ترجمه فارسي متن تلاوت شيخ عبدالزهراء كعبي:جهاد و شهادت ياران
![پست پست](./styles/prosilver/imageset/icon_post_target.gif)
ترجمه فارسي متن تلاوت شيخ عبدالزهراء كعبي:جهاد و شهادت ياران حسينی
در اين هنگام عمر سعد به سوي لشكريان حسين (ع) آمده، تيري در كمان نهاده آن را به طرف ياران امام انداخته فرياد برآورد: اي مردم شاهد باشيد و نزد امير شهادت دهيد من نخستين كسي بودم كه حسين (ع) و يارانش را به تير بستم؛
پس از او مردم، سپاه امام را تيرباران كردند؛ هيچيك از لشكريان امام از گزند تيرهاي آن قوم بي بهره نمانده
چون چنين گشت حسين (ع) فرمود: برخيزيد، خداوند شما را بيامرزد؛ برخيزيد و به سوي مرگي كه از آن گريزي نيست شتاب آوريد كه اين تيرها سفيران گسيل گشته، اين قوم به سوي شما ميباشند.
يزيد بن زياد بن مهاجر كندي كه اباالشعثاء ناميده ميشد و از لشكريان عمر سعد به شمار ميآمد، چون ديد آن قوم پاسخ حسين (ع) را اين گونه داده، از پذيرفتن پيشنهادهايش سرباز زده از آن قوم جدا گرديد و در ميان لشكريان امام قرار گرفتهاند، به مبارزه سپاه عمر سعد برخاسته، چنين رجز خواند:
منم يزيد و پدرم مهاجر
رادتر از شير سپاه كافر
يارب شدم حسين را من ناصر
وز لشكر عمر شدم مهاجر.
آنگاه پيش روي اباعبدلله (ع) قرار گرفت و صد تير سوي دشمن انداخت و چون تيرانداز زبردستي بود، حتی پنج تير از آن تيرها بر زمين فرود نيامده، همه بر سينه دشمنان نشست و امام هر دم او را چنين دعا ميفرمودند: خداوندا بازوان او را توان بخشيده محكم گردان و پاداش و اجر كارش را بهشت قرار ده.
پس او پنچ تن از ياران عمر سعد را به خاك هلاك افكنده، خود به شهادت رسيد.
سپس دو سپاه بهم درآويخته، دامنه جنگ و مبارزه گسترش يافت و ساعتي اينچنين گذشت و چون غبار ميدان كارزار فرو نشست، پنجاه تن از ياران حسين (ع) به شهادت رسيده بودند، امام محاسن خويش را به دست گرفته فرمودند:
آن زمان كه يهود براي پروردگار فرزندي آفريد، خشم خداوندي برانگيخته شد و چون نصرانيان يزدان را بخشي از سه تن شمردند، غضب الهي افزون شد و آنگاه كه مجوسيان از پرستش حضرتش سر برتافته به مهر و ماهپرستي روي آوردند باز هم خشم خداوندي به خروش آمد... اينك كه اين قوم كمر به قتل فرزند دخت پيامبرشان بسته، تيغ در ميان خاندان و ياران وي نهادهاند، پروردگار به خشم آمده است... به خدا سوگند من به آنچه اين مردم ميخواهند تن در نخواهم داد تا حق را با چهرهاي خونين ديدار كنم .
در اين هنگان يسار، غلام زياد و سالم بنده عبيدالله به ميدان آمده همآورد طلبيده، گفتند: چه كس به مبارزه ما بر ميخيزد؟ چون حبيب بن مظاهر و بريرين خضير برخاستند حسين (ع) فرمودند: به جاي خود باشيد. پس عبدالله عمير كلبي كه بسيار رشيد و بلند بالا بود از جاي برخاسته رخصت طلبيد، امام نگاهي به وي افكنده فرمودند: شك ندارم كه همآوردان خود را از دم تيغ خواهند گذراند، سپس او را رخصت فرمودند: گويند او همراه همسرش شبانه كوفه را به قصد پيوستن به امام ترك گفته، هنگامي كه در نخليه لشكريان را مهياي گسيل شدن براي نبرد با اباعبدالله الحسين (ع) ديد با خود گفت: به خدا سوگند من مشتاق جهاد با مشركان بوده، آرزو دارم اجر و پاداش جهاد با كساني كه به جنگ با فرزند دختر پيامبرشان كمر بستهاند، كمتر از ثواب جهاد با مشركان نباشد و چون همسر خود را از اين مقوله آگاه ساخت آن يك گفت: گمانت روا و درست باشد، روانه شو؛ مرا نيز همراه خويش ساز.
چون عبدالله به ميدان آمد، يسار پرسيد: كيستي؟ عبدالله نسبت خويش باز گفت: يسار گفت: تو را نميشناسم بگذار زهير بن قين يا حبيب بن مظاهر يا بريربن خضير به مصاف من آيند، ابن عمير او را گفت: اي زنازاده آيا تو را ميرسد كه روي از مبارزه من برتابي؟ بدان هر كس كه به مبارزه تو برخيزد از تو بهتر باشد. آنگاه به وي يورش آورده، چون سرگرم نبرد شد، سالم بنده عبيدالله به سوي وي هجوم آورد، ياران ابن عمير او را ندا دادند كه برده به سوي تو ميآيد هشيار باش. چون فرزند عمير ضربه شمشير سالم را به دست چپ باز پس زد انگشتانش به لبه تيغ گرفته بريد. با اين وجود عبدالله آنها را از دم تيغ خود گذرانده، چون از نبرد فارغ گشت در ميانه ميدان جولان داده، اين گونه رجز خواند:
پور عميرم و نيابم كلب است
تبار من بسي شما را حسب است
خشم آفرينم، راد و جنگاورم
گاه ستيز رو بجنگ آورم
اي مادر وهب، تو را رهبرم
در ضربههايي كه فرود آورم.
آنگاه همسر وي، ام وهب؛ عمودي برداشته، نزد شوي خويش آمده چنين گفت: پدر و مادرم فداي تو باد بستيز و خويشتن را فداي پاك نهادان روزگار كن كه دودمان پيامبرند؛ عبدالله خواست او را به خيمه بازگرداند اما زن نپذيرفته دامن از او گرفته ميگفت: دست از تو باز ندارم تا آنگاه كه پيش پايت بميرم؛ در اين هنگام حسين (ع) او را ندا دادند: خداوند به شما براي دفاع از خاندان پيامبرش جزاي نيكو دهد به خيمه بازگرد كه بر زنان جهاد رقم نخورده است(25) پس ام وهب به خيمه بازگشت.
عبدالله عمير ستيز و جنگي مردانه كرد و سرانجام به دست هاني بن ثبيت حضرمي و بكيربن حي تميمي به شهادت رسيد.
چون عمربن خالد صيداوي از امام اذن ميدان گرفت حسين (ع) او را فرمود: روانه شو همانا كه ما تا ساعتي ديگر به تو خواهيم پيوست. پور خالد همراه سعد غلام وي و جابربن حارث سلماني و مجمع بن عبدالله عايذي بر كوفيان يورش آورده، در دل سپاه دشمن رخنه كردند؛ چون كوفيان بر اين گروه گرد آمده آنان را از همگنانشان بازداشتند و ميانشان جدايي افكندند، حسين (ع) برادر خويش عباس (ع) را فرمان داد تا ياريشان كند، علمدار كربلا به شمشير خويش آنان را در حالي نجات بخشيد كه تمامي افراد گروه مجروح شده، چون در راه بازگشت، دشمن باري ديگر يورش آورد، جنگ سختي در گرفت و گروه ياد شده تا آخرين نفس به ستيز پرداخته، همه در يك مكان به شهادت رسيدند.
لشكريان اباعبدالله (ع) چون به كشتگان خود نگريسته، شمار آنان را بسيار ديدند در گروههايي كم شمار رخصت طلبيده به ميدان رفته از خاندان امام حمايت و پشتيباني كرده، خويشتن را فداي حسين (ع) ميساختند و در اين ستيز و نبرد هر يك ديگري را در پناه خود ميگرفت. پس سيف بن حارث بن سريع و مالك بن عبدالله بن سريع كه عموزاده يكديگر بوده دوره نوجواني را تجربه ميكردند، از امام اذن ميدان ميدان گرفته پيش روي حضرتش به نبرد پرداخته، از كشته پشته ساختند و سرانجام به شهادت دست يافتند.
آنگاه عبدالله و عبدالرحمن فرزندان نوجوان عروه غفاري، نزد حسين (ع) آمده چنين سخن گفتند: درود بر تو اي اباعبدالله ما براي حمايت و پشتيباني و كشتن و كشته شدن نزدت آمدهايم. امام به آنان كه اشك از ديدگان فرو ميريختند نزديك شده فرمودند: خوش آمديد، چه چيز شما را گريان ساخته است اي فرزندان برادرم؟ به خدا سوگند چنين ميبينم كه ساعتي ديگر آرامش خواهيد يافت. آن دو گفتند: فدايت شويم، ما براي خود نميگرييم، اشك ما از آن روي روان است كه تو را بييار و ياور در ميان اين قوم دون گرفتار ديده، كاري از دستمان برنميآيد. امام فرمودند: خداوند به شما براي شور و شوقي كه داريد و همتي كه پيشه كردهايد پاداش نيكوكاران و پرهيزگاران عطا كند آن دو جوان روي به ميدان آورده گفتند: درود بر تو اي فرزند رسول خدا... امام در پاسخ فرمودند: درود و رحمت خداوندي بر شما باد. پس تا آن زمان كه پيش روي حضرت به شهادت رسيدند به نبرد پرداختند.
در اين هنگام امام حسين (ع) ندا سر دادند: آيا در ميان شما مردم فريادرسي نيست كه براي رضاي حق ما را ياري دهد؟ آيا جوانمردي از ميان شما بر نميخيزد تا خاندان رسول خدا را نصرت نمايد؟
زنان و كودكان چون چنين شنيدند صدا به شيون برداشتند.
سعدبن حرث انصاري عجلاني و برادرش ابوالحتوف چون نداي امام و شيون زنان را شنيدند شمشير در ميان لشكريان عمرسعد كه خود از آنان به شمار ميآمدند گذاشته، دشمنان امام را از دم تيغ گذرانده، بسياري را به خاك هلاكت افكنده خود به شهادت رسيدند.
چون شمار ياران حسين (ع) كاهش گرفت و كاستي در آن روي نمود، افراد يكايك به ميدان آمده به نبرد ميپرداختند، پس بسياري از كوفيان از دم تيغ آنان گذشته به قتل رسيدند.
آن زمان عمروبن حجاج فرياد برآورد: آيا ميدانيد با چه كس نبرد ميكنيد؟ شما روي در روي بهترين سواركاران و برترين دارندگان بصيرت و دانايي قرار داريد، اين مردم، افرادي از جان گذشتهاند؛ بدانيد هيچيك از شما به مصاف آنان نخواهيد رفت، مگر آنكه كشته شويد، به خدا سوگند اگر آنان را سنگسار نكنيد كشته شدنشان را نخواهيد ديد.
عمر سعد ندا داد، راست گفتي! راي تو صواب باشد، مردم را گسيل كن تا از ديگران بخواهند هيچكس تنها به مبارزه آنان برنخيزد چرا كه اگر چنين كنند مغلوب اين جماعت شوند.
پس عمروبن حجاج به ميمنه سپاه حسين (ع) يورش آورد. ياران امام در برابر وي ايستادگي كردند و به زانو نشسته، تيرهاي خويش را به سويشان رها ساختند؛ چون چنين كردند و سواركاران عمرسعد باز پس نشستند، ياران امام نيزههاي خود را به سويشان پرتاب كرده، در نتيجه بسياري از كوفيان به خاك هلاك افتادند.
آنگاه عمرو از سوي فرات يورش آورده، ساعتي به نبرد با امام حسين (ع) پرداخت. در اين هنگام مسلم بن عوسجه اسدي به مصاف آن قوم رفته، كار را چنان بر آنان تنگ گرفت كه مسلم بن عبدالله ضباب و عبدالله بجلي بر او يورش آورده، غباري از آن ميان به هوا خاست و چون فرو نشست مسلم روي خاك قرار داشت و هنوز نفسي از او باقي مانده كه حسين (ع) همراه حبيب بن مظاهر اسدي به بالين وي آمده فرمود: خداوند بر تو رحم آورد اي مسلم، از اين ميانه كساني روي از جهان برتافتهاند و ديگراني در انتظارند و هيچگاه فرماني را باژگونه نساختهاند. «فمنهم من قضي نحبه و منهم من ينتظر و مابدلو تبديلا» سپس حبيب به وي نزديك شده گفت: مرگ تو بر من بس گران ميآيد اي مسلم، تو را به بهشت بشارت ميدهم. مسلم در آخرين دمهاي زندگي او را گفت: خداوند به تو بشارتي نيكو دهد. حبيب او را بازگفت: اگر نميدانستم تا ساعتي ديگر به تو خواهم پيوست از تو ميخواستم بدانچه ميخواهي وصيت كني. مسلم او را پاسخ داد: تو را به ياري حسين (ع) وصيت ميكنم كه تا لحظه مرگ دست از او باز نداري. حبيب او را گفت: بدان كه ديدگانت را روشن خواهم ساخت. مسلم چشم از جهان فرو بست. خدايش بيامرزد.
ياران به عرصه حيات، تو را غمگسار شدند
مهر تو در دل و به جنان رهسپار شدند
مسلم، زمان نزع به حبيب گفت
اكنون بجنگ كه مردان به كارزار شدند .
يكي از زنان وي فرياد برداشت: آه، سرورم از ميانمان رفت! اي واي من بر پور عوسجه! لشكريان ابن سعد ندا برداشتند: بدانيد مسلم بن عوسجه كشته شد.
شبث بن ربعي فرياد برآورد: مادرانتان به عزايتان بنشينند كه خويشتن را به دست خود از ميان برميداريد و خود را خوار و زبون ديگران ميسازيد آيا از مرگ مسلم شاد ميشويد؟ قسم به آن كس كه به وي ايمان آوردهام، او را در ميان مسلمانان جايگاه و منزلتي بس رفيع و بلند بود؛ خود ديدم در جنگ آذربايجان هنوز لشكريان اسلام صف آرايي نكرده بودند كه وي شش تن از مشركان را به خاك هلاكت افكند.
چون در اين هنگام شمربن ذي الجوشن همراه لشكريان خود به اردوگاه ياران امام حسين (ع) حمله آورد، زهيربن قين به همراهي ده تن از ياران امام در برابر آنان ايستادگي و پايمردي كرده، با كشتن اباعذره ضبابي، اين گروه را از دست يافتن به خيمهگاه و حرم اباعبدالله (ع) بازداشت، ولي شمر با يورشي به آنان عدهاي را به شهادت رسانده، ديگران را به مواضعشان بازنشاند و در همين هنگام ابوثمامه صايدي، پسر عم خود را كه در ميان لشكريان دشمن بود به قتل رساند.
ظهر هنگام گشته بود كه ابوثمامه صيداوي امام حسين (ع) را مخاطب ساخته گفت: جانم فداي جان تو باد اين گروه به تو نزديك گشتهاند به خدا سوگند تا من از ميان برنخيزم اينان بر تو دست نيابند از خدا ميخواهم به گونهاي به ديدار حضرتش بشتابم كه نماز گزارده باشم. امام (ع) سر به سوي آسمان برداشته فرمودند: خداوند تو را از نمازگزاران و ذاكران به شمار آورد كه نماز را ياد كردي آري اكنون نخستين هنگام برپاداشتن آن است.
سپس حضرت به ياران فرمودند: از اين قوم بخواهيد از جنگ دست بدارند تا نماز گزاريم حصين بن تميم به ياران امام گفت: اين نماز پذيرفته نميگردد.
حبيب بن مظاهر او را گفت: تو پنداشتهاي كه نماز ما پذيرفته درگاه حق نگشته؛ نماز چون تو درازگوشي مورد قبول قرار ميگيرد؟
حصين به حبيب حملهور گشت و اين يك رخ اسب او را به شمشير بريد و چون حصين سرنگون گشت يارانش او را نجات داده به حبيب يورش آوردند؛ حبيب يك تن از آنان را به هلاكت رساند.
امام حسين (ع) به زهيربن قين و سعيد بن عبدالله حنفي دستور فرمودند پيش روي نمازگزاران قرار گيرند تا امام به اتفاق ياران نماز را ادا كنند؛ چون هنگام نماز تيري بر پيكر امام نشست سعيد بن عبدالله چنان خويشتن را به تيرهاي دشمنان سپرد كه با پايان نماز، به خاك افتاده ميگفت: پروردگارا اين جماعت را آنچنان به نفرين خويش گير كه قوم عاد و ثمود را بدان گرفتي، خداوندا درود و سلام مرا به پيامبرت رسان و او را بازگوي كه از اين قوم چه زخمهايي كه بر پيكرم ننشست و من در گزيدن اين راه تنها ياري دودمان پيامبر را مدنظر خويش ساختهام...
(در روايت ديگري اينچنين آمده است كه وي اين گونه سخن گفت: پروردگارا تو تواناتر از آني كه به اراده و خواست خود دست نيابي پس درود و سلام مرا به پيامبرت رسانده او را بازگوي كه من حسين (ع) را ياور بوده از وي حمايت و پشتيباني كردهام، بار خداوندا توفيق همراهي حضرتش را در آن جهان به من عطا فرما)؛ آنگاه چون چشم از دنيا فرو بست بر پيكر او جز ضرب تيغ و نيزه، سيزده تير نشسته بود. در اين هنگام سويدبن عمروبن ابي المطاع كه بسيار نمازگزار بود رجز خوان پاي پيش گذاشته ميگفت:
شوق ديدار احمد، اربسر داري
همره حسين، رو بجنگ آري
در دلت چو شوق ديدن علي باشد
بايد از حسين دامني بدست آري
گر رخ حسن به ديده باز آري
حمزه شير حق پيش روي بگذاري
جعفر دو بال برگرفته از باري
گر تو خواهي كه پيش چشم آري
عمر بگذاري، رو سوي جنان آري .
پس چون شيري ژيان در ميان آن قوم افتاده، صبور و بردبار از آزمايشي چنان صعب و سخت به مبارزه پرداخت و چون زخم پيكرش از اندازه برون رفت، خموش در ميان كشتگان افتاد و هنگامي ديده گشود كه باز شنيد مردم ميگويند حسين (ع) كشته شد؛ پس بسختي از جاي خويش برخاست و خنجري از ميان برگرفت و ديگر بار به مبارزه پرداخت تا به شهادت رسيد، خدايش آمرزد.
آنگاه زهيربن قين به ميدان آمده اينسان رجز خواند:
زهير باشم من و فرزند قين
به تيغ خود، رانمتان از حسين
حسين باشد يكي از دو سبطي
كه يادگار، باشد از نياي حسين
محمد، آن رسول بي شك و ريب
كه تيغ او بوده بدست حسين
هزارها جان به فداي حسين .
پس نبردي مردانه كرده، به روايتي يكصد و بيست تن از آن ﺑﻪ رواﯾـﺘﯽ ﯾﮑﺼـﺪ و ﺑﯿﺴﺖ ﺗﻦ از آن ﻗـﻮم را از ﻣﯿـﺎن ﺑﺮداﺷـﺘﻪ ﺑﻮد ﮐﻪ ﮐـﺜﯿﺮﺑﻦ ﻋﺒـﺪاﷲ ﺗﻤﯿﻤﯽ ﻫﻤﺮاه ﻣﻬﺎﺟﺮﯾﻦ اوس ﺗﻤﯿﻤﯽ ﺑﺮ وي ﯾﻮرش آورده، او را ﺑﻪ ﺷـﻬﺎدت رﺳﺎﻧﺪﻧﺪ؛
ﭼﻮن ﭼﻨﯿﻦ ﮔﺸﺖ ﺣﺴـﯿﻦ (ع) درﺑﺎره وي اﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ دﻋﺎ ﮐﺮدﻧـﺪ: ﭘﺮوردﮔﺎر ﺗﻮ را ﻧﺰد ﺧﻮﯾﺶ ﻣﻘﺮب دارد اي زﻫﯿﺮ و ﻧﻔﺮﯾﻦ اﺑـﺪي را آن ﮔﻮﻧﻪ ﻧﺜﺎر اﯾﻦ ﮔﺮوه ﮐﻨـﺪ ﮐﻪ ارزاﻧﯽ ﻣﺮدﻣﯽ داﺷﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﻮك و ﻣﯿﻤﻮن ﻣﺴﺦ ﮔﺸﺘﻨﺪ .
آﻧﮕﺎه ﻋﺎﺑﺲ ﺑﻦ ﺷـﯿﺐ ﺷﺎﮐﺮي رو ﺳﻮي ﺷﻮذب ﻏﻼم ﺑﻨﯽ ﺷﺎﮐﺮ ﮐﺮده ﮔﻔﺖ: اي ﺷﻮذب اﮐﻨﻮن آرزو داري ﭼﻪ ﮐﻨﯽ؟ ﺷﻮذب ﭘﺎﺳـﺦ داد: ﭼﻪ ﮐﻨﻢ؟ ﺑـﺪان ﮐﻪ ﻫﻤﺮاه ﺗﻮ ﺗﺎ ﻫﻨﮕﺎم ﻣﺮگ و ﺑﺮآﻣﺪن آﺧﺮﯾﻦ ﻧﻔﺲ ﺑﻪ دﻓﺎع از ﻓﺮزﻧﺪ رﺳﻮل ﺧﺪا ﺧﻮاﻫﻢ ﭘﺮداﺧﺖ.
