نفس المهموم= شیخ عباس قمی

وقايع پس از شهادت

پستتوسط pejuhesh232 » شنبه اکتبر 14, 2017 4:19 pm

وقايع پس از شهادت

در وقايع پس از شهادت و در آن چند فصل است

(ملهوف) راوي گفت به ربودن ملبوس ان حضرت پرداختند، پيراهن او را اسحق بن حيوه‌ي

[126] حضرمي برگرفت و بپوشيد و پيس شد و موي او بريخت. و روايت شده است كه در پيراهن او بيش از صد و ده زخم بيافتند از اثر تير و نيزه و شمشير، و امام صادق عليه‌السلام فرمود: بر پيكر مبارك امام عليه‌السلام 33 جاي نيزه و 34 جاي شمشير يافتند. و سراويل او را ابحر [127] بن كعب تميمي برداشت و روايت است كه او زمين گير شد و پاهاي او خشك گرديد و از حركت بماند. و عمامه‌ي او را اخنس بن مرثد بن علقمه‌ي حضرمي و بعضي گويند جابر بن يزيد اودي - لعنه الله - برداشت و بر سر بست و ديوانه شد. مترجم گويد: اگر شيعي اندكي از خاك قبر او بردارد شفا است براي او و اين دشمنان جامه‌ي تن امام را برداشتند و آنان را موجب مرض شد كه مؤثر در اينجا نيت و اخلاص است.و نعلين او را اسود بن خالد گرفت و انگشتري را بحدل [128] بن سليم كلبي و انگشت آن حضرت را خاتم ببريد و چون مختار او را دستگير كرد هر دو پا

[ صفحه 400] و هر دو دست او را جدا كرد و همچنان گذاشت در خون خود مي‌غلطيد تا هلاك شد. و قطيفه‌ي آن حضرت را كه از خز بود قيسظ بن اشعب برداشت و زره او را كه موسوم به «تبراء» بود عمر سعد برگرفت و چون به امر مختار عمر سعد را بكشتند آن زره را به قاتل وي ابي‌عمره بخشيد و شمشير آن حضرت را جميع بن خلق اودي برداشت و بعضي گويند اسود بن حنظله تميمي و به قول بعضي فلان نهشلي، و اين شمشير ذو الفقار نيست، چون ذوالفقار نزد اهل خود مصون و محوظ است با ساير ذخاير نبوت و امامت و همچنين آن انگشتر كه بحدل برداشت نه انگشتر رسول خداست صلي الله عليه و آله كه از ذخاير نبوت است.شيخ صدوق از محمد بن مسلم روايت كرده است كه حضرت صادق را پرسيدم از انگشتري حسين عليه‌السلام به كه رسيد؟ و با او گفتم كه من شنيدم از انگشت مبارك عليه‌السلام ربودند، فرمود: «چنان نيست كه پنداشتند، حسين عليه‌السلام علي بن الحسين را وصي خويش گردانيد و انگشتري در انگشت او كرد و امر امامت به او واگذاشت، چنانكه رسول خدا صلي الله عليه و آله اين امر را با اميرالمؤمنين عليه‌السلام گذاشت و آن حضرت با امام حسن عليه‌السلام و امام حسن عليه‌السلام با امام حسين عليهماالسلام و آن انگشتري به پدر من رسيد پس از پدرش و اكنون به من رسيده است و نزد من است، هر جمعه در دست مي‌كنم در آن نماز مي‌گذارم. محمد بن مسلم گفت: روز جمعه نزد او رفتم، نماز مي‌گذاشت، چون نماز تمام شد دست سوي من دراز كرد، در انگشت او ديدم خاتمي كه نقش نگينش اين بود«لا اله الا الله عدة للقاء الله» و گفت: اين است انگشتري جدم ابي عبدالله الحسين عليه‌السلام».در «امالي» صدوق و «روضة الواعظين» روايت شده است: «اسب امام عليه‌السلام آمد، كاكل و موي پيشاني به خون حسين عليه‌السلام آعشته كرده بود و مي‌دويد و شيهه مي‌كشيد، دختران پيغمبر بانگ او شنيدند و از سراپرده‌ها بيرون آمدند، اسب را بي‌سوار ديدند و دانستند آن حضرت به شهادت رسيده است.»و در «مدينة المعاجز» از مناقب ابن شهر آشوب اورده است كه ابومخنف از

[ صفحه 401] جلودي روايت كرد كه: چون حسين عليه‌السلام بر زمين افتاد، اسب به حماتيت او بر سواران حمله مي‌كرد تا سوار را بر زمين مي‌افكند و او را زير پا مي‌ماليد و چهل تن را بكشت، آنگاه خود را به خون حسين عليه‌السلام آغشته كرد و به جانب خيمه روي آورد و بلند شيهه مي‌كشيد و دستها بر زمين مي‌زد».و شاعر گويد:وراح جواد السبط نحو نسائه ينوح و ينعي الظامي المترملاخرجن بنيات الرسول حواسرا فعاين مهر السبط و السرج قد خلافأدمين باللطم الخدود لفقده و اسكبن دمعا حره ليس يصطلي‌يعني: اسب سبط رسول صلي الله عليه و آله به جانب زنان او رفت شيون كنان و خبر مرگ آن تشنه‌ي خاك آلوده را به آنها داد، دختران رسول خدا صلي الله عليه و آله سر برهنه بيرون آمدند و ساب او را ديدند زين از سوار خالي مانده، پس براي فقد او به سيلي به چهره‌ي خويش را خون آلوده كردند و با سوز دورن، اشك از چشم فور ريختند».(گويا اين شعر از فصحاي عرب نيست و يكي از متأخرين گفته است الفاظ آن فصيح نيست).و از صاحب مناقب و محمد بن ابي‌طالب نقل است كه: اسب امام عليه‌السلام از دست دشمن گريزان سوي امام آمد و كاكل در خون او آغشته كرد و از آنجا سوي سراپرده‌ي زنان آمد، شيهه زنان و نزديك خيام سر بر زمين مي‌كوفت تا بمرد و چون خواهران و دختران واهل بيت او اسب را بي‌سوار ديدند، فرياد به گريه و شيون برآوردند و ام‌كلثوم دست بر سر نهادگفت: «وا محمداه! وا جداه! وا نبياه! وا اباالقاسماه! وا علياه! وا جعفراه! وا حمزتاه! وا حسناه! هذا حسين بالعراء، صريع بكربلاء، محزوز الرأس من القفا، مسلوب العمامة و الرداء».اين حسين است در ميدان افتاده در كربلا، سر او از قفا بريده و عمامه و رداي او ربوده‌اند، اين بگفت و بيهوش شد. و در زيارت مرويه از ناحيه‌ي مقدسه است: «اسرع فرسك شاردا الي خيامك قاصدا محمحما باكيا فلما راين

[ صفحه 402] النساء جوادك مخزيا و نظرن سر جك عليه ملويا بر زن من الخدور ناشرات الشعور علي الخدود لاطمات الوجوه سافرات و بالعويل داعيات و بعد العز مذللات والي مصرعك مبادرات و الشمر (با الف و لام) جالس علي صدرك مولع سيفه علي نحرك قابض علي شيبتك بيده ذابح لك بمهنده و قد سكنت حواسك و خفيت انفاسك و رفع علي القناة رأسك».يعني: «اسب تو شتابان آمد و به آهنگ سراپرده‌هاي تو، شيهه زنان و گريان، و چون زنان آن اسب را زبون ديدند و زين را بر آن واژگون، از پرده بيرون آمدند، موي بر روي ريخته و پريشان كرده و سيلي بر رخسار زنان و رويها گشاده شيون كنان، پس از عزت خوار گشته، سوي قتلگاه تو شتابان، شمر بر سينه‌ي تو نشسته و شمشير بر گلوي تو نهاده، محاسن تو را به دست گرفته و و تيغ هندي...حواس تو خاموش و دم فروبسته و سر مطهر ترا بالاي نيزه زدند».مترجم گويد: اين اسب معروف به ذو الجناح است و در تواريخ و مقاتل معتبر قديم كه در دست ماست اين نام نيست مگر در «روضة الشهدا» ملا حسين كاشفي، و چنانكه گفتيم كثر كتب قديم به دست ما نرسيده است و نمي‌توان گفت همه مطالب آن كتب در اين كتابها كه داريم مندرج است. ابن‌نديم در كتاب فهرست خود كه در سال 377 تأليف كرده است، سه چهار هزار كتاب «تاريخ» و انساب و سير شمرده است، همه از مصنفين معتبر و شايد ما سي كتاب از آن قبيل در دسترس خود نداشته باشيم، پس چگونه توانيم عدم وجدان را دليل عدم وجود دانيم؟ و ملا حسين كاشفي عالمي متبحر بود. در مقتلي كه منسوب به ابي‌اسحق اسفرايني است و اعتبار ندارد، نام آن را ميمون آورده است و گويد: از اسبان پيغمبر صلي الله عليه و آله بود و در اين امور كه صحت و بطلان آن معلوم نيست توقف بايد كرد.به ناگه رفرف معراج آن شاه ابا زين نگون شد سوي خرگاه‌پر و بالش پر از خون، ديده گريان تن عاشق كشش آماج پيكان

[ صفحه 403] به رويش صيحه زد دخت پيمبر كه چون شد شهسوار روز محشر؟كجا افكندي و چونست حالش؟ چه با او كرد خصم بد سگالش؟مر آن آدم وش پيكر بهيمه همي گفت الظلميه الظلميه‌سوي ميدان شد آن خاتون محشر كه جويا گردد از حال برادرندانم چون بدي حالش در آن حال نداند كس به جز داناي احوال [ صفحه 405]
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

در تاراج كردن اثاث و شيون كردن حرم محترم بر آن حضرت

پستتوسط pejuhesh232 » شنبه اکتبر 14, 2017 4:21 pm

در تاراج كردن اثاث و شيون كردن حرم محترم بر آن حضرت

سيد گويد: كنيزكي از جانب خرگاه حسين عليه‌السلام مي‌آمد، مردي با او گفت: يا امة الله سالار تو كشته شد. آن كنيزك گفت من شتابان سوي بانوي خويش رفتم و فرياد زدم، زنان حرم برجستند، صيحه بر آوردند و آن مردم بر يكديگر پيشدستي مي‌كردند بر غارت خيام پيغمبر صلي الله عليه و آله و نور چشم زهراء - سلام الله عليها - چنانكه چادر از سر زنان مي‌كشيدند و دختران رسول خدا صلي الله عليه و آله و حريم او همه مي‌گريستند و از فراق حمات واحبا شيون مي‌كردند. حميد بن مسلم روايت كرد كه: «زني ديدم از بني‌بكر بن وائل با شوهرش در سپاه عمر سعد بود و هنگامي كه ديد مردم بر زنان حسين عليه‌السلام و خيام آنها در آمده غارت مي‌كنند، شمشيري در دست گرفت و جانب خيام آمد و گفت: اي آل بكر بن وائل! آيا دختران رسول خدا صلي الله عليه و آله را تاراج مي‌كنند.«لا حكم الا لله يا لثارات رسول الله» فرمان خدا راست و بس، به خونخواهي رسول خدا برخيزيد! شوهرش او را بگرفت، به جاي خود بازگردانيد.»راوي گفت: آنگاه زنها را از چادرها بيرون كردند و آتش در آن‌ها زدند، زنان سر برهنه، جامه‌هاشان ربوده پاي برهنه گريان بيرون آمدند، خوار و اسير و گفتند شما را به خدا ما را نزديك مصرع حسين عليه‌السلام بريد! چون بردند و ديده‌ي زنان به آن كشتگان افتاد، فرياد برآوردند و بر روي زدند. راوي گفت: به خدا قسم فراموش

[ صفحه 406] نمي‌كنم زينب دختر علي عليه‌السلام زاري مي‌كرد و به آواز سوزناك و دلي پر اندوه مي‌گفت: «يا محمداه صلي عليك مليك السماء هذا حسين مرمل بالدماء مقطع الاعضاء و بناتك سبايا الي الله المشتكي و الي محمد المصطفي و الي علي المرتضي و الي فاطمة الزهراء و الي حمزة سيد الشهداء يا محمداه هذا حسين بالعراء [129] تسفي عليه الصبا قتيل اولاد البغايا وا حزناه وا كرباه اليوم مات جدي رسول الله يا اصحاب محمداه هؤلاء ذرية المصطفي يساقون سوق السبايا».يعني: «يا محمداه! فرشتگان آسمان بر تو درود فرستند! اين حسين است به خون آغشته، اعضا از هم جدا گشته و دختران تو اسير شدند، به خدا شكايت بريم و محمد مصطفي صلي الله عليه و آله و علي مرتضي عليه‌السلام و فاطمه‌ي زهرا - سلام الله عليها - و به حمزه‌ي سيد الشهدا يا محمداه! اين حسين است در اين دشت افتاده! باد صبا گرد و غبار بر پيكر او مي‌پراكند، به دست روسپي زادگان كشته شده، اي دريغ اي افسوس! امروز جدم رسول خدا رحلت كرد! اي اصحاب محمد صلي الله عليه و آله اينها فرزندان مصطفايند! مانند اسيران آنها را مي‌كشند و مي‌برند».و در روايت ديگر: «يا محمداه بناتك سبايا و ذريتك مقتلة تسفي عليهم ريح الصبا، و هذا الحسين محزوز الرأس من القفا مسلوب العمامة و الردا، بابي من اضحي عسكره في يوم الاثنين نهبا، بابي من فسطاطه مقطع العري، بابي من لا غائب فيرتجي و لا جريح فيداوي بابي من نفسي له الفدا، بابي المهموم حتي قضي، بابي العطشان حتي مضي، بابي من شيبته تقطر بالدماء، بابي من جده محمد المصطفي، بابي من جده رسول اله السماء، بابي من هو سبط نبي الهدي، بابي محمد المصطفي، بابي خديجة الكبري بابي علي المرتضي، بابي فاطمة الزهراء سيدة النساء، بابي من ردت له الشمس حتي صلي».يعني: وا محمداه! دختران تو اسيرند و فرزندان تو كشته، باد صبا بر آنها خاك

[ صفحه 407] مي‌پراكند، اين فرزندت از قفا سر بريده است، عمامه و ردا ربوده، پدرم فداي آن كه روز دوشنبه سپاهش تاراج شد [130] ! پدرم فداي آنكه گره‌هاي بند خيام او را گسيختند! پدرم فداي آن كسي كه به سفر نرفته است تا اميد بازگشت او باشد و خسته و زخمدار نيست تا علاج شود! پدرم فداي آنكه از محاسن او خون مي‌چكيد! پردم فداي آنكه جدش محمد مصطفي است! پدرم فداي آن كه نبيره‌ي پيغمبر رهنما است! پدرم فداي محمد مصطفي و خديجه‌ي كبري و علي مرتضي و فاطمه‌ي زهرا سيدة النساء! پدرم فداي آن كه آفتاب براي او برگشت تا نماز

[ صفحه 408] بگذشت. انتهي».همچنين زبان گرفته بود و شيون مي‌كرد كه دوست و دشمن را بگريانيد.انگاه سكينه پيكر مبارك پدرش حسين عليه‌السلام را در آغوش گرفت و جماعتي از اعراب چادرنشين ريختند، او را كشيدند و از پدر جدا كردند جد من در زبان حال سكينه نيكو گفته است (لله دره.)پدر به دام غمت آسمان اسيرم كرد به كودكي ز فراق تو چرخ پيرم كردبه دولت سر تو چرخ سر بلندم ديد سرت بريد و بر خصم سر بزيرم كردز شير مام لبم‌تر نگشته بود هنوز كه مام دهر زكين زهر غم به شيرم كردهر آنقدر كه برت آسمان عزيزم ديد همان قدر بر دشمن فلك حقيرم كردمنم سكينه كهين عندليب گلشن تو كه زاغ چرخ ز فرياد ناگزيرم كردز گلشنت چو شنيد آسمان صفير مرا پرم شكست و بدام بلا اسيرم كردعدو يتيم و گرفتار و دستگيرم خواست فلك يتيم و گرفتار و دستگيرم كردز جان گذشتم اگر جان برون رود ز تنم كه تازيانه‌ي شمر از حيات سيرم كردغفر الله له ولنا و حشرنا في زمة محمد صلي الله عليه و آله.و شاعر عرب نيز نيكو گفته است:

[ صفحه 409] بابي كالي‌ء [131] علي الطف خدرا هو في حومة الحسام المنيع‌قطعوا بعده عراه و يا حبل وريد الاسلام انت القطيع‌قوضي يا خيام عليا نزار فلقد قوض العماد الرفيع‌و املأي العين يا امية نوما فحسين علي الصعيد صريع‌و دعي صكة الجباه لوي ليس يجديك صكها و الدموع‌چوكار شاه و لشكر بر سر آمد سوي خرگه سپه غارتگر آمدبه دست آن گروه بي‌مروت به يغما رفت ميراث نبوت‌هر آن چيزي كه بد در خرگه شاه فتاد اندر كف آن قوم گمراه‌زدند آتش همه آن خيمه گه را كه سوزانيد دودش مهر و مه رابه خرگه شد محيط آن شعله نار همي شد تا به خيمه‌ي شاه بيماربتول دومين شد در تلاطم نمودي دست و پاي خويشتن گم‌گهي در خيمه و گاهي برون شد دل از آن غصه‌اش درياي خون شدمن از تحرير اين غم ناتوانم كه تصويرش زده آتش به جانم‌مگر آن عارف پاكيزه نيرو در اين معني بگفت آن شعر نيكواگر دردم يكي بودي چه بودي وگر غم اندكي بودي چه بودي‌در «مصباح كفعمي» است كه سكينه‌ي بنت الحسين گفت: چون حسين عليه‌السلام كشته شد، من او را در آغوش گرفتم و بي‌هوش شدم در آن حال شنيدم مي‌فرمود:شعيتي ما ان شربتم ري عذب فاذكروني‌او سمعتم بغريب او شهيد فاندبوني

[ صفحه 410] پس ترسان برخاست و چشمش از گريه آزرده شده بود و لطمه بر روي مي‌زد ناگهان هاتفي گفت:بكت الارض و السماء عليه بدموع غزيرة و دماءيبكيان المقتول في كربلا بين غوغا امة ادعياءمنع الماء و هو منه قريب عين ابكي الممنوع شرب الماءيعني: «آسمان و زمين بر او گريستند اشك فراوان و خون، گريه مي‌كنند بر آن كه در كربلا كشته شد ميان مردم فرومايه و بد گوهر بي‌پدر، از آب او را منع كردند با آن كه نزديك آب بود، اي چشم بگري بر كسي كه از آب نوشيدن ممنوع شد!»ابن عبد ربه در كتاب «عقد الفريد» از حماد بن سلمه از ثابت از انس بن مالك روايت كرده است كه: چون از دفن پيغمبر صلي الله عليه و آله فارغ شديم، فاطمه - سلام الله عليها - رو به من كرد و گفت: اي انس چگونه دلت آمد و راضي شدي كه خاك بر روي رسول خدا صلي الله عليه و آله ريزي؟ بازگريست و فرياد زد: «يا ابتاه أجاب ربا دعاه يا ابتاه من ربه ما أدناه.»مؤلف گفت: اين حال فاطمه - سلام الله عليها - بود پس از دفن پدرش، پس حال سكينه چه بود كه بدن پدر را ديد بي‌سر، آغشته به خون، عمامه و رداء ربوده، پشت و سينه به سم اسبان كوبيده، به زبان حال فرياد مي‌زد: چگونه دلتان آمد كه فرزند پيغمبر را بكشيد و اسب بر بدنش بتازيد؟ [ صفحه 411]
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

غارت كردن ورس و حله ها و شتران

پستتوسط pejuhesh232 » شنبه اکتبر 14, 2017 4:23 pm

غارت كردن ورس و حله ها و شتران

مردم بر ورس و حله‌ها و شتران ريختند و غارت كردند (ورس يعني اسپرك و حلل همان است كه در فصل يازدهم از باب اول شرح آن بگذشت) شيخ مفيد گفت: اثاث و شتران و باروبنه آن حضرت را غارت كردند و جامه‌هاي زنان را بربودند. حميد بن مسلم گفت: «مي‌ديدم زني از زوجات مكرمات و بنات طاهرات را با آن بي‌شرمان بر سر جامه در كشمكش بودند و عاقبت آن مردم جامه را از او مي‌ربودند».ابومخنف گفت: حديث كرد مرا سليمان بن ابي‌راشد از حميد بن مسلم گفت: «به علي اصغر بن الحسين عليهماالسلام رسيدم، ديدم بيمار است، بر بستر افتاده و شمر بن ذي الجوشن با رجاله؛ يعني، پيادگان بر سر وي بودند، مي‌گفتند اين را نمي‌كشي؟ من گفتم سبحان الله! آيا كودكان را هم بايد كشت؟! اين كودك است (و انه لمابه) يعني همين بيماري او را از پاي در آورده است. كار من اين بود، ايستاده بودم و هر كس مي‌آمد و مي‌خواست آزاري به آن حضرت رساند، جلوگيري مي‌كردم تا وقتي عمر سعد برسيد و گفت: هيچكس داخل خيمه‌ي زنان نشود و متعرض اين جوان بيمار نگردد و هر كس از كالا و متاع ايشان چيزي برده است بازگرداند! حميد گفت: و الله هيچ كس چيزي باز پس نداد».مترجم گويد: يكي از قواعد مذهب ما اين است كه هر كس عمل نيكي كند [ صفحه 412]

پاداش آن يابد هر چند او خود كافر باشد و عمل او اندك، مانند فرعون كه كافر بود و آن همه ستم كرد اما بخشنده بود، خداوند ملك واسع و عمر دراز به او مرحمت كرد و نفرين موسي عليه‌السلام را بر وي مستجاب نفرمود و انوشيروان كافر بود و عادل خداوند بمروحه دفع عذاب از او فرمايد، كما في الحديث. و عدل از اصول مذهب شيعه است، پس خداوند هيچ عمل خير را ضايع نگذارد «كتب ربكم علي نفسه الرحمة» و عامه پندارند عمل زشت كار نيك را حبط؛ يعني ناچيز و نابود مي‌كند چون عدل الهي را از اصول عقيده نشمرند. و خواجه نصير الدين طوسي فرمايد: «الاحباط باطل» همچنين حميد بن مسلم هر چند در سپاه دشمن بود چون حفظ امام زين‌العابدين عليه‌السلام كرد، اميد است خداوند عذاب را بر او سبك فرمايد.در«اخبار الدول» قرماني است كه شمر خواست علي اصغر؛ يعني امام زين‌العابدين عليه‌السلام را بكشد، زينب بنت علي عليه‌السلام بيرون آمد و گفت: او كشته نشود مگر من هم با او كشته شوم! شمر دست بداشت.و در «روضة الصفا» است كه: چون شمر به آن خيمه درآمد كه علي بن الحسين عليه‌السلام در آنجا افتاده بود و سر بر بالين نهاده، شمشير بركشيد تا او را بكشد، حميد بن مسلم گفت: سبحان الله! آيا اين بيمار را خواهي كشت؟ البته او را مكش! و بعض گويند عمر سعد دستهاي او بگرفت و گفت: آيا از خدا شرم نداري و مي‌خواهي اين جوان بيمار را بكشي؟ شمر - لعنه الله - گفت: فرمان امير است كه همه‌ي فرزندان حسين عليه‌السلام را بكشم؛ عمر مبالغت كرد در منع وي تا دست بازداشت و به سوختن سراپرده‌هاي ايشان فرمود.و در «مناقب» ابن شهر آشوب است از «المقتل» احمد بن حنبل گفت: «سبب بيماري زين‌العابدين عليه‌السلام آن بود كه زرهي پوشيد از بالاي او بلندتر بود، افزوني آن را به دست پاره كرد».و در روايت شيخ مفيد است كه: چون عمر سعد بيامد، زنان در روي او فرياد كشيدند و گريستند. عمر گفت: هيچ كس در خيام اين زنان نرود و متعرض اين [ صفحه 413]

جوان بيمار نشويد! و زنان خواستند آن جامه‌ها كه سپاهيان ستانيده بودند باز دهند تا خويشتن را بپوشند؛ ابن‌سعد گفت: هر كس چيزي گرفته است باز دهد! به خدا سوگند كه هيچ كس چيزي باز نداد! پس بر آن چادر و بر سراپرده‌هاي زنان گروهي پاسبان برگماشت و گفت: پاس داريد كسي بيرون نرود و آنان را آزار نكنيد! و به چادر خويش بازگشت و در ميان همراهان خويش فرياد زد: «من ينتدب للحسين؟»طبري گفت: سنان بن انس نخعي بر در چادر ابن‌سعد آمد و به بانگ بلند فرياد زد:اوقر ركابي فضة و ذهبا انا قتلت الملك المحجباقتلت خير الناس اما و ابا و خير هم اذ ينسبون نسبايعني: «شتر مرا از سيم و زر سنگين بار كن كه من پادشاه محجب؛ يعني با فر و شكوه و آنكه در بند و دربان بسيار دارد و شكوه وي مانع ديدار او است بكشتم، كشتم كسي را كه بهتر مردم است از جهت پدر و مادر و گوهر و نژاد او والاتر از همه».عمر بن سعد گفت: گواهي مي‌دهم تو ديوانه‌اي و هرگز عاقل نبوده‌اي، او را در خيمه آوريد! وقتي او را درآوردند با چوبدستي او را بيازرد و گفت: اي ديوانه! اين چه سخن است كه مي‌گويي؟ به خدا سوگند اگر ابن‌زياد اين كلام تو بشنود گردن ترا مي‌زند.مترجم گويد: مقصود عمر سعد اين است كه چرا حسين عليه‌السلام را اين گونه ستايش مي‌كني و مي‌گويي بهترين خلق است؟ و هم طبري گفت: مردم با سنان من انس گفتند تو حسين پسر علي و فاطمه دختر رسول خدا عليهم‌السلام را كشتي، بزرگ و مهتر عرب بود و آمده بود پادشاهي را از دست بني‌اميه بستاند، پس نزد اميران خويش رو و پاداش خود بخواه كه اگر همه‌ي خزائن خويش را براي قتل حسين عليه‌السلام به تو دهند كم داده‌اند.مؤلف گويد: عمر بن سعد عقبة بن سمعان كه مولان رباب، يعني از بستگان [ صفحه 414]

وي بود بگرفت و رباب زوجه‌ي امام حسين عليه‌السلام بود و از او پرسيد تو كيستي؟ گفت: بنده‌ي مملوكم، او را رها كرد و خبر او و مرقع بن ثمامه را پيشتر گفتيم.(طبري) راوي گفت آنگاه عمر سعد در ميان همراهان خود فرياد زد: «من ينتدب للحسين عليه‌السلام و يوطئه فرسه» پس ده تن حاضر گشتند؛ از آنهاست اسحق بن حيوه (بر وزن خيمه) حضرمي كه پيراهن آن حضرت را برده بود و پيش شد و اخنس بن مرثد بن علقمه بن سلامه‌ي حضرمي «فداسوا الحسين عليه‌السلام بخيولهم حتي رضوا ظهره و صدره» و من شنيدم اخنس در جنگي ايستاده بود، تيري تيز بيامد و دل او بشكافت و بمرد - لعنه الله -.و سيد فرمايد: «ثم نادي عمر بن سعد في اصحابه من ينتدب للحسين عليه‌السلام فيوطي الخيل ظهره و صدره فانتدب منهم عشرة و هم اسحاق بن حيوه الذي سلب الحسين عليه‌السلام قميصه و اخنس بن مرثد و حكيم بن طفيل السنبسي و عمر بن صبيح الصيداوي و رجاء بن منقذ العبدي و سالم بن خيثمة الجعفي و واحظ بن ناعم و صالح بن وهب الجعفي و هاني بن ثبيت الحضرمي و اسيد بن مالك لعنم الله فدا سوا الحسين عليه‌السلام بحوافر خيلهم حتي رضوا صدره و ظهره».مضمون عبارات بسيار دلخراش است و خلاصه‌ي آنها را يكي از شعرا در يك بيت گفته است.لباس كهنه چه حاجت كه زير سم ستور تني نماند كه پوشند جامه يا كفنش‌و بيش از اين شرح دادن لازم نيست. راوي گفت اين ده تن آمدند و نزديك ابن‌زياد بايستادند: اسيد بن مالك گفت:نحن رضضنا الصدر بعد الظهر بكل يعبوب شديد الاسرابن‌زياد پرسيد كيستند؟ گفتند: آنها كه اسب تاختيم، عبيدالله جائزتي اندك مقرر داشت. ابوعمر زاهد گفت: ديدم هر ده نفر حرامزاده بودند و اينها را مختار گرفت و دست و پاي آنها را به بندهاي آهنين بست، فرمود اسب بر آنها تاختند و همه را هلاك ساختند. [ صفحه 415]

مترجم گويد: در كافي روايتي است از عده‌اي از مجاهيل از مردي موسوم به ادريس بن عبدالله كه فضه خادمه‌ي - سلام الله عليها - برخصت بانوي خويش زينب، شيري را به ياري طلبيد و آن شير آمد و اسبان پيش نرفتند، و مؤلف اين روايت را نقل نكرد و چون اخبار مخالف قويتر و مشهورتر است. [ صفحه 417]
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

در ذكر وقايع عصر عاشورا

پستتوسط pejuhesh232 » شنبه اکتبر 14, 2017 4:25 pm

در ذكر وقايع عصر عاشورا

(ارشاد. ملهوف) عمر بن سعد - لعنه الله - سر حسين عليه‌السلام را با خولي بن يزيد اصبحي و حميد بن مسلم ازدي سوي عبيدالله فرستاد و سر ديگران از اصحاب و اهل بيت رحمه الله را بفرمود جدا كردند، 72 سر بود با شمر بن ذي الجوشن و قيس بن اشعث و عمرو بن حجاج بفرستاد و آن‌ها نزد ابن‌زياد آمدند. طبري گويد: خولي بن يزيد سر حسين عليه‌السلام را به كوفه برد؛ شب بود و در كوشك را بسته يافت، به سراي خويش رفت و سر مبارك را زير طشتي نهاد و او را دو زن بود يكي از بني‌اسد و ديگري حضرمي [132] نامش «نوار» دختر مالك بن عقرب و آن شب نوبت وي بود. هشام گفت حكايت كرد مرا پدرم از نوار دختر مالك، گفت: خولي سر حسين عليه‌السلام را بياورد آن را زير طشت نهاد در سراي و خود در خانه آمد و به بستر رفت؛ گفتم چه خبر است و چه داري؟ گفت: براي تو ارمغاني آوردم كه تا روزگار است دولتمند باشي! اينك سر حسين عليه‌السلام در سراي تو است. زن گفت: من با او گفتم واي بر تو مردم زر و سيم آرند و تو سر پسر پيغمبر صلي الله عليه و آله را آورده‌اي؟ به خدا سوگند هرگز با تو در يك خانه نباشم! و از بستر برخاستم و از [ صفحه 418]

خانه به صحن سراي رفتم. او زن اسديه را بخواند و با خود به خانه برد و من نشستم نگاه مي‌كردم، به خدا قسم كه مي‌ديدم نور مانند ستوني از آسمان تا آن طشت پيوسته بود و مرغان سفيد مي‌ديدم بر گرد آن تا بامداد شد و خولي آن سر را نزد عبيدالله برد.و در كتاب «مطالب السؤل» و «كشف الغمه» است كه حامل سر حسين عليه‌السلام بشير بن مالك نام داشت و چون سر را پيش عبيدالله نهاد گفت:املأ ركابي فضة و ذهبا فقد قتلت الملك المحجباو من يصلي القبلتين في الصبا و خير هم اذ يذكرون النسباقتلت خيرالناس اما وابا عبيدالله بن زياد از گفتار او برآشفت و گفت: اگر مي‌دانستي چنين است چرا او را كشتي؟ به خدا كه چيزي به تو ندهم و تو را هم بدو ملحق كنم، پسر گردن او بزد.و شيخ طوسي در «مصباح المتهجدين» از عبيدالله بن سنان روايت كرد، گفت: «داخل شدم بر سرور خود ابي‌عبدالله جعفر بن محمد عليهماالسلام روز عاشورا، او را ديدم گرفته و اندوهگين، سرشگ از ديدگان چون لؤلؤ مي‌باريد؛ گفتم يابن رسول الله گريه از چيست؟ خداي ديده‌ي ترا نگرياند! فرمود: چونست كه غافلي و نمي‌داني؟! امروز حسين عليه‌السلام به شهادت رسيد! گفتم يا سيدي در روزه‌ي آن چه فرمايي؟ گفت: روز دار بي‌نيت شبانه و افطار كن بي‌آنكه شادي نمايي و آن را تمام روزه مدار و افطار تو يك ساعت پس از نماز عصر باشد (يعني فضيلت عصر) و به يك شربت آن افطار كن! كه در چنين وقت جنگ پايان يافت و سي تن كشته بر خاك افتاده بودند كه مصرع ايشان بر رسول خدا صلي الله عليه و آله سخت دشوار بود و اگر بدان روزگار بود بايد او را تسليت داد، و بگريست چندانكه محاسن مباركش از اشك ديده‌تر شد.مترجم گويد: در احاديث ما فضيلت و استحباب روزه‌ي عاشورا و هم نهي از آن وارد شده است و شيخ طوسي رحمه الله فرمود: «هر كس براي حزن و اندوه روزه دارد [ صفحه 419]

نيكو كرده است و هر كس براي تبرك و اعتقاد به سعادت آن روز روزه دارد گناهكار است و خطا كرده است» و نيز مترجم گويد عامه روايت كرده‌اند كه چون حضرت رسول صلي الله عليه و آله به مدينه هجرت فرمود، يهود عاشورا را روزه مي‌گرفتند براي آنكه روز نجات آنان بود از فرعون؛ پس آن حضرت فرمود ما احقيم به موسي عليه‌السلام از يهود و آن روز روزه گرفتند. و هم عامه خلاف كردند در نسخ اين حكم به وجوب رمضان، بعضي گويند امر آن مطلقا منسوخ گشت، نه واجب است نه مستحب، و بعضي گويند وجوب آن نسخ شده و استحباب بر جاي ماند اما روزه‌ي يهود روز دهم از تشريق ماه، ماه اول سال است، شرح آن را ابوريحان در «آثار الباقيه» آورده است و اين روز منطبق با دهم محرم نيست، اما چون آن روز دهم ماه اول سال يهود است و روز عاشورا نيز دهم مال اول سال است، مانند همند از اين جهت. اما اينكه گفتيم همان روز نيست، براي آن است كه ماه ذي الحجه را در زمان جاهليت اول بهار قرار مي‌دادند و روزه‌ي بزرگ يهود اوايل پاييز است، پس هرگز با يكديگر منطبق نمي‌گشت و يهود و عرب ماه‌ها را قمري مي‌گرفتند و سال را شمسي و هر دو سه سال يك بار يك ماه بر دوازده ماه مي‌افزودند و عرب آن را «نسي‌ء» مي‌گفتند و خانداني موظف بدين حساب بودند موسوم به «قلامس» و هر سال در ايام حج خبر مي‌دادند امسال «نسي‌ء» است و سيزده ماهه و اين كار مي‌كردند تا ذي الحجه به زمستان نيفتد و اين رسم همچنان بود تا سال حجة الوداع خداوند در اين باب آيت فرستاد: «انما النسي‌ء زيادة في الكفر يضل به الذين كفروا» و نيز فرمود: «ان عدة الشهور عند الله اثنا عشر شهرا في كتاب الله» و به مفاد آن هرگز سال سيزده ماه نشود و از آن وقت آن رسم برافتاد. اما يهود هنوز اين عادت دارند و عاشوراي آنها كه روزه گيرند پاييز است و از اينجا معلوم گرديد كه هر حساب كه از روي زيج نسبت به قبل از سال نهم هجرت استخراج شود درست نيست، چون حساب مضبوط ندارد مگر پس از حجة الوداع كه رسم «نسي‌ء» برافتاد، حساب منظم گشت و اينكه گفتيم ذي الحجة در بهار بود علاوه بر ادله‌ي نقليه بر طبق رساله‌ي مرحوم حاجي نجم الدوله در تطبيق تاريخ هجري و [ صفحه 420]

مسيحي، در سال دهم هجري اول محرم با يازدهم آوريل؛ يعني 21 حمل منطبق است، پس روز عيد قربان اول حمل بوده است. باز به ترجمه‌ي كتاب بازگرديم.سيد بن طاووس رحمه الله در اقبال گفته است: «عصر روز عاشورا حرم حضرت حسين عليه‌السلام و دختران وي همه اسير دشمن گشتند و به اندوه و گريه شام كردند. روزي بر آنها گذشت كه قلم ياراي بيان حالت ايشان را ندارد، و شب را بسر بردند نه مردي داشتند نه مددكاري، تنها و بي‌كس، دشمنان از ايشان بيزاري مي‌نمودند و آزار و توهين مي‌كردند براي تقرب به عمر سعد بي‌دين، يتيم كننده‌ي آل محمد صلي الله عليه و آله و مجروح كننده‌ي جگر آنان و خوش آيند ابن‌زياد زنديق و يزيد ملعون».در كتاب «مصابيح» خواندم به اسناده روايت كرده است از جعفر بن محمد عليهماالسلام از پدرش كه او از علي بن الحسين عليهماالسلام پرسيد: شما را بر چه نوع ستوراني نشانيدند؟ فرمود: مرا بر شتري لنگ بي‌روپوش نشانيده بودند و سر حسين عليه‌السلام را بر علمي برافراشته بودند و زنان پشت سر من بر استراني همه ناهموار و معيوب و گروهي از شاطران چابك سوار در دنبال و بر گرد ما بودند نيزه در دست، اگر مي‌ديدند اشك از چشمي روان است، با نيزه بر سر او مي‌زدند تا به دمشق در آمديم، مردي فرياد زد: اينان اسيران آن خاندان ملعونند. سيد گويد: آيا چنين بلايي براي پدر و مادر و عزيزان تو هرگز اتفاق افتاد؟! البته در انديشه‌ي تو و هيچ مسلمان بلكه كافري كه رتبت و شأن پادشاهزادگان را بداند تصور آن آسان نيست!مؤلف گويد: چون اواخر روز عاشورا شد برخيز و بايست و بر رسول خدا صلي الله عليه و آله و مولانا اميرالمؤمنين عليه‌السلام و مولانا حسن بن علي و سيدتنا فاطمه زهرا و عترت طاهرين ايشان سلام كن و با دل شكسته و چشم گريان و زباني خاضع آنان را تسليت ده به اين مصيبت و از خداي تعالي عذر خواه از تقصير در واجب، براي آن كه مشكل است كسي به لوازم اين مصيبت هائل چنانكه در خور آن است قيام [ صفحه 421]

كند.و در «معراج المحبة» در قضاياي شب يازدهم گويد:چو از ميدان گردون چتر خورشيد نگون چون رأيت عباس گرديدبه چتر نيلي اين زال مجدر كشيد از بهر ستر آل حيدربتول دومين ام المصائب چو خود را ديد بي‌سالار و صاحب‌به اطفال برادر مادري كرد بنات النعش را جمع آوري كردشفا بخش مريضان شاه بيمار غم قتل پدر بودش پرستارشدندي داغداران پيمبر درون خيمه‌ي سوزيده ز اخگربه پا شد از جفا و جور امت قيامت بر شفيعان قيامت‌غنوده شير حق در بيشه‌ي خاك دل علم لدني گشته صد چاك‌شبي بگذشت بر آل پيمبر كه زهرا بود در جنت مكدرشبي بگذشت بر ختم رسولان كه از تصوير آن عقل است حيران‌ز جمال و حكايتهاي جمال زبان صد چو من ببريده و لال‌ز انگشت و ز انگشتر كه بودش بود دور از ادب گفت و شنودش [ صفحه 423]
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

روانه كردن عمر سعد اهل بيت را از كربلا به كوفه

پستتوسط pejuhesh232 » شنبه اکتبر 14, 2017 4:26 pm

روانه كردن عمر سعد اهل بيت را از كربلا به كوفه

آنگاه عمر سعد بقيه‌ي روز عاشورا و فرداي آن تا ظهر در كربلا بماند (ممد بن ابي‌طالب) و كشتگان خودشان را گرد كرد و نماز گزارد بر آنها و به خاك سپرد و حسين عليه‌السلام و اصحاب او را همچنان در بيابان گذاشت.مترجم گويد: طبري از ابي‌مخنف نقل كرده است كه همه كشتگان لشكر عمر سعد 88 نفر بودند (طبري) پس حميد بن بكير احمري را گفت فرياد بزند كه لشكر روانه‌ي كوفه شوند، (ملهوف) و خود با هر كه از كسان حسين عليه‌السلام مانده بود آماده‌ي رفتن شد. گليمها بر جهاز شتر كشيدند و زنان را سوار كردند بي‌دوشكچه و ميان آن همه دشمن با روي باز و امانتهاي پيغمبر صلي الله عليه و آله مانند اسيران ترك و روم در سخت‌تر مصيبت و اندوه، كشان مي‌بردند و چه نيكو گفته آن كه گفت:يصلي علي المبعوث من آل هاشم و يغزي بنوه ان ذا لعجيب‌و ابوحنيفه‌ي دينوري گويد: «عمر سعد بفرمود زنان حسين عليه‌السلام و خواهران و دختران و كنيزان و حشم او را در كجاوه‌هاي با روپوش بر شتر نشانيدند (پس روي باز بودن آنان مسلم نيست) و در كامل بهايي است كه عمر سعد - لعنه الله - روز عاشورا و فرداي آن تا ظهر بماند و پيران و معتمدان را بر امام زين‌العابدين عليه‌السلام و دختران اميرالمؤمنين عليه‌السلام و زنان ديگر گماشت، و آن همه [ صفحه 424]

بيست زن بودند و امام زين‌العابدين عليه‌السلام آن روز 22 ساله بود و امام محمد باقر عليه‌السلام چهار سال داشت و هر دو در كربلا بودند، خداوند عزوجل آنها را حفظ كرد».و در «مناقب» گويد: زنان را اسير آوردند، مگر شهر بانويه كه خويش را در فرات افكند.ابن عبدربه در «عقد الفريد» گويد: «دوازه پسر از بني‌هاشم اسير شدند، در آنها بود محمد بن الحسين (ظاهرا محمد بن علي بن الحسين) و علي بن الحسين و فاطمه دختر آن حضرت عليهم‌السلام، پس اولاد را پايه‌ي دولت بر جاي نايستاد و ملك از آنها زايل شد و عبدالملك مروان براي حجاج نوشت: مرا دور دار از خون اين خاندان! چون كه ديدم وقتي حسين عليه‌السلام را كشتند چگونه ملك از دست آل حرب بدر رفت».(طبري) ابومخنف ازدي گويد: حديث كرد مرا ابوزهير عبسي از قرة بن قيس تميمي گفت: «آن زنان را ديدم چون بر نعش حسين عليه‌السلام و كسان و فرزندان او بگذشتند، فرياد كشيدند و سيلي بر رخسار زدند و از چيزهايي كه هرگز فراموش نمي‌كنم گفتار زينب دختر فاطمه است - سلام الله عليها - وقتي بر برادرش گذشت او را بر خاك افتاده ديد، مي‌گفت: «يا محمداه يا محمداه صلي عليك ملائكة السماء هذا حسين بالعراء مرمل بالدماء مقطع الاعضاء يا محمداه و بناتك سبايا و ذريتك مقتلة تسفي عليها الصبا».گفت: به خدا قسم هر دشمن و دوستي را بگريانيد و در حديث مشهور از زائده روايت شده است از امام زين‌العابدين عليه‌السلام فرمود: «چون در روز طف بر ما آن رسيد كه رسيد و پدرم با همراهان وي از فرزندان و برادران و ساير كسان او كشته شدند، و زنان و حرم را بر جهاز شتر سوار و به جانب كوفه روانه كردند و من كشتگان را بر زمين افكنده ديدم به خاك ناسپرده و بر من گران بود و از آنچه مي‌ديدم سخت آشفته بودم، نزديك بود جان از تنم بيرون رود و عمه ام‌زينب دختر بزرگ علي عليه‌السلام آثار آن حزن در من بديد، [ صفحه 425]

با من گفت: اي بازمانده‌ي جد و پدر و برادرانم! چون است كه جان خود را در كف نهاده‌اي؟! گفتم: چگونه بي‌تابي نكنم و ناشكيبايي ننمايم كه مي‌بينم سيد خود و برادران و عموها و عموزادگان و كسان خود را بر زمين افتاده و به خون آغشته در اين دشت، جامه‌ها ربوده و نه كسي آنها را كفن كرده است و نه به خاك سپرد، هيچ كس سوي آنان نمي‌آيد، و هيچ مردي نزديك آنها نمي‌شود؟! گويي خانواده‌ي ديلم و خزرند! و عمه‌ام گفت: اينها تو را به جزع نياورد كه اين عهدي است از رسول خدا صلي الله عليه و آله با جد و پدر و عمت عليهم‌السلام و خداوند پيماني گرفته است از جماعتي از اين امت كه فرعونان زمين آنها را نمي‌شناسند، اما فرشتگان آسمان‌ها مي‌شناسند و آنها اين استخوان‌هاي پراكنده را فراهم مي‌كنند و با اين پيكرهاي خون آلود به خاك مي‌سپارند، و در اين طف براي قبر پدرت سيد الشهدا عليه‌السلام نشاني بر پا مي‌دارند كه اثر آن كهنه نمي‌شود و رسم آن با گذشتن شبها و روزها ناپديد نمي‌گردد و پيشوايان كفر و پيروان ضلال در محو آن بكوشند و با اين حال آن اثر ظاهرتر شود و كار بالا گيرد.»مترجم گويد: اين حديث از اخبار غيب و از معجزات ائمه عليهم‌السلام است و از آن زمان كه اين حديث در كتب مدون گشته است تا كنون بيش از هزار سال گذشته و مصداق آن محقق گرديده است«ليهلك من هلك عن بينة و يحيي من حي عن بينة.»چو بر مقتل رسيدند آن اسيران به هم پيوست نيسان و حزيران [133] .يكي مويه كنان گشتي به فرزند يكي شد موكنان بر سوگ دلبنديكي از خون به صورت غازه مي‌كرد يكي داغ علي را تازه مي‌كردبه سوگ گلرخان سرو قامت به پا گرديد غوغاي قيامت‌نظر افكند چون دخت پيمبر به نور ديده‌ي ساقي كوثر [ صفحه 426]

به ناگه نعره‌ي هذا اخي زد به جان خلد نار دوزخي زدز نيرنگ سپهر نيل صورت سيه شد روزگار آل عصمت‌ترا طاقت نباشد از شنيدن شنيدن كي بود مانند ديدن [ صفحه 427]
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

ذكر وقايع عاشورا و صف آرايي لشكر از دو جانب و احتجاج امام

پستتوسط pejuhesh232 » شنبه اکتبر 14, 2017 4:29 pm

ذكر وقايع عاشورا و صف آرايي لشكر از دو جانب و احتجاج امام بر اهل كوفه

اشاره

بامداد امام عليه‌السلام با اصحاب نماز بگذاشت و براي خطبه برخاست و بايستاد و خداي را سپاس گفت و ستايش كرد و اصحاب خود را گفت: خداي عزوجل خواست شما و من كشته شويم، بر شما باد صبر كردن؛ و اين روايت را مسعودي در «اثبات الوصية» آورده است [62] .(ملهوف) آنگاه اسب رسول خدا را كه «مرتجز» [ صفحه 254]

نام داشت بخواست و بر آن نشست و صفوف اصحاب را براي رزم آماده ساخت و بياراست. (ارشاد) با او 32 سوار بود و چهل پياده و از مولانا الباقر عليه‌السلام روايت شده است كه: 45 سوار بودند و صد پياده و غير اين هم روايت شده است.و مترجم گويد: اين روايت «عماره‌ي دهني است و ابوجعفر طبري آن را بطولها در تاريخ خود آوره است و در آغاز آن گويد: عماره دهني با امام باقر عليه‌السلام عرض كرد كه داستان قتل حسين عليه‌السلام براي من بيان فرماي چنانكه گويا آنجا بوده‌ام و امام عليه‌السلام بيان فرمود، و چنان مي‌نمايد كه اين 145 تن مردم همه كشته نشدند، بلكه بعضي قبل از عاشورا يا در وسط جنگ بگريختند».(اثبات الوصية) و روايت شده است كه: «عده‌ي آنان در آن روز 61 تن بود و خداي عزوجل از اول دهر تا آخر آن به هزار مرد دين خود را ياري داد و غالب گردانيد و امام را از تفصيل آن پرسيدند؛ گفت: 313 تن اصحاب طالوت بودند و 313 تن اصحاب بدر و 313 تن اصحاب قائم عليه‌السلام و 61 تن بماند كه آنها با حسين عليه‌السلام كشته شدند روز طف. انتهي»(ارشاد) پس زهير بن القين را بر ميمنه امير فرمود و حبيب بن مظاهر را بر [ صفحه 255]

ميسره و رايت را به عباس سپرد و سراپرده را در پس پشت قرار دادند و بفرمود كه هيمه و ني از پشت خيمه‌ها فراهم كردند و در خندقي افكندند.(كامل) كه مانند جوي شبانه آنجا كنده بودند و آتش زدند تا دشمن از پشت خيام تاختن نتواند، و سخت سودمند افتاد و عمر سعد برخاست و با مردم خود بيرون آمد (كامل، طبري) و بر جماعت كنده عبدالله بن زهير ازدي را گماشت و بر مردم ربيعه و كنده قيس بن اشعث بن قيس را و بر مردم مذحج و اسد، عبدالرحمن ابي‌سبره‌ي حنفي، و بر تميم و همدان حر بن يزيد رياحي - و همه اين سرهنگان در مقتل او حاضر بودند مگر حر بن يزيد رياحي كه توبه كرد و سوي حسين عليه‌السلام باز آمد و با او كشته شد - و عمر عمرو بن حجاج زبيدي را بر ميمنه و شمر بن ذي الجوشن بن شرحبيل بن اعور بن عمر بن معاويه را از ضباب بني‌كلاب بر ميسره و عروة بن قيس احمسي را بر سواران و شبث بن ربعي يربوعي تميمي را بر پيادگان گماشت و رايت را به مولاي خود دريد سپرد.ابومخنف گفت: حديث كرد مرا عمرو بن مرة الجملي از ابي‌صالح الحنفي از غلام عبدالرحمن بن عبدربه انصاري گفت: «با مولاي خود بودم وقتي سپاه ابن‌سعد ساخته سوي ما تاختند، امام عليه‌السلام بفرمود: خيمه بر سر پاكردند و مشك بسيار آورند در كاسه‌ي بزرگ در آب بسودند، آنگاه حسين عليه‌السلام به درون خيمه رفت، مولاي من عبدالرحمن و برير بن خضير بر در خيمه ايستاده بودند و مزاحمت هم مي‌كردند و دوشها به هم مي‌فشردند تا پس از امام عليه‌السلام زودتر به درون خيمه روند براي دارو كشيدن و موي ستردن. (مترجم گويد: شرط است در جنگ و در نظر دشمن همه جا با تجمل و وقار و معطر و پاك بودن و خضاب و لباس فاخر داشتن، حتي حرير پوشيدن براي مردان جايز است تا در نظر دشمن مهيب نمايد و حضرت پيغمبر براي سفارت روم دحيه كلبي را كه مردي بلند بالا و تمام خلقت و نيكوروي بود بود مي‌فرستاد و در اينگونه مواقع ژنده پوشي زهد نيست، اما براي امرا مانند اميرالمؤمنين و پيغمبر صلي الله عليه و آله كه رتبت امارت ظاهري خود موجب وقار است. جامه‌ي بي‌تكلف پوشيدن شرط است) برير با عبدالرحمن [ صفحه 256]

مطايبت مي‌كرد، عبدالرحمن مي‌گفت: دست از من بدار كه اين ساعت لهو و شوخي نيست، برير گفت: به خدا سوگند همه‌ي عشيرت من دانند نه در جواني و نه در كهولت هرزه و ياوه‌گو نبودم ولكن از آنچه در پيش داريم خرم و خندانم، مانعي ميان ما و حورالعين نيست مگر اين جماعت با شمشير بر سر ما آيند و من دوست دارم هم اكنون بيايند. راوي گفت: ما هم به درون خيمه رفتيم و موي سترديم و حسين عليه‌السلام بر اسب سوار شد و مصحفي خواست و پيش روي گذاشت و اصحاب او رزمي سخت پيوستند، من (يعني غلام عبدالرحمن) چون افتادن آنها را بديدم بگريختم و ايشان را به جاي گذاشتم».ابومخنف ازدي از ابي‌خالد كاهلي روايت كرده است و شيخ مفيد از مولانا علي بن الحسين عليهماالسلام كه فرمود: چون بامدادان لشكريان كوفه بر حسين عليه‌السلام تاختند دستها برداشت و گفت:«اللهم انت ثقتي في كل كرب و رجائي في كل شدة و انت لي في كل امر نزل بي ثقة وعدة كم من هم يضعف فيه الفؤاد و تقل فيه الحلية و يخذل فيه الصديق و يشمت فيه العدو انزلته بك و شكوته اليك رغبة مني اليك عمن سواك ففرجته (عني خ) و كشفته (و كفيتنيه خ) فانت ولي كل نعمة و صاحب كل حسنة و منتهي كل رغبة».و آن قوم آمدند بر گرد سراپرده‌هاي حسين عليه‌السلام بگشتند و ازدي گفت: عبدالله بن عاصم براي من حكايت كرد از عبدالله بن ضحاك مشرقي گفت: چون سوي ماروي نهادند و آن آتش را نگريستند كه در هيمه و ني‌ها زبانه مي‌زد و در پشت خيام افروخته بوديم از آن جا بر ما نتازند، ناگهان مردي از ايشان دوان و تازان بيامد و بر اسبي تمام ساخته سوار بود، هيچ نگفت تا بر سراپرده‌هاي ما بگذشت، هيمه ديد و آتش فروزان دروي، بازگشت و به بانگ بلند فرياد زد: يا حسين! عليه‌السلام «استعجلت النار في الدنيا قبل يوم القيامة» شتاب كردي سوي آتش در دنيا پيش از روز قيامت؟! حسين عليه‌السلام فرمود: كيست؟ گويا شمر بن ذي الجوشن است؟ گفتند: آري «اصلحك الله» اوست. فرمود: «يابن راعية المعزي انت اولي بها صليا» [ صفحه 257]

اي پسر زن بزچران! تو به سوختن در آتش اولي‌تري و مسلم بن عوسجه خواست بر وي تيري افكند، حسين عليه‌السلام وي را بازداشت. مسلم گفت بگذار بر او تير افكنمكه او مردي نابكار و از ستمگران بزرگ است و خداي ما را بر وي قدرت داده است، حسين عليه‌السلام فرمود ناخوش دارم آغاز كارزار از من باشد».(طبري) حسين عليه‌السلام را اسبي بود نام آن «لاحق» و پسرش علي بن الحسين را بر آن سواري فرموده بود و چون مردم به وي نزديك گرديدند، راحله‌ي خود بخواست و بر آن نشست (شتر اختيار فرمود تا بلندتر باشد و مردم او را نيك بنگرند و خطبه‌ي او بهتر بشنوند مانند خطيب كه بر منبر برآيد) و به بانگ بلند فرياد زد، چنانكه معظم مردم بشنيدند فرمود:ايها الناس اسمعوا قولي و لا تعجلوني حتي اعظكم بما يحق لكم علي و حتي اعذر اليكم من مقدمي عليكم فان قبلتم عذري و صدقتم قولي و اعطيتموني النصف (بكسر نون و سكون صاد) كنتم بذلك اسعد و لم يكن لكم علي سبيل و ان لم تقبلوا مني العذر و لم تعطوا النصف (كامل و طبري) فاجمعوا امركم و شركاءكم ثم لا يكن امركم عليكم غمة ثم اقضوا الي و لا تنظرون ان وليي الله الذي نزل الكتاب و هو يتولي الصالحين.يعني: «اي مردم! گفتار مرا بشويد و شتاب منماييد تا آنچه حق شما است بر من از موعظه ادا كنم، و عذر خود را در آمدن نزد شما بازنمايم، اگر عذر مرا بپذيريد و قول مرا باور داريد و داد دهيد، نيكبخت باشيد و براي شما راهي نماند به قتال من، و اگر نپذيريد و داد ندهيد پس شما و شريكانتان در كار خود استوار گرديد و كار بر شما مشتبه و پوشيده نماند، آن گاه به من پردازيد و مرا مهلت ندهيد، ولي من خداست، خدا يار من است كه قرآن را بفرستاد و او ولي نيكوكاران است».چون خواهران و دختران وي اين كلام بشنيدند، فرياد زدند و بگريستند، بانگ و شيون برآوردند؛ پس عباس و فرزندش علي را بفرستاد تا آنان را خاموش گردانند و گفت: به جان من سوگند كه بعد از اين بسيار بگريند و چون آرام [ صفحه 258]

