلك عيونكم، و فرحت قلوبكم.
افترأ على الله و مكرا مكرتم، و الله خير الماكرين.
فلا تدعونكم أنفسكم الى الجذل بما أصبتم من دمائنا و نالت أيديكم من أموالنا.
فان ما أصابنا من المصائب الجليلة و الرزايا العظيمة فى كتاب من قبل أن نبرأها، ان ذلك على الله يسير.
لكيلا تأسوا على ما فاتكم و لا تفرحوا بما آتاكم، و الله لا يحب كل مختال فخور.
ما را (به تحمل و صبورى و ظلم هاى شما) مبتلا ساخت و شما را به وجود ما (كه جز حق گفتار و كردار نداريم) امتحان نمود و امتحان ما را خدا ما را به كرامت خويش گرامى داشته و به واسطه محمد مصطفى (صل الله عليه و آله و سلم) بر بسيارى از مخلوقات فضيلت داد به فضيلت داد به فضيلتى ظاهر و هويدا؛ پس شما امت ما را به دروغ نسبت داديد و از دين ما را خارج دانستيد و چنين پنداشتيد كه كشتن ما حلال و اموال ما هدر و غنيمت است، مصل آنكه ما از اسيران ترك و تاتاريم. همچنان كه در روز گذشته جد ما على (عليه السلام) راكشتيد و هنوز خونهاى ما اهل بيت، از دم شمشيرهاى شما مى چكد به واسطه عدوات و كينه ديرينه كه از زمان جاهليت داشتيد و براى همين نيز چشمانتان و دلهايتان شاد گرديده از روى افترأ بر خداى عزوجل و از جهت مكرى كه انگيختيد و خدا بهترين مكر كنندگان است ؛ پس نشايد كه نفس شما دعوت كند شما را به سوى فرح و سرور به واسطه رسيدن به آرزوهايتان. اكنون خون ما را ريختيد و دست شما به اموال ما رسيد. به درستى كه اين مصيبت هاى بزرگ كه به ما رسيده است خداند متعال پيش از خلفت در كتاب لوح محفوظ آن را ثبت فرموده و در قرآن مى فرمايد: ما أصاب من مصيبة....؛ يعنى هيچ مصيبتى در زمين و نه در وجود شما روى نمى دهد مگر اينكه همه آنها قبل از آنكه زمين را بيافرينم در لوح محفوظ ثبت است و اين امر براى خدا آسان است. اين به خاطر آن است كه براى آنچه از دست داده ايد تأسف نخوريد و به آنچه به شما داده است دلبسته و شادمان نباشيد و خداوند هيچ متكبر فخر فروشى را دوست ندارد!

تبا لكم، فانتظروا اللعنة والعذاب، فكأن قد حل بكم، و تواترت من السمأ نقمات، فيسحتكم بعذاب و يذيق بعضكم بأس بعض ثم تخلدون فى العذاب الأليم يوم القيامة بما ظلمتمونا، ألا لعنة الله على الظالمين.
ويلكم، أتدرون أية يد طاعنتنا منكم ؟! و أية نفس نزعت الى قتالنا؟! أم بأية رجل مشيتم الينا تبغون محاربتنا؟!
قست و الله قلوبكم، و غلظت أكبادكم، و طبع على أفئدتكم، و ختم على أسماعكم و أبصاركم (سول لكم الشيطان و أملى لكم و جعل على بصركم) غشاوة فأنتم لا تهتدون.
فتبا لكم يا أهل الكوفة، أى ترات لرسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) قبلكم و ذحول له لديكم بما غدرتم بأخيه على بن أبى طالب جدى و بنيه و عترة النبى الأخيار صلوات الله و سلامه عليهم، وافتخر بذلك مفتخركم فقال:
زيان و هلاكت بر شما باد! منتظر باشيد لعنت و عذاب الهى را چنان عذابى كه گويا الآن بر شما رسيده و نعمت هايى را كه گويا پى در پى از آسمان نازل مى شود؛ پس ريشه وجود شما را به تيشه هاى عذاب بيرون خواهد افكند و گروهى از شما خواهد كه مسلط شود بر گروهى ديگر (كه سختى عذاب را براى همديگر بچشانيد) از آن پس همگى در عذاب دردناك جاويدان خواهيد بود؛ زيرا بر ماستم كرديد و لعنت خدا مر ستمكاران راشت. واى بر شما باد! آيا مى دانيد كه چه دستى از شما و چه نفسى شايق گرديده كه با ما قتال كنيد و با كدام پا به جنگ ما آمديد؟ به خدا سوگند قلبهايتان سخت و جگرهايتان پر غيظ و كينه گشته و مهر ظلالت بر دلهايتان و بر گوشها و ديدگانتان زده شده و شيطان با وسوسه ها و آرزوها شما را در انداخته و پرده بر چشمانتان كشيده ؛ پس هرگز هدايت نخواهيد شد. اى اهل كوفه ! زيان و هلاكت بر شما باد! آيا مى دانيد چند خون از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) و فرزندان و عترت پاك او را در دل داريد تا به حدى كه به كشتن ما اهل بيت، فخر و مباهات مى كنيد!؟ و به اين مضمون گويا هستيد كه:

نحن قتلنا عليا و بنى على بسيوف هندية و رماح
و سبينا نسأهم سبى ترك و نطحناهم فأى نطاح
بفيك أيها القائل الكثكث و الأثلب، افتخرت بقتل قوم زكاهم الله و أذهب عنهم الرجس و طهرهم تطهيرا، فاكظم واقع كما أقعى أبوك، فانما لكل امرء ما اكتسب و ما قدمت يداه.
أحسدتمونا ـ ويلا لكم ـ على ما فضلنا الله.
شعر:
فما ذنبنا ان جاش دهرا بحورنا و بحرك ساج لا يوارى الدعامصا
«ذلك فضل الله يؤ تيه من يشأ و الله ذوالفضل العظيم و من لم يجعل الله نورا فماله من نور.»
قال: وارتفعت الأصوات بالبكأ والنحيب، و قالوا: حسبك يابنة الطيبين، فقد أحرقت قلوبنا (و أنضحت نحورنا) و أضرمت أجوافنا، فسكتت.
«نحن قتلنا...»؛ يعنى ما كشتيم على و فرزندان على را با شمشيرهاى هندى و نيزه ها و زنان‌ايشان را اسير نموديم مانند اسيران ترك و ايشان را شكست داديم چه شكستى!
اى گوينده چنين سخنان، خاك بر دهانت باد! آيا فخر مى كنى به كشتن گروهى كه خداوند تعالى ايشان را پاك و پاكيزه گردانيده است و رجس و پليدى را از ايشان برداشته. اى شخص پليد! خشم خود را فرو بنشان و چون سگ بر دم خود بنشين چنانكه پدرت نشست. همانا براى هر كسى همان جزاى است كه كسب نموده و به دست خويش به سوى قيامت پيش فرستاده است. آيا بر ما حسد مى برديد؟ واى بر شما به واسطه آنچه كه خداى تعالى ما را فضيلت داده و اين شعر را ذكر فرمود: «فما ذنبنا....»؛ يعنى ما را چه گناه است اگر چند روزى (به امر الهى) درياى شوكت و جلال و فضيلت ما به جوش آيد و درياى اقبال تو آرام باشد به قسمى كه كه كفچليز (دعموص)(29) در آن نتواند پنهان بماند. «ذللك فضل....»(30) «و من لم....»(31)؛ اين فضل خداوند است كه به هر كس بخواهد مى دهد و خداوند صاحب فضل عظيم است. و هر كسى كه خدا نورى براى او قرار نداده، نورى براى او نيست. راوى گويد: چون آن مخدره مكرمه اين كلمات را ادا فرمود، صداها به گريه بلند شد و اهل كوفه عرضه داشتند: كافى است اين فرمايشات اى دختر طيبين ! به تحقيق كه دلهاى ما را كباب نمودى و گردنهاى ما را نرم كردى و آتش ‍ اندوه به اندرون و باطن ما افروختى پس آن مخدره مكرمه خاموش گرديد.


قال: و خطبت أم كلثوم ابنة على (عليه السلام) فى ذلك اليوم من ورأ كلتها، رافعة صوتها بالبكأ، فقالت:
يا أهل الكوفة، سوءا لكم، ما لكم خذلتم حسينا و قتلتموه و انتهبتم أمواله وورثتموه و سبيتم نسأه و نكبتموه ؟! فتبا لكم و سحقا.
ويلكم، أتدرون أى دواة دهتكم ؟ و أى وزر على ظهوركم حملتم ؟ (و أى دمأ سفكتموها؟) قتلتم خير رجالات بعد النبى (صلى الله عليه و آله و سلم)، و نزعت الرحمة من قلوبكم، ألا ان حزب الله هم الغالبون و حزب الشيطان هم الخاسرون.
ثم قالت:
قتلتم أخى صبرا فويل لأمكم ستجزون نارا حرها يتوقد
سفكتم دمأ حرم الله سفكها و حرمها القرآن ثم محمد
ألا فابشروا بالنار انكم غدا لفى سقر حقا يقينا تخلدوا

سخنرانى ام كلثوم (عليه السلام)
رواى گويد: عليا مكرمه ام كلثوم دختر امير مؤ منان على (عليه السلام) در همان روز از پشت پرده خطبه خواند در حالتى كه صدا به گريه بلند كرده بود فرمود: اى اهل كوفه ! رسوايى بر شما باد! چه شد كه حسين (عليه السلام) را خوار ساختيد و او را بكشتيد و اموالش را به غارت بدريد و آن را متصرف شديد مانند تصرف ميراث و زنان او را اسير نموديد و ايشان را به رنج و سختى افكنديد؛ پس زيان و هلاكت بر شما باد! آيا مى دانيد چه داهيه و جنايت بزرگى مرتكب شديد و چه بارگناه بر دوش گرفتيد و چه خونها كه ريختيد و چه حرمى را مصيبت زده نموديد و چه دخترانى را غارت نموديد و چه اموالى را به تارج برديد، كشتيد آن مردانى را كه بعد از رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) بهترين خلق بودند و ترحم از دلهايتان كنده شده. آگاه باشيد كه رستگارى براى لشكر خداست و لشكر شيطان خاسر و زيانكارند. آنگاه اين ابيات را خواند:
«قتلتم أخى....»؛ برادر عزيزم را بى تقصير با آزار و شكنجه كشتيد همانطور كه پرنده را با چوب و سنگ آزار دهند و بكشند. مادرتان در عزايتان واويلا گويد! زود است كه جزاى شما آتش جهنم خواهد بود؛ آتشى كه شعله اش فرو نمى نشيند و خونهايى را ريختيد كه خدا ريختن آنها را حرام كرده و قرآن مجيد و رسول حميد (صلى الله عليه و آله و سلم) نيز به حرمت آن ناطق اند. بشارت باد شما را به آتش جهنم كه در فرداى قيامت در دوزخ سقر، به يقين و حق، جاويدان خواهيد بود


و انى لأبكى فى حياتى على أخى على خير من بعد النبى سيولد
بدمع غريز مستهل مكفكف على الخد منى دائما ليس يحمد
قال الراوى: فضج الناس بالبكأ والنحيب والنوح، و نشر النسأ شعورهن ووضعن التراب على رؤ وسهن، و خمش وجوههن، و لطمن خدودهن، ودعون بالويل والثبور، و بكى الرجال و نتفوا لحاهم، فلم ير باكية و باك أكثر من ذلك اليوم.
ثم أن زين العابدين (عليه السلام) أومأ الى الناس أن اسكتوا، فسكتوا، فقام قائما، فحمد الله و أثنى عليه و ذكر النبى بما هو أهله فصلى عليه، ثم قال:
«أيها الناس من عرفنى فقد عرفنى، و من لم يعرفنى فأنا أعرفه بنفسى:
أنا على بن الحسين بن على بن أبى طالب.
أنا ابن المذبوح بشط الفرات من غير ذحل و لا ترات. أنا ابن من انتهك حريمه و سلب نعيمه وانتهب ماله و سبى عياله.
و اينك من در مدت زندگانى خود گريانم و در تمام عمر خود بر برادرم حسين (عليه السلام) اشك خواهم ريخت، بر آن كس گريه مى كنم كه پس از رسول (صل الله عليه و آله و سلم) بهترين مردم روى زمين بود. پيوسته از چشمانم اشك مانند باران بر گونه هايم جارى است كه آن را تمامى نيست.
راوى گويد: مردم همگى صداها به گريه و نوحه بلند نمودند و زنان كوفه موها پريشان و خاك مصيبت بر سر ريختند و صورتها خراشيدند و لطمه بر روى خود زدند و فرياد واويلا بر آوردند و مردان كوفى نيز به گريه افتادند و ريش ها را كندند. هيچ روزى به مانند آن روز در گريه و ناله نبودند.