ﻋﺎﺑﺲ ﮔﻔﺖ: ﺟﺰ اﯾﻦ درﺑﺎره ﺗﻮ ﮔﻤﺎن ﻧﺪاﺷﺘﻢ ﭘﺲ رﻫﺴﭙﺎر ﻣﯿﺪان ﺷﻮ و ﭘﯿﺶ روي اﺑﺎﻋﺒﺪاﷲ (ع) ﺑﻪ ﺟﻨﮓ ﺑﺮﺧﯿﺰ ﺗـﺎ او ﻧﯿﺰ ﻫﻤﭽﻮن ﻣﻦ درﺑﺎره ي ﺗﻮ ﮔﻤﺎﻧﯽ ﻧﯿﮑﻮ ﺑﺎﯾـﺪ ﮐﻪ اﻣﺮوز، روز ﮐﺎرزار ﻣﺎﺳﺖ و ﻧﺒﺎﯾـﺪ از ﻫﯿـﭻ ﮐﺎر ﻧﯿﮑﯽ ﮐﻪ در آن ﭘﺎداﺷـﯽ ﻧﯿﮑﻮ ﺑﺎﺷﺪ ﻓﺮوﮔﺰاري ﮐﻨﯿﻢ ﭼﺮا ﮐﻪ روز ﭘﺎداﺷﻤﺎن در ﭘﯿﺶ اﺳﺖ؛
ﭘﺲ ﺷﻮذب رو ﺳﻮي ﻣﯿﺪان آورده، ﭼﻨﯿﻦ ﻧﺪا ﺑﺮآورد، درود و ﺛﻨـﺎي ﺧـﺪا ﺑﺮ ﺗﻮ ﺑـﺎد اي اﺑﺎﻋﺒـﺪاﷲ اﯾﻨﮏ ﻫﻨﮕﺎم آن اﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﻮ را ﺑﻪ ﭘﺮوردﮔﺎر ﺳﭙﺮده، ﺧﻮد راﻫﯽ ﺷﻮم. وي ﺗﺎ آن زﻣﺎن ﺑﻪ ﺷـﻬﺎدت رﺳﯿﺪ ﺟﻨﮓ و ﺳﺘﯿﺰ ﮐﺮد. ﺳﭙﺲ ﻋﺎﺑﺲ رو ﺳﻮي ﻣﯿﺪان آورده ﭼﻨﯿﻦ ﮔﻔﺖ: اي اﺑﺎﻋﺒﺪاﷲ ﺑﻪ ﺧﺪا ﺳﻮﮔﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﺮ اﯾﻦ ﺧﺎك ﻫﯿﭽﮑﺲ را ﺑﯿﺶ از ﺗﻮ دوﺳﺖ ﻧﺪاﺷـﺘﻪ، او را ﻋﺰﯾﺰ ﻧﻤﯽدارم اﮔﺮ ﻣﯽﺗﻮاﻧﺴـﺘﻢ ﺟﺰ ﺑـﺎ ﺟﺎن ﮔﺮاﻣﯽ و ﺧﻮن ﺧﻮد، ﻣﺮگ را از ﺗﻮ ﺑﺎز دارم، ﺑﯽﺷـﮏ ﻫﻤـﺎن ﮐـﺎر را ﭘﯿﺸﻪ ﻣﯽﮐﺮدم؛ درود ﺧـﺪا ﺑﺮ ﺗـﻮ ﺑـﺎد اي اﺑﺎﻋﺒـﺪاﷲ، ﺧـﺪا را ﮔـﻮاه ﻣﯽﮔﯿﺮم ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﺮ راه و روش ﺗﻮ و ﭘـﺪر ﺑﺰرﮔﻮارت ﻫﺪاﯾﺖ و راﻫﺒﺮي ﺷﺪه ام. ﺳـﭙﺲ او ﮐﻪ ﻧﺸﺎن ﺗﯿﻐﯽ ﺑﺮ ﺟﺒﯿﻦ داﺷـﺘﻪ ﺷﻤﺸـﯿﺮ ﺧﻮﯾﺶ اﺳﺘﻮار ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد، رو ﺳﻮي آن ﻗﻮم آورده.
رﺑﯿﻊ ﺑﻦ ﺗﻤﯿﻢ ﺣـﺎرﺛﯽ ﻣﯽﮔﻮﯾـﺪ: ﻫﻨﮕـﺎﻣﯽ ﮐﻪ دﯾـﺪم او ﺑﻪ ﺳﻮي ﻣﺎ ﻣﯽآﯾـﺪ و ﭘﯿﺸﺘﺮ در ﺟﻨﮓﻫﺎي ﺑﯿﺸـﻤﺎري او را دﯾـﺪه، دﻟﯿﺮي و رادﯾﺶ را ﺑﻪ
ﺧﺎﻃﺮ داﺷـﺘﻪ، ﺷﺠﺎﻋﺘﺮﯾﻦ ﻣﺮدﻣﺶ ﻣﯽداﻧﺴﺘﻢ و دﯾﺪم ﮐﻪ اﯾﻨﮏ ﻣﯽآﯾﺪ ﻓﺮﯾﺎد ﺑﺮآوردم: ﻫﺎن اي ﻣﺮدم ﺑﺪاﻧﯿﺪ ﮐﻪ اﯾﻦ ﻣﺮد ﺷﯿﺮﺷﯿﺮان اﺳﺖ
اﯾﻦ ﻓﺮزﻧـﺪ ﺷﺒﯿﺐ اﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯽآﯾـﺪ ﺑﺪاﻧﯿـﺪ ﻫﯿﭽﮑﺲ از ﺷـﻤﺎ ﯾﺎراي ﺑﺮاﺑﺮي ﺑﺎ او را ﻧﺪاﺷـﺘﻪ، ﭼﻨﯿﻦ ﻣﯽﺑﯿﻨﻢ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ او را ﺳـﻨﮕﺴﺎر ﮐﻨﯿﺪ؛
راوي ﻣﯽﮔﻮﯾـﺪ ﭼﻮن ﺑﺎران ﺳـﻨﮓ از آن ﻗﻮم ﺑﺮآﻣـﺪ ﻋﺎﺑﺲ ﻓﺮﯾﺎد ﺑﺮآورد آﯾﺎ ﻫﯿﭻ ﻣﺮدي در ﻣﯿﺎن ﺷـﻤﺎ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﺼﺎدف ﻣﻦ آﯾﺪ؟
ﭼﻮن ﻣﺮدم از ﺗﺮس وي در ﭘﻨﺎه ﯾﮑـﺪﯾﮕﺮ ﻗﺮار ﻣﯽﮔﺮﻓﺘﻨـﺪ اﺑﻦ ﺳـﻌﺪ ﻓﺮﯾﺎد زد: او را از ﻫﺮ ﺳﻮي زﯾﺮ ﺑﺎران ﺳـﻨﮕﻬﺎي ﺧﻮﯾﺶ ﻗﺮار دﻫﯿـﺪ.
ﭼﻮن آن ﻗﻮم ﭼﻨﯿﻦ ﮐﺮدﻧـﺪ ﻋﺎﺑﺲ ﺳﭙﺮ اﻧـﺪاﺧﺘﻪ زره ﺑﮕـﺬاﺷﺖ و ﺑﻪ آن ﻗﻮم ﯾﻮرش ﺑﺮد.
راوي ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ: ﺑﻪ ﺧﺪا ﺳﻮﮔﻨﺪ ﭼﻨﺎن دﯾﺪم ﮐﻪ ﺻﺪﻫﺎ ﺗﻦ از ﭘﯿﺶ روي وي ﮔﺮﯾﺨﺘﻪ، ﺳﭙﺲ او را از دور در ﻣﯿﺎن ﮔﺮﻓﺘﻪ ﭼﻨﺎن ﺳﻨﮕﺒﺎراﻧﺶ ﺳﺎﺧﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺷﻬﺎدت رﺳﯿﺪ، آﻧﮕﺎه ﺳﺮ وي در دﺳﺖ آن ﻗـﻮم ﻗﺮار ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻫﺮ ﯾـﮏ ادﻋـﺎ ﻣﯽﮐﺮد ﺧـﻮد او را ﮐﺸـﺘﻪ اﺳﺖ
و ﭼـﻮن ﻋﻤﺮﺳـﻌﺪ ﭼﻨﯿﻦ دﯾـﺪ ﺑﺮ آﻧـﺎن ﻓﺮﯾـﺎد زد ﺑﯿﻬـﻮده ﺑﺎ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺳﺘﯿﺰ ﻧﮑﻨﯿﺪ ﮐﻪ ﮐﺸﺘﻦ وي ﮐﺎر ﯾﮏ ﺗﻦ ﻧﺒﻮده اﺳﺖ، و ﺑﺎ ﭼﻨﯿﻦ ﺳﺨﻨﯽ ﺑﻪ ﻧﺰاع آﻧﺎن ﭘﺎﯾﺎن داد.
ﺳﭙﺲ ﺣﺒﯿﺐ ﺑﻦ ﻣﻈﺎﻫﺮ اﺳﺪي ﺑﻪ ﻣﯿـﺪان آﻣـﺪه ﭼﻨﯿﻦ رﺟﺰ ﺧﻮاﻧـﺪ:
ﻣﻨﻢ ﺣﺒﯿﺐ و ﭘـﺪرم ﻣﻈﺎﻫﺮ
ﭼﻮ آﺗﺸﻢ ﭘﯿﺶ ﺳـﭙﺎه ﮐاﻔﺮ
ﺑﻪ ﻋـﺪه و ﻋـﺪد ﺷﺪﯾﺪ واﻓﺮ
ﺑﻪ ﺣﺠﺖ ﺧﺪا ﺷﺪﯾﻢ ﻇﺎﻫﺮ
ﻧﺒﺮده ﺑﻮﯾﯽ از وﻓﺎ و داﻧﯿـﺪ
وﻓﺎ ﺑﻮد ﭘﯿﺸﻪ ﻣﺮد ﺻﺎﺑﺮ
ﻣﺘﻘﯿﺎن ﺣﻖ ﭘﺮﺳﺖ ﺷﺎﮐﺮ .
آﻧﮕﺎه ﺳﺘﯿﺰ و ﺟﻨﮓ ﺳﺨﺘﯽ ﮐﺮده، ﭼﻮن ﯾﮑﯽ از ﻣﺮدان ﺑﻨﯽ ﺗﻤﯿﻢ را ﮐﻪ ﺑـﺪﯾﻞ ﺑﻦ ﺻـﺮﯾﻢ ﺧﻮاﻧـﺪه ﻣﯽﺷـﺪ ﺑﻪ ﺧـﺎك ﻫﻼـﮐﺖ اﻓﮑﻨـﺪ، ﺗﻤﯿﯽ دﯾﮕﺮي ﺑﺮ او ﺗﺎﺧﺘﻪ ﺑﻪ ﺿـﺮﺑﺘﯽ ﺣﺒﯿﺐ را ﺳـﺮﻧﮕﻮن ﮐﺮد و ﭼﻮن اﯾﻦ ﯾﮏ ﺧﻮاﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺮ ﭘﺎي اﯾﺴـﺘﺪ، ﺣﺼـﯿﻦ ﺑﻦ ﺗﻤﯿﻢ ﺷﻤﺸـﯿﺮ ﺧﻮد را ﺣﻮاﻟﺖ ﺳﺮ ﺣﺒﯿﺐ ﮐﺮده او را ﺑﻪ زﻣﯿﻦ اﻓﮑﻨـﺪه ﺳـﭙﺲ ﺗﻤﯿﻤﯽ ﻧﺨﺴﺖ، از اﺳﺐ ﺧﻮﯾﺶ ﻓﺮود آﻣـﺪه ﺳـﺮ او را از ﺑـﺪن ﺟـﺪا ﺳـﺎﺧﺖ؛
ﮔﻮﯾﻨـﺪ ﺷـﻬﺎدت ﺣـﺒﯿﺐ دل و ﺟـﺎن اﺑﺎﻋﺒـﺪاﷲ (ع) را ﭼﻨـﺎن ﻟﺮزاﻧـﺪ ﮐﻪ ﺣﻀـﺮﺗﺶ درﺑـﺎره وي ﭼﻨﯿﻦ ﻓﺮﻣﻮد: ﭘﺮوردﮔﺎرا ﻣﻦ ﮐﺎر ﺧﻮﯾﺶ و ﮐﺎر ﯾﺎراﻧﻢ را ﺑﻪ درﮔﺎه ﺗﻮ ﻋﺮﺿـﻪ ﻣﯽدارم
در اﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎم ﺣﺼـﯿﻦ ﺑﻪ ﺗﻤﯿﻤﯽ ﻣﺰﺑﻮر ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺑﺎ ﺗﻮ در ﻗﺘﻞ ﺣﺒﯿﺐ ﺷـﺮﯾﮏ و اﻧﺒﺎز ﺑﺎﺷﻢ. ﺗﻤﯿﻤﯽ ﭘﺎﺳـﺦ داد. ﻧﻪ ﺑﻪ ﺧـﺪا ﺳﻮﮔﻨـﺪ ﭼﻨﯿﻦ ﻧﯿﺴﺖ.
ﺣﺼـﯿﻦ ﮔﻔﺖ: اﯾﻦ ﺳـﺮ را ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺒﺨﺶ ﺗـﺎ آن را ﺑﺮ ﮔﺮدن اﺳـﺒﻢ آوﯾﺨﺘﻪ ﻣﺮدم ﺑﺪاﻧﻨـﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑـﺎ ﺗﻮ در اﯾﻦ ﮐـﺎر ﻫﻤﺮاﻫﯽ ﮐﺮده ام، ﺳـﭙﺲ آن را از ﻣﻦ ﺑـﺎزﮔﯿﺮ ﮐﻪ دﯾﮕﺮ ﺑـﺪان ﻧﯿـﺎز ﻧﺨﻮاﻫﻢ داﺷﺖ و ﺑﻪ ﻋﻄـﺎي اﺑﻦ زﯾﺎد ﻧﯿﺰ ﺣﺎﺟﺘﯽ و ﻧﯿﺎزي ﻧـﺪارم.
آنﺗﯿﻤﯽ ﭼﻨﯿﻦ ﮐﺮد و ﺣﺼـﯿﻦ ﺑﺎ ﺳـﺮ ﺣﺒﯿﺐ در ﻣﯿﺎن ﻣﺮدم ﺑﻪ ﮔﻮش درآﻣﺪه، ﺳـﭙﺲ ﺳـﺮ را در اﺧﺘﯿﺎر ﺗﻤﯿﻤﯽ ﮔﺬاﺷﺖ و اﯾﻦ ﯾﮏ ﺗﺎ ﻫﻨﮕﺎم
ﺑـﺎزﮔﺸﺖ ﺑﻪ ﮐﻮﻓﻪ آن را ﺑﺮ ﮔﺮدن اﺳﺐ ﺧﻮد آوﯾﺰان ﺳـﺎﺧﺘﻪ ﺑﻮد.
آﻧﮕـﺎه ﻏﻼم ﺗﺮك ﻧﮋادي ﮐﻪ ﻣﺘﻌﻠﻖ ﺑﻪ اﺑﺎﻋﺒـﺪاﷲ (ع) ﺑﻮده، اﺳـﻠﻢ ﻧﺎم داﺷﺖ و ﺗﻼوﺗﮕﺮ ﻗﺮآن ﺑﻮد ﺑﻪ ﻣﯿـﺪان آﻣﺪه ﺑﻪ ﺟﻨﮓ ﭘﺮداﺧﺘﻪ ﭼﻨﯿﻦ رﺟﺰ ﺧﻮاﻧﺪ:
ﯾﻢ از ﺿـﺮﺑﺘﻢ در ﺧﺮوش آﻣﺪه
ﻓﻀﺎ از ﺳـﻨﺎﻧﻢ ﺑﻪ ﺟﻮش آﻣـﺪه
ﭼﻮ ﺗﯿﻎ ﺑﯿﻨﻢ ﺑﮕﺸﺖ آﺧﺘﻪ
دل ﺣﺴﺎﺳـﺪان ﻟﺐ ﺧﻤﻮش آﻣﺪه
ﭘﺲ ﻫﻔﺘـﺎد ﺗﻦ از آن ﻣﺮدم را از دم ﺗﯿـﻎ ﺧﻮﯾﺶ ﮔﺬراﻧـﺪه، ﺑﻪ ﺧـﺎك ﻫﻼـﮐﺖ اﻓﮑﻨـﺪه، ﺧﻮد ﺑﻪ ﺷـﻬﺎدت رﺳـﯿﺪ و ﭼﻮن ﺣﺴـﯿﻦ (ع) ﺑﻪ ﺑـﺎﻟﯿﻦ وي آﻣـﺪه ﺳـﺮ وي ﺑﻪ داﻣﺎن ﮔﺮﻓﺘﻪ، رخ ﺑﺮ ﭼﻬﺮه اش ﻧﻬﺎد ﭼﺸﻢ ﺧﻮﯾﺶ ﮔﺸﻮد، ﻟﺒﺨﻨـﺪ ﺑﺮ ﻟﺐ آورده ﺑﻪ دﯾـﺪار ﻣﻌﺒﻮد ﺷـﺘﺎﻓﺖ.
ﺳـﭙﺲ ﺑﺮﯾﺮﺑﻦ ﺧﻀـﯿﺮ ﻫﻤﺪاﻧﯽ ﮐﻪ ﻋﺎﺑﺪي زاﻫﺪ ﺑﻮد، ﺑﯿﺶ از ﻫﻤﻪ ﻣﺮدم زﻣﺎن ﺧﻮﯾﺶ ﻗﺮآن ﺗﻼوت ﻣﯽﮐﺮد و ﺑﻪ ﺳـﺮور ﻗﺎرﯾﺎن ﺷـﻬﺮه ﺑﻮد، ﺑﻪ ﻣﯿـﺪان آﻣﺪه ﭼﻨﯿﻦ رﺟﺰ ﺧﻮاﻧﺪ:
ﺑﺮﯾﺮ ﺑﺎﺷﻢ ﻣﻦ وﭘﻮر ﺧﻀـﯿﺮ
ﺧﯿﺮ ﻧﺒﯿﻨﺪ آﻧﮑﺲ ﮐﻪ ﻧﮑﺮدﺳﺖ ﺧﯿﺮ .
آﻧﮕﺎه ﺑﺮ آن ﻗﻮم ﯾﻮرش آورده ﭼﻨﯿﻦ ﻧـﺪا ﺑﺮآورد: ﻧﺰدﯾﮏ ﻣﻦ ﺷﻮﯾـﺪ اي ﻗﺎﺗﻼن ﻣﺆﻣﻨﺎن، ﻧﺰدﯾﮏ ﻣﻦ آﯾﯿـﺪ اي ﻗﺎﺗﻼن ﻓﺮزﻧـﺪان ﺑـﺪرﯾﺎن، ﻧﺰدﯾﮏ ﻣﻦ ﮔﺮدﯾـﺪ اي ﻗﺎﺗﻼن ﻓﺮزﻧﺪان رﺳﻮل ﭘﺮودﮔﺎر ﺟﻬﺎﻧﯿﺎن و ﺑﺎزﻣﺎﻧﺪﮔﺎن. آﻧـﺎن؛ ﮔﻮﯾﻨـﺪ در اﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎم ﯾﺰﯾـﺪ ﺑﻦ ﻣﻌﻘﻞ او را ﻣﺨﺎﻃﺐ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﭼﻨﯿﻦ ﮔﻔﺖ: اي ﺑﺮﯾﺮ رﻓﺘﺎر ﭘﺮوردﮔﺎر را ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﯽﺑﯿﻨﯽ؟
ﺑﺮﯾﺮ ﭘﺎﺳـﺦ داد: ﭘﺮوردﮔﺎر ﺟﻬﺎن ﻫﻤﻪ ﺧﯿﺮ و ﻧﮑﻮﯾﯽ را ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺨﺸﯿﺪه، ﺗﻮ را ﮔﺮﻓﺘﺎر ﻧﺎﺳﭙﺎﺳﯽ ﮐﺮده اﺳﺖ.
ﯾﺰﯾﺪ ﮔﻔﺖ: ﭘﯿﺶ از اﯾﻦ دروﻏﮕﻮ ﻧﺒﻮدي ﭼـﻪ ﮔﺸـﺘﻪ ﮐـﻪ اﮐﻨـﻮن ﺑـﻪ دروغ روي آورده اي؛ آﯾـﺎ آن روز را ﮐـﻪ ﻣـﻦ در ﻗـﺒﯿﻠﻪ ﻫـﻮازن ﻫﻤﺮاﻫﯿﺖ ﻣﯽﮐﺮدم ﺑﻪ ﯾـﺎد داﺷـﺘﻪ، ﺑﻪ ﺧـﺎﻃﺮ ﻣﯽآوري ﮐﻪ ﻣﯽﮔﻔﺘﯽ ﻋﺜﻤﺎن در ﺣﻖ ﺧﻮﯾﺶ زﯾﺎده روي ﮐﺮده ﻣﻌﺎوﯾﻪ از زﻣﺮه ﮔﻤﺮاﻫﺎن ﺑﻪ ﺷـﻤﺎر ﻣﯽآﯾﺪ و ﻋﻠﯽ ﺑﻦ اﺑﯽ ﻃﺎﻟﺐ ﭘﯿﺸﻮاي راﺳﺘﯿﻦ رﺳـﺘﮕﺎري ﺷـﻤﺮده ﻣﯽﺷﻮد.
ﺑﺮﯾﺮ ﮔﻔﺖ: آري ﺧﻮب ﺑﻪ ﯾﺎد داﺷـﺘﻪ، ﮔﻮاه ﻣﯽدﻫﻢ اﮐﻨﻮن ﻧﯿﺰ ﺑﺮ ﻫﻤﺎن ﺑﺎورم.
ﯾﺰﯾـﺪ او را ﻧـﺪا داد: ﺷﻬﺎدت ﻣﯽدﻫﻢ ﺗﻮ در ﺷـﻤﺎر ﮔﻤﺮاﻫﺎن ﺑﺎﺷـﯽ.
ﺑﺮﯾﺮ ﮔﻔﺖ: ﺑﯿﺎ ﺗﺎ ﭘﺮوردﮔﺎر را ﮔﻮاه ﮔﺮﻓﺘﻪ از او ﺑﺨﻮاﻫﯿﻢ دروﻏﮕﻮ را ﻧﻔﺮﯾﻦ ﮐﺮده ﭼﻨﺎن ﺳﺎزد ﮐﻪ ﻫﺮ ﮐﺲ ﺑﺮ ﺣﻖ ﺑﺎﺷـﺪ آن دﯾﮕﺮي را ﮐﻪ ﺑﺮ ﺑﺎﻃﻞ و ﮔﻤﺮاﻫﯽ اﺳﺖ از ﻣﯿﺎن ﺑﺮدارد... ﭼﻮن ﭼﻨﯿﻦ ﮐﺮدﻧﺪ ﺑﻪ ﻣﺼﺎف ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ در آﻣـﺪه ﺿـﺮﺑﺘﯽ ﭼﻨـﺪ ﻣﯿﺎﻧﺸﺎن رد و ﺑﺪل ﮔﺮدﯾﺪ و ﯾﺰﯾﺪ از
ﺿـﺮﺑﺖ ﺧﻮﯾﺶ ﻃﺮﻓﯽ ﺑﺮﻧﺒﺴـﺘﻪ ﮔﺮﻓﺘﺎر ﺗﯿﻎ ﺑﺮﯾﺮ ﮔﺮدﯾﺪه ﺷﻤﺸـﯿﺮ ﮐﻼه او را دو ﻧﯿﻢ ﮐﺮده در ﻓﺮق ﺳﺮش ﻧﺸﺴﺘﻪ او را ﺑﻪ ﺧﺎك ﻫﻼﮐﺖ اﻓﮑﻨﺪ. ﭘﺲ ﭼﻮن اﺑﻦ ﻣﻨﻘﺬ ﻋﺒﺪي ﺑﺮ ﺑﺮﯾﺮ ﺣﻤﻞور ﮔﺸﺖ اﯾﻦ ﯾﮏ ﺳـﺎﻋﺘﯽ ﺑﺎ او درآوﯾﺨﺘﻪ ﺳـﺮاﻧﺠﺎم ﺑﺮ زﻣﯿﻨﺶ اﻓﮑﻨـﺪه ﭼﻮن ﺑﺮ روي ﺳـﯿﻨﻪاش ﻗﺮار ﮔﺮﻓﺖ: ﮐﻌﺐ ﺑﻦ ﺟﺎﺑﺮ ازدي ﻧﯿﺰه ﺧﻮد را ﺑﺮ ﭘﺸﺖ ﺑﺮﯾﺮ اﺳـﺘﻮار ﺳﺎﺧﺖ اﯾﻦ ﯾﮏ از ﺳـﯿﻨﻪ اﺑﻦ ﻣﻨﻘـﺬ ﺑﺮ زﻣﯿﻦ ﻏﻠﺘﯿـﺪ. در ﻫﻤﯿﻦ ﻫﻨﮕﺎم ﻋﻔﯿﻒ ﺑﻦ زﻫﯿﺮ ﺑﻦ اﺑﯽ اﻻﺧﻨﺲ ﻓﺮﯾﺎد ﺑﺮآورد: ﭼﻪ ﻣﯽﮐﻨﯽ اﯾﻦ ﺑﺮﯾﺮ اﺳﺖ ﮐﻪ در ﻣﺴـﺠﺪ ﮐﻮﻓﻪ آواي ﺗﻼـوت ﻗﺮآﻧﺶ ﺟـﺎن ﻣـﺎ را زﻧـﺪه ﻣﯽﺳﺎﺧﺖ اﻣﺎ ﮐﻌﺐ ﺳـﺨﻦ او را ﻧﺎﺷـﻨﯿﺪه ﮔﺮﻓﺖ ﺑﺮﯾﺮ را ﺑﻪ ﺷﻬﺎدت رﺳﺎﻧﺪ.