گرفتند (ارشاد) خداي را سپاس گفت و ستايش كرد و چنانكه سزاوار بود او را ياد كرد و درود بر نبي صلي الله عليه و آله و فرشتگان و پيغمبران او فرستاد كه از هيچ سخنگوي هرگز منطقي بدان بلاغت شنيده نشد، نه پيش از وي و نه پس از او، آنگاه گفت: اما بعد؛ نسب مرا بياد آوريد ببينيد كيستم و به خود آييد و خويش را ملامت كنيد و باز نيكو بنگريد كه آيا رواست كشتن من و شكستن حرمت من؟ مگر من پسر دختر پيغمبر شما و فرزند وصي و پسر عم او نيستم؟! آن كه اول او ايمان آورد و رسول خداي صلي الله عليه و آله را تصديق كرد در هر چه از جانب خداي آورده بود. آيا حمزه‌ي سيد الشهداء عم من نيست؟ آيا جعفر طيار كه خداي در بهشت دو بال بدو داد عم من نيست؟ آيا به شما اين خبر نرسيد كه پيغمبر درباره‌ي من و برادرم حسن عليه‌السلام فرمود اين دو سيد جوانان اهل بهشتند؟ اگر سخن مرا باور داريد (دست از قتل من بداريد و بدانيد) كه من راست گويم، به خدا سوگند از آن وقت كه دانستم خداوند دروغگوي را دشمن دارد دروغ نگفته‌ام و اگر مرا باور نداريد در ميان شما كسي هست كه اگر از وي پرسيد شما را خبر دهد؛ جابر بن عبدالله انصاري، ابوسعيد خدري، سهل بن سعد ساعدي، زيد بن ارقم، انس بن مالك شما را خبر دهند كه اين كلام از رسول خدا صلي الله عليه و آله شنيدند [63] .پس شمر بن ذي الجوشن گفت: خداي را بي‌آرامش دل و عقيده‌ي راسخ عبادت كنم اگر بدانم تو چه مي‌گويي؟! حبيب بن مظاهر گفت: به خدا سوگند تو را بينم خدا را بر هتفاد گونه تزلزل و شك پرستش مي‌كني و من گواهي مي‌دهم كه تو راست گويي و نمي‌داني امام عليه‌السلام چه مي‌گويد «طبع الله علي قلبك» خداي بر دل تو مهر نهاده است. حسين عليه‌السلام فرمود اگر در اين شك داريد آيا در اين هم شك [ صفحه 259]

داريد كه من پسر دختر پيغمبر شمايم؟! و الله ميان مشرق و مغرب ديگري غير من پسر دختر پيغمبر نيست، نه در ميان شما و نه در ميان غير شما. واي بر شما! آيا كسي را از شما كشته‌ام كه خون او خواهيد؟! يا مالي تباه ساختم يا قصاص جراحتي از من خواهيد؟ آنها هيچ نگفتند. پس بانگ زد: اي شبث، اي يزيد بن حارث! آيا به من نامه ننوشتيد كه ميوه‌ها رسيده است و اطراف زمين سبز شده است و اگر بيايي سپاهي آراسته در فرمان تو است؟ روي به ما آور؟! گفتند: ما چنين ننوشتيم. گفت: سبحان الله! قسم به خدا نوشتيد. آن گاه فرمود: اي مردم اكنون كه آمدن مرا ناخوش داريد بگذاريد به جاي خود بازگردم! قيس بن اشعث گفت نمي‌دانم چه مي‌گويي به فرمان بني اعمام خود سرفرود آر كه از جانب ايشان نيكي بيني يا چيزي كه دوست داشته باشي!مترجم گويد: اين مردم نظرشان به دنيا بود و نظر امام عليه‌السلام به دين بود؛ اينان مي‌گفتند نيكي بيني، يعني اگر بيعت كني يزيد تو را اكرام كند و بنوازد و مال دهد، تو نيز بر كارهاي او اعتراض مكن. امام حسين عليه‌السلام مي‌دانست دين اسلام هنوز رسوخ نكرده است و احكام و قواعد آن آشكار نشده و سنت نبويه و تفسير قرآن مدون نگشته، مردم به عادت سابق سيرت خلفا را از دين شمرند چنانكه عمرو و ابوبكر حكمها جعل يا نسخ كردند؛ اگر امام عليه‌السلام تصديق اعمال بني‌اميه مي‌كرد و مخافت آنان را با دين ظاهر نمي‌ساخت و دشمني آنها را با پيغمبر صلي الله عليه و آله آشكار نمي‌نمود مردم مي‌پنداشتند مظالم بني‌اميه هم از دين است و اسلام از ميان مي‌رفت. حسين عليه‌السلام فرمود: نه قسم به خدا چون ذليلان دست در دست شما ننهنم و مانند بندگان نگريزم؛ آنگاه فرياد زد:«يا عباد الله اني عذت بربي و ربكم ان ترجمون اني اعوذ بربي و ربكم من كل متكبر لا يؤمن بيوم الحساب.»آنگاه ستور را بخوابانيد و عقبة بن سمعان را فرمود پاي آن را به عقال بست و مردم به سوي او تاختند.ازدي گويد: علي بن اسعد شامي براي من حديث كرد از مردي شامي كه در [ صفحه 260]

واقعه حاضر بود و او را كثير بن عبدالله شعبي مي‌گفتند، گفت: وقتي بر حسين عليه‌السلام تاختيم، زهير بن قين سوي ما بيرون آمد، بر اسبي دراز دم، بسيار موي سوار بود غرق در اسلحه، گفت: «يا اهل الكوفة نذار لكم من عذاب الله نذار ان حقا علي المسلم نصية اخيه مسلم» بترسيد! بترسيد! از عذاب خدا مسلمان را بايد نيكخواه برادر مسلمان خود بودن و ما اكنون برادريم بر يك دين و شريعت تا ميان ما و شما شمشير به كار نرفته است، سزاواريد به نصيحت و نيكخواهي ما، اما وقتي شمشير در كار آمد پيوند ما گسيخته شود و ما امت ديگر باشيم و شما امت ديگر، خداوند تبارك و تعالي ما را بيازمود به ذريت پيغمبرش صلي الله عليه و آله تا بداند ما و شما چه مي‌كنيم و ما شما را به ياري ايشان مي‌خوانيم و ترك اين گمراه گمراه زاده، عبيدالله بن زياد، كه از آنها جز بدي نديديد و نبينيد، چشمان شما را بيرون آرند و دست و پاي شما را ببرند و اعضاي شما را از پيكر جدا سازند و بر درختان خرما آويزند و نيكان و قرائان شما را بكشند، مانند حجر بن عدي و هاني بن عروه و امثال ايشان. راوي گفت: او را دشنام دادند و ابن‌زياد را ستايش كردند و گفتند: و الله از اينجا نرويم تا صاحب تو را با همراهان وي بكشيم و يا تسليم شده و فرمان بردار نزد عبيدالله فرستيم. پس زهير گفت: اي بندگان خدا فرزندان فاطمه عليهاالسلام را دوست داشتن و ياري كردن اولي‌تر است از فرزند سميه؛ اگر آنان را ياري نمي‌كنيد شما را به خدا پناه مي‌دهم از كشتن ايشان و او را با پسر عمش يزيد بن معاويه گذاريد! به جان خودم سوگند كه يزيد از شما راضي شود بي‌كشتن حسين عليه‌السلام، پس شمر تيري به جانب او رها كرد و گفت: خاموش باش خدا بانگ و غريو تو را فرونشاند، به بسياري گفتار خود ما را ستوه كردي و زهير رحمهم الله با شمر گفت: اي پسر مردي كه پيوسته بر پاشنه‌هاي پاي خود مي‌شاشيد [64] تو چهار پاي زبان بسته نپندارم دو آيت از كتاب خدا را درست در ياد گرفته باشي! مژده [ صفحه 261]

باد تو را به رسوايي روز قيامت دردناك! شمر گفت: خدا تو و صاحبت را پس از ساعتي خواهد كشت. زهير گفت: آيا به مرگ مرا مي‌ترساني؟ به خدا قسم كه مرگ نزد من از جاويدان بودن با شما بهتر است، آنگاه روي به مردم ديگر كرد و به بانگ بلند گفت: اي بندگان خدا! اين مرد درشت بدخوي و اشباه وي شما را فريب ندهند! به خدا قسم كه به شفاعت محمد صلي الله عليه و آله نمي‌رسند آنها كه خون ذريه و اهل بيت او را بريزند و ياوران و مدافعان حريم آل محمد را بكشند، پس مردي از عقب بانگ زد بر وي كه ابوعبدالله عليه السلام مي گويد: به جان من بازگرد همچنانكه مؤمن آل فرعون قوم خود را نصيحت كرد تو نيز كردي و در خواندن ايشان به حق مبالغت نمودي اگر سود بخشد.و در بحار از محمد بن ابي‌طالب روايت كرده است كه: «همراهان عمر سعد سوار شدند، و اسب آوردند، آن حضرت هم سوار شد و با چند تن از اصحاب نزد آنان رفت و برير بن خضير پيش او بود، امام عليه‌السلام فرمود: با اين قوم تكلم كن! برير پيشتر رفت و گفت: اي مردم از خداي بترسيد! اين ثقل و حشم محمد صلي الله عليه و آله است و اينان ذريت و عترت و دختران و حرم اويند، بگوييد مقصود شما چيست و با آنها چه خواهيد كرد؟ گفتند: مي‌خواهيم فرمان عبيدالله را گردن نهند و بپذيرند تا هر چه او درباره‌ي ايشان بيند مجري دارد. برير گفت: آيا قبول نمي‌كنيد كه به همان جاي بازگردد كه از آنجا آمده است؟ واي بر شما اي مردم كوفه! آيا آن همه نامه‌ها كه نوشتيد و پيمانها كه بستيد و خداي را گواه گرفتيد فراموش كرديد؟ واي بر شما كه خاندان پيغمبر خود را خوانديد كه در راه آن‌ها جانبازي كنيد، وقتي آمدند آنها را به ابن‌زياد سپرديد و از آب فرات منع كرديد. چه بد پاس حرمت پيغمبر را داشتيد! درباره‌ي فرزندان وي چه مردمي هستيد! خداوند روز قيامت شما را سيراب نگرداند كه بد مردميد! پس چند تن از آنان گفتند ما نمي‌دانيم تو چه مي‌گويي؟ برير گفت: سپاس خدا را كه بصيرت من درباره‌ي شما بيفزود. خدايا! من سوي تو بيزاري مي‌جويم از كار اين مردم. خدايا ترس در ايشان افكن تا چون به لقاي تو رسند بر ايشان خشمناك باشي! پس آن مردم [ صفحه 262]

بخنديدند و تير انداختن گرفتند و برير به عقب بازگشت و حسين عليه‌السلام پيش آمد تا برابر ايشان بايستاد و صفوف آنان را چون سيل نگريست و ابن‌سعد را ديد با اشراف كوفه ايستاده، پس فرمود: خداي را سپاس كه اين جهان را بيافريد رفتني و نابود شدني، كه اهل خود را از حالي به حالي بگرداند، بي‌خرد مرد آن كه فريب دنيا خورد و بدبخت آن كه فتنه دنيا شود! مبادا شما را فريب دهد كه اميد هر كس را كه بدان گرايد ببرد و طمع آن كه در او دل بندد به نوميدي مبدل كند. و شما را بينم به كاري پرداختيد كه خداي را به خشم آورد و روي از شما برتابد و عقاب بر شما نازل كند و از رحمت خويش دور دارد. نيكو پروردگاري است پروردگار ما و بد بندگانيد شما كه به طاعت او اقرار كرديد و به رسول او محمد صلي الله عليه و آله ايمان آورديد، آنگاه بر ذريت و عترت وي تاختيد و كشتن آنها را خواهيد. شيطان شما را بيراه كرد و خداي بزرگ را از ياد شما برد، هلاك باد شما را و آنچه را خواهيد! «انا لله و انا اليه راجعون» اين گروه پس از ايمان كافر گشتند پس دوري باد اين قوم ستمكار را! پس عمر گفت: با او سخن گوييد! اين پسر همان پدر است، اگر يك روز ديگر همچنين بايستد از گفتار درنماند و عاجز نشود. پس شمر پيش آمد و گفت: اي حسين عليه‌السلام اين چه سخن است كه مي‌گويي؟ به ما بفهمان تا بفهميم، فرمود: مي‌گويم از خداي بترسيد و مرا مكشيد كه كشتن من و بي‌حرمتي كردن با من جايز نيست، من پسر دختر پيغمبر شمايم و جده‌ي من خديجه زوجه‌ي پيغمبر شما است و شايد اين سخن پيغمبر به شما رسيده است: «الحسن و الحسين سيدا شباب اهل الجنة» الي آخر آنچه از ارشاد نقل كرديم.و در بحار نيز از مناقب روايت كرده است به اسناد از عبدالله بن محمد بن سليمان بن عبدالله بن حسن از پدرش از جدش از عبدالله گفت: چون عمر سعد اصحاب خود را براي محاربه‌ي با حسين عليه‌السلام آماده كرد و هر يك را در جاي خود مرتب داشت و رايتها در جاي معين برافراشت و ميمنه و ميسره را ساخته كرد، با قلب لشكر گفت: در جاي خود پاي داريد و از همه جانب حسين عليه‌السلام را احاطه [ صفحه 263]

كرد و مانند حلقه او را در ميان گرفتند آن حضرت بيرون آمد نزديك آن مردم و از آنها خواست خاموش شوند و گوش به سخن وي فرادهند، خاموش نشدند. فرمود: واي بر شما! شما را چه زيان دارد كه گوش فرادهيد و سخن مرا بشنويد؟ من شما را به راه راست مي‌خوانم،هر كس فرمان من برد بر راه صواب باشد و هر كه نافرماني كند هلاك شود و شما همه فرمان مرا عصيان مي‌كنيد و به گفتار من گوش نمي‌دهيد، كه شكمهاي شما از حرام انباشته و بر دلهاي شما مهر نهاده است، واي بر شما! آيا خاموش نمي‌شويد و گوش نمي‌دهيد؟ پس اصحاب عمر سعد يكديگر را ملامت كردند و گفتند گوش دهيد. حسين عليه‌السلام بايستاد و گفت: هلاك باد شما را - الي آخره كه از ملهوف روايت كنيم انشاء الله تعالي - آنگاه فرمود: عمر كجا است؟ عمر را نزد من خوانيد! عمر را خواندند، او ديدار حسين عليه‌السلام را ناخوش داشت، امام فرمود: اي عمر آيا مرا مي‌كشي به گمان آنكه آن دعي بن دعي تو را ولايت ري و گرگان دهد؟ و الله كه اين ولايت تو را ناگوار باشد، عهدي است معهود هر چه خواهي بكن كه پس از من نه به دنيا شاد گردي و نه به آخرت و گويي مي‌بينم سر تو را بر ني در كوفه نصب كرده‌اند و كودكان بر آن سنگ مي‌افكنند و آن را آماج خود كرده‌اند، پس عمر خشمگين شده و روي بگردانيد و اصحاب خود را گفت: چه انتظار داريد همه يك باره بتازيد كه اينها يك لقمه بيش نيستند! انتهي.اما خطبه به روايت سيد بن طاوس رضي الله عنه در ملهوف اين است: پس از حمد و ثنا و درود بر خاتم انبياء و ملائكه و رسل گفت:«تبا لكم ايتها الجماعة و ترحا حين استصرختمونا و الهين فاصرخناكم موجفين سللتم علينا سيفا لنا في ايمانكم وحششتم علينا نارا اقتدحناها علي عدونا و عدوكم فاصبحتم البا لاعدائكم علي اوليائكم بغير عدل افشوه فيكم و لا امل اصبح لكم فيهم فهلا لكم الويلات تركتمونا و السيف مشيم و الجاش طامن و الرأي لما يستحصف و لكن اسرعتم اليها كطيرة الذباب و تداعيتم اليها كتهافت الفراش فسحقا لكم يا عبيد الأمة و شذاذ الاحزاب و نبذة الكتاب و محرفي الكلم و [ صفحه 264]

عصبة الآثام و نفثة الشيطان و مطفي السنن اهؤلاء تعضدون و عنا و تتخاذلون اجل و الله عذر فيكم قديم و شجت عليه اصولكم و تازررت فروعكم فكنتم اخبث ثمر شجي للناظر و اكلة للغاصب الا و ان الدعي ابن الدعي قد ركز بين اثنتين بين السلة و الذلة و هيهات منا الذلة يأبي الله ذلك لنا و رسوله و المؤمنون و حجور طابت وطهرت و انوف حمية و نفوس ابيه من ان توثر طاعة اللئام علي مصارع الكرام الا و اني زاحف بهذه الاسرة مع قلة العدد و خذلة الناصر.«اي مردم هلاك و اندوه بر شما باد كه به آن شور و وله ما را خوانديد تا به فرياد شما رسيم و ما شتابان آمديم، پس شمشير ما را كه خود در دست شما نهاده بوديم بر سر ما آختيد [65] و آتشي كه خود ما بر دشمن ما و شما افروخته بوديم بر ما افروختيد، يار دشمن [66] خود شديد در پيكار با دوستانتان با اينكه نه به عدل ميان شما رفتار كردند و نه اميد خيري از آنها داريد؛ واي بر شما چرا آنگاه كه شمشيرها در نيام بود و دلها آرام و فكرها خام ما را رها نكرديد [67] لكن [ صفحه 265]

مانند مگس سوي فتنه پريديد و مانند پروانه در هم افتاديد. پس هلاك باد شما را اي بندگان كنيز [68] و بازماندگان احزاب [69] و ترك كنندگان كتاب و تحريف كنندگان كه كلمات را از معاني برگردانيد، و گناهكاران كه دم شيطان خورده‌ايد و خاموش كنندگان سنت‌ها! آيا ياري آنان مي‌كنيد و ما را تنها مي‌گذاريد؟! آري به خدا سوگند بي‌وفايي و پيمان شكني عادت ديرينه شما است، ريشه‌ي شما با غدر به هم پيوسته و آميخته است و شاخهاي شما بر آن پروريده، شما پليدترين ميوه‌ايد گلوگير در كام صاحب، و گوارا براي غاصب، اينك دعي بن دعي؛ يعني اين مرد بي‌پدر كه بني‌اميه او را به خود ملحق كردند و زاده‌ي آن بي‌پدر ميان دو چيز استوار پاي فشرده و بايستاده است يا شمشير كشيدن يا خواري كشيدن و هيهات! كه ما به ذلت تن ندهيم.خداوند و رسول صلي الله عليه و آله او و مؤمنان براي زبوني نپسندند و نه دامنهاي پاك (كه ما را پروريده‌اند) و سرهاي پرحميت و جانهايي كه هرگز طاعت فرومايگان را بر كشته شدن مردانه ترجيح ندهند و من با اين جماعت اندك با شما كارزار كنم هر چند ياوران مرا تنها گذاشتند.ابن ابي‌الحديد گويد: سرور مردان غيرتمند كه مردمان را حميت آموخت و مرگ زير سايه‌ي شمشير را بر خواري كشيدن برگزيد، ابوعبدالله الحسين عليه‌السلام بود كه [ صفحه 266]

بر وي و اصحابش امان عرض كردند، سر باز زد و ذلت نخواست، آنگاه اين كلام او را «الا و ان الدعي ابن الدعي» نقل كرده است و گويد از نقيب ابي‌زيد يحيي بن زيد علوي بصري شنيدم مي‌گفت: گويي اين ابيات ابي تمام كه درباره‌ي محمد بن حميد طايي گفته است جز حسين عليه‌السلام را سزاوار نيست.و قد كان فوت الموت سهلا فرده اليه الحفاظ المر و الخلق الوعرو نفس تعاف الضيم حتي كانه هو الكفر يوم الروع او دونه الكفرفاثبت في مستنقع الموت رجله و قال لها من تحت اخمصك الحشرتردي ثياب الموت حمرا فما اتي لها الليل الا و هي من سندس خضرو سبط بن جوزي گويد: جد من در كتاب «تبصره» گفت كه: حسين عليه‌السلام سوي آنها شتافت باري آنكه ديد شريعت كهنه شده است، كوشش كرد تا پايه‌ي آن را استوار سازد و چون گرد او را فروگرفتند و گفتند بر حكم ابن‌زياد فرود آي! گفت نمي‌كنم و قتل را بر ذلت اختيار كرده و نفوس با حميت همچنينند و اشعاري مناسب نقل كرده است.به بقيه خبه بازگرديم؛ پس كلام خويش را به اشعار فروة بن مسيك (به تصغير) مرادي پيوست:فان نهزم فهزامون قدما و ان نغلب فغير مغلبيناو ما ان طبنا جبن و لكن منايانا و دولة آخرينااذا ما الموت رفع عن اناس كلا كله اناخ بآخرينافافني ذلكم سروات قومي كما افني القرون الاوليناو لو خلد الملوك اذا خلدنا و لو بقي الكرام اذا بقينافقل للشامتين بنا افيقوا سيلقي الشامتون كما لقينايعني: اگر پيرو شويم ديري است كه فيروز بوده‌ايم و اگر مغلوب شويم باز هم مغلوب نشده‌ايم، عادت ما ترس نيست و لكن (كوشش براي زنده ماندن خود مي‌كنيم و كشتن دشمن) براي آن كه كشتن ما با دولت ديگران قرين است؛ اگر مرگ سينه از يك دسته مردم بر دارد روي دسته‌ي ديگر مي‌خوابد؛ همين مرگ [ صفحه 267]

مهتران قوم مرا نابود كرد چنانكه پيشينيان را، اگر پادشاهي جاودان بودندي ما هم جاودان بوديمي، و اگر بزرگان بماندندي ما نيز بمانديمي؛ پس با آنها كه از غم ما شاد مي‌شوند بگوي كه بيدار شويد كه ايشان هم بدانچه ما رسيديم خواهند رسيد.ثم و ايم الله لا تلبثون بعدها الا كريث ما يركب الفرس حتي تدوربكم دور الرحي و تقلق بكم قلق المحور عهد عهده الي ابي عن جدي فاجمعوا امركم و شركاءكم ثم لا يكن امركم عليكم غمة ثم اقضوا الي و لا تنظرون اني توكلت علي الله ربي و ربكم ما من دابة الا هو آخذ بناصيتها ان بي علي صراط مستقيم اللهم احبس عنهم قطر السماء و ابعث عليهم سنين كسني يوسف و سلط عليهم غلام ثقيف يسومهم كأسا مصبرة فانهم كذبونا و خذلونا و انت ربنا عليك توكلنا و اليك انبنا و اليك المصير.ترجمه‌ي اين قسمت از خطبه را از كتاب «فيض الدموع» تاليف مرحوم ميرزا محمد ابراهيم نواب بدايع نگار طهراني - تغمده الله في رحمته - كه جد مادري من است نقل كرديم تا خوانندگان از آن مرحوم ياد كنند و به طلب مغفرت، روح او را شاد فرمايند. خداوند گذشتگان ما و شما را بيامرزد به محمد و آله.و همه‌ي خطبه را از آنجا نقل نكردم براي آن كه بيشتر توجه آن مرحوم - غفر الله له - به جزالت بود و نظر ما به سهالت است و او را مراعات لطايف استعارات اهم و ما را سادگي عبارات الزم مي‌نمود، چنانكه در اول كتاب ياد كرديم (ترجمه) و شما مردم پس از من البته نپاييد و آنچه بدان خيال بسته‌ايد هر آينه صورت نبندد كه روزگار چون آسيا سنگ بر شما بگردد و چون محور، شما را در قلق و اضطراب آرد و اين عهد را پدر من با من كرد و از نياي خويش شنيدم. رأي خويش جمع آريد و به رويت كار بنديد تا روزگار بر شما غم و اندوه نخواهد و هر آينه من كار خويش با خداي گذاشتم و نجنبد چيزي بر زمين مگر آن كه به دست قدرت او پايبند بود و خداي سبحانه بر راه راست و طريق صواب باشد، بار [ صفحه 268]

خدايا باران آسمان را بر اين قوم فروبند و عيش ايشان تلخ دار و در ايشان تنگي و قحط پديد آر و آن جوان ثقيف [70] را بر ايشان بگمار تا زهر به جام بديشان چشاند كه ما را دروغگوي خواندند و خوار گذاشتند «انت ربنا و اليك انبنا و عليك توكلنا و اليك المصير» انتهي.و نواب مرحوم را اعتماد السلطنه در كتاب «المآثر و الآثار» مختصر شرح حالي ذكر كرده است و از كتب اوست «فيض الدموع» و ترجمه عهد اميرالمؤمنين عليه‌السلام به مالك اشتر و اشعاري كه در متن و حواشي «مخزن الانشاء» به خط كلهر به طبع رسيده است و شرح نهج‌البلاغه ابن ابي‌الحديد را تصحيح كرده، و به بع رسانيده است و در حواشي آن فوائدي افزوده «حشره الله مع احبته».پس از اين خطبه امام عليه‌السلام از راحله فرود آمد و اسب رسول خدا را كه «مرتجز» نام داشت بخواست و بر آن نشست و صفوف اصحاب را مرتب فرمود. (ملهوف) راوي گفت: پس عمر سعد پيش آمد و تيري به جانب عسكر امام عليه‌السلام افكند و گفت: نزد امير گواه باشيد كه نخستين تير را من افكندم و تير از آن قوم مانند باران بيامد، امام ياران را فرمود: خداي بر شما ببخشايد، به سوي مرگ كه ناچار آمدنياست بشتابيد كه اين تيرها فرستادگان اين مردم است به سوي شما پس ساعتي كارزار كردند و حمله پي در پي آوردند تا جماعتي از اصحاب به شهادت رسيدند:جادوا بانفسهم في حب سيدهم و الجود بالنفس اقصي غاية الجوديعني: «جانها را در راه دوستي سالار خود باختند و بخشيدن جان منتها بخشش است». [ صفحه 269]

راوي گفت: در اين وقت امام عليه‌السلام دست بر محاسن كشيد و گفت: خداي بر يهود آن وقت خشم گرفت كه براي فرزند ثابت كردند و بر نصاري، آن هنگام كه او را يكي از سه خداي خود دانستند و بر مجوس، وقتي كه بندگي ماه و خورشيد كردند و خشم او سخت گرديد بر اين قوم، كه بر كشتن پسر دختر پيغمبر خود يك قول شدند. به خدا قسم آنچه از من مي‌خواهند اجابت نمي‌كنم تا آغشته به خون به لقاي پروردگار رسم.و از مولانا الصادق عليه‌السلام روايت است كه گفته از پدرم شنيدم مي‌گفت: چون حسين عليه‌السلام و عمر سعد لعنه الله به هم رسيدند و جنگ بر پاي شد خداوند پيروزي را بفرستاد تا بر سر حسين عليه‌السلام بال بگسترد و او را مخير كردند ميان فيروزي بر دشمن و لقاي خداوند، او لقاي خدا را اختيار كرد.و از كتاب «جلا» تأليف سيد اجل، صاحب تصانيف بسيار، عبدالله شبر حسيني كاظمي نقل شده است كه: «طايفه‌اي از جن براي ياري او حاضر گشتند، از او دستوري خواستند! اذن نفرمود و شهادت را با سر بلندي بر اين زندگي دون برگزيد - صلوات الله عليه».مترجم گويد: از فيروزي امام بر حسب اسباب ظاهري نيز عجب نبايد داشت چون مردم كوفه غالبا جنگ با آن حضرت را كاره بودند چنانكه فرزدق گفت: «قلوبهم معك و سيوفهم عليك» و بسياري از آنان را عبيدالله فريب داده بود كه «ثغر ري» آشفته است و شما را بدانجاي خواهم فرستاد. و چون لشكر گرد شدند آن‌ها را با عمر سعد بكربلا روانه كرد و بسياري هم باور نمي‌كردند كار به جنگ و كشتار رسد مانند حر و سي نفر ديگر كه شبانه از سپاه ابن‌سعد جدا شدند و به امام عليه‌السلام پيوستند. و بعضي ديگر مي‌گفتند ما نمي‌دانستيم حر به ياري امام مي‌رود و گرنه ما هم با او مي‌رفتيم. و بعضي تصور مي‌كردند كه امام عليه‌السلام وقتي انبوهي لشكر را ببيند مانند امام حسن عليه‌السلام صلح مي‌كند و اگر خدا مي‌خواست ممكن بود در ميان سران سپاه پس از تصميم عمر سعد خلافت افتد و لكن قضاي الهي طور ديگر بود تا دشمني آل ابي‌سفيان با [ صفحه 270]

پيغمبر معلوم شود و منفور مردم گردند و چون منفور شدند دخل و تأثير در عقايد مردم نتوانند كه اگر ملحدي معاند زمام امور را به دست گيرد و محبوب مردم باشد فساد و زيان او بسيار است و همچنان مردم از آل ابي‌سفيان پس از قتل امام منفور شدند كه در اندك مدتي ملك از ايشان زائل شد. [ صفحه 271]
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

در چگونگي جنگ اصحاب امام حسين و كشته شدن آنان‌

پستتوسط pejuhesh232 » شنبه اکتبر 14, 2017 5:21 pm

در چگونگي جنگ اصحاب امام حسين و كشته شدن آنان‌

اشاره

ابوالحسن سعيد بن هبةالله معروف به قطب راوندي از علماي شيعه كه مزار وي در صحن جديد قم معروف است (وفات او را بر لوح قبرش در 548 نگاشته‌اند اما بحار از مجموعه‌ي شهد نقل كرده است كه هنگام چاشت روز چهارشنبه 14 شوال سال 573 وفات كرد) او روايت كرده است به اسناده از ابي‌جعفر عليه‌السلام گفت: حسين عليه‌السلام پيش از كشته شدن با اصحاب گفت كه رسول خداي فرمود: اي فرزند تو را بر رفتن عراق مجبور سازند و آن زميني است كه انبياء و اوصيا يكديگر را ديدار كردند و در جايي كه «عمورا» نام دارد شهيد گردي با گروهي از ياران كه از زخم آهن در خويش الم نيابند، آنگاه اين آيت تلاوت فرمود: «قلنا يا نار كوني بردا و سلاما علي ابراهيم» و جنگ بر تو سرد و سلام باشد. پس شادان باشيد كه اگر ما را بكشند ما نزد پيغمبر رويم. و ثمالي از علي بن الحسين عليهماالسلام روايت كرده است كه با پدر بودم آن شب كه فرداي آن شهيد شد و ياران خويش را فرمود: اين شب را سپر خود گيريد كه اين مردم مرا خواهند و اگر مرا بكشند سوي شما ننگرند، من عقد بيعت از شما بگسستم. گفتند هرگز چنين نكنيم. فرمود: فردا همه كشته شويد و هيچ كس رهايي نيابد. گفتند سپاس خداي را كه ما را به كشته شدن با تو گرامي داشت. آنگاه دعا كرد و گفت: سر برداريد و بنگريد، پس جاي و منزل خويش را در بهشت بديدند و امام مي‌فرمود: [ صفحه 272]

اي فلان اين منزل توست و اي فلان اين خانه توست، پس هر كدام به سينه و وي با نيزه‌ها و شمشيرها روبرو مي‌شدند تا زودتر به منزل خويش در بهشت رسند.شيخ صدوق رحمهم الله از سالم بن ابي‌جعده روايت كرده است گفت از كعب الاحبار شنيدم مي‌گفت: در كتاب ما نوشته است كه، مردي از فزندان محمد رسول الله صلي الله عليه و آله كشته مي‌شود و عرق چهارپايان آنها خشك نشده داخل بهشت گردند و حور عين را در آغوش گيرند، پس حسن عليه‌السلام بگذشت گفتيم اين است؟ گفت نه و حسين عليه‌السلام بگذشت، گفتيم اين است؟ گفت آري.و نيز روايت كرده است كه: امام صادق عليه‌السلام را گفتند ما را خبر ده از اصحاب حسين عليه‌السلام كه چگونه بي‌مبالات خويشتن را در آن هنگامه به آب و آتش مي‌زدند؟ فرمود: پرده از پيش چشم آنها برداشته شد تا منازل خويش را در بهشت ديدند، پس هر يك سوي كشتن مي‌شتافت تا حوريي در آغوش كشد و به جاي خويش در بهشت نائل گردد.مؤلف گويد: در آن زيارت ناحيه‌ي شريفه كه مشتمل بر اسامي شهداست گويد: «لقد كشف الله لكم الغطاء و مهد لكم الوطاء و اجزل لكم العطاء» يعني: «خداي از پيش چشم شما پرده برداشت و زير پاي شما را نرم كرد و براي شما بخشش بزرگ فرمود».و از معاني الاخبار مسندا از امام محمد تقي از پدرانش عليهم‌السلام روايت كرده است كه: «علي بن الحسين عليهماالسلام فرمود: چون كار بر امام حسين عليه‌السلام سخت شد اصحاب وي ديدند او بر خلاف ايشان است، هر چه كار دشوارتر مي‌شود رنگ آنان برگشته و پريده و دلهايشان لرزان و ترسان است اما آن حضرت و بعضي از خواص ياران وي رنگشان برافروخته‌تر و جوارحشان آرام و قلبشان مطمئن‌تر گردد، پس با يكديگر مي‌گفتند نمي‌بيني چگونه در روي مرگ مي‌خندد از مرگ بيم ندارد؟! حسين عليه‌السلام فرمود:«صبرا بني الكرام فما الموت الا قنطرة تعبربكم عن البؤس و الضراء الي [ صفحه 273]

الجنان الواسعة و النعيم الدائمة فايكم يكره ان ينتقل من سجن الي قصر و ما هو لاعدائكم الا كمن ينتقل من قصر الي سجن و عذاب».يعني: «شكيبايي كنيد اي بزرگ زادگان كه مرگ نيست مگر پلي كه شما را از رنج و سختي به باغ‌هاي گشاده فراخ و نعيم جاوداني مي‌برد، پس كيست از شما كه نخواهد از زندان به كوشك منتقل گردد؟ و مرگ براي دشمنان شما چنان است كه كسي از كاخي به زندان و عذاب رود و من از پدرم شنيدم از رسول خدا صلي الله عليه و آله روايت كرد: «الدنيا سجن المؤمن و جنة الكفار و الموت جسر هؤلاء الي جنانهم و جسر هؤلاء الي جحيمهم ما كذبت و لا كذبت».
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

پيوستن حر بن يزيد به امام

پستتوسط pejuhesh232 » شنبه اکتبر 14, 2017 5:25 pm

پيوستن حر بن يزيد به امام

چون حر بن يزيد مردم را ديد مصمم بر قتل امام عليه‌السلام شدند و فرياد آن حضرت بشنيد كه مي‌فرمود: «اما من مغيث يغيثنا لوجه الله اما من ذاب يذب عن حرم رسول الله صلي الله عليه و آله»؛آيا فرياد رسي هست كه در راه خدا به فرياد ما رسد؟ آيا مدافعي هست كه شر اين مردم را از حرم پيغمبر صلي الله عليه و آله بگرداند؟ حر چون اين بديد، با عمر سعد گفت: اي عمر راستي با اين مرد كارزار خواهي كرد؟ گفت: و الله جنگي كنم كه افتادن سرها و بريدن دستها در آن آسانترين كارها باشد! حر گفت: اين پيشنهاد كه كرد (يعني بگذاريد بازگردد) قبول نمي‌كنيد؟ عمر گفت: اگر كار به دست من بود مي‌پذيرفتم و لكن امير تو راضي نشد. پس حر بيامد و دور از مردم به كناري ايستاد و يك تن از عشيرت او با وي بود، با قرة بن قيس گفت: امروز اسب خويش را آب دادي؟ قرة گفت: و الله به خاطرم گذشت و انديشه كردم كه مي‌خواهد از جنگ كناره جويد و در كارزار حاضر نگردد و دوست ندارد من ببينم، گفتم آب نداده‌ام اكنون مي‌روم و آن را آب مي‌دهم. پس از آنجاي كه بود دورتر شد و قسم به خدا كه اگر مرا بر كار خود آگاه كرده بود من هم با او رفته بودم به امام عليه‌السلام مي‌پيوستم، پس اندك اندك با حسين عليه‌السلام نزديك شد. مهاجر بن اوس گفت: چه [ صفحه 274]

انديشه داري مي‌خواهي بر وي حمله كني؟ حر جواب نداد و اندام او را لرزه گرفته بود؛ مهاجر با او گفت در كار تو سخت حيرانم، به خدا سوگند كه از تو چنين موقفي نديدم و اگر مرا از دليرترين اهل كوفه پرسيدندي از تو در نمي‌گذشتم. حر گفت: و الله خود را ميان دوزخ و بهشت مخير مي‌بينم و بر بهشت چيزي نمي‌گزينم هر چند مرا پاره پاره كنند و بسوزانند، آنگاه اسب برانگيخت (ملهوف) و آهنگ خدمت حسين عليه‌السلام كرد، دست بر سر نهاد مي‌گفت: «اللهم اليك انبت فتب علي فقد ارعبت قلوب اوليائك و اولاد بنت نبيك» يعني: بار خدايا! سوي تو بازگشتم توبه‌ي من بپذير كه هول و رعب در دل دوستان تو و فرزندان رسول تو افكندم (ارشاد، كامل) پس به حسين عليه‌السلام بپيوست و با او گفت: فداي تو شوم يابن رسول الله! منم كه راه بازگشتن بر تو بستم و همراه تو شدم و در اينجاي بر تو تنگ گرفتم و نمي‌پنداشتم اين مردم پيشنهاد تو را نپذيرند و كار را به بدينجا كشانند و به خدا سوگند كه اگر دانستمي چنين شود كه اكنون مي‌بينم، هرگز راه بر تو نگرفتمي! و اينك پشيمانم و به خدا از كار خويش توبه كنم، آيا تو براي من توبه‌اي بيني؟ حسين عليه‌السلام فرمود: آري خدا توبه‌ي تو را بپذيرد! فرمود آي! گفت: اگر سوار باشم براي تو بهترم از پياده و بر اين اسب ساعتي پيكار كنم و آخر كار من به نزول كشد. (ملهوف) و گفت: چون من نخست به جنگ تو آمدم خواهم پيش از همه نزد تو كشته شوم، شايد دست در دست جد تو زنم روز قيامت.و سيد فرمود: مقصود حر اول قتيل پس از توبه‌ي او بود، براي آن كه گروهي پيش از وي كشته شدند، پس حسين عليه‌السلام او را اذن جهاد داد (ارشاد و كامل) پس حسين عليه‌السلام فرمود: خدا بر تو ببخشايد! هر چه انديشه داري به جاي آور! او جلوي حسين عليه‌السلام بايستاد و گفت: اي اهل كوفه «لامكم الهبل و الغير» اين بنده‌ي صالح خدا را خوانديد، وقتي آمد او را رها كرديد و گفتيد در راه تو جانبازيم آنگاه شمشير بر او كشيديد او را نگاهداشته‌ايد و گلوگير او شده‌ايد و از همه جانب او را در ميان گرفته نمي‌گذاريد در اين زمين پهناور خدا به سويي رود و مانند اسير در دست شما مانده است، بر سود و زيان خويش قدرت ندارد، او را و زنان و دختران [ صفحه 275]

و خويشان او را از اين آب فرات مانع شديد كه يهود و نصاري و مجوس از آن مي‌نوشند و خوك و سگ اين دشت در آن مي‌غلطند و اينها از تشنگي به جان آمده‌اند، پاس حرمت محمد صلي الله عليه و آله را در ذريت او نداشتيد، خدا روز تشنگي شما را سيراب نگرداند! پس گورهي با تير بدو حمله كردند، او پيش آمد و مقابل حسين عليه‌السلام ايستاد.روان شد سوي جيش رحمت حق به حق پيوست و با حق گشت ملحق‌بگفت اي شه منم آن عبد گمراه كه بگرفتم سر راهت به اكراه‌دل دلدادگان عشق يزدان شكستم من به ناداني و طغيان‌ندانستم كه اين قوم ستمكار بود مقصودشان پيكار دادارخطايم بخش اي شاه عدوبند گنه از بنده و عفو از خداونديم عفو ازل شد در تلاطم گنه گرديد از آن نامور گم‌چو بخشيدش خطاشاه خطابخش روان شد سوي ميدان فارس رخش‌بگفت اي قوم بدكيش زنازاد همان حرم و لكن گشتم آزاداميري برگزيدم در دو عالم كه باشد بهترين فرزند آدم‌بود حق آشكارا از خميرش نبي پيدا ز سيماي منيرش‌رجز خواند و نصيبحت كرد و تهديد بر آن آهن دلان سودي نبخشيدسبط در «تذكرة» گويد: حسين عليه‌السلام بانگ زد شبث بن ربعي و حجار و قيس بن اشعث و زيد بن الحارث را كه مگر شما سوي من نامه نفرستاديد؟ آنان گفتند: ما نمي‌دانيم تو چه مي‌گويي! حر بن يزيد يربوعي از مهتران آن قوم بود گفت: چرا به خدا نامه نوشتيم و ماييم كه تو را بدينجا كشانديم، خدا باطل و اهل باطل را دور گرداند! من دنيا را بر آخرت اختيار نمي‌كنم، آنگاه اسب خويش را برانگيخت و به سپاه حسين عليه‌السلام پيوست و حسين عليه‌السلام با او گفت: و الله تو آزادي در دنيا و آخرت.(ابن‌نما) روايت شده است كه حر با حسين عليه‌السلام گفت: «چون عبيدالله مرا سوي تو روانه كرد از كوشك او بدر آمدم و از پشت سر آوازي شنيدم كه اي حر [ صفحه 276]

شاد باش كه به خيري رو داري!من سر به پشت گردانيدم و نگريستم كسي را نديدم و گفتم اين چه بشارتي است كه من به پيكار حسين عليه‌السلام مي‌روم؟! و با خود انديشه نمي‌كردم كه پيروي تو كنم. امام عليه‌السلام فرمود: به خير باز رسيدي».و عمر سعد بانگ زد اي دريد رايت را نزديك آور! او نزديك آورد، آنگاه تير را در شكم كمان نهاد و گشاد داد و گفت گواه باشيد تير اول را من افكندم و پس از وي آن سپاه تيرانداختن گرفتند و در هم آويختند.(ملهوف) ابومخنف روايت كرده است از ابي‌خباب كلبي گفت: مردي از ما از بني‌عليم (بتصغير) كه عبدالله بن عمير نام داشت در كوفه فرود آمده بود و سرايي نزديك بئر جعد همدان گرفته و جفت او از قبيله‌ي نمر بن قاسط با اوبود نامش ام وهب بنت عبد و اين مرد در نخيله ديد سپاهي را عرض مي‌كردند تا به جنگ حسين عليه‌السلام فرستند از مقصد آنها بپرسيد و بدانست، گفت: به خدا قسم كه من بر جهاد با مشركان حريص بودم و اكنون چنان بينم كه جهاد با اين ردم كه تيغ بر رخ پسر پيغمبر كشيده‌اند ثوابش بيشتر و رسيدن به آن آسانتر است از ثواب جهاد با مشركين پس نزد زوجه‌ي خود رفت و آنچه شنيده بود و عزم كرده بود با او بگفت، زن گفت: درست انديشيده‌اي خداوند تو را به راست‌ترين رأي دلالت كند! همين كار كن و مرا هم با خود ببر! پس شبانه بيرون آمد تا به حسين عليه‌السلام رسيد با او بود تا روز عاشورا، صبح عمر بن سعد پيش آمد و تير افكند و مردم تير افكندند. يسار نام از بستگان زياد بن ابي‌سفيان و سالم مولاي عبيدالله بن زياد از ميان لشكر بيرون آمدند و مبارز خواستند، حبيب بن مظاهر و برير بن خضير برجستند. حسين عليه‌السلام فرمود: بنشينيد! پس عبدالله بن عمير كلبي برخاست و گفت: يا ابا عبدالله رحمك الله! مرا اذن ده كه به جهاد آنان بروم! حسين عليه‌السلام ديد مردي گندم گون بلند بالا سخت بازو ميان دو منكب گشاده، فرمود: گمان دارم وي را كشنده حريفان خود، اگر خواهي به جانب آنان رو! پس بيرون آمد؛ گفتند كيستي؟ نسب خود بگفت. گفتند: تو را نمي‌شناسيم. زهير بن قين يا حبيب بن مظاهر يا برير بن خضير بيرون آيند و يسار پيشتر از سالم ايستاده بود. كلبي گفت [ صفحه 277]

يابن الزانيه (اي مادر قحبه) از جنگ با مردم ننگ داري؟ هر كس به جنگ تو آيد به از تو است و بر او بتاخت و تيغي بر او نواخت كه در جاي سرد شد و همچنانكه با تيغ بر او مي زد، سالم بر عبدالله حمله كرد. اصحاب امام عليه‌السلام بانگ بر آوردند كه آن بنده تو را دريافت، عبدالله اهتمامي بدو نكرد تا رسيد و ضربتي فرود آورد، كلبي دست چپ را وقايه كرد، انگشتانش بپريد اما برگشت و شمشير بر وي زد و او را بكشت و رجز گويان بيامد:ان تنكروني فانابن الكب حسبي ببيتي في عليم حسبي‌اني امرؤ ذو مرة و عصب [71] و لست بالخوار عند النكب‌اني زعيم لك ام‌وهب بالطعن فيه (فيهم ظ) مقدما و الضرب‌ضرب غلام مؤمن بالرب پس ام‌وهب، زنش، عمودي برگرفت و نزد شوهر آمد و مي‌گفت: پيش اين پاكان، ذريت محمد صلي الله عليه و آله كارزار كن! پس شوهرش او را كشان سوي زنان مي‌برد و زن جامه‌ي شوهر را سخت چسبيده بود و سوي ديگر مي‌كشيد و مي‌گفت: تو را رها نمي‌كنم تا با تو كشته شوم، حسين عليه‌السلام زن را آواز داد و گفت: خداي شما خاندان را جزاي خير دهد! سوي زنان بازگرد خدا تو را رحمت كند و با آنها بنشين كه جنگ بر زنان نيست! سوي زنان بازگشت. (ارشاد، طبري، كامل) عمرو بن حجاج بر ميمنه‌ي اصحاب حسين عليه‌السلام تاخت با آن كوفيان كه همراه وي بودند و چون نزديك حسين عليه‌السلام رسيد اصحاب بر سر زانو نشسته نيزه‌ها را رو به اسبان افراشتند، اسبان پيش نيامدند و سواران بازگشتند، هنگام بازگشتن اصحاب امام عليه‌السلام بر آنها تير باريدند و چند مرد بر زمين افكندند و گروهي [ صفحه 278]

راخستند، (طبري، كامل) پس مردي تميمي كه او را عبدالله بن حوزه مي‌گفتند آمد تا پيش روي حسين عليه‌السلام بايستاد و گفت: يا حسين عليه‌السلام، يا حسين؟ امام فرمود: مي‌خواهي آن (گول بي‌ادب) گفت: «ابشر بالنار» حسين عليه‌السلام فرمود: هرگز! من نزد پروردگار مهربان و شفيع مطاع روم اين مرد كيست؟ اصحاب گفتند: ابن حوزه، امام به مناسبت نام او گفت: «رب حزه الي النار» او را در آتش مقام ده! پس اسب تكاني خورد و او را بجنبانيد چنانكه در جويي افكندش و پاي چپش در ركاب بماند و آويخته شد و پاي راستش را بلند كرد؛ مسلم بن عوسجه بر وي تاخت و شمشير بر پاي راست او زد كه آن را بپرانيد و اسب همچنان مي‌دويد و سر او را بر سنگ و درخت مي‌كوفت تا بمرد و بزودي جانش به دوزخ رسيد. و مسعودي در «اثبات الوصيه» گويد امام گفت: «اللهم جره الي النار» او را سوي آتش بكش، پس چهارپاي او برميد و او را ناگهان به سر بر زمين انداخت و بكشت آنگاه حيوان بر او بگرديد و با سم او را بكوفت و پاره پاره كرد چنانكه از او چيزي نماند مگر دو پايش. (طبري)، ابومخنف از عطاء بن سائب از عبدالجبار بن وائل حضرمي از برادرش مسروق روايت كرده است كه گفت: «من در آن لشكري بودم كه به جنگ حسين عليه‌السلام آمدند و با خود مي‌گفتم در جلوي لشكر باشم شايد سر حسين عليه‌السلام به دست من آيد و نزد عبيدالله منزلتي حاصل كنم، چون نزديك امام عليه‌السلام رسيدم مردي كه او را ابن‌حوزه مي‌گفتند پيش رفت و گفت: آيا حسين عليه‌السلام با شما است؟ امام عليه‌السلام هيچ نفرمود، و بار دوم پرسيد، و امام چيزي نگفت، و بار سوم فرمود: بگوييد آري اين حسين عليه‌السلام است، حاجت تو چيست؟ آن بي‌شرم كه گويي پوست سگ بر روي كشيده بود و آب در چشم نداشت بي‌ادبانه گفت: «ابشر بالنار» امام عليه‌السلام فرمود: دروغ گفتي من نزد پروردگار مهربان و شفيع مطاع مي‌روم، تو كيستي؟ گفت: ابن حوزه پس امام دست برداشت چنانكه سفيدي زير بغل او را از روي جامه ديدم و گفت: «اللهم حزه الي النار» پس ابن‌حوزه خشمناك شد و خواست اسب را به جانب امام عليه‌السلام بجهاند و در ميان جويي بود، پايش در ركاب بياويخت و اسب او را بجنبانيد كه بيفتاد و پيش در مفاصل [ صفحه 279]

قدم وساق و ران از جاي بدر رفت و جانب ديگر آويخته در ركاب بماند، پس مسروق كه شاهد واقعه بود بازگشت و سپاه را بگذاشت، برادرش گفت: از علت آن پرسيدم، گفت از اين خانواده چيزي ديدم كه هرگز با آنها كارزار نكنم». (اين نقل معجزه بطرق مختلف نقل شده است) شكي در وقوع آن نيست و چون دشمن نقل كرده است، در نهايت صحت و اعتبار است و احتمال داده نمي شود در نظر مسروق به واسطه‌ي حسن عقيدت امر عادي خارق العاده نموده باشد.
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

مقتل برير بن خضير

پستتوسط pejuhesh232 » شنبه اکتبر 14, 2017 5:27 pm

مقتل برير بن خضير

(برير بر وزن امير و خضير به صيغه تصغير است)(طبري) ابومخنف گفت: حديث كرد مرا يوسف بن زيد از عفيف بن زهير بن ابي‌الاخنس - كه در آن واقعه حاضر بود - گفت: يزيد بن معقل از بني‌عميره (بر وزن سفينه) بن ربيعة حليف بني‌سليمه از بني عبدالقيس بيررون آمد و گفت: اي برير بن خضير كار خدا را با خود چگونه بيني؟ گفت: به خدا سوگند كه او با من نيكي كرد و كار تو بد است. گفت دروغ گفتي و پيش از اين دروغگو نبودي، آيا به ياد داري كه وقتي در محلت بني لوذان با هم مي‌رفتيم تو مي‌گفتي عثمان بر خويش ستم كرد و معاويه گمراه و گمراه كننده است و امام هادي و بر حق علي بن ابي‌طالب عليه‌السلام است؟ برير گفت: گواهي مي‌دهم كه عقيده و قول من همين است. يزيد بن معقل گفت: من گواهي بر گمراهي تو مي‌دهم. پس برير گفت: مي‌خواهي با تو مباهله كنم و از خداي خواهيم لعنت خود را بر دورغگو فرستد و آن كه محل است مبطل را بكشد؟ (يزيد قبول كرد) و در يكديگر آويختند و دو ضربت رد و بدل شد، يزيد بن معقل ضربتي سبك بر برير زد و او را زياني نداشت و برير بر او تيغي زد كه «خود» را بشكافت و به مغز او رسيد و بغلطيد گويي از اوج هوا به زير افتاد و شمشير ابن‌خضير در سرش فرورفته بود و مي‌جنبانيد كه بيرون كشد، پس رضي بن منقذ عبدي بر برير تاخت و با او گلاويز شد و ساعتي [ صفحه 280]

با يكديگر كشتي گرفتند، آنگاه برير او را بينداخت و بر سينه‌اش نشست. رضي گفت: كجايند مردان ميدان نبرد كه مرا از چنگ اين دشمن برهانند؟ كعب بن جابر بن عمرو ازدي نيزه به دست پيش آمد كه حمله كند، من با او گفتم: اين برير بن خضير قاري است كه در مسجد مي‌نشست و ما را قرآن مي‌آموخت، التفاتي نكرد و نيزه بر پشت او نهاد، چون برير تيزي نيزه را بر پشت خويش احساس كرد به روي رضي افتاد و روي او را به دندان گرفت و طرف بيني او بركند. كعب بن جابر با نيزه قوت كرد، او را از سينه‌ي رضي به يك سو انداخت و پيكان نيزه در پشت برير فرورفته بود، پس با شمشير او را بزد و بكشت - رضوان الله عليه - عفيف گويد: گويا مي‌نگرم آن مرد عبدي برخاست و خاك از قبا مي‌افشاند و مي‌گفت: اي برادر ازدي بر من انعامي كردي كه هرگز فراموش نكنم. رواي حديث يوسف بن يزيد گويد: با عفيف گفتم تو اين سرگذشت به چشم ديد؟ (كه برير در مباهله غالب شد و بر حق بودن اميرالمؤمنين عليه‌السلام مسلم گشت) گفت: آري به چشم ديدم و بگوش شنيدم. وقتي كعب بن جابر به منزل خود بازگشت، زنش و خواهرش نواربنت جابر با او گفتند: تو دشمن پسر فاطمه عليهاالسلام را ياري كردي و سيد قاريان را كشتي به خدا قسم ديگر با تو سخن نگوييم و كعب بن جابر ابياتي گفت اول آن:سلي تخبري عني و انت ذميمة غداة حسين و الرماح شوارع
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

مقتل عمر بن قرظه‌ي انصاري

پستتوسط pejuhesh232 » شنبه اکتبر 14, 2017 5:28 pm

مقتل عمر بن قرظه‌ي انصاري

(قرظه به فتح قاف و رآء و ظاء معجمه) عمرو بن قرظه‌ي انصاري بيرون آمد و پيش روي امام حسين عليه‌السلام نبرد كرد و مي‌گفت:قد علمت كتيبة الانصار اني ساحمي حوزة الذمارضرب غلام غير نكس شاري دون حسين مهجتي و داري [ صفحه 281]