سخنرانى امام سجاد (عليه السلام)
سپس امام سجاد (عليه السلام) به اهل كوفه اشاره نمود كه ساكت باشيد. پس همه ساكت شدند. پس امام سجاد (عليه السلام) حمد و ثناى الهى به جا آورد و نام نامى رسول گرامى (صلى الله عليه و آله و سلم) بر زبان راند و درود نامحدود بر روان احمد محمود (صلى الله عليه و آله و سلم) فرستاد؛ سپس فرمود: اى مردم ! هر كس مرا مى شناسد كه مى شناسد و آنكه نمى شناسد حسب و نسب مرا، پس من خود را براى او معرفى مى كنم: منم على بن حسين بن على بن ابى طالب ! منم فرزند آن كسى كه او را در كنار نهر فرات سر از بدن جدا نمودند بدون آنكه گناهى مرتكب شده باشد يا آنكه سبب قتل كسى گرديده باشد؛ منم فرند كسى كه هتك حرمت او را نمودند و حق نعمتش را ناسپاسى كردند و اموالش را به غارت بردند و عيالش را اسير نمودند؛

أنا ابن من قتل صبرا و كفى بذلك فخرا.
أيها الناس، ناشدتكم الله هل تعلمون أنكم كتبتم الى أبى و خدعتموه و أعطيتموه من أنفسكم العهد والميثاق والبيعة و قاتلتموه و خذلتموه ؟! فتبا لما قدمتم لأنفسكم و سوءا لرأيكم بأية عين تنظرون الى رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) اذ يقول لكم: قتلتم عترتى وانتهكتم حرمتى فلستم من أمتى ؟!
قال الراوى: فارتفعت أصوات من كل ناحية، و يقول بعضهم لبعض: هلكتم و ما تعلمون.
فقال: «رحم الله امرءا قبل نصيحتى و حفظ وصيتى فى الله و فى رسوله و أهل بيته، فان لنا فى رسول الله أسوة حسنة».
فقالوا بأجمعهم: نحن كلنا يابن رسول الله سامعون مطيعون حافظون لذمامك غير زاهدين فيك و لا راغبين عنك، فمرنا بأمرك يرحمك الله، فانا حرب لحربك و سلم لسلمك،
منم فرزند آن كسى كه به شكل «صبر» او را كشتند.
اين قدر زخم بر بدنش زدند كه طاقت و توانائيش برفت و همين شهيد شدنش با ظلم و ستم در فخريه ما اهل بيت كفايت مى كند.
اى مردم ! شما را به خدا سوگند كه آيا بر اين مدعا آگاه و معترفيد كه نامه ها به پدرم نوشتيد و با او غدر كرديد و مكر نموديد و عهد و ميثاق به او داديد (كه او را يارى كنيد و با دشمنانش جنگ نماييد) و در عوض، با او قتال كرديد تا او را شهيد نموديد. پس بدى و زيان باد مر آنچه را كه از براى آخرت خود از پيش فرستايد. و قبيح باد رأى شما! به كدام ديده به سوى رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) نظر خواهيد نمود، كه در روز قيامت به شما خواهد گفت: شما عترت ما را كشتيد و هتك حرمت من نموديد؛ پس شما از امت من نيستيد.
رواى گويد: از هر جايى صداى ناله بلند شد و گروهى از كوفيان به گروهى ديگر همى گفتند كه هلاك شديد و خود نمى دانيد.
پس آن حضرت فرمود: خدا رحمت كند آن مرد را كه اندرز مرا بپذيرد و وصيتم را در راه رضاى خدا و رسولش و اهل بيتش قبول نمايد؛ زيرا ما را در تأسى به رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) كردار نيكو است.
مردم كوفه همگى گفتند: اى فرزند رسول ! ما همه، گوش به فرمان توييم و حرمت تو را نگهبانيم و از خدمت رو بر نمى گردانيم ؛ آنچه امر است رجوع بفرما، خدايت رحمت كند؛ ما با دشمنانت دشمنيم و با دوستانت دوستيم.


لنأخذن يزيد و نبرأ ممن ظلمك و ظلمنا.
فقال (عليه السلام): «هيهات هيهات، أيتها الغدرة المكرة، حيل بينكم و بين شهوات أنفسكم، أتريدون أن تأتوا الى كما أتيتم الى أبى من قبل ؟!
كلا و رب الراقصات، فان الجرح لما يندمل، قتل أبى صلوات الله عليه بالأمس و أهل بيته معه، و لم ينس ثكل رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) و ثكل أبى و بنى أبى، و وجده بين لهاتى و مرارته بين حناجرى و حلقى، و غصصه تجرى فى فراش صدرى.
و مسألتى أن لا تكونوا لنا و لا علينا».
ثم قال:
لا غرو ان قتل الحسين و شيخه قد كان خيرا من حسين و أكرما
فلا تفرحوا يا أهل كوفان بالذى أصاب حسينا كان ذلك أعظما
قتيل بشط النهر روحى فداؤ ه جزأ الذى أرداه نار جهنما
ثم قال (عليه السلام): رضينا منكم رأسا برأس، فلا يوم لنا و لا علينا.
ما يزيد پليد را به فتراك بسته به خدمتت آورديم و از آن كسى كه بر تو و در حقيقت بر ما ستم روا داشت از او بيزارى مى جوييم. امام سجاد (عليه السلام) فرمود: «هيهات هيهات....»؟! يعنى هيهات هيهات ! اى مردم غدار مكار، آنچه نفس ‍ شما به آن ميل نموده، نخواهيد رسيد؛ تصميم داريد همانطور كه به پدرانم ستم نموديد بر من نيز همان سلوك روا داريد؟ كلا ورب الراقصات (32)؛ به پروردگار شتران هروله كننده سوگند! كه چنين امرى واقع نخواهد شد؛ زيرا هنوزم جراحت مصيبت پدر بهبودى نيافته. ديروز پدرم با يارانش به دست شما كشته شد. هنوز مصيبت شهادت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) و على (عليه السلام) و فرزندان پدرم فراموشم نگرديده و اين غم غصه ها هنوز در كام من باقى است و تلخى آن راه نفس و گلويم را گرفته و در سينه ام گره بسته. اكنون در خواستم آن است كه نه ياور من باشيد و نه دشمن ما. آنگاه امام سجاد (عليه السلام) اين ابيات را خواند: «لا غرو ان...»؛ يعنى عجب نيست اگر حسين (عليه السلام) را كشتند؛ زيرا پدر او على (عليه السلام) را نيز كه بهتر از او بود به شهادت رساندند. پس خشنود نباشيد اى كوفيان كه حسين (عليه السلام) شهيد شد؛ زيرا گناه اين خوشحالى و خشنودى، بسيار بزرگ است. فرزند رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) در كنار نهر فرات به شهادت نائل آمد، جانم به فدايش باد! جزاى آن كس كه او را شهيد كرده، آتش جهنم است. سپس امام سجاد (عليه السلام) فرمود: «رضينا....»؛ ما خشنوديم از شما سر به سر، نه به يارى ما باشيد و نه به ضرر ما.

قال الراوى:
ثم أن ابن زياد جلس فى القصر، و أذن اذنا عاما، و جى ء برأس الحسين (عليه السلام) فوضع بين يديه، و أدخل نسأ الحسين و صبيانه اليه.
فجلست زينب ابنة على متنكرة، فسأل عنها، فقيل: هذه زينب ابنة على.
فأقبل عليها و قال:
ألحمد الذى فضحكم و أكذب أحدوثتكم !!!
فقالت:
انما يفتضح الفاسق و يكذب الفاجر، و هو غيرنا.
فقال ابن زياد: كيف رأيت صنع الله بأخيك و أهل بيتك ؟
فقالت: ما رأيت الا جميلا، هؤ لأ قوم كتب الله عليهم القتل، فبرزوا الى مضاجعهم، و سيجمع الله بينك و بينهم، فتحاج و تخاصم، فانظر لمن الفلج يومئذ، هبلتك أمك يابن مرجانة.
اهل بيت (عليه السلام) امام در مجلس ابو زياد
راوى گويد: پس از ورود اهلى بيت (عليه السلام)، ابن زياد بد بنياد در قصردار الاماره نشست و صلاى عام در داد كه در آن مجلس عموم اهل كوفه حاضر گردند حكم نمود كه سر مطهر امام حسين (عليه السلام) را در پيش روى آن لعين نهادند و زنان و دختران اهل بيت حضرت امام (عليه السلام) و كودكان آن جناب در مجلس آن شقاوت مآب حاضر گرديدند؛ پس عليا مكرمه حضرت زينب خاتون (عليه السلام) به قسمى كه او را نشناسند و ملتفت حال او نگردند بنشست. ابن زياد شقى از حال آن مخدره سؤ ال كرد، به او گفتند: اين عليا مكرمه زينب خاتون دختر امير المؤ منين (عليه السلام) است. ابن زياد لعين متوجه آن جناب شد و به زبان بريده اين كلمات را بگفت: حمد خدا را كه شما را رسوا نمود و دروغ شما را ظاهر ساخت. خانم زينب در جواب ابن زياد نانجيب، فرمود: رسوايى براى فاسقان است و دروغگويى در شأن فاجران است و ما خاندان رسول خدا چنين نيستيم. باز ابن زياد گفت: ديدى خدا با برادرت و اهل بيت تو چه كرد! زينب كبرى فرمود: من بجز خوبى از پروردگارم نديدم، شهداى كربلا گروهى بودند (از بندگان خاص خدا) خدا عزوجل شهادت را براى ايشان مقدر فرموده بود و آنها به سوى آرامگاه ابدى خود شتافتند و به زودى خداى تعالى بين تو و آنها جمع نمايد و به حسابرسى پردازد و آنان عليه تو حجت آورند و با تو دشمنى نمايند؛ پس نظر نما كه در روز رستاخيز رستگارى و پيروزى از آن كيست ؟ اى ابن مرجانه ! مادرت به عزايت بنشيند.

قال الراوى: فغضب و كأنه هم بها.
فقال له عمرو بن حريث: أيها الأمير انها امراة، والمرأة لا تؤ خذ بشى ء من منطقها.
فقال: لها ابن زياد: لقد شفى الله قلبى من طاغيتك الحسين و العصاة المردة من أهل بيتك !!!
فقالت: لعمرى لقد قتلت كهلى، و قطعت فرعى، و اجتثثت أصلى، فان كان هذا شفاؤ ك فقد اشتفيت.
فقال ابن زياد ـ لعنه الله ـ هذه سجاعة، و لعمرى لقد كان أبوك شاعرا.
فقالت: يابن زياد ما للمرأة و السجاعة.
ثم التفت ابن زياد ـ لعنه الله ـ الى على بن الحسين فقال: من هذا؟
فقيل: على بن الحسين.
فقال: أليس قد قتل الله عليا بن الحسين ؟!
فقال له على: «قد كان لى أخ يسمى على بن الحسين قتله الناس.
راوى گويد: با شنيدن اين گفتار از دختر حيدركرار، ابن زياد بدركردار در خشم شد چون مار، چنانكه مى نمود كه تصميم به قتل آن مخدره دارد. پس عمرو بن حريث به آن ملعون، گفت:
اى ابن زياد! اين زن است و طائفه زنان را بر سخنانشان مؤ اخذه نمى كنند.
باز ابن زياد شقى بى حيا، زبان بريده به اين سخنان گويا نمود كه به تحقيق كه خدا سينه مرا شفا داد با كشتن حسين و سركشان اهل بيتش.
زينب كبرى (عليها السلام) فرمود: به جان خودم سوگند! تو سرور و مولاى مرا كشتى و شاخه هاى درخت خاندان مرا بريدى و ريشه زندگى مرا قطع كردى، پس اگر اينها مايه شفاى درد تو است، اكنون شفا يافته اى !؟
ابن زياد پليد گفت: اين زن قافيه گواست، به جان خود سوگند كه پدر او هم شاعر و قافيه ساز بود.
زينب كبرى (عليها السلام) فرمود: اى ابن زياد! زنان را با قافيه سازى و شعرپردازى چه كار است !
سپس ابن زياد متوجه به جانب امام زين العابدين (عليه السلام) گرديد و گفت: اين كيست ؟ گفتند: اين على بن الحسين است.
ابن زياد گفت: مگر خدا على بن الحسين را نكشت ؟
امام زين العابدين (عليه السلام) فرمود: مرا برادرى بود نامش على بن الحسين كه به دست مردم در كربلا كشته شد.
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

مسلك سوم: بيان امورى است كه پس از شهادت حضرت سيد الشهدأ واق

پستتوسط pejuhesh232 » دوشنبه نوامبر 11, 2013 6:38 pm

فقال: بل الله قتله.
فقال على (عليه السلام): ألله يتوفى الأنفس حين موتها و التى لم تمت فى منامها.
فقال ابن زياد: وبك جرأة على جوابى، اذهبوا به فاضربوا عنقه.
فسمعت به عمته زينب، فقالت: يا ابن زياد انك لم تبق منا أحدا، فان كنت عزمت على قتله فاقتلنى معه.
فقال على لعمته: «أسكتى يا عمة حتى أكلمه». ثم أقبل اليه فقال «أبا لقتل تهددنى يا ابن زياد، أما علمت أن القتل لنا عادة و كرامتتنا الشهادة».
ثم أمر ابن زياد بعلى بن الحسين (عليه السلام) و أهل بيته فحملوا الى بيت فى جنب المسجد الأعظم.
فقالت زينب ابنة على: لا يدخلن علينا عربية الا أم ولد أو مملوكة، فانهن سبين كما سبينا. ثم أمر ابن زياد برأس الحسين (عليه السلام)، فطيف به فى سكك الكوفة.
ابن زياد گفت: چنين نيست بلكه به دست خدا كشته شد.
آن حضرت اين آيه را تلاوت فرمود: «الله يتوفى...»؛ خداوند ارواح را به هنگام مرگ قبض مى كند و ارواحى را كه نمرده اند نيز به هنگام خواب مى گيرد.
ابن زياد گفت: آيا تو را جرأت بر جواب من است، اين مرد را ببريد و گردنش را بزنيد.
زينب خاتون (عليه السلام) فرمود: اى پسر زياد! از ما احدى را زنده نگذاشتى، اگر مى خواهى او را بكشى پس مرا هم به قتل برسان !
حضرت سيد الساجدين (عليه السلام) به عمه مكرمه خود، فرمود: اى عمه ! لحظه اى آرام باش تا با اين لعين سخن گويم. سپس متوجه ابن زياد شد و فرمود: اى پسر زياد! همانا مرا به كشتن مى ترسانى، آيا نمى دانى كشته شدن براى ما عادت است و كرامت ما در شهادت است ؟
آنگاه ابن زياد بد بنياد حكم نمود كه سيد سجاد (عليه السلام) و ساير اهل بيت امام عباد را در خانه اى كه جنب مسجد اعظم كوفه بود، وارد نمودند. زينب خاتون (عليه السلام) فرمود: هيچ كس از زنان كوفه به نزد ما نمى آمد مگر ام ولد و كنيزكان ؛ زيرا ايشان هم مانند ما به بلاى اسيرى مبتلا شده بودند و به اين مرد لعين حكم نمود كه سر مطهر امام مبين و فرزند سيد المرسلين را در كوچه هاى شهر كوفه بگردانند