ﮔﻮﯾﻨﺪ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﮐﻌﺐ ﺑﻦ ﺟﺎﺑﺮ ﻧﺰد ﻫﻤﺴﺮش آﻣﺪ اﯾﻦ ﯾﮏ او را ﻣﺨﺎﻃﺐ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﯾﺎر دﺷﻤﻨﺎن ﻓﺮزﻧﺪ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺷـﺪي، ﺑﺮﯾﺮ را ﮐﺸﺘﯽ؟ ﺑـﺪان ﮐﻪ دﯾﮕﺮ ﻫﯿﭽﮕﺎه ﺑﺎ ﺗﻮ ﺳـﺨﻦ ﻧﺨﻮاﻫﻢ ﮔﻔﺖ. ﮐﻌﺐ در ﭘﺎﺳﺦ اﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﺳـﺮود:
ﺑﭙﺮس ﺗﺎ ﮐﻪ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺗﻮ را، ﺳﻮاد ﺳـﭙﺎه
ز روزﮔﺎر ﺣﺴـﯿﻦ و ﺳﻨﺎن رﯾﺨﺘﻪ راه
ﻋﻨﺎن راه ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺑﺪم واﻫﻤﻪاي
ﮐﻪ ﺗﺮس را ﺑﻨﺸﺎﻧﻢ ﺑﺠﺎن ﺧﯿﻞ ﺳﭙﺎه
ﺑﺮ اﺳﺐ رﻫﻮاري ﺑﺪم ﮐﻪ ره داﻧﺴﺖ
ﺑـﺪﺳﺖ ﺗﯿﻎ دو دم، ﺟﻬـﺎن از آن ﮔﻤﺮاه
ﻣﯿـﺎن ﻣﺮدﻣﯽ آن را ﺑﻪ رﻗﺺ آوردم
ﺟـﺪا ز دﯾﻦ ﻣﻨﻨـﺪ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﺲ اﺳﺖ ﮔﻨـﺎه
دو دﯾـﺪه ام ﺑﻪ زﻣﺎﻧﻪ ﻧﺪﯾـﺪه ﭼﻮن آﻧﺎن
ﺑﻪ ﻧﻮﺟﻮاﻧﯽ ﺧﻮد ﻫﻢ ﻧﯿﺎﻓﺖ ﻫﯿـﭻ ﻧﮕﺎه
ﮔﻪ ﺳﺘﯿﺰ ﭼﻮ ﺷـﯿﺮ ژﯾﺎن ﺑﻪ ﺟﻨﮓ آﯾﻨﺪ
ﺑﻪ ﺳﺎﺣﺖ ﮐﺮ و ﻓﺮﺷﺎن ﻫﻤﻪ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﭘﻨﺎه
زﻣﺎن ﺣﺎدﺛﻪاﻧـﺪ اﺳـﺘﻮار و ﭘﺎﺑﺮﺟﺎ
درﻧﮓ و ﺻﺒﺮ از آﻧﺎن رﺳـﯿﺪه اﺳﺖ ﺑﻪ ﺟﺎه.
آﻧﮕﺎه وﻫﺐ ﺑﻦ ﺣﺒﺎب ﮐﻠﺒﯽ ﮐﻪ ﻣﺮدي ﻣﺴـﯿﺤﯽ و ﺑﻪ راﻫﻨﻤﺎﯾﯽ اﻣﺎم ﻋﻠﯽ (ع) اﺳـﻼم آورده ﺑﻮد در ﺣﺎﻟﯽ ﺑﻪ ﻣﯿـﺪان آﻣـﺪ ﮐﻪ ﻣﺎدر و ﻫﻤﺴـﺮش ﻫﻤﺮاه وي ﺑﻮده، ﻣﺎدر او را ﮔﻔﺖ: ﻓﺮزﻧﺪم ﺑﭙﺎ ﺧﯿﺰ و ﭘﻮردﺧﺖ رﺳﻮل ﺧﺪا را ﯾﺎري ﮐﻦ. وﻫﺐ در ﭘﺎﺳـﺨﺶ ﮔﻔﺖ: ﻫﻤﺎن ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺗﻮ ﮔﻮﯾﯽ، ﺑﺪان ﮐﻪ دراﯾﻦ راه ﮐﻮﺗﺎﻫﯽ ﻧﺨﻮاﻫﻢ ﮐﺮد؛ ﺳﭙﺲ ﺑﻪ ﻣﯿﺪان آﻣﺪه، اﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ رﺟﺰ ﺧﻮاﻧﺪ:
ﻫﻼ ﺑﺪاﻧﯿﺪ ﮐﻪ ﭘﻮرﮐﻠﺒﻢ
ﻋﺎﻟﻤﯽ آﺷﻔﺘﻪ ﺷﺪه زﺿﺮﺑﻢ
ﯾﻮرﺷﯽ آورم ﺑﮕﺎه ﺳﺘﯿﺰ
ﺳﯿﻨﻪ دوﺳﺘﺎن از آن ﻣﻬﺮرﯾﺰ
دﻓﻊ ﺑﻼ ﺑﺲ ﺑﮑﻨﻢ از اﻣﺎم
ﺟﻬﺎد ﺑﺮ ﻣﻦ ﺷﺪه اﯾﻨﮏ ﺗﻤﺎم.
ﭼﻮن وﻫﺐ ﺑﺮ آن ﻗﻮم ﯾﻮرش آوره ﮔﺮوﻫﯽ را ﺑﻪ ﻗﺘﻞ رﺳﺎﻧﺪ ﻧﺰد ﻣﺎدر و ﻫﻤﺴﺮ آﻣﺪه ﭼﻨﯿﻦ ﮔﻔﺖ: اي ﻣﺎدر آﯾﺎ اﮐﻨﻮن از ﻣﻦ راﺿﯽ ﺷﺪه اي؟ ﻣﺎدر ﮔﻔﺖ: ﺗﺎ آن زﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﭘﯿﺶ روي ﺣﺴـﯿﻦ (ع) ﺑﻪ ﺷﻬﺎدت ﻧﺮﺳﯽ از ﺗﻮ ﺧﺸﻨﻮد ﻧﺨﻮاﻫﻢ ﺷﺪ.
در اﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎم ﻫﻤﺴﺮ وﻫﺐ او را ﮔﻔﺖ ﺗﻮ را ﺑﻪ ﺧﺪاوﻧﺪ ﺳﻮﮔﻨﺪ ﻣﯽدﻫﻢ ﻣﺮا ﺳﻮﮔﻮار ﻧﺴـﺎز... ﻣـﺎدر ﮔﻔﺖ: ﮔﻔﺘﻪﻫـﺎي ﻫﻤﺴـﺮت را ﻧﺎدﯾـﺪه ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻪ ﻣﯿـﺪان ﺑـﺎز ﮔﺮد و ﭘﯿﺶ روي ﻓﺮزﻧـﺪ دﺧﺖ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮت ﺟﻬﺎد ﮐﻦ ﺗﺎ ﺷـﻔﺎﻋﺖ ﻧﯿﺎي او را در روز رﺳـﺘﺎﺧﯿﺰ ﺑﻪ دﺳﺖ آوري. وﻫﺐ ﺑﺎزﮔﺸـﺘﻪ ﭼﻨﺎن ﺳﺘﯿﺰي ﮐﺮد ﮐﻪ دﺳـﺘﺎﻧﺶ از ﺑﺪن ﺟﺪا ﺷﺪ!! و ﭼﻮن ﭼﻨﯿﻦ ﮔﺸﺖ ﻫﻤﺴـﺮش ﺳـﺘﻮﻧﯽ ﺑﻪ دﺳﺖ ﮔﺮﻓﺖ ﻧﺰد وي آﻣﺪه ﻧﺪا داد ﭘﺪر و ﻣﺎدرم ﻓﺪاي ﺗﻮ ﺑﺎد از ﺧﺎﻧﻮاده رﺳﻮل ﺧﺪا (ص) دﻓﺎع ﮐـﻦ... وﻫﺐ او را ﻣﺨـﺎﻃﺐ ﺳـﺎﺧﺘﻪ ﮔﻔﺖ ﻣﮕﺮ ﺗـﻮ ﻫﻢ اﮐﻨـﻮن ﻣﺮا از ﺟﻨـﮓ ﺑـﺎز ﻧﻤﯽداﺷـﺘﯽ اﯾﻨـﮏ ﭼﻪ ﺷـﺪه ﮐﻪ ﺧـﻮد ﺑﻪ ﺟﻨـﮓ روي آوردهاي؟
ﻫﻤﺴـﺮ وﻫﺐ ﮔﻔﺖ: ﻣﺮا ﺳـﺮزﻧﺶ ﻣﮑﻦ ﮐﻪ ﺣﺎل و روز ﺣﺴـﯿﻦ (ع)دﻟﻢ را ﺳـﺨﺖ ﺷﮑﺴﺘﻪ اﺳﺖ.
وﻫﺐ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﻣﮕﺮ از او ﭼﻪ ﺷﻨﯿـﺪه و دﯾـﺪه اي؟ ﻫﻤﺴـﺮ او را ﮔﻔﺖ: اي وﻫﺐ ﺣﺴـﯿﻦ را در ﮐﻨﺎر ﺧﯿﻤﻪﻫﺎ در ﺣﺎﻟﯽ دﯾﺪم ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﻮد ﻣﯽﮔﻔﺖ: آه ﮐﻪ ﯾﺎوران ﻣﻦ ﭼﻪ اﻧﺪﮐﻨﺪ و اﻧﮕﺸﺖ ﺷـﻤﺎر!!
وﻫﺐ اﺷﮏ از دﯾﺪﮔﺎﻧﺶ ﻓﺮو رﯾﺨﺘﻪ ﺑﺎ ﻫﻤﺴـﺮ ﮔﻔﺖ:
ﺧﺪاوﻧﺪ از ﺗﻮ ﺧﺸـﻨﻮد ﺑﺎﺷﺪ ﺑﻪ ﻣﯿﺎن زﻧﺎن ﺑﺎزﮔﺮد. ﭼﻮن ﻫﻤﺴـﺮ از اﯾﻦ ﺧﻮاﺳـﺘﻪ ﺷﻮي ﺳـﺮﺑﺎز زد اﯾﻦ ﯾﮏ ﻓﺮﯾﺎد ﺑﺮآورد ﺳـﺮورم اي اﺑﺎﻋﺒﺪاﷲ او را ﺑﻪ ﺧﯿﻤﻪ ﺑﺎزﮔﺮدان. ﺣﺴـﯿﻦ (ع) ﺧﻮاﺳـﺘﻪ او را ﺑﺮ آورده ﻫﻤﺴـﺮ را ﺑﻪ ﺧﯿﻤﻪ ﺑﺎز ﮔﺮداﻧـﺪ.
آﻧﮕﺎه آن ﻗﻮم ﺑﺮ وﻫﺐ ﯾﻮرش آورده او را ﺑﻪ ﺷـﻬﺎدت رﺳﺎﻧﺪﻧﺪ. ﮔﻮﯾﻨﺪ ﻣﺎدر ﯾﺎ ﻫﻤﺴـﺮش ﻧﺰد وي آﻣﺪه ﺑﻨﺸﺴﺖ و ﺧﻮن از ﭼﻬﺮهاش ﺳﺘﺮده ﮔﻔﺖ: ﺑﻬﺸﺖ ﮔﻮاراﯾﺖ ﺑﺎد، از ﺧﺪا ﻣﯽﺧﻮاﻫﻢ ﻫﻤﺎن ﮔﻮﻧﻪ ﮐﻪ ﺗﻮ را ﺑﻬﺸﺖ ارزاﻧﯽ داﺷﺖ ﻣﺮا ﺑـﺎ ﺗﻮ ﻫﻤﺮاه و ﻗﺮﯾﻦ ﺳـﺎزد.
در اﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎم ﺷـﻤﺮ ﺑﻪ ﻏﻼم ﺧﻮد رﺳـﺘﻢ ﮔﻔﺖ: ﺳـﺮ او را ﺑﻪ ﺗﯿﻎ زن. اﯾﻦ ﯾﮏ ﭼﻮن ﭼﻨﯿﻦ ﮐﺮد آن زن دﻋﻮت ﺣﻖ را ﻟﺒﯿﮏ ﮔﻔﺖ و اﯾﻦ ﻧﺨﺴﺘﯿﻦ ﺑﺎﻧﻮﯾﯽ ﺑﻮد ﮐﻪ از ﺣﺮم ﻓﺮزﻧﺪ رﺳﻮل ﺧﺪا در آن روز اﻓﺘﺨﺎر ﺷـﻬﺎدت ﯾﺎﻓﺖ.
ﭘﺲﻋﻤﺮو ﺑﻦ ﻗﺮﻇﻪ اﻧﺼﺎري از اﻣﺎم (ع) اذن ﻣﯿﺪان ﮔﺮﻓﺘﻪ، رﺟﺰ ﺧﻮان ﺑﻪ ﻣﺼﺎف آن ﻗﻮم رﻓﺘﻪ ﭼﻨﯿﻦ ﻧﺪا ﺳﺮ داد:
گروه اﻧﺼﺎر ﺑﺲ آﮔﻪ ﺑﻮد ﮐﻪ
ﯾﺎوري ﭘﻨﺎه آﻧﺎن ﺑﻮد
ﻋﺪو ﻧﻬﺎده رو ﺑﻪ ﻓﺮز ﺿـﺮﺑﻢ
ﺣﺴﯿﻦ را ﻓﺪاﺳﺖ ﺣﺴﺐ و ﻧﺴﺒﻢ.
آﻧﮕﺎه ﻫﻤﭽﻮن ﻣﺸﺘﺎﻗﺎن دﯾﺪار ﻣﻌﺒﻮد، ﺑﻪ ﺟﻨﮓ روي آورده ﭼﻨﺎن از ﮐﺸﺘﻪﻫﺎي آن ﻗﻮم ﭘﺸﺘﻪ ﺳﺎﺧﺖ ﮐﻪ ﺑﺴﯿﺎري از ﻟﺸﮑﺮﯾﺎن اﺑﻦ زﯾﺎد ﺑﻪ ﺧﺎك ﻫﻼك ﻓﺮو اﻓﺘﺎدﻧﺪ. وي ﻫﺮ ﺗﯿﺮي را ﮐﻪ ﺑـﻪ ﺳـﻮي اﻣـﺎم (ع) ﭘﺮﺗـﺎب ﻣﯽﮔﺸـﺖ ﺑـﻪ دﺳـﺖ ﺧـﻮﯾﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ از اﺻـﺎﺑﺖ آن ﺑﻪ ﺣﺴـﯿﻦ (ع)ﺟﻠـﻮﮔﯿﺮي ﮐﺮده ﺧـﻮد را ﺳـﭙﺮ آن ﺗﯿﺮﻫﺎ ﻣﯽﺳﺎﺧﺖ و ﭼﻮن ﺑـﺪﻧﺶ ﻣﺎﻻﻣﺎل ﺗﯿﺮ دﺷـﻤﻨﺎن ﮔﺸﺖ رو ﺳﻮي اﻣﺎم ﮐﺮده ﮔﻔﺖ: اي ﻓﺮزﻧـﺪ رﺳﻮل ﺧـﺪا آﯾﺎ اﯾﻨﮏ ﺑﻪ ﻋﻬـﺪ ﺧﻮﯾﺶ وﻓﺎ ﮐﺮده ام؟
اﻣﺎم ﻓﺮﻣﻮدﻧﺪ: آري، ﺗﻮ ﭘﯿﺶ از ﻣﻦ ﺑﻪ ﺑﻬﺸﺖ وارد ﺧﻮاﻫﯽ ﺷﺪ؛ ﭘﺲ رﺳﻮل ﺧﺪا را از ﺳﻮي ﻣﻦ ﺳﻼم ﮔﻮي و ﺑﺮﮔﻮ ﮐﻪ ﻣﻦ از ﭘﯽ ﺗﻮ ﺧﻮاﻫﻢ آﻣﺪ؛
ﻋﻤﺮو و ﺑﺎز ﺑﻪ ﺟﻨﮓ روي آورد و ﺗﺎ آﻧﮕﺎه ﮐﻪ ﺑﻪ ﺷـﻬﺎدت رﺳـﯿﺪ ﻧﺒﺮد ﮐﺮد. ﮔﻮﯾﻨﺪ ﻋﻤﺮو را ﺑﺮادري ﺑﻮد ﮐﻪ در ﺻﻒ دﺷـﻤﻦ ﻗﺮار داﺷـﺘﻪ، ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺷـﻬﺎدت او را دﯾﺪ اﻣﺎم را ﻣﺨﺎﻃﺐ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﮔﻔﺖ: ﺑﺮادرم را ﭼﻨﺎن ﮔﻤﺮاه ﮐﺮدي ﮐﻪ او را ﮐﺸﺘﯽ.
اﻣـﺎم ﻓﺮﻣﻮدﻧـﺪ: ﺧﺪاوﻧـﺪ ﺑﺮادرت را رﺳـﺘﮕﺎر ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺗﻮ را ﮔﻤﺮاه ﮐﺮده اﺳﺖ.
ﺑﺮادر ﻋﻤﺮو ﮔﻔﺖ: ﺧﺪاوﻧـﺪ ﻣﺮا از ﻣﯿـﺎن ﺑﺮدارد اﮔﺮ ﺗـﻮ را ﻧﮑﺸﻢ.
آﻧﮕـﺎه ﺑﻪ ﺳـﻮي ﺣﺴـﯿﻦ (ع) ﯾﻮرش آورد اﻣـﺎ ﻧـﺎﻓﻊ ﺑﻦ ﻫﻼـل راه ﺑﺮ او ﺑﺴـﺘﻪ ﺑﻪ ﺿـﺮﺑﺘﯽ ﻧﻮاﺧﺘﻪ از اﺳـﺐ ﺳﺮﻧﮕﻮﻧﺶ ﺳﺎﺧﺖ و ﭼﻮن ﭼﻨﯿﻦ ﺷـﺪ ﯾﺎراﻧﺶ او را ﻧﺠﺎت دادﻧـﺪ.
ﭘﺲ ﻧﻮﺟﻮاﻧﯽ ﮐﻪ ﭘـﺪرش در ﻣﯿﺎن ﺳـﺮ و ﺟﺎن ﻓـﺪا ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺑﻮد و ﻣﺎدر ﮐﻨـﺎرش ﻗﺮار داﺷﺖ ﺷـﻨﯿﺪ ﮐﻪ اﯾﻦ ﯾﮏ ﺑﺎ وي ﻣﯽﮔﻮﯾـﺪ: ﻓﺮزﻧـﺪم رواﻧﻪ ﻣﯿـﺪان ﺷـﺪه ﭘﯿﺶ روي ﻓﺮزﻧـﺪ رﺳﻮل ﺧـﺪا ﻧﺒﺮد ﮐﻦ. ﭼﻮن آن ﻧﻮﺟﻮان راﻫﯽ ﻣﺼﺎف ﮔﺮدﯾـﺪ اﻣﺎم ﻓﺮﻣﻮدﻧـﺪ: ﭘـﺪر اﯾﻦ ﺟﻮان در ﺟﻨﮓ ﺑﻪ ﺷـﻬﺎدت رﺳـﯿﺪه ﺷﺎﯾـﺪ ﻣﺎدر وي دوﺳﺖ ﻧﺪاﺷـﺘﻪ ﺑﺎﺷـﺪ او ﺑﻪ ﻣﯿﺪان رود، ﺟﻮان ﻋﺮض ﮐﺮد: ﻣﺎدرم ﻣﺮا ﭼﻨﯿﻦ اﻣﺮ ﮐﺮده اﺳﺖ! آﻧﮕﺎه رﺟﺰ ﺧﻮان رو ﺳﻮي ﺟﻨﮓ آورد:
اﻣﯿﺮم ﺣﺴﯿﻦ اﺳﺖ ﻧﯿﮑﻮ اﻣﯿﺮي
ﺳﺮور دل ﺑﺲ ﺧﺠﺴـﺘﻪ ﺑﺸـﯿﺮي
ﻋﻠﯽ ﺑﺎﺷـﺪ او را ﭘـﺪر، ﻣﺎدرش ﻓﺎﻃﻤﻪ
ﺑﮕﻮ دﯾﺪه اي اﯾﻨﭽﻨﯿﻦ بي ﻧﻈﯿﺮي
درﺧﺸـﻨﺪه دروﯾﺶ ﭼﻮ ﺧﻮرﺷـﯿﺪ ﺻﺒﺢ
درﺧﺸﺎن ﻧﮕﺎﻫﺶ ﭼﻮ ﺑﺪ ﻣﻨﯿﺮي.