يعني: «سپاه انصار دانسته‌اند كه من نگاهباني مي‌كنم آن را كه حفظ آن بر من است، زدن من زدن جواني است كه نمي‌گريزد و خود را پيشتر از همه در جنگ مي‌افكند. جان من و سراي من فداي حسين عليه‌السلام.مؤلف گويد: به اين كلام تعريض بر ابن‌سعد كند كه چون حسين عليه‌السلام با او سخن گفت درباره‌ي صلح، عمر گفت خانه‌ام را ويران مي‌كنند.سيد رحمه الله پس از ذكر قتل مسلم بن عوسجه گويد: عمرو بن قرظه بيرون آمد و اذن خواست؛ حسين عليه‌السلام او را اذن داد، او كارزار كرد كارزار مشتاقان و در خدمت پادشاه آسمان سخت بكوشيد تا گروهي بسيار از سپاه ابن‌زياد بكشت و جلوي دشمن را گرفته بود و جهاد مي‌كرد، هيچ تير به جانب حسين عليه‌السلام نمي‌آمد مگر دست را سپر آن مي‌كرد و هيچ شمشير نمي‌آمد مگر جان خود در پيش مي‌داشت، پس حسين عليه‌السلام را آسيبي نرسيد تا آن مرد را زخمهاي سنگين رسيد، پس روي به امام عليه‌السلام كرد و گفت آيا وفا كردم؟ گفت: آري تو زودتر از من به بهشت روي، سلام مرا به رسول خدا صلي الله عليه و آله برسان و با او بگوي من هم در دنبالم! پس كارزار كرد تا كشته شد».(طبري، كامل) و روايت شده است كه برادرش علي بن قرظه در سپاه عمر سعد بود، فرياد زد: يا حسين عليه‌السلام يا كذاب بن الكذاب! برادر مرا بيراه كردي و فريب دادي تا بكشتي. فرمود: خداي عزوجل برادر تو را گمراه نكرد، او را راه نمود و تو گمراه شدي، بگفت: خدا مرا بكشد اگر تو را نكشم يا در پيش تو كشته نشوم، و بتاخت، نافع بن هلال مرادي راه بر او بگرفت و نيزه بر او فروبرد و بيفكندش، پس ياران او آمدند و او را نجات دادند و پس از آن علاج كردند تا زخمش به شد. (طبري) ازدي گفت نضر بن صالح ابو زهير عبسي براي من حكايت كرد كه: «حر بن يزيد چون به حسين عليه‌السلام پيوست مردي از بني‌تميم از بني شقره كه از فرزندان حارث بن تميمند و نام او يزيد بن سفيان بود بسيار به خود مي نازيد و بادي در سر داشت، مي‌گفت: قسم به خدا اگر حر بن يزيد را وقتي مي‌رفت ديده بودم اين نيزه را بر پيكر او فرومي‌بردم، راوي گفت: در بين اينكه مردم گرم كارزار بودند و [ صفحه 282]

حر بن يزيد بر آن قوم مي‌تاخت و به اين شعر عسرة تمثل مي‌جست:مازلت ارميهم بثغرة نحره و لبانه حتي تسربل بالدم [72] .گوش و ابروي اسب او زخم خورده و خون از آن زخمها روان بود، حسين بن تيمم با يزيد بن سفيان گفت: اينك حر كه با آن همه باد و دم آرزوي ديدار او داشتي (و اين حصين رئيس شرطه‌ي عبيدالله بود، او را با عمر سعد فرستاده بود، و عمر محففه [73] را با شرطه بدو سپرده بود) يزيد بن سفيان چون سخن او بشنيد گفت خوب آمد، پس روي به حر آورد و گفت: اي حر! مي‌خواهي با من مبارزت كني؟ گفت: آري. راوي گفت: حصين بن تميم را شنيدم مي‌گفت: قسم به خدا گويا جانش در كف حر بود و پيمانه‌ي عمرش به دست وي پر شده، حر مهلتش نداد حمله آوردن همان بود و كشتن همان».هشام بن محمد از ابي‌مخنف روايت كرده است گفت: يحيي بن هاني بن عروه براي من حكايت كرد كه نافع بن هلال در آن روز نبرد مي‌كرد و مي‌گفت: «انا ابن هلال الجملي انا علي دين علي» پس مردي كه مزاحم بن حريث مي‌گفتندش بيرون آمد و گفت: «انا علي دين عثمان» نافع گفت: «انت علي دين شيطان» و بر او تاخت و بكشتش، پس عمرو بن حجاج بانگ برآورد كه اي بي‌خردان! مي‌دانيد با كه قتال مي‌كنيد؟ با پهلوانان اين شهر، گروهي تن به مرگ داده، آستين بر جهان افشانده، دست از جان شسته، هرگز به جنگ تن به تن راضي نشويد كه گروهي اندكند آفتاب عمرشان به ديوار آمده، كار پس گوش ميفكنيد و اگر به سنگ انداختن هم باشد آنها را توانيد كشت! عمر سعد گفت: [ صفحه 283]

راست گفتي، رأي رأي تو است، و سوي مردم پيغام فرستاد كه هيچ كس به جنگ تن به تن حاضر نشود، و رويات شده است كه چون عمرو بن حجاج نزديك اصحاب حسين عليه‌السلام رسيد مي‌گفت: اي اهل كوفه از فرمان امير بيرون نرويد و از جماعت جدا نگرديد، و در كشتن آن كه از دين بيرون رفت و به خلاف سلطان برخاست، شك به خود راه مدهيد. حسين عليه‌السلام گفت: «اي عمرو بن حجاج رم را بقتال ن تحريض مي‌كني؟ آيا ما از دين بيرون رفته‌ايم و شما ثابت مانده‌ايد؟ به خدا قسم وقتي كه جان شما گرفته شد و با اين اعمال درگذشتيد خواهيد دانست كدام يك ما از دين بيرون رفته و به سوختن در آتش سزاوارتر است».
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

مقتل مسلم بن عوسجه

پستتوسط pejuhesh232 » شنبه اکتبر 14, 2017 5:30 pm

مقتل مسلم بن عوسجه

مسلم بن عوسجه از بندگان نيك خدا و پارسا و بسيار نماز بود. ابوحنيفه‌ي دينوري در اخبار طوال در ضمن قصه‌ي مسلم بن عقيل گويد كه: معقل جاسوس عبيدالله در جستجوي مسلم بن عقيل بيرون آمد و به مسجد اعظم رفت، نمي‌دانست چه كند، مردي را ديد پشت ستون مسجد بسيار نماز مي‌گزارد با خود گفت اين گروه شيعه بسيار نمازند و گمان دارم اين مرد از آن‌ها باشد و او مسلم بن عوسجه بود. (طبري) آنگاه عمرو بن حجاج كه بر ميمنه‌ي عمر سعد بود بر حسين عليه‌السلام بتاخت در كنار فرات و ساعتي نبرد كردند و مسلم بن عوسجه نخستين كس از اصحاب حسين عليه‌السلام كشته شد و عمرو بن حجاج بازگشت.مؤلف گويد: مسلم بن عوسجه رحمه الله وكيل مسلم بن عقيل بود در گرفتن اموال و خريد سلاح و گرفتن بيعت و او در كربلا كارزاري سخت كرد و اين رجز مي‌خواند:ان تسالوا عني فاني ذو لبد من فرع قوم من ذري بني‌اسدفمن بغانا حائذ عن الرشد و كافر بدين جبار صمد [74] . [ صفحه 284]

پس سخت در نبرد بكوشيد و بر بلا شكيبايي نمود تا بر زمين افتاد.(طبري) وقتي گرد و غبار فرونشست ناگهان مسلم را بر خاك افتاده ديدند و حسين عليه‌السلام سوي او آمد، هنوز رمقي داشت و فرمود: اي مسلم خداي بر تو ببخشايد «منهم من قضي نحبه و منهم من ينتظر و ما بدلوا تبديلا» و حبيب بن مظاهر نزديك او شد و گفت: افتادن تو مرا سخت دشوار آيد اي مسلم! دلت به بهشت خوش باد! مسلم آهسته گفت: خدا دل تو را خوش كند به نيكي، حبيب گفت: اگر نه آن بود كه من در پي تو بودمي و پس از ساعتي به تو پيوستمي دوست داشتم كه مهم خويش را با من گويي و وصيت كني تا به جاي آرم و پاس حرمت همديني و خويش كه سزاي تو است نگاهدارم! مسلم اشارت به حسين عليه‌السلام كرد و گفت: «رحمك الله» تو را به اين مرد وصيت مي‌كنم، ياري وي كن تا پيش روي او كشته شوي! گفت: به پروردگار كعبه كه چنين كنم و چيزي نگذشت كه در حضور حسين عليه‌السلام و ياران جان داد. گويا حافظ درباره‌ي او گفت:شب رحلبت هم از بستر روم تا قصر حور العين اگر در وقت جان دادن تو باشي شمع بالينم‌كنيزكي داشت بانگ زد: يابن عوسجتاه! يا سيداه! و اصحاب عمرو بن حجاج فرياد زدند: مسلم بن عوسجه اسدي را كشتيم. پس شبث با چند تن از آنها كه گرد او بودند گفت: مادرتان داغ شما بيند و به سوگتان نشيند! خودي را به دست خود مي‌كشيد و زير دست غير خود زبون مي‌شويد؟ از كشتن مانند مسلم بن عوسجه شادماني مي‌نماييد؟ قسم به خدايي كه بدين او گرويده‌ام در ميان مسلمانان از او موقفهاي بزرگ ديدم، روز جنگ سلق در آذربايجان ديدمش پيش از آن كه مسلمانان صف آريي كنند شش مشرك بكشت؛ آيا چون او مردي كشته مي‌شود و شما شادي مي‌كنيد؟ (از اينجا معلوم مي شود كه شبث مسلمان بود و تعصب اسلام داشت و براي طلب دنيا پيروي عبيدالله كرده بود، بر خلاف بسياري از سر كردگان كه بقاياي احزاب بودند) راوي گفت: آن كه مسلم بن عوسجه را كشت مسلم بن عبدالله خبابي و عبدالرحمن بن ابي خشكاره‌ي بجلي بودند. [ صفحه 285]

و شمر بن ذي الجوشن در ميسره بر اهل ميسرة تركتازي كرد و اصحاب ابي عبدالله پايداري نمودند و با نيزه به هم آويختند؛ پس عبدالله بن عمير كلبي رحمه الله كارزاري سخت كرد و دو مرد ديگر غير آن كه اول كشته بود بكشت، هاني بن ثبيت حضرمي و بكير بن حي تيمي از تيم الله بن ثعلبه بر وي تاختند و كار او بساختند و اين مرد دوم قتيل از ياران حسين عليه‌السلام است و اصحاب پس از او كارزاري سخت كردند و سواران ايشان سي و دو تن بودند و به هر سوي از سواران اهل كوفه مي‌تاختند، صفوف آنها مي‌دريدند و مي‌شكافتند، چون عزرة بن قيس امير سواران اهل كوفه بديد در صف سواران از هر سوي خلل مي‌افتد عبدالرحمن بن حصين را نزد عمر سعد فرستاد و گفت: مي‌بيني سپاه مرا از اين اندك مردم چه رسد! مردان و تيراندازان بفرست! پس عمر با شبث بن ربعي گفت: تو مي‌روي شبث؟ گفت: سبحان الله! من پيرمرد شهر و سرور همه‌ي اين مردممم: مرا با تيراندازان مي‌فرستي؟ ديگري را غير من نيافتي كه كايت اين كار كند؟ و هميشه در شبث كراهت از اين جنگ مشاهده مي‌شد.ابوزهير عبسي گفت: من از شبث در عهد امارات مصعب شنيدم مي‌گفت: خداي مردم اين شهر را خير ندهد و به راه راست ندارد! از كار ما عجب بايد داشت كه پنج سال با اميرالمؤمنين عليه‌السلام بوديم و سر بر خط فرمان او داشتيم و پس از وي با حسن عليه‌السلام بوديم و با آل ابي‌سفيان حرب كرديم آنگاه بر فرزندش حسين عليه‌السلام تاختيم كه بهترين مردم روي زمين بود و به ياري آل معاويه و آل سميه زانيه برخاستيم و با او كارزار كرديم! گمراهي است چه گمراهي! و عمر بن سعد حصين بن تميمم را بخواند و با پانصد تيرانداز و محففه بفرستاد، آنها نزديك حسين عليه‌السلام و اصحاب او رسيدند و تير باريدند چنانكه همه‌ي اسبان را پي ببريدند، همه پياده ماندند.ابومخنف گويد: نمير بن وعله براي من حكايت كرد كه ايوب بن مشرح خيواني مي‌گفت: من پي اسب حر بن يزيد را ببريدم، تيري بر وي زدم و بي‌درنگ اسب بلرزيد و جنبشي كرد و از رفتن بماند، پس حر تيغ در دست مانند شير از اسب [ صفحه 286]

به زمين جست و گفت:اين تعقروني فانا ابن الحر اشجع من ذي لبد هزبرو من كسي را به تردستي و چالاكي او نديدم. پس پيران قبيله با ايوب گفتند تو او را كشتي؟ گفت: نه به خدا ديگري كشت و دوست هم نداشتم كشنده‌ي او باشم. ابوالوداك پرسيد: چرا؟ گفت: براي اينكه مردم او را از صالحان مي‌شمردند و اگر در حضور خدا گناهكار بايد بود، همان حضور من در آن جايگاه و پي كردن اسب حر بس است، ديگر چرا به گناه كشتن يكي از آنان گرفتار آيم؟ ابوالوداك گفت: چنان بينم كه تو پيش خداوند به گناه كشتن همه‌ي آنان گرفتار باشي! نبيني كه چون تير افكندي و آن اسب را پي بريدي و باز تير انداختي و در آنجا بايستادي و يا تاختي و ياران خود را به تاختن واداشتي و مردم بسيار گرد خود فراهم آوردي يا اصحاب حسين عليه‌السلام بر تو تاختند و تو را از گريختن ننگ آمد و ديگري از ياران تو مانند تو كرد و ديگري همچنين كردند، به سبب اين كارها بود كه حسين عليه‌السلام و اصحابش كشته شدند و شما هم در خونشان شريك شديد. [75] ؟ ايوب گفت: اي ابوالوداك ما را از رحمت خدا نوميد مي‌كني؟! اگر حساب ما را روز قيامت به تو واگذارند، خدا تو را نيامرزد اگر ما را بيامرزي! ابوالوداك گفت: همين است كه گفتم.اترجوامة قتلت حسينا شفاعة جده يوم الحساب‌فلا و الله ليس لهم شفيع و هم يوم القيامة في العذاب‌راوي گفت تا نيم روز سخت بجنگيدند و سپاه ابن‌سعد حمله نمي‌توانست كرد مگر از يك جهت براي آن كه اصحاب امام سراپرده‌ها نزديك يكديگر زده بودند (و از بين خيمه‌ها راه عبور نبود و همه‌ي مردان در يك طرف بودند) چون عمر بن سعد اين بديد مرداني چند بفرستاد تا آن خيام را از دست و چپ بركنند [ صفحه 287]

و از همه طرف بر مردان احاطه كنند.پس اصحاب حسين عليه‌السلام سه‌تن و چهارتن در ميان هر دو خيمه ايستادند و چون يكي از سپاهيان ابن‌سعد مي‌آمد و به كندن خيمه و غارت كردن مشغول مي‌شد بر وي حمله مي‌كردند و او را مي‌كشتند يا از نزديك تير مي‌انداختند و پي اسبش مي‌بريدند. و عمر سعد گفت: آتش در خيمه‌ها زنيد و داخل خيمه‌ها نشويد و آنها را از جاي نكنيد پس آتش بياوردند و آتش زدن گرفتند، حسين عليه‌السلام فرمود: بگذاريد بسوزانيد وقتي آتش گرفت نمي‌توانند از آن بگذرند و سوي شما آيند و همچنان شد كه فرموده بود.(طبري) زن عبدالله كلبي از خيمه بيرون آمد و نزديك شوهر خود رفت و بالاي سر او نشست، خاك از روي او پاك مي‌كرد و مي‌گفت بهشت تو را گوارا باد! پس شمر بن ذي الجوشن با غلام خود رستم نام گفت: گرز بر سر او زد و بشكست و زن در جاي خود درگذشت - رحمة الله عليها - و شمر بن ذي الجوشن بتاخت و نيزه بر خرگاه حسيني عليه‌السلام فرو برد و فرياد زد: آتش بياوريد تا اين خيمه‌ها را با اهلش بسوزانيم! زنان شيون كنان بيرون دويدند و حسين عليه‌السلام بانگ بر او زد: اي پسر ذي الجوشن! آتش مي‌خواهي تا سراپرده‌ي مرا با اهلش بسوزاني؟ خدا تو را به آتش بسوزاند!ابومخنف ازدي گفت: سليمان بن ابي‌راشد براي من حديث كرد از حميد بن مسلم گفت: با شمر بن ذي الجوشن گفتم اين كار شايسته نيست، مي‌خواهي دو كار بسيار زشت با هم مرتكب شوي، به آتش بسوزاني و عذاب به آتش خاص خداست و ديگر آن كه زنان و كودكان را بكشي با آن كه امير به كشتن مردان تنها از تو خوشنود گردد. حميد گفت: شمر از من پرسيد كيستي؟ گفتم: نام خود را با تو نگويم و ترسيدم اگر مرا بشناسد نزد سلطان سعايتي كند و مرا آسيبي رساند پس مردي ديگر آمد كه شمر وي را مطيع‌تر بود از من، نامش شبث بن ربعي و گفت سخني زشت‌تر از سخن تو نشنيدم و موقفي زشت‌تر از موقف تو نديدم! آيا زنها را بيم و هراس مي‌دهي؟ حميد گفت: ديدم حيا كرد و خواست بازگردد. زهير [ صفحه 288]

بن قين با ده كس از اصحاب خود بر او بتاختند و آن‌ها را از خيمه‌ها دور كردند و اباعزه ضبابي را بيفكندند و بكشتند و او از همراهان شمر بود. اهل كوفه چون اين بديدند بسيار به ياري شمر آمدند و پيوسته از اصحاب حسين عليه‌السلام كشته مي‌شد و چون يك يا دو تن از آن‌ها به شهادت مي‌رسيد پديدار بود و سپاه عمر سعد بسيار بودند و هر چه از آنها كشته مي‌شد به نظر نمي‌آمد.
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

يادآوري ابي ثمامه صائدي نماز را و كشته شدن حبيب بن مظاهر

پستتوسط pejuhesh232 » شنبه اکتبر 14, 2017 5:32 pm

يادآوري ابي ثمامه صائدي نماز را و كشته شدن حبيب بن مظاهر

(طبري) ابوثمامه‌ي صائدي عمرو بن عبدالله چون اين بديد (يعني كم شدن اصحاب) حسين عليه‌السلام را گفت: يا اباعبدالله جانم فداي تو باد! اين مردم را بينم با تو نزديك شدند و تو كشته نشوي تا من پيش تو كشته شوم و دوست دارم.كه اين نماز پيشين كه وقت آن نزديك است گزارده به لقاي پروردگار رسم، پس حسين عليه‌السلام سر برداشت و گفت: نماز را به ياد آوردي، خداي تو را از نمازگزاران و ذاكران محسوب گرداند، آري اينك اول وقت نماز است. آنگاه گفت از اين مردم بخواهيد دست از ما بدارند تا نماز گزاريم! حصين بن تميم گفت نماز شما مقبول نيست! حبيب بن مظاهر گفت: اي خر گمان بري كه نماز آل رسول الله عليهم‌السلام مقبول نيست و نماز تو مقبول است؟! پس حصين بر آنها تاخت و حبيب بن مظاهر به مقابلت او بيرون شد و روي اسب او را به شمشير بزد و بخست و حصين را بر زمين انداخت، اصحاب او آمدند و او را رها كردند و حبيب اين ابيات گفتن گرفت:اقسم لو كنا لكم اعدادا او شطركم وليتم الاكتادايا شر قوم حسبا وآدا [76] هم در آن روز اين رجز مي‌خواند: [ صفحه 289]
انا حبيب و ابي مظهر [77] فارس هيجاء و حرب تسعرانتم اعد عدة و اكثر و نحن اوفي منكم و اصبرو نحن اعلي حجة و اظهر حقا و اتقي منكم و اعذرو نبردي سخت كرد.


مقتل چيست؟

حكايت شده است كه 62 مرد را هلاك ساخت [78] (طبري) پس مردي از بني [ صفحه 290]

تميم از بني‌عقفان كه او را «بديل» (بر وزن شريف) بر صريم (به تصغير) مي‌گفتند، شمشير بر فرق او زد و او را بكشت رحمة الله و مردي ديگر تميمي بر پيكر او نيزه فرود برد؛ حبيب بن زمين افتاد، و خواست بر خيزد حصين بن تميم بر سر او باز شمشيري زد، بيفتاد و آن مرد تميمي فرود آمد و سر او جدا كرد، پس حصين بن تميم گفت: من در كشتن حبيب با تو شريك بودم، او گفت: و الله غير من كسي او را نكشت! حصين گفت: آن سر را به من ده بر گردن اسب خود بياويزم تا مردم ببينند و بدانند من در كشتن او شريك بودم! پس از آن تو بگير و نزد عبيدالله بر كه من حاجتي به آن انعام، كه تو را دهد ندارم. او نپذيرفت، پس از مشاجرات، خويشان در ميان افتادند و بر همين اصلاح كردند، پس سر حبيب را بدو داد و بر گردن اسب بياويخت و در لشكر بگرديد و باز به اولي داد و چون به كوفه آمدند سر را بر گردن اسب آويخت و روي به قصر ابن‌زياد آورد؛ پسرش قاسم بن حبيب او را بديد و آن وقت كودكي مراهق بود، با آن سوار بيامد چون سوار داخل قصر مي‌شد او هم داخل مي‌شد و چون بيرون مي‌آمد آن هم بيرون مي‌آمد. مرد بدو بد گمان شد و گفت: اي پسرك من! چرا در پي من افتاده‌اي؟ گفت: هيچ، گفت: البته بي‌موجبي نيست! با من بگوي! گفت: اين سر كه با تو است سر پدر من است، آيا به من مي‌دهي تا به خاك سپارم؟ گفت: اي پسرك امير راضي نمي‌شود و من مي‌خواهم به كشتن آن مرا پاداش نيكو دهد. آن پسر گفت: خدا تو را پاداش ندهد، مگر بدترين عذاب! به خدا قسم آن را كه كشتي به از تو بود و بگريست. آن گاه آن پسر صبر كرد تا بالغ شد و همي نداشت غير آنكه در پي قاتل پدرش رود تا غفلتي از او بيند و به قصاص پدرش بكشد، چون زمان [ صفحه 291]

مصعب بن زبير شد و مصعب به غزاي «باجميرا» [79] رفت، قاسم بن حيب در سپاه رفت، قاتل پدر را در چادري ديد، پاس او مي‌داشت تا كي غافل باشد، نيمروزي او را خفته يافت به چادر او رفت و با تيغ بزدش تا در جاي سرد شد.ابومخنف ازدي گفت: حديث كرد مرا محمد بن قيس كه چون حبيب بن مظاهر كشته شد حسين عليه‌السلام را سخت دشوار آمد و دلش بشكست و گفت از خداي چشم دارم اجر خود و ياران خود را كه مرا حمايت كردند. و در بعض مقاتل است كه آن حضرت گفت: «لله درك يا حبيب» خدا بركتت داد چه برگزيده مردي بودي! يك شب ختم قرآن مي‌كردي.
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

شهادت ساير ياران امام حسين عليه السلام

پستتوسط pejuhesh232 » شنبه اکتبر 14, 2017 5:38 pm

كشته شدن حر بن يزيد

(طبري) پس حر رجز خواندن گرفت و مي‌گفت:آليت لا اقتل حتي اقتلا و لن اصاب اليوم الا مقبلااضربهم بالسيف ضربا مقصلا لاناكلا عنهم لا مهللاو هم مي‌گفت:اني انا الحر و مأوي الضيف اضرب في اعناقكم بالسيف‌عن خير من حلي مني و الخيف اضربكم و لا اري من حيف‌پس او و زهير بن قين كارزاري صعب كردند، اگر يكي حمله مي‌كرد و گرفتار مي‌شد، ديگري مي‌تاخت و او را مي‌رهانيد و ساعتي چنين كردند، آنگاه پيادگان بر حر حمله كردند و او را كشتند [80] عبيدالله بن عمرو بدائي از بني البداء، بطني از كنده گفت:سعيد بن عبدالله لا تنينه و لا الحر اذ واسي زهيرا علي قسرفتال نيشابوري در «روضة الواعظين» آورده است كه: حسين عليه‌السلام پس از كشته [ صفحه 292]

شدن حر نزديك او آمد و خون از او جاري بود، گفت: به به اي حر! تو حري، يعني آزاد مردي در دنيا و آخرت چنانكه ناميدندت، آنگاه اين اشعار خواند:لنعم الحر حر بني رياح صبور عند مختلف الرماح‌و نعم الحر اذ واسي حسينا فجاد بنفسه عند الصفاح‌و مانند اين شيخ صدوق از امام صادق عليه‌السلام روايت كرد شيخ ابو علي در «منتهي المقال» گويد: حر بن يزيد بن ناجية بن سعيد از بني‌يربوع حسين (يعني از اصحاب حسين عليه‌السلام)سيد نعمة الله جزايري در «انوار النعمانية» گفته است جماعتي از ثقات براي من حكايت كردند كه: «چون شاه اسماعيل بغداد را بگرفت به كربلا آمد و از بعضي از مردم شنيد بر حر طعن مي‌زدند، نزديك قبر او رفت و به شكافتن آن فرمود! بشكافتند، او را مانند مردي خفته يافتند به آن هيأت كه كشته شده بود و دستمالي بر سرش بسته، چون دستمال بگشودند خون روان شد، هر چند خواستند به تدبيري خون را بند آورند به دستمال ديگر ميسر نگشت، پس حسن حال او ايشا را معلوم شد و بر قبر او بنايي فرمود كردن و خادمي معين. انتهي».مترجم گويد: در حديث پنجم از چهل حديث اول كتاب چيزي مناسب اين قصه بگذشت.و مؤلف گويد: نسب شيخ حر عاملي صاحب وسائل به حر بن يزيد رياحي مي‌پيوندد به طوري كه برادرش شيخ علي در «در المسلوك» گفته است.(طبري) ابوثمامه‌ي صائدي پسر عمي داشت دشمن وي بود، در لشكر عمر سعد او را بكشت، آنگاه نماز ظهر بگذاشتند، نماز خوف. (ملهوف) روايت شده است كه: امام عليه‌السلام بن قين و سعيد بن عبدالله را فرمود جلو ايستيد تا من نماز پيشين گزارم آنها جلو ايستادند و با يك نيمه‌ي از اصحاب نماز خوف گذاشت.و روايت شده است كه: سعيد بن عبدالله حنفي پيش حسين عليه‌السلام ايستاد و خويشتن را هدف تيرها كرد، هرگاه تير از جانب راست يا چپ مي‌آمد پيش آن [ صفحه 293]

مي‌ايستاد و پيوسته بر او تير افكندند تا بر زمين افتاد و مي‌گفت: خدايا اين مردم را لعنت فرست چنانكه عاد و ثمود را فرستادي، خدايا سلام مرا به رسول خود برسان و آنچه مرا رسيد از رنج اين زخمها بگوي كه من در ياري فرزندان رسول پاداش از تو خواهم و درگذشت رحمه الله و سيزده زخم تير بر وي يافتند سواي زخم شمشير و نيزه.ابن‌نما گويد: بعضي گفته‌اند كه آن حضرت نماز فرادي كرد به أيماه.(طبري) و ابن‌اثير و غير آنان گفته اند: بعد از ظهر قتال كردند سخت و نزديك حسين عليه‌السلام رسيدند، امام سعيد بن عبدالله حنفي را پيش خود خواند او خويشتن را هدف تير آنان كرد، از راست و چپ بر او تير مي‌افكندند تا بر زمين افتاد.مؤلف گويد: در زيارت ناحيه‌ي مقدسه كه مشتمل بر اسماء شهداست اين عبارت آمده است:السلام علي سعيد بن عبدالله الحنفي القائل للحسين عليه‌السلام و قد اذن له في الانصراف: لا و الله لا نخليك تا آن كه گويد: فقد لا قيت حمامك و واسيت امامك و لقيت من الله الكرامة في دار المقامة حشرنا الله معكم في المستشهدين و رزقنا مرافقتكم علي اعلي عليين.ابن‌نما رحمه الله شهادت ابن‌حنفي را مطابق روايت طبري و ابن‌اثير ذكر كرده است آنگاه گويد: عمر بن سعد عمرو بن حجاج را با گروهي كماندار بفرستاد تا هر كس از اصحاب حسين عليه‌السلام را كه مانده بود تير باران كردند و اسبان آنها را پي بريردند كه ديگر سوار با او نماند و به زبان حال مي‌گفت:اتمسي المذاكي [81] تحت غير لوائنا و نحن علي اربابها امراءو اي عظيم رام اهل بلادنا فانا علي تغيره قدراء [ صفحه 294]

و ما سار في عرض السماوة بارق و ليس له من قومنا خفراء

شهادت زهير بن قين‌

(طبري) زهير بن قين رضي الله عنه قتال كرد قتالي سخت و اين رجز خواندن گرفت:انا زهير و انا ابن القين اذودكم بالسيف عن حسين(بحار):ان حسينا احد السبطين من عترة البر التقي الزين‌ذاك رسول الله غير المين اضربكم و لا اري من شين(طبري) و دست بر دوش حسين عليه‌السلام مي‌زد و مي‌گفت:اقدم هديت هاديا مهديا فاليوم تلقي جدك النبياوحسنا و المرتضي عليا و ذا الجناحين الفتي الكمياو اسد الله الشهيد الحيا محمد بن ابي‌طالب گويد: كارزار كرد و 120 مرد بكشت (طبري و كامل) پس كثير بن عبدالله شعبي و مهاجرين اوس تميمي تاختند و او را كشتند و محمد بن ابي‌طالب گفت: حسين عليه‌السلام پس از كشته شدن زهير فرمود خدا تو را از رحمت خود دور نگرداند و قاتل تو را لعنت كند! چنانكه لعن فرستاد بر آنها كه به صورت بوزينه و خوك مسخ شدند.در بحار اين رجز را به حجاج بن مسروق نسبت داده است.

شهادت نافع بن هلال

(طبري) نافع بن هلال جملي نام خود را بر سوفار تيرهايش نوشته بود و تيرهايش زهرآگين بود (بحار) مي‌گفت:ارمي بها معلمة افواقها و النفس لا ينفعها اشفاقهامسمومة يجري بها اخفاقها ليملأن ارضها ارشاقهايعني: مي‌اندازم اين تيرها را كه سوفارش نشاندار است، ترس براي نفس [ صفحه 295]

سودي ندارد، تيرها زهرآگين است و پران مي‌رود و زمين را پر مي‌كند انداختن آن تيرها. پيوسته تير مي‌افكند تا وقتي ديگر تير به تركش نداشت، دست به تيغ برم و از نيام بيرون كشيد و اين رجز خواندن گرفت:انا الغلام اليمني البجلي ديني علي دين حسين و علي‌ان اقتل اليوم فهذا املي فذاك رأيي و الاقي عملي‌طبري و جزري گفتند: دوازده تن از اصحاب عمر سعد را بكشت، غير آنها كه خسته كرد، پس او راچندان زدند كه بازوانش بشكست و از پاي درآمد و او را اسير گرفتند. راوي گفت او را شمر [82] بن ذي الجوشن بگرفت و به ياري همراهان خود او را كشان كشان بردند تا نزديك عمر سعد، عمر سعد با او گفت: اي نافع واي بر تو! تو را چه بر آن داشت كه با جان خود چنين كني؟ گفت: خدا مي‌داند كه من چه مي‌خواستم و خون بر ريش او روان بود و مي‌گفت من دوازده كس از شما بكشم غير از مجروحان و خويشتن را بر اين جهاد ملامت نمي‌كنم و اگر ساعد و بازو داشتم مرا دستگير نمي‌كردند، پس شمر با عمر گفت: او را بكش «اصلحك الله»! عمر گفت: تو او را آوردي اگر خواهي هم تو او را بكش! پس شمشير بكشيد، نافع به او گفت: اگر مسلمان بودي بر تو بزرگ مي‌آمد كه خون ما در گردن تو باشد و به لقاي پروردگار روي، پس سپاس خداي را كه مرگ ما را به دست نابكاران خلق خود مقرر فرمود. پس او را بكشت، آنگاه شمشير بر آنها مي‌تاخت و مي‌گفت:خلوا عداة الله خلو عن شمر يضربكم بسيفه و لا يفرو هو لكم صاب [83] و سم و مقر [ صفحه 296]

مقتل عبدالله غفاري و عبدالرحمن غفاري‌

(طبري) چون همراهان حسين عليه‌السلام فزوني دشمن را بر خويش بديدند و دانستند كه دفع شر از حسين عليه‌السلام و از خود نمي‌توانند، در كشته شدن پيش روي آن حضرت بر يكديگر پيشي مي‌جستند، پس عبدالله بن عزره‌ي غفاري و برادرش عبدالرحمن نزد او آمدند و گفتند: يا اباعبدالله عليك السلام! دشمن ما را فروگرفت و به تو نزديك شد، ما دوست داريم پيش روي تو كشته شويم، جان پناه تو باشيم و شر از تو دور كنيم! فرمود: مرحبا بكما نزديك من آييد! نزديك او شدند و نبرد مي‌كردند؛ يكي از آن دو مي‌گفت:قد علمت حقا بنوغفار و خندف بعد بني‌نزارلنضربن معشر الفجار بكل عضب صارم تباريا قوم ذودوا عن بني الاحرار بالمشرفي و القنا الخطارو مؤلف در حاشيه گويد: اين مرد عبدالرحمن بود و گويد كه جنگ كرد تا كشته شد.و طبري گويد: دو جوان جابري كه پسر عم يكديگر بودند و برادران مادري، يكي سيف بن حارث بن سريع (به تصغير) و ديگري مالك بن عبد بن سريع، گريان نزد حسين عليه‌السلام آمدند، با آنها فرمود: اي برادر زادگان از چه گريانيد؟ اميدوارم پس از ساعتي چشم شما روشن شود. گفتند: فداي تو شويم! براي خويش گريه نمي‌كنيم، بر تو مي‌گرييم كه مي‌بينيم دشمنان گرد تو را گرفته‌اند و نمي‌توانيم از تو دورشان سازيم. فرمود: اي برادرزادگان خداوند شما را جزاي خير دهد بر اين اسف و اندوه و مواسا شما با من بهترين جزا كه پرهيزگاران را باشد!مؤلف گويد: پس پيش رفتند و گفتند: عليك السلام! يا ابن رسول الله صلي الله عليه و آله! امام فرمود: و عليكما السلام! آنگاه كارزار كردند تا كشته شدند. [ صفحه 297]

كشته شدن حنظلة بن اسعد الشبامي

(طبري، كامل) حنظلة بن اسد شبامي بيامد و پيش حسين عليه‌السلام بايستاد (ملهوف) روي و گلو را سپر تيرها و نيزه‌ها و شمشيرها كرده بود (طبري، كامل) و فرياد مي‌زد: «يا قوم اني اخاف عليكم مثل يوم الاحزاب مثل دأب قوم نوح و عاد و ثمود و الذين من بعدهم و ما الله يريد ظلما للعباد يا قوم اني اخاف عليكم يوم التناد يوم تولون مدبرين ما لكم من الله من عاصم و من يضلل الله فما له من هاد».اي قوم حسين عليه‌السلام را نكشيد كه خداي به عذابي شما را هلاك كند و هر كس دروغ بندد و افترا گويد زيان كرده است.(طبري) پس حسين عليه‌السلام با او گفت: يابن اسعد خداي بر تو ببخشايد (پند دادن اين سيه دلان آب در هاون سودن است و آهن سرد كوفتن) اين قوم پيش از اين مستحق عذاب شدند، آن وقت كه آنها را به سوي حق خواندي و رد تو كردند و به خونريزي تو و يارانت برخاستند، تا چه رسد بدين هنگام كه برادران نيكوكار تو را كشتند.حنظله گفت: درست گفتي فداي تو شوم! آيا به جانب آخرت نرويم و به برادران نپيونديم؟!گفت: بلي (ملهوف و طبري) سوي چيزي رو كه برايم تو بهتر است از دنيا و مافيها، پادشاهي كه زوال نپذيرد، پس گفت: السلام عليك يا ابا عبدالله! خداي تعالي بر تو و بر خاندان تو درود فرستد و ميان ما و تو در بهشت آشنايي قرار دهد! آن حضرت گفت: آمين!آمين!پس پيش رفت و قتال كرد تا كشته شد. پس آن دو جوان جابري پيش آمدند سوي حسين عليه‌السلام نگريستند و گفتند: السلام عليك يابن رسول الله! فرمود: و عليكم السلام و رحمة الله! پس جنگ كردند و كشته شدند. - رضوان الله عليهما. [ صفحه 298]

كشته شدن شوذب و عابس

(طبري) عابس بن ابي‌شبيب شاكري آمد و شوذب با وي بود از بستگان بني‌شاكر و عابس با او گفت: اي شوذب چه در دل داري و چه خواهي كرد؟ گفت: چه كنم؟ نزد پسر دختر پيغمبر صلي الله عليه و آله كارزار مي‌كنم تا كشته شوم. عابس گفت: من هم به تو همين گمان دارم. پس نزد ابي‌عبدالله عليه‌السلام رو تا تو را هم در شمار ياوران خويش بيند چنانكه غير تو را ديد و من نيز به سبب تو آزمايش بينم و پاداش الهي در مصيبت تو از خداي چشم دارم و اگر با من اكنون كسي بود نزديكتر از تو، باز خوش داشتم او را پيش از خود فرستم تا در مصيبت او اجر يابم، كه امروز روزي است كه ما را بايد تا بتوانيم در تحصيل ثواب بكوشيم كه فردا روز عمل نيست، بلكه روز حساب است و بس؛ پس شوذب پيش رفت و بر حسين عليه‌السلام سلام كرد و به ميدان آمد و نبرد كرد.مؤلف گويد: شاكر قبيله‌اي است در يمن از همدان و نسب آنها به شاكر بن ربيعة بن مالك مي‌رسد و عابس خود را از اين قبيله بود، اما شوذب بسته با آنها بود [84] ؛يعني در آنها فرود آمد و ميان آن قبيله منزل داشت يا هم سوگند بود با آنان، نه آنكه بنده‌ي عابس يا آزاد شده‌ي او بود چنانكه بعضي پنداشتند، بلكه شيخ [ صفحه 299]

ما محدث نوري صاحب «مستدرك» - عليه الرحمه - گفت: شايد مقام او از عابس برتر بود كه درباره‌اش گفتند: شوذب متقدم بود در شيعه، و اين عبارت را از كتاب «حدايق النديه» تأليف يكي از علماي زيديه اقتباس كرده است.(طبري) راوي گفت: عابس بن ابي‌شبيب شاكري با ابي‌عبدالله عليه‌السلام گفت: به خدا قسم روم زمين خويش يا بيگانه نزد من گرامي‌تر و محبوبتر از تو نيست و اگر مي‌توانستم كشته شدن را از تو دفع كنم به چيزي عزيزتر و محبوبتر از جان خودم دفع مي‌كردم. السلام عليك يا اباعبدالله! خدا را گواه مي‌گيرم كه من بر راه تو و پدرت مي‌روم. پس با شمشير آخته به جانب آنان تاخت و نشان زخمي بر پيشاني داشت.ازدي گويد: نمير بن وحله براي من حديث كرد از مردي از بني‌عبد از همدان كه او را ربيع بن تميم مي‌گفتند و آن روز در كربلا حاضر بود، گفت: من عابس را ديده بودم، دلاورترين مردم بود، گفتم: اي مردم اين شير سياه است، پسر ابي‌شبيب! كسي به مبارزه‌ي او نرود! و او فرياد مي‌زد: الا رجل؟ الا رجل؟ آيا مردي هست؟ عمر سعد گفت: از هر طرف سنگ ريزان كنيد! چون چنين ديد زره و خود بيفكند آنگاه حمله كرد، به خدا سوگند ديدم بيش از دويست مرد را پيش كرده بود اما آن‌ها بر وي احاطه كردند و او را كشتند. و سر او را در دست چندتن مردمان ديدم هر يك مي‌گفت من او را كشتم تا نزد عمر سعد آمدند، او گفت: مخاصمه نكنيد كه يك نفر او را نكشت و به اين سخن فصل نزاع كرد.و اين اشعار مناسب حال اوست:يلقي الرماح الشاجرات بنحره و يقيم هامته مقام المغفرما ان يريد اذا الرماح شجرنه درعا سوي سربال طيب العنصرجوشن ز برگرفت كه ماهيم نه ماهيم مغفر ز سر فكند كه بازم نيم خروس‌نيزه‌هاي بران و تيز را خلاقات مي‌كنم به گلوي خويش و سر خود را به جاي خود به كار مي‌برد هنگامي كه نيزه‌ها بر پيكرش فرو مي‌روند، هيچ زره نمي‌خواهد، همان گوهر پاك پوشش و حافظ اوست - و در قصه‌ي مسلم بن عقيل [ صفحه 300]

كلام عابس در نصرت آن حضرت بگذشت.

كشته شدن ابي الشعثاء كندي

(طبري) ابومخنف گفت؛ حديث كرد براي من فضيل بن خديح كندي كه يزيد بن زياد مكني به ابي‌الشعثاء از بني بهدله بر سر زانو نشست پيش روي امام عليه‌السلام صد تير افكند، همه به هدف رسيد مگر پنج تير و او تيراندازي ماهر بود و هر تير كه افكند مي‌گفت:انا بن بهدله فرسان العرجله‌يعني: من پس بهدله هستم، آنها سوارند و ديگر مردم پياده.حسين عليه‌السلام دعا مي‌كرد: «اللهم سدد رميته و اجعل ثوابه الجنة».خدياا! تيرهاي وي را به آماج رسان و پاداش او را بهشت گردان.و چون تيرها را بيكفند برخاست و گفت: از يان تيرها تنها پنج تن بر زمين افتاد و مرا محقق آيد كه پنج تن بكشتم و از كساني بود كه اول كشته شد و رجز او اين بود:انا يزيد و ابي مهاجر اشجع من ليث بغيل خادريا رب اني للحسين ناصر و لابن سعد تارك و هاجرو اين يزيد بن زياد مهاجر از آنها بود كه با عمر سعد آمده بودند و چون شروط حسين عليه‌السلام را رد كردند، به جانب او شتافت و كارزار كرد تا كشته شد.

شهادت جمعي از اصحاب حسين

(طبري) عمرو بن خالد صيداوي و جابر بن حارث سلماني و سعد مولاي عمرو بن خالد و مجمع بن عبدالله عائذي در آغاز جنگ كارزار كردند و با شمشير بر دشمن تاختند، چنانكه از همراهان و ياوران دور شدند و در سپاه دشمن پيش رفتند، دشمن گرد آنها بگرفت و از ساير اصحاب جدا كرد، پس عباس بن علي عليهماالسلام بر دشمن تاخت؛ چون آنها پشت يافتند دشمن پهلو تهي كرد و [ صفحه 301]
عباس عليه‌السلام آنها را از جنگ دشمن برهانيد، خسته و نالان آمدند و چون باز دشمن نزديك شد با شمشير تاختند و كارزار كردند تا يك جا شهادت رسيدند.

سويد بن عمرو بن ابي المطاع

ابومخنف ازدي گفت: حديث كرد مرا زهير بن عبدالرحمن بن زهير خثعمي گفت: آخر كس از اصحاب حسين عليه‌السلام سويد بن عمرو بن ابي‌المطاع خثعمي بود، زخم سنگين وي را رسيده و افتاده بود بي‌هوش، وقتي به هوش آمد كه شنيد مي‌گفتند: «حسين كشته شد، شمشير از او گرفته بودند، كاردي همراه داشت و با آن حرب كرد و كشته شد. عروة بن بطار تغلبي و زيد بن رقاد جنبي او را بكشتند و او آخر قتيل بود.»در وصف او سيد گفته است: «مردي شريف و بسيار نماز بود، مانند شير خشمگين جنگ كرد و بر مصيبت بزرگ شكيب نمود تا ميان كشتگان بيفتاد».مؤلف گويد: كلمات مورخين و اهل حديث و ارباب مقاتل در ترتيب شهادت و رجز و عدد اصحاب مختلف است؛ يكي را مورخي مقدم ذكر كرده است و مورخ ديگر مؤخر و بعضي به ذكر نام و رجز آنها اكتفا كرده‌اند و بعضي چند تن را نام برده و از باقي ساكت مانده‌اند، و من تا اين جا متابعت قدما و مورخين معتبر كردم و لكن نام جماعتي از آنها برده نشد كه بايد به ذكر آنان تبرك جست، پس به ترتيبي كه شيخ رشيد الدين محمد بن علي بن شهر آشوب در مناقب آورده است شهادت آنها را ذكر مي‌كنم و گويم اول حر به مبارزه آمد الخ، آنگاه برير بن خضير - و ذكر اين دو از پيش بگذشت - آنگاه وهب بن عبدالله بن حباب كلبي و مادرش با وي بود گفت: اي پسرك من برخيز! و پسر دختر پيغمبر را ياري كن! گفت: در يان كار كوتاهي نكنم و بيرون آمد و اين رجز مي‌خواند:ان تنكروني فانا ابن الكلب سوف تروني و ترون ضربي‌و حملتي و صولتي في الحرب ادرك ثاري بعد ثار صحبي‌و ادفع الكرب امام الكرب ليس جهادي في الوغي باللعب [ صفحه 302]

و حمله كرد و بكوشيد تا چند تن بكشت و نزد مادر و زنش آمد و بايستاد و گفت: اي مادر آيا راضي شدي؟ گفت: راضي نمي‌شوم مگر اينكه پيش روي حسين عليه‌السلام كشته شوي! زنش گفت: دل مرا ريش مكن به مرگ خود! مادرش گفت: اي فرزند قول او را مشنو و بازگرد نزد پسر دختر پيغمبر كارزار كن كه فردا شفيع تو باشد نزد خداي تعالي! پس بازگشت و مي‌گفت:اني زعيم لك ام وهب بالطعن فيهم تارة و الضرب‌ضرب غلام مؤمن بالرب حتي يذيق القوم مر الحرب‌اني امرؤ ذو مرة و عصب و لست بالخوار عند النكب‌حسبي ببيتي من عليم حسبي و پيوسته جنگ مي‌كرد تا نوزده سوار و دوازده پياده را بكشت و دستهايش ببريدند. مادرش عمودي بر گرفت و نزد او آمد و گفت: پدر و مادرم فداي تو! در پيش اين پاكان حرم پيغمبر صلي الله عليه و آله كارزار كن! پسر خواست او را نزد زنان برگرداند، مادر نيز جامه‌ي پسر را گرفت و گفت: هرگز بازنمي‌گردم تا با تو كشته شوم.حسين عليه‌السلام فرمود: خدا شما را از اهل بيت من [85] جزاي نيكو دهد! سوي [ صفحه 303]

زنان بازگشت و وهب نبرد مي‌كرد تا كشته شد.پس زنش رفت تا خون از روي شوهر پاك كند، شمر او را بديد و غلام خويش را گفت با عمودي بر سر زن كوفت و آن را بكشت و اين اول زن بود كه در لكشر حسين عليه‌السلام به قتل رسيد.و در «روضة الواعظين» و «امالي» صدوق است كه وهب بن وهب بيرون آمد و او نصراني بود و به دست حسين عليه‌السلام مسلماني گرفته بود - او و مادرش - و در پي او به كربلا آمدند. پس وهب بر اسبي سوار شد و ديرك خيمه را به دست گرفت و كارزار كرد و هفت يا هشت نفر بكشت، پس اسير گشت و او را نزد عمر سعد آوردند به گردن زدن او فرمود. و علامه مجلسي گويد: «در حديثي ديدم كه اين وهب نصراني بود، او و مادرش به دست حسين عليه‌السلام مسلمان شدند و در نبرد 24 پياده و دواده سوار بكشت و او را دستگير كردند و نزد عمر بردند، عمر گفت چه سخت تازنده سواري؟! و فرمود تا گردنش بزدند و سر او را سوي سپاه حسين عليه‌السلام پرتاب كردند، مادرش آن را برداشت و ببوسيد و باز سوي عسكر عمر بينداخت و به مردي رسيد او را بكشت، آنگاه باديرك خيمه حمله كرد و ده مرد را بكشت. حسين عليه‌السلام فرمود: اي ام‌وهب بازگرد تو و پسرت نزد رسول خداييد و جهاد از زنان برداشته شده است! پس زن بازگشت و مي‌گفت: خدايا مرا نوميد مكن! حسين عليه‌السلام فرمود خدا تو را نوميد نمي‌گرداند».پس از وي عمرو بن خالد ازدي صيداوي بيرون آمد و سيد رحمه الله گويد با حسين عليه‌السلام گفت: يا اباعبدالله فداي تو شوم! مي‌خواهم به اصحاب تو پيوندم و دوست ندارم از تو كناره گزينم و تو را تنها و كشته بينم، حسين عليه‌السلام فرمود: پيش رو كه ما نيز بعد از ساعتي به تو ملحق شويم! او رفت و اين رجز مي‌گفت:اليك يا نفس من الرحمن فابشري بالروح و الريحان‌اليوم تجزين علي الاحسان قد كان منك غابر الزمان [ صفحه 304]

ما خط في اللوح لدي الديان لا تجزعي فكل حي فان‌و الصبر احظي لك بالامان يا معشر الازد بني‌قحطان‌پس كارزار كرد تا كشته شد و در «مناقب» است كه پس از وي خالد فرزندش بيرون آمد به جنگ و مي‌گفت:صبرا علي الموت بني‌قحطان كيما تكونوا في رضي الرحمن‌ذي المجد و العزة و البرهان و ذي العلي و الطول و الاحسان‌يا ابتا قد صرت في الجنان في قصر در حسن البنيان‌و پيش رفت و جنگ كرد تا كشته شد. آنگاه سعد بن حنظله‌ي تميمي بيرون آمد و او از اعيان سپاه بود و مي‌گفت:صبرا علي الاسياف و الاسنه صبرا عليها لدخول الجنه‌و حور العين ناعمات هنه لمن يريد الفوز لا بالظنه‌يا نفس للراحة فاجهدنه و في طلاب الخير فارغبنه‌و بتاخت و جنگي سخت پيوست و كشته شد. پس از وي عمير بن عبدالله مذحجي رضي الله عنه بيرون آمد و رجز مي‌خواند:قد علمت سعد وحي مذحج اني لدي الهيجاء ليث محرج‌اعلو بسيفي هامة المذحج و أترك القرن لدي التعرج‌فريسة الضبع الازل الاعرج و قتال پيوست تا مسلم ضبابي و عبدالله بجلي او را بكشتند و پس از وي مسلم بن عوسجه بيرون آمد و ذكر او برفت. و پس از وي عبدالرحمن بن عبدالله يزني و مي‌گفت:انا ابن عبدالله من آل يزن ديني علي دين حسين و حسن‌اضربكم ضرب فتي من اليمن ارجو بذاك الفوز عند المؤتمن‌و پس از وي يحيي بن سليم مازني بيرون آمد و مي‌گفت:لاضربن القوم ضربا فيصلا ضربا شديدا في العدا معجلالا عاجزا فيها و لا مولولا و لا اخاف اليوم موتا مقتلا [ صفحه 305]

و پس از وي قرة بن ابي‌قره‌ي غفاري و مي‌گفت:قد علمت حقا بنوغفار و خندف بعد بني‌نزاربانني الليث لدي الغبار لاضربن معشر الفجارضربا وجيعا عن بني‌الاخيار پس 68 مرد بكشت بعد از او انس بن حارث كاهلي - و ذكر او بگذشت - آنگاه مالك بن انس كاهلي بيرون آمد و گفت:آل علي شيعة الرحمن و آل حرب شيعة الشيطان‌پس چهارده مرد بگشت و بعضي گويند هيجده تن، و كشته شد.مؤلف گويد: احتمال قوي مي‌دهم كه اين مالك بن انس كاهلي، انس بن حارث كاهلي صحابي باشد. ابن‌اثير در كتاب «اسد الغابه» در حارث بن نبيه گويد: «از اصحاب نبي صلي الله عليه و آله و از اهل «صفه» بود.و درباره‌ي پسرش انس بن حارث گويد: «وي از اهل كوفه بشمار است و حديث وي را اشعث بن سليم از پدرش سليم از وي روايت كرده است، كه پيغمبر فرمود: «كه اين فرزند من در زميني از زمينهاي عراق كشته مي‌شود؛ هر كس او را دريافت، بايد ياري او كند» و او با حسين عليه‌السلام كشته شد.شيخ ابن‌نما در كتاب «مثير الاحزان» گويد: پس از وي انس بن حارث كاهلي خروج كرد و مي‌گفت:قد علمت كاهلنا و ذودان و الخندفيون و قيس عيلان‌بان قومي آفة للاقران يا قوم كونوا كاسود خفان‌و استقبلوا القوم بضرب الآن آل علي شيعة للرحمن‌و آل حرب شيعة للشيطان يعني: قبيله‌ي ما كاهل دانستند و همچنين قبيله‌ي ذودان و اولاد خندف و طايفه‌ي قيس عيلان، كه قوم من آفت جان هماوردان و حريفان خويشند؛ اي قوم من [ صفحه 306]

مانند شير خفان [86] باشيد و هم اكنون با اين قوم روبرو شويد به زدن.آل علي عليه‌السلام حزب خدايند و آل حرب يعني ابوسفيان شيعه‌ي شيطان. (وقتي عثمان كشته شد مسلمانان دو فرقه شدند: شيعه‌ي علي عليه‌السلام و طرفداران بني‌اميه و در جنگ صفين فرقه‌ي خوارج بر آنها افزود و همه‌ي مسلمانان سه فرقه شدند: شيعه؛ يعني دوستان علي عليه‌السلام و نواصب، دوستان عثمان و معاويه، كه اميرالمؤمنين را سب مي‌كردند، و خوارج؛ كه دشمن هر دو بودند، و اين مذهب اهل سنت كه هم عثمان و هم معاويه را دوست دارند و هم علي عليه‌السلام و حسن و حسين عليهماالسلام را، در صدر اسلام نبود و در زمان بني‌العباس حادث گرديد و آنان سران هر دو فرقه را احترام مي‌كردند تا دل همه را به دست آرند) پس از وي عمرو بن مطاع جعفي بيرون آمد و گفت:اليوم قد طاب لنا القراع دون حسين الضرب و السطاع‌نرجو بداك الفوز و الدفاع من حر نار حين لا امتناع‌آنگاه جون بن ابي‌مالك مولاي ابي‌ذر الغفاري بيرون آمد و در «مناقب» گويد: او بنده‌ي سياه بود. حسين عليه‌السلام با او گفت: تو را مرخص كردم كه در پي ما آمدي، عافيت جوي! مبادا در اين راه آسيبي به تو رسد. جون گفت: يابن رسول الله! من در فراخي كاسه ليس شما باشم و در سختي شما را تنها گذارم؟! (يعني نمك خوردن و نمكدان شكستن كار بي‌وفايان است) به خدا قسم كه بوي من ناخوش است و حسب من پست و رنگم سياه، بهشت را براي من دريغ داري تا بويم خوش شود و جسمم شريف و رويم سفيد گردد؟! نه به خدا سوگند از شما جدا نگردم تا خون سياه من با خون شما آميخته گردد [87] و محمد بن ابي‌طالب گفت: [ صفحه 307]

او اين رجز مي‌خواند:كيف تري الكفار ضرب الاسود بالسيف ضربا عن بني‌محمداذب عنهم باللسان و اليد ارجو به الجنة يوم الموردو قتال كرد، سيد گويد: 25 مرد را بكشت و كشته شد. و محمد بن ابي‌طالب گفت: حسين عليه‌السلام بر سر او بايستاد و گفت: خدايا روي او را سفيد گردان و بوي او را خوش كن و حشر او با نيكان قرار ده و او را با محمد و آل محمد صلي الله عليه و آله آشنا و معاشر گردان.و از امام باقر عليه‌السلام روايت است كه: مردم در آن ميدان مي‌آمدند و كشتگان را به خاك مي‌سپردند، جون را پس از ده روز ديدند بوي مشك از او شنيده مي‌شد.پس از وي انيس (بتصغير) بن معقل اصبحي به ميدان آمد و مي‌گفت:انا انيس و انا ابن معقل و في يميني نصل سيف مصقل‌اعلو بها الهامات وسط القسطل عن الحسين الماجد المفضل‌ابن رسول الله خير مرسل و بيست و چند تن كشت تا كشته شد. پس از وي يزيد بن مهاجر بيرون آمد و ذكر او بگذشت.آنگاه حجاج بن مسروق مؤذن حسين عليه‌السلام به ميدان آمد و مي‌گفت:اقدم حسين هاديا مهديا فاليوم تلقي جدك النبياثم اباك ذا الندي عليا ذاك الذي نعرفه وصيا25 مرد بكشت و كشته شد - رضوان الله عليه - پس از وي سعيد بن عبدالله حنفي و حبيب بن مظاهر اسدي و زهير بن قين بجلي و نافع بن هلال جملي [ صفحه 308]