و يحق لى أن أتمثل هنا أبياتا لبعض ذوى العقول، يرثى بها قتيلا من آل الرسول (صلى الله عليه و آله و سلم) فقال:
رأس ابن بنت محمد و وصيه للناظرين على قناة يرفع
و المسلمون بمنظر و بمسمع لا منكر منهم و لا متفجع
كحلت بمنظرك العيون عماية و أصم رزؤ ك كل أذن تسمع
أيقظت أجفانا و كنت لها كرى و أنمت عينا لم تكن بك تهجع
ما روضة الا تمنت أنها لك حفرة و لخظ قبرك مضجع
قال الراوى:
ثم أن ابن زياد ـ لعنه الله ـ صعد المنبر فحمد الله و أثنى عليه، و قال فى بعض كلامه: ألحمد الله الذى أظهر الحق و أهله و نصر أمير المؤ منين و أشياعه، و قتل الكذاب بن الكذاب !!!
و چه مناسب است كه اشعار يكى از دانشمندان را كه در مصيبت فرزند رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) انشأ نموده در اينجا ذكر كنيم: «رأس ابن....»؛ يعنى بسيار شگفت است كه سر فرزند دختر پيامبر و نور ديده وصى پيامبر را بر بالاى نيزه نمايند تا مردم به آن نظاره كنند و در همان حال آنانكه خود را از اهل اسلام مى دانند اين داهيه عظمى را ببيند و به گوش خود بشنوند و مع ذلك نه در مقام انكار اين امر شنيع باشند و نه بر اين مصيبت عظمى گريه و ناله نمايند. اى نور چشم زهرأ، ديدار رؤ يت چشمان كور را بينا و اندون ذكر مصيبت تو گوشهاى شنوا را كر نموده.
تو با شهادتت چشمان دوستانت را كه از خيال تو راحت بودند، بيدار كردى و چشمان دوستانت را كه هرگز از ترس شوكت تو به خواب نمى رفت، خوابانيدى. اى حسين ! هيچ بقعه اى در روى زمين نيست مگر آنكه تمنا مى كند كه كاش محل قبر و آرامگاه ابدى تو باشد
.
شهادت عبد الله عفيف ازدى
راوى گويد: سپس ابن زياد بر بالاى منبر رفت و آن خناس ناسپاس در آغاز سخن، سپاس و حمد الهى را از راه افسون بگفت و از جمله سخنان كه بر زبان بريده براند اين بود كه حمد خدا را كه حق و اهل حق را ظاهر نمود و امير المؤ منين يزيد و پيروانش را نصرت بخشيد و كذاب فرزند كذاب را بكشت.

فما زاد على هذا الكلام شيئا، حتى قام اليه عبد الله بن عفيف الأزدى ـ و كان من خيار الشيعة و زهادها، و كانت عينه اليسرى ذهبت فى يوم الجمل والأخرى يوم صفين، و كان يلازم المسجد الأعظم فيصلى فيه الى الليل ـ فقال: يا بن مرجانة، ان الكذاب ابن الكذاب أنت و أبوك، و من استعملك و أبوه، يا عدوالله، أتقتلون أولاد النبيين و تتكلمون بهذا الكلام على منابرالمؤ منين.
قال الراوى: فغضب ابن زياد و قال: من هذا المتكلم ؟
فقال: أنا المتكلم يا عدو الله، أتقتل الذرية الطاهرة التى قد أذهب الله عنها الرجس و تزعم أنك على دين الاسلام.
واغوثاه، أين أولاد المهاجرين و الأنصار ينتقمون من طاغيتك اللعين بن اللعين على لسان محمد رسول رب العالمين ؟
پس مجال زياده از اين سخنان بر ابن زياد نماند كه عبد الله بن عفيف أزدى ـ رضوان الله عليه ـ از جاى برخاست ـ و او مردى بود از أخيار شيعه شاه اوليأ على مرتضى (عليه السلام) و از جمله زهاد بود و چشم چپ او در ركاب حضرت امير (عليه السلام) در جنگ جمل از دستش ‍ رفته بود و ديده ديگرش را هم در جنگ صفين تقديم امير المؤ منين (عليه السلام) نموده بود و پيوسته ايام را در مسجد جامع كوفه تا شب به عبادت مشغول بود ـ و فرمود: اى ابن زياد! كذاب تويى و پدرت و آن كسى كه تو را امير كرده و پدر آن لعين.
همانا اى دشمن خدا، اولاد انبيا را مقتول ساخته و بر بالاى منبر مؤ منان اين چنين سخنان مى رانيد؟
راوى گويد: ابن زياد بدبنياد در غضب شد گفت: اين سخنگو كيست ؟ عبدالله فرمود: منم سخنگو اى دشمن خدا، آيا به قتل مى رسانى ذريه طاهره رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) را كه خداى عزوجل رجس و پليدى را از آنان برداشته و با اين همه گمان دارى كه بر دين اسلام هستى و مسلمانى ؟ آنگاه عبدالله فرياد و اغوثاه بر آورد كه كجايند فرزندان مهاجرين و انصار كه داد آل رسول را از جبار متكبر لعين يزيد بن معاويه بى دين، بستانند. انتقام از آن ناستوده بى دين كه رسول رب العالمين او را لعنت كرده است، بگيرند.


قال الراوى: فازداد غضب ابن زياد ـ لعنه الله ـ، حتى انتفخت أوداجه، و قال: على به، فتبادرت الجلاوزة من كل ناحية ليأخذوه، فقامت الأشراف من الأزد من بنى عمه، فخلصوه من أيدى الجلاوزة و أخرجوه من باب المسجد و انطلقوا به الى منزله.
فقال ابن زياد: اذهبوا الى هذا الأعمى ـ أعمى الأزد، أعمى الله قلبه كما أعمى عينه ـ فأتونى به.
قال: فانطلقوا اليه، فلما بلغ ذلك الأزد اجتمعوا و اجتمعت معهم قبائل اليمن ليمنعوا صاحبهم.
قال: و بلغ ذلك ابن زياد، فجمع قبائل مضر و ضمهم الى محمد بن الأشعث و أمرهم بقتال القوم.
قال الراوى: فاقتتلوا قتالا شديدا حتى قتل بينهم جماعة من العرب.
قال: و وصل أصحاب ابن زياد ـ لعنه الله ـ الى دار عبد الله بن عفيف فكسروا الباب واقتحموا عليه.
فصاحت ابنته: أتاك القوم من حيث تحذر.
راوى گويد: از سخنان آتشين عبدالله عفيف، رگهاى گردن ابن زياد ملعون باد كرده و خشم و غضبش افزون گشت و گفت: اين مرد جسور را به نزد من بياوريد!
در اين هنگام مأموران ابن زياد از هر جانبى دويدند كه عبدالله را بگيرند و از سمت ديگر بزرگان و اشراف قبيله بنى أزد كه عمو زادگان وى بودند به حمايت او برخاستند و عبد الله را از دست ايشان رهايى دادند و از در مسجد بيرونش بردند و به خانه اش رسانيدند.
ابن زياد لعين گفت: برويد آن كور قبيله أزد را به نزد من آورديد كه خداوند قلب او را نيز چون چشمانش كور كرده است.
راوى گفت: مأموران ابن زياد به سوى او رفتند تا دستگيرش نمايند اين خبر به طائفه أزد رسيد و آنها جمع شدند و قبايل يمن نيز به آنها پيوستند تا عبدالله را از آن مهلكه ها برهانند.
راوى گويد: چون ابن زياد از اين اجتماع و وحدت مطلع شد، قبايل «مضر» را جمع كرده و محمد بن اشعث را فرمانده آنها كرده و امر نمود كه با قبيله أزد بجنگند.
راوى گويد: جنگ عظيمى فيمابين ايشان در گرفت تا آنكه جمع كثيرى از قبايل عرب به قتل رسيد و لشكر ابن زياد تا درب خانه عبدالله پيشروى كرده و در را شكسته و داخل خانه شدند و بر سر عبدالله بن عفيف هجوم آوردند. دختر عبدالله فرياد بر آورد كه پدرجان، مواظب باش لشكر دشمن از آنجايى كه بيم داشتى اينك وارد شدند
.

فقال لا عليك ناولينى سيفى، فناولته اياه، فجعل يذب عن نفسه و يقول:
أنا ابن ذى الفضل عفيف الطاهر عفيف شيخى و ابن أم عامر
كم دارع من جمعكم و حاسر و بطل جدلته مغاور
قال: و جعلت ابنته تقول: يا أبت ليتنى كنت رجلا أخاصم بين يديك هؤ لأ القوم الفجرة، قاتلى العترة البررة
قال: و جعل القوم يدورون عليه من كل جهة، و هو يذب عن نفسه و ليس يقدر عليه أحد، و كلما جاؤ وه من جهه قالت: يا ؤ بت جاؤ وك من جهه كذا، حتى تكاثروا عليه و أحاطوا به.
فقالت ابنته: واذلاه يحاط بأبى و ليس له ناصر يستعين به.
فجعل يدير سيفه و يقول:
أقسم لو يفسح لى عن بصرى ضاق عليكم موردى و مصدرى
عبدالله گفت: اى دخترم نترس و شمشير مرا به من برسان. چون شمشير را به دست گرفت مأموران را از خود دور مى ساخت و اين ابيات را به رجز مى خواند: «أنا ابن ذى....»؛ يعنى منم فرزند عفيف كه پاك از عيوب است و صاحب فضيلتهاست. پدرم «عفيف» و من فرزند ام عامرم (كه در نجابت و اصالت معروف است). چه بسيار اوقات در صفين و غيره با مردان شجاع و زره پوش شما جنگيدم (و ايشان را به خاك هلاكت انداختم).
راوى گويد: دخترش در مقام افسوس به پدر همى گفت: اى كاش من نيز مرد بودم و امروز در حضور چون تو پدر غيور، با دشمنان بدتر از كافر، مى جنگيدم !
راوى گويد: آن قوم بى حيا از هر جانب بر دور عبدالله حلقه زدند و او به تنهايى دشمن را از خود دفع مى نمود و آنها را قدرتى نبود كه بر او دست يابند و از هر طرف كه مى خواستند هجوم آوردند، دختر به پدر مى گفت: دشمن از فلان سمت به تو رسيد و او فورا آنها را دفع مى نمود تا اينكه همگى در يك آن بر سر او هجوم آوردند و او را مانند نگين در ميان گرفتند. دختر فرياد وا أذلاه بر آورد كه پدرم را دشمن در ميان گرفته و ياورى ندارد كه به او كمك نمايد. عبدا پاك دين دفع آن جماعت بى دين از خويش مى نمود و شمشير را به هر سمت دوران مى داد و اين شعر را مى خواند: «اقسم لو....»؛ يعنى به خدا سوگند كه اگر مرا بينايى بود البته كار را بر شما تنگ گرفته بودم ولى چه حاصل كه از نعمت بينايى محرومم.


قال الراوى: فما زالوا به حتى أخذوه، ثم حمل فأدخل على ابن زياد. فلما رآه قال: ألحمد الذى أخزاك. فقال له عبد الله بن عفيف: يا عدو الله، بماذا أخزانى الله.
أقسم لو فرج لى عن بصرى ضاق عليكم موردى و مصدرى
فقال له ابن زياد: ماذا تقول يا عبد الله فى أمير المؤ منين عثمان بن عفان ؟
فقال: يا عبد بنى علاج، يا ابن مرجانة ـ و شتمه ـ ما أنت و عثمان بن عفان أسأ أم أحسن، و أصلح أم أفسد، و الله تعالى ولى خلقه يقضى بينهم و بين عثمان بالعدل و الحق، و لكن سلنى عنك و عن أبيك و عن يزيد و أبيه.
فقال ابن زياد: و الله لا سألتك عن شى ء أو تذوق الموت غصة بعد غصة. فقال عبد الله بن عفيف: ألحمد لله رب العالمين، أما أنى قد كنت أسأل الله ربى أن يرزقنى الشهادة من قبل أن تلدك أمك،
رواى گويد: لشكر دست از احاطه او بر نداشتند تا آنكه آن مؤ من متقى را دستگير كردند و به نزد ابن زياد بردند. عبيدالله لعين چون چشمش به عبداافتاد گفت: حمد خدا را كه تو را خوار نمود!
عبدالله گفت: اى دشمن خدا! از چه جهت خدا مرا خوار نمود؟
والله ! اگر چشمان من بينا بود، راه را بر شما تنگ مى كردم و روزگار را بر شما سياه مى ساختم.
ابن زياد گفت: اى دشمن خدا! اعتقاد تو درباره عثمان بن عفان چيست ؟ عبدالله گفت: اى پسر غلام قبيله بنى علاج واى پسر مرجانه و فحش ‍ ديگر داده و گفت: تو را با عثمان چه كار است بدكار يا نيكوكردار باشد امر امت را به صلاح آورده باشد يا آنكه فاسد نموده و خداوند تبارك و تعالى والى و حاكم خلق خويش است او خود در ميان مردم و عثمان حكم به حق صادر خواهد كرد ولكن مرا از حال خود و پدرت و يزيد و پدرش ‍ بپرس. ابن زياد گفت: به خدا سوگند كه بعد از اين هيچ چيز سؤ ال نخواهم نمود تا آنكه جرعه جرعه مرگ را بچشى.
عبد الله گفت: ألحمد لله رب العالمين ! من هميشه از درگاه بارى تعالى استدعا كرده ام كه شهادت را نصيبم سازد پيش از آنكه تو از مادر متولد شوى؛