و ﭼﻮن ﺑﻪ ﺷـﻬﺎدت رﺳﯿﺪ ﺳﺮ وي را از ﻗﻔﺎ ﺑﺮﯾﺪه، ﻧﺰد ﯾﺎران اﻣﺎم اﻓﮑﻨﺪﻧﺪ. ﻣﺎدر وي ﺳﺮ را ﺑﺮداﺷـﺘﻪ ﺑﺎ آن ﭼﻨﯿﻦ ﺳـﺨﻦ ﮔﻔﺖ: ﻓﺮﻧﺪم، ﻣﯿﻮه دﻟﻢ، آراﻣﺶ دﯾﺪه ام آﻓﺮﯾﻦ ﺑﺮ ﺗﻮ ﺑﺎد.. ﺳـﭙﺲ آن را ﺑﻪ ﺳﻮي ﻟﺸﮑﺮﯾﺎن ﻋﻤﺮ ﺳﻌﺪ ﭘﺮﺗﺎب ﮐﺮده ﺑـﺪان ﯾﮏ ﺗﻦ دﯾﮕﺮ را ﺑﻪ ﻫﻼﮐﺖ رﺳﺎﻧـﺪه آﻧﮕﺎه ﺳـﺘﻮن ﺧﯿﻤﻪاي را از ﺟﺎي ﺑﺮﮐﻨـﺪه ﺑﻪ دﺷـﻤﻦ ﯾﻮرش آورده ﭼﻨﯿﻦ رﺟﺰ ﺧﻮاﻧـﺪ:
ﭘﯿﺮزﻧﯽ ﺿﻌﯿﻒ و ﻧﺎﺗﻮاﻧﻢ
زﺑﻮن و زار اﻣﺎ ﺑﻪ دل ﺟﻮاﻧﻢ
ﺑﻪ ﺿﺮﺑﻪﻫﺎﯾﯽ ﺑﺮ ﺷﺪه از ﺟﺎﻧﻢ
ز ﭘﻮر ﻓﺎﻃﻤﻪ دﺷﻤﻦ ﺑﺮاﻧﻢ
آﻧﮕﺎه دو ﺗﻦ از دﺷـﻤﻨﺎن را ﺑـﺪان ﺗﯿﺮ از ﻣﯿﺎن ﺑـﺪاﺷﺖ ﮐﻪ اﻣﺎم (ع) اﻣﺮ ﺑﻪ ﺑﺎرﮔﺮداﻧـﺪﻧﺶ دادﻧـﺪ.
در اﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎم ﻋﻤﺮو ﺑﻦ ﺧﺎﻟـﺪ ﺻـﯿﺪاوي ﻋﺰم ﻣﯿﺪان ﮐﺮده ﻧﺰد اﻣﺎم آﻣﺪه ﻋﺮض ﮐﺮد: ﭼﻨﯿﻦ روا ﻣﯽﺑﯿﻨﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﯾﺎران ﺧﻮﯾﺶ ﭘﯿﻮﺳﺘﻪ ﺑﯿﺶ از اﯾﻦ درﻧﮓ را ﺟﺎﯾﺰ ﻧﺸﻤﺮده دوﺳﺖ ﻧﺪارم اﯾﻨﭽﻨﯿﻦ ﺗﻮ را ﺗﻨﻬﺎ و ﺑﯽ ﯾﺎور ﺷـﻬﯿﺪ اﻓﺘﺎده در ﮐﻨﺎر ﺧﺎﻧﺪاﻧﺖ ﺑﺎز ﺑﯿﻨﻢ..
ﺣﺴـﯿﻦ (ع) ﻓﺮﻣﻮدﻧﺪ: رﻫﺴـﭙﺎر ﺷﺪه ﺑﺪان ﺗﺎ ﺳﺎﻋﺘﯽ دﯾﮕﺮ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺧﻮاﻫﯿﻢ ﭘﯿﻮﺳﺖ ﭘﺲ ﻋﻤﺮو ﺑﻪ ﻣﯿـﺪان رﻓﺘﻪ، ﻣﺒﺎرزه ﮐﺮده ﺷـﻬﯿﺪ ﮔﺸﺖ.
ﺳـﭙﺲ ﺣﻨﻈﻠﻪ اﺑﻦ اﺳـﻌﺪ ﺷﺎﻣﯽ در ﺣﺎﻟﯽ ﭘﯿﺶ روي ﺳـﺮور ﺧﻮد اﺑﺎﻋﺒـﺪاﷲ ﻗﺮار ﮔﺮﻓﺖ ﮐﻪ ﺑـﺎرش ﺗﯿﺮ و ﻧﯿﺰه دﺷـﻤﻨﺎن را ﺑﺮ ﺳـﺮ و روي اﻣـﺎم از ﺣﻀـﺮﺗﺶ ﺑﺎز ﻣﯽداﺷﺖ.
ﺑﻪ ﻧﯿﺰه ﺳـﯿﻨﻪ ﺧﻮﯾﺶ را در اﻓﮑﻨـﺪه اﺳﺖ
ﺑﺰرگ ﻣﺮد ﺷـﺠﺎﻋﯽ ﮐﻪ ﺧﻮد ﻓـﺪا ﮐﺮده اﺳﺖ
ﺗﻮ ﮔﻮ ﮐﻪ ﺳـﯿﻨﻪي وي در ﺑﺮاﺑﺮ ﻧﯿﺰه
ﺑﺴـﺎن رود، ﺧﺮوﺷـﺎن ﺑﻪ ﺑﺤﺮ رو ﮐﺮده اﺳﺖ .
آﻧﮕﺎه اﯾﻦﮔﻮﻧﻪ ﻧﺪا ﺳـﺮ داد: ﻫﺎن اي ﻣﺮدم، ﺗﺮﺳﻢ از آن اﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ روزي ﭼﻮن روز اﺣﺰاب ﮔﺮﻓﺘﺎر ﮔﺸـﺘﻪ، ﺑﺴﺎن ﻗﻮم ﻧﻮح
و ﻋﺎد و ﺛﻤﻮد و دﯾﮕﺮاﻧﯽ ﮐﻪ ﭘﺲ از آن اﻗﻮام آﻣﺪه اﻧﺪ، ﻋﺮﺿﻪ آزﻣﺎﯾﺶ ﮔﺸـﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﺪ، ﭘﺲ ﺑﺪاﻧﯿﺪ ﮐﻪ ﭘﺮوردﮔﺎر ﺳﺘﻤﯽ ﺑﺮ ﺑﻨﺪﮔﺎن ﺧﻮد
روا ﻧﺨﻮاﻫـﺪ داﺷﺖ.. ﻫـﺎن اي ﻣﺮدم، ﺗﺮﺳﻢ از اﯾﻦ ﻫﻢ ﺑﺎﺷـﺪ ﮐﻪ روز رﺳـﺘﺎﺧﯿﺰ رو ﺑﻪ ﮔﺮﯾﺰ از ﻋـﺪاﻟﺖ ﭘﺮودﮔـﺎر ﻧﻬﯿـﺪ.آﻧﮕـﺎه اﺳﺖ ﮐﻪ
ﻫﯿﭽﮑﺲ ﻧﺨﻮاﻫـﺪ ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﺷـﻤﺎ را از ﻋـﺬاب ﺧﺪاوﻧﺪ رﻫﺎﯾﯽ ﺑﺨﺸﺪ. ﻫﺎن اي ﻣﺮدم زﯾﻨﻬﺎر ﺣﺴـﯿﻦ را ﻣﮑﺸـﯿﺪ، ﻫﻤﺎﻧﺎ ﮐﻪ ﺧﺪاوﻧﺪ ﺑﺪﯾﻦ
ﮐﺮدارﺗﺎن ﺷـﻤﺎ را ﮔﺮﻓﺘﺎر ﻋـﺬاب و رﻧﺠﯽ دردﻧﺎك ﺧﻮاﻫﺪ ﺳﺎﺧﺖ. ﺑﺪاﻧﯿﺪ دروﻏﮕﻮﯾﺎن ﺑﺲ زﯾﺎﻧﮑﺎر ﺑﺎﺷـﻨﺪ...
ﺣﺴـﯿﻦ (ع) ﻓﺮﻣﻮدﻧﺪ: اي ﻓﺮزﻧﺪ اﺳـﻌﺪ درود ﺧﺪاوﻧﺪ ﺑﺮ ﺗﻮ ﺑـﺎد ﺑـﺪان زﻣـﺎﻧﯽ ﮐﻪ اﯾﻦ ﻣﺮدم دﻋﻮت ﺗﻮ را اﺟﺎﺑﺖ ﻧﮑﺮده ﺷﺎﯾﺴـﺘﮕﯽ ﻫـﺪاﯾﺖ ﺑﻪ ﺣﻖ را ﻧﯿﺎﻓﺘﻪ ﺗﻮ را ﻧﺎﺳـﺰا و دﺷـﻨﺎم ﮔﻔﺘﻪ ﯾﺎراﻧﺖ را ﻧﯿﺰ از آن ﺑﯽ ﺑﻬﺮه ﻧﮕﺬاﺷـﺘﻨﺪ ﺧﻮﯾﺸﺘﻦ را ﺳﺰاوار ﻋﺬاب ﭘﺮودﮔﺎر ﺳﺎﺧﺘﻨﺪ اﯾﻨﮏ ﮐﻪ ﺑﺮادران
ﻧﯿﮑﻮﮐﺎر ﺗﻮ را از دم ﺗﯿﻎ ﮔﺬراﻧﺪهاﻧﺪ ﭼﻪ ﺳﺎن اﻣﯿﺪ رﺳـﺘﮕﺎري آﻧﺎن را ﻣﯽﺗﻮان داﺷﺖ؟
ﺣﻨﻈﻠﻪ ﮔﻔﺖ: راﺳﺖ ﻣﯽﮔﻮﯾﯽ اي اﻣﺎم.. ﺟـﺎﻧﻢ ﻓـﺪاﯾﺖ ﺑـﺎد.. اﯾﻨﮏ آﯾﺎ ﻣﺎ ﺗﺎ ﺳﺎﻋﺘﯽ دﯾﮕﺮ در ﺑﻬﺸﺖ ﺑﻪ ﺑﺮادراﻧﻤﺎن ﺧﻮاﻫﯿﻢ ﭘﯿﻮﺳﺖ؟
اﻣﺎم ﻓﺮﻣﻮدﻧـﺪ: اﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ اﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯽﮔﻮﯾﯽ ﭘﺲ رﻫﺴـﭙﺎر ﮔﺸـﺘﻪ ﺑﻪ ﻣﻠﮑـﻮﺗﯽ ﻗـﺪم ﮔـﺬار ﮐﻪ ﻫﯿﭽﮕـﺎه از ﻣﯿـﺎن ﻧﺮﻓﺘﻪ ﻫﻤﻮاره ﺟﺎوﯾـﺪان ﺧﻮاﻫـﺪ ﺑﻮد.
ﻓﺮزﻧـﺪ اﺳـﻌﺪ ﮔﻔﺖ: درود ﺧﺪاوﻧﺪ ﻧﺜﺎر ﺗﻮ ﺑﺎد اي ﻓﺮزﻧﺪ رﺳﻮل ﺧﺪا؛ ﭘﺮوردﮔﺎر ﺑﺮ ﺗﻮ و ﺧﺎﻧﺪاﻧﺖ درود ﻓﺮﺳﺘﺎده اﺳﺖ اﻣﯿﺪ دارم ﻣﺎ را در ﺑﻬﺸﺖ ﮔﺮد ﻫﻢ آورد...
و ﭼﻮن ﺣﺴـﯿﻦ (ع) ﻧﺪاي آﻣﯿﻦ ﺳـﺮ دادﻧﺪ، ﺣﻨﻈﻠﻪ ﺑﺎري دﯾﮕﺮ راﻫﯽ ﻣﯿﺪان ﺷﺪه ﭼﻨﺎن ﺑﻪ ﺟﻨﮓ ﭘﺮداﺧﺖ ﮐﻪ آن ﻗﻮم ﯾﻮرﺷﯽ دﺳﺘﻪ ﺟﻤﻌﯽ
ﺑﻪ وي آورده او را از ﻣﯿـﺎن ﺑﺮداﺷـﺘﻨﺪ.
ﭘﺲ ﻧﺎﻓﻊ ﺑﻦ ﻫﻼل ﺟﻤﻠﯽ ﺑﻪ ﻣﯿـﺪان آﻣـﺪه ﺑﻪ ﺗﯿﺮﻫﺎي زﻫﺮ آﮔﯿﻨﯽ ﮐﻪ ﻧﺎم وي را ﺑﺮ ﺧﻮد داﺷﺖ ﺑﻪ ﺟﻨﮓ ﭘﺮداﺧﺘﻪ ﭼﻨﯿﻦ رﺟﺰ ﻣﯽﺧﻮاﻧﺪ:
ﭼﻨﺎن ﺑﻪ ﺗﯿﺮ ﺑﺪوزم دل ﻋﺪو از ﺧﺸﻢ
ﮐﻪ رﺣﻢ و ﺷـﻔﻘﺖ و ﻣﻬﺮي ﻧﯿﺎﯾﺪ اﻧﺪر ﭼﺸﻢ
ﺑﻪ زﻫﺮ ﮐﯿﻦ ﭼﻮ ﺑﺸﻮﯾﯿﻢ، ﺗﯿﺮﻫـﺎي ﺑﻼـ
ز ﺑـﺎ زﻣﺎﻧﻪ آن ﭘﺮ زﻣﯿﻦ ﮐﺮب و ﺑﻼ
ﭼﻮن ﺗﯿﺮﻫـﺎي ﻧـﺎﻓﻊ ﭘﺎﯾﺎن ﮔﺮﻓﺖ وي ﺷﻤﺸـﯿﺮ از ﻧﯿﺎم ﺑﺮآورده ﺑﺮ آن ﻗﻮم ﯾﻮرش ﺑﺮده ﭼﻨﯿﻦ رﺟﺰ ﺧﻮاﻧﺪ:
ﻓﺮزﻧﺪ ﺧﺎك ﯾﻤﻦ اﺳﺖ اﯾﻦ ﺟﻤﻠﯽ
آﺋﯿﻦ او دﯾﻦ ﺣﺴﯿﻦ اﺳﺖ و ﻋﻠﯽ
اﻣﯿﺪ ﮐﺸﺘﻪ ﺷﺪﻧﺶ ﭼﻪ ﻣﻨﺠﻠﯽ
ﭼﻨﯿﻦ ﺑﻮد ﺧﻮاﺳﺖ ﻧﯿﮑﻮ ﻋﻤﻠﯽ
ﭘﺲ ﭼﻮن ﺑﺎزوان وي را ﺷﮑﺴـﺘﻪ، اﺳﯿﺮش ﮐﺮدﻧﺪ، ﺷﻤﺮ او را ﻧﺰد ﻋﻤﺮ ﺳﻌﺪ آورد اﯾﻦ ﯾﮏ ﺑـﺎ وي ﮔﻔﺖ: ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺗـﻮ را واداﺷﺖ ﺑـﺎ ﺧـﻮد اﯾﻦ ﮔـﻮﻧﻪ ﮐﻨﯽ؟
ﻧـﺎﻓﻊ در ﺣـﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺧﻮن ﺑﺮ ﺻﻮرت و ﻣﺤﺎﺳـﻨﺶ ﻓﺮو ﻣﯽرﯾﺨﺖ ﮔﻔﺖ: ﺧﺪاوﻧـﺪ ﺑﻬـﺘﺮ ﻣﯽداﻧـﺪ ﺧﻮاﺳـﺘﻪام ﭼﻪ ﺑـﻮد و ﺑﺎﺷـﺪ.. ﮔﺬﺷـﺘﻪ از ﮐﺴـﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺗﯿﻎ ﻣﻦ ﻣﺠﺮوح ﮔﺸـﺘﻪاﻧﺪ، دوازه ﺗﻦ از ﺷـﻤﺎ را از ﻣﯿـﺎن ﺑﺮداﺷـﺘﻢ، ﻫﻤﺎﻧـﺎ اﮔﺮ دﺳﺖ و ﺑـﺎزوﯾﻢ ﺑﺮ ﺟـﺎي ﺑﻮد ﺷـﻤﺎ را ﯾـﺎراي ﺑﻪ اﺳـﺎرت ﮔﺮﻓﺘﻨﻢ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﺒﻮد. ﭼﻮن ﻧﺎﻓﻊ ﭼﻨﯿﻦ ﺳـﺨﻦ ﮔﻔﺖ و ﺷـﻤﺮ ﺷﻤﺸـﯿﺮ ﺧﻮﯾﺶ از ﻧﯿﺎم ﺑﺮآورده آﻫﻨﮓ او ﮐﺮد، ﻓﺮزﻧﺪ ﻫﻼل او را ﮔﻔﺖ، ﺑﻪ ﺧﺪا ﺳﻮﮔﻨﺪ اﮔﺮ از زﻣﺮه ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎن ﺑﺎﺷﯽ دﯾﺪار ﺧﺪاوﻧﺪت در ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺧﻮن ﻣﺎ را ﺑﻪ ﮔﺮدن داﺷـﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ ﺑﺲ ﮔﺮان و ﺳﺨﺖ آﯾﺪ. ﻣﻦ ﭘﺮوردﮔﺎري را ﺳﭙﺎس ﻣﯽﮔﺰارم ﮐﻪ زﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎ را ﺑﻪ دﺳﺖ ﺑﺪﺗﺮﯾﻦ ﺑﻨﺪﮔﺎن ﺧﻮد ﭘﺎﯾﺎن داده اﺳﺖ. ﭘﺲ ﺷﻤﺮ او را ﺑﻪ ﺷﻬﺎدت رﺳﺎﻧﺪ.
آﻧﮕﺎه ﺟﻮن ﻏﻼم اﺑﺎذر ﻏﻔﺎري ﮐﻪ ﺑﻨﺪهاي ﺳﯿﺎه ﭘﻮﺳﺖ ﺑﻮد ﻧﺰد ﺣﺴـﯿﻦ (ع) آﻣـﺪ و اﻣﺎم ﺑﺎ وي ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ آزادي ﮐﻪ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺳﻮي ﺧﻮاﺳـﺘﻪ ﺑﺎﺷـﯽ رﻫﺴـﭙﺎر ﮔﺮدي و ﻣﯽداﻧﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ اﻣﯿـﺪ ﻋﺎﻓﯿﺘﯽ در ﭘﯽ ﻣﺎ آﻣـﺪه اي اﻣﺎ ﻣﻦ اﯾﻨﮏ ﺗﻮ را از ﮔﺮﻓﺘﺎر ﮔﺸـﺘﻦ ﺑﻪ ﺳﺮﻧﻮﺷـﺘﻤﺎن رﻫﺎ و آزاد ﻣﯽﺳﺎزم... ﺟﻮن ﮔﻔﺖ: اي ﻓﺮزﻧﺪ رﺳﻮل ﺧﺪا آﯾﺎ رواﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﻪ روزﮔـﺎر ﮔﺸـﺎدﮔﯽ و ﻋـﺎﻓﯿﺖ ﺟﯿﺮه ﺧﻮار ﺷـﻤﺎ ﺑـﺎﺷﻢ و ﻫﻨﮕـﺎم ﺳـﺨﺘﯽ از ﯾﺎرﯾﺘـﺎن ﺳـﺮ ﺑـﺎز زﻧﻢ؟ ﺑﻪ ﺧـﺪا ﺳﻮﮔﻨـﺪ ﮐﻪ ﺑﻮي ﺑـﺪﻧﻢ آزاردﻫﻨـﺪه و ﻧﺴـﺒﻢ ﻧﯿﺰ ﭘﺴﺖ و ﭼﻬﺮهام ﺳـﯿﺎه اﺳﺖ! اﻣـﺎ از ﺗﻮ ﻣﯽﺧﻮاﻫﻢ ﻧﺴـﯿﻤﯽ ﺑﻬﺸﺘﯽ را ﺑﺮ ﻣﻦ ﻧﻮاﺧﺘﻪ ﺑﻮﯾﻢ را ﺧﻮش و ﻧﺴـﺒﻢ را ﺑﻠﻨﺪ ﺳـﺎزي اي اﻣـﺎم.. ﺑﻪ ﺧﺪاوﻧـﺪ ﺳﻮﮔﻨـﺪ ﺗﺎ زﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺧﻮن ﺗﻦ ﺳـﯿﺎه ﻣﻦ ﺑﺎ ﺧﻮﻧﻬﺎي ﭘﺎك ﺷـﻤﺎ درﻧﯿﺎﻣﯿﺰد از ﺷـﻤﺎ دﺳﺖ ﺑﺮﻧﺨﻮاﻫﻢ داﺷﺖ.
ﺳﭙﺲ ﺑﻪ آوردﮔﺎه روي آورده ﭼﻨﯿﻦ رﺟﺰ ﻣﯽﺧﻮاﻧﺪ:
ﺳـﭙﺎه ﮐﻔﺮ ﺑﺮآﺷـﻔﺘﻪ ﺷﺪ ز ﺿﺮب ﺳﯿﺎه
ﻫﻤﻮ ﮐﻪ ﺗﯿﻎ ﻧﻬﺎده اﺳﺖ در ﻣﯿﺎن ﺳﭙﺎه
ﻓﺪاي آل ﻧـﺒﯽ ﮐﺮده اﺳـﺖ ﺟـﺎن و ﺗﻨﺶ
ﺟﻨـﺎن ﮔﺮﻓﺘـﻪ ﺑﻪ ﺗﯿﻐﯽ ﺑﻪ ﺳـﺎﺣﺖ رزﻣﮕـﺎه
ﺳـﭙﺲ ﺗﺎ ﻫﻨﮕﺎم ﮐﺸـﺘﻪ ﺷـﺪن ﺑﻪ ﻧﺒﺮد ﭘﺮداﺧﺖ و ﭼﻮن از ﺟﻬﺎن ﭘﻮﺷـﯿﺪ اﻣﺎم (ع) درﺑﺎره وي اﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ دﻋﺎ ﻓﺮﻣﻮد: ﭘﺮوردﮔﺎرا روي او را ﺳﭙﯿـﺪ و ﺑﻮﯾﺶ را ﺧﻮش ﮔﺮداﻧـﺪه ﺑﺎ ﭘﺮﻫﯿﺰﮔـﺎران ﻫﻤـﺪﻣﺶ ﺳـﺎﺧﺘﻪ در ﮐﻨﺎر ﭘﯿﺎﻣﺒﺮت ﻣﺤﻤـﺪ (ص) و ﺧﺎﻧـﺪان وي ﻗﺮارش ده.
ﺳـﭙﺲ اﺻـﺤﺎب اﻣـﺎم (ع) ﯾﮑﯽ ﭘﺲ از دﯾﮕﺮي ﻧﺰد وي آﻣـﺪه، اذن ﻣﯿـﺪان ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻋﺮض ﻣﯽداﺷـﺘﻨﺪ: السلام ﻋﻠﯿﮏ ﯾﺎﺑﻦ رﺳﻮل اﷲ... درود ﺑﺮ ﺗﻮ اي ﻓﺮزﻧـﺪ رﺳﻮل ﺧﺪا.. آﻧﮕﺎه راﻫﯽ آوردﮔﺎه ﻣﯽﺷﺪﻧﺪ و ﭼﻮن رﻫﺴﭙﺎر ﻣﯽﮔﺸﺘﻨﺪ اﺑﺎﻋﺒﺪاﷲ (ع) ﻣﯽﻓﺮﻣﻮدﻧﺪ: درود ﺧﺪاوﻧﺪ ﻧﯿﺰ ﺑﺮ ﺷﻤﺎ ﺑﺎد ﺗﺎ دﻣﯽ دﯾﮕﺮ ﻣﺎ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺧـﻮاﻫﯿﻢ ﭘﯿـﻮﺳﺖ ﺳـﭙﺲ اﯾﻦ آﯾﻪ را ﺗﻼـوت ﻣﯽﮐﺮدﻧـﺪ: ﻓﻤﻨﻬﻢ ﻣﻦ ﻗﻀـﯽ ﻧﺤﺒﻪ و ﻣﻨﻬﻢ ﻣﻦ ﯾﻨﺘﻈﺮ..