شهيد شدند و ذكر آنان بگذشت.آنگاه جنادة بن حارث انصاري بيرون آمد و مي‌گفت:انا جناد و انا بن الحارث لست بخوار و لا بناكث‌عن بيعتي حتي يرثني وارثي اليوم شلوي في الصعيد ماكث‌و شانزده تن را بكشت. و پس از وي پسرش عمرو بن جناده به ميدان رفت و مي‌گفت:اضق الخناق من ابن‌هند و ادمه من عامه بفوارس الانصارو مهاجرين مخضبين رماحهم تحت العجاجة من دم الكفارخضبت علي عهد النبي محمد فاليوم تخضب من دم الفجارفاليوم تخضب من دماء اراذل رفضوا القران لنصرة الاشرارطلبوا بثارهم ببدر اذا اتوا بالمرهفات و بالقنا الخطارو الله ربي لا ازال ما مضاربا في الفاسقين بمرهف تبارهذا علي الازدي حق واجب في كل يوم تعانق و كرارپس جهاد كرد تا كشته شود.مترجم گويد: به گمان من اين اشعار را يكي از اصحاب اميرالمؤمنين عليه‌السلام از طايفه‌ي ازد پيش از جنگ صفين خطاب به آن حضرت در تحريض به قتال معاويه گفته است و معني اشعار اين است: گلوي پسر هند؛ يعني معاويه را بفشار و به جانب او روانه كن، همين امسال سواران انصار و مهاجرين را كه نيزه‌هاشان زير گرد و غبار از خون كافران در زمان پيغمبر محمد صلي الله عليه و آله رنگين مي‌بود، امروز هم از خون فاجران رنگين مي‌شود، امروز رنگين مي‌شود از خون مردم فرومايه كه در راه ياري بدكاران قرآن را رها كردند، در طلب آن خونها برخاستند كه در بدر ريخته شد و آمدند با شمشير تيز و نيزه جنبنده، به خدا سوگند كه پيوسته مي‌زنم در اين قوم بد عمل شمشير باريك و بران را، اين كار بر هر مرد ازدي واجب است در روز نبرد و تاخت و تاز. انتهي الترجمه.و چنانكه از بيت اخير معلوم مي‌شود شاعر ازدي بوده است و ازد از قبايل [ صفحه 309]

يمن است نه انصاري، و اينكه در بيت اول گويد: «همين امسال بفرست» دليل آن است كه هنوز لشكر به جنگ بيرون نرفته بودند و به هر حال جنگ صفين و كربلا دنباله‌ي همان غزوات رسول صلي الله عليه و آله و جنگ ميان اسلام و كفر است چنانكه اين شاعر معاصر با آن زمان فهميده و گفته است: «طلبوا بثارهم ببدر اذا تواه» و به سياق كتاب بازگرديم.پس از او جواني بيرون آمد كه پدرش در هنگامه كشته شده بود و مادرش (زني مردانه بود) با او گفته بود: اي پسرك من! بيرون رو و پيش روي پسر پيغمبر صلي الله عليه و آله جهاد كن! حسين عليه‌السلام فرمود: پدر اين جوان كشته شده است و شايد مادرش از خروج وي راضي نباشد، آن جوان گفت: مادر مرا به خروج فرمود! پس به جنگ آمد و مي‌گفت:اميري حسين و نعم الامير سرور فؤاد البشير النذيرعلي و فاطمة والداه فهل تعلمون له من نظيرله طلعة مثل شمس الضحي له غرة مثل بدر منيرو جنگ پيوست تا كشته شد و سرش را جدا كردند و سوي عسكر حسين عليه‌السلام انداختند. مادرش آن سر را برداشت و گفت: اي پسرك من! نيكوكاري كردي اي مايه‌ي خرمي دل و روشني چشم من! آنگاه سر پسر را به جانب مردي پرتاب كرد و او را بكشت و ديرك چادر برگرفت و بر آنها تاخت و مي‌گفت:انا عجوز سيدي ضعيفه خاوية بالية نحيفه‌اضربكم بضربة عنيفه دون بني‌فاطمة الشريفه‌و دو مرد را با آن عمود بزد و بكشت و حسين عليه‌السلام او را فرمود بازگردانند و دعا كرد.مؤلف گويد: احتمال مي دهم كه اين جوان پسر مسلم بن عوسجة بود چون نزديك به اين حالت در «روضة الاحباب و روضة الشهداء» از پسر مسلم بن عوسجه روايت كرده است.آنگاه غلامي ترك از آن حسين عليه‌السلام بيرون آمد و او قاري قرآن بود، نبرد كرد [ صفحه 310]

و گفت:البحر من طعني و ضربي يصطلي و الجو من نبلي و سهمي يمتلي‌اذا حسامي في يميني ينجلي ينشق قلب الحاسد المبجل‌و جماعتي را بكشت و گويند هفتاد تن را و بيفتاد، پس حسين عليه‌السلام گريان به كنار او آمد و روي بر روي او نهاد، غلام چشم بگشود و لبخندي زد و جان تسليم كرد:گر دست دهد هزار جانم در پاي مباركت فشانم‌پس از وي مالك بن ذودان بيرون شد و گفت:اليكم من مالك الضرغام ضرب فتي يحمي عن الكرام‌يرجو ثواب الله ذي الانعام آنگاه ابوثمامه صائدي بيرون آمد و گفت:عزاء لآل المصطفي و بناته علي حبس خير الناس سبط محمدعزاء لزهراء النبي و زوجها خزانة علم الله من بعد احمدعزاء لا هل الشرق و الغرب كلهم و حزنا علي جيش الحسين المسددفمن مبلغ عني النبي و بنته بان ابنكم في مجهد اي مجهدپس از وي ابراهيم بن حصين اسدي به مبارزت آمد و رجز مي‌خواند:اضرب منكم مفصلا و ساقا ليهرق القوم دمي اهراقاو يرزق الموت ابواسحقا اعني بني فاجرة الفساقاو 84 تن بكشت، ابواسحق كنيت اين مرد است. پس از وي عمرو بن قرظه بيرون آمد - و ذكر او گذشت - آنگاه احمد بن محمد هاشمي به مبارزت برخاست و گفت:اليوم ابلو حسبي و ديني بصارم تحمله يميني‌احمي به يوم الوغي عن ديني‌در «مناقب» گويد: كشتگان در حمله‌ي اولي از اصحاب حسين عليه‌السلام اينانند: 1- نعيم بن عجلان 2- عمران بن كعب بن حارث اشجعي 3- حنظلة بن عمر [ صفحه 311]

شيباني 4- قاسط بن زهير 5- كنانة بن عتيق 6- عمرو بن شيعه 7- ضرغامة بن مالك 8- عامر بن مسلم 9- سيف بن مالك نميري 10 - عبدالرحمن ارحبي 11- مجمع عائذي 12- حباب بن حارث 13- عمرو الجندعي 14- حلاس بن عمرو راسبي 15- سوار بن ابي‌عمير فهمي 16- عمار بن ابي‌سلامة الدالاني 17- نعمان بن عمرو راسبي 18- زاهر مولي عمرو بن الحمق 19- جبلة بن علي 20- مسعود بن حجاج 21- عبدالله بن عروه غفاري 22- زهير بن بشر خثعمي 23- عماد بن حسان 24- عبدالله بن عمير 25- مسلم بن كثير 26- زهير بن سليم 27 و 28 - عبدالله و عبيدالله پسران زيد بصري.ده تن از موالي؛ يعني بستگان حسين عليه‌السلام و دو تن مولاي اميرالمؤمنين عليه‌السلام - و ما معني مولي و بسته را پيش از اين باز نموديم - و جمله‌ي اينها چهل تنند و در كتاب«مناقب» زاهر بن عمرو مولاي ابن الحمق مسطور است كه مؤلف، زاهر، مولاي عمرو بن الحمق را بر آن ترجيح داده است، چنانكه در زيارت ناحيه‌ي مشتمله بر اسماء شهدا و زيارت رجبيه منقول از «مصباح الزائر» بدينگونه نقل شده است.مؤلف گويد: در اين مقام مناسب است اشارت به حال زاهر مولاي عمرو بن الحمق و گوييم كه حبر خبير، قاضي نعمان مصري [88] در كتاب «شرح الاخبار

[ صفحه 313] كه از شهري به شهري بردند و در منظر مردم نصب كردند و چون آنها بازگشتند زاهر بيرون آمد و پيكر او به خاك سپرد و زاهر بماند تا با حسين عليه‌السلام كشته شد.از اينجا معلوم گشت كه زاهر از اصحاب اميرالمؤمنين عليه‌السلام بود و مخصوص به متابعت عمرو بن حمق خزاعي گشت، از صحابه‌ي رسول خدا صلي الله عليه و آله و حواري اميرالمؤمنين عليه‌السلام (آن بنده‌ي صالح كه عبادت او را فرسوده بود و چشم او نزار و رنگش زرد شد) و زاهر مصاحبت وي كرد تا او را به خاك سپارد و جثه‌اش پنهان كند و نيكبختي او را بدانجا كشانيد كه در ياري حسين عليه‌السلام به شهادت رسيد. و از اخلاف اوست ابوجعفر زاهري محمد بن سنان از اصحاب حضرت كاظم و حضرت رضا و حضرت جواد - سلام الله عليهم.مترجم گويد: شرح شهادت عمرو بن حمق پيش از اين بگذشت و او در قتل عثمان شركت داشت و معاويه فرستاد او را كشتند، اما اين كه مار او را گزيد محتمل است از مكايد معاويه باشد، چنين شهرت داد تا به كشتن پيرمردي صالح از اصحاب پيغمبر صلي الله عليه و آله بدنام نگردد و معاويه از اين گونه مكيدتها بسيار داشت. در بودن امثال عمرو بن حمق از صحابه‌ي رسول صلي الله عليه و آله در قاتلين عثمان، شيعيان را حجتي قوي است بر اهل سنت كه از رسول خدا صلي الله عليه و آله روايت كردند: «اصحاب من به منزلت ستارگانند به هر يك اقتدا كنيد هدايت يابيد» و گوييم در تبري از عثمان به عمرو بن حمق و كميل بن زياد و امثال آنان از صحابه‌ي رسول صلي الله عليه و آله اقتدا كرديم.باز بر سر سخن رويم. بدان كه مورخان جماعتي را نام بردند كه در وقعه‌ي طف حاضر بودند و جان بدر بردند يكي از آنان غلام عبدالرحمن بن عبدربه انصاري بود - و ذكر او بگذشت - گفت: چون ديدم اصحاب كشته مي‌شدند و بر زمين مي‌افتادند آنها را بگذاشتم و گريختم.و ديگر مرقع بن ثمامه‌ي اسدي است، طبري و جزري گفتند: بر سر زانو نشست و هر چه تير در تركش داشت بينداخت، چند تن از كسان وي نزديك او آمدند و امانش دادند و بردندش و با عمر سعد نزد عبيدالله زياد رفت و قصه‌ي او بگفت: [ صفحه 314]

عبيدالله او را به زاره نفي كرد.مترجم گويد: «زاره» جايي است در بحرين به گرمي و بدي هوا معروف بود و آن وقت از اعمال عمان بود و عمان هم به بدي هوا معروف است. و فيروز آبادي گفته زاره نيزار است و روستايي است در صعيد و دهي است نزديك طرابلس غرب، و دهي است در بحرين. انتهي.ابوحنيفه در اخبار الطوال گفت كه: «ابن زياد او را به ربذه روانه كرد و او بدانجا بود تا يزيد بمرد و عبيدالله به شام گريخت، مرقع به كوفه بازگشت.ديگر از نجات يافتگان عقبة [89] بن سمعان است؛ طبري و جزري گفته‌اند او مولاي رباب دختر امرؤالقيس كلبي زوجه‌ي ابي‌عبدالله الحسين عليه‌السلام است كه مادر سكينه عليهاالسلام بود، چون او را دستگير كردند عمر سعد با او گفت: تو كيستي و اينجا به چه كاري؟ گفت: من بنده‌ي مملوكم، دست از او بداشت و رها كردشديگر ضحاك بن عبدالله مشرقي [90] است - و ذكر قصه‌ي او در اينجا مناسب آمد - لوط بن يحيي ازدي؛ يعني ابي‌مخنف از عبدالله عاصم فائشي [91] روايت كرده است از ضحاك بن عبدالله مشرقي گفت: با مالك بن نضر ارحبي نزد حسين عليه‌السلام رفتيم و بر او سلام كرديم و بنشستيم؛ جواب سلام ما بداد و مرحبا گفت و از سبب آمدن ما بپرسيد! گفتيم آمديم بر تو سلام كنيم و براي تو از خداي تعالي عافيت طلبيم و عهدي نو كنيم و خبر مردم را با تو بازگوييم و اينكه بر حرب تو متفق گشتند تا رأي خويش بيني. حسين عليه‌السلام گفت: خدا مرا بس است و او نيكو وكيلي است! پس ما دلتنگي نموديم از مردم و از روزگار و بر او سلام و وداع و خداحافظي كرديم و دعا كرديم، فرمود: شما را چه باز مي‌دارد از ياري من؟ مالك بن نضر ارحبي گفت: بدهكارم و عيالمند. من گفتم: من هم وام دارم و عيال، و لكن اگر رخصت فرمايي تا كسي از ياران تو باقي باشم و توانم خدمتي مفيد به [ صفحه 315]

تقديم رسانم و دفع شري كنم، به ياري تو در مقاتلت بكوشم و اگر مقاتلي نماند بازگردم؟ گفت: رخصت دادم! پس با آن حضرت بودم - و اين مرد بعضي وقايع شب و روز عاشورا را روايت كرده است - (طبري) ضحاك گفت: چون ديدم اصحاب حسين عليه‌السلام همه كشته شدند و لشكر يكسره به آن حضرت و اهل بيت او روي آوردند و هيچ كس نماند مگر سويد بن عمرو بن ابي‌المطاع خثعمي و بشير (بتصغير) بن عمرو حضرمي، گفتم يابن رسول الله ياد داري آن پيمان كه با تو كردم و گفتم: «تا مقاتلي باشد من هم از تو دفاع كنم و چون هواداري نبينم دستوري دهي مرا كه بازگردم، گفتي چنين باشد؟»امام فرمود: راست گفتي اما چگونه تواني رست از دست اين مردم اگر تواني؟ تو را آزاد كردم. ضحاك گفت: وقتي سپاه عمر سعد اسبهاي ما را پي [92] مي‌بريدند من اسب خود را در يكي از خيمه‌هاي اصحاب در وسط سراپرده‌ها پنهان كرده بودم و پياده جنگ مي‌كردم و در آن روز پيش آن حضرت دو مرد را بكشتم و دست يكي را بينداختم و چند بار حسين عليه‌السلام با من گفت: دستت خشك مباد! و خداي دست تو را مبراد! و از اهل بيت پيغمبر تو را جزاي نيكو دهاد و چون مرا رخصت داد اسب را از خيمه بيرون آوردم و بر پشت آن نشستم «حتي اذا قامت علي السنابك رميت بها عرض القوم» و اسب را به مهميز برانگيزيدم تا پاي بجست و خيز گرم كرد، به ميان لشكر زدم و راه گريز براي من باز شد تا از صفوف برون شدم و پانزده مرد در پي من افتادند تا به «شفيه» رسيديم - دهي نزديك فرات - و چون به من رسيدند روي به سوي آنها بگردانيدم، كثير بن عبدالله شعبي و ايوب بن مشرح خيواني [93] و قيس بن عبدالله صائدي مرا شناختند و گفتند: اين پسر عم ما ضحاك بن عبدالله مشرقي است، شما را به خدا قسم كه دست از او بداريد! سه تن از بني‌تميمم باآنها بودند گفتند: برادران خويش را اجابت [ صفحه 316]

مي‌كنيم و آن حاجت كه خواستند بر مي‌آوريم و دست از صاحب ايشان باز مي‌داريم. اينها كه چنين گفتند ديگران هم پذيرفتند و خدا مرا برهانيد.شيخ ثقه جليل محمد بن حسن صفار قمي توفي در سنه‌ي 290 در قم در كتاب «بسائر الدرجات» به اسناده از حذيفة بن اسيد غفاري صحابي روايت كرده است (و اين حذيفه از آنهاست كه با پيغمبر تحت شجره بيعت كرد و سال 42 در كوفه درگذشت و كشي او را از حواريون حسن عليه‌السلام شمرده است) گفت: «چون حسن عليه‌السلام با معاويه صلح كرد و به مدينه بازگشت من همراه او بودم؛ در پيش روي او شتري با بار مي‌راندند كه آن حضرت به هر جاي رو مي‌كرد آن شتر را از او جدا نمي‌كردند، روزي با او گفتم: جعلت فداك يا ابا محمد! بار اين شتر چيست كه از خود جدا نمي‌كني هر جا كه روي؟ گفت: اي حذيفه نمي‌داني چيست؟ گفتم: نه، گفت: ديوان است؛ گفتم: چه ديوان، گفت: ديوان شيعيان ما و نام ايشان در آن نوشته است. گفتم: فداي تو شوم نام مرا به من بنماي گفت: فردا بامداد نزد من آي! من بامداد نزد او فتم و برادرزاده‌ي خويش را با خود بردم؛ او خط خواندن مي‌دانست و من نمي‌دانستم. امام عليه‌السلام فرمود: براي چه آمدي؟ گفتم: آن حاجت كه ديروز وعده دادي، گفت: اين جوان همراه تو كيست؟ گفتم: برادرزاده‌ام كه خواندن مي‌تواند و من نمي‌توانم. گفت: بنشين! نشستم؛ نشستم؛ فرمود: آن ديوان اوسط را بياوريد! آوردند پس آن جوان نگيست، نام‌ها در آن آشكار بود؛ ناگاه گفت: اي عم اينك نام من، گفتم: داغت به دال مادرت(تلطف است نه نفرين) ببين نام من كجاست گفت: لختي بجست آنگاه گفت: اينك نام تو، پس خرسند شديم و آن جوان با حسين عليه‌السلام كشته شد.مترجم گويد: ديوان در اصطلاح آن زمان دفتري بود كه نام عمال و لشكريان و وظيفه خواران و اندازه عطاي هر يك را در آن مي‌نوشتند و در ايام ما آن را ليست حقوق گويند. و چون حضرت امام حسن عليه‌السلام مدتي خلافت كرد ديوانها و اسناد خلافت و عهود و سواد عزل و نصب ولات و امثال آن در زمان خود آن حضرت و زمان پدرش اميرالمؤمنين عليه‌السلام در خدمت او بود و اين مكاتيب براي [ صفحه 317]

سلاطين و مرا و خلفا بسيار مهم است، از اين جهت حضرت امام حسن عليه‌السلام چون به مدينه رفت آن دفاتر و مكاتيب را با خود ببرد و در راه هم هرگز آنها را از خود جدا نمي‌كرد. و نيز آن حضرت براي شيعه و بازماندگان شهداي صفين و جمل و نهروان وظيفه مقرر داشته بود و پنج ميليون درهم از بيت المال كوفه و خاج دارا بگرد را هر سال در ضمن عقد صلح از معاويه گرفته بود و تقسيم اين مال متوقف بر ديوان و حساب و نوشتن اسامي و تفاصيل احوال شيعه است، و چون امام نام كسي را در زمره‌ي شيعيان خويش نويسد و آنها از سهو و خطا معصومند موجب خرسندي آن شيعي گردد، چون يقين داند كه بر امام حالت كسي مشتبه نمي‌گردد هر چند از وظيفه گيران نباشد و شايد در آن ديوانها نام همه شيعيان خالص الي آخر يا تا زماني معين نوشته بوده است از جانب خداي تعالي و آن از اسرار امامت باشد محفوظ عند اهله و الله العالم؛ و در تأييد اين احتمال احاديثي وارد است بدون ذكر دفتر محسوس [94] .مؤلف گويد: ابن‌عباس را بر ترك ياري حسين عليه‌السلام ملامت كردند، گفت: «اصحاب حصين عليه‌السلام مردمي بودند معين، كاسته و افزون نگردند و ما آنها را پيش از مشاهده به نام مي‌شناختيم».و محمد بن حنفيه گفت: «نام اصحاب امام حسين عليه‌السلام نزد ما نوشته شده است با نام پدرانشان، پدر و مادرم فداي آنها! كاش با آنها بودم و به رستگاري بزرگ فائز مي‌شدم».من گويم اگر ابن‌عباس مقصر بود اين سخن عذر تقصير او نمي‌شود، چون [ صفحه 318]

خداوند نام همه‌ي كافران و فاسقان را از پيش مي‌داند و علم او تخلف نپذيرد و اين همان شبهت اهل جبر است كه گفتند:مي‌خوردن من حق ز ازل مي‌دانست گر مي‌نخورم علم خدا جهل بودو جواب آن در كتب كلام به تفصيل مذكور است كه علم خدا موجب اجبار بندگان نيست و چون من درباره‌ي ابن‌عباس متوقفم، از جانب وي جوابي نمي‌گويم. اما محمد بن حنفيه ارجح در عذر وي همان است كه در اول كتاب گذشت كه او به دستور امام عليه‌السلام بماند و جاسوس آن حضرت بود در مدينه. و همچينن هر يك از بني‌هاشم و غير آنها كه عدالت ايشان ثابت باشد تخلف ايشان به اجازت و رخصت خود آن حضرت بود تا يك باره اين سلسله منقرض نشود و شيعه برنيفتند، چون مقدر بود هر كس با آن حضرت برود كشته شود اما نجات امثال ضحاك بن عبدالله و آن گروهي كه امام عليه‌السلام آنها را مرخص فرمود و رفتند به جهت كمي معرفت و ضعف ايمان، اميد از عاطفه و مهر حسيني است كه در آخرت بر آنها ببخشايد، چنانكه در اين جهان بر آنها ببخشود و مرخص كرد. و در ضمن حكايت حر كه راه بر آن حضرت گرفته بود گذشت كه امام عليه‌السلام مي‌خواست مردمي كه همراه او بودند پراكنده سازد و متفرق كند، حر پيش مي‌آمد و نمي‌گذاشت و سخت مي‌گرفت و اين از غايت رأفت بود كه به مردم داشت و نمي‌خواست آنها بي‌سببي كشته شوند و اگر كسي را به ياري خود مي‌طلبيد مي‌خواست از روي معرفت باشد و دانسته، پس از لطف وي بعيد نيست كه در قيامت هم از آنها كه مرخص فرمود شفاعت كند، رحمت او شامل حال آنان شود كه رحمت حسيني را كوچك نبايد شمرد «رزقنا الله التوفيق و العصمة».باز بر سر سخن رويم؛ ارباب مقاتل گويند: اصحاب در پي يكديگر مي‌آمدند وداع مي‌كردند و مي‌گفتند: السلام عليك! يا ابن رسول الله صلي الله عليه و آله و آن حضرت جواب مي‌داد عليك السلام! ما در اثر شما مي‌رسيم و اين آيت تلاوت مي‌فرمود: «فمنهم من قضي نحبه و منهم من ينتظرو ما بدلوا تبديلا» تا همه كشته شدند - [ صفحه 319]

رضوان الله عليهماديرت كؤس للمنايا عليهم فاغفوا عن الدنيا كاغفاء ذي سكرفاجسامهم في الارض قتلي بحبه و ارواحهم في الحجب نحو العلي تسري‌فما عرسوا الا بقرب حبيبهم و ما عرجوا من مس بؤس و لا ضريعني: «جامهاي مرگ بر آنها پيموده شد و چشم از دنيا پوشيدند مانند چشم پوشيدن مست، پيكرهاي ايشان روي زمين در دوستي او كشته شده و جانهاي ايشان در حجابها سوي عالم بالا مي‌رود، پس منزل نكردند مگر نزديك دوست خود و به سختي و رنج از رفتن راه فرونماندند».سيد رحمه الله گويد: اصحاب حسين عليه‌السلام سوي كشته شدن بر يكديگر پيشي مي‌گرفتند و چنان بودند كه گويي درباره‌ي ايشان گفته شد:قوم اذا نودوا لدفع ملمة و الخيل بين مدعس و مكردس‌لبسوا القلوب علي الدروع كانهم يتهافتون علي ذهاب الانفس«گروهي كه چون براي دفع بلا و سختي خوانده شوند و سپاهيان بعضي به نيزه زدن سرگرم باشند و بعضي به گردآوردن دليران، دلها را روي زره مي‌پوشيدند مثل اينكه به رفتن جان سبقت مي‌جويند».در وصف اصحاب ابي‌عبدالله بالاتر از آن نمي‌شود كه او خود فرمود: «نديدم اصحباي باوفاتر از اصحاب خود».جد من مرحوم آخوند ملا غلامحسين - اعلي الله مقامه - گويد:پنجه‌ي شيران او آشوب هر پولاد حصن مشته‌ي گردان او آسيب هر روئين حصارروز ميدان چون عقاب چرخ پوشان پرگشاي گاه جولان چون سمند باد پاشان بي‌سپار [ صفحه 320]

زال گردون لنگ لنگان همچو پير بي‌عصا مهر رخشان پوي پويان همچون طفل ني سوارابن ابي‌الحديد در شرح نهج‌البلاغه گويد: «مردي را كه در طف با عمر سعد بود، گفتند: واي بر تو چگونه ذريه پيغمبر خدا صلي الله عليه و آله را كشتيد؟! گفت: سنگ زير دندان تو باد! اگر تو هم با ما بودي و آنچه ديديم مي‌ديدي، همان كار كه ما كرديم تو نيز مي‌كردي، گروهي بر سر ما ريختند دست به دسته‌ي شمشير مانند شير درنده، سواران را از چپ و راست به هم مي ماليدند و خويشتن را به خود در مرگ مي‌افكندند، امان مي‌داديم نمي‌پذيرفتند و به مال رغبت نداشتند، مي‌خواستند يا از آبشخور مرگ بنوشند يا بر مرگ مستولي گردند و اگر ما دست از آنها بازداشته بوديم جان همه‌ي افراد سپاه را گرفته بودند، اي مادر مرده! اگر آن كار نمي‌كرديم چه مي‌كرديم؟!»و شيخ ابوعمرو كشي گويد: حبيب از آن هفتاد تن است كه ياري امام حسين عليه‌السلام كردند، به پيشباز آهن رفتند و سينه‌ها جلوي نيزه و رويها را دم شمشير دادند، امان مي‌دادندشان نمي‌پذيرفتند و مال بر آن‌ها عرضه مي‌داشتند سر باز مي‌زدند و مي‌گفتند اگر حسين عليه‌السلام كشته شود و چشمي از ما در كاسه بگردد، بهانه‌ي ما پيش رسول خدا صلي الله عليه و آله چه باشد؟! چنين كردند تا كشته شدند». [ صفحه 321]
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

به ميدان رفتن اهل بيت امام حسين و كشته شدن آنها

پستتوسط pejuhesh232 » شنبه اکتبر 14, 2017 5:40 pm

به ميدان رفتن اهل بيت امام حسين و كشته شدن آنها در ذكر ابوالحسن علي بن الحسين

اشاره

چون ياران امام عليه‌السلام كشته شدند و غير اهل بيت او كس نماند - و ايشان فرزندان علي عليه‌السلام و جعفر طيار و عقيل و اولاد امام حسن عليه‌السلام و اولد خود آن حضرت عليه‌السلام بودند - گرد هم آمدند و يكديگر را وداع كردن گرفتند و دل بر مرگ نهادند و مناسب حال ايشان است اين ابيات:قوم اذا اقتحموا العجاج رأيتهم شمسا وخلت وجوههم اقمارالا يعدلون برفدهم عن سائل عدل الزمان عليهم او جاراو اذا الصريخ دعاهم لملمة بذلوا النفوس و فارقوا الاعماراآييد تا بگرييم چون ابر در بهاران كز سنگ گريه خيزد وقت وداع ياران‌لو كنت ساعة بيننا ما بيننا و شهدت كيف نكرر التوديعاايقنت ان من الدموع محدثا و علمت ان من الحديث دموعاو كعب بن مالك گفت:قوم علا بنيانهم من هاشم فرع اشم و سؤدد ما ينقل‌قوم بهر نظر الاله لخلقه و بجدهم نصر النبي المرسل‌بيض الوجوه تري وجوه اكفهم تندي اذا اعتذر الزمان الممحل‌و شيخ فاضل المعي علي بن عيسي اربلي از كتاب «معالم العترة» از عوام بن حوشب روايت كرده است گفت: «اين حديث به من رسيده است كه رسول [ صفحه 322]

خدا صلي الله عليه و آله به چند تن از جوانان قريش نگريست. رويها مانند شمشير پرداخته و صيقل زده، درخشان و در روي آن حضرت نشانه‌ي اندوه پديدار گشت، چنانكه همه دانستند و گفتند يا رسول الله تو را چه شد؟ گفت: ما آن خاندانيم كه خداوند آخرت را براي ما بر دنيا برگزيد، به ياد آوردم آن چه را از امت من به خاندان من مي رسد از كشتن و از وطن دور كردن و آواره ساختن».(ارشاد) پس علي اكبر بن الحسين عليهماالسلام پيش رفت و مادرش ليلي بنت ابي‌مرة بن عروة بن مسعود ثقفي است.و مؤلف گويد: عروة بن مسعود يكي از چهارتن است كه در اسلام آنان را مهتر عرب مي‌شمردند و يكي از آن دو مرد است كه كفار قريش پنداشتند اگر خدا كسي را به رسالت خواهد برگزيد آنها سزاوارند بدان قال تعالي «و قالوا لو لا انزل هذا القرآن علي رجل من القريتين عظيم» و همواست كه قريش او را در صلح حديبيه فرستادند و كافر بود و با رسول خدا صلي الله عليه و آله صلح كرد و در سال نهم (هشتم) هجرت كه پيغمبر صلي الله عليه و آله از حصار طائف بازگشت، مسلماني گرفت و از آن حضرت دستوري يافت كه به منزل خود بازگردد و قوم خويش را به اسلام خواند، هنگامي كه اذان نماز مي‌گفت يكي او را تيري افكند و از آن درگذشت؛ رسول خدا صلي الله عليه و آله چون بشنيد گفت: مثل عروه مثل آن رسول است كه خداوند در سوره‌ي «يس» [95] ياد كرده است قوم خويش را سوي خدا خواند و او را بكشتند. اين [ صفحه 323]

حكايت را در شرح «شمائل محمديه» در شرح قول رسول خدا صلي الله عليه و آله كه گفت: «عيسي بن مريم را مشاهده كردم و از همه كس كه ديده‌ام عروة بن مسعود بدو ماننده‌تر است» نقل كرده است و جزري در «اسد الغابه» از ابن‌عباس روايت كرده است كه: رسول خدا صلي الله عليه و آله گفت: «چهار كس در اسلام مهترانند؛ بشر بن هلال عبدي، عدي بن حاتم طايي، و سراقة بن مالك مدلجي و عروة بن مسعود ثقفي».(ملهوف) و آن حضرت (يعني علي بن الحسين عليه‌السلام) از نيكو صورت و زيبا خلقت‌ترين مردم بود، از پدر خويش دستوري خواست كه به حرب رود! او را [ صفحه 324]

دستوري داد آنگاه با نوميدي بدو نگريست و چشم به زير انداخت و بگريست.و از «امالي» صدوق و «روضة الواعظين» مستفاد مي‌گردد كه علي اكبر پس از عبدالله بن مسلم بن عقيل به مبارزت بيرون رفت، پس حسين عليه‌السلام بگريست و گفت: «اللهم كن انت الشهيد عليهم فقد برز اليهم ابن رسولك و اشبه الناس وجها و سمتا به».يعني: خدايا گواه باش كه به مبارزت آنها رفت فرزند پيغمبر تو و شبيه‌ترين مردم به او در روي و خوي.و محمد بن ابي‌طالب گويدكه آن حضرت انگشت سبابه به سوي آسمان بلند كرد و در نسخه‌اي محاسن روي دست گرفت، چناكه شاعر گويد:شه عشاق خلاق محاسن بكف بگرفت آن نيكو محاسن‌به آه و ناله گفت اي داور من سوي ميدان كين شد اكبر من‌به خلق و خلق آن رفتار و كردار بد اين نورسته همچون شاه مختارو گفت: «اللهم اشهد علي هؤلاء القوم فقد برز اليهم غلام اشبه الناس خلقا و خلقا و منطقا برسولك كنا اذا اشتقنا الي نبيك نظرنا الي وجهه اللهم امنعهم بركات الارض و فرقهم تفريقا و مزقهم تمزيقا و اجعلهم طرائق قددا و لا ترض الولاة عنهم ابدا فانهم دعونا لينصرونا ثم عدوا علينا يقاتلوننا».يعني: خدايا! گواه باش بر اين قوم كه جواني به مبارزت آنان بيرون رفت شبيه‌تر مردم در خلقت و خوي و گفتار به رسول تو كه هر گاه مشتاق ديدار رسول تو صلي الله عليه و آله مي‌شديم نگاه به روي او مي‌كرديم؛ خدايا! بركات زمين را از ايشان بازدار و آن‌ها را پراكنده ساز و جدايي افكن ميان آنها، هر يك را به راهي ديگر دار و واليان را هرگز از ايشان راضي مكن، [96] كه ما را خواندند تا ياري ما كنند اكنون بر ما تاختند و به كارزار پرداختند». [ صفحه 325]

آنگاه آن حضرت بانگ بر عمر سعد زد كه خدا رحم تو را قطع كند [97] و هيچ كار بر تو مبارك نگرداند و بر تو گمارد كسي كه بعد از من در بستر سرت را ببرد، همچنانكه رحم مرا بريدي و پاس قرابت مرا با رسول خدا صلي الله عليه و آله نداشتي! آنگاه به آواز بلند اين آيت تلاوت كرد: «ان الله اصطفي آدم و نوحا و آل ابراهيم و آل عمران علي العالمين ذرية بعضها من بعض و الله سميع عليم».آنگاه علي بن الحسين عليه‌السلام بر آن سپاه تاخت و اين رجز مي‌خواند: (ارشاد)انا علي بن الحسين بن علي نحن و بيت الله اولي بالنبي‌من شبث و شمر [98] ذاك الدني اضربكم بالسيف حتي اينثني‌ضرب غلام هاشمي علوي و لا ازال اليوم احمي عن ابي‌تالله لا يحكم فينا ابن الدعي يعني«من علي پسر حسين پسر علي‌ام عليه‌السلام، سوگند به خانه‌ي خدا ما به نبي صلي الله عليه و آله اولي تريم از شبث و شمر دون، آن قدر به شمشير بر شما مي‌زنم تا شمشير بپيچد و بتابد، زدن جوان هاشمي علوي، امروز از پدرم حمايت مي‌كنم، قسم به خدا كه نبايد پسر زياد دعي درباره‌ي ما حكم كند».و چند بار بر سپاه تاخت و بسياري بكشت. در«روضة الصفا» گويد: دوازده بار (محمد بن ابي‌طالب) تا مردم از بسياري كشتگان به خروش آمدند و روايت شده است كه با تشنگي 120 مرد بكشت (مناقب) هفتاد مبارز بينداخت و نزد پدر بازگشت، زخمهاي بسيار بدو رسيده (ملهوف و محمد بن ابي‌طالب) گفت: اي پدر [ صفحه 326]

تشنگي مرا كشت و سنگيني آهن تاب از من ببرد، آيا شربت آبي هست (محمد بن ابي‌طالب) تا بر دفاع دشمن قوت يابم؟ [99] (ملهوف) حسين عليه‌السلام بگريست و گفت: «واغوثاه يا بني» اي پسرك من اندكي جنگ كن! بزودي جد خويش را ديدار كني و او جامي پر به تو نوشاند كه ديگر تشنه نشوي.(محمد بن ابي‌طالب) روايت شده است كه: حسين عليه‌السلام گفت: اي فرزند زبان خود را نزديك آور! پس زبان او ار در دهان گرفت و بمكيد و انگشتري بدو داد كه نگين در دهان نه! و گفت به جنگ دشن بازگرد كه اميدوارم پيش از شام جد تو جامي پر به تو بنوشاند كه ديگر تشنه نشوي! او با مي‌گشت و مي‌گفت:الحرب قد بانت لها الحقايق و ظهرت من بعدها مصادق‌و الله رب العرش لا نفارق جموعكم او تغمد البوارق«جنگ است كه گوهر مردان را آشكار مي‌كند، و درستي دعاوي پس از جنگ روشن مي‌گردد، به خداي پروردگار عرش كه از اين دسته‌هاي سپاه جدا نمي‌شويم مگر تيغها در نيام برود».و همچنان كارزار مي‌كرد تا كشتگان او به دويست تن رسيد (ارشاد) و اهل كوفه از كشتن وي پرهيز مي‌كردند. (ارشاد و طبري) پس مرة بن منقذ بن نعمان العبدي الليثي او را بديد و گفت: گناه همه‌ي عرب بر گردن من اگر اين جوان بر من گذرد و همين كار كند و من پدرش را به داغ او ننشانم! پس بر او بگذشت و با شمشير مي‌تاخت. مرة را بر او بگرفت و بر او نيزه زد و او را بينداخت، مردم گرد او بگرفتند و با شمشير او را پاره پاره كردند. (مناقب) مرة بن منقذ ناگهان نيزه بر پشت او فروبرد و مردم با شمشير بر او ريختند. (ابوالفرج) گويد: پي در پي حمله مي‌كرد تا تيري افكندند و در گلوي او آمد و بشكافت و علي در خون خود بغلطيد [ صفحه 327]

و فرياد زد: يا ابتاه عليك السلام! اي پدر خدا حافظ، اين جد من رسول خداست صلي الله عليه و آله، ترا سلام مي‌رساند و مي‌گويد: بشتاب نزد ما آي! و نعره كشيد و از دنيا رفت.و در بعضي مقاتل است كه منقذ بن مره عبدي ضربتي بر سر او زد كه بيفتاد و مردم با شمشير مي‌زدند، پس دست در گردن اسب آورد و اسب او را سوي لشكر دشمن برد و آن‌ها با شمشير او را ريز ريز كردند. وقتي روح به حنجره او سيد به بانگ بلند گفت: اي پدر اين جد من است پيغمبر صلي الله عليه و آله، جامي پر به من نوشانيد كه ديگر تشنه نشوم و مي‌گفت: «العجل العجل» بشتاب! بشتاب! كه تو را جامي آماده است و اين ساعت آن را بنوشي.سيد رحمه الله گفت: پس حسين عليه‌السلام بيامد و بر سر او بايستاد، روي بر روي او نهاد (طبري) حميد بن مسلم گفت: آن روز اين سخن از حسين عليه‌السلام شنيدم كه مي‌گفت:«قتل الله قوما قتلوك يا بني ما اجرأهم علي الرحمن و علي انتهاك حرمة الرسول».خدا بكشد آن گروهي كه تو را كشتند! چه دليرند بر خداوند رحمان و بر شكستن حرمت پيغمبر صلي الله عليه و آله» (ارشاد) و اشك از ديدگانش روان گشت و گفت: «علي الدنيا بعدك العفاء» پس از تو خاك بر سر دنيا!و در «روضة الصفا» گويد: صداي آن حضرت به گريه بلند شد و كسي تا آن زمان صداي گريه‌ي او را نشنيده بود. و در مقام جد من گويد:گلي كه جلوه‌گر از رخ هزار مينويش ز باد حادثه بنگر به خاك ره رويش‌ز شاخسار امامت سپهر چيد گلي كه بود باغ رسالت معطر از بويش‌فكند چرخ به خاك سيه مهي كه مدام صد آفتاب دميدي ز شام گيسويش [ صفحه 328]

ز تيشه‌ي ستم از پا در آمد آن سروي كه جويبار دل مصطفي بدي جويش‌جمال وي چو به ميزان عدل سنجيد بجز رسول نديدند همترازويش‌فشاند خاك به فرق جهان و اهل جهان به خاك و خون چو شه آغشته ديد گيسويش‌نه جز غبار گرفته تني در آغوشش نه غير تير نشسته كسي به پهلويش‌چو ديد چشم زره خونفشان به پيكر وي هزار چشمه‌ي خون شد روان ز هر مويش‌سياه گشت چو شب روز روشنش در چشم به خاك تيره چو ديد آفتاب سان رويش‌به صد خروش چو چوگان عقاب در ميدان كزان ميانه ربايد ز خصم چون گويش‌ولي چه سود كه ابر بلا خدنگ جفا همي فشاند چو باران بسر زهر سويش‌و در «معراج المحبة» است.سوي لشكر گه دشمن شدي تفت ندانم كه كرا بود و كجا رفت‌همي دانم كه جسم جان جانان مقطع گشت چون آيات قرآن‌چو رفت از دست شاه عشق دلبند دوان شد از پي گم گشته فرزندصف دشمن دريدي از چپ و راست نواي الحذر از نينوا خاست‌عقابي ديد ناگه پر شكسته علي افتاده زين از هم گسسته‌سري بي‌افسر و فرقي دريده به جانان بسته جان از خود بريده‌فرود آمد ز زين آن با جلالت چو پيغمبر ز معراج رسالت‌بگفت با آن چكيده‌ي جان عشقش پس از تو خاك بر دنيا و عيشش [ صفحه 329]

در آن زيارت كه از حضرت صادق عليه‌السلام مرويست گويد:«بابي انت و امي من مذبوح و مقتول من غير جرم و بابي انت و امي من دمك المرتقي الي حبيب الله و بابي و انت و امي من مقدم بين يدي ابيك يحتسبك و يبكي عليك محترقا عليك قلبه يرفع دمك بكفه الي عنان السماء لا يرجع منه قطرة و لا تسكن عليك من ابيك زفرة».و شيخ مفيد گفت: زينب خواهر سيد الشهداء عليه‌السلام شتابان بيرون آمد و فرياد مي‌زد: «يا اخياه و يابن اخياه» و آمد تا خويش را بر او افكند، حسين او را بگرفت و به خيمه بازگردانيد و جوانان را فرمود: برادر خويش را بردايد و ببريد! (طبري و ابوالفرج) پس او را از مصرع برداشتند و نزديك خيمه‌اي كه جلوي آن كارزار مي‌كردند نهادند.و جد من آخوند ملا غلامحسين گويد:چو آفتاب برآمد ز خيمه خورشيدي كه آفتاب نمي‌ديد هيچگه رويش‌ز داغ سروقدي موكنان و مويه كنان بسان فاخته هر سو خروش كو كويش‌مؤلف گويد: كلام علما در اول شهيد از اهل بيت مختلف است كه اعلي اكبر بود يا عبدالله بن مسلم بن عقيل و آنچه ما ذكر كرديم و اول علي را گفتيم اصح است و ابوجعفر طبري و ابن‌اثير و ابوالفرج اصفهاني و ابوحنيفه دينوري و شيخ مفيد و سيد بن طاوس و ديگان همين قول را برگزيدند و در آن زيارت مشتمله بر اسامي شهدا وارد است: «السلام عليك يا اول قتيل من نسل خير سليل».و مترجم گويد: «پيغمبر صلي الله عليه و آله در غزوات هر كس را اخص به او بود پيشتر به جنگ مي‌فرستاد، چنانكه اميرالمؤمنين در نهج‌البلاغه فرموده است، براي رفع تهمت و تأسي ديگران در جان باختن و اين بر خلاف روش ملوك ديگر است كه نزديكان خويش را از معركه دور مي‌دارند. در كربلا نيز امام عليه‌السلام فرزند بزرگتر خود را كه اعز مردم بود بر وي در راه خدا داد و جهاد فرمود تا شهادت بر ديگران ناگوار نباشد.و مؤلف گويد: قول شيخ اجل نجم الدين جعفر بن نما كه گويد: «چون كسي با [ صفحه 330]

او نماند مگر اقل از اهل بيت او، علي بن الحسين عليه‌السلام بيرون آمد» ضعيف است و شايد مقصود وي همان است كه ديگران گفته‌اند، هر چند سياق كلام وي را بر آن حمل نتوان كرد و در سن او نيز اختلافي عظيم است. محمد بن شهر آشوب و محمد بن ابي‌طالب موسوي گفتند هيجده ساله بود و شيخ مفيد گفت نوزده سال داشت و بنابراين از برادش امام زين‌العابدين عليه‌السلام به سال خردتر بود.و بعضي گويند 25 سال، و غير آن هم گفته‌اند و او بزرگتر بود از امام زين‌العابدين عليه‌السلام و اين اشهر است. و ابوالفرج سن او را ذكر نكرده است و همين گويد به عهد خلافت عثمان متولد گشت. و اينكه علامه مجلسي گويد ابوالفرج و محمد بن ابي‌طالب سن او را هيجده سال گفته‌اند، او خود بهتر داند و ما در «مقاتل الطالبيين» ابوالفرج نيافتيم.شيخ برگوار فقيه محمد بن ادريس حلي در «سرائر» در آخر كتاب حج گويد كه: اگر زيارت ابي‌عبدالله عليه‌السلام باشد، بايد فرزندش علي اكبر هم زيارت شود و مادرش ليلي بنت ابي مره بن عروة بن مسعود ثقفي است، اول قتيل آل ابي‌طالب در جنگ يوم الطف و او در امارت عثمان متولد شد و از جدش علي ابن ابي‌طالب عليه‌السلام روايت كرد و شعرا او را مدح گفته‌اند.از ابي‌عبيده و خلف احمر روايت است كه اين ابيات را در مدح علي اكبر بن الحسين عليه‌السلام گفته‌اند، آنكه در كربلا به شهادت رسيد:لم تر عين نظرت مثله من محتف يمشي و لا ناعل‌يغلي بني [100] اللحم حتي اذا انضج لم يغل علي الآكل [ صفحه 331]

كان اذا شبت له ناره يوقدها بالشرف الكامل‌كيما يراها بائس مرسل او فرد حي ليس بالآهل‌اعني ابن ليلي ذا السدي و الندي اعني ابن بنت الحسب الفاضل‌لا يؤثر الدنيا علي دينه و لا يبيع الحق بالباطل‌و شيخ مفيد رحمه الله در كتاب «ارشاد» گويد: آن علي كه در يوم الطف شهيد شد اصغر بود از امام زين‌العابدين و امام عليه‌السلام بزرگتر بود از وي، و مادرش ام‌ولد بود مسماة به شاه زنان دختر كسري يزدگرد. محمد بن ادريس گويد: در اين باب رجوع به اهل اين فن كه علماي نسب و سير و تواريخ و اخبارند مانند زبير بن بكار اولي است و جماعتي از آنان را نام برده است، و گويد: اينها همه اتفاق كرده‌اند كه علي اكبر در كربلا شهيد شد و ايشان در اين فن بيناترند. كلام ابن‌ادريس بانجام رسيد، و در اين ميدان سواري چون او بايد كه اين راز را آشكار كند و حقيقت را شكفته بگويد.مترجم گويد: آنها كه ابن‌ادريس در كتاب «سرائر» نام برده است و گفته‌اند علي شهيد بزرگتر از امام زين‌العابدين بود اينانند: زبير بن بكار در كتاب «انساب قريش» و ابوالفرج اصفهاني و بلادري و مزني صاحب كتاب «لباب اخبار الخلفا» و عمري نسابه در كتاب «مجدي» و صاحب كتاب «زواجر و مواعظ» و ابن‌قتيبه در «معارف» و ابن‌جرير طبري و ابن ابي‌الازهر در تاريخ خود و ابوحنيفه‌ي دينوري در «اخبار الطوال» و صاحب كتاب «فاخر» از اماميه و ابوعلي بن همام در كتاب «انوار» در تاريخ اهل بيت و ده تن از اين‌ها از غير اماميه و از اهل سنتند. و از اين كلام واضح مي‌شود كه اگر كسي در فن خود بصير و ماهر و موثق باشد هر چند از اهل سنت بود، ابن‌ادريس قول او را بر قول عالم شيعي كه بدان مرتبه بصيرت و [ صفحه 332]

مهارت نباشد مرجح مي‌شمارد، و چنانكه بعض جهال مي‌پندارند، مطلقا روايات اهل سنت در توايخ و سير مردود نيست و اكثر مطالب مقاتل را علماي شيعه مانند مفيد و ابن‌طاووس و ابن شهر آشوب و ديگران از كتب اهل سنت روايت كرده‌اند مانند زبير بن بكار و مدائني و طبري و دينوري و غير آنها و آنها هم بسيار از شيعه نقل كرده‌اند مانند كلبي و ابي‌مخنف و نصر بن مزاحم، و نيز محمد بن ادريس را در كتاب «سرائر» در اين باب كلامي است كه مؤلف نقل نكرده است ذكر آن خالي از فائدت نيست. ابن‌ادريس گويد: «اي غضاضة تلحقنا و اي نقص يدخل لي مذهبنا اذا كان المقتول عليا الاكبر و كان علي الاصغر الامام المعصوم بعد ابيه الحسين عليه‌السلام فانه كان لزين العابدين عليه‌السلام يوم الطف ثلاث و عشرون سنة و محمد ولده الباقر حي له ثلاث سنين و اشهر ثم بعد ذلك كله فسيدنا و مولانا علي بن ابي‌طالب كان اصغر ولد ابيه سنا و لم ينقصه ذلك».يعني: «ما را چه زيان دارد و بر دين ما چه نقصي آرد اگر مقتول در كربلا علي اكبر باشد و آن امام معصوم پس از پدرش علي اصغر؟ چون زين‌العابدين در يوم الطف 23 ساله بود و امام محمد باقر سه سال و چند ماه داشت و نيز سيد و مولاي ما علي بن ابي‌طالب عليه‌السلام خردترين فرزندان پدرش بود و از او چيزي نكاست.مترجم گويد: آنچه به عقل ثابت است و در علم كلام محقق و از ضروريات مذهب ماست، آن است كه در هر زمان حجتي بايد عالم به احكام الهي معصوم از معاصي و سهو و خطا، اما بزرگتر بودن در سن از برادران عقلا شرط نيست و به نقل متواتر ثابت نشده است و اخبار آحاد در اصول دين حجت نيست و نيز گوييم عبدالله افطح سنا بزرگتر بود از امام موسي بن جعفر عليه‌السلام.و هم مؤيد اكبر بودن علي شهيد است آن ابيات كه در مدح او آورديم، چون دور مي نمايد كه شاعر عرب با قلت معرفت درباره‌ي ولايت ائمه عليهم‌السلام آن مدايح را درباره‌ي كودكي هيجده ساله بگويد.و هم ابوالفرج از مغيره روايت كرده است كه معاويه از ندماي خود پرسيد: [ صفحه 333]

شايسته‌ترين مردم براي خلافت كيست؟ گفتند: تو، گفت نه، علي بن الحسين بن علي عليهماالسلام به اين امر اولي است كه جد او رسول خدا صلي الله عليه و آله است و در اوست شجاعت بني‌هاشم و سخاي بني‌اميه و ناز و زيبايي ثقيف»و اين كلام را معاويه درباره‌ي كودك هيجده ساله نگويد و باز از بعض روايات آشكار مي‌گردد كه علي اكبر را اهل و فرزند بود.از شيخ كليني از علي بن ابراهيم قمي از پدرش از احمد بن محمد بن ابي‌نصر بزنطي قدس سره از حضرت رضا عليه‌السلام روايت شده است گفت پرسيدم آن حضرت را از اين مسأله كه مردي زني را بعقد خود آورد و ام‌ولد پدر آن زن را نيز عقد كند، فرمود: باك نيست! گفتم به ما حديثي رسيده است از پدرت عليه‌السلام كه علي بن الحسين عليهماالسلام (يعني امام زين‌العابدين) دختر حسن بن علي عليهماالسلام را عقد كرد با ام‌ولد حسن عليه‌السلام با هم و مردي از اصحاب ما از من خواست از تو بپرسم! آن حضرت فرمود: چنين نيست امام زين‌العابدين دختر امام حسن عليه‌السلام را عقد كرد با ام‌ولد علي بن الحسين مقتول كه قبر او نزديك شما است».و حميري به اسناد صحيح مانند اين روايت كرده است و در زيارت طولاني كه از ثمالي از حضرت صادق عليه‌السلام روايت شده است، در زيارت علي بن الحسين مقتول در طف گفته است: «صلي الله عليك و علي عترتك و اهل بيتك و آبائك و ابنائك».اما اينكه مادر او در كربلا بود يا نبود در اين باب چيزي نيافتم. مترجم گويد: ابوجعفر طبري در «منتخب ذيل المذيل» در تاريخ صحابه و تابعين گويد: مادر علي آمنه بنت ابي‌مرة بن عروة بن مسعود است و مادر آمنه دختر ابوسفيان. و حسان بن ثابت من در مديح مادر علي اكبر گفته است:طافت بنا شمس النهار و من رأي من الناس شمسا بالعشاء تطوف‌ابو امها اوفي قريش بذمة و اعمامها اما سألت ثقيف‌و بعضي اين دو بيت را به عمر بن ربيعه نسبت دهند و به جاي شمس النهار [ صفحه 334]

شمس عشاء روايت كنند و هم او گفته است كه علي بن الحسين اكبر عقب نداشت. نسائي از علي الاصغر، امام زين‌العابدين عليه‌السلام را خواست در حديقه، كه گويد و صحيح گويد:علي الاصغر ايستاده بپاي و آن سگان ظلم را بداده رضاي


ديگر از شهداي اهل بيت عبدالله بن مسلم بن عقيل است

محمد بن ابي‌طالب گفت: اول كسي كه از اهل بيت سيد الشهداء عليه‌السلام به مبارزت بيرون آمد، عبدالله بن مسلم بن عقيل است و رجز مي‌خواند:اليوم القي مسلما و هو ابي و فتية بادوا علي دين النبي‌ليسوا بقوم عرفوا بالكذب لكن خيار و كرام النسب‌پس كارزار كرد تا 98 تن را در سه حمله بكشت و عمرو بن صبيح صيداوي و اسد بن مالك در شهيد كردن او شريك شدند. و ابوالفرج گويد: مادرش رقيه دختر علي بن ابي‌طالب است.شيخ مفيد و طبري گفتند: مردي از همراهان عمر سعد كه او را عمرو بن صبيح مي‌گفتند، بر عبدالله بن مسلم تيري افكند و عبدالله دست بر پيشاني نهاد كه سپر تير شود، پس تير دست او را سوراخ كرد و بر پيشاني بدوخت، چنانكه نتوانست آن را جدا كند، پس مردي ديگر با نيزه آهنگ او كرد و سنان در دل او فروبرد و او را شهيد كرد - قدس الله روحه -.ابن‌اثير گويد: مختار سوي زيد بن رقاد حباني فرستاد و اين زيد گفته بود: من بر جواني تيري افكندم كه دست بر پيشاني نهاده بود و اين جوان عبدالله فرزند مسلم بن عقيل بود و چون من تير بر او افكندم گفت: بار خدا اينان ما را اندك يافتند و خوار كردند! آنان را بكش چنانكه ما را بكشتند! آنگاه تيري ديگر سوي آن جوان افكندم، و زيد مي‌گفت: نزديك او رفتم، وي را يافتم درگذشته، پس آن تير كه بر شكم او زده بودم بيرون آوردم و آن تير ديگر را بجنبانيدم تا از پيشاني او بيرون آوردم اما پيكان آن در پيشاني بماند» و چون اصحاب مختار آمدند تا او را [ صفحه 335]

دستگير كنند، تيغ به دست بيرون آمد، ابن‌كامل گفت: او را با شمشير و نيزه مزنيد و لكن تير و سنگ بر او افكنيد! چنان كردند، از پاي درآمد و زنده بود گرفتند و همچنان زنده سوختندش.
ديگر از شهداي اهل بيت عون بن عبدالله بن جعفر است

(طبري) مردم از همه سوي آنها را فروگفتند و عبدالله بن قطبه طايي نبهاني بر عون بن عبدالله بن جعفر بن ابي‌طالب تاخت و او را شهيد كرد و در «مناقب» است كه بيرون آمد و مي‌گفت:ان تنكروني فانا ابن‌جعفر شهيد صدق في الجنان ازهريطير فيها بجناح اخضر كفي بهذا شرفا في المحشرپس سه سوار و هيجده پياده را بكشت و عبدالله بن قطبه طايي او را شهيد كرد ابوالفرج گفت: مادرش زينب عقيله [101] دختر علي بن ابي‌طالب عليه‌السلام و مادرش فاطمه سلام الله عليها دختر رسول خدا صلي الله عليه و آله است و سليمان بن قته در اين ابيات او را خواسته است:واندبي ان بكيت عونا اخاه ليس فيما ينوبهم بخذول‌فلعمري لقد اصيب ذوو القربي فبكي علي المصاب الطويل‌مؤلف گويد: عبدالله بن جعفر دو پسر داشت عون نام، يكي عون اكبر و ديگري عون اصغر، و يكي مادرش زينب - سلام الله عليها - است و ديگري جماعة (جمانه) دختر مسي بن نجبه فزاري و مورخان را خلاف است در آن كه با حسين عليه‌السلام كشته شد كدام است، و چنان مي‌نمايد كه مقتول در طف عون اكبر فرزند زينب - سلام الله عليها- است و عون اصغر در «حره‌ي واقم» كشته شد و او را مسرف بن عقبه‌ي ملعون بكشت و اين را ابوالفرج گفته است. [ صفحه 336]

ديگر از شهداي اهل بيت محمد بن عبدالله بن جعفر است

(طبري) و عامر بن نهشل تيمي بر محمد بن عبدالله بن جعفر بن ابي‌طالب عليه‌السلام تاخت و او را بكشت (ابوالفرج) مادرش خوصاء بنت حفص از بني‌بكر بن وائل است و سليمان بن قته در اين شعار او را خواست:و سمي و النبي غودر فيهم قد علوه بصارم مصقول‌فاذا ما بكيت عيني فجودي بدموع تسيل كل مسيل‌و در «مناقب» است كه او بيرون آمد به جنگ و مي‌خواند:اشكو الي الله من العدوان فعال قوم في الردي عميان‌قد بدلوا معالم القرآن و محكم التنزيل و التبيان‌و اظهروا الكفر مع الطغيان پس ده نفر را بكشت و عامر بن نهشل تيمي او را شهيد كرد و ابوالفرج گفته است كه پس از او برادر پدر و مادري او عبيدالله بن جعفر شهسد شد و روايت شده است كه عبيدالله مذكور را بشر بن حويطر قانصي شهيد كرد.