و سألت الله أن يجعل ذلك على يدى ألعن خلقه و أبغضهم اليه، فلما كف بصرى يئست من الشهادة، و الآن فالحمد لله الذى رزقنيها بعد الياس ‍ منها، و عرفنى الاجابه بمنه فى قديم دعائى.
فقال ابن زياد: اضربوا عنقه، فضربت عنقه و صلب فى السبخة. قال الروى: و كتب عبيد الله بن زياد الى يزيد بن معاوية يخبره بقتل الحسين و خبر أهل بيته و كتب أيضا الى عمرو بن سعيد بن العاص أمير المدينة بمثل ذلك. فأما عمرو، فحين و صله الخبر صعد المنبر و خطب الناس و أعلمهم ذلك، فعظمت و اعية بنى هاشم، و أقاموا سنن المصائب و المآتم، و كانت زينب بنت عقيل بن أبى طالب تندب الحسين (عليه السلام) و تقول:
ماذا تقولون اذ قال النبى لكم ماذا فعلتم و أنتم آخر الأمم
بعترتى و بأهلى مفتقدى منهم أسارى و منهم ضرجوا بدم
ما كان هذا جزائى اذ نصحت لكم أن تخلفونى بسوء فى ذوى رحمى
و همچنين از خدا درخواست كرده ام كه شهادت من به دست بدترين و لعين ترين خلق باشد. چون (در ميدان جنگ دو چشمم را از دست دادم و جانباز شدم) از رسيدن به فيض شهادت نوميد شدم و حمد خدا را كه الآن شهادت را نصيبم ساخته و مرا آگاه نموده بر آنكه دعايت را كه در زمان ديرين نمودى به اجابت مقرون فرمودم.
ابن زياد حكم نمود كه گردنش را بزنيد. پس به حكم آن لعين، آن مؤ من پاك اهل يقين را شربت شهادت چشانيدند و در موضعى كه آن را «سبخه» و زمين شوره زار گويند بردارش كشيدند.
راوى گويد: عبيدالله بن زياد لعين يك نامه به جانب يزيد بن معاويه روانه داشت متشمل بر خبر قتل سيد شباب اهل جنت امام حسين (عليه السلام) و اسيرى اهل بيت آن حضرت ؛ و نامه ديگر متضمن همين خبر به سوى مدينه به عمروبن سعيد بن عاص ـ والى مدينه ـ فرستاد و چون اين خبر وحشت اثر به آن ملعون رسيد بر بالاى منبر رفت و خطبه در حضور مردم بخواند وايشان را به مصيبت سيدالشهدأ (عليه السلام) آگاه گردانيد، با شنيدن اين خبر، فرياد ناله بنى هاشم عظيم و اندوهشان افزون گشت و به اقامه عزادارى و سوگوارى پرداختند.
زينب دختر عقيل بن ابى طالب اهتمام خاص در ندبه و سوگوارى نمود و اين ابيات را در عزاى امام حسين (عليه السلام) همى خواند:
«ماذا تقولون....»؛ يعنى اى گروه اشقيأ كه مرتكب قتل حسين (عليه السلام) شده ايد در فرداى قيامت چه جوابى براى رسول خدا (صلى ا لله عليه و آله و سلم) داريد آن زمان كه شما را فرمايد: اى امت آخر الزمان ! پس از رحلت من، با عترت و اهل بيت من اين چگونه رفتارى بود كه به جا آورديد، بعضى را اسير و دستگير كرديد و برخى را به خونشان آغشته ساختيد؛ اين قسم رفتار پاداش نصيحت هاى من نبود كه شما را پند دادم به اينكه مبادا بعد از من با خويشان من رفتار بد و ناخوشايند نماييد!


قال:
فلما جأ الليل سمع أهل المدينة هاتفا ينادى و يقول:
أيها القاتلون جهلا حسينا أبشروا بالعذاب و التنكيل
كل أهل السمأ يدعوا عليكم من نبى و مالك و قتيل
و أما يزيد بن معاوية، فانه لما وصل اليه كتاب عبيد ابن زياد و وقف عليه، أعادالجواب اليه يأمره فيه بحمل رأس الحسين (عليه السلام) وروؤ س من قتل معه، و بحمل أثقاله و نسائه و عياله.
فاستدعى ابن زياد بمحفر بن ثعلبة العائذى، فسلم اليه الرؤ وس و الأسارى والنسأ.
فسار بهم محفر الى الشام كما يسار بسبايا الكفار، يتصفح وجوههن أهل الأقطار.
چون آن روز به شب رسيد، جميع اهل مدينه صداى هاتفى را شنيدند كه اين ابيات را به آواز بلند مى خواند: «أيها.....»؛ يعنى اى گروهى كه حسين بن على را كشتيد و به حق او جاهل بوديد، بشارت باد مر شما را به عذاب و شكنجه روز قيامت ؛ همه اهل آسمان از پيغمبران و مالك دوزخ و همه قبايل ملائكه براى شما نفرين مى كنند. شما لعنت كرده شديد بر زبان سليمان بن داود و موسى بن عمران و عيسى بن مريم.
فرستادن اسيران به شام
اما يزيد بن معاويه ـ عليهما الهاوية ـ، چون نامه ابن زياد بدنها به دست آن سر كرده اهل عناد رسيد بر مضمون نام مطلع گشت در جواب ابن زياد، نوشت كه سر مطهر فرزند ساقى كوثر را با سرهاى جوانان و ياران آن جناب كه در ركاب آن حضرت شهيد شده بودند با كالاها و حشم و زنان اهل بيت و عيالات آن جناب، روانه شام نمايد.
ابن زياد پليد نيز به موجب طاعت امر يزيد، محفر بن ثعليه عائذى را طلب نمود و سرهاى مقدس و اسيران و زنان را به آن ملعون سپرد و روانه شام محنت انجام نمود. آن شقى، اهل بيت عصمت طهارت را مانند اسيران كفار، ديار به ديار با ذلت و انكسار به قسمى كه مردم به تماشاى آنها مى آمدند، به شام خراب شده آورد.


روى ابن لهيعة و غيره حديثا أخذنا منه موضع الحاجة، قال:
كنت أطوف بالبيت، فاذا أنا برجل يقول: أللهم اغفر لى و ما أراك فاعلا.
فقلت له: يا عبد الله ! اتق الله و لا تقل هذا، فان ذنوبك لو كانت مثل قطر الأمصار و ورق الأشجار فاستغفرت الله غفرها لك، انه غفور رحيم.
قال: فقال لى:
أدن منى حتى أخبرك بقصتى، فأتيته، فقال: اعلم أننا كنا خمسين نفرا ممن سار مع رأس الحسين الى الشام، فكنا اذا أمسينا وضعنا الرأس فى تابوت و شربنا الخمر حول التابوت، فشرب أصحابى ليلة حتى سكروا، و لم أشرب معهم. فلما جن الليل سمعت رعدا و رأيت برقا، فاذا أبواب السمأ قد فتحت، و نزل آدم و نوح و ابراهيم و اسحاق و اسماعيل و نبينا محمد صلى الله عليه و آله و عليهم أجمعين، و معهم جبرئيل و خلق من الملائكة.
«ابن لهيعه» و غير او روايت كرده اند كه خلاصه و محل حاجت از آن خبر آن است كه مى گويد: در بيت الله الحرام طواف مى كردم ناگاه مردى را ديدم كه گفت: خداوندا! مرا بيامرز؛ اگر چه گمان ندارم كه بيامرزى ! من به او گفتم:
اى بنده خدا! از خداى تعالى بپرهيز و چنين سخنان باطل نگو؛ زيرا اگر گناهانت به مثابه قطرات باران يا برگ درختان باشد و تو استغفار نمايى، خداى عزوجل گناهانت را مى بخشد كه غفور و رحيم است.
آن مرد گفت: به نزد من بيا تا قصه خويش را به تو حكايت نمايم.
من به نزدش رفتم گفت:
بدان كه من با چهل و نه نفر ديگر همراه سر نازنين حضرت امام (عليه السلام) به شام رفتيم و برنامه ما اين بود كه چون شب مى شد آن سر مبارك را در ميان تابوت مى گذارديم و بر دور آن تابوت جمع مى شديم و به شرابخوارى مى پرداختيم. پس شبى از شبها رفيقان من به عادت شبهاى پيش به شرب خمر مشغول شدند و مستت گشتند و من آن شب لب به شراب نزدم و چون شب كاملا تاريك شد، آواز رعدى به گوشم رسيد و برقى را مشاهده كردم و ناگهان ديدم درهاى آسمان باز گرديد، حضرت آدم و حضرتت نوح و حضرت ابراهيم و حضرت اسماعيل و حضرت اسحاق و پيغمبر ما حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) از آسمان نازل شدند و جبرئيل با گروهى از ملائكه در خدمت ايشان بودند.


فدنا جبرئيل من التابوت، فأخرج الرأس و ضمه الى نفسه و قبله، ثم كذلك فعل الأنبيأ كلهم، و بكى النبى (صلى الله عليه و آله و سلم) على رأس الحسين و عزاه الأنبيأ.
و قال له جبرئيل: يا محمد، ان الله تعالى أمرنى أن أطيعك فى أمتك، فان أمرتنى زلزلت الأرض بهم، و جعلت عاليها سافلها كما فعلت بقوم لوط.
فقال النبى: لا يا جبرئيل، فان لهم معى موقفا بين يدى الله يوم القيامة.
ثم جأ الملائكة نحونا ليقتلونا.
فقلت: ألأمان، ألأمان يا رسول الله.
فقال: اذهب، فلا غفر الله لك.
و رأيت فى «تذييل» محمد بن النجار شيخ المحدثين ببغداد فى ترجمة على بن نصر الشبوكى باسناده زيادة فى هذا الحديث ما هذا لفظه:
قال: لما قتل الحسين بن على و حملوا برأسه جلسوا يشربون و يجيى ء بعضهم بعضا بالرأس فخرجت يد و كتبت بقلم حديد على الحائط:
جبرئيل به نزديك آن تابوت كه سر مطهر در آن بود رفته و آن را بيرون آورد و بر سينه خود چسبانيد و بوسيد. ساير انبيأ (عليهم السلام) هم مانند جبرئيل، آن سر مبارك را زيارت مى كردند و حضرت رسول به محض ديدن سر نازنين، گريه مى نمود و انبيأ (عليهم السلام) به او تعزيت مى گفتند.
جبرئيل به خدمتش عرضه داشت: يا محمد! به درستى كه خداوند عزوجل مرا امر فرموده كه مطيع فرمانت باشم به آنچه كه در حق امت خود بفرمايى به جا آورم ؛ اگر مى فرمايى زمين را به زلزله در آورم تا سطح زمين از زير ايشان برگردانم چنانكه بر قوم لوط چنين كردم. رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: چنين منما؛ زيرا مرا با امت و عده گاهى است در روز قيامت در حضور پروردگار عالميان. پس ملائكه به سوى ما آمدند تا ما را به قتل رسانند، من فرياد الامان به سوى پيامبر عالميان، بر آوردم. رسول الله (صلى ا لله عليه و آله و سلم) فرمودند: برو خدا تو را نيامرزد! در كتاب «تذييل» محمد بن نجار شيخ المحدثين بغداد ديدم كه در ذكر حالات على بن نصر شبوكى، به اسناد خود همين روايت را ذكر نموده بود زيادتى اين الفاظ كه مذكور مى گردد كه گفت: چون حضرت امام حسين به درجه شهادت نائل آمد، سر مطهر آن جناب را به سوى شام خراب، مى بردند و در هر منزلى كه فرود مى آمدند، حمل كنندگان آن سر مقدس، مى نشستند و شراب زهر مار مى كردند و بعضى از ايشان آن سر انور را به نزد بعضى ديگر مى آورد، پس ‍ در آن حين دستى از غيب بيرون آمد و با قلم آهنى اين شعر را بر ديوار نوشت:


أترجو أمة قتلت حسينا شفاعة جده يوم الحساب
قال فلما سمعوا بذلك تركوا الرأس و هزموا.
قال الراوى: و سار القوم برأس الحسين (عليه السلام) و نسائه والأسرى من رجاله، فلما قربوا من دمشق دنت أم كلثوم من الشمر ـ و كان من جملتهم ـ فقالت:
لى اليك حاجة.
فقال: و ما حاجتك ؟
قالت: اذا دخلت بنا البلد فاحملنا فى درب قليل النظارة، و تقدم اليهم أن يخرجوا هذه الرؤ وس من بين المحامل و ينحونا عنها، فقد خزينا من كثرة النظرالينا و نحن فى هذه الحال.
فأمر فى جواب سؤ الها: أن تجعل الرؤ وس على الرماح فى أوساط المحامل ـ بغيا منه و كفرا ـ و سلك بهم النظارة على تلك الصفة، حتى أتى بهم الى باب دمشق، فوقفوا على درج باب المسجد الجامع حيث يقام السبى.
أتر جو أمة....؛ يعنى آيا امتى كه حسين (عليه السلام) را كشتند چون در روز قيامت اميد شفاعت جد او را دارند؟!
مأموران ابن زياد چون اين صحنه را ديدند، همگى بگريختند.(33)
راوى گويد: گماشتگان ابن زياد، اسيران و اهل بيت عصمت (عليهم السلام) و سر مبارك امام (عليه السلام) را به سمت شام شوم حركت دادند همين كه به نزديك دمشق رسيدند، ام كلثوم (عليها السلام) به شمر بن ذى الجوشن، فرمود: مرا به تو حاجتى است.
شمر گفت: حاجتت چيست ؟
ام كلثوم فرمود: چون ما را داخل شهر مى نماييد از دروازه اى ببريد كه تماشاچيان و تردد كنندگان در آن كم باشند؛ و به لشكريان خود بسپار كه سرها را از ميان محمل ها و كجاوه ها بيرون آورند و اندكى از ما دور ببرند؛ تا خوارى و خفت ما مقدارى كم شود.
آن نانجيب از راه بغى و عدوان و كفر و طغيان بر ضد خواهش آن مكرمه دوران، امر نمود كه سرها را بر بالاى نيزه زدند و در وسط محمل ها نگاه داشتند و آل رسول را بر همين حال از راهى وارد دمشق نمودند كه ازدحام خلق در آن بسيار بود.
سپس ايشان را بر در مسجد جامع نگاه داشتند، در آن مكانى كه اسيران كفار را نگاه مى داشتند!
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