در اين هنگام عمر سعد به سوي لشكريان حسين (ع) آمده، تيري در كمان نهاده آن را به طرف ياران امام انداخته فرياد برآورد: اي مردم شاهد باشيد و نزد امير شهادت دهيد من نخستين كسي بودم كه حسين (ع) و يارانش را به تير بستم؛
پس از او مردم، سپاه امام را تيرباران كردند؛ هيچيك از لشكريان امام از گزند تيرهاي آن قوم بي بهره نمانده
چون چنين گشت حسين (ع) فرمود: برخيزيد، خداوند شما را بيامرزد؛ برخيزيد و به سوي مرگي كه از آن گريزي نيست شتاب آوريد كه اين تيرها سفيران گسيل گشته، اين قوم به سوي شما ميباشند.
يزيد بن زياد بن مهاجر كندي كه اباالشعثاء ناميده ميشد و از لشكريان عمر سعد به شمار ميآمد، چون ديد آن قوم پاسخ حسين (ع) را اين گونه داده، از پذيرفتن پيشنهادهايش سرباز زده از آن قوم جدا گرديد و در ميان لشكريان امام قرار گرفتهاند، به مبارزه سپاه عمر سعد برخاسته، چنين رجز خواند:
منم يزيد و پدرم مهاجر
رادتر از شير سپاه كافر
يارب شدم حسين را من ناصر
وز لشكر عمر شدم مهاجر.
آنگاه پيش روي اباعبدلله (ع) قرار گرفت و صد تير سوي دشمن انداخت و چون تيرانداز زبردستي بود، حتی پنج تير از آن تيرها بر زمين فرود نيامده، همه بر سينه دشمنان نشست و امام هر دم او را چنين دعا ميفرمودند: خداوندا بازوان او را توان بخشيده محكم گردان و پاداش و اجر كارش را بهشت قرار ده.
پس او پنچ تن از ياران عمر سعد را به خاك هلاك افكنده، خود به شهادت رسيد.
سپس دو سپاه بهم درآويخته، دامنه جنگ و مبارزه گسترش يافت و ساعتي اينچنين گذشت و چون غبار ميدان كارزار فرو نشست، پنجاه تن از ياران حسين (ع) به شهادت رسيده بودند، امام محاسن خويش را به دست گرفته فرمودند:
آن زمان كه يهود براي پروردگار فرزندي آفريد، خشم خداوندي برانگيخته شد و چون نصرانيان يزدان را بخشي از سه تن شمردند، غضب الهي افزون شد و آنگاه كه مجوسيان از پرستش حضرتش سر برتافته به مهر و ماهپرستي روي آوردند باز هم خشم خداوندي به خروش آمد... اينك كه اين قوم كمر به قتل فرزند دخت پيامبرشان بسته، تيغ در ميان خاندان و ياران وي نهادهاند، پروردگار به خشم آمده است... به خدا سوگند من به آنچه اين مردم ميخواهند تن در نخواهم داد تا حق را با چهرهاي خونين ديدار كنم .
در اين هنگان يسار، غلام زياد و سالم بنده عبيدالله به ميدان آمده همآورد طلبيده، گفتند: چه كس به مبارزه ما بر ميخيزد؟ چون حبيب بن مظاهر و بريرين خضير برخاستند حسين (ع) فرمودند: به جاي خود باشيد. پس عبدالله عمير كلبي كه بسيار رشيد و بلند بالا بود از جاي برخاسته رخصت طلبيد، امام نگاهي به وي افكنده فرمودند: شك ندارم كه همآوردان خود را از دم تيغ خواهند گذراند، سپس او را رخصت فرمودند: گويند او همراه همسرش شبانه كوفه را به قصد پيوستن به امام ترك گفته، هنگامي كه در نخليه لشكريان را مهياي گسيل شدن براي نبرد با اباعبدالله الحسين (ع) ديد با خود گفت: به خدا سوگند من مشتاق جهاد با مشركان بوده، آرزو دارم اجر و پاداش جهاد با كساني كه به جنگ با فرزند دختر پيامبرشان كمر بستهاند، كمتر از ثواب جهاد با مشركان نباشد و چون همسر خود را از اين مقوله آگاه ساخت آن يك گفت: گمانت روا و درست باشد، روانه شو؛ مرا نيز همراه خويش ساز.
چون عبدالله به ميدان آمد، يسار پرسيد: كيستي؟ عبدالله نسبت خويش باز گفت: يسار گفت: تو را نميشناسم بگذار زهير بن قين يا حبيب بن مظاهر يا بريربن خضير به مصاف من آيند، ابن عمير او را گفت: اي زنازاده آيا تو را ميرسد كه روي از مبارزه من برتابي؟ بدان هر كس كه به مبارزه تو برخيزد از تو بهتر باشد. آنگاه به وي يورش آورده، چون سرگرم نبرد شد، سالم بنده عبيدالله به سوي وي هجوم آورد، ياران ابن عمير او را ندا دادند كه برده به سوي تو ميآيد هشيار باش. چون فرزند عمير ضربه شمشير سالم را به دست چپ باز پس زد انگشتانش به لبه تيغ گرفته بريد. با اين وجود عبدالله آنها را از دم تيغ خود گذرانده، چون از نبرد فارغ گشت در ميانه ميدان جولان داده، اين گونه رجز خواند:
پور عميرم و نيابم كلب است
تبار من بسي شما را حسب است
خشم آفرينم، راد و جنگاورم
گاه ستيز رو بجنگ آورم
اي مادر وهب، تو را رهبرم
در ضربههايي كه فرود آورم.
آنگاه همسر وي، ام وهب؛ عمودي برداشته، نزد شوي خويش آمده چنين گفت: پدر و مادرم فداي تو باد بستيز و خويشتن را فداي پاك نهادان روزگار كن كه دودمان پيامبرند؛ عبدالله خواست او را به خيمه بازگرداند اما زن نپذيرفته دامن از او گرفته ميگفت: دست از تو باز ندارم تا آنگاه كه پيش پايت بميرم؛ در اين هنگام حسين (ع) او را ندا دادند: خداوند به شما براي دفاع از خاندان پيامبرش جزاي نيكو دهد به خيمه بازگرد كه بر زنان جهاد رقم نخورده است(25) پس ام وهب به خيمه بازگشت.
عبدالله عمير ستيز و جنگي مردانه كرد و سرانجام به دست هاني بن ثبيت حضرمي و بكيربن حي تميمي به شهادت رسيد.
چون عمربن خالد صيداوي از امام اذن ميدان گرفت حسين (ع) او را فرمود: روانه شو همانا كه ما تا ساعتي ديگر به تو خواهيم پيوست. پور خالد همراه سعد غلام وي و جابربن حارث سلماني و مجمع بن عبدالله عايذي بر كوفيان يورش آورده، در دل سپاه دشمن رخنه كردند؛ چون كوفيان بر اين گروه گرد آمده آنان را از همگنانشان بازداشتند و ميانشان جدايي افكندند، حسين (ع) برادر خويش عباس (ع) را فرمان داد تا ياريشان كند، علمدار كربلا به شمشير خويش آنان را در حالي نجات بخشيد كه تمامي افراد گروه مجروح شده، چون در راه بازگشت، دشمن باري ديگر يورش آورد، جنگ سختي در گرفت و گروه ياد شده تا آخرين نفس به ستيز پرداخته، همه در يك مكان به شهادت رسيدند.
لشكريان اباعبدالله (ع) چون به كشتگان خود نگريسته، شمار آنان را بسيار ديدند در گروههايي كم شمار رخصت طلبيده به ميدان رفته از خاندان امام حمايت و پشتيباني كرده، خويشتن را فداي حسين (ع) ميساختند و در اين ستيز و نبرد هر يك ديگري را در پناه خود ميگرفت. پس سيف بن حارث بن سريع و مالك بن عبدالله بن سريع كه عموزاده يكديگر بوده دوره نوجواني را تجربه ميكردند، از امام اذن ميدان ميدان گرفته پيش روي حضرتش به نبرد پرداخته، از كشته پشته ساختند و سرانجام به شهادت دست يافتند.
آنگاه عبدالله و عبدالرحمن فرزندان نوجوان عروه غفاري، نزد حسين (ع) آمده چنين سخن گفتند: درود بر تو اي اباعبدالله ما براي حمايت و پشتيباني و كشتن و كشته شدن نزدت آمدهايم. امام به آنان كه اشك از ديدگان فرو ميريختند نزديك شده فرمودند: خوش آمديد، چه چيز شما را گريان ساخته است اي فرزندان برادرم؟ به خدا سوگند چنين ميبينم كه ساعتي ديگر آرامش خواهيد يافت. آن دو گفتند: فدايت شويم، ما براي خود نميگرييم، اشك ما از آن روي روان است كه تو را بييار و ياور در ميان اين قوم دون گرفتار ديده، كاري از دستمان برنميآيد. امام فرمودند: خداوند به شما براي شور و شوقي كه داريد و همتي كه پيشه كردهايد پاداش نيكوكاران و پرهيزگاران عطا كند آن دو جوان روي به ميدان آورده گفتند: درود بر تو اي فرزند رسول خدا... امام در پاسخ فرمودند: درود و رحمت خداوندي بر شما باد. پس تا آن زمان كه پيش روي حضرت به شهادت رسيدند به نبرد پرداختند.
در اين هنگام امام حسين (ع) ندا سر دادند: آيا در ميان شما مردم فريادرسي نيست كه براي رضاي حق ما را ياري دهد؟ آيا جوانمردي از ميان شما بر نميخيزد تا خاندان رسول خدا را نصرت نمايد؟
زنان و كودكان چون چنين شنيدند صدا به شيون برداشتند.
سعدبن حرث انصاري عجلاني و برادرش ابوالحتوف چون نداي امام و شيون زنان را شنيدند شمشير در ميان لشكريان عمرسعد كه خود از آنان به شمار ميآمدند گذاشته، دشمنان امام را از دم تيغ گذرانده، بسياري را به خاك هلاكت افكنده خود به شهادت رسيدند.
چون شمار ياران حسين (ع) كاهش گرفت و كاستي در آن روي نمود، افراد يكايك به ميدان آمده به نبرد ميپرداختند، پس بسياري از كوفيان از دم تيغ آنان گذشته به قتل رسيدند.
آن زمان عمروبن حجاج فرياد برآورد: آيا ميدانيد با چه كس نبرد ميكنيد؟ شما روي در روي بهترين سواركاران و برترين دارندگان بصيرت و دانايي قرار داريد، اين مردم، افرادي از جان گذشتهاند؛ بدانيد هيچيك از شما به مصاف آنان نخواهيد رفت، مگر آنكه كشته شويد، به خدا سوگند اگر آنان را سنگسار نكنيد كشته شدنشان را نخواهيد ديد.
عمر سعد ندا داد، راست گفتي! راي تو صواب باشد، مردم را گسيل كن تا از ديگران بخواهند هيچكس تنها به مبارزه آنان برنخيزد چرا كه اگر چنين كنند مغلوب اين جماعت شوند.
پس عمروبن حجاج به ميمنه سپاه حسين (ع) يورش آورد. ياران امام در برابر وي ايستادگي كردند و به زانو نشسته، تيرهاي خويش را به سويشان رها ساختند؛ چون چنين كردند و سواركاران عمرسعد باز پس نشستند، ياران امام نيزههاي خود را به سويشان پرتاب كرده، در نتيجه بسياري از كوفيان به خاك هلاك افتادند.
آنگاه عمرو از سوي فرات يورش آورده، ساعتي به نبرد با امام حسين (ع) پرداخت. در اين هنگام مسلم بن عوسجه اسدي به مصاف آن قوم رفته، كار را چنان بر آنان تنگ گرفت كه مسلم بن عبدالله ضباب و عبدالله بجلي بر او يورش آورده، غباري از آن ميان به هوا خاست و چون فرو نشست مسلم روي خاك قرار داشت و هنوز نفسي از او باقي مانده كه حسين (ع) همراه حبيب بن مظاهر اسدي به بالين وي آمده فرمود: خداوند بر تو رحم آورد اي مسلم، از اين ميانه كساني روي از جهان برتافتهاند و ديگراني در انتظارند و هيچگاه فرماني را باژگونه نساختهاند. «فمنهم من قضي نحبه و منهم من ينتظر و مابدلو تبديلا» سپس حبيب به وي نزديك شده گفت: مرگ تو بر من بس گران ميآيد اي مسلم، تو را به بهشت بشارت ميدهم. مسلم در آخرين دمهاي زندگي او را گفت: خداوند به تو بشارتي نيكو دهد. حبيب او را بازگفت: اگر نميدانستم تا ساعتي ديگر به تو خواهم پيوست از تو ميخواستم بدانچه ميخواهي وصيت كني. مسلم او را پاسخ داد: تو را به ياري حسين (ع) وصيت ميكنم كه تا لحظه مرگ دست از او باز نداري. حبيب او را گفت: بدان كه ديدگانت را روشن خواهم ساخت. مسلم چشم از جهان فرو بست. خدايش بيامرزد.
ياران به عرصه حيات، تو را غمگسار شدند
مهر تو در دل و به جنان رهسپار شدند
مسلم، زمان نزع به حبيب گفت
اكنون بجنگ كه مردان به كارزار شدند .
يكي از زنان وي فرياد برداشت: آه، سرورم از ميانمان رفت! اي واي من بر پور عوسجه! لشكريان ابن سعد ندا برداشتند: بدانيد مسلم بن عوسجه كشته شد.
شبث بن ربعي فرياد برآورد: مادرانتان به عزايتان بنشينند كه خويشتن را به دست خود از ميان برميداريد و خود را خوار و زبون ديگران ميسازيد آيا از مرگ مسلم شاد ميشويد؟ قسم به آن كس كه به وي ايمان آوردهام، او را در ميان مسلمانان جايگاه و منزلتي بس رفيع و بلند بود؛ خود ديدم در جنگ آذربايجان هنوز لشكريان اسلام صف آرايي نكرده بودند كه وي شش تن از مشركان را به خاك هلاكت افكند.
چون در اين هنگام شمربن ذي الجوشن همراه لشكريان خود به اردوگاه ياران امام حسين (ع) حمله آورد، زهيربن قين به همراهي ده تن از ياران امام در برابر آنان ايستادگي و پايمردي كرده، با كشتن اباعذره ضبابي، اين گروه را از دست يافتن به خيمهگاه و حرم اباعبدالله (ع) بازداشت، ولي شمر با يورشي به آنان عدهاي را به شهادت رسانده، ديگران را به مواضعشان بازنشاند و در همين هنگام ابوثمامه صايدي، پسر عم خود را كه در ميان لشكريان دشمن بود به قتل رساند.
ظهر هنگام گشته بود كه ابوثمامه صيداوي امام حسين (ع) را مخاطب ساخته گفت: جانم فداي جان تو باد اين گروه به تو نزديك گشتهاند به خدا سوگند تا من از ميان برنخيزم اينان بر تو دست نيابند از خدا ميخواهم به گونهاي به ديدار حضرتش بشتابم كه نماز گزارده باشم. امام (ع) سر به سوي آسمان برداشته فرمودند: خداوند تو را از نمازگزاران و ذاكران به شمار آورد كه نماز را ياد كردي آري اكنون نخستين هنگام برپاداشتن آن است.
سپس حضرت به ياران فرمودند: از اين قوم بخواهيد از جنگ دست بدارند تا نماز گزاريم حصين بن تميم به ياران امام گفت: اين نماز پذيرفته نميگردد.
حبيب بن مظاهر او را گفت: تو پنداشتهاي كه نماز ما پذيرفته درگاه حق نگشته؛ نماز چون تو درازگوشي مورد قبول قرار ميگيرد؟
حصين به حبيب حملهور گشت و اين يك رخ اسب او را به شمشير بريد و چون حصين سرنگون گشت يارانش او را نجات داده به حبيب يورش آوردند؛ حبيب يك تن از آنان را به هلاكت رساند.
امام حسين (ع) به زهيربن قين و سعيد بن عبدالله حنفي دستور فرمودند پيش روي نمازگزاران قرار گيرند تا امام به اتفاق ياران نماز را ادا كنند؛ چون هنگام نماز تيري بر پيكر امام نشست سعيد بن عبدالله چنان خويشتن را به تيرهاي دشمنان سپرد كه با پايان نماز، به خاك افتاده ميگفت: پروردگارا اين جماعت را آنچنان به نفرين خويش گير كه قوم عاد و ثمود را بدان گرفتي، خداوندا درود و سلام مرا به پيامبرت رسان و او را بازگوي كه از اين قوم چه زخمهايي كه بر پيكرم ننشست و من در گزيدن اين راه تنها ياري دودمان پيامبر را مدنظر خويش ساختهام...
(در روايت ديگري اينچنين آمده است كه وي اين گونه سخن گفت: پروردگارا تو تواناتر از آني كه به اراده و خواست خود دست نيابي پس درود و سلام مرا به پيامبرت رسانده او را بازگوي كه من حسين (ع) را ياور بوده از وي حمايت و پشتيباني كردهام، بار خداوندا توفيق همراهي حضرتش را در آن جهان به من عطا فرما)؛ آنگاه چون چشم از دنيا فرو بست بر پيكر او جز ضرب تيغ و نيزه، سيزده تير نشسته بود. در اين هنگام سويدبن عمروبن ابي المطاع كه بسيار نمازگزار بود رجز خوان پاي پيش گذاشته ميگفت:
شوق ديدار احمد، اربسر داري
همره حسين، رو بجنگ آري
در دلت چو شوق ديدن علي باشد
بايد از حسين دامني بدست آري
گر رخ حسن به ديده باز آري
حمزه شير حق پيش روي بگذاري
جعفر دو بال برگرفته از باري
گر تو خواهي كه پيش چشم آري
عمر بگذاري، رو سوي جنان آري .
پس چون شيري ژيان در ميان آن قوم افتاده، صبور و بردبار از آزمايشي چنان صعب و سخت به مبارزه پرداخت و چون زخم پيكرش از اندازه برون رفت، خموش در ميان كشتگان افتاد و هنگامي ديده گشود كه باز شنيد مردم ميگويند حسين (ع) كشته شد؛ پس بسختي از جاي خويش برخاست و خنجري از ميان برگرفت و ديگر بار به مبارزه پرداخت تا به شهادت رسيد، خدايش آمرزد.
آنگاه زهيربن قين به ميدان آمده اينسان رجز خواند:
زهير باشم من و فرزند قين
به تيغ خود، رانمتان از حسين
حسين باشد يكي از دو سبطي
كه يادگار، باشد از نياي حسين
محمد، آن رسول بي شك و ريب
كه تيغ او بوده بدست حسين
هزارها جان به فداي حسين .
پس نبردي مردانه كرده، به روايتي يكصد و بيست تن از آن ﺑﻪ رواﯾـﺘﯽ ﯾﮑﺼـﺪ و ﺑﯿﺴﺖ ﺗﻦ از آن ﻗـﻮم را از ﻣﯿـﺎن ﺑﺮداﺷـﺘﻪ ﺑﻮد ﮐﻪ ﮐـﺜﯿﺮﺑﻦ ﻋﺒـﺪاﷲ ﺗﻤﯿﻤﯽ ﻫﻤﺮاه ﻣﻬﺎﺟﺮﯾﻦ اوس ﺗﻤﯿﻤﯽ ﺑﺮ وي ﯾﻮرش آورده، او را ﺑﻪ ﺷـﻬﺎدت رﺳﺎﻧﺪﻧﺪ؛
ﭼﻮن ﭼﻨﯿﻦ ﮔﺸﺖ ﺣﺴـﯿﻦ (ع) درﺑﺎره وي اﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ دﻋﺎ ﮐﺮدﻧـﺪ: ﭘﺮوردﮔﺎر ﺗﻮ را ﻧﺰد ﺧﻮﯾﺶ ﻣﻘﺮب دارد اي زﻫﯿﺮ و ﻧﻔﺮﯾﻦ اﺑـﺪي را آن ﮔﻮﻧﻪ ﻧﺜﺎر اﯾﻦ ﮔﺮوه ﮐﻨـﺪ ﮐﻪ ارزاﻧﯽ ﻣﺮدﻣﯽ داﺷﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﻮك و ﻣﯿﻤﻮن ﻣﺴﺦ ﮔﺸﺘﻨﺪ .
آﻧﮕﺎه ﻋﺎﺑﺲ ﺑﻦ ﺷـﯿﺐ ﺷﺎﮐﺮي رو ﺳﻮي ﺷﻮذب ﻏﻼم ﺑﻨﯽ ﺷﺎﮐﺮ ﮐﺮده ﮔﻔﺖ: اي ﺷﻮذب اﮐﻨﻮن آرزو داري ﭼﻪ ﮐﻨﯽ؟ ﺷﻮذب ﭘﺎﺳـﺦ داد: ﭼﻪ ﮐﻨﻢ؟ ﺑـﺪان ﮐﻪ ﻫﻤﺮاه ﺗﻮ ﺗﺎ ﻫﻨﮕﺎم ﻣﺮگ و ﺑﺮآﻣﺪن آﺧﺮﯾﻦ ﻧﻔﺲ ﺑﻪ دﻓﺎع از ﻓﺮزﻧﺪ رﺳﻮل ﺧﺪا ﺧﻮاﻫﻢ ﭘﺮداﺧﺖ.
