توسط najm164 » پنج شنبه آپريل 29, 2010 3:31 pm
سي ام ماه محرميَاأبَا عَبْدِ اللهِ الحُسَينمستغرق جمال ازل گشت لا يزال = نوشيد از زلال لقا شربت وصال
شد نوك ني چه نقطه ايجاد را مدار = از دور ماند دائره اليل و النهار
سر زد چه ماه معرفت از مشرق سنان = از مغرب ، آفتاب قيامت شد آشكار
شيرازه صحيفه هستى ز هم گسيخت = شد پاره پاره دفتر اوضاع روزگار
كلك ازل ز نقش ابد تا ابد بماند = لوح قدر فتاد چه كلك قضا ز كار
در گنبد بلند فلك ، ناله ملك = افكند در صوامع لاهوتيان شرار
عقل نخست نقش جهانزار بگريه شست = وندر عقول زد شرر از آه شعله بار
يكباره سوخت همچو سپند از غمش خليل = آمد دوباره نوح بطوفان غم دچار
در طور غم كليم شد ازغصه دل دو نيم = و ندر فلك مسيح چنانشد كه روى دارآيت الله شيخ محمد حسين اصفهانيزوال دولت برمكيان:در اين روز، سنه 189، جعفر بن يحيى برمكى به امر هارون رشيد بقتل رسيد و بقتل او، دولت برامكه رائل شد و رشيد و يحيى بن خالد و فضل بن يحيى را در حبس كرد و پيوسته در حبس بودند تا هلاك شدند و مدت دولت برامكه در زمان رشيد هفده سال و هفت ماه و پانزده روز بوده و در اين مدت امر وزارت و امور مملكت و رعيت و سياست تمام با ايشان بود و رياست ايشان بمرتبه اى بود كه در حق ايشان گفتند: ان ايامهم عروس و سرور دائم لايزول. برامكه در ظلم و ستم هارون شريك بودند و دستانشان به خون سادات آل محمد آغشته بود.
حكايات عطايا و بخششهاى اشيان و اشعار و شعراء در مدحشان معروف و مشهور است و ابن خلكان برمكى ببرخى از حال ايشان اشاره كرده و كيفيت بدبختى ايشان و نكبت روزگار با ايشان طويل است و من در اينجا اكتفا ميكنم بذكر يك حكايت مشهور كه در آن پند و عبرتى است براى دانايان غير مغرور.
از محمد بن عبدالرحمن هاشمى منقول است كه گفت: روز عيد قربانى بود كه داخل شدم بر مادرم. ديدم زنى با جامه هاى بسيار كهنه نزد او است و تكلم ميكند. مادرم بمن گفت: اين زن را مى شناسى؟ گفتم: نه. گفت: اين عباده مادر جعفر برمكى است. پس من رو بجانب عباده كردم و با او مقدارى تكلم نمودم و پيوسته از حال او تعجب مى نمودم تا آنكه از او پرسيدم كه: اى مادر! از اعاجيب دنيا چه ديدى؟ گفت: اى پسر جان ! روز عيدى مثل چنين روز بر من گذشت در حاليكه چهار صد كنيز بخدمت من ايستاده بودند و من ميگفتم: پسرم جعفر حق مرا ادا نكرده و بايد كنيزان و خدمتكاران من بيشتر از اينها باشد و امروز هم يك عيد است بر من ميگذرد كه منتهى آرزوى من دو پوست گوسفند است كه يكى را فرش خود كنم و ديگر يرا لحاف خود نمايم. محمد گفت: من پانصد درهم باو دادم، چنان خوشحال شد كه نزديك بود قالب تهى كند و گاه گاهى عباده نزد ما ميآمد تا از دنيا برفت.
بس است از براى عاقل دانا، همين يك حكايت در بيوفائى دنيا.