مسلك سوم: بيان امورى است كه پس از شهادت حضرت سيد الشهدأ واق

پستتوسط pejuhesh232 » دوشنبه نوامبر 11, 2013 6:43 pm

و روى أن بعض التابعين لما شاهد رأس الحسين (عليه السلام) بالشام أخفى نفسه شهرا من جميع أصحابه، فلما وجدوه بعد اذ فقدوه سألوه عن سبب ذلك، فقال: ألا ترون ما نزل بنا، ثم أنشأ يقول:
جاؤ ا برأسك يابن بنت محمد مترملا بدمائه ترميلا
و كأنما بك يابن بنت محمد قتلوا جهارا عامدين رسولا
قتلوك عطشانا و لما يترقبوا فى قتلك التنزيل و التأويلا
و يكبرون بأن قتلت و أنما قتلوا بك التكبير والتهليلا
قال الراوى: جأ شيخ، فدنا من نسأ الحسين (عليه السلام) و عياله ـ و هم فى ذلك الموضع ـ و قال: ألحمد لله الذى قتلكم و أهلككم و أراح البلاد من رجالكم و أمكن أمير المؤ منين منكم !!!
روايت شده است كه يكى از فضلاى تابعين اصحاب رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) چون سر مطهر حضرت سيد الشهدأ (عليه السلام) را در ميان آن جمع مشاهده كرد، مدت يك ماه از اهل و اولاد و اصحاب خود متوارى گشته و پنهان شد؛ چون او را يافتند و علت اختفايش را پرسيدند، گفت: آيا نمى بينيد كه چه خاك بر سر ما ريخته شد و چه مصيبت بزرگى بر ما نازل گرديد! بعد از آن اشعارى را انشأ نمود كه معنى اش چنين است: اى دختر زاده رسول خدا! مردم سر نازنين به خون آغشته ات را آوردند و اين عمل چنان است كه آشكارا و از روى عمد، رسول خدا را كشته باشند؛ تو را با لب تشنه شهيد نمودند كه نه ظاهر قرآن را در حق تو رعايت كردند و نه باطن آن را.(34)
اينك مردم براى اظهار شادى در كشتن تو، الله اكبر مى گويند در حالى كه با كشتن تو، قول الله اكبر والا اله الا الله را كشته اند و اثرى از آن باقى نگذاشته اند.
توبه و شهادت پير مرد شامى
راوى گويد: در ان اثنأ كه اهل بيت را نزديك درب مسجد نگاه داشته بودند، پير مردى به نزد زنان عصمت و طهارت آمد و اين سخنان را به زبان راند: حمد خدا را كه شما را بكشت و بلاد را از فتنه مردان شما خلاص نمود امير المؤ منين يزيد را بر شما مسلط ساخت حضرت.


فقال له على بن الحسين (عليه السلام): «يا شيخ ! هل قرأت القرآن ؟».
قال: نعم.
قال: «فهل عرفت هذه الآية: (قل لا أسألكم عليه أجرا الا المودة فى القربى»؟.
قال الشيخ: قد قرأت ذلك.
فقال له على (عليه السلام): «نحن القربى يا شيخ، فهل قرأت فى بنى اسرائيل: (و آت ذاالقربى حقه)؟.
فقال الشيخ: قد قرأت ذلك.
فقال: «فنحن القربى يا شيخ، فهل قرأت هذه الآية: (واعلموا أنما غنمتم من شى ء فان لله خمسه و للرسول ولذى القربى).
قال: نعم.
فقال (عليه السلام): «فنحن القربى يا شيخ، و هل قرأت هذه الآية: (انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس أهل البيت و يطهركم تطهيرا)؟.
قال الشيخ: قد قرأت ذلك. فقال على (عليه السلام): «نحن أهل البيت الذين خصنا الله بآية الطهارة يا شيخ.
سيد الساجدين (عليه السلام) در جواب او، فرمود: اى شيخ ! آيا قرآن خوانده اى ؟ گفت: بلى. حضرت فرمود: اين آيه را ديده اى كه خداوند متعال فرموده: (قل لا اسئلكم...(35»؛ يعنى اى پيغمبر! به اين امت بگو كه من از شما براى ابلاغ رسالتم اجرى نمى خواهم مگر آنكه درباره اقربأ و خاندانم دوستى نماييد».
آن شيخ عرض كرد: بلى، اين آيه شريفه را تلاوت نموده ام.
امام سجاد (عليه السلام) فرموده: ماييم «ذوى القربى» كه خدا در قرآن فرموده است. سپس فرمود: اى شيخ ! آيا اين آيه را خوانده اى: (و آت ذالقربى حقه (36)؛) يعنى اى پيغمبر ما، حق اقربأ خود را به ايشان برسان. آن پير مرد گفت: بلى، اين آيه را هم قرائت كرده ام.
امام سجاد (عليه السلام) فرمود: ما خويشان پيامبر هستيم. امام (عليه السلام) ادامه داد كه اى شيخ اين آيه را خوانده اى:
(واعلموا انما....(37»؛ يعنى بدانيد هر گونه غنيمتى به دست آورديد، خمس آن براى خدا و براى پيامبر و براى ذوى القربى است). پير مرد گفت: آرى، اين آيه را نيز خوانده ام.
امام سجاد (عليه السلام) فرمود: آن «ذوى القربى» ما هستيم.
سپس امام فرمود: آيا آيه تطهير را خوانده اى كه خداوند متعال مى فرمايد: (انمايريد....(38»؛ يعنى خداوند مى خواهد كه از شما اهل بيت هر پليدى را بزدايد و شما را چنانكه بايد و شايد پاكيزه بدارد. پيرمرد گفت: اين آيه را نيز تلاوت كرده ام. امام فرمود: ماييم آن اهل بيت كه خدا تخصيص داد ما را به نزول آيه تطهير.


قال الراوى: بقى الشيخ ساكتا نادما على ما تكلم به، و قال: تالله انكم هم ؟!
فقال على بن الحسين (عليه السلام): «تالله انا لنحن هم من غير شك، و حق جدنا رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) انا لنحن هم».
قال: فبكى الشيخ و رمى عمامته، ثم رفع رأسه الى السمأ و قال: أللهم انى أبرء اليك من عدو آل محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) من الجن والانس.
ثم قال: هل لى من توبة ؟
فقال له: «نعم، ان تبت تاب الله عليك و أنت معنا».
فقال: أنا تائب.
فبلغ يزيد بن معاوية حديث الشيخ، فأمر به فقتل.
قال الراوى: ثم أدخل ثقل الحسين (عليه السلام) و نساؤ ه و من تخلف من أهله على يزيد، و هم مقرنون فى الحبال.
راوى گويد: آن پيرمرد پس از استماع اين كلام از فرزند خير الانام زبان از گفتار فروبست و از گفته هاى خود پشيمان گشت و از روى شگفت و تحجب، آن حضرت را سوگند داد كه آيا شما همان اهل بيت حضرت رسول هستيد؟!
امام زين العابدين (عليه السلام) فرمود: به خدا سوگند كه ما همان اهل بيت پيامبريم. و در اين خصوص مجال هيچ شك و شبهه اى نيست و به حق جد ما رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) سوگند كه ماييم اهل بيت خاتم الانبيأ.
پيرمرد چون از حقيقت حال مطلع گشت اشك از چشمانش جارى گرديد و عمامه را از سر برداشت و بر زمين انداخت و سر را به سوى آسمان بلند نمود و گفت: خداوندا! من بيزارم از آن كسى كه دشمن آل محمد است چه از جن باشد و چه انس. سپس عرض نمود: آيا توبه من قبول مى شود؟
امام (عليه السلام) فرمود: اگر تو به نمايى، خدا توبه تو را مى پذيرد و تو در آخرت با ما خواهى بود آن پيرمرد عرض نمود: من از كردار خويش ‍ توبه كردم و نادم شدم. چون اين خبر به يزيدبن معاويه ـ عليهما الهاوية ـ رسيد، حكم نمود آن پيرمرد را به قتل رساندند.
سر نازنين امام حسين (عليه السلام) در مجلس يزيد
راوى گويد: بعد از آن، سر نازنين امام حسين (عليه السلام) را با زنان و كودكان آن امام مبين، به مجلس يزيد بى دين بردند به هيئتى كه همه ايشان را به يك ريسمان بسته بودند

فلما وقفوا بين يديه و هم على تلك الحال قال له على بن الحسين (عليه السلام): «أنشدك الله يا يزيد، ما ظنك برسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) لو رآنا على هذه الصفة»، فأمر يزيد بالحبال فقطعت. ثم وضع رأس الحسين (عليه السلام) بين يديه، و أجلس النسأ خلفه لئلا ينظرن اليه، فرآه على بن الحسين (عليه السلام ) فلم يأكل الرؤ وس بعد ذلك أبدا.
و أما زينب، فانها لما رأته أهوت الى جيبها فشقته، ثم نادت بصوت حزين يفزع القلوب: يا حسيناه، يا حبيب رسول الله، يابن مكة و منى، يابن فاطمة الزهرأ سيدة النسأ، يابن بنت المصطفى.
قال الراوى: فأبكت و الله كل من كان حاضرا فى المجلس، و يزيد ساكت.
ثم جعلت امرأة من بنى هاشم كانت فى دار يزيد تندب الحسين (عليه السلام) و تنادى: يا حسيناه، يا حبيباه، يا سيداه، يا سيد أهل بيتاه، يابن محمداه، يا ربيع الأرامل واليتامى، يا قتيل أولاد الأدعيأ.
قال الراوى: فأبكت كل من سمعها.
و چون با آن حالت وارد مجلس يزيد شدند در مقابلش ايستادند و حضرت سجاد (عليه السلام) فرمود: اى يزيد! تو را به خدا سوگند مى دهم به گمان تو اگر پيامبر، ما را به اين هيئت ديدار نمايد چه مى كند؟
يزيد حكم كرد ريسمانها را بريدند و آل طه و ياسين را از قيد طناب رها ساختند. سپس يزيد، سر مبارك امام (عليه السلام) را در پيش رو گذاشت و زنان را در پشت سر خود جاى داد تا چشم ايشان به سر انور امام حسين (عليه السلام) نيفتد و ليكن جناب سيدالساجدين (عليه السلام) چشمش ‍ بر آن سر نازنين افتاد و بعد از آن صحنه دلخراش، ديگر تا آخر عمرش ‍ گوشت كله حلال گوشتى تناول نفرمود.
و اما زينب خاتون (عليه السلام) چون سر مبارك برادر خود را بديد از شدت ناراحتى دست در گريبان برد چاك زد سپس به آواز غمناك فرياد واحسيناه.... برآورد به قسمى كه ناله اش دلها راخراشيد.
راوى گويد: به خدا سوگند كه همه آن كسانى كه در مجلس يزيد حضور داشتند از ناله جانسوز او به گريه و افغان افتادند و در آن حال خود آن پليد لب از گفتار فرو بست و ساكت بود.
پس يكى از زنان بنى هاشم كه در خانه يزيد بود بى اختيار براى امام حسين (عليه السلام) بگريست و به آواز بلند با ناله و فغان گفت: يا حبيباه ! يا سيد أهل بيتاه يابن محمداه !
راوى گفته كه هر كس از آن اهل مجلس صداى آن زن را مى شنيد بى اختيار گريه مى كرد.


قال: ثم دعا يزيد بقضيب خيزران، فجعل ينكث به ثنايا الحسين (عليه السلام).
فأقبل عليه أبو برزة الأسلمى و قال: ويحك يا يزيد، أتنكت بقضيبك ثغرالحسين (عليه السلام) ابن فاطمة ؟
أشهد لقد رأيت النبى (صلى الله عليه و آله و سلم) يرشف ثناياه و ثنايا أخيه الحسن و يقول: أنتما سيدا شباب أهل الجنة، قتل الله قاتليكما و لعنه و أعد له جهنم و سأت مصيرا.
قال الراوى: فغضب يزيد و أمر باخراجه، فأخرج سحبا.
قال: و جعل يزيد ـ لعنه الله ـ يتمثل بأبيات ابن الزبعرى و يقول:
ليت أشياخى ببدر شهدوا جزع الخزرج من وقع الأسل
فأهلوا وستهلوا فرحا ثم قالوا: يا يزيد لا تشل
قد قتلنا القوم من ساداتهم و عدلناه ببدر فاعتدل
در اين بين يزيد لعين چوب خيزران طلبيد مكرر با آن چوب به دندان مبارك فرزند رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) مى زد.
در اين هنگام ابو برزه اسلمى خطاب به آن بدتر از ارمنى، نمود و گفت: واى بر تو اى يزيد! به چه جرأت چنين جسارتى مى نمايى و با چوب، به گوهر دندان حسين فرزند فاطمه اطهر مى زنى ؟ من گواهى مى دهم كه به چشم خود ديدم كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) دنداهاى ثناياى حسن و حسن را مى بوسيد و مى فرمود: «انتما سيدا...» شما دو نفر سيد و سرور جوانان اهل بهشت هستيد، خدا بكشد كشندگان شما را و لعنت كند آنها را و جايگاه ايشان جهنم باد كه بد جايگاهى است.
رواى گويد: پس يزيد از اين سخنان به خشم آمد و حكم داد كه «ابوبرزه» را از مجلسش بيرون افكنند. در اين هنگام او را كشان كشان بيرون نمودند راوى گفت كه يزيد ملعون در مقام تمثيل به ابيات ابن زبعرى را كه در هنگام شكست مسلمانان در جنگ احد به عنوان فتح نامه براى كفار قريش و اصحاب ابو سفيان در مكه انشأ نموده بود، همى ترنم و زمزمه داشت: «ليت اشياخى ببدر....»؛ يعنى اى كاش ‍ بزرگان قوم از قريش كه در جنگ بدر كشته شدند (مانند عتبه، شيبه، وليد، ابوجهل و غيره) در اينجا حاضر بودند و مشاهده مى كردند چگونه طائفه خزرج كه ياور رسول الله بودند، از شمشيرهاى قريش به جزع و افغان آمده اند، تا از ديدن اين صحنه، صداها به شادى بلند نمايند و صورتهايشان از شدت سرور و خرسندى، درخشنده شود و بگويند: يزيد دستت شل مباد كه اين چنين عمل نمودى و انتقام از بنى هاشم گرفتى. (اين بيت از اشعار خود يزيد است).
ما بزرگان خزرج را در جنگ احد كشتيم و اين معامله را با معامله بدر برابر داشتيم و جنگ بدر بر جنگ احد زيادتى ننمود.