ﻋﺎﺑﺲ ﮔﻔﺖ: ﺟﺰ اﯾﻦ درﺑﺎره ﺗﻮ ﮔﻤﺎن ﻧﺪاﺷﺘﻢ ﭘﺲ رﻫﺴﭙﺎر ﻣﯿﺪان ﺷﻮ و ﭘﯿﺶ روي اﺑﺎﻋﺒﺪاﷲ (ع) ﺑﻪ ﺟﻨﮓ ﺑﺮﺧﯿﺰ ﺗـﺎ او ﻧﯿﺰ ﻫﻤﭽﻮن ﻣﻦ درﺑﺎره ي ﺗﻮ ﮔﻤﺎﻧﯽ ﻧﯿﮑﻮ ﺑﺎﯾـﺪ ﮐﻪ اﻣﺮوز، روز ﮐﺎرزار ﻣﺎﺳﺖ و ﻧﺒﺎﯾـﺪ از ﻫﯿـﭻ ﮐﺎر ﻧﯿﮑﯽ ﮐﻪ در آن ﭘﺎداﺷـﯽ ﻧﯿﮑﻮ ﺑﺎﺷﺪ ﻓﺮوﮔﺰاري ﮐﻨﯿﻢ ﭼﺮا ﮐﻪ روز ﭘﺎداﺷﻤﺎن در ﭘﯿﺶ اﺳﺖ؛
ﭘﺲ ﺷﻮذب رو ﺳﻮي ﻣﯿﺪان آورده، ﭼﻨﯿﻦ ﻧﺪا ﺑﺮآورد، درود و ﺛﻨـﺎي ﺧـﺪا ﺑﺮ ﺗﻮ ﺑـﺎد اي اﺑﺎﻋﺒـﺪاﷲ اﯾﻨﮏ ﻫﻨﮕﺎم آن اﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﻮ را ﺑﻪ ﭘﺮوردﮔﺎر ﺳﭙﺮده، ﺧﻮد راﻫﯽ ﺷﻮم. وي ﺗﺎ آن زﻣﺎن ﺑﻪ ﺷـﻬﺎدت رﺳﯿﺪ ﺟﻨﮓ و ﺳﺘﯿﺰ ﮐﺮد. ﺳﭙﺲ ﻋﺎﺑﺲ رو ﺳﻮي ﻣﯿﺪان آورده ﭼﻨﯿﻦ ﮔﻔﺖ: اي اﺑﺎﻋﺒﺪاﷲ ﺑﻪ ﺧﺪا ﺳﻮﮔﻨﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﺮ اﯾﻦ ﺧﺎك ﻫﯿﭽﮑﺲ را ﺑﯿﺶ از ﺗﻮ دوﺳﺖ ﻧﺪاﺷـﺘﻪ، او را ﻋﺰﯾﺰ ﻧﻤﯽدارم اﮔﺮ ﻣﯽﺗﻮاﻧﺴـﺘﻢ ﺟﺰ ﺑـﺎ ﺟﺎن ﮔﺮاﻣﯽ و ﺧﻮن ﺧﻮد، ﻣﺮگ را از ﺗﻮ ﺑﺎز دارم، ﺑﯽﺷـﮏ ﻫﻤـﺎن ﮐـﺎر را ﭘﯿﺸﻪ ﻣﯽﮐﺮدم؛ درود ﺧـﺪا ﺑﺮ ﺗـﻮ ﺑـﺎد اي اﺑﺎﻋﺒـﺪاﷲ، ﺧـﺪا را ﮔـﻮاه ﻣﯽﮔﯿﺮم ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﺮ راه و روش ﺗﻮ و ﭘـﺪر ﺑﺰرﮔﻮارت ﻫﺪاﯾﺖ و راﻫﺒﺮي ﺷﺪه ام. ﺳـﭙﺲ او ﮐﻪ ﻧﺸﺎن ﺗﯿﻐﯽ ﺑﺮ ﺟﺒﯿﻦ داﺷـﺘﻪ ﺷﻤﺸـﯿﺮ ﺧﻮﯾﺶ اﺳﺘﻮار ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد، رو ﺳﻮي آن ﻗﻮم آورده.
رﺑﯿﻊ ﺑﻦ ﺗﻤﯿﻢ ﺣـﺎرﺛﯽ ﻣﯽﮔﻮﯾـﺪ: ﻫﻨﮕـﺎﻣﯽ ﮐﻪ دﯾـﺪم او ﺑﻪ ﺳﻮي ﻣﺎ ﻣﯽآﯾـﺪ و ﭘﯿﺸﺘﺮ در ﺟﻨﮓﻫﺎي ﺑﯿﺸـﻤﺎري او را دﯾـﺪه، دﻟﯿﺮي و رادﯾﺶ را ﺑﻪ
ﺧﺎﻃﺮ داﺷـﺘﻪ، ﺷﺠﺎﻋﺘﺮﯾﻦ ﻣﺮدﻣﺶ ﻣﯽداﻧﺴﺘﻢ و دﯾﺪم ﮐﻪ اﯾﻨﮏ ﻣﯽآﯾﺪ ﻓﺮﯾﺎد ﺑﺮآوردم: ﻫﺎن اي ﻣﺮدم ﺑﺪاﻧﯿﺪ ﮐﻪ اﯾﻦ ﻣﺮد ﺷﯿﺮﺷﯿﺮان اﺳﺖ
اﯾﻦ ﻓﺮزﻧـﺪ ﺷﺒﯿﺐ اﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯽآﯾـﺪ ﺑﺪاﻧﯿـﺪ ﻫﯿﭽﮑﺲ از ﺷـﻤﺎ ﯾﺎراي ﺑﺮاﺑﺮي ﺑﺎ او را ﻧﺪاﺷـﺘﻪ، ﭼﻨﯿﻦ ﻣﯽﺑﯿﻨﻢ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ او را ﺳـﻨﮕﺴﺎر ﮐﻨﯿﺪ؛
راوي ﻣﯽﮔﻮﯾـﺪ ﭼﻮن ﺑﺎران ﺳـﻨﮓ از آن ﻗﻮم ﺑﺮآﻣـﺪ ﻋﺎﺑﺲ ﻓﺮﯾﺎد ﺑﺮآورد آﯾﺎ ﻫﯿﭻ ﻣﺮدي در ﻣﯿﺎن ﺷـﻤﺎ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﺼﺎدف ﻣﻦ آﯾﺪ؟
ﭼﻮن ﻣﺮدم از ﺗﺮس وي در ﭘﻨﺎه ﯾﮑـﺪﯾﮕﺮ ﻗﺮار ﻣﯽﮔﺮﻓﺘﻨـﺪ اﺑﻦ ﺳـﻌﺪ ﻓﺮﯾﺎد زد: او را از ﻫﺮ ﺳﻮي زﯾﺮ ﺑﺎران ﺳـﻨﮕﻬﺎي ﺧﻮﯾﺶ ﻗﺮار دﻫﯿـﺪ.
ﭼﻮن آن ﻗﻮم ﭼﻨﯿﻦ ﮐﺮدﻧـﺪ ﻋﺎﺑﺲ ﺳﭙﺮ اﻧـﺪاﺧﺘﻪ زره ﺑﮕـﺬاﺷﺖ و ﺑﻪ آن ﻗﻮم ﯾﻮرش ﺑﺮد.
راوي ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ: ﺑﻪ ﺧﺪا ﺳﻮﮔﻨﺪ ﭼﻨﺎن دﯾﺪم ﮐﻪ ﺻﺪﻫﺎ ﺗﻦ از ﭘﯿﺶ روي وي ﮔﺮﯾﺨﺘﻪ، ﺳﭙﺲ او را از دور در ﻣﯿﺎن ﮔﺮﻓﺘﻪ ﭼﻨﺎن ﺳﻨﮕﺒﺎراﻧﺶ ﺳﺎﺧﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺷﻬﺎدت رﺳﯿﺪ، آﻧﮕﺎه ﺳﺮ وي در دﺳﺖ آن ﻗـﻮم ﻗﺮار ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻫﺮ ﯾـﮏ ادﻋـﺎ ﻣﯽﮐﺮد ﺧـﻮد او را ﮐﺸـﺘﻪ اﺳﺖ
و ﭼـﻮن ﻋﻤﺮﺳـﻌﺪ ﭼﻨﯿﻦ دﯾـﺪ ﺑﺮ آﻧـﺎن ﻓﺮﯾـﺎد زد ﺑﯿﻬـﻮده ﺑﺎ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺳﺘﯿﺰ ﻧﮑﻨﯿﺪ ﮐﻪ ﮐﺸﺘﻦ وي ﮐﺎر ﯾﮏ ﺗﻦ ﻧﺒﻮده اﺳﺖ، و ﺑﺎ ﭼﻨﯿﻦ ﺳﺨﻨﯽ ﺑﻪ ﻧﺰاع آﻧﺎن ﭘﺎﯾﺎن داد.
ﺳﭙﺲ ﺣﺒﯿﺐ ﺑﻦ ﻣﻈﺎﻫﺮ اﺳﺪي ﺑﻪ ﻣﯿـﺪان آﻣـﺪه ﭼﻨﯿﻦ رﺟﺰ ﺧﻮاﻧـﺪ:
ﻣﻨﻢ ﺣﺒﯿﺐ و ﭘـﺪرم ﻣﻈﺎﻫﺮ
ﭼﻮ آﺗﺸﻢ ﭘﯿﺶ ﺳـﭙﺎه ﮐاﻔﺮ
ﺑﻪ ﻋـﺪه و ﻋـﺪد ﺷﺪﯾﺪ واﻓﺮ
ﺑﻪ ﺣﺠﺖ ﺧﺪا ﺷﺪﯾﻢ ﻇﺎﻫﺮ
ﻧﺒﺮده ﺑﻮﯾﯽ از وﻓﺎ و داﻧﯿـﺪ
وﻓﺎ ﺑﻮد ﭘﯿﺸﻪ ﻣﺮد ﺻﺎﺑﺮ
ﻣﺘﻘﯿﺎن ﺣﻖ ﭘﺮﺳﺖ ﺷﺎﮐﺮ .
آﻧﮕﺎه ﺳﺘﯿﺰ و ﺟﻨﮓ ﺳﺨﺘﯽ ﮐﺮده، ﭼﻮن ﯾﮑﯽ از ﻣﺮدان ﺑﻨﯽ ﺗﻤﯿﻢ را ﮐﻪ ﺑـﺪﯾﻞ ﺑﻦ ﺻـﺮﯾﻢ ﺧﻮاﻧـﺪه ﻣﯽﺷـﺪ ﺑﻪ ﺧـﺎك ﻫﻼـﮐﺖ اﻓﮑﻨـﺪ، ﺗﻤﯿﯽ دﯾﮕﺮي ﺑﺮ او ﺗﺎﺧﺘﻪ ﺑﻪ ﺿـﺮﺑﺘﯽ ﺣﺒﯿﺐ را ﺳـﺮﻧﮕﻮن ﮐﺮد و ﭼﻮن اﯾﻦ ﯾﮏ ﺧﻮاﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺮ ﭘﺎي اﯾﺴـﺘﺪ، ﺣﺼـﯿﻦ ﺑﻦ ﺗﻤﯿﻢ ﺷﻤﺸـﯿﺮ ﺧﻮد را ﺣﻮاﻟﺖ ﺳﺮ ﺣﺒﯿﺐ ﮐﺮده او را ﺑﻪ زﻣﯿﻦ اﻓﮑﻨـﺪه ﺳـﭙﺲ ﺗﻤﯿﻤﯽ ﻧﺨﺴﺖ، از اﺳﺐ ﺧﻮﯾﺶ ﻓﺮود آﻣـﺪه ﺳـﺮ او را از ﺑـﺪن ﺟـﺪا ﺳـﺎﺧﺖ؛
ﮔﻮﯾﻨـﺪ ﺷـﻬﺎدت ﺣـﺒﯿﺐ دل و ﺟـﺎن اﺑﺎﻋﺒـﺪاﷲ (ع) را ﭼﻨـﺎن ﻟﺮزاﻧـﺪ ﮐﻪ ﺣﻀـﺮﺗﺶ درﺑـﺎره وي ﭼﻨﯿﻦ ﻓﺮﻣﻮد: ﭘﺮوردﮔﺎرا ﻣﻦ ﮐﺎر ﺧﻮﯾﺶ و ﮐﺎر ﯾﺎراﻧﻢ را ﺑﻪ درﮔﺎه ﺗﻮ ﻋﺮﺿـﻪ ﻣﯽدارم
در اﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎم ﺣﺼـﯿﻦ ﺑﻪ ﺗﻤﯿﻤﯽ ﻣﺰﺑﻮر ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺑﺎ ﺗﻮ در ﻗﺘﻞ ﺣﺒﯿﺐ ﺷـﺮﯾﮏ و اﻧﺒﺎز ﺑﺎﺷﻢ. ﺗﻤﯿﻤﯽ ﭘﺎﺳـﺦ داد. ﻧﻪ ﺑﻪ ﺧـﺪا ﺳﻮﮔﻨـﺪ ﭼﻨﯿﻦ ﻧﯿﺴﺖ.
ﺣﺼـﯿﻦ ﮔﻔﺖ: اﯾﻦ ﺳـﺮ را ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺒﺨﺶ ﺗـﺎ آن را ﺑﺮ ﮔﺮدن اﺳـﺒﻢ آوﯾﺨﺘﻪ ﻣﺮدم ﺑﺪاﻧﻨـﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑـﺎ ﺗﻮ در اﯾﻦ ﮐـﺎر ﻫﻤﺮاﻫﯽ ﮐﺮده ام، ﺳـﭙﺲ آن را از ﻣﻦ ﺑـﺎزﮔﯿﺮ ﮐﻪ دﯾﮕﺮ ﺑـﺪان ﻧﯿـﺎز ﻧﺨﻮاﻫﻢ داﺷﺖ و ﺑﻪ ﻋﻄـﺎي اﺑﻦ زﯾﺎد ﻧﯿﺰ ﺣﺎﺟﺘﯽ و ﻧﯿﺎزي ﻧـﺪارم.
آنﺗﯿﻤﯽ ﭼﻨﯿﻦ ﮐﺮد و ﺣﺼـﯿﻦ ﺑﺎ ﺳـﺮ ﺣﺒﯿﺐ در ﻣﯿﺎن ﻣﺮدم ﺑﻪ ﮔﻮش درآﻣﺪه، ﺳـﭙﺲ ﺳـﺮ را در اﺧﺘﯿﺎر ﺗﻤﯿﻤﯽ ﮔﺬاﺷﺖ و اﯾﻦ ﯾﮏ ﺗﺎ ﻫﻨﮕﺎم
ﺑـﺎزﮔﺸﺖ ﺑﻪ ﮐﻮﻓﻪ آن را ﺑﺮ ﮔﺮدن اﺳﺐ ﺧﻮد آوﯾﺰان ﺳـﺎﺧﺘﻪ ﺑﻮد.
آﻧﮕـﺎه ﻏﻼم ﺗﺮك ﻧﮋادي ﮐﻪ ﻣﺘﻌﻠﻖ ﺑﻪ اﺑﺎﻋﺒـﺪاﷲ (ع) ﺑﻮده، اﺳـﻠﻢ ﻧﺎم داﺷﺖ و ﺗﻼوﺗﮕﺮ ﻗﺮآن ﺑﻮد ﺑﻪ ﻣﯿـﺪان آﻣﺪه ﺑﻪ ﺟﻨﮓ ﭘﺮداﺧﺘﻪ ﭼﻨﯿﻦ رﺟﺰ ﺧﻮاﻧﺪ:
ﯾﻢ از ﺿـﺮﺑﺘﻢ در ﺧﺮوش آﻣﺪه
ﻓﻀﺎ از ﺳـﻨﺎﻧﻢ ﺑﻪ ﺟﻮش آﻣـﺪه
ﭼﻮ ﺗﯿﻎ ﺑﯿﻨﻢ ﺑﮕﺸﺖ آﺧﺘﻪ
دل ﺣﺴﺎﺳـﺪان ﻟﺐ ﺧﻤﻮش آﻣﺪه
ﭘﺲ ﻫﻔﺘـﺎد ﺗﻦ از آن ﻣﺮدم را از دم ﺗﯿـﻎ ﺧﻮﯾﺶ ﮔﺬراﻧـﺪه، ﺑﻪ ﺧـﺎك ﻫﻼـﮐﺖ اﻓﮑﻨـﺪه، ﺧﻮد ﺑﻪ ﺷـﻬﺎدت رﺳـﯿﺪ و ﭼﻮن ﺣﺴـﯿﻦ (ع) ﺑﻪ ﺑـﺎﻟﯿﻦ وي آﻣـﺪه ﺳـﺮ وي ﺑﻪ داﻣﺎن ﮔﺮﻓﺘﻪ، رخ ﺑﺮ ﭼﻬﺮه اش ﻧﻬﺎد ﭼﺸﻢ ﺧﻮﯾﺶ ﮔﺸﻮد، ﻟﺒﺨﻨـﺪ ﺑﺮ ﻟﺐ آورده ﺑﻪ دﯾـﺪار ﻣﻌﺒﻮد ﺷـﺘﺎﻓﺖ.
ﺳـﭙﺲ ﺑﺮﯾﺮﺑﻦ ﺧﻀـﯿﺮ ﻫﻤﺪاﻧﯽ ﮐﻪ ﻋﺎﺑﺪي زاﻫﺪ ﺑﻮد، ﺑﯿﺶ از ﻫﻤﻪ ﻣﺮدم زﻣﺎن ﺧﻮﯾﺶ ﻗﺮآن ﺗﻼوت ﻣﯽﮐﺮد و ﺑﻪ ﺳـﺮور ﻗﺎرﯾﺎن ﺷـﻬﺮه ﺑﻮد، ﺑﻪ ﻣﯿـﺪان آﻣﺪه ﭼﻨﯿﻦ رﺟﺰ ﺧﻮاﻧﺪ:
ﺑﺮﯾﺮ ﺑﺎﺷﻢ ﻣﻦ وﭘﻮر ﺧﻀـﯿﺮ
ﺧﯿﺮ ﻧﺒﯿﻨﺪ آﻧﮑﺲ ﮐﻪ ﻧﮑﺮدﺳﺖ ﺧﯿﺮ .
آﻧﮕﺎه ﺑﺮ آن ﻗﻮم ﯾﻮرش آورده ﭼﻨﯿﻦ ﻧـﺪا ﺑﺮآورد: ﻧﺰدﯾﮏ ﻣﻦ ﺷﻮﯾـﺪ اي ﻗﺎﺗﻼن ﻣﺆﻣﻨﺎن، ﻧﺰدﯾﮏ ﻣﻦ آﯾﯿـﺪ اي ﻗﺎﺗﻼن ﻓﺮزﻧـﺪان ﺑـﺪرﯾﺎن، ﻧﺰدﯾﮏ ﻣﻦ ﮔﺮدﯾـﺪ اي ﻗﺎﺗﻼن ﻓﺮزﻧﺪان رﺳﻮل ﭘﺮودﮔﺎر ﺟﻬﺎﻧﯿﺎن و ﺑﺎزﻣﺎﻧﺪﮔﺎن. آﻧـﺎن؛ ﮔﻮﯾﻨـﺪ در اﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎم ﯾﺰﯾـﺪ ﺑﻦ ﻣﻌﻘﻞ او را ﻣﺨﺎﻃﺐ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﭼﻨﯿﻦ ﮔﻔﺖ: اي ﺑﺮﯾﺮ رﻓﺘﺎر ﭘﺮوردﮔﺎر را ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﯽﺑﯿﻨﯽ؟
ﺑﺮﯾﺮ ﭘﺎﺳـﺦ داد: ﭘﺮوردﮔﺎر ﺟﻬﺎن ﻫﻤﻪ ﺧﯿﺮ و ﻧﮑﻮﯾﯽ را ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺨﺸﯿﺪه، ﺗﻮ را ﮔﺮﻓﺘﺎر ﻧﺎﺳﭙﺎﺳﯽ ﮐﺮده اﺳﺖ.
ﯾﺰﯾﺪ ﮔﻔﺖ: ﭘﯿﺶ از اﯾﻦ دروﻏﮕﻮ ﻧﺒﻮدي ﭼـﻪ ﮔﺸـﺘﻪ ﮐـﻪ اﮐﻨـﻮن ﺑـﻪ دروغ روي آورده اي؛ آﯾـﺎ آن روز را ﮐـﻪ ﻣـﻦ در ﻗـﺒﯿﻠﻪ ﻫـﻮازن ﻫﻤﺮاﻫﯿﺖ ﻣﯽﮐﺮدم ﺑﻪ ﯾـﺎد داﺷـﺘﻪ، ﺑﻪ ﺧـﺎﻃﺮ ﻣﯽآوري ﮐﻪ ﻣﯽﮔﻔﺘﯽ ﻋﺜﻤﺎن در ﺣﻖ ﺧﻮﯾﺶ زﯾﺎده روي ﮐﺮده ﻣﻌﺎوﯾﻪ از زﻣﺮه ﮔﻤﺮاﻫﺎن ﺑﻪ ﺷـﻤﺎر ﻣﯽآﯾﺪ و ﻋﻠﯽ ﺑﻦ اﺑﯽ ﻃﺎﻟﺐ ﭘﯿﺸﻮاي راﺳﺘﯿﻦ رﺳـﺘﮕﺎري ﺷـﻤﺮده ﻣﯽﺷﻮد.
ﺑﺮﯾﺮ ﮔﻔﺖ: آري ﺧﻮب ﺑﻪ ﯾﺎد داﺷـﺘﻪ، ﮔﻮاه ﻣﯽدﻫﻢ اﮐﻨﻮن ﻧﯿﺰ ﺑﺮ ﻫﻤﺎن ﺑﺎورم.
ﯾﺰﯾـﺪ او را ﻧـﺪا داد: ﺷﻬﺎدت ﻣﯽدﻫﻢ ﺗﻮ در ﺷـﻤﺎر ﮔﻤﺮاﻫﺎن ﺑﺎﺷـﯽ.
ﺑﺮﯾﺮ ﮔﻔﺖ: ﺑﯿﺎ ﺗﺎ ﭘﺮوردﮔﺎر را ﮔﻮاه ﮔﺮﻓﺘﻪ از او ﺑﺨﻮاﻫﯿﻢ دروﻏﮕﻮ را ﻧﻔﺮﯾﻦ ﮐﺮده ﭼﻨﺎن ﺳﺎزد ﮐﻪ ﻫﺮ ﮐﺲ ﺑﺮ ﺣﻖ ﺑﺎﺷـﺪ آن دﯾﮕﺮي را ﮐﻪ ﺑﺮ ﺑﺎﻃﻞ و ﮔﻤﺮاﻫﯽ اﺳﺖ از ﻣﯿﺎن ﺑﺮدارد... ﭼﻮن ﭼﻨﯿﻦ ﮐﺮدﻧﺪ ﺑﻪ ﻣﺼﺎف ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ در آﻣـﺪه ﺿـﺮﺑﺘﯽ ﭼﻨـﺪ ﻣﯿﺎﻧﺸﺎن رد و ﺑﺪل ﮔﺮدﯾﺪ و ﯾﺰﯾﺪ از
ﺿـﺮﺑﺖ ﺧﻮﯾﺶ ﻃﺮﻓﯽ ﺑﺮﻧﺒﺴـﺘﻪ ﮔﺮﻓﺘﺎر ﺗﯿﻎ ﺑﺮﯾﺮ ﮔﺮدﯾﺪه ﺷﻤﺸـﯿﺮ ﮐﻼه او را دو ﻧﯿﻢ ﮐﺮده در ﻓﺮق ﺳﺮش ﻧﺸﺴﺘﻪ او را ﺑﻪ ﺧﺎك ﻫﻼﮐﺖ اﻓﮑﻨﺪ. ﭘﺲ ﭼﻮن اﺑﻦ ﻣﻨﻘﺬ ﻋﺒﺪي ﺑﺮ ﺑﺮﯾﺮ ﺣﻤﻞور ﮔﺸﺖ اﯾﻦ ﯾﮏ ﺳـﺎﻋﺘﯽ ﺑﺎ او درآوﯾﺨﺘﻪ ﺳـﺮاﻧﺠﺎم ﺑﺮ زﻣﯿﻨﺶ اﻓﮑﻨـﺪه ﭼﻮن ﺑﺮ روي ﺳـﯿﻨﻪاش ﻗﺮار ﮔﺮﻓﺖ: ﮐﻌﺐ ﺑﻦ ﺟﺎﺑﺮ ازدي ﻧﯿﺰه ﺧﻮد را ﺑﺮ ﭘﺸﺖ ﺑﺮﯾﺮ اﺳـﺘﻮار ﺳﺎﺧﺖ اﯾﻦ ﯾﮏ از ﺳـﯿﻨﻪ اﺑﻦ ﻣﻨﻘـﺬ ﺑﺮ زﻣﯿﻦ ﻏﻠﺘﯿـﺪ. در ﻫﻤﯿﻦ ﻫﻨﮕﺎم ﻋﻔﯿﻒ ﺑﻦ زﻫﯿﺮ ﺑﻦ اﺑﯽ اﻻﺧﻨﺲ ﻓﺮﯾﺎد ﺑﺮآورد: ﭼﻪ ﻣﯽﮐﻨﯽ اﯾﻦ ﺑﺮﯾﺮ اﺳﺖ ﮐﻪ در ﻣﺴـﺠﺪ ﮐﻮﻓﻪ آواي ﺗﻼـوت ﻗﺮآﻧﺶ ﺟـﺎن ﻣـﺎ را زﻧـﺪه ﻣﯽﺳﺎﺧﺖ اﻣﺎ ﮐﻌﺐ ﺳـﺨﻦ او را ﻧﺎﺷـﻨﯿﺪه ﮔﺮﻓﺖ ﺑﺮﯾﺮ را ﺑﻪ ﺷﻬﺎدت رﺳﺎﻧﺪ.