ديگر عبدالرحمن بن عقيل است

(طبري و كامل) عثمان بن خالد بن جهني و بشر بن سوط همداني قانصي بر عبدالرحمن بن عقيل بن ابي‌طالب تاختند و او را شهيد ساختند و در«مناقب» است كه او رجز مي‌خواند:ابي‌عقيل فاعرفوا مكاني من هاشم و هاشم اخواني‌كهول صدق سادة الاقران هذا حسين شامخ البنيان‌و سيد الشيب مع الشبان پس هفده سوار را به خاك انداخت و عثمان بن خالد جهني او را بكشت. و از «تاريخ طبري» نقل است كه مختار دو تن را دستگير كرد كه در خون عبدالرحمن بن عقيل بن ابي‌طالب و ربودن جامه‌هاي او شريك بودند و اين دو در جبانه‌ي كوفه [ صفحه 337] بودند؛ يعني ميدان يا قبرستان و گردن آنها را بزد و جثه‌شان را به آتش بسوخت - لعنة الله عليهما-.

ديگر جعفر بن عقيل

مادر او ام‌الثغر بنت عامر از بني‌كلاب است و بعضي گويند مادرش خوصأ بنت عمر بن عامر كلابي است. جنگ بيرون شد و مي‌گفت:انا الغلام الابطحي الطالبي من معشر في هاشم من غالب‌و نحن حقا سادة النوائب هذا حسين اطيب الاطائب(طبري، ابوالفرج، كامل) پس عبدالله بن عزره‌ي خثعمي تيري بر او افكند و او را بكشت (مناقب) و او دو تن بكشت و به قول ديگر پانزده سوار و بشر بن سوط همداني او را شهيد كرد. و عبدالله اكبر بن عقيل مادرش ام‌ولد است و قاتل وي چنانكه از مدائني نقل شده عثمان بن خالد بن اشيم جهني و مردي از همدان بود. و ديگر محمد بن مسلم بن عقيل، مادرش ام‌ولد بود و قاتل او ابومرهم ازدي و لقيط بن اياس جهني است به روايت ابي‌الفرج از ابي‌جعفر محمد بن علي باقر عليه‌السلام.

ديگر محمد بن ابي سعيد بن عقيل

ابوالفرج گفت: مادر او ام‌ولد و به روايت مدائني از ابي‌مخنف از سليمان بن ابي‌راشد از حميد بن مسلم: قاتل او لقيط بن ياسر جهني بود به تيري كه بيكفند بر وي. و محمد بن علي بن حمزه گفت كه: جعفر بن محمد بن عقيل با وي كشته شد و هم گفت: شنيدم از مردي كه مي‌گفت: وي در روز حره شهيد گشت.و ابوالفرج گفت: در كتاب «انساب» نديدم محمد بن عقيل را فرزندي جعفر نام و نيز محمد بن علي بن حمزه از عقيل بن عبدالله بن عقيل بن محمد بن عبدالله بن محمد بن عقيل بن ابي‌طالب روايت كرده است كه علي بن عقيل مادرش ام [ صفحه 338]

ولد بود و در آن روز كشته شد، پس همه‌ي آنها كه روز طف از فرزندان ابي‌طالب كشته شدند 22 تن بودند، غير از آن‌ها كه درباره‌ي آنها اختلاف است. انتهي كلام ابي‌الفرج. و از كتاب معارف ابن‌قتيبه است كه از فرزندان عقيل نه تن با حسين عليه‌السلام بودند و كشته شدند و مسلم از همه دليرتر بود. انتهي.مؤلف در حاشيه گويد: ابوسعيد بن عقيل كه فرزندش در كربلا شهيد شد همان است كه در مجلس معاويه با عبدالله بن زبير گفتگو كرد و او را مفحم ساخت و چگونگي اين داستان را ابن ابي‌الحديد از ابي‌عثمان روايت كرده است، گويد: حسن بن علي عليه‌السلام بر معاويه در آمد و عبدالله بن زبير نزد او بود و معاويه دوست داشت ميان مردان قريش خصومت افكند و مجادلت آنها را با هم بنگرد، پس با امام حسن گفت: اي ابا محمد علي عليه‌السلام بزرگتر بود به سال يا زبير؟ حسن عليه‌السلام فرمود: سال آنان به يكديگر نزديك بود و علي عليه‌السلام اندكي بزرگتر بود از زبير «رحم الله عليا»! ابن‌زبير گفت: «رحم الله زبيرا»! ابوسعيد بن عقيل آنجا بود، گفت: اي عبدالله! آيا از اينكه كسي بر پدرش رحمت فرستد آشفته و دلتنگ مي‌شوي؟ ابن‌زبير گفت: من هم بر پدرم رحمت فرستادم. ابوسعيد گفت: آيا پنداري كه علي عليه‌السلام همانند و همشأن زبير بود؟ گفت: آنچه به عقل ما مي‌رسد و مي‌فهميم آن است كه هر دو از قريش بودند و هر دو مردم را سوي خويش خواندند و مدعي خلافت شدند و مقصود ايشان انجام نگرفت. ابوسعيد گفت: اين سخن را بگذار و ديگر مانند اين كلام مگوي! راست است كه علي عليه‌السلام و زبير از قريش بودند، آيا منزلت علي عليه‌السلام در قريش و نزد رسول خدا صلي الله عليه و آله چنان است كه تو داني؟ و وقتي علي عليه‌السلام مردم را به خود خواند، همه او را پيرو شدند، خود صاحب امر بود اما زبير به كاري خواند كه صاحب آن زني بود، چون دو لشكر روبرو شدند بگريخت و پيش از آن كه حق غالب گردد و باطل از اي در آيد پشت به رزم داد، پس مردي او را دريافت در شأن كوچكتر از عضوي از اندام وي، و گردن او ببريد و پوشش و جامه‌ي او را برداشت و سر او را بياورد، و علي عليه‌السلام با همان حشمت كه در زمان پسر عمش رسول خدا صلي الله عليه و آله وي را بود، در كار خويش پاي استوار داشت. [ صفحه 339]

عبدالله بن زبير گفت: اباسعيد! اگر غير تو اين سخن گفتي دانستي كه من در جواب وي عاجز نمي‌مانم! ابوسعيد گفت: «ان الذي تعرض به يرغب عنك» آن كسي را كه پيش مي‌كشي از تو بيزار است (مقصود وي اين است كه مي‌خواهي بگويي معاويه بر علي عليه‌السلام غالب آمد و ملك بستد و به وجود معاويه فخر كني! اما معاويه از تو بيزار است و غلبه معاويه فخر زبير نمي‌شود).پس معاويه ابوسعيد را از گفتار بازداشت و آنها خاموش شدند و عايشه را خبر گفتگوي آنان برسيد، وقتي ابوسعيد از نزديك سراي عايشه مي‌گذشت، عايشه وي را آواز داد: يا اباسعيد تو با خواهرزاده‌ي من چنين و چنان گفتي؟ ابوسعيد بدين سوي و آن سوي نگريست، كسي را نديد، گفت: شيطان ترا بيند اما تو او را نبيني! عايشه بخنديد و گفت: «لله ابوك ما اذلق لسانك» چه تيز زباني.

شهادت قاسم بن الحسن بن علي

مادرش ام‌ولد بود، محمد بن ابي‌طالب گويد: چنين آمده است كه چون حسين عليه‌السلام او را ديد به جنگ بيرون آمده، در آغوشش گرفت و با هم گريستند چندان كه بيهوش شدند و پس از آن كه به هوش آمد از حسين عليه‌السلام دستوري جهاد خواست، آن حضرت اذن نداد، پس آن جوان بر دست و پاي عم افتاد و بوسه مي‌داد تا اذن گرفت و به جنگ بيرون آمد و اشك بر گونه‌هايش روان بود و مي‌گفت:ان تنكروني فانا ابن الحسن سبط النبي المصطفي المؤتمن‌هذا حسين كالاسير المرتهن بين اناس لا سقوا صوب المزن‌پس جنگي سخت پيوست چنانكه با خردي 35 مرد بكشت و در مناقب است كه اين رجز مي‌گفت:اني انا القاسم من نسل علي نحن و بيت الله أولي بالنبي‌من شمر ذي الجوشن او ابن الدعي [ صفحه 340]

و در امالي صدوق است كه پس از او يعني پس از علي اكبر، قاسم بن حسن به جنگ بيرون شد و مي‌گفت:لا تجزعي نفسي فكل فان اليوم تلقين ذوي الجنان‌و سه تن از آنها بكشت، آنگاه او را از اسب بيكفندند - رضوان الله عليه - و فتال نيشابوري مانند اين گفته است.(ابوالفرج، ارشاد، طبري) از ابي‌مخنف از سليمان بن ابي‌راشد از حميد بن مسلم روايت كرده‌اند كه گفت: پسري به جنگ ما بيرون آمد گويي رويش پاره‌ي ماه بود، شمشير در دست، پيراهن و ازاري در بر و نعلين در پاي داشت كه بند يكي گسيخته بود، فراموش نمي‌كنم كه آن نعل پاي چپ بود، پس عمرو بن سعد بن نفيل ازدي - لعنه الله - گفت: به خدا سوگند كه بر او حمله كنم! من گفتم: سبحان الله! اين چه كار است كه تو خواهي كرد؟! آن گروهي كه بر گرد وي‌اند وي را كفايت كنند! گفت: و الله بر وي حمله كنم، پس حمله كرد و بتاخت، ناگهان با شمشير بر آن جوان زد كه به روي افتاد و گفت: يا عماه! حميد بن مسلم گفت: پس حسين عليه‌السلام سر برداشت و بدو تيز تيز نگريست [102] چنانكه باز سر بر مي‌دارد و تيز مي‌نگرد، آنگاه مانند شير خشمگين حمله كرد و عمرو را با شمشير بزد، عمرو دست را سپر كرد و حسين عليه‌السلام دست او را از مرفق جدا ساخت، (ارشاد) پس فريادي زد كه سپاهيان شنيدند و حسين عليه‌السلام كناري رفت [103] ، سواران اهل كوفه [ صفحه 341]

تاختند تا عمرو را از دست حسين عليه‌السلام برهانند، (ابوالفرج) و چون سواران تاختند سينه اسبان با عمرو برخورد و او بيفتاد و اسبان عمرو را لگدكوب كردند، چيزي نگذشت [104] جان بداد - لعنه الله و اخزه - گرد فرونشست، حسين عليه‌السلام را ديديم بر سر آن پسر ايستاده و او پاي بر زمين مي‌سود و حسين عليه‌السلام مي‌گفت: دور باشند از رحمت اين قوم كه تو را كشتند و جد تو دشمن ايشان باد روز قيامت! آنگاه گفت: به خدا سوگند بر عم تو سخت گران آيد كه تو او را بخواني و اجابت تو نكند يا اجابت او تو را سودي ندهد!(ملهوف) امروز كينه جوي بسيار است و ياور اند ك. پس او را برداشت بر سينه‌ي خود و گويي اكنون مي‌نگرم دو پاي آن پسر بر زمين كشيده مي‌شد (طبري) و حسين عليه‌السلام سينه او را بر سينه‌ي خود نهاده بود. حميد گفت: من با خود گفتم آيا مي‌خواهد چه كند؟ پس او را آورد و نزديك پسرش علي بن الحسين عليه‌السلام نهاد با كشتگان ديگر از اهل بيت خود كه بر گرد او بودند، پرسيدم اين پسر كيست؟ گفتند قاسم بن حسن بن علي بن ابي‌طالب عليه‌السلام.و روايت شده است كه حسين عليه‌السلام گفت: «خدا يا شماره‌ي اينها را برگير و آن‌ها را پراكنده ساز و بكش و هيچ از آنها باقي نگذار و هرگز آنها را نيامرز! اي عموزادگان من شكيبايي نماييد! اي اهل بيت من صبر كنيد! كه بعد از امروز ذلت و خواري نبينيد هرگز».در آن زيارت طويله كه سيد مرتضي علم الهدي رضي الله عنه خواند، گفت:«السلام علي القاسم بن الحسن بن علي و رحمة الله و بركاته السلام عليك يابن حبيب الله السلام عليك يابن ريحانة رسول الله السلام عليك من حبيب لم يقض [ صفحه 342]

من الدنيا و طرا و لم يشف من اعداء الله صدرا حتي عاجله الاجل وفاته الامل فهنيئا لك يا حبيب رسول الله ما اسعد جدك و افخر مجدك و احسن منقلبك»مترجم گويد: ظاهرا اين زيارت انشاي خود سيد مرتضي رحمه الله است و خواندن ادعيه و زيارات كه از ائمه عليهم‌السلام وارد نيست، جايز است، مشروط به اينكه به نيت ورود و خصوصيت نباشد؛ يعني خواننده بداند از ائمه عليهم‌السلام وارد نيست و با همين قصد قرائت كند، چنانكه صدوق رحمه الله در كتاب «من لا يحضره الفقيه» زيارتي براي حضرت فاطمه‌ي زهرا - سلام الله عليها- نقل كرده است و گويد اين انشاي خود من است و زيارت مأثور براي آن حضرت نيافتم و هر محدثي كه زيارت يا دعايي غير مأثور در كتاب خود نقل كند بايد صريحا بگويد از امام نيست تا «تدليس» نشود و «تدليس» از گناهان كبيره است كه موجب اضلال مي‌گردد و اگر صريح گفت اضلال نيست.و بايد دانست حسن بن حسن عليه‌السلام معروف به حسن مثني نيز در كربلا بود. شيخ مفيد در «ارشاد» گويد: «حسن بن حسن عليه‌السلام با عمش حسين عليه‌السلام در طف بود و چون حسين عليه‌السلام به شهادت رسيد و اهل بيت او اسير شدند، اسماء بن خارجه او را از ميان اسرا بربود و گفت: به خدا قسم دست كسي به پسر خوله نمي‌رسد (و خوله بنت منظور مادر او فزاري بود و با اسماء بن خارجه‌ي فزاري از يك قبيله بودند و اين كه بعضي گويند اسماء خال حسن مثني بود، به معني حقيقي كلمه صحيح نيست) عمر بن سعد گفت: خواهرزاده ابي‌حسان را به خود او گذاريد! و بعضي گويند حسن زخمي خطرناك داشت (قد اشفي منه به معني خطرناك است نه شفا يافتن).و روايت دشه است كه حسن بن حسن از عم خويش يكي از دو دختر او سكينه و فاطمه را خواستگاري كرد، حسين عليه‌السلام فرمود: هر يك را كه بيشتر دوست داري اختيار كن! حسن شرم كرد و جواب نداد، حسين عليه‌السلام فرمود: من براي تو فاطمه را اختيار كردم كه به مادرم فاطمه‌ي بنت رسول الله صلي الله عليه و آله شبيه‌تر است. انتهي كلام المفيد». [ صفحه 343]

مترجم گويد: تزويج يا زفاف حسن مثني و فاطمه در همان ايام خروج امام عليه‌السلام از مدينه يا در راه مدينه و كربلا بوده است و فاطمه در كربلا نوعروس بود، براي آن كه همان اوقات بالغه گرديده و نه سالش تمام شده بود، چون مادرش ام‌اسحق بنت طلحه زوجه‌ي امام حسن عليه‌السلام بود و امام حسن عليه‌السلام در ماه صفر سال پنجاهم به شهادت رسيد و ام‌اسحق پس از گذشتن عده به عقد امام حسين عليه‌السلام درآمد. البته تولد فاطمه پيش از ربيع الثاني سال 51 نبوده است.پس وجود فاطمه‌ي نوعروس در كربلا قابل شك و ترديد نيست و اگر زوجه‌ي قاسم نبود، زوجه‌ي حسن مثني بود، و اگر تزويج قاسم به طوري كه مشهور است صحيح باشد، بايد يكي از دو احتمال را قبول كرد: اول اينكه حضرت سيد الشهداء عليه‌السلام دختري ديگر داشت فاطمه نام غير از آنكه به عقد حسن مثني در آورده بود، چون مسلم نيست كه دختر آن حضرت منحص به سكينه و فاطمه بوده است. و در «كشف الغمه» گويد چهار دختر داشت سكينه و فاطمه و زينب و چهارمي را نام نبرده است. و ابن شهر آشوب گويد سه دختر داشت، دوم آنكه دختري كه به قاسم تزويج كرد نام ديگر داشت و به غلط و اشتباه بعضي روات فاطمه گفته‌اند، و اگر تزويج حضرت قاسم را صحيح ندانيم، بايد بگوييم همان تزويج حسن مثني با قاسم اشتباه شده است؛ مثلا، يكي از روات در كتابي قصه‌ي فاطمه‌ي نوعروس را با تازه داماد كه پسر امام حسن عليه‌السلام بود خوانده است و در ذهن خود پسر امام حسن عليه‌السلام را منطبق با قاسم دانسته، همانطور نقل كرده است.به نظر ما هيچ علتي ندارد كه تزويج قاسم را انكار كنيم، چون ملا حسين كاشفي در «روضة الشهداء» نقل كرده است و او مردي جامع و عالم و متبحر بود، در شهر هرات مي‌زيست معاصر با صاحب «روضة الصفا» و امير عليشير وزير علم دوست، و آن قدر كتب ادب و تواريخ و وسايل كه آن وقت در هرات بود در هيچ زمان در هيچ شهر فراهم نشد، از غايت حرص و ولهي كه وزير مزبور به علوم [ صفحه 344]

مخصوصا به تواريخ داشت و به همين موجب «روضة الصفا» را براي او نوشتند. و اينكه گويند تزويج در آن گير و دار بعيد مي‌نمايد صحيح نيست، چون مصالح اعمال ائمه معصومين براي ما معلوم نيست و اگر كسي گويد كاشفي سني بوده است، گوييم اولا: سني بودن او معلوم نيست و ثانيا همه‌ي علماي ما از سنيان روايت كنند چنانكه شيخ مفيد از مدائني و زبير بن بكار و طبري و غير هم روايت كرد و ابن شهر آشوب از روايات غالب اهل سنت در «مناقب» آورده است و همچنين ابومخنف و هشام بن محمد كلبي كه در عهد ائمه عليهماالسلام بودند از سنيان، بلكه از افراد لشكر عبيدالله روايت كردند و اگر روايت از اهل سنت جايز نبود، اين همه علما در غير مورد احتجاج اين همه اخبار روايت نمي‌كردند.باز به سياقت كتاب بازگرديم.در «بحار» است كه پس از كشته شدن قاسم بن الحسن عبيدالله به جنگ بيرون آمد و مي‌گفت:ان تنكروني فانا ابن حيدره ضرغام آجام و ليث قسوره‌علي الاعادي مثل ريح صرصرة پس چهارده مرد بكشت و او را هاني بن ثبيت حضرمي به شهادت رسانيد و رويش سياه شد و ابوالفرج گويد: ابوجعفر باقر عليه‌السلام مي‌گفت: حرملة بن كاهل اسدي او را بكشت. مؤلف گويد داستان شهادت او را در ضمن شهادت امام عليه‌السلام بياوريم.

ديگر از شهداء ابوبكر بن حسن بن علي بن ابي طالب است

مادرش ام‌ولد بود و او برادر ابويني قاسم بن حسن است عليه‌السلام. ابوالفرج به اسناد خود از مدائني از ابي‌مخنف از سليمان بن ابي‌راشد روايت كرده است كه عبدالله بن عقبه غنوي او را بكشت و سليمان بن قته او را خواست در اين بيتو عند غني قطرة من دمائنا و في اسد اخير تعد و تذكرو ابوالفرج گويد: ابوبكر پيش از برادرش قاسم به شهادت رسيد و لكن طبري [ صفحه 345]

و جزري و شيخ مفيد پس از قاسم ذكر او كرده‌اند. و مترجم گويد: مورخين قديم چنانكه سابقا گذشت، نظري به ترتيب و مقدم و مؤخر نداشتند و تقديم و تأخير فقط در ذكر است.

شهادت اولاد اميرالمؤمنين

(ارشاد) چون عباس بن علي عليه‌السلام بسياري كشتگان اهل بيت بديد، با برادران مادري خود عبدالله و جعفر و عثمان گفت: اي فرزندان مادر من! پيش رويد تا من اخلاص شما را در راه خدا و رسول صلي الله عليه و آله ببينم! شما را فرزند نيست (تا غم فرزند خوريد) پس عبدالله پيشتر رفت و كارزاي صعب كرد، او و هاني بن ثبيت حضرمي دو ضربت رد و بدل كردند و هاني او را بكشت و در مناقب اين رجز براي او ذكر شده است:انا ابن ذي النجدة و الأفضال ذاك علي الخير ذو الفعال‌سيف رسول الله ذو النكال في كل يوم ظاهر الاحوال‌و ابوالفرج روايت كرد كه او آن روز 25 ساله بود. پس از وي جعفر بن علي پيش سپاه رفت و در «مناقب» گويد اين رجز مي‌خواند:اني انا جعفر ذو المعالي ابن علي الخير ذي النوال‌ذاك الوصي ذو السنا و الوالي حسبي بعمي شرفا و خالي‌احمي حسينا ذا الندي المفضال (ارشاد، طبري و ابوالفرج) هاني بن ثبيت بر وي تاخت و او را بكشت و ابوالفرج از ابي‌جعفر محمد بن علي عليه‌السلام روايت كرده است كه: خولي [105] بن يزيد اصبحي جعفر بن علي عليه‌السلام را شهيد كرد و ابن شهر آشوب گويد كه: خولي بن يزيد اصبحي تير بر شقيقه يا چشم او افكند. [ صفحه 346]

و عثمان بن علي عليه‌السلام به مبارزت بيرون آمد و مي‌گفت:اني انا عثمان ذو المفاخر شيخي علي ذو الفعال الظاهرهذا حسين سيد الاخير و سيد الصغار و الاكابرو 21 ساله بود و راهي را كه دو برادر برفتند، او نيز برفت. و ابوالفرج روايت كرده است كه: خولي بن يزيد بر او تيري افكند و از پاي در انداختش و در «مناقب» گويد كه: تيري بر پهلوي او نشست و از اسب بيفتاد، پس مردي از بني ابان بن دارم بر او تاخت و او را شهيد ساخت و سر او برگرفت.مؤلف گويد: از علي عليه‌السلام روايت شده است كه فرمود: من او را به نام برادرم عثمان بن مظعون ناميدم.مترجم گويد: اين حديث دلالت بر آن ندارد كه ناميدن ائمه عليهم‌السلام اولاد خود را به نام خلفاء جايز نيست، چون اميرالمؤمنين عليه‌السلام هم ابوبكر داشت و عم عمر و هم عثمان.ديگر از شهدا محمد بن اصغر بن علي عليه‌السلام است، مادرش ام‌ولد بود و مردي از بني‌ابان بن دارم تيري بر او افكند و او را بكشت و سرش را برداشت.ديگر ابوبكر بن علي بن ابي‌طالب عليه‌السلام است، مادرش ليلي بنت مسعود بن خالد است و مردي از همدان او را شهيد كرد و از مدايني روايت شده است كه: او را در جويي كشته يافتند و معلوم نشد قاتل او كه بوده است.شيخي علي ذو الفخار الاطول من هاشم الخير الكريم المفضل‌هذا حسين ابن النبي المرسل عنه نحامي بالحسام المصقل‌تفديه نفسي من اخ مبجل و جنگ پيوست تا زجر بن بدر جحفي (كذا) و گويند عقبه غنوي او را شهيد كرد.و در «مناقب» است كه: پس از وي عمر بن علي عليه‌السلام به مبارزت آمد و اين رجز مي‌خواند: [ صفحه 347]

خلوا عداة الله خلوا عن عمر خلوا عن الليث الحصور المكفهريضربكم بسيفه و لا يفر يا زجر يا زجر تدان من عمرو زجر قاتل برادر خود را بكشت آنگاه داخل هنگامه‌ي جنگ شد.مؤلف گويد: مشهور بين اهل تاريخ اين است كه عمر با برادرش به كربلا نيامد. و مترجم گويد: اين رجز را به اندكي اختلاف طبري از شمر بن ذي الجوشن نقل كرده است، و مصرع اول اين است: «خلوا عداة الله خلوا عن شمر».صاحب «عمدة الطالب» گويد: عمر بن علي عليه‌السلام با برادرش به كوفه نرفت و آن روايت كه وي در كربلا حاضر بود صحيح نيست، بلكه در نسع درگذشت، 75 ساله يا 77 ساله.ابوالفرج گفت: محمد بن علي بن حمزه گفته است كه: «ابراهيم بن علي بن ابي‌طالب عليه‌السلام آن روز به شهادت رسيد و من در هيچ يك از كتب انساب نام ابراهيم را نيافتم».سيد رحمه الله گفت: مصنف كتاب مصابيح روايت كرده است كه حسن بن حسين عليه‌السلام معروف به مثني در آن روز پيش عمش جنگ كرد و هفده تن بكشت و هيجده زخم بدو رسيد و بيفتاد؛ پس خالوي او اسماء بن خارجه او را برداشت و به كوفه برد و علاج كرد تا بهتر شد، آنگاه او را به مدينه روانه كرد.در «بحار» است و هم از مقتل خوارزمي روايت شده است كه پسري از سراپرده بيرون آمد ترسان و دو گوشوار مرواريد در گوش داشت، به راست و به چپ مي‌نگريست و دو گوشوار او لرزان بودند، پس هاني بن بعيث بر او حمله كرد و او را بكشت. شهر بانو بدو مي‌نگريست و از غايت دهشت چيزي گفتن نمي‌توانست و زبانش بند آمده بود.و مؤلف در حاشيه گفته است: اين شهر بانويه مادر امام زين‌العابدين نيست چون او در ايام ولادت فرزندش از دنيا رفت و در آخر كتاب به اين اشارتي خواهم كرد. (طبري) از هشام كلبي از ابوالهذيل سكوني از هاني بن ثبيت حضرمي روايت كرده است: ابوالهذيل گفت: هاني را در مجلس حضرميان نشسته ديدم در زمان [ صفحه 348]

خالد بن عبدالله، پيري سالخورده بود، مي‌گفت: من از آنها بودم كه در مقتل حسين عليه‌السلام حاضر بودند، ده مرد بوديم همه اسب سوار، ناگاه پسري از آل حسين عليه‌السلام بيرون آمد، چوبي از ستونهاي خيمه در دست داشت، ازار و پيراهني در بر، ترسان بود، به راست و چپ مي‌نگريست، گويي اكنون مي‌بينم كه چون سر خويش مي‌گردانيد مرواريدهاي گوشوارش مي‌لرزيد، ناگاه مردي تازان بيامد تا نزديك او شد، از روي اسب سوي او برگرديد و آن پسر را با شمشير دو نيمه كرد» هشام گفت سكوني گفت: كشنده‌ي آن پسر خود هاني بوده نام خود را صريح نگفت و پوشيده داشت، و مؤلف باين شعر تمثل كرد.فلم تر عيني كالصغار مصابهم يقلب اكباد الكبار علي الجمريعني: ديده‌ي من نديد مانند كودكان كه مصيبتشان جگر بزرگان را به روي آتش مي‌گرداند و كباب مي‌كند».ابوحنيفه‌ي دينوري گفت: گويند كه چون عباس كثرت كشتگان بديد با برداران خود عبدالله و جعفر و عثمان گفت: (و اين برادران مادرشان ام‌البنين عامريه بود از آل وحيد) جانم فداي شما! پيش رويد و از سالار خويش حمايت كنيد تا پيش روي آن جان دهيد! پس همه با هم پيش رفتند و جلوي حسين عليه‌السلام بايستادند به روي و گلو و سينه او را از دشمن حفظ مي‌كردند، پس هاني بن ثويب حضرمي بر عبدالله بن علي حمله كرد و او را بكشت، آن گاه بر برادرش جعفر تاخت و او را نيز بكشت و يزيد اصبحي تيري بر عثمان افكند و او را بكشت و سر او را جدا كرد و آن را نزد عمر سعد برد و گفت انعام و پاداش مرا بده. گفت: انعام از امير خود طلب! يعني عبيدالله كه او پاداش تو را بدهد. اما عباس بن علي عليه‌السلام پيش روي حسين عليه‌السلام ايستاده بود و نزديك او جهاد مي‌كرد و حسين عليه‌السلام به هر سو مي‌گرديد با او بود تا كشته شد رحمه الله».
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

Re: مقتل نفس المهموم: شیخ عباس قمی

پستتوسط pejuhesh232 » شنبه اکتبر 14, 2017 5:48 pm

شهادت مولانا العباس بن اميرالمؤمنين

شيخ مفيد در «ارشاد» و طبرسي در «اعلام الوري» گويند: آن گروه بر [ صفحه 349]
حسين عليه‌السلام بتاختند و بر سپاه او غالب گشتند و تشنگي بر حضرتش مستولي شد، بر بند آب [106] بالا رفت و آهنگ فرات فرمود و برادرش عباس پيشاپيش او مي‌رفت (غرض نهريست كه از فرات جدا كرده بودند براي مزارع، و گرنه از كربلا تا شط مسافت بسيار است)، پس سواران ابن‌سعد راه بر ايشان بگرفتند، مدي از بني دارم با آنها بود گفت: واي بر شما ميان او و فرات حايل شويد و مگذاريد بر آب دست يابد! حسين عليه‌السلام گفت: خدايا او را تشنه گردان! دارمي خشمگين شد و تيري افكند كه بر زير زنخ آن حضرت نشست و دست زير حنك بگرفت، چنانكه هر دو دست از خون پر شد و آن را بريخت و گفت: خديا سوي تو شكايت مي‌كنم از آن چه با پسر دختر پيغمبرت مي‌كنند، پس به جاي خود بازگشت و تشنگي بر او سخت شده بود و مردم گرد عباس را بگرفتند و او را از حسين عليه‌السلام جدا كردند. پس تنها جنگ پيوست تا زخمهاي سنگين وي را رسيد و از حركت فروماند و شهادت فائز گشت. و قاتل او زيد بن ورقاء حنفي (رقاد جنبي ظ) و حكيم بن طفيل سنبسي بود. و سيد قريب همين روايت آورده است و حسن بن علي طبرسي روايت كرده است كه: مردي بر حسين عليه‌السلام تيري افكند و آن در پيشاني او بنشست، عباس آن را بيرون آورد. و آن كه ذكر كرديم كه، در زير زنخ آن حضرت بنشست مشهورتر است.طبري از هشام از پدرش محمد بن سائب از قاسم بن اصبغ بن نباته (بضم [ صفحه 350]

نون) روايت كرده است از مردي كه حسين عليه‌السلام را در عسكرش ديده بود و او براي قاسم حكايت كرد كه: «چون سپاه حضرت ابي‌عبدالله عليه‌السلام مغلوب شدند، او خود بر بند آب بر آمد تا به فرات رود، مردي از سپاه ابن‌سعد از بني‌ابان بن دارم بر كسان خود بانگ زد: واي بر شما ميان حسين عليه‌السلام و آب حائل شويد كه شيعه بر وي اجتماع نكنند! و خود اسب بر انگيخت و مردم در پي او رفتند تا ميان او و آب فرات حائل شدند، حسين عليه‌السلام گفت: خدايا او را تشنه گردان! و آن مرد اباني تيري افكند كه زير زنخ حسين عليه‌السلام بنشست، آن حضرت تير بر كند و دو دست زير آن گرفت تا از خون پر شد و گفت: خدايا سوي تو شكايت مي‌كنم از آن چه با پسر دختر پيغمبر تو مي‌كنند. راوي گفت: به خدا قسم ديري نكشيد كه خداوند تشنگي بر وي مسلط كرد و او هرگز سيراب نمي‌شد. قاسم بن اصبغ گفت: گاهي من خود از آنها بودم كه وي را پرستاري مي‌كرديم و رنج او سبك مي‌گردانيديم، آب سرد برايش مي‌آوردند آميخته با شكر و طاسهاي پر شير و كوزه‌ها از آب و او مي‌گفت آبم دهيد كه تشنگي مرا بكشت! پس كوزه يا طاسي به او مي‌دادند كه يكي از آن‌ها خانواده‌اي را سيراب مي‌كرد، او مي‌آشاميد و چون از لب خود بر مي‌داشت اندكي بر پهلو مي‌افتاد، باز مي‌گفت: واي بر شما مرا آب دهيد كه تشنگي مرا بكشت! به خدا قسم كه نگذشت مگر اندكي و شكمش مانند شكم شتر بر آمد و آماس كرد.مؤلف گويد: از كلام ابن‌نما معلوم مي‌شود كه نام اين مرد زرعه(بضم زاء) بن ابان بن دارم بود. گفت روايت مي‌كنم به اسناد متصل از قاسم بن اصبغ بن نباته گفت: حديث كرد براي من كسي كه حسين عليه‌السلام را مشاهده كرده بود راه «مسناة» گرفته آهنگ فرات فرموده و عباس - قدس الله روحه - پيش روي او بود و عبيدالله زياد به عمر بن سعد نوشته بود ميان حسين و ياران وي و آب فرات حايل شود كه از آن قطره‌اي نچشند! پس عمرو بن حجاج را با پانصد سوار بر شريعه فرستاد و حسين عليه‌السلام را از آب بازداشت، و عبدالله بن حصين ازدي بانگ زد: اي حسين عليه‌السلام نمي‌بيني آب را مانند جگر آسمان! (يعني كبود به رنگ ميان [ صفحه 351]

آسمان) به خدا سوگند كه از آن نچشي تا تو و اصحابت تشنه جان دهيد! پس زرعة بن ابان بن دارم گفت: ميان او و آب مانع شويد! و تيري افكند زير زنخ امام عليه‌السلام جاي گرفت، آن حضرت گفت: خدايا او را از تشنگي بكش و هرگز وي را نيامرز! و براي آن حضرت شربتي آب آوردند، خون از نوشيدن آن مانع آمد، پس امام عليه‌السلام خون را مي‌گرفت (و يقول هكذا الي السماء) روي به آسمان همان كلام مي‌گفت. (خدايا او را از تشنگي بكش! آه و بعضي ترجمه كرده‌اند كه خون را به آسمان مي‌پاشيد.)و روايت مي‌كنم از شيخ عبدالصمد از ابي‌الفرج عبدالرحمن بن جوزي كه آن مرد اباني پس از آن فرياد مي‌زد از گرمي و سوزش شكم و سردي پشت، تا آخر آنچه از طبري نقل كرديم.

به داستان شهادت حضرت عباس قدس سره بن علي بازگرديم

صاحب «عمدة الطالب» پس از ذكر فرزندان عباس رضي الله عنه گويد: كنيت وي ابوالفضل بود و او را «سقا» گفتند چون روز طف براي برادرش حسين عليه‌السلام به طلب آب رفت و پيش از آن كه آب بدو رساند كشته شد و قبر او نزديك شريعه است، همانجاي كه كشته شد، و او بدان روز علمدار حسين عليه‌السلام بود.و شيخ ابونصر بخاري از مفضل بن عمر روايت كرده است از امام صادق جعفر بن محمد عليهماالسلام كه: «عم ما عباس با بصيرت و ثابت ايمان بود، با ابي‌عبدالله عليه‌السلام جهاد كرد و نيكو كفايت نمود تا كشته شد و خون عباس در قبيله‌ي بني‌حنيفه است، آنگاه كه كشته شد 34 سال داشت و مادر او و عثمان و جعفر و عبدالله، ام‌البنين است بنت حزام بن خالد بن ربيعه تا اين كه گويد روايت كرده‌اند: عقيل نسابه بود و به انساب و اخبار عرب دانا و اميرالمؤمنين عليه‌السلام گفت با وي در ميان قبايل عرب زني جوي براي من زاده‌ي دليران تا تزويج كنم و از او پسري دلاور به وجود آيد! عقيل گفت: ام‌البنين كلابيه را تزويج كن كه در همه عرب دلاورتر از پدران وي نيست! پس اميرالمؤمنين عليه‌السلام او را تزويج كرد و روز طف شمر بن [ صفحه 352]

ذي الجوشن كلابي عباس و برادران وي را خواست و گفت: خواهرزادگان من كجايند؟ آنان پاسخ ندادند، حسين عليه‌السلام فرمود: او را اجابت كنيد! اگر چه فاسق است اما از خالوهاي شما است، آمدند و گفتند چه مي‌خواهي؟ گفت شما در امانيد! به من پيونديد و خويش را بكشتن مدهيد! او را دشنام دادند و گفتند: چه زشتي تو و چه زشت است آن امان كه آورده‌اي! آيا سرور و برادر خويش را رها كنيم بزينهار تو درآييم؟ و او با هر سه برادرش در آن روز كشته شدند.و صدوق روايت كرده است در«امالي» از علي بن الحسين عليهماالسلام در ضمن حديثي كه فرمود: خداي رحمت كند عباس را! برادر خويش را برگزيد و كفايت فرا نمود و جان خويش را فداي برادر كرد تا هر دو دست او جدا گشت و خداوند بجاي دستها دو بال وي را عطا فرمود كه با فرشتگان در بهشت پرواز كند - چنانكه جعفر بن ابي‌طالب را - و عباس را منزلتي است نزد خداي تعالي روز قيامت كه شهدا دريغ آن خوردند».ابوالفرج گفت: «عباس بن علي بن ابي‌طالب عليه‌السلام كنيت او ابوالفضل بود و مادرش ام‌البنين و او بزرگتر فرزند ام‌البنين بود، پس از برادران ابويني خويش شهيد شد، چون عباس فرزند داشت و آنها نداشتند، آنها را پيش فرستاد تا كشته شدند و ارث آنان بدو رسيد، آنگاه خود كشته شد، پس وارث همه‌ي آنها عبيدالله بن عباس گشت و عمر بن علي با او در ارث برادران خصومت كرد و به چيزي صلح كردند [107] ».و جرمي بن ابي‌العلا گفت: از زبير شنيدم از عمش حكايت مي‌كرد كه فرزندان عباس او را «سقا» مي‌ناميدند و به «ابوقربه» مكني كرده بودند، ما من يعني جرمي بن ابي‌العلا گويم كه از فرزندان عباس نديدم كسي كه وي را بدين لقب و كنيت [ صفحه 353]

خواند، و نه از گذشتگان اولاد وي شنيدم كسي نقل كند، همين زبير از عمش حكايت كرده است».مترجم گويد: جرمي بن ابي‌العلا نامش احمد بن محمد بن اسحق ابوعبدالله است و ابن‌نديم وي را در نحويين نام برده است و زبير مذكور زبير بن بكار نسابه و مورخ معروف است، قاضي مكه متوفي 253 به سن 84 و عم او مصعب بن عبدالله نام داشت. ابوالفرج گفت و درباره‌ي عباس، شاعر گفت:احق الناس ان يبكي عليه فتي ابكي الحسين بكربلاءاخوه و ابن والده علي ابوالفضل المضرج بالدماءو من واساه لا يثنيه شي‌ء و حاد له علي عطش بماءو كميت درباره‌ي او گويد:و ابوالفضل ان ذكر هم الحلو شفاء النفوس من اسقام‌قتل الادعياء اذ قتلوه اكرم الشاربين صوب الغمام‌و عباس مردي زيبا و نيكو روي بود، بر اسب بلند سوار مي‌شد، پاي او بر زمين مي‌كشيد و او را قمر بني‌هاشم مي‌گفتند و علمدار حسين عليه‌السلام بود.آنگاه ابوالفرج به اسناده از جعفر بن محمد عليه‌السلام روايت كرد كه حسين بن علي عليهماالسلام اصحاب خويش را آماده‌ي حرب ساخت و رايت را به عباس سپرد. و از ابي‌جعفر عليه‌السلام روايت كرد كه زيد بن رقاد جهني [108] و حكيم بن طفيل طايي عباس را شهيد كردند و مسندا از معاوية بن عمار از امام جعفر صادق عليه‌السلام روايت كرده است ام‌البنين مادر اين چهار برادر به بقيع مي‌رفت و بر پسران خويش [ صفحه 354]

شيون مي‌كرد و زبان مي‌گرفت غم انگيزتر و سوزناكترين شيوه و مردم برگرد او جمع مي‌شدند و شيون او مي‌شنيدند، مروان هم مي‌آمد با مردم ديگر و زاري او مي‌شنيد و مي‌گريست.ابن شهر آشوب در «مناقب» گويد: عباس، سقا، ماه بني‌هاشم، علمدار حسين عليه‌السلام بود و از برادران مادري خويش بزرگتر بود، به طلب آب رفت بر او حمله كردند و او هم بر آنها تاخت و مي‌گفت:لا ارهب الموت اذ الموت زقا [109] حتي اواري في المصاليت لقانفسي لنفس المصطفي الطهر وقا اني انا العباس اغدو بالسقاو لا اخاف الشر يوم الملتقي يعني: از مرگ نمي‌ترسم هنگامي كه بانگ زند، تا وقتي كه ميان مردان كار آزموده افتاده و به خاك پوشيده شوم، جان من وقايه‌ي جان پاك مصطفي است، من عباس هستم با مشك مي‌آيم، و روز نبرد از شر نمي‌ترسم.پس آنها را پراكنده ساخت و زيد بن ورقاء جهني از پشت خرما بني كمين كرد و حكيم بن طفيل سنبسي ياور او گشت و شمشير به دست راست عباس زد و عباس تيغ به دست چپ گرفت و حمله كرد و رجز مي‌خواند:و الله ان قطعتمو يميني اني احامي ابدا عن ديني‌و عن امام صادق اليقين نجل النبي الطاهر الامين‌و كارزار كرد تا ضعف بر او مستولي گشت، پس حكيم بن طفيل طايي از پشت درخت خرما كمين ساخت و بر دست چپ او زد، عباس گفت:يا نفس لا تخشي من الكفار وابشري برحمة الجبارمع النبي السيد المختار قد قطعوا ببغيهم يساري‌فاصلهم يا رب حر النار معني مصرع اخير اين است كه: اي پروردگار آنها را به گرمي آتش بسوزان. و [ صفحه 355]

«صلا» آتش است و «اصلاء» در آتش سوزانيدن.پس آن ملعون با گرز آهنين بر سر او كوفت و چون حسين او را بر كنار فرات بر زمين افتاده ديد، بگريست و گفت:تعديتم، يا شر قوم بفعلكم و خالفتمو قول النبي محمداما كان خير الرسل وصاكم بنا اما نحن من نسل النبي المسدداما كانت الزهراء امي دونكم اما كان من خير البرية احمدلعنتم واخزيتم بما قد جنيتم فسوف تلاقوا حر نار توقددر «بحار» از بعض تأليفات اصحاب نقل كرده است كه عباس رضي الله عنه چون تنهايي خويش ديد، نزد برادر آمد و گفت: اي برادر آيا رخصت هست به جهاد روم؟ حسين عليه‌السلام سخت بگريست و گفت: اي برادر تو علمدار مني و اگر بروي لشكر من پراكنده شود. عباس گفت: سينه‌ام تنگ شد و از زندگي بيزار شدم و مي‌خواهم از اين منافقين خونخواهي كنم. حسين عليه‌السلام فرمود: پس براي اين كودكان اندكي آب به دست آور! پس عباس برفت و وعظ گفت و تحذير كرد، سودي نبخشيد، سوي برادر آمد و خبر بازگفت و شنيد كودكان فرياد مي‌زنند العطش! العطش! پس بر اسب خويش نشست و نيزه و مشك برداشت و آهنگ فرات كرد، پس چهار هزار نفر گرد او بگرفتند و تير انداختند، عباس آنها را متفرق ساخت - و چنانكه در روايت آمده است - هشتاد تن بكشت تا وارد نهر آب شد، چون خواست كفي آب بنوشد، ياد از تشنگي حسين عليه‌السلام و اهل بيت او كرد و آب را بريخت و مشك پر كرد و بر دوش راست گرفت و روي به جانب خيمه كرد. راه بر او بگرفتند و از هر طرف بر وي احاطه كردند، عباس با آنها كارزار كرد تا نوفل ازرق تيغي بر دست راست او زد و آن را ببريد، پس مشك به دوش چپ گرفت و نوفل ضربتي زد كه دست چپ آن حضرت نيز از مچ جدا گشت، پس مشك به دندان گرفت و تيري بيامد و بر مشك رسيد و آب آن را بريخت و تيري ديگر آمد و به سينه‌ي آن حضرت رسيد و از اسب بگرديد و فريادي زد و برادرش حسين عليه‌السلام را بطلبيد، چون حسين عليه‌السلام بيامد ديد بر زمين افتاده است، بگريست. [ صفحه 356]

مؤلف گويد: طريحي در كيفيت قتل آن حضرت - سلام الله عليه - گويد: مردي بر او حمله كرد و به گرزي آهنين بر فرق سر او زد كه سر او بشكافت و بر زمين افتاد، فرياد مي‌زد: يا اباعبدالله عليك مني السلام!مترجم گويد: اينكه از قول حضرت سيد الشهدا روايت كرده است «اگر تو بر وي لشكر من پراكنده مي‌شود» دلالت دارد كه به ميدان رفتن حضرت ابي‌الفضل وقتي بود كه اغلب اصحاب كشته نشده بودند و اين بر خلاف روايت همه اهل سير و اخبار است و حق اين است كه وقتي عباس رفت و كشته شد، لشكري باقي نمانده بود. و قاتل او را در اين روايت نوفل ازرق گفته است، با آنكه موافق روايات صحيحه حكيم بن طفيل و زيد بن رقاد است. و اين روايت از جهتي مانند دامادي حضرت قاسم است، براي اين كه در كتب تواريخ معتبره كه در دست ما است هيچ يك از اين دو قصه مذكور نيست، جز اينكه دامادي حضرت قاسم را ملاحسين كاشفي ذكر كرده است و او مردي عالم و متتبع بود. و روايت آب آوردن حضرت عباس را مجلسي از يكي از تأليفات اصحاب كه نمي‌شناسيم نقل فرموده است. فرق بين دو قصه اين است كه مورخين معتبر چيزي مخالف و مضاد با دامادي او نقل نكرده‌اند، غايت اين كه ساكت مانده‌اند، اما مطالب مخالف با اين حكايت حضرت عباس عليه‌السلام بسيار نقل كرده‌اند - چنانكه گذشت - از شيخ مفيد و ابوالفرج و ابومخنف و طبري، و ابوحنيفه دينوري گويد: از حسين عليه‌السلام جدا نمي‌شد، تا آخر با او بود، جهاد مي‌كرد تا لشكر اعدا قهرا او را جدا كردند، چنانكه جمع بين روايات معتبره‌ي مورخين و اين روايت نهايت تكلف دارد، مگر اينكه بگوييم چون كاشفي سني بوده است بايد روايت او مردود باشد و اين مرد مجهول شيعي بوده است و او صحيح گفته است، و ما پيش از اين گفتيم همه علما در مقتل از اهل سنت روايت كرده‌اند. و اين اخبار كه در ارشاد و ملهوف و مناقب ابن شهر آشوب و غير آن مي‌بينيم همه منقول از مدايني و زبير بن بكار طبري و ابن‌اثير و امثال آنهاست و اگر از ابي‌مخنف و هشام بن محمد بن سائب كه شيعي بودند چيزي نقل كنند، باز غالبا اينها از اهل سنت، بلكه از لشكريان [ صفحه 357]

ابن‌سعد كه در كربلا بودند نقل كرده‌اند، و اگر بايد روايات اهل سنت را ترك كرد، بايد اكثر اخبار مقاتل را ترك كرد، بلكه بايد تواريخ و تفاسير و غزوات و سير را دور انداخت، حتي تفسير «مجمع البيان» و «تبيان» را كه غالبا منقول از اهل سنت است، و اگر مي‌توان آن‌ها را نقل كرد، دامادي حضرت قاسم را كه ملاحسين كاشفي نقل كرده است نيز مي‌توان نقل كرد، و حق آن است كه علماي ما در غير فقه و احكام، اخبار اهل سنت را نيز روايت مي‌كردند و بر آنها اعتماد مي‌نمودند، بلكه در فقه نيز گاهي به قرائن، روايت اهل سنت را ترجيح مي‌دادند.ابن‌نما گويد كه: حكيم بن طفيل سنسبي جامه و سلاح عباس را برداشت، او تير بر آن حضرت افكنده بود.و در «بحار» است گويند كه: چون عباس كشته شد، حسين عليه‌السلام فرمود: «الآن انكسر ظهري و قلت حيلتي» اكنون پشت من شكست و چاره‌ي من كم شد.در «معراج المحبة» اين ابيات در ذكر شهادت عباس نيكو گفته است:صف دشمن دريدي همچو كرباس رسيد آنگاه بر بالين عباس‌به دامان برگرفت آنكه سرش را همي بوييد خونين پيكرش رابرآورد از دل تفتيده آهي كه سوزانيد از مه تا به ماهي‌بگفتش كاي سپهدار قبيله ز مرگت مر مرا كم گشت حيله‌شكستي پشتم اي شمشاد قتمت نمي‌يابد درستي تا قيامت‌دريغ از بازوي زور آزمايت دريغ از پنجه و خيبر گشايت‌دريغ از اهل بيت بي‌پناهم دريغ از ياور و مير سپاهم‌مؤلف به مناسبت مواسات حضرت عباس عليه‌السلام كلامي در وصف حضرت اميرالمؤمنين عليه‌السلام و مواسات او با رسول خدا صلي الله عليه و آله از ابن ابي‌الحديد نقل كرده است:جاحظ در كتاب «عثمانيه» گفت: «ابوبكر از آنها بود كه آزار مي‌كشيدند و شكنجه مي‌ديدند در مكه پيش از هجرت و علي بن ابي‌طالب آسوده بود، نه كسي در طلب او بود و نه او در طلب كسي».ابوجعفر اسكافي در رد اين كلام گفت كه: «ما به اخبار صحيح و حديث مسند [ صفحه 358]

معلوم كرده‌ايم كه علي عليه‌السلام آن روز كه به پيغمبر ايمان آورد بالغ بود و كامل، به دل و زبان با مشركان قريش مخاصمت مي ركد و بر آنها وجود او گران بود، در حصار شعب، او بود نه ابوبكر، و در آن خلوات و تاريكيها ملازم رسول بود، آن تلخي‌ها را از ابي‌لهب و ابي‌جهل نوش مي‌كرد و در آتش مكاره مي‌سوخت و در هر رنج با پيغمبر خويش شريك بود، بار سنگين بر دوش او بود و كار دشوار در عهده او.كيست كه شبانه پنهان و پوشيده از شعب بيرون مي‌آمد سوي بزرگان قريش مانند مطعم بن عدي و غير او، هر كس كه ابوطالب مي‌فرستاد مي‌رفت و براي بني‌هاشم بارهاي آرد و گندم را به پشت خود مي‌آورد با آن بيم كه از دشمنان چون ابي‌جهل و غير او داشت، كه اگر بر وي دست مي‌يافتند خون او مي‌ريختند؟ آيا علي عليه‌السلام اين كار مي‌كرد و يا ابوبكر؟! حال خويش ر ا علي عليه‌السلام در خطبه‌ي مشهور باز نموده است:«فتعاقدوا الا يعاملونا و لا يناكحونا و اوقدت الحرب علينا نيرانها و اضطرونا الي جبل وعر مؤمننا يرجو الثواب و كافرنا يحامي عن الاصل و لقد كانت القبائل كلها اجتمعت عليهم و قطعوا عنهم المارة و الميرة فكانوا يتوقعون الموت جوعا صباحا و مساء لا يرون وجها و لا فرجا قد اضمحل عزمهم و انقطع رجاؤهم.»يعني: «قريش با يكديگر پيمان بستند كه با ما معامله نكنند و زن به ما ندهند و نگيرند و جنگ بر ما آتش افروخت و ما را به كوه و سنگلاخي ملجأ كردند، مؤمن ما اميد ثواب الهي داشت و كافر ما پاس خويشي و نسب، قبايل ديگر با آنان بودند، خواربار و فروشندگان آن را از كسان ما ببريدند، بامداد و شام منتظر مرگ بودند، نه اميد راهي و نه رويي به جايي، عزم ايشان پريشان و اميدشان بريده».ابوجعفر اسكافي گفت: «شك نيست كه اباعثمان جاحظ را وهم باطل از راه برده و گمان خطا وي را از ثبات بر حق مانع آمده است و خذلان الهي موجب حيرت او شده و ندانسته و نسنجيده آن سخن گفت و پنداشت علي عليه‌السلام آزار [ صفحه 359]

نديد و سختي نكشيد تا روز بدر و از آن وقت زحمتهاي وي آغاز شد، و حصار شعب را فراموش كرد كه ابوبكر آسوده بود، هر چه مي‌خواست مي‌خورد و با هر كه مي‌خواست مي‌نشست، آزاد و خوش با دل آرام و آسوده، و علي عليه‌السلام سختيها را هموار مي‌كرد و رنجها مي‌كشيد، گرسنه و تشنه بود و بامداد و شام منتظر كشته شدن، براي اينكه او چاره انديش و كارگزار بود، شايد اندك قوتي از شيوخ قريش و خرمندانشان پنهان براي بني‌هاشم فراهم كند، نيمه جاني از بني‌هاشم كه در حصار بودند و پيغمبر صلي الله عليه و آله را محفوظ دارد و هيچ وقت از هجوم ناگهاني دشمن مانند ابوجهل بن هشام و عقبة بن ابي‌معيط و وليد بن مغيره و عتبة بن ربيعه و غير ايشان از فراعنه و جباران قريش ايمن نبود، و آن حضرت خويش را گرسنه مي‌داشت و رسول خدا صلي الله عليه و آله را سير مي كرد و خود تشنه مي‌ماند و آب را به رسول خدا صلي الله عليه و آله مي‌نوشانيد و اگر بيمار مي‌شد او پرستار بود و چون تنها بود مايه‌ي انس او بود و ابوبكر از اينها دور بود، از اين دردها چيزي نصب او نمي‌شد و آسيبي به وي نمي‌رسيد و از اخبار آنان مجملي مي‌شنيد و مفصل نمي‌دانست، سه سال چنين بودند، معاملت و مناكحت با آنها ممنوع و با ايشان نشستن حرام، گرفتار و محصور بودند و از بيرون آمدن از شعب و از هر كار ممنوع، چگونه جاحظ اين فضيلت بي‌نظير را مهمل گذاشت و فراموش كرد؟ انتهي».و شيخ ازري در اين باره گفت:هذه من علاه احدي المعالي و علي هذه فقس ما سواهامن غدا منجدا له في حصار الشعب اذ جد من قريش جفاهايوم لم يرع للنبي ذمام و تواصت بقطعه قرباهافئة احدثت احاديث بغي عجل الله في حدوث بلاهاففدا نفس احمد منه بالنفس و من هول كل بؤس وقاهاكيف تنفك و في الملمات عنه و عصمة كان في القديم اخاهاو در تأييد قول ابي‌جعفر اسكافي كه گفت: «چون بيمار مي‌شد او پرستار بود» ابن ابي‌الحديد از سلمان فارسي رضي الله عنه روايت كرده است كه: «بامداد بر رسول خدا [ صفحه 360]