لعبت هاشم بالملك فلا خبر جأ و لا وحى نزل
لست من خندف ان لم أنتقم من بنى أحمد ما كان فعل
قال الراوى: فقامت زينب ابنة على و قالت:
ألحمد لله رب العالمين.
و صلى الله على محمد و آله أجمعين، صدق الله كذلك يقول:
(ثم كان عاقبة الذين أساؤ ا السؤ ى أن كذبوا بآيات الله و كانوا بها يستهزؤ ن).
أظننت يا يزيد ـ حيث أخذت علينا أقطار الأرض و آفاق السمأ فأصبحنا نساق كما تساق الأمأ ـ أن بنا على الله هوانا، و بك عليه كرامة !!
و أن ذلك لعظيم خطرك عنده !!
فشمخت بأنفك و نظرت فى عطفك، جذلان مسرورا، حين رأيت الدنيا لك مستوسقة، والأمور متسقة، و حين صفا لك ملكنا و سلطاننا، فمهلا مهلا،
بنى هاشم به لعب، هواى سلطنت داشتند و اسلام را بهانه كردند؛ نزول وحى را حقيقتى نبود (مراد آن كافر از بنى هاشم جسارت است نسبت به حضرت ختمى مرتبت (صلى الله عليه و آله و سلم» از نسل خندف نبودمى اگر از اولاد احمد مختار انتقام خون كشتگان بدر را نمى كشيدم.(39)
سخنرانى زينب كبرى (عليها السلام) درمجلس يزيد
راوى گويد: در آن هنگام زينب كبرى (عليه السلام) بر پا خاست و اين خطبه را كه دقايق نكاتش مؤ سس دقايق ايمان و لطايف بيانش مزين كاخ ايقان است، ادا فرمود: «الحمد لله....»؛ سپاس بى قياس ذات مقدس الهى را سزاست كه ذرات ماسوى را به قبول اشه انوار وجود، پرورش داد و درود نامحدود بر احمد محمود رسول پروردگار و درود بر آل اطهار او باد. خداوند راست گفتار در كتاب معجز آثارش چنين تذكار فرمود: (ثم كان...)(40)؛ سپس سرانجام كسانى كه اعمال بد مرتكب شدند به جايى رسيد كه آيات خدا را تكذيب كردند و آن را به مسخره گرفتند! اى يزيد! آيا چنين گمان بردى كه چون اقطار زمين و آفاق آسمان را بر ما سخت تنگ گرفتى و راه چاره را بر رويمان محكم بسته داشتى به نحوى كه سر انجام آن به اينجا رسيد كه مانند اسيران كفار ما را ديار به ديار كشاندى، در نزد خدا موجب خوارى و مذلت ما و عزت و كرامت تو خواهد بود؟! بدين خيال باطل دماغ نخوت و تكبر را بالا كشيدى و به اظهار شادمانى پرداختى و مانند متكبران به دامانت نظر عجب و خود بينى افكندى كه اينك دست روزگار را به مراد خويش بسته و امور را منظم مى پندارى، مگر نه اين است كه سلطنت حقه ما خانواده رسول است كه تو به ظلم و ستم آن را خالصه خود نمودى ؟!

أنسيت قول الله عزوجل:
(و لا يحسبن الذين كفروا أنما نملى لهم خير لأنفسهم انما نملى لهم ليزدادوا اثما و لهم عذاب مهين).
أمن العدل يابن الطلقأ تخديرك حرائرك و امأك و سوقك بنات رسول الله سبايا؟! قد هتكت ستورهن، و أبديت وجوههن، تحدو بهن الأعدأ من بلد الى بلد، و يستشرفهن أهل المنازل و المناقل، و يتصفح وجوههن القريب والبعيد، والدنى والشريف، ليس معهن من رجالهن ولى، و لا من حماتهن حمى.
و كيف ترتجى مراقبة من لفظ فوه أكباد الازكيأ، و نبت لحمه بدمأ الشهدأ؟!
و كيف لا يستبطأ فى بغضنا أهل البيت من نظر الينا بالشنف والشنآن و الاحن و الأضغان؟!
ثم تقول غير متأثم و لا مستعظم: لأهلوا وستهلوا فرحا ثم قالوا: يا يزيد لا تشل
اينك آرام باش و به خود آى و فرمان واجب الاذعان حضرت سبحان را از خاطر نسيان منما كه فرموده (و لا يحسبن....)(41)؛ آنها كه كافر شدند (و راه طغيان پيش گرفتند) تصور نكنند اگر به آنان مهلت مى دهيم، به سودشان است ! ما به آنان مهلت مى دهيم فقط براى اينكه بر گناهان خود بيفزايند و براى آنها، عذاب خوار كننده اى (آماده شده) است. اى فرزند آزاد شدگان ! كه رسول مكرم بعد از اسيرى چو غلامان آزادشان نمود؛ اينك ادعاى تو عدالت و دادگسترى است كه زنان و كنيزكان خود را در پس پرده عزت محترم دارى و از نامحرمان مستور نمايى (ولى) دختران پيغمبر را در حالى كه پوشش مناسبب ندارند مانند اسيران در شهر بگردانى و در جلو ديدگان نامحرمان به تماشا بگذارى ؟! و مردم دور و نزديك و پست وشريف با چشمان اهانت آميزى به خاندان رسول خدا بنگرند در حالى كه از مردان آنان كسى را باقى نگذاشتى تايارو و حمايت آنها باشند چگونه مى توان اميد رعايت از گروهى داشت ك پاره هاى جگر پاكان از دهان آنها فروريخته و گوشت تن هايشان از خون شهيدان روييده !
و چگونه در بغض و عدوات ما اهل بيت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) كوتاهى تواند نمود آن كس كه هميشه به چشم دشمنى و به ديده حسد و كينه به سوى ما نگريسته و اينك تو با چوپ خود دندانهاى ثناياى ابى عبدالله سيد شباب اهل جنت را آزرده مى دارى و نه اين گناه را به چيزى شمرى و نه اين امر شنيع را عظيم مى پندارى ! اى يزيد! اينك تو به پدران خود مباهات دارى و همى گويى كه «اگر بودند از روى شادى بگفتندى كه اى يزيد، دستت شل مباد كه چنين انتقام از بنى هاشم كشيدى !»


منتحيا على ثنايا أبى عبد الله سيد شباب أهل الجنة تنكتها بمخصرتك.
و كيف لا تقول ذلك، و قد نكأت القرحة، و استأصلت الشافة، باراقتك دمأ ذرية محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) و نجوم الأرض من آل عبدالمطلب ؟! و تهتف بأشياخك، زعمت أنك تناديهم !
فلتردن وشيكا موردهم، و لتودن أنك شللت و بكمت و لم تكن قلت ما قلت و فعلت ما فعلت.
أللهم خذ بحقنا، وانتقم ممن ظلمنا، و احلل غضبك بمن سفك دمأنا و قتل حماتنا.
فوالله ما فريت الا جلدك، و لا حززت الا لحمك. و يأخذ بحقهم:
و لتردن على رسول الله (صلى الله عليه و آله و سلم) بما تحملت من سفك دمأ ذريته، وانتهكت من حرمته فى عترته و لحمته، و حيث يجمع الله شملهم ويلم شعثهم
اينك هم با تكبر و غرور چوب بر دندانهاى مبارك سيد و سرور جوانان اهل بهشت مى زنى. چگونه چنين سخن نرانى در حالى كه خون ذرية رسول مختار بريختى و زخم دلها را تازه كردى و بيخ دودمان را بر كندى و زمين را از خون آل عبدالمطلب كه ستارگان روى زمين بودند، رنگين ساختى و به پدران كافر خود همى صدا بر مى آورى، به گمانت كه ايشان را بر اين طلب دارى كه شتابان به آرامگاه ايشان (در جهنم) خواهى شتافت و در آنجا آرزو مى كنى كه كاش دست شل و زبانت لال بودى تا ناگفتنى را نگفته و ناكردنى را به جاى نياوردى بودى. خداوند! حق ما را از ستمكاران ما برگير و غضب را برايشان فرود آورد؛ زيرا خون ما را ريختند و ياران ما را بكشتند.
اى يزيد! به خدا سوگند كه با اين جنايت عظيم، پوست خود را دريدى و گوشت بدن خويش را پاره نمودى ! و در فرداى قيامت به نزد رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) بيايى در حالى كه بارگناه كشتن ذريه پيامبر را بر دوش كشيده وحرمت عترت او را شكسته و بر آنان كه پاره تن رسول بودند ستم نموده و بر آنان در آن مقام كه خدا عزوجل پراكنده، آل رسول را جمع سازد و كار ايشان را به صلاح آورد و حق ايشان را از ستمكاران بگيرد


(و لا تحسبن الذين قتلوا فى سبيل الله أمواتا بل أحيأ عند ربهم يرزقون).
و حسبك بالله حاكما، و بمحمد (صلى الله عليه و آله و سلم) خصيما، و بجبرئيل ظهيرا.
و سيعلم من سول لك و مكنك من رقاب المسلمين.
بئس للظالمين بدلا و أيكم شر مكانا و أضعف جندا.
و لئن جرت على الدواهى مخاطبتك، أنى لأستصغر قدرك، و أستعظم تقريعك، و أستكثر توبيخك، لكن العيون عبرى، والصدور حرى.
ألا فالعجب كل العجب لقتل حزب الله النجبأ بحزب الشيطان الطلقأ.
فهذه الأيدى تنطف من دمائنا، و الأفواه تتحلب من لحومنا.
و تلك الجثث الطواهر الزواكى تنتابها العواسل و تعفرها أمهات الفراعل.
كه خداوند متعال فرمود: «ولا تحسبن...(42»)؛ هرگز گمان مبر كسانى كه در راه خدا كشته شدند، مردگانند بلكه آنان زنده اند و نزد پروردگارشان روزى داده مى شوند.
اى يزيد! براى تو همين مقدار بدبختى كافى است كه حاكمى چو خدا و دشمنى چو محمد مصطفى (صلى الله عليه و آله و سلم) دارى همانطور كه ما را پشتيبانى مانند جبرئيل، كافى است.
به زودى معاويه و ياران بى ايمانت كه تو را به خيال استحكام اساس ‍ سلطنت انداختند و بر گردن مسلمانان سوار نمودند، خواهند فهميد كه ستمكاران را آتش دوزخ بد عوض و پاداشتى است و همچنين خواهند دانست كه شما ستمكاران يا ما ستم ديدگان، كداميك جايگاهش بدتر و ياورانش ضعيف تر و كمتر خواهد بود.
اگر چه مصيبت هاى وارده از چرخ دون كار مرا به جايى رسانيد كه با چو تو ناكسى سخن گويم ولى با اين همه من باى تو قدرى نگذارم و نكوهش و توبيخ تو را فراوان نمايم ؛ چه كنم كه ديده گريان و سينه از داغ مصيبت بريان است ؛ چه بسيار جاى شگفت است كه حزب خدا و مردمان نجيب به دست لشكر شيطان نانجيب كه از زمره طلقأ و آزاد شدگانند، شهيد شوند. اينك خون ما از دستان شما ريزان است و گوشت ما از بن دندانتان آويزان. اينك اجساد طاهره وپاك شهيدان و نو گلهاى سيد لولاك در بيابان افتاده كه زوار ايشان گرگان بيابان و درندگان صحراست.