ﮔﻮﯾﻨﺪ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﮐﻌﺐ ﺑﻦ ﺟﺎﺑﺮ ﻧﺰد ﻫﻤﺴﺮش آﻣﺪ اﯾﻦ ﯾﮏ او را ﻣﺨﺎﻃﺐ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﯾﺎر دﺷﻤﻨﺎن ﻓﺮزﻧﺪ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺷـﺪي، ﺑﺮﯾﺮ را ﮐﺸﺘﯽ؟ ﺑـﺪان ﮐﻪ دﯾﮕﺮ ﻫﯿﭽﮕﺎه ﺑﺎ ﺗﻮ ﺳـﺨﻦ ﻧﺨﻮاﻫﻢ ﮔﻔﺖ. ﮐﻌﺐ در ﭘﺎﺳﺦ اﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﺳـﺮود:
ﺑﭙﺮس ﺗﺎ ﮐﻪ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺗﻮ را، ﺳﻮاد ﺳـﭙﺎه
ز روزﮔﺎر ﺣﺴـﯿﻦ و ﺳﻨﺎن رﯾﺨﺘﻪ راه
ﻋﻨﺎن راه ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺑﺪم واﻫﻤﻪاي
ﮐﻪ ﺗﺮس را ﺑﻨﺸﺎﻧﻢ ﺑﺠﺎن ﺧﯿﻞ ﺳﭙﺎه
ﺑﺮ اﺳﺐ رﻫﻮاري ﺑﺪم ﮐﻪ ره داﻧﺴﺖ
ﺑـﺪﺳﺖ ﺗﯿﻎ دو دم، ﺟﻬـﺎن از آن ﮔﻤﺮاه
ﻣﯿـﺎن ﻣﺮدﻣﯽ آن را ﺑﻪ رﻗﺺ آوردم
ﺟـﺪا ز دﯾﻦ ﻣﻨﻨـﺪ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﺲ اﺳﺖ ﮔﻨـﺎه
دو دﯾـﺪه ام ﺑﻪ زﻣﺎﻧﻪ ﻧﺪﯾـﺪه ﭼﻮن آﻧﺎن
ﺑﻪ ﻧﻮﺟﻮاﻧﯽ ﺧﻮد ﻫﻢ ﻧﯿﺎﻓﺖ ﻫﯿـﭻ ﻧﮕﺎه
ﮔﻪ ﺳﺘﯿﺰ ﭼﻮ ﺷـﯿﺮ ژﯾﺎن ﺑﻪ ﺟﻨﮓ آﯾﻨﺪ
ﺑﻪ ﺳﺎﺣﺖ ﮐﺮ و ﻓﺮﺷﺎن ﻫﻤﻪ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﭘﻨﺎه
زﻣﺎن ﺣﺎدﺛﻪاﻧـﺪ اﺳـﺘﻮار و ﭘﺎﺑﺮﺟﺎ
درﻧﮓ و ﺻﺒﺮ از آﻧﺎن رﺳـﯿﺪه اﺳﺖ ﺑﻪ ﺟﺎه.
آﻧﮕﺎه وﻫﺐ ﺑﻦ ﺣﺒﺎب ﮐﻠﺒﯽ ﮐﻪ ﻣﺮدي ﻣﺴـﯿﺤﯽ و ﺑﻪ راﻫﻨﻤﺎﯾﯽ اﻣﺎم ﻋﻠﯽ (ع) اﺳـﻼم آورده ﺑﻮد در ﺣﺎﻟﯽ ﺑﻪ ﻣﯿـﺪان آﻣـﺪ ﮐﻪ ﻣﺎدر و ﻫﻤﺴـﺮش ﻫﻤﺮاه وي ﺑﻮده، ﻣﺎدر او را ﮔﻔﺖ: ﻓﺮزﻧﺪم ﺑﭙﺎ ﺧﯿﺰ و ﭘﻮردﺧﺖ رﺳﻮل ﺧﺪا را ﯾﺎري ﮐﻦ. وﻫﺐ در ﭘﺎﺳـﺨﺶ ﮔﻔﺖ: ﻫﻤﺎن ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺗﻮ ﮔﻮﯾﯽ، ﺑﺪان ﮐﻪ دراﯾﻦ راه ﮐﻮﺗﺎﻫﯽ ﻧﺨﻮاﻫﻢ ﮐﺮد؛ ﺳﭙﺲ ﺑﻪ ﻣﯿﺪان آﻣﺪه، اﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ رﺟﺰ ﺧﻮاﻧﺪ:
ﻫﻼ ﺑﺪاﻧﯿﺪ ﮐﻪ ﭘﻮرﮐﻠﺒﻢ
ﻋﺎﻟﻤﯽ آﺷﻔﺘﻪ ﺷﺪه زﺿﺮﺑﻢ
ﯾﻮرﺷﯽ آورم ﺑﮕﺎه ﺳﺘﯿﺰ
ﺳﯿﻨﻪ دوﺳﺘﺎن از آن ﻣﻬﺮرﯾﺰ
دﻓﻊ ﺑﻼ ﺑﺲ ﺑﮑﻨﻢ از اﻣﺎم
ﺟﻬﺎد ﺑﺮ ﻣﻦ ﺷﺪه اﯾﻨﮏ ﺗﻤﺎم.
ﭼﻮن وﻫﺐ ﺑﺮ آن ﻗﻮم ﯾﻮرش آوره ﮔﺮوﻫﯽ را ﺑﻪ ﻗﺘﻞ رﺳﺎﻧﺪ ﻧﺰد ﻣﺎدر و ﻫﻤﺴﺮ آﻣﺪه ﭼﻨﯿﻦ ﮔﻔﺖ: اي ﻣﺎدر آﯾﺎ اﮐﻨﻮن از ﻣﻦ راﺿﯽ ﺷﺪه اي؟ ﻣﺎدر ﮔﻔﺖ: ﺗﺎ آن زﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﭘﯿﺶ روي ﺣﺴـﯿﻦ (ع) ﺑﻪ ﺷﻬﺎدت ﻧﺮﺳﯽ از ﺗﻮ ﺧﺸﻨﻮد ﻧﺨﻮاﻫﻢ ﺷﺪ.
در اﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎم ﻫﻤﺴﺮ وﻫﺐ او را ﮔﻔﺖ ﺗﻮ را ﺑﻪ ﺧﺪاوﻧﺪ ﺳﻮﮔﻨﺪ ﻣﯽدﻫﻢ ﻣﺮا ﺳﻮﮔﻮار ﻧﺴـﺎز... ﻣـﺎدر ﮔﻔﺖ: ﮔﻔﺘﻪﻫـﺎي ﻫﻤﺴـﺮت را ﻧﺎدﯾـﺪه ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻪ ﻣﯿـﺪان ﺑـﺎز ﮔﺮد و ﭘﯿﺶ روي ﻓﺮزﻧـﺪ دﺧﺖ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮت ﺟﻬﺎد ﮐﻦ ﺗﺎ ﺷـﻔﺎﻋﺖ ﻧﯿﺎي او را در روز رﺳـﺘﺎﺧﯿﺰ ﺑﻪ دﺳﺖ آوري. وﻫﺐ ﺑﺎزﮔﺸـﺘﻪ ﭼﻨﺎن ﺳﺘﯿﺰي ﮐﺮد ﮐﻪ دﺳـﺘﺎﻧﺶ از ﺑﺪن ﺟﺪا ﺷﺪ!! و ﭼﻮن ﭼﻨﯿﻦ ﮔﺸﺖ ﻫﻤﺴـﺮش ﺳـﺘﻮﻧﯽ ﺑﻪ دﺳﺖ ﮔﺮﻓﺖ ﻧﺰد وي آﻣﺪه ﻧﺪا داد ﭘﺪر و ﻣﺎدرم ﻓﺪاي ﺗﻮ ﺑﺎد از ﺧﺎﻧﻮاده رﺳﻮل ﺧﺪا (ص) دﻓﺎع ﮐـﻦ... وﻫﺐ او را ﻣﺨـﺎﻃﺐ ﺳـﺎﺧﺘﻪ ﮔﻔﺖ ﻣﮕﺮ ﺗـﻮ ﻫﻢ اﮐﻨـﻮن ﻣﺮا از ﺟﻨـﮓ ﺑـﺎز ﻧﻤﯽداﺷـﺘﯽ اﯾﻨـﮏ ﭼﻪ ﺷـﺪه ﮐﻪ ﺧـﻮد ﺑﻪ ﺟﻨـﮓ روي آوردهاي؟
ﻫﻤﺴـﺮ وﻫﺐ ﮔﻔﺖ: ﻣﺮا ﺳـﺮزﻧﺶ ﻣﮑﻦ ﮐﻪ ﺣﺎل و روز ﺣﺴـﯿﻦ (ع)دﻟﻢ را ﺳـﺨﺖ ﺷﮑﺴﺘﻪ اﺳﺖ.
وﻫﺐ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﻣﮕﺮ از او ﭼﻪ ﺷﻨﯿـﺪه و دﯾـﺪه اي؟ ﻫﻤﺴـﺮ او را ﮔﻔﺖ: اي وﻫﺐ ﺣﺴـﯿﻦ را در ﮐﻨﺎر ﺧﯿﻤﻪﻫﺎ در ﺣﺎﻟﯽ دﯾﺪم ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﻮد ﻣﯽﮔﻔﺖ: آه ﮐﻪ ﯾﺎوران ﻣﻦ ﭼﻪ اﻧﺪﮐﻨﺪ و اﻧﮕﺸﺖ ﺷـﻤﺎر!!
وﻫﺐ اﺷﮏ از دﯾﺪﮔﺎﻧﺶ ﻓﺮو رﯾﺨﺘﻪ ﺑﺎ ﻫﻤﺴـﺮ ﮔﻔﺖ:
ﺧﺪاوﻧﺪ از ﺗﻮ ﺧﺸـﻨﻮد ﺑﺎﺷﺪ ﺑﻪ ﻣﯿﺎن زﻧﺎن ﺑﺎزﮔﺮد. ﭼﻮن ﻫﻤﺴـﺮ از اﯾﻦ ﺧﻮاﺳـﺘﻪ ﺷﻮي ﺳـﺮﺑﺎز زد اﯾﻦ ﯾﮏ ﻓﺮﯾﺎد ﺑﺮآورد ﺳـﺮورم اي اﺑﺎﻋﺒﺪاﷲ او را ﺑﻪ ﺧﯿﻤﻪ ﺑﺎزﮔﺮدان. ﺣﺴـﯿﻦ (ع) ﺧﻮاﺳـﺘﻪ او را ﺑﺮ آورده ﻫﻤﺴـﺮ را ﺑﻪ ﺧﯿﻤﻪ ﺑﺎز ﮔﺮداﻧـﺪ.
آﻧﮕﺎه آن ﻗﻮم ﺑﺮ وﻫﺐ ﯾﻮرش آورده او را ﺑﻪ ﺷـﻬﺎدت رﺳﺎﻧﺪﻧﺪ. ﮔﻮﯾﻨﺪ ﻣﺎدر ﯾﺎ ﻫﻤﺴـﺮش ﻧﺰد وي آﻣﺪه ﺑﻨﺸﺴﺖ و ﺧﻮن از ﭼﻬﺮهاش ﺳﺘﺮده ﮔﻔﺖ: ﺑﻬﺸﺖ ﮔﻮاراﯾﺖ ﺑﺎد، از ﺧﺪا ﻣﯽﺧﻮاﻫﻢ ﻫﻤﺎن ﮔﻮﻧﻪ ﮐﻪ ﺗﻮ را ﺑﻬﺸﺖ ارزاﻧﯽ داﺷﺖ ﻣﺮا ﺑـﺎ ﺗﻮ ﻫﻤﺮاه و ﻗﺮﯾﻦ ﺳـﺎزد.
در اﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎم ﺷـﻤﺮ ﺑﻪ ﻏﻼم ﺧﻮد رﺳـﺘﻢ ﮔﻔﺖ: ﺳـﺮ او را ﺑﻪ ﺗﯿﻎ زن. اﯾﻦ ﯾﮏ ﭼﻮن ﭼﻨﯿﻦ ﮐﺮد آن زن دﻋﻮت ﺣﻖ را ﻟﺒﯿﮏ ﮔﻔﺖ و اﯾﻦ ﻧﺨﺴﺘﯿﻦ ﺑﺎﻧﻮﯾﯽ ﺑﻮد ﮐﻪ از ﺣﺮم ﻓﺮزﻧﺪ رﺳﻮل ﺧﺪا در آن روز اﻓﺘﺨﺎر ﺷـﻬﺎدت ﯾﺎﻓﺖ.
ﭘﺲﻋﻤﺮو ﺑﻦ ﻗﺮﻇﻪ اﻧﺼﺎري از اﻣﺎم (ع) اذن ﻣﯿﺪان ﮔﺮﻓﺘﻪ، رﺟﺰ ﺧﻮان ﺑﻪ ﻣﺼﺎف آن ﻗﻮم رﻓﺘﻪ ﭼﻨﯿﻦ ﻧﺪا ﺳﺮ داد:
گروه اﻧﺼﺎر ﺑﺲ آﮔﻪ ﺑﻮد ﮐﻪ
ﯾﺎوري ﭘﻨﺎه آﻧﺎن ﺑﻮد
ﻋﺪو ﻧﻬﺎده رو ﺑﻪ ﻓﺮز ﺿـﺮﺑﻢ
ﺣﺴﯿﻦ را ﻓﺪاﺳﺖ ﺣﺴﺐ و ﻧﺴﺒﻢ.
آﻧﮕﺎه ﻫﻤﭽﻮن ﻣﺸﺘﺎﻗﺎن دﯾﺪار ﻣﻌﺒﻮد، ﺑﻪ ﺟﻨﮓ روي آورده ﭼﻨﺎن از ﮐﺸﺘﻪﻫﺎي آن ﻗﻮم ﭘﺸﺘﻪ ﺳﺎﺧﺖ ﮐﻪ ﺑﺴﯿﺎري از ﻟﺸﮑﺮﯾﺎن اﺑﻦ زﯾﺎد ﺑﻪ ﺧﺎك ﻫﻼك ﻓﺮو اﻓﺘﺎدﻧﺪ. وي ﻫﺮ ﺗﯿﺮي را ﮐﻪ ﺑـﻪ ﺳـﻮي اﻣـﺎم (ع) ﭘﺮﺗـﺎب ﻣﯽﮔﺸـﺖ ﺑـﻪ دﺳـﺖ ﺧـﻮﯾﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ از اﺻـﺎﺑﺖ آن ﺑﻪ ﺣﺴـﯿﻦ (ع)ﺟﻠـﻮﮔﯿﺮي ﮐﺮده ﺧـﻮد را ﺳـﭙﺮ آن ﺗﯿﺮﻫﺎ ﻣﯽﺳﺎﺧﺖ و ﭼﻮن ﺑـﺪﻧﺶ ﻣﺎﻻﻣﺎل ﺗﯿﺮ دﺷـﻤﻨﺎن ﮔﺸﺖ رو ﺳﻮي اﻣﺎم ﮐﺮده ﮔﻔﺖ: اي ﻓﺮزﻧـﺪ رﺳﻮل ﺧـﺪا آﯾﺎ اﯾﻨﮏ ﺑﻪ ﻋﻬـﺪ ﺧﻮﯾﺶ وﻓﺎ ﮐﺮده ام؟
اﻣﺎم ﻓﺮﻣﻮدﻧﺪ: آري، ﺗﻮ ﭘﯿﺶ از ﻣﻦ ﺑﻪ ﺑﻬﺸﺖ وارد ﺧﻮاﻫﯽ ﺷﺪ؛ ﭘﺲ رﺳﻮل ﺧﺪا را از ﺳﻮي ﻣﻦ ﺳﻼم ﮔﻮي و ﺑﺮﮔﻮ ﮐﻪ ﻣﻦ از ﭘﯽ ﺗﻮ ﺧﻮاﻫﻢ آﻣﺪ؛
ﻋﻤﺮو و ﺑﺎز ﺑﻪ ﺟﻨﮓ روي آورد و ﺗﺎ آﻧﮕﺎه ﮐﻪ ﺑﻪ ﺷـﻬﺎدت رﺳـﯿﺪ ﻧﺒﺮد ﮐﺮد. ﮔﻮﯾﻨﺪ ﻋﻤﺮو را ﺑﺮادري ﺑﻮد ﮐﻪ در ﺻﻒ دﺷـﻤﻦ ﻗﺮار داﺷـﺘﻪ، ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺷـﻬﺎدت او را دﯾﺪ اﻣﺎم را ﻣﺨﺎﻃﺐ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﮔﻔﺖ: ﺑﺮادرم را ﭼﻨﺎن ﮔﻤﺮاه ﮐﺮدي ﮐﻪ او را ﮐﺸﺘﯽ.
اﻣـﺎم ﻓﺮﻣﻮدﻧـﺪ: ﺧﺪاوﻧـﺪ ﺑﺮادرت را رﺳـﺘﮕﺎر ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺗﻮ را ﮔﻤﺮاه ﮐﺮده اﺳﺖ.
ﺑﺮادر ﻋﻤﺮو ﮔﻔﺖ: ﺧﺪاوﻧـﺪ ﻣﺮا از ﻣﯿـﺎن ﺑﺮدارد اﮔﺮ ﺗـﻮ را ﻧﮑﺸﻢ.
آﻧﮕـﺎه ﺑﻪ ﺳـﻮي ﺣﺴـﯿﻦ (ع) ﯾﻮرش آورد اﻣـﺎ ﻧـﺎﻓﻊ ﺑﻦ ﻫﻼـل راه ﺑﺮ او ﺑﺴـﺘﻪ ﺑﻪ ﺿـﺮﺑﺘﯽ ﻧﻮاﺧﺘﻪ از اﺳـﺐ ﺳﺮﻧﮕﻮﻧﺶ ﺳﺎﺧﺖ و ﭼﻮن ﭼﻨﯿﻦ ﺷـﺪ ﯾﺎراﻧﺶ او را ﻧﺠﺎت دادﻧـﺪ.
ﭘﺲ ﻧﻮﺟﻮاﻧﯽ ﮐﻪ ﭘـﺪرش در ﻣﯿﺎن ﺳـﺮ و ﺟﺎن ﻓـﺪا ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺑﻮد و ﻣﺎدر ﮐﻨـﺎرش ﻗﺮار داﺷﺖ ﺷـﻨﯿﺪ ﮐﻪ اﯾﻦ ﯾﮏ ﺑﺎ وي ﻣﯽﮔﻮﯾـﺪ: ﻓﺮزﻧـﺪم رواﻧﻪ ﻣﯿـﺪان ﺷـﺪه ﭘﯿﺶ روي ﻓﺮزﻧـﺪ رﺳﻮل ﺧـﺪا ﻧﺒﺮد ﮐﻦ. ﭼﻮن آن ﻧﻮﺟﻮان راﻫﯽ ﻣﺼﺎف ﮔﺮدﯾـﺪ اﻣﺎم ﻓﺮﻣﻮدﻧـﺪ: ﭘـﺪر اﯾﻦ ﺟﻮان در ﺟﻨﮓ ﺑﻪ ﺷـﻬﺎدت رﺳـﯿﺪه ﺷﺎﯾـﺪ ﻣﺎدر وي دوﺳﺖ ﻧﺪاﺷـﺘﻪ ﺑﺎﺷـﺪ او ﺑﻪ ﻣﯿﺪان رود، ﺟﻮان ﻋﺮض ﮐﺮد: ﻣﺎدرم ﻣﺮا ﭼﻨﯿﻦ اﻣﺮ ﮐﺮده اﺳﺖ! آﻧﮕﺎه رﺟﺰ ﺧﻮان رو ﺳﻮي ﺟﻨﮓ آورد:
اﻣﯿﺮم ﺣﺴﯿﻦ اﺳﺖ ﻧﯿﮑﻮ اﻣﯿﺮي
ﺳﺮور دل ﺑﺲ ﺧﺠﺴـﺘﻪ ﺑﺸـﯿﺮي
ﻋﻠﯽ ﺑﺎﺷـﺪ او را ﭘـﺪر، ﻣﺎدرش ﻓﺎﻃﻤﻪ
ﺑﮕﻮ دﯾﺪه اي اﯾﻨﭽﻨﯿﻦ بي ﻧﻈﯿﺮي
درﺧﺸـﻨﺪه دروﯾﺶ ﭼﻮ ﺧﻮرﺷـﯿﺪ ﺻﺒﺢ
درﺧﺸﺎن ﻧﮕﺎﻫﺶ ﭼﻮ ﺑﺪ ﻣﻨﯿﺮي.