درآمدم يك روز پيش از اينكه رحلت كرد، با من گفت: نمي‌پرسي كه دوش چه كشيدم از درد و بيداري من و علي عليه‌السلام؟ گفتم: يا رسول الله! امشب من به جاي او با تو بيدار باشم! فرمود: نه او سزاوارتر است از تو به اين كار.»بابي انت و امي يا اميرالمؤمنين! صفي الدين حلي گويد:انت سر النبي و الصنو و ابن العم و الصهر الاخ المستجادلو راي مثلك النبي لآخاه و الا فاخطأ الانتقادبكم باهل النبي و لم يكف لكم خامسا سواه يزادكنت نفسا له و عرسك وابنا ك لديه النساء و الاولادجل معناك ان يحيط به الشعر و يحصي صفاته النقادو اول قصيده اين است:جمعت في صفاتك الاضداد فلهذا عزت لك الاندادزاهد حاكم حليم شجاع فاتك ناسك فقير جوادخلق تخجل النسيم من اللطف و بأس يذوب منه الجمادو مناسب اين مقاد جد من مرحوم آخوند ملا غلامحسين (چنين) گويد: (براي ذكر آن مرحوم و طلب مغفرت ثبت افتاد).در استقبال قصيده‌ي سنائي گويد:خوش بود زين خاكدان تيره دل بر داشتن چشم جان روشن ز خاك كوي دلبر داشتن‌خاكداني بيش نبود اين سراي شش دري رو به آسا چند جا در كاخ شش در داشتن‌زين خراب آباد دل بگسل كه بايد مر ترا روي دل زين شهر سوي شهر ديگر داشتن‌تا اينكه گويد:دين داور مهر حيدر مهر حيدر دين وي دين داور كي توان بي مهر حيدر داشتن [ صفحه 361]

ابلهي بنگر خران چند را در روزگار ديده پوشي از مسيحا چشم بر خر داشتن‌برتر از اين ابلهي چه بود بر داناي راز مصطفي بگذاشتن بوجهل ابتر داشتن‌غول وا نشناختن از خضر و ابليس از سروش آدم و ابليس را همسنگ و همسر داشتن‌ابلهي باشد حباب سست پي را در شنا هم ترازو با نهنگ كوه پيكر داشتن‌آن خران را اين خران شايسته‌ي مهرند و بس مر خران را بايد از خر مهره زيور داشتن‌كو مگس را پر طوطي پشه را فر هماي يا خراطين را چون روح القدس شهپر داشتن‌مهر حيدر را دل سلمان و بذر هست جاي كيست غير از گوهري شايان گوهر داشتن‌تذييل: مؤلف فصلي در تعريف شجاعت آورده است نيكو و گويد: شجاعت دلاوري است و آن صفتي است نفساني كه با چشم ديده نمي‌شود مگر آثار آن، پس اگر كسي خواهد دلاوري مردي را بيازمايد، بنگرد چون دشمن وي را فروگرفت و مرگ از همه سوي روي آورد و چاره مسدود شد، اگر بيتابي نمود و جزع كرد و گريختن خواست و ننگ گريز را بر جنگ و ستيز برگزيد، از شجاعت بسي دور است، و اگر پاي فشرد و بايستاد و شكيبايي نمود، قعقعه‌ي سلاح را زمزمه‌ي مزامير و بانگ يلان را نغمه‌ي طنابير انگاشت، مرگ را به هيچ در نگرفت و اجل را در آغوش كشيد، دلاور است چنانكه شاعر گفت:يلقي الرماح بنحره فكانما في قبله عود من الريحان‌و يري السيوف و صوت وقع حديدها عرسا تجليها عليه غوان‌يعني: «به گلو پيش نيزه باز رود كه گويي شاخه‌ي ريحان است، و شمشير بانگ [ صفحه 362]

آن در نظر وي عروسي است كه رامشگران براي او آوردند.»چون اين دانستي تو را معلوم گرديد كه همه‌ي ياران ابي عبدالله در شجاعت طاق بودند، اما عباس بن علي عليه‌السلام يگانه‌ي آفاق كه در ايمان استوارتر و بصيرت وي بيشتر بود و منزلتي داشت نزد خداي تعالي كه همه‌ي شهدا غبطه خورند.مسعودي در «مروج الذهب» گفته است كه: اصحاب جمل بر ميمنه و ميسره‌ي لشكر اميرالمؤمنين عليه‌السلام تاختند و آنان را از جاي كندند، يكي از فرزندان عقيل نزديك آن حضرت آمد، ديد سر بر «قربوس» زين نهاده و در خواب است، گفت: يا عم ميمنه و ميسره در هم ريخت و شما همچنان در خوابيد، گفت: اي برادرزاده روز اجل عمت معين است و از آن در نمي‌گذرد، به خدا سوگند كه عمت باك ندارد او به اختيار بر مرگ افتد يا مرگ بر او بي‌اختيار، آنگاه سوي محمد حنفيه فرستاد - و او علمدار بود - كه بر اين قوم بتاز! محمد درنگ كرد و كندي نمود چون پيش روي او تيراندازان بود، مي‌خواست تيرهاي آنها به آخر رسد و چون تير نماند بر آن‌ها تازد، پس علي عليه‌السلام نزديك او شد و گفت: چرا حمله نكردي؟ جواب داد: چنين بينم كه هر كس پيش رود، در پيش تير و نيزه رود، اندكي درنگ مي‌كنم تا تير در تركش آنان نماند آنگاه بر آنها تازم، علي عليه‌السلام فرمود: در ميان نيزه‌ها بتاز كه بر تو سپري است از مرگ.لا تحذرن فما يقيك حذار ان كان حتفك ساقه المقدارواري الضنين علي الحمار بنفسه لابد ان يفني و يبقي العارللضيم في حسب الابي جراحة هيهات يبلغ قعرها المسبارفاقذف بنفسك في المهالك انما خوف المنية ذلة و صغارو الموت حيث تقصفت سمر القنا فوق المطهم عزة و فخار [110] . [ صفحه 363]

پس محمد خفيه بتاخت و ميان تير و نيزه‌ها بايستاد، علي عليه‌السلام نزديك او آمد و با دسته‌ي شمشير بر او بزد و گفت: رگي از مادر تو را دريافت و علم ازو بگرفت و حمله كرد، مرد هم با آن حضرت حمله كردند، دشمنان مانند خاكستر كه باد سخت بر آن وزد پراكنده گشتند.اين محمد بن حنفيه پسر اميرالمؤمنين است كه خردمندتر و دلاورتر مردم بود، به قول زهري و جاحظ گفت: كه محمد بن حنفيه همه‌ي مردم آينده و رونده و شهري و چادرنشين اعتراف دارند كه او يگانه‌ي آن روزگار و مرد آن عصر بود، كاملترين مردم بود و دلاوري او از نوشته‌هاي مورخين و داستانها كه در جنگ جمل و صفين روايت كرده‌اند آشكار مي‌گردد [111] و همين او را كافي است كه علمدار اميرالمؤمنين بود، اما با اين دلاوري و بزرگي در تاختن كندي نمود تا براي دشمن تير نماند و لكن پدر و مادرم فداي عباس علمدار حسين عليه‌السلام و پهلوان لشكر او.شاه جهان فضل ابوالفضل نامدار تابنده آفتاب بلند آسمان عشق‌ماهي چنان نتافت ز اوج سپهر فضل شاهي چنين نديد كس اندر جهان عشق [ صفحه 364]

بر باد شد ز غيرت او دودمان عقل آباد كرد همت او خاندان عشق‌يلي كه چون آهنگ فرات كرد، چهار هزار تن موكلان آب بر وي تاختند و بر او تير باريدند مانند كوه در برابر باد، استوار باستاد و مي‌گفت:لا ارهب الموت اذا الموت زقا مرگ اگر مرد است گو پيش من آي تا در آغوشش بگيرم تنگ تنگ‌من از آن عمري ستانم جاودان آن ز من دلقي ستاند رنگ رنگ‌و پيش ازين بگذشت كه اصحاب حسين عليه‌السلام هر گاه دشمن بر ايشان احاطه مي‌كرد، عباس مي‌تاخت و آنان را مي‌رهانيد و دانستي كه خويش را سپر برادر كرد، هر جا برادرش بود «بابي انت و امي يا اباالفضل.»كم من كمي في الهياج تركته يهوي لفيه مجدلا مقتولاجللت مفرق رأسه ذا رونق عضب المهزة صارما مصقولا«چه بسيار را كه روز نبرد كشته و به خاك و خون آغشته گذاشتي، به دهن به زمين افكنده از تارك او نيام ساختي براي تيغ جوهر دار تيز گذار بران پرداخته و درخشان خود.»و اين ابيات معروف را از قصيده‌ي ازريه در رثاي او بياوريم.الله اكبر اي بدر خرعن افق الهداية فاستشاط ظلامهافمن المعزي السبط سبط محمد بفتي له الاشراف طأطأ هامهاواخ كريم لم يخنه بمشهد حيث السراة كبا بها اقدامهاتا لله لا انسي ابن فاطم اذ جلا عنه العجاجة يسكبر قتامهامن بعد ان حطم الوشيج و ثلمت بيض الصفاح و نكست اعلامهاحتي اذا حم البلاء و انما ابري القضاء جرت به اقلامهاوافي به نحو المخيم حاملا من شاهقي علياء عز مرامهاو هوي عليه ما هنا لك قائلا اليوم بان عن اليمين حسامهااليوم سار عن الكتائب كبشها اليوم غاب عن الصلاة امامها [ صفحه 365]

اليوم آل الي التفرق جمعنا اليوم حل علي البنود نظامهااليوم نامت اعين بك لم تنم و تسهدت اخري فعز منامهااشقيق روحي هل تراك علمت اذ غودرت و انثالت عيك لئامهاان خلت طبقت السماء علي الثري او دكدت فوق الربي اعلامهالكن اهان الخطب عندك انني بك لا حق امر قضي علامهابراي سهولت ترجمه هر بيت را با شماره‌ي آن آورديم تا هر كس ترجمه‌ي هر بيت را خواهد آسان بيابد.1- الله اكبر چه ماه تمامي از افق هدايت فروافتاد و تاريكي غالب گشت!2- كيست كه دلداري دهد نوه‌ي محمد را در مرگ جوانمردي، كه همه‌ي سروران را پيش او سر فرود آمد؟3- برادر بزرگواري كه در هيچ ميدان آوردگاه بي‌وفايي ننمود، آنجايي كه قدم بزرگان آنها را بلغزاند.4- به خدا سوگند كه فراموش نمي‌كنم فرزند فاطمه را وقتي كه گرد و غبار فروبنشست، گردي كه برانگيخته شده بود.5- بعد از اين كه نيزه بشكست و تيغهاي درخشان خرد گرديد و علمها سرنگون شد.6- تا وقتي بلا نازل گرديد و آنچه قضا بدان رفته بود، قلم آن را جاري كرد(و عباس شهيد شد).7- او را روي به خرگاه آورد از بلندي جايي كه رسيدن و آهنگ آن دشوار بود.8- خود را بر وي افكند و گفت: امروز شمشير از دست من جدا شد.9- امروز پهلوان لشكر دور شد از آن، و امام نماز به نماز حاضر نگشت.10- امروز جمعيت ما به پريشاني گراييد و امروز نظام فوج‌ها گسيخته شد.11- امروز خوابيد چشمهايي كه از ترس تو نمي‌خوابيد، و چشمهاي ديگري بيدار ماند و خواب براي آن دشوار گشت.12- اي پيوند جان من! هيچ دانستي كه وقتي افتادي و فرومايگان و دونان [ صفحه 366]

بر تو ريختند،13- من پنداشتم آسمان بر زمين افتاد و كوههاي روي زمين از هم ريخت؟14- لكن كار دشوار را آسان مي‌گرداند اينكه من بزودي به تو خواهم پيوست، حكم پروردگار دانا اين است. [ صفحه 367]
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

Re: مقتل نفس المهموم: شیخ عباس قمی

پستتوسط pejuhesh232 » شنبه اکتبر 14, 2017 5:51 pm

در شهادت سيدنا ابي عبدالله الحسين المظلوم و طفل شير خوار و عبدالله بن الحسن

اشاره

اين فصلي است كه سرشك از ديدگان مي‌بارد و اندوه را تازه مي‌كند، آتش غم را در دل مؤمن افروخته مي‌گرداند«والي الله المشتكي و هو المستعان».در بعض مقاتل روايت شده است كه: «حسين عليه‌السلام چون 72 تن از خاندان و كسان خويش را كشته ديد، روي به جانب خيمه كرد و گفت: يا سكينة! يا فاطمه! يا زينب! يا ام‌كلثوم! عليكم مني السلام.پس سكينه فرياد زد: «يا ابه استسلمت للموت» آيا تن به مرگ دادي و دل بر رحيل نهادي؟فرمود: چگونه تن به مرگ ندهد كسي كه يار و ياوري ندارد؟و گفت: «ردنا الي حرم جدنا» ما را به حرم جدمان بازگردان!گفت: «هيهات لو ترك القطا لنام» [112] اگر مرغ قطا را به حال خود گذارند مي‌خوابد، پس زنان آواز در هم انداختند و حسين عليه‌السلام آنها را خاموش گردانيد و در همان مقتل است كه روي به ام‌كلثوم كرد و گفت: اي خواهر«اوصيك بنفسك خيرا» يعني وصيت مي‌كنم كه خويشتن را نيكو بداري و من به جنگ اين لشكر مي‌روم، پس سكينه فرياد كنان نزد او آمد و امام حسين عليه‌السلام سكينه را بسيار [ صفحه 368]

دوست دشات، او را با سينه چسبانيد و اشك او پاك كرده و گفت:سيطول بعدي يا سكينة فاعلمي منك البكاء اذا الحمام دهاني‌لا تحرقي قلبي بدمعك حسرة مادام مني الروح في جثماني‌فاذا قتلت فانت اولي بالذي تأتينه يا خيرة النسوان‌يعني: اي سكينه بدان كه گريه‌ي تو پس از آنكه مرگ من برسد بسيار خواهد كشيد دل مرا به سرشك خويش مسوزان به افسوس تا جان در تن من است، و چون كشته شوم تو اولي هستي كه به بدن من، كه البته نزد آن آيي اي برگزيده‌ي زنان».(اين شعر اعم از اين كه از زبان خود امام يا ديگري از زبان امام عليه‌السلام گفته باشد، مصداق دارد، چون سكينه عمر طولاني يافت و دير بماند و برگزيده‌ي زنان بود، در كمال شرف و ادب و بزرگي، مانند او نيامد، خانه‌اش مجمع اهل فضل و شعر بود و همه از وي توقع انعام وصلت داشتند و براي زيارت او از شهرهاي دور سفر مي‌كردند.)از ابي‌جعفر باقر عليه‌السلام روايت است كه«چون وقت شهادت حضرت حسين بن علي عليهماالسلام برسيد، دختر بزرگ خود فاطمه را بخواند و نامه‌ي پيچيده‌اي به او داد و وصيتي زباني هم با او فرمود و علي بن الحسين عليهماالسلام مبطون بود«لا يرون الا انه لما به» معتقد بودند او در گرو همان رنجوري است كه دارد يعني اميد بهبودي او نداشتند، پس فاطمه آن نوشته را به علي بن الحسين عليهماالسلام تسليم كرد و پس از آن به ما رسيد.»مترجم گويد: مردم اميد بهبودي او نداشتند بدين جهت به صيغه‌ي جمع آورد و گرنه خود امام عليه‌السلام مي‌دانست كه وصي او علي بن الحسين است و اسامي ائمه اثني عشر - سلام الله عليهم - از پيش براي آنان ملعوم بود. و در دو كتاب حديث اهل سنت - صحيح بخاري و صحيح مسلم - به روايات مختلف از پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله روايت كرده‌اند كه فرمود: دوازده امام پس از آن حضرت خواهد بود، و اين دوازده امام خلفاي اهل سنت نيستند، زيرا كه خلفاي آنها بيش از دوازده [ صفحه 369]

بودند. و اين حديث روايت شيعه نيست و از احاديث ضعيف نيست و بخاري و مسلم هر دو پيش از ولادت امام دوادزهم از دنيا رفتند و به هر حال دوازده امام از پيش معلوم بود و سيد الشهداء عليه‌السلام احتمال رحلت علي عليه‌السلام را نمي‌داد.و در «اثبات الوصيه» مسعودي است كه علي بن الحسين عليهماالسلام را حاضر كرد و او بيمار بود و اسم اعظم [113] و مواريث پيغمبران را به او موهبت كرد و گفت كه علوم و صحف و مصاحف و سلاح نزد ام‌سلمه است - رضي الله عنها - و ام‌سلمه را فرموده است كه آن امانت را به اهلش بازگرداند. و در همان كتاب است از خديجه دختر امام محمد تقي عليه‌السلام، كه در ظاهر خواهر خويش زينب را وصي گردانيد براي آن كه امامت علي بن الحسين عليهماالسلام پوشيده باشد براي تقيه و حفظ وي.و قطب راوندي در كتاب «دعوات» از زين‌العابدين عليه‌السلام روايت كرده است كه پدرم در آن روز خونين كه كشته شد مرا به سينه چسبانيد و مي‌گفت: اي فرزند از من اين دعا فراگير كه فاطمه به من آموخت و او از رسول خدا و او از جبرئيل - صلوات الله عليهم - فراگرفته بود، در هر حاجت و مهم و مصائب كه پيش آيد و امر عظيم دشوار، بگوي:«بحق يس و القرآن الحكيم و بحق طه و القرآن العظيم يا من يقدر علي حوائج [ صفحه 370]

السائلين يا من يعلم ما في الضمير يا منفسا عن المكروبين يا مفرجا عن المغمومين يا راحم الشيخ الكبير يا رازق الطفل الصغير يا من لا يحتاج الي التفسير صل علي محمد و آل محمد و افعل بي كذا و كذا».مؤلف گويد: دعاي ديگر از آن حضرت نقل كرديم در ضمن نقل وقايع صبح عاشورا و دعاي سيمي نيز از آن حضرت در اين روز روايت شده است، و آن را شيخ طوسي در «مصباح المتهجدين» در اعمال روز سيم شعبان نقل كرده است گويد: پس از آن دعاي حسين عليه‌السلام را بخوان و آن دعايي است كه آن حضرت روز عاشورا خواند. و در روايت كفعمي اين آخر دعاي او است در روز طف: «اللهم انت متعالي المكان آه».و در «بحار» شهادت آن پسري كه از خيمه بيرون آمد نقل كرد، پس از آن گفت: «آنگاه حسين عليه‌السلام به جانب راست نگريست، كس نديد و روي به جانب چپ كرد كس نديد، پس علي بن الحسين عليهماالسلام بيرون آمد، بيمار بود، شمشير برداشتن نمي‌توانست و ام‌كلثوم از پشت فرياد مي‌زد: اي فرزند بازگرد! گفت: عمه بگذار پيش روي فرزند پيغمبر جهاد كنم! حسين عليه‌السلام فرمود: اي ام‌كلثوم او را بگير تا زمين خالي از نسل آل محمد نماند!».مترجم گويد: اين حديث از كتب معتبره نقل نشده است و موافق اصول مذهب ما صحيح نيست، چون كه ائمه عليهم‌السلام را از اول بلوغ تا آخر عمر حتي از قصد امري كه خلاف رضاي خدا باشد، معصوم مي‌دانيم و لو سهوا و غفلتا، مگر آنكه بگوييم امام زين‌العابدين قصد تعارف داشت نه كشته شدن و آن نيز با عصمت منافات دارد و به هر حال نسبت سهو و غلط به راوي اولي است از نسبت غفلت به امام.

در شهادت طفل شيرخوار

و مادرش رباب دختر امري‌ء القيس و مادر رباب هند الهنود است [114] (ملهوف) [ صفحه 371]

چون امام حسين عليه‌السلام جوانان و دوستان خوش را ديد كشته، آهنگ جنگ كرد به نفس خويش و فرياد زد: «هل من ذاب يذب عن حرم رسول الله؟ هل من موحد يخاف الله فينا؟ هل من مغيث يرجو الله با غاثتنا؟ هل من معين يرجو ما عندالله في أعنانتنا؟»«آيا كسي هست كه دشمن را از حرم پيغمبر براند و دور كند؟ آيا خداپرستي هست كه از خدا بترسد و ما را اعانت كند؟ آيا فرياد رسي هست كه براي ثواب ما را ياري كند؟»پس صداي زنان به شيون بلند شد و امام عليه‌السلام نزديك خيمه آمد و با زينب گفت: آن فرزند صغير را به من ده تا او را وداع كنم، پس او را بگرفت و خواست ببوسد، حرملة بن كاهل اسدي - لعنه الله - تيري بيفكند كه در گلوي طفل آمد و [ صفحه 372]

او را ذبح كرد و اين شاعر نيكو گفته است.و منعطف اهوي لتقبيل طفله فقبل منه قبله السهم منحرايعني: «براي بوسيدن طفل خود خم شد اما تير پيش از وي بر گلوگاه او بوسه داد.»پس آن طفل را به زينب داد و گفت: او را نگاه دار! خود دو دست زير گلوي او گرفت و چون پر شد به طرف آسمان پاشيد و گفت: «هون علي ما نزل بي انه بعين الله» يعني: چون چشم خدا مي‌بيند، آن چه بر من آمد، سهل باشد.و شيخ مفيد در مقتل اين طفل گفت كه: «حسين عليه‌السلام جلوي چادر بنشست و عبدالله بن الحسين فرزند او را آوردند، طفل بود، او را بر دامن نشانيد، مردي از بني‌اسد تيري افكند و او را ذبح كرد.ابومخنف گفت عقبة بن بشير اسدي گفت كه ابوجعفر محمد بن علي بن الحسين عليهم‌السلام با من فرمود: اي بني‌اسد ما از شما خوني طلب داريم! گفتم گناه من چيست؟ رحمك الله يا اباجعفر! آن چه خون است؟ فرمود: پسركي از آن حسين عليه‌السلام را نزد او آوردند، در دامنش بود كه يكي از شما تير افكند و او را ذبح كرد، پس حسين عليه‌السلام دست از خون او پر كرد و بر زمين ريخت و گفت: اي پروردگار اگر نصرت را از آسمان بر ما بسته‌اي پس بهتر از آن نصيب ما كن و از اين ستمكاران انتقام ما را بگير.»و سبط در «تذكره» از هشام بن محمد كلبي حكايت كرد كه: چون حسين عليه‌السلام آنها را ديد بر كشتن وي متفق، مصحف را بگرفت و بگشود و بر سر نهاد و فرياد زد: ميان من و شما اين كتاب خدا و جدم محمد رسول او! اي مردم به چه سبب خون مرا حلال مي‌داريد؟ و كلبي نظير آنكه در اول صبح عاشورا گذشت آورده است تا گويد: آنگاه حسين عليه‌السلام روي بگردانيد، طفلي از آن خويش را شنيد از تشنگي مي‌گريد، دست او را بگرفت و فرمود: اي مردم! اگر بر من رحم نمي‌كنيد بر اين طفل ترحم كنيد! پس مردي تيري افكند و آن طفل را ذبح كرد و حسين عليه‌السلام بگريست و مي‌گفت خدايا حكم كن ميان ما و اين مردمي كه ما را [ صفحه 373]

خواندند تا ياري كنند آنگاه ما را كشتند، پس ندايي از آسمان رسيد؛ اي حسين او را رها كن كه وي را در بهشت دايه معين است و بعد از آن گويد: حصين بن تميم تيري افكند كه در لب آن حضرت جاي گرفت و خون از دو لبش روان گشت و مي‌گريست و مي‌گفت: خدايا سوي تو شكايت مي‌كنم از آن چه با من و برادران و فرزندان و خويشان من مي‌كنند. و ابن‌نما گويد: آن طفل را با كشتگان اهل بيت بنهاد.و محمد بن طلحه در «مطالب السؤل» از كتاب «الفتوح» نقل كرده است كه: «امام عليه‌السلام فرزند صغيري داشت، تيري آمد و او را بكشت، پس او را به خون آغشته كرد و با شمشير زمين را بكند و نماز بگذاشت بر وي و به خاك سپرد و اين ابيات گفت: «كفر القوم و قدما رغبوا».و در «احتجاج» است كه چون تنها بماند و كسي با او نبود مگر علي بن الحسين عليهماالسلام و پسري ديگر شيرخوار نامش عبدالله، آن پسر را روي دست بگرفت تا وداع كند ناگهان تيري بيامد و بر بالاي سينه‌ي او نشست و او را ذبح كرد، پس امام عليه‌السلام از اسب بزير آمد و با غلاف شمشير قبري كند و او را به خون بياغشت و دفن كرد آنگاه برخاست و مي‌گفت همان ابيات را.ارباب مقاتل گويند كه چون حسين عليه‌السلام بر اسب خويش سوار شد و آهنگ قتال كرد مي‌گفت:كفر القوم و قدما رغبوا عن ثواب الله رب الثقلين‌قتلوا القوم عليا و ابنه حسن الخير كريم الابوين‌حنقا منهم و قالوا اجمعوا احشروا الناس الي حرب الحسين‌يا لقوم من اناس ورذل جمعوا الجمع لاهل الحرمين‌ثم صاروا و تواصوا كلهم باجتياحي [115] لرضاء الملحدين‌لم يخافوا الله في سفك دمي لعبيد الله نسل الكافرين [ صفحه 374]

و ابن‌سعد قد رماني عنوة بجنود كوكوف [116] الهاطلين‌لا لشي‌ء كان مني قبل ذا غير فخري بضياء الفرقدين‌بعلي الخير من بعد النبي و النبي القرشي الوالدين‌خيرة الله من الخلق ابي ثم امي فانا ابن الخيرتين‌فضة قد خلصت من ذهب فانا الفضة و ابن الذهبين‌من له جد كجدي في الوري او كشيخي فانا ابن العلمين‌فاطم الزهراء امي و ابي قاصم الكفر ببدر و حنين‌عبدالله غلاما يافعا و قريش يعبدون الوثنين‌يعبدون اللات و العزي معا و علي كان صلي القبلتين‌فابي شمس و امي قمر فانا الكوكب و ابن القمرين‌و له في يوم احد وقعة شفت الغل بفض العسكرين‌ثم في الاحزاب و الفتح معا كان فيها حتف اهل الفيلقين‌في سبيل الله ماذا صنعت امة السوء معا بالعترتين‌عترة البر النبي المصطفي و علي الورد [117] يوم الجحفلين‌آنگاه مقابل مردم بايستاد شمشير برهنه در دست، نوميد از زندگي آماده‌ي مرگ و مي‌گفت:انا ابن علي الطهر من آل هاشم كفاني بهذا مفخرا حين افخرو جدي رسول الله اكرم من مشي و نحن سراج الله في الخلق يزهرو فاطم امي من سلالة احمد و عمي يدعي ذا الجناحين جعفرو فينا كتاب الله انزل صادقا و فينا الهدي و الوحي بالخير يذكرو نحن امان الله للناس كلهم نسر بهذا في الانام و نجهرو نحن ولاة الحوض نسقي ولاتنا بكأس رسول الله ما ليس ينكرو شيعتنا في الناس اكرم شيعة و مبغضنا يوم القيامة يخسر [ صفحه 375]

محمد بن ابي‌طالب گفت كه ابو علي سلامي در تاريخ خود ياد كرده است كه اين ابيات را حسين عليه‌السلام خود انشاء كرد و كسي را مانند اين نيست:فان تكن الدنيا تعد نفيسة فان ثواب الله اعلي و انبل‌و ان يكن الابدان للموت انشئت فقتل امري‌ء بالسيف في الله افضل‌و ان يكن الارزاق قسما مقدرا فقلة سعي المرء في الكسب اجمل‌و ان تكن الاموال للترك جمعها فما بال متروك به المرء يبخل(و از عبارت فوق معلوم مي‌شود كه محتمل است ساير ابيات را ديگران از زبان آن حضرت ساخته باشند، چون ساختن زبان حال در اين موارد معهود است) آنگاه مردم را به مبارزت خاست و هر كس نزديك او مي‌شد مي‌كشت تا كشتاري بزرگ از آنها كرد.پس به ميمنه حمله كرد و گفت:الموت خير من ركوب العار و العار اولي من دخول الناربعد از آن به ميسره حمله كرد و مي‌گفت:انا الحسين بن علي آليت ان لا انثني‌احمي عيالات ابي امضي علي دين النبي‌يكي از روات گفت: نديدم كسي كه دشمن بسيار بر او بتازد و فرزندان و اهل بيت و يارانش كشته شده باشند دلدارتر از وي، چنانكه مردان بر او مي‌تاختند او با شمشير حمله مي‌كرد و آنان را مانند گله‌ي بز كه گرگ در آن افتد پراكنده مي‌ساخت، وقتي امام حمله مي‌كرد و آن سي هزار بودند منهزم مي‌شدند و مانند ملخ پراكنده و آن حضرت به جاي خويش باز مي‌گشت و مي‌گفت: «لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم».و در قصيده‌ي ازريه معروف گويد:من تري مثله اذا دارت الحرب و دارت علي الكماة رحاهالم يخض في الهياج الا وابدي عزمة يتقي الردي اياهاصاحب الهمة التي لو ارادت و طأت عاتق السهي قدماها [ صفحه 376]

ملأ الأرض بالزلازل حتي زاد من ارؤس الكماة رباهالا تخل سيفه سوي نفحة الصور تسل الارواح من اشلاهافكأن الانفاس قد عاهدته في جفاء النفوس مهما جفاهافابان الاعناق عن مركز الابدان حتي كان ناف نفاهالا تقس بأسه ببأس سواه انما افل الظبي امضاها«كه را بيني مانند او كه چون آسياي حرب بگردد و پهلوانان را خرد كند؟! در جنگ فرونرود مگر با عزمي كه مرگ از آن بترسد و پرهيز كند! صاحب همتي كه اگر خواهد گام بر شأنه ستاره‌ي «سها» گذارد، زلزله در همه‌ي زمين افكند چنانكه بلنديها و كوههاي زمين از انباشته شدن سرهاي پهلوانان بيفزايد! مپندار شمشير او را مگر دميدن صور كه جان‌ها را از كالبد بيرون مي‌كشد، گويي جان‌هاي مردم او را هميشه دشمن خود ديدند از بس جان ستاني كرد، پس جدا كرد گردن‌ها را از جاي اتصال به بدن گويا نابود كننده‌ي آن را بر انداخت، دليري او را با ديگران مسنج، بهترين شمشير آن است كه تيزتر باشد».جد من مرحوم آخوند ملا غلامحسين مناسب اين مقام در ضمن قصيده گويد:روز وغا چون ببر كند جوشن گاه وغا چون به سر نهد مغفرجان دليران قرين گرم آتش چون به كف آرد به خشم سرد آذردشت ستيز و خروش رستاخيز عرصه‌ي ناورد و شورش محشركه بستوه از سران غوغا جوي دشت برنج از يلان كند آوركه به كاهش ز نعل روئين سم چرخ به كاوش ز رمح آهن سردست دليران به تيغ خاره گسل شست حريفان به تير خارا درپيكر شيران و كوه كاه آتش جان دليران و چرخ سوز اخگرزهر بريزند از دودم هندي مار ببارند از دو سر اژدرحاصل دوران و آتش سوزان خرمن گردون و فتنه‌ي صرصركوهه به گردون زند چه بي سر تن سر به فلك آورد چه بي تن سر [ صفحه 377]

مور پرنگش به آهنين پنجه روح قدس را فرو هلد شهپرچرخ برين را نهد به گردن بند كوه گران را به پاي آرد سرپيل تنان را ازو به سر كوپال شير دلان را ازو به دل خنجرچند جاي از او نام برديم تا خوانندگان طلب مغفرت كنند. و آن مرحوم با مقام علم و تقوا فضلي وافر داشت و جامع فنون بسيار بود مجود الخط و مجيد الشعر، خوش طبع و بذله گوي و از همه‌ي فضايل برتر از مخلصين حضرت ابي‌عبدالله الحسين عليه‌السلام بود و به نام خود تفأل مي زد و افتخار مي‌كرد.من غلام شاه فردوسم به دوزخ چون روم شاه را بايد همي ديرين غلام اندر ركاب‌آسمان از پايه‌ي ايوان من قائم مقام آفتاب از سايه‌ي ديوار من نايب مناب‌آسمان را گو منه در راه من دام از نجوم كارتن را گو متن در كاخ من تار از لعاب‌و تمام اين قصيده را به خط خود آن مرحوم در ياداشتهاي مرحوم عبرت ديدم، وفاتش به سال 1313 قمري و در نجف مدفون گشت. اعتماد السلطنه در «مآثر و الآثار» ذكر او كرده است و خود او قطعه‌ي از اشعار عربي در آخر«تحفة الناصريه» نوشته است [118] . [ صفحه 378]

در «اثبات الوصية» است كه به روايتي او 1800 مرد جنگي را بكشت. و در «بحار» است كه ابن شهر آشوب و محمد بن ابي‌طالب گويند: پيوسته جنگ كرد تا 1950 مرد بكشت غير از مجروحان، عمر سعد قوم خود را گفت: واي بر شما! آيا مي‌دانيد با كه كارزار مي‌كنيد؟ اين پسر «الانزع البطين» است، پسر كشنده‌ي عرب است، از هر سوي بر او تازيد! و چهار هزار كماندار تير باريدند بر وي و ميان او و سراپرده حائل شدند.در دو كتاب فوق و «ملهوف» است كه آن حضرت بانگ زد: واي بر شما اي پيروان آل ابي‌سفيان! اگر دين نداريد و از معاد نمي‌ترسيد، پس در دنيا آزاده مرد باشيد و اگر از عربيد، به گوهر خود بازگرديد! شمر فرياد زد: اي پسر فاطمه چه مي‌گويي؟ گفت: من و شما با هم كارزار مي‌كنيم و بر زنان گناهي نيست، تا من زنده‌ام (عتات) آن سركشان خود را از حرم من باز داريد. شمر گفت: حق داري و درستي گفتي! آنگاه فرياد زد از حرم اين مرد دور شويد و آهنگ خود او كنيد كه حريفي جوانمرد و بزرگوار است! پس مردم روي بدو آوردند يك شربت آب مي‌خواست و هر وقت رو به سوي شريعه مي‌كرد، همه يكباره حمله مي‌كردند و او را از آب دور مي‌ساختند.ابن شهر آشوب گويد: ابومخنف از جلودي روايت كرد كه: «حسين عليه‌السلام بر اعور سلمي و عرو بن حجاج تاخت و اين ها با چهار هزار مرد بر شريعه بودند و اسب در آب راند، چون اسب سر در آب كرد كه بنوشد، حسين عليه‌السلام فرمود: تو تشنه‌اي و من هم تشنه‌ام و الله من آب نمي‌خورم تا تو آب بنوشي، چون اسب آواز امام بشنيد، سر بلند كرد گويي كلام آن حضرت را فهميد، پس حسين عليه‌السلام فرمود: من آب مي‌نوشم تو هم بنوش پس دست دراز كرد، مشتي آب برداشت، سواري گفت: يا اباعبدالله تو از خوردن آب لذت مي‌بري و حريم تو را غارت كردند! پس آب را [ صفحه 379]

بريخت و بر آن قوم تاخت و آنها را دور ساخت، ديد سراپرده سالم است».مترجم گويد: اين گونه غفلت و فريب شايسته‌ي مقام امامت نيست هر چند جلودي از مشاهير اخباريين است و اميرالمؤمنين فرمود: «لا استغفل عن مكيدة» و اگر از امامت هم قطع نظر كنيم، فطانت آنان قابل انكار نيست. و خواجه‌ي طوسي در سياق شرايط نبوت در «تجريد» فرمايد: و كمال العقل و الذكاء و الفطنة و قوة الرأي در عدم السهو». و علامة حلي در شرح آن فرموده است: لان ذلك من اظعم المنفرات عنه» و كسي را كه اين گونه فريب دهند و او فريب خورد مردم به او مي‌خندند و افسوس و مسخره مي‌كنند، و پيغمبر و امام از اين منفرات منزهند تا حجت بر مردم تمام شود و نگويند امامي كه فريب مي‌خورد و رأي كامل نداشت چگونه ادعا مي‌كرد كه فعل و قولش حجت است و اسب با او سخن مي‌گفت؟!مجلسي در «جلا» گويد: بار ديگر با اهل بيت وداع كرد و به صبر و شكيبايي فرمود و نويد ثواب و اجر داد و فرمود: ازارها بپوشيد و آماده‌ي بلا باشيد و بدانيد كه حافظ و حامي شما خداست و از شر دشمنان شما را نجات دهد و عاقبت امر شما را نيكو گرداند و دشمنان شما را به انواع بلا عذاب كند و در عوض اين بليت به انواع نعمتها و كرامات برساند، پس شكايت ننماييد و چيزي كه از قدر شما بكاهد به زبان نگوييد».در «بحار» گويد ابوالفرج گفت: حسين عليه‌السلام آب مي‌خواست و شمر بي‌شرم جوابي بي‌ادبانه مي‌گفت. به هر حال جهنم جاي شمر و امثال او از دنيا پرستان است كه براي حفظ دنياي خويش دين را زير پا مي‌گذارند. مردي گفت: اي حسين! آيا نمي‌بيني آب فرات مانند شكم ماهي مي‌درخشيد! به خدا سوگند از آن نچشي تا از تشنگي جان دهي! حسين عليه‌السلام گفت: «اللهم امته عطشا» به خدا قسم اين مرد پيوسته مي‌گفت مرا آب دهيد! آب مي‌آوردند و مي‌آشاميد تا از دهانش بيرون مي‌آمد، باز مي‌گفت تشنگي مرا كشت، مرا آب دهيد! و همچنين بود تا بمرد. و گويند مردي كه ابوالحتوف نام داشت از لشكر عبيدالله تيري افكند و آن تير بر پيشاني امام عليه‌السلام نشست، آن را بركند و خون بر روي و محاسن آن [ صفحه 380]

حضرت روان گشت و گفت:«اللهم انك تري ما انا فيه من عبادك هولاء العصاة اللهم احصهم عددا و اقتلهم بددا و لا تذر علي وجه الارض منهم احدا و لا تغفر لهم ابدا».(ترجمه‌ي عبارتي قريب به اين بگذشت) آنگاه مانند شير خشمگين بر آن‌ها تاخت و به هر كس مي‌رسيد به شمشير او را مي‌زد و مي‌كشت و تير از همه‌ي جانب بر آن حضرت مي‌باريدند و بر گلو و سينه آن حضرت مي‌نشست و مي‌گفت: اي امت نابكار حرمت پيغمبر خود محمد را درباره‌ي اولاد او نگاه نداشتيد، پس از من از كشتن هيچ يك از بندگان خدا هراسي نداريد و كشتن همه كس بر شما آسان است، به خدا سوگند كه من اميدوارم مرا به عوض خوار كردن شما كرامت عطا فرمايد و از شما انتقام بكشد از جايي كه ندانيد. حصين بن مالك سكوني گفت: يابن فاطمه! خدا از ما چگونه انتقام كشد؟ فرمود: جنگ در ميان شما افكند و خون شما را بريزد، آنگاه عذابي دردناك فرستد بر شما، و آن حضرت قتال مي‌كرد تا زخمهاي سنگين به بدن مباركش آمد.صاحب «مناقب» و سيد رحمه الله گفتند. 72 زخم بر آن حضرت آمد.و ابن شهر آشوب گفت: ابومخنف از حضرت امام جعفر صادق عليه‌السلام روايت كرد بر حسين عليه‌السلام 33 زخم نيزه و 34 زخم شمشير يافتيم. و امام باقر عليه‌السلام فرمود: چون حسين عليه‌السلام شهيد شد، بر او 320 و چند زخم يافتند از نيزه و شمشير و تير، و در روايتي وارد است كه 360 زخم و در روايت ديگر 33 ضربه غير از زخم تير و بعضي گويند 1900 زخم ديدند و تير بر تن آن مظلوم مانند خار بود بر تن خار پشت. و روايت شده است كه آن همه تير بر پيش تن آن حضرت بود و گويند ايستاد تا ساعتي بياسايد از خستگي جنگ، و همچنانكه ايستاده بود، سنگي بيامد و بر پيشاني او رسيد، پس جامه برداشت [119] كه خون را از روي [ صفحه 381]

بسترد و پاك كند، تيري تيز سه شاخه و زهر آلوده بيامد و بر سينه‌ي آن حضرت نشست و به روايتي بر دل آن حضرت، قال جدي:تيري كه عقل ديد رها از كمان عشق بدريد ناف و كرد دل شه نشان عشق‌و گفت: «بسم الله و بالله و علي ملة رسول الله» و سر سوي آسمان بلند كرد و گفت: خدايا تو مي‌داني مردي را مي‌كشند كه روي زمين پسر پيغمبري غير او نيست، آن گاه آن تير را بگرفت و از پيشت بيرون آورد و خون مانند ناودان برجست پس دست بر آن زخم گذاشت، چون پر شد سوي آسمان پاشيد، و يك قطره از آن برنگشت و سرخي در آسمان ديده نشده بود تا آنگاه كه حسين عليه‌السلام آن خون را به آسمان پاشيد و بار دوم دست بر آن نهاد و روي و محاسن را بدان آغشته كرد، فرمود: جد خويش رسول خدا عليه‌السلام را چنين خضاب شده ديدار كنم و گويم يا رسول الله فلان و فلان مرا كشتند.(مترجم گويد: مراد از سرخي آسمان سرخي غير شفق مشرق و مغرب است و به روايت كامل ابن‌اثير در آن وقت سرخي زايد بر عادت در آسمان پديد آمد، چند ماه بود و زايل شد و اين سرخي شفق كه اكنون هست از پيش در آسمان بود و حضرت پيغمبر آن را علامت نماز مغرب قرار داد) و در معراج المحبة اين قضيه را نيكو به نظم آورده است.به مركز باز شد سلطان ابرار كه آسايد دمي از رزم و پيكارفلك سنگي فكند از دست دشمن به پيشاني وجه الله احسن‌چو زد از كينه آن سنگ جفا را شكست آئينه‌ي ايزد نما راكه گلگون گشت روي عشق سرمد چون در روز احد روي محمد صلي الله عليه و آله [ صفحه 382]

بدامان كرامت خواست آن شاه كه خون از چهره بزدايد بناگاه‌دل روشنتر از خورشيد روشن نمايان شد ز زير ابر جوشن‌يكي الماس وش تيري ز لشكر گرفت اندر دل شه جاي تا پركه از پشت پناه اهل ايمان عيان گرديد زهر آلوده پيكان‌مقام خالق يكتاي بيچون ز زهر آلوده پيكان گشت پر خون‌سنان زد نيزه بر پهلو چنانش كه جنب الله بدريد از سنانش‌به ديدار دلارا رايت افراشت سمند عشق بار عشق بگذاشت‌به شكر وصل فخر نسل آدم به رو افتاد و مي‌گفت اندر آن دم‌تركت الخلق طرا في هواكا و أيتمت العيال لكي أراكافلو قطعتني في الحب اربا لما حن الفؤاد الي سواكاشيخ مفيد رحمه الله پس از اينكه رفتن حسين عليه‌السلام به جانب بند آب و كشته شدن برادرش عباس عليه‌السلام را ذكر كرده است گويد: چون حسين عليه‌السلام به سراپرده بازگشت شمر بن ذي الجوشن با جماعتي از همراهان خود بر وي تاختند و او را فروگرفتند مردي از ايشان كه مالم بن نسر كندي مي‌گفتند، شتابان آمد و حسين عليه‌السلام را دشنام داد و شمشير بر سر آن حضرت زد و قلنسوه بر سر داشت، آن را بدريد و به سر مبارك رسيد، خون روان گشت و قلنسوه از خون پر شد، حسين عليه‌السلام فرمود: به دست راست خود نخوري و نياشامي و خداي حشر تو را با ستمكاران كند! و آن كلاه بينداخت و دستمالي خواست و زخم سر ببست، كلاهي ديگر خواست بر سر نهاده و عمامه بربست. و طبري همچنين آورده است، مگر آن كه به جاي قلنسوه برنس ذكر كرده (مترجم گويد هر دو يكي است) و پس از آن گويد مانده شده بود، پس آن مرد كندي بيامد و آن كلاه اول را برداشت، خز بود، چون نزد جفت خويش برد و او ام‌عبدالله بنت حر خواهر حسين بن حر بدي بود و آن را مي‌شست از خون، زنش گفت: آيا جامه‌ي پسر دختر پيغمبر را كه ربوده‌اي در خانه‌ي من آوردي؟ بيرون برو! دوستان وي مي‌گفتند: اين مرد هميشه درويش و بيچاره بود تا بمرد. [ صفحه 383]

طبري گويد: ابومخنف در حديث خويش آورده است كه: شمر بن ذي الجوشن با قريب ده نفر از پيادگان كوفي سوي آن منزل آمدند كه بار و بنه و عيال او بدانجا بودند و ميان او و آن منزل حايل گشتند، حسين عليه‌السلام فرمود: واي بر شما! اگر دين نداريد و از روز رستاخيز نمي‌ترسيد در دنيا آزاد مرد باشيد و اصل و گوهر داشته باشيد، رحل و عيال مرا از اين سركشان و بيخردان خود حفظ كنيد! شمر گفت: «ذلك لك يا بن فاطمة» يعني اين كار كنيم و تو حق داري. و با پيادگان نزديك او شدند و در ميان آنها بود ابوالخبوب، كه عبدالرحمن جعفي نام داشت و ديگر قشعم بن عمرو بن يزيد جعفي و صالح بن وهب يزني و سنان بن انس نخعي و خولي بن يزيد اصبحي و شمر آنها را تحريص مي‌كرد و بر ابي‌الخبوب گذشت (مترجم گويد همين ابي‌الخبوب است كه گاهي به تصحيف ابوالحتوف و ابوالخنوق مي‌خوانند) و او تمام ساخته بود به آلات حرب و گفت: پيش رو! ابوالخبوب گفت: تو را چه مانع مي‌شود؟ شمر گفت: با من چنين گستاخي مي‌كني؟ او هم گفت: تو با من گستاخي مي كگني! و يكديگر را دشنام دادن گرفتند، ابوالخبوب پهلواني پر دل بود با شمر گفت: اين كه اين نيزه را در چشم تو مي‌سپوزم شمر بازگشت و گفت: بخدا سوگند اگر دسترسي يافتم تو را بسزا خواهم رسانيد، آن گاه شمر با پيادگان نزديك حسين عليه‌السلام رسيد؛ حسين عليه‌السلام بر ايشان مي‌تاخت و آنها را مي‌راند، باز او را در ميان گرفتند، و پسري خردسال از خاندان او بيرون آمد؛ زينب دختر اميرالمؤمنين او را گرفت شايد نگاه داردش و حسين عليه‌السلام فرمود: او را نگاهدار! و آن پسر خود را از دست عمه رها ساخت و سوي حسين مي‌دويد تا كنار او بايستاد. و شيخ مفيد گفت: عبدالله بن حسن عليه‌السلام از نزد زنان دوان بيرون آمد و او پسري بود به بلوغ نرسيده تا كنار حسين عليه‌السلام بايستاد، زينب دختر اميرالمؤمنين خويش را بدو رسانيد كه نگذاردش و حسين عليه‌السلام فرمود: اي خواهر او را نگاهدار! آن پسر سخت امتناع نمود و گفت: نه به خدا سوگند از عم خويش جدا نگردم.(طبري) بحر بن كعب شمشير به قصد حسين عليه‌السلام فرود آورد، آن پسر گفت: [ صفحه 384]

اي فرزند زن زشت كار عم مرا خواهي كشت؟ ابحر [120] شمشير زد، آن پسر دست را سپر كرد و شمشير دست او را جدا ساخت چنانكه به پوست آويخته ماند؛ پسر فرياد زد: يا ابتاه! پس حسين عليه‌السلام او را بگرفت و به خويش چسبانيد و گفت: اي برادرزاده بر اين كه بر تو نزال شد شكيبايي كن و خير از خداي تعالي چشم دار، كه او ترا به پدران صالح تو ملحق گرداند! پس حسين عليه‌السلام دست برداشت و گفت: خدايا اگر مقدر فرموده‌اي كه تا مدتي اينان را برخورداري دهي، پس جدايي در ايشان افكن و هر يك رابه راهي ديگر بدار و ولات را از ايشان خوشنود مگردان! هرگز، كه ايشان ما را خواندند كه ياري كنند، اما بر ما تاختند و ما را كشتند.و سيد گفت حرملة بن كاهل تري افكند و او را ذبح كرد در دامان عمش حسين عليه‌السلام.ابن عبد ربه در «عقد الفريد» گويد: مردي از اهل شام عبدالله بن حسن بن علي را ديد زيبا روي‌ترين مرد و گفت اين جوان را مي‌كشم، مردي با او گفت: تو را به اين چكار؟ او را واگذار؟ نپذيرفت و بر وي حمله كرد و او را به شمشير زد و بكشت؛ چون ضربت به وي رسيد فرياد زد يا عماه! عمش گفت: لبيك اين فريادي است كه ياور اندك دارد و كينه خواه بسيار و حسين عليه‌السلام بر كشنده‌ي او تاخت و دست او جدا كرد و ضربت ديگر زد و او را بكشت، پس جنگ پيوستند.مؤلف گويد: ظاهرا ابن عبد ربه را عبدالله بن حسن عليه‌السلام به قاسم مشتبه شده است، طبري گويد: حسين عليه‌السلام با پيادگان رزم كرد تا آن‌ها را بپراكند و از از او دور شدند. و مفيد گفت: پيادگان از راست و چپ بر آن همراهان حسين عليه‌السلام كه مانده بودند بتاختند و آن‌ها را كشتند تا سه يا چهار نفر بماند. طبري و ابن‌اثير گفتند: چون نماند با حسين عليه‌السلام مگر سه يا چهار تن سراويلي خواست محكم بافته از [ صفحه 385]

بافته‌هاي يمن كه چشم در آن خيره مي‌شد و آن را چند جاي بدريد و بشكافت تا از تن او بيرون نياورند، يكي از اصحاب گفت: كاش زير آن «تباني» پوشي! فرمود: آن جامه‌ي مذلت است و پويدن آن مرا شايسته نيست. راوي گفت چون آن حضرت شهيد شد، ابحر بن كعب (در تاريخ طبري بحر است بي‌همزه‌ي اول) آن جامه را هم بيرون آورد(مترجم گويد سراويل زير جامه‌ي گشاده است و فراخ و «تبان» خرد است و تنگ كه امروز ما تنكه گوييم و ملاحان و شناگران مي‌پوشيدند) ازدي، يعني، ابومخنف گفت: حديث كرد براي من عمرو بن شعيب از محمد بن عبدالرحمن كه: از دو دست بحر بن كعب در زمستان آب چرك مي‌تراويد و تابستان مانند دو چوب خشك مي‌شد.سيد گويد: راوي گفت حسين عليه‌السلام فرمود: جامه براي من بجوييد كه كسي در آن رغبت نكند تا مرا برهنه نسازند! «تباني» آوردند فرمود: نه اين لباس ذلت است پس جامه‌ي كهنه برداشت و آن را بدريد و زير جامه‌هاي خويش پوشيد (و چون به شهادت رسيد آن را هم برگرفتند) آنگاه سراويلي از «حبره» خواست و نظير آنچه از طبري نقل كرديم ذكر كرده است (حبره جامه‌اي است يمني كه در آن زمان گرانبها بود).شيخ مفيد گفت چون با حسين عليه‌السلام نماند مگر سه تن از اهل بيت او، روي به آن قوم آورد و آنها را مي‌راند و دور مي‌ساخت و آن سه تن حمايت مي‌كردند تا آنها كشته شدند. و امام عليه‌السلام تنها ماند و زخمهاي سنگين بر پيكر شريفش آمده بود، پس شمشير بر آنها مي‌زد و آنان از راست و چپ پراكنده مي‌شدند. حميد بن مسلم گفت: نديدم بي‌يار مانده‌اي و تنها شده‌اي كه فرزندان و اهل بيت و ياران او كشته شوند، بدان قوت قلب و ضبط نفس كه او بود و پيادگان بر او حمله مي‌كردند و آنها را از راست و چپ مي‌راند چنان كه گله‌ي بزان وقتي گرگ بر آنها حمله كند، چون شمر اين بديد سواران را به مدد خود طلبيد كه از پشت پيادگان باشند (و مانع فرار آنها شوند) و كمانداران را گفت تير افكندند، بدن شريف امام مانند خار پشت شد و دست از پيكار بداشت و آن سپاه پيش روي او بايستادند و [ صفحه 386]

زينب به در خيمه آمد و فرياد زد عمر بن سعد را: واي بر تو! آيا ابوعبدالله را مي‌كشند و تو خيره بدو مي‌نگري؟ عمر هيچ جواب نداد، زينب فرياد زد: واي بر شما! آيا مسلماني ميان شما نيست؟ هيچ كس جواب نگفت:و در روايات طبري است كه عمر بن سعد نزديك حسين عليه‌السلام آمد؛ زينب گفت: اي عمر بن سعد آيا ابي‌عبدالله را مي‌كشند و تو نگاه مي‌كني؟ راوي گفت: گويي ديدم سرشك عمر بر گونه و ريشش مي‌ريخت و روي از او بگردانيد. و سيد گويد چون زخم بر پيكر مبارك آن حضرت بسيار شد و مانند خارپشت گشت، صالح بن وهب يزني نيزه بر تهيگاه آن حضرت زد كه امام عليه‌السلام از اسب به زمين افتاد به گونه‌ي راست و مي‌گفت: «بسم الله و بالله و علي ملة رسول الله» آنگاه برخاست - صلوات الله عليه - راوي گفت: زينب دختر علي عليه‌السلام از در خيمه بيرون آمد و فرياد مي‌زد: وا خاه! وا سيداه! وا اهل بيتاه! ليت السماء اطبقت علي الارض و ليت الجبال تدكدكت علي السهل يعني: اي كاش آسمان بر زمين مي‌افتاد و اي كاش كوه‌ها خرد و پراكنده بر هامون مي‌ريخت! و شمر بن ذي الجوشن بر اصحاب خويش بانگ زد كه اين مرد را چرا منتظر گذاشتيد؟ و از هر سوي بر وي تاختند. انتهي.و از حميد بن مسلم روايت شده است گفت: حسين عليه‌السلام جبه‌اي از خز [121] [ صفحه 387]

پوشيده بود و عمامه بر سر داشت و به وسمه يعني رنگ خضاب كرده بود.پيش از كشته شدن او را ديدم، پياده بود اما مانند سواري دلير جنگ مي‌كرد و از تيرها كه مي‌افكندند احتراز مي‌جست و بر پيكر هر سواري كه رخنه آشكار بود مي‌زد و مي‌دريد و حمله مي‌كرد و مي‌فرمود: آيا بر كشتن من مصمم شديد؟ به خدا قسم كه خداوند خشم گيرد بر شما از كشتن من بيش از كشتن هر بنده ديگر! و اميدوارم كه خداوند مرا گرامي دارد چنانكه شما خوار كرديد و از شما انتقام كشد از جايي كه گمان نداشته باشيد! بخدا سوگند كه اگر مرا بكشيد تيغ در ميان شما نهد و خونهاتان بريزد و هرگز از شما خوشنود نمي‌گردد و عذاب دردناكتان چشاند. راوي گفت: مدتي گذشت و مردم از كشتن آن حضرت پرهيز مي‌كردند و هر كدام اين كار به ديگري حوالت مي‌كرد. پس شمر بانگ زد: مادرتان به عزاي شما نشيند! چه انتظار داريد؟ و آن مردم از هر سوي حمله كردند. و شيخ مفيد گفت: زرعة بن شريك شمشيري بر دست چپ آن حضرت زد و ببريد و ديگري تيغ بر شانه‌ي او زد كه به روي در افتاد (طبري) آنها بازگشتند و حسين عليه‌السلام (ينوء و يكبو) يعني افتان خيزان بود، به مشقت بر مي‌خاست باز مي‌افتاد و مفيد رحمه الله گفت سنان ابن انس نخعي [122] بر او حمله كرد و نيزه بر آن حضرت زد و خولي بن يزيد بشتاب از اسب فرود آمد كه سر مبارك آن حضرت جدا كند، بر خود بلرزيد، شمر گفت: خدا بازوي ترا سست كند! از چه مي‌لرزي؟ و خود فرود آمد و سر مطهر را جدا كرد - لعنه الله تعالي -. در ترجمه طبري و روضة الصفا مسطور است كه: سنان نيزه بر پشت آن حضرت زد كه از سينه‌ي بي‌كينه‌اش سر زد و چون نيزه را بيرون كشيد، روح مقدسش به اعلا عليين رسيد. [ صفحه 388]