و لئن اتخذتنا مغنما لتجدنا و شيكا مغرما، حين لا تجد الا ما قدمت يداك، وما ربك بظلام للعبيد.
فالى الله المشتكى، و عليه المعول.
فكد كيدك، واسع سعيك، و ناصب جهدك، فو الله لا تمحون ذكرنا، و لا تميت و حينا، و لا تدرك أمدنا، و لا ترحض عنك عارها.
و هل رأيك الا فندا، و أيامك الا عددا، و جمعك الا بددا، يوم ينادى المناد:
ألا لعنة الله على الظالمين.
فالحمدلله الذى ختم لأولنا بالسعادة والمغفرة، و لآخرنا بالشهادة و الرحمة.
و نسأل الله أن يكمل لهم الثواب، و يوجب لهم المزيد، و يحسن علينا الخلافة، انه رحيم ودود، و حسبنا الله و نعم الوكيل.
پس اگر امروز اسارت ما را غنيمت شمردى، به زودى خواهى يافت كه بجز غرامت و خسران چيزى نبردى و آن در روز باز پسين است كه نبينى بجز جزاى عملى را كه خود پيش فرستاده اى و پروردگار بر بندگان خود ستمكار نيست و شكايت من به سوى خداى تعالى و تكيه و اعتماد من بر اوست.
اى يزيد! تو مكر و حيه خويش را به پايان و كوشش خود را به انجام رسان وجهدت رابه كاربر اما به خدا سوگند كه نام ما را از از صفحه روزگار نتوانى برداشت و بر خاموشى نور وحى قدرت نيابى و به گرد همت عالى ما نخواهى رسيد و پليدى اين ننگ را از خود نخواهى فروشست. حاصل رأى وانديشه ات نيست الا سستى و خرافت و روزگار زندگانيت مگر اندك و جمع اثاث سلطنت نيست مگر پراكندگى، آن روز كه منادى ندا كند كه لعنت خدا مر ستمكاران راست و حمد مر خدا متعال را كه اول كار ما را به سعادت و مغفرت و آخر آن را به شهادت و رحمت ختم نمود و از حضرت اله چنين مسئلت دارم كه شهيدان دشت بلا را ثواب كامل و مزيد را اجر عطا فرمايد وبر باز ماندگان ايشان نيكو خليفه باشد؛ زيرا حضرتش رحيم و ذات اقدسش و دود و كريم است و (حسبنا الله... (43»(44).
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

مسلك سوم: بيان امورى است كه پس از شهادت حضرت سيد الشهدأ واق

پستتوسط pejuhesh232 » دوشنبه نوامبر 11, 2013 6:49 pm

يا صيحة تحمد من صوائح ما أهون الموت على النوائح
قال الراوى: ثم استشار أهل الشام فيما يصنع بهم.
فقالوا: لا تتخذ من كلب سوء جروا.
فقال له النعمان بن بشير:
أنظر ما كان الرسول يصنع بهم فاصنعه بهم.
و نظر رجل من أهل الشام الى فاطمة ابنة الحسين (عليه السلام).
فقال: يا أميرالمؤ منين هب لى هذه الجارية.
فقالت فاطمة لعمتها:
يا عمتاه أيتمت و أستخدم ؟
فقالت زينب:
لا، و لا كرامة لهذا الفاسق.
فقال الشامى:
من هذه الجارية ؟
فقال له يزيد ـ لعنه الله ـ:هذه فاطمة ابنة الحسين، و تلك عمتها زينب ابنة على.
مسئلت دارم كه شهيدان دشت بلا را ثواب كامل و مزيد را اجر عطا فرمايد وبر باز ماندگان ايشان نيكو خليفه باشد؛ زيرا حضرتش رحيم و ذات اقدسش و دود و كريم است و (حسبنا الله... (43»(44).
خلاصه، چون خطبه پاره تن حضرت زهرا (عليها السلام) به انجام رسيد، يزيد پليد سخن نتوانست گويد جز آنكه بر سبك اوباش اين شعر را بخواند: «يا صيحة...»؛ بسا ناله زنان داغدار كه به نزد كسان، شايسته است و چه سهل و آسان است مردن بر زنانى كه از درد مصيبت مى نالند. راوى گويد: سپس يزيد عنيد با اهل شام مشورت در ميان آورد كه نسبت به اسيران چسان سلوك دارد و با ايشان چگونه رفتار نمايد؟ آن سگهاى ناسپاس سخن به زشتى گفتند و در مشورت خيانت كردند و اشاره به قتل اهل بيت نمودند به سخنى كه ذكر آن نشايد، ولى نعمان بن بشير به صدق سخن راند گفت: اى يزيد! انديشه كن كه اگر احمد مختار در اين روزگار مى بود چه قسم با ايشان رفتار مى نمود، اكنون تو همان رفتار را نما.
داستان مرد شامى در مجلس يزيد
مردى از شاميان نظرش به فاطمه بنت حسين (عليه السلام) افتاد، در اين هنگام به يزيد گفت: اى امير مؤ منان ! اين كنيزك را به من ببخش.
فاطمه مكرمه رو به زينب كبرى ـ آن پناه اسيران ـ آورد كه اى عمه ! يتيمى مرا بس نبود كه به خدمتگذارى در من طمع دارند! زينب كبرى به او تسلى داده فرمود: خاطر آسوده دار كه چنين امرى براى اين فاسق ميسر نيست.
مرد شامى گفت: مگر اين كنيزك كيست ؟
يزيد گفت: فاطمه دختر حسين است و آن يكى نيز زينب دختر على بن ابى طالب مى باشد.


فقال الشامى: ألحسين بن فاطمة (عليه السلام) و على بن أبى طالب ؟!
قال: نعم.
فقال الشامى: لعنك الله يا يزيد، أتقتل عترة نبيك و تسبى ذريته، و الله ما توهمت الا أنهم سبى الروم.
فقال يزيد: والله لالحقنك بهم، ثم أمر به فضرب عنقه.
قال الراوى: و دعا يزيد ـ لعنه الله ـ بالخاطب، و أمره أن يصعد المنبر فيذم الحسين و أباه ـ صلوات الله عليهما ـ، فصعد، و بالغ فى ذم أميرالمؤ منين على بن أبى طالب و الحسين الشهيد، والمدح لمعاوية و يزيد.
فصاح به على بن الحسين (عليه السلام): «ويلك أيها الخاطب، اشتريت مرضاة المخلوق بسخط الخالق، فتبوأ مقعدك من النار.
مرد شامى گفت: آن حسين كه پسر فاطمه و فرزند على بن ابى طالب است ؟!
يزيد گفت: آرى، چنين است !
مرد شامى گفت: اى يزيد! لعنت حق بر تو باد؛ عترت پيغمبر را به قتل مى رسانى و آنان را اسير مى نمائى ؟! به خدا سوگند كه هيچ خيالى درباره اينان نكردم جز آنكه آنان را اسيران روم پنداشتم !
يزيد گفت: تو را نيز به اينان ملحق سازم. آنگاه حكم نمود آن مرد شامى را گردن زدند.
راوى گويد: يزيد حكم نمود كه خطبه خوان بر منبر رود تا حسين پدر بزرگوارش را به زشتى نام برد. سخنران به حكم آن ملعون، بر منبر رفت و آنچه كه يزيد و معاويه لايقش بودند نسبت به شاه اوليأ و فرزندش سيد الشهدأ، در غايت مبالغه ذكر نمود و يزيد و پدرش معاويه پليد را مدح كرده و به نيكى نام برد. سپس امام سجاد (عليه السلام) با صداى بلند فرياد زد كه: «ويلك...»؟! يعنى اى خطيب ! واى بر تو، رضاى حق را در دادى و خشنودى مخلوق خريدى ! منزلگاه تو در قيامت پر از آتش ‍ است.


و لقد أحسن ابن سنان الخفاجى فى وصف أمير المؤ منين ـ صلوات الله و سلامه عليه ـ و أولاده، حيث يقول:
أعلى المنابر تعلنون بسبه و بسيفه نصبت لكم أعوادها
قال الراوى: و وعد يزيد ـ لعنه الله ـ عليا بن الحسين (عليه السلام) فى ذلك اليوم أنه يقضى له ثلاث حاجات.
ثم أمر بهم الى منزل لا يكنهم من حر و لا برد، فأقاموا فيه حتى تقشرت وجوههم، و كانوا مدة مقامهم فى البلد المشار اليه ينوحون على الحسين (عليه السلام).
قالت سكينة: فلما كان فى اليوم الرابع من مقامنا رأيت فى المنام، و ذكرت مناما طويلا تقول فى آخره: و رأيت امرأة راكبة فى هودج و يدها موضوعة على رأسها، فسألت عنها، فقيل لى: فاطمة ابنة محمد أم أبيك.
حسن بن سنان خفاجى چه نيكو در مدح امير مؤ منان سروده است: «أعلى المنابر...»؛ (خطاب به بنى اميه و اتباع ايشان كرده مى گويد:) شما آشكار بر بالاى منبر ما به امام على (عليه السلام) ناسزا مى گوئيد و حال آنكه با شمشير او منبرها براى شما مهيا گرديده.
راوى گويد: يزيد به امام زين العابدين (عليه السلام) در همان روز وعده بر آوردن سه حاجت نمود و حكم كرد كه آل رسول (عليهم السلام) را در منزلى جاى دادند كه نه از سرما و نه از گرما، آنان را حفظ نمى نمود و ايشان در آن منزل مقيم بودند چندان كه چهره هاى ايشان پوست انداخت و در همه آن مدت زمانى كه در شهر شام اقامت داشتند، كار ايشان گريه و نوحه بر شهيد كربلا بود.
خواب ديدن سكينه سلام الله عليها در شهر شام
سكينه خاتون فرموده كه چون روز چهارم از اقامت ما در شهر شام بگذشت، خوابى ديدم و آن خواب طولانى را ذكر نمود، و در آخر آن فرمود:
زنى را ديدم در هودجى نشسته و دست خود را بر سر گذاشته، پرسيدم كه اين زن كيست ؟
گفتند: فاطمه زهرأ بنت محمد مصطفى (صلى الله عليه و آله و سلم) جده تو است.


فقلت: والله لانطلقن اليها و لأخبرنها ما صنع بنا. فسعيت مبادرة نحوها، حتى لحقت بها و وقفت بين يديها أبكى و أقول:
يا أمتاه جحدوا و الله حقنا، يا أمتاه بددوا و الله شملنا، يا أمتاه استباحوا والله حريمنا، يا أمتاه قتلوا و الله الحسين أبانا.
فقالت لى: كفى صوتك يا سكينة، فقد قطعت نياط قلبى، و أقرحت كبدى، هذا قميص أبيك الحسين لا يفارقنى حتى ألقى الله به.
و روى ابن لهيعة، عن أبى الأسود محمد بن عبد الرحمن قال: لقينى رأس ‍ الجالوت فقال: والله، ان بينى و بين داود سبعين أبا، و ان اليهود تلقانى فتعظمنى، و أنتم ليس بينكم و بين نبيكم الا أب واحد قتلتم ولده !!
و روى عن زين العابدين (عليه السلام) أنه قال: «ل ما أتى برأس ‍ الحسين (عليه السلام) الى يزيد ـ لعنه الله ـ، كان يتخذ مجالس الشرب، و يأتى برأس الحسين (عليه السلام) و يضعه بين يديه و يشرب عليه.
گفتم: به خدا سوگند كه به خدمتش شرفياب مى شوم و از ستمى كه بر ما وارد آمده او را خبر مى دهم. آنگاه به سوى او شتافتم و در حضورش ايستادم و گريه كردم و گفتم: مادر جان ! به خدا سوگند كه مردم حق ما را انكار كردند؛ مادر جان ! به خدا سوگند كه جمعيت ما را پريشان نمودند؛ مادر جان به خدا سوگند كه حريم ما را به غارت بردند؛ اى مادر عزيزم ! به خدا قسم كه پدر ما حسين را كشتند؛ در اين هنگام به من فرمود:
«كفى...» سكينه جانم ! ديگر اين ماجرا را بازگو مكن و بس نما كه رگ قلبم را پاره كردى، اينك پيراهن پدرت همراه من است كه آن را با خود نگاه مى دارم تا با همين پيراهن خدا را ملاقات كنم. «ابن لهيعه» از ابو الاسود محمد بن عبدالرحمان، روايت كرده كه گفت: رأس الجالوت يهودى مرا ملاقات نمود و گفت: به خدا سوگند كه ميان من و داود پيغمبر، هفتاد پدر واسطه است و جماعت يهود چون مرا ملاقات مى نمايند، تعظيم مرا رعايت مى كنند و شما مسلمانان با اينكه در ميان فرزند پيغمبرتان و آن رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) بيش از يك نفر واسطه نيست او را به شهادت مى رسانيد!؟
سخنان شگفت انگيز سفير روم
از امام زين العابدين (عليه السلام) روايت است كه فرمود: چون سر مطهر امام حسين (عليه السلام) را به نزد يزيد آوردند، آن ملعون همواره مجلس شراب فراهم مى آورد و آن سر انور را در حضور خود مى نهاد و به شرابخوارى و شادمانى مى پرداخت.


فحضر ذات يوم فى مجلسه رسول ملك الروم، و كان من أشراف الروم و عظمائهم، فقال: يا ملك العرب، هذا رأس من ؟ فقال له يزيد: ما لك و لهذا الرأس ؟ فقال: انى اذا رجعت الى ملكنا يسألنى عن كل شى ء رأيته، فأحببت أن أخبره بقصة هذا الرأس و صاحبه، حتى يشاركك فى الفرح و السرور.
فقال له يزيد ـ لعنه الله ـ: هذا رأس الحسين بن على بن أبى طالب. فقال الرومى: و من أمه ؟
فقال: فاطمة ابنة رسول الله. فقال النصرانى: أف لك ولدينك، لى دين أحسن من دينك، ان أبى من حوافد داود، و بينى و بينه آبأ كثيرة، والنصارى يعظموننى و يأخذون من تراب أقدامى تبركا بى بأنى من حوافد داود (عليه السلام)، و أنتم تقتلون ابن بنت نبيكم، و ليس بينه و بين نبيكم الا أم واحدة، فأى دين دينكم ؟!! ثم قال ليزيد: هل سمعت حديث كنيسة الحافر؟
روزى سفير قيصر روم كه از جمله اشراف و بزرگان آن مرز و بوم بود در آن مجلس حاضر شد و به يزيد. گفت: اى پادشاه عرب ! اين سر كيست ؟
يزيد گفت: تو را با او چه كار است ؟
سفير گفت: سؤ ال من به اين خاطر است كه وقتى به نزد پادشاه خود بر مى گردم از همه امورى كه ديده ام از من پرسش خواهد كرد، چون ذكر حال اين سر را در خدمتش برم در فرح و سرور با تو شريك خواهد بود.
يزيد لعين گفت: اين سر از آن حسين بن على بن ابى طالب است.
رومى گفت: مادرش كيست ؟
يزيد گفت: فاطمه دختر رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) است.
نصرانى گفت: اف بر تو و دين تو باد!
دين من از دين تو بهتر است ؛ زيرا پدر من از نبيره هاى حضرت داود (عليه السلام) بوده و ميان من و داود (عليه السلام) پدران بسيارى است و جماعت نصارى مرا بسيار تعظيم مى كنند و خاك قدم مرا به تبرك همى گيرند و شما مسلمانان پسر دختر پيغمبر خويش را مقتول مى سازيد و حال آنكه ميان او و پيغمبر شما بجز يك مادر فاصله نيست ؛ پس اين چه دينى است كه شما داريد؟!
بعد از آن. مرد نصرانى گفت:
آيا حكايت كنيسه حافر را شنيده اى ؟