و ﭼﻮن ﺑﻪ ﺷـﻬﺎدت رﺳﯿﺪ ﺳﺮ وي را از ﻗﻔﺎ ﺑﺮﯾﺪه، ﻧﺰد ﯾﺎران اﻣﺎم اﻓﮑﻨﺪﻧﺪ. ﻣﺎدر وي ﺳﺮ را ﺑﺮداﺷـﺘﻪ ﺑﺎ آن ﭼﻨﯿﻦ ﺳـﺨﻦ ﮔﻔﺖ: ﻓﺮﻧﺪم، ﻣﯿﻮه دﻟﻢ، آراﻣﺶ دﯾﺪه ام آﻓﺮﯾﻦ ﺑﺮ ﺗﻮ ﺑﺎد.. ﺳـﭙﺲ آن را ﺑﻪ ﺳﻮي ﻟﺸﮑﺮﯾﺎن ﻋﻤﺮ ﺳﻌﺪ ﭘﺮﺗﺎب ﮐﺮده ﺑـﺪان ﯾﮏ ﺗﻦ دﯾﮕﺮ را ﺑﻪ ﻫﻼﮐﺖ رﺳﺎﻧـﺪه آﻧﮕﺎه ﺳـﺘﻮن ﺧﯿﻤﻪاي را از ﺟﺎي ﺑﺮﮐﻨـﺪه ﺑﻪ دﺷـﻤﻦ ﯾﻮرش آورده ﭼﻨﯿﻦ رﺟﺰ ﺧﻮاﻧـﺪ:
ﭘﯿﺮزﻧﯽ ﺿﻌﯿﻒ و ﻧﺎﺗﻮاﻧﻢ
زﺑﻮن و زار اﻣﺎ ﺑﻪ دل ﺟﻮاﻧﻢ
ﺑﻪ ﺿﺮﺑﻪﻫﺎﯾﯽ ﺑﺮ ﺷﺪه از ﺟﺎﻧﻢ
ز ﭘﻮر ﻓﺎﻃﻤﻪ دﺷﻤﻦ ﺑﺮاﻧﻢ
آﻧﮕﺎه دو ﺗﻦ از دﺷـﻤﻨﺎن را ﺑـﺪان ﺗﯿﺮ از ﻣﯿﺎن ﺑـﺪاﺷﺖ ﮐﻪ اﻣﺎم (ع) اﻣﺮ ﺑﻪ ﺑﺎرﮔﺮداﻧـﺪﻧﺶ دادﻧـﺪ.
در اﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎم ﻋﻤﺮو ﺑﻦ ﺧﺎﻟـﺪ ﺻـﯿﺪاوي ﻋﺰم ﻣﯿﺪان ﮐﺮده ﻧﺰد اﻣﺎم آﻣﺪه ﻋﺮض ﮐﺮد: ﭼﻨﯿﻦ روا ﻣﯽﺑﯿﻨﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﯾﺎران ﺧﻮﯾﺶ ﭘﯿﻮﺳﺘﻪ ﺑﯿﺶ از اﯾﻦ درﻧﮓ را ﺟﺎﯾﺰ ﻧﺸﻤﺮده دوﺳﺖ ﻧﺪارم اﯾﻨﭽﻨﯿﻦ ﺗﻮ را ﺗﻨﻬﺎ و ﺑﯽ ﯾﺎور ﺷـﻬﯿﺪ اﻓﺘﺎده در ﮐﻨﺎر ﺧﺎﻧﺪاﻧﺖ ﺑﺎز ﺑﯿﻨﻢ..
ﺣﺴـﯿﻦ (ع) ﻓﺮﻣﻮدﻧﺪ: رﻫﺴـﭙﺎر ﺷﺪه ﺑﺪان ﺗﺎ ﺳﺎﻋﺘﯽ دﯾﮕﺮ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺧﻮاﻫﯿﻢ ﭘﯿﻮﺳﺖ ﭘﺲ ﻋﻤﺮو ﺑﻪ ﻣﯿـﺪان رﻓﺘﻪ، ﻣﺒﺎرزه ﮐﺮده ﺷـﻬﯿﺪ ﮔﺸﺖ.
ﺳـﭙﺲ ﺣﻨﻈﻠﻪ اﺑﻦ اﺳـﻌﺪ ﺷﺎﻣﯽ در ﺣﺎﻟﯽ ﭘﯿﺶ روي ﺳـﺮور ﺧﻮد اﺑﺎﻋﺒـﺪاﷲ ﻗﺮار ﮔﺮﻓﺖ ﮐﻪ ﺑـﺎرش ﺗﯿﺮ و ﻧﯿﺰه دﺷـﻤﻨﺎن را ﺑﺮ ﺳـﺮ و روي اﻣـﺎم از ﺣﻀـﺮﺗﺶ ﺑﺎز ﻣﯽداﺷﺖ.
ﺑﻪ ﻧﯿﺰه ﺳـﯿﻨﻪ ﺧﻮﯾﺶ را در اﻓﮑﻨـﺪه اﺳﺖ
ﺑﺰرگ ﻣﺮد ﺷـﺠﺎﻋﯽ ﮐﻪ ﺧﻮد ﻓـﺪا ﮐﺮده اﺳﺖ
ﺗﻮ ﮔﻮ ﮐﻪ ﺳـﯿﻨﻪي وي در ﺑﺮاﺑﺮ ﻧﯿﺰه
ﺑﺴـﺎن رود، ﺧﺮوﺷـﺎن ﺑﻪ ﺑﺤﺮ رو ﮐﺮده اﺳﺖ .
آﻧﮕﺎه اﯾﻦﮔﻮﻧﻪ ﻧﺪا ﺳـﺮ داد: ﻫﺎن اي ﻣﺮدم، ﺗﺮﺳﻢ از آن اﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ روزي ﭼﻮن روز اﺣﺰاب ﮔﺮﻓﺘﺎر ﮔﺸـﺘﻪ، ﺑﺴﺎن ﻗﻮم ﻧﻮح
و ﻋﺎد و ﺛﻤﻮد و دﯾﮕﺮاﻧﯽ ﮐﻪ ﭘﺲ از آن اﻗﻮام آﻣﺪه اﻧﺪ، ﻋﺮﺿﻪ آزﻣﺎﯾﺶ ﮔﺸـﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﺪ، ﭘﺲ ﺑﺪاﻧﯿﺪ ﮐﻪ ﭘﺮوردﮔﺎر ﺳﺘﻤﯽ ﺑﺮ ﺑﻨﺪﮔﺎن ﺧﻮد
روا ﻧﺨﻮاﻫـﺪ داﺷﺖ.. ﻫـﺎن اي ﻣﺮدم، ﺗﺮﺳﻢ از اﯾﻦ ﻫﻢ ﺑﺎﺷـﺪ ﮐﻪ روز رﺳـﺘﺎﺧﯿﺰ رو ﺑﻪ ﮔﺮﯾﺰ از ﻋـﺪاﻟﺖ ﭘﺮودﮔـﺎر ﻧﻬﯿـﺪ.آﻧﮕـﺎه اﺳﺖ ﮐﻪ
ﻫﯿﭽﮑﺲ ﻧﺨﻮاﻫـﺪ ﺗﻮاﻧﺴﺖ ﺷـﻤﺎ را از ﻋـﺬاب ﺧﺪاوﻧﺪ رﻫﺎﯾﯽ ﺑﺨﺸﺪ. ﻫﺎن اي ﻣﺮدم زﯾﻨﻬﺎر ﺣﺴـﯿﻦ را ﻣﮑﺸـﯿﺪ، ﻫﻤﺎﻧﺎ ﮐﻪ ﺧﺪاوﻧﺪ ﺑﺪﯾﻦ
ﮐﺮدارﺗﺎن ﺷـﻤﺎ را ﮔﺮﻓﺘﺎر ﻋـﺬاب و رﻧﺠﯽ دردﻧﺎك ﺧﻮاﻫﺪ ﺳﺎﺧﺖ. ﺑﺪاﻧﯿﺪ دروﻏﮕﻮﯾﺎن ﺑﺲ زﯾﺎﻧﮑﺎر ﺑﺎﺷـﻨﺪ...
ﺣﺴـﯿﻦ (ع) ﻓﺮﻣﻮدﻧﺪ: اي ﻓﺮزﻧﺪ اﺳـﻌﺪ درود ﺧﺪاوﻧﺪ ﺑﺮ ﺗﻮ ﺑـﺎد ﺑـﺪان زﻣـﺎﻧﯽ ﮐﻪ اﯾﻦ ﻣﺮدم دﻋﻮت ﺗﻮ را اﺟﺎﺑﺖ ﻧﮑﺮده ﺷﺎﯾﺴـﺘﮕﯽ ﻫـﺪاﯾﺖ ﺑﻪ ﺣﻖ را ﻧﯿﺎﻓﺘﻪ ﺗﻮ را ﻧﺎﺳـﺰا و دﺷـﻨﺎم ﮔﻔﺘﻪ ﯾﺎراﻧﺖ را ﻧﯿﺰ از آن ﺑﯽ ﺑﻬﺮه ﻧﮕﺬاﺷـﺘﻨﺪ ﺧﻮﯾﺸﺘﻦ را ﺳﺰاوار ﻋﺬاب ﭘﺮودﮔﺎر ﺳﺎﺧﺘﻨﺪ اﯾﻨﮏ ﮐﻪ ﺑﺮادران
ﻧﯿﮑﻮﮐﺎر ﺗﻮ را از دم ﺗﯿﻎ ﮔﺬراﻧﺪهاﻧﺪ ﭼﻪ ﺳﺎن اﻣﯿﺪ رﺳـﺘﮕﺎري آﻧﺎن را ﻣﯽﺗﻮان داﺷﺖ؟
ﺣﻨﻈﻠﻪ ﮔﻔﺖ: راﺳﺖ ﻣﯽﮔﻮﯾﯽ اي اﻣﺎم.. ﺟـﺎﻧﻢ ﻓـﺪاﯾﺖ ﺑـﺎد.. اﯾﻨﮏ آﯾﺎ ﻣﺎ ﺗﺎ ﺳﺎﻋﺘﯽ دﯾﮕﺮ در ﺑﻬﺸﺖ ﺑﻪ ﺑﺮادراﻧﻤﺎن ﺧﻮاﻫﯿﻢ ﭘﯿﻮﺳﺖ؟
اﻣﺎم ﻓﺮﻣﻮدﻧـﺪ: اﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ اﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯽﮔﻮﯾﯽ ﭘﺲ رﻫﺴـﭙﺎر ﮔﺸـﺘﻪ ﺑﻪ ﻣﻠﮑـﻮﺗﯽ ﻗـﺪم ﮔـﺬار ﮐﻪ ﻫﯿﭽﮕـﺎه از ﻣﯿـﺎن ﻧﺮﻓﺘﻪ ﻫﻤﻮاره ﺟﺎوﯾـﺪان ﺧﻮاﻫـﺪ ﺑﻮد.
ﻓﺮزﻧـﺪ اﺳـﻌﺪ ﮔﻔﺖ: درود ﺧﺪاوﻧﺪ ﻧﺜﺎر ﺗﻮ ﺑﺎد اي ﻓﺮزﻧﺪ رﺳﻮل ﺧﺪا؛ ﭘﺮوردﮔﺎر ﺑﺮ ﺗﻮ و ﺧﺎﻧﺪاﻧﺖ درود ﻓﺮﺳﺘﺎده اﺳﺖ اﻣﯿﺪ دارم ﻣﺎ را در ﺑﻬﺸﺖ ﮔﺮد ﻫﻢ آورد...
و ﭼﻮن ﺣﺴـﯿﻦ (ع) ﻧﺪاي آﻣﯿﻦ ﺳـﺮ دادﻧﺪ، ﺣﻨﻈﻠﻪ ﺑﺎري دﯾﮕﺮ راﻫﯽ ﻣﯿﺪان ﺷﺪه ﭼﻨﺎن ﺑﻪ ﺟﻨﮓ ﭘﺮداﺧﺖ ﮐﻪ آن ﻗﻮم ﯾﻮرﺷﯽ دﺳﺘﻪ ﺟﻤﻌﯽ
ﺑﻪ وي آورده او را از ﻣﯿـﺎن ﺑﺮداﺷـﺘﻨﺪ.
ﭘﺲ ﻧﺎﻓﻊ ﺑﻦ ﻫﻼل ﺟﻤﻠﯽ ﺑﻪ ﻣﯿـﺪان آﻣـﺪه ﺑﻪ ﺗﯿﺮﻫﺎي زﻫﺮ آﮔﯿﻨﯽ ﮐﻪ ﻧﺎم وي را ﺑﺮ ﺧﻮد داﺷﺖ ﺑﻪ ﺟﻨﮓ ﭘﺮداﺧﺘﻪ ﭼﻨﯿﻦ رﺟﺰ ﻣﯽﺧﻮاﻧﺪ:
ﭼﻨﺎن ﺑﻪ ﺗﯿﺮ ﺑﺪوزم دل ﻋﺪو از ﺧﺸﻢ
ﮐﻪ رﺣﻢ و ﺷـﻔﻘﺖ و ﻣﻬﺮي ﻧﯿﺎﯾﺪ اﻧﺪر ﭼﺸﻢ
ﺑﻪ زﻫﺮ ﮐﯿﻦ ﭼﻮ ﺑﺸﻮﯾﯿﻢ، ﺗﯿﺮﻫـﺎي ﺑﻼـ
ز ﺑـﺎ زﻣﺎﻧﻪ آن ﭘﺮ زﻣﯿﻦ ﮐﺮب و ﺑﻼ
ﭼﻮن ﺗﯿﺮﻫـﺎي ﻧـﺎﻓﻊ ﭘﺎﯾﺎن ﮔﺮﻓﺖ وي ﺷﻤﺸـﯿﺮ از ﻧﯿﺎم ﺑﺮآورده ﺑﺮ آن ﻗﻮم ﯾﻮرش ﺑﺮده ﭼﻨﯿﻦ رﺟﺰ ﺧﻮاﻧﺪ:
ﻓﺮزﻧﺪ ﺧﺎك ﯾﻤﻦ اﺳﺖ اﯾﻦ ﺟﻤﻠﯽ
آﺋﯿﻦ او دﯾﻦ ﺣﺴﯿﻦ اﺳﺖ و ﻋﻠﯽ
اﻣﯿﺪ ﮐﺸﺘﻪ ﺷﺪﻧﺶ ﭼﻪ ﻣﻨﺠﻠﯽ
ﭼﻨﯿﻦ ﺑﻮد ﺧﻮاﺳﺖ ﻧﯿﮑﻮ ﻋﻤﻠﯽ
ﭘﺲ ﭼﻮن ﺑﺎزوان وي را ﺷﮑﺴـﺘﻪ، اﺳﯿﺮش ﮐﺮدﻧﺪ، ﺷﻤﺮ او را ﻧﺰد ﻋﻤﺮ ﺳﻌﺪ آورد اﯾﻦ ﯾﮏ ﺑـﺎ وي ﮔﻔﺖ: ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺗـﻮ را واداﺷﺖ ﺑـﺎ ﺧـﻮد اﯾﻦ ﮔـﻮﻧﻪ ﮐﻨﯽ؟
ﻧـﺎﻓﻊ در ﺣـﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺧﻮن ﺑﺮ ﺻﻮرت و ﻣﺤﺎﺳـﻨﺶ ﻓﺮو ﻣﯽرﯾﺨﺖ ﮔﻔﺖ: ﺧﺪاوﻧـﺪ ﺑﻬـﺘﺮ ﻣﯽداﻧـﺪ ﺧﻮاﺳـﺘﻪام ﭼﻪ ﺑـﻮد و ﺑﺎﺷـﺪ.. ﮔﺬﺷـﺘﻪ از ﮐﺴـﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺗﯿﻎ ﻣﻦ ﻣﺠﺮوح ﮔﺸـﺘﻪاﻧﺪ، دوازه ﺗﻦ از ﺷـﻤﺎ را از ﻣﯿـﺎن ﺑﺮداﺷـﺘﻢ، ﻫﻤﺎﻧـﺎ اﮔﺮ دﺳﺖ و ﺑـﺎزوﯾﻢ ﺑﺮ ﺟـﺎي ﺑﻮد ﺷـﻤﺎ را ﯾـﺎراي ﺑﻪ اﺳـﺎرت ﮔﺮﻓﺘﻨﻢ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﺒﻮد. ﭼﻮن ﻧﺎﻓﻊ ﭼﻨﯿﻦ ﺳـﺨﻦ ﮔﻔﺖ و ﺷـﻤﺮ ﺷﻤﺸـﯿﺮ ﺧﻮﯾﺶ از ﻧﯿﺎم ﺑﺮآورده آﻫﻨﮓ او ﮐﺮد، ﻓﺮزﻧﺪ ﻫﻼل او را ﮔﻔﺖ، ﺑﻪ ﺧﺪا ﺳﻮﮔﻨﺪ اﮔﺮ از زﻣﺮه ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎن ﺑﺎﺷﯽ دﯾﺪار ﺧﺪاوﻧﺪت در ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺧﻮن ﻣﺎ را ﺑﻪ ﮔﺮدن داﺷـﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ ﺑﺲ ﮔﺮان و ﺳﺨﺖ آﯾﺪ. ﻣﻦ ﭘﺮوردﮔﺎري را ﺳﭙﺎس ﻣﯽﮔﺰارم ﮐﻪ زﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎ را ﺑﻪ دﺳﺖ ﺑﺪﺗﺮﯾﻦ ﺑﻨﺪﮔﺎن ﺧﻮد ﭘﺎﯾﺎن داده اﺳﺖ. ﭘﺲ ﺷﻤﺮ او را ﺑﻪ ﺷﻬﺎدت رﺳﺎﻧﺪ.
آﻧﮕﺎه ﺟﻮن ﻏﻼم اﺑﺎذر ﻏﻔﺎري ﮐﻪ ﺑﻨﺪهاي ﺳﯿﺎه ﭘﻮﺳﺖ ﺑﻮد ﻧﺰد ﺣﺴـﯿﻦ (ع) آﻣـﺪ و اﻣﺎم ﺑﺎ وي ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ آزادي ﮐﻪ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺳﻮي ﺧﻮاﺳـﺘﻪ ﺑﺎﺷـﯽ رﻫﺴـﭙﺎر ﮔﺮدي و ﻣﯽداﻧﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ اﻣﯿـﺪ ﻋﺎﻓﯿﺘﯽ در ﭘﯽ ﻣﺎ آﻣـﺪه اي اﻣﺎ ﻣﻦ اﯾﻨﮏ ﺗﻮ را از ﮔﺮﻓﺘﺎر ﮔﺸـﺘﻦ ﺑﻪ ﺳﺮﻧﻮﺷـﺘﻤﺎن رﻫﺎ و آزاد ﻣﯽﺳﺎزم... ﺟﻮن ﮔﻔﺖ: اي ﻓﺮزﻧﺪ رﺳﻮل ﺧﺪا آﯾﺎ رواﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﻪ روزﮔـﺎر ﮔﺸـﺎدﮔﯽ و ﻋـﺎﻓﯿﺖ ﺟﯿﺮه ﺧﻮار ﺷـﻤﺎ ﺑـﺎﺷﻢ و ﻫﻨﮕـﺎم ﺳـﺨﺘﯽ از ﯾﺎرﯾﺘـﺎن ﺳـﺮ ﺑـﺎز زﻧﻢ؟ ﺑﻪ ﺧـﺪا ﺳﻮﮔﻨـﺪ ﮐﻪ ﺑﻮي ﺑـﺪﻧﻢ آزاردﻫﻨـﺪه و ﻧﺴـﺒﻢ ﻧﯿﺰ ﭘﺴﺖ و ﭼﻬﺮهام ﺳـﯿﺎه اﺳﺖ! اﻣـﺎ از ﺗﻮ ﻣﯽﺧﻮاﻫﻢ ﻧﺴـﯿﻤﯽ ﺑﻬﺸﺘﯽ را ﺑﺮ ﻣﻦ ﻧﻮاﺧﺘﻪ ﺑﻮﯾﻢ را ﺧﻮش و ﻧﺴـﺒﻢ را ﺑﻠﻨﺪ ﺳـﺎزي اي اﻣـﺎم.. ﺑﻪ ﺧﺪاوﻧـﺪ ﺳﻮﮔﻨـﺪ ﺗﺎ زﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺧﻮن ﺗﻦ ﺳـﯿﺎه ﻣﻦ ﺑﺎ ﺧﻮﻧﻬﺎي ﭘﺎك ﺷـﻤﺎ درﻧﯿﺎﻣﯿﺰد از ﺷـﻤﺎ دﺳﺖ ﺑﺮﻧﺨﻮاﻫﻢ داﺷﺖ.
ﺳﭙﺲ ﺑﻪ آوردﮔﺎه روي آورده ﭼﻨﯿﻦ رﺟﺰ ﻣﯽﺧﻮاﻧﺪ:
ﺳـﭙﺎه ﮐﻔﺮ ﺑﺮآﺷـﻔﺘﻪ ﺷﺪ ز ﺿﺮب ﺳﯿﺎه
ﻫﻤﻮ ﮐﻪ ﺗﯿﻎ ﻧﻬﺎده اﺳﺖ در ﻣﯿﺎن ﺳﭙﺎه
ﻓﺪاي آل ﻧـﺒﯽ ﮐﺮده اﺳـﺖ ﺟـﺎن و ﺗﻨﺶ
ﺟﻨـﺎن ﮔﺮﻓﺘـﻪ ﺑﻪ ﺗﯿﻐﯽ ﺑﻪ ﺳـﺎﺣﺖ رزﻣﮕـﺎه
ﺳـﭙﺲ ﺗﺎ ﻫﻨﮕﺎم ﮐﺸـﺘﻪ ﺷـﺪن ﺑﻪ ﻧﺒﺮد ﭘﺮداﺧﺖ و ﭼﻮن از ﺟﻬﺎن ﭘﻮﺷـﯿﺪ اﻣﺎم (ع) درﺑﺎره وي اﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ دﻋﺎ ﻓﺮﻣﻮد: ﭘﺮوردﮔﺎرا روي او را ﺳﭙﯿـﺪ و ﺑﻮﯾﺶ را ﺧﻮش ﮔﺮداﻧـﺪه ﺑﺎ ﭘﺮﻫﯿﺰﮔـﺎران ﻫﻤـﺪﻣﺶ ﺳـﺎﺧﺘﻪ در ﮐﻨﺎر ﭘﯿﺎﻣﺒﺮت ﻣﺤﻤـﺪ (ص) و ﺧﺎﻧـﺪان وي ﻗﺮارش ده.
ﺳـﭙﺲ اﺻـﺤﺎب اﻣـﺎم (ع) ﯾﮑﯽ ﭘﺲ از دﯾﮕﺮي ﻧﺰد وي آﻣـﺪه، اذن ﻣﯿـﺪان ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻋﺮض ﻣﯽداﺷـﺘﻨﺪ: السلام ﻋﻠﯿﮏ ﯾﺎﺑﻦ رﺳﻮل اﷲ... درود ﺑﺮ ﺗﻮ اي ﻓﺮزﻧـﺪ رﺳﻮل ﺧﺪا.. آﻧﮕﺎه راﻫﯽ آوردﮔﺎه ﻣﯽﺷﺪﻧﺪ و ﭼﻮن رﻫﺴﭙﺎر ﻣﯽﮔﺸﺘﻨﺪ اﺑﺎﻋﺒﺪاﷲ (ع) ﻣﯽﻓﺮﻣﻮدﻧﺪ: درود ﺧﺪاوﻧﺪ ﻧﯿﺰ ﺑﺮ ﺷﻤﺎ ﺑﺎد ﺗﺎ دﻣﯽ دﯾﮕﺮ ﻣﺎ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺧـﻮاﻫﯿﻢ ﭘﯿـﻮﺳﺖ ﺳـﭙﺲ اﯾﻦ آﯾﻪ را ﺗﻼـوت ﻣﯽﮐﺮدﻧـﺪ: ﻓﻤﻨﻬﻢ ﻣﻦ ﻗﻀـﯽ ﻧﺤﺒﻪ و ﻣﻨﻬﻢ ﻣﻦ ﯾﻨﺘﻈﺮ..