ابوالعباس احمد بن يوسف دمشقي قرماني متوفي در 1019 در «اخبار الدول» گويد: تشنگي بر آن حضرت سخت شد و او را از آب مانع مي‌شدند، حتي وقتي شربتي آب به دست آورد خواست بنوشد، حصين بن نمير تيري افكند كه در كام آن حضرت نشست و آب خون شد و دست به آسمان برداشت و گفت: «اللهم احصهم عددا و اقتلهم بددا و لا تذر علي الارض منهم احدا» آنگاه مردم بر او حمله كردند از هر جانب، او به راست و چپ مي‌زد تا زرعة بن شريك شمشيري بر دست چپ او فرود آورد و ديگري بر دوش او و سنان بن انس نيزه بر پيكر مباركش فروبرد كه از بالاي اسب به زير افتاد و شمر فرود آمد و سر او را جدا كرد و به خولي سپرد، آنگاه جامه‌هاي او را غارت كردند.مؤلف گويد: در روايت سيد و ابن‌نما و صدوق و طبري و جزري و ابن عبد ربه و مسعودي و ابي‌الفرج، سر آن حضرت را سنان جدا كرد و دينوري گفت: حسين عليه‌السلام تشنه شد و قدح آب خواست، چون نزديك دهان برد حصين بن نمير تيري بر وي افكند كه بر دهانش نشست و از نوشيدن مانع آمد، پس قدح از دست بگذاشت.سيد رحمه الله گفت: سنان بن انس نخعي فرود آمد و شمشير بر حلق شريف او زد و مي‌گفت: من سر تو را جدا مي‌كنم و مي‌دانم پسر پيغمبري و مادر و پدرت از همه بهترند. آن گاه آن سر مقدس را جدا كرد. شاعر در اين باره گويد:فاي رزية عدلت حسينا غداة تبيره كفا سنان‌ابوطاهر محمد بن حسن برسي روايت كرد در كتاب «معالم الدين» از حضرت صادق عليه‌السلام كه فرمود: چون كار حسين عليه‌السلام بدانجا كشيد، فرشتگان بانگ بگريه بلند كردند و گفتند: اي پروردگار! اين حسين برگزيده‌ي تو و پسر دختر پيغمبر تو است، پس خداي تعالي سايه‌ي قائم را به آنها نمود و گفت: به اين انتقام مي‌كشم خون او را.روايت است كه اين سنان را مختار بگرفت، بند بند انگشتان او ببريد، پس از آن دست و پاي او جدا كرد، در ديگي از روغن زيتون جوشانيده انداختش و او [ صفحه 389]

دست و پا مي‌زد.راوي گفت: در آن وقت كه امام شهيد شد، گردي سخت سياه و تاريك برخاست و بادي سرخ وزيد كه هيچ چيز پيدا نبود و مردم پنداشتند عذاب فرود آمد، ساعتي همچنان بود، آنگاه هوا باز شد و هلال بن نافع گويد: من ايستاده بودم با اصحاب عمر سعد - لعنه الله - كه مردي فرياد زد: ايها الامير! مژده كه اينك شمر حسين عليه‌السلام را كشت! من ميان دو صف آمدم و جان دادن او را ديدم، به خدا قسم هيچ كشته‌ي بخون آغشته را نيكوتر و درخشنده روي‌تر از وي نديدم، تاب رخسار و زيبايي هيئت او انديشه قتل وي را از ياد من ببرد و در آن حال شربتي آب مي‌خواست! شنيدم مردي مي‌گفت: «و الله لا تذوق الماء حتي ترد الحامية فتشرب من حميمها» امام عليه‌السلام را شنيدم مي‌گفت: «انا لا ارد علي الحامية و لا اشرب من حميمها» من نزد جد خويش روم و از آب غير آسن بنوشم و از آن چه شما با من كرديد بدو شكايت كنم، پس همه خشمگين شدند كه گويي خداوند در دل آنها رحمت نيافريده بود و من گفتم به خدا قسم ديگر در هيچ كار با شما شريك نشوم.كمال الدين محمد بن طلحه در«مطالب السؤل» گويد كه: «سر حسين نبيره‌ي پيغمبر را جدا كردند به تيغ تيز و مانند سر ملحدان بر سر نيزه كردند [123] .و در شهرها ميان مردم گردانيدند و حرم و فرزندان او را خوار كردند و بر جهاز بي‌روپوش به هر سوي مي‌كشانيدند و مي‌دانستند اينها ذريت رسولند و به صريح قرآن و اعتقاد درست، دوستي آنها واجب است و خدا بازخواست مي‌كند، اگر آسمان و زمين زبان داشتند بر آنها ناله و شيون مي‌كردند و اگر كفار آنها را ديده [ صفحه 390]

بودند گريه و زاري مي‌نمودند و اگر سركشان عهد جاهليت در مصرع ايشان بودند آنها نيزه مي‌گريستند و سوگوار مي‌شدند و اگر ستمكاران و جباران آن وقعه ديده بودندبه ياري آنها مي‌شتافتند. چه بزرگ مصيبتي است كه دل خدا پرستان را داغدار ساخت و آنها را به رثاء و نوحه سرائي [124] داشت! و چه بليتي است كه مؤمنان را از سلف و خلف اندوهناك گردانيد! دريغ از آن ذريت نبويه كه خونشان به رايگان ريخته شد و افسوس بر آن عترت محمديه صلي الله عليه و آله كه تيغ آنها كند گرديد! آوخ كه آن گروه علويه بي‌يار ماندند و سرورشان از دستشان رفت! دردا كه آن زمره‌ي هاشميه را حرمت حرم بشكستند و هتك آن را حلال شمردند!»مؤلف گويد: روز عاشورا كه حسين عليه‌السلام كشته شد جمعه‌ي دهم محرم بود، سال شصت و يكم هجرت، بعد از نماز ظهر و سن آن حضرت 58 سال بود و بعضي گويند شنبه بود و بعضي گويند دوشنبه و اول صحيح است. ابوالفرج گفت: اينكه عوام گويند عاشورا دوشنبه بود، رويت بر طبق آن نيامده است و ما به حساب هندي از همه زيجات استخراج كرديم، اول محرم سال 61 چهارشنبه بود، پس دهم آن ماه جمعه باشد و اين حساب دليلي است روشن و روايت مؤيد آن است و شيخ مفيد گويد: عمر سعد بامداد كرد آن روز و جمعه بود و بعضي گويند شنبه و بنابر خبري كه پيش آورديم، تحقيقا روز جمعه بود و در ورود آن حضرت به كربلا گفت: روز دوم محرم روز پنجشنبه سال 61 و در «تذكرة سبط» است كه مقتل او روز جمعه بود ما بين نماز ظهر و عصر براي آن كه نماز ظهر را به كيفيت صلاة خوف با اصحاب خواند و بعضي گويند شنبه بود [125] .مترجم گويد: ابوجعفر كليني در كافي و شيخ طوسي در تهذيب روز عاشورا را دوشنبه گفته‌اند در سال 61 هجرت و شيخ در آخر كتاب «الصوم» در باب صوم عاشورا در حديث محمد بن عيسي بن عبيد از برادرش از حضرت رضا عليه‌السلام روايت [ صفحه 391]

كرده است و ما محل حاجت را نقل مي‌كنيم، فرمود: روز دوشنبه روزي است كه پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله در آن روز رحلت فرمود و مصيبت به آل محمد نرسيد مگر روز دوشنبه، پس ما آن را نامبارك شمرديم و دشمنان ما بدان تبرك جستند. و شيخ طوسي جمعه و شنبه را نسبت به قول داده است؛ پس شكي در دوشنبه نيست و الحمد لله. هم در كتاب «تذكره» است كه در قاتل آن حضرت اختلاف كردند به چند قول؛ اول آن كه سنان بن انس نخعي قاتل بود، و اين قول هشام بن محمد است، دوم؛ حصين بن نيمر كه تيري افكند بر وي، آنگاه از اسب فرود آمد و سر او ببريد و بر گردن اسب خويش آويخت تا به ابن‌زياد تقرب جويد، قول سوم مهاجر بن اوس تميمي چهارم؛ كثير بن عبدالله شعبي پنجم؛ شمر بن ذي الجوشن. انتهي.مؤلف گويد: قول ششم خولي بن يزيد اصبحي است، زيرا كه محمد بن طلحه شافعي و علي بن عيسي اربلي امامي نقل كرده‌اند كه عمر سعد با همراهان خويش گفت: پياده شويد و سر او جدا كنيد! پس نصر بن حرشه ضبابي پياده شد شمشير بر حلقوم مبارك آن حضرت مي‌كشيد و كاري نساخت، ابن‌سعد بر آشفت و به مردي كه در جانب راست او ايستاده بود گفت: واي بر تو! فرود آي و او را آسوده كن! پس خولي - خلده الله في النار - فرود آمد و سر آن حضرت جدا كرد. و ابن عبد ربه گويد: سنان بن انس قاتل آن حضرت بود و خولي بن يزيد از قبيله حمير سر مطهر او را جدا ساخت و براي عبيدالله آورد و گفت: «اوفر ركابي... آه».و ابوحنيفه‌ي دينوري گويد: سنان بن انس نخعي بر وي تاخت و نيزه بر او زد كه ا زاسب بر زمين افتاد و خولي بن يزيد پياده شد تا سر آن حضرت جدا كند، دستش بلرزيد، برادرش شبل بن يزيد فرود آمد و سر آن حضرت جدا كرد و به خولي داد (مترجم گويد: در اين گونه امور ناچار مردم خلاف كنند چون بسياري از رجاله بر گرد آن حضرت بودند و زخم بسيار بر پيكر آن حضرت زدند و در ميان اين زخمها آن زخم كاري كه امام عليه‌السلام را به شهادت رسانيد بايد به حدس و تخمين معين گردد، و اين مردم از قاتلان شمرده شدند همه بر گرد آن [ صفحه 392]

حضرت بودند و اينكه شمر از همه مشهورتر است براي آن است كه وي سرهنگ فوج پياده بود و هر كار كه افراد فوج كنند به سر كرده‌ي آنها منسوب شود و از اختلاف علماء درباره‌ي قاتل آن حضرت معلوم مي‌شود كه اطمينان به صحت زيارت معروفه‌ي به ناحيه نداشتند، چون در آن زيارت نام شمر صريحا مذكور است و اگر اطمينان داشتند به صحت آن خلاف نمي‌كردند) از حضرت صادق عليه‌السلام روايت است كه: «چون حسين بن علي عليهماالسلام را به شمشير زدند و از اسب بيفتاد و مردم براي جدا كردن سر مبارك او شتاب نمودند، منادي از بطنان عرش فرياد زد: اي امتي كه بعد از پيغمبر خود متحير و گمراه شده‌ايد! خداوند شما را به اضحي و فطر موفق ندارد! و در روايتي است براي روزه و افطار. راوي گفت: ابوعبدالله گفت لا جرم بخدا قسم كه موفق نشدند و موفق نخواهند شد تا آن كسي كه بايد به خونخواهي حسين بن علي عليهماالسلام برخيزد» (مترجم گويد محتمل است معني اين باشد كه عيد اضحي و فطر صحيح كه شرط آن حضور امام است محقق نشود، نه آنكه رؤيت هلال عامه هرگز موافق واقع نيست، چون ضرورت مذهب ما بر خلاف اين است و چون ماه نو ديديم آن را اول ماه گيريم، هر چند اهل سنت هم همان شب ببينند و اگر ديدن آنها موافق واقع نباشد وقتي هم كه اول ماه ما با آنها موافق باشد بايد به رؤيت خود اعتنا نكنيم و هيچ كس بدان ملتزم نشود، حتي اخباريين).شيخ ابوالقاسم جعفر بن قولويه قمي از حلبي از حضرت صادق عليه‌السلام روايت كرده است كه: چون حسين عليه‌السلام كشته شد كسي در لشكر آمد و فرياد مي‌زد؛ او را از فرياد منع كردند! گفت چون فرياد نزنم و حال آن كه مي‌بينم رسول خدا صلي الله عليه و آله را ايستاده نگاه به زمين مي‌كند و جنگ شما را مي‌نگرد؟! و من مي‌ترسم بر اهل زمين نفرين كند و من با آنها هلاك شوم! آنها با يكديگر گفتند ديوانه است، و آنها كه پشيمان شده بودند و توبه كرده، گفتند: به خدا قسم كه بد كاري كرديم با خويشتن و براي خاطر ابن‌سميه سيد جوانان اهل بهشت را كشتيم! پس بر ابن‌زياد خروج كردند و كارشان بدانجا رسيد كه رسيد». [ صفحه 393]

حلبي گفت با ابي‌عبدالله گفتم: «فداي تو شوم! آن فرياد زننده كه بود؟ گفت: به اعتقاد ما جز جبرئيل نباشد».و مسندا از سلمه روايت كرده است كه: بر ام‌سلمه در آمدم، ديدم مي‌گريست. گفتم گريه‌ي تو از چيست؟ گفت: رسول خدا را در خواب ديدم بر سر و محاسن مباركش خاك نشسته، گفتم يا رسول الله از چه خاك آلودي؟ گفت: اكنون در مشهد حسين عليه‌السلام بودم.و در «صواعق» ابن‌حجر است، گفت: «و از آياتي كه روز قتل آن امام ظاهر شد اين است كه آسمان تاريك گرديد و ستارگان ديده شدند و هيچ سنگي را برنداشتند مگر زير آن خون سرخ تازه بود و هم گفت آسمان سرخ گرديد و آفتاب بگرفت، چنانكه ستارگان در روز پديدار آمدند و مردم پنداشتند قيامت آمد، و در شام هيچ سنگ از زمين برنداشتند مگر زير آن خون سرخ تازه ديدند».مترجم گويد: بر حسب قواعد نجومي در دهم ماه خورشيد نگيرد و چون در روايت نصاري نظير اين كسوف براي حضرت عيسي - علي نبينا و آله و عليه السلام - نيز آمده است و منجمين اروپا بر حسب زيجات خود حساب كردند، وقوع كسوف را در آن وقت متحمل نديدند، يكي از بزرگان ايشان از اهل نجوم موسوم به «فلاماريون» كتابي عظيم الحجيم در اين علم تصنيف كرده است و اين مسئله را متعرض گرديده است و گويد: امثال اين كسوفات در غير وقت مشخص كه روايات موثق وقوع آن را ثابت كند، نه بواسطه‌ي حائل شدن جرم ماه است - چنانكه در كسوفات عادي - بلكه به سبب كرات ديگري است مانند ذوات الاذناب كه مقادير و كيفيات حركات آنها بر ما معلوم نيست و در زيجات ثبت نشده است).و اين باب را به ابياتي چند از مرحوم آخوند ملا غلامحسين جد خود ختم مي‌كنم و از ناظران و مطالعه كنندگان التماس دعا دارم.شرم دار اي آسمان از روي احمد شرم دار شرم دار شمر دار آزرم دار [ صفحه 394]

كجمداري چند و تا كي اي سپهر كجمدار شرم دار و شرم دار آزرم دارپرده‌ي ناموس احمد را گسستي تار و پود اي حسود، آتش بيداد زودز اطلس زر تارت از كين بگسلاند پود و تار شرم دار، شرم دار آزرم داراز غم بشكسته پر مرغان بستان رسول هم بتول، بلبل بيدل ملول‌و آنچنان بيخود كه نشناسد قفس از شاخسار شرم دار، شرم دار آزرم دارطائران قدس را هر لحظه آه كودكان زان ميان گشته برق آشيان‌بسكه بر شد بر بگردونشان شرار شعله بار شرم دار، شرم دار آزرم دارخسرو دين را سر ببريده اندر طشت زر جلوه گر، هم حريمش در بدركافري را بر به تارك راست تاج زرنگار شرم دار، شرم دار آزرم دارآن لب و دندان كه با دندان و لب مير عرب روز و شب، مي‌مكيدي با عجب‌خستش از چوب جفا بي‌شرم رويي باده خوار شرم دار، شرم دار آزرم دارنوعروسي را ز جعد عنبرين كحلي ثياب دل كباب، ز آتش غم جان بتاب [ صفحه 395]

بامداد وصول دامادي چو شام هجر تار شرم دار، شرم دار آزرم دارشد بخون آغشته آن كاكل كه در هر صبح و شام ز اهتمام، با هزاران احترام‌روح قدس از سنبل حورش بر افشاندي غبار شرم دار، شرم دار آزرم دارهر طرف نورسته سر وي را خط زنگارگون غرق خون، نخل قامت سرنگون‌هر طرف نالان تذروي را خروش زار زار شرم دار، شرم دار آزرم دارگلشني كش باغباني كرد فخر كاينات بي‌ثبات، از سموم حادثات‌عندليبانش پراكنده به هر شهر و ديار شرم دار، شرم دار آزرم داروه چه زرين بال مرغان كز سرا بستان دين بر زمين، بال و پر در خون عجين‌وه چه شيرين بر درختان كز جفا بي‌برگ و بار شرم دار، شرم دار آزرم دارتا شباهنگان باغ دين فتادند از نوا بي‌نوا، در زمين نينوااز نوا بستند لب مرغان زار مرغزار شرم دار، شرم دار آزرم دارساحت فردوس جاويد از هجوم آه حور در قصور، كرده بدرود سرور [ صفحه 396]

هم ز غم فردوسيان را اشك ماتم بر عذار شرم دار، شرم دار آزرم دارصبح صادق را ز فرط غم جهان بين شد سفيد چونكه ديد، يوسف دين ناپديدبسكه باريد اشك انجم از بصر يعقوب وار شرم دار، شرم دار آزرم دارنامه درهم پيچ شعري كه تواني شرح غم اي اصم، رو ببند از نوحه دم‌كلكت اينك آتش افشان خامه اينك اشكبار شرم دار، شرم دار آزرم دار [ صفحه 399]
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

Re: مقتل نفس المهموم: شیخ عباس قمی

پستتوسط pejuhesh232 » شنبه اکتبر 14, 2017 5:53 pm

در دفن مولانا الحسين

(ارشاد) چون عمر سعد - لعنه الله - از كربلا كوچ كرد گروهي از بني‌اسد ساكن قريه‌ي غاضريه آمدند و بر حسين عليه‌السلام و اصحاب او نماز خواندند و دفن كردند و حسين عليه‌السلام را در همين جا كه قبر اوست به خاك سپردند و علي بن الحسين عليه‌السلام را پايين پاي آن حضرت دفن كردند. و براي ديگر شهداي اهل بيت و اصحاب كه در آن حوالي بودند، حفره كندند از جانب پاي او و همه را با هم در يك جا به خاك سپردند و عباس بن علي را در آنجا كه كشته شده بود در راه غاضريه دفن كردند و اكنون قبر او بدانجاست.و در كامل بهايي است كه حر بن يزيد را خويشان او در آنجا كه كشته شد دفن كردند و گويد: بني‌اسد بر ساير قبايل عرب فخر مي‌كردند و به خود مي‌باليدند كه ما بر حسين عليه‌السلام نماز گذاشتيم و او را با اصحاب او دفن كرديم.و ابن شهر آشوب و مسعودي گفتند: يك روز پس از آن كه آنها به شهادت رسيدند، اهل غاضريه بدن آنها را به خاك سپردند و ابن شهر آشوب بر اين افزوده است كه بني‌اسد براي بيشتر آنان قبري كنده مي‌يافتند و مرغاني سپيد مي‌ديدند.و در «تذكرة سبط» است كه زهير بن قين با حسين عليه‌السلام كشته شد و زنش با غلام وي گفت: برو و مولاي خود را كفن كن! او رفت حسين عليه‌السلام را برهنه ديد [ صفحه 428]

گفت: چگونه مولاي خود را كفن كنم و حسين عليه‌السلام را برهنه گذارم؟ به خدا قسم كه چنين نكنم! پس حسين عليه‌السلام را در آن كفن پوشيد و زهير را كفني ديگر كرد.مؤلف گويد: بدان كه در محل خود ثابت شده است كه ولايت بر معصوم ندارد مگر معصوم و امام را بايد غسل دهد، و اگر امام در مشرق باشد و وصي او در مغرب خداوند ميان آنها جمع مي‌كند.مترجم گويد: در اينجا فصلي مختصر آوريم در معني امامت و وجوب لطف بر خداوند تعالي و شرايط امام كه دانستن آن بر هر مكلفي واجب است و تقليد در آن جايز نيست. از اصول مذهب ما آن است كه خداوند تعالي عادل است و تا حجت بر بندگان تمام نكند آنها را عذاب نفرمايد، هم گوييم لطف بر او واجب است چنانكه خود فرمايد: «كتب ربكم علي نفسه الرحمة» و معني لطف آن است كه هر چه موجب نزديكي مردم به طاعت خدا و دوري از معصيت باشد فراهم مي‌كند، تا آن حد كه سلب اختيار از مردم نكند، و كاري نمي‌كند كه مجبور به اطاعت شوند، بلكه كاري كه اگر خواهند اطاعت كنند، بتوانند و از جمله فروع اين اصل وجود امام است در هر عصري كه احكام الهي را بداند و معصوم باشد از معصيت و سهو و خطا و اين دو شرط اساس امامت است، چون اگر احكام الهي را نداند مردم را از جهل نرهاند، و اگر معصوم از گناه نباشد مردم را نتواند به ترك معاصي خواند، و اگر سهو و خطا كند بر قول و فعل او اعتماد نماند، چون هر گاه از او سؤالي كردند و او جواب داد، احتمال دهند او سهو كرده باشد و باز با اين دو شرط واجب است خداوند عالم خلق و خلق او را - به فتح و ضم - چنان آفريند كه موجب رميدن مردم از وي نباشد؛ يعني نه در تن و نه در خوي او چيزي نباشد كه مردم نفرت كنند از آن، و اگر مردم را پرسند چرا عمل نيك نكرديد و آن‌ها بگويند نمي‌دانستيم، خدا بگوييد فلان مردم به نيكي مي‌فرمود، چرا نزد او نرفتيد؟ آنها بگويند نفرت كرديم و ديدن او را ناخوش داشتيم از بس تو او را منفور آفريده بودي، حجت مردم تمام باشد. و اگر بدخوي و زشت كردار باشد و مردم بدو رغبت نكنند يا حسب او بد و پست باشد و كاري نكوهيده كند و ياوه‌گوي و [ صفحه 429]

هرزه و پست فطرت و بخيل باشد و هر چيز كه موجب سبكي او در ديده‌ي مردم گردد و سبب نشيندن فرمان او باشد، امام از آنها منزه است. و آن حديثي كه گويد: «- نعوذ بالله - پيغمبر در نماز سهو كرد و ذواليدين به ياد او آورد و آن حضرت سجده‌ي سهو كرد»، چون مخالف با اصول مذهب است، رد بايد كرد و از كجا دانيم كه راوي اين حديث سهو نكرده باشد و هر كس كه بر پيغمبر سهو روا دارد چرا بر راويان حديث روا ندارد؟ و آن كس كه در فقه غوري دارد، داند كه بسيار مسائل در معاملات و نكاح و غير آن هست كه يك بار اتفاق افتاد و يك بار پيغمبر صلي الله عليه و آله حكم آن را بفرمود و هيچ تكرار نشد و همه‌ي مسلمانان به همان يك بار تمسك كنند و اگر سهو بر پيغمبر صلي الله عليه و آله روا باشد، چگونه تمسك توان كرد؟ و باز گوييم اموري ديگر از وظايف شخص امام است و ديگران را دانستن آن واجب نيست، او خود تكليف خود داند. و ما گاهي بر حسب ظاهر ادله چيزي مي‌گوييم و اگر نگوييم و ندانيم نيز تقصير نكرده‌ايم، مثل اينكه آيا امام را جايز است چون بر مسلماني خشم گيرد و عقوبت او خواهد، خانه‌ي او را خراب كند و بسوزاند؟ چنانكه در تواريخ آمده است كه چون علي عليه‌السلام جرير بن عبدالله بجلي را به شام فرستاد و او با معاويه مساهله كرد، آن حضرت فرمود خانه او را خراب كردند. اين عمل اميرالمؤمنين خود دليل جواز است و ندانستن ما تقصير نيست.در فقه گويند پسر بزرگتر اولي است به پدر خود در نماز و كفن و دفن و ساير امور وي و البته اگر امامي از دنيا برود و دو پسر داشته باشد يكي بزرگتر مانند عبدالله افطح فرزند حضرت صادق عليه‌السلام و ديگري كوچكتر مانند حضرت موسي بن جعفر عليهما السلام، ولايت پدر با امام است كه وصي اوست هر چند سنا كوچكتر باشد نه با آن پسر بزرگتر، اما اينكه آيا امام خودش بايد مباشر نجهيز باشد يا مي‌تواند ديگري را مأمور كند يا راضي شود، به عمل ديگري، اينها وظايف خود امام است و دانستن آن بر ما واجب نيست. پس اگر امام زين‌العابدين عليه‌السلام از كوفه به كربلا آيد براي حضور در دفن پدرش - چنانكه مضمون بعضي احاديث است - يا نيايد و [ صفحه 430]

همانجا به عمل بني‌اسد و دفن آنها راضي باشد - چنانكه از كلام شيخ مفيد و حديث زائده از علي بن الحسين عليهماالسلام معلوم مي‌شود - خود داند و دانستن آن بر ما واجب نيست.اما علماي ما مانند شيخ طوسي رحمه الله حديثي روايت كرده‌اند در احكام غسل ميت از معاويه بن عمار، كه از خواص اصحاب امام جعفر صادق عليه‌السلام است، كه آن حضرت وصيت كرد معاوية بن عمار او را غسل دهد و پس از نقل اين حديث تعجبي ننمودند و آن را تأويل نكردند، معلوم مي‌شود اكثر اين علما مانند شيخ مفيد رحمه الله روا مي‌شمردند غير معصوم مباشر غسل معصوم گردد، البته با رخصت يا رضايت ولي او، و اين كه بايد حتما مباشر غسل معصوم، معصوم باشد، بين متأخرين اخباريين معروف شده است و در ميان علماي سابق كه عارف به مسائل كلام و عقايد اين فرقه بودند ثابت نبود و اين همه كتاب كه قدما در كلام و اصول عقايد و يا خصوص امامت نوشتند و شرايط امام را برشمردند، از اين معني نام نبردند.مؤلف گويد: از حضرت امام محمد تقي عليه‌السلام روايت است كه: «چون رسول خدا صلي الله عليه و آله به جوار رحمت حق مشرف گشت، جبرئيل با روح و فرشتگاني كه هر شب قدر فرود مي آيند، آمدند و ديده‌ي اميرالمؤمنين عليه‌السلام گشوده شد و ديد چگونه آنان ميان آسمان و زمين را پر كرده و مددكاري او مي‌كنند در غسل پيغمبر و نماز گذاشتند بر وي و قبر كندند و كسي براي آن حضرت قبر نكند مگر ايشان، و با اميرالمؤمنين در قبر رفتند و پيغمبر صلي الله عليه و آله را در قبر نهادند و آن حضرت سخن گفت و گوش اميرالمؤمنين عليه‌السلام باز شد و شنيد كه پيغمبر صلي الله عليه و آله فرشتگان را به ياري او وصيت مي‌كرد و بگريست و كلام فرشتگان را هم بشنيد كه مي‌گفتند ما در سعي تقصير نمي‌كنيم (و طواف كوي او را بر خويش واجب شماريم) كه ولي ما بعد از تو او است، اما ما را ديگر به چشم نبيند [134] و پس از [ صفحه 431]

گذشتن اميرالمؤمنين عليه‌السلام، حسن و حسين عليهم‌السلام مانند همين ديدند، الا آنكه پيغمبر را هم با آن فرشتگان و روح ديدند و چون حسن عليه‌السلام درگذشت حسين عليه‌السلام همان را بديد و پيغمبر و علي عليهماالسلام را با فرشتگان ديد و علي بن الحسين عليهماالسلام پس از پدر همان ديد... آه».و در احتجاج مولانا الرضا بر واقفيه است كه علي بن ابي‌حمزه با آن حضرت گفت: «ما از پدران تو روايت كرده‌ايم كه متولي امر امام نمي‌شود مگر امامي مثل او، حضرت فرمود: مرا خبر ده كه حسين عليه‌السلام امام بود يا نبود؟ گفت: امام بود. گفت: پس كه متولي امر او گشت؟ علي بن ابي‌حمزه گفت: علي بن الحسين عليهمااسلام. امام فرمود: علي بن الحسين عليهماالسلام كجا بود؟ او كه محبوس و در دست بعيد الله اسير بود! علي گفت: پنهان و پوشيده از كسان عبيدالله بيرون رفت و متولي امر پدر شد و بازگشت. امام فرمود: آن كس كه علي بن الحسين عليهماالسلام را قدرت داد كه به كربلا آيد و متولي امر پدر گردد، قدرت مي‌دهد صاحب اين امر به بغداد آيد و متولي امر پدر شود و بازگردد در حالتي كه نه در زندان بود و نه اسير. انتهي».مترجم گويد: شيخ صدوق رحمه الله در «عيون اخبار الرضا» احاديثي در باب وفات موسي بن جعفر عليهماالسلام روايت كرده است متضمن اينكه متولي امر آن حضرت غير حضرت رضا عليه‌السلام بود. و در روايتي از عمر بن واقد آورده است كه او گفت: «من آن حضرت را دفن كردم.و پس از آنها خود شيخ صدوق مي‌فرمايد: واقفيه بدين احاديث نتوانند بر ما ايراد كنند براي آن كه امام صادق عليه‌السلام فرمود: «جايز نيست امام را غسل بدهد مگر كسي كه امام باشد».پس اگر كسي به غير حق ارتكاب اين نهي كرد و امام را غسل داد به سبب اين عمل او امامت امام لا حق باطل نمي‌شود، و نفرمود امام نيست مگر كسي كه [ صفحه 432]

امام سابق را غسل بدهد. انتهي.و براي اختلاف احاديث در اين مسأله توقف بايد كرد.شيخ صدوق از ابن‌عباس روايت كرده است كه: پيغمبر صلي الله عليه و آله را در خواب ديد ژوليده موي و گرد آلوده و شيشه‌ي پر خون در دست داشت، پرسيد يا رسول الله اين خون چيست؟ فرمود: اين خون حسين عليه‌السلام است، همين امروز از زمين برداشته‌ام، و از آن روز حساب نگاه داشت تا معلوم گرديد آن حضرت همان روز كشته شده است.و شيخ طوسي به اسناده از حضرت صادق عليه‌السلام روايت كرد كه: «بامدادي ام‌سلمه را ديدند گريان و پرسيدند از چه مي‌گريي؟ گفت: پسرم حسين عليه‌السلام دوش كشته شد، براي آن كه رسول خدا صلي الله عليه و آله را از زمان رحلت تا ديشب در خواب نديده بودم، ديشب ديدم گرفته و اندوهناك، با او گفتم: يا رسول الله صلي الله عليه و آله! چون است تو را محزون مي‌بينم؟ فرمود: امشب براي حسين و اصحاب او قبر مي‌كندم».و روايات به مضمون اين بسيار است. و در «مناقب» گويد كه، در اثر از ابن‌عباس روايت شده است كه: «پس از قتل حسين عليه‌السلام پيغمبر را در خواب ديد گردآلود، پاي برهنه و گريان، دامن پيراهن به دست گرفته و تلاوت مي‌فرمود: «لا تحسبن الله غافلا عما يعمل الظالمون» فرمود: من به كربلا رفته بودم و خون حسين عليه‌السلام را از زمين برداشتم و اينك در دامن من است و اكنون نزد پروردگار مي‌روم تا با آنها مخاصمت كنم».و در «كامل» ابن‌اثير است كه ابن‌عباس گفت: «پيغمبر را در آن شبي كه حسين عليه‌السلام كشته شد در خواب ديدم، شيشه در دست داشت و خون در آن جمع مي‌كرد، گفتم: يا رسول الله اينها چيست؟ فرمود: خون حسين عليه‌السلام و اصحاب اوست، نزد خداوند مي‌برم. پس ابن‌عباس صبح برخاست و مردم را از قتل آن حضرت خبر داد و بعد از آن كه خبر رسيد، دانستند آن حضرت در آن روز كشته شده بود».مؤلف گويد: در كتب معتبر كيفيت دفن حسين عليه‌السلام و اصحاب او به تفصيل [ صفحه 433]

بيان نشده است و از روايت شيخ طوسي چنان معلوم مي‌شود كه بني‌اسد بورياي نو آوردند و زير بدن امام بگستردند، چون از ويزج روايت كرده است گفت كه: «با غلامان نزديك و خواص خود آمدم و قبر مطهر را شكافتم، بورياي نو ديدم و بدن آن حضرت بر آن بوريا بود و بوي مشك شنيدم، پس آن را به حال خود گذاشتم و گفتم خاك ريختند و آب جاري كردم».و نيز از ابي‌الجارود روايت كرده است كه: «قبر آن حضرت را از جانب سر و از جانب پا بشكافتند، از آن بوي «مشك اذفر» شنيدند و در آن شك نكردند».و در حديث مشهور از زايده - كه صدر آن در آخر فصل سابق بگذشت - وارد است كه جبرئيل با رسول خدا گفت: «اين نواده‌ي تو - و اشارت به حسين عليه‌السلام كرد - با گروهي از فرزندان و اهل بيت و نيكان امت تو در كنار فرات در زميني كه كربلا خوانند كشته شوند، تا اينكه گفت: وقتي اين گروه سوي خوابگاه خويش شتافتند، خداي عزوجل به دست خود جان آنها را قبض كند و فرشتگان از آسمان هفتم به زمين آيند، ظرف ها از ياقوت و زمرد در دست داشته باشند پر از آب زندگاني با حله‌هاي بهشتي و بوي خوش از بهشت آورند و بدان آب آن‌ها را بشويند و در آن حله‌ها كفن كنند و بدان بوي خوش حنوط، و فرشتگان صف در صف بر آنها نماز گزارند، آنگاه خداوند بر انگيزاند گروهي از امت تو كه كافران آن‌ها را نشناسند و ايشان در اين خون‌ها شريك نشده باشند، نه به گفتار و نه به كردار و نه نيت، و آن اجسام را به خاك سپارند و براي قبر حسين عليه‌السلام علامتي نهند در آن بيابان تا براي اهل حق نشانه باشند و براي مؤمنين موجب رستگاري گردد و از هر آسمان در هر شبانه روز صد هزار فرشته برگرد او باشند، بر وي درود فرستد و خداي را تسبيح كنند و براي زوار مغفرت از خداي خواهند و نام هر زائر كه آن جا آيد بنويسند... آه». [ صفحه 435]
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

Re: مقتل نفس المهموم: شیخ عباس قمی

پستتوسط pejuhesh232 » شنبه اکتبر 14, 2017 5:55 pm

ورود اهل بيت به كوفه[/b]

اشاره

(ملهوف) چون ابن‌سعد با اسيران نزديك كوفه رسيد مردم شهر به نظاره گرد آمده بودند. راوي گفت: زني از اهل كوفه از بلندي بر اسيران مشرف گشت و گفت: شما اسيرن كدام طايفه‌ايد؟ گفتند: اسيران آل محمد صلي الله عليه و آله. آن زن فرود آمد، چادر و مقنعه و جامه‌هايي ديگر بياورد به آنان داد تا خويش را بپوشيدند. راوي گفت: علي بن الحسين عليهماالسلام با آن زنان بود و از بيماري ناتوان، و حسن معروف به حسن مثني نيز به ايشان بود و او عم خويش را ياري كرد و بر زخم شمشير و نيزه شكيب نمود تا زخمهاي بسيار وي را رسيد. و نيز زيد و عمر و فرزندان امام حسن عليه‌السلام با ايشان بودند و علي بن الحسين عليهماالسلام مي‌فرمود: «شما بر ما چنين شيون و زاري مي‌كنيد! پس ما را كه كشت؟!»مؤلف گويد: از عقيله، مهين بانوي خاندان هاشم، زينب دختر اميرالمؤمنين عليه‌السلام روايت است كه چون ابن‌ملجم شمشير بر فرق همايون پدرش زد و نشانه‌ي مرگ در پدر بديد، حديث ام‌ايمن را بر آن حضرت عرض كرد و گفت دوست دارم آن حديث از تو بشنوم، علي عليه‌السلام فرمود: اي دخترم! حديث همان است كه ام‌ايمن گفت و گويي مي‌بينم تو را با زنان ديگر اين خاندان خوار و زار و گرفتار، و مي‌ترسيد مردم از هر سوي شما را فروگيرند، پس شكيبايي نماييد! قسم به آن كس كه دانه را بشكافت و جنين را بيافريد كه آن روز دوست خدا در [ صفحه 436]

روي زمين شماييد و شيعيان و دوستان شما بس.(احتجاج) خطبه‌ي زينب - سلام الله عليها - در حضور اهل كوفه - در آن روز كه وارد كوفه شدند -، به نكوهش و سرزنش آنان.از خدام بن ستير اسدي روايت شده است كه: «چون علي بن الحسين عليهماالسلام را با زنان از كربلا آوردند، زنان اهل كوفه را ديدند زاري كنان و گريبان چاك زده و مردان هم با آن‌ها مي‌گريستند. زين‌العابدين عليه‌السلام بيمار بود و از بيماري ناتوان، به آواز ضعيف آهسته گفت: اينان بر ما گريه مي‌كنند! پس ما را كه كشت؟!آنگاه زينب دختر علي بن ابي‌طالب عليه‌السلام سوي مردم اشارت كرد كه خاموش باشيد! دمها فروبسته شد و زنگ و در از بانگ و نوا بايستاد. خدام (حذلم ط) اسدي گفت: زني پرده نشين نديدم هرگز گوياتر از وي، گويي بر زبان اميرالمؤمنين علي عليه‌السلام سخن مي‌راند! پس خداي را ستايش كرد و درود بر رسول او فرستاد و گفت:يا اهل الكوفة يا اهل الختل و الغدر و الخذل! الا فلا رقأت الدمعة و لا هدات الزفرة، انما مثلكم كمثل التي نقضت غزلها من بعد قوة انكاثا تتخذون ايمانكم دخلا دخلا، هل فيكم الا الصلف و العجب و الشنف و الكذب و ملق و الاماء و غمز الاعداء، او كمرعي علي دمنة او كقصة علي ملحودة، الا بئس ما قدمت لكم انفسكم ان سخط الله عليكم و في العذاب انتم خالدون. اتبكون؟! اجل و الله فابكوا فانكم احرياء بالبكاء، فابكوا كثيرا و اضحكوا قليلا، فقد ابليتم بعارها و منيتم بشنارها و لن ترحضوها ابدا، و اني ترحضون قتل سليل خاتم النبوة و معدن الرسالة و سيد شباب اهل الجنة و ملاذ حربكم و معاذ حزبكم و مقر سلمكم و آسي كلمكم و مفزع نازلتكم و المرجع اليه عند مقاتلتكم و مدرأ حججكم و منار محجتكم، بل ساء ما قدمتم لا نفسكم و ساء ما تزرون ليوم بعثكم فتعسا تعسا و نكسا نكسا، لقد خاب السعي و تبت الادي و خسرت الصفقة و بؤتم بغضب من الله و ضربت عليكم الذلة و المسكنة، اتدرون ويلكم اي كبد لمحمد صلي الله عليه و آله فرثتم و اي عهد له نكثتم و اي كريمة له ابرزتم واي حرمة له هتكتم واي دم له سفكتم؟ لقد جئتم شيئا ادا تكاد [ صفحه 437]

السماوات يتفطرن منه و تنشق الارض و تخر الجبال هدا، لقد جئتم بها صلعاء عنقاء سوءاء فقماء شوهاء خرقاء كطلاع الارض و ملاء السماء، افعجبتم ان تمطر السماء دما و لعذاب الآخرة اخزي و هم لا ينصرون فلا يستخفنكم المهل فانه عزوجل لا يحضره البدار و لا يخشي عليه فوت الثار، كلا ان ربك لنا و لهم لبالمرصاد ثم انشأت سلام الله عليها تقول:ماذا تقولون اذ قال النبي لكم ماذا صنعتم و انتم آخر الامم‌باهل بيتي و اولادي و مكرمتي منه اساري و منهم ضرجوا بدم‌ما كان ذاك جزائي اذ نصحت لكم ان تخلفوني بسوء في ذوي رحمي‌اني لا خشي عليكم ان يحل بكم مثل العذاب الذي اودي علي ارم‌ثم ولت عنهم.اين خطبه كه زينب - سلام الله عليها - بخواند چنانكه در فصاحت و بلاغت مانند كلام پدرش بود، در معني نيز بدان شباهت تام داشت، زيرا كه بيان اوصاف اصناف مردم و خوي هر طايفه چنانكه جاحظ گفته است از خواص اميرالمؤمنين علي عليه‌السلام است و از ديگر خلفا در اين معاني كلامي نقل نكردند.(ترجمه) اي مردم كوفه اي گروه دغا و دغل و بي‌حميت! اشكتان خشك نشود و ناله‌تان آرام نگيرد! مثل شما مثل آن زن است كه رشته‌ي خود را پس از محكم تافتن و ريستن باز تارتار مي‌كرد، سوگندهاتان را دست آويز فساد كرده‌ايد، چه داريد مگر لاف زدن و نازش و دشمني و دروغ و مانند كنيزان چاپلوسي نمودن و چون دشمنان سخن چيني كردن؟ يا چون سبزه بر پهن روييده‌ايد و گچي كه [135] روي قبر بدان اندوه ظاهر زيبا و به آرايش، و در باطن گنديده چنانكه شاعر گفت:ظاهرش چون گور كافر پر حلل باطنش قهر خدا عزوجل [ صفحه 438]

براي خود بد توشه‌اي پيش فرستاديد كه خداي را بر شما به خشم آورد و در عذاب جاودان مانيد، آيا مي‌گرييد؟ آري بگرييد كه شايسته گريستنيد؟ بسيار بگرييد و اندك بخنديد كه عار آن شما را گرفت و ننگ آن بر شما آمد! ننگي كه هرگز از خويشتن نتوانيد شست و چگونه از خود بشوييد اين ننگ را كه فرزند خاتم انبيا و معدن رسالت و سيد جوانان اهل بهشت را كشتيد؟! آن كه در جنگ سنگر شما و پناه حزب و دسته‌ي شما [136] بود و در صلح موجب آرامش دل شما و مرهم نه زخم شما، و در سختيها التجاي شما بد و در محاربات مرجع شما او بود، بد است آنچه پيش فرستاديد براي خويش و بد است آن بارگناهي كه بر دوش خود گرفتيد براي روز رستاخيز خود، نابودي باد شما را! نابودي و سرنگوني باد سرنگوني! كوشش شما به نوميدي انجاميد و دستها بريده شد و سودا زيان كرد و خشم پروردگار را براي خود خريدند و خواري و بيچارگي شما را حتم شد.مي‌دانيد چه جگري از رسول خدا شكافتيد و چه پيماني شكستيد و چه [ صفحه 439]

پرده‌گي او را از پرده بيرون كشيدند و چه حرمتي از وي بدريديد و چه خوني ريختيد؟ كاري شگفت آوريد كه نزديك است از هول آن آسمانها بتركند و زمين بشكافد و كوه‌ها بپاشند و از هم بريزند! مصيبتي است دشوار و بزرگ و بد و كج و پيچيده و شوم كه راه چاره در آن بسته [137] در عظمت به پري زمين و آسمان است! آيا شگفت آوريد اگر آسمان خون ببارد؟! «و لعذاب الآخرة اخزي و هم لا ينصرون»، پس تأخير و مهلت شما را چيره نكند كه خداي تعالي از شتاب و عجله منزه است و از فوت خوني نمي‌ترسد و او در كمينگاه ما و شماست آنگاه اين اشعار از انشاي خود فرمود كه معني اين است:چه خواهيد گفت هنگامي كه پيغمبر صلي الله عليه و آله با شما گويد اين چه كاري است كه كرديد شما كه آخرين امت هستيد، به خانواده و فرزندان و عزيزان ما، بعضي اسيرند و بعضي آغشته به خون؟ پاداش من كه نيكخواه شما بودم اين نبود، كه با خويشان من پس از من بدي كنيد، من مي‌ترسم عذابي بر شما نازل شود مانند آن عذاب كه قوم ارم را هلاك كرد.پس از آنها روي بگردانيد. حذلم گفت: مردم را حيران ديدم و دست‌ها به دندان مي‌گزيدند؛ پير مردي در كنار من بود، مي‌گريست و ريشش از اشك تر شده بود و دست سوي آسمان برداشته مي‌گفت: پدر و مادرم فداي ايشان! سالخوردگان ايشان بهترين سالخوردگانند و خردسالان آنها بهترين خردسالان و زنان ايشان بهترين زنان و نسل آنها والاتر از همه و فضل آنها بالاتر:كهولهم خير الكهول و نسلهم اذا عد نسل لا يبور و لا يخزي‌پس علي بن الحسين عليهماالسلام فرمود: اي عمه خاموش باش! باقيماندگان را بايد [ صفحه 440]

از گذشتگان عبرت گيرند و تو بحمد الله ناخوانده دانايي و نياموخته خردمند، و گريه و ناله رفتگان را بازنمي‌گرداند. آن گاه آن حضرت از مركب فرود آمد و چادري زدند؛ او زنان را فرود آورد و داخل چادر شد».

[b]احتجاج علي بن الحسين بر اهل كوفه وقتي از خيمه بيرون آمد و سرزش ايشان بر بي وفايي و پيمان شكني


حذام بن ستير گفت زين‌العابدين عليه‌السلام بيرون آمد و مردم را اشارت فرمود كه خاموش باشند! خاموش شدند و او ايستاده سپاس خداي گفت و ستايش او كرد و بر نبي صلي الله عليه و آله درود فرستاد. آنگاه گفت: اي مردم هر كس مرا مي‌شناسد، مي‌شناسد و هر كس نمي‌شناسد (بگويم) من علي فرزند حسينم عليه‌السلام كه در كنار فرات او را كشتند بي‌آنكه خوني طلبكار باشند و قصاصي خواهند، من پسر آن كسم كه حرمت او بشكستند و مال او تاراج كردند و عيال او را به اسيري گرفتند، منم پسر آن كس كه او را به زاري كشتند و اين فخر ما بس. اي مردم شما را به خدا سوگند مي‌دهم آيا در خاطر داريد سوي پدر من نامه نوشتيد و او را فريب داديد و پيمان و عهد و ميثاق بستيد و باز با او كارزار كرديد و او را بي‌ياور گذاشتيد؟ هلاك باد شما را! چه توشه‌اي براي خود پيش فرستاديد! و زشت باد رأي شما! به كدام چشم به روي پيغمبر صلي الله عليه و آله نظر مي‌افكنيد وقتي با شما گويد عترت مرا كشتيد و حرمت مرا شكستيد، پس، از امت من نيستيد؟ راوي گفت: صداي مردم به گريه بلند شد و به يكديگر مي‌گفتند هلاك شديد و نفهميديد! پس علي بن الحسين عليهماالسلام فرمود: خداي رحمت كند آن كه نصيحت من بپذيرد و وصيت مرا محض خدا و رسول صلي الله عليه و آله و خاندان وي نگاهدارد! «فان لنا في رسول الله صلي الله عليه و آله اسوة حسنة». همه گفتند يابن رسول الله ما فرمانبرداريم و پيمان تو را نگاهداريم، دل به جانب تو داريم و هواي تو در خاطر ماست، خداي تو را رحمت فرستد! فرمان خويش بفرماي كه ما جنگ كنيم با هر كه جنگ تو خواهد و آشتي كنيم با هر كس تو با او صلح كني و قصاص خون تو را از آن‌ها كه بر تو و ما [ صفحه 441]

ستم كردند بخواهيم. علي بن الحسين عليهماالسلام فرمود: هيهات هيهات. اي بي‌وفايان مكار! ميان شما و شهوات حايل آمد، مي‌خواهيد همان اعانت كه پدران مرا كرديد همان گونه مرا هم اعانت كنيد؟ هرگز چنين نخواهد شد.سوگند به پروردگار «راقصات» يعني آن شتران كه حاج را به مني و عرفات برند، آن زخم كه ديروز از كشتن پدرم و اهل بيت وي بر دل من رسيد هنوز بهتر نشده و التيام نيافته است، داغ پيغمبر صلي الله عليه و آله فراموش نگشته و داغ پدرم و فرزندان پدر و جدم«شق لهازمي و مرارته بين حناجري و حلقي» موي رخسار مرا سپيد كرده است [138] و تلخي آن ميان حلقوم و حنجره‌ي من است و اندوه آن در سينه‌ي من مانده است، و خواهش من اين است نه با ما باشيد و نه بر ما! آنگاه فرمود:لا غرو ان قتل الحسين و شيخه قد كان خيرا من حسين و أكرمافلا تفرحوا يا اهل كوفة بالذي اصيب حسين كان ذلك أعظماقتيل بشط النهر نفسي فداؤه جزاء الذي أرداه نار جهنماو در همان كتاب است احتجاج فاطمه صغري بر اهل كوفه؛ از زيد بن موسي بن جعفر از پدرش از آبائش عليهم‌السلام روايت شده است كه فاطمه‌ي صغري [139] پس از برگشتن از كربلا خطبه خواند و گفت: سپاس مي‌گويم خدا را به شماره‌ي شنها و ريگها و هم سنگ جهان، از عرش تا خاك او را ستايش مي‌كنم و به او ايمان [ صفحه 442]

آورده‌ام و توكل بر او كردم و گواهي مي‌دهم كه نيست معبودي غير خداوند يگانه‌ي بي‌شريك و اينكه محمد صلي الله عليه و آله بنده و فرستاده‌ي اوست و اينكه اولاد او را در كنار فرات سر بريدند، با آن كه كسي را نكشته بود تا قصاص خواهند از وي، بار خدايا! به تو پناه مي‌برم از اين كه دروغ بر تو بندم و خلاف آن چه بر رسول خود فرستادي سخني گويم، رسول تو پيمان گرفت براي وصي خويش علي بن ابي‌طالب اما مردم حقش را غصب كردند و بي‌گناه او را كشتند، باز فرزند او را ديروز در خانه‌اي از خانه‌هاي خدا شهيد كردند گروهي از مسلمانان به زبان، كه نيست بادا چنان مسلماني! و تا آن حضرت زنده بود آبش ندادند و هنگام شهادت تشنگي او را فروننشاندند، تا تو اي خداوند او را به جوار خود بردي «محمود النقيبة طيب الضريبة معروف المناقب مشهور المذاهب» ستوده خوي، پاك سرشت، هنرهاي وي شناخته و روش او روشن، از نكوهش كسي باك نداشت و از ملامت احدي نترسيد، او را از خردي به اسلام راه نمودي و در بزرگي خصائل وي را ستودي پيوسته «ناصحا لك و لرسلوك صلواتك عليه و آله» با تو و پيغمبرت عليه‌السلام دل راست داشت تا او را به جوار رحمت خود بردي، بي‌رغبت در دنيا و حرص بدان، بلكه راغب در آخرت بود، براي رضاي تو در راه تو كوشش نمود، او را پسنديدي و برگزيدي و راه راست او را نمودي، اما بعد؛ اي اهل كوفه «يا أهل المكر و الغدر و الخيلاء» اي مردم دغا و بي‌وفا و خودخواه! ما خانواده‌ايم كه خداوند ما را به شما آزمايش فرمود و شما را به ما، و ما از آزمايش پاك بيرون آمديم و دانستيم و دريافتيم سر الهي نزد ماست و ماييم حافظ علم و حكمت خدا و ماييم آن حجت كه در زمين براي بندگان نصب فرمود.ما را به بزرگي بنواخت و به رسولش صلي الله عليه و آله برتري داد بر بسياري از آفريدگان خود، اما شما ما را دروغگو دانستيد و ناسپاسي نموديد و كشتن ما را حلال شمرديد و مال ما را تاراج كرديد، گويا ما اولاد ترك و كابل بوديم، چنانكه ديروز جد ما را كشتيد و از شمشير شما خون ما مي‌چكد به كين‌هاي گذشته، چشم شما بدان روشن گشت و دلتان شاد شد، با خداي تعالي دليري نموديد و مكري [ صفحه 443]

انديشيد و مكر خدا بهتر و بالاتر است، مبادا شما از ريختن خون و بردن مال ما شادان شويد! چون اين مصيبت بزرگ كه به ما رسيد، در كتابي ثبت افتاده است پيش از اينكه خداوند آن را انفاذ كند و آن بر خدا آسان است تا بر آنچه از دست شد اندوه نخوريد و به آنچه خداوند به شما بخشيد ننازيد و نباليد، كه خداوند آن را دوست نمي‌دارد كه به خون ببالد و بنازد. هلاك باد شما را! منتظر لعنت و عذاب باشيد! كه گويي اكنون آمده است و از آسمان لعنتها پي در پي فرومي‌بارد و شما را هلاك مي‌كند و شما را در اين جهان به جان يكديگر اندازد و آنگاه در عذاب اليم روز قيامت جاودان مانيد كه بر ما ستم كرديد و لعنت خدا بر ستمكاران باد! واي بر شما! آيا مي‌دانيد كدام دست بر ما ستم كرد و كدام دل به پيكار ما رغبت نمود و به كدام پاي به آهنگ كارزار سوي ما آمديد؟ دل شما سخت شد و جگرها درشت گرديد و بر دل و چشم و گوش شما مهر نهاده شد، شيطان در نظر ما زشتيها را بياراست و نويد طول اجل داد و بر ديده‌ي شما پرده‌اي آويخته است و راه را نمي‌شناسيد. هلاك باد شما را اي اهل كوفه كه شما را با رسول خدا صلي الله عليه و آله كينه‌ها است و از وي خونها خواهيد! آنگاه با برادرش علي بن ابي‌طالب عليه‌السلام جد ما و با فرزندان وي هم كه عترت پيغمبر و پاكان و برگزيدگاند، بي‌وفايي كرديد و يك تن از شما مي‌نازد به آن و مي‌گويد:نحن قتلنا عليا و بني علي [140] بسيوف هندية و رماح‌و سبينا نساءهم سبي ترك و نطحناهم فأي نطاح«بفيك ايها القائل الكثكث و لك الاثلب» خاك و سنگ در دهانت اي شاعر! آيا به كشتن آن قوم مي‌نازي كه خداوند پاك و پاكيزه‌شان كرد و پليدي را از ايشان دور داشت؟(فاكظم واقع كما أقعي أبوك» پس از اين غصه بسوز و مانند پدرت سگ اسافل خويش رابه زمين بساي! هر كس فردا بدان رسد كه از پيش فرستاد، [ صفحه 444]