فقال له: قل حتى أسمع.
فقال: ان بين عمان والصين بحر مسيره سنة، ليس فيها عمران الا بلدة واحدة فى وسط المأ، طولها ثمانون فرسخا فى ثمانين فرسخا، ما على وجه الأرض بلدة أكبر منها، و منها يحمل الكافور والياقوت، أشجارهم اععود و العنبر، و هى فى أيدى النصارى، لا ملك لاحد من الملوك فيها سواهم، وفى تلك البلدة كنائس كثيرة، أعظمها كنيسة تسمى كنيسة الحافر، فى محرابها حقة ذهب معلقة، فيها حافر يقولون: انه حافر حمار كان يركبه عيسى، و قد زينوا حول الحقة بالذهب والديباج، يقصدها فى كل عام عالم من النصارى، و يطوفون حولها و يقبلونها و يرفعون حوائجهم الى الله تعالى عندها، هذا شأنهم و دأبهم بحافر حمار يزعمون أنه حافر حماركان يركبه عيسى نبيهم، و أنتم تقتلون ابن بنت نبيكم، فلا بارك الله فيكم و لا فى دينكم.
فقال يزيد: أقتلوا هذا النصرانى لئلا يفضحنى فى بلاده.
يزيد گفت: بگو تا بشنوم.
نصرانى گفت: بين عمان و چين، دريايى است كه عبور از آن يك سال مسافت است و در وسط آن بجز شهرى كه طول و عرض آن هشتاد فرسنگ در هشتاد فرسنگ است، هيچ آبادانى نيست و بزرگتر از آن شهر در روى زمين، شهرى نيست و از آن شهر كافور و ياقوت به شهرهاى ديگرى حمل مى نمايند و تمام درختان آن عود و عنبر است و آن شهر كاملا در دست نصارى است و هيچ يك از پادشاهان روى زمين در آن تصرف و دخالتى ندارند. در آن شهر كليسا بسيار است و بزرگترين كليساى آن، كنيسه حافر است كه در محراب آن حقه اى از طلا نصب گرديده و در آن معلق و آويزان است و جماعت نصارى را اعتقاد چنان است كه در آن حقه، سم خرى است كه عيسى (عليه السلام) بر آن مى گشت و اطراف حقه را با طلا و نقره پارچه حرير زينت داده اند و در هر سالى، جماعتى از طائفه نصارى همى آيند و بر دور آن طواف مى كنند و آن را ميبوسند و حاجتهاى خود را از خداى مى طلبند. اين روش و عادت آنهاست در حق سم الاغى كه به عقيده ايشان همان الاغ حضرت عيسى (عليه السلام)، بوده اما شما فرزند پيغمبرتان را مى كشيد و اين چنين بى حرمتى مى كنيد! خداوند خير و بركت را از ميان شما بردارد و دينتان را بر شما مبارك نگرداند!
يزيد چون اين سخن بشنيد گفت: رشته عمر اين نصرانى را بايد بريد و او را زنده نگذاشت تا مبادا در مملكت خود مرا رسوا گرداند.


فلما أحس النصرانى بذلك، قال له: أتريد أن تقتلنى ؟
قال: نعم.
قال: اعلم أنى رأيت البارحة نبيكم فى المنام يقول: يا نصرانى أنت من أهل الجنة، فتعجبت من كلامه، و أنا أشهد أن لا اله الا الله و أن محمدا رسول الله.
ثم وثب الى رأس الحسين (عليه السلام)، و ضمه الى صدره و جعل يقبله و يبكى حتى قتل».
قال: و خرج زين العابدين (عليه السلام) يوما يمشى فى أسواق دمشق، فاستقبله المنهال بن عمرو، فقال: كيف أمسيت يابن رسول الله ؟
قال: «أمسينا كمثل بنى اسرائيل فى آل فرعون، يذبحون أبنأهم و يستحيون نسأهم.
يا منهال أمست العرب تفتخر على العجم بأن محمدا عربى، و أمست قريش تفتخر على سائر العرب بأن محمدا منها، و أمسينا معشر أهل بيته و نحن مغصوبون مقتولون مشردون، فانا و انا اليه راجعون مما أمسينا فيه يا منهال».
نصرانى گفت: اى يزيد! اينك مى خواهى مرا به قتل برسانى ؟ يزيد: گفت: آرى.
نصرانى گفت: پس گوش كن تا خواب خود را در اين باب بر تو بازگو نمايم. شب گذشته حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) را در خواب ديدم، به من فرمود: اى نصرانى ! تو از اهل بهشت هستى. من از فرمايش حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) در تعجب شدم و اينك شهادت مى دهم كه أشهد ان لا اله الا الله و أن محمدا رسول الله.
سپس اين تازه مسلمان برخاست و سر مطهر امام شهيد را بر داشت و به سينه چسبانيد و پيوسته آن را مى بوسيد و گريه مى كرد تا اينكه به شهادت نائل آمد.
فرمايش امام سجاد (عليه السلام) به منهال بن عمرو
راوى گويد: روزى امام زين العابدين (عليه السلام) در بازار شام راه مى رفت، منهال بن عمرو به خدمتش رسيد و عرضه داشت:
اى پسر رسول خدا! چگونه روز را به شب مى آورى ؟
امام سجاد (عليه السلام) فرمود: اينك حال ما چون حال بنى اسرائيل است كه در دست فرعونيان گرفتار بودند، مردانشان را مى كشتند و زنانشان را براى خدمت نگاه مى داشتند.
اى منهال ! عرب هميشه بر عجم فخر مى كرد براى اينكه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) از ميان عرب مبعوث گرديده بود و قريش ‍ نيز بر جميع عرب فخر مى نمود به جهت اينكه محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) قريشى بود و اكنون ما كه اهل بيت آن پيامبريم، ببين چگونه حق ما را غصب كرده و مردان ما را شهيد كرده و باقى ماندگان را پراكنده ساختند و آوراه نمودند، از اين حالى كه ما راست بايد گفت: انا لله و انا اليه راجعون.


و لله در مهيار حيث يقول:
يعظمون له أعواد منبره و تحت أقدامهم أولاده وضعوا
بأى حكم بنوه يتبعونكم و فخركم أنكم صحب له تبع
و دعا يزيد يوما بعلى بن الحسين (عليه السلام) و عمرو بن الحسن، و كان عمرو صغيرا يقال: ان عمره احدى عشرة سنة. فقال له: أتصارع هذا، يعنى ابنه خالدا؟
فقال له عمرو: لا، و لكن أعطنى سكينا و أعطه سكينا، ثم أقاتله. فقال يزيد ـ لعنه الله ـ:
شنشنة أعرفها من أخزم هل تلد الحية الا الحية
و قال لعلى بن الحسين (عليه السلام): أذكر حاجاتك الثلاث التى و عدتك بقضائهن ؟
ابن طاوس گويد:
خداى پاداش خير دهاد مهيار ديلمى را كه چه نيكو در اين مناسبت سروده است:
«يعظمون له...»(45)
يزيد پليد در بعضى از اين ايام كه اسيران در شام بودند، امام سجاد (عليه السلام) و عمرو بن حسن را به نزد خود طلبيد و در آن موقع عمرو طفل صغير بود، گويند يازده سال بيشتر نداشت، يزيد به او گفت:
با پسر من كشتى مى گيرى ؟
عمرو يازده ساله گفت: نه، ولكن حاضرم خنجرى به او بدهى و خنجرى به من، تا با هم بجنگيم !
يزيد ضرب المثل معروف عرب را گفت كه اين عادت و طبيعتى است كه از پدرشان باقى مانده و از مار جز مار متولد نشود.(46)
سه درخواست امام سجاد (عليه السلام) از يزيد
راوى گويد: سپس يزيد به امام سجاد (عليه السلام) گفت: آن سه حاجت را كه وعده كرده ام بر آورده سازم بگو.


فقال له:ألاولى: أن ترينى وجه سيدى و مولاى و أبى، ألحسين فأتزود منه و أنظراليه و أودعه. و الثانية: أن ترد علينا ما أخذ منا. و الثالثة: ان كنت عزمت على قتلى أن توجه مع هولأ النسوة من يردهن الى حرم جدهن». فقال: أما وجه أبيك فلن تراه أبدا، و أما قتلك فقد عفوت عنك، و أما النسأ فلا يردهن الى المدينة غيرك، و أما ما أخذ منكم فانى أعوضكم عنه أضعاف قيمته. فقال (عليه السلام): «أما مالك فلا نريده، و هو موفر عليك، و انما طلبت ما أخذ منا، لان فيه مغزل فاطمة بنت محمد و مقنعتها و قلادتها و قميصها».
فأمر برد ذلك، و زاد عليه مأتى دينار، فأخذها زين العابدين (عليه السلام) و فرقها على الفقرأ والمساكين.
ثم أمر برد الأسارى و سبايا البتول الى أوطانهم بمدينة الرسول. و أما رأس ‍ الحسين (عليه السلام)، فروى أنه أعيد فدفن بكربلأ مع جسده الشريف صلوات الله عليه، و كان عمل الطائفة على هذا المعنى المشار اليه. و رويت آثار كثيرة مختلفة غير ما ذكرناه تركنا وضعها كيلا ينفسخما شرطناه من اختصار الكتاب.
حضرت (عليه السلام) فرمود: اول آنكه سر مبارك سيد و پدر و مولاى من حضرت سيدالشهدأ (عليه السلام) را به من نشان دهى تا از ديدارش ‍ مستفيض شوم ؛ دوم آنكه هر چه اموال ما به غارت برده اند باز گردانى ؛ سوم اينكه اگر عزم كشتن مرا دارى شخص امينى را با اين زنان روانه دار تا آنان را به حرم جدشان رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) برساند.
يزيد گفت: اما سر پدر را هرگز نخواهى ديد و اما كشتن تو، پس از خون تو درگذشتم و زنان را بجز تو، كسى ديگر به مدينه نخواهد رسانيد. و اما آنچه را كه از اموال شما برده اند، من چندين برابر قيمت آن را به تو مى دهم امام سجاد (عليه السلام) فرمود: مرا در مال تو طمع نيست و هيچ از مال تو نخواهم ؛ بلكه مطلب اين است كه در ميان آن اموال وسيله ريسندگى و گردنبند و مقنعه و جامه جده ام فاطمه (عليه السلام) وجود داشته كه به يغما برده اند.
يزيد حكم نمود آن اموال را باز گرداندند و دو هزار دينار از خود به آن حضرت تقديم كرد كه امام سجاد (عليه السلام) آن را گرفت و در ميان فقرا قسمت نمود. سپس يزيد امر نمود كه اسيران اهل بيت حسين (عليه السلام) را به سوى مدينه برگردانند. اما سر مطهر حضرت امام ؛ در روايت چنين وارد شده كه آن سر انور به سوى كربلا رجوع داده شد و به جسد شريف ملحق گرديد و عمل علماى اماميه موافق اين قول است، اگر چه روايات فراوان و مختلفى در اين باره وجود دارد كه از ذكر آنها خوددارى مى كنيم تا شرط اختصار در اين كتاب رعايت شود.


قال الراوى: و لما رجع نسأ الحسين (عليه السلام) و عياله من الشام و بلغوا الى العراق، قالوا للدليل: مر بنا على طريق كربلأ.
فوصلوا الى موضع المصرع، فوجدوا جابرا بن عبد الله الأنصارى (رحمه الله) و جماعة من بنى هاشم و رجالا من آل الرسول (صلى الله عليه و آله و سلم) قد وردوا لزيارة قبرالحسين (عليه السلام)، فوافوا فى وقت واحد، و تلاقوا بالبكأ و الحزن واللطم، و أقاموا المآتم المقرحة للأكباد، واجتمعت اليهم نسأ ذلك السواد، و أقاموا على ذلك أياما.
فروى عن أبى حباب الكلبى قال: حدثنى الجصاصون قالوا: كنا نخرج الى الجبانة فى الليل عند مقتل الحسين (عليه السلام)، فنسمع الجن ينوحون عليه فيقولون:
مسح الرسول جبينه فله بريق فى الخدود
أبواه من عليا قريش جده خير الجدود
ورود اهل بيت (عليهم السلام) به كربلا
راوى گويد: چون زنان و اهل بيت و عيال امام حسين (عليه السلام) از شام محنت فر جام آهنگ سرزمين خود نمودند و به سرزمين عراق رسيدند، به راهنماى كاروان كه ملازم ركاب بود فرمودند: ما را از راه كربلا ببر. پس چون به جايگاه شهدأ و ديار غريبان و قتلگاه شهيدان رسيدند، جابر بن عبدالله انصارى و جماعتى از بنى هاشم را ديدند كه با جمعى از آل رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) به زيارتت قبر امام حسين (عليه السلام) آمده اند و در يك زمان آن بى كسان با جابر و خويشان، در آن رشك جنان، ملاقات نمودند و به اتفاق هم به گريه و زارى و ناله و سوگوراى پرداختند؛ چنانكه زخم دلها را تازه نمودند و آتش دلهاى كباب را به اشك ديده هاى بى خواب، سيراب كردند و سينه هاى تنگ را به ناخن و چنگ خراشيدند.
در اين هنگام زنان اهل آن وادى بر گرد ايشان فراهم آمدند و چند روزى را در ماتم خانه، عزادارى نمودند.
از ابى حباب كلبى روايت شده كه گچكاران به من نقل كردند كه شبى به جانب صحرا مى رفتيم و از جلوى قتلگاه امام حسين (عليه السلام) عبور مى نموديم، كه جنيان شعرى را مى خواندند كه معنى اش اين است «خاتم انبيأ در مصيبت شهيد كربلا خود را به خاك مى ماليد كه آثار فزع و حيرانى برگونه نازنين حضرتش ظاهر است پدر و مادر حسين (عليه السلام) بزرگان قريش اند و جد او نيز از بهترين اجداد است.»
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

بعدي

بازگشت به حسين ثار الله


Aelaa.Net