بر آن فضل كه خداوند ما را بخشيد رشگ مي‌بريد؟ و اي بر شما!فما ذنبنا ان جاش دهرا بحورنا و بحرك سا لا يواري الدعامصاگناه ما چيست كه درياهاي ما جهان را فروگرفت و درياي تو آرام است كه «دعموص» [141] را هم نمي‌پوشاند؟«ذلك فضل الله يؤتيه من يشاء و من لم يجعل الله له نورا فماله من نور»راوي گفت: پس آوازها به گريه بلند شد و گفتند: اي دختر پاكان! بس است كه دلهاي مار ا بسوزانيدي و سينه‌هاي ما را (از غايت حسرت) كباب كردي و اندورن ما را آتش زدي! پس ساكت شد - عليها و علي ابيها و جديها السلام -.مترجم گويد: ذهن بيشتر مردم به فاطمه‌ي بنت الحسين عليهماالسلام مي‌رود كه او فاطمه‌ي صغري است و لكن بر من محقق نگرديد كه فاطمه‌ي كبري كه اين فاطمه براي امتياز از وي ملقب به صغري گشت، كيست و بي‌شك در مخدرات حرم نبوت، فاطمه نام بسيار بود تبركا به نام سيدة النساء، و فاطمة بنت الحسين همان زوجه‌ي حسن مثني است كه نوعروس بود و خداوند نسل او را بركت داد كه [ صفحه 445]

پس از فاطمه زهرا بنت رسول الله صلي الله عليه و آله جهان به فرزندان وي بيشتر از ساير مخدرات مشرف گشت، چنانكه سادات طباطبايي و شرفاي مكه و خاندان سلطنت عراق و پادشاه ماوراء اردن از فرزندان اين نوعروسند - كثرهم الله - و فاطمه در سال 117 درگذشت در مدينه‌ي طيبه و قبري را كه اكنون در دمشق در تربت «باب الصغير» است و به او نسبت مي‌دهند از او نيست و به احتمال قوي از ديگري از بزرگان اين خاندان است كه تاريخ او بر ما مجهول مانده است.سيد رحمه الله در «ملهوف» پس از خطب گذشته گويد: ام‌كلثوم دختر علي عليه‌السلام از پشت پرده خطبه خواند به گريه‌ي بلند و گفت: اي اهل كوفه! بدا به حال شما! زشت باد روي شما كه حسين عليه‌السلام را تنها گذاشتيد و او را كشتيد و مال او را تاراج كرديد و آن را وارث شديد و زنان او را اسير كرديد، سختي و آزار رسانيديد! پس هلاك باد شما! را مي‌دانيد چه مصيبتها به شما رسيد و چه گناه بزرگي بر دوش گرفتيد و چون خونها ريختيد و چه زنان شريفه را داغدار كرديد؟ بهترين مردان پس از پيغمبر را بكشتيد و مهرباني از دل شما بركنده شد، آگاه باشيد كه حزب خداي فيروز گردند و حزب شيطان زيان كنند. آنگاه اين ابيات بخواند:قتلتم اخي صبرا فويل لامكم تجزون نارا حرها يتوقدسفكتم دماء حرم الله سفكها و حرمها القرآن ثم محمدالا فابشروا بالنار انكم غدا لفي سقر حقا يقينا تخلدواو اني لأبكي في حياتي علي أخي علي خير من بعد النبي سيولدبدمع غزير مستهل مكفكف علي الخد مني دائما ليس يجمديعني: برادر مرا بزاري كششتيد، واي بر مادر شما! بزودي به پاداش رسيد به آتش گرم برافروخته! ريختيد خونهايي كه خداوند ريختن آن را حرام كرد و قرآن و محمد هم، هان مژده باد شما را به آتش كه فردا يقينا براستي در سقر جاويدان مانيد! و من در زندگي خود بر برادرم گريه مي‌كنم، بر بهتر كسي كه پس از پيغمبر متولد شود، به اشك بسيار كه هميشه بر چهره‌ي من ريزد و هرگز خشك نشود». [ صفحه 446]

(مترجم گويد: به نظر مي رسد اين شعر را مردي غير فصيح، زبان حال ساخته باشد و به خطبه ضميمه كرده چون از تخلدوا، نون ساقط شده است بي‌عامل و نيز «مكفكف» معني ندارد).راوي گفت: مردم به گريه و شيون آواز برآوردند و زنان موي پريشان كردند و خاك بر سر ريختند و رويها بخراشيدند و بر رخسار سيلي مي‌زدند و زاري مي‌كردند و مردان بگريستند و ريش‌ها مي‌كندند، زن و مرد گريان بيش از آن روز كس به ياد ندارد.مجلسي در «بحار» گويد: در بعض كتب معتبره ديدم مرسلا از مسلم گچكار روايت كرده است كه: «عبيدالله مرا براي مرمت دار الاماره‌ي كوفه خواسته بود و من درها را بگچ استوار مي‌كردم. شنيدم بانگ وغريو از اطراف كوفه بر آمد؛ خادمي نزد من آمد، پرسيدم: چه خبر است كه كوفه را خروشان بينم؟ گفت: هم اكنون سر خارجي كه بر يزيد بيرون آمده بود، آوردند گفتم: اين خارجي كيست؟ گفت: حسين بن علي عليهماالسلام. مسلم گفت: ساعتي صبر كردم تا خادم بيرون شد، آنگاه طپانچه بر رخسار خويش زدم چنانكه نزديك شد دو ديده‌ام نابينا گردند و سدت از گچ بشستم و از پشت قصر بيرون شدم تا نزديك كناسه‌اي رفتم، ايستاده بودم و مردم منتظر رسيدن اسيران و سرها بودند كه ناگهان نزديك، چهل «شقه» [142] ديدم مي‌آيد بر چهل شتر نهاده، و حرم زنان و اولاد فاطمه عليهاالسلام در آن شقه‌ها بودند و علي بن الحسين عليه‌السلام را ديدم بر شتري بي‌گستردني و پالان، و از رگهاي گردن او خون مي‌پالاييد و مي‌گريست؛ مي‌گفت:يا امة السوء لا سقيا لربعكم يا امة لم تراعي جدنا فينالو اننا و رسول الله يجمعنا يوم القيامة ما كنتم تقولوناتسيرونا علي الاقتاب عارية كأننا لم نشيد فيكم دينا [ صفحه 447]

بني‌امية ما هذا الوقوف علي تلك المصائب لا تلبون داعيناتصفقون علينا كفكم فرحا و أنت في فجاج الأرض تسبوناأليس جدي رسول الله ويلكم أهدي البرية من سبل المضلينايا وقعة الطف قد أورثتني حزنا و الله يهتك استار المسيئينايعني اي امت بد! باران بر مسكن شما نبارد! اي امتي كه پاس جد ما را درباره‌ي ما نداشتيد! اگر ما را با رسول خدا صلي الله عليه و آله روز رستاخيز جمع كند شما چه مي‌گوييد؟ ما را بر چوب جهاز شتر برهنه مي‌بريد! گويي ما دين را ميان شما استوار نكرديم! اي بني‌اميه! براي چيست وقوف شما بر اين مصائب و جواب ندادن خواننده‌ي ما؟ از شادي كف مي‌زنيد بر ما و در زمينها ما را به اسيري مي‌بريد! واي بر شما! آيا جد ما رسول الله مردم جهان را از راه ضلال به هدايت نياورد؟ اي وقعه‌ي طف مرا اندوهگين ساختي، خدا پرده‌ي بدكاران را مي‌درد.پس مسلم گفت: اهل كوفه به آن كودكان كه بر محامل بودند خرما و جوز و نان مي‌دادند، ام‌كلثوم فرياد زد: اي اهل كوفه! صدقه بر ما حرام است، و آنها را از دست و دهان ايشان مي‌گرفت و بر زمين مي‌انداخت و چون اين سخن مي‌فرمود مردم گريه مي‌كردند، و ام‌كلثوم سر از محمل بيورن كرد و گفت: اي اهل كوفه! مردان شما ما را مي‌كشند و زنان شما بر ما گريه مي‌كنند؟! روز داوري خدا ميان ما و شما حكم فرمايد! همچنان كه او با ايشان سخن مي‌گفت، ناگهان هياهو برخاست و سرها را آوردند، پيشتر از آن سرها سر حسين عليه‌السلام بود، سري مانند زهره و ماه، شبيه‌ترين مردم به پيغمبر صلي الله عليه و آله و محاسنش به سياهي شبه خضاب شده و روي مانند قرص ماه از افق بر آمده، باد محاسن او را به راست و چپ مي‌برد، زينب روي به جانب او گردانيد، سر برادر ديد، كنار پيشاني به پيش محمل زد، چنانه ديديم خون از زير قناع او روان گشت و با سوز و گداز سوي او اشارت كرد و گفت:يا هلالا لما استتم كمالا غاله خسفة فأبدي غروبا [ صفحه 448]

ما توهمت يا شقيق فؤادي كان هذا مقدرا مكتوبايا أخي فاطم الصغيرة كلمها فقد كاد قلبها ان يذوبايا اخي قلبك الشفيق علينا ماله قد قسي و صار صليبايا أخي لو تري عليا لدي الأسر مع اليتم لا يطيق جواباكلما أوجعوه بالضرب نادا ك بذل يفيض دمعا سكوبايا أخي ضمه اليك و قربه و سكن فؤاده المرعوباما أذل اليتيم حين ينادي بأبيه و لا يراه مجيبا1- اي ماه نوي كه چون به كمال رسيدي، خسوف تو را فروگرفت و پنهان گشتي!2- نه پنداشته بودم اي پاره‌ي دلم (چنين روزي آيد) اين مقدر و نوشته بود.3- اي برادر با اين فاطمه‌ي خردسال سخن گوي كه نزديك است دلش آب شود و بگدازد!4- اي برادر آن دل مهربان تو چونست كه سخت و درشت گشت بر ما؟!5- اي برادر كاش علي را وقت اسير كردن مي‌ديدي با يتيمان ديگر ه‌ك يارايي گفتار نداشت!6- هر وقت او را مي‌زدند و مي‌آزردند، تو را بزاري مي‌خواند و سرشك روان از ديده مي‌ريخت.7- اي برادر او را در آغوش خود كش و نزديك خود كن و دل ترسان وي را آرامش ده!8- چه خوار است يتيم وقتي پدرش را بخواند و او اجابت نكند!مترجم گويد: مؤلف در «منتهي الآمال» در صحت روايت مسلم جصاص ترديد كرده است، براي اينكه در كتب معتبره‌ي قديمه كه به دست ما رسيده است، ذكر اين قصه نيست و ما در اين باره همان را گوييم كه در قصه طفلان مسلم و عروسي قاسم گفتيم و همه‌ي كتب قديمه به ما نرسيده است و قرينه بر كذب اينها نداريم، بلي، اگر شرط نقل حديث وجود يقين بود و از كتب معتبره يقين حاصل [ صفحه 449]

مي‌شد، بايستي به همان اكتفا كنيم، اما هر دو مقدمه ممنوع است، نه يقين شرط است و نه از كتب معتبره‌ي قديمه يقين حاصل مي‌شود، بلي ظني كه از آنها حاصل مي‌شود، قويتر از ظن ديگر است. [ صفحه 451]
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

در ورود اهل بيت به مجلس عبيدالله

پستتوسط pejuhesh232 » شنبه اکتبر 14, 2017 6:35 pm

در ورود اهل بيت به مجلس عبيدالله

(فتوح اعثم كوفي) از روات ثقات نقل شده است كه عمر سعد امانتهاي پيغمبر خدا را بر شتران برهنه بي‌پوشش و گستردني سوار كرد و مانند اسيران به كوفه آورد، چون بدان شهر رسيد، عبيدالله بفرمود سر حسين عليه‌السلام را (كه پيشتر از اسرا به كوفه آورده بودند) بيرون برند (و بار ديگر با اسيران به كوفه در آوردند) پس آن سر مبارك را بر نيزه نصب كردند و سرهاي ديگران را همچنين و پيشاپيش آنها مي‌آوردند تا به شهر در آمدند، آن گاه آن سرهاي پاك را در كوچه و بازار بگردانيدند؛ و از عاصم از زر [143] روايت است كه گفت: «اول سري كه در اسلام [ صفحه 452]

بر نيزه نصب كردند، سر حسين بن علي عليهماالسلام بود و زن و مرد گريان بيش از آن روز ديده نشد».و جزري گويد: اول سر در اسلام كه بر چوب نصب شد به قولي سر حسين عليه‌السلام بود و ليكن قول صحيح آن است كه اول سر، سر عمرو بن حمق خزاعي است».و در «ينابيع الموده» است كه هشام بن محمد از قاسم مجاشعي روايت كرده است كه سرها را به كوفه آوردند، اسب سواري ديدم زيباروي از همه‌ي مردم زيباتر و سر عباس بن علي را جلو سينه اسب خويش آويخته بود، باز ديدمش روي سياه شده مانند قير و خود مي‌گفت: هيچ شب بر من نمي‌گذرد مگر دو تن بازو و بغل مرا مي‌گيرند و كشان كشان سوي آتش مي‌برند و در آن مي‌افكنند و به بدتر حالي بمرد».شيخ مفيد گفت: «چون سر حسين عليه‌السلام را به كوفه آوردند و فرداي آن روز عمر سعد با اهل بيت و دختران امام عليه‌السلام برسيدند، ابن‌زياد بنشست و بار عام داد در قصر امارت و سر را نزد خويش خواست، آوردند بدان مي‌نگريست و مي‌خنديد و چوبدستي در دست داشت بر دندان پيشين امام عليه‌السلام مي‌زد». و در «صواعق» ابن‌حجر گويد: «چون سر حسين به خانه‌ي ابن‌زياد رسيد، از ديوارها خون مي‌باريد چنانكه از شرح همزيه نقل است».هم او گويد: «كه سر را در سپري نهادند، به دست راست گرفت و مردم دو رده بايستادند». [ صفحه 453]

و در «مثير الاحزان» است كه انس بن مالك گفت: «عبيدالله زياد را ديدم به جوبدستي با دندانهاي حسين عليه‌السلام بازي مي‌كرد و مي‌گفت: زيبا دنداني دارد! گفتم: به خدا سوگند چيزي گويم كه تو را بد آيد! پيغمبر صلي الله عليه و آله را ديدم همين جاي چوب تو را از دهان وي مي‌بوسيد.و از سعيد بن معاذ و عمر بن سهل روايت است كه نزد عبيدالله حاضر گشتند و ديدند به جوبدستي بر بيني و چشم‌ها و دهان حسين عليه‌السلام مي‌زد.ابومخنف ازدي گفت: حديث كرد مرا سليمان بن ابي‌راشد از حميد بن مسلم گفت: «عمر سعد مرا بخواند و سوي اهل خانه‌ي خود فرستاد تا مژده‌ي فتح و سلامت او را به خاندانش برسانم، نزد ايشان رفتم و خبر بگفتم؛ آنگاه به قصر ابن‌زياد رفتم به نظاره، كه بار داده بود، و اسرا را مي‌آوردند تا ببينم و مردم به قصر آمده بودند و سر حسين عليه‌السلام را ديدم پيش دست خود نهاده، به چوبدستي ساعتي ميان دندانهاي پيشين وي مي‌كاويد. چون زيد بن ارقم ديد از اين كار دست باز نمي‌دارد، گفت: چوب خود را بردار! به آن خدا كه معبودي غير او نيست، دو لب رسول خدا بر اين دو لب ديدم نهاده مي‌بوسيد؛ آنگاه آن پيرمرد گويي رگ چشمش باز شد و گريه سر داد و لختي بگريست. ابن‌زياد - لعنه الله - گفت: خدا ديده‌ي تو را بگرياند! اگر نه اين بود كه پيرمردي خرف شده وخرد از تو برفته، گردن تو را مي‌زدم. ابن ارقم برخاست و بيرون رفت. پس از آن مردم شنيدم مي‌گفتند: وقتي زيد بن ارقم بيرون مي‌رفت، سخني گفت كه اگر ابن‌زياد شنيده بود او را مي‌كشت. من پرسيدم چه گفت: گفتند: چون از بر ما مي‌گذشت گفت: «ملك عبد عبدا فاتخذهم تلدا [144] «. [ صفحه 454]

اي مردم عرب! شما از امروز بنده شديد، پسر فاطمه را كشتيد و پسر مرجانه را امارت دادي كه نيكان شما را بكشد و بدان را بنده‌ي خود گيرد و به اين خواري و زبوني راضي شديد، دور باد آن كه به خواري راضي شود!»و در «تذكرة سبط» و «صواعق» و از تبر مذاب نقل است كه زيد برخاست و مي‌گفت: «اي مردم! از امروز شما بنده‌ايد، پسر فاطمه را كشتيد و پسر مرجانه را امارت داديد، به خدا قسم نيكان شما را خواهد شكت و اشرار را بنده خواهد گرفت، دوري باد آن را كه به خواري و ننگ تن دهد! آنگاه گفت: اي پسر زياد تو را حديثي گويم سخت‌تر از اين! رسول خدا صلي الله عليه و آله را ديدم حسن عليه‌السلام را بر ران راست نشانيده بود و حسين عليه‌السلام را بر زانوي چپ و دست بر سر آنها نهاده گفت: خدايا اين دو را با صالح المؤمنين به تو سپردم! پس امانت رسول خدا صلي الله عليه و آله نزد تو چه شد اي پسر زياد؟!»و در «تذكرة سبط» است كه در مفردات بخاري از ابن‌سيرين روايت شده است كه: چون سر حسين عليه‌السلام را پيش ابن‌زياد گذاشتند در طشتي، و او دندانهاي آن حضرت را به چوب مي‌زد و در زيبايي آن سخني گفت: انس بن مالك نزد او بود، بگريست و گفت: شبيه‌ترين مردم است به پيغمبر؛ و آن حضرت به «وسمه» و به روايتي به سياهي خضاب كرده بود».و بعضي گويند خضاب كردن آن حضرت به سياهي ثابت نيست و آفتاب رنگ آن را بگردانيده بود.و در «حبيب السير» مسطور است كه: «چون آن سر مطهر را نزد ابن‌زياد بردند، برداشته بر رو و موي او مي‌نگريست؛ ناگاه لرزه بر دست شومش افتاد، آن سر مكرم را بر روي ران خود نهاد و قطره‌اي خون از آن بچكيد، از جامه‌هاي آن [ صفحه 455]

ملعون در گذشت و رانش را سوراخ كرد، چناكه هر چند جراحان سعي نمودند، معالجه‌ي آن علت نتوانستند كرد، لا جرم ابن‌زياد با خود مشك نگاه مي‌داشت تا بوي بد ظاهر نشود».قال هشام بن محمد: لما وضع الرأس بين يدي ابن‌زياد قال له كاهنة قم فضع قدمك علي فم عدوك!أقول ثم نقل ما لا احب نقله من المصيبة العظيمة الموجعة و لله در مهيار حيث قال:تعظمون له أعواد منبره و تحت أرجلهم أولاده وضعوا(از اين روايت معلوم مي‌شود كه ابن‌زياد هنوز مذهب جاهليت داشت و كاهن مخصوص همراه او بود و مؤيد آن پيش ازاين در داستان ميثم گذشت).مؤلف گويد: خداي مختار را جزاي خير دهد كه تلافي كرد. چنان كه شيخ ابوجعفر طوسي و شيخ جعفر بن نما روايت كردند كه چون سر ابن‌زياد را نزد مختار آوردند چاشت مي‌خورد، خداي را بر اين پيروزي شكر گفت، و گفت: سر حسين بن علي عليهماالسلام را نزد ابن‌زياد - لعنه الله - بردند چاشت مي‌خورد، و سر ابن‌زياد را نزد من آوردند و من چاشت مي‌خورم. چون از خوردن فراغ يافت برخاست و به نعل لگد بر روي ابن‌زياد زد، آنگاه نعل را سوي علام خود افكند و گفت آن را بشوي كه بر روي پليد اين كافر نهادم.سبط كه از شعبي روايت كرد كه قيس بن عباد نزد ابن‌زياد بود، ابن‌زياد گفت: «درباره‌ي من و حسين عليه‌السلام چه گويي؟ گفت روز قيامت جد و پدر و مادر او درباره‌ي او شفاعت مي‌كنند و جد و پدر و مادر تو درباره‌ي تو، ابن‌زياد سخت برآشفت و او را از مجلس براند».و مدائني [145] گفت: يكي از حاضران مجلس او مردي بود از بكر بن وائل، جابر [ صفحه 456]

يا جبير مي‌گفتندش، چون آن كار زشت از ابن‌زياد بديد، پيش خود گفت با خدا پيمان بستم كه اگر دو كس بر ابن‌زياد خروج كند من يكي از آنان باشم و چون مختار به خونخواهي حسين عليه‌السلام برخاست (او با مختار شد). وقتي سپاه شام براي سركوبي او آمدند و دو سپاه روبرو شدند، اين مرد به مبارزه بيرون آمد و مي‌گفت:و كل شي‌ء قد أراه فاسدا الا مقام الرمح في ظل الفرس‌هر چيزي را تباه و بيهوده ببينم مگر افراشته بودن نيزه در سايه‌ي اسب، و بر آن صفوف تاخت و فرياد زد: اي ملعون ملعون زاده و دست نشانده‌ي ملعون! مردم از گرد ابن‌زياد بپراكندند؛ او و ابن‌زياد در هم آويختند. پس هر يك بر ديگري نيزه فروبرد كه، هر دو بيفتادند و كشته شدند.و قول ديگر آنكه قاتل ابن‌زياد ابراهيم بن مالك اشتر بود و پس از اين ياد كنيم.و هم در «تذكرة سبط» است كه ابن‌سعد در «طبقات» گويد: مرجانه مادر ابن‌زياد با او گفت: «اي پليد نجس! پسر رسول خدا صلي الله عليه و آله را كشتي؟! به خدا سوگند كه بهشت را هرگز نخواهي ديد».آنگاه ابن‌زياد همه‌ي سرها را در كوفه بر چوب نصب كرد و بيش از هفتاد سر بود. اول سر كه پس از سر مسلم بن عقيل در كوفه نصب شد اين سرهاي مطهر بود شيخ مفيد گويد: عيال حسين عليه‌السلام را نزد ابن‌زياد آوردند، زينب در ميان آنان [ صفحه 457]

بود ناشناس و با جامه‌هاي كهنه، و طبري و جزري گفتند: كهنه‌تر و پست‌تر جامه‌ي خود را پوشيد تا شناخته نشود و كنيزان گرد او را بگرفتند. (شيخ مفيد) تا به كناري در آن قصر بنشست و كنيزانش گرد او بگرفتند. ابن‌زياد گفت: اين كه بود كه با كنيزان خود به كناري خزيد؟ زينب عليهاالسلام پاسخ نداد و بار دوم و سوم همان سخن اعاده كرد و از او بپرسيد، يكي از كنيزان گفت: اين زينب دختر فاطمه بنت رسول الله است صلي الله عليه و آله. پس ابن‌زياد روي بدو كرد و گفت: «الحمد لله الذي فضحكم و قتلكم و أكذب احدوثتكم» يعني: سپاس خداي را كه شما را رسوا كرد و كشت و افسانه‌ي شما را دروغ نمود! زينب عليهاالسلام گفت: «الحمد لله الذي اكرمنا بنبيه محمد و طهرنا من الرجس تطهيرا انما يفتضح الفاسق و يكذب الفاجر و هو غيرنا و الحمدلله».يعني: سپاس خداي را كه ما را به پيغمبر خود محمد صلي الله عليه و آله گرامي داشت و از پليديها پاك گردانيد، تنها فاسق رسوا مي‌شود و فاجر دروغ مي‌گويد، حمد خدا را كه او ديگريست غير ما.ابن‌زياد گفت: كار خدا را با اهل بيت خود چگونه ديدي؟زينب فرمود: آنها گروهي بودن كه خداوند تعالي كشته شدن را براي ايشان مقدر كرد، پس سوي آرامگاه خود شتافتند. و به روايت سيد رحمه الله فرمود: جز نيكي نديدم، آنها گروهي بودند خداوند بر آنها كشته شدن را مقدر كرد، پس سوي آرامگاه خود شتافتند و خداوند ميان تو و آن‌ها جمع فرمايد و با آنها محاجه و خصومت خواهي كرد، پس بنگر آن روز كه فيروز گردد! اي پسر مرجانه! مادرت به عزاي تو نشنيد! راوي گفت: ابن‌زياد تند شد و گويي آهنگ قتل او كرد (ارشاد) ابن‌زياد افروخته شد و عمرو بن حريث گفت: اي امير! اين زن است و زن را به گفتار نگيرند و در سخن ملامت نكنند.پس ابن‌زياد گفت: از گردنكشي بزرگتر خاندان و خويشان تو دردي به دل داشتم كه خدا شفا داد. دل زينب بشكست و بگريست و گفت: «لقا قتلت كهلي وابرت أهلي و قطعت فرعي واجتثثت اصلي فان يشفك هذا فقد اشفيت». [ صفحه 458]

سرور مرا كشتي و خاندان مرا برانداختي و شاخ مرا بريدي، و ريشه‌ي مرا بكندي، پس اگر شفاي تو در اين است البته شفا داده شدي.ابن‌زياد گفت: سجع نيكو مي‌آورد! پدرش هم سجعگوي و شاعر بود. زينب فرمود: زن را با سجعگويي چه؟سرم گرم كار ديگر است، از سوز سينه چيزي بر زبانم جاري شد كه گفتم. و علي بن الحسين عليهاالسلام را از نظر او گذرانيدند، پرسيد كيستي؟ فرمود: علي بن الحسين. آن ملعون گفت: مگر علي بن الحسين را خدا نكشت؟ امام فرمود: برادري داشتم علي نام داشت، مردم او را كشتند. ابن‌زياد گفت: خدا كشت، امام فرمود: «الله يتوفي الانفس حين موتها» پس ابن‌زياد خشمگين گرديد و گفت: در پاسخ من دليري مي‌كني و هنوز دل دري كه با من سخن كني؟ او را ببريد و گردن بزنيد! پس زينب عمه‌اش در وي آويخت و گفت: اي پسر زياد هر چه خون از ما ريختي بس است.و او را در آغوش گرفت و گفت: و الله از او جدا نمي‌شوم، اگر او را بكشي مرا نيز با او بكش! پس ابن‌زياد ساعتي بدان دو نگريست و گفت: «عجبا للرحم» خويشي عجيب است! به خدا سوگند كه اين زن دوست دارد با برادر زاده‌اش كشته شود، او را رها كنيد! «فاني أراه لما به» يعني پندارم همين رنجوري وي را بكشد.(تذكره‌ي سبط) گويند رباب دختر امرؤالقيس زوجه‌ي آن حضرت سر مطهر او را بر داشت و در دامن گذاشت و بوسيد و گفت:وا حسينا فلا نسيت حسينا اقصدته اسنة الادعياءغادروه بكربلا صريعا لا سقي الله جانبي كربلاء«وا حسيناه! كه من حسين عليه‌السلام را فراموش نكنم، پيكان آن حرامزادگان به پيكر او رسيد، او را در كربلا افتاده گذاشتند، خداوند هيچ جانب كربلا را سيراب نكند!»سيد رحمه الله آن كلام زينب را كه فرمود: «اگر مي‌خواهي او را بكشي مرا با او بكش» نقل كرده است و پس از آن گويد: علي عليه‌السلام با عمه خود گفت: اي عمه خاموش باش تا من سخن گويم! آنگاه روي به ابن‌زياد كرد و فرمود: آيا مرا از مرگ [ صفحه 459]

مي‌ترساني؟ ندانستي كه كشته شدن ما را عادت است و شهيد گشتن براي ما كرامت؟ آنگاه ابن‌زياد امر كرد امام عليه‌السلام را با اهل بيت به خانه‌ي پهلوي مسجد اعظم بردند و زينب فرمود: زن عربيه نزد ما نيايد مگر مملوكه يا ام‌ولد كه آنها مانند ما اسير شده‌اند!(و از سوز دل ما آنها آگاهند).باز ابن‌زياد امر كرد سر مطهر را در كوچه‌ها بگردانيدند.مؤلف گويد: شايسته است در اينجا تمثيل به اين اشعار:رأس ابن بنت محمد و وصيه للناظرين علي قناة يرفع‌و المسلمون بمنظر و بمسمع لا منكر منهم و لا متفجع‌كحلت بمنظرك العيون عماية و أصم رزؤك كل رن يسمع‌أيقظت أجفانا و كنت لها كري و أنت عينا لم تكن بك تهجع‌ما روضة الا تمنت أنها لك حفرة و لخط قبرك مضجع‌1- سر پسر دختر پيغمبر و جانشين او در چشم مردم بالاي نيزه بلند مي‌شود.2- در پيش چشم و گوش مسلمانان و هيچ كس انكار نمي‌كند و زاري نمي‌نمايد.3- از ديدن مصيبت تو چشمها نابينا شد و عزاي تو هر آوازي را كه شنيده مي‌شد فرونشانيد.4- ديده‌هايي را كه تو موجب خواب آنها بودي، بيدار كردي و چشمي را كه از ترس تو به خواب نمي‌رفت، خوابانيدي.5- هيچ باغي نيست مگر آرزو مي‌دارد قبر و آرامگاه تو باشد.شيخ صدوق در «امالي» و فتال نيشابوري در «روضة الواعظين» از دربان عبيدالله روايت كردند كه«چون سر مطهر ابي عبدالله عليه‌السلام را آوردند، بفرمود تا آن را در طشتي از زر پيش دست او نهادند و به چوبدستي بر دندانهاي او مي‌زد و مي‌گفت: يا اباعبدالله! زود مويت سفيد شد! يك تن از آن جماعت گفت: بس كن كه من ديدم پيغمبر را صلي الله عليه و آله جاي چوب تو را مي‌بوسيد. ابن‌زياد گفت: اين روز به [ صفحه 460]

جاي روز بدر، آنگاه امر كرد علي بن الحسين عليهماالسلام را غل كردند و با زنان و اسيران به زندان فرستاد و من با آنها بودم، بر هيچ گروهي از زن و مرد در كوچه‌ها نمي‌گذشتم مگر بر روي مي‌زدند و مي‌گريستند، پس آنها را به زندان كردند و در بر آنها بستند پس از آن ابن‌زياد علي بن الحسين عليهماالسلام و زنان را بخواند و سر حسين عليه‌السلام را بياورد و زينب هم در ميان آنها بود، پس ابن‌زياد گفت: «الحمد لله الذي فضحكم و قتلكم» و سخن را بدانجا كشاند كه ابن‌زياد آن‌ها را به زندان بازگردانيد و مژده‌ي كشتن حسين عليه‌السلام را به نواحي فرستاد و اسيران را با سر مطهر به شام روانه داشت». [ صفحه 461]
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

Re: مقتل نفس المهموم: شیخ عباس قمی

پستتوسط pejuhesh232 » شنبه اکتبر 14, 2017 6:38 pm

در كشته شدن عبدالله بن عفيف

سيد رحمه الله گفت: ابن‌زياد - لعنه الله - بر منبر بالا رفت، خداي را سپاس گفت و ستايش كرد و در ضمن سخن گفت: سپاس خدا را كه حق و اهل حق را فيروز گردانيد و اميرالمؤمنين يعني يزيد و پيروان او را نصرت داد و كذاب بن كذاب را بكشت! هنوز كلمه‌اي بر اين نيفزوده بود كه عبدالله بن عفيف ازدي برخاست، وي از برگزيدگان و زاهدان شيعه بود، چشم چپش در روز جمل رفته بود و ديگري در صفين، و پيوسته ملازم مسجد اعظم بود و تا شب در آنجا نماز مي‌گذاشت، گفت: اي پسر مرجانه كذاب بن كذاب تويي و پدرت و آن كه تو را در اينجا نشاند و پدرش! اي دشمن خدا فرزندان پيغمبران را مي‌كشيد و اين كلام را بالاي منبر مسلمانان مي‌گوييد:راوي گفت: ابن‌زياد تند شد و گفت: اين متكلم بود كه: عبدالله عفيف گفت: اي دشمن خدا من بودم! آيا اين ذريت پاك را كه «أذهب الله عنهم الرجس» مي‌كشي و خويش را مسلمان مي‌پنداري؟ واغوثاه! اولاد مهاجر و انصار كجايند؟ چرا از آن امير گمراه لعين لعين زاده كه پيغمبر خدا صلي الله عليه و آله به زبان خود او را لعن كرد انتقام نمي‌كشند؟راوي گفت: ابن‌زياد افروخته‌تر گشت و رگهاي گردنش بر آمد و گفت: بياوريدش! عوانان دويدند؛ اشراف قبيله‌ي ازد، پسر عمان وي برخاستند و او را از [ صفحه 462]

دست عوانان و از در مسجد بيرون بردند و به سرايش رسانيدند. ابن‌زياد گفت سوي اين كور ازدي رويد كه خدا دلش را كور كرد، همچنانكه چشمش را كور كرد و نزد منش آوريد. رفتند و چون قبيله‌ي ازد آگاه گشتند، فراهم شدند و قبايل يمن را با خود همدست كردند تا عبدالله را از شر عبيدالله حفظ كنند، و ابن‌زياد خبر يافت و قبايل مضر را بخواند و با محمد اشعث به جنگ آنها فرستاد. راوي گفت كار زاري صعب شد و گروهي كشته شدند تا اصحاب ابن‌زياد به در سراي عبدالله رسيدند، در را بشكستند و در سراي ريختند، دختر عبدالله بانگ برآورد كه اي پدر! آنها كه مي‌ترسيدي رسيدند، عبدالله گفت: باكي بر تو نيست، شمشير به من ده! بگرفت و از خود دفاع مي‌كرد و مي‌گفت:أنا ابا ذي الفضل عفيف الطاهر عفيف شيخي و ابن ام عامركم دارع من جمعكم و حاسر و بطل جدلته مغاور«منم پسر عفيف صاحب فضل و برتري و پاك سرشت، عفيف پدر من است و او پسر ام‌عامر است، بسيار زره پوشيد و هم سر برهنه و پهلوان تاراج كننده شما را بر زمين افكنده‌ام».و دخترش مي‌گفت اي پدر كاش مرد بودم و پيش روي تو نبرد مي‌كردم با اين نابكاران، كشندگان عترت پاك رسول صلي الله عليه و آله! اما آن مردم از همهه سوي گرد وي بگرفتند و او از خويش ميراندشان و از هر سوي كه حمله مي‌كردند دخترش مي‌گفت از فلان سوي آمدند، تا به بسياري عدد بر وي دست يافتند، دخترش گفت: امان از خواري! پدرم را احاطه كردند و هيچ كس نيست ياري او كند و عبدالله شمشير به دست مي‌چرخيد و مي‌گفت:اقسم لو يفسح لي عن بصري ضاق عليكم موردي و مصدري‌سوگند مي‌خورم كه اگر چشمم گشوده بود، راه آمد و شد نزد من بر شما تنگ مي‌شد!راوي گفت: او را دستگير كردند و نزد عبيدالله بردند، چون بر وي در آمد و او را بديد گفت: خداي را سپاس كه تو را رسوا كرد. عبدالله عفيف گفت: اي دشمن [ صفحه 463]

خدا به چه چيز مرا رسوا كرد؟ به خدا قسم اگر چشمم بازبود راه آمد و شد بر شما تنگ مي‌شد! ابن‌زياد گفت: اي دشمن خدا درباره‌ي عثمان چه گويي؟ گفت: اي بنده‌ي زاده‌ي بني علاج اي پسر مرجانه! و دشنام دادش، تو را با عثمان چكار كه كار نيكو كرد يا زشت، صالح بود يا تباهكار؟ خداوند ولي آفريدگان خوش است و ميان آن‌ها و عثمان حكم خواهد كرد به درستي و عدل، لكن مرا از خودت و پدرت و يزيد و پدرش بپرس. ابن‌زياد گفت: تو را از هيچ نپرسم تا مرگ را بچشي چشيدني ناگوار كه به سختي از گلوي تو فرورود. عبدالله بن عفيف گفت: «الحمد لله رب العالمين» من از خدا شهادت مي‌طلبيدم پيش از اين كه مادر تو را بزايد و از خداي خواستم كه به دست ملعونتر خلق كه خداوند او را بيش از همه دشمن دارد به شهادت رسم و چون نابينا شدم از شهادت نوميد گشتم، الآن حمد خداي را به جاي آرم كه مرا پس از نوميدي شهادت روزي كرد و دانستم دعاي مرا مستجاب فرموده است. ابن‌زياد - لعنه الله - گفت: گردنش بزنيد! زدند و در «سبخه» [146] به دار آويختند.شيخ مفيد فرمايد: چون عوانان او را بگرفتند، به شعار ازد آواز برداشت (يعني سخني كه طايفه‌ي ازد هنگام سختي و دعوت به جنگ مي‌گفتند) پس هفتصد مرد آمدند و او را به قهر از دست عوانان بگرفتند و به سراي بردند، شبانه عبيدالله كساني بر در خانه‌ي او فرستادند، بيرونش آوردند و گردنش بزدند و در «سبخه» (مسجد - خ ل) به دار آويختند و چون بامداد شد، عبيدالله سر حسين عليه‌السلام را فرستاد در كوچه‌هاي كوفه و قبايل بگردانيدند. و از زيد بن ارقم روايت كه بر من بگذشتند و سر بالاي نيزه بود و من در بالا خانه بودم؛ چون برابر من رسيد شنيدم قرائت مي‌كرد: «أم حسبت أن أصحاب الكهف و الرقيم و الرقيم كانوا من آياتنا عجبا» به خدا قسم موي بر تن من راست شد و فرياد زدم: اي پسر پيغمبر صلي الله عليه و آله سر تو و كار تو و الله عجيب‌تر است! و چون از گردانيدن آن فارغ شدند به قصر [ صفحه 464]

آوردند و ابن‌زياد آن را به زحر [147] بن قيس داد با سرهاي اصحاب آن حضرت و براي يزيد بن معاويه فرستاد.سيد رحمه الله گفت: عبيدالله بن زياد نامه سوي يزيد نوشت و خبر كشته شدن حضرت ابي‌عبدالله عليه‌السلام و گرفتاري اهل بيت را به او داد و همچنين نامه به عمرو بن سعيد امير مدينه فرستاد.طبري از هشام از عوانة بن حكم كلبي روايت كرده است كه چون حسين عليه‌السلام كشته شد و باروبنه و اسيران را به كوفه نزد عبيدالله آوردند و اهل بيت در زندان بودند، ناگاه سنگي بيفتاد در زندان و بر آن نامه بسته بود و نوشته كه نام با پيكي تندرو سوي يزيد بن معاويه فرستادند و قصه شما را براي او نوشتند، پيك در فلان روز بيرون رفت و فلان مدت در راه است كه مي‌رود و فلان مدت در راه برگشتن و فلان روز به كوفه مي‌رسد، پس اگر تكبير شنيديد يقين دانيد فرمان كشتن آورده است و اگر تكبير نشنيدند امان است و سلامتي - ان شاء الله.(و مترجم گويد: اين كاغذ را ظاهرا يكي از دوستان خاندان كه از اخبار قصر عبيدالله آگاه بود به سنگي بسته و در زندان پرتاب كرده بود) چون دو روز يا سه روز بازگشت آن چاپار مانده بود، باز سنگي بيفتاد و بر آن كاغذي بسته ببودند با تيغ سر تراشي (كه مقصود از آن معلوم نشد) و نوشته بودند: وصيت و عهد هر چه خواهيد به جا آوريد كه فلان روز منتظر چاپاريم و آن روز آمد و آواز تكبير نشنيدند. يزيد نوشته بود اسرا را به دمشق روانه كند.مترجم گويد: عوانة بن حكم بن عياض كلبي مكني به «ابي الحكم» از علماي كوفه و عارف به اخبار و تواريخ و اشعار بود ابن‌نديم ذكر او كرده است. وفات او در سال 147 است، 86 سال پس از شهادت حضرت - سيد الشهداء عليه‌السلام، و دو كتاب در تاريخ نوشت، يكي موسوم به كتاب «التاريخ» و ديگر در اخبار معاويه و بني‌اميه، و هشام بن محمد بن سائب كه او نيز از مورخان بزرگ و نزديك سيصد [ صفحه 465]

كتاب در مواضيع مختلف از فنون و ايام و انساب تأليف كرد، از عوانه بسيار نقل كرده است. وفاتش در سال 206 بود. و عوانه در جواني خود حتما مرداني را ديده بود كه زمان شهادت حسين بن علي عليه‌السلام را درك كرده و عبيدالله زياد را ديده بودند و خبرش در غايت صحت و اعتبار است. و طبري نيز كتب آنان را داشت، پس در روايت مذكور ترديد نمي‌توان كرد و اهل بيت در اين مدت كه نامه‌ي عبيدالله به دمشق برسيد و خبر شهادت امام را بداد و برگشت، در كوفه ماندند و هر چه پيك تندرو باشد و چابك، تا به شام رود و بازگردد و عبيدالله اهل بيت را روانه كند چهل روز مي‌گذرد. و اينكه در «ناسخ التواريخ» اختيار كرده است، زيارت امام زين‌العابدين عليه‌السلام و اهل بيت قبر سيد الشهدا عليه‌السلام را در اربعين و ملاقات با جابر بن عبدالله انصاري هنگام رفتن به شام بوده است، صحيح مي‌نمايد، اما اين كه اصلا اين واقعه را انكار كنيم چنانكه «لؤلؤ و مرجان» اختيار فرموده است، بي‌اندازه بعيد است، با اين شهرت و داعي بر جعل آن نيست.و سيد در «ملهوف» و ابن‌نما نقل كرده‌اند. و اگر گوييم بعض روايت در اين خصوص كه زيارت اربعين وقت رفتن بود يا برگشتن سهو كرد، آسانتر مي‌نمايد كه بگوييم اصل واقعه مجعول است و اخباري كه به نظر بعيد مي‌آيد و آثار ضعف در آن مشاهده مي‌شود غالبا بي‌اصل و مجعول نيست، بلكه سهو و تصرفي در بعض خصوصيات و جزئيات آن شده است.باز بر سر سخن رويم، پس عبيدالله مخفر بن ثعلبه و شمر بن ذي الجوشن را بخواند و اسرا را با سرها بديشان سپرد و روانه شام كرد.(كامل) ابن‌زياد با عمر سعد گفت: آن نامه كه درباره‌ي كشتن حسين عليه‌السلام به تو دادم به من بازگردان! عمر گفت: نامه چه لازم؟ كه فرماني دادي و من به انجام رسانيدم و آن نامه هم گم شده است. گفت: بايد بياوري! عمر سعد همان جواب گفت و ابن‌زياد اصرار كرد. عمر گفت: نامه را گذاشتم كه چون پيرزنان قريش در مدينه بر من اعتراض كنند آن نامه عذر من باشد. باز گفت: من تو را پند دادم نصيحت كردم درباره‌ي حسين عليه‌السلام كه اگر پدرم را چنان نصيحت كرده بودم حق [ صفحه 466]

پدري را ادا كرده بودم، تو نشنيدي. عثمان بن زياد برادر عبيدالله گفت: راست مي‌گويد، كاش اولاد زياد تا قيامت همه زن بودند، خزامه در بينيهاشان آويخته بود و حسين كشته نمي‌شد! ابن‌زياد انكار نكرد.در «تذكرة سبط» است كه عمر بن سعد از نزد ابن‌زياد برخاست تا به منزل خويش رود و مي‌گفت: هيچ كس به منزل خويش بازنگشت آن طور كه من بازگشتم! عبيدالله پسر زياد فاسق فرزند فاجر را اطاعت كردم و خداوند حاكم عادل را نافرماني نمودم و پيوند خويشي ببريدم، و مردم همه ترك او كردند و بر هر گروهي مي‌گذشت، روي از او برمي‌گردانيدند و چون به مسجد مي‌آمد، مردم بيرون مي‌فتند و هر كس مي‌ديد دشنامش مي‌داد، پس در خانه نشست تا كشته شد.مترجم گويد: از اين روايت معلوم گرديد او به روي نرفت و شايد حكومت ري هم حيلتي بود از ابن‌زياد و آوازه در انداخت كه كفار بر آن جا مسلط شده‌اند تا مردم به رغبت فراهم شوند، آن گاه آنها را به حرب حسين عليه‌السلام فرستد.ابوحنيفه دينوري گويد: «از حميد بن مسلم روايت شده است كه گفت: عمر سعد با من دوست بود، وقتي از او حالش بپرسيدم گفت: مپرس از حالم كه هيچ غايبي بدحالتر از من به سراي خويش بازنگشت! قرابت نزديك را قطع كردم و كاري پس زشت مرتكب گشتم». [ صفحه 467]

در فرستادن ابن زياد عبدالملك سلمي را به مدينه و خطبه‌ي ابن زبير در مكه

(طبري) هشام گفت حديث كرد مرا عوانة بن حكم گفت: چون عبيدالله زياد حسين بن علي عليهماالسلام را بكشت و سر او را آوردند، عبدالملك به ابي‌الحارث سلمي را بخواند و گفت به مدينه رو نزد عمرو بن سعيد بن عاص و مژده قتل حسين عليه‌السلام را بدو ده! - و اين عمرو آن روز امير مدينه بود - عبدالملك خواست تعلل كند و بهانه آورد، ابن‌زياد بانگي بر او زد «و كان عبيدالله لا يصطلي بناره» كسي را يارا نبود كه يكي او را دو گويد، گفت: برو تا مدينه و كسي پيش از تو خبر به مدينه نرساند! و چند دينار بدو داد و گفت: بهانه نياور و اگر شترت مانده شد شتر ديگر بخر! عبدالملك گفت: به مدينه رفتم، مردي را از قريش ديدار كردم، پرسيد: چه خبر است؟ گفتم: «الخبر عند الأمير» خبري دارم كه نزد حاكم باز گويم. گفت: «انا لله و انا اليه راجعون» حسين بن علي عليهماالسلام كشته شد! عبدالملك گفت: بر عمرو بن سعيد در آمدم، گفت: چه خبر؟ گفتم: خبري كه امير بدان دل شاد كند، حسين بن علي عليهماالسلام كشته شد گفت: خبر قتل او را در شهر به بانگ بلند بگوي! من رفتم و بلند گفتم، به خدا قسم نشنيدم شيون و زاري مانند شيون و زاري زنان بني‌هاشم در خانه‌هاشان بر حسين عليه‌السلام! پس عمرو بن سعيد خندان گفت:عجت نساء بني‌زياد عجة كعجيج نسوتنا غداة الارنب [ صفحه 468]

زنان بني‌زياد فريادي زدند همانطوري كه زنان ما در روز جنگ «ارنب» فرياد زدند.«ارنب» جنگي بود كه بني‌زبيد در آن جنگ بر بني‌زياد بن حارث بن كعب از رهط عبدالمدان غالب آمدند و اين شعر از عمر بن معد يكرب زبيدي است.عمرو بن سعيد پس از خواندن اين شعر گفت: اين گريه و شيون در مقابل گريه و شيون بر عثمان! آنگاه بر منبر بالا رفت و خبر كشته شدن حسين عليه‌السلام را بگفت. ابن ابي‌الحديد در شرح نهج‌البلاغه در ذكر حكم بن عاص و پسرش مروان حكم گفت كه مروان پسرش عقيده‌اي زشت‌تر داشت و كفر و الحادش عظيمتر بود و هم او بود كه چون سر حسين عليه‌السلام به مدينه رسيد - و آن روز امير مدينه بود - سر مبارك روي دست گرفت و گفت:يا حبذا بردك في اليدين و حمرة تجري علي الخدين‌كأنما بت بمجسدين [148] آنگاه سر را سوي قبر مطهر پيغمبر انداخت و گفت: اي محمد امروز عوض روز بدر و اين قول مشتق است از شعري كه يزيد بن معاويه بدان تمثل جست روزي كه سر آن حضرت به دست او رسيد، و شعر از ابن‌زبعري و خبر مشهور است.ابن ابي‌الحديد گفت: شيخ ما ابوجعفر اين قصه را چنين نقل كرد و لكن قول صحيح اين است كه روز مروان امير مدينه نبود بلكه عمرو بن سعيد بود و سر را هم به مدينه نفرستادند، بلكه عبيدالله نامه بدو نوشت و مژده‌ي قتل حسين عليه‌السلام بداد، پس عمرو بن سعيد آن نامه را بالاي منبر بخواند و آن رجز بگفت و سوي قبر مبارك اشارت كرد، گفت: «يوم بيوم بدر» گروهي از انصار بر او انكار كردند.اين حكايت را ابوعبيده در كتاب «مثالب» آورده است. انتهي.(طبري) هشام از ابي‌مخنف روايت كرده است از سليمان بن ابي‌راشد از عبدالرحمن بن عبيد ابي‌الكنود گفت: خبر كشته شدن دو فرزند عبدالله بن جعفر بن [ صفحه 469]

ابي‌طالب با حسين عليه‌السلام به وي رسيد، مردم به تعزيت او آمدند و يكي از بستگان بر او در آمد - و گمان ندارم آن مولي را مگر ابا اللسلاس، گفت: اين هم براي خاطر ابي‌عبدالله الحسين به ما رسيد. راوي گفت: عبدالله بن جعفر نعل خود را سوي او پرتاب كرد و گفت: يا ابن‌اللخناء (دشنام سخت زشت است كه نظير آن در فارسي مستعمل نيست) آيا درباره‌ي حسين عليه‌السلام همچنين سخن گويي؟! و الله اگر من با او بودم، دوست داشتم از وي جدا نگردم تا با او كشته شوم به خدا قسم كه از صميم قلب مرگ فرزندان را مكروه ندارم و مصيبت آنان مرا سهل مي‌نمايد كه با برادر و پسر عمم حسين عليه‌السلام كشته شدند و با او مواسات كردند و شكيبايي نمودند! آن گاه رو به حاضران آورد و گفت: كشته شدن حسين عليه‌السلام بر من سخت دشوار و گران است و خدا را سپاس اگر چه من خود با او مواسات نكردم فرزند من با او مواسات كرد. و گفت: چون خبر قتل آن حضرت به مدينه رسيد، دختر عقيل بن ابي‌طالب با كنيزان خود بيرون آمد بي‌چادر، و جامه بر خود پيچيده بود، مي‌گفت:ماذا تقولون ان قال النبي لكم ماذا فعلتم و أنتم آخر الامم‌بعترتي و بأهلي بعد مفتقدي منهم اساري و منهم ضرجوا بدم‌شيخ طوسي روايت كرده است كه: چون خبر قتل حسين عليه‌السلام به مدينه رسيد، اسماء دختر عقيل بن ابي‌طالب با گروهي از زنان و كسان خود بيرون آمد تا نزديك قبر پيغمبر صلي الله عليه و آله و بدان جا ملتجي شد و فريادي كشيد، آنگاه روي سوي مهاجر و انصار بگردانيد و گفت:ماذا تقولون ان قال النبي لكم يوم الحساب و صدق القول مسموع‌خذلتم عترتي او كنتم غيبا و الحق عند ولي الامر مجموع‌أسلمتموهم بايدي الظالمين فما منكم له اليوم عند الله مشفوع‌ما كان عند غداة الطف اذ حضروا تلك المنايا و لا عنهن مدفوع‌پس زن و مرد گريان به بسياري آن روز نديديم. هشام گفت يكي از اصحاب ما از عمرو بن ابي‌المقدام روايت كرد از عمرو بن عكرمه گفت: «آن روز كه [ صفحه 470]

حسين عليه‌السلام كشته شد، در مدينه صبح برخاستيم، يكي از بستگان ما حكايت مي كرد كه شب آوازي شنيد:ايها القاتلون جهلا حسينا ابشروا بالعذاب و التنكيل‌كل اهل السماء يدعو عليكم من نبي و ملاك و قبيل‌قد لعنتم علي لسان ابن‌داود و موسي و صاحب الانجيل«اي كشندگان حسين به ناداني! مژده باد شما را به عذاب و شكنجه! همه‌ي اهل آسمان بر شما نفرين مي‌كنند از پيغمبر و فرشته و طوائف ديگر، شما لعنت شديد به زبان سليمان بن داوود و موسي و عيسي صاحب انجيل عليهماالسلام.»هشام گفت: عمرو بن حيزوم الكلبي حكايت كرد از پدرش گفت: «من هم اين آواز را شنيدم».و در «كامل» ابن‌اثير و غير آن است كه دو سه ماه مردم هنگام برآمدن آفتاب ديوارها را گويي خون آلوده مي‌ديدند (مترجم گويد: اين حكايت مؤيد آن سخن است كه پيش از اين گفتيم، سرخي آسمان كه پس از كشتن آن حضرت پديدار گشت غير سرخي شفق است، كه پيش از كشته شدن آن حضرت هم بود و پيغمبر آن را علامت مغرب قرار داد).سبط در «تذكره» گويد: «چون خبر كشته شدن حسين عليه‌السلام به مكه رسيد و عبدالله زبير از آن آگاه شد، خطبه خواند و گفت: اما بعد؛ اهل عراق مردمي بي‌وفا و فاجرند و اهل كوفه بدترين مردم عراقند، حسين عليه‌السلام را خواندند تا او را امير خويش گردانند و كارهاي ايشان را راست و درست كند و در دفع شر دشمن، ياورشان باشد و معالم اسلام كه بني‌اميه محو كردند برگرداند، و چون نزد ايشان رفت، بشوريدند و بر وي و او را كشتند و با او گفتند دست در دست آن نابكار ملعون پسر زياد نه تا رأي خود را درباره‌ي تو انفاذ كند! پس حسين عليه‌السلام مرگ به نام را بر زندگي با ننگ برگزيد؛ خداي رحمت كند حسين عليه‌السلام را و رسوا سازد كشنده‌ي وي را و لعنت كند آن كه به اين امر فرمود و آن را پسنديد! آيا پس از اين مصيبت كه بر ابي‌عبدالله آمد، دل كسي به [ صفحه 471]

عهد اين گروه بني‌اميه آرام گيرد و يا پيمان اين بي‌وفايان جفاكار را باور كند؟ به خدا قسم كه حسين عليه‌السلام روزها روزه‌دار بود و شبها به عبادت ايستاده و به پيغمبر نزديكتر بود از اين فاجرزاده! به جاي قرآن گوش به آواز طرب نمي‌داد و به عوض ترس از خداي تعالي سرود نمي‌شنيد و بدل روزه ميگساري نمي‌كرد و به جاي شب زنده‌داري ببانگ ناي و مزمار گوش نمي‌داد و مجالس ذكر را به شكار و ميمون بازي بدل نكرد! او را كشتند«فسوف يلقون غيا الا لعنة الله علي الظالمين».و ابن‌اثير هم اين خطبه را با اندكي اختلاف در «كامل» آورده است و از ابي‌عبدالله محمد بن سعد زهري بصري كاتب واقدي صاحب كتاب «طبقات» منقول است از ام‌سلمه كه: «چون خبر كشته شدن حسين عليه‌السلام به ام‌سلمه رسيد، گفت: «أو قد فعلوها ملأ الله بيوتهم و قبورهم نارا» آيا آن كار زشت را مرتكب شدند؟! خدا خانه‌ها و گورهاشان را از آتش پر كند! آنگاه چندان بگريست كه بيهوش شد!ابن ابي‌الحديد گويد ربيع بن خثيم [149] بيست سال سخن نگفت و خاموش بود تا حسين عليه‌السلام را كشتند، يك كلمه از او شنيدند«أو قد فعلوها» و گفت: اي خدايي كه آسمانها و زمين را بيافريدي و داناي آشكار و پنهاني! تو حكم مي‌كني ميان بندگانت در هر چه با هم خلاف كنند! و باز خاموش بود تا در گذشت».مؤلف در حاشيه گفته است كه او يكي از زهاد ثمانيه است و قبرش در نزديكي مشهد مقدس واقع است و معروف است به خواجه ربيع و من در رجال خود حال او را نگاشته‌ام، هر كس خواهد به آنجا رجوع كند.در«مناقب» از تفسير ثعلبي روايت كرده است كه ربيع بن خثيم با يكي از آن‌ها كه در كربلا حاضر بود گفت: آيا اين سرها را بر گردن اسبان آويخته آورديد؟! و باز [ صفحه 472]

گفت: به خدا قسم كه برگزيدگان را كشتيد، كساني كه اگر رسول خدا صلي الله عليه و آله آنها را دريافته بود، دهان آن‌ها را مي‌بوسيد و در دامن خود مي‌نشانيد و گفت: «اللهم فاطر السماوات و الأرض عالم الغيب و الشهادة أنت تحكم بين عبادك فيها كانوا فيه يختلفون». [ صفحه 473]
pejuhesh232
 
پست ها : 8792
تاريخ عضويت: سه شنبه دسامبر 07, 2010 11:22 pm

قبليبعدي

بازگشت به حسين ثار الله


Aelaa.Net